کامل شده رمان مینو سپنتا انگره | امیدرضا پاک طینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 9

بچه های بامزه و شیرین با تن پوشی از جنس حیوانات خود را پوشانده و پا برهنه مشغول بازی بودند.
زنانِ سیاه پوست با موهای چین شکن دار و مشکی رنگ، جانب مردانی قوی هیکل و برخی لاغر اندام که نیزه در دست داشتند ایستاده و خیره به گروه تازه وارد نگاه می کردند که ناگاه صدای هلهله و شادی از جانب تمام روستا برخواست، مردان کف می زدند و زنان تنبک به دست می نواختند و شعر خاصی را بلند بلند می خواندند.
نوای شادی از جای خویش برخواست و به سمت کلبه ی نسبتاً بزرگی رسید که پیرامونش را مشعل های فروزانی احاطه نموده بود. درب کلبه گشوده شد و عقاب سیاه متعجب و حیران از خانه بیرون آمد، پا برهنه و نفس زنان خود را به گروه تازه وارد رساند و گفت:
- دوستان من خوش آمدید، خوش آمدید.
که ناگهان طوفان ژیان و خشمگین مشت محکمی به صورت عقاب زد و گفت:
- تو ترسوترین جانداری هستی که تا به حال به چشم خویش دیده ام.
عقاب خائف و سراسیمه در حالی که دردی اکید را بر سمت راست فک خویش احساس می نمود نقش بر زمین شد.
ناگهان سکوتی عظیم حاکم بر حال شادمان روستا شد.
عقاب ابروانش در هم گره خورد و بر آشفته از سر زانو برخواست، دستی به صورتش کشید و گفت:
- طوفان صبح چگونه به این بی پروایی خود را رسانده ای که در میان جمع، امیرت را ترسو می خوانی و او را نقش بر زمین می کنی؟
طوفان خشمگین فریاد بلند داشت و گفت:
- امیر؟ کدام امیر یارانش را در میدان نبرد تنها می گذارد؟ تو یک ترسوی ناچیز هستی.
سپس خطاب به اهالی روستا زبان جنباند و گفت:
- گوش هایتان را باز کنید و بشنوید که چه می گویم. امیران ما توسط چه کسانی تعیین می شدند؟ همگی می دانیم که امیر به واسطه ی انتخاب ارواح مقدس به قدرت و مسند می رسد.
آنگاه دگربار رخ در جهت عقاب سیاه چرخاند و گفت:
- تو یک جایگزینی.
عقاب مضطرب و عصبانی فریاد برآورد و گفت:
- من امیر هستم، من برگزیده ام، کسی که انتخاب شده، ارواح مقدس مرا انتخاب کردند.
طوفان خنده ای بلند سر داد و گفت:
- تو یک جایگزینی، جایگزینی که توسط امیر پیر انتخاب شد نه ارواح.
با استماع جمله ی طوفان روستا در بهت و شگفتی غرق شد. طوفان ادامه داد:
- جانشینی نالایق و ترسو، تو همگی ما را در آن میدان رها کردی تا تکه تکه شویم.
که نوای زن یکی از سربازان برخواست که می گفت:
- عقاب سیاه به ما گفت همگی شما اسیر در دستان شیطانی عظیم شدید و در میان ریشگان درختان به خاک سپرده شدید.
نوای دیگری برخواست و گفت:
- شیطان عظیم تنها جان آنان را می خواست، پس ما را بخشید.
زمزمه ای در روستا به پا شد که عقاب سیاه جایگزینی نالایق است.
طوفان صبح در حالی که خیره به چهره ی خشمگین عقاب بود به کمک دستانش جمع را به سکوت فراخواند و خود ادامه داد و گفت:
- پس تو به غیر از ترسو، دروغگو نیز هستی. خودت می دانی که دروغ گفتن در این وادی چه خسارتی را به دنبال دارد.
عقاب سیاه دستپاچه و هراسان در حالی که صدایش به رعشه افتاده بود کلام بلند داشت و گفت:
- تو هیچ سندی بر اثبات کلام خویش نداری، تو آن دروغگویی هستی که باید قربانیِ دروازه ی بهشت شود.
طوفان لبخندی زد و گفت:
- من تنها فرد رها شده از میدان نبرد نیستم، مردان شجاع دیگری با من در مقابل دشمن ایستادگی کردند و با من هم راءی و هم عقیده اند. آیا تمامیِ ما را انکار می کنی؟
عقاب سیاه که دیگر حتی توان خشمگین شدن را نداشت، ذیل فشار نگاه نفرت انگیز مردم زانوانش نرم گردید و بر خاک افتاد و گفت:
- تو می خواهی خودت امیر شوی، اینان توطئه ای کثیف است.
که طوفان صبح حرفش را قطع نمود و گفت:
- من اشتباه تو را تکرار نخواهم کرد.
کنون برای محاکمه ی خویش مهیا شو.
عقاب دگربار خشمگین گشت و از خاک زانوانش را جدا کرد و گفت:
- تو را خواهم کشت. بر طبق رسومات قبیله با من مبارزه کن، در آخر آن که بر پاهایش استوار ایستاده امیرِ قبیله خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 10

    سپس خم شد و یک مشت خاک از زیر پاهایش برداشت و به قسمت چپ صورت خویش کشید و بعد به وسیله ی خنجر برانش خطی خونبار از پیشانی تا زیر گونه ی سمت راستش انداخت و گفت:
    - من آماده ی نبردم، به من ملحق شو.
    که ناگهان کلام نطقی مردانه از لابه لای جمع برخواست و گفت:
    - برگزیده...
    آترس جمعیت را به کنار زد و خود را به طوفان رساند و گفت:
    - تو برگزیده ای می بایست که با انتخاب شده ی ارواح به نبرد بایستی.
    عقاب سیاه خط چشمانش را باریک نمود و پرسان گفت:
    - تو کیستی؟ پرده از چهره بردار.
    طوفان یک قدم به جلو برداشت و گفت:
    - این مرد آشکار کننده ی امیران برگزیده است.
    سپس خطاب به جمعیت دستانش را بلند داشت و گفت:
    - این مرد همان دشمن گذشته ی ماست که کنون از دوست به ما نزدیک تر است، او برگزیده ی ارواح مقدس ماست و اکنون او مشخص می کند که چه کسی امیر بر این قبیله شود.
    عقاب سیاه خشمگین و متعصب رخ در جهت طوفان داشت و گفت:
    - ساکت باش پست فطرتِ خائن.
    که ناگهان نوای نطقی عظیم از جانب آترس برخواست و گفت:
    -《گشا، زانس، بِرا》《آتش، زنده، شو》
    به ناگاه شراره های سرخ آتش به سمت آسمان زبانه کشیدند و اطراف را بسان مشعلی محترق منور ساختند.
    جمعیت با ترس گام به عقب برداشتند و در حالی که غلاف چشمانشان گشاده گردیده بود با حیرت زبانِ خائفشان را می چرخاندند و می گفتند:
    - شیطان، او شیطان است.
    جرقه هایی از یک واهمه و وحشتی مجهول رخنه کنان لرزه انداخت تمام وجود جمعیت را، که طوفان در جهت آرام نمودن جمع برخواست و گفت:
    - نترسید، نترسید. او شیطان نیست. او به مقدار ارواح عزیزِ ما قدرتمند و قابل احترام است. خشم او تنها برای مدعیانِ دروغگو زبانه می کشد و شمشیر عدالتش پاره کننده ی عضلات دشمنان ماست.
    او در میدان نبرد با وجود این که می دانست ما به نیت قتل و ریختن خون وی وارد عمل شدیم، باز صبورانه مارا متقاعد نمود و از جان ما در گذشت چرا که فرستادگان ارواح دشمنان ما نیستند.
    در آن سوی روستایِ سوشیانت در پشت دروازه ی عظیم ژاوُ در میان و لابه لایِ شاخه های درختان، بانو باستیان در حالی که خون خویش را به گوش هایش کشیده بود، زانو بر زمین زده و با تمرکز فکری اکید به سخنان طوفان، عقاب، آترس و دیگر مردمان قبیله گوش می داد.
    در راءس او آژمان به حراست از وی قیام نموده بود و می گفت:
    - بانو گوشهایتان چه چیزی را استماع می کند؟
    بانو پس از اندکی مکث زمزمه کنان گفت:
    - روستا به نبرد راضی شدند، باید نزدیک دروازه شویم.
    آترس همگام با چند مرد جنگی که او را به محل مبارزه راهنمایی می کردند در حرکت بود که یکی از آنان زبان گشود و گفت:
    - میدان نبرد سوشیانت را تا به حال دیده ای؟
    آترس پس از کمی تامل گفت:
    - نه.
    مرد سخنش را امتداد داد و گفت:
    - آن جا را هومان می نامند. نگهبانِ هومان، مکلف بر نبرد شماست. او مبرهن می سازد که تو چیستی؟ یک فرستاده یا یک ساحر؟
    آترس قلیل مقداری مشوش گردید و سپس گفت:
    - قضاوتِ نگهبانِ هومان از برای ساحرگان چیست؟
    مرد جنگجو به چهره ی پیچیده در پارچه ی آترس نگاهی انداخت و گفت:
    - مرگِ آنی.
    آترس در آنگاه که به تالار بزرگ روستا نزدیک می گشت با خود زمزمه کنان می گفت:
    - بانو هیچ اطلاعی از قدرتِ نگهبان هومان در دست نداریم، ما نمی دانیم معیار او برای ساحر خواندن من چقدر است. اگر مرا ساحره خواند، همه چیز خراب می شود.
    بانو سخن آترس را می شنید و به آژمان بازگو می نمود و آژمان بر آشفته و سردرگم در انتظار تصمیم بانو هیچ کلامی را بر زبان نمی آورد.
    ☆☆ میدان نبرد هومان ☆☆
    آترس در مقابل دالان نسبتاً بزرگ تالار که از چوب سرخ رنگی ساخته شده بود ایستاد. همراهان او بدون سخن او را ترک کردند و آترس با اضطرابی شدید دالان تالار را گشود و قدم به داخل هومان گذاشت.
    به هنگامی که پاهایش به سنگ فرش تالار اصابت نمود، صدایِ ناقوسی عظیم همه جا را آکنده نمود و در پشت آن پرنده ای بسیار درخشان در رو به رویش درخشید و به پرواز در آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 11
    به سبب نور پرنده تالار روشن گردید و آترس، در بهت و حیرت ستون های عظیم و سنگ فرش طلایی هومان را مشاهده نمود.
    نمی توانست نگاهش را از پرنده ی درخشان بگیرد پس با تردید و ترسی عمیق در دلش به جلو گام برداشت.
    اندازه ی پرنده ی نورانی به مقدار یک کبوتر می نمود اما با بال هایی بلندتر و نوکی کوتاه تر.
    آترس با نگاهش او را دنبال می کرد و او تابناک همه ی جوانب را آشکار می نمود.
    سنگ فرش طلایی تالار که سطح صاف، سیقلی و براقی را تشکیل داده بودند با برخورد نور تلالوء گشته و بازتابشان موجب پدیدار گردیدن ستون های عظیم تالار می شدند.
    آترس در حالی که نگاه از پرنده جدا می ساخت، جذبه ی نقش و نگاره های ستون های سرخ رنگ شد و دیده اش را جلب نمود، پس بی اختیار دست به جانب یکی از ستون ها دراز کرد و انگشتانش را به سلوک گل های چوبی جنس رساند.
    سرش را به طاق دوخت و دید که انتهای ستون ها ناپیداست و در تاریکیِ عمیقی محو می شدند، متعجب و پریشان حال به سمت جلو گام برداشت که ناگهان نوای نطقی زنانه، آرام، شیوا و گوش نواز زمزمه کنان گفت:
    - نمی دانی که برای من چه اندازه سخت است جوانی مثل تو را محکوم به ساحرگی کنم.
    آترس حجاب ترس بر سر کشید و لرزان گفت:
    - خود را به من نشان بده.
    سپس در پی صدا چشمانش را در گوشه و کنار تالار چرخاند و پرسان زبان گشود و گفت:
    - آیا تو همان نگهبان هومانی؟
    نطق زیبا دگربار زمزمه وار گفت:
    - من نگهبان هومانم، من بانوی آگاه سوشیانت هستم. دختر امیر پیر، فاخته ی سپید. کسی که مستحضر است از بانویِ زلف سیاهی که کلام ما را می شنود.
    آترس از شدت تعجب لرزشی ناگهانی بطنش را در بر گرفت و گفت:
    - تو کیستی؟
    فاخته: من، سرآغاز قدرت و منتهایِ او هستم. کسی که قطعه ای از آن زبانی که شما در پی اش هستید را داراست.
    بانو باستیان در حالی که از شدت شگفتی چشمانش گشاده گردیده بود، اشاره به آژمان داشت و لرزان گفت:
    - فاخته ی سپید، نگهبان تالار هومان است. او یک تکه از زبان ارواح بزرگ را به همراه دارد و همچنین از وجود ما آگاه و با خبر است.
    آترس که همچنان در پریشانی و هراس بسیار به سر می برد، جستجوگر و پرسان در پی فاخته ی سپید همه جا را زیر چشمانش می گذارند که دگربار بانگِ کلام همه جا را مالامال ساخت و گفت:
    - خورشیدِ صبح، گوش مرا از چشمان سبز رنگ تو آگاه نموده است.
    آترس دست به چشمانش کشید و گفت:
    - چشمان من؟ خورشید صبح کیست؟
    نوای خنده ی فاخته تمام سَرسرا را در بر گرفت و گفت:
    - خورشید صبح، پرنده ی نورانی من است. کسی که تالار را برای چشمان سبز رنگ تو قابل مشاهده کرده است.
    تالار هومان درگیر طلسمی قدرتمند است. طلسمی که اجازه ی متلالی و درخشان ساختن هیچ آتشی را در حیطه ی خود نمی دهد. پس ارواح بزرگ خورشید صبح را به ما ارزانی داشتند.
    آترس گوش ها را معطوف کلام فاخته داشته بود و قدم در جهت درب ورودی بر می داشت که فاخته دگربار گفت:
    - فکر می کنی که توان گریز از این مکان را داری؟
    آترس در جای خود ثابت شد و ترسی عمیق وجودش را سرشار ساخت.
    فاخته در هجوم و محاصره ی پرتوی نوری عظیم همانند ستاره ای درخشان از طاق ناپیدای تالار آهسته به زمین نشست.
    آترس از تشدد نور، دستش را سایبان چشمانش کرد و گفت:
    - تو یک ارواحی؟
    فاخته در حالی که به سقف اشاره داشت گفت:
    - خورشید صبح یک ارواح است.
    سپس از شدت تابشش کاسته شد و چهره اش نمایان گشت، آترس با مشاهده ی فاخته نفسی عمیق کشید و زیر لب زمزمه کنان گفت:
    - بانو، فاخته ی سپید دختری بیست و چندی ساله است که پوستی گندمگون دارد. او لاغر اندام است و موهای بلند و پُر تابی دارد. چهره ی او ظریف و استخوانی است. لبانش درشت و بینیِ کشیده ای دارد اما چشمان او بسته است. نمی دانم چرا ولی پلکانش را نمی گشاید و در ضمن تکه ای از زبان را به گفته ی خودش داراست.
    فاخته گامی به جلو برداشت و گفت:
    - چرا چهره ی مرا برای دوستت توصیف می کنی؟
    آترس متحیر یکه خورد و گفت:
    - می خواهم دوستانم چهره ی قتال مرا بشناسند.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - به زودی دوستانت چهره ی مرا خواهند دید و با من آشنا خواهند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 12
    آترس دیدگانش را در جهت پرنده ی نورانی در حال پرواز چرخاند و گفت:
    - اگر به تو حمله کنم چه می شود؟
    فاخته لبخندی زد و بر دو زانو نشست و گفت:
    - می توانی امتحان کنی!
    آترس با استماع سخن فاخته بلافاصله خنجر از غلاف بیرون آورد و دست خود را شرحه ساخت و گفت:
    -《گشا، زانس، بِرا》《آتش، زنده، شو》
    سپس با دمی عمیق سـ*ـینه اش را مالامال ساخت و بازدمش را با فشار بیرون داد، اما متعجب از نتیجه ی اعمالش چشمانش فراخ گردید و گفت:
    - چرا عمل نمی کند؟
    سپس دوباره گفت:
    -《گشا، زانس، بِرا》《آتش، زنده، شو》
    اما انگار قدرتی در او وجود نداشت. فاخته آرام و متین لب به سخن گشود و گفت:
    - امتحان کردی؟ نمی خواهی عملی وارد نبرد شوی؟
    آترس خشمگین ابروانش در هم گره خورد، دسته ی خنجرش را فشرد و شتابناک در جهت فاخته یورش برد.
    فاخته همچنان پلکانش بر هم خفته بود و گوش هایش تیز که ناگهان کلام داشت و گفت:
    -《آدارو》《بایست》.
    آترس به ناگاه در جای خود میخکوب شد و همانند تکه چوبی خشک و بی جان به زمین اصابت کرد.
    فاخته دگربار زبان جنباند و گفت:
    - نمی خواهی تلاش کنی؟
    آترس به سمت راست بدنش افتاده بود و حتی قادر به حرکت درآوردن پلک هایش هم نبود.
    به ناگاه درب تالار گشوده شد و سربازان با نیزه های بلند و برانشان با احترام به داخل قدم نهادند اما در میان آنان باستیان و آژمان در حالی که دست و دهانشان را بسته بودند به داخل کشانیده شدند.
    طوفان صبح بر راس بالین نقش بر زمین آژمان و باستیان قیام نمود و گفت:
    - شما فکر کردید که ما احمق و نادان هستیم؟ شما چگونه فرستادگانی از سمت ارواح هستید که خود ارواح بزرگ خواستار مرگشان است؟ بانو باستیان، من با تو عهد بستم که شما را با تنها کسی که از دروازه ی بهشت با خبر و خبیر است آشنا کنم، کنون این شما و این بانویِ نابینایِ ما فاخته ی سپید.
    فاخته در جهت بانو باستیان و آژمان قدم برداشت و گفت:
    - متشکر و سپاس گذارم از شما سربازان من، در ضمن از تو طوفان سپاس گذارم که فرزندان شورشی مرا به سوی من راهنمایی کردی. اکنون اگر در بند هستند آنان را آزاد کنید و برای لحظه ای ما را تنها بگذارید.
    آژمان و بانو باستیان به واسطه ی سربازان از بند رهانیده شدند و از زمین سیقلی و طلایی رنگ هومان جدا گشتند.
    سربازان همگام با طوفان بعد از آزادی، احترام و تعظیم تالار را ترک گفته و دروازه را بستند.
    فاخته در حالی که آرام آرام به سمت پیکر چوب مانند آترس گام بر می داشت کلام بر آورد و گفت:
    - پس شما متجسس های جدید زبان ارواح هستید.
    سپس بر بالین آترس ایستاد و گفت:
    - 《باشولا، بِرا》《آزاد، شو》
    به یکباره عضلات آترس نرم گردید و از هم باز شد. آترس نفسی عمیق کشید و هراسان از جای خود بلند شد سپس بدون کلمه ای حرف زدن خود را به بانو باستیان و آژمان نزدیک نمود.
    بانو باستیان گامی به جلو برداشت و گفت:
    - خب اکنون جان ما در دستان توست...
    که ناگهان فاخته کلامش را قطع نمود و گفت:
    - این جسارت افسار گسیخته ی تو باعث شده است که قدرت مرا دسته کم و اهالیِ روستایِ مرا نادان فرض کنی.
    بانو باستیان غرق در ترس و شک، تردید آمیز به چهره ی پریشان آژمان و آترس نگاه کرد و قدم به عقب برداشت.
    فاخته دگربار لب به سخن گشود و گفت:
    - اکنون یکی بگوید که از برای چه ملاقات مرا می خواستید؟
    آترس نگاهی به یارانش انداخت و سپس گفت:
    - ما در پیِ دروازه ی بهشت هستیم، در حقیقت در پیِ زبان ارواح.
    فاخته: این جستجو دلیل خاصی دارد یا فقط از سر قدرت و افزون طلبی است؟
    آترس ادامه داد و گفت:
    - در چند سال گذشته، در عهدی که ما تازه زبان الهه را فرا گرفته بودیم اتفاقی شوم و نحس مسیر زندگیمان را دستخوش تغییر قرار داد. آموزگار ما، همیشه کلامی را به ما گوش زد می نمود که علم زبان حاوی اسراری است و این اسرار حاوی تاوانی و هر کدام می بایست تاوان دانستن این علم را بپردازیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 13
    تاوان ما بسیار سخت و طاقت فرسا بود. ابتدای کار ما چهار نفر بودیم؛ من، باستیان، آژمان و سورن (دلیر و توانا).
    سورن مرد قدرتمند و دانایی بود تا اینکه در یک شب همگی با تاوان علم خویش مواجه گشتیم. غرامت خواهِ ما خود ارواح بزرگ، همان صاحب زبان بود که با رویت ما فکری داج و شوم تمام وجودش را پر ساخت.
    چنین رقم زد که سورن اسیر در چنگال وی باشد تازمانی مشخص. او دوست ما را با خود به سرزمین ارواح برد و با خود برای ما چنین نگاشت.
    با اتمام کلام آترس، آژمان به جلو آمد و لباس از تنش بیرون آورد و پشت به فاخته ایستاد.
    آترس دگربار کلام داشت و گفت:
    - بانوی صبح، این درست است که چشمان شما نابیناست اما خورشید صبح چشمان شماست و صدق این اثر را بر پیکره ی دوست من آژمان می تواند تصدیق کند.
    فاخته سرش را تکان داد و گفت:
    - خورشید می گوید که این اثر به جا مانده از ارواح بزرگ است که با خون بر بدن آژمان نقش بسته است. می توانی آن را برای من بخوانی؟
    آترس گلویش را صاف نمود و شروع به خواندن اثر ارواح نمود:
    -《آلادور، زا، دروک》《زبان، مرا، بیابید》
    《بو، برهام تتار، ای کِ، رَن، لکور، داژون》《و، دوستتان، را، باز، پس، گیرید》
    《ورتاش رندو، اِوِنچ، دوبال، آد، دِون》《وقفه ای، پنج، ساله، به، شما》
    《گلاژِ، رامشوِ، آرلن》《داده، شده، است》
    《زا، رِن، لانخو، اِشما》《من، باز، خواهم، گشت》
    《روت، هاروچ، آفل، قرداف، دِون》《در، صورت، زول، اعمال، شما》
    《بو، آم کوتار، آلادور،》《و، نبود، زبان》
    《زا، چوری، آواژ، ناچ دِون، ای رک، لانخو، اِشمود》《من، یکی، دیگر، از، شما، را، خواهم، برد》
    《روت، تار، آروب، ادیمه، لانخو، گلا》《در، آن، عهد، مشخص، خواهم، کرد》
    《آنکری، نوچارو، آگژ، رَن، لانخو، اِشما》《برای، سومین، نفر، باز، خواهم، گشت》.
    فاخته در سکوتی ژرف غوطه ور بود که ناگاه به خود آمد و گفت:
    - چه مقدار از زمان اسارت دوستتان سورن می گذرد؟
    آترس اندکی سکوت کرد و سپس گفت:
    - چهار سال و ده ماه و سیزده روز.
    باستیان که بعد از پرخاشگریِ فاخته سکوت اختیار نموده بود، خاموشی را شکست و گفت:
    - چهل و شش روز دیگر بیشتر باقی نمانده است، ما باید برای بازگردانی دوستمان و آزادیِ خویش تا آن زمان زبان را به دست آورده باشیم.
    فاخته نفسی عمیق کشید و بر دو زانو نشست و گفت:
    - بیایید جلو، می خواهم برایتان داستانی تعریف کنم.
    هر سه نفر در جهت فاخته گام برداشتند و فاخته داستان خویش را آغاز نمود.

    ☆☆ نگهبانان زبان ☆☆

    فاخته ی سفید:
    - داستان از آن فصل آغاز گردید که الهه با بی وفایی و دسیسه ی تاریکِ خویش، کامروا بر اراده ی ارواح بزرگ گردید و زبان به دست آورده ی وی را به او باز نگرداند.
    الهه از طریق قدرت زبان، خود را به یکی از رفیع ترین قله های کوه رسانید. در آن جا در میان شکافی عمیق، معبدی عظیم قرار داشت.
    معبدی باستانی و کهنسال که آن را معبد آشااونی ( زن پاک و راست ) می خواندند.
    آشااونی در سالیان دور به واسطه ی بانویی پاک سرشت و قدرتمند بنا شده بود و از همان روز های آغازین میزبان آدم زادگانِ با خرد و نیکوکار بود.
    الهه ی جفاکار پس از تشریح مبحث انجام شده به سر کرده یِ معبد که پیرمردی سالخورده بود، زبان را به وی واگذارده و پیمانی خونبار با وی بست؛ چنین درج نمود که زبان را بر سه قسمت تقسیم کن و هر تکه را به نگهبانانی بسپار و مگزار که نا اهلی از این علم با خبر شود.
    پیرمرد سالخورده که او را خُونیرِث ( نام یکی از هفت کشور زمین ) می خواندند زبان را از الهه ستاند.
    افسانه ها می گویند خُونیرِث، زبان الهه را پدید آورد و کلمات را کنار یکدیگر قرار داد اما باز یک جای کار درست نبود.
    کلمات به تنهایی عمل نمی کردند و می بایست که ابتدا ارتکاب کننده از خون خویش در راه ارواح و صاحب زبان فدیه دهد.
    الهه، خُونیرث را گوش زد نموده بود که ارواح در پی زبان خویش به سراغ او خواهد آمد.
    پس خُونیرث سخن وی را شنیده و زبان را پس از تقسیم به نگهبانانِ مطمئن خویش سپرده و از معبد آشااونی دور ساخته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 14
    زبان روح بزرگ به سه قسمت تقسیم شد و هر کدام به گوشه ای از این کره ی خاکی منتقل گشت.
    دارندگان و نگهبانان زبان سه مرد بودند، سه جنگجویِ قدرتمند با نام های داتَه (دادگر)، ستُرگ ( نیرومند) و گالوس ( نام پسر پادشاه کپاد).
    داتَه قسمت زبان خویش را به جنوبِ زمین منتقل نمود.
    در جایی میان زمین و آسمان، مکانی مقدس و پنهان از چشمان شیاطین، استحکامات معلق.
    استحکامات معلق، قلعه ای بسیار عظیم و نیرومند است که از زمرد سبز بنا شده. در افسانه ها آمده است که قلعه به دست فرشتگان ساخته شده است و طلسمی عظیم بر پایه اش استوار است که این امر باعث پنهان سازیش از دیدگان شیاطین و دیگر غاصبان می گردد.
    در آن مکان به خوبی و نیکویی از زبان نگهداری می شود و در امنیت کامل به سر می برد.
    ستُرگ زبان را به غرب برد، به مکانی در زیر زمین، دژ ورزم (شعله ی آتش).
    ورزِم به دست کوتوله های هاوِنی (ایزد نگهبان) بنا شده بود، مکانی عجیب با قدرتی باور نکردنی.
    کوتوله های هاوِنی با بهره جویی از عنصر آتش، دژ ورزِم را در هاله ای عظیم از اخگر قرار دادند و ورودی دژ را در چاهی عمیق بنا نموده اند. چاهی تاریک و سوزنده به اسم حفره ی ملتهب.
    زبان در دژ ورزِم با امنیت بالا نگهداری می شد.
    گالوس، آخرین نگهبان زبان، شئ ارزشمند خویش را به این مکان یعنی شرق زمین حمل نمود.
    گالوس زبان را به نیت این که در پشت دروازه ی بهشت پنهان کند با خود به این مکان آورده بود اما اشتباهی عظیم در برنامه ریزی او به شرف وقوع نشست.
    شیاطین سیاه پوست با شاخ های بلند که آن ها را هرماس های کبود می نامیدند در مقابل دروازه ی بهشت با او درگیر شدند.
    گروه هرماس های کبود به دست سرداری عجیب اداره می گشت. مردی قوی هیکل و نیرومند، انسانی که تنها نیمی از وجودش انسان است و نیمه ی دیگرش را گرگی درنده و نافرهیخته مالامال نموده است.
    نبرد بین سردار کبود و گالوس زمین را به لرزه انداخت تا این که با ضربه ای مهلک از سمت گالوس، چشمان سردار کبود زخمی و سپس نابینا گشت.
    اما سردار شکست را قبول نکرد و با دندان هایش گلوی گالوس را پاره ساخت.
    از آن زمان به بعد زبان صاحب جدیدی را برای خود انتخاب نمود.
    سردار به همراه سپاهیان شاخدار خویش از دروازه ی بهشت عبور کردند و برای مدت مدیدی در آن جا زندگانی کردند.
    سردار کبود از طریق قدرت زبان سال های درازی را عمر نمود اما هیچگاه دیگر نتوانست از چشمان خود استفاده کند.
    طبق افسانه ها هر ساله از تعداد نفرات هرماس های کبود کاسته گردیده و رو به زوال می رفتند تا این که در شبی پر حادثه گروه شیاطین بر ضد سردار گشته و به عزم کشتارش وارد عمل شدند.
    سردار با آگاهی از این موضوع بسیار خشمگین گشته و به واسطه ی قدرت زبان جملگیِ آنان را به هلاکت رساند و مابقی عمر خویش را به تنهایی سپری نمود.
    سال ها گذشت و خاطرات به داستان و داستان ها به افسانه تبدیل شدند.
    دروازه ی بهشت و سردار کبود از خاطرات محو گردیده بودند که امیر پیر یعنی همان پدر من به سر پرستیِ قبیله نائل گشت.
    امیر پیر از طریق دانش ارواح، مکان دروازه را پیدا نمود و سپس در پشت آن با سردار کبود به ملاقات رسیده بود.
    سال ها پدر من با سردار کبود ملاقات می کردند تا در روزی سردار به پدر من می گوید که دیگر خسته شده ام بیا پیمان خون در عوض یک معامله با هم ببندیم، چشمان تو در مقابل زبان من.
    پدر من می گوید که باید در موردش فکر کنم و از آن مکان خارج می شود.
    در آن عهد من دختری نوجوان بودم، درست یادم هست غروب پاییزی را که پدرم همراه با خنجری در دست به داخل خانه آمد؛ او چشمان مرا با خود برد و تاریکی دنیای مرا فرا گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 15
    در پشت دروازه ی بهشت پدر من چشمانم را در مقابل زبان روح بزرگ معامله نمود اما یک جای کار می لنگید، سردار به محض استفاده از چشم زبان را در دهان خود نگه داشت و گفت:
    - این چشمان دختری نوجوان است، نه تو.
    امیر پیر می گوید:
    - درست است، چشمان دختر من است که اکنون دنیای تو را روشن نموده است.
    سردار پس از اندکی سکوت می گوید:
    - من با تو معامله نخواهم کرد، زبان متعلق به تو نیست بلکه منتسب به دختر تو است؛ او را به این جا بیاور.
    امیر پیر شکست خورده و ناامید، دختر نابینای خود را با خود به دروازه می برد و در آن جا معامله انجام می گیرد.
    دگربار زبان صاحب جدیدی را بر می گزیند.
    من ناخواسته زبان را در عوض چشمانم به دست آوردم.
    اما باز معامله ی درستی نبود چرا که از فردایِ روز معامله، زجه ی سردار کبود تمام آن منطقه را پر ساخته بود و در نیمه شبِ همان روز در حالی که از چشمانش خون می آمد وارد روستا گشت.
    امیر پیر برای محافظت از زبان، من را وارد تالار هومان کرد و طلسمی عظیم بر پیکره ی تالار قرار داد.
    طلسم باعث عدم دخول هر جنبنده ای به داخل تالار می گشت و این امر مسبب آن شد که سردار نتواند دگربار زبان را به دست آورد و از آن جا خارج گشت.
    من بسیار ترسیده بودم، بسیار ترسیده بودم. تاریکی از درون بر من تازش می نمود و این امر محرک آن می گشت که در برون نیز حتی شمعی روشن نگردد.
    پس طلسم تاریک وجود من اثر خود را بر تالار گذاشت و از آن تاریخ به بعد نوری غیر از خورشید صبح در هومان ندرخشید.
    طلسم امیر پیر بر پیکره ی هومان این گونه است که هیچ کس بدون اجازه ی من قادر به ورود در این مکان نیست و آن که اجازه ی ورود می گیرد اگر انسانی عادی باشد بسیار ضعیف و اگر قدرتی در پشت چهره پنهان داشته باشد همانند شما متعدی و ناچیز می شود.
    اما این قسمتی از عملکرد طلسم است چرا که نیمه ی دیگر افسون این گونه عمل می کند که از خارج گردیدن من از محوطه ی خودش جلوگیری می کند.
    من نمی توانم از هومان خارج شوم و این طلسم ابدی است.
    بعد از وقوع این ماجرا، ما بار ها مورد حمله قرار گرفتیم، حمله ها هم از جانب سردار کبود و هم از سمت قدرت خواهان دیگر بود که به منظور دستیابی به زبان به این مکان یورش می آوردند تا این که امیر پیر راهی اندیشید.
    فاخته‌ی سپید: علمی عظیم از طریق ارواح به او عطا شد، علم طلسمات.
    او سردار کبود را درون دروازه‌ی بهشت زندانی نمود و دروازه را طلسم کرد، طلسم قربانی.
    سپس نگهبانانی برای آن مکان گماشت، پاسبانانی طلسم شده و مطیع.
    او همیشه می‌گفت دروازه‌ی بهشت شب هنگام نمایان می‌شود و این پاسبانان تنها برای یک امر خلق شده اند، کشتن سردار کبود.
    سردار دیگر نمی‌توانست از آن مکان خارج شود، که اگر هم این اتفاق می‌افتاد با سپاه طلسم شده‌ی پدر من مواجه می‌گردید.
    جملگی بچه ها تا آن زمان در سکوت به سر می بردند که باستیان کلام داشت و گفت:
    - پس چرا همه فکر می‌کنند زبان در پشت دروازه قرار دارد؟
    فاخته پس از مکثی کوتاه گفت:
    - این نیز تدبیر امیر پیر بود که می گفت هر بار، در هر یورش شخصی را زنده نگه دارید و این گونه به او بگویید که زبانِ الهه در دهان شخصی به نام گرگ گریان است که در پشت دروازه‌ی بهشت پنهان از دیدگان انسان ها سکنا گزیده است.
    باستیان پس از اتمام سخن وی گفت:
    - اما این امر باعث نشد که کسی طلسم دروازه را بشکند؟
    فاخته گفت:
    - تدابیر امنیتیِ امیر پیر این گونه بود که در ابتدا شیطانِ ارواح سد راه زبان خواهان می‌گردید سپس جنگجویان ما، بعد از ما مطیعان طلسم شده و بعد، طلسم دروازه. هیچ کس تا به حال نتوانسته بود حتی از شیطانِ ارواح نیز عبور کند تا این که شما وارد عمل شدید.
    زمانی که شیطان ارواح در میان آتشِ خشم آترس می‌سوخت امیر پیر ترسان با جمع نگهبانان از روستا خارج شدند و خورشید صبح این گونه به من گفت که پدر تو به زودی خواهد مُرد و طلسم تو شکسته خواهد شد. در اندیشه‌ی من شکسته شدن طلسم یعنی این که بتوانم از هومان خارج شوم اما این گونه نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 16
    دگر بار خورشید صبح مرا گوش زد کرد که اکنون پدر تو مرده است و طلسم معامله باطل گردیده اکنون تو دگربار می توانی چشمانت را در عوض زبان باز پس بگیری و من از این امر آگاه نبودم.
    پس گریه کردم، اشک ریختم که چرا نمی‌توانم از هومان خارج شوم یا حتی چرا سردار نمی‌تواند از دروازه‌ی بهشت بیرون بیاید تا این که خورشید نوید انسانی قدرتمند را به من داد. انسانی که می‌تواند چشمان مرا به من بازگرداند.
    آترس به ناگاه سکوت را شکست و گفت:
    - آن فرد قدرتمند چه کسی است؟
    فاخته گفت:
    - کسی که نشان روح بزرگ را پشت خود حمل می‌کند.
    باستیان و آترس به آژمان نگاه کردند، آژمان دیده‌اش را از کف طلائی رنگ تالار گرفت و به فاخته خیره گردید و گفت:
    - من برای به دست آوردن زبان هر کاری خواهم کرد.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - بسیار عالی، تو امشب به دروازه‌ی بهشت خواهی رفت.
    باستیان بلافاصله کلام داشت و گفت:
    - فاخته ی بزرگ دروازه‌ی بهشت برای بازگشایی محتاج به یک قربانی است، این را که فراموش نکردید.
    فاخته گفت:
    - در قبیله‌‌ی ما جنگجویانی هستند که زیستشان، تنها به یک دلیل است و آن رسیدن به قدرت زبان است پس بسیار راحت همراه با آژمان به مبارزه می‌پردازند.
    باستیان از جای خود بلند شد و گفت:
    - ما را از برنامه‌ی خود با خبر کنید.
    پس از گذشت چند ساعت، دروازه‌ی هومان گشوده شد و فاخته‌ی سپید در حالی که خورشید صبح بر شانه‌اش نشسته بود همگان را برای اعلام خبری در رو به روی خود فرا خواند.
    تمام قبیله در محاذی هومان گرد هم آمده و در انتظار سخن فاخته به احترام و سکوت ایستاده بودند که فاخته کلام خویش را آغاز نمود و گفت:
    - در فصلی شوم، پدر من طلسمی سنگین بر چشم من و زبان سردار کبود گذاشت. طلسم این گونه بود که تا زمان زندگانیِ وی معامله‌ای دیگر در خصوص زبان و چشم من صورت نخواهد پذیرفت. اما کنون که پدر و امیر شما از بین رفته است، طلسم نیز باطل و نابود گردیده است. اکنون جنگجویانی که خواهان معامله‌ی جدید هستند می‌توانند وارد عمل شوند.
    صدای شادی جمع برخواست و فاخته دگربار ادامه داد و گفت:
    - جنگجویان تا آخر امشب باید که به هومان بیایند و خود را معرفی کنند، من قانون را برایشان در آن مکان توضیح خواهم داد.
    دگربار صدای هلهله و شادی برخواسته شد و جمعیت آهسته و با احترام از مقابل هومان و فاخته‌ی سپید دور گشتند.
    بالاخره تاریکی بر آسمان سوشیانت چادر انداخت و متقاضیانِ زبان بیرون از هومان در انتظار وصول به سر می‌بردند.
    در داخل تالار جستجوگران زبان در چند قدمی فاخته نشسته و با یکدیگر مشغول صحبت بودند.
    فاخته آرام بر دو زانو نشسته و در سکوتی که عظیم شده بود با صدای آژمان به خود آمد، آژمان در رو به رویش به زمین نشست و گفت:
    - چه مقدار زمان دیگر باید حرکت کنم؟
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - عجول نباش.
    سپس فاخته لبخندی زد و گفت:
    - می‌توانم بدانم چهره‌ی جنگجویِ من چگونه است؟
    آژمان پس از سکوتی چند دقیقه‌ای زبانش را جنباند و گفت:
    - نمی‌توانم که از چهره‌ی خود سخن بگویم، بگذار از چهره‌ی دوستانم برایت بگویم.
    فاخته تبسم کنان دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
    - بگو، بگو.
    آژمان در امتداد کلامش زبان گشود و گفت:
    - خب بگذار از آترس شروع کنم. آترس مردی شجاع و قد بلند است، لباس چرم مشکی رنگی همواره بر تن دارد و شنلی قرمز رنگ بر دوشش سوار است. او صورتی استخوانی دارد و بینی‌اش بلند و قلمی است. چشمانی خاکستری رنگ دارد و بر روی هر دو ابروانش جای شکاف و زخمی قدیمیست اما مسخره‌ترین اجزای صورت او موهای سرش است. او موهای سفیدی دارد درست به رنگ برف‌های زمستان.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - خیلی جالب است، باز بگو از باستیان بگو.
    آژمان لبخندی زد و گفت:
    - خب بانو باستیان نمونه‌ی یک بانویِ برازنده و با وقار است. او مغرور، باهوش و بسیار خوش چهره است. ردای بلند و مشکی رنگی همواره بر تن دارد. همیشه شالی سرخ رنگ و خوشبو دور گردنش است. موهایی بلند و مشکی رنگی دارد که در بیشتر مواقع آن ها را باز می‌گذارد. پوستی سپید بر تنش کشیده شده و چشمانی شب نما دارد. او بانویِ باهوش و برنامه ریز ماست.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - بانو باستیان می‌بایست که خانم زیبا رویی باشد.
    آژمان آرام لبخندی زد و گفت:
    - درست است، بانو چهره‌ی زیبایی دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 17
    فاخته دگربار زبان گشود و گفت:
    - آیا چهره‌ی دوست اَسیرتان هم در نظر داری؟
    آژمان کمی در خود فرو رفت و حسی دردناک سرش را فشرد و گفت:
    - سورن قدرتمند‌ترین ما بود. مردی عضلانی با پوستی گندمگون و چشمانی آبی رنگ. او عادت داشت که موهایش را ببافد و همیشه سر به سر آترس می‌گذاشت، چقدر زود دوران خوش ما گذشت.
    فاخته لبخند از لبانش محو گردید و گفت:
    - ببخش مرا جنگجویِ من، تو را آزرده خاطر کردم.
    آژمان نفسی عمیق کشید و گفت:
    - نه، واقعیت اجتناب ناپذیر است.
    فاخته اندکی به جلو خم شد و لبخند زنان گفت:
    - آژمان چهره‌ی من چی؟ من چگونه چهره‌ای دارم؟ نمی‌دانم که چگونه شده‌ام، بسیار زمانی است که خود را ندیده‌ام، خودم را برایم بازگو می‌کنی؟
    آژمان دردی عمیق از درون سـ*ـینه‌اش برخواست، نفسی عمیق کشید و ابروانش را در هم گره داد و گفت:
    - شما نمونه‌ای از یک الهه‌ی زیبا و باوقار هستید. موهای شما مشکی رنگ و چین شکن دار است. پوست شما گندمگون و لبانتان بسیار زیبا و درشت است. بینی شما قلمی و بلند است و فکر کنم گردن بلند و باریکتان نقطه‌ی جذابیت شما باشد. ابرو‌های بلند و مشکی رنگی دارید و پیشانیتان بلند و زیباست.
    فاخته لبخندی زیبا بر لبانش جاری گشت و گفت:
    - گونه‌هایم چطور؟ گونه‌هایم هم زیباست؟
    آژمان لبخندی زد و به صورت فاخته دگربار خیره گردید و گفت:
    - درست است، من گونه‌های متورم و زیبایتان را فراموش کرده بودم، گونه‌های شما بسیار زیباست.
    فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
    - بسیار خوشحالم، امروز متوجه شدم که بانویی زیبا رو و باوقار هستم و گونه‌هایم همانند گونه‌های مادرم زیباست.
    جنگجوی من در اندیشه‌ی تو آیا کسی مرا دوست خواهد داشت؟
    آژمان لبخندی زد و گفت:
    - شما لایق دوست داشته شدن هستید بانوی من.
    فاخته از جای خویش برخواست و گفت:
    - امیدوارم که حق با تو باشد.
    سپس در جهت درب حرکت نمود و گفت:
    - داخل شوید.
    درب تالار با صدای مهیبی گشوده شد و پنج جنگجویِ قوی هیکل، آراسته به پوست حیوانات و پرهایِ رنگینِ پرندگان وارد تالار شدند.
    فاخته در رو به رویِ آنان قیام نمود و سپس اشاره به آژمان داشت و گفت:
    - درکنار جنگجویان بایست.
    آژمان قدم زنان و آهسته از کنار فاخته گذر کرد و با غرور در کنار جنگجویان ایستاد.
    فاخته کلام داشت و گفت:
    - خورشید مرا خبر می‌دهد که اکنون شش جنگجویِ شجاع در محاذی من ایستاده‌اند.
    جنگجویان من بافراست باشید و به هوش و صدق کلام مرا دریابید که در این راه خطرات فراوانی در انتظار شماست.
    باید بگویم که خواهان قدرت زبان می‌بایست اول بار سربازانِ مطیعِ امیرِ پیر را از سر راه برداشته و از بین ببرند سپس‌طلسم دروازه را گشوده و گرگ گریان یا همان سردار کبود را به سمت من راهنمایی کنند.
    به خاطر داشته باشید که نباید هرگز با سردار درگیر شوید، باید وی را به گفته‌ی من با مسالمت به روستا دعوت کنید.
    اما قبل از این کارها باید بگویم که دروازه‌ی بهشت طلسمی عظیم بر پیکره‌ی خویش حمل می‌نماید. طلسمی که تنها با خون قربانی گشوده می‌شود، خون یکی از شما جنگجویان.
    این مسئله‌ی خطیری است و من دخالتی در آن نمی‌کنم.
    دعوت کننده‌ی سردار پس از اتمام کارِ من با او، می‌تواند معامله‌ی خویش را با سردار انجام دهد اما الحال تکلیف شما این است که نقل کردم.
    هر کس که با شرایط موافق است محیایِ نبرد شود و با من پیمان خون ببندد و هر کدام از شما مخالف کلام من است از این مکان خارج شود.
    پنج جنگجو بلافاصله خنجر از غلاف بیرون آورده و خطی خونبار از پیشانی تا زیر گونه‌ی سمت راستِ صورتشان کشیدند.
    سپس تیغ به سلوک دست خود رساندند و کف دست چپ خویش را نیز شرحه ساختند و به نشانه‌ی احترام سر فرود آورده و سکوت اختیار نمودند.
    آژمان که در شگفتی به آنان می‌نگریست زبان بر کشید و گفت:
    - چرا باید صورت خود را زخمی کنم؟
    فاخته یک قدم به جلو برداشت و‌گفت:
    - این یک نماد است جنگجوی من (خاک و خون). در این مکان نیمه‌ی راست صورتت را پاره می‌کنی و در بیرون، خاک به قسمت چپ صورتت می‌کشی.
    همگی از خاک و خون پدید آمده‌ایم، با این عمل تو ثابت می‌کنی که هر دو را خواهی داد تا به وظیفه‌ات جامه‌ی عمل بپوشانی؛ آیا آماده‌ای؟
    آژمان پس از مکثی کوتاه، بدون کلام خنجر خویش را بیرون آورد و طبق اعمال دیگر جنگجویان صورت و کف دست خویش را زخمی نمود.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 18
    فاخته دگربار لب به سخن گشود و گفت:
    - اکنون که با خونبار نمودن دست‌هایتان با من پیمان خون بستید، من نیز مکان دروازه را برای شما مشخص خواهم کرد.
    در میان کمر کوه در لا به لای درختان پیرِ بلوط، تخته سنگی مشکی رنگ سر از خاک برآورده. آن تخته سنگ عظیم، طلسم سیاه دروازه است که تنها با خون قربانی گشوده می‌شود.
    بافراست باشید که قربانی باید در مقابل سنگ زانو بزند و در آن زمان جانش قبض گردد و خونش بر سنگ پاشیده شود.
    بازگو می‌کنم، با سردار کبود به هیچ وجه درگیر نمی‌شوید. منحصراً از وی درخواست می‌کنید که به دیدار من بیاید،ختم کلام.
    جنگجویان به نشانه‌ی احترام تعظیم نمودند و سپس از هومان خارج گشتند.
    آژمان پس از تعظیمی کوتاه به سمت آترس و بانو باستیان گام برداشت و گفت:
    - من به هر منوالی که شده سردار را به این جا خواهم کشاند اما ماجرا از آن جایی آغاز می‌شود که معامله‌ی فاخته و سردار تمام می‌شود.
    ما هر طور شده باید زبان را به دست بیاوریم، حال با من یا بدون من.
    آترس دست بر شانه‌های آژمان گذاشت و گفت:
    - با سردار برگرد.
    باستیان لبخندی زد د گفت:
    - ما به قدرت تو هیچ شکی نداریم پس همگی با هم سورن را باز می‌گردانیم. من تو را می‌بینم، مراقب خودت باش.
    آژمان لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و آرام از هومان خارج گشت که فاخته نامش را صدا کرد و گفت:
    - آژمان، چشمان مرا بازگردان.
    آژمان به چهره‌ی نگران فاخته نگاهی انداخت و بدون کلامی از هومان دور گشت.
    فاخته پریشان حال از درب دور گشت که باستیان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:
    - او مردی بیست و چندی ساله است با قدی نسبتاً کوتاه و عضلاتی به مانند یک غول، او بسیار درشت هیکل و ورزیده است. صورت او پهن است و چشمان مشکی رنگ ریزی دارد. ریش و سبیل تقریبا بلند و قهوه‌ای رنگ دارد و همیشه پارچه‌ی خاکستری رنگی بر سرش و دور گردنش پیچانده است.
    فاخته در جهت باستیان چرخید و بشاش لب به سخن گشود و گفت:
    - او چهره‌ی مردانه‌ای دارد.
    بانو باستیان گفت:
    - درست است، او اخلاق متکبرانه و مردانه‌ای هم در کنار چهره‌ی مردانه‌اش داراست. من مطمئنم که با چشمان شما باز خواهد گشت.
    فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
    - این کارِ سهلی نیست. برای موفقیتشان دعا خواهم کرد.

    ☆☆دروازه‌ی بهشت☆☆

    جنگجویان بدون کلامی، مجهز به سپر و نیزه‌های بلندشان در مسیر دروازه در تاریکی شب گام می‌نهادند.
    جاده رفته رفته به شیبش افزوده می‌گشت و جنگجویان را به بالایِ تپه‌ای نه چندان بلند رهنمود می‌ساخت تا بالاخره به راءس تپه‌ی سبز و پر درخت رسیدند.
    سوشیانت اکنون زیر دیدگان آنان بود و در مقابلشان درختان کاج سر به فلک کشیده‌ای خودنمایی می‌کرد.
    پس از مکث کوتاهی سرانجام از کاج‌های پیر نیز گذر کردند و به صحفه‌ی خالی از درخت و خشک برخورد نمودند، مسافتی سنگی و خاکستری رنگ.
    ناگهان صدای غرش صاعقه‌ای عظیم سکوت شب را شکست و در پشت آن مردانی عضلانی و قوی جثه از لا‌به‌لای‌ِ درختانِ روبه رو و طرفین ظاهر گشتند.
    مردانی با شمشیرهای بلند و چشمانی آبی رنگ که پوست حیوانات لباس آنان بود و از چوب درختان سپری برای خویش مهیا نموده بودند.
    جنگجویان ترسان و رعشه‌دار بر زانو خم شده و آماده‌ی نبرد می‌گشتند که ناگهان یکی از جنگاوران نیزه‌ی درون دستش را فشرد و فریاد کنان به سمت یکی از نگهبانان طلسم شده دوان شد.
    همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، بوی خون آن منطقه را مالامال ساخت و بدنِ دو نیم شده‌ی جنگجویِ سوشیانت با چشمانی گشاده نقش بر زمین شد.
    ترس و وحشتی ریشه دار پیکره‌ی جنگجویان را در هم نوردید و نفس در سـ*ـینه‌‌‌ی آنان محبوس گردید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا