جوناس گفت:
- آره؛ ولی با این مشکل حل میشه.
بعد از آن قیچی کوچکی را که بسیار تیز و برنده بهنظر میآمد از جیبش درآورد و گفت:
- برین کنار.
سپس مشغول بریدن حصار شد.
فرد پرسید:
- اون قیچی باغبونیه؟
جوناس که سخت در تلاش و تقلا بود فقط گفت:
- اوهوم!
فرد باری دیگر پرسید:
- خب، فکر نمیکنی جز بریدن چندتا ساقه، کاربرد دیگهای نداشته باشه؟
جوناس که به خاطر تلاش بسیار سرخ شده بود، جواب داد:
- نه.
معلوم بود که فرد دارد از دست جوناس حرص میخورد؛ اما با دیدن نگاه باگراد دیگر بحث نکرد و در سکوت منتظر ماند. تریتر هنوز به دست باگراد چسبیده بود و با نگرانی به پشت سرش نگاه میکرد. خوشبختانه از قلعه صدایی شنیده نمیشد؛ بااینحال دیگر چیزی به روشنایی روز نمانده بود و هرلحظه امکان داشت برایترها برای بردن باگراد بیایند.
فرد زیر لب گفت:
- بجنب.
- آهان، درست شد.
حصار بریده شد؛ اما فرد بهجای تشکر لگد محکمی به پای جوناس زد و گفت:
- چه خبرته؟ همه رو بیدار کردی.
اما جوناس به او توجهی نشان نداد. او مستقیم بهسمت باگراد رفت و پیشانی او را بوسید و چند لحظه او را در آغوشش نگه داشت. فرد و تریتر از دیدن این صحنه مبهوت مانده بودند؛ اما باگراد خوب میدانست دلیل رفتارهای جوناس چیست، او داشت از باگراد خداحافظی میکرد. جوناس صورت باگراد را برادرانه با دستهایش گرفت و گفت:
- آشنایی با تو بهترین اتفاق عمرم بود. اگه این اتفاقا نمیفتاد من میخواستم تو رو به خونهمون دعوت کنم، حتی فکر میکردم بشه یه دختر خوب برات پیدا کنیم و تو برای همیشه تو هراکیلتون بمونی.
باگراد آهسته خندید؛ اما در دلش به بخت بد و سرنوشت تأسفانگیزش لعنت فرستاد. او یکی از دستهای کبودش را روی دست جوناس گذاشت و گفت:
- وقتگذروندن با تو برای من هم بهترین لحظههای عمرم بودن. اگه روزی این اتهام از من پاک بشه برمیگردم. میام به هراکیلتون، حتی با همون دختری ازدواج میکنم که تو برام انتخاب کنی.
جوناس و باگراد به یکدیگر لبخند زدند و فرد با لحن سردی گفت:
- دیگه وقت رفتنه.
جوناس سرش را تکان داد و از باگراد جدا شد. سپس او را به فرد و تریتر سپرد و درحالیکه آرامآرام از آنها دور میشد گفت:
- شاید یه روز دوباره همدیگه رو ببینیم، اگه هم نشد... خب، امیدوارم موفق بشین.
باگراد که احساس دلتنگی کشندهای را در دلش حس میکرد، گفت:
- این کارت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
آنگاه آخرین نگاه را به یکدیگر انداختند. جوناس بهسمت دروازهی اصلی حرکت کرد و فرد، باگراد و تریتر از زیر حصار گذشته و پشت بوتهها پنهان شدند. خارجشدن از محوطه تا حدودی خیالشان را راحت میکرد، بااینحال هنوز خیلی به برایترهای خشمگین نزدیک بودند. پس از چند لحظه باگراد از فرد پرسید:
- اینکه داره از دروازهی اصلی خارج میشه، اشکالی ایجاد نمیکنه؟
باگراد میترسید تا قبل از رسیدن خبر فرارش به گوش برایترها، جوناس نتواند از فیوانا بگریزد و در آن صورت حتماً بهخاطر فراریدادن باگراد دستگیرش میکردند؛ اما بهنظر نمیآمد که این موضوع باعث نگرانی فرد شده باشد، زیرا بهتندی پاسخ داد:
- چه اهمیتی داره؟ اگه اونقدر واسهی خداحافظی معطلمون نکرده بود، زودتر از اینا از این دهکدهی لعنتی خارج میشدیم و لازم نبود... آخ!
با ضربهی محکمیکه به سر فرد خورد هرسه با نگرانی برگشتند؛ اما خوشبختانه بهجای صورت درخشان چند برایتر انتقامجو، جوناس را دیدند که برگشته و به فرد چشمغره میرفت.
- آره؛ ولی با این مشکل حل میشه.
بعد از آن قیچی کوچکی را که بسیار تیز و برنده بهنظر میآمد از جیبش درآورد و گفت:
- برین کنار.
سپس مشغول بریدن حصار شد.
فرد پرسید:
- اون قیچی باغبونیه؟
جوناس که سخت در تلاش و تقلا بود فقط گفت:
- اوهوم!
فرد باری دیگر پرسید:
- خب، فکر نمیکنی جز بریدن چندتا ساقه، کاربرد دیگهای نداشته باشه؟
جوناس که به خاطر تلاش بسیار سرخ شده بود، جواب داد:
- نه.
معلوم بود که فرد دارد از دست جوناس حرص میخورد؛ اما با دیدن نگاه باگراد دیگر بحث نکرد و در سکوت منتظر ماند. تریتر هنوز به دست باگراد چسبیده بود و با نگرانی به پشت سرش نگاه میکرد. خوشبختانه از قلعه صدایی شنیده نمیشد؛ بااینحال دیگر چیزی به روشنایی روز نمانده بود و هرلحظه امکان داشت برایترها برای بردن باگراد بیایند.
فرد زیر لب گفت:
- بجنب.
- آهان، درست شد.
حصار بریده شد؛ اما فرد بهجای تشکر لگد محکمی به پای جوناس زد و گفت:
- چه خبرته؟ همه رو بیدار کردی.
اما جوناس به او توجهی نشان نداد. او مستقیم بهسمت باگراد رفت و پیشانی او را بوسید و چند لحظه او را در آغوشش نگه داشت. فرد و تریتر از دیدن این صحنه مبهوت مانده بودند؛ اما باگراد خوب میدانست دلیل رفتارهای جوناس چیست، او داشت از باگراد خداحافظی میکرد. جوناس صورت باگراد را برادرانه با دستهایش گرفت و گفت:
- آشنایی با تو بهترین اتفاق عمرم بود. اگه این اتفاقا نمیفتاد من میخواستم تو رو به خونهمون دعوت کنم، حتی فکر میکردم بشه یه دختر خوب برات پیدا کنیم و تو برای همیشه تو هراکیلتون بمونی.
باگراد آهسته خندید؛ اما در دلش به بخت بد و سرنوشت تأسفانگیزش لعنت فرستاد. او یکی از دستهای کبودش را روی دست جوناس گذاشت و گفت:
- وقتگذروندن با تو برای من هم بهترین لحظههای عمرم بودن. اگه روزی این اتهام از من پاک بشه برمیگردم. میام به هراکیلتون، حتی با همون دختری ازدواج میکنم که تو برام انتخاب کنی.
جوناس و باگراد به یکدیگر لبخند زدند و فرد با لحن سردی گفت:
- دیگه وقت رفتنه.
جوناس سرش را تکان داد و از باگراد جدا شد. سپس او را به فرد و تریتر سپرد و درحالیکه آرامآرام از آنها دور میشد گفت:
- شاید یه روز دوباره همدیگه رو ببینیم، اگه هم نشد... خب، امیدوارم موفق بشین.
باگراد که احساس دلتنگی کشندهای را در دلش حس میکرد، گفت:
- این کارت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
آنگاه آخرین نگاه را به یکدیگر انداختند. جوناس بهسمت دروازهی اصلی حرکت کرد و فرد، باگراد و تریتر از زیر حصار گذشته و پشت بوتهها پنهان شدند. خارجشدن از محوطه تا حدودی خیالشان را راحت میکرد، بااینحال هنوز خیلی به برایترهای خشمگین نزدیک بودند. پس از چند لحظه باگراد از فرد پرسید:
- اینکه داره از دروازهی اصلی خارج میشه، اشکالی ایجاد نمیکنه؟
باگراد میترسید تا قبل از رسیدن خبر فرارش به گوش برایترها، جوناس نتواند از فیوانا بگریزد و در آن صورت حتماً بهخاطر فراریدادن باگراد دستگیرش میکردند؛ اما بهنظر نمیآمد که این موضوع باعث نگرانی فرد شده باشد، زیرا بهتندی پاسخ داد:
- چه اهمیتی داره؟ اگه اونقدر واسهی خداحافظی معطلمون نکرده بود، زودتر از اینا از این دهکدهی لعنتی خارج میشدیم و لازم نبود... آخ!
با ضربهی محکمیکه به سر فرد خورد هرسه با نگرانی برگشتند؛ اما خوشبختانه بهجای صورت درخشان چند برایتر انتقامجو، جوناس را دیدند که برگشته و به فرد چشمغره میرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: