کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,471
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
***
حلما زنگ خانه ایمان را زد. صبح زود از خواب بیدار شده بود و از کمپ بیرون آمده بود. شدیدا نگران آتنا بود و می‌دانست که آتنا بر سر این مسئله بسیار حساس است! هیچ‌کس حق نداشت که در مورد پنج سال پیش و اتفاقاتش با او حرف بزند. ایمان با همان حالت خواب آلود درب را باز کرد و حلما را نان به دست دید. قد بلندی داشت اما واقعا لاغر بود. بزرگترین تفاوت ظاهریش با آرین در همین جثه لاغر ایمان بود. به حدی که لباس‌ها در تنش زار می‌زد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
-حلما؟
حلما لبخندی زد. ایمان را کنار زد و وارد خانه شد:
-خواهر برادر مهمون نمی‌خوایید؟
ایمان لبخندی زد و گفت:
-واستا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
حلما سری تکان داد و نان را به آشپزخانه برد. نان را تکه تکه کرد و منتظر ماند که ایمان بیاید. طولی نکشید که ایمان آمد و چای‌ساز را روشن کرد. حلما با نگرانی پرسید:
-حالش چطوره؟
ایمان سری به چپ و راست تکان داد:
-نمی‌دونم!
حلما سری تکان داد. نمی‌دانست چگونه بحث را به میان بکشد. کمی این دست و آن دست کرد و بعد دل را به دریا زد و گفت:
-آرین اشتباه کرد که اون مسئله رو پیش کشید.
ایمان پوفی کشید:
-اشتباه کرد؟
حلما ابرویی بالا انداخت و به ایمان گفت:
-اشتباه نکرد؟
ایمان خواست پاسخش را بدهد که همان موقع آتنا از اتاق بیرون آمد. حلما به سمتش رفت و یک‌دیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. حلما با نگرانی پرسید:
-خوبی؟
آتنا سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
-اوهوم!
بعد به دستشویی رفت. حلما به آشپزخانه رفت تا به ایمان کمک کند. با یک‌دیگر صبحانه را آماده کردند و پس از نشستن هر سه در دور میزدر سکوت شروع به خوردن صبحانه کردند. آتنا به حلما گفت:
-من امروز نمی‌تونم بیام کمپ!
حلما سری تکان داد. کاملا برایش قابل درک بود که آتنا امروز به کمپ نرود. اما ایمان کاملا با او مخالف بود. اخم ریزی کرد و پرسید:
- یعنی چی نمی‌تونم بیام؟
آتنا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی‌دونم. نمی‌خوان بیام. حوصله ندارم!
اخم ایمان پر‌رنگ‌تر شد:
-نمی‌شه!
آتنا با تعجب پرسید:
-چی نمی‌شه؟
ایمان نگاهش کرد:
-نمی‌شه فرار کنی! این‌دفعه نمی‌شه!
آتنا با همان تعجب گفت:
-ایمان می‌فهمی چی داری می‌گی؟
ایمان لجبازانه ادامه داد:
-همین که شنیدی این دفعه دیگه فرار کردن نداریم.
آتنا چندبار سر تکان داد و گفت:
-هیچ‌کس نمی‌تونه به من بگه چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم!
و از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت.‌ حلما نگاه چپی به ایمان انداخت و گفت:
-مشکل تو و آرین چیه دقیقا؟ چرا انقدر اذیتش می‌کنید؟
ایمان خواست پاسخی بدهد که همان موقع آتنا شال و کلاه کرده از اتاق بیرون آمد و به سمت درب رفت. ایمان از جایش بلند شد و با صدای بازدارنده‌ای گفت:
-آتنا!
آتنا بدون توجه به ایمان از خانه بیرون رفت. ایمان چندبار روی میز زد و گفت:
-لعنتی!
حلما دستی روی صورتش کشید و سرزنشگرانه به ایمان نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _شمارش رو گرفتی؟
    ایمان آهی کشید:
    _جواب نمی‌ده!
    ایمان و حلما به کمپ برگشته بودند و جریان را با ثنا و آرین در میان گذاشته بودند. حال در سوئیت حلما و آتنا بودند. ایمان اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کرد. آرین که کنار ثنا روی مبل نشسته بود؛ کلافه گفت:
    -چرا انقدر سخته باهاش حرف زدن!
    ثنا نگاه چپی به آرین انداخت:
    -حرف زدن؟ جلو اون همه آدم مسئله‌ای که نباید رو پیش کشیدی. ایمانم که تو اون وضعیت بهش امر و نهی می‌کنه! بعد می‌گید حرف زدن باهاش سخته؟ تا زمانی که سعی کنید اون رو کنترل کنید آره سخته!
    ایمان نفس عمیقی کشید. از این جر و بحث‌های همیشگی، کاسه صبرش لبریز شده بود. به حلما نگاه کرد و گفت:
    -کنترلش کنیم؟ ما برادراش هستیم باید با دیگران فرق کنیم.
    حلما با پوزخند گفت:
    -اصلا حرف های خودت رو می‌شنوی؟
    ایمان خواست پاسخ بدهد که حلما نگذاشت و گفت:
    - فکر نکنم حرف‌های خودت رو بشنوی چون اگر می‌شنیدی می‌فهمیدی چقدر احمقانه‌است. آتنا پنج ساله که تنها زندگی می‌کنه. پنچ ساله خودش گلیمش رو از آب بیرون می‌کشه. پس هیچ احتیاجی به مراقبت شماها نداره. اصلا تا حالا به این فکر کردید چرا آتنا رفت؟
    ایمان و آرین با گنگی به حلما نگاه کردند. حلما سری تکان داد و گفت:
    _معلومه که فکر نکردید چون همش به فکر خودتونید‌ الانم از آتنا به خاطر اینکه تو بدبختی هاتون شریک نبوده دلخورید، نه برای اینکه به اون چی می‌گذره! اصلا می‌دونید چرا آتنا از ایران رفت و برنگشت؟ فکر کردید واسه اون احمق بود که آتنا رفت؟ نه آتنا از دست شما دوتا فرار کرد! چون شما دو تا اون رو همیشه به عنوان ناجی خودتون می‌بینید. رفت که یکم برای خودش باشه! رفت تا از شر داداشای بزرگش که همیشه ازش طلبکارن فرار کنه.
    ایمان دستی بر صورتش کشید و گفت:
    - حلما گوش کن!
    حلما اما اصلا گوشی برای شنیدن نداشت. حرفایی را که مدت‌ها پیش باید به آن‌ها می‌زد را یکی پس از دیگری به زبان می‌آورد:
    - نه تو گوش کن...
    رو به آرین کرد:
    _هر دوتاتون گوش کنید. وقتشه این عقاید قرون وسطاییتون رو دور بریزید. وقتشه به جای این‌که برای آتنا تعیین تکلیف کنید و ازش بخوایید مطابق سلیقه شما رفتار کنه یکم رهاش کنید. خواهرتون اسیر دستتون نیست، هیچ وظیفه‌ای هم در قبال شما دو تا نداره! اصلا هم مجبور نیست به چرت و پرت های زندگیتون گوش کنه! پس به جای اینکه دو تا داداش لوس ننر باشید که واسه مشکلاتشون احتیاج به خواهرشون دارن وقتشه بزرگ بشید و براش یه برادر باشید.
    آرین و ایمان هاج و واج حلما را نگاه می‌کردند. اصلا انتظار نداشتند؛ حلمایی که همیشه آرام بود ؛ این‌گونه با آن‌ها بحث کند. اما حرف‌های حلما مانند مشتی بر صورتشان فرود آمده بود. به هیچ‌وجه فکرش را هم نمی‌کردند که آتنا به خاطر آن دو به ایران نمی‌آمد. طولی نکشید که هر دو نفرشان از اتاق بیرون رفتند. ثنا دستانش را چند بار به هم کوبید و گفت:
    -بابا ایول ناک اوتشون کردی!
    حلما دستش را که گوشی در آن بود بالا آورد . روی اسپیکر گذاشت و گفت:
    -حال کردی؟
    آتنا از پشت خط گفت:
    _دمت گرم. دهنشون سرویس شد.
    هر سه خندیدند. آتنا از اول بحث‌هایشان پشت خط بوده و به حرف‌هایشان گوش می‌داده. ایمان و آرین را در لیست سیاه گوشیش گذاشته بود تا با زنگ زدنش فکر کنند گوشی آتنا خاموش است. از همان اول برنامه ریخته بودند تا حلما این حرف‌ها را به آن‌ها بزند. پس از چند ثانیه ثنا گفت:
    -ما باید بریم سر تمرین.
    حلما پوفی کشید:
    _این همه سرمربی تو دنیا هست که بلدن انگلیسی حرف بزنن. بعد نصیب ما یه سرمربی اسپانیایی شده که اسپانیایی هم به زور بلده!
    آتنا خندید و گفت:
    _بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمی‌شن.
    حلما و ثنا خندیدند. تماس را قطع کردندو با یک‌دیگر به تمرین رفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فریاد زد:
    -دو دور دیگه باید بدوئید.
    بدون این‌که اعتراضات بازیکنان را گوش دهد به سمت نیمکت رفت و کنار آرین نشست. آرین دستی در موهای خرمایی رنگش کشید. ساعت هفت بعد از ظهر بود و هنوز خبری از آتنا نشده بود. به هر دری می‌زد تا مشکلش را با آتنا برطرف کند باز هم به درب بسته می‌خورد. کاسه صبرش در حال لبریز شدن بود و نمی‌دانست پس از پر شدنش چه کاری انجام می‌دهد! ایمان به دیوار پشت سرش تکیه داد و به با بازیکنانی که بر روی چمن سبز در حال دویدن بودند؛ نگاه کرد. خطاب به آرین گفت:
    -اگه شبم نیاد چی؟
    آرین آهی کشید:
    -حرف های حلما رو نشنیدی؟ آتنا خودش می‌تونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه.
    ایمان پوفی کشید. قبول کردن این حقیقت برایش بسیار سخت بود. این‌که قبول کند خواهر کوچکترش دیگر بزرگ شده برایش چیزی فراتر از سخت بود. دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
    -پس ما باید چی‌کار کنیم؟
    آرین شانه‌ای بالا انداخت. به نسبت ایمان این حقیقت برایش بیشتر قابل باور بود:
    -نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم اینه که آتنا دیگه بچه نیست.
    ایمان آهی کشید. از ته دلش گفت:
    -کاش همیشه بچه بود.
    آرین هم آهی کشید. او هم آرزو می‌کرد آتنا تا ابد بچه می‌ماند. سری تکان داد و در تصدیق حرف ایمان گفت:
    -کاش.
    گوشی یکی از بازیکن ها زنگ خورد. ایمان نگاهی به گوشی انداخت. گوشی رامین بود. با صدای بلند رامین را صدا زد. رامین به سمتشان رفت. ایمان گفت:
    -گوشیت.
    رامین حوله‌اش را برداشت و تا حدی عرق صورت برنزه‌اش را پاک کرد. گوشیش را جواب داد:
    -جانم؟
    لحن حرف زدنش بسیار محتاطانه بود. انگار نگران فرد پشت خط بود و در عین حال نمی‌خواست نگرانیش را ابراز کند:
    -کجایی؟
    -اکی.
    -باشه می‌آرمشون.
    لبخندی زد:
    -خیلی خب!
    سری تکان داد:
    -باشه مراقب خودت باش‌.
    تماس را قطع کرد. دستی در موهای مشکی رنگش کشید. لبخند روی صورتش محو نمی‌شد. نگاهی به زمین سبز رنگ انداخت. بازیکنان مانند لشگر شکست خورده، با خستگی غیرقابل توضیف درحال خروج از زمین بودند. هوا رو به تاریکی نهاده بود و چیزی تا سیاهی شب باقی نمانده بود. از ایمان پرسید:
    -دیگه کاریمون نداری؟
    ایمان سری به نشانه نفی تکان داد. رامین با صدای بلند به سمت نیمکت‌ دخترها گفت:
    -حلما؟
    حلما به سمت رامین برگشت:
    -بله؟
    با همان صدای بلند گفت:
    -تمرین تمومه؟
    حلما با صدای بلند گفت:
    - آره!
    همه بازیکن ها به کنار زمین آمده بودند. رامین روبه‌همه گفت:
    -زود برید لباساتون رو عوض کنید. آتنا کنار دریاچه چیتگر دعوتمون کرده.
    ثنا با تعجب پرسید:
    -آتنا؟
    رامین سری تکان داد:
    -آره الان زنگ زد!
    خبرش انگار خبر پیروزی را به این لشگر شکست خورده داده بود. بازیکنان با خوش‌حالی به سمت رختکن رفتند تا آماده رفتن به ضیافت آتنا شوند. ایمان با تعجب به رامین گفت:
    -آتنا بهت زنگ زده بود؟
    رامین سری به نشانه مثبت تکان داد. ایمان دوباره پرسید:
    -چرا به تو زنگ زد؟ این‌همه دوست داره این‌جا!
    رامین ابرویی بالا انداخت:
    -الان جدی داری می‌پرسی؟
    ایمان با جدیت گفت:
    -آره!
    رامین شانه‌ای بالا انداخت:
    -ما هم‌دیگه رو ده ساله می‌شناسیم. پنج ساله صمیمی‌ترین دوست‌های هم‌دیگه ایم. دلیلش همینه!
    بعد بی‌خیال گفت:
    -برید آماده بشید.
    و از زمین بیرون رفت. ایمان پوفی کشید. در ذهنش هزاران سوال بی جواب بود. این‌که آتنا به جای آن‌که به او زنگ بزند؛ رامین را انتخاب کرده بود؛ روی مغزش رژه می‌رفت. با حرص گفت:
    -جواب تلفن ما رو نمی‌ده ولی به رامین زنگ می‌زنه!
    آرین ابرویی بالا انداخت:
    -خب؟
    ایمان دستی بر موهای قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:
    -جواب تلفن مارو نمی‌ده!
    آرین منتظر ادامه حرف‌های ایمان بود. ایمان دوباره تکرار کرد:
    -ولی به رامین زنگ می‌زنه!
    آرین پوفی کشید از روی نیمکت بلند شد:
    -بیا بریم دادش تو مخت عیب پیدا کرده!
    ایمان دیگر حرفی نزد و با یک‌دیگر از زمین خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پس از آماده شدند اعضا همگی سوار اتوبوس مخصوص کمپ شدند. مسیرشان تا دریاچه زیاد طولانی نبود. به لوکشینی که آتنا فرستاده بود رسیدند. اتوبوس ایستاد. از اتوبوس پیاده شدند. در ضلع غربی دریاچه بودند. پارک کنار دریاچه خلوت بود. فضای پارک کمی تاریک بود اما اطراف دریاچه با چراغ‌های سفید رنگ بسیار زیبا روشن شده بود. نور چراغ‌ها در آب انعکاس پیدا می‌کرد و جلوه زیبایی به محیط داده بود. هوا کمی سرد بود؛ اما نه در حدی که اذیتشان کند. آتنا به سمتشان رفت و باصدای بلندی گفت:
    -مفت باشه میایید دیگه؟
    بلوز و شلواری به رنگ آبی آسمانی بر تن کرده بود. موهای لختش را بافته بود و در پشت سرش رها کرده‌بود. حلما به سمتش رفت و گفت:
    -یه مو از خرس کندن غنیمته!
    آتنا با تعجب نگاهش کرد:
    -عجب آدمیه ها!
    ثنا کنار حلما ایستاد و گفت:
    -حرف حق جواب نداره. حالا شام ما کجاست؟
    آتنا لبخند مرموزی زد و گفت:
    -اون‌جا!
    حلما با گنگی پرسید:
    -کجا؟
    آتنا با همان لبخند به سمتی اشاره کرد و گفت:
    -اون‌جا!
    همه به محلی که آتنا اشاره کرد، نگاه کردند. به جز یک سبد چیزی درآن‌جا نبود. همه با گنگی دنبال غذا می‌گشتند که رامین پوفی کشید و گفت:
    _آخرش کار خودت رو کردی؟
    آتنا خندید و چشمگی از سر شینطت به رامین زد. رامین هم خنده‌اش گرفته بود. هنوز هم کسی متوجه چیزی نشده بود. ثنا از رامین پرسید:
    -چی‌کار کرده؟
    رامین همان‌طور که به آتنا نگاه می‌کرد گفت:
    -گوشت کبابی خریده که خودمون کبابش کنیم.
    همه با تعجب به رامین نگاه کردند که چگونه متوجه این موضوع شده‌ است. آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    _کباب کنیم نه کباب کنید! این همه شیر مرد اینجاست. دیگه دلیلی نداره ما دست به سیاه و سفید بزنیم!

    حلما با لبخند به سمت آتنا رفت و گفت:
    -that's my girl!
    آتنا رو به پسر‌ها گفت:
    -اوقات خوبی داشته باشید.
    و بعد همراه دخترها به سمت دیگری رفتند. پسر‌ها نگاهی به یک‌دیگر انداختند‌. همه‌شان خوب آتنا را می‌شناختند و می‌دانستند که این کار را باید انجا بدهند و گرنه از شام خبری نیست! علیرضا آستینش را بالا زد و گفت:
    -چاره دیگه ای نداریم.
    و به سمت وسایل رفت. بقیه پسرها هم دست به کار شدند و طولی نکشید تا منقل ایستاده را روشن کردند. ایمان نگاهی به گوشت‌ها انداخت و گفت:
    -حداقل به سیخ کشیده شدن!
    آرین پوفی کشید:
    -خواهر توئه دیگه!
    همه خندیدند. آرین چندتا از سیخ‌ها را برداشت و روی منقل گذاشت. علیرضا درحال باد زدن کباب‌ها بود و زیرلب برای خودش آهنگی را زمزمه می‌کرد. فضای آن‌جا آنقدر روشن نبود که رهگذران بتوانند تشخیص دهند؛ چه کسانی آن‌جا هستند. دخترها در سمت دیگری ایستاده بودند. کنار دریاچه نسیمی می‌آمد. نور کم‌ سو چراغ‌های اطراف دریاچه، زیبایی دریاچه را چند برابر کرده بودند. فاطمه، یکی دیگر از دختران حاضر در گروه و دوست قدیمیشان رو به آتنا گفت:
    -خوبی؟
    آتنا ابرویی بالا انداخت:
    -چرا همه این سوال رو ازم می‌پرسن؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بهار دستی بر شانه آتنا انداخت و گفت:
    -خوبی هم بهت نیومده.
    بعد، انگار که فهمیده بود که آتنا نمی‌خواهد در این‌باره صحبت کند؛ رو به ثنا گفت:
    -اوضاع تو و آرین چطوره؟
    ثنا سری تکان داد و با لبخند گفت:
    -تا چند روز دیگه مثل سریال‌های کره ای می‌اد می‌گـه عالیجناب من را بکشید!
    همه خندیدند. حلما با خنده به ثنا گفت:
    -بعد تو چی‌کار می‌کنی؟
    ثنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -من زن حرف گوش کنیم. یه شمشیر برمی‌دارم. با روش سنتی می‌کشمش.
    باز هم همه خندیدند.گوشی آتنا زنگ خورد. عذرخواهی کرد و به سمت دریاچه رفت. گوشیش را پاسخ داد. شماره از ایران نبود:
    -بله؟
    صدایی نیامد. اما مشخص بود شخصی پشت خط است و نمی‌خواهد حرف بزند. آتنا دوباره گفت:
    -بفرمایید.
    تماس قطع شد. آتنا که از این مسئله گیج شده بود؛ دستی بر روی صورتش کشید و گوشیش را در جیب شلوارش گذاشت و به دریاچه نگاه کرد؛ همان موقع علیرضا با دوسیخ کباب به نزدش رفت. یک سیخ را به سمت آتنا گرفت و گفت:
    -کسر شان نیست از یک قائم‌مقامی کباب بگیری؟
    آتنا لبخندی زد و سیخ را از دست علیرضا گرفت. علیرضا به نرده‌های محافظ تکیه داد و گفت:
    _می‌دونی که پس فردا مجبور نیستی به عروسی بیای؟
    آتنا یک تکه گوشت را در دهانش گذاشت:
    -آره.
    علیرضا هم همان کار را کرد:
    -ولی می‌خوای بیای!
    آتنا لبخندی زد:
    -عجیبه ولی دوست دارم عروسی اعیانی‌ها رو هم ببینم.
    علیرضا ابرویی بالا انداخت:
    -می‌دونی خودت یکی از ثروت‌مند ترین فوتبالیست های جهانی دیگه؟
    آتنا خندید:
    -واقعا داری ثروت من‌رو با داییت مقایسه می‌کنی؟
    علیرضا سری تکان داد:
    -منطقی بود.
    کمی من‌من کرد سپس گفت:
    -خوبی؟
    آتنا نگاهش کرد. از تمام احوال‌پرسی‌های امروز این یکی عجیب به مذاقش خوش‌آمده بود و او به هیچ‌وجه دلیلش را نمی‌دانست. آرام سری تکان داد و گفت:
    -خوبم!
    علیرضا لبخندی زد. چند ثانیه خیره به آتنا نگاه کرد و سپس چند قدم به عقب برداشت:
    -ببخشید وقت گرانبهاتون توسط یه قائم مقامی تلف شد.
    و بعد به سمت پسر‌ها حرکت کرد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که آتنا گفت:
    -علیرضا؟
    علیرضا برگشت. آتنا لبخندی زد و گفت:
    -شاید توی قائم‌مقامی ها یه استثنایی باشه!
    علیرضا سری تکان داد و لبخندی زد. هر دونفرشان به سمت پسرها رفتند. آتنا با دیدن کباب‌های آماده لبخندی زد و چندبار سر تکان داد:
    -نه آفرین می‌بینم یه چیزایی بلدین.
    چند ‌لحظه مکث کرد:
    -آخ من دلم لک زده واسه غذای ایرانی!
    رامین ابرویی بالا انداخت:
    -صد متری خونه‌ات یه رستوران ایرانی بود! هر هفته ده‌بار می‌رفتی اون‌جا!
    آتنا انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت:
    -هیش! صداش رو درنیار!
    رامین نزدیکش شد و پرسید:
    - چرا اومدی اینور؟
    آتنا ابرویی بالا انداخت:
    -به هر‌حال شماها نیاز به کارفرما دارید دیگه!
    بعد هم لبخند پیروزمندانه ای زد. رامین روبه بقیه گفت:
    -می‌دونید دقیقا یه بار این بلارو سر هممون آورده بود. همه رو دعوت کرد تو یه باغ بعد هم گوشت واسه استیک داد دستمون.
    علیرضا با خنده رو به آتنا گفت:
    -بهترین بازیکن های جهان رو مجبور کردی استیک درست کنن؟
    آتنا خندید و سر تکان داد. ایمان اشاره ای به آرین انداخت و به سمت آتنا رفت. خیلی آرام به آتنا گفت:
    - باید حرف برنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آتنا سری تکان داد. ایمان و آرین به دنبال آتنا به کنار دریاچه رفتند. آتنا در حالی که به امواج بسیار کوتاه دریاچه نگاه می‌کرد؛ شروع به حرف زدن کرد:
    -یادتونه بچه که بودیم یه خونه تو روستا داشتیم؟ خونه قدیمی که کنار رودخونه بود. خیلی از آخر هفته‌‌ها ما سه تا می‌رفتیم اونجا. بعضی اوقات هم ثنا و حلما می‌اومدن باهامون، ولی بزرگ‌ترها اکثر اوقات تنهامون می‌ذاشتن.
    چندثانیه‌ای مکث کرد. ایمان و آرین کنار یک‌دیگر ایستاده بودند و فقط به او نگاه می‌کردند. حرف‌های زیادی در دلشان مانده بود ، اما به مانند همیشه گذاشتند آتنا حرف‌هایش را بزند. مدت‌ها بود که می‌خواست این‌حرف‌هارا به برادرانش بزند:
    -ما هر هفته اون‌جا بودیم؛ ولی من هیچ‌وقت نتونستم حتی پامم توی رودخونه بذارم.
    به ایمان و آرین نگاه کرد:
    -می دونستید همیشه دوست داشتم یه بار هم که شده از اون درخت جلوی خونه بالا برم؟ برام کاری نداشت ولی نمی‌تونستم. چون هربار می‌خواستم این‌کار رو بکنم شما‌ها جلوم رو می‌گرفتید. منم هیچ‌وقت از اون درخت بالا نرفتم.
    به محافظ کنار دریاچه تکیه داد:
    - هیچ‌وقت مهم نبود من چی می‌خوام همیشه شماها درست می‌گفتید؛ چون بزرگ‌تر بودید. چون فکر می‌کردید از من بیشتر می‌دونید. بیست‌سال تمام از سر دوست داشتن پاتون رو روی گلوی من گذاشته بودید. بیست‌سال تمام توی تمام کارهای شخصی من دخالت کردید و حتی بعضی اوقات به جای من هم تصمیم گرفتید.
    روبه‌رویشان ایستاد:
    -پنج سال پیش یه فرصت برام پیش اومد. برای رفتن. برای این‌که مال خودم باشم. منم رفتم. من به خاطر یه شکست عشقی مسخره نرفتم. من رفتم که خودم باشم؛ چون از زیر سایه شماها بودن خسته شده بودم.
    ایمان نگاهش کرد. باورش نمی‌شد که این حرف‌ها را از آتنا شنیده است. آب دهانش را قورت داد و پرسید:
    -واقعا این حسیه که به ما داری؟
    آتنا سری تکان داد. احساس سبکی می‌کرد. همیشه در خیالش این حرف‌ها را با فریاد به آن‌ها می‌زد. گاهی در خیالاتش به سمت آن‌ها وسایل پرت می‌کرد و گاهی تمام شکستنی‌ها را می‌شکست؛ اما حالا تنها چیزی که شکسته بود، سکوتش بود. سکوت چندین و چند ساله‌اش. آرین پوفی کشید:
    - این همه سال چرا هیچی نگفتی؟
    آتنا پوزخندی زد:
    -من گفتم ولی شماها نشنیدین.
    ایمان دستی بر روی صورتش کشید و سپس پرسید:
    - الان اگر فرصتش رو داشته باشی باز هم می‌ری؟
    آتنا دستش را روی شانه ایمان گذاشت:
    - آره می‌رم.
    و بعد از کنار آن‌ها رفت. ایمان وآرین در باتلاقی از فکر و خیالات تنها گذاشت. دیگر آن‌دو نفهمیدند که ادامه شب چگونه گذشت. می‌خواستند مشکلشان را درست کنند اما حال در دریایی از مشکلات غرق شده‌بودند و مسیر طولانی را باید برای حل این مشکلات طی می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    در عمارت قائم مقامی‌ها شام قبل از عروسی برپا بود. همه اعضای خانواده باید در این مراسم شرکت می‌کردند. میز پر رنگ لعابی را در میان سالن طلاکوب اصلی عمارت آماده کرده بودند. خبر رابـ ـطه باراد و تانیا در رسانه‌ها پر شده بود؛ اما اعضای خانواده به دلیل مشغله فراوان هنوز از اوضاع اطلاعی نداشتند. شام آماده بود ولی خبری از باراد و تانیا نبود. هادود به باران گفت:
    -بهشون زنگ زدی؟
    باران سری تکان داد:
    -آره تو راهن الان می‌رسن.
    امیر که از جریانات خبر نداشت با تعجب پرسید:
    - با همن؟
    باران از بی خبری امیر تعجب کرد. ابرویی بالا انداخت:
    - معلومه که باهمن. اخبار رو ندیدی؟
    هادود هم که هیچ خبری نداشت، پرسید:
    - توی اخبار چه خبره؟
    همان موقع باراد و تانیا دست در دست هم وارد شدند. همه اعضا خانواده به جز باران با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند. باران از جایش بلند شد و گفت:
    -تو اخبار راجع به این حرف می‌زنن.
    تانیا لبخند تصنعی زد. لبخندی که این روزها زیاد از آن استفاده می‌کرد و مهارت خاصی درآن پیدا کرده بود:
    -سلام ببخشید دیر کردیم. رفته بودیم برای فردا لباس بخریم.
    باراد با لبخند به تانیا نگاه کرد. خودشان نمی‌دانستند اما بازیگران بسیار ماهری بودند و به خوبی در نقش خود فرو رفته بودند. رو به خدمت‌کار گفت:
    -وسایل پشت ماشینن. برید بردارید بذاریدشون اتاق تانیا.
    خدمت‌کار سری تکان داد و به سمت حیاط رفت. تانیا و باراد به سمت میز رفتند. امیر عصبانی بود اما نمی‌توانست چیزی بگوید. به هیچ‌وجه گول این بازی را نخورده بود. نفس عمیقی کشید تا بتواند خودش را کنترل کند. باراد و تانیا به سمت میز رفتند. باراد صندلی را برای تانیا عقب کشید و تانیا نشست. باراد هم کنار تانیا نشست. غذا را سرو کردند و همه در آرامش غذا خوردند؛ اما نگاه عصبی امیر تمام مدت بر روی تانیا و باراد بود. هادود و ثریا به این جریانات کاری نداشتند. طبق رسومات این دو نفر می‌بایستی با یک‌دیگر باشد و همان بهتر که خودشان آغازگر این رابـ ـطه باشند. تنها چیزی که هر دوی آن‌ها در آن موقع می‌خواستند؛ پایان یافتن سور و سات عروسی فردا بود. شام تمام شد. تانیا به باراد گفت:
    -من می‌رم اتاقم.
    باراد سری تکان داد. تانیا رفت و بعد از او همه به جز باراد و امیر که روی صندلی های خود نشسته بودند، رفتند. باراد خوب می‌دانست که امیر به این زودی‌ها این جریان را باور نمی‌کند. امیر پوزخندی زد و صحبت‌های باراد را یادآوری کرد و گفت:
    -من ته مونده دیگران رو بر نمی‌دارم؟
    باراد که آمادگی این واکنش امیر را داشت، لبخندی زد:
    - انقدر حرفم قانع کننده بود؟
    امیر متوجه منظور باراد نشده بود. با گیجی پرسید:
    -منظورت چیه؟
    لبخند باراد پر رنگتر شد. با لحنی که تحقیر در آن ملموس بود، گفت:
    -فک کنم حرفم متقاعدت کرد.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    -تو واقعا فکر کردی تانیا بهت اهمیت می‌ده؟
    امیر چیزی نگفت. فقط با گنگی باراد را نگاه می‌کرد. باراد ادامه داد:
    - اون اگر به تو اهمیت می‌داد، به جای اینکه دست من رو بگیره ببره جلو خبر‌نگار‌ها دست تو‌رو می‌گرفت.
    از جایش بلند شد. به چشمان امیر نگاه کرد و گفت:
    _ تو دیگه براش یه ناجی نیستی!
    و بدون توجه به امیر از پله‌ها بالا رفت. بعد از رفتن باراد امیر لیوانی که جلویش بود را به سمت دیوار پرت کرد و لیوان به هزار تکه خرد شد و روی زمین افتاد؛ اما حتی این‌کار هم نتوانسته بود امیر را آرام کند. تنها یک جمله در ذهن او مدام تکرار می‌شد و آن این بود که دیگر تانیا برای او نیست و شاید هم هیچ‌وقت نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باراد به طبقه سوم که رسید؛ یک‌راست به اتاق تانیا رفت. تانیا با دیدن باراد گفت:
    -باور کرد؟
    باراد شانه‌ای بالا انداخت:
    -تا حدودی. ولی مطمئن باش سراغ تو هم می‌آد.
    تانیا سری تکان داد:
    -خوبه!
    باراد روی کاناپه نشست. تانیا لباسش را از پاکت درآورد. یک لباس ماکسی مشکی رنگ با تزئینات قرمز. نگاهی به لباس انداخت و گفت:
    -خیلی پر ادعاست.
    باراد خندید. تانیا همکار بسیار خوبی بود. عصبانیت را تا حدودی دیده بود و اصلا نمی‌خواست آن چهره تانیا را بشناسد. کنجکاویش برچهره دیگر تانیا بود. همان دختر جوانی که به مانند دیگران بود. نه وارث هادود قبلی و درگیر در تمام مضخرفات خانوادگی. عادی بود. می‌توانستی با او ساعت‌ها وقت بگذرانی و حوصله‌ات به هیچ وجه سر نرود. با افراد زیادی این رفتار را نداشت اما باراد قطعا یکی از آن افرادبود. کتش را درآورد و کنارش گذاشت. به تن کردن کت و شلوار در این فصل سال ، قطعا انتخاب مناسبی نبود! تانیا لبخندی زد؛ کنار باراد نشست و بی مقدمه سوالی را که مدت‌ها ذهنش را مشغول کرده بود را پرسید:
    -چرا پلیس شدی؟
    باراد کمی تعجب کرد. اما جواب تانیا را داد:
    -توی خانواده‌ای که هیچ قانونی براش معنی نداره، آدم به شدت به برقراری قانون علاقه‌مند می‌شه.
    تانیا ابرویی بالا انداخت. فکرش را هم نمی‌کرد دلیل باراد انقدر ساده باشد. برای کارهای این چنینی به دنبال دلایل عمیق و پیچیده بود. هیچ معمایی نمی‌بایست به راحتی حل شود. در زندگی آن‌ها هیچ چیز ساده نبود. برای درک مسائل باید به عمق آن‌ها رجوع می‌کرد و راه دیگری به جز این نداشت. با تعجب پرسید:
    -واقعا؟ به قوانین علاقه مند شدی؟
    چند ثانیه مکث کرد و سپس گفت:
    -همین الانش به اندازه کافی رسم داریم!
    باراد لبخندی زد:
    -انقدر توی این خانواده خون ریخته شده که بخوای جلوش رو بگیری!
    تانیا قانع نشده بود؛ اما اجبارا سری تکان داد:
    -کلاسیک!
    باراد که متوجه شد حرف‌هایش تانیا را قانع نکرده است؛ ادامه داد:
    -شاید هم علاقه شدیدی به سرپیچی دارم. سرپیچی تو خانواده ما به معنی رفتن به سمت قانونه!
    تانیا سری تکان داد:
    - این شد یه دلیل درست حسابی.
    باراد لبخندی زد. صدای پایی را شنید. آن‌قدر گوشش تیز بود که به راحتی متوجه چنین صداهایی بشود. روبه تانیا گفت:
    -یکی داره از پله ها بالا می‌آد!
    تانیا سری تکان داد:
    -امیره!
    بعد هم دراز کشید و سرش را روی پای باراد گذاشت. باراد با تعجب پرسید:
    -چی‌کار می‌کنی؟
    تانیا پوفی کشید:
    - باور پذیری! لبخند بزن!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باراد سری به نشانه تاسف تکان داد و لبخند مصنوعی زد. گاهی اوقات گمان می‌کرد که شاید تانیا دو نفر باشد. تفاوت رفتاریش در زمان که پیش یک‌دیگر بودند و زمان‌هایی که دیگران هم بودند بسیار فرق می‌کرد. این دوگانگی بیشتر از این‌که اذیتش کند، متعجبش می‌کرد. تانیا به راحتی می‌توانست چهره عوض کند. امیر وارد اتاق شد. با دیدن آن دو در آن وضعیت پوزخندی زد و رو به باراد گفت:
    -برو بیرون!
    باراد ابرویی بالا انداخت و دستی بر موهای تانیا کشید. خوب می‌دانست چگونه حرص امیر را در بیاورد. امیر چندبار نفس عمیق کشید و گفت:
    - باید با تانیا حرف بزنم.
    تانیا نشست. لبخند موزیانه و نامحسوسی بر روی صورتش بود. نگاهی به باراد انداخت. هر دو می‌دانستند حال نویت تانیاست تا خودی نشان دهد و ضربه‌ای دیگر بر امیر بزند. باراد سری تکان داد. نزدیک تانیا شد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه او زد:
    - شب بخیر!
    تانیا لبخندی زد:
    -شب بخیر.
    باراد از اتاق بیرون رفت. امیر جلوی تانیا ایستاد. موهای بلند قهوه‌ای رنگش را باز گذاشته بود. هیکل عضلانی و موهای بلند بازش تانیا را به یاد تارزان می‌انداخت. چشمان عسلی رنگش قرمز شده بود. با عصبانیت گفت:
    - این چه مسخره بازیه؟
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    - متوجه منظورت نمی‌شم!
    امیر چندبار با عصبانیت سر تکان داد. نمی‌خواست فریاد بزند؛ اما این تغییر ناگهانی تانیا را اصلا نمی‌توانست باور کند. او تانیا را برای خود می‌دانست. تانیا حقی نداشت که از کنار او برود، حتی اگر هیچ رابـ ـطه احساسی با یک‌دیگر نداشتند که امیر درباره مسئله آخر بسیار سرگردان و بلاتکلیف بود! می‌دانست یک جای کار می‌لنگد. با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود، گفت:
    - هنوز ده روزم از اون شبی که اومدی توی اتاق من نمی‌گذره!
    تانیا پایش را روی پایش انداخت. از این‌که امیر این‌گونه حرص می‌خورد ، سراسر وجودش را حس لـ*ـذت پر کرده بود. این نقشه‌ها را برای امیر ریخته بود اما پس از آن شب و حرف‌هایی که امیر در حالت مـسـ*ـتی زده بود؛ نظرش را عوض کرد. تانیا نمی‌توانست چنین چیزهایی را تحمل کند. برای او این‌کارها معنی تفسیری جز مسخره‌بازی نداشتند. پوزخندی زد و گفت:
    - فکر می‌کردم هر دومون موافق بودیم که اون قضیه فقط برای همون شب بود.
    مکث کرد و بعد با حالت سوالی پرسید:
    -نکنه فکر کردی قراره وارد یک رابـ ـطه پایدار بشیم؟
    بلند شد و مقابل امیر ایستاد:
    -حالا که فکر می‌کنم اون شب تحت تاثیر داروها بودم و گرنه...
    امیر به شدت عصبانی بود. نمی‌خواست این جریانات را باور کند. تانیا را می‌خواست. عاشقش نبود اما نمی‌توانست اورا کنار شخص دیگری ببیند. نه بعد از اتفاقاتی که بینشان افتاده بود. نفس عمیقی کشید و پرسید:
    -وگرنه چی؟
    تانیا پوزخندی زد. از این‌که توانسته بود امیر را انقدر عصبانی کند؛ خوش‌حال بود. نفس عمیق کشید و تیر آخرش را به سمت امیر پرتاب کرد:
    - وگرنه امکان نداشت که حتی سمت تو هم بیام!
    امیر در چشمان تانیا نگاه کرد. جواب تانیا برایش سنگین تمام شد. چندبار سر تکان داد و بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد. تانیا لبخندی از رضایت زد و به سمت تختش رفت تا بخوابد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    شعله‌های آتش زبانه کشیدند. دخترک به سمت آتش رفت. گرمای آتش را بر روی صورتش احساس می‌کرد. کسی نبود که او را به داخل آتش بیاندازد. دخترک اطرافش را نگاه کرد. خبری از پدرش نبود. گویی که هیچ‌گاه در آن‌جا حضور نداشته است. ناگهان خودش را آزاد احساس کرد. دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست، مقابل او قرار بگیرد. نگاهی به مادرش کرد. مادری که هیچ مادرانگی در آن وجود نداشت! انگشتش را به سمت او اشاره گرفت. اشاره بعدیش به سمت آتش بود. در یک آن مادر در میان شلعه‌های آتش محصور شد. فریادهای از سر درد آن زن برایش التیام بود. او جیغ می‌کشید و دخترک قهقه می‌زد. او می‌سوخت و دخترک لـ*ـذت می‌برد. او می‌مرد و دخترک خوش‌حال بود. ناگهان از خواب پرید. نفس نفس می‌زد و تمام بدنش عرق کرده بود. دستی بر روی صورتش کشید و بر روی تخت نشست. ساعت نه صبح بود و نور آفتاب تمام اتاق را روشن کرده بود. نفس عمیقی کشید. اصلا نمی‌خواست از تختش پایین بیاید و وارد امروز شود، اما چاره‌ای نداشت. فرمان حاضرکردن صبحانه را صادر کرد و چند دقیقه بعد صبحانه‌اش آماده و بر روی میز بود. از خدمت‌کار تشکری کرد و خدمت‌کار از اتاق بیرون رفت. از تخت بلند شد و خمیازه‌ای کشید. مراسم چهار بعد از ظهر آغاز می‌شد و وقت زیادی برای آماده شدن داشت. پس از صرف صبحانه شروع به خواندن مقاله‌های جدید اقتصادی کرد. دکترای اقتصاد و دکترای مدیریت داشت و در دنیای علم، حرفی برای گفتن داشت. چند ساعتی مشغول بود و نفهمید که زمان چگونه گذشت. از جایش بلندشد و به حمام رفت. پس از چهل دقیقه از حمام بیرون آمد و لباسش را تنش کرد. موهایش را یک طرفه بسته بود و قسمتی از آن را مانند همیشه روی صورتش ریخته بود. آرایش تیره چشم هایش و رژ قرمز رنگش بسیار زیبایش کرده بود. از پنجره اتاقش حیاط خانه را نگاه کرد. تدارکات بسیاری برای عروسی دیده بودند. یک مسیر زیبای پوشیده از گل را برای عبور عروس و داماد درست کرده بودند. انگار برایشان اهمیتی نداشت که هر دوطرف ازدواج دومشان است و چندی پیش بود که همسر عروس و برادر داماد فوت کرده بود. طراحی طلایی و سفید حیاط عمارت که به زودی مملو از جمعیت می‌شد بسیار چشم نواز بود. در اتنهای مسیر عبور عروس و داماد با همان گل‌ها محلی را برای عروس و دادماد تعبیه کرده بودند. تانیا از گل‌ها متنفر بود. این‌که کسی فقط برای زیبایی جان جانداری را بگیرد و از او زندگی را دریغ کند؛ برایش غیر قابل تحمل بود. اگر دست خودش بود تمام دنیا را از این نوع صنعت گل و گیاه فروشی عاری می‌کرد. در دو طرف مسیر عبور میزهای زیادی را برای مهمانان چیده بودند و بر روی میز‌های سبدهای میوه و جام‌های نوشید*نی را گذاشته بودند. پیامی برایش آمد. گوشیش را نگاه کرد. متن پیام این بود:
    -کار انجام شد!
    لبخندی زد و پیام را پاک کرد. شخصی درب اتاقش را زد. تانیا گفت:
    - بیا داخل.
    مادرش وارد اتاق شد. لباس عروسش را پوشیده بود. لباسی که مستقیم از پاریس آمده بود و برای همسر قائم مقامی بزرگ دوخته شده بود. به نسبت سنش بسیار زیبا شده‌بود. تانیا اصلا حوصله او را نداشت. اخم کرد و بالحن جدی پرسید:
    -چی می‌خوای؟
    مادرش لبخندی زد. همیشه گمان می‌کرد اگر روزی تانیا برگردد؛ بدون هیچ تعللی او را خواهد کشت. اما وقتی دید که تانیا این‌کار را نکرد به بهبود روابطشان بسیار امیدوار شد:
    -از زمانی که اومدی تا حالا با هم حرف نزدیم.
    تانیا نگاهش نمی‌کرد. حتی حضور داشتن با مادرش زیر یک سقف برایش سخت بود. نفس عمیقی کشید تا کار اشتباهی ازش سر نزند:
    -نباید انتظار همچین چیزی رو داشته باشی.
    مادرش نزدیک‌تر شد:
    - چرا مگه من مامانت نیستم؟
    تانیا پوزخندی زد. مادرش دستش را روی شانه تانیا گذاشت. تانیا عصبانی شد. هیچ‌کس حق نداشت او را بدون رضایت خودش لمس کند و مطمئنا هیچ‌گاه به مادرش این اجازه را نداده بود. کنترلش را از دست داد. دستش را بالا آورد و دست مادرش را گرفت. مادرش لبخند زد. همان موقع تانیا دست مادرش را پیچاند. مادرش آخ بلندی گفت. دست دیگرش را روی سر او گذاشت و سرش را به میز چسباند. با عصبانیت کنار گوش مادرش گفت:
    -اگر برام فایده‌ای نداشتی همون اول که اومده بودم می‌کشتمت. یادت باشه وقتی طوفان شروع بشه، تو اولین نفری هستی که نابود می‌شه! ثریا قائم مقامی!
    دست و سر ثریا را رها کرد. ثریا سرش را بلند کرد و با بهت به تانیا نگاه کرد. خواست حرفی بزند که درب صدا خورد. تانیا گفت:
    -بیا تو!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا