مایکل با قدمهای تأنی و آهسته به سمت کلید برق حرکت میکند و لامپ اتاقش را خاموش میکند. سپس خود را به میز مطالعهی کوچک و شکلاتیرنگش میرساند. چراغ ال ای دی و استوانهای شکلی را بر میدارد که به پریز برق متصل است.
روی دکمهی برجسته و گِردش میفشارد و نور ماورای بنفش را جلوی بدن خود میگیرد؛ بلافاصله نوشتهها و رموز پنهان روی پوست روشنش، هویدا میشوند.
کوچکترین محل خالی روی بدن مایکل وجود ندارد. مسائل مهم روزمرگی محل استقرارشان را از داخل مغز آسیب دیدهی مایکل به بدن عضلانی و نهچندان حجیمش رساندهاند. مایکل به جملهای چشم میدوزد که همراه با یک تاریخ، نزدیک به کلیهی سمت راستش درج شده است: «تا روز سوم سپتامبر، ساعت هفت و سی دقیقهی شب صبر کن. برای مواقعِ ضروری»
نفس عمیقی میکشد که باعث میشود قفسهی سـ*ـینهاش برای ثانیههایی مملوء از اکسیژن بشود. نگاه مایکل اکنون به نام دیگری دوخته شده است که قسمت اعظمی از پهلوی او را اشغال کرده است: «فرانک استون»
تیشرت خود را از روی مبل اتاقش بر میدارد و عجولانه بر تن میکند. سپس موهای بلند و مشکیرنگش را با یک حرکت سریعِ دست به پشت سرش هدایت میکند.
جسم خستهاش را روی تختخواب میاندازد و لپتاپش را به سمت خود میکشاند.
وارد موتور جستوجوی اینترنت میشود و عبارت « فرانک استون» را تایپ میکند؛ اما نیاز نیست بهطور کامل بنویسد؛ زیرا سابقهی جستوجوی داخل حافظهی دستگاه خودش پیشنهاد میدهد. رنگ متمایز یک نشانی از باقی سایتها، ثابت میکند که مایکل برای اولین بار نیست داخل آن میرود. روی نشانی میفشارد و وارد سایت رسمی فرانک استون میشود.
به وسیلهی اکانت جعلی خود مشغول نوشتن نامهای به ایمیل رسمی دکتر فرانک میشود:
«سلام پروفسور. من یکی از بزرگترین طرفدارن اختراع جدید شما هستم. دستگاهی که میتونه خاطرات بد و نامناسب زوجها رو پاک بکنه. یک سؤال برای من پیش اومده: اگه دستگاه دچار اختلال بشه، دقیقاً چه اتفاقی برای زوجها میافته؟»
چشمان کشیده و مشکیرنگ مایکل همچنان به صفحهی لپتاپش دوخته شده است. انگشتش را برای چند ثانیه با شک و شبهه بالای ماوس نگه میدارد؛ اما درنهایت ایمیل را برای پروفسور فرانک ارسال میکند.
در حالی که همچنان چراغهای داخل اتاق خاموش هستند، قدمهایش را آرام و بیصدا بهدنبال هم روانه میکند.
به گوشهی اتاق نزدیک میشود که یک کیسه بوکس قرمزرنگ از سقف آویزان شده است. نفس عمیق خود را صدادار بیرون میدهد. سپس دستان مشت شدهاش را با تمام قدرت روی کیسه بوکسِ سفت و زبر خود میکوبد که پشت هر ضربه دریایی از ناامیدی، جذر و مد میکند. بهقدری این کار را انجام میدهد که استخوانهای برجستهی دستانش دچار التیاب میشوند و به سرخی، رنگ میبازند. آخرین مشت خود را با فریادی که در بطن سـ*ـینهاش خفته است، به کیسه بوکس میکوبد و منجر به گازگرفتن لبپایینیاش میشود. یک بار دیگر روی تختخواب میافتد و دستانش را پشت سرش قلاب میکند؛ سپس با سـ*ـینهای که به سختی بالا و پایین میشود، برای چند ثانیه به سقفِ گچی اتاقش خیره میگردد. با صدای گرفتهاش برای خود لب میجنباند:
- من توی ورزش اسکی آسیب ندیدم.
چشمانش را میبندد. سرش از بیخوابی سنگین شده است و پشت پلکهایش گویی تیغ میکشند. آرامتر با خود زمزمه میکند:
- مطمئنم که توی ورزش اسکی آسیب ندیدم. لعنتیها به من دروغ گفتن.
روی دکمهی برجسته و گِردش میفشارد و نور ماورای بنفش را جلوی بدن خود میگیرد؛ بلافاصله نوشتهها و رموز پنهان روی پوست روشنش، هویدا میشوند.
کوچکترین محل خالی روی بدن مایکل وجود ندارد. مسائل مهم روزمرگی محل استقرارشان را از داخل مغز آسیب دیدهی مایکل به بدن عضلانی و نهچندان حجیمش رساندهاند. مایکل به جملهای چشم میدوزد که همراه با یک تاریخ، نزدیک به کلیهی سمت راستش درج شده است: «تا روز سوم سپتامبر، ساعت هفت و سی دقیقهی شب صبر کن. برای مواقعِ ضروری»
نفس عمیقی میکشد که باعث میشود قفسهی سـ*ـینهاش برای ثانیههایی مملوء از اکسیژن بشود. نگاه مایکل اکنون به نام دیگری دوخته شده است که قسمت اعظمی از پهلوی او را اشغال کرده است: «فرانک استون»
تیشرت خود را از روی مبل اتاقش بر میدارد و عجولانه بر تن میکند. سپس موهای بلند و مشکیرنگش را با یک حرکت سریعِ دست به پشت سرش هدایت میکند.
جسم خستهاش را روی تختخواب میاندازد و لپتاپش را به سمت خود میکشاند.
وارد موتور جستوجوی اینترنت میشود و عبارت « فرانک استون» را تایپ میکند؛ اما نیاز نیست بهطور کامل بنویسد؛ زیرا سابقهی جستوجوی داخل حافظهی دستگاه خودش پیشنهاد میدهد. رنگ متمایز یک نشانی از باقی سایتها، ثابت میکند که مایکل برای اولین بار نیست داخل آن میرود. روی نشانی میفشارد و وارد سایت رسمی فرانک استون میشود.
به وسیلهی اکانت جعلی خود مشغول نوشتن نامهای به ایمیل رسمی دکتر فرانک میشود:
«سلام پروفسور. من یکی از بزرگترین طرفدارن اختراع جدید شما هستم. دستگاهی که میتونه خاطرات بد و نامناسب زوجها رو پاک بکنه. یک سؤال برای من پیش اومده: اگه دستگاه دچار اختلال بشه، دقیقاً چه اتفاقی برای زوجها میافته؟»
چشمان کشیده و مشکیرنگ مایکل همچنان به صفحهی لپتاپش دوخته شده است. انگشتش را برای چند ثانیه با شک و شبهه بالای ماوس نگه میدارد؛ اما درنهایت ایمیل را برای پروفسور فرانک ارسال میکند.
در حالی که همچنان چراغهای داخل اتاق خاموش هستند، قدمهایش را آرام و بیصدا بهدنبال هم روانه میکند.
به گوشهی اتاق نزدیک میشود که یک کیسه بوکس قرمزرنگ از سقف آویزان شده است. نفس عمیق خود را صدادار بیرون میدهد. سپس دستان مشت شدهاش را با تمام قدرت روی کیسه بوکسِ سفت و زبر خود میکوبد که پشت هر ضربه دریایی از ناامیدی، جذر و مد میکند. بهقدری این کار را انجام میدهد که استخوانهای برجستهی دستانش دچار التیاب میشوند و به سرخی، رنگ میبازند. آخرین مشت خود را با فریادی که در بطن سـ*ـینهاش خفته است، به کیسه بوکس میکوبد و منجر به گازگرفتن لبپایینیاش میشود. یک بار دیگر روی تختخواب میافتد و دستانش را پشت سرش قلاب میکند؛ سپس با سـ*ـینهای که به سختی بالا و پایین میشود، برای چند ثانیه به سقفِ گچی اتاقش خیره میگردد. با صدای گرفتهاش برای خود لب میجنباند:
- من توی ورزش اسکی آسیب ندیدم.
چشمانش را میبندد. سرش از بیخوابی سنگین شده است و پشت پلکهایش گویی تیغ میکشند. آرامتر با خود زمزمه میکند:
- مطمئنم که توی ورزش اسکی آسیب ندیدم. لعنتیها به من دروغ گفتن.
آخرین ویرایش: