رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
بعد از رقـ*ـص پر کششی که حسابی تنشون رو داغ کرد امید ولو شد کنار دیوار و تکیه‌ش رو به پشتی رنگ و رو رفته محکم کرد، نهال با همون پیراهن دلبرانه خزید تو بغلش و امید مسـ*ـتانه سر فرو کرد تو موهاش، تن اونو تو حصار دست‌هاش گرفت و گونه‌اش رو چسبوند به اون تارهای خرمایی عطرآگین، برای لحظاتی کوتاه خواست فراموش کنه که چقدر دغدغه داره اما مگه می‌شد!
نهال که نیمرخ صورتش رو چرخوند سمت اون امید آروم گونه‌اش رو بوسید و گفت:
- دوست دارم همیشه کنار هم باشیم، تو هر ثانیه و هر لحظه، تو هرجای دنیا که قدم میذاریم، قول بده که پا به پام بیای.
نهال نخواست قول یلخی بده، خیلی زود لب گشود و گفت:
- دلم همیشه اینو می‌خواد اما...
- اگه دلت می‌خواد پس دیگه اما معنی نداره.
نهال به مرد عاشق پیشه صبوری که ازش همراهی ابدی خواسته بود خیره شد و بعد گفت:
- خیلی چیزها ممکنه این وسط باشه که مانع این عشق بشه.
- تلخ حرف می‌زنی.
نهال خرمن ابریشمی موهاش رو ریخت رو دست‌های امید و گفت:
- موهامو بباف، عین صبح اولین روز زندگی مشترکمون، همونجور نرم و با بازی‌بازی.
امید که از ریزش تار به تار موهای نهال رو دستاش قلقلکش اومده بود خیلی زود موهای اونو سه رشته کرد و با دقتی تمام مشغول بافت شد، نهال سیب سبزی رو که تو دست داشت به بینی نزدیک کرد و بعد گفت:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که طعم تلخ تنهایی و بی‌کسی رو دوباره بچشم، وقتی خانم و آقای شفیعیان و سامان منو به خونه اشون پذیرفتن خیال کردم که در خوشبختی برای همیشه به روم باز شده، دیگه چیزی مثل بی‌کسی همراه من نیست اما حالا...
امید تو خودش رفت و غمگین گفت:
- حتی با وجود منم بی‌کسی؟ باز این حس تلخ همراته؟
نهال زانوهاش رو تو سـ*ـینه جمع کرد و در حالی‌که زل می‌زد به کمد تک گوشه اتاق گفت:
- تو به من همه‌چیز دادی امید، تو بزرگتر از همه تصورات من بودی و هستی، یه کسِ مهم که نمیذاره هیچ‌وقت بی‌کسی مطلق بکشم، همیشه سروقت پیداش میشه و جلو میاد، امید خوبی تو هر روز منو عاشق‌تر می‌کنه، پاکی و صداقتت دل منو می‌لرزونه، ایثار و از خود گذشتگی‌ات فقط بخاطر مریضی من باعث میشه بعد از خدا بپرستمت، ای کاش بت پرستی گـ ـناه نبود، اون‌وقت من با جرأت بت خوش‌تراشی از تو می‌ساختم و صبح و شب جلوش زانو می‌زدم برای عبادت.
امید خندید، بی‌مقدمه خندید، تند و بی‌وقفه خندید، انقدر خندید که حدقه چشماش پر از اشک شد، نهال با موی نیمه بافت شده سر برگردوند و به اون خیره شد و امید با حال عجیبی گفت:
- بت! بتِ امید، فکر نکنم زیاد خوش‌تراش بشم، من که سیکس‌پک ندارم، مثل سامان هم زیاد آلا‌پلنگی و امروزی نیستم، آیدا می‌گفت گاهی عین پیرمردها میشم، اون دلش می‌خواست من زنجیر بندازم گردنم، همیشه اسپرت بپوشم و هرشب باهاش برم مهمونی، ولی من مرد زندگی ام، مامان می‌گفت تو زودتر از موعد مرد شدی، می‌گفت خیلی دوست داشتی... .
نهال با تعجب به حرف‌های بی‌ربط به‌هم اون گوش داد و بعد میون کلامش گفت:
- امید خوبی؟
امید سر تکون داد و گفت:
- آره... آره خوبم دختر شاه پریون، چرا باید بد باشم، من تو رو دارم، کسي‌که حتی وقتی بهم نارو زد بازم دوستش داشتم، بازم پاش موندم.
نهال با حالی مضطرب و پریشون به سمت کیسه قرص‌های امید رفت، یکی دوتا آرامبخش از لفاف جدا کرد و وقتی با یه لیوان آب به سمتش می‌برد به این فکر می‌کرد امید امروز اصلاً شبیه امید روزهای پیش نیست.
***
زمستون به سادگیِ یه چشم به‌هم زدن بهار شد، سرسبزی به درخت‌های انگور حیاط جلوه داد و آدم‌های اون خونه هم یه‌جور دیگه شدن. به خونه همدیگه می‌رفتن، سال جدید رو تبریک می‌گفتن، پذیرایی می‌شدن و خیلی راحت صله رحم رو به‌جا می‌آوردن، آقا تقی و طاهره خانمم از در دوستی دراومده بودن و درست پنجم عید بود که رفتن رضایت دادن و شریف خان اومد بیرون، شریف خان دست و روی آقا تقی رو بوسید و عذرخواهی کرد و همه‌چیز به خیر و خوشی تموم شد، اون شب به یمن آزادی شریف خان فاطمه خانم یه مهمونی بزرگ داد و چلو خورشت محلی خودشون رو درست کرد.
اون بهار، اون شروع سال جدید و اون سفره هفت‌سین هیچ‌وقت برای نهال خاطره‌انگیز نشد، چراکه به تنهایی همه‌چیز رو آغاز کرد، آغازی که نمی‌خواست بدون امید باشه اما شد.
چند وقت بعد از حالِ خرابِ اون شب امید رفتارهای ضد و نقیضش باز تکرار شد و نهال چاره‌ای ندید که همه‌چیز رو با الناز درمیون بذاره به شرطی که مادرشون چیزی نفهمه، الناز با حال خرابِ خودش نهال و امید رو به این دکتر و اون دکتر می‌کشوند تا این‌که بالاخره بعد از یک‌ماه دوندگی و قرص و آمپول‌های آرامبخش یکی از دکترها تشخیص داد که بهتره امید یه مدتی رو آسایشگاه بستری بشه، شبی که نهال اینو شنید ضجه زد و تا ساعت‌ها اشک ریخت، تو صورت خودش سیلی زد و از خدا کمک خواست اما آخرسر راه چاره‌ای پیدا نکرد و درست سه‌چهار روز تا شب عید مونده بود که امید تو آسایشگاه بستری شد، روزهای بهاری و قشنگ برای امید یا پشت پنجره اتاقش می‌گذشت یا تو حیاط زیر درخت بید، با نسیمی که می‌وزید احساس تازه زندگی می‌کرد اما اصلا تغییری نمی‌کرد، به دستور پزشک قرص‌های رنگ‌به‌رنگ می‌خورد اما حالش روبه بهبودی نمی‌رفت؛ گاهی دلتنگ نهال می‌شد، صداش می‌زد، وسایل تو اتاقش رو پرت می‌کرد سمت در و دیوار و پرستار رو هل می‌داد و وقتی نهال به دیدنش می‌اومد و باهاش حرف می‌زد مثل کسی که از چیزی عمیق بترسه از اون فرار می‌کرد و پشت تک درخت بید تو حیاط قایم می‌شد، نهال ساعت‌ها کنارش راه می‌رفت، دستش رو می‌گرفت و از خاطرات مشترکشون می‌گفت، امید با بعضی‌هاشون همذات پنداری می‌کرد و با سر تکون دادن تأیید می‌کرد و بعضی دیگه رو اصلاً یادش نمی‌اومد، تقریباً کار هر روزش این دیدارهای گاه و بیگاه بود تا این‌که تو یکی از همون روزها وقتی خسته و نالان رسید خونه بلقیس جلوش رو گرفت و گفت:
- تا کی می‌خوای روزاتو ایجو سر کنی دختر!
جواب داد:
- تا وقتی که امید خوب بشه.
- هیچ میدونی هر روز که اینهمه راهو تا تهرون میری و میای چقدر کرایه‌ت میشه؟ چقدر آلودگی به سـ*ـینه‌ات راه میدی؟ چرا فکر خودت نیستی؟!
- امید همه‌چیز منه، نمی‌خوام تنهاش بذارم.
بلقیس وقتی حرف‌های اونو می‌شنید ناخودآگاه بغض می‌کرد و دیگه چیزی نمی‌گفت، عشق اونا رو می‌ستود و هر لحظه بیشتر از قبل براشون دعا می‌کرد.
سیزده‌به‌درو تعطیلی‌های عید که به پایان رسید بچه‌ها باز کتاب و دفتر به دست شدن و رفتن مدرسه، سولماز هر روز می‌رفت کتابخونه، می‌گفت این روزهای آخری باید حسابی بخونم، دندون‌پزشکی دانشگاه تهران یه‌چیز دیگه است.
نهال به آرزوهای اون غبطه می‌خورد، تحصیلاتش رو تو رشته هنرهای تجسمی تا ترم دو خوند و بعد بی‌هیچ بهانه‌ای یهو رهاش کرد، نهال این‌روزها داغون‌تر از اون بود که بخواد با خاطره‌بازی روزهاش رو سر کنه، تا موعد قراردادشون فقط یک‌ماه باقیمونده بود و نهال نمی‌دونست با این وضع کار درست چیه، گیج و حیرون شب و روزهاش رو سر می‌کرد و مدام یاد حرف‌های سرهنگ و احترام می‌افتاد، یاد تحقیرها و رفتارهایی که برای آخرین بار بدرقه اشون شده بود؛ شب‌ها که پلک‌هاش رو روی هم می‌گذاشت به سرهنگ تبریک می‌گفت، باهاش حرف می‌زد و می‌گفت موفق شدی، پدرجان شما مثل همیشه برنده این میدون شدی اما یه برنده بد اقبال که این بد اقبالی اول دامن خودشو گرفت.
***
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    آدرس بیمارستان رو که از داوود گرفته بود نگاه کرد، خیلی نزدیک به خونه سرهنگ بود، شاید با تاکسی ده دقیقه، قدم به جلو گذاشت و دل گنده کرد، شاید رفتنش دردی رو دوا نمی‌کرد، حداقل حال و هوای غصه‌دار خودش رو سامان می‌داد، با خودش فکر می‌کرد مادرها دلرحم‌تر هستن، شاید اگه با احترام حرف بزنه بهتر بتونه اونو متقاعد کنه، شاید اگه امید مادرش رو می‌دید از این حال و هوا بیرون می‌اومد، سوار یه تاکسی مطمئن شد و آدرس بیمارستان رو داد و بعد نشست و از پشت شیشه غبار گرفته خط‌های عمودی و سفید وسط جاده رو دنبال کرد، وقتی رسید و قدم گذاشت تو حیاط بیمارستان تمام تنش ناگهانی لرز گرفت، هیچ‌وقت انقدر بی‌دل و جرأت نبود اما امروز... اما این‌جا چی شده بود که این حال بهش دست داده بود؟! فقط نیم‌ساعت تا پایان ساعت ملاقات مونده بود، با همون ترس و لرز شماره بخش و اتاق آی‌ سی‌ یو رو گرفت و قدم گذاشت تو راهروهای شلوغ از آدم، هرچی جلوتر می‌رفت ضربان قلب پر هیجانش بیشتر می‌شد؛ بالاخره دم اتاقِ مورد نظر قدم شل کرد و روسری‌ش رو کمی جلو کشید تا شناخته نشه، می‌ترسید اگه چشم احترام تو لحظه اول بهش بیفته شروع کنه به بد و بیراه گفتن، کمی جلو رفت، هیچ صدایی نمی‌اومد، آی سی یو خلوت فقط یه مهمان داشت و اونم سرهنگ بود، با رنگی پریده و چشم‌هایی بسته روی تخت آروم گرفته بود، نهال هق زد و بعد محکم با دست جلوی دهانش رو گرفت تا صداش بیرون نیاد، انگاری که پدر خودش رو می‌دید، همین‌قدر نزدیک و همین‌قدر رنج‌آور.
    آروم دست چپش رو روی شیشه کشید و زیرلب گفت:
    - پدر...
    سرهنگ آروم و بی‌حرکت بود، هفته‌ها می‌شد که آروم بود و حتی انگشت‌هاش یه حرکت کوچیک هم نداشت. نهال سرش رو فشرد به شیشه و از پشت چشم‌های تار شده از گریه اش نام پدر رو زمزمه کرد، زمان زیادی نگذشته بود که دستی نشست رو شونه‌ش، رنگ از رخسارش پرید و تنش یخ کرد، انگشتاش که روی شیشه ثابت مونده بود آروم‌آروم جمع شد و سرش رو گردوند عقب، دست آشنا، دست یه مادر دلشکسته بود، دست احترام بود.
    نهال لب‌های لرزانش رو از هم باز کرد اما قبل از این‌که سلامِ رو زبون نچرخیده رو بندازه بیرون احترام دست رو لبش گذاشت و گفت:
    - فقط گوش بده!
    نهال مستقیم زل زد تو چشم‌های خونبار احترام.
    - تو امید رو از ما گرفتی، هیچوقت اینو فراموش نمی‌کنیم، نه من و نه اون یه تیکه گوشت لمس که اسم پدر رو یدک می‌کشه، مقصر تمام این اتفاقات تویی که با نرفتنت، با موندنت به همشون دامن زدی، اگه نبودی، اگه نمی‌موندی زندگی ما به این روز نمی‌افتاد، نهال تو امیدمُ ازم گرفتی، سرهنگ رو از من گرفتی، آرامش و خوشی و لبخند دائمی تو خونه‌م رو ازم گرفتی، نمی‌دونم باید بهت چی بگم، حتی نال و نفرینم کمته، حتی بدترین شکنجه‌ها هم واسه روح و روان تو کمه، با دورویی اومدی جلو و قلب امیدمُ قاب زدی، یه‌جور قالبش شدی که خیال کردم غیر تو دیگه براش نریخته دختری، خیال می‌کردم سراغ خوب کسی اومدم، اما تو... تو یه الف بچه همه ما رو دور زدی، با او دروغ‌ها و پنهون‌کاری‌های بزرگت، چی فکر کردی با خودت؟! خیال کردی بفهمیم غشی هستی برات دل می‌سوزونیم؟! خیال کردی از من و سرهنگ واسه خودت پدر و مادر می‌سازی؟! تو چی فکر کردی که با اشک و آه دست و پای امید رو بستی؟! اگه نمی‌دونی بدون... بدون که بچه هر چقدر هم سرخورده بشه، هر چقدر هم تحقیر بشه و طرد باز به سمت خانواده اش بر می‌گرده، بر می‌گرده چون ریشه داره، به اون ریشه بنده، بی اون ریشه هیچه، امید دیر و زود ازت خسته میشه، دلبری‌هات بالاخره تکراری میشه و بر می‌گرده، برمی‌گرده چون نمی‌تونه تکیه کنه به نهالی که بی‌ریشه استوار مونده، چون می‌دونه این تکیه، تکیه به بادِ، تکیه به نیستی...
    برو... یه‌جور برو که هیچ‌وقت پیدات نکنه.
    نهال بغض بالا اومده‌اش رو یهو خالی کرد و گفت:
    - مادر من...
    احترام اخم‌های غلیظش رو نشوند تو صورت و به تلخی رو به اون گفت:
    - به من نگو مادر، من... من مادر تو نیستم، نیستم و نمی‌خوام باشم، نمی‌خوام مادر دختری باشم که قاتل همه رویاها و امیدهای زندگی منه، تو زندگی منو به‌هم ریختی، با آه و ناله و نفرین‌هایی که پیش خداهمچین ارج و قرب‌داره.
    اشک، چشم‌های نهال رو تر کرده بود و تاب و توان رو ازش بـرده بود:
    - من هیچکس رو نفرین نکردم، من نمی‌تونم هیچ پدر و مادری رو نفرین کنم، همه... همه پدر و مادرها پدر و مادر نداشته منن؛ دستش رو به بازوی احترام حائل کرد و ادامه داد:
    - شماها تاج سر منید، پدر همه زندگی منه، به‌خدا نمی‌تونم نفرینتون کنم، من آه کشیدن رو بلد نیستم.
    احترام با تنفر دست اونو از بازوش جدا کرد و گفت:
    - لازم نیست با این حرفات دل منو بسوزونی، تو دیگه پیش ما جایی نداری.
    - امید...
    -احترام انگشت اشاره اش رو جلوی صورت اون گرفت و با غیظ گفت:
    - امید وقتی برای من امید میشه، وقتی دوباره مادر گفتنش رو به جون می‌خرم که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشه.
    نهال هق زد:
    - حال امید خوب نیست.
    احترام بی‌تفاوت و بی‌توجه بدون هیچ حرف اضافه دیگه ای اونو کنار زد و وارد اتاق آی‌سی یو شد و نهال با راهنمایی یه پرستارعقب‌عقب رفت و با پایان یافتن وقت ملاقات افتاد تو خیابونهای بزرگ تهران، خیابون‌هایی که براش غریب بود اما تو این مدت کوتاه حتی تعداد درخت‌های حاشیه اش رو هم حفظ بود، ناخودآگاه دلش پر کشید سمت امید، آخه چطور مینداخت کنار این مرد رو، مثل یه پیچک رَونده به دورتادور تنش پیچیده بود این مرد، مگه می‌شد محبت‌های اونو فراموش کرد؟ مگه نخواستنش شدنی بود؟
    بازم مثل هر روز و همین ساعت تو حیاط بود، روی همون نیمکت همیشگی زیر درخت بید نشسته بود، کنارش یه پسر جوان ایستاده بود و با حرکات دست و بدن داشت یه‌چیزی رو براش تعریف می‌کرد اما حواس امید به اون نبود، به یه نقطه نامعلوم چشم داشت که اگه دنبالش می‌کردی به ناکجا می‌رسید.
    نهال شاخه گل ارکیده‌ای رو که خریده بود به سمت امید گرفت و گفت:
    - سلام!
    سر امید به سمتش چرخید و چشم‌های نهال برق زد از این اتفاق، بعد از مدتها سستی و کرختی و بی‌جوابی امروز در جوابِ سلامش سر برگردونده بود و این اتفاق خوبی بود؛ جوانی که کنار امید بود با لبخند گل ارکیده رو از تو دست‌های نهال قاپید و به دو از اونا دور شد، نهال به دویدن خوش و خرم اون خیره بود که احساس کرد سر امید به سـ*ـینه اش نزدیک شد، یکه‌خورده اومد بکشه عقب که امید گفت:
    - بوی مامانُ میدی.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نهال نگاش کرد، مرد روبروش رو که هر روز ضعیف‌تر از روز قبل می‌شد رو خوب نگاه کرد و بعد دست کشید رو موهاش، امید با چشم‌های بی‌فروغش حرکت دست اونو دنبال کرد و بعد گفت:
    - چرا بوی مامانُ میدی؟
    نهال گفت:
    - شاید چون مادرت رو لمس کردم.
    لبخند کم‌جونی رو لب‌های امید جاخوش کرد و بعد گفت:
    - مامان دیگه نمی‌خواست ما رو ببینه، مامان دیگه تو رو به عنوان عروسش نمی‌پذیرفت، چی‌شده که... .
    نهال سر گذاشت رو شونه اونو و گفت:
    - خوب‌شو، زود خوب شو امید، من به نبودنت تو اون چهاردیواری عادت ندارم، نمی‌تونم، بدون تو همه‌چی سخته، خیلی سخت.
    ***
    بی‌توجه به همسایه‌هایی که تو حیاط رو یه زیرانداز نشسته بودن و سبزی پاک می‌کردن از مقابلشون گذشت و سریع خزید تو اتاقش، این‌روزها از اینکه مدام مورد مؤاخذه قرار بگیره و پاسخ‌های تکراری و بعضاً دروغ بابت نبودن امید بده بیزار بود، حال خوبی نداشت و چند شب پشت هم حمله‌های صرع بهش دست داده بود، گیجی و منگی مهمون هر روز و هر شبش بود؛ از خستگی زیاد و ضعف یه‌گوشه اتاقش افتاد و ساعتی بعد به خواب رفت و بلقیس که از وقت ورود اون به خونه‌ش متوجه حال خرابش شده بود نگران تر از بقیه بلند شد و رفت دم اتاقشون، تق‌تق کوبید به در و صداش زد:
    - نهال، نهال جان، خانوم درُ بازکن.
    هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، چون نهال بازم داشت به خودش می‌لرزید، بازم یه حمله، بازم ترس و وحشت و اضطراب؛ بلقیس که بی‌اجازه سرک کشید تو و این صحنه رو دید جیغ زد:
    - بیایید کمک، بیایید.
    زن‌ها ریختن تو اتاق اونا، سولماز گریه می‌کرد، شهربانو خانوم پاهای نهال رو محکم گرفته بود تا از لرز شدیدش جلوگیری کنه و بلقیس با دو انگشت سعی می‌کرد قفل دندونهای اونو باز کنه، با اومدن فاطمه خانم و عاطفه خانم که چاقو به دست داشتن بقیه کنار رفتن، فاطمه خانم زیرلب وردی خوند و بعد دور نهال چاقو کشید، سولماز با ترس و لرز گفت:
    - مگه جنی شده؟!
    مادرش گفت:
    - حتماً دیگه!
    عاطفه خانم دست رو دست کوبید و گفت:
    - والا منم اگه صبح تا شب تنهایی خودمُ تو این چهاردیواری حبس کنم حتما جنی میشم.
    سولماز با دیدن کف‌هایی‌که از دهن نهال بیرون می‌ریخت چندشش شد و زد بیرون، طاهره خانم با هراس وارد شد، زن‌ها رو کنار زد و گفت:
    - چه شده؟ چه بلایی سرش آمده؟
    شهربانو خانم گفت:
    - جنی شده.
    فاطمه خانم که هنوز چاقوی ضامن‌دار دستش بود خیلی زود با کف دست موهای چسبیده به صورت عرق‌کرده نهال رو کنار زد و بعد گفت:
    - نباید زیاد تنها بمونه، طاهره خانم نگاه خریدارانه‌ای به سرتا پای نهال کرد و بعد رو به بقیه گفت:
    - اصلاً این‌دوتا خیلی آدم‌های عجیب غریبی‌ان! از اون وقتی که اومدن‌ها اینجا رو زیر و رو کردن، اون‌از شوهرش که نزدیک یک‌ماهه تيمارستانِ، اینم از خودش که امروز معلوم شد جنیِ، خدا به داد بعدی‌اش برسه.
    به زور دست به کمر گرفت و هیکل گوشتالودش رو از زمین بلند کرد، شهربانو خانم هم که ترسیده بود زیر بازوی اونو و گرفت و باهم زدن بیرون، بلقیس دلسوزانه به صورت زیبای نهال خیره شد و بعد خیز برداشت سمت رختخواب‌های گوشه اتاق و از زیر ملحفه سفید یه بالشت بیرون کشید، اونو آروم زیر سر نهال گذاشت و بعد به کمک عاطفه خانم یه ملحفه نازک کشیدن روش و همین‌طور که از اتاق خارج می‌شدن رو به اون گفت:
    - دلُم براش می‌سوزه، دختر تنهاییِ، ایجو که پیداس انگار هیچکسا نداره، تو این دوسه ماه نه مادری اومده نه پدری، انگاری هردو بی‌کس و کارن.
    عاطفه خانم به حرف اومد و گفت:
    - طفلک ساکت هم هست، اصلاً حرفی نمی‌زنه که آدم باهاش درد و دلی کنه، یه‌وقتایی خیلی دلم براش می‌سوزه.
    فاطمه خانم چاقوش رو جمع کرد و گفت:
    - همش فکر و خیاله، بدمصب فکر و خیال می‌کشه آدمو، خدا رحمش کنه.
    بلقیس لب و دهنش رو کج کرد و به تلخی دوباره خیره شد به هیکل مچاله شده نهال و بعد زیرلب گفت:
    - شرایطشون خیلی بده، ده روز دیگه باید خونه رو خالی کنن، از اون‌ور هم امیدخان بیکار شده، نهال می‌گفت پدرش هم سکته کرده و تو کماست، خب معلومه، با ای شرایط اگه سنگ هم بود آب می‌شد، طاقت نمی‌آورد چه برسه به این‌دوتا، این دوتا که مثل کبوترهای عاشق می‌مونن.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    عاطفه خانم تو ایوون دست گرفت به بازوی بلقیس و گفت:
    - خیلی وقته می‌خوام باهات حرف بزنم، تو چته بلقیس، چرا انقدر دلمرده‌ای؟
    بلقیس هوای بهاری رو نفس کشید و زل زد به صورت گرد و سفید عاطفه‌خانم، بعد هم گفت:
    - دلُم گرفته، دلُم هوای شهرم داره، هوا نخل‌ها، آب و هوای شرجی، آفتاب سرظهر، قلیه و ماهی شکم پر... .
    عاطفه خانم دست‌های اونو محکم چسبید و گفت:
    - بلقیس تو چه‌جور شوهر کردی اومدی تهران؟
    تا بلقیس اومد لب باز کنه فاطمه خانم هم خودشو به اونا رسوند و گفت:
    - بریم بریم سر سبزی‌ها تا بعد بلقیس منم قصه‌امو بگم.
    عاطفه خانم با شوق و ذوق راهی شد و بلقیس بهانه آورد:
    - که چی بشه از دردهای هم بدونیم،
    آروم زد تخت سـ*ـینه فاطمه خانم و گفت:
    - خودت کم درد داری؟
    با دست به عاطفه خانم اشاره زد و گفت:
    - اون کم درد داره!
    عاطفه و فاطمه خانم زیر بازوهای اونو دو نفری چسبیدن به سمت کپه سبزی‌های تو ایوون کشیدن و بعد دیگه بهش اجازه مخالفت ندادن و بلقیس که سر درد دلش تازه باز شده بود نفسی فوت کرد بیرون و گفت:
    - قصه اومدنِ مو به تهرون سر دراز داره.
    فاطمه خانم با همون چاقویی که تا نیم ساعت پیش دور نهال رو خط کشیده بود طناب دور دسته جعفری رو پاره کرد و گفت:
    - سبزی زیاده و ماهم مشغول، بگو که منتظریم.
    بلقیس یه دسته جعفری تر و تازه گرفت تو دستش و رفت تو قدیما، رفت به روزهای بلند و گرم اهواز، رفت به ظهرهای سوزناک و تب کرده، به شط آب شهرش، به دایره و تنبک عروسی، لباس‌های محلی، اون خلخال‌ها، خالکوبی‌های رو دست، چارقدهای رنگی و بچه‌های قد و نیم‌قد و یه خونه بزرگ کاهگلی؛ وقتی می‌خواست از اون روزها بگه چشماش رو می‌بست و احساس می‌کرد پدرش داره آواز بندری می‌خونه، آروم‌آروم سرش رو به دور و اطراف گردش می‌داد و جیلینگ‌جیلینگ النگوها روبه صدا در می‌آورد، بعد هم کمرش رو می‌گردوند و رقـ*ـص بندری می‌اومد، بدجور تو اون حال و هوا غوطه‌ور می‌شد و حالا هم همون حس و حال رو داشت، وقتی النگوهای پهنش رو به صدا درآوردفاطمه و عاطفه خانم به‌هم نگاه کردن و لبخندی به لب نشوند و بلقیس غرق شده تو رویاهای گذشته اش قصه زندگیش رو تعریف کرد:
    - مو یه دختر سیاه‌برزنگی زشت بودُم با یه‌جفت چشم قلمبه و چندتا دندون درشتِ سفید. همیشه ننه‌ام خدا بیامرز می‌گفت تو رو دستُم میمونی، مو گریه می‌کردُم، زشت بودُم خو، تازه یه‌ور صورتُمم جا یه‌سوختگی بود که یادگار شیطنت‌های بچگی بود، مو تو بچگی و نوجوانی روزگار خیلی بدی داشتُم، صبح و شو شده بود گریه زاری واسه بختُم، خواهرها کوچکترم همه رفته بودن و مو هر روز زیر دست مادرُم بیشتر زجر می‌کشیدُم، هیچ خواستگاری پا به خونه‌مون نمی‌گذاشت، همه می‌گفتن ای دخترو شانسی نِداره، مادرُمُم به حرف مردم بود، مو یه دختر 20 ساله شده بودُم، تو محله‌مون من ترشیده به حساب می‌اومدُم، اگه زنی یا مردی می‌خواست درموردُم پرس و جویی کنه و بیاد خواستگاری، زن‌های همساده با حرف‌های ضد و نقیضشون رأی اونا رو می‌زدن و اونا هم نگاه نکرده و پرس‌و جو نکرده دمشون رو میذاشتن رو کولش ن و می‌رفتن، وقتی 23، 24 ساله شُدُم قید شوهرُ زدُم، با خودُم گفتُم تنهایی این روزگار رو سر کردن خیلی بهتره، اما آخِر این قضیه اینجو راحت تموم نشد، مادرُم می‌خواست از شر ما راحت بشه و زندگی خودشُ بکنه، بخاطر همونُم بود که خواهرامو تو 11، 12 سالگی که هنوز درست سـ*ـینه در نیاورده بودن شوهر داد، اول‌ها فکر می‌کِردُم او مردی که به‌حساب میاد حصیربافی‌های مادرُم رو می بره برای فروش، یه خریدار و بس اما وقتی پچ‌پچ‌ها و حرفاشون از حالت عادی خارج شد و دیدارهاشون زود به زود شد فهمیدُم که باید یه‌چیزی ای میون باشه‌؛ کم‌کم به رفتارهای مادرُم مشکوک شُدُم، دوسه دفعه تعقیبش کردُم دیدُم میره تو یه خونه ناشناس، اون‌شب رفتُم سر خاک بابام و زار‌زار گریه کردُم، گفتُم خدا ای چه سرنوشتِ، چرا مادر مو... روزهای بعد تحقیقاتُمُ دقیق‌تر کردُم فهمیدُم مادرُم عقد این مرد شده، زمین و زمان رو سرُم خراب شد، خواهرام رو نداشتن تو چشم خانواده شوهراشون نگاه کنن، مردم پشت سرمون حرف می‌زدن اما مادرُم انگار ای حرفا رو نمی‌شنید، اون زندگی خودشُ می‌کرد و مو هم زندگی خودُمُ، تنهایی خیلی اذیتُم می‌کِرد، دوسه دفعه همین شوهر ننه‌م اومد خونه‌امونُ گفت که یه برار داره که سالها پیش زنش مرده و دوتا بچه داره بیا برو باهاش ازدواج کن و از این بلاتکلیفی خلاص شو اما مو گوش نکردُم، یه دختر بودُم، چطور راضی می‌شُدُم زن مردی بشُم که دوتا بچه داره، مادرُم سرُم داد می‌زد که تو دیگه دختر 14 ساله نیستی، ترشیدی، خواستگاری نداری، هیچکس نمی‌تونه اون صورت کریهت رو تحمل کنه، وقتی باهاش دهن‌به دهن می‌ذاشتُم می‌گُفتُم این صورت کریه رو تو زائیدی و اون‌وقت بود که می‌افتاد به جونُمُ و تا جون داشتُم کتکُم می‌زد؛ یه‌وقتی رسید که دیدُم 30 سالُمه، موهای سفید از کنار شقیقه‌هام بیرون زده و زیر چشمام چین‌و چروک افتاده، مادرُم پیرتر شده بود و برام دل می‌سوزوند، یه‌شب با التماس روبروم نشست و گفت:
    « بلقیس، مو به تو بد کردُم، هیچ‌وقت نمی‌تونُم خودُمُ ببخشُم، تو حالا سنت رفته بالا، دیگه هیچ خواستگار جوون و ازدواج نکرده‌ای توی ده نمونده که به خواستگاریت بیاد، بیا و یه‌نظر برار حسین رو ببین، بچه‌هاش کوچیک، شاید به دلت نشستن »
    نمی‌دونُم سر چی شد که حرف مادرُمُم قبول کِردُم و اجازه دادُم حسن بیاد خونه‌امون، مرد بدی نبود، در نگاه اول بد به نظر نمی‌اومد، دوتا پسر داشت کاکا سیاه و فرفری مثل خود باباشون، جوون نوپا نبودیم که بخواهیم باهم حرف بزنیم، بی‌چون و چرا بله گفتُمُ و اونم واسه تحفه یه‌گردنبند گرون قیمت برام خرید، خنده‌دار بود اما مو شده بودُم جاری مادرُم، فامیل ریشخندُم می‌کِرد اما مو اصلاً اهمیتی نمی‌دادُم، برای مو فقط حسن مهم بود و بچه‌هاش، یه‌هفته از عروسیمون گذشته بود که گفت باید بریم تهرون، گفت اون‌جا تو یه‌کارخونه که مال فامیلشونه کار پیدا کرده، نه یا إره نمی‌تونستُم بیارُم، چون می‌ترسیدُم حسن دلُم کنه و بره، بار و بندیلُمُ بستُمُ و راهی شدُم، شب قبل حرکتمون بود که مادرُم سکته کرد و مرد، تا چله‌ش موندیم و بعدش راهی شدیم، از خواهرام، خونه کاهگلی‌مون، لباس‌ها و غذاهای محلی، نخل‌ها، آب و هوای شرجی و آفتاب تنوره‌کش اهواز خداحافظی کردُمُ و اومدُم این‌جا.
    آهی کشید و ادامه داد:
    - بعد مرگ حسن مو موندُم و یتیم‌هاش و دست‌تنگی اما خدا رو شکر، خداروشکر عماد سرکار میره و عابد‌هم کمک دستُمِ، از زندگیم راضی‌امُ. سخته اما راضی‌امُ به رضای او بالایی.
    فاطمه خانم هم نفسی فوت کرد بیرون و گفت:
    -شکر که راضی‌ای.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    عاطفه خانم که امروز قصد کرده بود قصه زندگی همه همسایه‌هاش رو بشنوه یهو رو کرد به اون و گفت:
    - تو چه‌جور اومدی تهران؟
    فاطمه خانم دسته سنگین تره رو برداشت و چاقو انداخت وسط طنابش و گفت:
    - تو هم بیکاری‌ها عاطی، هـ*ـوس قصه شنیدن کردی برو رادیوتُ روشن کن.
    عاطفه خانم با اصرار دست اونو گرفت و گفت:
    - بگو دیگه، شنیدم کردها خیلی با غیرتن، الکی‌الکی اجازه نمیدن دختراشون راهی اینور و اون‌ور بشن.
    فاطمه خانم با یه‌نیم‌نگاه به صورت بلقیس که بعد از یادآوری گذشته‌اش کمی درهم شده بود لب گشود و گفت:
    - آره عاطی تو درست میگی، کردها با غیرتن، خیلی هم باغیرت، من تک دختر بودم و بین 4 تا پسر بزرگ شده بودم، اصلاً بلد نبودم عروسک بازی کنم، از همون بچگی هم عاشق الک‌دولک و هفت‌سنگ بودم، اگه یه عروسک می‌ذاشتن جلوم و می‌گفتن فقط یه دقیقه بغلش کن عزا می‌گرفتم، انگار غم دنیا رو رو سرم می‌ریختن، خب عادت کرده بودم، نمی‌تونستم با دخترها راحت باشم، اینو همه خانواده‌امم می‌دونستن، بزرگتر که شدم با برادرام رفتم سوارکاری، اسب داشتم، یه اسم سیاه و چموش که بابام می‌گفت مثل خودته و نمیشه رامش کرد، هیچ خواستگاری نداشتم، پسرهای ده که می‌دید روحیه خشن و جنگجویی دارم اصلاً طرفم نمی‌اومدن، خواهر و مادراشون هم بهم می‌گفتن وحشی، دیگه به حرفاشون عادت کرده بودم، یادمه که وقتی 16 ساله بودم از ده بالاتر برام خواستگار اومد، مراسم چای و پخش قند و شیرینی برای من که مثلِ پسرها بودم مسخره به نظر می‌اومد، یادمه که لابه‌لای برادرام نشسته بودم، یادش بخیر داماد تا لحظه‌ای که می‌خواست چای برداره خیال می‌کرد منم یکی از برادرهای عروسم، بعدها مادرش گفته بود که اون تا برادرهای هیکل گنده و قلچماق رو دیده بود تمام تن و بدنش لرزیده و پاپس کشیده بود.
    اون‌روز من خیلی خندیدم و با خودم گفتم عجب آدم ترسویی همون بهتر که راهشُ کشید و رفت؛ روزگار جوونی و بی‌خیالی تموم شد، برادرام بخاطر دخترهایی که می‌خواستن به زنی بگیرن دست از قلدری برداشتن و رام شدن، دونه‌به دونه رفتن سر خونه و زندگیشون و من تنها موندم، دخترهایی که تو بچگی با عروسک‌هاشون سعی می‌کردن منو به دنیای دخترانه برگردونن همه عروسی کردن و بعضی‌هاشون از روستا رفتن و باز من تنهای تنها شدم.
    کسی رو نداشتم که باهاش درددل کنم، همه آرزوهام با رفتن برادرهام مردن و من تو مرگ اونا هیچ‌کاری نکردم، 11 ساله که شدم تصمیم جدی‌ای برای زندگیم گرفتم، خواستم که یه‌دختر باشم با روحیات دخترانه و اولین قدم بلند کردن موهام بود، یکی دوسالی طول کشید که موهای پسرانه‌ام بلند شد و تا کمرم رسید، مادرم با ذوق گیسام رو می‌بافت و بابام هروقت می‌رفت شهر لباس‌های گل‌گلی و روسری‌های پولکی می‌خرید، شده بودم دختر، یه‌دختر واقعی اما هنوزم یه‌ ره روحیات مردونه داشتم، صدام هنوز دورگه و کلفت بود، روزها دختر همسایه باهام تمرین می‌کرد تا لطیف‌تر بشم.
    زمان جنگ بود، کردستان بمبارون شده بود و هر روز تو کوه و کمرش صدای تیر و تفنگ می‌اومد؛ من با شریف خان راحت آشنا شدم، یه‌سرباز زخمی بود که می‌گفت به‌زور آوردنش جنگ، تو کوه و کمر پیداش کردم، آوردمش خونه و یه‌هفته پرستاری رو کردم تا زخمش خوب شد، اون روزها من معنی عشق و عاشقی رو نمی‌فهمیدم اما مادرم از نگاه‌های خیره شریف فهمیده بود که به من علاقمند شده، زخمش که خوب شد تشکر کرد و رفت و درست دوسه ماه بعدش با قوم و خویش و خانواده‌اش اومدن خواستگاری، خیلی شیک و تر و تمیز بودن و اصلاً به ما نمی‌اومدن، به اصرار مادرم چایی بردم و نشستم، نگاه‌ها رد و بدل شد، حرف‌ها گفته شد و یه انگشتر یُغُر نشست تو انگشت من و به همین راحتی شدم عروس خانواده‌اشون، بعد هم عروسی کردیم و منو آوردن تهران، شهری که تابه‌حال تو خوابم آسمون خراش‌هاش رو ندیده بودم، منم زندگی بدی نداشتم، نداشتم و ندارم، راضی‌ام، راضی راضی. عاطفه خانم نفس عمیقی کشید و گفت:
    - صدهزار مرتبه خداروشکر.
    این‌بار بلقیس بود که شیطون می‌شد، رو به اون گفت:
    - خودت چطور عاطفه خانوم، شما جوونی خوبی داشتی؟ شما هم از شهرستان اومدی؟
    عاطفه خانم تای شال افتاده از زیر چادرش رو روی شونه مرتب کرد و بعد با لبخندی که شیرین تو گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت:
    -من مال همینجام، از جایی نیومدم و به‌جایی هم نمیرم، زندگیمم خیلی عاشقانه و قشنگ بود که دستخوش دست بی‌رحم زمونه شد، صادقِ من، مرد مهربون زندگیم فقط ده سال کنارم بود، مرد جاده‌ها، مرد تنهای من تو اون 10 سال بهترین بود و بهترین موند، از خودش برام دوتا یادگار گذاشت، الهام که عروسی کرد و رفت و الهه که رفت شهر غریب دانشگاه، موندم اگه اونم بره دیگه به‌کی دل‌خوش کنم؛ صادق راننده ماشین سنگین بود، شاگرد پدرم بود که بعدها خودش شد اوستا، بعد که میگم یعنی بعد از مرگ پدرم، آن‌که رفت صادق شد همه‌کس خونه‌امون، چون ما سه‌تا دختر بودیم اون کار کرد و نون ما رو هم داد، بزرگتر که شدیم حس کردیم باید یه‌جور دیگه باهم رفتار کنیم، یه‌جور که معلوم بشه اون با ما غریبه است، اینو یکی از خواهرام گفت اما من باور نکردم، هنوزم باهاش گرم بودم و صمیمی و مثل داداش نداشته‌ام همیشه سر شوخی باهاش بر می‌داشتم تا این‌که یه‌روز به خودم اومدم و دیدم نه... صادق برای من همه‌چیز شده فکر و ذکرم، شب و روزم، همه چیزم، یه‌جورایی من عاشق و دلباخته اش شده بودم و اونم شیفته من، یک‌ماه شد دوماه و دوماه شد سه‌ماه و هنوز من و اون با نگاه به‌هم عشق می‌ورزیدیم، تا این‌که بالاخره مادرش جلو اومد، ذوق زده شدم و بغلش کردم اما اون تو اوج ناباوری من خواهر کوچیکه‌م رو خواستگاری کرد؛ دنیا برام شد جهنم، روزها گذشت و من حس می‌کردم به اندازه یه‌دنیا از صادق متنفرم، تا این‌که دیدم یه‌روز خودش اومد جلو، باهاش حرف نزدم اما اون گفت فقط می‌خواسته منو امتحان کنه و این‌جوری شد که ما به عقد هم دراومدم؛ روزهای شیرین نامزدی فراموش نشدنی بود، یک‌سال بعدش الهام بهمون اضافه شد و چندسال بعدش الههو بعد از 10 سال زندگی شیرین و زیبا صادق من تو جاده‌ مشهد با کامیون چپ کرد و رفت ته دره، 1 ماه طول کشید تا جسدش پیدا شد، چه‌ روزهایی بود... چه خاطراتی...
    بلقیس و فاطمه خانم هردو دست از کار کشیدن و با نوازش شونه و پاهای اون آروم گفتن:
    - خدا روزهای تلخ و شیرین رو باهم میده، شکر که تلخی‌ها رو پشت سر گذاشتی حالا روزهای شیرینته.
    عاطفه خانم چادر کشید به گوشه چشم تر شده اش و گفت:
    - واقعاً خداروشکر.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    بارون می بارید، باز هم یه بارون تند و ریز بهاری از آسمون می‌بارید‌، یه‌بارون پر از عطر بکرِخواستن، از اون‌بارون‌های بی‌وقفه که می‌شست هرچی تلخی و دوری و رنج رو که حس می‌کرد، از اون بارون‌های دل‌خوش و سیر از آسمون که قشنگ معلوم بود برای چی داره می‌باره.
    دست‌های امید رو گرفت تو دستش و گفت:
    « حرف را باید زد...
    درد را باید گفت...
    سخن از مهر من و جور تو نیست...
    سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار از سرورآور مهر
    آشنایی با شور؟!
    و جدایی با درد؟!
    و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور »
    امید دست اونو فشرده معنی درک کردن و نهال انگشت کشید رو شیشه عرق کرده از بارون و اسم امید رو نوشت، دورش قلب کشید و بعد گفت:
    - این قلب منه، و این تویی که توش جاخوش کردی، نگاه کن... دوراسمت حصاره، بسته است، این یعنی تا ابد اسیر بودن.
    سکوت طولانی‌ای بینشون افتاد که نهال شکستش:
    - امید چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا دردت رو به من نمیگی؟ یه‌حرفی بزن که خیال کنم هستی، حق من این تنهایی نیست، خدا برای من اینو کنار نذاشته بود، حرف بزن امیدم.
    امید بعد از یه مکث خیلی کوتاه پشت جمله‌های حزن‌انگیز نهال گفت:
    - اسارت خوبیه!
    نگاه نمناک نهال چرخید و قفل شد تو نگاه خیره به پنجره امید و امید انگشت اونو گرفت کنار قلبی که نهال کشیده بود نوشت:
    - من این اسارت رو دوست دارم.
    نهال خودش رو به اون چسبوند، سر رو شونه‌ش فشرد و بعد آروم گریست.
    اولین نشونه‌های بازگشت امید به زندگی داشت نمایان می‌شد، اینو دکترش گفت و همه رو مدیون صبر و تحمل و دیدارهای نهال و حرف‌هاش می‌دونست، نهال انقدر از شنیدن این خبر خوشحال شد که زودی رفت سر خیابان و چند جعبه شیرینی گرفت برای آسایشگاه، هرچند نگاه امید زیاد تغییری نکرده بود اما همین یه تلنگر کوچیک خودش کورسوی امید بود؛ اون روز وقتی برگشت خونه از ذوق و شوق رو پا بند نشد و تو بغـ*ـل بلقیس از حال رفت و طفلک بلقیس نفهمید که پریشون‌احوالی اون این‌بار بخاطر خوشحالیِ نه چیز دیگه، وقتی با کمک همسایه‌ها بردنش تو اتاقش و خوابوندنش تو رختخواب سولماز گفت:
    - کی بلده سرم وصل کنه، من مطمئنم فشارش افتاده.
    فاطمه خانم به تکاپو افتاد و گفت:
    - دختر گلین خانم پرستاره، میرم صداش کنم.
    از جا که بلند شد و رفت بلقیس دست بی‌حس نهال رو تو دست‌های سیاهش گرفت و صداش زد، هیچ جوابی جز آه و ناله و اصوات نامفهوم ازش خارج نشد، سولماز که حسابی برای نهال دل می‌سوزوند کتابش رو یه‌گوشه انداخت و به‌جلو خیز برداشت، آروم گره روسری‌ اونو باز کرد و بعد گفت:
    - طفلک چقدر لاغر شده.
    مادرش گفت:
    - از اون وقتاشم لاغرتر.
    بلقیس گفت:
    - سی خاطر شوهرش، امید رو خیلی دوست داره.
    عاطفه‌خانم همراه طاهره زن صاحبخونه سرک‌کشان وارد اتاق شدن و همگی بالای سر نهال نشستن، 10 دقیقه بعد که دختر گلین خانم رسید و با گرفتن فشار نهال براش سرم زد، همین‌طور که شیلنگ سرم رو به روی چوب‌لباسی حائل می‌کرد رو به دور و بری‌ها گفت:
    - زیاد دورش رو شلوغ نکنید، باید خوب استراحت کنه، حال خرابش بخاطر ضعف و خستگیِ.
    بلقیس گفت:
    - خوب میشه؟
    دختر گلین خانم با لبخند گفت:
    - چرا خوب نشه، چیزیش نیست که، یه افت فشار.
    سولماز گفت:
    - آخه اون مریضِ.
    دختر گلین خانم گفت:
    - مریض؟! چه مریضی‌ای داره؟
    فاطمه خانم یه‌قدم به اون نزدیک شد و بیخ گوشش گفت:
    - به مادرت گفتم، غشیِ.
    سولماز با حرص تمام به فاطمه خانم نگاه کرد و بعد رو به دختر گلین خانم گفت:
    - صرع داره.
    همه نگاه‌های با تعجب به سمت اون کشیده شد و سولماز در حالی‌که دوباره کتابش رو تو بغـ*ـل می‌فشرد گفت‌:
    - اِوا چرا این‌جوری نگام می‌کنید، خب خودم تو کتاب پزشکی خوندم، آدمایی که این حالت بهشون دست میده صرع دارن.
    دختر گلین خانم بلند شد سرپا یه نیم‌نگاه به ساعت مچی‌ش کرد و گفت:
    - من امشب کشیکم باید برم بیمارستان.
    و بعد رو به سولماز ادامه داد:
    - اگه مطمئنی که صرع داره بهش بگو حتماً یه سر بیاد بیمارستانمون ویزیت بشه، احتمالاً این سستی هم بخاطر بیماریشه.
    سولماز با خوشحالی از این شیرین‌شدن لبخند فخر فروشانه‌ای به زن‌های همسایه زد و طاهره خانم بعد از رفتن دختر گلین خانم پشتش دهن کج کرد و ادا درآورد:
    - بهش بگید بیاد بیمارستانمون ویزیت بشه.
    همه همسایه‌ها یکصدا زدن زیر خنده و طاهره خانم با همون لهجه ترکی غلیظش که این‌جور مواقع شدت می‌گرفت ادامه داد:
    - دختره تا دیروز بلد نبود آب دماغش رو بالا بکشه حالا آدم شده، انگار بیمارستان باباشه... بیمارستانمون! خدا بده شانس! پسره داشت درسش رو می‌خوند این تقی کوفتی جلوشو گرفت واگرنه حالا واسه خودش آقای دکتر شده بود.
    سولماز رو به طاهره خانم گفت:
    - پس دوروز دیگه هم که من دندونپزشک بشم می‌خواهید پشتم ادا در بیارید که دختره بلد نبود چهارتا کاسه بشقاب بشوره حالا شده خانم دکتر؟!
    طاهره خانم از اون خنده‌های عصبی و حرص‌درار زد و گفت:
    - آهان... پس‌چی؟ مثلاً فکر کردی خیلی بلدی کاسه بشقاب بشوری؟
    سولماز به قهر روش رو برگردوند و اتاق رو ترک کرد و شهربانو خانمم به دنبال دخترش بلند شد؛ دقایقی بعد که مردها برای شام به خونه اومدن، زن‌ها تک‌تک به خونه‌هاشون برگشتن و بلقیس بعد از تموم شدن سرم نهال ملحفه رو تا روی سـ*ـینه اون کشید و بعد به آرامی به اتاق خودش برگشت و باز نهال موند و تنهایی مأنوس شده با وجودش.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صدای تق‌تق آروم در که به گوشش رسید خیلی زود نگاهش به سمت ساعت کشیده شد، دیروقت بود، ترس نشست تو جونش اما دلیل نشد که نره پشت در، چادر گلدار سفیدش رو روی موهای بافته‌شده اش انداخت و چفت در چوبی رو به سختی کشید، تو گرگ‌و میش هوای بیرون قامت بلند یه‌آدم که پشت بهش ایستاده بود نظرش رو جلب کرد، سرشونه‌های ورزیده پوشیده در یه‌ بارونی بهارانه بلند، شلوار جین و کفش‌های واکس خورده متعلق به امید نبود، امید خیلی‌وقت بود که دیگه یه‌لباس تکراری رو مدت‌های طولانی می‌پوشید و دیگه به‌فکر دلبری نبود، قاب چادرش رو محکم زیرچونه کامل کرد و بعد در حالی‌که نیمی از هیکلش رو می‌داد بیرون گفت:
    - بله؟
    اون کالبد زنده بالا بلند خیلی زود برگشت و نهال در کمال ناباوری با سامان روبرو شد، سامانی که با اون‌وقت‌هاش هیچ‌فرقی نکرده بود و حتی انگار آب زیر پوستش رفته و شاداب‌تر شده بود، قاب چادر ناگهانی از دستش در رفت و سامان به دقیقه نکشیده در مقابل چشم‌های کنجکاو چندتا از همسایه‌ها دست انداخت دور کمر نهال و اونو به خودش فشرد، خیلی زود چرخید و اونو برد تو اتاق و وقتی در رو می‌بست نگاهش رو چفت نگاه حیرون نهال کرد، چند دقیقه‌ای در سکوت همدیگه رو نگاه کردن تا این‌که سامان دوباره بی‌طاقت شد و اونو در آغـ*ـوش گرفت، محکم سرش رو به سـ*ـینه چسبوند و تو موهاش نفس کشید، نهال هق زد و پیراهن اونو تو چنگش فشرد، زیرلبی گفت:
    - سامان!
    سامان با کف دست موهای اونو نوازش کرد و گفت:
    - جانم، جانم نفسم.
    نهال نفس‌بریده از این حجم دلتنگی که نمی‌دونست چطوری خالی‌ش کنه دست کشید به دست و بازو و موهای اونو گفت:
    - خودتی؟
    سامان پردل و جرأت بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونی اون نشوند و گفت:
    - خودمم.
    این‌بار نهال بود که اونو به خودش می‌فشرد، نفهمید چقدر تو اون حال و هوا بود تا این‌که سپیده صبح سر زد و هردو پراز دلتنگی و یه‌عالمه ناگفته‌ای که از سرشب تا صبح بیدار نگهشون داشته بود به‌خواب رفتن، سر نهال رو شونه سامان بود و یه‌پتوی نازک روی هردو رو پوشونده بود، سامان بوی روزهای خوش زندگی رو می‌داد، روزهایی که اون از دربه‌دری و تنهایی اون پرورشگاه خلاص شده و به یه زندگی پرشور پرت شده بود و این بهترین اتفاق زندگیش بود.
    شاید یک‌ساعت بیشتر از خواب عمیقشون نگذشته بود که هردو از صدای کوبیدن‌های پی‌درپی در به‌خودشون لرزیدن و چشم گشودن، سامان زودتر پرید و خواست به سمت در بره که نهال با دست جلوش رو گرفت و گفت:
    - بذار خودم برم.
    پتو رو کنار زد و همون چادر گلدار رو روی موهای پریشونش انداخت، چشم‌های پف‌کرده از بی‌خوابی و گریه رو به‌زور باز نگه داشت و چفت در رو کشید؛ طاهره خانم دست‌به‌کمر و طلبکار روبروش ایستاده بود، دوسه‌تا از مردهای همسایه هم برخلاف هرروز صبح خونه بودن و در حالی‌که دست‌ها رو از پشت به هم قلاب کرده بودن تو حیاط می‌چرخیدن و باهم پچ‌پچ می‌کردن، بلقیس بدون سلام دم اتاقش از اون رو برگردوند و شهربانو خانم نچ‌نچ گویان لب می‌گزید و دست رو دست می‌کوبید، فضای تلخ و متفاوتی تو خونه حاکم شده بود که نهال دلیلش رو نمی‌فهمید، تا اومد لب باز کنه و سلام بده طاهره خانم نفس تند و بودار سر صبحش رو خالی کرد تو صورت اون و گفت:
    - ببین دختر جان، قرارداد شما خیلی وقته که تموم شده، پسرم زنگ زده تا آخر همین هفته می‌خواد بیاد، من کاری ندارم که شوهرت مریضِ و خودت جایی برای موندن نداری اما باید بدونی که منم همیشه سر حرفم می‌مونم، قراردادتون تموم شده و باید امروز و فردا خالی کنی.
    نهال تاریخ‌ها رو تو ذهنش مرور کرد و گفت:
    - مگه امروز بیستمِ؟
    طاهره خانم همین‌طور که تو اتاق اونا سرک می‌کشید و سعی داشت بفهمه اون برجستگی زیرپتو متعلق به کیه رو به نهال گفت:
    - بله بیستمِ، جنابعالی سرت گرمِ رفت و آمد تيمارستان بود یادت رفته موعدتون نزدیکه.
    نهال چندتا پلک زد و گفت:
    - به من یه فرصت کوچولو بدید.
    طاهره خانم دست رو دست گذاشت، گردن فربه و غبغب‌دارش رو کج کرد و گفت:
    - دو هفته از اردیبهشت می‌گذره، اینا همه فرصت بود، پس چرا دست‌به‌کار نمیشی؟
    نهال یه‌نیم‌نگاه به‌داخل اتاق انداخت و چون مطمئن شد سامان خوابه کمی صداش رو پایین آورد و گفت:
    - آخه... آخه من...
    طاهره خانم افسار آرامش پاره کرد و به اون توپید:
    - نگو جایی‌ و نداری که اصلاً باورم نمیشه، تو هم یه‌آدم مثل همه آدم‌های دیگه، از زیر بته که به‌عمل نیومدی، بالاخره یه‌پدری یه مادری، کس‌و کاری، نمیشه که الکی بگی بی‌کسم، گذشت اون دوره‌زمونه‌ای که این دروغ‌ها خریدار داشت، حالا مردم چشم و گوششون باز شده، دیگه نمیشه بهشون نارو زد، حالا گیریم که تو پدر و مادر نداری، فک و فامیل نداری، شوهرت چی؟ اونم بی‌کسِ؟
    نهال سر به‌زیر انداخت و یه‌دقیقه بعد سامان در اتاق رو بازتر کرد و در حالی‌که چشم‌هاش رو به‌زور باز نگه می‌داشت رو به طاهره خانم گفت:
    - همه‌کس این دختر منم، چی می‌خواهین شما؟
    طاهره خانم که انگار از ساعت‌ها پیش منتظر بود با این جوون خوش‌تیپ که از دیشب رفته بود رو مخش تا بفهمه کیه رودر رو بشه زهرخند عجیبی زد و گفت:
    - این دختر که تا دیروز بی‌کس‌و کار بود، یهو از آسمون آرزوهاش تِپی افتادی زمین؟
    نهال بغض کرد و سامان پر از حرص یه‌دستش رو به کمر حائل کرد و بعد با دست دیگه‌ش اشاره‌ای به سمت نهال کرد و گفت:
    - تا وقتی من این‌جام حق نداری به‌این دختر توهین کنی.
    طاهره خانم نگاه چندش‌واری به سرتاپای سامان انداخت و بعد کجخند زد:
    - اُه اُه اُه ترسیدم.
    چادر قهوه‌ای رنگ و رو رفته‌ش رو یه‌تا زد زیر بغـ*ـل و بعد در حالی‌که انگشتش رو به سمت نهال می‌گرفت با طعنه گفت:
    - فقط تا آخر هفته بهت وقت میدم اونم بدون این ژیگولو.
    پله‌های ایوون رو رفت پایین و زیرلب زهر ادامه حرفش رو هم ریخت:
    - خونه من جای کثافت و تباهـ*کاری نیست.
    نهال شکست و سامان خواست به سمت طاهره خانم حمله‌ور بشه که نهال سـ*ـینه سپر کرد جلوش و هلش داد تو اتاق؛ دم در چادر از سرش سر خورد و نشست رو پاهاش، سامان گر گرفته از جمله تلخ و سنگین طاهره خانم لب و دهن گزید و طول و عرض اتاق رو طی کرد:
    - چرا نذاشتی بزنم تو دهنش؟ چرا نذاشتی ساکتش کنم؟ سکوت کردی که صحه بذاری رو اراجیفش؟ به آبروت فکر نمی‌کنی؟
    نهال سر فرو کرد تو زانوهای لرزانش و پرصدا هق زد، چه‌کسی از حال آشفته این زن تنها باخبر بود؟!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    یک‌ساعت بود که سامان از خونه زده بود بیرون، چشم‌های تمام همسایه‌ها چهارتا شده بود با دیدنش و هیچ‌کدوم از زن‌ها با نهال سلام و علیک هر روزه رو نکردن و حتی حال امید رو نپرسیدن، نهال مثل بید به خودش می‌لرزید و نمی‌دونست چه‌خطایی ازش سر زده که این‌چنین پس زده میشه، داشت لباس می‌پوشید که بعد از اومدن سامان باهم به ملاقات امید برن که در چوبی اتاقشون با لگد محکمی به‌هم خورد و ازهم باز شد و پشت سرش عربده شریف‌خان و پسرش و پدر سولماز، صدای جیغ‌های طاهره‌خانم و فحش‌هایی‌که به ترکی می‌داد به گوشش رسید، با دست و پایی لرزان چسبید بیخ دیوار و به‌ثانیه نکشید که طاهره خانم با دمپایی‌هاش اومد وسط اتاق و جیغ زد:
    - کجایی سلیطه خانم، کجایی زنیکه هرجایی!
    قلب نهال ازجا کنده شد و لبش باز شد اما بی‌هیچ‌حرفی خیره شد به طاهره خانم و مردهایی که با عربده و داد می‌خواستن در اتاق رو از جا بکنن، فریاد می‌زدن:
    - گمشو جل و پلاست رو جمع کن از این خونه برو، این‌جا عشرتکده نیست سیندرلا.
    بلقیس و عاطفه‌خانم سعی داشتن مردها رو آروم کنن و شهربانو خانم زیر بازوی طاهره‌خانم رو گرفته بود تا به نهال حمله نکنه و نهال فقط با حال پریشونش به دیوار گچی چسبیده بود و به آدم‌هایی نگاه می‌کرد که تا دیروز مثل گوشت و پوست و استخون هوای همو داشتن و امروز...
    ده‌دقیقه از اون وضعیت گذشته بود که سامان با کیسه‌های خرید وارد حیاط شد و از همون دم‌در متوجه نزاع داخل خونه شد، به‌دو خودش رو از پله‌های ایوون بالا کشید و تا اومد خیز برداره سمت اتاق شریف خان کوبید تخت سـ*ـینه‌اش و گفت:
    - کجا؟
    سامان با آرنج اونو هل داد عقب و گفت:
    - جلوی خونه مردم چی می‌خوای قلچماق؟
    پسر شریف خان رفت تو صورت اونو و گفت:
    - حرف دهنتُ بفهم ژیگول، همچین می‌زنم که بری با برف سال دیگه بیایی‌ها.
    سامان گر گرفته اونو هل داد تو بغـ*ـل باباش و جلوی در رفت تو سـ*ـینه طاهره خانم، طاهره‌خانم یکی از چمدون‌های نهال و امید رو با ضرب‌و شتاب پرت کرد وسط حیاط و رو به سامان جیغ زد:
    - دست سیندرلات رو بگیر و وردار ببرش.
    یه‌نیم‌نگاه به‌خریدهای تو دست اون انداخت و بعد با حرص ادامه داد:
    - معلومه خوب بهت سرویس داده که نونوارش کردی.
    سامان با حرص و عصبانیت کیسه‌های خرید رو کوبید تو سـ*ـینه اونو و نعره زد:
    - خفه‌شو زن ناحسابی.
    مردها که از این حرکت ناگهانی سامان جری شدن افتادن به جونش و دوسه‌نفری حسابی مشت‌و مالش دادن، نهال جیغ‌زنان به سمت اونا هجوم برد و افتاد به دست و پاشون، با گریه و التماس لباس شریف‌خان رو چنگ زد و گفت:
    - توروخدا... .
    وقتی بلقیس و عاطفه‌خانم از اون نزاع وحشتناک می‌کشیدنش بیرون تو تاری دیدگان پر اشکش یه‌نفر دیگه رو دید که به‌کمک سامان اومد و با هل دادن شریف خان و شوهر شهربانو خانم سامان رو از زیر آوار چک‌و لگد بیرون کشید، ندید که اون کیه اما طنین اون صدای بمِ دلنواز که می‌نالید:
    - ولش کنید برادرش ِ، براش از هر آشنایی‌آشناتر بود، زمان زیادی گذشت، خیلی زیاد و اون دیگه چیزی نفهمید.
    ***
    هرسه‌نفرشون سه‌کنج اتاق نشسته بودن، نهال زانو بغـ*ـل کرده و به‌پهنای صورت اشک می‌ریخت، سامان با دستمالی که تو دست داشت زخم گوشه لبش رو پاک می‌کرد و امید با نفس‌های تندی که از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شد سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه، چنگ می‌زد تو موهاش و زیرچشمی به‌نهالی نگاه می‌کرد که زار و نزارتر از همیشه کز کرده بود یه‌گوشه و به‌خودش می‌لرزید، دلتنگش بود، بی‌قرار بود اما دلش نمی‌خواست تو این موقعیت بهش نزدیک بشه، خودش رو می‌شناخت، وقت عصبانیت شیر ژیانِ بی‌اراده‌ای بود که هیچ‌جوره رام نمی‌شد و سامان تنها بهانه این عصبانیت بود.
    یهو ازجاش نیم‌خیز شد و همزمان نگاه نهال و سامان باهاش بالا اومد، سامان زودتر نگاه برگرفت و امید به سمتش رفت، بارونی اونو از گوشه رختخواب‌ها برداشت با یه‌ضرب پرتش کرد رو شونه‌ش و گفت:
    - کثافت‌های صورتتُ که پاک کردی پاشو برو پی زندگیت.
    یه‌نیم‌دایره زد و با پا کیسه‌های پاره‌پوره خرید رو که بلقیس بعد از نزاع تو حیاط جمع کرده و داخل اتاق گذاشته بود هل داد سمت اونو و ادامه داد:
    - این آت و آشغال‌هاتم بردار ببر، ما صدقه‌بگیر تو نیستیم.
    سامان بارونی رو از شونه‌ش چنگ زد و برداشت و وقتی سرپاشد روبروی اون ایستاد و گفت:
    - اینا صدقه‌های دلی یه برادر به خواهرشه.
    امید با عصبانیت بیشتر کیسه‌ها رو هل داد و در حالی‌که سرتکون می‌داد گفت:
    - باشه... باشه برادر مهربان، فعلاً اینا رو ببر...
    نهال کمی تو جاش جابه‌جا شد و آروم گفت:
    - امید یه...
    امید با غیظ برگشت سمت اون انگشت اشاره جلوی اون بالا برد و فریاد زد:
    - تو هیچی نگو.
    نهال کف دست بالا اومده‌ش رو محکم روی‌لب‌های خیسش فشرد و لال شد و سامان تنه‌زنان امید رو کنار زد و سمت در خروجی که رفت رو به‌نهال گفت:
    - آروم‌باش قربونت برم، بهت زنگ می‌زنم.
    امید لبش رو جمع کرد و با یه‌شتاب ناگهانی کوبید تو شونه اون و گفت:
    - تو بیخود می‌کنی بهش زنگ بزنی.
    سامان سربالا گرفت و امید زد تخت سـ*ـینه اون و صداش رو بالاتر برد:
    - تو دیگه نه زنگ میزنی، نه سرمی‌زنی، نه سراغش میای و نه...
    سامان مچ دست اونو تو هوا گرفت و تو صورتش داد زد:
    - نهال خواهر منه.
    امید دست آزادش رو به‌سمت نهال که مثل بید به‌خودش می‌لرزید اشاره کرد و بعد گفت:
    - اون دختر هیشکی تو نیست، گمشو از زندگی من بیرون دزد ناموس.
    فریادش چنان طنین بلندی داشت که تمام وسایل خونه رو هم به‌تکون انداخت، خون تو چشم‌های سامان جمع شد و سوراخ‌های بینی‌اش گشادتر از حد معمول شد و از حنجره‌ش صدای زوزه عصبانیت تنوره می‌کشید، دستش رو مشت کرد و آماده فرودآوردن رو صورت امید کرد که نهال از جا پرید و مابین اونا قرار گرفت، با به‌دستش مچ دست سامان رو گرفت و با دست دیگه‌ش سـ*ـینه امید رو چنگ زد و گفت:
    - تورو به‌خدا بس کنید.
    سامان زودتر دستش رو جدا کرد و عقب رفت، دستگیره در رو گرفت اما قبل از این‌که اونو پایین بکشه نفسش رو فوت کرد بیرون و دوباره سربرگردوند عقب، با چشم‌هایی که زلال شده بود از اشک خیره شد تو چشم‌های عصبانی امید و گفت:
    - دوستش دارم، می‌میرم براش، نفسم به نفسش بنده، اشک که تو چشماش جمع میشه قلبم آتیش می‌گیره، می‌خواد خواهر هم‌خونم باشه می‌خواد نباشه، می‌خواد تنها باشه یا با تو برای من فرقی نمی‌کنه، نهال تو این‌جا جا داره، وبا مشت محکم کوبید طرف چپ سـ*ـینه‌اش و بعد ادامه داد:
    - حالا تا آخر دنیا سر من داد بزن و بگو گمشو، بگو نبینش، بگو نیا.
    امید رو از اون گرفت و سامان با سری افکنده از اتاق خارج شد و حتی به دنبال کردن و صدا زدن نهال هم جوابی نداد و خیلی زود اون خونه رو ترک کرد، نهال دم‌در سر به دیوار آجری گذاشت و بی‌صدا گریست، طوفان و گرد و خاکی که امروز تو زندگیش برپا شد بی‌شک یکی از سخت‌ترین و تلخ‌ترین طوفان‌های زندگیش بود، نم‌نم بارون بهاری بهش نوید شبی پر التهاب رو می‌داد، از اون شب‌ها که می‌شد تا صبح به‌قطره‌قطره بارون نگاه کرد و باهاشون قطره‌قطره گریست.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    وقتی انگشتاش گره خورد به قلمبه‌های ضریح طلایی اشک داغ و درشتی حلقه شد تو سفیدی چشماش، زیرلب صدازد:
    - یا کریم اهل‌بیت خودت کمکم کن.
    دیگه نه‌صدای التماس‌های خودش رو شنید نه صدای گریه‌ها و نه صدای هیاهوی آدم‌ها رو، تا ساعتی بعد غرق دنیای خلوت خودش و اون امام رئوف بود که با تکون‌های آروم یه‌دست چشم گشود و به پشت‌سرش نگاه کرد، خادم حرم بود، یه‌خانم محجبه با چوبدستی مخصوص تو دستش با لبخند بهش گفت:
    - خواهرم خیلی ساعته این‌جا نشستی، اگه زیارتت رو کردی این‌جا رو خلوت کن، قربونت عزیزجان، التماس دعا.
    چقدر شسته رفته حرف‌می‌زد، انگار یه‌عالمه جمله منظم و از پیش آماده شده داشت که مدام به همه خانوم‌های تو حرم می‌گفت. نهال خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و با سبکبالی از در حرم زد بیرون، چادر عربی زیبایی رو که بلقیس وقت راه افتادن بهش داده بود روی سر مرتب کرد و راه افتاد تو پیاده‌رو خلوت، تقریبا چندماهی می‌شد که اومده بودن شهرری اما هیچ‌وقت فرصت نشده بود که به شاه‌عبدالعظیم سر بزنن، شبِ بعد از اون گرد و خاک سنگین تو خونه‌اشون تقریباً همه همسایه‌ها برای عذرخواهی از سوء تفاهم پیش‌اومده تک‌تک به اتاقشون اومدن و اول از همه هم بلقیس به دست و پاشون افتاد و حلالیت خواست، بعداً هم که فهمید نهال برای دل سبک کردن می‌خواد بره حرم یکی از چادرهای عربی نو خودش رو که می‌گفت یادگار شوهرشِ تقدیم نهال کرد و با این‌کار خواست که بیشتر دل به‌دست بیاره، صبح بود، دم‌دم‌های 9 صبح که امید به‌هوای سرکشی به‌پدرش راهی بیمارستان شد و نهال هم راهی حرم و حالا داشت با حالی‌که کاملاً عوض شده بود بر می‌گشت خونه، خونه‌ای که باز در انتظار یه‌غوغای تازه بود.
    ***
    انگشتش روی دکمه پاسخ می‌لرزید، اسم سامان مدام چشمک می‌زد روی صفحه اما دل و جرأت نهال خیلی‌وقت پیش از دست رفته بود؛ آنقدر تو جدال دلش بالا و پایین شد تا بالاخره ارتباط قطع شد، شاید اگه اغراق نمی‌کرد این صدمین تماس سامان بود که بی‌پاسخ میموند، رفت تو باکس پیام‌ها و همه رو از نو نگاه کرد:
    - نهال چرا جواب نمیدی؟
    - چیه امید اونجاست؟
    - فردا صبح زنگ می‌زنم.
    - نهال توروخدا جواب بده، دارم دیوونه میشم.
    - نهال امروز مریم مامان زنگ‌میزنه اگه جواب ندی همه قصه رو مجبور میشم بگم.
    - نترس از اون قلچماق من هواتو دارم، فقط حرف بزن.
    و پیامی که همین الان براش رسید:
    - به‌خدا اگه جواب ندی میام اون‌جا و اون خونه رو رو سر خودم و تو و اون عشق افسانه‌ای‌ات خراب میکنم.
    با صدای کوبیدن‌های محکم در گوشی تو دستش لرزید و به‌سرعت از جا کنده ش؛ فقط یه‌نفر تو این‌خونه این‌جوری به در اتاقشون می‌کوبید و با لهجه غلیظ ترکی‌اش هوار هوار می‌کرد و اونم...
    - دخترجان مثل این‌که تو هیچی حالیت نمیشه، یه‌هفته‌ت شد دو هفته، دوهفته‌ت شد سه‌هفته، بهونه‌تازه‌ای هم که دیگه نداری، شوهرم که اومد، تا کی می‌خوای منو دنبال خودت بکشونی، ببینم نکنه هـ*ـوس موش‌و گربه بازی کردی؟!
    - اصلاً این‌طور نیست، آخه من...
    طاهره‌خانم با اعصابی متشنج و ناآروم دست به لولای پرسر و صدای در گرفت و گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی‌میگم، من دیگه به آخه ماخه تو کاری ندارم، هرکاری که دلت خواست تو این مدت کردی، حسابی منو سر دُوندی، کرایه ندادی، اون جوون عذب رو که آخرم نفهمیدیم واقعاً...
    نگاه نهال که آتشین شد طاهره خانم سری تکون داد و گفت:
    - لاالاالاالله... دیگه بسه تو روخدا، انقدر عجز و لابه نکن، فقط تا شب بهت مهلت میدم، به شوهرتم بگو، باید وسایلتون رو جمع کنید و برید، کرایه این مدتم حلالتون، فقط زودتر خالی کنید، پسرم امروز و فردا دیگه میاد، من از اولم راضی نبودم این اتاقُ اجاره بده اما اون عباس ذلیل‌مرده با چرب‌زبونی این شوهر مفنگی منو خام کرد اما حالا دیگه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم با گریه و التماس به‌پاش بیفتید و فرصت بخواهید، کاری هم ندارم که جایی‌ رو داری یا نه، باباجان صبر و تحملم یه‌حدی داره.
    لب‌ دهن کج کرد و در حالی‌که با گرفتن یه‌طرف کم هیکل سنگینش رو از پله‌ها می‌کشید پایین ناله زد:
    - چی می‌خواهید از جونمون که این‌جوری چسبیدین به‌این خونه، ول کن برو دیگه.
    نهال چسبید به در و از همون‌جا نگاهش افتاد به عاطفه خانم که داشت تو یه‌تشت مسی ملحفه خیس می‌کرد و بلقیس که ملاقه به‌دست سر قابلمه غذاش بود، با سرگیجه‌ای تازه جون گرفته برگشت تو اتاقش و با دیدن چراغ روشن گوشی موبایل دید که سامان سه‌تا میس‌کال دیگه انداخته، با حرص گوشی رو با پا هل داد به زیر کمد و همون‌جا رو زانوهاش نشست، فاتحه روزهای خوش خونده شده بود، امید نبود، نیومد، تا خود شب حتی یه تماس هم نگرفت و نهال هم شبیه اون مغرور شد و زنگی نزد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    ثانیه‌ها شد دقیقه و دقیقه‌ها رسید به ساعت و نهال تاریک شدن هوا رو از شیشه بالای در اتاقشون دید، تن و بدنش لرزید، خدایا چکار کنم؟
    نیمی از وسایلش رو به طرز ناشیانه و هل‌هلی بسته‌بندی کرده بود، روسری مشکی ساتنش رو به‌سر کرد و چشم به در دوخت، کجا باید می‌رفت؟! اشک بی‌مقدمه‌ای چشماش رو تر کرد، خیلی زودتر از اون‌که فکرش رو می‌کرد صدای جیغ و هوار طاهره خانم تو گوشش پیچید:
    - گفتم دستمو ول کن بلقیس، کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
    بلقیس با التماس گفت:
    - خو یه فرصت دیگه بهشان بده، جوانن، خدارو خوش نمیاد ایجو تا کنی باهاشون، مگه ندیدی شوهرش تازه مرخص شده، خودشم خو مریضِ!
    طاهره خانم دست بزرگ و ضمخت اونو پس زد و گفت:
    - مریضه؟ به من‌چه که مریضِ، من اتاقم رو می‌خوام.
    در اتاق رو بازهم با همون شتاب همیشگی کوبید و قلب نهال از جا کنده شد، خیلی زود دستگیره رو پایین داد، طاهره خانم دست به‌کمر روبروی اون قرار گرفت و گفت:
    - وسایلتُ جمع کردی؟
    نهال یه‌نیم‌نگاه به چپ و راست خودش انداخت و چیزی نگفت و طاهره خانم اونو کنار زد و وارد اتاق شد، با دمپایی روی قالیچه‌اشون پا گذاشت و با دیدن وسایلی که هنوز سرجاهاشون بود گفت:
    - تو‌که هنوز هیچ‌کاری نکردی!
    نهال سربرگردوند سمت اونو و با حال زاری گفت:
    - من جایی رو ندارم، امید هم هنوز نیومده.
    طاهره‌خانم عصبانی دوسه‌تا از ظرف و ظروف اونو پرت کرد تو ایوون و گفت:
    - به‌من چه که جایی رو نداری.
    بلقیس بازم دوید جلو و دست طاهره‌خانم رو گرفت اما طاهره وحشی و افسار بریده اونو هل داد سمت دیوار و گفت:
    - بلقیس کاری نکن که اول از همه وسایل تو رو بریزم تو کوچه.
    همسایه‌ها تک‌تک از اتاق‌هاشون زدن بیرون، طاهره‌خانم تقی رو صدا زد که بره کمکش، به دقیقه نکشید که زن و شوهر بی‌رحم و عصبی تمام دار و ندار زندگی اونا رو ریختن تو حیاط، جهیزیه‌ای که هنوز نو نو بود، شریف‌خان رفت جلوی آقاتقی رو بگیره که اون مردک مفنگی با یه هل اونو عقب زد و برای اولین بار صداشو بالا برد و عربده عصبی زد.
    نهال افتاد به دست و پای طاهره خانم:
    - توروخدا... التماستون می‌کنم، یه امشب...
    طاهره خانم با حرص بالشت‌های روکش مخملی رو کوبید به پهلوهای نهال و جیغ زد:
    - بسه بسه انقدر التماس نکن، جون به‌لبم کردی دختر.
    بلقیس و فاطمه خانم دورکمر نهال رو گرفتن و عقب کشیدنش تا بیشتر از این خار نشه، زیرلب بهش گفتن:
    - آروم باش، ما راضی‌شون می‌کنیم.
    اما نتونستن، نه‌زن‌های همسایه نه مردهاشون هیچ‌کدوم با التماس نتونستن زمان بخرن، نتونستن دلِ سنگ اونا رو آب کنن، اونا با بی‌شرمی تمام وقتی دیدن نهال از تو خونه کندنی نیست نیمی از وسایل رو با فضاحت ریختن تو کوچه واین‌کار باعث شد همسایه‌های چند محل آن‌طرف‌تر هم از سر و صدای اونا به‌کوچه بریزن، نهال دیگه طاقت نیاورد این‌همه تحقیر شدن رو تحمل کنه، خیلی زود در مقابل اصرارها و دست کشیدن‌های بلقیس برای نگه داشتنش همه رو پس زد و از خونه زد بیرون، طاهره‌خانم جیغ کشید:
    - آت‌و آشغالات رو هم جمع کن و ببر.
    اما نهال بی‌اهمیت فرش و رختخوابش رو لگد کرد و از اون کوچه گذشت، هرچی همسایه‌ها دنبالش رفتن بی‌جواب فقط دست بالا برد و دوید، دوید و رفت به‌سمت ناکجایی‌که با هیچ‌کس روبرو نشه؛ بی‌کس و تنها تو کوچه پس کوچه‌هایی راه می‌رفت که حس می‌کرد حتی خاک‌های زمینش هم اونو پس می‌زنه، به پهنای صورت اشک می‌ریخت، اشکی که زلال بود و قلب هر رهگذری رو به درد می‌آورد، دیگه زندگی رو نمی‌خواست، دیگه ادامه‌اش رو نمی‌خواست، همه‌چی از دست رفته بود، تک‌تک اون لحظات خوب، اون حس‌های ناب، اون دل‌خوش کنک‌ها، همه‌چیز از دست رفته بود و حتی یه فرصت کوتاه هم برای اون باقی نمونده بود، ساعت به دستش نبود اما زمان براش اهمیت پیدا کرده زود، اصلا دلش نمی‌خواست اون‌شب شب بشه، می‌خواست هوا همین‌طوری گرگ و میش باقی بمونه، می‌خواست آسمون دورنگ باشه تا کمتر از هیبت سیاهش بترسه اما... اما نشد، اون‌شب آسمون تاریک‌تر از هرشب دیگه بود، یه‌شب با آسمونی تهی از ستاره.
    داشت تلوتلوخوران تو کوچه منتهی به‌خیابان اصلی جلو می‌رفت که با یه‌عابر پیاده روبرو شد، ندیدش و مستقیم رفت تو سـ*ـینه‌اش، خیلی‌ زود عقب کشید و عذرخواهی کرد اما عابر از تو تاریکی گذر کرد و جلو اومد، نهال به خیال مزاحم یه‌قدم دیگه عقب برداشت و به‌سر و ته‌کوچه نگاه کرد، باید می‌دوید، باید فرار می‌کرد، امروز و امشب و اینجا و حالا اصلاً وقت خوبی برای موندن و جدل نبود، اومد پا به‌فرار بذاره که عابر اونو تو بغلش گرفت و نهال تا اومد جیغ بزنه صداش تو سـ*ـینه ستبری خفه شد که گرمای آشنایی داشت، بوی آشنایی داشت، تپش منظم قلب آشنایی داشت، دستاش اون سـ*ـینه رو چنگ زد و سرش رو بالا آورد، زلالی نافذ چشمهای امید تا مغز و استخوانش رسوخ کرد و از نو نهالی عاشق ساخت.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا