کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
دست راستم را از زیر سرم بیرون می‌کشم و روی پهلوی چپم می‌چرخم. دست آزادم بالا می‌رود و به همراه تلفن همراهم که‌ آن‌طرف بالش گذاشته‌ شده است، پایین می‌آید. صفحه‌اش را رو به چشم‌هایم تنظیم می‌کنم و با رقـ*ـص انگشت‌هایم به روی صفحه کلیدش، رمزش را می‌زنم.
عمیق‌تر که خودم را کنکاش می‌کنم، به‌گونه‌ای غریب متوجه می‌شوم فراتر از یک حرف‌زدن ساده، حضور شایگان را می‌خواهم. باشد! حرف هم نزدیم، نزدیم. تنها باشد. کنارش چیزی را پیدا می‌کنم که در لحظه‌های نبودش در این وضعیت گمشده است؛ امنیت! به خودش هم گفته بودم. حامی است؛ از آن خوب‌هایش. از آن‌هایی که امنیت می‌دهند، آرامش به ارمغان می‌آورند، آرامَت می‌کنند.
وارد صفحه‌ی تلفن و پس از آن، گزارش‌هایش می‌شوم. آخرین شماره‌ای که کنارش فلشی سبزرنگ به چشم می‌آید، به شایگان تعلق دارد. انگشت شستم را به رویش می‌زنم. زیرش گزینه‌ی تماس‌گرفتن پیدا می‌شود. کافی است یک ضربه‌ی دیگر به روی همان گزینه بزنم و بعد، شایگان در این زمان خواب نیست؟
«احتمالاً برای نمازخوندن بیدار شده.»
«اگه نه، چی؟ شاید زودتر نمازش رو خونده و خوابیده. شاید هم چند لحظه‌ بعد بیدار میشه و می‌خونه.»
«شاید هم همین الان بیدار شده باشه.»
«شاید!»
تلفن همراهم را خاموش می‌کنم‌ و نفسی آرام، به صورت آه‌مانند بیرون می‌دهم. نمی‌خواهم برایش مزاحمتی ایجاد کنم. با این حال معتقدم تنها او می‌تواند آرام‌ترم کند و این اعتقاد برای خودم هم غریب و غیرقابل باور است.
من از نفرت از او به کجا رسیده‌ام که حضورش را می‌خواهم؟
نور سرخ کم‌توانی که می‌آید و می‌رود، چشم‌هایم را می‌زند و آن‌ها را به روی سرمنشأ خودش می‌کشد. هم‌زمان صدای تیک‌‌تاک ساعت نیز در گوش‌هایم جان می‌گیرد. سرچشمه‌ی هر دو، همان گوش‌گیر زمستانی است که روی زمین افتاده و دوباره من را به گفت‌وگو فرا می‌خواند. با نفرت نگاهش می‌کنم! اگر آن قطره‌ خون‌هایِ مزاحم نبودند، بی‌شک تا به الان آن گوش‌گیر زمستانی را شش تکه کرده و درون سطل زباله‌ی سر کوچه انداخته بودَم.
به اجبار، با تکیه به دست‌هایم‌ روی تخت می‌نشینم و سپس از روی آن بلند می‌شوم. با قدم‌هایی آرام که حکایت از بی‌میلی‌ام دارند، به‌سمتش می‌روم. زانوهایم را خم می‌کنم و کنارش روی زانوهایم می‌نشینم. تصور نبودش، لـ*ـذت‌بخش و حقیقت بودنش زجرآور است.
از روی زمین بَرَش می‌دارم و با احتیاط، دوباره آن را روی گوش‌هایم می‌گذارم. مجبور بودن به شنیدن صدای زمان، تاوان کدام گناهم است؟ نمی‌دانم.
- خوب خوابیدی؟
سؤالش من را به فکرکردن وامی‌دارد. خواب؟ بیشتر شبیه یک نوع بیهوشی بود.
- خودتون چی فکر می‌کنین؟
- لازم نیست من رو جمع ببندی. من و تو دوستیم ایرِن، مگه نه؟
لحن دوستانه‌اش این‌بار حالم را بد می‌کند. آب‌ دهانم را قورت می‌دهم و از عق‌زدنم جلوگیری می‌کنم. دوستیِ من با او؟ خوابش هم زیبا نیست! قاطعانه می‌گویم:
- نه.
- می‌دونی چرا دوباره صدات زدم؟
لحنش جدی می‌شود و رگه‌هایی از تهدید به خود می‌گیرد.
- خواستم بگم حرف‌های زینب رو جدی بگیر.
پلک می‌زنم و محکم جوابش را می‌دهم:
- جدی گرفتم.
- وقتی همه‌چیز رو بهت میدم، سه هفته برای کشتن یه آدم زمان کافی‌ایه. نمی‌خوای بکشی، نکش؛ ولی حرف‌هام رو تا آخر گوش بده و بعد تصمیم بگیر. فردا صبح برو خونه‌ی پدرت و بالاترین قفسه‌ی کتابخونه‌ی اتاقت رو زیرورو کن. تا اون‌موقع یه فلش اون‌جا گذاشته شده که ریز اطلاعات اون مرد توشه. هر‌ چی که برای کشتنش لازم باشه! امروز بهت وقت میدم تا اتفاق پیش اومده رو هضم کنی. سوزش دستت از فردا صبح شروع می‌شه و ذره‌ذره توی کل بدنت پیشروی می‌کنه تا زمانی که اون مرد رو بکشی یا مرگش رو تضمین کنی. اگه سه هفته بگذره و چنین کاری نکنی، سوختگیت اون‌قدر شدید میشه که دلیل محکمی برای مرگت باشه و در غیر این صورت، آروم می‌گیره و پس از تموم‌شدن این زمان سه هفته‌ای، با یه مورد جدید به‌سراغت میام.
در طول این سه هفته، تحت هر شرایطی، من دیگه حرفی با تو ندارم و این گوش‌گیر، عادی و بی‌ارزش میشه. به هر حال انتخاب هر کدوم از این مسیرهای مشخص‌شده با خودته ایرِن! در نهایت، قبل از این خداحافظی سه هفته‌ای باید بگم من منتظر تصمیم درستی که تو می‌گیری، هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    صدایش چنان قطع می‌شود، گویی از ازل وجود نداشته است. به آرامی و بی‌حال، گوش‌گیر زمستانی را از روی گوش‌هایم برمی‌دارم و بلند می‌شوم. به هر حال من تصمیمم را گرفته‌ام. به آتشم هم بِکِشد، آدم نمی‌کُشَم.
    به نظرم لفظ درست برای مفهوم درست، مناسب نیست. باید برای این مفهوم لفظی را انتخاب می‌کردند که از اول یا آخر خواندنش، تفاوتی نداشته باشد. من، نکشتن را درست می‌بینم و زمان، چنین دیدگاهی را نسبت به کشتن دارد. هر دو هم به درستی نوع دیدگاهمان اعتقاد داریم. این میان درست من و او در تضاداند و در عین حال، هر کدام به نوعی درست. گیج‌کننده است.
    گوش‌گیر زمستانی را روی میز پرت می‌کنم و خودم لبه‌ی تخت می‌نشینم. آرنج خمیده‌ی دست‌هایم را پایین ران پاهایم می‌گذارم و سرم را تا قرارگرفتن در میان دست‌هایم، پایین می‌آورم و کمرم را خم می‌کنم‌. انگشت‌هایم درون موهایم فرو می‌روند و دست‌هایم، سرم را معلق در هوا نگه می‌دارند. با پای راستم روی زمین ضرب می‌گیرم. قصد و هدف خودم از انجام این کارها را نمی‌توانم درک کنم.
    روانی شده‌ام؟ شاید.
    نگاهم بی‌دلیل به زمین دوخته شده است و در عین بازبودن چشم‌هایم، چیزی نمی‌بینم. صدای برخورد مداوم پای راستم به زمین، در گوش‌هایم می‌پیچد.
    نمی‌دانم چه مدت زمانی به همین روال می‌گذرد که صدای تق‌تق در، پای راستم را روی زمین متوقف می‌کند و سرم را بالا می‌آورد.
    - بله؟
    صدای مامان با تعجب از پشت در بلند می‌شود:
    - بیداری ایرِن؟! پس چرا برای صبحونه نمیای؟ بلند شو دختر! من و حاجی توی آشپزخونه منتظرتیم.
    حرف مامان، ابروهایم را بالا می‌اندازد. با تعجب سرم به‌سمت پنجره‌ی پایین تخت می‌چرخد. خورشید طلوع کرده است. خدای من! حالا می‌توانم دلیل دردگرفتن کمرم را درک کنم. به کل گذر زمان از دستم در رفته بود.
    از روی تخت بلند می‌شوم و دست‌هایم را رو به بالا می‌کشم. نفسم را بیرون می‌دهم و لباس آستین‌کوتاهم را مرتب می‌کنم. از آنجایی که پس از نماز نخوابیده‌ام، نیازی به شستن صورتم نیست.
    به‌سمت آینه‌ای که آن‌طرف میز، در خود دیوار کار شده، می‌روم. قسمت پایینی‌اش به قدری جلو آمده که جا برای گذاشتن برس باشد. برس خاکستری‌ام را برمی‌دارم و به جان موهای مشکی‌ام که نوبل درهم فرورفتن و گره‌خوردن را دارند، می‌افتم.
    با شانه‌کردنشان، درهم فرورفتگی و گره‌هایشان باز می‌شوند و عیناً شبیه یال شیر، روی سرم باد می‌کنند و تنها تفاوتشان با یال شیر، رنگشان است.
    موهای درون برس را می‌گیرم و آن را سر جایش، جلوی آینه می‌گذارم. لحظه‌ی کوتاهی به ردیف بخیه‌های گوشه‌ی صورتم که نزدیک به خط رویش موهایم قرار دارند، نگاه می‌کنم. رویشان خالی است. پس از نماز یادم رفت دوباره زخم سرم را پانسمان کنم. به هر حال گمان نمی‌کنم قرارگرفتنش در معرض هوای داخل خانه، آسیبی به من برساند. رساند هم رساند. من که از فردا شروع به سوختن می‌کنم، این هم رویش. نگاه از خودِ درون آینه‌ می‌گیرم و از اتاق، خارج می‌شوم.
    با ورود به آشپزخانه، لبخندی اجباری اما طبیعی روی لب‌هایم می‌نشانم و با صدای بلند می‌گویم:
    - سلام. صبح‌ به‌خیر.
    آقارضا پشت میز نشسته است و مامان، تخم‌مرغ می‌پزد. قبل از مامان، آقارضا با لبخند جواب لبخندم را می‌دهد.
    - سلام ایرِن‌جان. گله‌ها ازت دارم‌ها!
    با دست به صندلی روبه‌روی خودش اشاره می‌کند.
    - بیا بشین.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - چشم.

    قبل از نشستن پشت میز، به‌سمت کابینت زیر سینک ظرفشویی می‌روم و‌ درش را باز می‌کنم. سطل زباله‌ای آبی‌رنگ درونش گذاشته شده است. گلوله‌ی موی درون دستم را داخل همان سطل زباله می‌اندازم و در کابینت را می‌بندم. هم‌زمان تخم‌مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی مامان هم آماده می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    در حالی که مامان به کامل‌کردن چینش بی‌نقص میز صبحانه‌ می‌پردازد، شیر آب سرد را باز می‌کنم و دست‌هایم را با مایع، زیر جریان آبِ روانش می‌شویم. در پایان، با دست به روی شیر، آب می‌ریزم و سپس آن را می‌بندم. راهم را به‌سمت حوله‌ی کنار یخچال آشپزخانه کج می‌کنم که آقارضا می‌گوید:
    - چند روزه خونه‌ی مایی و من هنوز تو رو درست‌وحسابی ندیدم. آخه آدم هم انقدر کم‌پیدا؟ کلاً یه صبحونه‌ای ما تو رو می‌بینیم که اگه حاج‌خانوم صدات نزده بود، امروز از زیر همینم در رفته بودی.
    در حالی که به خشک‌کردن دست‌هایم با حوله مشغول شده‌ام، محترمانه جواب می‌دهم:
    - کم‌سعادتی منه، چه میشه کرد؟
    خشک‌کردن دست‌هایم که تمام می‌شود، حوله را سر جایش آویزان می‌کنم و به‌سمت میز و صندلی‌ها می‌روم. مامان در حال لقمه‌گرفتن پنیر و سبزی برای آقارضا است. لبخند کوچکی روی لب‌هایم می‌نشیند. این از آن کارهایی است که نشان از دوست‌داشتن مامان دارند و بابا هیچ‌وقت علاقه‌ای به این دست کارها نداشت و هنوز ندارد. به نظر او چنین کارهایی لازم نیستند. اصولاً هم در این مواقع دست مامان را پس می‌زد و آخرین‌باری که این اتفاق افتاد، آن‌قدری سرم می‌شد که صدای شکستن دل مامان را بشنوم.
    صندلی روبه‌روی آقارضا را برای خودم عقب می‌کشم و رویش می‌نشینم. آقارضا با خوش‌رویی و مهربانی لقمه را از دست مامان می‌گیرد و قبل از خوردنش، از من می‌پرسد:
    - سرت بهتره؟ اذیتت که نمی‌کنه؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه، دیگه چندان کاری به کارم نداره.
    از گوشه‌ی چشم چهره‌ی شاکی مامان را می‌بینم که با نگاهی برزخی، به من خیره شده است. با تعجب سرم کاملاً به‌سمت مامان که کنار آقارضا نشسته، می‌چرخد و با ابروهایی بالاپریده و چشم‌هایی سؤالی، به مامان نگاه می‌کنم. چرا این‌چنین شاکی؟
    با دقیق‌شدن در مسیر نگاه مامان، جواب سؤالم را می‌گیرم. مامان با عصبانیت می‌گوید:
    - پس پانسمان روی سرت کو؟
    - برای نماز بَرش داشتم؛ بعدش خسته بودم و خوابم برد. به‌محض اینکه بیدار شدم هم شما برای صبحونه صدام زدین. بعد صبحونه می‌بندمش.
    مامان سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    - امان از دست تو ایرِن! حتی به فکر خودت هم نیستی!
    آدمی که تا پایان عمرش تنها سه هفته‌ی دیگر باقی مانده، فکرکردن هم می‌خواهد؟ از نگاه من جواب این سؤال بی‌برو برگرد منفی است. با این حال مامان که نمی‌داند.
    - معذرت می‌خوام مامان! گفتم که! شبِ خوبی رو پشت‌سر نذاشتم. خسته بودم. بازم میگم، ببخشید.
    آقارضا، با مهربانی، جانب هر دویمان را می‌گیرد.
    - فاطمه‌جان، انقدر به دخترخانومت سخت نگیر. بعضی وقت‌ها آدم از دست خودِش در میره و تو دخترم، از این به‌بعد بیشتر مواظب خودت باش. مامانت حق داره. مامانه، نگران میشه. امیدوارم دیگه هم رو نگیری. همون دیشب، وقتی معده‌دردت شروع شد، باید ما رو صدا می‌زدی.
    - نخواستم مزاحمتون بشم. فکر کردم خودِش خوب میشه. انتظار نداشتم بدتر بشه.
    - یادش به‌خیر! وقتی که مامانم زنده بود، من هم از این تعارفای الکی زیاد می‌کردم. یه بار که رفته بودم خونه‌ش، دم برگشتنی گفتم ببخشید که مزاحم شدیم. می‌دونی مامانم چی‌کار کرد؟
    با کنجکاوی آقارضا را نگاه می‌کنم.
    - نه.
    - گفت می‌خوای قابلمه‌ی غذام رو بکوبم توی سرت؟ بچه مادام‌العمر مراحمه. از اینجا به بعدش رو خوب گوش بگیر ایرِن‌خانوم! این سری اگه دوباره مشابه همین اتفاق افتاد، من ازت نمی‌پرسم می‌خوای یا نمی‌خوای، یه راست قابلمه‌ی غذای مامانت رو می‌زنم به سرت!
    لبخند بی‌حالی می‌زنم. خاطره‌ی جالبی بود!
    - خدا بیامرزتشون!
    سرم را به نشانه تأیید و تسلیم تکان می‌دهم و می‌گویم:
    - چشم! دیگه تکرار نمیشه.
    آقارضا و مامان می‌خندند و این میان، تنها من می‌دانم که تکرارنشدنش به‌خاطر نبود من خواهد بود. مامان به مرگ من چه واکنشی نشان می‌دهد؟ بابا چه؟ ایلیا و ایلیاد؟ خنده‌دار است؛ اما حالا، این دم آخری، دلم برای درآغوش‌کشیدن ایمان هم پر می‌کشد. هر چقدر هم از خودش، پدرش و مادرش فراری باشم، آخر برادرزاده‌ام است.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    صدای بسته‌شدن در سالن، خبر از خارج‌شدن آقارضا از ساختمان خانه می‌دهد. سِری پایانیِ ظرف‌هایی که از روی میز جمع کرده‌ام، روی سینک ظرف‌شویی می‌گذارم. می‌خواهم برگردم و به‌سمت پیش‌بندی که جلوی خروجی آشپزخانه آویزان شده، بروم که صدای مامان متوقفم می‌کند:
    - ایرِن؟ تو حالت خوبه؟
    با تعجب به‌سمت مامان برمی‌گردم. برای دیدن رگه‌های نگرانی در چهره‌ی نازنینش دقت لازم است. لبخندی به رویش می‌زنم و برای درست‌کردن صدای گرفته‌ام، گلویم را صاف می‌کنم.
    - البته مامان!
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و ادامه می‌دهم:
    - این چه سؤالیه می‌پرسین؟
    مامان مستقیم به چشم‌هایم خیره می‌شود.
    - من مامانتم ایرِن. تو می‌تونی هر چیزی رو که روی دلت سنگینی می‌کنه، بهم بگی. من می‌تونم بفهمم تو اصلاً حالت خوب نیست. خنده‌هات یه جوریَن. من مصنوعی‌بودنشون رو تشخیص میدم. چشم‌هات بی‌انگیزه به نظر میان. من نگرانتم. تو چت شده ایرِن؟
    انگیزه؟ آدمِ دمِ مرگ چه نیازی به انگیزه دارد؟ نیاز هم داشته باشد، نمی‌تواند داشته باشَدَش. به‌گونه‌ای عجیب، خودش، خودش را از داشتن انگیزه منع می‌کند و این کار را بیهوده می‌شمارد.
    - من فقط یه‌کم خسته‌م مامان. کارهای زیادی روی سرم ریختن!
    مامان چپ‌چپ و با نگرانی نگاهم می‌کند. با حرص دست‌هایش را به سـ*ـینه‌ می‌زند.
    - تو چرا نمی‌خوای دست از گفتن دروغ‌های شاخ‌دار برداری؟ دیشب چه اتفاقی افتاده که این‌جوری پس‌لرزه‌هاش گریبانت رو گرفتن؟ کدوم کار ایرِن؟
    به لبه‌ی سینک ظرف‌شویی تکیه می‌دهم. سه هفته برای وداع پایانی، کم است و طبیعی است که این کم‌بودنش سرم را شلوغ کند.
    - کار پلیس تموم شده، باید به سرووضع خونه برسم. می‌خوام کلاً تغییرش بدم. همون‌جوری که بابا دوست داره. بابا بیشتر از رنگ‌های تیره، به‌خصوص مشکی خوشش میاد. بعد از این هم می‌خوام یه سر برم قائمشهر. هم ایلیا و ایمان رو ببینم، هم این وسط یه کمکی به ثمین کنم. تا اون‌موقع بابا برگشته و قبلش می‌خوام ترتیب یه جشن کوچولو رو بدم که اگه شد، ایلیاد هم توش حضور داشته باشه. این لیست کارهای من برای دو-سه هفته‌ی آینده‌س. به نظر شما زیاد نیست؟
    نمی‌دانم سوختن و درد ناشی از آن که به جانم می‌افتد، به من اجازه می‌دهد هفته‌ی آخر سر پا باشم یا نه.
    مامان با چشم‌های ریزشده‌اش، موشکافانه نگاهم می‌کند.
    - حرف‌هات خوبن؛ اما در عین حال پر از مشکلن. نمی‌تونم درکت کنم! تو که تا دیروز اسم ایلیا می‌اومد، از جا می‌پریدی‌، یهو چی شده می‌خوای بری دیدنش؟
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - اون به هر حال داداشمه مامان.
    مامان سری کج می‌کند و با غلظت می‌گوید:
    - و من هم مامان توئم ایرِن! ازم نخواه انقدر راحت تغییر موضعت رو باور کنم که هیچ‌رقمه امکان‌پذیر نیست. من مطمئنم یه چیزی هست که تو داری ازم پنهونش می‌کنی.
    چند لحظه در سکوت مامان را تماشا می‌کنم. چند لحظه فکرکردن، من را به این نتیجه می‌رساند که وجودداشتن مسئله‌‌ای پنهان را نمی‌شود پیش مامان کتمان کرد. در پایان، نفسی آه‌مانند بیرون می‌دهم و دست‌هایم را روی صورتم از بالا به پایین می‌کشم. موهایم را عقب می‌زنم و این‌بار سعی نمی‌کنم گرفتگی صدایم را پنهان کنم.
    - به نظرتون وقتی پنهونش می‌کنم، نشون از این نداره که نمی‌خوام به زبونش بیارم یا توی دونستنش با شخصِ دیگه‌ای شریک بشم؟
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهم:
    - آدم‌های زیادی هستن که من نمی‌خوام رازم رو بدونن. شما هم یکی از اون‌ها هستین مامان. به‌خاطر من، دیگه دنباله‌ی فهمیدنش رو نگیرین!
    این آدم‌های زیاد، تمامی آدم‌های روی زمین‌ به‌غیر از شایگان‌اند.
    مامان کلافه دستی در موهایش می‌کشد که رنگ سفید به روی بیش از نیمی از تارهای مشکی‌اش نشسته. درمانده می‌نالد:

    - حرف‌هات من رو می‌ترسونن! یعنی منِ مامانت انقدر برات غریبه شدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    لبخندی به چهره‌ی آزرده‌ی مامان که دیدنش من را هم آزرده‌خاطر می‌سازد، می‌زنم. با حرکات ابروهای کم‌پشتم و صدایی آرام، اعتراض می‌کنم:
    - مامان، ایرِن به فداتون! این چه حرفیه می‌زنین؟
    مامان سریعاً به جبهه‌ی غرزدن می‌زند و یک نفس سرزنشم می‌کند:
    - زبونت رو گاز بگیر! یه خدانکنه‌ای، بعد از صد -دویست سالی. این چه طرز حرف زدنه؟
    لبخندم بیشتر از قبل جان می‌گیرد. سرعت‌عمل مامان در تغییر جبهه قابل ستایش است. این میان نمی‌دانم دلم به حال چه کسی زارزار گریه کند. خودم، مامان یا بابا؟ تنها سه هفته‌ی دیگر، آن‌ها داغ فرزندی را می‌بینند که برایش آرزوی سال‌های دیگر زندگی‌کردن دارند و من داغ می‌شوم. کدامش دردناک‌تر است؟
    لبخندم را به زحمت هم که شده، همان‌قدر طبیعی حفظ می‌کنم و به‌سمت مامان می‌روم. کاری به اینکه مامان طبیعی و تصنعی‌بودنش را تشخیص می‌دهد، ندارم. به هر حال بودنش بهتر از نبودنش است.
    پشت صندلی‌ای که مامان رویش نشسته، می‌ایستم. خم می‌شوم و دست‌هایم را دور شانه‌های ظریفش حلقه می‌کنم. چانه‌ام را روی شانه‌ی چپ مامان می‌گذارم و کنار گوش‌هایش، با ناز زمزمه می‌کنم:
    - مامان من! عمر من! عزیز من! بالا برین، پایین بیاین، مامان غریبه نمیشه. مامان اولین شخصیه که یه بچه، یه فرزند، اون رو می‌شناسه. بوش رو احساس می‌کنه و توی بغلش آروم می‌گیره. همچین آدمی مگه می‌تونه غریبه هم بشه؟ مامان، شما تا ابد تاج پادشاهیِ رویِ سرِ منی! مگه من بدون شما هم میشه؟ دیگه نبینم از این فکرهای الکی بکنین‌ها! من قلبم کوچیکه، زود می‌گیره.
    مامان با دلخوری سرش را در جهت مخالف می‌چرخاند و می‌گوید:
    - پس این حرف‌نزدنات چی میگن؟ اون‌قدری ازم سن گذشته که دیگه شیره به سرم نچسبه.
    سرم را کج می‌کنم و به سر برگردانده‌شده‌ی مامان می‌چسبانم. حلقه‌ی دست‌هایم دور شانه‌های لاغر مامان محکم‌تر می‌شود و به نازکشیدنم ادامه می‌دهم.
    - آخه چه شیره‌ای؟ من که دروغی نگفتم.
    - ولی حقیقت رو هم نمیگی.
    - مامان؟
    با تمام روبرگرداندنش هنوز دوستم دارد و دوستش دارم. قهر نیست و تا ابد با او قهر نمی‌کنم. این دنیا و آن دنیا هم ندارد. مهرِ مادری از آن چیزهایی است که یک زن سال‌ها خرجش می‌کند و هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد. نه تنها کم نمی‌شود، بلکه ثانیه به ثانیه افزوده می‌گردد و گل پس از گل می‌دهد‌.
    مامان رویِ زیبایش را برنمی‌گرداند؛ اما با مهربانی‌ِ بی‌پایانش جوابم را آهسته زمزمه می‌کند:
    - جانِ مامان؟
    صدای مامان دلم را می‌لرزاند. حق من این‌چنین سریع مردن است؟
    - این راز فقط برای منه. تا این لحظه هم هیچ‌کس غیر از خودم ازش خبر نداره. بحث شما و یکی دیگه نیست؛ حتی بحث نخواستن هم نیست. من نمی‌تونم بهتون بگم. مانعی نیست؛ ولی انگار یه چیزی مانعم میشه. همین دیروز داشتیم درمورد همین مسئله حرف می‌زدیم‌. با این حساب ازم نخواین چیزی بگم‌. بذارین توی دلم بمونه. این‌جوری راحت‌ترم.
    سر مامان به‌سمتم می‌چرخد. با لبخند سرم را روی شانه‌‌اش کج کرده و نگاهش می‌کنم.
    - اصولاً میگن آدم وقتی حرف بزنه، حالش بهتر میشه.
    شانه‌ی راست مامان را مالش می‌دهم.
    - پس استثنای این قاعده هم پیدا شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مامان دستی‌ روی سرم می‌گذارد و موهای مشکی‌ام را به هم می‌ریزد.
    - من نگران حال تو هم هستم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی مامانِ نگرانم می‌زنم و با لبخند می‌گویم:
    - خیلی‌خیلی اشتباه می‌کنین!
    سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهم. با لب‌های جمع‌شده، زیر لب، به‌گونه‌ای که گویی با خودم هستم و در عین حال به گوش‌های مامان هم برسد، زمزمه می‌کنم:
    - نچ نچ نچ! باورم نمیشه که یه مامان نمی‌تونه سر دربیاره این حالت دختر یکی یه دونه‌ش موقتیه.
    کمرم را صاف می‌کنم و دو دستم را به‌ دو پهلویم می‌زنم. لب‌هایم را یک طرفی کج می‌کنم و بلندتر ادامه می‌دهم:
    - مثل اینکه حالا نوبت منه که از شما انتقاد کنم مامانم.
    نگاهی به مچ بی‌ساعتم می‌اندازم و در عین جدیت، بامزه می‌گویم:
    - برای دفاع از خود تنها یک دقیقه فرصت دارید!
    و با دست دیگرم عدد یک را نشان می‌دهم. برخلاف تصورم که انتظار دارم مامان نهایتش حرفی بزند، با لبخندی حرصی از روی صندلی بلند می‌شود. با تعجب نگاهش می‌کنم. چرا بلند شد؟
    با کار بعدی‌ای که مامان می‌کند، صدایم در می‌آید:
    - آخ!
    سرم را پایین می‌اندازم و دستم را روی همان قسمت از پسِ گردنم می‌گذارم که مامان گرامی به آن ضربه زد. در حالی که مالشش می‌دهم، اعتراض می‌کنم:
    - مامان؟ این چه کاری بود کردین؟
    مامان با شیطنت برایم ابروهایش را بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
    - درس عبرتی بود تا برات روشن بشه پایان انتقاد از مامان چیه.
    مظلومانه لب‌های درشتم را غنچه می‌کنم.
    - چه بی‌جنبه شدین!
    مامان چند لحظه‌ی کوتاه، در سکوت چپ‌چپ نگاهم می‌کند. در نهایت هم‌زمان با تکان‌دادن سرش، رو به درگاه آشپزخانه می‌گوید:
    - برو بچه، برو! از سن گول‌خوردن من خیلی وقته گذشته. خجالت بکش!
    من جوان این دوره هستم و مامانم در دعوا از من سر است. سر به دیوار بکوبم کفایت می‌کند؟ به‌ هر حال از تغییر جو موجود راضی و خوش‌حال هستم. شاید آن دنیا دلم برای این دعواهای ساختگی مادر-دختری تنگ شود. نمی‌دانم. هنوز به آن دنیا نرفته‌ام.
    ***
    همیشه هر سیاهی، هر چقدر هم سیاه، نقطه‌های سفید هم دارد. در واقع معجون ساخت موقعیت‌ها، تحت هر شرایطی دو عنصر مزایا و معایب یا به‌عبارت دیگر، فرصت‌ها و موانع را داراست.
    موقعیتی که من در آن گیر افتاده‌ام، تعدادِ کمِ مزایایش مقابل دژ محکم و بزرگ لشکری از معایبش گمشده‌اند؛ با این حال این دلیل نمی‌شود با وجود تمام معایبی که دوره‌ام کرده‌اند، از همان تعدادِ کمِ مزایایش بهره نبرم. اینکه آدمی تاریخ مرگ خودش را بداند، کاملاً هم خالی از لطف نیست.
    با لبخند، چهار برگه‌ی A4 خط‌خطی شده را میان پوشه‌ی آبی‌رنگ، به‌گونه‌ای مرتب و منظم جای می‌دهم. خنده‌دار است. هیچ‌چیز ندارم. از ورثه‌ای هم که بخواهند سر اندک مال من جنگ کنند، خبری نیست و به‌عنوان وصیت‌نامه‌ام چهار برگه‌ی A4 پر کرده‌ام. البته امیدوارم موفق به خواندن وصیت‌نامه‌ام بشوند که زحماتم بر باد فنا نرود. هر کار کردم، دست‌ودلم به تایپ‌کردن نرفت و هنوز هم نمی‌رود.
    بیشتر متن ناخوانای وصیت‌نامه‌ام در واقع نامه‌ای است به اعضای دوست‌داشتنی خانواده‌ام. از همین حالا می‌دانم دلم برایشان خیلی‌خیلی تنگ می‌شود، به‌اندازه‌ی یک دانه‌ نمک.
    به ایلیا گفته‌ام از طرف من هر روز ایمان را ببوسد و آن برادرزاده‌ی عزیزی را هم که پس از من پا به دنیا می‌گذارد، بـ..وسـ..ـه‌باران کند. اگر هم دختر بود، به هیچ‌جا برنمی‌خورد اسم من را رویش بگذارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    برای پیش‌نیامدن حرفی پس از مرگم، نظیر اینکه یقیناً ساختگی است؛ زیرا دختر جوان تقریباً سی‌ساله به مرگ فکر نمی‌کند، ترجیح می‌دهم وصیت‌نامه‌ام را رسمی‌اش کنم و برای این کار وکیلی مناسب‌تر از شایگان سراغ ندارم. به‌علاوه از آنجایی که در جریان ماجرا قرار دارد، بهتر است از او خداحافظی هم بکنم.
    پوشه‌ی مرتب‌شده را گوشه‌ی میز می‌گذارم و تلفن همراهم را برمی‌دارم. شماره‌ی دفترش را دارم. با توجه به اینکه کارم با او بیشتر جنبه‌ی عمومی و کاری دارد، بهتر است از شیوه‌ی عمومی‌اش هم اقدام کنم.
    شماره‌ی دفترش را می‌گیرم. یک بوق، دو بوق، سه بوق. کمی طول می‌کشد؛ اما همین که اشغال نیست، جای شکر دارد. نزدیک قطع‌شدن خودکار تماس است که بالاخره تماسم جواب داده می‌شود.
    - سلام. ببخشید! آخ!
    از آن‌طرف خط صدای افتادن چیزی می‌آید.
    - شرمنده! اینجا یه‌خرده اوضاع قمردرعقربه. یه لحظه!
    لبخندی می‌زنم و به پشتی صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام، تکیه می‌دهم. همین یک‌ لحظه برای من ارزشی به‌اندازه‌ی چند سالِ آدم‌های دیگر دارد. همین یک‌لحظه یک‌لحظه‌هایند که جمع می‌شوند و زمان مرگ من فرا می‌رسد.
    با گذشت چند ثانیه صدای تیز و شاد منشی دفتر شایگان در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - خب، بفرمایید؟ دفتر وکالت آقای ویریا شایگان و بنده منشیِ ایشون برای خدمت‌گزاری حاضرم!
    صمیمی‌بودنش با من از پشت تلفن، در حالی که نه من را می‌شناسد و نه دیده، برایم جالب است.
    - یه وقت برای ملاقات می‌خواستم. به یه وکیل نیازمندم.
    - اکی! یه لحظه! آم... فردا... ببخشید! بازم یه لحظه! دارین می‌رین آقای شایگان؟
    کلافه چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم. چقدر یک لحظه یک لحظه! در اتاقم که خبری از ساعت نیست؛ اما به گمانم باید حوالی یک ظهر باشد. دلم این میان برای دفتر خودم هم تنگ شده. منشی دوباره برمی‌گردد.
    - فردا ساعت ده صبح لطفاً تشریف بیارین. در جریان آدرس که هستین؟
    - البته!
    - بسیاربسیارخوب! اسم شریفتون؟
    - ایرِن نیکداد هستم.
    منشی زیر لب آهسته و شمرده زمزمه می‌کند:
    - خانوم ایرِن نیکداد.
    ناگهان با صدایی بلندتر می‌گوید:
    - بله؟
    به نظر نمی‌آید با من باشد. با مکث لب می‌زند:
    - خانومی به اسم ایرِن نیکداد.
    به ثانیه‌ نکشیده صدای شایگان در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - الو؟ نیکداد تویی؟
    سلامش را خورد.
    - سلام آقای شایگان.
    - سلام. به خودم زنگ می‌زدی. اصلاً چرا وقت گرفتی؟
    - کار رسمی باهاتون داشتم، بهتر دیدم از روش خودش اقدام کنم.
    شایگان با صدایی بلندتر از حد عادی می‌گوید:
    - باهاتون؟ من رو‌ شستی روفتی رفت که! این‌همه دیروز برات سخنرانی کردم، پوچ؟ از تو توقع نداشتم نیکداد!
    چه واکنش شدیدی! صادقانه بخواهم بگویم، فکر نمی‌کردم جریان روز گذشته را این‌چنین جدی گرفته باشد.
    - ببخشید!
    - از این ‌به‌بعد رعایت کن تا بخششم شامل حالت بشه. کارت چیه؟
    نگاهی به پوشه‌ی آبی می‌اندازم.
    - فکر کنم بهتر باشه حضوری حرف بزنیم.
    شایگان با مکث کوتاهی می‌گوید:
    - الان که وقت نماز و ناهاره. سه‌ عصر همین امروز خوبه؟ توی دفتر منتظرتم.
    - من مشکلی با همون فردا هم ندارم.
    - مهم نیست. من دارم! منتظرم نذار نیکداد.
    - شاید شُ... تو همچین کاری کنی؛ ولی من همچین کاری نمی‌کنم.
    این «تو» گفتن به او حس عجیبی دارد. برایم لـ*ـذت‌بخش، دوست‌داشتنی و در عین حال غریب است و صمیمیت خاصی میان من و شایگان تداعی می‌کند. چیزی فراتر از آنی که منطقم به من می‌گوید هستیم. شایگان با لحنی دلخور آرام‌تر لب می‌زند:
    - تو هم نیکداد؟ طعنه می‌زنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    از پشت خط لبخندی می‌زنم که به حال شایگان بودونبودش چندان تفاوتی ندارد. از پشت خط که نمی‌تواند لبخندِ نشسته روی لب من را ببیند. با این حال به نظرم لحن دلخورش به‌شدت بامزه است. اگر به دیدن چهره‌اش هم دسترسی داشتم که دیگر تمام. حیف که دسترسی ندارم! پس از مکث کوتاهی سعی می‌کنم با لحنی شاد رفع سوءتفاهم کنم.
    - حالا چرا انقدر تیره برداشت می‌کنین؟
    بدون فاصله اصلاح می‌کنم.
    - می‌کنی؟ من فقط منظورم این بود از اونجایی که سابقه‌ش رو ندارم، لازم نبود تذکر بدی.
    - آسمونت به زمین میومد همین‌جوری بیانش می‌کردی؟
    حرفش حساب است. جواب ندارد.
    - حرفتو... حرفت صحیح. ببخشید!
    صدای خنده‌ی آمیخته با بدجنسی شایگان در گوش‌هایم می‌پیچد و میان همین خنده‌ی آرامَش، با بدجنسی می‌پرسد:
    - زمینت به آسمون میره بیشتر از خودت دفاع بکنی؟
    با حرص پای راستم را بلند می‌کنم و به زمین می‌کوبم. مسخره‌ام کرده است؟ سرزنش‌گرانه و با حرص می‌گویم:
    - آقای شایگان!
    صدای خنده‌ی سرخوشش در گوش‌هایم می‌پیچد. چند لحظه که می‌گذرد، صدای خنده‌اش آرام‌تر می‌شود و در کمال پررویی محض می‌پرسد:
    - جانم؟ مشکلی پیش اومده؟
    اگر دستم به او می‌رسید، حتی تصور کندَن تار‌به‌‌تار موهایش هم لـ*ـذت‌بخش است. شوخی شوخی، الان هم شوخی؟
    «احمق‌جان! اون که از وضعیت تو خبر نداره. عجب توقع‌ها داری‌ها!»
    - بی‌خیال خانوم نیکداد! سخت نگیر!
    سخت گرفتم، الانش این است. سخت نگیرم، چه می‌شود؟ به‌گمانم آن‌موقع حقیقتاً آسمانم به زمین می‌آید.
    - زندگی خودش سخت هست، سخت هم بگیریش که دیگه میشه فاجعه. یه‌کم خوش باش. از قیدوبند بیا بیرون.
    مکث کوتاهی میان حرفش می‌اندازد و با چند ثانیه فاصله می‌پرسد:
    - کاری نداری؟
    - نه، ممنون!
    - مشتاق دیدار! فعلاً.
    - خداحافظ.
    تماس را قطع می‌کنم و برای لحظه‌ای صفحه‌ی تلفن همراهم را از نظر می‌گذرانم. گفت از قیدوبند بیرون بیایم. نمی‌شود! به نظر من قیدوبند‌ها در حکم همان چهارچوب در را دارند. از حیطه‌شان که بخواهی خارج شوی، با دیوار برخورد می‌کنی و گاهی وقت‌ها چنان خساراتی به بار می‌آورند که خب به ریسکش نمی‌ارزد.
    صفحه‌ی تلفن همراهم را خاموش می‌کنم و گوشه‌ی میز می‌گذارم. صندلی‌ام را عقب می‌کشم و از رویش بلند می‌شوم. هنوز یک قدم برنداشته‌ام که صدای اذان‌گفتن تلفن همراهم در فضای اتاق پخش می‌شود.
    «الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!»
    راهم را به‌سمت سرویس‌بهداشتی کج می‌کنم. خدا فرا می‌خوانَدَم. باید وضو بگیرم.
    ***
    حالا که به چند قدمی مرگ رسیده‌ام، می‌بینم پر از کارهای نکرده‌ام. محبتی که باید به پای ایمان نریخته‌ام. خیر سرم عمه‌اش هستم. آن‌قدر که باید برای برادر کوچک‌ترم ایلیاد که به تنهایی راهیِ شهری دیگر شده، وقت نگذاشته‌ام. خب چه می‌شد کمی از کارم می‌زدم و به‌جایش به دیدن ایلیاد می‌رفتم و برای بابا آشپزی می‌کردم و بیشتر به مامان سر می‌زدم؟
    تمام این‌ها برایم حسرت و پشیمانی شده‌اند. الان که برمی‌گردم و به گذشته نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم بخش زیادی از وقتم را رسماً و عملاً تلف کرده‌ام.
    هیچ‌وقت به اینجا و این نقطه‌اش فکر نکرده بودم. اولش درسم بود و پس از آن بخش عظیمی از وقتم را کار پر می‌کرد. من اصلاً نیازی به کار نداشتم. بابا حتی فراتر از آنی که بخواهم، تأمینم می‌کرد. همین حالایش هم می‌کند و این به حسرت و پشیمانی‌های بی‌فایده‌ام دامن می‌زند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    اصلاً بگوییم کار جوهره‌ی آدمی است. این حقیقت را قبول دارم؛ اما مشکل اینجاست که من بیش از اندازه به این کار پرداختم. حالا که به گذشته برمی‌گردم و حرصی را که به‌خاطر باختم در برابر شایگان خوردم، به یاد می‌آورم، از دست خودم عصبانی می‌شوم. این مسئله اصلاً ارزش حرص‌خوردن و تلخ‌کردن هر چند موقت زندگی‌ام را نداشت. منِ احمق زیادی جلوی چشم‌هایم بزرگش کردم.
    بیش از نیمی از وصیت‌نامه‌ام تقاضای بخشش به‌خاطر حجم عظیم کارهایی است که نکرده‌ام. من به خودم هم بخشش بدهکارم و گمان نمی‌کنم بتوانم خودم را ببخشم. حجم عظیم حسرت و پشیمانی‌ای که با چشم‌های بسته و فکری محدود به بار آورده‌ام، بخشیدن برنمی‌دارد. تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که از وقت باقی‌مانده‌ام به بهترین شکل ممکن که می‌توانم، استفاده کنم. شاید گوشه‌ی کوچکی از این اتلاف وقتم در طی تقریباً سی سال زندگی‌ام جبران شود.
    پوشه‌ی آبی‌رنگ را از روی صندلی کمک‌راننده‌ی ماشین برمی‌دارم و پیاده می‌شوم. دَرَش را پشت‌سرم می‌بندم و قفل می‌کنم. ساختمان دفتر شایگان جلوی چشم‌هایم قد عَلَم کرده است.
    یکی از مسائلی که از امروز صبح تیشه به ذهنم زده‌ و رهایم نمی‌کند، سرانجامم است. نمی‌دانم پس از مرگم آرام می‌گیرم یا خدای‌ناکرده به وضعیتی دچار می‌شوم که بزرگ‌ترین ترس و دغدغه‌ام است.
    من بنده‌ی خوبی برای خدا بوده‌ام؟ جوابش تعیین‌کننده است و من، نمی‌دانم. تنها اطمینان دارم تمام تلاشم را برای اینکه بنده‌ی خوبی برایش باشم تا همین لحظه که جلوی دفتر شایگان ایستاده‌ام، به کار گرفته‌ام. دستِ‌کم در این مورد جای حسرت‌خوردنی باقی نگذاشته‌ام.
    نفس عمیقی می‌کشم و به‌سمت ورودی دفتر شایگان قدم تند می‌کنم. در فلزی‌اش باز است. پله‌ها را به نوبت پشت‌سر می‌گذارم و پشت اولین در چوبی متوقف می‌شوم. پشت دستم را سه بار به‌طور متوالی به در می‌زنم. صدای خندان و سرخوش منشی شایگان بلند می‌شود.
    - بیاین تو! این تیکه درزدن نمی‌خواد که.
    ابروهایم بالا می‌پرند. انتظار نداشتم در این ساعت منشی‌اش هم در دفتر حضور داشته باشد. دستگیر‌ه‌ی در را رو به پایین هل می‌دهم و بازَش می‌کنم. منشی شایگان با بزرگ‌ترین لبخندی که می‌تواند بزند، در سلام‌کردن پیش‌دستی می‌کند.
    - سلام.
    لبخندی در جواب لبخندش می‌زنم و برایش سری تکان می‌دهم.
    - سلام.
    چهره‌ی کودکانه‌ی نازی دارد. تپل است و سفیدی پوستش خوردنی‌اش می‌کند. لپ‌های صورتی‌اش جان می‌دهند برای کشیدن!
    صندلی‌اش را عقب می‌کشد و پشت میزش می‌ایستد. روبه‌روی میز به‌هم‌ریخته‌ی منشی توقف می‌کنم و دست راستم را به‌سمتش می‌گیرم. گرم و صمیمی با من دست می‌دهد و می‌گوید:
    - بسیاربسیار از دیدنتون خوش‌حال شدم!
    - همچنین!
    - اومدی نیکداد؟
    سرم به‌سمت در دیگر می‌چرخد. شایگان در چهارچوبش ایستاده و به لولای آهنی‌اش تکیه زده. دست‌به‌سـ*ـینه و با لبخند نگاهم می‌کند.
    - سلام.
    سرش را تکان می‌دهد.
    - سلامی چو بوی‌ خوشِ...
    مکث کوتاهی می‌کند. دستی درون موهای موج‌دارش فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:
    - بگذریم! تابستون بیشتر از گل بوی عرق میاد. کلاً سلام.
    صدای ریز خندیدن منشی را می‌توانم بشنوم و لبخندِ روی لب خودم هم به میزانی قابل توجه بزرگ‌تر می‌شود. شایگان دستی به‌سمت بخش خصوصی دفترش می‌گیرد و محترمانه دعوتم می‌کند.
    - بفرمایید!
    منشی دستم را رها می‌کند. برمی‌گردم و مجدداً لبخندی به صورتش که برای من از کیک خامه خوشمزه‌تر به نظر می‌آید، می‌زنم و به دعوت شایگان پاسخ‌ می‌دهم. چه می‌شد منشی‌اش کودک بود؟ در این صورت می‌توانستم با خیالی راحت لپ‌های‌ بادکرده‌اش را بکشم. وسوسه‌اش تا زمانی که پا به درون بخش خصوصی دفتر شایگان می‌گذارم، رهایم نمی‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    چند قدمی که از چهارچوب در جلوتر می‌روم، شایگان در را با تولید کمترین صدای ممکن می‌بندد و از پشت‌سرم می‌گوید:
    - از وقتی که گفتی، بی‌صبرانه منتظرم ببینم یه وکیل چه کار حقوقی‌ای می‌تونه با یه وکیل دیگه داشته باشه.
    از کنارم رد می‌شود. چند قدمی جلوتر می‌ایستد و به‌سمت من برمی‌گردد. با رویی باز و اشاره‌ی دستش به یکی از صندلی‌های چرم، لب می‌زند:
    - چرا سر پا وایسادی؟ بشین!
    لبخندی می‌زنم و سری به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهم.
    - ممنون!
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و سرش را کج می‌کند.
    - میزبانم. همچین چیزی وظیفه‌مه. کارت به اون پوشه مربوط میشه؟
    با انگشت اشاره و چشم‌های درشتش، به پوشه‌ی در دستم اشاره می‌کند. سرم‌ را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم و هم‌زمان لب می‌زنم:
    - بله.
    پوشه را با دو دست به‌سمتش می‌گیرم. با ابروهایی بالاپریده به پشتیِ صندلیِ پشتش تکیه می‌زند و پوشه را از دستم می‌گیرد. در حالی که می‌خواهد بازَش کند، با خنده می‌پرسد:
    - حالا این چی هست؟
    با مکث کوتاهی سرم را پایین می‌اندازم و نفس عمیقی می‌کشم. با زبان، لب‌های درشتم را خیس می‌کنم و به کوتاه‌ترین نوع ممکن جواب سؤالش را می‌دهم.
    - وصیت‌نامه‌م!
    مات می‌شود. بدنش به همان حالت، به‌گونه‌ای غیرطبیعی ثابت می‌ماند و پوشه‌ی آبی، آرام میان دست‌هایش می‌لغزد تا اینکه در نهایت روی زمین سقوط می‌کند. صدای برخوردش با زمین، در فضایی که سکوتی غریبانه بر آن حاکم شده، بیش از اندازه به چشم می‌آید و با فرودش چهار برگه‌ی A4 درونش، هر کدام به سویی می‌افتند و روی زمین، در حیطه‌ای مشخص، پخش می‌شوند.
    آب دهانم را فرو می‌دهم و نگاهم را آهسته از روی برگه‌های پخش شده تا صورت رنگ‌پریده‌ی شایگان بالا می‌آورم. میان لب‌های باریکش فاصله افتاده است و چشم‌هایش بی‌حرکت در حدقه ایستاده‌اند.
    واکنش شدیدی است؟ نمی‌دانم. نمی‌توانم برای مسئله‌ی پیش‌آمده و واکنش شایگان ترازویی قائل شوم.
    با مکثی کوتاه لب پایینی‌ام را لحظه‌ای به دندان می‌گیرم و با دودلی، آرام صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    به خودش می‌آید و تکانی به سرش می‌دهد. دهانش را می‌بندد و دستی روی پیشانی‌اش می‌گذارد. نفس عمیقی می‌کشد و با صدا بیرون می‌دهد. رو به‌سوی من می‌کند و با لبخندی دوستانه می‌پرسد:
    - میشه دوباره بگی؟ نمی‌دونم چرا این‌جوری شدم. یه لحظه فکر کردم گفتی وصیت‌نامه‌ته.
    لبخندِ ملیحِ تلخی می‌زنم.
    - طبیعیه؛ چون من واقعاً همچین حرفی رو زدم.
    با دهانی باز و چشم‌هایی درشت‌شده، ناباورانه به چشم‌هایم خیره می‌شود. قهوه‌ای‌هایِ روشنِ چشم‌هایش بیش از اندازه شفاف‌اند. به وضوح می‌توانم خودم را درون گوی‌های درشتی که روی چشم‌هایِ غم‌زده‌ی من ایستاده‌اند، ببینم.
    نمی‌دانم چه حس آزاردهنده‌ای است که به‌گونه‌ای عجیب دلم می‌خواهد تا زمانی که نمی‌دانم، به چشم‌های شایگان همین‌طور خیره نگاه کنم و در عین حال، در کمال تعجب، برای اولین‌بار از مستقیم نگاه‌کردن به چشم‌های شخصی خجالت می‌کشم. نزدیکیِ مبهمی میان خودم و شایگان احساس می‌کنم که لمسش دوست‌داشتنی است؛ یک نوع نزدیکیِ متفاوت و عمیق. سرانجام خجالت بر میلم غلبه پیدا می‌کند و سرم پایین می‌افتد‌.
    - من باز هم اشتباه شنیدم؟
    جوابی برای دادن ندارم. در واقع دست‌ودلم به دادن جواب نمی‌رود. واکنشش شدیدتر از آن چیزی است که انتظارش را داشتم.
    - نیکداد؟ چرا نمیگی آره؟
    جواب که نمی‌دهم، سکوت می‌کند و دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد. با مکث طولانی‌ای که به همان حالت می‌گذرد، دست‌هایش را از روی صورتش برمی‌دارد و از دو طرف چهره‌اش، موهایش را عقب می‌کشد. آرام می‌گوید:
    - نمی‌تونم درک کنم! آخه چرا؟ تو چرا باید با یه وصیت‌نامه بیای پیشِ من؟ اصلاً یه نگاه به شناسنامه‌ت انداختی؟ سن تو با وصیت‌نامه نمی‌خونه.
    کمی با خودم جنگ‌وجدل می‌کنم و در نهایت سرم را تا روی صورتش بالا می‌آورم. لبخند تلخی می‌زنم و تلخ‌تر از لبخندم می‌گویم:
    - کوچیک‌تر از من هم مردن. من که چیزی نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا