کامل شده رمان جنون آبی | Mah dokht کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    درحالی که پاهایش درد می‌کرد و به سختی راه می‌رفت، با فاصله روی تخت نشست.
    او مادر بود. یعنی تمام نگرانی‌های دنیا. پس بلافاصله سوال کرد:
    - چیزی شده پسرم؟ برای ارغوان اتفاقی افتاده؟
    بلافاصله سر تکان دادم.
    - نه‌نه. نگران نباشید. حالش خوبه.
    نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
    - شرمنده. به جای احوال پرسی...
    حرفش را شکست و ادامه داد:
    - دیگه این روزها مجبورم اول بپرسم! آدم صبرش که لبریز بشه از صبوریش هم کم می‌شه.
    سرم را پایین انداختم و درحالی که دستانم را روی پا انداخته بودم پرسیدم:
    - درک می‌کنم. حاج صادق چطورن؟
    دستش را روی پایش کوبید و درحالی که سرش را تکان می‌داد گفت:
    - ای‌مادر... چی‌بگم؟ نه می‌تونه حرف بزنه. نه راه بره. حتی دستش هم به زور تکون می‌ده.
    از او کینه به دل داشتم. برای همان بلافاصله پرسیدم:
    - چرا نمی‌زارینش آسایشگاه؟ اونجا خوب ازش مراقبت می‌شه!
    چشمانش را گرد کرد. مثل چشم‌های عمیق و تا بی‌نهایت ارغوان، زیبا بود. اما پیر...
    - شوهرمه! نمی‌تونم!
    درکش نمی‌کردم. او کسی بود که زندگی را برایشان به جهنم مبدل کرده بود. جهنمی که حتی حق ناله از شدت سوزش هم حرامشان بود!
    گویی، حرفم را از چشمانم خواند که اضافه کرد:
    - هر چقدر هم بهمون سختی داده باشه. بازهم پدره. بازهم شوهره...
    غیراز آن هم از آن زن انتظار نمی‌رفت. او جوانی‌اش را به پای آن مرد ریخته بود، با آنکه کینه درو کرده بود اما پیری‌اش را هم با سخاوت در اختیار او می‌گذاشت. بهشت برای زیر پایش کم بود!
    همان لحظه بود که نسترن، درحالی که چادر گلدار سفیدی روی سرش انداخته و به سختی گوشه‌اش را با دندان نگه می‌داشت. سینی چای را می‌آورد.
    سختش بود. سینی و چادر اذیتش می‌کردند.
    پس، به جای آنکه لیوان چای را بردارم، پیش قدم شدم و زودتر سینی را از دستش گرفتم و روی فرش قرمز رنگی که روی آن تخت پهن شده بود قرار دادم.
    زن، دوباره به حرف آمد. درحالی که برق خواهش در چشمانش افتاده بود گفت:
    - من می‌تونم دخترم رو ببینم؟
    مکث کردم. دیدارشان به نفع هیچکدام نبود.
    اگر می‌آمد و ارغوان را سالم می‌دید یک آگاه دیگر به قصه اضافه می‌شد. نمی‌خواستم او درگیر بازی ما شود. از طرفی اگر ارغوان، نزدش تظاهر به دیوانگی می‌کرد، آن مادر چه حالی پیدا می‌کرد؟
    چطور می‌توانستیم برای پیش بردن آن بازی دلش را بشکنیم؟
    آهسته، دستم را سمت لیوان چای بردم. داغ بود...
    درحالی که دنبال کلمات می‌گشتم من‌من می‌کردم.
    سپس پاسخ دادم:
    - راستش... بهتره نبینیدش! نمی‌تونم بگم چرا ولی می‌تونم قول بدم که حالش خوبه.
    - حالش خوب بود که اونجا نبود. باید برگرده به خونه... من مانعش نمی‌شم. هرطور دلش می‌خواد زندگی کنه. فقط باشه، فقط شاد باشه... این چند وقت از فکرو خیالش همش حواسم پرته... ارغوان من رو چه به آدم کشتن؟
    سپس به گریه افتاد و میان اشک‌هایش پرسید:
    - اگر رضایت بگیرم چی؟
    به سرعت پاسخ دادم:
    - فعلا ارغوان تو آسایشگاهه. بهتره کاری نکنید. دادگاه که حکمی نداده!
    - لازم باشه در خونشون شب تا صبح می‌شینم. التماس می‌کنم. فقط ارغوانم رو زنده می‌خوام.
    اشک‌هایش به قلبم چنگ می‌انداخت.
    دستی به چانه‌ام زدم و گفتم:
    - من نمی‌زارم اتفاقی براش بیفته!
    آنچنان مصمم گفتم که هم دل خودم قرص شد هم دل رنجور آن مادر...
    تاجایی که به گوشم رسیده بود. خانواده آن مرد، هیچ رقمه رضایت نمی‌دادند. حتی برایشان اهمیتی نداشت چرا پسرشان در باشگاه بود؟ قصدش چه بود؟ آنها فقط گـ ـناه ارغوان را می‌دیدند.
    او برای دفاع از خود و حریمش از چاقو کمک گرفت.
    اما برای توضیحش مجالی نبود. چوبه‌ی دار اورا قضاوت می‌کرد![/THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا