- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
بعد از رقـ*ـص پر کششی که حسابی تنشون رو داغ کرد امید ولو شد کنار دیوار و تکیهش رو به پشتی رنگ و رو رفته محکم کرد، نهال با همون پیراهن دلبرانه خزید تو بغلش و امید مسـ*ـتانه سر فرو کرد تو موهاش، تن اونو تو حصار دستهاش گرفت و گونهاش رو چسبوند به اون تارهای خرمایی عطرآگین، برای لحظاتی کوتاه خواست فراموش کنه که چقدر دغدغه داره اما مگه میشد!
نهال که نیمرخ صورتش رو چرخوند سمت اون امید آروم گونهاش رو بوسید و گفت:
- دوست دارم همیشه کنار هم باشیم، تو هر ثانیه و هر لحظه، تو هرجای دنیا که قدم میذاریم، قول بده که پا به پام بیای.
نهال نخواست قول یلخی بده، خیلی زود لب گشود و گفت:
- دلم همیشه اینو میخواد اما...
- اگه دلت میخواد پس دیگه اما معنی نداره.
نهال به مرد عاشق پیشه صبوری که ازش همراهی ابدی خواسته بود خیره شد و بعد گفت:
- خیلی چیزها ممکنه این وسط باشه که مانع این عشق بشه.
- تلخ حرف میزنی.
نهال خرمن ابریشمی موهاش رو ریخت رو دستهای امید و گفت:
- موهامو بباف، عین صبح اولین روز زندگی مشترکمون، همونجور نرم و با بازیبازی.
امید که از ریزش تار به تار موهای نهال رو دستاش قلقلکش اومده بود خیلی زود موهای اونو سه رشته کرد و با دقتی تمام مشغول بافت شد، نهال سیب سبزی رو که تو دست داشت به بینی نزدیک کرد و بعد گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم که طعم تلخ تنهایی و بیکسی رو دوباره بچشم، وقتی خانم و آقای شفیعیان و سامان منو به خونه اشون پذیرفتن خیال کردم که در خوشبختی برای همیشه به روم باز شده، دیگه چیزی مثل بیکسی همراه من نیست اما حالا...
امید تو خودش رفت و غمگین گفت:
- حتی با وجود منم بیکسی؟ باز این حس تلخ همراته؟
نهال زانوهاش رو تو سـ*ـینه جمع کرد و در حالیکه زل میزد به کمد تک گوشه اتاق گفت:
- تو به من همهچیز دادی امید، تو بزرگتر از همه تصورات من بودی و هستی، یه کسِ مهم که نمیذاره هیچوقت بیکسی مطلق بکشم، همیشه سروقت پیداش میشه و جلو میاد، امید خوبی تو هر روز منو عاشقتر میکنه، پاکی و صداقتت دل منو میلرزونه، ایثار و از خود گذشتگیات فقط بخاطر مریضی من باعث میشه بعد از خدا بپرستمت، ای کاش بت پرستی گـ ـناه نبود، اونوقت من با جرأت بت خوشتراشی از تو میساختم و صبح و شب جلوش زانو میزدم برای عبادت.
امید خندید، بیمقدمه خندید، تند و بیوقفه خندید، انقدر خندید که حدقه چشماش پر از اشک شد، نهال با موی نیمه بافت شده سر برگردوند و به اون خیره شد و امید با حال عجیبی گفت:
- بت! بتِ امید، فکر نکنم زیاد خوشتراش بشم، من که سیکسپک ندارم، مثل سامان هم زیاد آلاپلنگی و امروزی نیستم، آیدا میگفت گاهی عین پیرمردها میشم، اون دلش میخواست من زنجیر بندازم گردنم، همیشه اسپرت بپوشم و هرشب باهاش برم مهمونی، ولی من مرد زندگی ام، مامان میگفت تو زودتر از موعد مرد شدی، میگفت خیلی دوست داشتی... .
نهال با تعجب به حرفهای بیربط بههم اون گوش داد و بعد میون کلامش گفت:
- امید خوبی؟
امید سر تکون داد و گفت:
- آره... آره خوبم دختر شاه پریون، چرا باید بد باشم، من تو رو دارم، کسيکه حتی وقتی بهم نارو زد بازم دوستش داشتم، بازم پاش موندم.
نهال با حالی مضطرب و پریشون به سمت کیسه قرصهای امید رفت، یکی دوتا آرامبخش از لفاف جدا کرد و وقتی با یه لیوان آب به سمتش میبرد به این فکر میکرد امید امروز اصلاً شبیه امید روزهای پیش نیست.
***
زمستون به سادگیِ یه چشم بههم زدن بهار شد، سرسبزی به درختهای انگور حیاط جلوه داد و آدمهای اون خونه هم یهجور دیگه شدن. به خونه همدیگه میرفتن، سال جدید رو تبریک میگفتن، پذیرایی میشدن و خیلی راحت صله رحم رو بهجا میآوردن، آقا تقی و طاهره خانمم از در دوستی دراومده بودن و درست پنجم عید بود که رفتن رضایت دادن و شریف خان اومد بیرون، شریف خان دست و روی آقا تقی رو بوسید و عذرخواهی کرد و همهچیز به خیر و خوشی تموم شد، اون شب به یمن آزادی شریف خان فاطمه خانم یه مهمونی بزرگ داد و چلو خورشت محلی خودشون رو درست کرد.
اون بهار، اون شروع سال جدید و اون سفره هفتسین هیچوقت برای نهال خاطرهانگیز نشد، چراکه به تنهایی همهچیز رو آغاز کرد، آغازی که نمیخواست بدون امید باشه اما شد.
چند وقت بعد از حالِ خرابِ اون شب امید رفتارهای ضد و نقیضش باز تکرار شد و نهال چارهای ندید که همهچیز رو با الناز درمیون بذاره به شرطی که مادرشون چیزی نفهمه، الناز با حال خرابِ خودش نهال و امید رو به این دکتر و اون دکتر میکشوند تا اینکه بالاخره بعد از یکماه دوندگی و قرص و آمپولهای آرامبخش یکی از دکترها تشخیص داد که بهتره امید یه مدتی رو آسایشگاه بستری بشه، شبی که نهال اینو شنید ضجه زد و تا ساعتها اشک ریخت، تو صورت خودش سیلی زد و از خدا کمک خواست اما آخرسر راه چارهای پیدا نکرد و درست سهچهار روز تا شب عید مونده بود که امید تو آسایشگاه بستری شد، روزهای بهاری و قشنگ برای امید یا پشت پنجره اتاقش میگذشت یا تو حیاط زیر درخت بید، با نسیمی که میوزید احساس تازه زندگی میکرد اما اصلا تغییری نمیکرد، به دستور پزشک قرصهای رنگبهرنگ میخورد اما حالش روبه بهبودی نمیرفت؛ گاهی دلتنگ نهال میشد، صداش میزد، وسایل تو اتاقش رو پرت میکرد سمت در و دیوار و پرستار رو هل میداد و وقتی نهال به دیدنش میاومد و باهاش حرف میزد مثل کسی که از چیزی عمیق بترسه از اون فرار میکرد و پشت تک درخت بید تو حیاط قایم میشد، نهال ساعتها کنارش راه میرفت، دستش رو میگرفت و از خاطرات مشترکشون میگفت، امید با بعضیهاشون همذات پنداری میکرد و با سر تکون دادن تأیید میکرد و بعضی دیگه رو اصلاً یادش نمیاومد، تقریباً کار هر روزش این دیدارهای گاه و بیگاه بود تا اینکه تو یکی از همون روزها وقتی خسته و نالان رسید خونه بلقیس جلوش رو گرفت و گفت:
- تا کی میخوای روزاتو ایجو سر کنی دختر!
جواب داد:
- تا وقتی که امید خوب بشه.
- هیچ میدونی هر روز که اینهمه راهو تا تهرون میری و میای چقدر کرایهت میشه؟ چقدر آلودگی به سـ*ـینهات راه میدی؟ چرا فکر خودت نیستی؟!
- امید همهچیز منه، نمیخوام تنهاش بذارم.
بلقیس وقتی حرفهای اونو میشنید ناخودآگاه بغض میکرد و دیگه چیزی نمیگفت، عشق اونا رو میستود و هر لحظه بیشتر از قبل براشون دعا میکرد.
سیزدهبهدرو تعطیلیهای عید که به پایان رسید بچهها باز کتاب و دفتر به دست شدن و رفتن مدرسه، سولماز هر روز میرفت کتابخونه، میگفت این روزهای آخری باید حسابی بخونم، دندونپزشکی دانشگاه تهران یهچیز دیگه است.
نهال به آرزوهای اون غبطه میخورد، تحصیلاتش رو تو رشته هنرهای تجسمی تا ترم دو خوند و بعد بیهیچ بهانهای یهو رهاش کرد، نهال اینروزها داغونتر از اون بود که بخواد با خاطرهبازی روزهاش رو سر کنه، تا موعد قراردادشون فقط یکماه باقیمونده بود و نهال نمیدونست با این وضع کار درست چیه، گیج و حیرون شب و روزهاش رو سر میکرد و مدام یاد حرفهای سرهنگ و احترام میافتاد، یاد تحقیرها و رفتارهایی که برای آخرین بار بدرقه اشون شده بود؛ شبها که پلکهاش رو روی هم میگذاشت به سرهنگ تبریک میگفت، باهاش حرف میزد و میگفت موفق شدی، پدرجان شما مثل همیشه برنده این میدون شدی اما یه برنده بد اقبال که این بد اقبالی اول دامن خودشو گرفت.
***
نهال که نیمرخ صورتش رو چرخوند سمت اون امید آروم گونهاش رو بوسید و گفت:
- دوست دارم همیشه کنار هم باشیم، تو هر ثانیه و هر لحظه، تو هرجای دنیا که قدم میذاریم، قول بده که پا به پام بیای.
نهال نخواست قول یلخی بده، خیلی زود لب گشود و گفت:
- دلم همیشه اینو میخواد اما...
- اگه دلت میخواد پس دیگه اما معنی نداره.
نهال به مرد عاشق پیشه صبوری که ازش همراهی ابدی خواسته بود خیره شد و بعد گفت:
- خیلی چیزها ممکنه این وسط باشه که مانع این عشق بشه.
- تلخ حرف میزنی.
نهال خرمن ابریشمی موهاش رو ریخت رو دستهای امید و گفت:
- موهامو بباف، عین صبح اولین روز زندگی مشترکمون، همونجور نرم و با بازیبازی.
امید که از ریزش تار به تار موهای نهال رو دستاش قلقلکش اومده بود خیلی زود موهای اونو سه رشته کرد و با دقتی تمام مشغول بافت شد، نهال سیب سبزی رو که تو دست داشت به بینی نزدیک کرد و بعد گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم که طعم تلخ تنهایی و بیکسی رو دوباره بچشم، وقتی خانم و آقای شفیعیان و سامان منو به خونه اشون پذیرفتن خیال کردم که در خوشبختی برای همیشه به روم باز شده، دیگه چیزی مثل بیکسی همراه من نیست اما حالا...
امید تو خودش رفت و غمگین گفت:
- حتی با وجود منم بیکسی؟ باز این حس تلخ همراته؟
نهال زانوهاش رو تو سـ*ـینه جمع کرد و در حالیکه زل میزد به کمد تک گوشه اتاق گفت:
- تو به من همهچیز دادی امید، تو بزرگتر از همه تصورات من بودی و هستی، یه کسِ مهم که نمیذاره هیچوقت بیکسی مطلق بکشم، همیشه سروقت پیداش میشه و جلو میاد، امید خوبی تو هر روز منو عاشقتر میکنه، پاکی و صداقتت دل منو میلرزونه، ایثار و از خود گذشتگیات فقط بخاطر مریضی من باعث میشه بعد از خدا بپرستمت، ای کاش بت پرستی گـ ـناه نبود، اونوقت من با جرأت بت خوشتراشی از تو میساختم و صبح و شب جلوش زانو میزدم برای عبادت.
امید خندید، بیمقدمه خندید، تند و بیوقفه خندید، انقدر خندید که حدقه چشماش پر از اشک شد، نهال با موی نیمه بافت شده سر برگردوند و به اون خیره شد و امید با حال عجیبی گفت:
- بت! بتِ امید، فکر نکنم زیاد خوشتراش بشم، من که سیکسپک ندارم، مثل سامان هم زیاد آلاپلنگی و امروزی نیستم، آیدا میگفت گاهی عین پیرمردها میشم، اون دلش میخواست من زنجیر بندازم گردنم، همیشه اسپرت بپوشم و هرشب باهاش برم مهمونی، ولی من مرد زندگی ام، مامان میگفت تو زودتر از موعد مرد شدی، میگفت خیلی دوست داشتی... .
نهال با تعجب به حرفهای بیربط بههم اون گوش داد و بعد میون کلامش گفت:
- امید خوبی؟
امید سر تکون داد و گفت:
- آره... آره خوبم دختر شاه پریون، چرا باید بد باشم، من تو رو دارم، کسيکه حتی وقتی بهم نارو زد بازم دوستش داشتم، بازم پاش موندم.
نهال با حالی مضطرب و پریشون به سمت کیسه قرصهای امید رفت، یکی دوتا آرامبخش از لفاف جدا کرد و وقتی با یه لیوان آب به سمتش میبرد به این فکر میکرد امید امروز اصلاً شبیه امید روزهای پیش نیست.
***
زمستون به سادگیِ یه چشم بههم زدن بهار شد، سرسبزی به درختهای انگور حیاط جلوه داد و آدمهای اون خونه هم یهجور دیگه شدن. به خونه همدیگه میرفتن، سال جدید رو تبریک میگفتن، پذیرایی میشدن و خیلی راحت صله رحم رو بهجا میآوردن، آقا تقی و طاهره خانمم از در دوستی دراومده بودن و درست پنجم عید بود که رفتن رضایت دادن و شریف خان اومد بیرون، شریف خان دست و روی آقا تقی رو بوسید و عذرخواهی کرد و همهچیز به خیر و خوشی تموم شد، اون شب به یمن آزادی شریف خان فاطمه خانم یه مهمونی بزرگ داد و چلو خورشت محلی خودشون رو درست کرد.
اون بهار، اون شروع سال جدید و اون سفره هفتسین هیچوقت برای نهال خاطرهانگیز نشد، چراکه به تنهایی همهچیز رو آغاز کرد، آغازی که نمیخواست بدون امید باشه اما شد.
چند وقت بعد از حالِ خرابِ اون شب امید رفتارهای ضد و نقیضش باز تکرار شد و نهال چارهای ندید که همهچیز رو با الناز درمیون بذاره به شرطی که مادرشون چیزی نفهمه، الناز با حال خرابِ خودش نهال و امید رو به این دکتر و اون دکتر میکشوند تا اینکه بالاخره بعد از یکماه دوندگی و قرص و آمپولهای آرامبخش یکی از دکترها تشخیص داد که بهتره امید یه مدتی رو آسایشگاه بستری بشه، شبی که نهال اینو شنید ضجه زد و تا ساعتها اشک ریخت، تو صورت خودش سیلی زد و از خدا کمک خواست اما آخرسر راه چارهای پیدا نکرد و درست سهچهار روز تا شب عید مونده بود که امید تو آسایشگاه بستری شد، روزهای بهاری و قشنگ برای امید یا پشت پنجره اتاقش میگذشت یا تو حیاط زیر درخت بید، با نسیمی که میوزید احساس تازه زندگی میکرد اما اصلا تغییری نمیکرد، به دستور پزشک قرصهای رنگبهرنگ میخورد اما حالش روبه بهبودی نمیرفت؛ گاهی دلتنگ نهال میشد، صداش میزد، وسایل تو اتاقش رو پرت میکرد سمت در و دیوار و پرستار رو هل میداد و وقتی نهال به دیدنش میاومد و باهاش حرف میزد مثل کسی که از چیزی عمیق بترسه از اون فرار میکرد و پشت تک درخت بید تو حیاط قایم میشد، نهال ساعتها کنارش راه میرفت، دستش رو میگرفت و از خاطرات مشترکشون میگفت، امید با بعضیهاشون همذات پنداری میکرد و با سر تکون دادن تأیید میکرد و بعضی دیگه رو اصلاً یادش نمیاومد، تقریباً کار هر روزش این دیدارهای گاه و بیگاه بود تا اینکه تو یکی از همون روزها وقتی خسته و نالان رسید خونه بلقیس جلوش رو گرفت و گفت:
- تا کی میخوای روزاتو ایجو سر کنی دختر!
جواب داد:
- تا وقتی که امید خوب بشه.
- هیچ میدونی هر روز که اینهمه راهو تا تهرون میری و میای چقدر کرایهت میشه؟ چقدر آلودگی به سـ*ـینهات راه میدی؟ چرا فکر خودت نیستی؟!
- امید همهچیز منه، نمیخوام تنهاش بذارم.
بلقیس وقتی حرفهای اونو میشنید ناخودآگاه بغض میکرد و دیگه چیزی نمیگفت، عشق اونا رو میستود و هر لحظه بیشتر از قبل براشون دعا میکرد.
سیزدهبهدرو تعطیلیهای عید که به پایان رسید بچهها باز کتاب و دفتر به دست شدن و رفتن مدرسه، سولماز هر روز میرفت کتابخونه، میگفت این روزهای آخری باید حسابی بخونم، دندونپزشکی دانشگاه تهران یهچیز دیگه است.
نهال به آرزوهای اون غبطه میخورد، تحصیلاتش رو تو رشته هنرهای تجسمی تا ترم دو خوند و بعد بیهیچ بهانهای یهو رهاش کرد، نهال اینروزها داغونتر از اون بود که بخواد با خاطرهبازی روزهاش رو سر کنه، تا موعد قراردادشون فقط یکماه باقیمونده بود و نهال نمیدونست با این وضع کار درست چیه، گیج و حیرون شب و روزهاش رو سر میکرد و مدام یاد حرفهای سرهنگ و احترام میافتاد، یاد تحقیرها و رفتارهایی که برای آخرین بار بدرقه اشون شده بود؛ شبها که پلکهاش رو روی هم میگذاشت به سرهنگ تبریک میگفت، باهاش حرف میزد و میگفت موفق شدی، پدرجان شما مثل همیشه برنده این میدون شدی اما یه برنده بد اقبال که این بد اقبالی اول دامن خودشو گرفت.
***
دانلود رمان های عاشقانه
دانلود رمان و کتاب های جدید