کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
آدم‌زادگان با وحشت به او می‌نگریستند که مرد از سر زانو برخاست و گفت:
- متوقفشان کنید!
بلافاصله از میان انبوه نظاره‌گران، انسان‌های پرخاشگر و ستیزه‌جو، شمشیر بر زمین کشیده و در جهت یاری‌رسانندگان به زندانیان روانه گشتند. نگهبانان و دیگر انسان‌ها، غافلگیر شده و بی‌خبر، در حالتی پیش‌بینی‌نشده قرار گرفتند. به محرک خشم و تندخویی، شمشیرها در هوا چرخان شدند. نگهبانان در ترس فرورفتند و پوست‌ها پاره گردید. انسان‌ها پا به فرار گذاشتند و آنانی که ماندند، با استخوان‌های شکسته غرق در رنج، به سلوک زمین رسیدند. نبرد از سر ترس و ریب به پایان رسید و زندان در آتش ماند و به خاکستر تبدیل گشت. مرد قاتل درحالی‌که پارچه‌ی گرد صورتش را مالش می‌داد، زبان گشود:
- گـ ـناهکاران باید بمیرند و هر کس برای رهایی آنان قدم پیش نهد، به واسطه‌ی شمشیر ما بر خاک خواهد افتاد. ما پاسبانانِ نیک‌اعمال و خداپرستانیم.
اما ناگهان نگهبانی تنومند و سترگ از پشت به او رسید و بی‌مهابا تیغ بر کشید. در هوا چرخاند و زوزه‌کشان سرِ در منسوج پیچیده‌ی وی را از تن جدا ساخت. نگهبانان به مانند مورچه‌های کارگر از هر سو به‌سمت قاتلان روانه گشتند. قاتلان با مشاهده‌ی نگهبانانِ خشمگین و سپر به دست، ژیان‌بودن خویش را از کف داده و چادر ترس بر سر کشیدند و با هر چه در توان داشتند، شروع به دویدن کردند. جمعیت، واپسین لحظات آرامش خویش را با نظاره به آتش و خاکسترِ جان زندانیان پایمال می‌نمود که ناگهان زن سال‌دیده‌ای پریشان، با پاهای برهنه و موهای ژولیده و درهم‌گره‌خورده، فریادکشان و ناله‌کنان، خویش را به میان جمعیت انداخت. جماعت ناظر، دگربار خفه در تحیر، دیده فراخ داشته بودند که پیرزن برسرزنان و شیون‌کنان، زبانِ ترسانش را چرخاند:
- به فریادم رسید! یاری کنید مرا! نجاتشان دهید! فرزندانم را، عزیزانم را.
سپس دگربار با نفس‌های خُرد و روحی از پا افتاده قیام نمود و دوان شد. جمعیت در خلف او کنجکاو و پرسان حرکت می‌کردند تا اینکه زن به امتداد کوچه‌ای بسیط رسید. ناگاه در جای خود خشک و بی‌حس گشت. برق از چشمانش رفت و نفسش متوقف شد. عضلاتش همچون آبی رقیق گشت و بیهوش نقش بر زمین شد. بر دیوار گلی و خشتیِ کوچه به واسطه‌ی خونی گرم و تازه، اثر متنی به جا مانده بود که جماعت با تحیر به او می‌نگریست و سپس در دیدگانشان، دخترانِ جوانی، دارآویز جنبش می‌کردند و پیرمردی غرق در خون، با بدنی پاره‌پاره در ذیل پاهایشان افتاده بود. از میان جمعیت مردی مُسن با محاسنی بلند و عبای سبزرنگ قدم پیش نهاد و گفت:
- آیا این راه صحیح است؟ این مرد با خون خویش از برای ما پیغامی به جا گذاشته است.
«آن‌ها را بکشید، قبل از آنکه شما را بکشند.»
مردی دیگر خشمگین از میان جمع بیرون آمد و گفت:
- این اشتباه است. این راهکار شیطان است.
ناگاه زنی از خلف جمعیت فریاد برآورد:
- من گنهکارم. من سیاه‌پیشینه‌ام.
آدم‌زادگان چهره در جهت صدا چرخاندند و زنی را مشاهده کردند که زنجیری بلند در دست داشت. زن گریه‌کنان دگربار زبان چرخاند:
- آی مردم! بیایید. بیایید. من تا به امروز بنده‌ی شیطان بوده‌ام؛ اما اکنون نه می‌خواهم کشته شوم و نه می‌خواهم خون کسی را بریزم؛ پس مرا در دیدگان مردم به بست‌وبند درآورید. مرا در میدان شهر ببندید تا بلکه مسیر روشنی باشد برای آنان که می‌دانند گنهکار و سیاه‌پیشینه هستند.
زن به واسطه‌ی زنجیری بلند به میله‌ی سترگ و آهنی در مرکز شهر محصور گردید. انبوه انسان‌ها به وی نظاره می‌کردند و با خود به بحث می‌پرداختند که آیا این راهکار درست است یا خیر؛ اما ناگهان دگربار نگهبانان از برای پراکنده‌نمودن شمار انسان‌ها به مرکز شهر آمدند. کثرت خاک‌ز‌‌ادگان با شتاب و گریزپا، دور می‌گشتند و به کوچه‌ها و مسکن‌های خویش پناه می‌جستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    فرمانده‌ی نگهبانان که پیرمردی سا‌ل‌دیده ولیک توانمند بود، قرینِ زنِ در بست‌وبند گشت و گفت:
    - چرا تو را به بند کشیده‌اند؟
    زن آرام سر جنباند و گفت:
    - به خواسته‌ی خودم، من گـ ـناهکارم و با ورود آن ابر دیوانه خواهم گشت؛ پس به خواسته‌ی خود این‌گونه محصور گردیده‌ام.
    پیر مرد به نشانه‌ی تأسف سری تکان داد و گفت:
    - ای احمق‌های خرافه‌پرست.
    سپس در جهت آزادسازی‌اش قدم برداشت که ناگهان مردی فریاد برآورد و گفت:
    - آن شیاد را آزاد مکن. او سیه‌بخت و گنهکار است. با آزادی او، جان کثیری از انسان‌ها را به مخاطره خواهی انداخت .
    فرمانده خط چشمانش را باریک نمود و خشمگین زبان چرخاند:
    - خاموش باش ای ابله! بپنداشت که این سحابی و این چرندیات حقیقت داشته باشد، آیا تو گـناهکار نیستی؟ بپندار که نیستی، آیا کنون با قضاوت این زن پاک ماندی؟
    مرد لباس فاخر خویش را صاف نمود و کمر راست داشت و گفت:
    - من بنده‌ی نیک خداوندم. مرا با این بدذات به قیاس مکش. سحابی کبود به قطع این کافر را خواهد بلعید.
    فرمانده، ژیان و درهم کشیده، شمشیر از غلاف بر کشید و فریادوار گفت:
    - دست از گزافه‌گویی بشوی.
    که ناگهان مرد مغرور دچار تَنش شد. بطنش به رعشه افتاد و پوستش آل‌رنگ گشت. نفس‌هایش خُرد گردید و توان از پاهایش ستانده شد؛ پس بر زمین افتاد و آب از دهانش خارج گشت. با درد و رنج چنگ به گلویش می‌انداخت و با صدای ناله‌ای ضعیف خود را به زمین می‌کوباند. فرمانده وحشت‌زده و پریشان به وی می‌نگریست که ناگهان غبار سیاه‌رنگی منحوس و مشئوم‌سرشت از لابه‌لای چین و چروک‌های پیشانی‌اش به بیرون خزید. فرمانده و دیگر ناظران، از حدّت بُهت پلک برهم نمی‌نهادند که غبار سیاه از مرد منفرد گشت و در جهت آسمان روانه گشت. فرمانده چند گام به عقب برداشت و دستانش ناتوان گشت؛ پس شمشیر از مشت انداخت و به اکناف خیره گشت. هر از دمی مردان و زنانی چند، خویش را از کثرت الم و درد به زمین می‌زدند و چندی بعد اثر گناهی غبارآلود از آنان خارج می‌گشت. فرمانده، نگهبانان و دیگر انسان‌ها که با مشاهده‌ی وضعیت کنونی شک و تردیدشان به یقین و قطعیت رسیده بود، خایف پا به فرار گذاشتند و نعره‌زنان می‌گفتند:
    - محقق شد! سحابی حقیقت دارد. او خواهد آمد.
    جنجال در شهر به قله رسید. هیاهو گریبان‌گیر صبح گشت و ازدحامِ ترس به درون بطن‌های خلوت از امید راه یافت. زن‌ها شیون‌کنان خاک بر سر می‌کردند. مردان رعشه‌دار و اعراض‌وار به هر سو می‌دویدند. کودکان و خردسال‌های شهر گریان خود را به درون آغـ*ـوش مادرانشان پنهان می‌داشتند. طلوع نزدیک و سحابی تیره بر رأس پوست سیاه در حال خودنمایی بود. همگان به او چشم دوخته بودند. لکه‌ای سیاه و کدر که به تدریج قطرات گلگون خون از درونش سرازیر بود.
    اولاد معصیت خاک‌زادگان با منفردگشتن از آنان عروج یافته و به سحابی می‌پیوستند. ابر نیز با طمأنینه عظیم گردید و تمام مسکن سیاه‌رنگ ذیلش را سایه می‌افکند. منجی دروغین درحالی‌که شیفته در استیلایِ خویش بود، فرحناک و خرم، خطاب به زیردستانش زبان جنباند:
    - شما حقیران به واسطه‌ی خرده ضعف‌های ناچیزتان، مرا مغموم می‌دارید.
    جمعیت در سکوت فرورفت و منجی ادامه داد:
    - کنون تدبیر عذاب و تعبِ بندگان به ظاهر بی‌ریا و دوستان خداوند بر رأس ما در حال مهیاسازی است.
    پس از اندکی سکوت قامت راست داشت و گفت:
    - او به‌غیر از من، قادر به شناخت کَس دیگری نیست. من برای شما بی‌خردان دلواپس هستم؛ چرا که اثر خویش را بر همگان، همانند ویروسی کشنده و سریع خواهد گذاشت.
    جمعیت در وحشتی هنگفت گرفتار آمد. سخن‌ها پراکنده شدند. ترس‌ها به چهره‌ها رسیدند. چشم‌ها گشاده و صورت‌ها گلگون شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    منجی تبسمی بر ترازی اعمال خویش بر چهره نشاند و گفت:
    - من از شما بی‌مقداران بسیار بسیار قدردان هستم؛ اما دیگر هیچ سودی درون شما نمی‌یابم؛ پس به فنا روید که دنیا دیگر به شما احتیاجی ندارد.
    یکی از زیردستان، درحالی‌که کامل در محاصره‌ی ترس به سر می‌برد، شاکی کلام بلند داشت و گفت:
    - لعنت بر تو! ما را فریب دادی. ما را به بهشتِ بودن با خدایمان وعده دادی؛ ولیک این جهنمِ تنهاییِ توست.
    منجی آرام به چشمان مرد شاکی خیره گردید و زمزمه‌کنان گفت:
    - حیوان کثیف! من خود لعنت هستم. من نفرینِ ابلیس عظیم هستم. از این دنیا جهنمی خواهم ساخت که شراره‌های آتشش حتی فرشتگان را نیز خواهد سوزاند.
    ناگهان نفس‌های مرد شاکی به شماره افتاد. رگ‌هایش متورم گردید و چهره‌اش درهم کشیده شد.
    پوستش به سرخی گروید و پیکرش در تهاجم رعشه به زانو افتاد. عضلاتش مغبوط گشت و دستانش بی‌اختیار جنبش نمود. دندان‌هایش را به‌سانِ قداره‌ای بران برهم می‌کشید و انگشتانش را به سلوک حسام برانش می‌رساند. خشمی عمیق و نبض‌دار در سرش می‌چرخید. نطقی عذاب‌آور هر دم در گوش‌هایش زمزمه می‌کرد:
    - خون بریز! ذبح کن!
    مرد شاکی، درحالی‌که چشمانش از برافروختگی سرخ گردیده بود، از سر زانو با کمر و قامتی خمیده و پنجه‌های گره‌خورده بر گرداگرد دسته‌ی شمشیرش برخاست. پس جمعیت را زیر چشمان خون‌فشانش گذارند. نعره‌ای بلند سر داد و غضب‌وار به‌سمت آنان یورش برد. شمشیر او می‌چرخید، پاره می‌ساخت پوست و گوشت‌ها را و لبخند بر لب‌های منجی دروغین می‌نشست.
    یورش و تازش او به قدری شدید بود که چند مرد جنگاور نیز قادر به متوقف‌نمودن او نبودند که ناگاه مردی تنومند در خلف او فریاد برآورد و خشمگین، به مانند سگی گزنده، گردن او را به دندان کشید. مرد شاکی جزع‌زنان و مویه‌کشان، برای رهاسازی خویش از دندان‌های مرد تنومند تقلا می‌کرد که ناگهان زنی شیون‌کنان و دیوانه‌وار، شمشیر بران خویش را در سـ*ـینه‌ی وی نشاند و با فشار از میان بافت‌های بدنش گذر داد. مرد تنومند دندان‌هایش به هم رسید و پوست مرد شاکی در دهان وی جویده شد. زن با نعره‌ای بلند و جبری سخت، تیغ را بیرون کشید و با حرکتی چالاک در چشمان مرد تنومند نشاند. جمعیت یکی پس از دیگری ترس از کف داده و خشمگین فریاد بر سر کشیده در جهت یکدیگر یورش می‌بردند. پوست‌ها پاره می‌شدند و خون‌ها صفحه‌ی کدر مسکن را رنگی می‌ساختند. خشم اجازه‌ی هیچ فکری را صادر نمی‌نمود و تنها جنبش بدن‌ها از برای کشتار بر آن مکان حاکم بود. استخوان‌ها می‌شکست و اجرام داخلیِ بدن‌ها به بیرون تراوش می‌نمود. چشم‌ها بیرون می‌آمدند و سرها قطع می‌شدند. زیردستان منجی چنان با غضب یکدیگر را قطعه‌قطعه می‌نمودند که گویی سال‌هاست آرام نبوده‌اند. تا اینکه از میان جمعیت، چشمان غرق در خوناب زنی، معطوف به پیکر مرد منجی شد. زن فریاد برآورد. عضلاتش در تزلزل بود. چانه‌اش از تشدد خشم می‌لرزید و کف از دهانش سرازیر بود. پیوسته با دست خویش بر سر می‌زد. چنگ بر صورت می‌انداخت و پا بر زمین می‌کوباند. پس قدم‌هایش شتابان گشت و دستانش به‌سمت گلوی منجی دراز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    مرد منجی به دور از قلیل مقداری حس ترس یا حتی خشم، به نزول غضبناک زن نگاه می‌کرد که ناگهان زن در چند قدمیِ منجی قیام نمود و به یکباره استخوان های انگشتان دستش در خلاف جهت خویش، برعکس شدند و با صدایی دردآور، شروع به خردشدن کردند. زن ناله می‌کرد و شکستگیِ استخوان‌ها به مابقی بدنش رسوخ می‌نمود. دست‌ها، پاها، کمر و در آخر با خردشدن استخوان گردن وی، صدای ناله‌ی او را در گلو خفه کرد. مرد منجی آرام از تخت خویش برخاست و زمزمه‌کنان گفت:
    - ای حقیر! من عامل درد هستم. اینجا جهنم من است و من هم فرشته‌ی عذاب.
    پس پاهایش را بر جسم بی‌جان زن گذاشت و به‌سمت درب ورودی حرکت کرد. افراد بسیاری جان از کف داده و به فنا کشیده شده بودند. قلیل مقداری همچنان در حال نزاع و جنگ به سر می‌بردند. با گذر مرد منجی از میان اجساد، صدای خرد و شکسته‌‌شدن استخوان‌ها به گوش می‌رسید و نیمه‌جان‌ها با حضور وی جان می‌سپردند. در محاذی درب ورودی، مردی با نقاب خرگوش و دیگری با نقاب جغدی بر چهره، به جان یکدیگر افتاده بودند. در ذیل پاهایشان سری قطع‌شده از بدن غلتان بود که نقاب عقابی بر چهره داشت. منجی دروغین بشاش به‌سمت آنان گام برداشت. لبریز از عذاب و تشنه‌ی خون بود. پس آنان نیز با قرین‌شدن به منجی، همانند تکه‌کاغذی نحیف با صدای مشابه شکستن چوب، فشرده شدند. خون از دهانشان خارج گشت و با درد تسلیم مرگ شدند. مرد منجی درحالی‌که به جمهوری غلتیده در خون خویش نظاره می‌کرد، زبان جنباند و با لبخند گفت:
    - نباید خشمگین می‌شدید. خشم مقابل رستگاریست.
    پس درب را گشود و به صحن مسکن رفت و زمزمه‌کنان دگربار گفت:
    - به نظرم از برای خداوند، من رستگارترین باشم.
    آرام گام برمی‌داشت و در رأس وی سحابی متراکم کبود همراه با نوای عظیم رعدوبرق و شیون انسان‌ها حرکت می‌نمود. شبح عذاب بر پیکرش سایه افکنده بود. نوای خنده‌ی ابلیس در گوش‌هایش می‌پیچید و او نیز با خود، شکنجه، درد و محنت جان را به شهر حمل می‌نمود.
    شهر در انزوا، بهت و سکوت به سر می‌برد. آدم‌ها از حدت ترس، دست بر گوش‌ها کشیده، در گوشه‌ای پنهان گردیده و گریان به سجده افتاده بودند. برای آنان کنون مبرابودن از گـ ـناه، ملالت‌بارنبودن دفترچه‌ی زندگانی و پاک‌طینت‌بودنشان به‌غایت گران‌بها بود. پس جملگی در اندیشه‌ی اعمال خویش، دست بر سر نهاده، زبان می‌گرداندند، خداوند را می‌خواندند و در طلب انعام و احسان، طلب بخشش می‌نمودند. هر دم از گوشه کنارهای شهر، بانگ ناله و فغان برمی‌خواست. توده‌های برخاسته از گـ ـناه آنان، به مانند رودی به دریایِ رجس و غرق در عذاب سحابی می‌ریخت. پس به تدریج سحابی بزرگ و بزرگ‌تر می‌گشت. سایه‌افکنیِ آن، مقدار عظیم‌تری را متقبل می‌شد و هر دم یک گام به نابودیِ دنیا نزدیک تر می‌گشت؛ چرا که آنان دروغ می‌گفتند، خشمگین بودند و از یکدیگر بیزار، پس از درون آنان گـ ـناه تراوش می‌شد. روح از درون آنان رخت بربسته بود و برای یکدیگر ارزشی قائل نبودند. قضاوت لحظه‌ای آرامشان نمی‌گذاشت و شک دمی رهایشان نمی‌کرد؛ پس با این اعمال تنها خویش را به منجلاب ویرانی و نابودی دنیا می‌کشاندند. از سحابی خون می‌چکید و بر رأس آدم‌ها که در مسکن‌های خویش پناه جسته بودند، خشم، مرگ و عصبانیت می‌دوید. از درون خانه‌ها صدایِ جیغِ زنان، نوای نعره‌ی مردان و بانگ گریه‌یِ کودکان به گوش می‌رسید. بوی خونِ تازه همه‌جا را پر ساخته بود و تنها رضایتمند از احوالِ کنونی شهر، منجی دروغین بود که لبخندزنان به جمعی از خاک‌زادگان می‌نگریست که خشم بر آنان سوار شده بود و انسانیت از کف داده و به جان یکدیگر افتاده بودند.
    هر از چندی مردان و زنانی ژیان از خانه‌های خویش با لباس‌های غرق در خون و بدنی پاره‌پاره به بیرون می‌آمدند و در جهت اولین انسانی که بر دیدگانشان می‌نشست، یورش و تازش می‌بردند.
    در ورای سحابی تیره، بعید از چشمان منجی دروغین و خالی از سایه‌افکنیِ مرگ، دَه‌ها تَن از سپیدجامگان به گرد یکدیگر آمده و مشغول بحث و سخن بودند که یکی از آنان که کهن‌سال‌تر می‌نمود، زبان چرخاند و گفت:
    - هیربُد عظیم از ما در مقابل خشم محافظت خواست؛ ولیک این عمل از عهده‌ی ما خارج است؛ چرا که این جماعت افسار گسیخته را لاغیر فرشتگان خداوند توان مهار دارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    مردی دیگر گفت:
    - پس الحال چه‌کار باید کرد؟
    مرد مسن دگربار زبان گشود:
    - در محاذی خشم قیام می‌کنیم. همان‌گونه که هیربد عزیزمان از ما خواسته بود، در جهت مهارکننده‌ی سحابی یورش می‌بریم. خشم سحابی بر ما تسلط نخواهد گذاشت؛ پس به یاری آفریدگار و فرشتگان عظیمش او را از پای در خواهیم آورد.
    گام‌ها شتابان شدند. نفس‌ها به سـ*ـینه چسبیدند و اراده‌ها استوار شدند. خورشید از پشت کوه، آرام سر درمی‌آورد و جان‌خواهانِ منجی دروغین در چشمان او هویدا می‌گشتند و دوان در جهت وی گام برمی‌داشتند. منجی دروغین با تبسمی بر چهره، به قاتلان جان خویش نگاه می‌کرد که به ذیل سایه گام می‌نهادند؛ ولیک در بلوغِ تعجب چشمانش فراخ گردید و زبانش به جنبش رسید و گفت:
    - پس انسان‌های پاک‌سرشت و دوستان خداوند افسانه نیستند.
    سپیدپوشان تیغ در هوا چرخانده به قصد کشتار به منجی قرین گشته؛ اما در چند قدمی وی، قدرت از کف داده، با عضلاتی بایر و دردی جلیل شروع به عقب‌نشینی می‌کردند. الم و درد بر آنان مستولی شده و استخوان‌هایشان یکی پس از دیگری از هم گسسته می‌گشت. چهار نفرِ پیشگامانِ آغازِ یورش با بدن‌های منکسر و درهم‌تنیده، به مانند ریسمانی گره‌خورده و خون‌آلود، نقش بر زمین شدند. بازماندگان این تهاجم در ناکامی دور از حیطه‌ی مخاطره‌آمیز و مرگ‌آور منجی ایستاده بودند که منجی کلام داشت و گفت:
    - یاران خداوند؟ چرا از حمله باز ایستادید؟ شتاب کنید. من شما را به مراتب رفیع شهادت نائل خواهم کرد.
    سپیدپوشان وحشت‌زده، خفه در بهت و تحیر، در ناتوانی و جهلی بزرگ دست‌وپا می‌زدند که ناگهان چند مرد وحشی و خشمگین، درحالی‌که تیغ بر زمین می‌کشیدند، به آنان حمله‌ور شدند.
    مردانِ ژیان، بی‌امان تیغ‌هایشان را بر سر و بدن سپیدپوشان می‌کوباندند و آنان نیز در دفاعی سرشار از یأس، بر زمین نقشه بسته و تسلیم مرگ می‌شدند. پس از گذر چند دقیقه، خونِ گلگونِ سپیدپوشان آن حیطه را رنگین ساخت و شکست، بار دیگر با خون بر شهر حاکم گشت. پس منجی دروغین شروع به قدم‌زدن در شهر کرد. سحابی باعث مرگ آنان می‌گشت. آسمان نگارین بود از توده‌های گـ ـناه آدمیان و سحابی رفته‌رفته آسمان را دربرمی‌گرفت. زمان با شتاب در حال سپری‌شدن بود. نیمه‌ی بیشتر شهر زیر سلطه‌ی سحابی و خورشید بر سـ*ـینه‌ی آسمان رسیده بود. ظهر نزدیک بود؛ لیکن هوا به واسطه‌ی سحابی ضخیم و سیاه به مانند غروبی دلگیر و خسته می‌نمود. شهر در آشفتگی و ازدحامی مرگبار به سر می‌برد. انسان‌ها به جان یکدیگر افتاده بودند و بر جان هم تیغ می‌کشیدند. برادر سر برادر را می‌برید. مادران از برای جان فرزندان خویش آهنگ عمل می‌کردند. مرد‌ها در پی قتل زن‌های خویش شمشیر بر می‌کشیدند و دیوانگی همگان را مبتلا ساخته بود. دود ناشی از آتشی هنگفت مسکن بزرگی را به چنگال کشیده بود. سوختگان همانند تکه خاکستری سبک در گوشه و کنار مسکن رها شده بودند. در گوشه‌ای دیگر، باد اجساد حلق‌آویزشده بر آستانه‌ی خانه‌ای را جنبش می‌داد. در مرکز شهر، اجساد به مانند گله‌ای بره که مورد تهاجم گرگ‌ها واقع گردیده‌اند، تکه‌پاره شده بودند. در کناری، مردی سوار بر ده‌ها جسدِ غرق در خون، از شدت خشم شمشیر بر سر خویش می‌نشاند. عده‌ای می‌گریختند و شماری در تعاقب آنان نعره‌زنان می‌دویدند. دست‌ها، پاها و بدن‌های تکه‌تکه‌شده تمام شهر را مالامال ساخته بود.
    خون همراه با بویِ تند و زننده‌اش همه‌جا را پُر ساخته بود و منجی دروغین شادان از جهنمِ ساخته و پرداخته‌ی خویش در شهر قدم می‌زد و با خود زمزمه‌کنان می‌گفت:
    - کنون دشمنانِ من در هدف عظیم، کبیر و جلیلم مرا دست‌گیر، شفیق و یاری رساننده‌اند. چقدر زیبا، چشم نواز و روح‌بخش است این نفرت افسارگسیخته و به چه مقدار خدا بینواست با وجود چنین دوستانی.
    پس صدای خنده‌هایش شهر مرده را انباشته ساخت.
    ***
    هیربد: به‌هیچ‌وجه مأیوس مشو. مگذار ناامیدی بر قلبت حکم کند. درگیر ترس مشو و بافراست باش! آفریدگار همواره به یاد تو، با تو و درون توست.
    هیربد مکثی در میان کلامش ایجاد نمود. نفسی عمیق کشید و دگربار ادامه داد:
    - خلیلِ خداوند! این را بدان که هر اتفاقی رخ دهد، در آخر خداوند همگان را رستگار خواهد کرد. خود را از سحابی دور بدار و مگذار اراده‌ی دهشتناکش را به واسطه‌ی تو بر دنیا تحمیل کند. رسالت من کنون به اختتام خویش رسیده است؛ لیکن سفر تو همچنان مانا و پایاست. به دیدار منجی دروغین خواهم رفت. از این فاصله مرا نخواهی دید؛ اما مرا حس خواهی کرد. پاسبان خودت باش!
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خفته در بهت و تردید، به رفتن و دورگشتن هیربد خیره گردیده بود. زبانش نمی‌چرخید و بدنش قادر به حرکت نبود. افکارش حولِ محور جمله‌ای از جانب هیربد می‌چرخید. او به فرشته گفته بود که خداوند از برای تو امتحانی خطیر و همچنین زیبا در نظر گرفته است. من می‌روم؛ اما باز همدیگر را خواهیم دید. در شهر بادی عظیم بر پا شد. خاک، خون و خاکستر در هوا معلق شد و منجی دروغین را در طوفان غرق نمود. منجی خط چشمانش را باریک نمود و ابروانش را درهم گره داد و خشمگین در جای خویش ایستاد. از میان گردوخاک و باد، هیربد عظیم با قامتی افراشته و لباسی سبزرنگ و بلند بیرون آمد. طوفان آرام گرفت. لبخند بر لبان منجی دروغین نشست و گفت:
    - تو را می‌شناسم. ابلیس عظیم مرا هشیار ساخته بود که منجیِ خداپرستان در مقابل من قیام خواهد نمود. کنون مرا دریاب و بگو از برای یاری‌رساندن به من آمده‌ای؟ چرا که دیگر دوستی برایم باقی نمانده است. کنون من همانند خدا تنها هستم.
    هیربد نفسی عمیق کشید و گفت:
    - سلام و درود خداوند بر تو باد! ای آورنده‌ی خشم، آورنده‌ی درد و در اختتام، مرگ و نابودی. چقدر فاصله است میان تنهایی او و تنهایی تو. تو تنها شده‌ای، نه به‌خاطر اینکه همانند او شَوی، بلکه به این خاطر است که او چهره از تو بر تافته و تو را تنها گذاشته است. آری! تو کنون بسیار تنهایی. به قدری که گر هزاران دوست و دمساز اکناف تو را سرشار سازند، باز تنهایی در تو غوطه‌ور است.
    منجی دروغین خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - منجیِ خداخواهان! مشاهده می‌کنی که تنهایی چه چیزی را پدید آورده است؟
    هیربد لبخندی زد و گفت:
    - باید تو را آگاه کنم که تنهایی، اضطراب را پدید می‌آورد و اضطراب تو را آبستن به افسردگی و دلمردگی خواهد کرد. نتیجه‌ی تنهایی تو می‌شود فنا و نابودی. تو خواهی مرد و فراموش خواهی شد. آنان که اضطراب ندارند و افسردگی در آنان زنده نیست، در مقابل تو سد خواهند شد.
    منجی دروغین گامی به‌سمت هیربد برداشت و گفت:
    - به گمانم دیدگانم دچار مشکل شده است؛ وگرنه این آدم‌زادگانی را که می‌گویی، تابه‌حال دیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    هیربد لبخندی زد و گفت:
    - آنان هیچگاه اضطراب نمی‌گیرند و ترس از درونشان رخت بر بسته است؛ چرا که خالق را در دل دارند و او از دلمردگی ممانعت می‌کند.
    منجی دروغین بعد از استماع کلام هیربد با چهره‌ای گرفته و غضبناک زبان جنباند:
    - ای احمق! من کنون خدا هستم. من فرزند ابلیس عظیم هستم. خون‌ریزِ آدمیان و جنیان. تنهایی از آن من است؛ چرا که کسی در شأن همراهی من نبوده و نیست. من برگزیده‌ام. من آن کسی هستم که به ستیزه با خدا شمشیر خشم بر کشیده است. ابلیس حامی من است.
    سپس در جهت هیربد گام برداشت و قرین وی گشت. منجی در انتظار درد و شکنجه‌ی هیربد، لبخند بر لبانش خشکید و خفه در تعجب و حیرت کلام داشت و گفت:
    - چقدر جالب! نیروی مرگ‌آور من از تو گریزان است. انگار که به راستی خداوند همراهِ توست.
    هیربد لبخندی زد و گفت:
    - در جهنم چیزی جز سوختن و نابودی نیست. کلیدِ این نابه‌سامانی در دستان توست. بیا و آن را در جهت نیکی بچرخان و این قائله را ختم به خیر کن.
    منجی دروغین لبخندی زد و گفت:
    - ختم به خیر؟ ای انسان پست! من مشقت و رنج سال‌ها را تحمل نکرده‌ام که در آخر همه‌چیز ختم به خیر شود. آهنگ اراده‌ی ابلیس ختم به شر بوده است و من نیز کارگزارِ وی.
    هیربد دگربار زبان گشود:
    - افکارِ کوتاه تو دنیا را به مخاطره انداخته است. در پس انقلاب سحابیِ بداختر تو، چیزی خواهد آمد که دنیا را در خون فرو خواهد برد. در آن عهد است که تو نیز در عمق تنهایی و بی‌کسی غرق خواهی شد. خواهشمندم دستان به خون‌آلوده‌ات را بشویی و سحابی را به جایی که تعلق دارد، بازگردانی.
    منجی دروغین خشمگین نعره عظیم داشت و گفت:
    - ای ناچیز! تو از برای ضعفت رو به خواهش و التماس آورده‌ای.
    هیربد لبخندی زد و گفت:
    - ضعف نه، من توان انجام این کار را دارم؛ لیکن خیر در آن است که تو نیز با اراده‌ی خویش آن را بازگردانی.
    منجی دروغین غضبناک آب دهانش را بر صورت هیربد پرتاب نمود و گفت:
    - حیوان پست! تو هیچ قدرتی نداری. تو هیچ‌چیز نیستی، هیچ‌چیز.
    هیربد آرام صورت خویش را پاک نمود و گفت:
    - برای آخرین مرتبه می‌گویم. دست از کشتار بردار!
    منجی لبخندی زد و گفت:
    - هرگز!
    ناگهان هیربد نفسی عمیق کشید. دستانش را به‌سمت آسمان قائم داشت؛ سپس زبان چرخاند و گفت:
    - ای آن که یاری رساننده‌ای! ای آن که گر بر من نگری، از دیدگانِ خیره‌مانند تمام شیاطین در امان خواهم بود! ای آن که نجات‌دهنده‌ای! ای آن که گر نام مرا بر زبان جاری سازی، زدوده خواهد گشت از اذهان شیاطین نام من! ای آن که دستان کبیرت حارس بر رأس ماست! به واسطه‌ی اقتدار خویش، دستانِ ناتوان ما را دست‌گیر باش. این چنین باد!
    به ناگاه درد به مانند تندبادی عظیم، پیکر منجی دروغین را دربرگرفت. عضلاتش منقبض گشت و نفس در سـ*ـینه‌اش به بست‌وبند درآمد. رگ‌های زیر پوستش متورم شدند و پوستش گلگون گشت. رنج را در تک‌تک سلول‌هایش احساس می‌نمود و مانند حیوانی زخمی خود را بر زمین می‌کوباند. به واسطه‌ی زمین‌گیرشدن‌ منجی دروغین، سحابی از رشد باز ایستاد و از پذیرش توده‌های معصیت آدم‌زادگان معذور ماند. برق شادی در چشمان فرشته‌ی سیاه‌پوش نشست. امید در دلش ریشه دواند و با نشاط از جای خویش برخاست و به سحابی که کنون در حال عقب‌نشینی بود، خیره گردید. هیربد با عزمی راسخ و اقتداری شگرف، دگربار زبان گشود:
    -رحمت او همواره بر خشمش پیشی خواهد گرفت.
    پس به دور منجی دروغین حلقه‌وار می‌چرخید و چنین می‌‌گفت:
    - او واجب‌الوجود است. هر کجا رَوی، ذیل تخت و نفوذ دادار عظیم هستی. از چشمان هر کس نامرئی شوی، عیان در دیدگان خداوند هستی. گر استشمام بوی تو برای هر کس پیچیده و دشوار است، از برای خداوند امری سهل و آسان است. رب، آفریننده‌ی تو، نگهبان تو و جان‌ستان توست. آن که گر زبان بچرخاند، تو به گوشت تحول خواهی یافت؛ سپس خاک و در اختتام تو به دستان باد سپرده خواهی شد و از دیدگان محو خواهی گشت. پس غرور و سَرکِشی‌ات را از برای آفریننده‌ات غلاف دار! این چنین باد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    کلام هیربد پایان یافت و سحابی تیره به‌سمت ضعف گام می‌نهاد. درخششی نسبتاً مشهود شهر را دربرگرفت‌. پرتو‌های نور به مانند تیرهای پیکان‌دار از لا‌به‌لایِ تیرگی‌ها به بیرون خزیدند. ظلمت از سپهر زدوده شد و تاریکی و خشم به سنجش از انسان‌ها خارج گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش همگام با عقب‌نشینیِ سایه در شهر گام می‌نهاد و بشاش و خندان سر از پا نمی‌نشست. منجی دروغین همان‌گونه در خاک می‌غلتید و درد آرامش نمی‌گذاشت، ضجه در گلویش چادر انداخته بود و مبتلا به ادبار، اذهانش متمرکز نمی‌گشت. هیربد همچنان بر گرداگرد او شتابان می‌چرخید و زبانش حامی کلامی بود و می‌گفت:
    - آفریدگار بر تو مسلط است. آفریدگار بینا بر اعمال توست. آفریدگار شنوا بر سخنان توست. آفریدگار نگه‌دارنده‌ی توست. آفریدگار محافظ جهانیان و دربردارنده‌ی کل هستی است. آفریدگار، مهربان، شفیع و یاور تمام موجودات است. او را برایت آرزو می‌کنم. این چنین باد!
    سایه در جهت منبع خویش کشانده می‌شد و فرشته‌ی سیاه‌پوش در محاذی وی، در چند قدمی هیربد و منجی دروغین قیام نموده بود. منجی دروغین از تشدد درد به خویش ضربه وارد می‌آورد و خود را به زمین می‌کوباند. مو از سر جدا می‌ساخت، پیراهن از تن می‌درید و چنگ بر پوست می‌انداخت. نفسش سخت گردیده بود. نبضش ضعیف می‌نمود و دیدگانش می‌چرخید که ناگهان فرشته‌ی سیاه‌پوش در دیدگانش نشست. به ناگاه تیرگی با حجم و گنجایشی عظیم‌تر به مانند ریسمانی تاریک درهم تنیده شد. ظلمت دگربار با تشددی کبیرتر شروع به تازش نمود. هیربد در تأسفی هنگفت چشمانش را بَر نهاد و نفسی عمیق کشید و رخ در جهت فرشته‌ی سیاه‌پوش چرخاند و گفت:

    - به سایه تن مده.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در تحیری ژرف دفن شد و پریشانی دگربار بر او هجوم آورد. گامی به ورای خویش برداشت. وحشت‌زده بود و ندانستن در او موج می‌زد. پس عزم فرار نمود که ناگهان غلاف دور دیدگانش فراخ گردید. رگ در چشمانش دوید و بطنش سوزان گردید. جسمش به مرتبه‌ی عیان رسید و همانند انسان‌ها مرئی گشت. غضب با سرعت و قدرتِ تندبادی کبیر در وجودش به وزیدن رسید و شعله از درونش به بیرون تراوش نمود. هیربد متأسف و غمناک، خیره به تغییر فرشته‌ی سیاه‌پوش چشم دوخته بود که سایه تمام او را در خود بلعید. فرشته کم‌توان زانو بر خاک نهاد و دیدگانش را به طاق آسمان دوخت. ناگهان شعله‌های سرخ آذر به مانند مشعلی فروزنده تمام بدنش را دربرگرفت. به‌سبب شعله‌های ملتهبِ آتش؛ لباس‌های آویخته بر تنش به خاکستر بدل شدند. شعله به مانند رگ‌های خونی در زیر پوستش ریشه دواند و بدن عریانش همانند آتشکده‌ای محترق، شروع به گرما و نوردادن کرد. درد و المی هنگفت، بافت‌های بدنش را درهم نوردید و نعره‌ای عظیم حنجره‌اش را زخم‌دار نمود. پس قامت راست داشت و از خاک برخاست. از چشمانش خون به بیرون می‌خزید و دود از دهانش خارج می‌گشت. غیظ و تندخویی توان تفکر از او ستانده بود و جمله‌ای منحوس تمامش را در آغـ*ـوش کشید. فرشته‌ی سیاه‌پوش در جهت هیربد و منجی دروغین چرخید و نوای درون سرش بی‌مکث و ستم‌‌وار، بر او ظلم می‌نمود و می‌گفت:
    «بکش! خون بریز! ذبح کن!»
    پس فرشته چنگ بر زمین انداخت. دندان برهم می‌سابید و نعره به گلو می‌ستاند. هیربد نگران گام در جهت فرشته برداشت و زبان گشود و گفت:
    - ای آن ک....
    ناگهان کلام در دهانش بایر گشت و نطق در گلویش باز ایستاد. چشمانش ثابت ماند و سنگینی دستی را بر سرش احساس نمود. منجی دروغین درحالی‌که دستانش را بر سر هیربد قرار داده بود، کلام داشت و گفت:
    - توان تو در مرتبه‌ی بالایی قرار دارد؛ اما من بسیار قدرتمند‌تر و عظیم‌تر هستم؛ چرا که عظمت و استطاعت پدرم پشت من است. خون زورمند ابلیس کبیر در رگ‌های من جاری است. من وارث اریکه‌یِ استیلای وی هستم. کنون مرا خبیر دار و بگو آن برهنه‌ی به آتش نشسته کیست؟
    هیربد به مانند تکه گوشتی راکد بر جای خویش ایستاده و توان هر جنبشی از وی ستانده شده بود. منجی دروغین دگربار زبان گشود:
    - مرا عفو کن! از خاطرم زدوده گردیده بود که با حضور دستان من بر سرت، تو در بست‌وبند و راکدی قرار خواهی گرفت؛ لیکن ترس تو را غرق نسازد. من تو را آگاه خواهم ساخت.
    سپس دهانش را قرین گوش‌های هیربد ساخت و نجواکنان گفت:
    - او خاموش‌کننده‌ی صبح، ویران‌کننده‌ی آبادی و ازبین‌برنده‌ی نسل آدم‌زادگان، شیطان رأس است.
    هیربد خفه در مهار دستان منجی دروغین، به مانند ابری سنگین از چشمان بی‌حرکتش سرشک می‌آمد که ناگهان جنبشی قلیل دستانش را دربرگرفت و اندکی دستانش را تکان داد. منجی دروغین با رؤیت عملکرد هیربد، عصبی و مضطرب کلام داشت و گفت:
    - ای کرم کثیف!
    سپس مچ دست دیگرش را قرین دهان خویش نمود و با دندانی بران و مستحکم آنجا را شرحه ساخت. خون حار به مانند چشمه‌ای رجس شروع به جوشیدن کرد. پس منجی با لبخند خون خویش بلع نمود و گفت:
    - ای «متهم‌کننده‌‌‌ی» عظیم! فغان مرا شنیده و این وارون‌بختِ مفلوک را یارا باش. ای «چیره‌شده»! ای آن که ایمان سگان پست را به جولان می‌کشی! مرا یارا باش. ای «هبوط‌کرده»! ای آن که پشت کرده‌ای به تخت، قدرت و نفوذ آفریدگار، مرا دست‌گیر باش. ای آن که «ضدبودن» از تو نشأت می‌گیرد! مرا یارا باش. ای آن که طغیانگری بر ضد خدا! به مرتبه‌ی ظهور برس. به مرتبه‌ی ظهور برس و مرا در آغـ*ـوش بگیر. این چنین باد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    ناگهان توده‌ای داج‌رنگ و دَوار بر بالایِ سرش به مرتبه‌ی ظهور رسید. توده‌ای به میزان عرض شانه‌هایش. پس صدای ناله و فغان از کومه‌ی متعفن برخاست و دستی سیاه متفق به ناخن‌هایی بلند و بران از دل تاریکیِ توده به بیرون خزید. دست به مانند ماری زخم‌دار می‌چرخید و جنبش می‌نمود تا این که بر رأس منجی دروغین نشست. منجی، رعشه‌ای اکید بر بطنش سوار شد و فریاد در گلویش ریشه دواند. پس نعره‎زنان زبان گشود:
    - دستان کُفر بر سر من. شیطان درون من و من فرمان‌پذیر او.
    نوای نطق منجی دروغین پرواز نمود و به گوش‌های مشتعل فرشته‌ی سیاه‌پوش نشست و در آن زمان بود که شهر، عظیم‌ترین فاجعه‌ی عصر خویش را به چشم مشاهده کرد. او نعره می‌زد و پاهای قدرتمندش را به جنبش می‌رساند. پس به مانند تکه‌سنگی مشتعل و آسمانی، شهاب‌وار، با تندی و عظمت، خویش را به دیوار خانه‌ای سترگ کوباند. دیوار به واسطه‌ی ضربه فروریخت و فرشته وارد خانه گشت. پس با قدرتی جلیل و سرعتی طوفان‌مانند، بام خانه را ویران و از طاق به بیرون جهش نمود. پس نعره برآورد. دست‌‌وپاهای خویش را بر شکمش زمره ساخت. به مانند گلوله‌ای کلان و آذرگون به‌سمت زمین فروغلتید. او به زمین رسید و خانه‌ها به مانند دریایی متلاطم بر سر هم فرود آمدند. دستان پُر توان آتش اکناف خود را دربرگرفت و حرارت به سحابی تیره که کنون تمام شهر را دربرداشت، رسید. فرشته‌ی سیاه‌پوش، عظیم و نابودکننده‌ی شهر را به مانند خاک باغی شخم می‌زد و خانه‌ها را ویران می‌ساخت؛ پس خود را به دیوارها می‌کوباند و از آن‌سو خارج می‌گشت. انسان‌ها ذیل انبوه خاک و سنگ دفن می‌گشتند. آنان که خشمگین و غضبناک بودند، بر او تازش می‌آوردند؛ ولیک او نیز وهم‌برانگیز و مجازات‌گر، به استقبال آنان می‌شتافت. پس با هر ضربه‌ای بویِ تند گوشتِ سوخته برمی‌خاست و خون بر زمین می‌نشست.
    تن‌ها پاره و بدن‌ها قطعه‌قطعه می‌شدند. فرشته‌ی سیاه‌پوش، خشمگین به دونیم تبدیل می‌نمود و جسدها را زیر پاهایش می‌فشرد. چشم می‌چرخاند و دستان مشتعلش را حرکت می‌داد. نعره می‌زد و آتش اکنافش را به مرتبه‌ی احراق می‌رساند. پرش می‌نمود و خویش را به مانند سنگ رها شده از دهانه‌ی منجنیقی عظیم، به خانه‌ها می‌کوباند. ویران می‌ساخت و نابود می‌کرد که ناگهان از میان دود، خاک و آتش، سپیدیِ لباسِ چند سپیدپوش چشمانش را معطوف ساخت. سپیدجامگان در چند قدمی وی قیام نموده و با چشمانی بسته و دستانی در جهت آسمان و لبانی پر جنبش چنین می‌گفتند:
    - او را از گناهان بزرگ و زشت‌کاری‌های عظیم وا رَهان. او را مورد آمرزش قرار ده و دروازه‌های بهشت را که پهنایش به وسعت آسمان‌‌هاست، بر او بگشای. او قادر به استفاده از نام مبارک شما نیست؛ پس ما نیز به‌جای او می‌گوییم. خداوند ما را کفایت می‌کند و او چه خوب نگهبان و یاوری است!
    به ناگاه شعله‌ی اخگرِ چشمان فرشته‌ی سیاه‌پوش بی فروغ گشت و رحم بر قلب آتشینش رخنه نمود. پس اندکی صامت گشت و دیده به اطراف چرخاند. سپیدپوشان بشاش و شادان زبان می‌چرخاند که ناگاه دگربار خشم بر فرشته‌ مستولی گشت. گوش‌هایش سنگین و قلبش تهی از عاطفه شد؛ پس غضبناک به دور خود چرخید. شعله‌های او به مانند گردبادی محترق به آسمان کشیدند و سپیدپوشان را در برهه‌ای از زمان به خاکستر و دود مبدل ساختند. هیربد همچنان در اسارت دستان منجی دروغین زمان را سپری می‌نمود و منجی خویش را در اختیار دستان ناپاک و منحوس شیطان قرار داده بود و کلام او را در دهان لقلقه می‌کرد و چنین می‌گفت:
    - او در اساس و شالوده‌اش، متخاصم انسان‌هاست. او شیطان است؛ لیکن عاشق. او عاشق خداست و این امر مسبب دوگانگیِ وی گردیده است. شیطانی که نه توان خصومت و کینه را دارد و نه اذن دوستی و انس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    ناگهان فرشته‌ی سیاه‌پوش به مانند گوی آتشین، از دل آسمان در محاذی هیربد و منجی دروغین به نزول نشست. همچنان خفه در غضب، غرق در آتش و مجذوب قدرت سحابی دیوانه‌ساز بود.
    منجی دروغین خطاب به فرشته‌ی سیاه‌پوش کلام شیطان را دگربار بازگو نمود و گفت:
    - من آنجا بودم. در آن عهد که تو به سرکردگی شیاطین هبوط‌کرده بر خاک‌زادگان باقی‌مانده و خداخواهان تازش نمودی. تو همان شیطان رأسی که جهان را تا مرز نابودی و فنا کشاند.
    به ناگاه هیربد جنبشی نمود و دستان منجی را گرفت. چرخی زد و خود را از اسارت دستان وی نجات داد. منجی دروغین به دور از هیچ‌گونه بازتابی، در سکوت و سکون نظاره‌گرِ وی بود که اراده‌ی دهشتناکِ دستِ شیطان او را ملزم به جنبش زبان نمود و گفت:
    - فصل حرس خاک‌زادگان فرا رسیده است. انهدام دنیایِ چرک‌آلود شما با دیباچه‌ای بختیار به منزلگاه بدایت خواهد رسید که آن مرگ و نیستیِ توست. دستانی که چرکین به خون مُردار تو خواهد شد، آن کسی است که اسپهبد بر رژیمانِ ابلیس عظیم خواهد گشت.
    سپس خطاب به فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و گفت:
    - ای اسپهبدِ اعظم! ای سردار کبیرِ ابلیس و ای سرخیلِ قشونِ جهنمی! جانِ بی ارزش، دون‌همت و نزار منجیِ خاک‌زادگان را سِتان و از خونِ حارش این اقلیم را اشباع ساز.
    هیربد رخ در جهت فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و گفت:
    - الله نظاره‌گرِ توست. هیچ راهِ گریزی از ذیل دیدگان متنفذ او نیست. بر جانِ من آهنگ اراده مکن تا سرافراز برون شوی از آزمون سخت الهی. سرافکنده مشو و مگذار سربه‌زیر شود الله از انتخاب تو!
    در مابین گفتار هیربد، شرفه‌ی رفیعِ دُهُلی معظم برهنه‌پا به میان آمد و صوت قهقهه‌ای مشئوم، بانگ لسان وی را در دهانش بایر ساخت. پس رخ چرخاند و در نقیض خویش هرماسی کبیر ولیک خمیده را مشاهده نمود. منجی دروغین با ظهور اهریمن می‌چرخید و از حنجره‌ی شومِ وی صوتِ منحوسی برمی‌خاست و می‌گفت:
    - الطمع، الطمع، الحرص، الحرص، المنع، المنع.
    و پایا بر دُهل آویخته بر گردنش می‌کوبید. هیربد خیره به اهریمن پیر توجه داشت؛ به پاهایِ بزرگ و سُم‌دارش، به قامت متمایلِ گوژمانندش، به دِرَفش مرتفعی که در دست داشت، به چهره‌ی کریه، دو شاخ کوچک بر رأسش و ابروان بلند و ریخته بر چشمانش. نشانه‌هایی که در چشمان حیران هیربد می‌چرخید، هر دم وی را گوشزد می‌نمود که اهریمن در حضور همان ابلیس هبوط کرده است. پس سراسیمه به تکاپو زبان چرخاند:
    - مأوا می‌جویم بر خداوند از آشوب و فتنه‌ی هر نوع شیطان، عفریت و اهریمن.
    ابلیس خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - از چه رو پندار می‌داری که خدا در این مکان تشریف دارد؟ حس ترحم در من موج می‌زند و خداوند در ساحل غم و سرافکندگی به انتظار نشسته است در شکیبایی حتی یک آدم. من زایش‌های بی‌شماری را مشاهده کردم و افول‌های بی پایانی را بر دیده گذراندم. آدم‌ها می‌آیند به رسایی و برنایی می‌رسند، به تعیش می‌نشینند، کهن‌سال می‌شوند و باز می‌روند و در این بین خداوند تنها نظاره‌گر است. او به‌غایت علاقه‌مند بر این است که انسان‌ها از سر میل و تراضیِ ضمیر خویش، او را بخواهند. خداخواهی، دلدادگیِ اختیاری است، نه تبعیت اجباری؛ لیکن هیچ‌کس به اختیار، خواهان خداوند نیست. او تنهاست. او بی‌یار و بی‌خلیل است؛ چرا که انسان‌هایش از سر اشتیاق جزیل مرا می‌خواهند. حال زبان بگشای و مرا بیدار دار که تو آیا به مکانی خواهی رفت که هیچ‌کس خواهان حضورت در آنجا نیست؟
    هیربد شکرخندی زد و گفت:
    - من این خدایی را که از زبان تو جاری است، نمی‌شناسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    سپس رخ در جهت فرشته‌ی سیاه‌پوش چرخاند و گفت:
    - تو عاشقی، عاشق! این را از یاد مبر!
    ابلیس لعین زبان چرخاند و گفت:
    - عاشق؟ این ناپاک دگر از یاد خداوند محو گردیده است.
    آنگاه چهره به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و گفت:
    - نام تو از ضمیرها محو گردیده است. تو مورد لعن فرشتگان و خداوند قرار گرفته‌ای. در عرش تو را مجازات کردند و نامت را از تو ستاندند. فرشتگان زبان می‌چرخاندند و در بهت و شگفتی می‌گفتند که یکی از فرمان‌بُرداران به ساز نافرمانی زده است؛ لیکن تنها خالق بر این امر واقف بود که تو شیطان هستی و توان فرمان‌بُرداری در تو نیست؛ پس مجازات شدی. تأدیب و توبیخی صلب؛ لیکن اینک اختتام تقاص تو قرین است. من به تو نام خواهم داد. من تو را دگربار به اذهان پریشان خاک‌زادگان راه خواهم داد و تو نیز مرا پرستش خواهی کرد. به عبادت من خواهی نشست و عبودیت مرا قدر خواهی دانست. زین پس من، ابلیس عظیم، خدای مُحَق و راستین تو هستم و تو بنده، عبید و فرمان‌بردار من. افتتاح رهایی تو از مجازات خداوند، با خون‌ریزی منجی انسان‌ها اَوان خواهد گشت. او را از بین ببر تا رها شوی. بیدار شو و دست از این تعشق یک‌سویه بشوی که نه خالق را عاشقی آمده، نه تو را فرمان‌برداری از وی.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دژآهنگ و نژند، گام در جهت هیربد برداشت و در محاذی وی قیام نمود.
    هیربد لبخندی محو بر چهره نشاند و گفت:
    - من به وصال خویش خواهم رسید؛ لیکن خداوند همچنان در انتظار همت توست خلیل خداوند.
    ناگهان بارقه‌ای دم فرو بسته و تابناک بر صدر فرشته‌ی سیاه‌پوش به تنافس نشست؛ پس بر جای خویش راکد گشت. اذهانش دل گذشته‌ی کلام هیربد را فاتحه نمود و بیانی حمیم که می‌گفت «نام او از برای تو منع شده است، خود او که در تحریم نیست. خودش را در دل زنده کن.»
    جملات می‌چرخیدند و تنفسِ فرشته به ثبات می‌رسید. افکار و اندیشه‌اش زبان می‌چرخاند و می‌گفت:
    - خودش را در دل زنده کن. خودش را در دل زنده کن.
    پس شعله‌های زبانه‌دار با طمأنینه به کاستی روی آوردند و کلام به زبان رسید.
    لعیب آغوشته به نفرت از چشمانش سفر کرد و آذرِ سر برآورده از بطنش، به دود و نیستی تبدیل گشت. پس زبان چرخاند و گفت:
    - خودش را در دل زنده کن.
    هیربد چشمانش گشاده‌گردیده از نطق فرشته، بشاش و شادان گفت:
    - صحیح است! این جملات استوار است. این کلام راست است. تو عاشق و دلداده‌ای خلیل خداوند! خشم و نفرت را از دل برون دار تا خداوند بر اریکه‌ی عظمت خویش نشیند و بر قلبت حکم کند. غرور و خودبزرگ‌بینی را گردن بزن تا خالق دگربار به درونت شرف‌یاب شود.
    به ناگاه ابلیس قامت راست داشت و خشمگین نعره‌ای رفیع سر داد:
    - ای پست فطرت!
    که ناگهان فرشته‌ی سیاه‌پوش کلامش را گسسته ساخت و گفت:
    - خاموش باش!
    کلام در قفس دهانِ بسیط ابلیس اسیر گشت و تنش به مانند خاکی لم یزرع به راکدی رسید.
    منجی دروغین پریشان و نگران، پیشانی از خاک جدا ساخت و به ابلیس نظر گماشت؛ پس غضب‌آلود و ژیان، درحالی‌که دندان بر سر هم می‌سایید و مشتِ گره‌خوده‌اش را در هوا می‌چرخاند، به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش حمله‌ور شد. فرشته به دور از قلیل مقداری حس خشم، ترس یا پریشانی، زبان افتتاح نمود و گفت:
    - راکد باش!
    ناگهان منجی دروغین به مانند تکه‌گوشتی بی‌جان، به سلوک زمین رسید و تنش با شتاب خاک را لمس نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش دگربار زبان گشود:
    - هیچ‌کس و هیچ‌چیز در این بود و مکنت توانِ استقرار در مقابل عزم و مشیت (او) را ندارد. پس آهنگ (وی) چنین شد که منِ کم‌ارزش و ناتوان را در مقابل شما مغروران حایل گرداند. من به منشورِ دادرس پر شکوه و شریف، چنین پیشه‌ی امر خواهم کرد که حیاتِ تو را در این فصل از تو خواهم ستاند و آشوب و فتنه‌ات را از سر آدمیان کم خواهم کرد.
    آنگاه فرشته به مانند تیر شهابی سوزنده، طوفان‌وار و شتابان، به‌سمت منجی دروغین نزول نمود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا