کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
ساره: پس کاسه آب کو؟
- چی؟ کاسه‌ی آب واسه چی؟
پریا دست‌ به‌ سـ*ـینه گفت:
- خسته‌ نباشی! خب پشت‌ سر مسافر آب می‌ریزن دیگه.
پدر: نمی‌خواد دخترا بیاید بریم، دیر شد.
مادر نگاهی به سمتم انداخت.
- وای راست میگن! این‌جوری شگون نداره. برو ثریا! سریع یه کاسه آب بردار بیا.
پریا دستش را به سمتم دراز کرد.
- کلید رو به من بده. تا شما برید پایین، من میارم.
از خدا خواسته کلید را به دستش دادم.
- سریع بیا!
رو به پدر مادرم کردم.
- بریم که دور شد. بخدا نمی‌رسیم.
پدر پرسید:
- آذین نیومد؟
اعصابم به‌هم‌ریخت؛ اما خودم را به سختی کنترل کردم.
- نه بابا. کار داشت.
پدر: تازگیا چقدر سرش شلوغ شده. اصلاً نمی‌بینمش.
- کار ما همینه دیگه. فصل‌ بهار اوج کارمونه.
مادر: دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ بهش می‌زدیم. حتماً نمی‌دونه، وگرنه هرطور شده خودش رو می‌رسوند، یا حداقل یه زنگ واسه خداحافظی می‌زد.
- به من زنگ زد گفت از طرفش خداحافظی کنم.
مادر اخمی کرد.
-مگه ما خودمون چلاق بودیم که به تو گفته؟
همان‌طور که با خاله‌سَلما و عمو‌بیژن سلام‌و‌علیک می‌کردم، ریموت ماشین را زدم تا پدر و مادرم سوار شوند.
- گفتم که سرش شلوغه. این هم من دیدمش دیگه...
هنوز حرفم تمام نشده بود که از ته کوچه ماشین ضایع آذین نمایان شد. اخم کردم و دندان‌هایم را روی هم فشردم.
مادر با خوشحالی گفت:
- دیدین گفتم هر جا باشه خودش رو می‌رسونه؟
پدر خندید.
- بله خانم. اگه این خودشیرینی‌ها رو نمی‌کرد که من بهش دختر نمی‌دادم.
آذین به همراه مادرش از ماشین پیاده شدند و به‌سمتمان آمدند. هوف عصبی کشیدم و به‌سمت ماشین محمدطاها که با مادرش و پناه در آن نشسته بودند رفتم و خودم را مشغول صحبت با آنان کردم تا زمانی که پدر صدایم زد:
- ثریا بیا بریم دور شد.
سوار ماشین شدم. پدر و مادر و علی هم سوار شدند. نگاهی به اطراف و عقب انداختم.
- پس رها کجاست؟
مادر بی‌خیال جواب داد:
- عزیزم با آذین میاد.
دادی کشیدم:
- چی؟
علی: چته؟ جیغ‌جیغو گوشم رو سوراخ کردی.
- با اجازه کی رفت؟ واسه چی گذاشتید با اونا بره؟
پدر: خودم اجازه دادم. سرخود که نرفته. بعد هم نامزدن، چه اشکالی داره؟
با اعصابی خراب، همان‌طور که لبم را می‌جویدم استارت زدم.
- از دست شما و کاراتون.
تا فرودگاه حرص خوردم و به‌ جان مادر و پدرم غر زدم. آن‌قدر غرزدم که از کرده‌شان پشیمان شدند.
***
پشت ماشین محمدطاها حرکت می‌کردم. با رسیدن به کوچه‌ای که تعریفش را زیاد از او شنیده بودم، شیشه‌ها را پایین دادم و از ته‌ دل نفس کشیدم. مشامم پر از عطر خوش‌بوی بهارنارنج شد. لبخندی روی لبم آمد و برای یک‌‌لحظه چشم‌هایم را بستم و سریع باز کردم. با دیدن آن‌‌همه زیبایی پی‌بردم که کوچه‌باغ خانه‌ی آقابزرگ از گفته‌های محمدطاها هم زیباتر است.
در بزرگ میله‌ای باغ باز شد و روی سنگ‌ریزه‌ها حرکت کردیم و جلوی ساختمان دو‌طبقه‌ی آجرنما ایستادیم. بنایش کمی قدیمی؛ اما زیبا بود‌. تمام باغ مملو از درختان نارنج، نارنگی و پرتقال بود. این دقیقاً همان بهشتی بود که خواستارش بودم.
آقابزرگ و همسرش جلوی ساختمان ایستاده بودند. مادر محمدطاها سریع‌تر پیاده شد و به‌سمت پدر و مادرش پرواز کرد. به عقب برگشتم و رها را صدا زدم:
- رها بیدار شو رسیدیم!
رو به علی کردم.
- تو هم چمدونا رو بیار.
علی با حرص گفت:
- نمی‌دونم کی می‌خوای دست از این عادت دستور دادنت برداری؟
- چونه نزن! نصفش که کتابای جنابعالیه.
- من که نمی‌خواستم کتاب بیارم، تو مجبورم کردی!
- غر نزن! از برنامت عقب میفتادی. اینجا هم فضاش خوبه واسه استراحت، هم جون میده واسه درس خوندن.
- ما رو آوردی مسافرت، حالا باید زهر مارمون کنی. کاش با مامان بابا مشهد رفته بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - اون یه زیارت دونفره‌ست. تو سرخر می‌رفتی چی‌کار؟
    با به‌‌هم‌خوردن در ماشین، نگاهمان به‌سمت عقب کشیده شد.
    - ببین رها که خواب بود، زودتر از من و تو پیاده شد. من هم همیشه‌ی خدا باید با تو بحث کنم.
    با حرص پیاده شدم و در ماشین را محکم به‌ هم کوبیدم.
    علی: چته؟ یواش‌تر! ارث باباتم بود این‌جور می‌زدی که خورد شه؟
    - به تو ربطی نداره.
    با لبخند به‌سمت پله‌ها رفتم و اول از همه با آقابزرگ سلام و احوالپرسی کردم. بعد به‌سمت بی‌بی‌خاتون که پیرزنی لاغر اندام بود رفتم و در آغوشش گرفتم. آغوشش همچون نسیم بهاری خوش‌بو و خنک بود. با لطافت گونه‌اش را بوسیدم و عقب کشیدم؛ اما همچنان دستان چروکیده‌اش در دستم بود. آن‌قدر به دلم نشسته بود که احساس می‌کردم سال‌هاست او را می‌شناسم.
    آقابزرگ رو به مادر‌محمدطاها پرسید:
    - پس داماد ما کجاست؟ بعد از یه عمر اومدین طرف ما، اون هم بی‌ داماد اومدین؟
    مادرطاها چینی به بینی‌اش داد.
    - آقابزرگ شما که جلال رو می‌شناسی. همیشه درگیر کاره.
    آقا‌بزرگ سری تکان داد.‌
    - خداروشکر که کار هست، وگرنه دیگه چه بهونه‌ای می‌تونست بیاره؟
    وارد خانه‌ی باصفا و تمام فرششان شدیم. حتی گوشه‌ای هم خالی از فرش‌های زیبا و پرنقش‌ونگار قرمزرنگ نبود. چند دست مبل در سالن بزرگ خانه‌شان چیده بودند و راه‌پله‌ای با نرده‌های چوبی به‌سمت طبقه‌ بالا می‌رفت.
    بی‌بی‌خاتون: شما برید طبقه‌ی بالا. محمدطاها اتاقای مهمان رو نشونتون میده. مش‌رجب هم چمدوناتون رو واسه‌تون میاره.
    در همان لحظه پیرمردی لاغراندام و کوتاه‌قد با جلیغه طوسی و کلاهی کوچک که فقط دایره‌ای کوچک از بالای سرش را گرفته بود وارد شد.
    - سلام خوش اومدین.
    محمدطاها به‌سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
    - سلام مش‌رجب خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    مش‌رجب: سایه‌تون سنگین شده آقا! دیگه سر نمی‌زنین؟
    محمدطاها دستی پشت گردنش کشید و با لبخند نگاهی به او انداخت.
    مادرطاها: خوبی مش‌رجب؟ پس ماه‌منیر کجاست؟
    مش رجب: به مرحمت شما خانم کوچیک. ماه‌منیر رفته خرید، هنوز هم نیومده.
    مادرطاها خنده ای کرد.
    - پس امروز بی نهار موندیم.
    آقابزرگ: تو نگران نباش دختر! ماه‌منیر کله‌ی‌ سحر غذاش رو بار می‌ذاره.
    بی‌بی‌خاتون: برید بالا لباساتون رو عوض کنید بیاید پایین تا براتون چایی بیارم.
    چمدانم را به‌ دست گرفتم و پشت سر محمدطاها راه افتادم که آقابزرگ گفت:
    - دختر نمی‌خواد خودت چمدون رو بالا ببری. مش‌رجب میاره.
    لبخندی زدم.
    - دستتون دردنکنه آقابزرگ. چیز زیادی توش نیست خودم می‌تونم ببرم.
    به تبعیّت از من، رها و علی هم چمدان‌هایشان را برداشتند و از پله‌ها بالا رفتیم. پیرمرد بیچاره گـ ـناه داشت آن‌ همه چمدان را از این پله‌ها بالا بیاورد، مگر خودمان چلاق بودیم؟
    محمدطاها در اتاق اول را باز کرد.
    - این اتاق برای شما دختراست. اتاق کناری هم اختصاصی برای علی‌آقا که راحت بتونه درس بخونه.
    علی دست روی شانه‌اش گذاشت.
    - لطف کردی داداش. همین‌که من رو با این دخترای جیغ‌جیغو ننداختی که مغزم رو بخورن دعاگوتم!
    قبل از اینکه حرفی بزنم سریع در اتاق را باز کرد، درون اتاق پرید و در را به‌ هم کوبید.
    من و رها حرص می‌خوردیم و محمدطاها ریزریز می‌خندید. با اخم به‌سمتش برگشتم.
    - می‌خندی؟
    محمدطاها سریع لبخندش را جمع کرد و راست ایستاد. سرش را نمایشی برای سرک کشیدن به راه‌پله‌ها کمی کج کرد.
    - انگار مامان نیومد.
    پناه با حرص دسته چمدانش را کشید و وارد اتاق شد.
    - واقعاً که!
    و انگار که چیز مهمی را یادش آمده باشد به‌سمت محمدطاها برگشت و با چشم‌های گشاد گفت:
    - پس مهرداد کجاست؟
    محمدطاها هول‌شده دورش را نگاه می‌کرد.
    - من چه می‌دونم؟ همین الان اینجا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پناه: یعنی چی که الان اینجا بود؟
    رها: آخرین بار جلو‌ی ورودی بغـ*ـل آقابزرگ بود.
    - شاید پایینه؟
    محمدطاها به‌سرعت از پله‌ها پایین رفت و در همین حین بلند‌بلند مهرداد را صدا میزد. پناه هم سریع به دنبالش رفت. من و رها هم داشتیم می‌رفتیم که علی سرش را از لای در بیرون آورد.
    - چی شده؟
    - مهرداد نیست.
    علی: چی؟ همین الان که پایین بود.
    هر سه از پله‌ها پایین آمدیم. تمام طبقه‌ی پایین را گشته بودند و اثری از مهرداد نبود. ولوله‌ای به‌ پا شده بود و هر کس به‌سمتی می‌رفت و بلند‌بلند مهرداد را صدا میزد.
    مادرمحمدطاها روی پله‌های سکوی بلند جلوی خانه نشسته بود و از جان رفته بود. کنارش نشستم و شانه‌اش را گرفتم.
    - خاله‌جون نگران نباشین، پیدا میشه.
    روی زانوهایش کوبید.
    - یعنی کجا رفته؟ دو‌دقیقه‌ست ما اومدیم. نکنه نوشین آزاد شده و هنوز نرسیده‌، بچه رو دزدیده؟
    - نه خاله! نوشین که زندانه، هنوز دادگاه تجدید نظرش تشکیل نشده. مهرداد همین دوروبراست. بعد هم در بسته‌ست بیرون نرفته. پسر بازی‌گوشیه، حتماً رفته یه گوشه داره بازی می‌کنه.
    - خداکنه. خداکنه.
    محمدطاها نفس‌زنان از قسمت راست باغ به‌سمتمان آمد.
    - علی بیا بریم ته باغ شاید اونجا رفته.
    مادرطاها روی زانویش کوبید و از جایش بلند شد.
    - وای! ته باغ یه چاه آبی هست که سرپوش نداره. نکنه تو چاه افتاده؟
    داشت به‌سمت ته باغ می‌رفت که آقابزرگ صدایش زد:
    - المیرا کجا میری؟ نترس باباجان! اون چاه رو سرپوش گذاشتم خیالت راحت. این‌قدر بی‌قراری نکن! همه رو ترسوندی.
    بی‌بی‌خاتون با لیوان آب‌قند به‌سمت‌ ما آمد و لیوان را به‌دست مادرطاها داد.
    - تو منه پیرزن رو هم با این بی‌قراری نصف‌ عمر کردی. این باغ هیچ خطری جز همون چاه که سرپوش گذاشتیم نداره.
    مادرطاها: آخه بی‌بی‌خاتون تو که نمی‌دونی چی به‌ سر ما اومده؟ ما یه لحظه هم از ترس نوشین، این پسر رو تنها نمی‌ذاریم.
    پناه و رها هم از سمت چپ باغ به‌سمتمان آمدند.
    - نبود؟
    پناه: نه نبود. کسی رفته ته باغ رو بگرده؟
    - طاها و علی رفتن.
    چند دقیقه منتظر ماندیم هرکس حرفی میزد. آقابزرگ هم تکیه بر عصایش هر چند دقیقه یک‌بار نوچی می‌کرد و این‌طرف‌وآن‌طرف می‌رفت.
    با صدای پارس سگی همچون فنر از جایم پریدم. در تمام عمرم از سگ مثل عزرائیل می‌ترسیدم.
    داد محمد‌طاها تا این سمت باغ هم می‌آمد. هراسان دست رها را محکم فشردم و رو به پناه گفتم:
    - چی شده پناه. سگ کجا بود؟
    آقابزرگ با اخم عصایش را به زمین کوبید و فریاد کشید:
    - رجب زنگ بزن فرهاد بیاد!
    رسیدن ماه‌منیر که از ماشین راننده پیاده میشد همراه شد با رسیدن محمدطاها که مهرداد را بغـ*ـل گرفته بود و با علی به‌سمت ما می‌دویدند. مهرداد آن‌قدر جیغ می‌زد و گریه می‌کرد که قلبم از جا کنده شد. تا چشمش به راننده خورد به‌سمت ماشین دوید و خودش را در ماشین انداخت. همگی هراسان به‌سمتش دویدیم. همان‌طور که اشک می‌ریختم، فریاد کشیدم:
    - چی شده؟ کجا می‌رین؟
    علی هم سریع خودش را در ماشین انداخت.
    - سگ دستش رو گرفته.
    زانوهایم خم شد و هم‌زمان صدای بی‌بی‌خاتون را شنیدم.
    - یا شاهچراغ!
    وقتی سر گرداندم فهمیدم حال بقیه هم دست‌کمی از من ندارد. هیچ‌کس توان بلند کردن و دل‌داری‌دادن به بقیه را نداشت. نمی‌دانم چقدر گذشت که رها دستم را گرفت. بلندم کرد و به‌سمت تخت‌های سنتی که در کنار در ورودی و روی سکوی بزرگ ساختمان چیده‌شده بودند، برد و من را روی آن‌ها نشاند.
    ماه‌منیر با سینی بزرگی که حاوی لیوان‌های آب‌قند بود خودش را به ما رساند و به هرکدام لیوانی آب‌قند داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آقابزرگ با عصبانیت گفت:
    - پس چرا فرهاد نیومد؟ کدوم جهنم‌دره‌‌ایه؟
    مش‌رجب: آقا زنگ زدم الان میان.
    چند دقیقه‌ای طول کشید که ماشینی با سرعت، جلوی عمارت ترمز کشید. پسری جوان از آن خارج شد و دوان‌دوان به‌سمت ما آمد.
    - آقا‌بزرگ چی شده؟
    آقا‌بزرگ با عصبانیت به‌سمتش رفت و قصد سیلی‌زدن به او را داشت که مادر‌طاها جلویش را گرفت.
    - خواهش‌ می‌کنم آقابزرگ. کاریش نداشته باش!
    - پسره‌ی الدنگ مگه نگفتم این سگ رو وردار ببر از اینجا؟ زد بچه‌ی محمدطاها رو تیکه‌ پاره کرد!
    چشم‌های فرهاد گشاد شد.
    - محاله آقابزرگ! تِدی که سگ شکاری نیست. بعد هم اون تو قفسه.
    آقابزرگ عصایش را بلند کرد و با آن به‌ سـ*ـینه‌ی فرهاد زد و به‌ عقب هلش داد.
    - خوب رو سیاهم کردی؟ بعد چند‌سال محمدطاها اینجا اومده بود.
    فرهاد، عصبی دستی در موهایش کشید.
    - کدوم بیمارستان رفتن؟
    کسی جوابش را نداد. او هم سوار ماشین شد. گاز داد و از ما دور شد.
    بی‌بی‌خاتون روی زانوهایش می‌کوبید و شیون می‌کرد.
    - خدایا چه گناهی کرده بودم که این‌جوری مجازاتم کردی؟ بچه‌ی طفل‌ معصوم اگه طوریش بشه چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
    کمی از آب‌قندم را خوردم و رو به رها گفتم:
    - شماره‌ی علی رو بگیر ببین چی شدن. از استرس حالت‌تهوع گرفتم. دارم می‌میرم.
    سریع شماره‌ی علی را گرفت و از جمع دور شد. آن‌قدر از دست بی‌فکری‌اش حرص خوردم که حد نداشت: «دختره‌ی دیوونه می‌دونه من دل‌نگرانم، بلند شده رفته اون‌ سمت زنگ بزنه.»
    چشمم به رها بود تا زمانی‌که تماس را قطع کرد و به‌سمت ما آمد.
    - نگران نباشید چیزی نشده.
    توجه همه به‌سمت او جلب شد. مادرمحمدطاها سریع گفت:
    - دخترم چی شد؟ به کی زنگ زدی؟
    - به علی زنگ زدم. گفت طوری نشده بیشتر ترسیده. یه خورده انگشتا و مچ‌دستش زخمی شده. آمپول بهش زدن و دستش رو باندپیچی کردن.
    پناه اشکش را پاک کرد.
    - رها توروخدا راست میگی؟
    - آره به‌ خدا! می‌خوای خودت به علی زنگ بزن.
    پناه سریع به‌سمت او رفت.
    - آره شماره‌ش رو یه‌بار دیگه بگیر.
    رها شماره‌ی علی را گرفت و روی اسپیکر زد. با صحبت‌های علی، همه خیالشان از بابت مهرداد راحت شد. آن‌قدر روی تخت‌ها نشستیم و به در میله‌ای عمارت زل زدیم که ماشین‌های آقابزرگ و فرهاد وارد باغ شدند. همه به‌سمت ماشین یورش بردیم.
    محمدطاها همان‌طور که مهرداد را بغـ*ـل گرفته بود از ماشین پیاده شد. بی‌بی‌خاتون، مادرطاها و پناه به‌سمتش رفتند.
    مادرطاها همان‌طور که اشکش را پاک می‌کرد سرش را برای دیدن مهرداد جلو برد.
    - خوابه مادر؟
    - آره خوابه. نگران نباشید چیز جدی نیست. یه‌کم زخمی شده.
    بی‌بی‌خاتون دستانش را سمت آسمان گرفت.
    - خداروشکر. بی‌بی نذر کردم فردا همه بریم شاهچراغ شیرینی خیرات کنیم.
    طاها پیشانی پیرزن را بوسید.
    - قربون دل پاکت برم.
    آقابزرگ رو به فرهاد که سر‌به‌زیر گوشه‌ای ایستاده بود، با عصبانیت گفت:
    - هنوز اون سگ رو نبردی پسره‌ی کم‌عقل؟
    فرهاد سریع سرش را بالا آورد.
    - الان می‌برمش.
    - زودتر! وگرنه یه تیر حرومش می‌کنم. مقصر حال الان خونواده‌ت که داغونن و حال اون بچه تویی!
    - می‌دونم آقابزرگ. بخدا شرمنده‌ی همه‌تونم. اون سگ نمی‌دونم چه مرگش شده، اصلاً این‌جوری نبود.
    - سگ حیوون درنده‌ست. هر چی هم آروم باشه باز هم خوی حیوانی و وحشی داره. حالا هم زودتر برو!
    خستگی از سر‌و‌کول محمدطاها می‌بارید. حسابی ترسیده بود. ببخشیدی گفت و با بچه از میانمان گذشت و وارد عمارت شد.
    سریع یقه‌ی علی را گرفتم و به‌گوشه‌ای کشیدم.
    - راستش رو بگو چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - ای‌بابا هیچی! بچه اومده با سگ‌بازی کنه دستش رو کرده تو قفس، که سگ دستش رو گاز گرفته. فقط سریع دستش رو کشیده بود عقب وگرنه استخوناش خرد می‌شد. خداروشکر که یه خرده دستش تپل بود وگرنه دیگه هیچی. یه‌کم زخم‌و‌زیلی شده. سه‌-چهار جا هم که عمیق‌تر بود دو-سه تا بخیه خورده.
    دستم را روی سرم گذاشتم.
    - بیچاره مهرداد. هنوز کابوس نوشین از سرش نیفتاده بود که این کابوس هم اضافه شد.
    علی دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و سرم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت.
    - الهی قربونت برم که نگران همه هستی.
    صدای کوبش قلبش یعنی زندگی. همین صدا باعث شد آرام بگیرم. آن‌قدر قوی بود که بتوانم به او تکیه کنم تا دلم را قرص کند.
    تقه‌ای به در اتاق محمدطاها زدم. آرام در اتاقش را باز کردم و سرکی کشیدم. مهرداد را محکم در آغـ*ـوش گرفته بود و هر دو خواب بودند. لبخندی به‌ روی لب‌هایم نشست و در را آرام بستم.
    - داشتی چی‌کار می‌کردی؟
    همچون کسی که حین ارتکاب جرم مچش را گرفته باشند بالا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
    -دیوونه شدی؟ ترسیدم!
    خنده‌ی بلندی کرد.
    - وای دختر چه ترسویی!
    اخمی کردم.
    - می‌خواستی با کارت نترسم؟ اومدم حال مهرداد رو بپرسم.
    - خوب بود؟
    - خواب بودن. من هم آروم در رو بستم که بیدار نشن.
    - انگار شیراز واسه طاها نحس شده. تا پاش رو می‌ذاره شیراز، یه اتفاقی واسه‌ش میفته.
    - دختر این‌قدر خرافاتی نباش!
    -‌ همیشه همین‌طور بوده. انگار نحسی اون زنیکه تو کل این شهر پخش شده دست از سر داداشم و زندگیش برنمی‌داره.
    دستم را پشت کمرش گذاشتم و در راهرو به‌ راه افتادیم.
    - این‌قدر بدبین نباش. خداروشکر از این بدتر نشد.
    - باز هم خداروشکر. ببینم تو استراحت نکردی؟
    - نه هنوز.
    - بیا بریم یه‌کم بخواب. معلومه خسته‌ای.
    - نه زیاد خوابم نمیاد. رها کجاست؟
    - تو اتاق خوابیده.
    با بالا آمدن فرهاد از پله‌ها، نگاه هردویمان به‌سمتش کشیده شد. پناه با اخم به‌سمتش رفت و با مشت به‌ سرش کوبید.
    - پسره‌ی احمق نگفتی بلایی سر اون بچه بیاد؟
    - اولاً که اولین بار بود تِدی همچین کاری می‌کرد. معلوم نیس مهرداد چه آتیشی سوزونده که عصبانیش کرده. دوماً پسره‌ی آتیش‌پاره هنوز نرسیده یه کاره پاشده رفته ته باغ بگه به‌ چندمَن؟
    - خودت رو تبرئه نکن. تو مقصری!
    هنوز حرف پناه تمام نشده بود که فرهاد محکم بغلش کرد و گونه‌اش را بوسید.
    - عروسک من ببخشید. از صبح تا حالا هزاربار از همه معذرت خواستم.
    هنوز تعجبم از واکنش قبلی کم نشده بود که پناه هم محکم لپ او را بوسید و از گردنش آویزان شد. خانواده‌ی محمدطاها، خانواده‌ی راحتی بودند؛ اما در این حد راحت بودن برای منی که آن‌ها را تا حدودی می‌شناختم غیرعادی بود!
    سرفه‌ای مصلحتی کردم و صدایم را صاف کردم.
    - سلام عرض شد.
    فرهاد به‌سمتم چرخید.
    - سلام ببخشید. حال شما؟
    - خوبم. ممنون.
    فرهاد با لبخند رو به پناه گفت:
    - ببینم این همون ثریاخانوم نیست که تعریفش رو واسه‌م می‌کردی؟
    پناه لبخند شیرینی زد که روی گونه‌هایش چال افتاد.
    - آره خودشه.
    هنوز حرفش تمام نشده بود که فرهاد انگشت اشاره‌اش را در چال گونه‌اش فرو کرد. پناه با اخم دستش را پس زد.
    - اه! تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟
    - یه‌ دونه پناه سوراخ‌سوراخ که بیشتر ندارم!
    لبخندی زدم و از پله‌ها پایین رفتم. با خودم فکر کردم حتماً چیزی بین آن‌ها هست که این‌همه با یکدیگر صمیمی‌اند. با تکان دادن سرم، افکار منفی را از خودم دور کردم و به‌سمت سالن نشیمن رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    همان‌طور که سعی داشتم چادر گل‌دار را روی سرم نگه دارم، جعبه‌ی‌شیرینی را به زائران حرم شاهچراغ تعارف می‌کردم. وارد حرم شدم. آن‌قدر خنک و مطبوع بود که دلم ناخودآگاه آرام گرفت. بعد از اینکه زیارت کردم، تکیه بر ستون‌ مرمرین زدم و نشستم. اختیار اشک‌هایم دست خودم نبود. بی‌محابا اشک می‌ریختم. چادرم را روی صورتم کشیدم و سرم را به‌ ستون تکیه دادم و آرام در دلم با خدای خودم خلوت کردم.
    - خدایا خودت می‌دونی چقدر سختی کشیدم. خودت می‌دونی خونواده‌م چقدر واسم عزیزن. روزی که بهم برگردوندیشون من رو از غصه‌هام نجات دادی. تو رو به بزرگیت قسم کاری نکن که باز از دستشون بدم. رو سیاهم نکن. رها رو به تو می‌سپارم. هر چی صلاحشه همون رو واسه‌ش رقم بزن. نذار آبروم بره. نذار باز به‌خاطر من، خونواده‌م ناراحت بشن. نذار رها دلش بشکنه. بابام قلبش دیگه طاقت شکست این یکی دختر رو نداره. خدایا امیدم فقط به توئه. می‌خوام هر چی خودم کم داشتم واسه خواهر، برادرم جبران کنم. می‌خوام خوشبخت باشن. بدبختیاشون رو برای من بذار. غصه‌هاشون رو برای من بذار. خدایا علی هم تو کنکور موفق بشه. اون دیگه جوون شده، نمی‌خوام غرور جوونیش بشکنه. نمی‌خوام عشقش رو از دست بده.
    هر چه در ذهنم می‌آمد، بر زبان می‌آوردم. هرچه در دلم سنگینی می‌کرد با خدایم در میان گذاشتم. حال ساکت شده بودم. فقط با چشمانی بسته آرامشی که من را در برمی‌گرفت را لمس می‌کردم که دستی روی شانه‌ام نشست.
    آرام چادرم را کنار زدم و به‌سمتش برگشتم. زنی چادری و بسیار موقر کنارم نشسته بود.
    - حاجت روا شی.
    لبخندی زدم.
    - ممنون. همچنین.
    - خدا و شاهچراغ حاجت من رو دادن!
    تسبیح سفید‌رنگی به‌سمتم گرفت.
    - این رو بگیر. این یه هدیه‌ست.
    تسبیح را از دستش گرفتم. به لبم نزدیک کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای بر آن زدم.
    - ممنونم.
    - اگه حاجتی داری، همین الان از خدا بخواه. وقتی حاجت روا شدی، مثل من نذر کن و ۱۰۰ تا تسبیح به زائرای حرم هدیه بده.
    لبخندم کش آمد.
    - من ۱۰۰تا تسبیح و ۱۰۰تا مهروجانماز نذر می‌کنم.
    دستش را روی دستم گذاشت.
    - ان‌شاءالله خدا حاجتت رو بده.
    از جایش بلند شد و گفت:
    - التماس دعا.
    همان‌طور که دور شدنش را نگاه می‌کردم در دل از خدایم خواستم تا خواهر و برادرم عاقبت‌به‌خیر شوند تا نذرم را ادا کنم.
    تسبیح را چند دور، به دور مچم پیچیدم و از حرم خارج شدم. لب‌حوض نشستم و خیره به مردمی که در رفت‌و‌آمد بودند نگاه می‌کردم که شخصی کنارم نشست. سرم را برگرداندم و با دیدن محمدطاها لبخندی زدم.
    - چه حکمتی داره که وقتی آدم از این در میاد بیرون آرامش وجودش رو فرا می‌گیره؟
    - وقتی غصه‌هات رو می‌ذاری اون تو، معلومه که سبک بیرون میای.
    با دیدن تسبیح دور مچم گفت:
    - چه تسبیح قشنگی!
    دستم را روی مهره‌های سنگی‌اش کشیدم.
    - هدیه‌ست!
    - هدیه؟!
    - آره. یه خانومی تو حرم بهم هدیه داد.
    ***
    مهرداد بهانه گرفته بود که حتماً شب را باید کنار او بمانم. همان‌طور که دستم را محکم گرفته بود؛ پایین تخت دونفره‌ی محمدطاها زانو زده بودم، برایش قصه می‌گفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. محمدطاها هم سمت دیگرش دراز کشیده بود و سر مهرداد روی بازویش بود.
    با تمام شدن قصه سرش را بوسیدم و خواستم از جایم بلند شوم که محکم‌تر دستم را گرفت و از جایش نیم‌خیز شد.
    - میشه بمونی؟ کجا می‌خوای بری؟
    - عزیزم باید بخوابی. من هم میرم اتاقم که بخوابم.
    - نه پیش من باش.
    به ناچار دوباره نشستم و آن‌قدر قصه گفتم که اول محمدطاها و بعد مهرداد به خواب رفتند.
    دستش که هنوز هم در دستم بود را بوسیدم و آرام انگشتانش را باز کردم که چشمانش نیمه‌باز شد و خواب‌آلود گفت:
    - ثریاجون؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - جونم عزیزم. هستم تو بخواب.
    چشم‌هایش که روی هم افتاد، آهسته از اتاق خارج شدم و در را بی سروصدا پشت سرم بستم.
    حسابی کمرم درد گرفته بود. وارد اتاق شدم و با دراز کشیدن در رخت‌خوابم به سه‌شماره نکشید که خوابم برد.
    رخت‌خوابم را جمع کردم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم. خبری از پناه و رها نبود.
    از اتاق خارج شدم و به‌ طبقه پایین رفتم. در سالن نشیمن هم کسی نبود. خیلی جای تعجب داشت؛ یعنی اول صبحی کجا رفته بودند؟!
    پله‌ها را بالا رفتم و در اتاق علی را بدون در زدن باز کردم. روی زمین دراز کشیده بود و معادله‌ای حل می‌کرد، با دیدنم سریع نشست.
    - هی چه خبرته؟
    - هیچ‌کس نیست! کجا رفتن اول صبحی؟
    ساعت مچی‌اش را بالا آورد.
    - محض اطلاعت ساعت ۱۰ونیمه. بعد هم من چه می‌دونم کجا هستن؟ حالا هم برو می‌خوام درس بخونم.
    ایشی گفتم و محکم در اتاق را به‌هم کوبیدم. شماره‌ی رها را گرفتم که خاموش بود. پناه هم در دسترس نبود. شماره محمدطاها هم زنگ می‌خورد و جواب نمی‌داد.
    حسابی نگران شده بودم. از پله‌ها به‌سرعت پایین رفتم و صدا زدم:
    - آقابزرگ؟ بی‌بی‌خاتون؟
    باز هم کسی جواب نداد. این‌بار بلندتر صدا زدم که ماه‌منیر هراسان از آشپزخانه خارج شد.
    - سلام خانم صبح به‌خیر.
    - سلام. کسی نیست؟ کجا رفتند؟
    - رفتند بیرون. شما خواب بودی محمدطاها گفت دیشب تا دیروقت بالا سر مهرداد بودی بیدارت نکنن خسته‌ای!
    - ای بابا یعنی من رو جا گذاشتن؟
    حسابی ناراحت و دمغ شده بودم. دستم را گرفت و من را به‌سمت آشپزخانه کشید.
    - بیا واسه‌ت صبحونه آماده کنم بخوری. اونا هم میان حالا.
    روی صندلی میز صبحانه‌خوری نشستم.
    - گرسنه‌م نیست. فقط یه چایی بدین. دیگه وقت ناهاره.
    - کو تا ناهار عزیزم؟
    نگاهی به‌روی اجاق‌گاز انداختم. هیچ ظرف غذایی روی آن نبود.
    - غذا درست نکردید؟
    یک‌لحظه هول شد.
    - نه هنوز زوده.
    - ساعت یه‌ربع به‌یازده هست. آقابزرگ می‌گفت شما صبح زود غذا درست می‌کنید.
    - امروز فکر نکنم واسه ناهار بیان خونه. آخه به‌ من نگفتن غذا درست کنم.
    اعصابم به‌هم‌ریخت. پس رفته بودند خوش‌گذرانی؟! من را بگو که تمام جان و اعصاب و زندگی‌ام را پای آن‌ها گذاشتم. از روی صندلی با اعصابی خراب بلند شدم.
    ماه‌منیر هول‌زده استکان چای را روی میز گذاشت.
    - کجا دخترم؟ واسه‌ت چای گذاشتم.
    - نمی‌خورم.
    - ناراحت نشو. اونا واسه راحتی خودت بهت نگفتن!
    - خیلی! دیدم چقدر به‌‌فکرم هستن.
    قطره اشکی از چشمم چکید و سریع از پله‌ها بالا رفتم. سرم را روی رخت‌خواب‌ها گذاشتم و از ته دل زار زدم. من برای هیچ‌کس مهم نبودم!
    نمی‌دانم چقدر گذشت؛ ولی آن‌قدر گذشت که دیگر اشکی برای ریختن نماند. خیره به‌نقطه‌ای در فکر بودم که صدای باز شدن در آمد. سریع چشم‌هایم را بستم و خودم را به‌ خواب زدم.
    صدای قدم‌هایی که نزدیکم می‌شد را حس کردم. می‌دانستم اصلاً بازیگر خوبی نیستم چون هر وقت خودم را به‌خواب می‌زدم پلک‌هایم می‌لرزید.
    دستی روی شانه‌ام قرار گرفت. اعتنایی نکردم.
    - ثریا!
    اخمی کردم؛ اما چشم‌هایم را باز نکردم.
    - ثریاجان!
    شانه‌ام را تکانی دادم که دستش افتاد.
    - چرا جواب نمیدی؟ چشمات رو باز کن.
    - دلم نمی‌خواد ببینمت. برو بیرون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چرا آخه؟ چرا صدات گرفته؟ تا الان خواب بودی؟
    چشم‌هایم را باز کردم و با اخم وحشتناکی گفتم:
    - نه‌خیر خواب نبودم. شما بفرمایین به‌ تفریحتون برسین.
    ناگهان لبخندش محو شد و با شک پرسید:
    - گریه کردی؟
    چانه‌ام لرزید و قطره‌ اشکی روی گونه‌ام افتاد.
    - چرا با من مثل بچه‌ها رفتار می‌کنید؟ واسه هیچ‌کدومتون مهم نیستم.
    دستش را برای پاک کردن اشکم بالا آورد که عصبی دستش را کنار زدم و از جایم بلند شدم. چمدانم را از زیر تنها تخت یک‌نفره‌ی اتاق بیرون کشیدم و همان‌طور که اشکم روی گونه‌ام می‌ریخت شروع کردم لباس‌هایم را جمع کردن و درونش ریختن.
    - دیگه واسه‌م مهم نیستین، هیچ‌کدومتون! دیگه غصه‌ی هیچ‌کس رو نمی‌خورم. وقتی تفریح و مسافرتتون تموم شد رها رو بسپار به‌ آذین! دیگه برام مهم نیست. اصلا بهش قضیه رو بگو، واسه‌م مهم نیست دیگه.
    دستم را کشید.
    - چی‌کار داری می‌کنی؟
    - ولم کن. دارم وسایلم رو جمع می‌کنم. من همین الان برمی‌گردم.
    زانو زد و لباس‌ها را از چمدان بیرون ریخت.
    - تو هیچ جا نمیری!
    او لباس‌ها را بیرون می‌ریخت و من با سماجت تمام، لباس‌ها را درون چمدان می‌ریختم.
    لباسی را از دستم کشید.
    - ول کن این رو.
    - ول نمی‌کنم لباس خودمه!
    - مگه بچه شدی که واسه یه بیرون رفتن داری این‌جوری می‌کنی؟ تمومش کن این کارا رو.
    وقتی دیدم چاره‌اش را نمی‌کنم از جایم بلند شدم و لباس را روی زمین انداختم و فریاد کشیدم:
    - به‌درک! هیچ‌کدوم رو نمی‌خوام. من میرم. جایی که من رو آدم حساب نکنن، نمی‌مونم.
    به‌سمت در رفتم که صدایم زد:
    - ثریا؟
    بی‌اعتنا دستم را روی دستگیره در گذاشتم و در را باز کردم که سریع خودش را به من رساند، دستش را روی در گذاشت و در را محکم بست.
    دستگیره در را تکانی دادم و به‌سمت جلو کشیدم.
    - ول کن این در رو، می‌خوام برم.
    - هیچ‌جا نمی‌ذارم بری.
    - نذار عصبی شم. برو کنار!
    - نمیرم.
    یقه‌اش را گرفتم و به‌عقب هلش دادم.
    - برو کنار میگم! تو کی هستی که نمی‌ذاری؟
    دستش را پشت شانه‌ام گذاشت و به‌طرف خودش کشید. چشم‌هایم گرد شد و به‌ فاصله‌ای که دیگر نمانده بود خیره شدم. سرم را بالا آوردم و به‌ صورتش که در چند سانتی‌متری صورتم بود زل زدم.
    - دختره‌ی خیره‌سر! وقتی یه حرفی می‌زنن گوش بده.
    خواستم فاصله بگیرم که مانع شد.
    - سرجات وایستا گوش بده!
    ناخودآگاه بی‌حرکت ماندم.
    - پایین همه منتظر تو هستن باهات حرف دارن. حرفاشون رو که شنیدی، بعدش هرجا خواستی خودم می‌برمت.
    - من...
    نگذاشت حتی حرفم را بزنم.
    - هیس! ما نه تفریح رفته بودیم نه چیزی. بیرون کار داشتیم، رفتیم و اومدیم. این بچه بازیا چیه از خودت درمیاری؟ پایین خیلیا منتظرتن!
    وقتی فاصله گرفت، سرم را از خجالت پایین انداختم که صدای خنده‌اش بلند شد.
    - حالا نمی‌خواد این‌قدر خجالت بکشی. تقصیر خودته که یه لحظه ساکت نمی‌مونی. حتماً باید حبست کنن تا حرف گوش بدی؟!
    بعد هم جعبه‌ای که کنار در گذاشته بود را به‌سمتم گرفت.
    - زود این رو بپوش، به‌خودت برس. چشماتم آرایش کن. خیلی ضایع‌ست که گریه کردی. من تحمل مشت علی رو ندارم! تا من آماده شم تو هم آماده شو تا بریم.
    - چه خبره مگه؟
    - یه جشن خونوادگیه. ما رفته بودیم بیرون خرید واسه جشن!
    احساس کردم کمی زیاده‌روی کرده‌ام. همه‌اش تقصیر ماه‌منیر بود. کمی خجالت کشیدم؛ اما نخواستم به‌ روی خودم بیاورم. پاکت را گرفتم و سری تکان دادم. لپم را کشید.
    - آفرین دختر حرف گوش کن!
    اخمی کردم. احساس کردم زیادی دارد پررو می‌شود! با داد گفتم:
    - برو دیگه. منتظر چی هستی؟
    سریع از اتاق بیرون رفت.
    - باشه چه خبرته؟
    چشم‌غره‌ای به در اتاق رفتم و دهنم را کج کردم. پسره‌ پررو!
    پاکت را باز کردم و لباس حریر قرمز‌رنگ که تا کمی بالاتر از مچ پایم بود را پوشیدم. اندازه‌ی‌ اندازه بود. حتی نپرسیدم چه کسی این لباس را خریده است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پابند ساده‌ام که به زنجیر ظریفش فقط یک قلب توخالی آویزان بود را به‌ پایم بستم و کفش‌ عروسکی مشکی‌ام را پوشیدم. سریع آرایشی کردم و رژلب‌قرمزم را زدم. وقت مو درست کردن نبود، پس تکه‌ای از موهای دوطرفم را جدا کردم، پیچاندم و با گیره‌ای طلایی، پشت سرم وصل کردم. نگاهی در آینه به‌خودم انداختم. عمراً من همان دختری باشم که یک‌ ساعت تمام بی‌وقفه گریه می‌کرد. اصلاً عمداً به‌ خودم رسیدم که به آن‌ها ثابت کنم نبودنشان و اینکه خبرم نکرده‌اند، ذره‌ای برایم اهمیت نداشته! می‌خواستم بدانند بی‌تفاوت بوده‌ام، گرچه محمدطاها حالم را دیده بود؛ اما باز هم نباید ضعفم را می‌دید. از اتاق خارج شدم و تقه‌ای به در اتاقش زدم. انگار منتظر در زدن من بود که سریع در را باز کرد.
    چه ستی هم با من کرده بود! پیراهنی سفید پوشیده بود و کراوات قرمز باریکی، شل‌و‌ول رویش بسته بود.
    خیره نگاهم کرد.
    - چه خوشگل شدی ثریا بانو!
    اخمی کردم، هنوز عصبی بودم.
    - به شما ربطی نداره بریم!
    بی‌توجه نگاهی به‌ لباسم انداخت.
    - لباستم که اندازه‌ی اندازه‌ست. ببین انتخابم رو. حرف نداره!
    عصبی با دندان‌های قفل شده اسمش را با حرص صدا زدم و به‌سمت راه‌پله حرکت کردم.
    در اتاق را بست و پشت سرم راه افتاد. با صدایی که قصد داشت خنده‌اش را کنترل کند گفت:
    - چه خبرته بابا؟
    - با من حرف نزن عصبیم!
    مسخره گفت:
    - چشم!
    برگشتم سمتش.
    - منو مسخره می‌کنی؟
    - ای‌بابا نه‌خیر. بریم دیر شد.
    وقتی به طبقه پایین رسیدیم با سالن سوت‌و‌کور مواجه شدیم.
    - کسی که اینجا نیست!
    جلوی آینه ایستاد. همان‌طور که سوت می‌زد با موهایش ور می‌رفت.
    - آره تو باغن.
    یقه‌اش را گرفتم و به‌سمت در ورودی کشیدم.
    - ای بابا موهام...
    - موهات چی؟
    - موهام خراب شد.
    - مگه من دست به موهات زدم؟
    کلافه نگاهی به‌اطرافم انداختم.
    - ای بابا کسی نیست که!
    - آره ته باغن.
    با شک نگاهش کردم.
    - داری دستم می‌ندازی؟
    او جلوتر راه افتاد و من پشت سرش حرکت کردم.
    - نه بابا.
    - پس چرا داری میری ته باغ؟
    - چون بقیه اونجا منتظرن.
    با یادآوری چیزی، پایم به زمین چسبید و با ترس گفتم:
    - نکنه می‌خوای منو ببری پیش اون سگه؟
    به‌سمتم برگشت.
    - نه بابا سگه رو که فرهاد برد.
    - من نمیام.
    دستم را کشید.
    - چی‌چی رو نمیای؟ همه منتظر تو هستن.
    کشان‌کشان به‌سمت ته باغ بردم. هنوز با یک‌دیگر درگیر بودیم که با دیدن چیزی که فقط ۱۰متر از من فاصله داشت با تعجب ایستادم.
    همه در آلاچیقی بزرگ که میز و صندلی چیده‌شده بود، ایستاده بودند و تعجب‌آور‌ترین چیز ممکن این بود که همه لباس قرمز پوشیده بودند. پناه و رها کت و دامن اسپرت‌قرمز ست‌هم پوشیده بودند. علی، فرهاد و دو پسر دیگر همه پیراهن سفید با کراوات قرمز مثل طاها پوشیده بودند. مادر‌طاها و زنی دیگر که کنارش ایستاده بود، کت‌ قرمز و دامن‌ مشکی پوشیده بودند. حتی آقابزرگ هم کت‌و‌شلوار سفید و دستمال‌گردن قرمز پوشیده بود. بی‌بی‌خاتون هم کتی مشکی با یقه‌ی‌قرمز پوشیده بود. مردی کنار آقابزرگ ایستاده بود که او هم کراواتی قرمز با کت‌و‌شلوار مشکی پوشیده بود.
    هنوز سرگردان چشمم روی همه می‌چرخید که مهرداد با آن پیراهن مردانه دکمه‌دار قرمز که آستینش را بالا زده بود بالا پایین پرید و بلند گفت:
    - تولدت مبارک ثریا جون!
    همه شروع به‌ دست‌زدن کردند.
    اشک در چشمانم حلقه زد. من تولدم را یادم رفته بود! سال‌ها بود جشن تولد نگرفته بودم. اصلاً امروز چندم بود؟
    صدای طاها را کنار گوشم شنیدم:
    - تولدت مبارک بانوی اردیبهشتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را به‌طرفش چرخید.
    - طاها من...
    - هیچی نگو! فقط به الان فکر کن، همین‌جا ذهنت رو از همه‌کس و همه‌چیز دور کن!
    لبخندی همراه با بغض زدم.
    - ممنونم.
    با همه دست دادم و تشکر کردم. علی و رها محکم بغلم کردند و همه با خوش‌حالی تولدم را تبریک گفتند.
    یک قلب‌ بزرگ با غنچه‌های بهارنارنج روی میز بزرگی درست کرده بودن و کیکی که عدد ۲۶را نشان می‌داد رویش خودنمایی می‌کرد. دوطرف میز هم دسته‌های بادکنک‌ قرمز، همچون بالن وصل کرده بودند. از خوش‌حالی نمی‌دانستم چه بگویم؟
    همان‌ لحظه علی با گوشی موبایلش آمد و کنارم ایستاد.
    - بیا ببین. مامان و باباست! تماس تصویری گرفتن.
    اشکم را پاک کردم و با لبخند به مانیتور گوشی زل زدم. دستم را تکانی دادم.
    - سلام مامان. سلام بابا.
    هر دو باهم گفتند:
    - سلام عزیزم تولدت مبارک.
    لبخندی از ته دل زدم.
    - مرسی واقعاً سوپرایز شدم.
    مادر: ما می‌خواستیم صبح بهت زنگ بزنیم؛ ولی علی نذاشت. گفت برات سوپرایز دارن. کاش پیشت بودیم عزیزم.
    - همین الان هم پیشم هستین.
    بابا گوشی موبایل را به‌سمت حرم امام‌رضا گرفت.
    - دخترم یه آرزو کن!
    چشم‌هایم را بستم. آرزوی من فقط یک چیز بود. خوشبختی خانواده‌ام!
    همه اطراف میز جمع شدند و علی گوشی موبایلش را سمت من و کیک تولد گرفته بود تا مادر و پدرم هم در جشنمان حضور باشند. ۲۶شمع رنگی‌رنگی که روی کیک بود را فوت کردم و همه شروع به‌دست‌زدن کردند.
    قد مهرداد نمی‌رسید و کنار پایم مشغول ورجه‌ وورجه بود. بغلش کردم و روی میز نشاندمش. دستش را به‌سمت محمدطاها دراز کرد.
    - بابا کادومو بده تا بدم ثریا جون.
    لبخندی زدم و لپ تپلش را بوسیدم.
    - مرسی عزیزدلم.
    محمدطاها جعبه‌ای از جیب شلوارش درآورد و به دست مهرداد داد. مهرداد با ذوق جعبه را سمتم گرفت.
    - من انتخاب کردم.
    دست باندپیچی شده‌اش را بوسیدم.
    - قربون شما برم من.
    گردن‌بند بسیار ظریف سفید‌رنگی در جعبه بود. تشکری کردم که سیل کادوها از هر طرف به‌سمتم سرازیر شد. لباس، شال، ادکلن، ساعت، کیف، دست‌بند و...
    خانومی که کنار مادر محمدطاها ایستاده بود، خواهرش و مادر فرهاد بود. فرهاد دو برادر دیگر که یکی از آن‌ها از خودش بزرگ‌تر به اسم فربد و دیگری کوچیک‌تر از او به اسم نیما داشت.
    آن‌قدر ذوق‌زده شده بودم که حد نداشت. میز‌ها را به یکدیگر چسباندند و یک میز مستطیلی بزرگ درست کردند. مش‌رجب و پسرش رضا در حال کباب‌کردن جوجه‌ها در منقل بودند و عروسشان بهار و ماه‌منیر هم سفره را می‌چیدند. بالاخره غذا حاظر شد و همه دور میز نشستیم.
    سر سفره‌ی آقابزرگ، خدمتکار با اهل خانه هیچ فرقی نداشتند. برای همین خانواده مش‌رجب هم همیشه سر میز می‌نشستند و همه باهم غذا می‌خورند.
    علی و رها دو طرفم نشسته بودند و محمدطاها رو‌به‌رویم. از هر طرف حسابی ازم پذیرایی می‌شد. محمدطاها سیخی بال به‌سمتم گرفت.
    - بیا ثریا! علی می‌گفت بال خیلی دوست‌داری.
    همان‌طور که لقمه‌ام را قورت می‌دادم گفتم:
    - وای نه طاها. دارم می‌ترکم!
    - نگیری دل‌خور میشم. امروز یه عالمه آب‌غوره گرفتی!
    اخمی کردم.
    - مسخره نکن. همه‌ش تقصیر شماهاست.
    - شوخی کردم حالا اینو بگیر.
    تکه‌ای از سر سیخ کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا