- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
مهلتی برای تعجبش نداد. شمشیرش رو پایین آورد و گردنش رو مثل هر موجودی دیگهای قطع کرد. با این اتفاق مارها پراکنده شدن و آدرین شمشیرش رو ناپدید کرد. با پاهای آسیبدیده، لنگانلنگان بهسمت خواهرش رفت. کنارش ایستاد و سرتاپاش رو برانداز کرد. کاملاً سنگ شده بود و حالت صورتش نگران بود. دستش رو روی صورتش گذاشت و لب باز کرد:
- سارا! خواهر کوچولو! چرا اینجوری شدی؟
اشکهاش جاری شده بود و صورتش رو خیس کرده بود. دستهاش میلرزید و قلبش فشرده میشد. پاهاش سست شد و روی زمین نشست و سرش رو روی پاهای سنگی سارا گذاشت. دیگه چیزی براش مهم نبود. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. خواهر کوچولوش هم پیش پدر و مادرش رفت و تو این دنیا تنها موند. برای اولینبار تو زندگیش گیج شده بود. دنبال راهی میگشت تا خودش هم پیش خونوادهش بره. این دنیای کذایی براش مثل جهنم بود.
هقهقش سکوت جنگل رو میشکست. جیک بیحال و زخمخورده، همراه آدرین اشک میریخت. تو این مدت کوتاه به سارا وابسته شده بود، مثل خواهر کوچیکترش دوستش داشت؛ ولی اون هم رفته بود. صحنه دلگیری شکل گرفته بود.
دقایقی بعد، صدای تاختوتازی به گوش آدرین رسید. همونطور که اشک میریخت و خودش رو نفرین میکرد، سرش رو بالا گرفت. دویست یا سیصد اورک شمشیر به دست دور آدرین و جیک ایستاده بودن. آدرین حال تعجّب نداشت، از جاش بلند شد و نگاهشون کرد. سخت نبود بفهمه که اهریمن از بازگشتش مطلع شده و برای گرفتنش تعداد زیادی اورک فرستاده. براش اهمیت نداشت؛ اما میترسید که سارا رو از بین ببرن. شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید که ناگهان تعداد زیادی نیزه تو بدنش فرو رفت. نالهش با افتادن روی زمین همراه شد. چندین اورک سریع بهسمتش اومدن و نیزههای دیگهای داخل شکمش فرو کردن. نالهش به قدری بلند بود که پرندهها از روی درخت بلند شدن و فرار کردن. درد تو کل بدنش پیچیده بود و حال داغونش رو داغونتر میکرد. اورکها ازش فاصله گرفتن؛ اما یکی از اونها که فرمانده بود، ایستاد و گفت:
- میبینم که مدوسا رو کشتین! یه گرگینهی در حال مرگ و یه ساحره سنگشده. کار مدوسا بد نبود!
اورک لبخند کثیفی رو لبهاش شکل گرفت و ادامه داد:
- یه اِلف بیچاره که زنده مونده بود؛ ولی بهزودی کشته میشه!
روی صورت مچالهشده آدرین خم شد و ادامه داد:
- چهرهت خیلی آشناست.
آدرین با تهمونده انرژیش با پا تو صورت اورک کوبید و به عقب پرتش کرد.
- اورک کثیف!
اورک خشمگین شد و تا خواست با شمشیرش گردن آدرین رو قطع کنه، تیری روی پیشونیش نشست و اون رو به قتل رسوند. طولی نکشید که صدها نفر از سانتورها همراه با چندین نفر که صورتشون رو با پارچهای پوشونده بودن، به اورکها حمله کردن.
آدرین درحالیکه بیهوش میشد، زیر لب غرید:
- از همهتون متنفرم!
***
سرزمین پنهان
اهریمن جلوتر از همه ایستاده بود و در کنارش هادس قرار داشت. همگی به چادر برپاشده در دشت سرسبز خیره بودن و با لبخند مرموزی نگاهشون میکردن.
- پس اینجا پنهان شدن.
- برادرم خیلی احمقه! فکر نکرد که من اینجا رو میشناسم.
هر دو با صدای بلندی خندیدن. سربازهای اهریمن خرناسکنان آماده دستور بودن تا مردم سرزمین خدایان رو قتل عام کنن.
- بهتره شروع کنیم.
اهریمن سرش رو کمی کج کرد و گفت:
- همه رو دستگیر کنید. هر کس که مخالفت کرد، بیدرنگ خونش رو بریزید.
فرمانده اورکها غرشی کشید و بعد کل ارتش بهسمت چادرها هجوم بردن.
- سارا! خواهر کوچولو! چرا اینجوری شدی؟
اشکهاش جاری شده بود و صورتش رو خیس کرده بود. دستهاش میلرزید و قلبش فشرده میشد. پاهاش سست شد و روی زمین نشست و سرش رو روی پاهای سنگی سارا گذاشت. دیگه چیزی براش مهم نبود. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. خواهر کوچولوش هم پیش پدر و مادرش رفت و تو این دنیا تنها موند. برای اولینبار تو زندگیش گیج شده بود. دنبال راهی میگشت تا خودش هم پیش خونوادهش بره. این دنیای کذایی براش مثل جهنم بود.
هقهقش سکوت جنگل رو میشکست. جیک بیحال و زخمخورده، همراه آدرین اشک میریخت. تو این مدت کوتاه به سارا وابسته شده بود، مثل خواهر کوچیکترش دوستش داشت؛ ولی اون هم رفته بود. صحنه دلگیری شکل گرفته بود.
دقایقی بعد، صدای تاختوتازی به گوش آدرین رسید. همونطور که اشک میریخت و خودش رو نفرین میکرد، سرش رو بالا گرفت. دویست یا سیصد اورک شمشیر به دست دور آدرین و جیک ایستاده بودن. آدرین حال تعجّب نداشت، از جاش بلند شد و نگاهشون کرد. سخت نبود بفهمه که اهریمن از بازگشتش مطلع شده و برای گرفتنش تعداد زیادی اورک فرستاده. براش اهمیت نداشت؛ اما میترسید که سارا رو از بین ببرن. شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید که ناگهان تعداد زیادی نیزه تو بدنش فرو رفت. نالهش با افتادن روی زمین همراه شد. چندین اورک سریع بهسمتش اومدن و نیزههای دیگهای داخل شکمش فرو کردن. نالهش به قدری بلند بود که پرندهها از روی درخت بلند شدن و فرار کردن. درد تو کل بدنش پیچیده بود و حال داغونش رو داغونتر میکرد. اورکها ازش فاصله گرفتن؛ اما یکی از اونها که فرمانده بود، ایستاد و گفت:
- میبینم که مدوسا رو کشتین! یه گرگینهی در حال مرگ و یه ساحره سنگشده. کار مدوسا بد نبود!
اورک لبخند کثیفی رو لبهاش شکل گرفت و ادامه داد:
- یه اِلف بیچاره که زنده مونده بود؛ ولی بهزودی کشته میشه!
روی صورت مچالهشده آدرین خم شد و ادامه داد:
- چهرهت خیلی آشناست.
آدرین با تهمونده انرژیش با پا تو صورت اورک کوبید و به عقب پرتش کرد.
- اورک کثیف!
اورک خشمگین شد و تا خواست با شمشیرش گردن آدرین رو قطع کنه، تیری روی پیشونیش نشست و اون رو به قتل رسوند. طولی نکشید که صدها نفر از سانتورها همراه با چندین نفر که صورتشون رو با پارچهای پوشونده بودن، به اورکها حمله کردن.
آدرین درحالیکه بیهوش میشد، زیر لب غرید:
- از همهتون متنفرم!
***
سرزمین پنهان
اهریمن جلوتر از همه ایستاده بود و در کنارش هادس قرار داشت. همگی به چادر برپاشده در دشت سرسبز خیره بودن و با لبخند مرموزی نگاهشون میکردن.
- پس اینجا پنهان شدن.
- برادرم خیلی احمقه! فکر نکرد که من اینجا رو میشناسم.
هر دو با صدای بلندی خندیدن. سربازهای اهریمن خرناسکنان آماده دستور بودن تا مردم سرزمین خدایان رو قتل عام کنن.
- بهتره شروع کنیم.
اهریمن سرش رو کمی کج کرد و گفت:
- همه رو دستگیر کنید. هر کس که مخالفت کرد، بیدرنگ خونش رو بریزید.
فرمانده اورکها غرشی کشید و بعد کل ارتش بهسمت چادرها هجوم بردن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: