***
حلما زنگ خانه ایمان را زد. صبح زود از خواب بیدار شده بود و از کمپ بیرون آمده بود. شدیدا نگران آتنا بود و میدانست که آتنا بر سر این مسئله بسیار حساس است! هیچکس حق نداشت که در مورد پنج سال پیش و اتفاقاتش با او حرف بزند. ایمان با همان حالت خواب آلود درب را باز کرد و حلما را نان به دست دید. قد بلندی داشت اما واقعا لاغر بود. بزرگترین تفاوت ظاهریش با آرین در همین جثه لاغر ایمان بود. به حدی که لباسها در تنش زار میزد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
-حلما؟
حلما لبخندی زد. ایمان را کنار زد و وارد خانه شد:
-خواهر برادر مهمون نمیخوایید؟
ایمان لبخندی زد و گفت:
-واستا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
حلما سری تکان داد و نان را به آشپزخانه برد. نان را تکه تکه کرد و منتظر ماند که ایمان بیاید. طولی نکشید که ایمان آمد و چایساز را روشن کرد. حلما با نگرانی پرسید:
-حالش چطوره؟
ایمان سری به چپ و راست تکان داد:
-نمیدونم!
حلما سری تکان داد. نمیدانست چگونه بحث را به میان بکشد. کمی این دست و آن دست کرد و بعد دل را به دریا زد و گفت:
-آرین اشتباه کرد که اون مسئله رو پیش کشید.
ایمان پوفی کشید:
-اشتباه کرد؟
حلما ابرویی بالا انداخت و به ایمان گفت:
-اشتباه نکرد؟
ایمان خواست پاسخش را بدهد که همان موقع آتنا از اتاق بیرون آمد. حلما به سمتش رفت و یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. حلما با نگرانی پرسید:
-خوبی؟
آتنا سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
-اوهوم!
بعد به دستشویی رفت. حلما به آشپزخانه رفت تا به ایمان کمک کند. با یکدیگر صبحانه را آماده کردند و پس از نشستن هر سه در دور میزدر سکوت شروع به خوردن صبحانه کردند. آتنا به حلما گفت:
-من امروز نمیتونم بیام کمپ!
حلما سری تکان داد. کاملا برایش قابل درک بود که آتنا امروز به کمپ نرود. اما ایمان کاملا با او مخالف بود. اخم ریزی کرد و پرسید:
- یعنی چی نمیتونم بیام؟
آتنا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم. نمیخوان بیام. حوصله ندارم!
اخم ایمان پررنگتر شد:
-نمیشه!
آتنا با تعجب پرسید:
-چی نمیشه؟
ایمان نگاهش کرد:
-نمیشه فرار کنی! ایندفعه نمیشه!
آتنا با همان تعجب گفت:
-ایمان میفهمی چی داری میگی؟
ایمان لجبازانه ادامه داد:
-همین که شنیدی این دفعه دیگه فرار کردن نداریم.
آتنا چندبار سر تکان داد و گفت:
-هیچکس نمیتونه به من بگه چیکار کنم و چیکار نکنم!
و از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. حلما نگاه چپی به ایمان انداخت و گفت:
-مشکل تو و آرین چیه دقیقا؟ چرا انقدر اذیتش میکنید؟
ایمان خواست پاسخی بدهد که همان موقع آتنا شال و کلاه کرده از اتاق بیرون آمد و به سمت درب رفت. ایمان از جایش بلند شد و با صدای بازدارندهای گفت:
-آتنا!
آتنا بدون توجه به ایمان از خانه بیرون رفت. ایمان چندبار روی میز زد و گفت:
-لعنتی!
حلما دستی روی صورتش کشید و سرزنشگرانه به ایمان نگاه کرد.
حلما زنگ خانه ایمان را زد. صبح زود از خواب بیدار شده بود و از کمپ بیرون آمده بود. شدیدا نگران آتنا بود و میدانست که آتنا بر سر این مسئله بسیار حساس است! هیچکس حق نداشت که در مورد پنج سال پیش و اتفاقاتش با او حرف بزند. ایمان با همان حالت خواب آلود درب را باز کرد و حلما را نان به دست دید. قد بلندی داشت اما واقعا لاغر بود. بزرگترین تفاوت ظاهریش با آرین در همین جثه لاغر ایمان بود. به حدی که لباسها در تنش زار میزد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
-حلما؟
حلما لبخندی زد. ایمان را کنار زد و وارد خانه شد:
-خواهر برادر مهمون نمیخوایید؟
ایمان لبخندی زد و گفت:
-واستا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
حلما سری تکان داد و نان را به آشپزخانه برد. نان را تکه تکه کرد و منتظر ماند که ایمان بیاید. طولی نکشید که ایمان آمد و چایساز را روشن کرد. حلما با نگرانی پرسید:
-حالش چطوره؟
ایمان سری به چپ و راست تکان داد:
-نمیدونم!
حلما سری تکان داد. نمیدانست چگونه بحث را به میان بکشد. کمی این دست و آن دست کرد و بعد دل را به دریا زد و گفت:
-آرین اشتباه کرد که اون مسئله رو پیش کشید.
ایمان پوفی کشید:
-اشتباه کرد؟
حلما ابرویی بالا انداخت و به ایمان گفت:
-اشتباه نکرد؟
ایمان خواست پاسخش را بدهد که همان موقع آتنا از اتاق بیرون آمد. حلما به سمتش رفت و یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. حلما با نگرانی پرسید:
-خوبی؟
آتنا سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
-اوهوم!
بعد به دستشویی رفت. حلما به آشپزخانه رفت تا به ایمان کمک کند. با یکدیگر صبحانه را آماده کردند و پس از نشستن هر سه در دور میزدر سکوت شروع به خوردن صبحانه کردند. آتنا به حلما گفت:
-من امروز نمیتونم بیام کمپ!
حلما سری تکان داد. کاملا برایش قابل درک بود که آتنا امروز به کمپ نرود. اما ایمان کاملا با او مخالف بود. اخم ریزی کرد و پرسید:
- یعنی چی نمیتونم بیام؟
آتنا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم. نمیخوان بیام. حوصله ندارم!
اخم ایمان پررنگتر شد:
-نمیشه!
آتنا با تعجب پرسید:
-چی نمیشه؟
ایمان نگاهش کرد:
-نمیشه فرار کنی! ایندفعه نمیشه!
آتنا با همان تعجب گفت:
-ایمان میفهمی چی داری میگی؟
ایمان لجبازانه ادامه داد:
-همین که شنیدی این دفعه دیگه فرار کردن نداریم.
آتنا چندبار سر تکان داد و گفت:
-هیچکس نمیتونه به من بگه چیکار کنم و چیکار نکنم!
و از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. حلما نگاه چپی به ایمان انداخت و گفت:
-مشکل تو و آرین چیه دقیقا؟ چرا انقدر اذیتش میکنید؟
ایمان خواست پاسخی بدهد که همان موقع آتنا شال و کلاه کرده از اتاق بیرون آمد و به سمت درب رفت. ایمان از جایش بلند شد و با صدای بازدارندهای گفت:
-آتنا!
آتنا بدون توجه به ایمان از خانه بیرون رفت. ایمان چندبار روی میز زد و گفت:
-لعنتی!
حلما دستی روی صورتش کشید و سرزنشگرانه به ایمان نگاه کرد.
آخرین ویرایش: