کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مایکل با قدم‌های تأنی و آهسته به سمت کلید برق حرکت می‌کند و لامپ اتاقش را خاموش می‌کند. سپس خود را به میز مطالعه‌‌ی کوچک و شکلاتی‌رنگش می‌رساند. چراغ ال ای دی و استوانه‌ای شکلی را بر می‌دارد که به پریز برق متصل است.
روی دکمه‌‌ی برجسته و گِردش می‌فشارد و نور ماورای بنفش را جلوی بدن خود می‌گیرد؛ بلافاصله نوشته‌ها و رموز پنهان روی پوست روشنش، هویدا می‌شوند.
کوچک‌ترین محل خالی روی بدن مایکل وجود ندارد. مسائل مهم روزمرگی محل استقرارشان را از داخل مغز آسیب دیده‌‌ی مایکل به بدن عضلانی و نه‌چندان حجیمش رسانده‌اند. مایکل به جمله‌ای چشم می‌دوزد که همراه با یک تاریخ، نزدیک به کلیه‌ی سمت راستش درج شده است: «تا روز سوم سپتامبر، ساعت هفت و سی دقیقه‌ی شب صبر کن. برای مواقع‌ِ ضروری»
نفس عمیقی می‌کشد که باعث می‌شود قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش برای ثانیه‌هایی مملوء از اکسیژن بشود. نگاه مایکل اکنون به نام دیگری دوخته شده است که قسمت اعظمی از پهلوی او را اشغال کرده است: «فرانک استون»
تیشرت خود را از روی مبل اتاقش بر می‌دارد و عجولانه بر تن می‌کند. سپس موهای بلند و مشکی‌رنگش را با یک حرکت سریعِ دست به پشت سرش هدایت می‌کند.
جسم خسته‌اش را روی تختخواب می‌اندازد و لپ‌تاپش را به سمت خود می‌کشاند.
وارد موتور جست‌وجوی اینترنت می‌شود و عبارت « فرانک استون» را تایپ می‌کند؛ اما نیاز نیست به‌طور کامل بنویسد؛ زیرا سابقه‌ی جست‌وجوی داخل حافظه‌ی دستگاه خودش پیشنهاد می‌دهد. رنگ متمایز یک نشانی از باقی سایت‌ها، ثابت می‌کند که مایکل برای اولین بار نیست داخل آن می‌رود. روی نشانی می‌فشارد و وارد سایت رسمی فرانک استون می‌شود.
به وسیله‌ی اکانت جعلی خود مشغول نوشتن نامه‌ای به ایمیل رسمی دکتر فرانک می‌شود:
«سلام پروفسور. من یکی از بزرگترین طرفدارن اختراع جدید شما هستم. دستگاهی که می‌تونه خاطرات بد و نامناسب زوج‌ها رو پاک بکنه. یک سؤال برای من پیش اومده: اگه دستگاه دچار اختلال بشه، دقیقاً چه اتفاقی برای زوج‌ها می‌افته؟»
چشمان کشیده و مشکی‌رنگ مایکل همچنان به صفحه‌ی لپ‌تاپش دوخته شده است. انگشتش را برای چند ثانیه با شک و شبهه بالای ماوس نگه می‌دارد؛ اما درنهایت ایمیل را برای پروفسور فرانک ارسال می‌کند.
در حالی که همچنان چراغ‌های داخل اتاق خاموش هستند، قدم‌هایش را آرام و بی‌صدا به‌دنبال هم روانه می‌کند.
به گوشه‌ی اتاق نزدیک می‌شود که یک کیسه بوکس قرمزرنگ از سقف آویزان شده است. نفس عمیق خود را صدادار بیرون می‌دهد. سپس دستان مشت شده‌‌‌‌اش را با تمام قدرت روی کیسه بوکسِ سفت و زبر خود می‌کوبد که پشت هر ضربه دریایی از ناامیدی، جذر‌ و مد می‌کند. به‌قدری این کار را انجام می‌دهد که استخوان‌های برجسته‌ی دستانش دچار التیاب می‌شوند و به سرخی، رنگ می‌بازند. آخرین مشت خود را با فریادی که در بطن سـ*ـینه‌اش خفته است، به کیسه‌ بوکس می‌کوبد و منجر به گازگرفتن لب‌پایینی‌اش می‌شود. یک بار دیگر روی تخت‌خواب می‌افتد و دستانش را پشت سرش قلاب می‌کند؛ سپس با سـ*ـینه‌ای که به سختی بالا و پایین می‌شود، برای چند ثانیه به سقفِ گچی اتاقش خیره می‌‌گردد. با صدای گرفته‌اش برای خود لب می‌جنباند:
- من توی ورزش اسکی آسیب ندیدم.
چشمانش را می‌بندد. سرش از بی‌خوابی سنگین شده است و پشت پلک‌هایش گویی تیغ می‌کشند. آرام‌تر با خود زمزمه می‌کند:
- مطمئنم که توی ورزش اسکی آسیب ندیدم. لعنتی‌ها به من دروغ گفتن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    به کمک نمایان‌شدن انوار طلایی‌رنگ خورشید که از پس توری نازک پنجره‌ی اتاق بیرون زده است، سوفیا به‌آهستگی چشمانش را باز می‌کند.
    قطرات عرق سرد روی پیشانی بر‌آمده‌اش چکه می‌کنند. سرش را به‌آرامی می‌چرخاند و به اطرافش چشم می‌دوزد. هیچ شخصی داخل اتاق او حضور ندارد. یکی از دستان ظریف و کم‌جانِ او با دستبند چرم و مشکی‌رنگی به میله‌ی آهنی تختخواب بسته شده است. همچنین لوله‌‌‌های اکسیژن کانولای داخلِ حفره‌های کوچک بینی‌اش فرو رفته‌اند.
    مکانیسم دفاعی سوفیا توسط دستوری که محتاطانه از جانب مغزش صادر شده است، اجازه نمی‌دهد بی‌محابا جیغ و فریاد بکشد. لرزه بر اندام سوفیا می‌افتد و همراه با رخساری که هم‌رنگ گچ دیوار شده است، نگاهش باری دیگر داخل اتاق سوت‌وکور شروع به چرخیدن می‌کند. اثاثیه‌ی‌ زیادی وجود ندارد، فقط میز‌های فلزی پزشکی به چشم می‌خورند که رویشان دارو و سرنگ‌‌ها چیده شده‌اند. سوفیا بزاق دهانش را با گلویی خشک فرو می‌دهد؛ اما همچنان ترجیح می‌دهد که سکوت خود را پیشه بگیرد.
    به سمت مچ خود روی بر می‌گرداند که داخل دستبند چرمی اسیر شده است. دست کوچک و دخترانه‌اش مشت می‌شوند و سعی می‌کند با نیروی مضاعف مچ دستش را از داخل دستبند بیرون بکشد. به‌طور ناگهانی تمام لامپ‌های اتاق خاموش می‌شوند و محوطه در تاریکی مطلق گُم می‌شود. با وجود آنکه لوله‌‌ی اکسیژن کانولای داخل حفره‌های بینی‌اش فرو رفته‌اند، نفس‌تنگی مهلکی می‌گیرد و سـ*ـینه‌اش به‌سرعت بالا و پایین می‌رود. مغز سوفیا همچنان دستور می‌دهد بدن او در همان حالت منقبض و دفاعی خودش قرار داشته باشد. سرانجام سد اشک‌های چشمانش شکسته می‌شوند و قطره‌های درخشانش روی گونه‌های بر‌آمده‌اش چکه می‌کنند.
    برای مدت کوتاهی لامپ‌های اتاق روشن می‌مانند؛ اما زمان زیادی نمی‌گذرد که مجدداً خاموش می‌شوند. در وهله‌ی بعدی چراغ‌های داخل اتاق حالت اتصالی می‌گیرند.
    سوفیا دیگر نمی‌تواند خود را کنترل کند. همراه با جیغ بلندی که می‌کشد، با حالت جنون‌واری برای رهایی مچ دستش تلاش می‌کند. سپس به وسیله‌ی لحن بلندی می‌گوید:
    - دست من رو باز کنین.
    به تقلای خود ادامه می‌دهد. این بار نیز به غیر از فشار دستبند چرم به مچ ظریف و روشنش مسئله‌ی دیگری عایدش نمی‌شود.
    لامپ‌های داخل اتاق روشن می‌مانند و همین امر موقتاً سبب جلوگیری از حرکات جنون‌وار سوفیا می‌شود. آن دختر با موهای فرفری و بلندی که تا اواسط کمرش رسیده است، کنجکاوانه سر خود را می‌چرخاند. از انتهای گلویش جیغ گوش‌خراشی می‌کشد:
    - گفتم دست‌های من رو باز کنین. همین الان.
    فقط چند ثانیه از حرف سوفیا سپری می‌شود که دستگیره‌ی درب به سمت پایین حرکت می‌کند.
    روشنایی سالن درون اتاق می‌افتد و قسمتی را به تصاحب در می‌آورد. سوفیا از اندک تلألؤ به وجود آمده بهره می‌گیرد و شخصی را مشاهده می‌کند که وارد اتاق شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به چشمان ریز و گودرفته‌ی آقای جکسون خیره می‌شود و بدون آنکه او را بشناسد، با لحن عصیانگری لب می‌جنباند:
    - عوضی‌ِ روانی دست من رو باز کن.
    جکسون نگاهش را به رخسار وحشت‌زده‌ی سوفیا گره می‌زند و به وسیله‌ی قدم‌های آهسته‌ و تأنی به سمت تختخواب او حرکت می‌کند.
    در همین حین کلماتش به آرامی بیان می‌شوند:
    - لطفاً آروم باش سوفیا؛ چون برای ادامه‌ی این چالش به آرامش نیاز داری.
    سوفیا ابروان قهوه‌ای‌رنگش را در هم می‌کشد و با همان حرص و کینه‌ای که در وجودش قالب شده است، زبانه می‌کشد:
    - قصدت از این کار‌ها چیه؟
    سوفیا نگاهش را از رخسار دکتر جکسون پس می‌گیرد و به طرفین چشم می‌دوزد. بلافاصله صحبت می‌کند:
    - اصلا من توی کدوم جهنمی هستم‌؟
    پیش از آنکه باری دیگر سوفیا خشم خود را در قالب کلمات جای بدهد، صدای‌ آن مرد شنیده می‌شود:
    - متأسفانه من نمی‌تونم بهت کمک کنم. خودت باید دستبندت رو باز کنی. فقط باید بگم که توی روز‌های سپری شده تو بار‌ها موفق شدی این کار رو انجام بدی.
    جمله‌ی آقای جکسون به اتمام می‌رسد. بلافاصله یک صفحه‌ی‌‌ نمایشگر بزرگ پشت سر او روشن می‌شود. سوفیا بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و چشمانش را به سمت آن صفحه‌ نمایشگر می‌برد.
    با نگاه بیمناک و متحوش به اعدادِ شمارش معکوسی چشم می‌دوزد که روی نمایشگر درج شده‌اند. چهار دقیقه و بیست ثانیه برایش تعیین کرده‌اند.
    سوفیا همراه با جیغ بلندی که از انتهای گلویش می‌کشد، کلمات را عجولانه به یکدیگر متصل می‌کند:
    - دست من رو باز کن پیرمرد عوضی.
    آقای جکسون بدون آنکه پاسخ دیگری بدهد، با گام‌های بلندش به سمت درب اتاق حرکت می‌کند. سوفیا باری دیگر نیم‌نگاهی به شمارش معکوس دیجیتالی صفحه‌ی نمایشگر روبه‌رویش می‌اندازد. چهار دقیقه‌ی دیگر برایش باقی مانده‌‌است. به‌سرعت تقلا می‌کند دستش را از درون دستبند چرم بیرون بکشد؛ اما فقط فشار بیشتری به مچ ظریف و لطیفش وارد می‌شود.
    با ترس و اضطراب سرش را می‌چرخاند و به صفحه‌ی نمایشگر خیره می‌شود. به محض آنکه شمارش معکوس دیجیتالی به دقیقه‌ی دو می‌رسند، برای سوفیا دژاووی عمیقی رخ می‌دهد.
    بزاق دهانش را فرو می‌دهد و دستی را که بهش دستبند متصل است، کمی می‌چرخاند. بلافاصله چشمانش به یک دکمه‌ِ‌ی گرد و برجسته می‌افتد.
    با انگشت دست دیگرش روی آن می‌فشارد و موفق می‌شود دستبند را باز کند.
    سوفیا لوله‌ی کانولای را به‌سرعت از داخلِ حفره‌های بینی خود بیرون می‌کشد و همراه با قدم‌های سریع و عجولانه، به سمت درب اتاق شروع به دویدن می‌کند.
    برای آن دخترِ سردرگم هنوز یک چالش سخت‌تر وجود دارد. درب اتاق مجهز به یک قفل دیجیتالی است که برای باز شدن به عددی سه رقمی نیاز دارد.
    سوفیا چشمانش را روی یکدیگر می‌فشارد و کاسه‌ی سرش را میان دستانش اسیر می‌کند؛ سپس شیون می‌کشد و به ذهن خود فشار بیشتری می‌آورد.
    لحظات به‌طور بی‌رحمانه‌ای سریع سپری می‌شوند؛ اما حافظه‌ی سوفیا خالی‌تر از آن است که حتی بتواند یکی از اعداد را به یاد بیاورد.
    شمارش معکوسی که روی صفحه‌ی نمایشگر وجود دارد، به عدد صفر می‌رسد و هم‌زمان صدای آژیر بلند و گوش‌خراشی داخل اتاق می‌پیچد.
    سوفیا بیشتر مضطرب می‌شود و همراه با قلبی که به‌سرعت داخل سـ*ـینه‌اش می‌کوبد، اطراف خود را بررسی می‌کند.
    آن دختر حیران و سردرگم هنوز متوجه نشده است داخل کجا قرار دارد و همچنین صدای بلند آژیری نشانگر چه موضوعی است.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به‌طور ناگهانی بعضی از چراغ‌ها روشن می‌شوند و نور قرمزرنگی داخل اتاق سیطره می‌اندازد. همین موضوع باعث می‌شود باری دیگر سوفیا برک حالت دژاوو را به‌طور عمیق‌تر تجربه کند. به وسیله‌ی دستانی که لرزش آشکاری دارند، انگشتانش را روی صفحه دیجیتالی به حرکت در می‌آورد و بدون آنکه بداند دقیقاً چه کاری دارد انجام می‌دهد، کد سه رقمی را وارد می‌کند؛ سپس روی گزینه‌ی تایید می‌فشارد. صفحه‌ی نمایشگر به دلیل عدم واردکردن رمز صحیح به رنگ قرمز در می‌آید. سوفیا دستانش را داخلِ موهای آشفته‌اش فرو می‌برد و به وسیله‌ی جیغ‌کشیدن ترس و هراس خود را تخلیه می‌کند. فقط چند ثانیه‌ی بعد درب اتاق از طرف سالن باز می‌شود و لامپ‌های اتاق به رنگ عادی خودشان بر می‌گردند؛ سپس صدای ممتد و پیوسته‌ی آژیر قطع می‌شود. زود‌تر از هر شخص دیگری خانم برک با قدم‌های بلندش به سمت سوفیا حرکت می‌کند. اشک‌های آن مادرِ دل‌نگران همانند بارانی پاک مشغول شست‌وشوی غبار غم‌گرفته‌ی صورتش می‌شوند. سوفیا برک بدون تحرک در آغـ*ـوش مادرش آرام می‌گیرد. آن خانم را به‌خوبی نمی‌شناسد‌‌؛ اما حس می‌کند از زندان فوق امنیتی‌ای آزاد شده است که هیچ روزنه‌ی خروجی وجود نداشت. صدای آقای آدامز شنیده می‌شود که خطاب به دخترِ جوان لب می‌زند:
    - سوفیا لطفاً بهم نگاه کن.
    همین‌طور که آن دختر همچنان در آغـ*ـوش مادرش است، بدون تحرک می‌ماند و هیچ پاسخی به آقای آدامز نمی‌دهد. خانم برک دخترش را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کند و با یک تبسم دلنشین به چهره‌‌ی او چشم می‌دوزد. آقای آدامز با لحن بلند و رسایش تکرار می‌کند:
    - سوفیا! صدای من رو می‌شنوی؟
    پس از آنکه سوفیا هیچ پاسخی نمی‌دهد و فقط نگاهش را به یک نقطه از دیوارِ گچی گره می‌زند، آقای آدامز به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و بلند لب می‌جنباند:
    - بهش شوک وارد شده، امروز زودتر بیهوشی اول رو انجام می‌دیم. باید برای اسکن‌های مغزی آماده‌اش کنیم.
    بدن آن دختر بی‌اختیار شل می‌شود و آرام به سمت پایین سُر می‌خورد. دو پرستار آقا و خانمی که در اتاق حضور دارند، از زیربغل سوفیا می‌گیرند و مجدداً او را سرپا می‌کنند. گردن ظریف و نحیفش به یک سمت آویزان می‌شود و در حالی که چشمانش در حالت نیمه‌بسته قرار گرفته‌اند، به سرامیک اتاق چشم می‌دوزد. پدر سوفیا از آرنج آقای آدامز می‌گیرد و او را به سمت خودش بر می‌گرداند‌. سپس با نفس‌هایی که بسیار سخت از حصار سـ*ـینه‌اش خارج می‌شوند، لب می‌زند:
    - حال سوفیا هر روز داره بد‌تر میشه. چرا این اتفاق افتاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای آدامز نفس عمیقی می‌کشد و عینکش را از روی صورتش بر می‌دارد. سپس با همان لحن آرامی که در اکثر مواقع دارد، پاسخ می‌دهد:
    - یادتونه که موقع انتقال مایکل، شما و خانم کروز یه توافق‌نامه رو با بند مخفی امضا کردین؟
    آقای برک با رخسار خود که حالت ختثی دارد، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد.
    آقای آدامز به چشمان والدین سوفیا نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - بند مخفی این بود که امکانش هست در صورت خاموش‌شدن یکی از میکروچیپ‌ها، دستگاهِ دوم با قدرت بیشتری به بیمار آسیب بزنه.
    برای ثانیه‌هایی گویا روح هر دوی آن‌ها از کالبدشان جدا می‌شوند و به گوشه کناری از یک جهان ناشناخته سفر می‌کنند که ادارک بینایی و شنوایی داخلش معنا نشده است.
    آقای آدامز صدایش را صاف می‌کند و با تأسف بیشتری صحبت می‌کند:
    - این موضوع که میکروچیپ چه کسی روشن بمونه، کاملاً شانسی بود و ما هیچ دخالتی نکردیم. راه‌حل دیگه‌ای هم برای بهبودیشون وجود نداشت.
    به محض آنکه جمله‌اش به اتمام می‌رسد، آقای برک یقه‌ی سفیدرنگ روپوشِ آن پزشک را با خشم و عصبانیت می‌گیرد و فریاد می‌کشد:
    - تو داری چی میگی مرتیکه‌ی عوضی؟!
    آقای آدامز که بی‌تحرک ایستاده است، دستانش را به موازات یکدیگر بالا می‌آورد و از پشت شیشه‌ی عینک خود، به رخسار عصبی و شوک‌زده‌ی آقای برک خیره می‌شود.
    صدای خشمگین و غضبناک آقای برک باری دیگر محوطه را در بر می‌گیرد:
    - نمی‌تونم باور کنم همچین مسئله مهمی رو از ما پنهون کردی.
    یکی از پرستاران که داخل اتاق حضور دارد، از تختخواب سوفیا فاصله می‌گیرد و عجولانه با حراست بیمارستان تماس می‌گیرد.
    آقای آدامز به وسیله‌ی لحنی که تأسف را یدک می‌کشد، رو به والدین سوفیا ادامه می‌دهد:
    - اگه اون انتقال صورت نمی‌گرفت، وضعیتشون تا آخر زندگی تغییر نمی‌کرد.
    خانم برک که چشمانش از فرط حیرت و شوک‌زدگی در حدقه‌شان گرد شده‌اند، به‌سختی از بین لبان نیمه‌بازش صحبت می‌کند:
    - باید مایکل کروز رو به این بیمارستان برگردونی. شنیدی چی گفتم؟
    قبل از ‌آنکه شخص دیگری صحبت کند، مأموران حراست وارد اتاق سوفیا می‌شوند و پیکرِ ورزیده‌ی آقای برک را از دکتر آدامز جدا می‌کنند.
    آن مربیِ تقویت حافظه هم‌زمان که خونسردانه یقه‌ی روپوش خود را صاف می‌کند، به‌صراحت هرچه بیشتر صحبت می‌کند:
    - این کار دیگه فایده نداره. تیم پزشکی شما رو مجبور به امضاکردن توافق‌نامه نکرد، فقط یک بندِ پنهون داخلش گذاشتیم که از وجودش هم مطلع بودین.
    مادر سوفیا با رخسار رنگ‌پریده و اشک‌هایی که شانه‌به‌شانه‌ی یکدیگر روی گونه‌‌‌های لاغر و تکیده‌اش جاری شده‌اند، به سمت دختر خود شروع به دویدن می‌کند. سپس با یک لحن ثابت مدام می‌گوید:
    - تو باید خوب بشی دختر عزیزم. صدام رو می‌شنوی؟
    آقای آدامز به وسیله‌ی لحن مصمم خود که اندوه فراوانی را پشت کلمات به ظاهر سرد و خشکش مستور کرده است، خطاب به حراست می‌گوید:
    - لطفاً خانواده‌ی برک رو از اتاق خارج کنین.
    همین‌طور که هردوی آن‌ها توسطِ نیرو‌های مسلحِ حراست بالاجبار از اتاق بیرون می‌روند، آقای برک با لحن بسیار بلندی می‌گوید:
    - ما باید دخترمون رو ببینم وگرنه سوفیا هیچکدوم از خاطراتش رو یادش نمیاد.
    آقای آدامز عینکش را از روی صورت خود بر می‌دارد و رد آن را روی بینی‌اش می‌فشارد.
    درب اتاق بسته می‌شود؛ اما همچنان صدای اعتراض والدین دل‌نگرانِ سوفیا به گوش می‌رسد که این بار سالن بیمارستان را در بر گرفته است.
    پزشک جوان با قامت نه‌چندان بلندش، به سمت تختخواب سوفیا قدم‌ بر می‌دارد.
    تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و دست دیگرش را روی پیشانی سوفیا می‌گذارد. بلافاصله درجه‌ی تب او را می‌سنجد.
    بعد از تماس مجددی که ویلیام آدامز برقرار می‌کند، این بار پروفسور فرانک پاسخ می‌دهد:
    - چی‌شده ویلیام؟ چرا دوباره مزاحم من شدی؟
    دکتر آدامز صدای خود را صاف می‌کند و اتفاق ناگوار و ناراحت کننده‌ای را که پیش آمده است، به وسیله‌ی لحن آرامی بیان می‌کند:
    - متأسفانه مجبور شدم بند پنهون قرارداد رو برای خانواده برک توضیح بدم.
    صدای پروفسور فرانک از پشت تلفن شنیده می‌شود که با حیرت و تعجب لب می‌جنباند:
    - تو چه غلطی کردی؟!‌
    ویلیام آدامز کمی مضطرب می‌شود؛ اما خونسردی خودش را همچنان حفظ می‌کند:
    - چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم پروفسور. حال دخترشون اصلا مساعد نیست. باید حقیقت رو می‌فهمیدن.
    فرانک نفس عمیقی می‌کشد و باری دیگر غرولند می‌کند:
    - تو عجب احمقی هستی! از همون اول می‌دونستم نباید استخدامت کنم.
    ویلیام آدامز دست خود را از روی پیشانی داغ سوفیا بر می‌دارد و با قدم‌های آهسته‌ای که روی سرامیکِ سرد و سفید اتاق بر می‌دارد، با کنجکاوی لب می‌زند:
    - ببخشید قربان، ولی من خواستم بدونم حال مایکل داره بهبود پیدا می‌کنه یا ایده‌ی جدایی به‌طور کامل شکست خورده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پروفسور فرانک لحظه‌ای مکث می‌کند. بلافاصله رک و بی‌پرده پاسخ می‌دهد:
    - خوشبختانه این موضوع به تو مربوط نمیشه. فقط سعی کن وظیفه‌ای رو که بهت دادم درست انجام بدی.
    بدون آنکه دکتر آدامز فرصت پاسخ‌دادن داشته باشد، تماسِ تلفنی قطع می‌شود.
    ویلیام آدامز فلشی را از داخل جیب روپوش خود بیرون می‌آورد که ویدئو‌های فعالیت و تمرین‌های مختلف سوفیا داخلش ضبط شده است.
    آقای آدامز معتقد است دیدن ویدئوهای قدیمی کمک شایانی به سوفیا خواهند کرد. هرچند اگر آن دختر احوال وخیمی داشته باشد.
    دکتر آدامز فلش را به صفحه‌ی نمایشگر متصل می‌کند و خود روی مبلِ راحتی سفید و گرم و نرم به انتظار می‌نشیند. اثر داروی بیهوشی که به سوفیا تزریق شده است، پس از مدتی از بین می‌رود و آن دختر مجدداً چشمانش را باز می‌کند.
    آقای آدامز از روی مبل بلند می‌شود و به وسیله‌ی قدم‌های آهسته به سمت سوفیا قدم بر می‌دارد. سپس در حالی که چشمان درشت آن دختر در حالت نیمه‌بسته قرار گرفته‌اند، خطاب به او می‌گوید:
    - لطفاً با دقت به این ویدئو‌ها نگاه کن.
    از جلوی چشمان سوفیا کنار می‌رود که مرکز توجه‌ی سوفیا روی آن صفحه نمایشگر معطوف بشود.
    چشمان نیمه‌بسته‌ی سوفیا به خود دوخته می‌شود که داخل باشگاه بیمارستان قرار دارد و روی دوچرخه‌ی ثابت به آرامی رکاب می‌زند.
    دوربین موبایل همراهش را به سمت رخسار خود گرفته و مشغول صحبت است:
    «سلام سوفیا‌‌‌ی آینده. من سوفیای گذشته هستم. راستش بهم گفتن باید از خودم فیلم بگیرم که برای روز‌های بعدی راحت‌تر بتونی هویت خودت رو به یاد بیاری. یکم عجیب و احمقانه‌ست، درکت می‌کنم.»
    در حالی که داخل ویدئو یک تاپ خاکستری‌رنگ بر تن دارد، دستان روشن و پوست لطیف بدنش بیشتر از مواقعی در معرض نمایش قرار گرفته است که لباس‌های گشاد و آویزان بیماران را می‌پوشد.
    سوفیا با سرعت بیشتری روی دوچرخه رکاب می‌زند و لحظاتی بعد بازویش را روی پیشانی‌ بلندش می‌کشد که دانه‌های عرق رویش پدیدار گشته‌اند. سپس نگاهش را مستقیم به لنز دوربین گره می‌زند و لب می‌جنباند:
    «این موضوع رو برای سوفیا‌های آینده توضیح میدم که مثل احمق‌ها و خنگ‌ترین موجودات دنیا، از خواب بلند میشن و هیچ چیزی یادشون نیست. دو صفحه‌ی دیگه از کتابم رو نوشتم، چیزی تا پایان داستان نمونده، فقط باید انتخاب کنی چه سرنوشتی انتظار اون ربات رو می‌کشه. نگران نباش، می‌دونم که از عهده‌اش برمیای.»
    کمی مکث می‌کند و هم‌زمان که نگاهش را از لنز دوربین پس می‌گیرد، چند ثانیه در سکوت به نقطه‌ای خیره می‌شود. سپس خیلی آرام روی دوچرخه رکاب می‌زند و شروع به صحبت می‌کند‌:
    «پایان تلخ برای کتاب داستان عاشقانه بهتره، چون به حقیقت نزدیک‌تر میشه. این جمله رو نمی‌دونم چه کسی و چه وقت بهم گفته.»
    چند ثانیه چهره سوفیا داخل ویدئو در همان حالتِ سکون و بی‌تحرک باقی می‌ماند؛ اما به آرامی گوشه‌ی لبانش به سمت بالا حرکت می‌کنند و چشمانش کمی ریز می‌شوند. درنهایت لبخند بزرگی روی صورتش می‌نشیند و همراه با تلفن همراهش از روی دوچرخه‌ی ثابت پایین می‌جهد.
    به وسیله‌ی لحنی که مملوء از شور و هیجان است، شروع به صحبت می‌کند:
    «شوخی کردم. یادم مونده چه کسی این جمله رو به من گفته.»
    در همین لحظه تلفن همراهش را می‌چرخاند و رخسار مایکل را در معرض نمایش قرار می‌دهد که روی صندلی نشسته است.
    همین‌طور که یک دفتر و مداد طراحی جلویش قرار دارد، ترواشاتِ ذهنی‌اش را روی برگه‌ی سفید پیاده می‌کند.
    سوفیا با قدم‌های تند و سریعش به مایکل می‌رسد و دوربین را در نزدیکی صورت او نگه می‌دارد؛ سپس با موهای بلند و آشفته‌ی آن پسر بازی می‌کند.
    از چانه‌ی بلند و تیز مایکل می‌گیرد و مدام سر او را به جهت‌های مختلف تکان می‌دهد. صدای سوفیا از داخل ویدئو شنیده می‌شود که لحن بسیار شیطنت‌آمیزی دارد:
    «می‌دونم که بعد از تمرین عرق کردم؛ ولی باید تحملم کنی.»
    مایکل با همان صورت خود که در دست سوفیا اسیر شده است و مدام به جهت‌های مختف می‌چرخد، به طراحی‌اش ادامه می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای آدامز که خشکش زده است، عینک طبی خود را از روی چشمانش بر می‌دارد و با دقت بیشتری به صفحه‌ی نمایشگر چشم می‌دوزد.
    مسلماً اشتباهی صورت گرفته است؛ زیرا به هیچ عنوان اجازه ندارد کوچک‌ترین اشاره‌ای به مایکل بکند.
    قبل از آنکه ماجرا از این وخیم‌تر بشود، صفحه‌ی نمایشگر را در حالتی خاموش می‌کند که سوفیا و مایکل در آغـ*ـوش یکدیگر جای گرفته‌اند.
    ویلیام آدامز سرش را می‌چرخاند و به چهره‌ی سردرگم و بهت‌زده‌ی سوفیا نگاه می‌کند.
    در این لحظات خود آقای آدامز نیز متحیر است؛ زیرا مشخص نیست این ویدئو چطور به داخل فایل‌ لپ‌تاپش اضافه شده است.
    ٭٭٭
    مایکل نگاهش را از چشمان نافذ آقای کالی پس می‌گیرد و به سمت ساعت‌دیواری می‌چرخد. عقربه‌ها فقط پانزده دقیقه نیاز دارند که دقیقاً سه ظهر را به نمایش بگذارند. آقای کالی که روبه‌روی مایکل روی صندلی نشسته است، با لحن جدی‌اش لب می‌جنباند:
    - مایکل ما وسط تمرین هستیم، حواست کجاست؟
    پسرِ جوان نگاهش را به سمت مربی تقویت حافظه‌ی خود می‌چرخاند و در حالی که مشخص است هوش و حواسش در جای دیگری سیر می‌کند، بی‌هدف سرش را تکان خفیفی می‌دهد.
    قبل از آنکه آقای کالی صحبت کند، خود مایکل کلمات را با گلوی خشک و صدای گرفته‌اش بیان می‌کند:
    - میشه لطفاً تمرین رو متوقف کنیم؟
    آقای کالی ثانیه‌هایی مکث می‌کند. سپس مستقیم به چهره‌ی مایکل خیره می‌شود و لب می‌جنباند:
    - اینجوری پیشرفت نمی‌کنی. باید طبق برنامه پیش بریم.
    مایکل با چشمانی که کمی گود رفته‌اند، مستقیم به رخسار کشیده‌ و پوستِ روشن آقای کالی زل می‌زند. آن مرد نفسش را فوت می‌کند و از روی صندلی بلند می‌شود؛ سپس با قدم‌های آهسته و تأنی به سمت مایکل می‌رود و امیدوارانه می‌گوید‌:
    - تو خوب داری پیش میری. اجازه نده هیچ عاملی مانع بهبودیت بشه. الان هشت ساعته که به هوش اومدی و باید منتظر تمرین‌های سخت‌تر باشی.
    مایکل به وسیله‌ی همان موهای عـریـ*ـان و بلندی که قسمتی از صورت روشنش را پوشانده است، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با سکوت خالص و سنگینش آقای کالی را به سمت درب خروجی بدرقه می‌کند.
    آن مرد دستش را روی دستگیره فلزی اتاق می‌گذارد؛ اما قبل از آنکه به سمت پایین فشار بدهد، صدای دورگه و گرفته‌ی مایکل به گوش می‌رسد که به طرز عجیبی جذاب شده است:
    - راستی دوست‌دختر و مادرم قرار بود منتظرم بمونن که تمرینم تموم بشه. هنوزم هستن؟
    آقای کالی لبان به هم دوخته‌ شده‌اش را باز نمی‌کند؛ اما سرش را طوری تکان می‌دهد که به ابهام مایکل خاتمه ببخشد.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد و چشمانش را برای ثانیه‌هایی پشت تیرگیِ پلک‌هایش محدود می‌کند؛ سپس از روی تختخواب پایین می‌جهد.
    از کنار انواع تابلو‌های نقاشی‌ خود می‌گذرد و به درب بسته‌ی اتاقش می‌رسد. بلافاصله اندک نیرویی به دستگیره‌ی استیل وارد می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    وارد سالن اصلی می‌شود که سرامیک‌های سفیدش آشکارا برق می‌‌زنند و تلألؤ لامپ‌های موجود را منعکس می‌کنند. هنگام رسیدن به درب دوقلوی بخش، به یکی از پرستاران خانم برخورد می‌کند.
    بدون آنکه به سمت عقب برگردد، یکی از دستان خود را به نشانه‌ی عذرخواهی بالا می‌آورد.
    به مسیرش ادامه می‌دهد. داخل سالن چندمنظوره‌ی بیمارستان با مادرش و جسیکا مواجه می‌شود که غرق در شادی هستند و با یکدیگر گفتگو می‌کنند؛ اما رخسار مایکل همچنان حالت سرد و خشکش را تغییر نمی‌دهد.
    به وسیله‌ی قدم‌های تأنی و آهسته به سمت مبلِ سبزرنگی حرکت می‌کند که نزدیک به یک اغذیه‌ی خودکار قرار دارد. به محض آنکه کمی نزدیک‌تر می‌شود، توجه‌ هردویشان به سمت مایکل معطوف می‌شود.
    در ابتدا خانم کروز ابروان نازک و مشکی‌رنگش را بالا می‌دهد و با روی خوش صحبت می‌کند:
    - سلام پسرم. تمرین خوب بود؟
    مایکل به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - بد نبود مامان. لطفاً دوباره سؤال‌پیچم نکن.
    شانه‌های خانم کروز بی‌محابا به سمت بالا حرکت می‌کنند و لحن صحبت‌کردنش سیر نزولی می‌یابد:
    - قصدم فضولی نبود پسرم؛ ولی دیشب متوجه شدم تو خیلی بیشتر از ساعتی که بیمارستان برات مشخص کرده بیدار مونده بودی.
    شوک خفیفی پیکر مایکل را نامحسوس می‌لرزاند و برای چند ثانیه بدون تحرک به رخسار مادرش خیره می‌شود که چین‌های کثیری دور لبانش را محاصره کرده‌اند.
    سعی می‌کند خونسردانه پاسخ مادرش را بدهد؛ اما بی‌اختیار آشفتگی وجودش را فرا گرفته است:
    - دوست ندارم سٶال‌پیچم کنی. من دیگه یه پسر ده ساله نیستم مامان.
    خانم کروز این بار جدی و نگران پاسخ می‌دهد:
    - من قصد ندارم زندگیت رو تحت کنترل بگیرم؛ ولی باید درکم کنی که نگران باشم، من مادرت هستم.
    مایکل شانه‌هایش را به سمت بالا هدایت می‌کند و پاسخ می‌دهد:
    - فقط می‌خواستم سطحم رو توی بازی آنلاین افزایش بدم که آخر هم موفق نشدم.
    پیش از آنکه شخص دیگری صحبت کند، خود مایکل با لحن بلندی می‌گوید:
    - مامان لطفاً با دکتر صحبت کن که من و جسیکا بریم بیرون شام بخوریم.
    جسیکا از فرصت استفاده می‌کند و شور و هیجانی را که مایکل به وجود آورده است، بسیار خوشحال و مسرور پیش می‌برد:
    - چه فکر خوبی عزیزم! دوره‌ی درمانت هم عالی داره پیش میره و هیچ دلیلی برای مخالفت وجود نداره.
    چشمان مایکل به رخسارِ خانم کروز گره می‌خورد و دستانش را به نشانه‌ی خواهش کردن به یکدیگر می‌چسباند. سپس خودش اضافه می‌کند:
    - جسیکا دوست‌دخترمه، باید براش وقت بذارم.
    جسیکا از روی مبل بلند می‌شود و خودش را به مایکل می‌رساند. گونه‌ی آن پسر را به‌سرعت می‌بوسد و به تقلید از او دستانش به یکدیگر چسبیده می‌شوند و جلوی خانم کروز می‌ایستد.
    لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبان آن خانم مسن را به تسخیر در می‌آورد.
    یکی از ابروان خود را بالا می‌فرستد و همراه با تکان‌دادن سرش می‌گوید:
    - خیلی خب، من با دکتر‌هات صحبت می‌کنم.
    حتی یک ثانیه نیز سپری نمی‌شود که مایکل به وسیله‌ی صدای بلند و کنترل‌نشده‌اش تشکر می‌کند و در وهله‌ی بعدی، دست جسیکا را می‌گیرد و با قدم‌های خود همراه می‌سازد.
    اکنون با شادی و خوشحالی غیر‌قابل‌وصفی به سمت درب خروجی شروع به دویدن می‌کنند. خانم کروز که سرش را به سمت عقب برگردانده است، ناشی از شور و هیجان پسرش رگ‌های ریز و درشت زیادی روی پیشانی‌ سفید و مسطحش پدید آمده‌اند.
    مایکل دستِ ظریف جسیکا را محکم می‌فشارد و با لبخندی که لبانش را اشغال کرده است، به سمت او بر می‌گردد. درب تمام اتوماتیک خروجی کنار می‌رود و آن دو از بیمارستان خارج می‌شوند.
    مایکل به خورشید تابانی چشم می‌دوزد که در حال غروب است. لحظاتی سپری می‌شود و جسیکا با لحن بلندی می‌گوید:
    - برنامه‌ت چیه؟ جای خاصی قراره بریم؟
    همین‌طور که مایکل دست آن دختر را گرفته است، با احتیاط پلکانِ سنگیِ جلوی بیمارستان را پایین می‌رود که مملوء از برگ‌های خشکیده‌ی زردرنگ پاییزی است. سپس پاسخ می‌دهد:
    - این موضوع دیگه سوپرایزه و نمی‌تونم چیزی بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خوشحالی و شوق درونی‌ جسیکا همانند موجودی زنده زیر پوست صورتش شروع به خزیدن می‌کند. در حالی که ماه سپتامبر سپری می‌شود، هوای پاییزی بسیار ملایم و دلچسب است.
    مایکل به سمت آن دختر قدبلند می‌چرخد و به وسیله‌ی لحنی که کمی جدی‌تر شده است، لب می‌جنباند:
    - چرا با وجود این که من همچین بیماری ناشناخته‌ای دارم، هنوز بهم وابستگی داری و نرفتی با یه پسر دیگه آشنا بشی؟
    گوشه‌ی لبان ماتیک‌خورده و براقِ جسیکا اندکی بالا می‌روند و ابروان نازک و بلندش به یکدیگر پیچ می‌خورند؛ سپس با لحن مصممی لب می‌زند:
    - معلومه خب، چون خیلی وقتِ که عاشقت هستم و قرار نیست به خاطر یه بیماری علاقه‌م رو بهت از دست بدم.
    در نزدیکیِ ساختمان بیمارستان پر از درختان کاج با تنه‌هایی درشت و پوست انداخته است.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد و دستش را به دور گردن او حلقه می‌کند. سپس کوتاه لب می‌جنباند:
    - ممنونم.
    جسیکا قدم‌برداشتن را متوقف می‌کند و فاصله‌ای که میانشان به وجود آمده است را به حداقل می‌رساند؛ سپس صورت مایکل را توسط دستانش می‌گیرد. در همین لحظه مایکل تن عقب می‌کشد و با صدای گرفته‌اش لب می‌جنباند:
    - تاکسی آنلاین بگیرم؟
    جسیکا چشمانش را روی اعضای رخسار مایکل به گردش در می‌آورد و با چشمان نیمه‌بسته‌اش، بسیار اغواگر پاسخ می‌دهد:
    - دوست دارم دونفری پیاده‌روی کنیم.
    مایکل بی‌اختیار دستش را بالا می‌آورد و به ساعت مچی‌اش نیم‌نگاهی می‌اندازد. سپس ابروانش در هم گره می‌خورند و با اعتراض لب می‌زند:
    - من خیلی گشنه‌م شده. مقصد هم خیلی دوره.
    جسیکا باری دیگر دستش را بالا می‌آورد و قسمتی از رخسار آن پسر را لمس می‌کند و در هنگام صحبت‌کردن به لحن سابقش وفادار می‌ماند:
    - عزیزم مضطرب به نظر می‌رسی و همش ساعتت رو نگاه می‌کنی. دلیل خاصی داره؟
    مایکل به نشانه‌ی مخالفت سرش را تکان می‌دهد و تلاش‌های واهی‌ و بیهوده می‌کند که لبخندی روی لبان بی‌رنگش نقش ببند. بلافاصله لب می‌زند:
    - نه، منتظر اتفاق خاصی نیستم. فقط عادت دارم که زیاد به ساعتم نگاه کنم.
    جسیکا صحبت دیگری نمی‌کند؛ اما در همین هنگام نگاهش به‌سختی در نگاه مایکل گره می‌خورد.‌‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از آنکه سوار تاکسیِ آنلاین می‌شوند، بدون معطلی به سمت آدرسی حرکت می‌کنند که مایکل روی برنامه برای راننده مشخص کرده است.
    مسیرشان کمی بیش از حد تصور جسیکا طولانی از آب در می‌آید؛ اما درنهایت به منطقه‌ای می‌رسند که مایکل مدنظر داشته است.
    اکنون روی خیابان تمیز و عریضِ سنگی قدم بر می‌دارند که چراغ‌های پایه‌دار مشکی، با فاصله‌ی مناسبی کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند.
    صدای اعتراض جسیکا به گوش می‌رسد که با لحن طنز و کنایه‌آمیزی همراه شده است:
    - امیدوارم سوپرایزت اندازه‌ی این مسیری که اومدیم ارزش داشته باشه.
    مایکل که محکم دست آن دختر را گرفته است، سر خود را به سمت رخسار کشیده‌ و پوست برنزه‌ شده‌‌ی او می‌چرخاند و نگاهِ باصلابتی تحویلش می‌دهد. سپس لب می‌جنباند:
    - مطمئن باش که ارزش داره.
    روی عابر پیاده به قدم‌برداشتن ادامه می‌دهند تا زمانی که مایکل روبه‌روی فست‌فودی بزرگی متوقف می‌شود. خود مایکل به وسیله‌ی صدای بلندی می‌گوید:
    - ولی قبلش بریم غذا بخوریم؛ خیلی گشنم شده.
    جسیکا با تکان‌دادن سرش نشان می‌دهد که قصد مخالفت ندارد. بدون فوت وقت حرکت می‌کنند و وارد فست‌فودی می‌شوند.
    مایکل نزدیک‌ترین میزِ مستطیلی شکل را انتخاب می‌کند که به دیوار چسبیده است. جسیکا منو را از روی میز بر می‌دارد و نگاهی به غذا‌های موجود در لیست می‌اندازد. سپس با رخسار جدی و اخم‌هایی که داخل یکدیگر فرو رفته‌اند، خطاب به مایکل می‌گوید‌:
    - می‌خوام رژیم لعنتیم رو بشکنم، همبرگر و سیب زمینی سرخ‌کرده سفارش میدم.
    مایکل دست خود را بالا می‌آورد و گارسون را فرا می‌خواند؛ سپس رو به او لب می‌جنباند:
    - دو تا همبرگر و سیب زمینی لطفاً.
    گارسونِ جوان که لباس زردرنگی بر تن دارد و یک پیشبند زرشکی جلوی بدن خود بسته است، همراه با لبخندش خوش‌آمدگویی می‌کند و سفارش آن‌ها را داخل دفترچه‌ی کوچکی می‌نویسد.
    مایکل با لحن پرانرژی و سرزنده‌‌ی خود می‌گوید:
    - غذا‌های بیمارستان رو اصلا دوست ندارم. لعنتی‌ها انگار برای زندانی‌ها غذا درست می‌کردن.
    جسیکا همراه با لبخند کم‌رنگش که به رخسارش زینت بخشیده است، پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - توی روز‌های گذشته هروقت مادرم غذای خوبی درست کرده بود، برات آر م زوردم.
    مایکل موهای سرکش و بلندش را به پشت سرش هدایت می‌کند و نیم‌نگاه دیگری به ساعت مچی‌ خود می‌اندازد. سپس لبخندی روی لبانش رنگ می‌گیرد و خطاب به جسیکا می‌گوید:
    - مادرت زن مهربونی هستش، درست مثل خودت که دختر مهربونی هستی.
    خود مایکل دستش راستش را آهسته روی میز به حرکت در می‌آورد و دست جسیکا را می‌گیرد.
    آن دختر لبخندِ متفکرانه‌ای می‌زند و هم‌زمان که مستقیم به چشمان مشکی مایکل خیره می‌شود، با لحنِ طنزگونه‌ی خود می‌گوید:
    - همه من رو به عنوان یه دختر اشرافی و لوس می‌شناسن که لای پر قو بزرگ شده.
    مایکل سرش را تکان خفیفی می‌دهد و هم‌زمان که گارسون با سینی غذا به سمت میز آن‌ها حرکت می‌کند، با لحن آرامی می‌گوید:
    - الان هم حتما خجالت می‌کشی که داخل این فست‌فودی نشستی؛ چون فقط به مجلل‌ترین رستوران‌ها عادت داری.
    جسیکا به‌سرعت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با همان لبانی که دو طرفش به سمت بالا سوق پیدا کرده‌اند، پاسخ می‌دهد:
    - آره متأسفانه. دقیقاً همین‌طوره.
    مایکل از گارسون تشکر می‌کند و مجدداً به سمت رخسار جسیکا بر می‌گردد. کمی در سکوت به یکدیگر خیره می‌شوند؛ اما درنهایت جسیکا گاز کوچکی به سیب زمینی سرخ کرده‌اش می‌زند و رو به مایکل می‌گوید:
    - راستی داشت یادم می‌رفت. پدرم می‌خواد بعد از این که حال تو بهتر شد، ما دو تا رو برای سفر به شهر ونیز بفرسته.
    کمی از نوشابه‌ی مشکی و رژیمی‌اش را می‌نوشد و ادامه می‌دهد:
    - نظرت چیه که یه هفته‌‌ی کامل داخل شهر ونیز وقت بگذرونیم؟
    مایکل که مشغول جویدن ساندویچِ همبرگر خود است، سرش را طوری تکان می‌دهد که گویا به وجد آمده است. سپس لب می‌جنباند:
    _ عالی میشه.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا