کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
سال ۱۷۵۰، کشتی مسافری آنیا، آب‌های آزاد
آشنایی نیک با تنها فرزندش، داستان ساده‌ای دارد.

نیک تنها مسافر کشتی آنیا بود. در اصل تنها مسافر نامیرای کشتی. به دستور کریستین، خالقش، می‌رفت تا سرزمین جدید را کشف کند. آمریکایی که همگان دم از آن می‌زدند.
شنلش را بیشتر دور خود پیچید. نمی‌خواست تا ظاهر رنگ‌پریده‌اش توجه کسی را جلب کند. لباسش مثل انگلیسی‌های اشراف‌زاده می‌ماند. پارچه‌ی براق ابریشمی‌اش، دوخت هنرمندانه‌ی خیاط سلطنتی و جواهرات دوخته شده روی آستین و یقه‌اش هر کسی را وسوسه می‌کرد. اگر دزدی در این کشتی خفتش می‌کرد، قطعاً نمی‌توانست خودش را کنترل کند تا گلوی او را ندرد.
نگاه آبی‌اش را به بی‌کران سیاه داد. در این ساعات از شب، کمتر کسی بیرون می‌آمد و روی عرشه پا می‌گذاشت؛ سردی هوا، تاریکی اطراف و خوفناکی دریا مزید علت بودند؛ اما برای نیک، شب مایه‌ی آرامش بود. می‌توانست با آن چشم‌های تیزبین و جادویی‌اش به راحتی در آن تاریکی ببیند. نگهبانش هم نیاز به آرامش داشت. همان نگهبان کاردرستی که کریستین وبال گردنش کرده بود.
سری تکان داد و بیشتر در شنلش فرو رفت. نگهبان بیچاره، آن پسر مو فرفری، چندان هم وبال گردن نبود و در اصل، روزها خوب کارش را انجام می‌داد، طوری که با گذشت شش روز از سفرشان، نیک روزها در آرامش بود.
صدای فین‌فینی توجهش را جلب کرد. صدا را خوب می‌شناخت، گریه بود؛ اما گریه‌ی یک مرد! خطی میان ابروهایش افتاد. مردها که نباید گریه می‌کردند. به خودش گفت:
- به تو ربطی نداره.
چشم‌هایش را بست و گوشش را به صدای موج‌های لـ*ـذت‌بخش دریا داد؛ ولی هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که با اخم غلیظ‌تری چشم‌هایش را باز کرد. گریه‌ی مرد بلندتر شده بود، با اینکه آن‌قدر بلند نبود تا کسی را بیدار کند، برای گوش‌های تیز نیک اعصاب خردکن بود.
چیزی در گریه‌اش وجود داشت که توجه نیک را جلب کرد؛ سوز و غمی عجیب گوش را نـ*ـوازش می‌داد.
سری تکان داد و در یک تصمیم ناگهانی، از جایش تکان خورد و در تاریکی به‌سمت صدا حرکت کرد. می‌دانست که حرکت در تاریکی برای یک خون‌آشام، به منزله‌ی این است که هیچ چشم فانی‌ای او را نخواهد دید؛ حداقل تا وقتی خودش نخواهد.
چشم‌هایش خیلی زود جسم نحیفی را در گوشه‌ای تشخیص داد. مردی در سایه‌ها چنبره زده بود و گریه‌کنان می‌نوشید. مثل اینکه او هم همانند نیک، نمی‌خواست توجه کسی را جلب کند.
نیک جلوتر رفت؛ اما آن‌قدر بی‌صدا حرکت می‌کرد که انگار اصلاً کسی حرکت نمی‌کرد.
مرد قطعاً یک انگلیسی بود؛ اما از طبقه‌ی عوام. کت بلند کهنه و قهوه‌ای‌رنگی به تن داشت و شلوار سیاه و جوراب‌های سفیدش آن را تکمیل می‌کردند. کفش‌هایش هم همان چرم بنددار طبقه‌ی عوام بود.
نیک می‌دید که او به بدنه‌ی کشتی تکیه داده است و هر از گاهی ناله‌ای از لبانش بیرون می‌آید. به قدری ترحم برانگیز بود که اگر نیک جانش را در همان لحظه می‌گرفت، قطعاً به او لطف کرده بود.
شاید اگر بی‌حوصلگی نیک آن شب وجود نداشت، هیچ‌وقت اتفاقات بعدی و بعدی‌اش رخ نمی‌داد. از سایه‌ها بیرون رفت و این بار قدم‌هایش با صدا بودند.
مرد ترحم‌برانگیز با ترس از جا پرید و هراسان پرسید:
- کی... کی اونجاست؟
نیک شنلش را کمی باز کرد تا شاید انگلیسی بودنش، مرد را آرام کند. با صدایی که سعی می‌کرد دقیقاً مثل یک انسان باشد، گفت:
- شب سردیه و هیچ مردی نباید تنها نوشیدنی بخوره.
مرد نفس راحتی کشید. دوباره روی پاهایش نشست. جوابی نداد؛ ولی پوزخندش کاملاً صدادار بود. با حرص آشکاری مشتش را روی گردن بطری فشار می‌داد. نیک مطمئن بود که مرد از چیزی رنج می‌برد؛ اما نمی‌دانست چه و همین بازی را جالب می‌کرد.
جلوتر رفت و نزدیک به مرد، اما با فاصله‌ی محتاطانه‌ای به عرشه تکیه زد. سکوت بینشان را فقط صدای امواج خروشان آب آزاد می‌شکست و البته نفس‌های مرد. نیک کلمات را در ذهنش بالا و پایین کرد. ارتباط بر قرار کردن با انسان‌ها کمی سخت بود.
- زن داری؟
مرد بود که زودتر از نیک به حرف آمد. نیک خوش‌حال از این مکالمه، به استقبال سوال رفت.
- نه.
مرد پوزخند زد و گفت:
- پس خداوند رو شکر کن. زن‌های جادوگر!
لحنش تند و تیز بود. بطری را لب دهانش گذاشت و قورت‌قورت بالا داد. نیک می‌توانست بوی تیزی را حس کند و بگوید که قطعاً الـ*ـکل دست مرد، قیمت بالایی دارد. هر چند که خودش قرن‌ها بود که لب به چیزی جز خون نزده بود.
نیک از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. قطعاً مرد خوش‌سیمایی بود. موهای خرمایی بلندش را از پشت بسته بود؛ ولی باز هم تارهای زیادی پریشان روی صورتش پخش شده بودند. بدن قوی‌ای هم داشت و نشان می‌داد که مرد کاری ایست. با این حال طوری تکیه داده بود که انگار دیگر نمی‌تواند بار زندگی را روی شانه‌های پهنش تحمل کند. یک پایش را داخل شکمش جمع کرده و دیگری را هم دراز کرده بود. دست چپش روی پای جمع شده‌اش قرار داشت و بطری نوشیدنی را در دست تکان می‌داد.
- چرا؟
مرد ناله‌ای کرد و جواب نداد. نیک سعی کرد او را ترغیب کند.
- دارم میرم ببینم این سرزمین تازه پیدا شده چطوره. می‌خوام با فی، عشق زندگیم، اونجا رو خونه‌مون کنیم.
حرف‌هایش سر و ته دروغ بودند؛ ولی خب مرد از کجا می‌خواست بفهمد؟ نیک فعلاً ماموریت داشت تا او را به حرف زدن وادار کند وگرنه با آن حجم غم و مشـ*ـروب قطعاً در خواب سکته می‌کرد. بالاخره مرد، دم به تله‌ی نیک داد.
- منم یه زمانی آرزوهایی مثل مال تو داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    حرف‌هایش سر و ته دروغ بودند؛ ولی خب مرد از کجا می‌خواست بفهمد؟
    - یه زمانی؟
    متفکرانه سر تکان داد و تعجب بیشتری به لحنش افزود.
    - چرا یه زمانی؟
    مرد آهی کشید و گفت:
    - گفتم که زن‌ها جادوگرن!
    نیک فاصله‌اش را محتاطانه کمتر کرد و گفت:
    - چرا مرد؟‌ به نظر من که فرشته‌ان.
    مرد خنده‌ی طعنه‌تمیزی زد و نوشیدنی‌اش را باز بالا داد. چند قورت که نوشید، آن را به‌سمت نیک گرفت و گفت:
    - می‌خوری غریبه؟
    حال که قیافه‌اش کاملاً به‌سمت نیک بود، نیک مطمئن شد که مرد جذاب است؛ ولی چرا مردی مثل او دلی این چنین خون داشت؟
    خم شد و نوشیدنی را گرفت. مرد رویش را برگرداند و باز سرش را تکیه داد. نیک ادای نوشیدن از خود در آورد و بعد برای ظاهرسازی کمی هم نوشیدنی را در دست خود نگه داشت.
    - حالا نمی‌خوای برای این غریبه بگی، کدوم زنی قلبت رو شکسته؟
    مرد ایستاد. موقع ایستادن کمی تلوتلو می‌خورد؛ اما با موفقیت روی پاهایش ماند و به عرشه تکیه زد. درحال‌که فاصله‌ی شان تنها یک قدم بود، نیک می‌دید که هم‌قد هستند و هیکل مرد، تقریباً دو برابر نیک است؛ ولی خب نیک می‌توانست بدون خستگی در یک نبرد تن‌به‌تن شکستش دهد. این هم از مزایای خون‌آشام بودن بود دیگر.
    مرد آه سوزناکی کشید و نالید:
    - من بـرده‌ی یه اشراف‌زاده‌ی لعنتی انگلیسی‌ هستم.
    نیک مشت کردن و سخت شدن فکش را دید.
    - زنم، زن لعنتیم، کسی که قلبم رو بهش دادم...
    بعضش شکست و سرش را به زیر افکند. شانه‌های پهنش از گریه می‌لرزیدند. نیک که به عمق فاجعه پی‌بـرده بود، نوشیدنی را به‌سمتش دراز کرد و گفت:
    - بخور.
    مرد با صورتی خیس، نگاهش را به نیک داد و چیزی در وجود نیک لرزید. دستش به زحمت بلند شد و بطری شیشه‌ای نیمه‌پر را از دست نیک چنگ زد. یک نفس، نصف بیشتر نوشیدنی باقی مانده را بالا داد.
    بطری را پایین آورد و دهانش را با پشت دست پاک کرد. نیک از او نخواست تا ادامه دهد؛ اما مرد گفت:
    - الان اون دوتا با هم مشغول کثافت کاریشونن و من، من بی‌عرضه اینجا نوشیدنی می‌خورم.
    از شدت خشم، بطری داخل دستش را روی زمین کوبید. بطری به هزاران تکه شکست و مرد شکست خورده روی پاهایش فرود آمد. سرش را میان دستانش گرفت و های‌های گریست.
    نیک با ترحم نگاهش کرد. کریستین همیشه می‌گفت که نیک، ضعفی بزرگ دارد، همین ضعف بزرگ آن شب کار دستش داد و تصمیمی گرفت که بعدها از گرفتنش پشیمان شد.
    آن شب، بین او و آن مرد که بعد ها نامش را فهمید، سایمون رازل، اتفافی رخ نداد؛ ولی قرارشان شده بود که هرشب بعد از خوابیدن همه، آنجا بایستند و صحبت کنند. یک قرار نانوشته بود؛ اما طرفین به آن پایبند بودند.
    طی آن سفر سی و اندی روزه، خوب هم را شناختند. سایمون رازل ۳۷ سال سن داشت و قبلاً کشاورز بوده است؛ اما مدت‌ها بود که به امور حسابداری اربابش می‌پرداخت. پدرش او را در سن ۲۰ سالگی به جای بدهی فروخته بود و از آن پس چاره‌ای جز اطاعت نداشت.
    با زنش، همان زن خــ ـیانـت‌کارش، ۱۵ سال بود که ازدواج کرده بودند؛ اما در کل این ۱۵ سال، هیچ بچه‌ای نداشتند و شاید همین دلیل خیانتش بود. سایمون به‌خاطر همه لب فرو بسته بود و فقط او بود که در این بین می‌سوخت.
    نیک هم از خودش گفت. اینکه او هم اربابی دارد؛ ولی اربـاب او مرد خوبیست و نیک به‌خاطر او راهی این سفر شده است. گفت که تصمیم گرفته‌اند تا در سرزمین جدید زندگی کنند. سایمون از زنی که نیک گفته بود هم پرسید، نیک اکثر مواقع به آنجای بحث که می‌رسید، می‌پیچاند.
    بالاخره نیمه شب بود که به ساحل رسیدند. نگهبان نیک رفت تا بارها را تحویل بگیرد و سایمون هم همراه زن و اربابش راهی شد.
    نیک هرگز سرزمینی را این‌قدر سرسبز ندیده بود. دقیقاً نقطه‌ی مقابل انگلستان بود و این نیک را یاد زمانی که انسان بود می‌انداخت. همان زمانی که در طبیعت می‌تاخت و کسی نبود تا جلودارش باشد.
    وقتی همه جاگیر شدند، نیک و نگهبانش به دل شب زدند. سایمون را دزدیدند و به دور از دیدگان بردند. در میان درختان سر به فلک کشیده‌ای که نیک نظیرش را تا کنون ندیده بود، گردن سایمون را درید و خونش را نوشید. بعد از مدت‌ها، آن همه خون تازه بی‌نظیر بود. سپس مچ خودش را دردید و خونش را در دهان سایمون ریخت.
    نگهبان برایشان قبر کند و نیک و سایمون هر دو درون آن خوابیدند. قبل از اینکه نگهبان خاک ریختن را شروع کند، نیک گفت:
    - به‌محض طلوع آفتاب با یه انسان بیا اینجا.
    نگهبان سرش را تکان داد و نیک باز گفت:
    - ایگان، این بار خراب نکن!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    با ناپدید شدن آخرین اشعه‌های نور خورشید، چشمان خون‌آشام باز شدند. قبل از اینکه مغزش به کار بیفتد، می‌توانست بوی فضای نم‌گرفته‌ی قبر، هوهوی باد و خاک‌های فرو رفته داخل گوشش را حس کند.
    اصلاً حس آشنایی نبود. حداقل هفتصد سالی از آخرین قبرش می‌گذشت و در کل این قرن‌ها، هرگز به این فضای نم‌گرفته، تاریک و خفه سر نزده بود.
    از روی بی‌تجربگی سرش را تکان داد؛ ولی بدتر شد و خاک‌های بیشتری در گوش و حلقش ریخت. متاسفانه دستانش دور بدن انسان... نه، خون‌آشام تازه متولد شده بود و نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. به خودش لعنت فرستاد و آرزو کرد کاش ایگان سریع‌تر سر برسد.
    حس کرد چیزی روی پایش، آن پایین راه می‌رود. اخم میان ابروهای کم‌رنگش خط انداخت! از حشرات متنفر بود. سعی کرد پایش را تکان دهد؛ اما کاری از پیش نبرد. پاهای لعنتی‌اش هم دور سایمون قفل شده بودند. حشره با بی‌خیالی گذشت و بعد احتمالاً مسیرش را روی پاهای سایمون ادامه داد.
    تقریباً هیچ‌چیز جز خاک نمی‌دید. هیچ هوایی برای تنفس نبود، هر چند که نیک نیازی به هوا نداشت.
    به خودش برای درآوردن لباس‌هایش آفرین گفت! قطعاً پیدا کردن آن مدل لباس‌ها در اینجا سخت بود.
    نگاهش را به سایمون داد، در اصل به موهای سایمون داد. موهای تیره‌اش بینی نیک را قلقک می‌دادند و جلوی هر دید دیگری را گرفته بودند.
    دوباره سعی کرد تکان بخورد؛ اما باز هم نشد. بدون کمک پاها و دست‌هایش، بدنش قدرت چندانی نداشت و همین عجیب بود.
    بی‌حوصله دوباره بی‌حرکت ایستاد. احساس خوبی نداشت! حالا که اینجا در دل زمین با فرزندش خوابیده بود، می‌دانست که حماقت کرده است!
    بدبختی یک بـرده به او چه ربطی داشت آخر؟ چرا بینی‌اش را در زندگی خودش نگه نداشته بود؟
    صدای برخورد چیزی به خاک دقیقاً بالای سرشان، گوش‌های پرخاک نیک را تیز کردند. می‌توانست بوی ضعیفی از ایگان، بوی جادوگری را حس کند. ایگان شانس آورده بود که به موقع حاضر شده بود، چرا که نیک اگر بیشتر در این وضعیت می‌ماند، به محض بیرون آمدن، گلوی ایگان را از عصبانیت می‌درید.
    ایگان و نیک، هیچ کدام راضی به این سفر نبودند. نیک بریتانیا و قانون‌هایش را به سرزمین جدیدترجیح می‌داد و ایگان، در مقابل با اینکه از بریتانیا و جدیداً سوزاندن جادوگرها فراری بود، نیک را به‌عنوان هم‌سفر نمی‌خواست؛ ولی
    هر دو به اجبار اربـاب‌هایشان، کریستین و ناپل، راهی دریا شدند. نیک از بی‌عرضگی ایگان خوشش نمی‌آمد! هر چند همین بی‌عرضگی او را در روشنایی روز کشتی، امن نگه داشته بود.
    بالاخره توانست درزه‌هایی از روشنایی را ببیند. خاک کم‌کم کنار رفت و صداها واضح و واضح‌تر شدند. بعد از دقایق عذاب‌آور، ایگان، بیل به دست، در چهارچوب قبر ایستاده بود و با نیشخند گفت:
    - ببخشید دیر شد!
    لحنش که اصلاً متاسف نبود. خون‌آشام کلافه سر تکان داد و نشست. خاک از سر و رویش می‌ریخت و بدن همیشه تمیزش را به گند کشیده بود. سرش را بالا و پایین کرد تا خاک‌های لعنتی از بین موهای زیبای بلوندش بیرون بریزند.
    نسیم سردی موهایش را نـ*ـوازش داد، نیک سردی‌اش را چندان حس نکرد؛ اما دید که ایگان لبه‌های کتش را بیشتر روی هم کشید.
    جادوگر تازه‌وارد، روی پاهایش، بالای قبر نشست و گفت:
    - فکر می‌کردم وقتی برسم،‌ خاک رو کنار زدی و اومدی بالا.
    نیک اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
    - خودمم همین فکر و می‌کردم.
    از روی شانه به سایمون نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - ولی نتونستم.
    ایگان دستی به‌سمت نیک دراز کرد و شانه‌اش را بالا انداخت:
    - حدس می‌زدم! توی کتابای ناپل نوشته بود که وقتی یه خون‌آشام یه فرزند درست می‌کنه، حجم زیادی از جادوی وجودش رو باهاش شریک میشه؛ پس ضعف طبیعیه.
    نیک برایش افت زیادی داشت که کمک یک جادوگر را قبول کند؛ پس بی‌توجه به دست او سعی کرد بایستد. نسبتا موفق هم شد؛ اما به‌محض سر پا ایستادن، پاهایش طاقت نیاوردند و با حسی که قرن‌ها بود تجربه‌اش نکرده بود، ضعف و سرگیجه، سقوط کرد.
    ایگان بلافاصله بدن برهـ*ـنه‌ی او را روی هوا گرفت. از همیشه سردتر بود و دقیقاً مثل یکی از اجساد آزمایشی ناپل می‌ماند. نوچی برای غرور نیک کرد و بی‌توجه به نیش‌های بیرون امده از روی خشمش، کمک کرد تا لبه‌ی قبر بشیند.
    نگاه سردرگم نیک به داخل قبر خیره بود. شاید به ظاهر به بدن بی‌جان سایمون نگاه می‌کرد؛ اما در اصل فکرش، حیران از خستگی‌ای بود که داشت.
    ایگان محتاطانه زمزمه کرد:
    - نیک، این... این طبیعیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سعی کرد بازوی نیک را لمس کند؛ اما غرش نیک به‌محض تماس و چنگ انداختن بی‌رمقش به گلوی ایگان، جادوگر را کاملاً پشیمان کرد.
    نیک حتی نتوانست گلوی ایگان را خوب بگیرد. دستش تنها روی پوست گردن او لغزید و بعد روی زمین افتاد. احساس ضعف نیک هر لحظه بیشتر می‌شد و تنها خدا می‌دانست که نیک چقدر از این احساس ضعف متنفر است. او را به دوران انسانیتش می‌برد، دورانی که هلن...
    چشمانش را محکم بست و بلافاصله به خون فکر کرد. به خون تازه‌ای که در گردن ایگان جاریست فکر کرد، به هر چیزی جز زمان انسانیتش. آن خاطرات، آن دوران را نمی‌خواست و یقیناً اگر قدرتش را داشت، آن‌ها را پاک می‌کرد.
    و بعد بوی خون بود که به مشامش خورد. چشمانش را باز کرد و مچی را دقیقاً جلوی چشمانش دید. از گوشه‌ی چشم لبخند ایگان را داد.
    جادوگر گفت:
    - اگر این شکلی بمیري، ناپل من رو توی روغن می‌پزه!
    نیک ثانیه‌ای معطل نکرد و مچش را چنگ زد. با اینکه هنوز هیچ خراشی روی آن نداشت؛ اما خون تازه‌ی داخل رگ، در آن فاصله، لثه‌های نیک را به خارش انداخته بودند.
    وقتی نیک کاملاً نوشید، ایگان با تکه پارچه‌ای که از پیراهن نخی سفیدش کنده بود، مچش را بست. پیشنهاد خون نیک را کاملاً رد کرد. به‌عنوان یک جادوگر، نیاز داشت تا خونش پاک بماند. همین که اجازه داده بود تا خون‌آشام از خونش بنوشد، خودش ریسک بزرگی بود.
    درحالی‌که با جادو پارچه را گره می‌زد، گفت:
    - یه رودخونه چندمتر پایین‌تر دیدم. صدای نمیاد؛ ولی خب قطعاً پیدا کردنش واسه تو آسونه.
    سرش را بالا گرفت و به آبی نگاه نیک، چشم داد:
    - برو خودت رو بشور و بعدشم لباس‌هات رو بپوش. من مواظب فرزندت هستم.
    نیک ایستاد و سرش را تکان داد. قوای زیادی در تن حس می‌کرد. آن‌قدر که می‌دانست می‌تواند بدون خستگی جلوی یک لشکر بایستد. ایگان با اخم چشم از بدن او گرفت. خون‌آشام‌ها اصولاً در قیدوبند نبودند.
    قبل از رفتن، مردد گفت:
    - ممنون.
    جادوگر نگاهش نکرد؛ اما صمیمانه‌تر از قبل سر تکان داد. همین
    کمک ساده، قطعاً زمینه‌ساز یک دوستی بزرگ بود.
    وقتی ایگان تنها شد، با خیال راحت‌تری کنار قبر، روی خاک‌ها نشست و پاهایش را آویزان کرد. نمی‌دانست اسم منطقه‌ای که کشتی در آن متوقف شده است، چیست؛ ولی آب‌وهوای مرطوب اما خنک آن را دوست داشت. هرچه بود، قطعاً از سرمای بریتانیا بهتر بود.
    قبر را میان انبوه درختان بلند و بی‌برگی کنده بودند. نظیر این درختان را در بریتانیا ندیده بود و قد زیادی بلندشان واقعاً عجیب بود. باید سرت را خیلی بالا می‌گرفتی تا برگ‌ها و شاخه‌هایش را ببینی.
    پاهایش را تکان داد و اطراف را بررسی کرد. نمی‌دانست تا اولین مسافرخانه چند کیلومتر راه است. شب گذشته، نیک خیلی زیاد میان جنگل فرو رفته بود تا تبدیل سایمون را کسی نبیند و متوجه نشود. ایگان هم جرئت نکرده بود در کشور و سرزمین غریب، دور شود. پس کل روز را نزدیک قبر گذرانده و تنها کمی اطراف را گشته بود.
    وقت‌گذرانی با خون‌آشام‌ها را دوست نداشت، چه برسد به سفری دور و دراز، اما امان از ناپل و دستورهایش. ایگان هم به‌عنوان یک جادوگر تازه‌کار، چه کاری جز اطاعات می‌توانست انجام دهد؟ البته تازه‌کار، لقب چندان مناسبی نبود. بیش از پانزده سال بود که پیش ناپل جادوگری می‌کرد و انواع و اقسام جادوها را می‌آموخت. با این باز هم نسبت به سن طولانی ناپل، پیر بود.
    ناپل در روستایی دور از لندن زندگی می‌کرد؛ ولی آوازه و شهرتش کل اروپا را برداشته بود و با اینکه خودش دست رد به سیـ*ـنه‌ی خیلی‌ها می‌زد، کار خیلی‌ها را هم راه می‌انداخت؛ از جمله مادر ایگان.
    پانزده سال پیش، مادرش دست او را گرفت و پیش ناپل برد. زن بی‌سواد و نانوای محله بود و از دست کودک عجیبش، گریان.
    ایگان می‌دانست که تولدش مثل بقیه‌ی انسان‌ها و جادوگرها نیست. طبق گفته‌های دایه‌اش، که قطعاً سال‌ها بود مرده بود، اجاق مادرش کور بود و دل در گروی یک اشراف‌زاده‌ی انگلیسی داشت. جیمی، نام پدرش، تنها اطلاعات سایمون از مردی به نام پدر بود. او که برای سر زدن به مزارع خانوادگی‌اش مرتباً به روستای ایگان می‌آمد، توانسته بود با جذابیتش دل مادر ایگان را ببرد.
    مادر ایگان، یک بـرده‌ی آسیایی بود که از مهر و محبت اربابش، بعد از ده سال کار، آزاد شد و بعد هم سعی کرد تا مردان را تور کند. در این بین، جیمی به مزاقش خوش آمد و دلش می‌خواست تا با بچه‌ای، مرد گریزپا را پایبند کند؛ اما چه خیال خامی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    مادرش با تمام دارایی، نزد ناپل رفت و خواست با جادو و جمبل کمکش کند. ناپل پیر هم، با آن بوی همیشه گندش، که ایگان با وجود این همه سال کار نزدش، نمی‌دانست به خاطر چیست، درخواست مادر ایگان، سالی را پذیرفت.
    ایگان نمی‌دانست که ناپل دقیقاً چه دوایی به مادرش داده است؛ چرا که در این پانزده سال، هربار ناپل چیز جدیدی برای درمان اجاق کور تجویز می‌کرد. گاهی ریشه‌ی افرا با کمی ورد، گاهی پوست وزغ و مهره‌ی مار و کمی ورد و گاهی هم تنها ورد و کمی آب. خیلی هم درباره‌ی جادوهایش حرف نمی‌زد و در پاسخ به سوالات ایگان، تنها می‌گفت که قلب و احساسش را دنبال کند. گفته بود جادو از درون می‌آید و دل،‌ بهترین راهنماست.
    القصه که سالی و جیمی صاحب ایگان شدند؛ ولی خوشی سالی عمر کوتاهی داشت و جیمی رفت و هرگز برنگشت!
    ایگان سال‌های کودکی‌اش را در نانوایی کوچک و نم‌گرفته‌ی مادرش گذراند؛ ولی آن هم خیلی زود از او دریغ شد. تقصیر او نبود که جادوی درونش، سرکش بود.
    اگر از پسران و مردان کتک می‌خورد، خیلی زود اتفاقات بدی برای آن‌ها می‌افتاد؛ از مریضی گرفته تا مرگ و دنبال شدن توسط یک گله بوفالوی خشمگین!
    اگر ایگان هـ*ـوس چیزی می‌کرد، به طرز عجیبی آن خوراکی زیر تختش ظاهر می‌شد و بعد هم به جرم دزدی، کتک می‌خورد.
    اگر عصبانی می‌شد، اطرافش شیشه‌ها می‌شکستند، بشکه‌ها می‌ترکیدند و موش‌ها حمله می‌کردند.
    بالاخره صبر سالی سر آمد و ایگان را با کتک پیش ناپل برد. بار اولی که ایگان ناپل را دید، به مادرش التماس کرد تا او را تنها نگذارد.
    ناپل دقیقاً مثل پیرمردهای دیگر بود؛ ولی ریش قرمز بلند و چشم از کاسه درآمده‌ی راست و دندان‌های آبی، او را به هیولای قصه‌ها مانند کرده بود و حتی برای ایگان عجیب‌غریب هم مثل یک کابوس بود.
    بالاخره ایگان طفلک، به‌عنوان یک جادوگر و شاگرد ناپل رشد کرد. کم‌کم رابـ*ـطه‌ی آن دو خوب و خوب‌تر شد و ایگان به پیرمرد عجیب و اکثر اوقات ساکت، به چشم یک پدر نگاه می‌کرد. تمام محبت‌هایی که باید از طرف سالی و جیمی می‌دید را، ایگان به پایش ریخت.
    وقتی در وردی اشتباه می‌کرد، پیرمرد به جای کتک، او را به جمع کردن گیاهان جادویی می‌فرستاد. وقتی کارها را انجام نمی‌داد، ناپل با وردهای جدید و گاهاً عجیب، راه‌های میانبر را نشانش می‌داد. در مقابل ایگان سعی می‌کرد تا نظافت را به او یاد دهد. و این‌گونه بود که خیلی زود به پدر و پسر جادوگر، شهرت یافتند.
    ولی همه چیز با این سفر لعنتی به هم ریخت! خیلی خوب به یاد داشت که روز تولد ۲۲ سالگی‌اش، ناپل او را بیدار کرد. دستور داد تا همراه مردی به نام نیک، راهی سفری بی‌بازگشت شود. این یک دستور بود و ایگان حق سرپیچی نداشت. مثل همیشه باید بی‌سوال، اطاعت می‌کرد.
    آهی کشید و سنگی از روی خاک‌ها برداشت. خیلی وقت‌ها از کارهای ناپل سر در نمی‌آورد. پیرمرد گاهی چنان مهربان بود و گاهی چون شیری درنده، خشمگین.
    ایگان عمیقاً امیدوار بود که سربازهای قرمزپوش بریتانیا، به خانه‌ی پیرمرد حمله نکنند. دوست نداشت که بشنود استادش را به جرم جادوگری، آتش زده‌اند. کار مسخره‌ای که هنری فلانم انجام می‌داد. مردکی احمق و نادان که نمی‌توانست شلوارش را بدون کمک ملازمش بالا بکشد، چه رسد به فهمیدن ذات خالص جادو.
    سنگ را با حرص روی زمین، آن طرف قبر پرت کرد. دولت مزخرف، چه می‌دانست که جادو یعنی چه! دستش را حرکت داد و وردی زیر لب زمزمه کرد. نمی‌دانست چگونه وردها را بی‌هیچ تلاشی حفظ می‌شود. گویی آن‌ها می‌دانستند که هرگاه لازمشان دارد، باید روی زبانش جاری شوند.

    سنگ روی هوا بلند شد و شروع به رقـ*ـص کرد. ایگان انگشت اشاره‌اش را به‌سمت سنگ‌های دیگر گرفت و سنگ‌های رنگ‌ووارنگ، از سیاه گرفته تا قرمز و در اندازه‌های کوچک تا به بزرگی، کف دست ایگان به رقـ*ـص در آمدند.
    پیچ‌وتاب می‌خوردند و با نور زردی که بینشان می‌چرخید، در آن سیاهی و ظلمات، دلبری می‌کردند.
    نگاهش چرخید و روی انسان، ثابت ماند. نمی‌دانست که نیک چرا او را تبدیل کرده است. در عمرش، بارها خون‌آشام‌ها را دیده بود و همیشه هم، فاصله‌ی خود را با آن‌ها حفظ کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    بین تمام خون‌آشام‌های زندگی‌اش، نیک از همه بدتر بود. یک خون‌آشام ساکت، رنگ‌پریده و با مدل دنیا به هیچ ورش نیست بود. ایگان کنار او هم احساس امنیت می‌کرد و هم نمی‌کرد.
    بی‌حوصله، سنگ‌ها را رها کرد و دست به پاپیون لباسش زد. حالا که در مرزوبوم بریتانیا نبودند، قطعاً این پاپیون بلند و سفید لازم نبود. آن را با عجله درآورد که کار وقت‌گیری هم بود. ابتدا باز کردن دو گره، سپس صد بار چرخاندن دنباله‌های سفیدش تا به کل از شر آن پارچه‌ی دراز و سفید، راحت شود.

    با اینکه می‌توانست با جادو، در چند ثانیه آن را حل کند، بدنش هنوز در کنترل این قدرت ضعیف بود. گاهی می‌شد که اگر دری را با جادو باز می‌کرد، چندین روز تب، امانش را می‌گرفت و گاهی انرژی‌اش آنقدر زیاد بود که کل روز را می‌نشست و می‌گذاشت جادوی وجودش امور را به‌ دست بگیرد.
    هنوز مشکل داشت؛ ولی قطعاً می‌توانست بالاخره راه درست را پیدا کند. به‌قول ناپل، باید به درونش رجوع می‌کرد.
    نفس عمیقی کشید. حالا حس می‌کرد، هوای تازه‌تری به ریه‌هایش وارد می‌شود. چند نفس عمیق دیگر کشید و با صدایی از جا پرید.
    - خوش می‌گذره؟

    سر چرخاند و نیک را دید. خون‌آشام این بار کاملاً لباس پوشیده بود و موهای بورش، نم‌دار بودند. ایگان از موهای صاف او خوشش می‌آمد. چه کسی موهای فر و چون پشم گوسفند ایگان را دوست داشت؟ به خودش یادآوری کرد حالا که آزاد است، آن‌ها را با جادو صاف در آورد. یا هر مدل مویی جز این لوله‌های مسخره.
    - وقتش نیست بلند شه؟
    درحالی‌که می‌پرسید، دستش را به لبه‌ی دیواره‌های قبر گرفت و ایستاد. برایش مهم هم نبود که لباس‌هایش خاکی شده‌اند. اگر بود، کل شب و روز را روی زمین نمی‌خوابید.
    خون‌آشام سرش را تکان داد و گفت:
    - قطعاً وقتشه.
    دوباره آن لباس‌ها ابریشمی سیاه، کت بلند و شنلش را به تن داشت. ظاهرش قطعاً جوری بود که داد می‌زد، من کنت دراکولا هستم. کنت دراکولای سیاه‌پوش که در یک چشم به هم زدن، خفاش خواهم شد و خونتان را تا خشک شدن، خواهم مکید.
    نیک به نرمی و بی‌صدا داخل قبر فرود آمد. پشت به ایگان گفت:
    - نیاز داره تا بنوشه و زیاد هم می‌خواد! مسافرخونه‌ای پیدا کردی؟

    ایگان سرش را به طرفین تکان داد و درحالی‌که با نگاهش، ظلمات شب را بررسی می‌کرد، جواب داد:
    - زیاد دور نشدم و جز اون رودخونه، چیز دیگه‌ای ندیدم.
    نیک گفت:
    - پس کارمون زیاده. یه رگ تازه می‌خوایم.
    ایگان از این حرف اصلاً خوشش نیامد و ناخوداگاه، قدمی عقب گذاشت. خیله‌خب، او سخاوتمندانه، مچش را در اختیار نیک گذاشته بود؛ اما نیک لعنتی، یک خون‌آشام هفتصد و چند ساله بود و کنترل خیلی زیادی روی خودش داشت. ایگان می‌دانست که هر چه سن آن‌ها بیشتر شود، نیازشان به خون هم کمتر می‌شود؛ ولی یک خون‌آشام تازه متولد شده؟ قطعاً با چند قطره راضی نمی‌شد. ایگان هم آماده نبود تا میان این درختان جان بدهد و روشنایی فردا را نبیند.
    نیک سرش را چرخاند و با نیشخند آشکاری نگاهش کرد و گفت:
    - نترس! در امانی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    وقتی نیک با یک دوقلوی دختر و پسر وارد شد، ایگان از جا پرید. قبل از آن، لبه‌ی پنجره نشسته بود و مهتاب را از قاب پنجره تماشا می‌کرد.
    با دیدن آن دوقلوی کوچک، سرش را قاطعانه تکان داد.
    - امکان نداره!
    نیک اصلاً به او محل نداد. در اتاق کرایه‌ای کوچک را پشت‌سرش بست و آن دو را به داخل هل داد.
    ایگان حدس می‌زد که روی آن بچه‌ها هم، فن نفوذ ذهنی‌ای که روی صاحب مسافرخانه پیدا کرده بود تا اتاقی به رایگان کرایه کند را انجام داده باشد؛ چرا که دو کودک بی‌هیچ مخالفتی جلو آمدند و وسط اتاق ایستادند. هیچ ترسی در چشمان بزرگ و سیاهشان به چشم نمی‌خورد. آن‌قدر ساکت و آرام بودند که انگار هر روز این‌ کار را انجام می‌دهند.
    چهره‌هایشان شبیه به هم بود؛ ولی موهای سیاه و بلند دختر بسته شده بود و موهای پسر خیلی کوتاه بود. حتی قسمت‌هایی از کنار سرش را تراشیده بودند و در نتیجه پوست سرخش معلوم‌تر بود.
    لباس‌هایشان، خیلی متفاوت از هرچیزی بود که ایگان در عمرش دیده بود بود. رنگ لباس‌هایشان کرمی بود و دختربچه، برعکس کودکان بریتانیا، دامن به پا نداشت.
    کفش‌هایشان تنها چند بند و یک کفی احتمالاً چوبی بود. روی دستان و صورتشان با رنگ سفید، خط‌ کشیده بودند و چیزهایی هم از خودشان آویزان کرده بودند.
    ایگان می‌توانست یک مدل دندان را در گردن پسرک و چیزی شبیه به استخوان را در موهای بسته شده‌ی دختر ببیند. مچ دست‌هایشان را هم با دستبندهایی با سنگ‌های سفید کدری، مزین کرده بودند.
    ایگان که دیگر داشت از کوره در می‌رفت، جلو رفت و سیـ*ـنه‌به‌سیـ*ـنه‌ی نیک ایستاد. تفاوت قدیشان آشکارا معلوم شد. جادوگر تا لب‌های نیک می‌رسید و به ستبری او هم نبود.
    نیک یک تای ابرویش را بالا داد و لبانش را به تمسخر کج کرد.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    ایگان با فک سفت شده، به چشمان او زل زد و گفت:
    - دوتا بچه رو آوردی؟
    نیک دستانش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرد و با اخم‌های درهم پرسید:
    - تو خون‌آشامی؟
    ایگان پلک زد:
    - نه... نیستم؛ اما...
    نیک وسط حرفش پرید. سرش را پایین‌تر برد و مماس صورت ایگان قرار داد.
    - تا حالا تبادل خون کردی؟ یا دیدی؟
    قبل از اینکه ایگان جواب دهد، نیک صاف ایستاد و او را کنار زد. درحالی‌که رد می‌شد، گفت:
    - پس مزاحم نشو.
    ایگان بازوی او را کشید و قبل از اینکه حتی فرصت کند، پلک بزند، به دیوار میخ شده بود. نفسش در سیـ*ـنه خفه شد و باز هم از کودکان، صدایی در نیامد.
    نیک، او را از گردن بلند کرده و به دیوار چسبانده بود. پاهایش روی هوا معلق بودند. ایگان با چشم‌های گرد شده و خس‌خس، به دست بزرگ و سرد نیک، چنگ زد. بیهوده تلاش می‌کرد تا راه تنفسش را باز کند.
    نیک، که برای تهدید، نیش‌هایش را بیرون آورده بود، گفت:
    - بکش کنار و مزاحم نشو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    چند لحظه‌ای به چشمان ایگان خیره ماند تا جدیتش را تثبیت کند. سپس ایگان را روی زمین رها کرد و جادوگر روی زمین افتاد. صدای برخوردش، سکوت اتاق را شکست. خم شد و هوا را بلعید. نیک از کنارش رد شد و به‌سمت سایمون رفت.
    ایگان نایستاد تا ببیند، خون‌آشام رذل چه بلایی سر آن کودکان می‌آورد. همان‌طور که نفسش هنوز سرجایش نیامده بود، ایستاد و سرفه‌کنان به‌سمت در رفت. بدون نگاهی دوباره، در را پشت‌سرش کوبید.
    نیک راضی از تنها ماندن، کنار تخت سایمون ایستاد. یک ساعتی از غروب می‌گذشت و وقتش بود که خون‌آشام تازه متولد شده از خواب بیدار شود.
    نیک کمی استرس داشت. تا کنون کسی را تبدیل نکرده بود؛ اما بارها کریستین را موقع تبدیل دیگران، تماشا کرده بود.
    دکمه‌ی آستینش را باز کرد و آن را بالا کشید. مدل گشاد لباسش کمی مشکل درست کرد و مجبور شد بعد از چندبار بالا کشیدن و پایین آمدن ابریشم، آن را تا بزند تا سرجایش باقی بماند. کمی از مچ بزرگش پدیدار شد. نیش‌هایش را داخل گوشت مچ، فرو کرد. خون سرخ‌رنگ بلافاصله جاری شد.
    روی سایمون خم شد و با دست دیگرش، فک او را گرفت و لبش را پایین کشید. سپس مچ خون‌آلودش را بالای لبان باز شده‌ی او گرفت و اجازه داد تا جادویش، به خون‌آشام حیات ببخشد.
    اولین قطره چکید و میان لب‌های او ناپدید شد. به دنبالش، دومین قطره لیز خورد و حیات بیشتری با خود به داخل بدن سایمون برد. با دومین قطره، به یک‌باره چشمان سبز او باز و به سقف خیره شدند.
    نیک دستش را عقب کشید و به آرامی گفت:
    - خوش اومدی.
    مچ دست خود را لیسید و اجازه داد تا زخم بسته شود. استین لباس ابریشمی سیاه‌اش را با وسواس پایین کشید و دکمه‌ی سفیدش را بست. سپس آستین کت مخمل را هم روی آن کشید و دوباره مرتب و آراسته شده بود.
    چشمان سایمون، با تعلل چرخیدند و روی نیک متوقف شدند. همه چیز در سکوت بود و هیچ واکنشی از طرف سایمون به چشم نمی‌خورد. نیک صاف ایستاد، می‌دانست که بعدش چه می‌شود.
    ناگهان، سایمون هین بلندی کشید و با وحشت روی تخت نشست. در همان حین داد کشید:
    - من مرده بودم!
    از این واکنش، لبخند کم‌رنگی روی لبان نیک شکل گرفت. این صحنه کاملاً برایش آشنا بود. نه تنها بارها خون‌آشامان کریستین این‌گونه بیدار شده بودند، بلکه خودش هم دقیقاً به همین شکل به زندگی برگشته بود. خوب به یاد داشت وقتی را که کریستین کنارش نشست و گفته بود نمی‌گذارد دوباره کسی به نیک ظلم کند.
    مرگ، آخرین خاطره‌ی هر خون‌آشام از زندگی بود و همه‌ی آن‌ها با همین جمله، به استقبال شب می‌رفتند.
    نیک به تقلید از اربـاب و پدرش، لبه‌ی تخت سایمون نشست. لبخند گرمی روی لب نشاند و گفت:
    - تموم شد، دیگه عذاب نمی‌کشی.
    سایمون حیرت‌زده به او نگاه می‌کرد. پلک زد و به آرامی لب باز کرد.
    - تو... من رو کشتی.
    نیک سرش را به‌نرمی تکان داد.
    - و خودمم حیات، قدرت و لـ*ـذت رو بهت بخشیدم.
    سپس سرش را چرخاند و با دست به دوقلوی دختر آشاره کرد و گفت:
    - بیا نزدیک.
    دختر بی‌هیچ ترسی، جلو رفت و کنار نیک متوقف شد. چشمان سیاه و پوست سرخش، معصومیت عجیبی را داد می‌زدند و نیک هم دقیقاً دنبال همین بود.
    به آرامی دست برد و طره‌ی آزاد از موهای بلند سیاه‌اش را پشت گوشش زد. نمی‌خواست تا همین چند تار هم مزاحم شوند. سپس در یک چشم بهم زدن، به کمرش چنگ زد و گردنش را درید.
    خون گرم، لذیذ و حیات بخش، در دهانش جاری شد و چه لذتی بالاتر از نوشیدن مستقیم از رگ جوشان.
    سایمون بوی عجیبی را حس می‌کرد. بویی که باعث می‌شد، لثه‌هایش بخارند و عقلش ضایع شود. حس یک درنده را داشت. مثل یک شیر گرسنه و آهویی زخمی.
    نیک سرش را عقب کشید و اجازه داد تا سایمون، قرمز خوش‌رنگ جاری از گردن دختر را ببیند. درحالی‌که لبان خون‌آلودش را لیس می‌زد، به نگاه گرسنه‌ی سایمون خیره شد. دختر را با دست هل داد و با خنده گفت:
    - همه‌ش مال خودته.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    - چرا این کار رو کردی؟
    سوالش را بالاخره پرسید. بعد سرش را بالا گرفت تا نگاه به او دهد. درست بود که این مرد، نه این خون‌آشام، زندگی جدیدی به او بخشیده بود؛ اما آن‌ها به زور همدیگر را می‌شناختند و سایمون اصلاً از رازهای نیک خبر نداشت.
    تبسمی روی لبان باریک خون‌آشان پیرتر شکل گرفت. از گوشه‌ی چشم به سایمون نگاه کرد؛ ولی جوابی نداد. سایمون پافشاری کرد.
    - من عاشق خون‌آشام بودنم؛ اما... چرا؟
    نیک حرکتی کرد و چرخید تا روبه‌رویش بایستد. هنوز هم اصرار داشت تا لباس‌های انگلیسی‌اش را بپوشد. با اینکه یک سال از با هم بودنشان می‌گذشت، سایمون هنوز هم اطلاعات زیادی از سرورش نداشت؛ مثلا دلیل همین علاقه‌اش، سنش و... .
    نیک با صدای بی‌تفاوتی گفت:
    - شاید احساس تنهایی می‌کردم.
    سایمون خندید و گفت:
    - هر بار همین رو میگی.
    نیک سرش را تکان داد و باز نگاه به دریا داد. سایمون می‌دانست که نیک دریا را خیلی دوست دارد. آن‌قدر که سعی می‌کرد هر شب ساعتی را در این ساحل بگذراند. در جواب سوال ایگان و سایمون هم گفته بود که دریا او را به یاد خانه‌اش می‌اندازد. احتمالاً خانه‌ی زمان انسانیتش را می‌گفت، همان چیزی که سایمون هم گاهی دلتنگش می‌شد.
    دل‌تنگ گرمی نور آفتاب، خنکی آب، مسـ*ـتی و زن خیـ*ـانت‌کارش. با فکر او اخمی روی پیشانی‌اش افتاد. نباید به آن‌ها فکر می‌کرد، نباید!
    - فکر می‌کنم من یه نقطه ضعف دارم.
    سایمون با کنجکاوی نگاهش کرد. چشمان نیک هنوز به دریا خیره بود. دریایی که در این ساعات شب برای انسان‌ها غیرقابل‌دیدن بود؛ ولی بزرگی‌اش را به رخ خون‌آشام‌ها می‌کشید.
    با علاقه پرسید:
    - چه نقطه ضعفی سرورم؟
    نیک لبانش را تکان داد و برای اولین‌بار رازش را به زبان آورد.
    - من در برابر افرادی که از عشق رنج می‌برن ضعف دارم.
    - چی؟!
    تعجب سایمون خیلی آشکار بود، چرا که باعث شد نیک بخندد و مستقیماً نگاهش کند.
    - درست شنیدی!
    سپس باز آبی چشمانش را به دریا داد و بعد از مکث کوتاهی که به سایمون زمان کافی برای تعجب کردن می‌داد، گفت:
    - من زمان انسانیت زندگی خوبی نداشتم سایمون. هفتصد و چند سال پیش زندگی خیلی با حالا متفاوت بود.
    صدایش خاموش شد و لبانش را روی هم فشرد. آن خاطرات را دوست نداشت؛ خاطراتی که ضعفش را توی صورتش می‌زد را دوست نداشت. فکر کردن به آن زن را نمی‌خواست؛ ولی...
    - من یه بچه‌ی وحشی بودم سایمون. می‌دونی وحشی یعنی چی؟ نه خانواده‌ای داشتم و نه فامیلی. فقط من و برادرم بودیم؛ یعنی فکر می‌کنم برادریم؛ چون از وقتی یادم میاد کنارم بود.
    سایمون به‌آرامی حرفش را قطع کرد.
    - نمی‌دونستم یه برادر داری!
    نیک درحالی‌که بی‌توجه به شن‌های نسبتاً خیس، روی زمین می‌نشست، گفت:
    - حالا می‌دونی.
    سایمون هم کنار او جای گرفت و با کنجکاوی منتظر ماند. مثل اینکه اربابش بالاخره لب به سخن گشوده بود.
    - هر چقدر که بزرگتر می‌شدیم، زندگی سخت‌تر می‌شد؛ ولی خب هم رو داشتیم. مهم نبود اون شب غذا کمه یا جای خواب نداریم که از بارون در امان بمونیم؛ هم رو داشتیم؛ اما یه شب هر چی منتظر بودم که ریک برگرده، برنگشت.
    سایمون می‌خواست بپرسد ریک کیست؛ ولی می‌دانست احمقانه است. قطعاً ریک برادرش بود. خون‌آشام ادامه داد:
    - رفتم دنبالش و فهمیدم که گیر افتاده. از یه قمارخونه‌ی لعنتی می‌گذشت و گیر افتاده بود. شاید اگر من اون شب ولش می‌کردم همه‌چیز شکل متفاوتی داشت.
    به سایمون نگاه کرد و با خنده گفت:
    - شاید هیچ‌وقت هم رو نمی‌دیدیم و جسدم تا الان تبدیل به یه مشت خاک شده بود.
    سپس دوباره نگاهش را برگرداند. سایمون با احتیاط پرسید:
    - اونجا بود که تبدیل شدی؟
    نیک سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. با این‌کار موهای طلایی‌اش در دست باد به رقـ*ـص درآمدند.
    - نه.
    با صدای گرفته‌ای اضافه کرد:
    - اونجا بود که عاشق شدم.
    سایمون انتظارش را نداشت؛ ولی به طرز عجیبی غم درون صدایش اربابش را درک می‌کرد.
    - صاحب اون قمارخونه هلن بود. یه خون آشام لعنتی که به‌محض دیدنم خشکش زد، عصبانی شد و بعد دستور داد تا جفتمون رو شلاق بزنن.
    نیک دست راستش را حرکت داد و با انگشت اشاره مشغول هنرنمایی روی شن‌های نم‌دار شد. ادامه داد:
    - وقتی خوب شلاق خوردیم ریک رو ول کردن و من رو با خودشون بردن. نمی‌دونم به کجا دقیقاً، اما شبیه به یه قلعه بود.
    سرش را بالا برد و به سایمون نگاه کرد. با تبسم تلخی ادامه داد:
    - اونجا بود که تبدیل شدم و دیگه ریک رو ندیدم.
    برای لحظه‌ای حس ترحم در سایمون پدید آمد. دلش می‌خواست نیک را به آغـ*ـوش بکشد و بگوید که برادرش می‌شود؛ اما نتوانست. اين ابهت همیشگی نیک، مانع شد.
    خالقش دوباره چشمانش را چرخاند و به هنرنمایی‌اش پرداخت؛ ولی داستانش را نیمه‌کاره رها نکرد.
    - البته نه همون لحظه، برای یک سال شاید هم بیشتر شکنجه می‌شدم. جادوگرهای زیادی، کسایی که هزاران برابر ایگانی که می‌بینی ماهرن، می‌اومدن و می‌رفتن و طلسم‌هایی روم اجرا می‌کردن. از بین حرف‌هاشون فهمیدم که من یه میزبانم! احتمالاً ندونی چیه.
    کمی مکث کرد. سایمون نمی‌دانست که نیک قصد ندارد ادامه دهد یا اینکه دنبال کلمات خوبی برای توصیف آن واژه‌ی میزبان می‌گردد؛ اما قبل از اینکه هر سوالی بپرسد نیک باز به حرف آمد.
    - میزبان به کسی میگن که روحش توانایی تقسیم جسمش رو با بقیه داره.
    با لبخند از سایمون پرسید:
    - به روح اعتقاد داری؟
    سایمون شانه‌اش را بالا انداخت.
    - پدر و پسر و روح‌القدوس؟القدوس؟ مذهبی نیستم.
    نیک خندید.
    - اون مذهبه. روح چیزیه که به جسم زندگی و حیات میده. بدون روح جسم معنایی نداره و فقط گوشت و استخونه.
    سایمون متفکرانه پرسید:
    - پس یعنی تو می‌تونی هم خودت باشی و هم یکی دیگه؟
    نیک تایید کرد.
    - درسته، البته نه الان. خون‌آشام بودن این نفرین رو ازم گرفت.
    صدایش آنقدر بی‌تفاوت بود که سایمون نمی‌دانست نیک واقعاً اهمیت نمی‌دهد یا اینکه تظاهر می‌کند. اربابش ادامه داد:
    - اون زن، هلن، علاقه‌ی زیادی به این داشت که روح خودش رو توی بدن میزبان‌ها قرار بده و لـ*ـذت‌های انسانی رو تجربه کنه. اگر تو یه میزبان نباشی و بخوان یکی دیگه رو درونت فرابخونن، هم روح تو نابود میشه و هم روح غاصب. ولی من این قابلیت خاص رو داشتم.
    - پس هلن واردت شد؟
    نیک سرش را به طرفین تکان داد. دوباره مشغول هنرنمایی‌اش بود.
    - نه، چون مطمئن نبود که من یه میزبان باشم، اول باید جادوگرها آزمایشم می‌کردن.
    با خنده تلخی پرسید:
    - می‌دونی توی اون دوران چی شد که عاشقش شدم؟
    منتظر جواب نبود؛ چرا که پوزخند تلخی روی لبانش شکل بست و خودش گفت:
    - کسی که می‌اومد دلداریم می‌داد و می‌گفت به خاطر ظلم برادرش اونجام، خود هلن بود. هربار بعد از هر شکنجه‌ای اون بود که می‌اومد سرم رو روی دامنش می‌گرفت و دل‌داریم می‌داد. این شد که اون فرشته‌ی شیطون صفت، راهش رو به قلبم باز کرد.
    سپس سکوت بینشان برقرار شد. سایمون حالا کاملاً حرف نیک را از نقطه‌ضعف درک میکرد. پرسید:
    - ولی هلن نبود که تبدیلت کرد، بود؟
    نیک نگاهش را بالا نیاورد و سرسختانه به شن‌ها خیره بود.
    - البته که نه. تبدیل‌کننده‌ی من کریستین بود؛ برادر هلن. یادمه وقتی من رو که در حال مرگ بودم نجات داد، بهم قول داد که نمی‌ذاره دیگه کسی بهم ظلم کنه و نذاشت.
    لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و حالا می‌شد غرور را در آن حس کرد.
    سپس خون‌آشام در عرض یک پلک زدن، جلوی سایمون ایستاده بود، دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
    - منم نمی‌ذارم کسی به تو ظلم کنه.
    دل سایمون از این حرف او گرم شد. دست مردانه‌اش را میان دستان او قرار داد و ایستاد. اجازه داد پیوندشان قوی‌تر شود. بین آن‌ها چهره‌ی زیبای هلن روی ماسه‌ها نقش بسته بود؛ ولی هردو مرد آن را لگدمال کردند و دوش‌به‌دوش هم از ساحل دور شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ۱۹۴۰- نیواورلانز، قصر خون
    نه تخت سنگ غول‌پیکر اطرافشان را احاطه کرده بودند و یک دایره ساخته بودند. سه جادوگر در رداهای بلند سیاه و چوب‌دستی‌های بزرگ هم دایره‌وار دور او می‌چرخیدند. او با بالاتنه‌ی برهـ*ـنه میان ستاره‌ی شش‌پر، چهارزانو نشسته بود و به سروصورتش، خون خرگوش قربانی کشیده شده بود. چشمانش بسته بودند و با گوش جان به صدای کائنات گوش می‌داد.

    سه جادوگر می‌چرخیدند و مراسم را کامل می‌کردند. ناگهان، چشمانش باز شدند و هشدار داد:
    - داره میاد!
    با این حرفش هر سه جادوگر متوقف شدند. وحشتی ناگهانی در هر چهار نفر به جنش افتاد. نفس در سـ*ـینه‌ی هرسه حبس شد و چشمان هراسانشان روی خون‌آشام اسبق ماند. همه می‌دانستند چه کسی می‌آید!
    یکی از آن‌ها سریع‌تر از دو نفر دیگر، به خود آمد. حلـ*ـقه را ترک کرد و داد کشید:
    - تلپورت کنید!
    اما به ناگه صدای خشمگینی داد زد:
    - هیچ‌کس هیچ‌جایی نمیره!
    سایمون با شنیدن صدای او، با ناامیدی چشمانش را بست. اربابش مثل همیشه سر رسیده بود. رو به سه جادوگر وحشت‌زده، لب زد:
    - فرار کنید.
    سپس با نیش‌های برهـ*ـنه و غرشی که نیک را به دوئل می‌خواند، ایستاد و برگشت تا با مقابله با او، برای دیگران وقت بخرد.
    در میان سنگ‌های قد بلند، نیک با نگاهی خشمگین و نیش‌هایی که متقابلاً بیرون زده بودند، ایستاده بود. مه غلیظ شب، جلوی دید را گرفته بود؛ ولی سایمون به خوبی نیک را می‌دید و خشمش را حس می‌کرد.
    دست‌هایش پوشیده در دستکش‌های چرم سیاه بوده و از روی خشم زیاد‌، مشت شده بودند. باد سرد و زوزه‌کشان میان موهای نسبتاً بلند و کدرش می‌پیچید و آن‌ها را به بازی گرفته بود. دنباله‌ی پیراهن سیاه‌اش هم به پیروی از موهایش می‌رقـ*ـصیدند؛ ولی دلبری هیچ‌کدام از وحشتی که به ناگه در سیـ*ـنه‌ی سایمون افتاده بود، نمی‌کاست. می‌دانست که سر رسیدن نیک، یعنی تنها یک نفر از آن‌ها می‌تواند زنده به استقبال فردا برود.
    خون‌آشام قدمی به جلو گذاشت و غرید:
    - من بهت اخطار دادم!
    صدایش چون تیری زهرآلود به‌سمت سایمون پرت شد و مستقیماً در قلب بی‌جانش نشست.
    سایمون جوابی نداشت. او از خالق، پدر و اربابش سر باز زده بود؛ اما هراسی نداشت. برای عشق همه چیز را می‌داد، دقیقاً همان‌طور که از نیک آموخته بود. متقابلاً غرید:
    - من هم تصمیمم رو گرفتم.
    در یک هزارم ثانیه، نیک فاصله‌ی بینشان را به قصد دریدن قلب سایمون، طی کرد؛ اما از آنجایی که سایمون در دامان خود او پرورش یافته بود، دست استاد را خواند و به موقع خودش را عقب کشید. از میان سنگ‌ها عبور کرد و چندین متر میان خود و او فاصله انداخت. نیک تنها توانست به جای خالی سایمون چنگ بزند.
    سایمون از همان فاصله داد کشید:
    - من نمی‌خوام باهات بجنگم.
    سعی میکرد با صدایش نشان دهد که واقعاً نمی‌خواهد بجنگد.
    نیک به جای جواب دادن، دوباره به‌سمت او یورش برد. این بار، سن و قدرت بیشترش، او را مغلوب کرد و توانست یقه‌ی سایمون را در لحظه‌ی آخر چنگ بزند. با یک حرکت او را هل داد و فرزندش در هوا به پرواز در آمد. فرودش مساوی بود با برخورد با تخته سنگ سیاه و بزرگی که جزئی از حلـ*ـقه‌ی انجام مراسم بود. البته آن‌ها بیرون از حلـ*ـقه بودند و قدرت جادویی خارج از آن کمتر بود.
    درد در تمام ستون فقرات خون‌آشام پیچید. مطمئن بود که چندتایی از استخوان‌هایش شکسته‌اند و لعنت به آن‌ها که خوب شدنشان، زمان می‌برد.
    حس کرد صدای پرواز چیزی را به‌سمت خودش می‌شنود. تمام حواس خون‌آشامی‌اش با وجود درد، به کار افتادند و به موقع جاخالی داد. خودش را با سرعت خون‌آشامی، جلو کشید و روی علف‌های هرز، غلت خورد. چوبی که به‌سمتش پرت شده بود، محکم به تخت سنگ اصابت کرد؛ نوک تیزش شکست و بعد با شدت به زمین افتاد.
    سایمون، لحظه‌ی دیگری معطل نکرد و روی پایش ایستاد. نیک دوباره داشت به‌سمت او می‌آمد. سایمون آخرین نگاه را انداخت و بعد دوید.
    مهم نبود به کجا، تنها دوید تا از خالقش فرار کند، از جرمش فرار کند، از خودش فرار کند.
    میان جاده‌ی خاکی می‌دویدند و همین باعث شده بود تا خاک زیادی به هوا برخیزد. زیر آسمان پر ستاره‌ی حومه‌ی نیواورلانز، مردم شهر، شبی آرام داشتند؛ اما بیرون شهر، دو خون‌آشام، یک خالق و یک فرزند، به قصد مرگ دوئل می‌کردند.
    ناگهان سایمون حس درد شدیدی را در ساق پایش حس کرد. درد آن‌قدر شدید بود که کنترلش را از دست داد و با سرعت زیادش، به زمین افتاد و غلت خورد. غلت زد و غلت زد، تا اینکه پانصد متر جلوتر متوقف شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا