کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 9
درحالی‌که از پهنای صورت اشک می‌ریخت، ادامه داد:
- شما نمی‌دانید من چه چیزی را مشاهده کردم. من جهنمی را به چشم خویش نظاره کردم که هر زن آبستنی از ترس، وضع حمل می‌کند و هر مردی، مردانگیِ خویش را از دست می‌دهد. به‌خاطر خدا، صبر کنید.
ولی حتی یک نفر هم به حرف‌های زن، کمترین توجهی نمی‌کرد. بالاخره طاقت زن طاق شد و با فریاد گفت:
- بروید به جهنم موجودات شیطان‌پرستِ پست‌فطرت! امیدوارم با شیطان همخواب شوید و بعد از تمام‌شدن کارش، شما را به دار بیاویزد.
زن به‌سمت مکان نگهداری دخترش می‌رفت. به‌خاطر اعتیادش به مخـ ـدر و طریق کسب‌وکارش، حق نگهداری فرزندش را از او گرفته بودند.
قدم‌هایش را سریع‌تر می‌کرد، گریه می‌کرد، فریاد می‌کشید، خود را می‌زد و هر دم خود را مورد سرزنش قرار می‌داد که چرا آن جملات را به فرشته گفته است که نوری عجیب آغشته به آتشی عظیم نظرش را جلب کرد. میخکوب بر جای خود ایستاد چند بار چشمانش را بازوبسته کرد. درست می‌دید؛ شعله‌های جهنم از آسمان به‌سمت زمین فرود می‌آمدند! زن فریادی بلند سر داد و موهای خود را کشید. به‌سمت جمعی از آدم‌های کنار خیابان دوید و ادامه داد:
- او را می‌بینید؟ آتش عظیم را می‌بینید؟
آن‌ها متعجب به آسمان خیره شدند و گفتند:
- آیا چیزی غیرمعمول و عجیب را در آسمان مشاهده می‌کنید؟! چیزی در آسمان نیست! حال شما خوب است؟
زن خود را به عقب کشید و فریاد زد:
- به خالق سوگند که او اینجاست، او همه را خواهد کشت.
دوباره شروع به دویدن کرد. آن نور واقعا به‌سمت زمین می‌آمد؛ ولی چشمانی بینا در آنجا نبود که شاهد عظمت او باشد، به‌جز زنِ روسپی.
نور با شتاب به سمت کوهی که در نزدیکی شهر بود، می‌رفت و بعد از چند ثانیه به قله‌ی کوه اصابت کرد و ناگهان به فرشته‌ای عظیم تبدیل شد؛ فرشته‌ای بسیار بزرگ با چند هزار فرشته‌ی کوچک‌تر که بر گرداگرد سرش در حال طواف بودند و همراه با چند صد بال عظیم و پهناور بر پشتش که وقتی آن‌ها را به جریان و حرکت در می‌آورد، بادی عظیم شروع به وزیدن می‌کرد. تمام مردم باد شدید را حس می‌کردند؛ ولی قادر به دیدن فرشته‌ی بزرگ نبودند.
زن بدکاره که شاهد چنین صحنه‌هایی بود، از ترس به خود می‌لرزید، آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. با خود به تکرار می‌گفت:
- خداوندا خودت بر ما رحم و عنایت فرما! بارالها خودت برای نجات ما وارد عمل شو.
در رفیع‌ترین منطقه‌ی کوه، فرشته‌ی سیاه‌پوش بر دو زانو نشسته بود و هیبت خویش را باخته و از صلابت فرشته‌ی عظیم، سرش را پایین نگه داشته و به لرزه افتاده بود. او جرئت هیچ‌گونه حرکت یا سخن‌گفتن را نداشت که فرشته‌ی عظیم لب به سخن گشود:
- چطور توانستی فرمان حق را زیر پا بگذاری؟ آیا دوباره می‌خواهی اشتباهت را تکرار کنی؟ تو به خواسته‌ی خودت، یک شهر را مجازات کردی. در آن زمان رحم از درون تو رخت بر بسته بود و مُروت در تو مرده بود. خیلی‌ها در آن روز کشته و خیلی‌ها زخمی شدند. یادآوریِ این جملات از برای این است که بگویم شرم بر تو باد! به خودت لعن و نفرین فرست. چگونه هنوز زنده‌ای؟ به‌جای چشمانت، می‌بایست روحت را از کالبد حقیرت بیرون می‌کشیدی. عهد و پیمانت را فراموش کرده‌ای؟ همگی پیمان بستیم، آیا به خاطر داری؟
فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام گفت:
- بمیرید قبل از آن که بمیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 10
    فرشته‌ی عظیم در ادامه گفت:
    - همه‌چیز و همه‌کس طعم تلخ مرگ را خواهند چشید و فقط خداست که می‌ماند. تو هنوز نکشتی غرورت را، تو هنوز نکشتی خودِ درونی‌ات را. بگذار آن که حکومت لایزالش تمام هستی را دربرگرفته، حکومت شهر کوچکِ تنِ تو نیز در دستانش باشد. همه‌ی ما می‌دانیم که جبر و اجبار برای او معنایی ندارد و به اختیار می‌خواهد که همه چیزمان را به‌دست او بدهیم. از چه می‌ترسی و هراس داری؟ خالق ما بهترین برنامه‌ریز و منشاء تمام خلاقیت‌هاست. دانش پایان‌ناپذیر او به پهنایِ طاقِ هفت آسمان است و مغزِ ضعیف ما، همانند سقف منزلگاهی حقیر. رفعت، مهربانی و بخشش او، تمام هستی را دربرگرفته است. همه‌ی ما خاک بایر و خشک هستیم و اوست چشمه‌سار دوستی و عطوفت. حال به من جواب بده؛ بخشش ما کجاست؟ مهربانی و رفعت ما کجاست؟ آتشِ خشم، همه‌ی مهربانی‌ها را خاکستر کرده و منجلابِ غرور روحِ زیبایمان را به قهقرا کشیده است؛ ولی دستان نجات‌دهنده‌ی او، همه وقت به‌سمت ما روانه است. کسی که خواب و ضعف بر او مستولی نمی‌شود، شک و تردید برای او ساخته نشده و به زیبایی‌هایِ درونیِ همه‌ی ما هنوز ایمان دارد. اوست کسی که ما با تکیه بر وی، می‌توانیم به تخت حکومت عظیم کائنات جلوس کنیم و همه‌ی هستی به‌سمتمان سر خم کنند؛ زیرا که پشت‌وپناهمان خالقِ بی‌بدیل، والامقام، دارنده‌ی کرامت، روح ابدیت، قلبِ تپنده‌ی هستی، «الله»، رحمت‌کننده‌ی همه‌چیز و همه‌کس می‌باشد. زمانِ مجازاتت را به خاطر دارم. همهمه‌هایی از نافرمانیِ یک فرمان‌بردار، تمامِ پهنایِ عرشِ عظیم را پر ساخته بود؛ ولی چندی بعد، بخششِ حضرت حق تمامِ عرش را بارور ساخت و نتیجه‌اش شد سجده‌یِ سجده‌گزاران، اذکارِ بی‌شمارِ ذاکران و شادیِ تمام عرش‌نشینان. ولی فقط ما متوجه شدیم که در آن زمان پروردگار چه مجازاتی را برای تو در نظر گرفته بود. به من بگو زبانی که از بردن نام خالقش عاجز و ناتوان باشد، به چه دلیل باید در دهان بماند؟ تو را از بردنِ نامِ مبارکش منع کرد و بر حذر ساخت تا زمانی که دوباره لطف و مرحمتش شامل حالت شود و اراده‌اش بر این باشد که دوباره زبان تو به نام مبارکش، مُزین شود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش درحالی‌که خون از زیر پلک‌های بسته‌اش سرازیر بود، به سجده افتاد و گفت:
    - مرا مورد بخشش قرار مده، مرا امان مده؛ فقط بفرما که چگونه در مقابل شاهم دوباره به گـ ـناه تکراریِ خویش اعتراف کنم؟ در من انزجاری درمان‌نشدنی‌‌ست. طوفانی آرا‌م‌نشدنی‌ست. خودت مرا راهنما باش!
    فرشته‌ی عظیم بال‌هایش را گشود و گفت:
    - من از سمت‌وسویِ شاهِ شاهان، خالق عرش و آسمان کبیر، فرش و زمین بارور آمده‌ام که به تو ابلاغ کنم که اللهِ بزرگ فرموده است «همه وقت رحمت من بر خشمم پیشی می‌گیرد‌. پیغام‌آورِ من، تو ظهورت، وجودت، بودنت، روح بزرگت، همه‌اش مُعرفِ حضورِ من است. پیغام‌آور من، هوشیار باش و اعمالی که منجر به دوریِ تو از من می‌شود را انجام مده. بینا باش و حقیقتِ امرِ حضورت را دریاب و به هیچ‌چیز و هیچ‌کس آسیب مرسان؛ مگر آنکه اراده‌ی من بر آن باشد. پیغام‌آورِ من تو الان و اکنون، در همین دم، اینجایی زیرا که به بودن و وجودت احتیاج است. پیغام‌آور من، برای کمک‌کردن به بندگانم شتاب، برای بخشش آن‌ها دعا و برای رسیدن به سر منزل و هدف، یاری‌شان کن؛ زیرا که هدف و معنایِ کل هستی من نیز می‌باشم. پیغام‌آور من، آن‌ها هر دم در حال جست‌وجوی معرفت هستند. پس از تو می‌خواهم که چراغ راهشان باشی. تو کسی هستی که به حقیقت جاودان داناست. اراده‌ی من بر این شد که تو این‌گونه خلق شوی؛ در میان آدم‌ها باشی و آن‌ها را یاری کنی، یاری کنی که به معنویت نزدیک و نزدیک‌تر شوند. پیغام‌آور من، بینا باش و مهربان. خشمت را فرو خور و آن‌ها را ملامت مکن، چرا که آن‌ها را درک نخواهی کرد؛ زیرا که من آن‌ها را همانند خویش خلق کردم. همه‌ی آن‌ها در اعماق وجودشان به‌دنبال معنویت هستند و آگاه باش که معنویت فقط به آن معناست که انسان‌ها پایان نیستند، بلکه تنها یک گذرگاه هستند. از آن‌ها بگذر و بگذار که به خودشان فرصت دهند و پی ببرند که راه رسیدن به هدف، گذشت و بردباریست، صلح و دوستیست؛ ولی منتظر باش، همه‌ی اتفاقات هنوز نیفتاده است. اتفاق‌های زیادی در راه است. بگذار که خاکِ خشک و بایر وجودشان را حاصلخیز و آماده‌ی بذر کنند؛ آن دم بذر عشق مرا درون خاکشان بکار و باز صبر کن، زیرا که بذر باید به دانه تبدیل شود، دانه به نهال و نهال به درخت. باز صبر کن و منتظر رسیدن فصل بهار باش؛ فصل زنده‌سازیِ زمین. و آنگاه انسان‌های صلح‌طلب، انسان‌هایی که بذر کوچک وجود عشق را به درختی عظیم تبدیل کرده‌اند، شکوفه می‌دهند و شکوفا می شوند. روحشان را در جهان رها می‌سازند و به اختیار، خود را در اختیار طبیعتِ هستی من می‌گذارند و طبیعت وجود من، یک مرگ اختیاری و رستگاری را برای آن‌ها رقم می‌زند؛ زیرا که در آنجا همه‌چیز من هستم. هر چیزی که هست، من درونش هستم که هست و هر چیزی که نیست، من درونش نیستم که نیست. پیغام‌آور من آن‌ها را راهنما باش تا به اختیار، به این مرتبه رسند؛ مابقی را به من بسپار که رستگاریِ همگان مختص من است. بدان که من حق هستم، من حقایق و حقانیت هستم و لازم نیست که با حرارت از من دفاع کنی؛ زیرا که حقیقت خود به دل می‌نشیند و احتیاج به پافشاری درباره‌اش نیست. پیغام‌آور من زمانی به دیدار من می‌آیی؛ در آن دم هیچ وسوسه‌ی فکری و عقلی نخواهی داشت و در آن زمان مجازات تو تمام و بخشیده خواهی شد».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 11
    لحظه‌ای بعد، سکوت همه‌جا را فرا گرفت. فرشته‌ی سیاه‌پوش سرش را بالا آورد و گفت:
    - سپاس و ستایش برای او که آگاهی می‌بخشد، تمام هستی را می‌آفریند تا زندگی کنند، شناخت و بینش را به‌همراه زندگی به آنان عطا می‌کند. بر من ببخش و بیامرز که خشم، چشمانم را از من گرفت و نادانی، مرا کور، کر و لال ساخت.
    فرشته‌ی عظیم و نورانی، به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش آمد و در کنارش بر زمین نشست. لباس بلند خویش را جمع کرد و دستانش را بر روی چشمان فرشته‌ی سیاه‌پوش گذاشت و گفت:
    - به اذن و اراده‌ی خداوند بینا باش.
    نوری سپید از صورت فرشته‌ی سیاه‌پوش برخاست و چندی بعد، چهره‌اش رنگی روشن به خود گرفت، موهایش بلند شدند و چشمانش بینا.
    فرشته سیاه‌پوش با چشمانی بینا، رو به‌سمت فرشته‌ی عظیم چرخاند و به نشانه‌ی احترام و تشکر، سرش را خم کرد. فرشته‌ی عظیم در جواب فرمود:
    - از خالق ممنون و سپاسگزار باش که دگر بار بینایی‌ات را به تو باز گرداند، خشمت را نادیده گرفت و گناهت را ملامت نکرد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد. در میان هق‌هق‌هایش می‌گفت:
    - از بخشندگیِ تو به کجا بگریزم؟ سرم را چگونه بالا بیاورم که آسمانت را بر دوشم نهادی؟ خشم تو زبانی و بخشندگی‌ات عملی‌ست.
    که فرشته‌‌ی عظیم رازونیازش را قطع کرد و فرمود:
    - به پا خیز که وقت تنگ است. از سر خاک بلند شو که خالق اراده‌اش بر این شده که این شهر را به خاک و خون کشد. لحظه‌ی عذاب نزدیک و بسیار خطیر می‌باشد؛ عذابی آغشته به خشمِ نابودکننده‌ی آفریدگار که تمام شهر را دربرمی‌گیرد. این فاجعه و ترس، حتی به حیوانات نیز رسوخ می‌کند و مغزشان را از هم می‌پاشاند. حتی خشن‌ترین حیوانات نیز زانو می‌زنند و وقار خود را از دست می‌دهند. شتاب کن که قبرهای خالیِ قبرستان، انسان‌ها را طلب می‌کنند. سحرگاه فردا، روزیست که مخرب‌الدور و القصور، ملک‌الموت، عِزریائیل _عزرائیل_ بر هیچ زن و مردی رحمت نمی‌کند و بر هیچ طفلی نمی‌بخشاید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش که در بهت و حیرت به سر می‌برد، به خود آمد و گفت:
    - آیا شما به‌خاطر این امر نزول کرده‌اید؟
    فرشته‌ی عظیم (ع) فرمود:
    - آری، درست است. سحرگاه فردا، من با ثور خویش به اراده‌ی پروردگار، به دستورِ فرمان پاد، آمر بزرگ، خبر قیامت این گروه را به گوش شنوایان می‌رسانم و این امر از زمان حضورت در مقابل آن زن به تو گوشزد و یادآور شده بود؛ زمانی که آن مرد برهنه در گوشه‌ی اتاق نمایان شد. او نشانه‌ی تباهی، ذلت و فلاکت آدم هاست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش توان حرکت نداشت. پریشان‌حال و سرگردان در بهت و شگفتی، به حرف‌هایِ فرشته‌ی عظیم گوش سپرده بود که زبان گشود و گفت:
    - زمانی که او خواهان ممکن‌ساختن چیزی باشد، تمام هستی هم برای غیرممکن‌کردنش تلاش کنند، باز بی‌فایده است و زمانی که او نخواهد و نشود، تمام آفریده‌هایش برای ممکن‌شدنش خون‌ها بریزند، سجده‌ها کنند و تلاش‌ها به عمل بیاورند، باز نمی‌شود که نمی‌شود! در این بین، از منِ خطاکرده‌ی گنهکار چه توانی به کار می‌آید؟ چگونه منِ قطره، می‌توانم بر اراده‌ی اقیانوس تأثیر گذارم؟ انسان‌ها به کجا بگریزند که از سیطره‌ی حکومت لایزالش فارغ آیند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 12
    فرشته‌ی عظیم، در جوابش فرمود:
    - نفرت، قلب را می‌میراند و روح را در قفسِ جسم محبوس می‌دارد. اکنون می‌خواهم که از خوابِ جسدسان نادانیِ بی‌قید‌وبند دست برداری و بگذاری که افکارت بدون پریشانی، به حال طبیعی خود بازگردند. رؤیاهایت را در روشنایی چشمان خورشیدیِ الله کنترل کن و تغییر شکل ده. نمی‌خواهم که همچون حیوان، به خواب رَوی؛ بلکه می‌خواهم رؤیا و عملت را وحدت بخشی. به خودت بیا، به خودت بیا فرمان‌بردارِ فرمانده، پایدار باش تا عظمت الله در تو پدیدار شود. در آن زمان، ناآرامی از تو دست می‌کشد و تو به بی‌کران‌ها دست پیدا می‌کنی. اکنون به‌سمت آن زن شتاب کن و قلبش را از تنفر بزدای، ذهنش را از حسرت‌ها دور ساز و از سردرگمی بی‌پایان نجاتش بده. کلید نجات انسان‌ها، رضایت قلبیِ آن زن و بخشش اوست؛ همچنین که شاید انبساط سـ*ـینه‌ی تو و سرکشیِ نفست را شفا بخشد. در غیر این صورت، سیاهی، یأس و تباهی در انتظار همه‌ی شماست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش از سرِ زانو برخاست، سرش را خم کرد و گفت:
    - فرشته‌ی عظیم، نه شما و نه روح ابدیت را مأیوس و محروم نخواهم کرد. تمام جد و جهدم را به میان می‌آورم تا مجبور نباشید که اشرف مخلوقاتتان را موجب شکنجه، عذاب و عقوبت قرار دهید. بر آن واقفم که رنج و ستوه آن‌ها چیزی نیست جز دل‌آزاری و درد، برای شخصیت بلند مرتبه‌ی او؛ پس مرا یار باش و یاری‌ام کن.
    و با نوری آغشته به آتشی شدید، آنجا را ترک گفت.
    زن، گریان و نالان و آغشته به گردوخاک و غبار، در گوشه‌ای از خیابان تکیه بر دیواری زده بود و رنجور و سرگشته، زمزمه‌کنان می‌گفت:
    - دخترم... دخترم را باید ببینم. دخترم را به من پس دهید!
    ناگهان نفسی عمیق کشید و با فریاد ادامه داد:
    - خالق من، شاه من، می‌گفتند که وقتی تو را با عشقی عظیم، با زبانی عاری از گـ ـناه و دلی سرشار از محبت بخوانند، تو هویدا می‌شوی. سرگردانم، عاجز و ناتوان. نه عشق عظیمی از شما در سـ*ـینه دارم، نه زبانی بی‌گـ ـناه و دلی محبت‌وار. من در پست‌ترین درجات انسانیِ تو هستم؛ تن‌فروشی شوربخت که تمام شهر، به‌عنوان تجلی شیطان می‌شناختنش. اکنون با دلی شکاک، چشمانی مأیوس و دستانی لرزان، از تو می‌خواهم که نور امیدی گواه بر امیدواری‌ام و شنیدن سخنانم بر من نمایان سازی. در من غروب مکن و در غیبت نمان، نهفتگی را بر من روا مدار.
    که ناگهان فرشته‌ی سیاه‌پوش با صاعقه‌ای عظیم، به زمین نشست و خاک و خاکستر بر سر زن بدکاره نشاند. زن نگاهی به او انداخت و با آه سردی اظهار داشت:
    - مرا به یغما ببر، سرنوشتم را با خون بر صفحه‌ی روزگار ثبت کن؛ ولی به آفریدگارت، به خالقت، به رحم‌کننده‌ی تمام بی‌رحمان قسم که بر دخترم رحم کن و ببخشش که هیچ خبط و گناهی ندارد. بر فرزندان بی‌گـ ـناه سرزمینم ببخشش و چشم بخششت را بر بی‌گناهان بدوز.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - او به جبر و اجبار، زور و اضطرار چیزی را نمی‌خواهد. پس اکنون حوای پریشان‌خاطر، نه توان گریز داری و نه نقیض جزع در مقابل خشم و عذابش؛ پس گوشِ جان بسپار به سخنانم. هوشیار باش و بدان که اکنون سرنوشت تمام مردم شهرَت، به تصمیم قلبی تو بستگی دارد. از تو می‌خواهم که تمام زجرهایی که به جسمت وارد آمده را فراموش کنی، زیرا که او شاهد و ناظر تمام آن سختی‌ها بوده است. گذر از تمام آن کوره‌راه‌های خطرناک را فراموش کن، زیرا که او در تمام ساعات غم‌بارت با تو بوده است. بگذر و بگذار که گذر زمان در ساعات آینده با بخشش، لطف و مرحمت او رقم بخورد. ببخش تا دوباره زاده شوی، متولد شوی از خویش. از این حال، زمان، وضع مهجوری و فراق فارغ آیی. ببخش تا قلب متروک و تنهایت دوباره میزبان شخصیت والامقام او باشد. اکنون قلب تو، بُت‌کده‌ای بیش نیست؛ بت‌شکن باش و بشکن دروغین ساخته‌هایِ وجودت را. جانیار باش و جان ببخش جان مرده‌ات را. در آن زمان ناهید می‌شوی؛ پاک و بی‌گـ ـناه. آنگاه او به خانه‌ی خویش باز می‌گردد و تو را می‌سازد، تو را پرورش می‌دهد. نه تو را به گذشته می‌برد و نه آینده؛ در حال قرارت می‌دهد تا زمان و حال را درک کنی. سپس هم‌ذات او می‌شوی، بخشنده و مهربان، پاک و بی‌ریا، ابدی و ماندگار. پس به‌خاطر خودت ببخش، به‌خاطر حالت، به‌خاطر وجودت، به‌خاطر روحت. ببخش تا کلام تمام فرشتگان عرش شود نام ازیادرفته‌ی تو. ای زن! مرا او مأمور کرده تا تو را خشنود و راضی کنم که از دل، آدم‌های گنهکار شَهرت را مورد بخشش و تبرع قرار دهی. آبستنشان کنی از محبت خویش تا همگی از سخاوت تو فارغ شوند. اکنون از تو، از دودمان انسان نخستین، آدمیزاد، می‌خواهم که به این هبوط‌کرده بفهمانی که هنوز محبتت از میان نرفته است. مرا یادآور باشی که شما نه تنها اندکی گوشت و خون، بلکه جانشین برحق او در این کره‌ی خاکی هستید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 13
    زن درحالی‌که دست از گریستن کشیده بود، از جای خویش برخاست و گفت:
    - مرکز سـ*ـینه‌ام می‌گوید که سـ*ـینه‌ی تو را به آغـ*ـوش کشم و از شوق و شعف، آن‌قدر در تو گره بخورم که ناگسستنی شوم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش ابروانش را در هم کشید و اظهار داشت:
    - من را؟ جشن و سرور و شادی‌ات را نگاه دار و بگذار برای آتش عظیم؛ آتشی که تمام ستارگان فروزان، در مقابلش نور فانوسی بیش نیستند. آتشی که تلألوِ گرمابخشش، به تمام هستی حق زندگی‌کردن بخشیده است. آتشی که حتی زمانی که او را به سـ*ـینه‌ات کشی، باز تو را نمی‌سوزاند؛ بلکه همانند پاره آهنی سرد و بی‌شکل تو را گرم، سپس با آتش و شعله‌ی عشقش نرم می‌کند. در آن هنگام برای شکل و صورت‌گرفتنت باید ضربه‌ی ناشی از محبت را متحمل شوی و سپاسگزار باشی که راه را درست آمده‌ای. من فقط آن کسی هستم که راه رسیدن و پیوستن به آتش را راهنما می‌شوم. پس آغوشت را برای کسی آماده کن که در تو بهترین تغییرها را شکل می‌دهد. آگاه باش و بیدار که تمام مشقت و سختی‌های مسیر زندگی‌ات نه از سر قصد و نیت شوم، بلکه برای امتحان و شکل‌گیری وجودت بوده است.
    زن بعد از اندکی سکوت، خود را جمع‌وجور کرد و گفت:
    - به من حق بده که عاجز از کنترل شادمانی‌ام باشم؛ چرا که حضرت دوست مرا از ذلت، به عزت رسانیده است. زنی که زمانی همگان او را همجنس شیطان میخواندنش و سخنانش حتی سر سوزنی بها و اهمیت نداشت، اکنون کلامش حاکم بر سرنوشت یک شهر شده است. آن شیطانی که همگان در جمع از او گریزان بودند و او را پست و منفور می‌پنداشتنش، اکنون به تضرع و زاری نشسته در برابر حق، از برای همان مردمانی که در تنهایی اسیر موی سیاه و تن سپیدش می‌شدند؛ ولی چندی بعد، دوباره من آن کسی بودم که سجده نکرده و آن‌ها اشرف مخلوقات.
    زن اندکی در خود فرو رفت و ادامه داد:
    - زمانی اندیشه‌ی بخشش آدم‌ها روانم را منهدم، احوالم را نابسامان و ژولیده می‌ساخت. نه تنها آن‌ها، بلکه فکر و اندیشه‌ی بخشش خالق آن‌ها نیز همین احوالات را بر من مستولی می‌ساخت؛ ولی اکنون در اضطرابم که مبادا خالقم مرا عفو نکند. اگر بخاطر کلامم بر من خشم بگیرد، چه‌کار کنم؟ اگر دوباره بر من ذلت را روا دارد، چه‌کار کنم؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به سخن آمد:
    - بهای ذلت تو، لـ*ـذت کنونیِ با او بودن است.
    زن سرش را به‌سمت طاق آسمان چرخاند و گفت:
    - هزاران هزار ذلت را بر سر می‌نهم تا لـ*ـذت او اندکی در دلم جوانه زند. اگر که خالق من اوست و خیرم در ذلت است، گر هزار بار دیگر به دنیا بیایم، هرگز به ذلت خویش شکایتی نخواهم داشت.
    سپس بر دو زانو نشست، دستانش را به‌سمت آسمان بلند کرد و گفت:
    - پروردگار من، ایزدم، مالک و صاحب‌اختیار من، خالق، سلطان و امیر من، دادار به‌هوش، کردگار راست، ای آن که همه به تو محتاج و تو بی‌احتیاج نسبت به همه، این بنده‌ی ناچیز، این عبدِ در بند، این مخلوق ناتوان، خواستار بخشش گناهان خویش از شماست. بارالها به اخلاص، اکنون آهنگ تو را کرده‌ام برای بازگشتی پاک و زکی، مبرا و مقدس. برای انابه و توبه‌ی خالصانه، پایداریِ پیمان راستین و حقیقی، دعایی دل‌ریش و هویدا‌ساختن گفتار خویش. پیشکشی در توانم نیست؛ پس از من به کرمت بپذیر توبه‌ی بی‌آلایشم را و پذیرا باش روی‌آوردنِ شتابان به سمت‌وسوی خود و افتادن، سر فرودآوردن و کرنش گـ ـناه را. بارالها، حکیما، خالقم، توبه‌ام را به پاداش شایان و شایگان، فرا خور و بازگشتی کریمانه، با مروت همراه با فروریزی کیفر و برگرداندن، بازگرداندن عذاب، آزار، تعب، عنا و بهره بازگشت و پرده‌پوشی اختفا، مقابله کن و محو و نابود بگردان. خدایا آنچه از گناهم درج، ضبط و مندرج شده، تمام عیوبم را به پذیرش توبه بشوی و با خود ببر. ای عزیز من، شما غیاث و فریادرسنده هستید. ای مهربان من، ای آن کسی که با کمال قدرت، در صدد انتقام بر نمی‌آیی و به اندک بهانه، از جرم بسیار می‌گذری. آفریدگارا، شکیبای من، توبه‌ام را جلادهنده‌ی دلم، روشن‌کننده‌ی دیده‌ی خردم، شستشودهنده‌ی ناپاکی‌ام، پاک‌کننده‌ی آلودگی تنم و درست‌کننده‌ی نهادم قرار ده. ای شنونده‌ی من، آن‌قدر این جملات را با نیروی آرام و اطمینان و اعتماد، تکرار می‌کنم که به اجبار مرا مورد رضا و پذیرش قرار دهی و بر این امر واقفم که تکرار جملات من نه از سر عادت، بلکه از سر خواستن است؛ پس به شیرین‌ترین وجه ممکن آن را درخواست می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 14
    ناگهان از آسمان، نوری عظیم طلوع کرد و به‌سمت زن و فرشته‌ی سیاه‌پوش به غروب نشست؛ پیکری زمینی همراه با تلألوی شدید و روشن که او را احاطه کرده بود.
    در همان دم، بی‌درنگ در اطراف فرشته‌ی نورانی گل و گیاهان شروع به رستن کردند و به رساییِ رشد رسیدند.
    شمیمِ طیب و بوی خوش، آن منطقه را فرا گرفت. فرشته‌ی نورانی قدمی به جلو برداشت و فرمود:
    - این منم، پیکِ الله، آورنده‌ی پیغام نیک، رساننده‌ی دستور عذاب و فرمان‌بردار شخصیت والا مقام حضرت عشق، سرور و پادشاه تمام هستی.
    زن با شنیدن سخنان وی، به سجده افتاد و فرشته‌ی سیاه‌پوش با وحشتی شبیه به احترام، سر خم کرد و گفت:
    - ثنا و ستایش خدمتِ فرمان‌بردارِ اربـابِ روشنایی و دوستی، پرستنده‌ی بی‌شک و عبودیت‌کننده‌ی بی‌تردید حضرت او. پیک حق به چه دستوری به این مکان حضور یافته‌اند؟
    فرشته‌ی نورانی دستانش را به‌سمت آسمان گشود و اعلام داشت:
    - امر بر این است که حوای در حضور را، به پاک و سره‌ترین حالت وارستگی و جهش از محدودیت و عذاب رسانم. برسانمش به حقیقتی ناب و رها کنمش از منِ محدود. ای حوا، آراسته و مهیا شو تا خودت را با خودِ خودت به اتحاد رسانم. خون دل به دامن مکش و محنت جان کم دار، جان خویش را عزیز دان و جانِ جانان را در آغـ*ـوش. جان‌آفرین را هر دم، شاهد و ناظر رأی و دانش اعمال خویش بدان و از گزافه‌گویی بپرهیز و بر حذر باش. اکنون زمان به وقت بی‌غمی و شادکامی‌ست؛ پس تأمل کن و درنگ را روا مدار که آراستگی، پریچهرگی و جمال جانفزای فرمند، دادار بر حق تو را آسیمه سر، بی‌قرار و حیران خواهد ساخت. در آن عهد و فصل، دگر پوشش و حجاب از چشمانت برداشته می‌شود. در آن دم رویت چهره‌ی او به کوه روشن می‌شود. به دریا، به زمین، به آسمان، به درخت، به سبزه و سمن، سار و به هر چیز خجسته و فرخنده پدرامی که چشمان تو قادر به رؤیت آن باشد. همینک از خاطر بزدای هر آنچه تا کنون قوت و توانایی و زبردستی را مشاهده کرده‌ای، زیرا که به لقای سامی‌ترین درجه‌ی کبریایی شرف حضور خواهی یافت.
    زن با حیرت و دو دلی کمی مکث کرد و گفت:
    - چرا من؟
    فرشته فرمود:
    - این رخدادی‌ست که در انتظار تمامیِ انسان‌هاست و اکنون زمان رستگاری توست. زمان مشهود و هویداساختن سؤال‌های توست در مورد جهان، ارزش، آگاهی، زندگی، مرگ، خرد، ذهن، واقعیت و مسائل بنیادین و اساسی. زمان بیان‌ساختن درد و رنج توست. پس هوشمند باش و با فراست که زمان اکنون، برای توست و باور و ایمان داشته باش که همه‌ی انسان‌های زندگی‌ات، وسیله‌ای برای بررسی، آزمون و امتحان تو بودند؛ همان‌گونه که زمانی تو وسیله‌ی امتحان و آزمایش آن‌ها بوده‌ای.
    زن باز مات و مبهوت چند قدمی تلوتلوخوران به جلو حرکت کرد و گفت:
    - در اندیشه‌ی مضطرب و ناقص من، خداوند سلحشوری شکست‌ناپذیر و فیروزمندی غالب بود که در مرکز نظام هستی بر تخت تأثیر و نفوذ قدرتش جلوس کرده و تمام حیات همراه با جمیع ثروت، مال و مکنت در حال طواف‌کردن او بودند. چیرگی، شهامت و زهره‌بودن از تمام وجودش سرازیر بود و تمام مقدسان و سره‌صفتان جرعه‌جرعه از فتح او می‌نوشیدند و سیراب می‌شدند. این شکست بود که هر لحظه در حال نبرد برای غلبه بر استیلا و قوت او به عزمِ اراده می‌کرد؛ لیکن هر بار مأيوس و شکست‌خورده به محضر بدکیشان، منحوسان و مرتدشدگانی چون من بازتاب می‌شد و هر دم یاد و ذکر این رویداد ما را گوشزد می‌کرد که در دایره‌ی پرگار هستی او، هیچ‌جایی برای زیستن و زندگانی نداریم؛ انسان‌زادگانی همچون ویروس که در پهنای عظمت او، عاملی بسیار کوچک و حقیر هستیم که فقط مسبب ناخوشی و درد می‌شویم، به هر مکان که می‌رسیم تکثیر می‌شویم و ویران‌سازی کار ماست. ما تهی‌مغزانی بی‌سرشت از روح و ناآگاهانی از عظمت خداوندیم که همانند کرم‌هایی کور و بی‌حس در هم می‌لولیم تا زمان و عمر خویش را به آخر و پایان کار برسانیم. در اندیشه‌ی مضحک من، خداوند همیشه و همه وقت ناظر بر مکافات من بوده است و من فرمان‌برداری سخت‌کوش نه از برای فرامین اربـاب، بلکه زنجیر و عبید در دست نفسِ سرکش خود بوده‌ام. اکنون بر من آشکار ساز که چطور و چگونه حاکم نظاره بر اعمال من، این‌چنین در حقم رفعت و بردباری را روا داشته است؟ دیوانه را که آتش دنیا به جنونش رسانده بود؛ چگونه ابرهای رحمت او برای بخشش، آرام و ساکت‌کردنش، شتاب کرده‌اند؟ او که بر تمام کاهلی و نادانی‌های من آگاه و شناسا بود، او که بینا بود و تمام شکست‌های مرا نظاره‌گر بود. بگو به من که چگونه از میان کثیر بندگان نیک‌طینت، خیرخواه و پسندیده، چرا منِ آتشیره، زشت و ردی را گزینش کرده است؟
    فرشته، آرام به‌سمت زن قدم برداشت و انگشت اشاره‌ی خویش را مابین ابروان او قرار داد و فرمود:
    - او می‌داند.
    زن بلافاصله بر دو زانو نشست و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و به سجده افتاد.
    تمام خاطراتش همانند یک طومار از جلوی دیدگانش شروع به دویدن کردند؛ ولی ناگهان افکارش دچار شوریدگی و تنش شدند، تمام افکار ذهنی‌اش به سمت کم‌رنگ‌شدن گرویدند تا جایی که دیگر تاریکی تمام وجودش را پر ساخت و خلاءای عقلانی در او ایجاد شد.
    دیگر خود را حس نمی‌کرد. از خویشتن غافل شده و هر آنچه از زندگانی به‌همراه داشت را به نسیان سپرده و فراموش کرده بود.
    سرگردان در ظلمت‌کده‌ی بی‌شکل وجودش گام بر می‌داشت. پریشان و مضطرب به هر سو نگاه می‌کرد تا اینکه نقطه‌ی نوری آبی‌رنگ از دور شروع به چشمک‌پرانی کرد. در کنارش نوری قرمزرنگ و مجاور آن نوری زردرنگ عیان شد.
    هر سه نور بلافاصله به هم مقارن و نزدیک شدند تا اینکه با هم ترکیب و به درجه‌ی ادغام رسیدند. حاصل و نتیجه‌ی آن‌ها، نوری سپید شد همراه با تلألویی شدید و هنگفت.
    نور، آهسته به‌سمت زن عزیمت کرد و او با ترسی همراه با کنجکاوی، ساکت و مبهوت به پیشوازش می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 15
    نور، در موازات او ایستاد و کمی در خود منقبض شد، ولی ناگاه به بانویی افروزنده و تابناک مبدل گشت.
    مردمک چشمان زن، از درخشندگیِ بانوی نورانی تنگ شد. صورتش را اندکی به عقب برد، ابروهایش را در هم کشید‌، دستش را سایه‌بان چشمانش ساخت و گفت:
    - شما که هستید؟
    بانوی نورانی خنده‌ای بلند سر داد و با صدای زیبا و رسایی، سؤال‌‌کنان گفت:
    - من که هستم!؟ تو که هستی؟
    زن سرش را خم کرد و در خود فرو رفت. چندی بعد با حالتی پریشان و مضطرب اظهار داشت:
    - من که هستم؟ تهی هستم از شناخت خود. هیچ‌چیز در ادراکم نیست و هیچ‌کس را بخاطر نمی‌آورم. به راستی که من کیستم؟
    بانوی نورانی به‌سمت زن قدم برداشت و گفت:
    - پریشان مباش. با من بیا تا دریابی.
    بانو به جلو حرکت می‌کرد و از تندی و تشددِ پرتو تابشش، گرداگرد خویش را مشعشع و نورانی می‌ساخت.
    زن، کلافه و صامت خلف او حرکت می‌کرد که بانو ایستاد و ادامه داد:
    - این مکان را قلب دانه نام‌گذاری کرده‌اند.
    بلافاصله دروازه‌ای تنومند و سترگ در مقابلشان نمایان شد که آن را محدود و محصور، قفل کرده بودند. بانو به‌سمت دروازه حرکت کرد و فرمود:
    - تمام تو در پشت و اندرون این دروازه قرار دارد ولی اینک ضرورت در این است که نخست خویش را بشناسی تا با خودت به‌صورت شایسته، ارجمند، باکفایت و عزیز برخورد کنی.
    به ناگاه تاریکی دوباره همه‌جا را فرا گرفت و تاج‌دارِ این ظلمت، سکوتی شد که عظمت و پهنا را احاطه کرد که بانو، قفل سکوت را با طنین صدای رسایش شکست:
    - در عدم، همه‌چیز به همین صورت، تاریک و بی‌شکل بود. هیچیِ بزرگ همه‌جا را فرا گرفته و محاصره کرده بود که خدیو، الله بزرگ از هیچ، همه‌چیز را خلق کرد. دادار عظیم در آن موعد، اراده‌اش بر این شد که هستی را بیافریند. پس تمام وجود، زندگی و بود را از سر عظمت خویش تنها با لفظی از نیستی به هستی کشاند و آن کلمه‌ی حیات‌بخش و زندگی‌ساز، «باش» بود. حضرت خالق می فرمود «باش» به مشیت و تصمیم او آهنگ خلق‌شدن می‌کرد آنچه که باید آفریده می‌شد. در آن هنگام، خداوند نگاه بافرش را به آسمان انداخت و فرمود «از زمین جدا باش». ناگهان آسمان به شکل توده‌ای گردوغبار و دودمانند تبدیل گشت. فرمان از سمت خالق بر آمد که «آسمان کامل باش». سپهر گردون به هفت مرتبت عظیم تبدیل گشت و طبقات آسمان را تشکیل داد.‌ آنگاه آفریدگار توجهش به ظلمت آسمان ‌جلب شد و داج و سیاهی را خشنود ندانست؛ پس لب گشود و فرمان داد که «روشن باش». به ناگاه، تمام ظلمت‌کده‌ی عرش و سماء آکنده از ستارگان و اخترهای فروزنده شد. نور از آن پس مقابل تاریکی قیام کرد و ایستاد.‌ آفریدگار در بالاترین مرتبه‌ی آسمانش، اریکه‌ی قدرتش را خلق نمود و آن را عرش نامید.‌ آن وقت فرمود «تابع، مطیع و فرمان‌بردار خواهانم». پس فرشتگان خلق شدند که تسلیم، تابع، رهوار و سربه‌راه امر او باشند. آنگاه تاج و تختِ معظم و کبیرش را بر دوش فرشتگانی جلیل نهاد که از برای همین امر خلق شده بودند. سپس چرخش را به وجود آورد. ذره شروع به چرخش به دور خویش کرد. از دَوَران ذره، توده به وجود آمد. از توده، کره‌ی خاکی شکل و خلق گشت. آفریدگار آن را زمین نامید و فرمود «مابین سیارات دیگر، در جذبه‌ی قدرت خورشید باش». بی‌درنگ امر حضرت حق انجام شد. زمین در میان نُه سیاره و یک خورشید، در گوشه‌ی کوچکی از منظومه‌ای عظیم قرار گرفت و همانند قطره‌ای در اقیانوس بی‌کران هستی شد. آنگاه دستی به زمین کشید و گفت «ای زمین، زنده باش». ناگاه از دور دست، توده سنگ گداخته‌ای عظیم و بی‌رحم به زمین برخورد کرد و زمین را متحمل ضربه‌ای شدید ساخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 16
    بعد از بیان‌کردن این جمله، بانو کمی تأمل کرد و گفت:
    - از روز نخست تا به الان، زنده‌شدن همواره با درد و سختی بوده است.
    نگاهی به زن انداخت و دوباره ادامه داد:
    - توده‌ی عظیم به درون زمین فرو نشست و به قلب تپنده‌ی زمین دگرسان شد. باری دیگر آفریدگار نگاهی به زمین انداخت و فرمود «ای آب، باش» و بلافاصله آب‌ها به وجود آمدند، باران‌ها در زمین باریدند و دریاها، دریاچه‌ها و اقیانوس‌ها را پدید آوردند. سپس موجودی را از جنس آتش به وجود آورد و آن را جن نامید. قدرت اختیار به او عطا کرد و زمین را منزلگاهش قرار داد‌؛ ولی او و هم‌جنسانش فتنه‌ها کردند و خون‌ها ریختند، از اختیار خویش سوءاستفاده کردند و از خالق روی برتافتند. پس آفریدگار بر آن‌ها خشم گرفت و یکی از فرشتگان مقربش به نام ابلیس را برای مجازات، تقاص و توبیخ آن‌ها به زمین فرستاد. ابلیس به دستور فرمانده‌یِ هستی، پتیان و جنیان را تا سر حد انحطاط کشاند ولی در آخرین لحظات اختتام کار، بخشِشَش از برافروختگی و خشمش پیشی گرفت و دستور نابودی آن‌ها را فسخ نمود و از آن‌ها در گذشت. دگر بار از سر لطف و بخشش، امکان و فرصتی دیگر به آن‌ها احسان و عطا نمود. آتش‌زادگان حقیر، دورانی را به بندگی، مدح و منقبت معبود خویش پرداختند، ولی دگربار دچار تردید و ریب شدند. خلف وعده کردند و منکر و ناباور وجود خداوند، رحمت‌ها و برکت‌های وی شدند. یزدان پاک دگربار از رستگاری آن‌ها وازده و آزرده شد و از اعمال خبط و خطای آنان، دمان و ژیان گشت.
    آنگاه آفریدگار، ابلیس را به ستوهیِ محنت و عذابشان فرمان داد، لیکن فرمود «اندکی از جنیان نه از سر ترسِ هیبت من، بلکه از سر عشق و ایمان یکتاپرست شدند و با اطمینان بر من اعتقاد آورده‌اند؛ پس به آن‌ها اعلام دار که خالقتان شما را عفو کرده و مورد اغماض قرار داده، از انتقام روی برتافته و بخشش را روا داشته است. لیکن عذاب من، کافران، ناسپاسان و مرتدشدگان را در بر می‌گیرد؛ اما برای هزیمت و اجتناب از خشم و خون‌خواهی من، به نقب‌ها و زیر زمین‌ها پناه ببرید. در آنجا بمانید و سکنا گزینید که از این پس، پرتو خورشید برای شما درد، الم و رنج به‌همراه خواهد داشت». سپس ستیغ بران کین کشیِ دادار عظیم تمام نافرمایان را قطعه‌قطعه، معدوم و منهدم ساخت. آفریدگار تمام موجوداتی که می‌خزیدند، پرواز می کردند و راه می رفتند را از آب خلق کرد و زمین را منزلگاهاشان خواست، سپس فرمود «من با توانایی و قدرت خویش، فرشتگان را همواره با عقل، فهم، هوش و بدون هوی و هـ*ـوس نفسانی احداث و انشاد نموده‌ام؛ اما در حیوانات، هوی و هـ*ـوس بدون خرد و عقل قرار داده‌ام. اکنون خواهان آفرینش و ایجاد چیزی هستم که هم دارای طینت فرشتگان است و هم خصلت حیوانات را داراست. او را خوگیر و مأنوس قرار خواهم داد؛ به قدری که اگر با عقل خویش بر هـ*ـوس‌های نفسانی‌اش پیروز فارغ آید، برتر و بالاتر از فرشتگانم قرار خواهد گرفت. درون او ذی روح و مقابل انسان می‌گذارم. آن چیزیست که تشدیدکننده بر نفس است که باعث فیروزمندی او در مقابل عقل می‌شود. با پیروی و متابعت از آن انسان، حتی از حیوانات نیز پست‌تر و خوارتر می‌گردد. بدین سبب، او همواره در حال انتخاب است و شک و تردید، زمانی رهایش نخواهد ساخت»‌.
    بانو نفسی کشید و گفت:
    - انسان، هیچِ نخستین است، ولی همه‌چیز دنیاست. انسان اولین توده‌ی تشکیل‌دهنده‌ی کل هستی‌ست و همچنین کلید نابودی تمام آن‌هاست. گوش دار و به هوش باش که چگونه تو از خاکی خشکیده خلق شده‌ای و ارج در تو جای گرفت. دادار عظیم، از خاک خشکیده‌ای انسان را خلق نمود و سپس فرمود «من با عظمت خویش، هستی را خلق نموده‌ام. کهکشان‌ها و کواکب بی‌شماری را مسخر خویش ساختم و آنان را در بند جذبه‌ی چرخش قرار دادم. خورشید را در جذبه‌ی کهکشان گماشتم، زمین را در جذبه‌ی خورشید، ماه را در جذبه‌ی زمین، آب‌ها را در جذبه‌ی ماه و تمام موجودات را در جذبه‌ی آب. تمام این مخلوقات را از برای تو و مسخرِ تو کرده‌ام، ای انسان! ساختارِ خاکِ ناچیز و بی‌ارزش تو، اکنون مزین به روح عظیم من خواهد شد و به برکتِ من، تو تزئین به پاکی و تجلی می‌شوی». آنگاه کلام بلند داشت و فرمود «جمهوری عظیم من، ناخفته، با فراست و هوشیار باشید، بفهمید و بدانید که من در روی زمین خلیفه و قائم‌مقامی خواهم گماشت. او را جانشین بر حق خود خواهم کرد، راه صعود و بالاروندگی‌اش را به والامقام‌ترین درجه‌یِ کمال می‌گشایم. با امر و متابعت‌کردن از دستورات من، به عظمتی خواهد رسید که هیچ مخلوقی یارای رسیدن به آن مرتبه را نیست. او را آدم می‌نامم و روح خویش را در او می‌دمم. او قدرت اختیار خواهد داشت، ولی هر دم زیر سایه‌ی من و تحت امر من نیز می‌باشد». بدان سبب، انسان خلق شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 17
    بانوی نورانی اندکی سر خم نمود و ادامه داد:
    - ای روح خداوند، از او به تو بردباری به‌ارث رسیده که باعث و بانی این است که بر خشمت تسلط یابی، بر کیفر مجرمان عجله مداری و با روحی بزرگ، بر احساسات خویش چیره و فائق آیی. بنده‌ی خداوند، سر جهازیِ زیبای خالقت، فروتنی است؛ چیزی که با استفاده از آن، محترم و محبوب قلب‌ها خواهی شد و نرم‌خو و مهربان خواهی گشت. ذلتی در کار نیست که در تو احساس کمبود را بیافریند؛ پس همانند تخته سنگی سخت خواهی شد و از بنده‌ای در بند، در مقابل و رو به‌روی خالقت رام‌تر و ذلیل‌تر خواهی گشت. ذلالتی زلال و شفاف که تو را از خاک رها ساخته و به آسمان می‌کشاند. مخلوق خداوند، سرمایه‌ای گران‌قدر از او به تو رسیده است. دارایی غیرمادی تو، یقین است؛ پس از آن بهره بجوی و اعتقادت نسبت به الله را قطعی و بدون هیچ شبهه‌ای دور از زوال دار که رستگاری تو بدون یقین ممکن نیست. ای روح الله، دادار عظیم هدیه‌ای به تو ارزانی داشته است؛ تحفه‌ای گران‌قدر و ارزشمند که رضا نام دارد. از آن استعمال و تمتع جوی که هر دم خشنود باشی. ترک اعتراض توانی کرد در مقام بلند مرتبه‌ی رضا؛ به گونه‌ای که مقام و مسند بالاتر و رفیع‌تر از آن چه خدیو در آن قرارت داده است را طلب و بستانکاری نخواهی کرد که این خود بالاترین درجه‌ی تکامل است؛ تکاملی که تورا از زیاده‌خواهی منع می‌کند. ای عبد فرمان‌بردار! این درست و به‌جاست که تو دارای قدرت اختیار و آزادگی هستی، ولی در تو دانه‌ی توکل جای داده شده است که با پرورش، تأدیب و پرواربندی، توان و استطاعت از آن را به دست خواهی آورد. آن آگاهی و بینش آن است که دریابی مخلوقی همانند تو، نه توان زیان‌رساندن، نه سودبخشیدن، نه تاب بذل و بخشش، نه مخدور و بازدارنده از کاری‌ست. این مقام رفیع توکل است. خوشا به حال توکل‌گنندگان. ای خادم خدیو! در طول فرصتی پر بها‌ که به تو عطا شده است، صدق را ضروری دان و در تمام اعمال، نیت و کارهای خویش، راستی و صحت عمل را رعایت و مورد ادب و تکریم قرار ده. صدیق باش و راستگو، تا بلوغ و رویش در تو به مرحله‌ی وجود رسد. در آن دم، زمانی که به وهله‌ی این مراتب نائل و نصیب شده‌ای، به درونت رجوع کن؛ زیرا که حضرت حق چیزی به اسم مراقبت را در تو جای داده است. با مراقبت، از مراتب و بلندیِ مقامت حفظ و نگهداری خواهی کرد. این را بدان و آگاهی گزین که افزون‌طلبی و زیاده‌خواهی را در هیچ‌کدام از موارد و امورات زندگی خویش قرار ندهی، زیرا که طمع و تمایل شدید، نفس را اجرا می‌دارد و آزمند و حقیر خواهی گشت.
    زن در سکوتی همراه با بهت و حیرانی بود که به سخن آمد و گفت:
    - آیا من نیز طمعی در زندگی داشته‌ام؟
    بانو نگاهی به او انداخت و به نشانه‌ی تأیید، سر خویش را تکان داد.
    زن بغضی غرق‌آلود تمام وجودش را فرا گرفت و اشک‌ریزان و ندبه‌کنان عرض داشت:
    - اکنون چه کنم؟
    بانو لبخندی زد و گفت:
    - استغفار کن تا آسایش یابی؛ ولی استغفار زمانی جایز و مجاز است که پشیمان و نادم باشی بر آنچه که گذشته است. عزم خویش را جزم کنی، تصمیمی قاطع و پابرجا برای ترک و بازگشت به آن عمل بگیری. حق هر آنچه ضایع و تباه نموده‌ای را ادا کنی. طاعت و فرمان‌برداری برای تنِ خاکی، رنج و مشقت‌زاست. پس زمانی که رنجِ طاعت را همانند لـ*ـذت معصیت به بدنت چشاندی، در آن دم می‌توانی استغفار کنی و زبانت را به کلمه‌ی محبوب و بزرگ «استغفرالله» مزین سازی.
    زن نمی‌توانست دست از گریه و ناله بردارد و هر دم با خود می‌گفت «بارالها، شرمسارم، روسیاهم. شرمگین و شرمنده، خجلم و ناتوان. بارالها به شخصه مرا راهنما باش. خورشیدی روشن و فروزنده باش بر تاریکیِ جهل و نادانیِ من.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 18
    بانو دستی بر سر زن کشید و گفت:
    - آرام باش و بر حذر که مبادا غرور تو را احاطه کند. اکنون زمان گریه سر آمده است. پس به نطق من گوش بسپار و بدان تو از نسل آدم ابولبشر هستی و از آبی بی‌مقدار پدید آمده‌ای؛ آبی جهنده و قلیل که از صلب صلابت مرد انتقال یافته و در ترائب لطافت زن، سکنا می‌گزیند. در بطن زن نطفه‌ای پاک و صاف، پرورده و آخته، در حال پیدایش شکل می‌گیرد. سپس نطفه‌ی کم‌ارزش و بی‌مقدار، شروع به چنگ‌اندازی، چسبیدن و وابستگی به بطن زن می‌سازد. در آن هنگام او را علقه می نامند. علقه به پاره گوشتی خام، خائیده و خلقتی ناقص تبدیل گشته است که همانند پاره گوشتی بی‌استخوان و جویده‌شده است که در آن دم، آن را مضغه می‌خوانند. پاره‌ای بعد، گوشت مضغه دگرگون گشته، به سلول‌هایِ بنیادین و استخوانی تبدیل می‌گردد و در آخرین توقف‌گاه تکامل و تحولات اساسی و جسمی، وهله لحم می‌باشد؛ مرتبه‌ای که استخوان‌های برهنه و لاج، محجوب و مستور گوشت، پی، عصب و رگ‌های بزرگ و کوچک می‌گردد. در آن دم از برای حفاظت و پاسبانی از گوشت تن، پوستی شکیل و زیبا به‌عنوان پوشش و جامه بر اندام آن کشیده می‌شود.
    بانوی نورانی کمی سکوت کرد و ادامه داد:
    - تا کنون هر آنچه که شنیده‌ای، مرتبط به رشد و تکامل جسمی جنین و عبور از مراحل مختلف و گوناگون بوده است که در هر وهله، چهل روز برای هدف‌رسی به طول می‌انجامد. چهل وادی نور، چهل روز سخت، چهل روز امتحان و در آخر چهل روز چله نشینیِ جنین از برای رشد، تکامل و کامل‌شدن. بعد از آن، هدیه‌ی پایان چله، تحفه‌ای‌ست بس گران‌بها، پیشکشی گران‌قدر که گوشتِ تکامل‌یافته را به خلق و آفرینش جدیدی تبدیل می‌کند. هدیه‌ی جنین، روحِ پاک و پرعظمت خالقِ هستی است. در آن لحظه‌ی نفس‌گیر، فرشته‌ای مأمور، جسم آماده‌ی جنین را به روح حضرت عشق آراسته و مزین می‌سازد و از او، جنین و انشاءِ جدیدی از خلق را در خود می‌بیند. در آن دم، جنین دچار چیزی فراتر از شگفتی و عجبی که در طی نمودن مراحل اولیه بود، می‌گردد. گرفتار محک، آزمودگی و تجربه‌ای آن سویِ خلقتش می‌شود. مهیا و آماده می‌شود برای هفتمین دروازه، یعنی مرحله‌ی تولد.
    سپس بانوی نورانی شکرخندی زیبا زد و گفت:
    - مرا دریاب که آه و فغان من، نه از سر این زایش و میلاد بی‌مقدار تو، بلکه از برای ولادت معنوی و معنای روحانی توست. ولادتِ نوزادِ جان از دامن ایمان و تقوای توست که رستگاری را در پیش خواهد گرفت که نه تنها تو، بلکه تمام مردمان هم کیش تو با نسک، عبادت و بندگی، تمام هفت مرتبه‌ی زایش و تکامل روح را بسان مادری باردار حمل خواهند نمود و در آخر زنده و حی، فارغ خواهند شد.
    بانوی نورانی چند قدم از زن دور شد و ادامه داد:
    - خواهان شناخت من بودی؟ اکنون من که هستم؟ من دروازه‌ی هفتم، نتیجه‌ی رنج‌های تو، رسول رسالت تو (جان)، حیات، هوش، روان و عزیز تو هستم. من آنی هستم که تو با طی‌نمودن هفت مرحله‌ی تکامل روح خواهی شد.‌ بنگر و با فراست باش که روح در تمام هستی از عدم دمیده شده است ولی تنها آدمی می‌تواند با عبادت و بندگی به مرحله‌ی (جان) رسد. تو با (جان) زنده می‌شوی. غیر از جان‌دار، جانان، محبوب و دوست خواهی شد. روحی که نطفه و نقطه‌ی خداوند در او کاشته می‌شود، سپس مراحلی همانند پختگی جنین را دربرمی‌گیرد. در آخر (جان) حضرت حق از او کشت می‌شود که این خود دلیلی است بر گواه و برهانِ سجده‌ی تمام مخلوقات خداوند بر انسان. ارزش خود را دریاب و بدان که تو نه تنها از نسل آدم ابولبشری، بلکه از ذات پاک و بی‌آلایش خداوندی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا