- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 9
درحالیکه از پهنای صورت اشک میریخت، ادامه داد:
- شما نمیدانید من چه چیزی را مشاهده کردم. من جهنمی را به چشم خویش نظاره کردم که هر زن آبستنی از ترس، وضع حمل میکند و هر مردی، مردانگیِ خویش را از دست میدهد. بهخاطر خدا، صبر کنید.
ولی حتی یک نفر هم به حرفهای زن، کمترین توجهی نمیکرد. بالاخره طاقت زن طاق شد و با فریاد گفت:
- بروید به جهنم موجودات شیطانپرستِ پستفطرت! امیدوارم با شیطان همخواب شوید و بعد از تمامشدن کارش، شما را به دار بیاویزد.
زن بهسمت مکان نگهداری دخترش میرفت. بهخاطر اعتیادش به مخـ ـدر و طریق کسبوکارش، حق نگهداری فرزندش را از او گرفته بودند.
قدمهایش را سریعتر میکرد، گریه میکرد، فریاد میکشید، خود را میزد و هر دم خود را مورد سرزنش قرار میداد که چرا آن جملات را به فرشته گفته است که نوری عجیب آغشته به آتشی عظیم نظرش را جلب کرد. میخکوب بر جای خود ایستاد چند بار چشمانش را بازوبسته کرد. درست میدید؛ شعلههای جهنم از آسمان بهسمت زمین فرود میآمدند! زن فریادی بلند سر داد و موهای خود را کشید. بهسمت جمعی از آدمهای کنار خیابان دوید و ادامه داد:
- او را میبینید؟ آتش عظیم را میبینید؟
آنها متعجب به آسمان خیره شدند و گفتند:
- آیا چیزی غیرمعمول و عجیب را در آسمان مشاهده میکنید؟! چیزی در آسمان نیست! حال شما خوب است؟
زن خود را به عقب کشید و فریاد زد:
- به خالق سوگند که او اینجاست، او همه را خواهد کشت.
دوباره شروع به دویدن کرد. آن نور واقعا بهسمت زمین میآمد؛ ولی چشمانی بینا در آنجا نبود که شاهد عظمت او باشد، بهجز زنِ روسپی.
نور با شتاب به سمت کوهی که در نزدیکی شهر بود، میرفت و بعد از چند ثانیه به قلهی کوه اصابت کرد و ناگهان به فرشتهای عظیم تبدیل شد؛ فرشتهای بسیار بزرگ با چند هزار فرشتهی کوچکتر که بر گرداگرد سرش در حال طواف بودند و همراه با چند صد بال عظیم و پهناور بر پشتش که وقتی آنها را به جریان و حرکت در میآورد، بادی عظیم شروع به وزیدن میکرد. تمام مردم باد شدید را حس میکردند؛ ولی قادر به دیدن فرشتهی بزرگ نبودند.
زن بدکاره که شاهد چنین صحنههایی بود، از ترس به خود میلرزید، آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. با خود به تکرار میگفت:
- خداوندا خودت بر ما رحم و عنایت فرما! بارالها خودت برای نجات ما وارد عمل شو.
در رفیعترین منطقهی کوه، فرشتهی سیاهپوش بر دو زانو نشسته بود و هیبت خویش را باخته و از صلابت فرشتهی عظیم، سرش را پایین نگه داشته و به لرزه افتاده بود. او جرئت هیچگونه حرکت یا سخنگفتن را نداشت که فرشتهی عظیم لب به سخن گشود:
- چطور توانستی فرمان حق را زیر پا بگذاری؟ آیا دوباره میخواهی اشتباهت را تکرار کنی؟ تو به خواستهی خودت، یک شهر را مجازات کردی. در آن زمان رحم از درون تو رخت بر بسته بود و مُروت در تو مرده بود. خیلیها در آن روز کشته و خیلیها زخمی شدند. یادآوریِ این جملات از برای این است که بگویم شرم بر تو باد! به خودت لعن و نفرین فرست. چگونه هنوز زندهای؟ بهجای چشمانت، میبایست روحت را از کالبد حقیرت بیرون میکشیدی. عهد و پیمانت را فراموش کردهای؟ همگی پیمان بستیم، آیا به خاطر داری؟
فرشتهی سیاهپوش آرام گفت:
- بمیرید قبل از آن که بمیرید.
درحالیکه از پهنای صورت اشک میریخت، ادامه داد:
- شما نمیدانید من چه چیزی را مشاهده کردم. من جهنمی را به چشم خویش نظاره کردم که هر زن آبستنی از ترس، وضع حمل میکند و هر مردی، مردانگیِ خویش را از دست میدهد. بهخاطر خدا، صبر کنید.
ولی حتی یک نفر هم به حرفهای زن، کمترین توجهی نمیکرد. بالاخره طاقت زن طاق شد و با فریاد گفت:
- بروید به جهنم موجودات شیطانپرستِ پستفطرت! امیدوارم با شیطان همخواب شوید و بعد از تمامشدن کارش، شما را به دار بیاویزد.
زن بهسمت مکان نگهداری دخترش میرفت. بهخاطر اعتیادش به مخـ ـدر و طریق کسبوکارش، حق نگهداری فرزندش را از او گرفته بودند.
قدمهایش را سریعتر میکرد، گریه میکرد، فریاد میکشید، خود را میزد و هر دم خود را مورد سرزنش قرار میداد که چرا آن جملات را به فرشته گفته است که نوری عجیب آغشته به آتشی عظیم نظرش را جلب کرد. میخکوب بر جای خود ایستاد چند بار چشمانش را بازوبسته کرد. درست میدید؛ شعلههای جهنم از آسمان بهسمت زمین فرود میآمدند! زن فریادی بلند سر داد و موهای خود را کشید. بهسمت جمعی از آدمهای کنار خیابان دوید و ادامه داد:
- او را میبینید؟ آتش عظیم را میبینید؟
آنها متعجب به آسمان خیره شدند و گفتند:
- آیا چیزی غیرمعمول و عجیب را در آسمان مشاهده میکنید؟! چیزی در آسمان نیست! حال شما خوب است؟
زن خود را به عقب کشید و فریاد زد:
- به خالق سوگند که او اینجاست، او همه را خواهد کشت.
دوباره شروع به دویدن کرد. آن نور واقعا بهسمت زمین میآمد؛ ولی چشمانی بینا در آنجا نبود که شاهد عظمت او باشد، بهجز زنِ روسپی.
نور با شتاب به سمت کوهی که در نزدیکی شهر بود، میرفت و بعد از چند ثانیه به قلهی کوه اصابت کرد و ناگهان به فرشتهای عظیم تبدیل شد؛ فرشتهای بسیار بزرگ با چند هزار فرشتهی کوچکتر که بر گرداگرد سرش در حال طواف بودند و همراه با چند صد بال عظیم و پهناور بر پشتش که وقتی آنها را به جریان و حرکت در میآورد، بادی عظیم شروع به وزیدن میکرد. تمام مردم باد شدید را حس میکردند؛ ولی قادر به دیدن فرشتهی بزرگ نبودند.
زن بدکاره که شاهد چنین صحنههایی بود، از ترس به خود میلرزید، آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. با خود به تکرار میگفت:
- خداوندا خودت بر ما رحم و عنایت فرما! بارالها خودت برای نجات ما وارد عمل شو.
در رفیعترین منطقهی کوه، فرشتهی سیاهپوش بر دو زانو نشسته بود و هیبت خویش را باخته و از صلابت فرشتهی عظیم، سرش را پایین نگه داشته و به لرزه افتاده بود. او جرئت هیچگونه حرکت یا سخنگفتن را نداشت که فرشتهی عظیم لب به سخن گشود:
- چطور توانستی فرمان حق را زیر پا بگذاری؟ آیا دوباره میخواهی اشتباهت را تکرار کنی؟ تو به خواستهی خودت، یک شهر را مجازات کردی. در آن زمان رحم از درون تو رخت بر بسته بود و مُروت در تو مرده بود. خیلیها در آن روز کشته و خیلیها زخمی شدند. یادآوریِ این جملات از برای این است که بگویم شرم بر تو باد! به خودت لعن و نفرین فرست. چگونه هنوز زندهای؟ بهجای چشمانت، میبایست روحت را از کالبد حقیرت بیرون میکشیدی. عهد و پیمانت را فراموش کردهای؟ همگی پیمان بستیم، آیا به خاطر داری؟
فرشتهی سیاهپوش آرام گفت:
- بمیرید قبل از آن که بمیرید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: