- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
سال ۱۷۵۰، کشتی مسافری آنیا، آبهای آزاد
آشنایی نیک با تنها فرزندش، داستان سادهای دارد.
نیک تنها مسافر کشتی آنیا بود. در اصل تنها مسافر نامیرای کشتی. به دستور کریستین، خالقش، میرفت تا سرزمین جدید را کشف کند. آمریکایی که همگان دم از آن میزدند.
شنلش را بیشتر دور خود پیچید. نمیخواست تا ظاهر رنگپریدهاش توجه کسی را جلب کند. لباسش مثل انگلیسیهای اشرافزاده میماند. پارچهی براق ابریشمیاش، دوخت هنرمندانهی خیاط سلطنتی و جواهرات دوخته شده روی آستین و یقهاش هر کسی را وسوسه میکرد. اگر دزدی در این کشتی خفتش میکرد، قطعاً نمیتوانست خودش را کنترل کند تا گلوی او را ندرد.
نگاه آبیاش را به بیکران سیاه داد. در این ساعات از شب، کمتر کسی بیرون میآمد و روی عرشه پا میگذاشت؛ سردی هوا، تاریکی اطراف و خوفناکی دریا مزید علت بودند؛ اما برای نیک، شب مایهی آرامش بود. میتوانست با آن چشمهای تیزبین و جادوییاش به راحتی در آن تاریکی ببیند. نگهبانش هم نیاز به آرامش داشت. همان نگهبان کاردرستی که کریستین وبال گردنش کرده بود.
سری تکان داد و بیشتر در شنلش فرو رفت. نگهبان بیچاره، آن پسر مو فرفری، چندان هم وبال گردن نبود و در اصل، روزها خوب کارش را انجام میداد، طوری که با گذشت شش روز از سفرشان، نیک روزها در آرامش بود.
صدای فینفینی توجهش را جلب کرد. صدا را خوب میشناخت، گریه بود؛ اما گریهی یک مرد! خطی میان ابروهایش افتاد. مردها که نباید گریه میکردند. به خودش گفت:
- به تو ربطی نداره.
چشمهایش را بست و گوشش را به صدای موجهای لـ*ـذتبخش دریا داد؛ ولی هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که با اخم غلیظتری چشمهایش را باز کرد. گریهی مرد بلندتر شده بود، با اینکه آنقدر بلند نبود تا کسی را بیدار کند، برای گوشهای تیز نیک اعصاب خردکن بود.
چیزی در گریهاش وجود داشت که توجه نیک را جلب کرد؛ سوز و غمی عجیب گوش را نـ*ـوازش میداد.
سری تکان داد و در یک تصمیم ناگهانی، از جایش تکان خورد و در تاریکی بهسمت صدا حرکت کرد. میدانست که حرکت در تاریکی برای یک خونآشام، به منزلهی این است که هیچ چشم فانیای او را نخواهد دید؛ حداقل تا وقتی خودش نخواهد.
چشمهایش خیلی زود جسم نحیفی را در گوشهای تشخیص داد. مردی در سایهها چنبره زده بود و گریهکنان مینوشید. مثل اینکه او هم همانند نیک، نمیخواست توجه کسی را جلب کند.
نیک جلوتر رفت؛ اما آنقدر بیصدا حرکت میکرد که انگار اصلاً کسی حرکت نمیکرد.
مرد قطعاً یک انگلیسی بود؛ اما از طبقهی عوام. کت بلند کهنه و قهوهایرنگی به تن داشت و شلوار سیاه و جورابهای سفیدش آن را تکمیل میکردند. کفشهایش هم همان چرم بنددار طبقهی عوام بود.
نیک میدید که او به بدنهی کشتی تکیه داده است و هر از گاهی نالهای از لبانش بیرون میآید. به قدری ترحم برانگیز بود که اگر نیک جانش را در همان لحظه میگرفت، قطعاً به او لطف کرده بود.
شاید اگر بیحوصلگی نیک آن شب وجود نداشت، هیچوقت اتفاقات بعدی و بعدیاش رخ نمیداد. از سایهها بیرون رفت و این بار قدمهایش با صدا بودند.
مرد ترحمبرانگیز با ترس از جا پرید و هراسان پرسید:
- کی... کی اونجاست؟
نیک شنلش را کمی باز کرد تا شاید انگلیسی بودنش، مرد را آرام کند. با صدایی که سعی میکرد دقیقاً مثل یک انسان باشد، گفت:
- شب سردیه و هیچ مردی نباید تنها نوشیدنی بخوره.
مرد نفس راحتی کشید. دوباره روی پاهایش نشست. جوابی نداد؛ ولی پوزخندش کاملاً صدادار بود. با حرص آشکاری مشتش را روی گردن بطری فشار میداد. نیک مطمئن بود که مرد از چیزی رنج میبرد؛ اما نمیدانست چه و همین بازی را جالب میکرد.
جلوتر رفت و نزدیک به مرد، اما با فاصلهی محتاطانهای به عرشه تکیه زد. سکوت بینشان را فقط صدای امواج خروشان آب آزاد میشکست و البته نفسهای مرد. نیک کلمات را در ذهنش بالا و پایین کرد. ارتباط بر قرار کردن با انسانها کمی سخت بود.
- زن داری؟
مرد بود که زودتر از نیک به حرف آمد. نیک خوشحال از این مکالمه، به استقبال سوال رفت.
- نه.
مرد پوزخند زد و گفت:
- پس خداوند رو شکر کن. زنهای جادوگر!
لحنش تند و تیز بود. بطری را لب دهانش گذاشت و قورتقورت بالا داد. نیک میتوانست بوی تیزی را حس کند و بگوید که قطعاً الـ*ـکل دست مرد، قیمت بالایی دارد. هر چند که خودش قرنها بود که لب به چیزی جز خون نزده بود.
نیک از گوشهی چشم نگاهش کرد. قطعاً مرد خوشسیمایی بود. موهای خرمایی بلندش را از پشت بسته بود؛ ولی باز هم تارهای زیادی پریشان روی صورتش پخش شده بودند. بدن قویای هم داشت و نشان میداد که مرد کاری ایست. با این حال طوری تکیه داده بود که انگار دیگر نمیتواند بار زندگی را روی شانههای پهنش تحمل کند. یک پایش را داخل شکمش جمع کرده و دیگری را هم دراز کرده بود. دست چپش روی پای جمع شدهاش قرار داشت و بطری نوشیدنی را در دست تکان میداد.
- چرا؟
مرد نالهای کرد و جواب نداد. نیک سعی کرد او را ترغیب کند.
- دارم میرم ببینم این سرزمین تازه پیدا شده چطوره. میخوام با فی، عشق زندگیم، اونجا رو خونهمون کنیم.
حرفهایش سر و ته دروغ بودند؛ ولی خب مرد از کجا میخواست بفهمد؟ نیک فعلاً ماموریت داشت تا او را به حرف زدن وادار کند وگرنه با آن حجم غم و مشـ*ـروب قطعاً در خواب سکته میکرد. بالاخره مرد، دم به تلهی نیک داد.
- منم یه زمانی آرزوهایی مثل مال تو داشتم.
آشنایی نیک با تنها فرزندش، داستان سادهای دارد.
نیک تنها مسافر کشتی آنیا بود. در اصل تنها مسافر نامیرای کشتی. به دستور کریستین، خالقش، میرفت تا سرزمین جدید را کشف کند. آمریکایی که همگان دم از آن میزدند.
شنلش را بیشتر دور خود پیچید. نمیخواست تا ظاهر رنگپریدهاش توجه کسی را جلب کند. لباسش مثل انگلیسیهای اشرافزاده میماند. پارچهی براق ابریشمیاش، دوخت هنرمندانهی خیاط سلطنتی و جواهرات دوخته شده روی آستین و یقهاش هر کسی را وسوسه میکرد. اگر دزدی در این کشتی خفتش میکرد، قطعاً نمیتوانست خودش را کنترل کند تا گلوی او را ندرد.
نگاه آبیاش را به بیکران سیاه داد. در این ساعات از شب، کمتر کسی بیرون میآمد و روی عرشه پا میگذاشت؛ سردی هوا، تاریکی اطراف و خوفناکی دریا مزید علت بودند؛ اما برای نیک، شب مایهی آرامش بود. میتوانست با آن چشمهای تیزبین و جادوییاش به راحتی در آن تاریکی ببیند. نگهبانش هم نیاز به آرامش داشت. همان نگهبان کاردرستی که کریستین وبال گردنش کرده بود.
سری تکان داد و بیشتر در شنلش فرو رفت. نگهبان بیچاره، آن پسر مو فرفری، چندان هم وبال گردن نبود و در اصل، روزها خوب کارش را انجام میداد، طوری که با گذشت شش روز از سفرشان، نیک روزها در آرامش بود.
صدای فینفینی توجهش را جلب کرد. صدا را خوب میشناخت، گریه بود؛ اما گریهی یک مرد! خطی میان ابروهایش افتاد. مردها که نباید گریه میکردند. به خودش گفت:
- به تو ربطی نداره.
چشمهایش را بست و گوشش را به صدای موجهای لـ*ـذتبخش دریا داد؛ ولی هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که با اخم غلیظتری چشمهایش را باز کرد. گریهی مرد بلندتر شده بود، با اینکه آنقدر بلند نبود تا کسی را بیدار کند، برای گوشهای تیز نیک اعصاب خردکن بود.
چیزی در گریهاش وجود داشت که توجه نیک را جلب کرد؛ سوز و غمی عجیب گوش را نـ*ـوازش میداد.
سری تکان داد و در یک تصمیم ناگهانی، از جایش تکان خورد و در تاریکی بهسمت صدا حرکت کرد. میدانست که حرکت در تاریکی برای یک خونآشام، به منزلهی این است که هیچ چشم فانیای او را نخواهد دید؛ حداقل تا وقتی خودش نخواهد.
چشمهایش خیلی زود جسم نحیفی را در گوشهای تشخیص داد. مردی در سایهها چنبره زده بود و گریهکنان مینوشید. مثل اینکه او هم همانند نیک، نمیخواست توجه کسی را جلب کند.
نیک جلوتر رفت؛ اما آنقدر بیصدا حرکت میکرد که انگار اصلاً کسی حرکت نمیکرد.
مرد قطعاً یک انگلیسی بود؛ اما از طبقهی عوام. کت بلند کهنه و قهوهایرنگی به تن داشت و شلوار سیاه و جورابهای سفیدش آن را تکمیل میکردند. کفشهایش هم همان چرم بنددار طبقهی عوام بود.
نیک میدید که او به بدنهی کشتی تکیه داده است و هر از گاهی نالهای از لبانش بیرون میآید. به قدری ترحم برانگیز بود که اگر نیک جانش را در همان لحظه میگرفت، قطعاً به او لطف کرده بود.
شاید اگر بیحوصلگی نیک آن شب وجود نداشت، هیچوقت اتفاقات بعدی و بعدیاش رخ نمیداد. از سایهها بیرون رفت و این بار قدمهایش با صدا بودند.
مرد ترحمبرانگیز با ترس از جا پرید و هراسان پرسید:
- کی... کی اونجاست؟
نیک شنلش را کمی باز کرد تا شاید انگلیسی بودنش، مرد را آرام کند. با صدایی که سعی میکرد دقیقاً مثل یک انسان باشد، گفت:
- شب سردیه و هیچ مردی نباید تنها نوشیدنی بخوره.
مرد نفس راحتی کشید. دوباره روی پاهایش نشست. جوابی نداد؛ ولی پوزخندش کاملاً صدادار بود. با حرص آشکاری مشتش را روی گردن بطری فشار میداد. نیک مطمئن بود که مرد از چیزی رنج میبرد؛ اما نمیدانست چه و همین بازی را جالب میکرد.
جلوتر رفت و نزدیک به مرد، اما با فاصلهی محتاطانهای به عرشه تکیه زد. سکوت بینشان را فقط صدای امواج خروشان آب آزاد میشکست و البته نفسهای مرد. نیک کلمات را در ذهنش بالا و پایین کرد. ارتباط بر قرار کردن با انسانها کمی سخت بود.
- زن داری؟
مرد بود که زودتر از نیک به حرف آمد. نیک خوشحال از این مکالمه، به استقبال سوال رفت.
- نه.
مرد پوزخند زد و گفت:
- پس خداوند رو شکر کن. زنهای جادوگر!
لحنش تند و تیز بود. بطری را لب دهانش گذاشت و قورتقورت بالا داد. نیک میتوانست بوی تیزی را حس کند و بگوید که قطعاً الـ*ـکل دست مرد، قیمت بالایی دارد. هر چند که خودش قرنها بود که لب به چیزی جز خون نزده بود.
نیک از گوشهی چشم نگاهش کرد. قطعاً مرد خوشسیمایی بود. موهای خرمایی بلندش را از پشت بسته بود؛ ولی باز هم تارهای زیادی پریشان روی صورتش پخش شده بودند. بدن قویای هم داشت و نشان میداد که مرد کاری ایست. با این حال طوری تکیه داده بود که انگار دیگر نمیتواند بار زندگی را روی شانههای پهنش تحمل کند. یک پایش را داخل شکمش جمع کرده و دیگری را هم دراز کرده بود. دست چپش روی پای جمع شدهاش قرار داشت و بطری نوشیدنی را در دست تکان میداد.
- چرا؟
مرد نالهای کرد و جواب نداد. نیک سعی کرد او را ترغیب کند.
- دارم میرم ببینم این سرزمین تازه پیدا شده چطوره. میخوام با فی، عشق زندگیم، اونجا رو خونهمون کنیم.
حرفهایش سر و ته دروغ بودند؛ ولی خب مرد از کجا میخواست بفهمد؟ نیک فعلاً ماموریت داشت تا او را به حرف زدن وادار کند وگرنه با آن حجم غم و مشـ*ـروب قطعاً در خواب سکته میکرد. بالاخره مرد، دم به تلهی نیک داد.
- منم یه زمانی آرزوهایی مثل مال تو داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: