ساره: پس کاسه آب کو؟
- چی؟ کاسهی آب واسه چی؟
پریا دست به سـ*ـینه گفت:
- خسته نباشی! خب پشت سر مسافر آب میریزن دیگه.
پدر: نمیخواد دخترا بیاید بریم، دیر شد.
مادر نگاهی به سمتم انداخت.
- وای راست میگن! اینجوری شگون نداره. برو ثریا! سریع یه کاسه آب بردار بیا.
پریا دستش را به سمتم دراز کرد.
- کلید رو به من بده. تا شما برید پایین، من میارم.
از خدا خواسته کلید را به دستش دادم.
- سریع بیا!
رو به پدر مادرم کردم.
- بریم که دور شد. بخدا نمیرسیم.
پدر پرسید:
- آذین نیومد؟
اعصابم بههمریخت؛ اما خودم را به سختی کنترل کردم.
- نه بابا. کار داشت.
پدر: تازگیا چقدر سرش شلوغ شده. اصلاً نمیبینمش.
- کار ما همینه دیگه. فصل بهار اوج کارمونه.
مادر: دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ بهش میزدیم. حتماً نمیدونه، وگرنه هرطور شده خودش رو میرسوند، یا حداقل یه زنگ واسه خداحافظی میزد.
- به من زنگ زد گفت از طرفش خداحافظی کنم.
مادر اخمی کرد.
-مگه ما خودمون چلاق بودیم که به تو گفته؟
همانطور که با خالهسَلما و عموبیژن سلاموعلیک میکردم، ریموت ماشین را زدم تا پدر و مادرم سوار شوند.
- گفتم که سرش شلوغه. این هم من دیدمش دیگه...
هنوز حرفم تمام نشده بود که از ته کوچه ماشین ضایع آذین نمایان شد. اخم کردم و دندانهایم را روی هم فشردم.
مادر با خوشحالی گفت:
- دیدین گفتم هر جا باشه خودش رو میرسونه؟
پدر خندید.
- بله خانم. اگه این خودشیرینیها رو نمیکرد که من بهش دختر نمیدادم.
آذین به همراه مادرش از ماشین پیاده شدند و بهسمتمان آمدند. هوف عصبی کشیدم و بهسمت ماشین محمدطاها که با مادرش و پناه در آن نشسته بودند رفتم و خودم را مشغول صحبت با آنان کردم تا زمانی که پدر صدایم زد:
- ثریا بیا بریم دور شد.
سوار ماشین شدم. پدر و مادر و علی هم سوار شدند. نگاهی به اطراف و عقب انداختم.
- پس رها کجاست؟
مادر بیخیال جواب داد:
- عزیزم با آذین میاد.
دادی کشیدم:
- چی؟
علی: چته؟ جیغجیغو گوشم رو سوراخ کردی.
- با اجازه کی رفت؟ واسه چی گذاشتید با اونا بره؟
پدر: خودم اجازه دادم. سرخود که نرفته. بعد هم نامزدن، چه اشکالی داره؟
با اعصابی خراب، همانطور که لبم را میجویدم استارت زدم.
- از دست شما و کاراتون.
تا فرودگاه حرص خوردم و به جان مادر و پدرم غر زدم. آنقدر غرزدم که از کردهشان پشیمان شدند.
***
پشت ماشین محمدطاها حرکت میکردم. با رسیدن به کوچهای که تعریفش را زیاد از او شنیده بودم، شیشهها را پایین دادم و از ته دل نفس کشیدم. مشامم پر از عطر خوشبوی بهارنارنج شد. لبخندی روی لبم آمد و برای یکلحظه چشمهایم را بستم و سریع باز کردم. با دیدن آنهمه زیبایی پیبردم که کوچهباغ خانهی آقابزرگ از گفتههای محمدطاها هم زیباتر است.
در بزرگ میلهای باغ باز شد و روی سنگریزهها حرکت کردیم و جلوی ساختمان دوطبقهی آجرنما ایستادیم. بنایش کمی قدیمی؛ اما زیبا بود. تمام باغ مملو از درختان نارنج، نارنگی و پرتقال بود. این دقیقاً همان بهشتی بود که خواستارش بودم.
آقابزرگ و همسرش جلوی ساختمان ایستاده بودند. مادر محمدطاها سریعتر پیاده شد و بهسمت پدر و مادرش پرواز کرد. به عقب برگشتم و رها را صدا زدم:
- رها بیدار شو رسیدیم!
رو به علی کردم.
- تو هم چمدونا رو بیار.
علی با حرص گفت:
- نمیدونم کی میخوای دست از این عادت دستور دادنت برداری؟
- چونه نزن! نصفش که کتابای جنابعالیه.
- من که نمیخواستم کتاب بیارم، تو مجبورم کردی!
- غر نزن! از برنامت عقب میفتادی. اینجا هم فضاش خوبه واسه استراحت، هم جون میده واسه درس خوندن.
- ما رو آوردی مسافرت، حالا باید زهر مارمون کنی. کاش با مامان بابا مشهد رفته بودم.
- چی؟ کاسهی آب واسه چی؟
پریا دست به سـ*ـینه گفت:
- خسته نباشی! خب پشت سر مسافر آب میریزن دیگه.
پدر: نمیخواد دخترا بیاید بریم، دیر شد.
مادر نگاهی به سمتم انداخت.
- وای راست میگن! اینجوری شگون نداره. برو ثریا! سریع یه کاسه آب بردار بیا.
پریا دستش را به سمتم دراز کرد.
- کلید رو به من بده. تا شما برید پایین، من میارم.
از خدا خواسته کلید را به دستش دادم.
- سریع بیا!
رو به پدر مادرم کردم.
- بریم که دور شد. بخدا نمیرسیم.
پدر پرسید:
- آذین نیومد؟
اعصابم بههمریخت؛ اما خودم را به سختی کنترل کردم.
- نه بابا. کار داشت.
پدر: تازگیا چقدر سرش شلوغ شده. اصلاً نمیبینمش.
- کار ما همینه دیگه. فصل بهار اوج کارمونه.
مادر: دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ بهش میزدیم. حتماً نمیدونه، وگرنه هرطور شده خودش رو میرسوند، یا حداقل یه زنگ واسه خداحافظی میزد.
- به من زنگ زد گفت از طرفش خداحافظی کنم.
مادر اخمی کرد.
-مگه ما خودمون چلاق بودیم که به تو گفته؟
همانطور که با خالهسَلما و عموبیژن سلاموعلیک میکردم، ریموت ماشین را زدم تا پدر و مادرم سوار شوند.
- گفتم که سرش شلوغه. این هم من دیدمش دیگه...
هنوز حرفم تمام نشده بود که از ته کوچه ماشین ضایع آذین نمایان شد. اخم کردم و دندانهایم را روی هم فشردم.
مادر با خوشحالی گفت:
- دیدین گفتم هر جا باشه خودش رو میرسونه؟
پدر خندید.
- بله خانم. اگه این خودشیرینیها رو نمیکرد که من بهش دختر نمیدادم.
آذین به همراه مادرش از ماشین پیاده شدند و بهسمتمان آمدند. هوف عصبی کشیدم و بهسمت ماشین محمدطاها که با مادرش و پناه در آن نشسته بودند رفتم و خودم را مشغول صحبت با آنان کردم تا زمانی که پدر صدایم زد:
- ثریا بیا بریم دور شد.
سوار ماشین شدم. پدر و مادر و علی هم سوار شدند. نگاهی به اطراف و عقب انداختم.
- پس رها کجاست؟
مادر بیخیال جواب داد:
- عزیزم با آذین میاد.
دادی کشیدم:
- چی؟
علی: چته؟ جیغجیغو گوشم رو سوراخ کردی.
- با اجازه کی رفت؟ واسه چی گذاشتید با اونا بره؟
پدر: خودم اجازه دادم. سرخود که نرفته. بعد هم نامزدن، چه اشکالی داره؟
با اعصابی خراب، همانطور که لبم را میجویدم استارت زدم.
- از دست شما و کاراتون.
تا فرودگاه حرص خوردم و به جان مادر و پدرم غر زدم. آنقدر غرزدم که از کردهشان پشیمان شدند.
***
پشت ماشین محمدطاها حرکت میکردم. با رسیدن به کوچهای که تعریفش را زیاد از او شنیده بودم، شیشهها را پایین دادم و از ته دل نفس کشیدم. مشامم پر از عطر خوشبوی بهارنارنج شد. لبخندی روی لبم آمد و برای یکلحظه چشمهایم را بستم و سریع باز کردم. با دیدن آنهمه زیبایی پیبردم که کوچهباغ خانهی آقابزرگ از گفتههای محمدطاها هم زیباتر است.
در بزرگ میلهای باغ باز شد و روی سنگریزهها حرکت کردیم و جلوی ساختمان دوطبقهی آجرنما ایستادیم. بنایش کمی قدیمی؛ اما زیبا بود. تمام باغ مملو از درختان نارنج، نارنگی و پرتقال بود. این دقیقاً همان بهشتی بود که خواستارش بودم.
آقابزرگ و همسرش جلوی ساختمان ایستاده بودند. مادر محمدطاها سریعتر پیاده شد و بهسمت پدر و مادرش پرواز کرد. به عقب برگشتم و رها را صدا زدم:
- رها بیدار شو رسیدیم!
رو به علی کردم.
- تو هم چمدونا رو بیار.
علی با حرص گفت:
- نمیدونم کی میخوای دست از این عادت دستور دادنت برداری؟
- چونه نزن! نصفش که کتابای جنابعالیه.
- من که نمیخواستم کتاب بیارم، تو مجبورم کردی!
- غر نزن! از برنامت عقب میفتادی. اینجا هم فضاش خوبه واسه استراحت، هم جون میده واسه درس خوندن.
- ما رو آوردی مسافرت، حالا باید زهر مارمون کنی. کاش با مامان بابا مشهد رفته بودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: