- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
دست راستم را از زیر سرم بیرون میکشم و روی پهلوی چپم میچرخم. دست آزادم بالا میرود و به همراه تلفن همراهم که آنطرف بالش گذاشته شده است، پایین میآید. صفحهاش را رو به چشمهایم تنظیم میکنم و با رقـ*ـص انگشتهایم به روی صفحه کلیدش، رمزش را میزنم.
عمیقتر که خودم را کنکاش میکنم، بهگونهای غریب متوجه میشوم فراتر از یک حرفزدن ساده، حضور شایگان را میخواهم. باشد! حرف هم نزدیم، نزدیم. تنها باشد. کنارش چیزی را پیدا میکنم که در لحظههای نبودش در این وضعیت گمشده است؛ امنیت! به خودش هم گفته بودم. حامی است؛ از آن خوبهایش. از آنهایی که امنیت میدهند، آرامش به ارمغان میآورند، آرامَت میکنند.
وارد صفحهی تلفن و پس از آن، گزارشهایش میشوم. آخرین شمارهای که کنارش فلشی سبزرنگ به چشم میآید، به شایگان تعلق دارد. انگشت شستم را به رویش میزنم. زیرش گزینهی تماسگرفتن پیدا میشود. کافی است یک ضربهی دیگر به روی همان گزینه بزنم و بعد، شایگان در این زمان خواب نیست؟
«احتمالاً برای نمازخوندن بیدار شده.»
«اگه نه، چی؟ شاید زودتر نمازش رو خونده و خوابیده. شاید هم چند لحظه بعد بیدار میشه و میخونه.»
«شاید هم همین الان بیدار شده باشه.»
«شاید!»
تلفن همراهم را خاموش میکنم و نفسی آرام، به صورت آهمانند بیرون میدهم. نمیخواهم برایش مزاحمتی ایجاد کنم. با این حال معتقدم تنها او میتواند آرامترم کند و این اعتقاد برای خودم هم غریب و غیرقابل باور است.
من از نفرت از او به کجا رسیدهام که حضورش را میخواهم؟
نور سرخ کمتوانی که میآید و میرود، چشمهایم را میزند و آنها را به روی سرمنشأ خودش میکشد. همزمان صدای تیکتاک ساعت نیز در گوشهایم جان میگیرد. سرچشمهی هر دو، همان گوشگیر زمستانی است که روی زمین افتاده و دوباره من را به گفتوگو فرا میخواند. با نفرت نگاهش میکنم! اگر آن قطره خونهایِ مزاحم نبودند، بیشک تا به الان آن گوشگیر زمستانی را شش تکه کرده و درون سطل زبالهی سر کوچه انداخته بودَم.
به اجبار، با تکیه به دستهایم روی تخت مینشینم و سپس از روی آن بلند میشوم. با قدمهایی آرام که حکایت از بیمیلیام دارند، بهسمتش میروم. زانوهایم را خم میکنم و کنارش روی زانوهایم مینشینم. تصور نبودش، لـ*ـذتبخش و حقیقت بودنش زجرآور است.
از روی زمین بَرَش میدارم و با احتیاط، دوباره آن را روی گوشهایم میگذارم. مجبور بودن به شنیدن صدای زمان، تاوان کدام گناهم است؟ نمیدانم.
- خوب خوابیدی؟
سؤالش من را به فکرکردن وامیدارد. خواب؟ بیشتر شبیه یک نوع بیهوشی بود.
- خودتون چی فکر میکنین؟
- لازم نیست من رو جمع ببندی. من و تو دوستیم ایرِن، مگه نه؟
لحن دوستانهاش اینبار حالم را بد میکند. آب دهانم را قورت میدهم و از عقزدنم جلوگیری میکنم. دوستیِ من با او؟ خوابش هم زیبا نیست! قاطعانه میگویم:
- نه.
- میدونی چرا دوباره صدات زدم؟
لحنش جدی میشود و رگههایی از تهدید به خود میگیرد.
- خواستم بگم حرفهای زینب رو جدی بگیر.
پلک میزنم و محکم جوابش را میدهم:
- جدی گرفتم.
- وقتی همهچیز رو بهت میدم، سه هفته برای کشتن یه آدم زمان کافیایه. نمیخوای بکشی، نکش؛ ولی حرفهام رو تا آخر گوش بده و بعد تصمیم بگیر. فردا صبح برو خونهی پدرت و بالاترین قفسهی کتابخونهی اتاقت رو زیرورو کن. تا اونموقع یه فلش اونجا گذاشته شده که ریز اطلاعات اون مرد توشه. هر چی که برای کشتنش لازم باشه! امروز بهت وقت میدم تا اتفاق پیش اومده رو هضم کنی. سوزش دستت از فردا صبح شروع میشه و ذرهذره توی کل بدنت پیشروی میکنه تا زمانی که اون مرد رو بکشی یا مرگش رو تضمین کنی. اگه سه هفته بگذره و چنین کاری نکنی، سوختگیت اونقدر شدید میشه که دلیل محکمی برای مرگت باشه و در غیر این صورت، آروم میگیره و پس از تمومشدن این زمان سه هفتهای، با یه مورد جدید بهسراغت میام. در طول این سه هفته، تحت هر شرایطی، من دیگه حرفی با تو ندارم و این گوشگیر، عادی و بیارزش میشه. به هر حال انتخاب هر کدوم از این مسیرهای مشخصشده با خودته ایرِن! در نهایت، قبل از این خداحافظی سه هفتهای باید بگم من منتظر تصمیم درستی که تو میگیری، هستم.
عمیقتر که خودم را کنکاش میکنم، بهگونهای غریب متوجه میشوم فراتر از یک حرفزدن ساده، حضور شایگان را میخواهم. باشد! حرف هم نزدیم، نزدیم. تنها باشد. کنارش چیزی را پیدا میکنم که در لحظههای نبودش در این وضعیت گمشده است؛ امنیت! به خودش هم گفته بودم. حامی است؛ از آن خوبهایش. از آنهایی که امنیت میدهند، آرامش به ارمغان میآورند، آرامَت میکنند.
وارد صفحهی تلفن و پس از آن، گزارشهایش میشوم. آخرین شمارهای که کنارش فلشی سبزرنگ به چشم میآید، به شایگان تعلق دارد. انگشت شستم را به رویش میزنم. زیرش گزینهی تماسگرفتن پیدا میشود. کافی است یک ضربهی دیگر به روی همان گزینه بزنم و بعد، شایگان در این زمان خواب نیست؟
«احتمالاً برای نمازخوندن بیدار شده.»
«اگه نه، چی؟ شاید زودتر نمازش رو خونده و خوابیده. شاید هم چند لحظه بعد بیدار میشه و میخونه.»
«شاید هم همین الان بیدار شده باشه.»
«شاید!»
تلفن همراهم را خاموش میکنم و نفسی آرام، به صورت آهمانند بیرون میدهم. نمیخواهم برایش مزاحمتی ایجاد کنم. با این حال معتقدم تنها او میتواند آرامترم کند و این اعتقاد برای خودم هم غریب و غیرقابل باور است.
من از نفرت از او به کجا رسیدهام که حضورش را میخواهم؟
نور سرخ کمتوانی که میآید و میرود، چشمهایم را میزند و آنها را به روی سرمنشأ خودش میکشد. همزمان صدای تیکتاک ساعت نیز در گوشهایم جان میگیرد. سرچشمهی هر دو، همان گوشگیر زمستانی است که روی زمین افتاده و دوباره من را به گفتوگو فرا میخواند. با نفرت نگاهش میکنم! اگر آن قطره خونهایِ مزاحم نبودند، بیشک تا به الان آن گوشگیر زمستانی را شش تکه کرده و درون سطل زبالهی سر کوچه انداخته بودَم.
به اجبار، با تکیه به دستهایم روی تخت مینشینم و سپس از روی آن بلند میشوم. با قدمهایی آرام که حکایت از بیمیلیام دارند، بهسمتش میروم. زانوهایم را خم میکنم و کنارش روی زانوهایم مینشینم. تصور نبودش، لـ*ـذتبخش و حقیقت بودنش زجرآور است.
از روی زمین بَرَش میدارم و با احتیاط، دوباره آن را روی گوشهایم میگذارم. مجبور بودن به شنیدن صدای زمان، تاوان کدام گناهم است؟ نمیدانم.
- خوب خوابیدی؟
سؤالش من را به فکرکردن وامیدارد. خواب؟ بیشتر شبیه یک نوع بیهوشی بود.
- خودتون چی فکر میکنین؟
- لازم نیست من رو جمع ببندی. من و تو دوستیم ایرِن، مگه نه؟
لحن دوستانهاش اینبار حالم را بد میکند. آب دهانم را قورت میدهم و از عقزدنم جلوگیری میکنم. دوستیِ من با او؟ خوابش هم زیبا نیست! قاطعانه میگویم:
- نه.
- میدونی چرا دوباره صدات زدم؟
لحنش جدی میشود و رگههایی از تهدید به خود میگیرد.
- خواستم بگم حرفهای زینب رو جدی بگیر.
پلک میزنم و محکم جوابش را میدهم:
- جدی گرفتم.
- وقتی همهچیز رو بهت میدم، سه هفته برای کشتن یه آدم زمان کافیایه. نمیخوای بکشی، نکش؛ ولی حرفهام رو تا آخر گوش بده و بعد تصمیم بگیر. فردا صبح برو خونهی پدرت و بالاترین قفسهی کتابخونهی اتاقت رو زیرورو کن. تا اونموقع یه فلش اونجا گذاشته شده که ریز اطلاعات اون مرد توشه. هر چی که برای کشتنش لازم باشه! امروز بهت وقت میدم تا اتفاق پیش اومده رو هضم کنی. سوزش دستت از فردا صبح شروع میشه و ذرهذره توی کل بدنت پیشروی میکنه تا زمانی که اون مرد رو بکشی یا مرگش رو تضمین کنی. اگه سه هفته بگذره و چنین کاری نکنی، سوختگیت اونقدر شدید میشه که دلیل محکمی برای مرگت باشه و در غیر این صورت، آروم میگیره و پس از تمومشدن این زمان سه هفتهای، با یه مورد جدید بهسراغت میام. در طول این سه هفته، تحت هر شرایطی، من دیگه حرفی با تو ندارم و این گوشگیر، عادی و بیارزش میشه. به هر حال انتخاب هر کدوم از این مسیرهای مشخصشده با خودته ایرِن! در نهایت، قبل از این خداحافظی سه هفتهای باید بگم من منتظر تصمیم درستی که تو میگیری، هستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: