- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 9
بچه های بامزه و شیرین با تن پوشی از جنس حیوانات خود را پوشانده و پا برهنه مشغول بازی بودند.
زنانِ سیاه پوست با موهای چین شکن دار و مشکی رنگ، جانب مردانی قوی هیکل و برخی لاغر اندام که نیزه در دست داشتند ایستاده و خیره به گروه تازه وارد نگاه می کردند که ناگاه صدای هلهله و شادی از جانب تمام روستا برخواست، مردان کف می زدند و زنان تنبک به دست می نواختند و شعر خاصی را بلند بلند می خواندند.
نوای شادی از جای خویش برخواست و به سمت کلبه ی نسبتاً بزرگی رسید که پیرامونش را مشعل های فروزانی احاطه نموده بود. درب کلبه گشوده شد و عقاب سیاه متعجب و حیران از خانه بیرون آمد، پا برهنه و نفس زنان خود را به گروه تازه وارد رساند و گفت:
- دوستان من خوش آمدید، خوش آمدید.
که ناگهان طوفان ژیان و خشمگین مشت محکمی به صورت عقاب زد و گفت:
- تو ترسوترین جانداری هستی که تا به حال به چشم خویش دیده ام.
عقاب خائف و سراسیمه در حالی که دردی اکید را بر سمت راست فک خویش احساس می نمود نقش بر زمین شد.
ناگهان سکوتی عظیم حاکم بر حال شادمان روستا شد.
عقاب ابروانش در هم گره خورد و بر آشفته از سر زانو برخواست، دستی به صورتش کشید و گفت:
- طوفان صبح چگونه به این بی پروایی خود را رسانده ای که در میان جمع، امیرت را ترسو می خوانی و او را نقش بر زمین می کنی؟
طوفان خشمگین فریاد بلند داشت و گفت:
- امیر؟ کدام امیر یارانش را در میدان نبرد تنها می گذارد؟ تو یک ترسوی ناچیز هستی.
سپس خطاب به اهالی روستا زبان جنباند و گفت:
- گوش هایتان را باز کنید و بشنوید که چه می گویم. امیران ما توسط چه کسانی تعیین می شدند؟ همگی می دانیم که امیر به واسطه ی انتخاب ارواح مقدس به قدرت و مسند می رسد.
آنگاه دگربار رخ در جهت عقاب سیاه چرخاند و گفت:
- تو یک جایگزینی.
عقاب مضطرب و عصبانی فریاد برآورد و گفت:
- من امیر هستم، من برگزیده ام، کسی که انتخاب شده، ارواح مقدس مرا انتخاب کردند.
طوفان خنده ای بلند سر داد و گفت:
- تو یک جایگزینی، جایگزینی که توسط امیر پیر انتخاب شد نه ارواح.
با استماع جمله ی طوفان روستا در بهت و شگفتی غرق شد. طوفان ادامه داد:
- جانشینی نالایق و ترسو، تو همگی ما را در آن میدان رها کردی تا تکه تکه شویم.
که نوای زن یکی از سربازان برخواست که می گفت:
- عقاب سیاه به ما گفت همگی شما اسیر در دستان شیطانی عظیم شدید و در میان ریشگان درختان به خاک سپرده شدید.
نوای دیگری برخواست و گفت:
- شیطان عظیم تنها جان آنان را می خواست، پس ما را بخشید.
زمزمه ای در روستا به پا شد که عقاب سیاه جایگزینی نالایق است.
طوفان صبح در حالی که خیره به چهره ی خشمگین عقاب بود به کمک دستانش جمع را به سکوت فراخواند و خود ادامه داد و گفت:
- پس تو به غیر از ترسو، دروغگو نیز هستی. خودت می دانی که دروغ گفتن در این وادی چه خسارتی را به دنبال دارد.
عقاب سیاه دستپاچه و هراسان در حالی که صدایش به رعشه افتاده بود کلام بلند داشت و گفت:
- تو هیچ سندی بر اثبات کلام خویش نداری، تو آن دروغگویی هستی که باید قربانیِ دروازه ی بهشت شود.
طوفان لبخندی زد و گفت:
- من تنها فرد رها شده از میدان نبرد نیستم، مردان شجاع دیگری با من در مقابل دشمن ایستادگی کردند و با من هم راءی و هم عقیده اند. آیا تمامیِ ما را انکار می کنی؟
عقاب سیاه که دیگر حتی توان خشمگین شدن را نداشت، ذیل فشار نگاه نفرت انگیز مردم زانوانش نرم گردید و بر خاک افتاد و گفت:
- تو می خواهی خودت امیر شوی، اینان توطئه ای کثیف است.
که طوفان صبح حرفش را قطع نمود و گفت:
- من اشتباه تو را تکرار نخواهم کرد.
کنون برای محاکمه ی خویش مهیا شو.
عقاب دگربار خشمگین گشت و از خاک زانوانش را جدا کرد و گفت:
- تو را خواهم کشت. بر طبق رسومات قبیله با من مبارزه کن، در آخر آن که بر پاهایش استوار ایستاده امیرِ قبیله خواهد شد.
بچه های بامزه و شیرین با تن پوشی از جنس حیوانات خود را پوشانده و پا برهنه مشغول بازی بودند.
زنانِ سیاه پوست با موهای چین شکن دار و مشکی رنگ، جانب مردانی قوی هیکل و برخی لاغر اندام که نیزه در دست داشتند ایستاده و خیره به گروه تازه وارد نگاه می کردند که ناگاه صدای هلهله و شادی از جانب تمام روستا برخواست، مردان کف می زدند و زنان تنبک به دست می نواختند و شعر خاصی را بلند بلند می خواندند.
نوای شادی از جای خویش برخواست و به سمت کلبه ی نسبتاً بزرگی رسید که پیرامونش را مشعل های فروزانی احاطه نموده بود. درب کلبه گشوده شد و عقاب سیاه متعجب و حیران از خانه بیرون آمد، پا برهنه و نفس زنان خود را به گروه تازه وارد رساند و گفت:
- دوستان من خوش آمدید، خوش آمدید.
که ناگهان طوفان ژیان و خشمگین مشت محکمی به صورت عقاب زد و گفت:
- تو ترسوترین جانداری هستی که تا به حال به چشم خویش دیده ام.
عقاب خائف و سراسیمه در حالی که دردی اکید را بر سمت راست فک خویش احساس می نمود نقش بر زمین شد.
ناگهان سکوتی عظیم حاکم بر حال شادمان روستا شد.
عقاب ابروانش در هم گره خورد و بر آشفته از سر زانو برخواست، دستی به صورتش کشید و گفت:
- طوفان صبح چگونه به این بی پروایی خود را رسانده ای که در میان جمع، امیرت را ترسو می خوانی و او را نقش بر زمین می کنی؟
طوفان خشمگین فریاد بلند داشت و گفت:
- امیر؟ کدام امیر یارانش را در میدان نبرد تنها می گذارد؟ تو یک ترسوی ناچیز هستی.
سپس خطاب به اهالی روستا زبان جنباند و گفت:
- گوش هایتان را باز کنید و بشنوید که چه می گویم. امیران ما توسط چه کسانی تعیین می شدند؟ همگی می دانیم که امیر به واسطه ی انتخاب ارواح مقدس به قدرت و مسند می رسد.
آنگاه دگربار رخ در جهت عقاب سیاه چرخاند و گفت:
- تو یک جایگزینی.
عقاب مضطرب و عصبانی فریاد برآورد و گفت:
- من امیر هستم، من برگزیده ام، کسی که انتخاب شده، ارواح مقدس مرا انتخاب کردند.
طوفان خنده ای بلند سر داد و گفت:
- تو یک جایگزینی، جایگزینی که توسط امیر پیر انتخاب شد نه ارواح.
با استماع جمله ی طوفان روستا در بهت و شگفتی غرق شد. طوفان ادامه داد:
- جانشینی نالایق و ترسو، تو همگی ما را در آن میدان رها کردی تا تکه تکه شویم.
که نوای زن یکی از سربازان برخواست که می گفت:
- عقاب سیاه به ما گفت همگی شما اسیر در دستان شیطانی عظیم شدید و در میان ریشگان درختان به خاک سپرده شدید.
نوای دیگری برخواست و گفت:
- شیطان عظیم تنها جان آنان را می خواست، پس ما را بخشید.
زمزمه ای در روستا به پا شد که عقاب سیاه جایگزینی نالایق است.
طوفان صبح در حالی که خیره به چهره ی خشمگین عقاب بود به کمک دستانش جمع را به سکوت فراخواند و خود ادامه داد و گفت:
- پس تو به غیر از ترسو، دروغگو نیز هستی. خودت می دانی که دروغ گفتن در این وادی چه خسارتی را به دنبال دارد.
عقاب سیاه دستپاچه و هراسان در حالی که صدایش به رعشه افتاده بود کلام بلند داشت و گفت:
- تو هیچ سندی بر اثبات کلام خویش نداری، تو آن دروغگویی هستی که باید قربانیِ دروازه ی بهشت شود.
طوفان لبخندی زد و گفت:
- من تنها فرد رها شده از میدان نبرد نیستم، مردان شجاع دیگری با من در مقابل دشمن ایستادگی کردند و با من هم راءی و هم عقیده اند. آیا تمامیِ ما را انکار می کنی؟
عقاب سیاه که دیگر حتی توان خشمگین شدن را نداشت، ذیل فشار نگاه نفرت انگیز مردم زانوانش نرم گردید و بر خاک افتاد و گفت:
- تو می خواهی خودت امیر شوی، اینان توطئه ای کثیف است.
که طوفان صبح حرفش را قطع نمود و گفت:
- من اشتباه تو را تکرار نخواهم کرد.
کنون برای محاکمه ی خویش مهیا شو.
عقاب دگربار خشمگین گشت و از خاک زانوانش را جدا کرد و گفت:
- تو را خواهم کشت. بر طبق رسومات قبیله با من مبارزه کن، در آخر آن که بر پاهایش استوار ایستاده امیرِ قبیله خواهد شد.
آخرین ویرایش: