کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
جوناس گفت:
- آره؛ ولی با این مشکل حل میشه‌.
بعد از آن قیچی کوچکی را که بسیار تیز و برنده به‌نظر می‌آمد از جیبش درآورد و گفت:
- برین کنار.
سپس مشغول بریدن حصار شد.
فرد پرسید:
- اون قیچی باغبونیه؟
جوناس که سخت در تلاش و تقلا بود فقط گفت:
- اوهوم!
فرد باری دیگر پرسید:
- خب، فکر نمی‌کنی جز بریدن چندتا ساقه، کاربرد دیگه‌ای نداشته باشه؟
جوناس که به خاطر تلاش بسیار سرخ شده بود، جواب داد:
- نه.
معلوم بود که فرد دارد از دست جوناس حرص می‌خورد؛ اما با دیدن نگاه باگراد دیگر بحث نکرد و در سکوت منتظر ماند. تریتر هنوز به دست باگراد چسبیده بود و با نگرانی به پشت سرش نگاه می‌کرد. خوشبختانه از قلعه صدایی شنیده نمی‌شد؛ بااین‌حال دیگر چیزی به روشنایی روز نمانده بود و هرلحظه امکان داشت برایترها برای بردن باگراد بیایند.
فرد زیر لب گفت:
- بجنب.
- آهان، درست شد.
حصار بریده شد؛ اما فرد به‌جای تشکر لگد محکمی‌ به پای جوناس زد و گفت:
- چه خبرته؟ همه رو بیدار کردی.
اما جوناس به او توجهی نشان نداد. او مستقیم به‌سمت باگراد رفت و پیشانی او را بوسید و چند لحظه او را در آغوشش نگه داشت. فرد و تریتر از دیدن این صحنه مبهوت مانده بودند؛ اما باگراد خوب می‌دانست دلیل رفتارهای جوناس چیست، او داشت از باگراد خداحافظی می‌کرد. جوناس صورت باگراد را برادرانه با دست‌هایش گرفت و گفت:
- آشنایی با تو بهترین اتفاق عمرم بود. اگه این اتفاقا نمیفتاد من می‌خواستم تو رو به خونه‌مون دعوت کنم، حتی فکر می‌کردم بشه یه دختر خوب برات پیدا کنیم و تو برای همیشه تو هراکیلتون بمونی.
باگراد آهسته خندید؛ اما در دلش به بخت بد و سرنوشت تأسف‌انگیزش لعنت فرستاد. او یکی از دست‌های کبودش را روی دست جوناس گذاشت و گفت:
- وقت‌گذروندن با تو برای من هم بهترین لحظه‌های عمرم بودن. اگه روزی این اتهام از من پاک بشه برمی‌گردم. میام به هراکیلتون، حتی با همون دختری ازدواج می‌کنم که تو برام انتخاب کنی.
جوناس و باگراد به یکدیگر لبخند زدند و فرد با لحن سردی گفت:
- دیگه وقت رفتنه.
جوناس سرش را تکان داد و از باگراد جدا شد. سپس او را به فرد و تریتر سپرد و درحالی‌که آرام‌آرام از آن‌ها دور می‌شد گفت:
- شاید یه روز دوباره همدیگه رو ببینیم، اگه هم نشد... خب، امیدوارم موفق بشین.
باگراد که احساس دل‌تنگی کشنده‌ای را در دلش حس می‌کرد، گفت:
- این کارت رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
آنگاه آخرین نگاه را به یکدیگر انداختند. جوناس به‌سمت دروازه‌ی اصلی حرکت کرد و فرد، باگراد و تریتر از زیر حصار گذشته و پشت بوته‌ها پنهان شدند. خارج‌شدن از محوطه تا حدودی خیالشان را راحت می‌کرد، بااین‌حال هنوز خیلی به برایتر‌های خشمگین نزدیک بودند. پس از چند لحظه باگراد از فرد پرسید:
- اینکه داره از دروازه‌ی اصلی خارج میشه، اشکالی ایجاد نمی‌کنه؟
باگراد می‌ترسید تا قبل از رسیدن خبر فرارش به گوش برایترها، جوناس نتواند از فیوانا بگریزد و در آن صورت حتماً به‌خاطر فراری‌دادن باگراد دستگیرش می‌کردند؛ اما به‌نظر نمی‌آمد که این موضوع باعث نگرانی فرد شده باشد، زیرا به‌تندی پاسخ داد:
- چه اهمیتی داره؟ اگه اون‌قدر واسه‌ی خداحافظی معطلمون نکرده بود، زودتر از اینا از این دهکده‌ی لعنتی خارج می‌شدیم و لازم نبود... آخ!
با ضربه‌ی محکمی‌که به سر فرد خورد هرسه با نگرانی برگشتند؛ اما خوشبختانه به‌جای صورت درخشان چند برایتر انتقام‌جو، جوناس را دیدند که برگشته و به فرد چشم‌غره می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او با عصبانیت سقلمه‌ای به شکم فرد زد و گفت:
    - آدم پشت‌سر کسی که نجاتش داده حرف نمی‌زنه.
    سپس با غضب نگاهش را از او به صورت باگراد که به خنده‌ی دل‌نشینی مزین شده بود، انداخت و گفت:
    - خیلی از دیدنم خوش‌حال نشو؛ چون باید زودتر برم.
    این حرف به‌هیچ‌وجه روی حالت چهره‌ی باگراد تاثیری نذاشت، برعکس باعث شد لبخندش وسیع‌تر شده و با مهربانی بپرسد:
    - پس برای چی برگشتی؟
    جوناس که در آن هوای سرد سرخ شده بود و دندان‌هایش به هم می‌خورد، ناگهان جدی شد و گفت:
    - یادم رفت یه چیزی رو بهتون بگم.
    - چی رو؟
    - یه موضوع مهم، باید بهتون هشدار می‌دادم.
    فرد پرسید:
    - هشدار درباره‌ی چی؟
    جوناس نگاهی به فرد انداخت و با لحن عجیبی گفت:
    - هشدار درباره‌ی مسیر فرارتون. می‌خواستم بگم شما باید از همون مسیری که اومدیم برگردین.
    باگراد پاک گیج شده بود؛ اما قبل از آنکه سوالی بپرسد فرد با لحن کنایه‌آمیزی گفت:
    - آفرین پسر باهوش! واقعاً هشدار مهمی ‌بود؛ اما فکر نمی‌کنی که اگه از همین مسیر برگردیم اون‌وقت برایترا با چندتا تیر سوراخ‌سوراخمون می‌کنن؟
    تریتر از ترس لرزید؛ اما جوناس قاطعانه گفت:
    - اهمیتی نداره!
    فرد با خشم می‌خواست چیزی بگوید که جوناس بی‌توجه به او صورت باگراد را به‌طرف خودش برگرداند. همان‌طور که مستقیم در چشم های آبی‌اش نگاه می‌کرد، با لحن بسیار جدی‌ای که از او بعید بود گفت:
    - باگراد با دقت به حرفای من گوش کن. فقط تویی که اهمیت این مسئله رو می‌فهمی.
    باگراد که از حالت چهره‌ی جوناس تعجب کرده و کاملاً به جدیت موضوع پی بـرده بود، بی‌توجه به غرغر فرد با اطمینان سرش را تکان داد. جوناس بسیار آرام و شمرده گفت:
    - همین جایی که هستین می‌مونین، اون‌قدر که برایترا از پیداکردنتون ناامید بشن و برگردن. اون‌وقت به‌راحتی می‌تونین از مسیری که اومدیم برگردین. بهم گوش کنین، همه‌تون!
    جوناس با سرش به فرد و تریتر اشاره کرد و بی‌توجه به چهره‌ی بی‌تفاوت فرد آهسته‌تر از قبل، جوری که انگار می‌ترسید صدایش به شخص ناشناسی برسد گفت:
    - هراتفاقی هم که افتاد از مسیر سمت چپ نمی‌رین؛ حتی اگه برایترا خیلی بهتون نزدیک شدن، حتی اگه موفق به گرفتنتون شدن. از مسیر سمت چپ نمی‌رین، این رو یادتون نره.
    با تمام‌شدن حرف‌های جوناس حتی فرد نیز ابروهایش را بالا بـرده و با تعجب پرسید:
    - چی؟
    باگراد که به اندازه‌ی او تعجب کرده بود، گفت:
    - آخه چرا؟ چرا نباید از راه سمت چپ بریم؟
    جوناس نگاهی به آسمان که دیگر کاملاً روشن می‌شد انداخت و با بی‌قراری گفت:
    - وقت نیست تا براتون توضیح بدم. فقط بهم اعتماد کنین، باشه؟ هر اتفاقی افتاد از راه سمت چپ نرین، اونجا یه سرزمین نفرین‌شده‌ست، از اونجا نرین. دیگه دیر شده، من باید برم، باگراد...
    جوناس دست باگراد را به‌آرامی ‌فشرد، نگرانی در چهره‌اش محسوس بود. سپس آهسته در گوش او گفت:
    - نذار فکرم پیش شماها بمونه، قانعش کن.
    باگراد خوب می‌دانست منظور جوناس چیست، بنابراین بی‌آنکه واقعاً از ماجرا سر در آورده باشد، سرش را با اطمینان تکان داد. شک نداشت که جوناس تنها کسی است که صلاحشان را می‌خواهد. آن دو برای آخرین بار برادرانه یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند. جوناس ضربه‌ی دوستانه‌ای به بازوی تریتر نیز زد و حتی با فرد دست داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس از جا برخاست و دوان‌دوان در یک چشم برهم زدن از آن‌ها دور و دورتر شد تا سرانجام در پشت انبوهی از درخت‌های محوطه گم شد. باگراد تا مدت‌ها به مسیر رفتن او خیره نگاه می‌کرد. تا زمانی که هوا کاملاً روشن شده و جنب‌وجوش زیادی را در اطراف قلعه حس کردند. تریتر که مثل بید می‌لرزید و خود را جمع کرده بود، گفت:
    - اونا فهمیدن.
    - فرد گفت:
    - هیس!
    باگراد با نگرانی سرش را برگرداند. از پشت بوته‌ها عبور مداوم درخششی را می‌دید. بی‌تردید برایترها متوجه غیبت او شده بودند.
    - هی! برگرد عقب!
    فرد یقه‌ی باگراد را کشید و او را به خودش چسباند. هرسه نفر چنان به یکدیگر چسبیده بودند که تشخیصشان مشکل بود. وجود بوته‌های مقابل و پشت‌سرشان نیز تا حدود زیادی باعث پنهان‌ماندنشان می‌شد. با‌این‌وجود پس از گذشت چند ساعت و بالا آمدن خورشید، برخلاف تصور برایترها از یافتن باگراد منصرف نشده و از آنجا نرفته بودند و باگراد نیز این را خوب می‌دانست که اگر آن‌ها کمی ‌بیشتر به گشتن ادامه بدهند به نتیجه می‌رسند؛ اما دوست نداشت دانسته‌هایش را به زبان بیاورد؛ زیرا بیان‌کردن این موضوع به‌جز ترساندن تریتر و خشمگین‌کردن فرد نتیجه‌ی دیگری نداشت. از ظهر گذشته بود؛ اما هوا همچنان سرد بود و از آن گذشته، هرسه نفر گرسنه و خسته بودند. وضع باگراد از دو نفر دیگر بسیار بدتر بود؛ زیرا او از شب قبل چیزی نخورده و به‌جای آن ساعت‌ها شکنجه شده بود. باگراد ضعف و بی‌حالی را که هر لحظه در وجودش بیشتر و بیشتر می‌شد، احساس می‌کرد. سرش روی شانه‌ی فرد افتاده و هر چند لحظه یک بار مجبور بود به تریتر اطمینان بدهد که هنوز زنده است. صدای خشمگین برایترها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد، فرد نیز زیر گوش او مدام غر می‌زد و تهدید می‌کرد که اگر تا یک ساعت دیگر برایترها نروند او را کشان‌کشان از مسیر سمت چپ می‌برد. به‌نظر باگراد. وضعیتشان اصلاً خوب نبود و علی‌رغم هشدارهای جوناس شاید ناچار می‌شدند به‌زودی آنجا را ترک کنند. هرچند که او تمام تلاشش را می‌کرد که مجبور به انجام این کار نشوند. نزدیک غروب بود که برایترها به آن‌ها بسیار نزدیک شده و صدایشان به طور واضح شنیده شد. از قرار معلوم آن‌ها تصمیم داشتند تا قبل از غروب آفتاب اطراف بوته‌ها و حصارهای دورتادور محوطه را نیز بگردند و این به آن معنی بود که آن‌ها فقط چند دقیقه وقت داشتند. در همین زمان بود که تهدیدهای فرد شدیدتر شده و سرانجام او تصمیمش را گرفته و قاطعانه گفت:
    - هرچی صبر کردیم کافیه. اگه به حرف اون جوناس احمق گوش نداده بودیم تا حالا بیشتر راه رو رفته بودیم. درضمن شاید کسی رو هم پیدا می‌کردیم که به زخمات برسه.
    باگراد آهسته گفت:
    - به جوناس نگو احمق. اون ما رو نجات داد، تا دم رفتن هم تلاش کرد که ما رو از خطر آگاه کنه.
    فرد با عصبانیت گفت:
    - چه خطری؟ حتی خود اون هم نمی‌دونست داره از چی حرف می‌زنه. سرزمین نفرین‌شده! کی چنین مزخرفی گفته؟
    - اون بدون دلیل حرفی نمی‌زنه.
    فرد با صدایی که هر لحظه بلندتر می‌شد گفت:
    - واسه چی انقدر ازش طرف‌داری می‌کنی؟
    - چون دوستمه!
    - ما هم دوستاتیم.
    - درسته!
    این خونسردی باگراد فرد را دیوانه می‌کرد و چیزی نمانده بود مشتی به صورت او بزند که ناگهان تریتر بازوی باگراد را چسبید و گفت:
    - ساکت! گوش کنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    لحن تریتر باعث شد فرد و باگراد دست از جروبحث برداشته و به صداهای اطراف گوش بسپارند.
    - انگار دارن نزدیک میشن.
    صدای تریتر می‌لرزید؛ ولی باگراد گفت:
    - خیلی هم نزدیک نیستن!
    فرد با خشم گفت:
    - نه خیلی، فقط اون‌قدری که اگه دست دراز کنن می‌تونن گردنت رو بشکنن.
    باگراد جوابی نداد و فقط اخم کرد. ظاهراً حاضر نبود کوتاه بیاید، او به توصیه‌ی جوناس عمل می‌کرد؛ اما فرد هم کسی نبود که از تصمیمش منصرف شود. او از جا برخاست و دست باگراد را گرفت و کشید. می‌خواست وادارش کند روی پاهایش بایستد؛ اما باگراد از جایش تکان نخورد. فرد آهسته گفت:
    - لج‌بازی نکن! اگه دست اونا بهت برسه می‌کشنت.
    - شاید هم نکشن!
    - خودت هم می‌دونی که داری مزخرف میگی. تو یکی از هم‌نوعاشون رو کشتی.
    باگراد با عصبانیت گفت:
    - من لیندی رو نکشتم.
    فرد بلافاصله جواب داد:
    - آره، ولی من دارم از فکری که تو سر اونا می‌چرخه حرف می‌زنم. از نظر اونا تنها متهم حاضر و آماده تویی.
    باگراد تکرار کرد:
    - من کسی رو نکشتم.
    - اهمیتی نداره، پاشو!
    باگراد سرسختانه تکرار کرد:
    - نه!
    با بلندترشدن صداهای داخل محوطه، فرد دوباره دست او را کشید و سعی کرد او را وادار به ایستادن کند؛ اما باگراد از جایش تکان نخورد. با اینکه پشتش از ترس چوبه‌ی‌دار و مرگ تیر می‌کشید؛ اما همچنان تصمیم داشت به توصیه‌ی جوناس عمل کند. او گفته بود حتی اگر به دست برایترها اسیر شدند هم راه سمت چپ را انتخاب نکنند؛ پس مطمئناً قضیه خیلی جدی بود. او نباید تکان می‌خورد، او باید مقاومت می‌کرد. هرچند که بسیار سخت بود، فرد جوری دست‌هایش را می‌کشید که احساس می‌کرد عضله‌های دستش کش می‌آیند. صداها نزدیک و نزدیک‌تر شد و چیزی نمانده بود که یک برایتر قوی‌هیکل آن‌ها را گیر بیندازد که فرد تصمیم آخر خود را گرفته و با یک ضربه‌ی محکم به سر باگراد او را بیهوش کرده و روی کولش انداخت. سپس او و تریتر تا جایی که توان داشتند شروع به دویدن کرده و از فیوانا و محل برگزاری هزاروپنجمین جشن دوستی دور شدند و درست پس از رفتن آن‌ها، برایتر بوته‌ها را کنار زده و فریادزنان گفت:
    - اینجا هم نیست. هیچ‌کدومشون نیستن، فرار کردن!
    برایتر بوته‌ای را کنار زده بود که تا دقایقی پیش آن‌ها در پشتش پنهان شده بودند.
    ***
    تک پا
    با احساس سوزش شدیدی در پشت سرش، چشم‌هایش را باز کرد. صورت زرد تریتر را که در چند سانتی‌متری صورتش بود، تار می‌دید. تریتر با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    باگراد جواب نداد، درواقع توانی برای صحبت‌کردن نداشت. اکنون علاوه‌بر جای شکنجه‌ی برایترها، محل ضربه‌ای که فرد به سرش زده بود نیز تیر می‌کشید. هنوز احساس سستی و بی‌حالی می‌کرد. در لحظات اول خیال کرد به‌خاطر آن ضربه‌ی سنگین چنین حالتی دارد؛ اما با گذشت چند دقیقه متوجه شد ضعفش به‌خاطر گرسنگی است. تقریباً ۲۴ ساعت از آخرین باری که غذا خورده بود می‌گذشت. باگراد با بی‌حالی سرش را تکان داد و چشم چرخاند. وقتی فرد را در آن اطراف ندید، به زحمت دهانش را که همچون کویری خشک بود باز کرد و پرسید:
    - فرد کجاست؟
    صدایش چنان گرفته و خش‌دار بود که تریتر را متعجب و وحشت‌زده کرد. او به‌آرامی ‌سر باگراد را در آغوشش گرفت و نجواکنان گفت:
    - رفته یه سروگوشی آب بده. انگار یه صدایی شنیده بود. راستش اینجا... اینجا یه جوریه. خوب شد که بیدار شدی. من... من اصلاً حس خوبی ندارم.
    تریتر بعد از گفتن این جمله با حالتی معذب اطرافش را از نظر گذراند. ظاهراً به‌شدت ترسیده و هراسان بود و تنها چیزی که خیالش را راحت می‌کرد حضور باگراد بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد نیز مانند او نگاهی به اطرافش انداخت. به‌جز بیابان و بوته‌هایی که به طور پراکنده در اطرافشان روییده بود، چیزی نمی‌دید. آب دهانش را که انگار به تلخی می‌زد قورت داد و صادقانه گفت:
    - من هم همین‌طور؛ اما برای واردنشدن به این راه تمام تلاشم رو کردم، دیدی که!
    باگراد اشاره‌ای به سرش کرد و آرام خندید؛ اما تریتر نخندید. در چشم‌های او نگرانی و عذاب‌وجدان محسوس بود. درحالی‌که بغض کرده و چیزی نمانده بود به گریه بیفتد گفت:
    - من متأسفم، خواستم جلوش رو بگیرم؛ ولی...
    - اشکالی نداره.
    باگراد دوباره خندید و چشم‌های درشت تریتر پر از اشک شد. باگراد نگاهی به صورت شکسته‌ی او انداخت و تعجب کرد که چطور در اولین دیدار متوجه معصومیت و سادگی که در چشم‌های آن مرد بود، نشده است. اگرچه حالت برآمده‌ی چشمش اندکی غلط‌انداز بود؛ اما باگراد خیلی وقت پیش به آن نتیجه رسیده بود که تریتر ذاتاً مرد مهربان و خوش‌قلبی است. دیری نپایید که سروکله‌ی فرد نیز پیدا شده و با دیدن باگراد چهره‌ی خسته و کلافه‌اش از هم باز شد.
    - بهوش اومدی؟
    باگراد با بی‌حالی جواب داد:
    - اوهوم! البته با اون ضربه‌ای که تو به سرم زدی هرکس دیگه‌ای بود تا حالا مرده بود. اینکه من زنده‌م نشون میده خیلی سخت‌جونم.
    - متأسفم؛ ولی برای متقاعدکردنت چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
    از لحن فرد معلوم بود که به‌هیچ‌وجه از کارش پشیمان نیست. همین هم موجب می‌شد باگراد خشمگین‌تر شود. اما خب اگر هم می‌خواست نمی‌توانست با او دعوا کند؛ زیرا احساس می‌کرد با حرف‌زدن همان‌قدر انرژی هم از بدنش بیرون می‌رود.
    ***
    شب از نیمه گذشته بود. هر سه نفر کنار بوته نشسته و در فکر فرو رفته بودند. البته باگراد از شدت گرسنگی و خستگی روی پای تریتر افتاده و او با نگرانی پیشانی داغش را نوازش می‌کرد. فرد نیز با حالتی عصبی پایش را تکان می‌داد و مرتب باگراد را صدا می‌زد و تا وقتی جوابی از او نمی‌شنید از صدازدنش منصرف نمی‌شد. او و تریتر برای باگراد بسیار نگران بودند. شب فرا رسیده بود و آن‌ها هنوز نتوانسته بودند از آن بیابان که خاک تیره‌اش بوی بدی می‌داد خارج شوند. باگراد حس کسانی را داشت که به آستانه مرگ نزدیک شده‌اند. دیگر احساس گرسنگی نمی‌کرد؛ برعکس تمام بدنش بی‌حس و سبک شده بود، درست مثل کسانی که روح از بدنشان خارج می‌شود. یک لحظه فکر کرد چقدر بد می‌شود که در آن بیابان و چنان مفتضحانه بمیرد. باگراد، پسر جوانی که برای آینده‌اش آرزوهای دور و دراز و خیال‌های فراوان داشت، در انتها با دو دوست کمابیش وفادارش در بیابانی ناشناخته جان می‌سپارد.
    - مسخره‌ست!
    باگراد با صدای بسیار ضعیفی این را گفت؛ اما فرد صدایش را شنید و پرسید:
    - چی مسخره‌ست؟
    باگراد کمی ‌جابه‌جا شد. با تکان او تریتر نیز در خواب تکان مختصری خورد و صدای خرناسش به هوا رفت. تازه متوجه شد که چند دقیقه است حرکت دست او را روی پیشانی‌اش احساس نمی‌کند. با صدایی آهسته، جوری که مزاحم خواب او نشود جواب داد:
    - هیچی.
    فرد دیگر حرفی نزد؛ اما باگراد بی‌مقدمه پرسید:
    - فرد! تو حالت خوبه؟
    - آره.
    - اما من احساس می‌کنم از وقتی از فیوانا بیرون اومدیم تو یه‌کم عصبی هستی.
    فرد پرسید:
    - مگه تا حالت دیدی که من از چیزی عصبی نباشم؟
    باگراد برای پاسخ به این سؤال کمی‌ فکر کرد، سپس گفت:
    - نه خب، تا حالا ندیدم.
    - درسته.
    فرد این را گفت و ساکت شد. ظاهراً علاقه‌ای به صحبت درباره‌ی این موضوع نداشت؛ اما باگراد مطمئن بود که رفتار او عجیب شده است. با اینکه فرد همیشه از چیزی عصبانی و ناراضی بود؛ اما باگراد مطمئن بود که هیچ‌گاه او را این شکلی ندیده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    آن شب فرد بیشتر از آنکه عصبانی باشد، ناراحت به نظر می‌رسید. باگراد فکر کرد «شاید هم به‌خاطر من ناراحته! شاید فکر می‌کنه من واقعاً دارم می‌میرم و اون مجبوره تنهایی برام یه قبر بکنه و دفنم کنه.»
    با فکر به قبر و سردی درون آن تنش لرزید، بنابراین سعی کرد فکرش را منحرف کند. بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت:
    - فرد، اگه یه سؤال ازت بپرسم قول میدی راستش رو بگی؟
    چند ثانیه سکوت برقرار شد، بالاخره فرد گفت:
    - اوهوم.
    باگراد که منتظر جواب او بود، بلافاصله پرسید:
    - اگه من بمیرم تو چی‌کار می‌کنی؟
    - دفنت می‌کنم!
    - اِ من جدی پرسیدم.
    فرد با خونسردی گفت:
    - من هم جدی جوابت رو دادم. به‌نظر تو با یه آدم مرده چی‌کار می‌کنن باگراد؟
    باگراد برخلاف میلش گفت:
    - دفنش می‌کنن.
    - درسته؛ ولی این کار وقت می‌بره. پس اگه قصد داشتی بمیری قبلش بهم بگو.
    - تو عصبانی هستی؟
    فرد نگاه خشمگینی به باگراد انداخت و چشم‌های مشکی‌اش برق زد. سپس درحالی‌که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد پرسید:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    باگراد چهره‌ی مظلومانه‌ای به خود گرفت و گفت:
    - من فکر می‌کنم هستی؛ ولی... لازم نیست ناراحت بشی؛ چون من قصد مردن ندارم.
    فرد دوباره صاف نشست و گفت:
    - خوبه.
    باگراد دوباره شروع کرد و باعث شد فرد نفسی از سر کلافگی بکشد.
    - راستش من نمی‌خوام؛ ولی فکر نمی‌کنم با این وضع بتونم بیشتر از این دووم بیارم.
    وقتی فرد به او اعتنایی نکرد، باگراد ادامه داد:
    - پس اگه مردم الماسم مال تو.
    - کدوم الماس؟
    بالاخره فرد رضایت داد تا به او نگاه کند. باگراد دست در جیبش کرد و الماس ریز و بلوری را درآورد و کف دست فرد گذاشت.
    - این همون الماسیه که اون شب...
    - آره، خودشه.
    فرد لحظه‌ای به الماس و سپس به باگراد خیره نگاه کرد.
    با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - باگراد داری وصیت می‌کنی؟
    - یه همچین چیزی‌.
    فرد دستی را که با آن الماس را داشت به سـ*ـینه‌ی باگراد کوبید و گفت:
    - شرمنده، من اینجا کاغذ و قلم ندارم. درضمن تو هم چیزی واسه‌ی بخشیدن نداری.
    باگراد گفت:
    - ولی این الماس...
    فرد با عصبانیت گفت:
    - من حاضر نیستم چیزی رو که واسه اون برایتر‌ای لعنتیه پیش خودم نگه دارم. اگه هم قرار باشه بمیری مطمئن باش به‌محض دفن‌کردنت میندازمش دور.
    - اما...
    باگراد می‌خواست حرفی بزند؛ اما فرد کف دستش را چنان محکم روی دهان او کوبید که نفسش بند آمد. او درحالی‌که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
    - توی لعنتی قرار نیست بمیری؛ پس خفه شو!
    پس از گفتن این جمله دستش را برداشت و پشتش را به او کرد و تا زمانی که باگراد از شدت خستگی و درد به خواب برود، رویش را برنگرداند.
    ***
    صبح روز بعد با درد وحشتناک سرش از خواب بیدار شد. وقتی به‌زوروزحمت لای پلک‌هایش را باز کرد، صورت فرد و تریتر را دید که با نگرانی او را نگاه می‌کردند. با بی‌حالی پرسید:
    - چی شده؟
    تریتر با ترس و لرز گفت:
    - داشتی توی خواب ناله می‌کردی.
    باگراد جوابی نداد. دو روز گرسنگی او را از پا درآورده بود. سنگینی نگاه فرد را احساس می‌کرد و می‌دانست که او فکر می‌کند ‌هر‌لحظه ممکن است بهترین دوستش را از دست بدهد. خودش هم امید چندانی نداشت. انگار حقیقتاً داشت به مرگ و پایان زندگی‌اش نزدیک می‌شد. ناگهان صدای تریتر را از دوردست‌ها شنید که گفت:
    - کجا داری میری؟
    - باید یه کاری کنم. اون این‌جوری دووم نمیاره.
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - چی‌کار می‌تونم بکنم؟ میرم این اطراف رو بگردم. شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم!
    - خیله‌خب، من هم میام.
    - یکی باید مراقب باگراد باشه؛ پس بشین سر جات و...
    تریتر با جسارت خاصی گفت:
    - اما تنهایی کاری از دستت برنمیاد. اگه من هم بیام می‌تونیم دوتایی بگردیم و زودتر به نتیجه برسیم. جای باگراد پشت این بوته‌ها امنه.
    سکوت برقرار شد. باگراد با همان چشم‌های بسته می‌توانست حدس بزند که فرد در حال فکرکردن است. خود او هم با وجود آنکه از تنهاماندن در آن شرایط وحشت داشت؛ اما با تریتر موافق بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سرانجام فرد راضی شد، البته او رضایتش را با صدای بلند اعلام نکرد و باگراد از فشرده‌شدن دست‌هایش توسط آن دو متوجه شد که باهم برای نجات او تلاش خواهند کرد. تریتر سرش را به‌آرامی‌ روی زمین گذاشت و بوی بد مشام باگراد را پر کرد، سپس دستی به سرش کشید و گفت:
    - زود برمی‌گردیم.
    صدای دویدن و دورشدن قدم‌هایی به گوش رسید. یک آن خیال کرد ‌هر‌دو برای یافتن غذا از آنجا رفته‌اند؛ اما بعد شخصی دستش را به‌آرامی‌ روی صورتش کشید و گفت:
    - طاقت بیار.
    باور نمی‌کرد که این دست نوازش و لحن مهربان متعلق به فرد باشد؛ اما قبل از آنکه بتواند جوابی به ابراز احساسات او بدهد، فرد هم دوید و در یک‌صدم ثانیه از او دور شد. باگراد حس عجیبی داشت. همه‌اش خیال می‌کرد فرد می‌خواهد چیزی به او بگوید. از وقتی که از وان جولد فرار کرده بودند کماکان این فکر در سرش می‌چرخید‌؛ اما آن لحظه از چیز دیگری گیج و سردرگم شده بود. در لحن فرد پشیمانی و ندامت محسوس بود؛ اما پشیمانی برای چه؟ یعنی واقعاً فرد خیال می‌کرد قرار است او را از دست بدهد و به‌خاطر بداخلاقی‌هایش پشیمان بود؟ یعنی واقعاً او در آستانه‌ی مردن بود؟ با وجود آنکه از زمان حبس‌شدنش در انباری بارها به مرگ فکر کرده بود؛ اما باز هم به یاری دوستانش امیدوار بود. اما اکنون چه؟ به نظر می‌رسید دیگر از دست هیچ‌کس کاری برنمی‌آید. شاید بهتر بود فرار نمی‌کرد! شاید بهتر بود به دست برایتر‌ها کشته می‌شد! پلک‌هایش سنگین و سنگین‌تر می‌شدند. انگار حقیقتاً به خوابی عمیق و همیشگی فرو می‌رفت. همان‌لحظه بود که تک‌تک لحظات زندگی‌اش از مقابل چشم‌هایش گذشت؛ مرگ مادرش، آغاز دوستی‌اش با فرد، مرگ استفان و فرارش از وان جولد، مسافرخانه‌ی تاد و دوستانش، جوناس. با یادآوری او لبخند زد. افتادن اسکارلت در کوهی از برف‌های انباشته‌شده بر روی زمین، برایتر‌ها، جشن دوستی و لیندی. هر‌چه فکرکردن به جوناس به او حس خوبی می‌داد، اندیشیدن به لیندی او را پر از احساس گـ ـناه و عذاب‌وجدان می‌کرد. برای چند لحظه دقایق کوتاهی را که با او گذرانده بود به خاطر آورد و به تلخی اندیشید «ای کاش باهات میومدم لیندی! در اون صورت هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد. تو نمی‌مردی، من هم ناچار نمی‌شدم از دست موجوداتی که از بچگی آرزوی دیدنشون رو داشتم فرار کنم. ای کاش می‌تونستی بهم بگی کی اون بلا رو سرت آورد! ای کاش!»
    ناگهان صدای تیزی به گوش رسید و قلب باگراد از شدت ترس با سرعتی سرسام آور تپید. در تمام عمرش صدایی به آن وحشتناکی نشنیده بود. آن صدا تلفیقی از صدای خرخر حیوانات و لهجه آدمیان بود؛ اما هیچ کدام از آن دو نبود. انگار شخصی در گوشش با زبانی بیگانه صحبت می‌کرد. باگراد که چشم‌هایش بسته بود جرئت تکان‌خوردن نداشت. هنوز صدای نفس‌های آن موجود را احساس می‌کرد، نفسی که بوی بد تعفن می‌داد. به‌سرعت حالت تهوع به سراغش آمد؛ زیرا آن موجود سرش را از او دور نمی‌کرد و در کمال وحشت لحظه‌ای بعد دستش را از زیر لباس او رد کرده و ستون فقراتش را لمس کرد. نفس باگراد در نمی‌آمد. قلبش تیر می‌کشید و قادر نبود او را از خودش دور کند. حرکت انگشت‌های دراز و گاه کشیده‌شدن ناخن‌های آن موجود را روی پوستش احساس می‌کرد. در ابتدا خیال کرد که یک حیوان است؛ اما با احساس انگشت‌هایش دریافت که او بی‌شک یک انسان است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نمی‌فهمید که آن شخص تک‌وتنها در آن بیابان چه کار دارد و چی از جان او می‌خواهد؛ اما چیزی که بیشتر باعث نگرانی و وحشتش از آن غریبه می‌شد، حرکت مداوم دست‌هایش بود. احساس می‌کرد تمام بدنش به‌خاطر حرکت انگشتان دراز او منقض و خشک شده است. دیگر نمی‌توانست بیشتر از آن تحمل کند. لای یکی از پلک‌هایش را به‌زور باز کرد؛ اما چیزی ندید؛ زیرا آن شخص برای بررسی بدن او خم شده و جوری بینی‌اش را بالا می‌کشید و دندان‌هایش را به هم می‌زد که انگار به دنبال چیزی می‌گردد. بی‌حرکت‌ماندن بیشتر از آن جایز نبود. آن انسان هر‌که بود باید دست از سرش برمی‌داشت. اما قبل از آنکه باگراد بتواند با دادوفریاد او را از خود دور کند، صدای نفرت‌انگیز حبس‌شدن نفسش را شنیده و با فهمیدن نیت او، نفس خودش نیز حبس شد. آن انسان دستش را روی استخوان پشت او گذاشته بود و با حالت بیگانه‌ای خوش‌حالی می‌کرد. جوری که انگار خوراک لذیذی یافته باشد. سپس سرش را جلو برد و دندان‌های تیزش را نمایان ساخت؛ اما قبل از آنکه به هدفش برسد باگراد از جا پرید و با دیدن صورت و پاهای او فریادی از ترس سر داد و همان‌طور که نشسته بود عقب‌عقب رفت تا هر‌چه بیشتر از او دور باشد. آن موجود که هیچ معلوم نبود انسان است یا حیوان، مرد است یا زن، بدنش پوشیده از موی سیاه بود و به‌جز یک پارچه که دور کمرش پیچیده شده بود لباس دیگری بر تن نداشت. چشم‌هایش ریز و عمودی بودند و به‌جای بینی دو سوراخ کوچک و به‌جای لب یک خط باریک داشت که یک عالمه دندان تیز از آن بیرون زده بود؛ اما وحشتناک‌ترین عضو او پاهایش بودند. یک پای انسان‌مانند که به کمرش متصل بود و به‌جای پنج انگشت، ده انگشت داشت و ظاهراً آن موجود هم برای ایستادن روی آن مشکلی نداشت. باگراد چنان از دیدن پاهای او مات و حیران مانده بود که یادش رفت باید فرد را صدا بزند و یا حداقل پا به فرار بگذارد. هر‌چند‌ که توانایی گریختن هم نداشت؛ اما باید تمام تلاشش را می‌کرد. آن موجود که ظاهراً محروم‌ماندن از استخوان‌های باگراد آزرده‌اش کرده بود شروع به خرخر و ناله کرد و باگراد حدس زد که او دارد با خودش صحبت می‌کند. این بهترین فرصت برای فرار بود. تمام قدرتش را جمع کرد و روی پاهای لرزانش ایستاد و شروع به دویدن کرد و در همان حال شروع به صدازدن فرد کرد؛ اما غذانخوردن بیشتر از آنکه تصور می‌کرد روی سرعتش تأثیر گذاشته بود و صدایش نیز آن‌قدر بلند نبود که به گوش فرد برسد. باگراد به عقب برگشت و نفس راحتی کشید. یک آن خیال کرد که آن موجود تک پا دست از سرش برداشته است؛ اما سخت در اشتباه بود؛ زیرا ناگهان هیبت منفورش از پشت بوته‌هایی که پشتش دراز کشیده بود پدیدار شده و درحالی‌که به‌سادگی روی یک پایش می‌دوید به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. باگراد با دیدن آن صحنه سعی کرد سریع‌تر بدود؛ اما به ثانیه نکشید که تک‌پا به او رسیده و چنان ضربه‌ای به پشتش زد که تعادلش را از دست داد و به پشت روی زمین افتاد. به‌محض افتادن صدای فریادش به هوا برخاست و خواست برگردد و خود را از دسترس تک‌پا دور کند؛ اما حتی قبل از آنکه بخواهد به تصمیمش بیشتر فکر کند تک‌پا خود را روی او انداخته و دست‌هایش را محکم گرفت و پیچاند، جوری که صدای جابه‌جایی و بعد شکستن استخوان‌های دستش به گوش رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دردی که در بدنش پیچید چنان زیاد بود حتی نتوانست فریاد بزند، انگار دستی نامرئی جلوی دهانش را گرفته بود و مانع خارج‌شدن صدا از گلویش می‌شد. به نفس‌نفس افتاده بود و در آن هوای سرد زمستانی عرق می‌ریخت. اشک‌هایش به طور غیرارادی از چشم‌های آبی‌اش جاری بود. دعا می‌کرد که آن موجود حداقل حالا دست از سرش بردارد و لازم نباش دردی بیشتر از آن را تحمل کند؛ اما متأسفانه او دست‌بردار نبود و ظاهراً عقیده‌ی شیطانی دیگری در سر داشت. او این بار دستش را روی استخوان پای او گذاشت. باگراد با احساس فشار دست او با درماندگی خود را روی زمین کشید؛ اما حتی یک سانت هم جابه‌جا نشد. دیگر نیرویی برای مبارزه نداشت. هر‌ لحظه ممکن بود استخوان‌های پایش خرد شوند. چشم‌هایش را بسته و آرزو می‌کرد هر‌چه زودتر بمیرد و درد جان‌کاهش به پایان برسد؛ اما در آخرین لحظات، درست قبل از آنکه استخوان پایش توسط دست قدرتمند تک‌پا بشکند، صدای نعره‌ای به گوش رسید و به همراه آن صدای خرخر دلهره‌آور و ممتدی بلند شد. مقداری خون روی زمین پاشیده شد و ثانیه‌ای بعد، تک‌پا روی زمین افتاد و دیگر تکان نخورد. از جای ضربه‌ی چاقویی که فرد به او زده بود، خون سیاه بیرون می‌زد. باگراد درحالی‌که هنوز نیمه‌بیهوش بود و هوشیاری کمی ‌داشت، دوست داشت برگردد و با ناجی همیشگی‌اش روبه‌رو شود؛ اما نتوانست. دست‌هایش هنوز به طرز بدی به روی زمین افتاده و استخوان شکسته‌اش از زیر پوستش کاملاً نمایان بود. شخصی دستش را دور کمرش گذاشت و به‌آرامی ‌او را برگرداند.
    - باگراد.
    صدای فرد که لبریز از ناباوری و ترس بود در گوشش همچون زنگ خطری به صدا در آمد و بارها تکرار شد. باگراد هنوز از درد نفس‌هایش تند و کوتاه و پیشانی‌اش از عرق خیس بود.
    - چه بلایی... سرت...اومده...
    فرد این را گفت و قطره‌های اشک از چشم خودش هم سرازیر شد. باور آنکه فرد هم بتواند گریه کند بسیار سخت بود و باگراد در آن لحظه برای دل‌داری بهترین دوستش هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد، جز آنکه درست قبل از بسته‌شدن چشم‌هایش لبخند بی‌رمقی به او بزند. آنگاه تسلیم درد و سنگینی پلک‌هایش شده و قبل از آنکه مرگ و زندگی خود را به دست سرنوشت بسپارد، با تمام وجود گوش شد تا صدای گریه‌های فرد و فریاد‌های آشنای تریتر و یک فَرد ناشناس را خوب به خاطر بسپارد. شاید آن صداها آخرین صداهایی بودند که در زندگی‌اش می‌شنید.
    ***
    آرامگاه ائوروپه
    مدتی از هوشیارشدنش می‌گذشت، شاید ده دقیقه. صداهای اطراف را می‌شنید،گرمای مطبوعی که در آن مکان جریان داشت و نرمی ‌و لطافت لحافی که تا روی گردنش را پوشانده بود. خوش‌حال بود که هنوز زنده است و می‌تواند تمام این‌ها را با تمام وجود درک کند. درد دست‌هایش بسیار کمتر از زمانی بود که آن موجود نفرت‌انگیز با بی‌رحمی‌ و قساوت قلب پیچانده بود. با یادآوری صدای شکستن استخوان دست‌هایش لرزش خفیفی کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هنوز همه‌چیز را به طور واضح به یاد داشت، جوری که انگار هرگز از آن بیابان خارج نشده است؛ اما می‌دانست که امکان ندارد هنوز روی همان زمین سرد با آن خاک بد بو باشند؛ زیرا تغییر مکان را کاملاً احساس می‌کرد. سعی کرد لای پلک‌هایش را باز کند و به اطرافش نگاهی بیندازد؛ اما پلک‌هایش چنان به یکدیگر چسبیده بودند که انگار سال‌ها خوابیده بود. همان لحظه صدای ناشناسی گفت:
    - داره بیدار میشه.
    صدایی آشنا در جواب مرد ناشناس گفت:
    - آره، خودم دیدم که تکون می‌خوره.
    شخصی در گوشش گفت:
    - باگراد؟ صدای من رو می‌شنوی؟
    تریتر با هیجان خاصی گفت:
    - اون داره تکون می‌خوره بالاخره.
    - چی؟!
    فرد آمرانه گفت:
    - هیس! ساکت باشین.
    باگراد که از صداهای اطراف گیج شده بود، خوش‌حال شد که فرد آن‌ها را ساکت کرده است. سپس لب‌های خشکش را از هم باز کرد و بی‌آنکه چشم‌هایش را باز کند گفت:
    - من بیدارم.
    - خب خوبه.
    باگراد صدای پایی را شنید که دور شد، سپس با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من نمی‌تونم چشمام رو باز کنم.
    نه فرد و نه تریتر جوابی ندادند. ظاهراً دلیلی برای این حالت به ذهنشان نمی‌رسید. پس از چند لحظه صدای برخورد چندین جام بلند شد و آنگاه همان مرد ناشناس در پاسخ به پرسش او گفت:
    - به‌خاطر خواب زیاد و داروییه که بهت دادم. چند دقیقه‌ی دیگه می‌تونی، مطمئن باش. چی؟
    باگراد که تعجب کرده بود پرسید:
    - چی چی؟
    ضربه‌ای به دستش خورد و فرد نجواکنان در گوشش گفت:
    - ولش کن، اون یه جور تیک عصبی داره.
    باگراد که تازه متوجه موضوع شده بود، سرش را تکان داد و پرسید:
    - شما کی هستین؟
    - اسمم لیامه و... من فعلاً کار دارم، دوستات بقیه‌ش رو برات توضیح میدن.
    سپس از خانه خارج شد و در را محکم پشت سرش بست.
    باگراد با تعجب گفت:
    - اون دیگه کیه؟
    سپس از زیر پلک‌هایش چهره تار و مبهم فرد را دید که شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - مگه تا حالا شده یه آدم حسابی به ما برخورد کنه؟
    باگراد لبخندی زد و جوابی نداد؛ زیرا گمان می‌کرد فرد به طور غیرمستقیم به تریتر اشاره دارد. سعی کرد بحث را عوض کند و پرسید:
    - بعد از اینکه بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد؟
    تریتر ناله‌ی خفیفی کرد و فرد روی تخت نشست و گفت:
    - لیام به موقع به دادمون رسید، آخه اون تک‌پا چندتا رفیق عصبانی داشت که داشتن میومدن سراغمون.
    - پس اسمش تک‌پاست! اما آخه اونا چی هستن؟
    - تا جایی که من فهمیدم جزء یه قبیله‌ی قدیمی ‌و باستانین که به‌خاطر ریخت نحسشون توی سرزمینشون حبس شدن.
    تریتر فوراً در تصحیح حرف فرد شروع به صحبت کرد و باگراد رویش را به سمت او برگرداند:
    - البته منظورش اینه که پیر این دهکده به کمک یه جادوگر طلسمی ‌رو اجرا کرده که اونا نفرین‌شده باقی بمونن و نتونن از سرزمینشون فرار کنن.
    باگراد نفسش را حبس کرد و گفت:
    - به‌نظر من که بهترین راه رو انتخاب کردن، حتی از تصور اینکه اونا بین مردم بگردن می‌ترسم. حالا این طلسم مطمئن هست؟
    فرد گفت:
    - لیام گفت که هست؛ اما خب فکر کنم خودشون اون‌قدر مشکل دارن که وقتی برای نگرانی برای بقیه نداشته باشن.
    باگراد پرسید:
    - مگه اونا چه مشکلی دارن؟
    تریتر جواب او را داد و باگراد این بار توانست صورت زرد او را که پر از چروک بود، واضح ببیند:
    - راستش بعضی از مردای این دهکده ناگهانی غیب میشن و چند وقت بعد، لاشه‌ی درب‌وداغونشون نزدیک دهکده پیدا میشه. این مال وقتیه که اون بیچاره‌ها برای شکار میرن بیرون و گیر چندتا تک‌پای گرسنه میفتن.
    فرد با لحن سردی گفت:
    - شاید بهتر باشه بگی مال وقتیه که حس شجاعت کاذب بهشون دست میده و خودشون رو به کشتن میدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا