- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
آدمزادگان با وحشت به او مینگریستند که مرد از سر زانو برخاست و گفت:
- متوقفشان کنید!
بلافاصله از میان انبوه نظارهگران، انسانهای پرخاشگر و ستیزهجو، شمشیر بر زمین کشیده و در جهت یاریرسانندگان به زندانیان روانه گشتند. نگهبانان و دیگر انسانها، غافلگیر شده و بیخبر، در حالتی پیشبینینشده قرار گرفتند. به محرک خشم و تندخویی، شمشیرها در هوا چرخان شدند. نگهبانان در ترس فرورفتند و پوستها پاره گردید. انسانها پا به فرار گذاشتند و آنانی که ماندند، با استخوانهای شکسته غرق در رنج، به سلوک زمین رسیدند. نبرد از سر ترس و ریب به پایان رسید و زندان در آتش ماند و به خاکستر تبدیل گشت. مرد قاتل درحالیکه پارچهی گرد صورتش را مالش میداد، زبان گشود:
- گـ ـناهکاران باید بمیرند و هر کس برای رهایی آنان قدم پیش نهد، به واسطهی شمشیر ما بر خاک خواهد افتاد. ما پاسبانانِ نیکاعمال و خداپرستانیم.
اما ناگهان نگهبانی تنومند و سترگ از پشت به او رسید و بیمهابا تیغ بر کشید. در هوا چرخاند و زوزهکشان سرِ در منسوج پیچیدهی وی را از تن جدا ساخت. نگهبانان به مانند مورچههای کارگر از هر سو بهسمت قاتلان روانه گشتند. قاتلان با مشاهدهی نگهبانانِ خشمگین و سپر به دست، ژیانبودن خویش را از کف داده و چادر ترس بر سر کشیدند و با هر چه در توان داشتند، شروع به دویدن کردند. جمعیت، واپسین لحظات آرامش خویش را با نظاره به آتش و خاکسترِ جان زندانیان پایمال مینمود که ناگهان زن سالدیدهای پریشان، با پاهای برهنه و موهای ژولیده و درهمگرهخورده، فریادکشان و نالهکنان، خویش را به میان جمعیت انداخت. جماعت ناظر، دگربار خفه در تحیر، دیده فراخ داشته بودند که پیرزن برسرزنان و شیونکنان، زبانِ ترسانش را چرخاند:
- به فریادم رسید! یاری کنید مرا! نجاتشان دهید! فرزندانم را، عزیزانم را.
سپس دگربار با نفسهای خُرد و روحی از پا افتاده قیام نمود و دوان شد. جمعیت در خلف او کنجکاو و پرسان حرکت میکردند تا اینکه زن به امتداد کوچهای بسیط رسید. ناگاه در جای خود خشک و بیحس گشت. برق از چشمانش رفت و نفسش متوقف شد. عضلاتش همچون آبی رقیق گشت و بیهوش نقش بر زمین شد. بر دیوار گلی و خشتیِ کوچه به واسطهی خونی گرم و تازه، اثر متنی به جا مانده بود که جماعت با تحیر به او مینگریست و سپس در دیدگانشان، دخترانِ جوانی، دارآویز جنبش میکردند و پیرمردی غرق در خون، با بدنی پارهپاره در ذیل پاهایشان افتاده بود. از میان جمعیت مردی مُسن با محاسنی بلند و عبای سبزرنگ قدم پیش نهاد و گفت:
- آیا این راه صحیح است؟ این مرد با خون خویش از برای ما پیغامی به جا گذاشته است.
«آنها را بکشید، قبل از آنکه شما را بکشند.»
مردی دیگر خشمگین از میان جمع بیرون آمد و گفت:
- این اشتباه است. این راهکار شیطان است.
ناگاه زنی از خلف جمعیت فریاد برآورد:
- من گنهکارم. من سیاهپیشینهام.
آدمزادگان چهره در جهت صدا چرخاندند و زنی را مشاهده کردند که زنجیری بلند در دست داشت. زن گریهکنان دگربار زبان چرخاند:
- آی مردم! بیایید. بیایید. من تا به امروز بندهی شیطان بودهام؛ اما اکنون نه میخواهم کشته شوم و نه میخواهم خون کسی را بریزم؛ پس مرا در دیدگان مردم به بستوبند درآورید. مرا در میدان شهر ببندید تا بلکه مسیر روشنی باشد برای آنان که میدانند گنهکار و سیاهپیشینه هستند.
زن به واسطهی زنجیری بلند به میلهی سترگ و آهنی در مرکز شهر محصور گردید. انبوه انسانها به وی نظاره میکردند و با خود به بحث میپرداختند که آیا این راهکار درست است یا خیر؛ اما ناگهان دگربار نگهبانان از برای پراکندهنمودن شمار انسانها به مرکز شهر آمدند. کثرت خاکزادگان با شتاب و گریزپا، دور میگشتند و به کوچهها و مسکنهای خویش پناه میجستند.
- متوقفشان کنید!
بلافاصله از میان انبوه نظارهگران، انسانهای پرخاشگر و ستیزهجو، شمشیر بر زمین کشیده و در جهت یاریرسانندگان به زندانیان روانه گشتند. نگهبانان و دیگر انسانها، غافلگیر شده و بیخبر، در حالتی پیشبینینشده قرار گرفتند. به محرک خشم و تندخویی، شمشیرها در هوا چرخان شدند. نگهبانان در ترس فرورفتند و پوستها پاره گردید. انسانها پا به فرار گذاشتند و آنانی که ماندند، با استخوانهای شکسته غرق در رنج، به سلوک زمین رسیدند. نبرد از سر ترس و ریب به پایان رسید و زندان در آتش ماند و به خاکستر تبدیل گشت. مرد قاتل درحالیکه پارچهی گرد صورتش را مالش میداد، زبان گشود:
- گـ ـناهکاران باید بمیرند و هر کس برای رهایی آنان قدم پیش نهد، به واسطهی شمشیر ما بر خاک خواهد افتاد. ما پاسبانانِ نیکاعمال و خداپرستانیم.
اما ناگهان نگهبانی تنومند و سترگ از پشت به او رسید و بیمهابا تیغ بر کشید. در هوا چرخاند و زوزهکشان سرِ در منسوج پیچیدهی وی را از تن جدا ساخت. نگهبانان به مانند مورچههای کارگر از هر سو بهسمت قاتلان روانه گشتند. قاتلان با مشاهدهی نگهبانانِ خشمگین و سپر به دست، ژیانبودن خویش را از کف داده و چادر ترس بر سر کشیدند و با هر چه در توان داشتند، شروع به دویدن کردند. جمعیت، واپسین لحظات آرامش خویش را با نظاره به آتش و خاکسترِ جان زندانیان پایمال مینمود که ناگهان زن سالدیدهای پریشان، با پاهای برهنه و موهای ژولیده و درهمگرهخورده، فریادکشان و نالهکنان، خویش را به میان جمعیت انداخت. جماعت ناظر، دگربار خفه در تحیر، دیده فراخ داشته بودند که پیرزن برسرزنان و شیونکنان، زبانِ ترسانش را چرخاند:
- به فریادم رسید! یاری کنید مرا! نجاتشان دهید! فرزندانم را، عزیزانم را.
سپس دگربار با نفسهای خُرد و روحی از پا افتاده قیام نمود و دوان شد. جمعیت در خلف او کنجکاو و پرسان حرکت میکردند تا اینکه زن به امتداد کوچهای بسیط رسید. ناگاه در جای خود خشک و بیحس گشت. برق از چشمانش رفت و نفسش متوقف شد. عضلاتش همچون آبی رقیق گشت و بیهوش نقش بر زمین شد. بر دیوار گلی و خشتیِ کوچه به واسطهی خونی گرم و تازه، اثر متنی به جا مانده بود که جماعت با تحیر به او مینگریست و سپس در دیدگانشان، دخترانِ جوانی، دارآویز جنبش میکردند و پیرمردی غرق در خون، با بدنی پارهپاره در ذیل پاهایشان افتاده بود. از میان جمعیت مردی مُسن با محاسنی بلند و عبای سبزرنگ قدم پیش نهاد و گفت:
- آیا این راه صحیح است؟ این مرد با خون خویش از برای ما پیغامی به جا گذاشته است.
«آنها را بکشید، قبل از آنکه شما را بکشند.»
مردی دیگر خشمگین از میان جمع بیرون آمد و گفت:
- این اشتباه است. این راهکار شیطان است.
ناگاه زنی از خلف جمعیت فریاد برآورد:
- من گنهکارم. من سیاهپیشینهام.
آدمزادگان چهره در جهت صدا چرخاندند و زنی را مشاهده کردند که زنجیری بلند در دست داشت. زن گریهکنان دگربار زبان چرخاند:
- آی مردم! بیایید. بیایید. من تا به امروز بندهی شیطان بودهام؛ اما اکنون نه میخواهم کشته شوم و نه میخواهم خون کسی را بریزم؛ پس مرا در دیدگان مردم به بستوبند درآورید. مرا در میدان شهر ببندید تا بلکه مسیر روشنی باشد برای آنان که میدانند گنهکار و سیاهپیشینه هستند.
زن به واسطهی زنجیری بلند به میلهی سترگ و آهنی در مرکز شهر محصور گردید. انبوه انسانها به وی نظاره میکردند و با خود به بحث میپرداختند که آیا این راهکار درست است یا خیر؛ اما ناگهان دگربار نگهبانان از برای پراکندهنمودن شمار انسانها به مرکز شهر آمدند. کثرت خاکزادگان با شتاب و گریزپا، دور میگشتند و به کوچهها و مسکنهای خویش پناه میجستند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: