خیرهام شد و لبخندی تحویلم داد.
- درسته.
و از اتاقم خارج شد. جسمم را روی تخت رها کردم و به تمام زندگیام فکر کردم. از کودکیام تا حرفهای عاشقانه علی. حرفهایش خواب نبود؟ شاید خواب بود! هان؟ سریع از جای برخاستم و بهسمت کشوی میزم رفتم. سوزن تهگردِ کوچکی برداشتم و محکم پشت دست زدم.
- آخ!
سوزن را روی زمین انداختم و دستم را محکم چسبیدم. خندهام گرفت. این دیوانهبازیها برای چه بود؟ خواستم قدم بردارم و بهسمت تختم بروم که با حسِ سوزشی در کفِ پایم، سریع روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم. از شدت درد و سوزش، اشک در چشمانم جمع شده بود و با بغض به سوزنِ بیچاره خیره شده بودم. طوری که انگار که از عمد در پایم فرو رفته بود. در باز شد و من چشم به چهارچوب در و علی که با رویی خندان ایستاده بود، دوختم. بعد از ده ماه زندگیکردن کمی حق داشتم لوس شوم، نه؟ پلک زدم و اشکهایم از چشمانم سرازیر شد. لبخندش کمکم محو شد و بهسمتم آمد و کنارم نشست.
- سارن؟ سارن چی شده؟
اشکهایم شدت یافتند. لوس شده بودم دیگر! عجیب که نبود.
- سارن؟ چی شده؟
با بغض گفتم:
- سوزن رفت تو پام.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- اشکال نداره. گریه نکن دیگه.
با بهانهگیری گفتم:
- تو دستمم رفت!
لبخندش عمق گرفت و چقدر با لبخند دوستداشتنی میشد. پرسید:
- سوزن کجای دستت رفت؟
- کف دستم.
نگاهی به چشمانم کرد و گفت:
- چشماشو! دیگه گریه نکن دخترِ خوب!
و خم شد و کف دستم را بـ*ـوسید. خدایا! چقدر دوستش داشتم. خیره به چشمانم پرسید:
- خوب شد؟
اما من بیربط گفتم:
- خدا کنه خواب نباشه!
یکهخورده پرسید:
- چی؟
لبم لرزید.
- خدا کنه خواب نباشه. تو... تو خیلی خوب شدی. منو دوست داری. تازه... نگرانمم میشی. کاش خواب نباشه!
چیزی نگفت و محکم در آغـ*ـوشم گرفت. ترحم که نبود، بود؟ آرامشِ محض بود آغـ*ـوشش و اگر خدا جانم را در آن لحظه میگرفت، اعتراضی نداشتم. بهشتم را یافته بودم و چیزی از دنیا و آدمهایش نمیخواستم. بـ*ـوسـهای روی موهایم کاشت و زمزمه کرد:
- از این به بعد تنهات نمیذارم.
«منطقیترین روش آرومشدن، بغـ*ـلکردنه.»
***
با ذوق به جعبهای که مقابلم قرار داشت، نگاه کردم. چقدر رنگ یشمیاش را دوست داشتم.
- این چیه علی؟
لبخندی زد.
- بابت رفتارام ازت عذر میخوام. چرا بازش نمیکنی؟
دست بردم و جعبهی جواهر را برداشتم و بازش کردم. با دیدن نیمستی که درونش قرار داشت، با بهت دستم را روی دهنم گذاشتم.
- کوارتز؟
سری تکان داد.
- دوستش داری؟
از جای پریدم.
- وای آره. عاشقشم! خودم رنگ صورتیش رو داشتم؛ ولی این رنگِ بنفش عالیه. مرسی علی!
خم شد و گونهام را بـ*ـوسید و انگار خدا رنگ سرخ به گونههایم پاشید.
- قابلتو نداره عزیزم!
چیزی نگفتم. در واقع هنوز هم خجالتزده بودم و بهاصطلاح زبانم را موش خورده بود.
با خنده گفت:
- ا! جدی؟ سارن خانوم خجالت کشید؟
با اعتراض مشتی به بازویش زدم.
- اِ! علی! چرا اینط...
در آغـ*ـوشم کشید و بار دیگر من لال شدم و او به این بیتجربگیهایم خندید. تن از آغـ*ـوشش بیرون کشیدم و او گفت:
- بدو لباساتو عوض کن ببرمت بیرون.
- الان؟ ساعت پنجه هنوز.
- تو برو آماده شو. خودم یه سر باید برم شرکت. بعدم یه شام خوشمزه مهمونت کنم.
- آهان. باشه.
سریع بهسمت اتاقم رفتم و کمد لباسهایم را باز کردم. با دیدن مانتوهای مشکی، صورتم آویزان شد.
زیر لب غر زدم:
- اه! چرا مشکی؟
- چرا همهی لباسات مشکیه؟
با ترس از جای پریدم و به عقب بازگشتم. با دیدن علی، نفس آسودهای کشیدم و گفتم:
- عادت داری منو زهره ترک کنی؟
خندید و موهایم را به هم زد.
- تو خیلی ترسویی کوچولو. نگفتی! چرا مشکی؟
شانه بالا انداختم.
- چون دنیای اون روزام مشکی بود.
عمیق نگاهم کرد.
- الان چی؟ دنیات الان چه رنگیه؟
- طلایی. شایدم سفید.
نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم:
- علی؟
- جانم؟
- میشه... میشه بری بیرون؟
با تعجب پرسید:
- چرا؟ چیزی شده؟
با خجالت گفتم:
- ام... نه. فقط میخوام لباسامو عوض کنم.
برقِ شیطنت در چشمانش نشست. خدا بهخیر بگذراند!
- خب عوض کن. من چیکار به تو دارم؟
با اعتراض پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- اِ! برو بیرون دیگه.
خندید.
- خیلهخب خودتو اذیت نکن، میرم.
و رفت. لبخندِ شادی زدم و مانتوی کوتاه و شلوار جینِ آبیرنگم را برداشتم و پوشیدم. شال و کفش مشکیرنگم را هم پوشیدم و از در خارج شدم.
- علی؟ علی کجایی؟ بیا بریم.
صدایش را از اتاقش شنیدم:
- الان میام.
و چند ثانیه بعد از در خارج شد. با ذوق به کت اسپرت و شلوار جین مشکی و پیراهن آبیرنگش خیره شده بودم. حس عجیبی بود ستکردن با کسی که نقشِ خدای دوم در زندگی داشت. ناخودآگاه سوتی کشیدم.
- به! شماره بدم؟
علی با چشمانی گردشده به رفتار تغییریافتهام نگاه کرد؛ اما من خندهام گرفت و علی رفتارِ واقعیام را دید. جلو رفتم و بشکنی زدم و با سرخوشی گفتم:
- کجا رفتی علی؟ هوا خوبه تو فضا؟
از بالا تا پایین بدنم را اسکن کرد و با حالِ عجیبی گفت:
- تو سارنی دیگه، نه؟
خندهام فضا را پر کرد و فقط گفتم:
- تازه داری منو میشناسی علی. هنوز خیلی مونده.
و سوئیچ ماشین را از میام انگشتهایش کشیدم و زودتر از او از خانه خارج شدم. لبخند لحظهای هم از لبم پاک نمیشد. چقدر صبر کرده بودم تا علی حسش به من تغییر کند؟ ده ماه. چیزِ کمی نبود. روی صندلی کمک راننده نشستم و منتظر علی ماندم. چند دقیقه بعد، علی با صورتی گیج و مبهوت روی صندلی نشست و من از شدت خنده فاصلهای با مرگ نداشتم. بهراستی گفتن جملهی «به! شماره بدم؟» اینقدر تعجب داشت؟ با خنده گفتم:
- تو چرا رفتی هپروت علی؟ به خدا سارنم! مگه چی شده؟
سری به طرفین تکان داد.
- هیچی هیچی.
و ماشین را به راه انداخت. پنج دقیقهای از حرکتمان گذشته بود و تقریباً ده دقیقهای تا رسیدن به شرکت وقت داشتیم.
- درسته.
و از اتاقم خارج شد. جسمم را روی تخت رها کردم و به تمام زندگیام فکر کردم. از کودکیام تا حرفهای عاشقانه علی. حرفهایش خواب نبود؟ شاید خواب بود! هان؟ سریع از جای برخاستم و بهسمت کشوی میزم رفتم. سوزن تهگردِ کوچکی برداشتم و محکم پشت دست زدم.
- آخ!
سوزن را روی زمین انداختم و دستم را محکم چسبیدم. خندهام گرفت. این دیوانهبازیها برای چه بود؟ خواستم قدم بردارم و بهسمت تختم بروم که با حسِ سوزشی در کفِ پایم، سریع روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم. از شدت درد و سوزش، اشک در چشمانم جمع شده بود و با بغض به سوزنِ بیچاره خیره شده بودم. طوری که انگار که از عمد در پایم فرو رفته بود. در باز شد و من چشم به چهارچوب در و علی که با رویی خندان ایستاده بود، دوختم. بعد از ده ماه زندگیکردن کمی حق داشتم لوس شوم، نه؟ پلک زدم و اشکهایم از چشمانم سرازیر شد. لبخندش کمکم محو شد و بهسمتم آمد و کنارم نشست.
- سارن؟ سارن چی شده؟
اشکهایم شدت یافتند. لوس شده بودم دیگر! عجیب که نبود.
- سارن؟ چی شده؟
با بغض گفتم:
- سوزن رفت تو پام.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- اشکال نداره. گریه نکن دیگه.
با بهانهگیری گفتم:
- تو دستمم رفت!
لبخندش عمق گرفت و چقدر با لبخند دوستداشتنی میشد. پرسید:
- سوزن کجای دستت رفت؟
- کف دستم.
نگاهی به چشمانم کرد و گفت:
- چشماشو! دیگه گریه نکن دخترِ خوب!
و خم شد و کف دستم را بـ*ـوسید. خدایا! چقدر دوستش داشتم. خیره به چشمانم پرسید:
- خوب شد؟
اما من بیربط گفتم:
- خدا کنه خواب نباشه!
یکهخورده پرسید:
- چی؟
لبم لرزید.
- خدا کنه خواب نباشه. تو... تو خیلی خوب شدی. منو دوست داری. تازه... نگرانمم میشی. کاش خواب نباشه!
چیزی نگفت و محکم در آغـ*ـوشم گرفت. ترحم که نبود، بود؟ آرامشِ محض بود آغـ*ـوشش و اگر خدا جانم را در آن لحظه میگرفت، اعتراضی نداشتم. بهشتم را یافته بودم و چیزی از دنیا و آدمهایش نمیخواستم. بـ*ـوسـهای روی موهایم کاشت و زمزمه کرد:
- از این به بعد تنهات نمیذارم.
«منطقیترین روش آرومشدن، بغـ*ـلکردنه.»
***
با ذوق به جعبهای که مقابلم قرار داشت، نگاه کردم. چقدر رنگ یشمیاش را دوست داشتم.
- این چیه علی؟
لبخندی زد.
- بابت رفتارام ازت عذر میخوام. چرا بازش نمیکنی؟
دست بردم و جعبهی جواهر را برداشتم و بازش کردم. با دیدن نیمستی که درونش قرار داشت، با بهت دستم را روی دهنم گذاشتم.
- کوارتز؟
سری تکان داد.
- دوستش داری؟
از جای پریدم.
- وای آره. عاشقشم! خودم رنگ صورتیش رو داشتم؛ ولی این رنگِ بنفش عالیه. مرسی علی!
خم شد و گونهام را بـ*ـوسید و انگار خدا رنگ سرخ به گونههایم پاشید.
- قابلتو نداره عزیزم!
چیزی نگفتم. در واقع هنوز هم خجالتزده بودم و بهاصطلاح زبانم را موش خورده بود.
با خنده گفت:
- ا! جدی؟ سارن خانوم خجالت کشید؟
با اعتراض مشتی به بازویش زدم.
- اِ! علی! چرا اینط...
در آغـ*ـوشم کشید و بار دیگر من لال شدم و او به این بیتجربگیهایم خندید. تن از آغـ*ـوشش بیرون کشیدم و او گفت:
- بدو لباساتو عوض کن ببرمت بیرون.
- الان؟ ساعت پنجه هنوز.
- تو برو آماده شو. خودم یه سر باید برم شرکت. بعدم یه شام خوشمزه مهمونت کنم.
- آهان. باشه.
سریع بهسمت اتاقم رفتم و کمد لباسهایم را باز کردم. با دیدن مانتوهای مشکی، صورتم آویزان شد.
زیر لب غر زدم:
- اه! چرا مشکی؟
- چرا همهی لباسات مشکیه؟
با ترس از جای پریدم و به عقب بازگشتم. با دیدن علی، نفس آسودهای کشیدم و گفتم:
- عادت داری منو زهره ترک کنی؟
خندید و موهایم را به هم زد.
- تو خیلی ترسویی کوچولو. نگفتی! چرا مشکی؟
شانه بالا انداختم.
- چون دنیای اون روزام مشکی بود.
عمیق نگاهم کرد.
- الان چی؟ دنیات الان چه رنگیه؟
- طلایی. شایدم سفید.
نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم:
- علی؟
- جانم؟
- میشه... میشه بری بیرون؟
با تعجب پرسید:
- چرا؟ چیزی شده؟
با خجالت گفتم:
- ام... نه. فقط میخوام لباسامو عوض کنم.
برقِ شیطنت در چشمانش نشست. خدا بهخیر بگذراند!
- خب عوض کن. من چیکار به تو دارم؟
با اعتراض پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- اِ! برو بیرون دیگه.
خندید.
- خیلهخب خودتو اذیت نکن، میرم.
و رفت. لبخندِ شادی زدم و مانتوی کوتاه و شلوار جینِ آبیرنگم را برداشتم و پوشیدم. شال و کفش مشکیرنگم را هم پوشیدم و از در خارج شدم.
- علی؟ علی کجایی؟ بیا بریم.
صدایش را از اتاقش شنیدم:
- الان میام.
و چند ثانیه بعد از در خارج شد. با ذوق به کت اسپرت و شلوار جین مشکی و پیراهن آبیرنگش خیره شده بودم. حس عجیبی بود ستکردن با کسی که نقشِ خدای دوم در زندگی داشت. ناخودآگاه سوتی کشیدم.
- به! شماره بدم؟
علی با چشمانی گردشده به رفتار تغییریافتهام نگاه کرد؛ اما من خندهام گرفت و علی رفتارِ واقعیام را دید. جلو رفتم و بشکنی زدم و با سرخوشی گفتم:
- کجا رفتی علی؟ هوا خوبه تو فضا؟
از بالا تا پایین بدنم را اسکن کرد و با حالِ عجیبی گفت:
- تو سارنی دیگه، نه؟
خندهام فضا را پر کرد و فقط گفتم:
- تازه داری منو میشناسی علی. هنوز خیلی مونده.
و سوئیچ ماشین را از میام انگشتهایش کشیدم و زودتر از او از خانه خارج شدم. لبخند لحظهای هم از لبم پاک نمیشد. چقدر صبر کرده بودم تا علی حسش به من تغییر کند؟ ده ماه. چیزِ کمی نبود. روی صندلی کمک راننده نشستم و منتظر علی ماندم. چند دقیقه بعد، علی با صورتی گیج و مبهوت روی صندلی نشست و من از شدت خنده فاصلهای با مرگ نداشتم. بهراستی گفتن جملهی «به! شماره بدم؟» اینقدر تعجب داشت؟ با خنده گفتم:
- تو چرا رفتی هپروت علی؟ به خدا سارنم! مگه چی شده؟
سری به طرفین تکان داد.
- هیچی هیچی.
و ماشین را به راه انداخت. پنج دقیقهای از حرکتمان گذشته بود و تقریباً ده دقیقهای تا رسیدن به شرکت وقت داشتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: