کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
مهلتی برای تعجبش نداد. شمشیرش رو پایین آورد و گردنش رو مثل هر موجودی دیگه‌ای قطع کرد. با این اتفاق مار‌ها پراکنده شدن و آدرین شمشیرش رو ناپدید کرد. با پاهای آسیب‌دیده، لنگان‌لنگان به‌سمت خواهرش رفت. کنارش ایستاد و سرتاپاش رو برانداز کرد‌. کاملاً سنگ شده بود و حالت صورتش نگران بود. دستش رو روی صورتش گذاشت و لب باز کرد:
- سارا! خواهر کوچولو! چرا این‌جوری شدی؟
اشک‌هاش جاری شده بود و صورتش رو خیس کرده بود. دست‌هاش می‌لرزید و قلبش فشرده می‌شد. پاهاش سست شد و روی زمین نشست و سرش رو روی پاهای سنگی سارا گذاشت. دیگه چیزی براش مهم نبود. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. خواهر کوچولوش هم پیش پدر و مادرش رفت و تو این دنیا تنها موند. برای اولین‌بار تو زندگیش گیج شده بود. دنبال راهی می‌گشت تا خودش هم پیش خونواده‌ش بره. این دنیای کذایی براش مثل جهنم بود‌.
هق‌هقش سکوت جنگل رو می‌شکست. جیک بی‌حال و زخم‌خورده، همراه آدرین اشک می‌ریخت‌‌. تو این مدت کوتاه به سارا وابسته شده بود، مثل خواهر کوچیک‌ترش دوستش داشت؛ ولی اون هم رفته بود. صحنه دلگیری شکل گرفته بود‌.
دقایقی بعد، صدای تاخت‌وتازی به گوش آدرین رسید‌. همون‌طور که اشک می‌ریخت و خودش رو نفرین می‌کرد، سرش رو بالا گرفت. دویست یا سیصد اورک شمشیر به دست دور آدرین و جیک ایستاده بودن‌. آدرین حال تعجّب نداشت، از جاش بلند شد و نگاهشون کرد. سخت نبود بفهمه که اهریمن از بازگشتش مطلع شده و برای گرفتنش تعداد زیادی اورک فرستاده. براش اهمیت نداشت؛ اما می‌ترسید که سارا رو از بین ببرن. شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید که ناگهان تعداد زیادی نیزه تو بدنش فرو رفت. ناله‌ش با افتادن روی زمین همراه شد. چندین اورک سریع به‌سمتش اومدن و نیزه‌های دیگه‌ای داخل شکمش فرو کردن‌. ناله‌ش به‌ قدری بلند بود که پرنده‌ها از روی درخت بلند شدن و فرار کردن. درد تو کل بدنش پیچیده بود و حال داغونش رو داغون‌تر می‌کرد. اورک‌ها ازش فاصله گرفتن؛ اما یکی از اون‌ها که فرمانده بود، ایستاد و گفت:
- می‌بینم که مدوسا رو کشتین! یه گرگینه‌ی در حال مرگ و یه ساحره سنگ‌شده. کار مدوسا بد نبود!
اورک لبخند کثیفی رو لب‌هاش شکل گرفت و ادامه داد:
- یه اِلف بیچاره که زنده مونده بود؛ ولی به‌زودی کشته میشه!
روی صورت مچاله‌شده آدرین خم شد و ادامه داد:
- چهره‌ت خیلی آشناست.
آدرین با ته‌مونده انرژیش با پا تو صورت اورک کوبید و به عقب پرتش کرد‌.
- اورک کثیف!
اورک خشمگین شد و تا خواست با شمشیرش گردن آدرین رو قطع کنه، تیری روی پیشونیش نشست و اون رو به قتل رسوند. طولی نکشید که صد‌ها نفر از سانتور‌ها همراه با چندین نفر که صورتشون رو با پارچه‌ای پوشونده بودن، به اورک‌ها حمله کردن.
آدرین درحالی‌که بی‌هوش می‌شد، زیر لب غرید:
- از همه‌تون متنفرم!
***
سرزمین پنهان
اهریمن جلوتر از همه ایستاده بود و در کنارش هادس قرار داشت. همگی به چادر برپاشده در دشت سرسبز خیره بودن و با لبخند مرموزی نگاهشون می‌کردن.
- پس اینجا پنهان شدن‌.
- برادرم خیلی احمقه! فکر نکرد که من اینجا رو می‌شناسم.
هر دو با صدای بلندی خندیدن. سرباز‌های اهریمن خرناس‌کنان آماده دستور بودن تا مردم سرزمین خدایان رو قتل عام کنن.
- بهتره شروع کنیم.
اهریمن سرش رو کمی کج کرد و گفت:
- همه رو دستگیر کنید. هر کس که مخالفت کرد، بی‌درنگ خونش رو بریزید.
فرمانده اورک‌ها غرشی کشید و بعد کل ارتش به‌سمت چادر‌ها هجوم بردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دقایقی بعد صدای جیغ‌وداد زنان و بچّه‌ها تو دشت طنین‌انداز شد. تمامی چادر‌ها آتیش گرفته بود و مردم به زنجیر بسته شده بودن؛ اما خدای (اسطوره) آب‌ها درگیر اورک‌ها و اورانوس‌ها بود و باهاشون می‌جنگید. آبی اطراف نبود تا با قدرت آب همه رو خفه کنه؛ پس با کمک نیزه سه‌شاخه‌ش دشمن رو از بین می‌برد.
    اهریمن کلافه شد و دست‌هاش رو به‌طرف پوسایدون گرفت. تاریکی از دست‌هاش خارج شد و به شکل نیزه پنج‌شاخه دراومد. هادس با صدای بلندی غرید:
    - پوسایدون!
    پوسایدون نیزه‌ش رو از قلب اورانوس بیرون کشید و به عقب برگشت؛ اما ناگهان نیزه تاریکی تو سـ*ـینه‌ش فرو رفت. روی زمین افتاد و ناله دردآلودش به هوا رفت. نیزه تاریکی محو شد و همین‌طور که بدنش به گرده‌های طلایی تبدیل می‌شد، با صدای بسیار بلندی رو به آسمون غرید:
    - زئوس!
    و به طور کامل تبدیل به گرده‌های طلایی شد و از بین رفت. اهریمن و هادس سرخوشانه خندیدن.
    دقایقی بعد مردم تسلیم شدن و به زنجیر کشیده شدن‌. همین‌که خواستن از سرزمین پنهان خارج بشن، با صدای زئوس ایستادن‌.
    - اهریمن کثیف!
    اهریمن از این لقبی که بهش داده شد، خوشش نیومد و با اخم وحشتناکی به عقب برگشت.
    - زئوس بزرگ! خدای (اسطوره) آذرخش، پادشاه خدایان. خیلی وقته که ندیده بودمت.
    زئوس در کنار چیتای بزرگ ایستاده بود و از خشم چهره‌شون قرمز شده بود. تعجبی از بودن هادس در کنار اهریمن نکردن. برای پاک‌سازی دشمن رفته بودن؛ اما با شنیدن اسمش توسط پوسایدون، زود برگشتن. دو نفری نمی‌تونستن مقابل ارتش قدرتمند اهریمن ایستادگی کنن.
    - مردم رو آزاد کن.
    چیتای بزرگ قدمی جلو اومد و ادامه داد:
    - بهتره دست از سر ما برداری.
    اهریمن و هادس نگاهی به هم انداختن و بهش پوزخندی زدن. اهریمن چند قدم جلو رفت‌.
    - می‌تونیم یه معامله درست و حسابی بکنیم‌ چیتای بزرگ!
    چیتای بزرگ مشکوک بهشون نگاه کرد.
    - چه معامله‌ای؟
    این بار هادس جوابش رو داد:
    - اگه زئوس تسلیم بشه، ما هم مردم رو آزاد می‌کنیم.
    چهره مردم از ترس وحشت‌زده شده بود. نگاهشون روی زئوس بود؛ اما زئوس نگاهی بهشون نمی‌انداخت‌. این‌طور که نشون می‌داد، مردم براش اهمیتی نداشتن‌. اهریمن دست‌هاش رو بالا آورد که دورتادور مردم رو تاریکی فرا گرفت.
    - اگه جون این مردم برات اهمیت داره، باید تسلیم بشی.
    گوشه لب زئوس بالا رفت. چند قدمی جلو اومد و گفت:
    - هیچ‌کدوم از این مردم من و برادرم پوسایدون رو نمی‌پرستیدن؛ پس لیاقت زنده‌موندن ندارن‌.
    کمی مکث کرد و بعد جلوی چشم‌های تعجب‌آور همه غرید:
    - راستی! همه‌تون احمقید، حتّی تو اهریمن. چطور نفهمیدید که اژدهای سپید کشته نمیشه؟
    چیتای بزرگ تا این رو شنید داد زد:
    - چی؟ آدرین زنده‌ست؟
    زئوس پوزخند زد.
    - تا چندین ماه پیش من هم فکر می‌کردم که کشته شده؛ اما کتاب‌های کهن‌سال یه چیز دیگه میگن.
    زئوس که داشت ناپدید می‌شد، حرف آخرش رو زد:
    - یخ روز برمی‌گردم و اژدهای سپید و بقیه مردم رو از بین می‌برم. تو اهریمن، می‌تونی این مردم رقت‌انگیز رو از بین ببری‌.
    و بعد ناپدید شد‌. اهریمن از سر خشم، تاریکیش رو به‌سمت مردم فرستاد و همه رو از بین برد. چیتا تا این صحنه رو دید، روی زانو‌هاش افتاد‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    جنگل سیاه
    سانتور‌ها در تاریک‌ترین و خطرناک‌ترین منطقه‌ی جنگل سیاه سکونت داشتن‌. در زیرِ زمین که به شکل غار بود، زندگی می‌کردن. داخل غار اتاق‌هایی درست کرده بودن که کاملاً خاک بود و تنها چیزی که هر اتاقی داشت، تخت و مشعل برای روشن نگه‌داشتن فضای اطراف بود‌.
    بریان، پادشاه سانتور‌ها، با قدم‌های آرومش به اتاق اول رفت و در چوبی رو آروم باز کرد. یه نفر رو کنار آدرین دید. دست لطیف و نرمش رو نوازش‌گونه روی صورت آدرین می‌کشید. موهای بلندش رو کنار زد و بـ..وسـ..ـه‌ای رو پیشونیش کاشت. ریش کمی بلندش رو از نظرش گذروند‌. چهره جوون و شادابش، شکسته و غمگین بود‌. تو این حالت بسیار مظلوم و ساده به‌نظر می‌رسید.
    بدنش از خوش‌حالی و ناباوری می‌لرزید؛ نمی‌تونست باور کنه که آدرین زنده‌ست. دستی روی بدن ورزیده‌ش کشید که حالا جای زخم‌هاش ناپدید شده بود. قطره اشکی از چشم‌هاش چکید و دستش رو گرفت‌ و کمی فشرد.
    بریان پادشاه سانتور‌ها وارد اتاق شد و در کنار اون، نیکا، مادر حقیقی آدرین، کارلوس، پدر دایانا، ماری، دوست‌ آدرین و جیک وارد اتاق شدن‌.
    سنگین نگاه خیلی‌ها رو حس ‌کرد و باعث شد که سرش رو بالا بگیره‌. چهره همه از شدت غم گرفته شده بود.
    - چرا بهوش نمیاد؟
    بریان جوابش رو داد:
    - الاناست که به هوش بیاد.
    لبخند محوی رو لبش شکل گرفت. دوباره حقایق عجیب این چند هفته رو مرور کرد. سه هفته از زمانی که آدرین مدوسا رو کشته بود می‌گذشت و به‌قدری آسیب دیده بود که سه هفته تو بیهوشیِ کامل به سر می‌برد.
    - هنوز هم باورش برام سخته. آدرین زنده‌‌ست‌. سارا کشته شده.
    بریان سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
    - من می‌دونستم آدرین زنده‌ست.
    چشم‌‌های گرده‌شده همه، نشون از تعجّب می‌داد. نیکا سریع روبه‌روش قرار گرفت و با چشم‌های اشکی غرید:
    - چرا چیزی نگفتی؟ مگه ندیدی چقدر ما عذاب کشیدیم؟ چرا نگفتی؟
    بریان بدون اینکه نگاهش کنه، خطاب به همه‌شون گفت:
    - آدرین یه خدای (اسطوره) قدرتمنده، حتّی قوی‌تر از زئوس و اهریمن؛ پس کشتنش به این راحتی‌ها نیست. از ستاره‌ها فهمیدم که باید این پنهون‌کاری پیش میومد. حتّی خــ ـیانـت ما سانتور‌ها هم نقشه بود. جاسوسی ملکه نیکا هم نقشه بود. آدرین باید بیست سال از تراگوس دور می‌موند‌.
    همه تو فکر فرو رفتن. همه می‌دونستن که قضیه جاسوسی ملکه نیکا و خــ ـیانـت سانتور‌‌ها یه نقشه بود. این اتفاق باید رخ می‌داد؛ اما کسی از زنده‌بودن آدرین نداشت.
    آدرین تکونی خورد و چهره‌ش توی هم رفت. چیزی زیر لب زمزمه کرد که شدت تکون خوردنش بیشتر شد‌‌. انگار که کابوس می‌دید‌.
    - دایانا! دایانای من.
    بریان سریع دست‌به‌کار شد و ماده بنفش‌رنگی رو که تو دستش بود تو دهن آدرین ریخت. آدرین کمی آروم شد؛ اما صدای زمزمه‌هاش رو همه شنیدن.
    - تنهام نذار! نرو دایانا!
    دلشون به درد اومده بود‌. سختی‌هایی رو که آدرین کشیده بود درک می‌کردن. ماری بی‌صدا اشک می‌ریخت و نمی‌دونست چی بگه.
    آدرین داشت بهوش می‌اومد. همه منتظر بودن تا چشم‌هاش رو باز کنه‌. دستی که دست آدرین رو گرفته بود، فشرده شد و بعد ول ‌شد.
    آدرین یک‌دفعه چشم‌هاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید. نفس تو سـ*ـینه همه حبس شده بود‌. همه‌چیز براش گنگ بود. چیزی به یاد نمی‌آورد. کم‌کم از جاش بلند شد و نگاهش تو نگاه کسی قفل شد. همه‌چیز رو درباره‌ش به یاد آورد و پوزخند زد. ملکه نیکا سرش رو پایین انداخت. چشم آدرین به دوست‌هاش افتاد. دلش براشون تنگ شده بود. جناب کارلوس، پدر دایانا، آه افسوسی کشید. ماری رو از نظرش گذروند، کسی که دایانا خیلی دوستش داشت. جیک رو دید که سالم به نظر می‌رسید. در آخر شخص خــ ـیانـت‌کار زندگیش که باعث شد تراگوس به نابودی کشیده بشه‌. بریان از چهره خشمگین خدای (اسطوره) روبه‌روش ترسید. آدرین بی‌توجّه به کسی که پشتش قرار داشت و با خوش‌حالی اشک می‌ریخت، از جاش بلند شد و به‌سمت بریان رفت. دندون‌هاش روی هم سایید و غرید:
    - چطور می‌تونی روبه‌روی من باشی، سانتور خــ ـیانـت‌کار؟
    روبه‌روش ایستاد و سرش رو کمی بالا گرفت. از شدت خشم به یاد نمی‌آورد که خواهر کوچولوش کشته شده. دست راستش روی گردن بریان نشست. همه خواستن به‌طرفش برن که دوباره غرید:
    - عقب باشین! جلو نیاین!
    صورت بریان هر لحظه رو به کبودی می‌رفت و تا خفه شدن فاصله‌ای نداشت. همگی از ترس نمی‌تونستن از فرمان خدای (اسطوره) خود سرپیچی کنن. یک‌دفعه دستی روی شونه آدرین نشست و صداش تو گوشش پیچید.
    - آدرین! بریان خــ ـیانـت نکرد. مادرت هم خــ ـیانـت نکرد. اون‌ها همه نقشه بود؛ چون باید این اتفاق می‌افتاد. اگه چنین کاری کردن، فقط به‌خاطر آینده تراگوس بود؛ وگرنه هم کل مردم جهان از بین می‌رفتن، هم تو اسیر اهریمن می‌شدی و از بین می‌رفتی.
    دست آدرین شل شد. بریان از زیر دستش خارج شد و نفس عمیقی کشید. همگی بی‌درنگ از اتاق خارج شدن و در رو بستن.
    آدرین تو شوک بزرگی قرار گرفته بود‌. صدای خیلی آشنایی گوشش رو نوازش داده بود. صدایی که تموم دنیاش رو به هم می‌ریخت و قلبش رو ویرون می‌کرد. صدایی که به‌اندازه ۲۲ سال انتظار دوباره شنیدش رو کشیده بود.
    - دایانا!
    ناباور به عقب برگشت تا ببینه صدای دایانا، متعلق به خودشه یا نه! وقتی موهای بلند طلاییش، چشم‌های سبز درخشانش و چهره بسیار زیبا و خواستنیش رو دید، فهمید که اون واقعاً دایاناست. چشم‌های گردشده‌ش نشون از تعجّب بیش‌ازحدش داشت. دایانا با لبخند نگاهش می‌کرد. دو چال روی گونه‌ش هم به وجود اومده بود‌. آدرین دوباره زمزمه کرد:
    - دایانا؟
    - جان دلم؟
    - واقعاً خودتی؟
    دایانا چشمکی زد. ثانیه‌ای نکشید که تو آغـ*ـوش آدرین فرو رفت‌. تو آغوشش ‌گرفته بودش و قلبش محکم به قفسه سـ*ـینه‌ش می‌کوبید. هنوز باورش نشده بود که دایانا زنده‌ست. دایانا ریز خندید که باعث شد آدرین لبخند رو لبش پهن بشه. سرش رو تو گردنش فرو برد و بـ..وسـ..ـه‌ای زد. از آغوشش بیرونش آورد و سریع بـ..وسـ..ـه دیگه‌ای رو پیشونیش کاشت.
    - باورم نمیشه زنده‌ای!
    دایانا هم چهره‌ش کمی غمگین شد.
    - من هم فکر می‌کردم مردی.
    موهای دایانا رو کنار گوشش گذاشت، صورتش رو نوازش کرد.
    - مهم اینه هر دو زنده هستیم؛ ولی تو چطور زنده موندی؟
    دایانا دست آدرین رو گرفت و به‌سمت تخت کشوندش. روش نشستن و دایانا تو چشم‌های آدرین نگاه کرد و گفت:
    - من توی دنیای مردگان بودم. واسه اینکه به دنیای زنده‌ها برگردم، باید از چندین مرحله سخت و دشوار رد می‌شدم. چندین سال طول کشید؛ ولی خب خوش‌شانس بودم. ‌هیچ‌کس نمی‌تونست از این مراحل گذر کنه.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - انگیزه دوباره دیدنت باعث شد که از دنیای مردگان خارج بشم.
    عاشقانه همدیگه رو‌ نگاه کردن. در دل به خودشون قول دادن که هیچ‌وقت همدیگه رو تنها نذارن. عشق بزرگشون باعث شده بود که کسی به چشمشون نیاد. حالا تا ابد برای هم می‌شدن و چیزی باعث جداییشون نمی‌شد؛ اما یه نفر وجود داشت‌.
    - خیلی دوستت دارم دایانا!
    سرش رو به‌طرف دایانا سوق داد.
    - من هم خیلی دوستت دارم آدرین.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با ناراحتی روبه‌روی جسم سنگ‌شده سارا ایستاده بود و دایانا هم کنارش بود. بغضش سعی داشت که آزاد بشه؛ ولی مانعش می‌شد. جسم سنگی سارا رو تو اتاقی نگهداری می‌کردن.
    دو هفته از زمان دیدن دایانا می‌گذشت و هنوز با ‌هیچ‌کس صحبت نکرده بود. روز و شبش رو با دایانا می‌گذروند و اتفاقات این بیست سال رو تعریف می‌کرد. با اینکه با حقایق روبه‌رو شده بود؛ اما با مادرش و بریان هم‌صحبت نشده بود و طول می‌کشید تا قلبش نرم بشه.
    - کاش می‌شد کاری برای سارا می‌کردم! کاش می‌تونستم دوباره برگردونمش!
    دایانا سرش رو روی بازوی آدرین گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    - من هم خیلی دلم می‌خواد راهی برای زنده شدنش پیدا شه. دختر خیلی خوبی بود، حقش نبود این‌طوری بشه.
    - من به پدر و مادرم قول دادم که از سارا مواظبت کنم؛ اما موفق نبودم.
    دست آدرین رو گرفت و کمی فشار داد. دل‌داری دادن به آدرین، ‌کار هر روزش شده بود. دیگه اون شیطنت گذشته تو وجودش پر کشیده بود و این باعث ناراحتیش می‌شد.
    در اتاق باز شد و بریان و ملکه نیکا با قدم‌های شتاب‌زده و خوش‌حال به‌سمت آدرین هجوم آوردن. در دست ملکه نیکا شیشه‌ای حاوی مایع بی‌رنگی وجود داشت. آدرین چشم از جسم سنگی سارا گرفت و مشکوک به ماده توی دست ملکه نیکا نگاه کرد.
    - یه خبر عالی دارم!
    آدرین با سرد‌ترین حالت ممکن گفت:
    - می‌شنوم‌.
    حال نیکا بااینکه گرفته شد؛ اما با ذوق جواب داد:
    - راهی پیدا کردیم که می‌تونیم سارا رو برگردونیم.
    آدرین کمی گیج شد، دنیا دور سرش چرخید و جمله مادرش تو ذهنش مدام تکرار شد. دقایقی بی‌صدا نقطه‌ای به زل زده بود که با صدای جیغ دایانا به خودش اومد.
    - چطوری؟ خواهرم چطوری برمی‌گرده؟ اون که سنگ شده؟
    از جاش بلند شد و به‌سمت مادرش رفت که صورتش رنگ شادی به خودش گرفته بود. نیکا می‌خواست همه‌ی هست و نیستش رو بده تا دوباره پسرش رو به دست بیاره.
    - سارا رو نجات بده، خواهش می‌کنم.
    لحن و چهره التماس‌گونه آدرین، قلب ملکه نیکا رو به درد آورده بود. اگه قولی به دایانا نداده بود، بغضی رو که گلوش رو چنگ می‌انداخت آزاد می‌کرد. دست آزاد ملکه نیکا روی صورت آدرین نشست و نوازشش کرد و با مهربونی گفت:
    - قول میدم سارا رو خوب کنم پسرم!
    آدرین از خوش‌حالی مادرش رو به آغـ*ـوش کشید و این زمینه‌ای شد تا باهم آشتی کنن.
    - ممنون مامان!
    کلمه مامان، ملکه نیکا رو به وجد آورد. محکم‌تر آدرین رو به آغـ*ـوش کشید. بعد از دقایقی از هم جدا شدن. لبخند از رو لب هیچ‌کدوم محو نمی‌شد.
    - طی تحقیقاتی که کردیم، فهمیدیم که مدوسا از روح سارا استفاده نکرده. این یعنی فقط جسم سارا سنگ شده.
    چشم آدرین برق زد. بریان که این حرف رو زده بود، باور داشت که آدرین اون رو می‌بخشه و همه‌چیز مثل سابق میشه.
    - پس یعنی سارا زنده‌ست؟
    - درسته!
    آدرین سؤال مهم‌تری رو پرسید:
    - چطوری مثل قبل میشه؟
    ملکه نیکا شیشه رو تکون داد و بهش اشاره کرد.
    - این زهر مدوساست، باعث میشه که سارا برگرده‌.
    چهره آدرین گرفته شد. فکر می‌کرد که این تنها زهر موجوده. اگه بین سارا و اهریمن یکی رو انتخاب می‌کرد، یقیناً خواهرش الویت اول بود. ملکه نیکا که سکوت آدرین رو دید، گفت:
    - زهر دیگه‌ای از مدوسا وجود داره. می‌تونی استفاده‌ش کنی.
    آدرین لبخندش عمق گرفت. مادرش چشمکی زد و به‌طرف سارا رفت.
    - تا چند دقیقه سارا رو می‌بینی پسرم.
    حرفی نزد تا مادرش کارش رو انجام بده. ملکه نیکا شیشه رو کمی تکون داد و مایع بی‌رنگ رو روی سر سارا ریخت. زهر مدوسا سرتاسر بدن سنگی سارا رو پوشوند. ملکه نیکا عقب اومد و همگی به سارا چشم دوختن. دایانا دستش رو تو دست آدرین قفل کرد. استرس وجودش رو پر کرده بود.
    دقایقی گذشت و همه داشتن ناامید می‌شدن تا اینکه سارا تکونی خورد. چشم‌های همه برق زد. کم‌کم جسم سنگی سارا ترک خورد. هر لحظه نور امید تو دل همه روشن‌تر می‌شد که یک‌دفعه سنگ‌ها فرو ریخت و جسم واقعی سارا ظاهر شد.
    از خوش‌حالی تو شوک بزرگی قرار گرفتن؛ آدرین در تلاش بود که حرفی بزنه؛ اما زبونش یاری نمی‌کرد. سارا با لبخند به آدرین نگاه کرد.
    - داداشی!
    دوید و خودش رو بغـ*ـل آدرین انداخت. آدرین از حالت شوک بیرون اومد و ناباور گفت:
    - خواهر کوچولوم! تو برگشتی؟
    سارا با ذوق جواب داد:
    - من همه‌چیز رو می‌دیدم، فقط سنگ شده بودم.
    آدرین بـ..وسـ..ـه‌ای رو مو‌هاش زد. دیگه از خدا چیزی نمی‌خواست. دایانا زنده بود، خواهرش کنارش بود و در آخر مادرش رو به دست آورده بود.
    - خوش‌حالم که هستی خواهر کوچولو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    از آغـ*ـوش هم بیرون اومدن و قبل از اینکه ابراز احساسات کنن، سارا با چهره درهم گفت:
    - وقت نداریم. اهریمن فهمیده آدرین زنده‌ست. زئوس به همه خــ ـیانـت کرده. بهتره مواد رو زود درست کنیم.
    همه با تعجّب نگاهش کردن. این حرفِ زودهنگام و عجیب همه رو تو شوک گذاشت. دایانا سریع به‌سمتش رفت.
    - چطور ممکنه؟ از کجا فهمیدی؟
    - این‌ها مهم نیست. زود باشید یه قابلمه پر از آب برام بیارید.
    بریان و ملکه زود از اتاق خارج شدن تا درخواست سارا انجام بدن‌.
    - داداش بهتره ارتشمون رو آماده کنیم.
    آدرین روی صندلی نشست.
    - اول از همه باید فلورنس‌‌ها رو به این دنیا بیاریم.
    سارا رنگ‌ صورتش شاد شد. آدرین به‌خوبی فهمید که دلیل این خوش‌حالی چیه. سارا فکر و ذهنش درگیر شاهزاده مایکل بود، فلورنسی که سارا رو شیفته خودش کرده بود.
    - داداش بهتره من ارتش رو درست کنم. تو و دایانا برید شمشیر خدایان رو بیارید‌.
    آدرین تیز نگاهش کرد.
    - اصلاً امکان نداره. خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم. دوست ندارم دوباره آسیب ببینی.
    سارا با مظلومیت نگاهش کرد‌. چشم‌هاش جوری مسخ‌کننده بود که دل دایانا رو به رحم آورد.
    - به‌خاطر خواهر کوچولوت! قول میدم چیزیم نشه. در ضمن من یه ساحره‌م، می‌تونم ناپدید بشم.
    و لبخند عمیقی زد‌. آدرین چشم‌هاش گرد شد.
    - چی؟ چرا از این قدرتت نگفتی؟
    - می‌خواستم سوپرایز بشی!
    آدرین پوفی کشید.
    - داداش! جون من قبول کن.
    - باشه.
    سارا از خوش‌حالی بالاوپایین پرید که باعث خنده آدرین و دایانا شد.
    - هنوز هم بچّه‌ای!
    - اسمته!
    دقایقی با کل‌کل آدرین و سارا گذشت تا اینکه ملکه نیکا همراه با بریان که قابله‌ای سیاهی به دست داشت، وارد اتاق شدن. روی زمین گذاشتش که سارا سریع به‌سمتش رفت. دستش رو روی قابلمه گذاشت و وردی رو زمزمه کرد که آب داخلش جوشید. دست‌هاش رو برداشت و ورد دیگه‌ای رو خوند. در عرض چند ثانیه تمامی موادی که به دست آورده بودن ظاهر شدن.
    - حالا همه‌چیز آماده‌ست!
    ***
    آدرین دروازه دنیای امازیا رو باز کرد. سارا که هیجان داشت، نفس عمیقی کشید. آدرین و دایانا هم آماده رفتن به سرزمین لانگین بودن تا شمشیر خدایان رو به دست بیارن.
    - سارا می‌دونی که باید چی‌کار کنی؟
    سارا پوف بلندی کشید که باعث خنده چندین نفر شد.
    - اول فلورنس‌ها، بعد پری‌های دریایی و فرزند مذاب. فهمیدم. باید خبر جنگ رو بدم. تعداد دیگه‌ای هم هستن که نیازی نیست پیششون برم.
    آدرین لبخندی زد و دست دایانا رو گرفت.
    - تا فردا ارتش آماده باشه. پیک رو فرستادین؟
    بریان تعظیمی کرد و قدمی جلو اومد.
    - بله سرورم! دشت پیوان رو برای جنگ انتخاب کردیم. احتمالاً اهریمن به این میدون جنگ مشکوک نمیشه.
    آدرین خوبه‌ای گفت و با بستن چشم‌هاش، سرزمینی رو تجسم کرد که در گذشته اونجا قاتل پدرش رو کشت. قاتلی که اسمش تایتان نام داشت و کابوس مردم تراگوس بود و سرزمین همیشه سرسبز لانگین رو ویران کرده بود.
    با خنکایی که تو صورتشون برخورد کرد، چشم‌هاشون رو باز کرد. فضای اطرافشون کمی تاریک بود؛ اما مه‌آلود!
    دایانا شمشیرش رو درآورد و به اطرافش نگاه کرد. دلهره عجیبی داشت. احساساتش به عقلش غلبه کرده بود. آدرین که حال بد دایانا رو دیده بود، دستش رو محکم‌تر گرفت.
    - آروم باش دایانا! من اینجام.
    - می‌ترسم باز اتفاقی بیفته و جدا بشیم.
    آدرین تک‌خنده‌ای کرد و راه مستقیمی رو در پیش گرفت. راهی که مه‌آلود بود و سکوت مرگ‌باری وجود داشت.
    - مطمئن باش این بار تنهات نمی‌ذارم.
    دایانا با حرف عشقش آروم شد. مطمئن بود این دفعه تنهاش نمی‌ذاره. بیست سال جدایی کافی بود. باید ازاین‌به‌بعد لـ*ـذت عشق رو می‌چشیدن‌.
    ساعات طولانی رو راه رفته بودن؛ اما نشونه‌ای از شمشیر خدایان کشف نکردن‌. ناامیدی و خستگی بهشون چیره شده بود.
    - فکر نمی‌کنم که شمشیر خدایان اینجا باشه! ‌هیچ‌کس تو این سرزمین زندگی نمی‌کنه.
    - اما حسم میگه که اینجاست!
    صدای غریبه‌ای رو شنیدن و بعد بیهوش شدن.
    - درسته! شمشیر خدایان اینجاست!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با پاشیده شدن آبی روی صورتشون، بهوش اومدن. نفس‌نفس‌زنان، با چشم‌های گردشده اطراف رو نگاه کردن. آب به‌قدری خنک بود که بدنشون رو به لرزه درآورد. دست و پاهاشون رو بسته بودن تا فرار نکنن؛ اما کارشون بیهوده بود.
    داخل غاری بودن که مشعل‌های زیادی اطراف رو روشن نگه می‌داشت. ناگهان چشم‌های دایانا تا حد ممکن گرد شد.
    - کوتوله‌ها؟ چطور ممکنه؟ نسل شما منقرض نشده؟
    آدرین چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و دقیق به موجودات سی‌سانتی‌اس که شکم‌ کمی گنده‌ای داشتن نگاه کرد. با اخم، آدرین و دایانا رو با نیزه‌هاشون هدف گرفته بودن.
    - دو اِلف جوان، به چه دلیل شمشیر خدایان رو می‌خواستین؟
    صدای یه زن پرابهت سن‌بالا تو گوششون پیچید. دنبال صاحب صدا گشتن که با تک‌خنده‌ای از پشتشون بیرون اومد و روبه‌روشون ایستاد. موهای بلند سفیدش که گره زده بود، با چشم‌های خاکستریش و صورت بدون چروکش، زیباییش رو زنده‌ نگه داشته بود. اون یه اِلف سن بالا بود که با کوتوله‌ها زندگی می‌کرد.
    - فکر می‌کنم جاسوس‌های اهریمن هستن. بهتره بکشیمشون.
    اِلف پیر بدون اینکه نگاهش کنه، خطاب بهش گفت:
    - هنوز نه. باید بفهمیم که برای چی شمشیر رو می‌خواستن.
    - اما...
    - صبر داشته باش کلارک.
    کلارک که چهره‌ش به‌شدت تو هم بود، با خشم‌ آدرین‌ رو نگاه کرد‌. اِلف پیر بهشون نزدیک شد.
    - جاسوس اهریمن هستین؟‌ شمشیر رو برای چی می‌خواستی؟
    آدرین و دایانا نگاهی به هم انداختن و آروم خندیدن. همگی از این حالت عجیبشون تعجّب کرده بودن‌.
    - ما خودمون دشمن اهریمن هستیم و شمشیر خدایان رو هم برای ازبین‌بردنش می‌خواستیم.
    اِلف پیر مرموز بهشون زل زد.
    - اون‌وقت چرا باید دشمن اهریمن باشید؟
    آدرین چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - چون‌ من اژدهای سپید هستم.
    ناگهان ناپدید شد و پشت‌سر اِلف پیر ظاهر شد. صبر نکرد و شمشیر خدایان رو که شناخته بود از غلافی که پشت الف پیر بود بیرون کشید. گارد گرفت و شمشیر رو به‌طرف ده کوتوله گرفت که نیزه‌هاشون آماده حمله بود.
    - صبر کنید!
    یکی از کوتوله‌ها غرید:
    - آناسازیا مگه ندیدی چی‌کار کرد؟ اون قدرت تاریکی رو داره. اژدهای سپید بیست سال پیش کشته شده.
    آدرین هم در مقابل غرید:
    - من یه خدا (اسطوره) هستم، به این راحتی کشته نمیشم‌.
    - دروغ میگی!
    اِلف پیر که آناسازیا نام داشت، وسط آدرین و کوتوله‌ها قرار گرفت.
    - ثابت کن که اژدهای سپید هستی. اون‌وقت شمشیر مال تو میشه.
    آدرین پوفی کشید و آستین لباسش رو بالا زد. خالکوبی اژدها رو که با طرح و خاص عجیبی روی دست راستش حک شده بود نشون داد. آناسازیا دستش رو ناباور روی دهنش گذاشت و گفت:
    - تو آدرینی؟ آخرین نواده چیتای بزرگ؟
    آدرین‌ که آروم شده بود، سرش رو‌ تکون داد.
    - باورم‌ نمیشه که زنده‌ای.
    - بله زنده هستم. برگشتم تا اهریمن رو از بین ببرم.
    آناسازیا با لبخند نزدیکش شد؛ اما آدرین عقب رفت و گاردش رو پایین نیاورد.
    - نترس! من آناسازیام، همسر چیتای بزرگ. من مادربزرگتم.
    حالا نوبت آدرین بود که تعجب کنه. کمی شباهت ظاهری باهاش داشت. دایانا طناب‌‌ها رو باز کرد و خودش رو پیش آدرین رسوند.
    - پس چرا پیرمرد چیزی به من نگفت؟
    آناسازیا بلند خندید.
    - به من گفته بود پیرمرد صداش می‌زنی. این یه راز بزرگ بود، چیتا قرار بود به‌وقتش بهت بگه؛ اما نشد.
    آدرین از حالت گارد بیرون اومد و آهانی گفت. جو سنگین شده بود‌. ‌هیچ‌کس حرفی برای گفتن نداشت‌.
    - ما باید بریم. جنگ بزرگی در پیش داریم.
    چهره آناسازیا تغییر کرد. غم‌ و استرس نشون از نگرانیش می‌داد.
    - پسرم مواظب خودت باش. این بار اهریمن رو از بین ببر.
    آدرین که از این زن خوش‌قلب و مهرون خوشش اومده بود، لبخندی زد. خوش‌حال بود که مادربزرگی تو این دنیا داره.
    - حتماً! این بار اهریمن برای همیشه از بین میره.
    آدرین تو آغـ*ـوش آناسازیا فرو رفت.
    - امیدوارم موفق باشی‌!
    آدرین دست دایانا رو گرفت.
    - به‌زودی می‌بینمتون.
    چشم‌هاشون رو بستن و آدرین مخفیگاه سانتور‌ها رو تجسم کرد. گرما پوستشون رو نوازش داد. سریع چشم‌هاش باز شد. دور خودش چرخید و مواد به‌دست‌آورده رو پیدا کرد. خیز برداشت و شمشیر رو داخل قابلمه گذاشت. محتوای داخلش کاملاً سیاه بود و این نشون می‌داد که آماده‌ست تا اهریمن رو از بین ببره.
    - شمشیر زیباییه!
    درست می‌گفت. شمشیر نقش‌ونگار‌های زیادی داشت که دسته‌ش از طلای خالص بود. مواد سیاه تکونی خوردن و دورتادور شمشیر رو فرا گرفتن. مواد کامل جذب شمشیر شد و چیزی ازش نموند.
    شمشیر رو برداشت و همراه با دایانا از مخفیگاه خارج شدن. ‌هیچ‌کس نبود. همه واسه جنگ رفته بودن. به‌احتمال‌زیاد همه تو میدون جنگ بودن.
    آدرین چشم‌هاش رو بست و اژدهاش رو صدا زد. میدون جنگ رو ندیده بود؛ اما راهش رو بلد بود. با جسم اژدها سریع به اون منطقه می‌رسید. آدرین وقتی به اژدها تبدیل شد، به دایانا نگاه کرد‌.
    - نظرت واسه یه سواری چیه پرنسس؟
    دایانا که منتظر همچین لحظه‌ای بود، مثل بچه‌ها جیغ خفه‌ای کشید. دوید و به‌راحتی روی گردن آدرین نشست.
    - محکم بشین‌.
    - باشه عزیزم.
    آدرین با یه پرش از روی زمین بلند شد و با تکون‌دادن بال‌هاش، خاک رو بلند کرد. به‌راحتی شاخ و برگ‌ها رو کنار زد و از جنگل سیاه خارج شد. دایانا یکی از پولک‌هاش رو سفت گرفته بود تا به‌ پایین سقوط نکنه. آدرین بال‌هاش رو سریع تکون داد و به اون منطقه از میدون‌ جنگ پرواز کرد که ابرهای سیاه باران‌زا رو می‌دید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دقایقی نگذشت که به میدون جنگ رسید. میدونی که طرف چپش اقیانوس وجود داشت و طرف راستش جنگل بود و فاصله این دو رو دشت سرسبزی تشکیل داده بود. کوه آتشفشانی هم در دورست وجود داشت که به‌تازگی ایجاد شده بود.
    تعداد سرباز‌های اهریمن به مراتب بیشتر از ارتش آدرین بود؛ اما قدرتمند‌ترینشون در ارتش آدرین حضور داشتن و با جون و دل اومده بودن تا اهریمن رو از سرزمینشون محو کنن‌.
    آدرین از این فاصله می‌دید که چه موجوداتی تو ارتشش وجود داره‌. سرباز‌های طلایی‌پوش از نژاد اِلف‌ها، تعدادی کمی دولف‌ها، سانتورها، فلورنس‌ها، گرگینه‌ها، پری‌های دریایی که زره‌های سفید داشتن و ببر‌های اصیل! چند غریبه‌ به چشم می‌خوردن که فهمید مانتیکور و گرگ سفید هستن که سارا اون‌‌ها رو برای جنگ دعوت کرده بود.
    خوش‌حال بود که از هر نژاد قدرتمندی، تو ارتشش وجود داره. آدرین که بین ابرهای سیاه پرواز می‌کرد، چشمش به اهریمن افتاد که جلوتر از همه به شکل اژدهای تاریکی دراومده بود. دوست داشت خیز برداره و اون رو برای همیشه از بین ببره.
    آدرین که تو فکر اهریمن بود تا چطوری تیکه‌پاره‌ش کنه، نعره‌ای رو شنید‌‌. سرش رو به‌سمت اقیانوس برگردوند که یه غول عظیم‌الجثه رو دید و یه غول دیگه هم از سمت کوه آتشفشانی می‌اومد. یکیشون غول آبی متعلق به سرزمین پری‌های دریایی بود و اون‌یکی به شکل فرزند مذاب، اما با ظاهری بزرگ‌تر بود‌. آدرین خوش‌حال‌تر از این نمی‌تونست باشه‌. سارا به‌خوبی وظایفش رو انجام داده بود. دو غول در کنار هم، کمی دور‌تر از ارتش، مقابل اهریمن ایستادن و منتظر دستور موندن.
    - نظرت چیه خودمون رو نشون بدیم؟
    - فکر خوبیه.
    آدرین غرش بسیار بلندی کرد و رو به ارتش خودش خیز برداشت. نگاه‌ها به‌سمتش کشیده شدن. چشم‌های ناباورشون روی اژدهای سپید زوم شده بود. باورشون نمی‌شد که اژدهای سپید زنده باشه و شایعات حقیقت داشته باشن‌. آدرین مثل همیشه بال‌هاش رو باز کرد و به‌آرومی روی زمین فرود اومد. کل ارتشش بهش تعظیم کردن و یک‌صدا گفتن:
    - زنده باد اژدهای سپید!
    لبخندی رو لب اژدهاییش شکل گرفت. دایانا از پشت اژدهای سپید پایین پرید و به‌سمت پدرش و ملکه نیکا رفت که جلوتر از سرباز‌ها ایستاده بودن. آدرین سرش رو چرخوند و به اژدهای تاریکی نگاه کرد. در کنارش هادس، خدای (اسطوره) مردگان ایستاده بود.
    - می‌بینم که باز هم زنده موندی.
    - خوشت نیومد؟
    اژدهای تاریکی چند قدم جلو اومد و غرید:
    - این‌ بار گردنت رو قطع می‌کنم و برای همه به نمایش می‌ذارم.
    اژدهای سپید با پوزخند، بال‌هاش رو باز کرد و گفت:
    - من دیگه اون اژدهای قبل نیستم.
    با یه خیز از روی زمین بلند شد و به‌سمت اهریمن پرواز کرد‌. در مقابل اهریمن هم به پرواز دراومد. با این اتفاق سربازهای هر دو طرف به‌سمت هم دویدن. دو غول دست‌هاشون رو به‌طرف اورک‌ها گرفتن که از دست غول آبی آب پاشیده شد و از دست فرزند مذاب، مواد مذاب روشون ریخته شد‌.
    فلورنس‌ها درخت‌‌ها رو تکون می‌دادن و پرواز‌کنان شاخه‌های درخت‌‌ها رو به بدن دشمن فرو می‌کردن‌. ناگهان از دل زمین چندین کرم خاکی غول‌پیکر بیرون اومدن و تعداد زیادی از اورانوس‌ها رو به کام مرگ فرستادن.
    جنگ به طرز وحشیانه‌ای شروع شده بود و تا به این لحظه برتری دست آدرین بود. اژدهای سپید وقتی به اژدهای تاریکی رسید، دو پاش رو بالا آورد و روی صورت اهریمن ضربه زد که تعادلش به هم خورد و سقوط کرد. خودش هم به پایین خیز برداشت و وقتی‌که اهریمن روی زمین افتاد، روش پرید و دندون‌هاش رو داخل گردنش فرو برد‌. گردن کلفتش رو سعی کرد قطع کنه؛ اما اهریمن دنبال راه فرار بود. به این باور رسیده بود که اژدهای سپید قدرتمند‌تر از دفعات قبل برگشته. ناله وحشتناک اهریمن گوش همه رو آزار می‌داد؛ اما لـ*ـذت می‌بردن.
    اهریمن بالاخره تونست آدرین رو به عقب پرت کنه. ترسیده بود، قدرت قبل رو نداشت. سریع پرواز کرد و فرار کردن راه پیشِ روش بود. آدرین هم از جاش بلند شد و به‌سمتش پرواز کرد. سرعتش بیشتر از اهریمن بود. وقتی بالای سرش رسید، با چنگال‌هاش خراش بزرگی روی پشتش ایجاد کرد؛ اما اهریمن تعادلش رو حفظ کرد تا دوباره سقوط نکنه. می‌دونست که باختش حتمیه و احتمال زندانی‌شدنش خیلی زیاده.
    - چقدر ترسو شدی اهریمن!
    آدرین خشمگین بود و فقط منتظر بود تا فرصت خوبی پیدا کنه و با شمشیر خدایان گردنش رو قطع کنه‌. آدرین دُم اهریمن رو بین دندون‌های تیزش گرفت و اون رو به‌ طرفی پرتاب کرد. اهریمن دوباره سقوط کرد و روی تعداد زیادی از اسکلت‌ها افتاد‌. صدای نعره‌ها و برخورد شمشیر‌ها تو دشت شدت گرفته بود. تلفاتی که اهریمن داده بود، باعث شده بود که هادس فرار کنه و ناپدید بشه‌.
    اژدهای سپید دوباره روی اهریمن فرود اومد‌. صبر نکرد و با چنگال‌هاش بال‌های اهریمن رو که مثل بال خفاش بودن پاره کرد. هر دو بالش پاره شده بودن و اهریمن دیگه نمی‌تونست پرواز کنه. اژدهایی که روی زمین باشه و نتونه پرواز کنه، آسیب‌پذیرتره.
    - یادته گفتم یه روز برمی‌گردم و انتقامم رو می‌گیرم؟ امروز همون روزه!
    اهریمن به‌شدت آسیب دیده بود و در مرز بیهوشی بود. از وقتی‌ که انگشتر رو ساخته بود، نیمی از قدرت‌هاش کاسته شده بود.
    - خودت هم می‌دونی من نامیرام، هیچ‌وقت کشته نمیشم‌.
    - من این‌طور فکر نمی‌کنم‌.
    آدرین روی صورت اهریمن غرشی کرد و با چنگال‌هاش به سـ*ـینه‌ش چنگ انداخت و باعث دردکشیدن زیادش شد. لـ*ـذت می‌برد که اهریمن این‌طوری درد می‌کشه و ناله می‌کنه.
    چندین اسکلت سعی کردن آدرین رو با شمشیر زخمی کنن؛ اما موفق نمی‌شدن. سرش رو بالا گرفت و به ارتش اسکلت‌ها نگاه کرد که به‌سمتش هجوم آورده بودن‌. پورخندی زد و دهنش رو باز کرد. یخ از دهنش خارج شد و همه‌ی اسکلت‌ها رو منجمد کرد. اهریمن با حال خرابش تعجّب کرده بود‌‌. قدرت جدیدش رو دیده بود، قدرتی که می‌تونست در عرض چند ثانیه ارتشش رو نابود کنه‌.
    - خیلی دوست داشتم لحظه مرگت رو ببینم.
    آدرین که روی اهریمن بود، به جسم انسانیش تبدیل شد و سریع شمشیر خدایان رو روی صورت اهریمن تکون داد.
    - این می‌دونی چیه؟ یه شمشیری که با موادی که به اهریمن تبدیل شدی، قاتی شده و قراره تو رو برای همیشه از بین ببره.
    چشم‌های اهریمن گرد شد و خواست مانعش بشه؛ اما زودتر از اون آدرین با یه پرش شمشیر رو داخل قلب اهریمن فرو کرد. قلبی که آنابلا فهمیده بود سمت راست بدن اهریمن قرار داره.
    نفس تو سـ*ـینه اهریمن حبس شد. آدرین شمشیر رو از قلبش بیرون کشید و از روی اهریمن کنار رفت. صدای غرش بلند اهریمن همه رو از جنگیدن منع کرد. اسکلت‌هایی که مخلوق اهریمن بودن، در عرض چند ثانیه به دود تبدیل شدن و تعداد اندکی از ارتش اهریمن باقی موندن. آدرین خطاب به ارتش اهریمن غرید:
    - تسلیم بشید؛ وگرنه همه‌تون رو می‌کشم.
    اورک‌ها و اورانوس‌ها بی‌درنگ زانو زدن. آدرین لبخندی زد و به اهریمن نگاه کرد. اژدهای تاریکی از درد به خوش می‌پیچید و ناگهان تبدیل به دود سیاهی شد و به‌سمت آسمونی که دیگه ابرهای باران‌زا وجود نداشت، پر کشید. این بار آدرین بلند‌تر از دفعه قبل گفت:
    - اهریمن برای همیشه از بین رفت و تراگوس آزاد شد.
    ***
    آدرین تندتند از پله‌های قصر طلایی بالا می‌رفت. صدای آتیش‌بازی و شادی مردم، بعد از سالیانی دراز به گوش می‌رسید. باعث خوش‌حالیش بود که تونست تراگوس رو آزاد کنه‌، دنیای اجدادیش که به دست اهریمن بدذات گرفتار شده بود.
    این بار مردم برای همیشه طعم شادی و لـ*ـذت رو خواهند چشید. تاریکی و ظلم برای همیشه محو شد‌. این بار بهتر و قدرتمند‌تر از قبل دنیاش رو اداره می‌کرد.
    آدرین بالاخره به بلند‌ترین برج قصر طلایی رسید. دایانا رو دید که منظره بیرون رو تماشا می‌کرد. کنارش ایستاد و به بیرون نگاه کرد‌. مردم با شادی بالاوپایین می‌پریدن و به آتیش‌بازی نگاه می‌کردن. خوش‌حال بود که به قولش عمل کرده.
    - خیلی خوش‌حالم آدرین.
    - بعد از سال‌ها ظلم و تاریکی، این حق همه بود که به آرامش برسن‌.
    دایانا به‌سمت آدرین چرخید و گفت:
    - مهم‌ترین حق من تو بودی که باید بهش می‌رسیدم. حالا حقم رو دارم و به آرامش رسیدم.
    قلب آدرین لرزید. دختر مقابلش رو دیوونه‌وار دوست داشت و با هر کلمه‌ای که از دهنش خارج می‌شد، دنیاش رو به هم می‌ریخت. بـ..وسـ..ـه‌ای رو پیشونیش زد.
    - مطمئن باش تا زمانی که جهان وجود داره، قلب من فقط برای تو می‌تپه؛ اما می‌خوام کامل داشته باشمت‌‌.
    دایانا کمی سرش رو کج کرد و سؤالی نگاهش کرد. آدرین خندید و از جیبش یه انگشتر که الماس طلایی‌رنگی روش بود بیرون آورد و به‌طرف دایانا گرفت‌.
    - با من ازدواج می‌کنی؟

    پایان
    زمان اتمام: ۱۳۹۸/۲/۱۷
    ***
    درود فراوان به خواننده‌های عزیز!
    ممنونم که مثل همیشه این رمانم رو هم همراهی کردن و با خوندنش به من انگیزه دادن. خوشبختانه یا متأسفانه سه‌جلدی اژدهای سپید تموم شد. برای من هم مثل هر نویسنده دیگه‌ای سخت بود که رمانم رو تموم کنم و برای همیشه کنار بذارمش؛ اما هر چیزی پایانی داره.
    امیدوارم لـ*ـذت کامل رو بـرده باشید!
    من هنوز هم می‌نویسم؛ پس باز هم دست قلم میشم. رمان گرگ زمستان رو که به‌تازگی شروع کردم و متفاوت با هر رمان گرگینه هست، بخونید. حتماً منتظر رمان پیکار گوهران و سیاره فاراوت باشید.
    دوستتون دارم
    یاعلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zansia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    248
    امتیاز واکنش
    13,651
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    Qom
    تبریک میگم :aiwan_lggight_blum:
    واقعا داستان نویی بود
    و خلاقانه
    امیدوارم همه رمان هات با همین موفقیت (و همین سرعت :p ) پیش برن
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا