کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
خیره‌ام شد و لبخندی تحویلم داد.
- درسته.
و از اتاقم خارج شد. جسمم را روی تخت رها کردم و به تمام زندگی‌ام فکر کردم. از کودکی‌ام تا حرف‌های عاشقانه علی. حرف‌هایش خواب نبود؟ شاید خواب بود! هان؟ سریع از جای برخاستم و به‌سمت کشوی میزم رفتم. سوزن ته‌گردِ کوچکی برداشتم و محکم پشت دست زدم.
- آخ!
سوزن را روی زمین انداختم و دستم را محکم چسبیدم. خنده‌ام گرفت. این دیوانه‌بازی‌ها برای چه بود؟ خواستم قدم بردارم و به‌سمت تختم بروم که با حسِ سوزشی در کفِ پایم، سریع روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم. از شدت درد و سوزش، اشک در چشمانم جمع شده بود و با بغض به سوزنِ بیچاره خیره شده بودم. طوری که انگار که از عمد در پایم فرو رفته بود. در باز شد و من ‌چشم به چهارچوب در و علی که با رویی خندان ایستاده بود، دوختم. بعد از ده ماه زندگی‌کردن کمی حق داشتم لوس شوم، نه؟ پلک زدم و اشک‌هایم از چشمانم سرازیر شد. لبخندش کم‌کم محو شد و به‌سمتم آمد و کنارم نشست.
- سارن؟ سارن چی شده؟
اشک‌هایم شدت یافتند. لوس شده بودم دیگر! عجیب که نبود.
- سارن؟ چی شده؟
با بغض گفتم:
- سوزن رفت تو پام.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- اشکال نداره. گریه نکن دیگه.
با بهانه‌گیری گفتم:
- تو دستمم رفت!
لبخندش عمق گرفت و چقدر با لبخند دوست‌داشتنی می‌شد. پرسید:
- سوزن کجای دستت رفت؟
- کف دستم.
نگاهی به چشمانم کرد و گفت:
- چشماشو! دیگه گریه نکن دخترِ خوب!
و خم شد و کف دستم را بـ*ـوسید. خدایا! چقدر دوستش داشتم. خیره به چشمانم پرسید:
- خوب شد؟
اما من بی‌ربط گفتم:
- خدا کنه خواب نباشه!
یکه‌خورده پرسید:
- چی؟
لبم لرزید.
- خدا کنه خواب نباشه. تو... تو خیلی خوب شدی. منو دوست داری. تازه... نگرانمم میشی. کاش خواب نباشه!
چیزی نگفت و محکم در آغـ*ـوشم گرفت. ترحم که نبود، بود؟ آرامشِ محض بود آغـ*ـوشش و اگر خدا جانم را در آن لحظه می‌گرفت، اعتراضی نداشتم. بهشتم را یافته بودم و چیزی از دنیا و آدم‌هایش نمی‌خواستم. بـ*ـوسـه‌ای روی موهایم کاشت و زمزمه کرد:
- از این به بعد تنهات نمی‌ذارم.
«منطقی‌ترین روش آروم‌شدن، بغـ*ـل‌کردنه.»
***
با ذوق به جعبه‌ای که مقابلم قرار داشت، نگاه کردم. چقدر رنگ یشمی‌اش را دوست داشتم.
- این چیه علی؟
لبخندی زد.
- بابت رفتارام ازت عذر می‌خوام. چرا بازش نمی‌کنی؟
دست بردم و جعبه‌ی جواهر را برداشتم و بازش کردم. با دیدن نیم‌ستی که درونش قرار داشت، با بهت دستم را روی دهنم گذاشتم.
- کوارتز؟
سری تکان داد.
- دوستش داری؟
از جای پریدم.
- وای آره. عاشقشم! خودم رنگ صورتیش رو داشتم؛ ولی این رنگِ بنفش عالیه. مرسی علی!
خم شد و گونه‌ام را بـ*ـوسید و انگار خدا رنگ سرخ به گونه‌هایم پاشید.
- قابلتو نداره عزیزم!
چیزی نگفتم. در واقع هنوز هم خجالت‌زده بودم و به‌اصطلاح زبانم را موش خورده بود.
با خنده گفت:
- ا! جدی؟ سارن خانوم خجالت کشید؟
با اعتراض مشتی به بازویش زدم.
- اِ! علی! چرا این‌ط...
در آغـ*ـوشم کشید و بار دیگر من لال شدم و او به این بی‌تجربگی‌هایم خندید. تن از آغـ*ـوشش بیرون کشیدم و او گفت:
- بدو لباساتو عوض کن ببرمت بیرون.
- الان؟ ساعت پنجه هنوز.
- تو برو آماده شو. خودم یه سر باید برم شرکت. بعدم یه شام خوشمزه مهمونت کنم.
- آهان. باشه.
سریع به‌سمت اتاقم رفتم و کمد لباس‌هایم را باز کردم. با دیدن مانتوهای مشکی، صورتم آویزان شد.
زیر لب غر زدم:
- اه! چرا مشکی؟
- چرا همه‌ی لباسات مشکیه؟
با ترس از جای پریدم و به عقب بازگشتم. با دیدن علی، نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم:
- عادت داری منو زهره ترک کنی؟
خندید و موهایم را به هم زد.
- تو خیلی ترسویی کوچولو. نگفتی! چرا مشکی؟
شانه بالا انداختم.
- چون دنیای اون روزام مشکی بود.
عمیق نگاهم کرد.
- الان چی؟ دنیات الان چه رنگیه؟
- طلایی. شایدم سفید.
نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم:
- علی؟
- جانم؟
- میشه... میشه بری بیرون؟
با تعجب پرسید:
- چرا؟ چیزی شده؟
با خجالت گفتم:
- ام... نه. فقط می‌خوام لباسامو عوض کنم.
برقِ شیطنت در چشمانش نشست. خدا به‌خیر بگذراند!
- خب عوض کن. من چی‌کار به تو دارم؟
با اعتراض پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- اِ! برو بیرون دیگه.
خندید.
- خیله‌خب خودتو اذیت نکن، میرم.
و رفت. لبخندِ شادی زدم و مانتوی کوتاه و شلوار جینِ آبی‌رنگم را برداشتم و پوشیدم. شال و کفش مشکی‌رنگم را هم پوشیدم و از در خارج شدم.
- علی؟ علی کجایی؟ بیا بریم.
صدایش را از اتاقش شنیدم:
- الان میام.
و چند ثانیه بعد از در خارج شد. با ذوق به کت اسپرت و شلوار جین مشکی و پیراهن آبی‌رنگش خیره شده بودم. حس عجیبی بود ست‌کردن با کسی که نقشِ خدای دوم در زندگی داشت. ناخودآگاه سوتی کشیدم.
- به! شماره بدم؟
علی با چشمانی گردشده به رفتار تغییریافته‌ام نگاه کرد؛ اما من خنده‌ام گرفت و علی رفتارِ واقعی‌ام را دید. جلو رفتم و بشکنی زدم و با سرخوشی گفتم:
- کجا رفتی علی؟ هوا خوبه تو فضا؟
از بالا تا پایین بدنم را اسکن کرد و با حالِ عجیبی گفت:
- تو سارنی دیگه، نه؟
خنده‌ام فضا را پر کرد و فقط گفتم:
- تازه داری منو می‌شناسی علی. هنوز خیلی مونده.
و سوئیچ ماشین را از میام انگشت‌هایش کشیدم و زودتر از او از خانه خارج شدم. لبخند لحظه‌ای هم از لبم پاک نمیشد. چقدر صبر کرده بودم تا علی حسش به من تغییر کند؟ ده ماه. چیزِ کمی نبود. روی صندلی کمک راننده نشستم و منتظر علی ماندم. چند دقیقه بعد، علی با صورتی گیج و مبهوت روی صندلی نشست و من از شدت خنده فاصله‌ای با مرگ نداشتم. به‌راستی گفتن جمله‌ی «به! شماره بدم؟» این‌قدر تعجب داشت؟ با خنده گفتم:
- تو چرا رفتی هپروت علی؟ به خدا سارنم! مگه چی شده؟
سری به طرفین تکان داد.
- هیچی هیچی.
و ماشین را به راه انداخت. پنج دقیقه‌ای از حرکتمان گذشته بود و تقریباً ده دقیقه‌ای تا رسیدن به شرکت وقت داشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - علی؟
    نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد.
    - جانم؟
    با احتیاط پرسیدم:
    - چطور با سارینا آشنا شدی؟
    خندید و من مبهوت خنده‌اش ماندم. نباید عصبی می‌شد؟
    - ما تا قبل از خواستگاری اصلاً با هم ارتباطی نداشتیم.
    با بهت پرسیدم:
    - چی؟ پس... چطور؟
    خنده‌اش به لبخندی شیرین روی لبش تبدیل شد و گفت:
    - مثل اینکه باید همه‌چیزو برات تعریف کنم.
    سری تکان دادم. انگار من از بعضی چیزها خبر نداشتم.
    - مامانم سارینا رو برام در نظر گرفته بود. من هیچ نظری درباره‌ی ازدواج نداشتم؛ اما مخالف ازدواجم نبودم. قبول کردم که بریم خواستگاری. سارینا رو که برای اولین بار دیدم حس خاصی نداشتم. فقط به‌عنوان یه دختر که قرار بود بشه همسرم بهش نگاه کردم. مثل همه‌ی مراسما رفتیم و حرف زدیم. از شرایطم گفتم، از شرایطش گفت. درسته توی بعضی از مسائل اختلاف داشتیم؛ اما خب مشکل چندانی نبود. توی دو جلسه، قرار عقد و عروسی گذاشته شد؛ اما خونواده‌ها خواستن که سه ماه عقد موقت بینمون باشه تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم. حرفی توش نبود. نامزد سارینا محسوب می‌شدم. از آروم‌بودن و کم‌حرفیش خوشم میومد. مشکلی با اخلاق و رفتارش نداشتم. هم من حد خودمو حفظ می‌کردم و هم اون. سارینا منو دوست داشت؛ اما من... حس دوست‌داشتنم قوی نبود و فقط در حد احترام‌گذاشتن و شوخی و حرف بود. تا اینکه... تا اینکه اون شب تصادف کرد. نمی‌دونم چی شد؛ اما وقتی رسیدم بیمارستان، تو بالای سرش داشتی گریه می‌کردی و اونم با چشمای نیمه‌باز داشت بهت نگاه می‌کرد. منو که دید، اشاره کرد برم جلو. کنارش، رو‌به‌روی تو نشستم و اون گفت که باید با هم ازدواج کنیم. یه ازدواج یه ساله که اگه حسی بینمون به‌ وجود نیومد، طلاق بگیریم. مخالف بودم. می‌دونستم تو هم مخالفی؛ ولی به حرمت خواهرت چیزی نگفتی و فقط پیشونیشو بـ*ـوسیدی.
    بازدمش را با قدرت فوت کرد و ادامه داد:
    - سارینا رفت و بعد از چهلمش مجبور شدم باهات تماس بگیرم تا نقشمونو به‌خوبی بازی کنیم. پدرامون آدمایی نبودن که سرِ هیچ‌وپوچ حرفامونو باور کنن. اون‌قدر فیلم بازی کردیم و توی نقشمون فرو رفتیم که دو ماه بعدش تونستیم موافقتشونو بگیریم. گرچه هم من و هم تو می‌دونیم که پدر تو موافق نبود و فقط به‌خاطر تو تن به انجام این کار داد. شب ازدواجمونو یادمه.
    خنده‌ای کرد.
    - هر دومون مثل برج زهرمار داشتیم به بقیه نگاه می‌کردیم. اگه حسام و نوشین نبودن، مطمئناً همه می‌فهمیدن یه چیزی می‌لنگه. به خونه که رسیدیم، بدون هیچ حرفی رفتی تو اتاقِ مهمون. چیزی نگفتم؛ چون چیزی نبود که بگم. چهار ماه از زندگیمون می‌گذشت. دانشگاه می‌رفتی، کلاسای فرانسه و خوش‌نویسی می‌رفتی و کاری به من نداشتی. کم‌کم حس کردم که رفتارت تغییر کرده. می‌تونستم به‌راحتی بفهمم که داری نسبت بهم احساس پیدا می‌کنی. باهات بدرفتاری کردم، دعوا کردم، توهین، تحقیر؛ اما به‌خاطر خودت بود. دوست نداشتم از طرف من صدمه ببینی. کم‌کم پای سارینا رو کشیدم وسط و از عمد تو رو با سارینا مقایسه می‌کردم تا ازم زده بشی؛ ولی اتفاقی نمیفتاد. گاهی اوقات خسته‌شدنو توی چشمات می‌دیدم؛ اما بعدش بازم خوب می‌شدی؛ اما... این اواخر، اون احساسو کمتر توی چشمات می‌دیدم. انگار یه چیزی کم داشتم. تو دیگه بهم محبت نمی‌کردی، دیگه دوستم نداشتی، چشمات دیگه شفاف نبود و همین منو می‌ترسوند.
    نفس عمیقی کشید و بعد از کمی مکث گفت:
    - بهم زنگ زدی. گفتی بابات اینا برگشتن و قضیه ازدواجمونو فهمیدن. سریع خودمو بهت رسوندم. وقتی دیدمت که با چشمای اشکی بهم خیره شدی، خنده‌م گرفت. چشمات درست مثلِ بچه‌گربه‌هایی شده بود که مامانشونو دیدن. بهت گفتم دوستت دارم. حسی که شاید چند وقتی می‌شد که توی وجودم پیدا شده بود. نمی‌دونم از کی. شاید از روزی که از دست یه بچه‌گربه‌ی چشم‌آبی سیلی خوردم. شاید روزی که محبتاتو نسبت بهم از بین بردی فهمیدم که بهت یه حسایی دارم. نمی‌دونم هنوزم و این برام یه مجهوله.
    و ساکت شد؛ اما من ترس بود یا شک را نمی‌دانم، فقط علی دوستم داشت دیگر، نه؟ باور نداشتم این‌همه اتفاق خوب به یکباره برایم رخ دهد. علی واقعاً دوستم داشت؟ خوب که نه، عالی بود. ماشین ایستاد. نگاهی به‌سمت چپم انداختم. با دیدن شرکت، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - حسام منو حلق‌آویز می‌کنه!
    خندید و گفت:
    - برای همین همراه هم اومدیم. پیاده شو.
    سری تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. از داخل اتاق صداهایشان را می‌شنیدم. صدای خنده‌هایشان می‌آمد. با احتیاط در را باز کردم و داخل شدم. حسام با دیدن من خنده‌اش محو شد و من آب دهانم را قورت دادم.
    - به‌به! خانوم رامنش. چطور شده گذرتون به این اطراف خورده؟!
    - همه‌ش یه روز بوده‌ها. تقصیر علی بود!
    حسام نگاهش را به‌سمت علی پاس داد. علی خندید.
    - این یه بارو راست میگه بچه!
    با اعتراض گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - بچه خودتی! بعد هم یعنی چی همین یه بار؟ یعنی من دروغگوام؟
    با بدجنسی شانه بالا انداخت.
    - من همچین چیزی نگفتم؛ اما اگه خودت همچین چیزیو قبول داری، بحثش جداست، نه حسام؟
    حسام سری تکان داد. مرا دست می‌انداختند؟ با چشمانی ریزشده و لب‌هایی جمع‌شده از حرص نگاهشان کردم که به ثانیه نکشید خنده‌شان به آسمان هفتم رسید. دستم را در هوا تکان دادم.
    - ما می‌رسیم خونه علی‌آقا!
    شدیدتر خندید و در لابه‌لای خنده‌هایش رو به حسام گفت:
    - تو همونی... نبودی که... که... وای خدا دلم!
    و روی صندلی نشست و به ادامه‌ی خنده‌اش پرداخت. از شدت حرص می‌توانستم پیش‌بینی کنم که صورتم هم‌رنگ خون شده بود. با تهدید گفتم:
    - علی! تمومش کن وگرنه می‌کشمت!
    شدیدتر خندید و من هم شدیدتر حرص خوردم. با حرص و عصبانیت به‌سمتش رفتم و ضربه‌ای به بازویش زدم تا ساکت شود؛ اما مثل اینکه تأثیر نداشت. دست به‌سمت موهایش بردم و محکم کشیدمشان. داد زد:
    - آی آی! ول کن! موهامو کندی.
    محکم‌تر کشیدم و او بلندتر داد زد:
    - دِ میگم ول کن دیگه. کندیشون بچه!
    با بدجنسی گفتم:
    - حقته!
    زبان‌درازی کرد.
    - قورباغه هم‌قدته!
    مقابله به مثل کردم.
    - فرداشبم عقدته!
    - هه هه هه! عقد من و تو چند ماه پیش بود. آلزایمرم گرفتی عزیزم؟
    خواستم چیزی بگویم که با شنیدن صدای قهقهه‌ی حسام، ناخودآگاه دستم‌هایم شل شد و علی از زیر دستم در رفت. همان‌طور که می‌خندید، گفت:
    - شرط می‌بندم این رویِ همدیگه رو اصلاً ندیده بودین خروس جنگیا!
    نگاه‌هایمان در هم قفل شد و زدیم زیر خنده. حسام سری از تأسف تکان داد و رو به علی گفت:
    - خودت که سال به سال میای اینجا، می‌خوای سارنم همین‌طوری کنی؟ این بچه منظم بود قبلاً!
    علی خندید و به‌سمتم آمد. گفته بودم آغـ*ـوشش چقدر شیرین بود؟ مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - خانومم باید مثل خودم باشه دیگه!
    و زیر لب زمزمه کرد:
    - قربونت برم!
    رنگ سرخ به گونه‌هایم پاشیدند و حسام لبخندِ مرموزی زد و آخ که چقدر دلم می‌خواست دانه‌دانه موهای سر این دو پسر را بکنم.
    - علی؟
    نگاه دوخت به چشمانم و گفت:
    - جانم خانومم؟
    گوشت شد و چسبید به تنم آن خانوممی که گفت و فرشتگان مسرور از این‌همه مهر و محبت نبودند؟ لبخند زدم و ناخودآگاه لحنم عاشقانه شد.
    - بریم عزیزدلم؟
    نیش شل کرد و منِ کور چطور حسام را با آن هیبت ندیدم و عزیزدلم بلغور کردم، خدا عالم بود. سرفه‌ای کردم تا نیشِ شل‌شده‌اش را ببندد و آبرویی که در آن مدت جمع کرده بودم، به تاراج نبرد.
    بازویش را کشیدم و رو به حسام گفتم:
    - ما رفتیم حسام.
    با خنده سری تکان داد.
    - خوش باشید!
    و علی یویووار به دنبالم کشیده می‌شد و آن وسط خنده‌هایش کمی روی مخ منِ بدبخت تاتی‌تاتی می‌کرد.
    توپیدم:
    - ساکت شو دیگه! آبرومو جلوی حسام بردی.
    خندید.
    - چیزی نشده که.
    چشم‌غره حواله‌اش کردم. این بشر اصلاً از رو نمی‌رفت. سوار ماشین شدیم.
    - کجا می‌ریم علی؟
    نیم‌نگاهی به من کرد.
    - کجا دوست داری بریم؟
    - نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - پس می‌برمت یه فست‌فود، خوبه؟
    لبخندی زدم.
    - آره، عالیه!
    متقابلاً لبخندی زد و دستم را فشرد. گرمی دستش را دوست داشتم. اصلاً عشق می‌کردم وقتی که با علی بودم. عاشق بودم، نه؟ با سرخوشی نیم‌نگاهی به دست‌هایمان کردم و دستش را محکم فشردم. با این کارم، لبخندش عمیق‌تر شد و ریشترِ زلزله‌ی قلب من هم مرز دَه را رد کرد. روبه‌روی فست‌فود ایستاد و گفت:
    - پیاده شو عزیزم!
    با لبخند از ماشین پیاده شدم و به‌سمت فست‌فود به راه افتادم. از پشت صدای علی را شنیدم:
    - سارن؟
    به‌سمتش بازگشتم.
    - جانم؟
    برای ثانیه‌ای لبخند روی لبانش ماسید؛ اما باز لبخند زد و گفت:
    - وایستا دخترِ خوب! شوهرتو تنها می‌ذاری که چی؟ نمیگی دخترا میان مخشو می‌زنن؟
    با بدجنسی ابرویی بالا انداختم.
    - شوهرِ من مخی نداره که بقیه بزننش.
    ذوق کردم از لفظ «شوهرِ من» و خدا همان نزدیکی‌ها بود که من فارغ از هر دو جهان شاد بودم و می‌خندیدم.
    خندید.
    - این‌جوریاست؟
    - بله جناب، این‌جوریاست.
    - به هم می‌رسیم سارن خانوم!
    عشـ*ـوه ریختم در نگاهم و زیر گوشش گفتم:
    - مگه به هم نرسیدیم؟
    مات‌ومبهوت به چشمانی که برای اولین بار عشـ*ـوه‌گری می‌کردند، نگاه دوخت و ساکت ماند. روی صندلی که جاگیر شدیم، نگاه خیره‌اش را روی خودم حس می‌کردم و لـ*ـذت داشت دیگر. اینکه همسرت تن و بدنت را رصد می‌کرد، اینکه تمام توجهش تمام و کمال مال تو بود، لـ*ـذت داشت.
    - سارن؟
    مرموز لبخند زدم و گفتم:
    - جانم عزیزم؟
    ناگهانی گفت:
    - مامانِ خوبی میشی!
    هوا بود یا آب دهانم که به گلویم پرید نمی‌دانم، فقط انگار که اکسیژن به یک‌مرتبه با من خداحافظی کرد. علی با عجله لیوان آبی جلویم گرفت. آب را سر کشیدم و لیوان را روی میز گذاشتم. کم‌کم نگرانی چشم‌هایش از بین رفت و شروع به خندیدن کرد. صاف نشستم و اصلاً به روی خودم نیاوردم که علی چه گفت و عکس‌العمل مسخره‌ی من چه بود. علی ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - خب سارن خانوم! می‌ترسی از مامان‌شدن؟
    سرخ که نه؛ اما زرشکی‌شدنم را حس کردم. نگاهش روی چهره‌ی خجالت‌زده‌ام می‌چرخید و خنده، کم‌کم روی لبانش جاری می‌شد. سرم که پایین افتاد، صدای خنده‌اش بالا گرفت و لعنت به من بابت خجالتی‌بودنم که هرجا آبروی نداشته‌ام را به تاراج می‌برد. به‌سمتم خم شد و گفت:
    - سارن؟
    به‌آرامی سر بلند کردم و خیره به چشم‌هایش گفتم:
    - جانم؟
    خاص نگاهم کرد و خاص گفت:
    - گفته بودم عاشق چشماتم؟
    «- عاشق چیش شدی؟
    - آخه تو که ندیدی!
    - چیو؟
    - چشماشو.»
    ***
    با تمسخر خندیدم و گفتم:
    - اه! جدی؟ برو بابا! مسی شماها رو یه نگاه کنه، همه‌تون مردین.
    او هم مسخره‌تر از من گفت:
    - نه تو رو خدا؟
    سرم را خم کردم و با ریتم گفتم:
    - به جونِ شما!
    خندید و صدای تلوزیون را زیاد کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - اگه شماها یه گل زدین اسممو عوض می‌کنم، خوبه؟
    - باید بذاری غلام.
    بلند خندید.
    - باشه غلام.
    - خودتو غلام فرض کن.
    - می‌بینیم!
    با تخسی تکرار کرد:
    - می‌بینیم!
    سوت شروع نیمه اول که خورد، هر دو خودمان را به‌سمت تلوزیون خم کردیم و با هیجان مشغول دیدن بازی شدیم. دقیقه‌ی 20 بود که با گلی که مسی وارد دروازه رئال کرد، با خوش‌حالی از جای پریدم و شروع به دویدن کردم و در آن میان، نگاهِ خیره‌ی علی کمی برایم عجیب بود. مگر شادی‌کردن نگاه داشت؟ سر جایم که نشستم، با شادی به‌سمتش باز گشتم و گفتم:
    - چطوری غلام؟
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    - تو مراقب باش که بارسا نبازه! چون شرطی که قراره من بذارم، باعث میشه سکته کنی.
    - جانم؟ اولاً که بارسا هیچ‌وقت نمی‌بازه. دوماً که کی قبول کرد؟ اصلاً کی این حرفو زد که تو شرط بذاری؟
    با لحن حق‌به‌جانبی گفت:
    - من!
    ابرو بالا انداختم و با لـذت به چهره‌ی تخس‌شده‌اش خیره شدم.
    - آها! ببخشید! اون‌وقت کی همچین چیزی گفتی؟
    - همین الان!
    با پوزخند گفتم:
    - زرشک! نچایی!
    ابرو بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌چام.
    و هم‌زمان با حرص نگاه از هم گرفتیم و به تلوزیون خیره شدیم. در آن میان دادوفریادهای پرحرصمان از بازی بازیکن‌ها به اوجِ فلک رسیده بود.
    - دِ لامصب! اون پنالتی بود!
    - احمق! این داورِ زپرتیو از کجا برداشتن؟
    - پاس بده بزغاله! پاس! پاس می‌دونی چیه؟
    - خاک تو سرت! اگه خر جای تو بود، الان سلطان جنگل شده بود.
    - پنالتی بود احمق!
    - اون آفسایده روانی.
    دقیقه‌ی 74 بود که با گلی که رونالدو وارد دروازه کرد، صدای فریادِ علی در خانه پیچید و من در آن میان با حرص نگاهش می‌کردم.
    - آقا غلام هنوز تا پایان بازی وقت زیاده. خوش‌حال نباش.
    با خوش‌حالی گفت:
    - همون‌طور که این گلو زدیم، یکی دیگه‌ هم می‌زنیم.
    - علی در خواب بیند پنبه‌دانه!
    خندید و چیزی نگفت.آن‌قدر فریاد زده بودیم که گلوهایمان فاصله‌ای با پاره‌شدن نداشت. 90 دقیقه به نفع بارسا به پایان رسید و سه دقیقه تایم اضافه خورد. با هیجان به صفحه‌ی تلوزیون خیره شده بودیم. در ثانیه‌های پایانی با گلی که رونالدو وارد دروازه کرد، با بهت به صفحه‌ی تلوزیون خیره ماندم؛ اما علی آن‌چنان شادی می‌کرد که کم مانده بود سقف خانه زمین بریزد. ناخودآگاه خندیدم. چقدر دوستش داشتم مردی را که حتی کودکی‌کردنش هم دوست‌داشتنی بود. شادی‌کردنش که تمام شد، نزدیکم آمد و با شیطنت ابرو بالا انداخت.
    - خب خب خب! سارن خانوم! موقع اجراکردن شرط بنده‌ست. برو لباسای بیرونتو بپوش. می‌خوام زودتر شرطمو اجرا کنی.
    با تعجب گفتم:
    - چی؟ باید چی‌کار کنم؟
    - دِ نشد دیگه! بدو برو لباساتو عوض کن. باید بریم یه جایی که شرطمو بتونی انجام بدی. بعد از شام برمی‌گردیم.
    با اینکه کنجکاو بودم؛ اما سری تکان دادم و به‌سمت اتاقم رفتم. با سرعت مانتو و شلوار و شالم را پوشیدم و به‌سمت اتاقِ علی دویدم. تقه‌ای به در زدم و صدایش را شنیدم:
    - بیا داخل!
    داخل که رفتم، حاضر و آماده دیدمش. پیراهن صورتی‌رنگ و کت اسپرت خاکستری و شلوار مشکی. زیبا بود.
    - بریم علی؟
    سر تا پایم را نگاه کرد و لبخندی زد.
    - بریم عزیزم.
    دل می‌لرزاند و خبر نداشت. لبخندی زدم و زودتر از خانه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    ***
    با تعجب به پاساژ خیره شدم و از علی پرسیدم:
    - اینجا چرا وایستادی؟ کاری داری؟
    سری تکان داد.
    - آره. بیا بریم همراهم. چندتا نقشه ریختم تو فلش، باید برسونم دستِ دوستم. توی همین پاساژ کار می‌کنه.
    با تعجب گفتم:
    - نقشه رو بدی به دوستت؟ بعد تو پاساژ کار می‌کنه؟ مگه همکارت نیست؟
    خندید و بینی‌ام را کشید.
    - تفننی میاد اینجا. حالا بیام بریم کوچولو!
    سر تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. به‌سمت طلافروشی راه کج کرد و من هم به دنبالش راه می‌رفتم. داخل که شدیم، با دیدن یکدیگر لبخند زدند و دست دادند و سلام کردند.
    - بی‌زحمت اون جنسِ ما رو بیار به خانومم نشون بدم تا ببینم پسند میشه یا نه.
    سینا با لبخند سری تکان داد.
    - چشم!
    و جعبه‌ی مربعی مخملی را به دست علی داد. علی درش را باز کرد و روبه‌رویم قرار داد. با بهت به کارهای علی نگاه می‌کردم. وای خدا! چه می‌کرد با دلِ عاشقم؟ قصدِ سارن‌کشی داشت؟
    - این... این چیه علی؟
    خندید و زیر گوشم گفت:
    - مگه نگفتم یه شرط می‌ذارم که سکته کنی؟ خب الان از خوشی سکته می‌کنی دیگه.
    نا خودآگاه خندیدم و او باز گفت:
    - سارن؟
    - جانم؟
    ***
    روبه‌روی هم نشسته بودیم و منتظر شام بودیم؛ اما من چشمم مدام پیِ انگشتری می‌رفت که یاقوتِ سفیدرنگش عجیب در میان طلاییِ انگشتر خودنمایی می‌کرد.
    شام را که روی میز گذاشتند، مشغول خوردن شدیم و در میان غذا خوردن، گاهی هم حرف از کار می‌زدیم. شام‌خوردنمان که تمام شد، از رستوران خارج شدیم و من گفتم:
    - علی؟
    - جان علی؟
    - میشه یه‌کم پیاده‌روی کنیم؟
    - آره نفسم!
    نفسم گفت و نفس برد. من بی‌جنبه بودم یا لحن و حرف‌های او زیاد از حد دل می‌برد؟ ده دقیقه‌ای پیاده‌روی کردیم و گفتیم و خندیدیم. من از خاطرات و شیطنت‌های کودکی و نوجوانی‌ام می‌گفتم و او از خاطراتِ دانشگاهش می‌گفت. به اتاقم که رسیدم، تن به تخت‌خوابم کوباندم و به اندازه‌ی تمام امروز خواب داشتم.
    ***
    - از آرنج به پایین رو با چهارتا لایه حریر بپوشون. سرآستینشم تنگ کن. آستین و بقیه‌ی مانتو رو زرشکی بذار. فقط قسمت نیم‌تنه‌ی بالا رو با سرآستین مشکی بزن. رنگای بعدیشم مشخص کن.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - شاید قشنگ بشه؛ ولی به نظرم چون مانتو مجلسیه، بهتره ساده‌تر باشه. به نظرم حریرش نباشه خوبه.
    کمی به طرحم خیره شد و گفت:
    - خوبه. به نظرم اینی که گفتی بهتره.
    سری تکان دادم و طرح بعدی را پیشِ رویش گذاشتم.
    - طرح جدیدمه. با رنگای یاسی، فیروزه‌ای و کرمی. به نظرم طرحِ اسپرتِ شیکی از آب درمیاد و هم اینکه باب سلیقه‌ی همه‌ست تقریباً.
    بعد از بررسی گفت:
    - آستیناشو سه‌ربع کن و یه پاپیون بزن رو سرآستینش. تک‌رنگ باشه به نظرم زیباتر میشه.
    سری تکان دادم.
    - موافقم!
    - کارت تموم شده؟
    - بله.
    - می‌تونی بری.
    - باشه. راستی؟
    - جانم؟
    یکه خوردم از جانمی که گفت. خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم:
    - علی باهات کار داشت. امشب دعوتی خونه.
    لبخندی زد.
    - حتماً.
    - پس خداحافظ.
    - به‌سلامت!
    از شرکت که خارج شدم، موبایلم زنگ خورد. علی بود.
    - جانم؟
    - سلام. خوبی خانومم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - مرسی علی. تو خوبی؟
    - آره. دارم میام دنبالت.
    - نمی‌خواد.
    - جمله‌م خبری بود. منتظر باش.
    لبخند زدم.
    - چشم.
    خندید.
    - بی‌بلا خانومم.
    - پس فعلاً.
    - فعلاً.
    موبایل را داخل جیبم گذاشتم و کنار خیابان، منتظرش ایستادم. با دیدن ماشینی که کنارم ایستاد، چند قدم عقب رفتم. چشم دوختم به داخل ماشین. عجایب خلقت که می‌گفتند همان دو پسر روبه‌رویم بودند؟
    نیشخندی به چهره و لباس‌هایشان زدم و احمق‌ها نیشخند تمسخرآمیزم را لبخند برداشت کردند!
    - جـ*ـون! خانومی خنده‌تم قشنگه. بیا ببرمت ددر عزیزم.
    سرم را به نشان تأسف تکان دادم و به آن دو نمونه نایاب بشری پشت کردم. صدای باز شدن در ماشینشان را شنیدم. با حلـ*ـقه شدن دستی به دور بازویم، با بهت به عقب برگشتم. چهره‌اش از نزدیک منفورتر و مسخره‌تر از قبل شده بود.
    غریدم:
    - دستتو بکش.
    و تلاش کردم تا بازویم را از دستش رها کنم. نیشخندی به تقلاهایم زد و گفت:
    - پیشی کوچولو بهتره با زبون خوش باهام راه بیای.
    با حس تیزی چاقو روی پهلویم، آب دهانم را قورت دادم و نیم‌نگاهی به چشم‌هایش کردم. خندید و گفت:
    - آخی! پیشی کوچولومون نمی‌تونه پنجول بکشه. اه! حیف شد.
    و سپس غرید:
    - زود باش برو طرف ماشین.
    تقصیر من نبود، اصلاً تقصیر من نبود که هـ*ـوس بدبخت شدن به سرش زده بود!
    به‌سمتش چرخیدم و لبخندی تحویلش دادم. با تعجب به لبخندم خیره شد. شل شدن دستش را که حس کردم، لبخندم را عمیق‌تر کردم و بعد... بوم!
    صدای فریادش را که شنیدم، پا به فرار گذاشتم و شروع به دویدن کردم. صدای بوق‌های ماشینی را می‌شنیدم. درحالی‌که می‌دویدم به ماشین نگاه کردم. با دیدن ماشین علی، نفس آسوده‌ای کشیدم و از حرکت ایستادم.
    نفس‌نفس زنان به‌سمت ماشینش رفتم و در ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم. با نفس‌نفس گفتم:
    - سلام. خوبی؟
    - علیک سلام.
    با شنیدن لحن طلبکارش با تعجب به‌سمتش برگشتم که گفت:
    - چرا بیرون شرکت وایستاده بودی؟
    با تعجب گفتم:
    - خودت گفتی!
    اخمش را عمق بخشید.
    - من گفتم بیرون شرکت وایستا یا منتظرم باش؟
    شانه بالا انداختم.
    - چه فرقی می‌کنه؟
    چانه‌ام را گرفت و با خشم گفت:
    - تو نفهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟
    باز هم شانه‌ام را بالا انداختم و درحالی‌که به عروسک‌فروشی پشت‌سرش زل زده بودم، گفتم:
    - نمی‌دونم.
    - منو نگاه کن سارن.
    به چشمانش چشم دوختم که باز گفت:
    - فرقی نمی‌کرد؟
    فوتی کردم.
    - خیله‌خب. نباید کنار خیابون می‌ایستادم. بی‌خیال، حالا دیگه گذشت.
    چانه‌ام را با غیض رها کرد و درحالی‌که دنده را جابه‌جا می‌کرد گفت:
    - گذشت؟ هیچ می‌فهمی اگه می‌بردنت چه بلایی سرت میومد؟
    با اطمینان گفتم:
    - نمی‌بردن.
    نیم‌نگاهی حواله‌ام کرد.
    - میشه بپرسم چی باعث شده همچین فکری کنی؟
    - اولاً اینکه خودم از پس خودم برمیام. در ثانی، تو اونجا بودی، نمی‌ذاشتی منو ببرن.
    نگاهش را کامل به‌سمتم چرخاند و خیره‌ام شد و من گفتم:
    - جلوتو بپا. من جونمو دوست دارم.
    با بیچارگی نالید:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - خدای من! چرا این‌قدر بی‌خیالی دختر کوچولو؟ دنیا اصلاً به این سادگی که تو فکر می‌کنی نیست.
    خندیدم.
    - ندیدی چطور حسابشو رسیدم؟
    و نگاهم را به نیم‌رخش دوختم. لبخندش را دیدم و گفت:
    - گربه کوچولو!
    لبخندم عمق گرفت و حسِ من نسبت به علی چیزی فراتر از عشق بود انگار!
    «جان و دلی، ای دل و جانم همه تو!»
    ***
    - بیا جلو سارن. شادمهر دوست دوران دانشگاهم.
    لبخندی به احترام زدم و گفتم:
    - سلام.
    خنده‌ای کرد. خنده‌اش شیرین بود.
    - سلام.
    - خوشوقتم از دیدنتون.
    سری تکان دادم و به گفتن همچنین اکتفا کردم. حضور علی را کنارم حس کردم و آرش پوزخند زد و علی ابرو در هم آویخت.
    شادمهر نیم‌نگاهی به آرش انداخت و گفت:
    - ایشون همون خانومی هستن که می‌خواستی وکالتشو به عهده بگیرم؟
    آرش سر تکان داد و من گیجِ حرف‌هایش بودم. وکالت چه؟
    - ببخشید؟ متوجه نشدم، وکالت چی؟
    آرش خیره به چشمان علی، در جواب سؤال من گفت:
    - برای طلاقت.
    دست علی دورم حلـ*ـقه شد و فشاری به کمرم وارد کرد. نگاهم را به آرش دوختم و گفتم:
    - من گفتم نیاز به وکیل دارم؟
    آرش با تحکم گفت:
    - برای طلاقت آره.
    صدای خشمگین علی را شنیدم:
    - فضولی؟ کجای زندگی مایی؟
    آرش پوزخند زد:
    - ما؟ مایی وجود نداره. تو، سارن. همین و بس!
    نیم‌نگاهی به چهره سرخ شده از خشم علی انداختم و آب دهانم را قورت دادم. خدا به‌خیر بگذراند.
    - زن من جاییه که من باشم. فهمیدی؟
    شادمهر ببخشیدی گفت و از جمع جدا شد. عجب مهمانی‌ای شده بود آن شب. جای مادرم خالی بود تا خواهرزاده‌هایش را ببیند.
    آرشام نزدیکمان شد و کنار آرش ایستاد. رو به آرش پرسید:
    - چی میگه؟
    - بچه مشکل داره با طلاق.
    آرشام ابرو بالا انداخت و نگاهش را به من دوخت.
    - چی میگه آرش؟
    با جسارت گفتم:
    - حقیقت!
    آرشام اخمی کرد.
    - چالشه یا دوربین مخفی؟
    برای لحظه‌ای خنده‌ام گرفت؛ اما با توجه به شرایط حساسی که پیش آمده بود، کنترل کردم لبی را که به‌سمت خنده قدم برمی‌داشت.
    این‌ بار علی گفت:
    - هیچ‌کدوم.
    آرشام خیره به من گفت:
    - با تو نبودم پارازیت.
    حقیقتاً خنده‌ام گرفته بود. نمی‌دانم در آن لحظه چه مرگم شده بود که از حرف‌های علی و آرش و آرشام خنده‌ام می‌گرفت.
    علی با خشم گفت:
    - ببند دهنتو.
    آرشام بی‌توجه به حرف علی رو به من گفت:
    - بیا باهات کار دارم.
    و دستش را به‌سمتم دراز کرد. خواستم دستم را در دستش بگذارم که فشار دست علی دور کمـ*ـرم مانع شد و آخ آرامی گفتم. آرش پوزخند زد و رو به آرشام گفت:
    - آقا دوماد تنش می‌خاره به نظرت؟
    آرشام نیشخند زد و انگار این دو برادر شمشیرهایشان را از رو بسته بودند.
    - آره. براش بخارونیم؟
    اعتراض کردم:
    - آرش؟ آرشام؟ بس کنید لطفاً.
    آرشام به رویم لبخند زد و بینی‌ام را کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - بچه کوچولو، تو خارج از بحث مایی.
    آرش هم گفت:
    - فرداشب بیا خونه. مامان دلش برات تنگ شده.
    علی گفت:
    - خودم میارمش.
    آرش گفت:
    - سارن با غریبه‌ها کاری نداره. خودمون نوکرش هستیم.
    رسماً‌ گفت در خانه‌شان جایی ندارد و من کم‌کم حس ناراحتی می‌کردم. مگر مرده بودم که علی را به توپ می‌بستند؟
    حیف که طرف مقابلم آرش و آرشام بود؛ وگرنه دنیا را برایشان کن فیکون می‌کردم. من هر چقدر که ضعیف هم بودم، پای عزیزانم که وسط کشیده می‌شد، شیر می‌شدم و لاشه می‌دریدم.
    - بچه‌ها تمومش کنید لطفاً. نمی‌خوام مامان ناراحت بشه.
    آرش و آرشام سر تکان دادند و علی کنار گوشم گفت:
    - منو ببر اتاقت.
    آرام گفتم:
    - چی؟ چرا؟
    - کار دارم.
    - چی‌کار؟
    فشاری به کمرم وارد کرد و غرید:
    - بریم سارن.
    از شدت درد اخمی کردم و به‌سمت اتاقم قدم برداشتم. در اتاقم که بسته شد، تنم را به دیوار کوباند و کنار گوشم غرید:
    - چی بلغور می‌کردن اون دوتا نره خر؟
    شانه بالا انداختم:
    - نمی‌دونم.
    با چشمانی پرخشم غرید:
    - برا من اون شونه‌های کوچولوتو بالاپایین نکن، فهمیدی؟ درست جواب بده.
    - دوستش بود، قرار شده مثل اینکه وکیلم بشه.
    چشمانش ترسناک شده بود و قفسه ســینه‌اش از شدت خشم بالاوپایین می‌شد. پیراهنِ جذبی که پوشیده بود، به‌خوبی اندام ورزیده‌اش را به نمایش گذاشته بود. آب دهانم را قورت دادم و چشم از سـ*ـینه و شکمش گرفتم و او گفت:
    - وکیلت بشه که چی؟
    می‌ترسیدم اسم از طلاق ببرم و بیش از پیش عصبی شود. با مِن‌مِن گفتم:
    - خب... خب...
    کنار گوشم غرید:
    - طلاق؟ آره؟ قرار گذاشتین از من طلاق بگیری؟
    دلم لرزید از اینکه بد برداشت کند. سریع گفتم:
    - نه!
    از من فاصله گرفت و گفت:
    - منتظرم.
    و من به میزان زیادی خنگ شده بودم و همه اش زیر سر آن پیراهن جذب بود. هووف! عادی نشده بود برایم و حس دختربچه‌های پانزده ساله را داشتم.
    با خنگی تمام گفتم:
    - منتظر چی؟
    با خشم گفت:
    - سارن با اعصاب من بازی نکن.
    خنده ریزی کردم.
    - اسباب بازیه؟
    تشر زد:
    - سارن؟
    خنده‌ام جمع شد و گفتم:
    - خب چی بگم؟
    - اون دوتا چی می‌گفتن؟
    - قبلاً می‌خواستم ازت جدا شم.
    ناگهان بلند گفت:
    - تو غلط می‌کردی.
    دهانم بسته شد. چرا این‌قدر بهانه‌گیری می‌کرد؟ برای آرام شدنش لبخندی زدم و گفتم:
    - تو چته علی؟ گفتم قبلاً. وقتی که نبودی، وقتی که فکر می‌کردم منو دوست نداری.
    - اصلاً هر چی. تو حق نداشتی و نداری از من جدا بشی.
    باید می‌گفتم که عجیب شیرین شده بود؟ باید می‌گفتم که حرف‌هایش طعم عسل می‌داد؟ باید می‌گفتم که از این نوع آشفتگی‌هایش قند در دلم آب می‌شد؟
    نزدیکش شدم و ناگهانی در آغـ*ـوشش کشیدم جسمی را که آن شب قصد داشت دلبری‌هایش را یک‌جا آوارِ سرم کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    شوکه شد از آن حرکت و نفس‌هایش کمی کند شده بود. لبخند روی لب‌هایم کاشته شد. آرام زمزمه کردم:
    - دنیا به تهشم برسه، من با تو می‌مونم دیوونه.
    می‌توانستم لبخندش را تصور کنم. آخ که با خنده چه دلبری می‌کرد از منِ بدبخت.
    فشار محکمی به کمرم وارد کرد و از من جدا شد. چند قدم عقب رفت و سرتاپایم را اسکن کرد. لبخند زد و گفت:
    - خانوم کوچولوی من چه خوشگل شده.
    خون پمپاژ شد زیر پوستم و صدای خنده علی کل فضا را پر کرد.
    - هنوزم خجالت می‌کشی گربه کوچولو؟
    اعتراض کردم:
    - چرا بهم میگی گربه کوچولو؟
    نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت:
    - اگه یه خانوم کوچولو با چشمای کشیده و آبی جلوت بود اسمشو چی می‌ذاشتی؟
    کج‌خندی زدم.
    - نفس یا شایدم اکسیژن!
    بلند خندید و با لـ*ـذت گفت:
    - این زبونت منو کشته پیشی.
    خندیدم و او گفت:
    - بریم.
    باشه‌ای گفتم و به دنبالش به راه افتادم. فکرم مشغول شده بود. چرا علی کشـ*ـشی به‌سمتم نداشت؟ مگر مرا نمی‌خواست؟ دوستم نداشت؟ پس چرا هم‌اتاق نمی‌شدیم، چرا زن و شوهر واقعی نمی‌شدیم؟ چرا؟ شاید... شاید آمادگی‌اش را نداشت.
    سرم را به طرفین تکان دادم تا افکار مزاحم از سرم بپرند و شبم را خراب نکنند.
    چهره‌های آرش و آرشام بی‌شباهت به ابوالهول نبود و چشم‌هایشان خیره دست‌های قفل‌شده من و علی بود و من میل عجیبی به خندیدن داشتم. فقط خدا کند که به نوشین و مانی چیزی نگویند که...
    علی که روی مبل نشست، گفتم:
    - میرم پیش آرش و آرشام. زودی میام. خب؟
    اخم کرد و گفت:
    - نمی‌خواد.
    سرم را کج کردم و با مظلومیت نگاهش کردم. خندید و گفت:
    - برو پیشی کوچولو.
    لبخندی زدم و خم شدم و گـ*ـونه‌اش را بـ*ـوسـیدم و به‌سمت آرش و آرشام به راه افتادم که مثل قاتل‌ها خیره‌ام شده بودند؛ اما ذهنم درگیر نگاه مبهم علی بود. چرا چیزی از نگاهش نمی‌فهمیدم؟
    آرشام عصبی خندید.
    - خوش گذشت دخترخاله؟
    غمگین شدم از دخترخاله‌ای که گفت. عاشق شدن و عاشق ماندن گـ ـناه بود؟ آرش با دیدن چهره ناراحتم، چشم‌غره‌ای به آرشام رفت و گفت:
    - سارن خوبی؟
    - آره دیگه خوبم.
    آرشام پوزخند زد.
    - چرا نباید خوب باشه؟!
    نیش زد و قلب من توقع بی‌مهری از طرف آرشام و آرش را نداشت. لایه‌ای از اشک جلوی چشمانم را پوشاند. آرش به آرشام تشر زد:
    - بس کن.
    آرشام با کلافگی گفت:
    - دِ آخه نمی‌فهمه. چرا نمی‌فهمی همه‌ش فیلمه؟ من هیچ حسی توی چشماش نمی‌بینم.
    با بغض گفتم:
    - مگه تو باید ببینی؟ مهم منم که می‌بینم.
    ضربه‌ای به پیشانی‌ام زد.
    - احمق شدی، عقل از سرت پریده، این عشق احمقانه چشماتو کور کرده. باز کن اون چشمای بی‌صاحابتو و ببین هیچ حسی نیست.
    آرش گفت:
    - ساکت شو آرشام. ما که چیزی نمی‌دونیم. بذار ببینیم چی شده که اینا خوب شدن.
    و رو به من گفت:
    - تعریف کن.
    با همان بغض گفتم:
    - چندتا دیگه بارم کنین. چرا منتظرین؟
    آرشام غرید:
    - حرف حساب می‌زنم چونه‌ت نلرزه. با توام سارن.
    آرش رو به آرشام گفت:
    - بس کن.
    و به من گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا