کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
نام رمان: سرنوشت مرا بازی داد!
نام نویسنده: جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: پلیسی، عاشقانه، اجتماعی
لوکیشن : ایران_ مشهد
صاحب امتیاز: انجمن نگاه دانلود
سطح رمان: VIP
زاویۀ دید: اول شخص و سوم شخص مفرد
تایید کننده: KIMIA_A

خلاصه: مریم و سوگند، مادر و دختری هستند که هر دو بازیچه‌ی دست سرنوشت شده‌اند. سوگند درگیر یک پرونده‌ی قتل می‌شود که سرنوشتش را تغییر می‌دهد. مریم نیز به همین واسطه گمشده‌اش را پیدا می‌کند و...

سخنی با خواننده:
دوستان عزیز، شاید با خودتون بگید که این رمان یه موضوع تکراری‌ داره؛ اما این ایده مال خودمه و از جایی کپی نشده؛ اگر هم برحسب اتفاق چنین موضوعی پیدا کردید، بدونید که قصد و غرضی در کار نبوده و نیست.
اما در عین حال بهتون قول میدم که این رمان، متفاوته. شاید در ظاهر فکر کنید تکراریه؛ اما نه!
شما قراره اتفاقات عجیبی رو پشت سر بذارید؛ برای فهمیدن و پی بردن به این حرف، با من همراه باشید.
این رمان، یکی از شاهکارهای زندگیِ منه!
امیدوارم برای شما هم بهترین خاطره‌ها رو بسازه.

پی نوشت: لطفا تا پایان رمان همراهم باشید تا برداشتی کلیشه‌ای از این نوشته نداشته باشید. سپــ:aiwan_lggight_blum:ــاس

z7t1_untitled.jpg

ممنون از فادیای عزیز به‌خاطر طراحی زیباش
** جلد، به دلیل تغییر نام رمان عوض شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در انجمن
    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر تاپیک **
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطالعه فرمایید.
    اعلام اتمام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید.
    سوالات و مشکلات خود را در بخش "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطرح کنید.

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg
     

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    مقدمه:
    اسلحه‌ات را به سمتم بگیر!
    بکش!
    بکش مرا؛ مانند مجرمینی که به ناچار کشته‌ای!
    آری، من یک مجرمم.
    تنها جرمِ من، عاشقی‌ست!


    - حاج آقا تو رو به ارواح خاک آقات آروم باش.

    - آخه زن، مگه نمی‌بینی این دختر چی میگه؟!
    حاج خانم همان‌طور که لبش را می‌گزید، گفت:
    -خاک به سرم، این دختر جوونه و جاهل؛ خامی کرد؛ شما به بزرگی خودتون ببخشید.
    با این حرف هر دو بر روی زمین نشستند و حاج خانم با دیدن سکوت همسرش، با چشم و ابرو مریم را روانه‌ی اتاقش می‌کند. مریم با چشمان اشکی به اتاقش رفت و در کنار قفس طوطی ایستاد.
    زمزمه‌های اعتراض‌آمیـ*ـزش سکوت اتاق را شکست:
    -مگه من چی‌کار کردم که آقام این‌طوری باهام حرف می‌زنه؟ گـ ـناه که نکردم زن یک نظامی شدم. خب دوستش دارم؛ دست خودم که نیست.
    ناگهان با بلند شدن صدای پدرش از جا برمی‌خیزد و از اتاق بیرون می‌رود. سریع خود را به پدر می‌رساند و می‌گوید:
    -بله پدرجان؟
    - مریم سریع زنگ بزن به علیرضا بگو مثل قرقی خودت رو برسون این‌جا که آقام کارت داره؛ بدو دختر!
    مریم با چشمان لرزان خود را به تلفن رساند و شماره‌ی کلانتری را گرفت. بعد از دو سه دقیقه انتظار، بالاخره صدای گرم علیرضا در گوشش پیچید:
    - الو؟ سلام آقاجان.
    - سلام علیرضا، منم مریم.
    - سلام مریم، تو اون‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    مریم با صدایی آهسته جواب علیرضا را داد:
    - میای این‌جا؟ آقا جانم باهات کار داره.
    - الان؟! مریم، خودت که می‌دونی درگیرم؛ شب میام.
    - نه الان بیا؛ خواهش می‌کنم. آقام خیلی عصبیه.
    لبخند کوچکی زد:
    -باشه، مرخصی ساعتی می‌گیرم میام. راستی...
    مریم مشتاق به صدای علیرضا گوش سپرد؛ بعد از لحظاتی شنید:
    -دوستت دارم!
    آرام خندید و تلفن را قطع کرد. چشمان سیاه علیرضایش را به یاد آورد و خدا را شکر کرد که او را در کنار خود دارد.
    با خجالت پا تند کرد و همان‌طور که از روبه‌روی پشتی‌های قرمز رد می‌شد و به سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
    -علیرضا تا یکی دو ساعت دیگه میاد.
    دوباره خندید و در اتاقش را بست. شنید:
    -باز اون پسره چی تو گوشت گفته که خنده‌ات قطع نمیشه مریم؟
    با خوشحالی داد زد:
    -چیزی نگفت آقاجان.
    زمزمه‌ی عاشقانه‌اش با خنده‌هایش ادغام شد:
    -من هم دوستت دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    با صدای یا الله علیرضا، نفس عمیقی کشید و به سرعت از اتاق خارج شد. بغضی در گلویش نشست؛ هر چند که خود او را راهی پاسگاه کرد بود؛ اما با قد و بالای رعنایش، دلش برای همسرش تنگ شد. دستانش را دور گردن همسرش حلقه کرد. علیرضا با لبخند کلاهش را از سرش برداشت و مریم را در آغـ*ـوش گرفت.
    حاج آقا با اخم به این صحنه نگاه می‌کرد؛ استغفرالله هم از زبان حاج خانم نمی‌افتاد. بعد از دقایقی، همه‌ی آن‌ها در کنار هم نشسته و به فنجان‌های کوچک چای زل زده بودند.
    نقش و نگار فنجان‌های سفید، چشم همه را به خود جلب می‌کرد؛ رنگ‌های طلایی و سیاه به آن‌ها زیبایی خاصی می‌داد.
    با صدای حاج آقا همه‌ی سرها بالا آمد:
    - ببین پسر عباس آقا، من اهل مقدمه‌چینی نیستم؛ سریع میرم سر اصل مطلب. تو پسرِ دوست دوران سربازیم هستی، درست؛ داماد من و شوهر دخترمی، باز هم درست؛ اما نمی‌تونم بذارم یک نظامی باقی بمونی. جنگ تازه تموم شده و اوضاع کشور چنگی به دل نمی‌زنه؛ هر دقیقه خبر می‌رسه که یک نفر رو ترور کردن. من به هیچ وجه راضی نمیشم که دخترم توی چنین شرایطی زندگی کنه.
    علیرضا اعتراض کرد:
    - آخه چه شرایطی حاج آقا؟!
    - تو یک نظامی هستی و شغل پرخطری داری؛ اگه یک دفعه‌ای تو رو به قتل برسونن، هیچ می‌دونی چه بلایی سرِ دختر من میاد؟!
    - حاج آقا مگه من کی هستم که بخوان من رو ترور کنن؟! من فقط یک گروهبان ساده‌ی بیست و هفت ساله‌ام.
    حاج آقا داد زد:
    - هر کی می‌خوای باش؛ اگه می‌خوای دختر من زن تو بمونه، چاره‌ای نداری جز این‌که از نظام کناره‌گیری کنی. در غیر این صورت باید مریم رو طلاق بدی؛ والسلام!
    حاج آقا با این حرف همان‌طور که قلبش را ماساژ می‌داد، پذیرایی را ترک کرد. حاج خانم هراسان به سمت شوهرش رفت تا او را آرام کند. لحظاتی بعد، با عصبانیتی ظاهری رو به مریم گفت:
    -عزیزم، این‌قدر به هوای دلتنگی پا نشو بیا این جا. می‌بینی که پدرت قلبش ناراحته؛ این‌قدر آزارش نده دختر. اون به اندازه‌ی کافی به خاطر شغل علیرضا ناراحت هست. تو دیگه خون به دل این مرد نکن.
    علیرضا با ناراحتی کلاهش را برداشت و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفت. مریم به چشمان عسلیِ مادرش خیره شد و گفت:
    -مامان، یه کاری کن آقاجان از خرِ شیطون پیاده بشه. می‌دونی که علیرضا چه‌قدر به شغلش وابسته‌ست؛ دیدی چقدر ناراحت شد؟
    مریم با چشمان قهوه‌ای‌اش، مادر را دنبال کرد.
    حاج خانم چادرش را روی پشتی انداخت و جواب دخترش را داد:
    -خب پدرت حق داره. دوست نداره تو ضربه بخوری؛ بد کرده؟! ان‌شاءالله که درست میشه. حالا پاشو برو خونه‌ت. شوهرت بیرون منتظره؛ درست نیست دخترم!
    مریم به آرامی به اتاق رفت و دست پدرش را بوسید. چادر سیاه‌اش را برداشت و با خداحافظیِ گرمی از خانه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سوار موتور شدند و به طرف خانه حرکت کردند. چرا حاج آقا با شغل علیرضا مخالف بود؟! با این‌که می‌دانست کسی به یک گروهبان ساده کاری ندارد. هوای پاک و تمیز شهر آن‌ها را در خیالاتشان همراهی می‌کرد. مریم هنوز آرام اشک می‌ریخت. با چنین شرطی که از دهان حاج آقا خارج شد، علیرضا تنها می‌توانست یک چیز را برای خود نگه دارد؛ یا مریم، یا نظام!
    با ایستادن موتور، مریم دستانش را بر روی شانه‌های علیرضا گذاشت و پیاده شد. بلافاصله اکرم خانم به او نزدیک شد و آن‌ها مشغول خوش و بش شدند. خانه‌ی علیرضا و مریم در محله‌ی باصفایی قرار داشت. درختان بزرگ و سر به فلک کشیده و همچنین مهربانیِ اهل محل این صفا را به محله هدیه داده بود.
    مریم سعی می‌کرد شاد باشد تا شاید علیرضا هم از این حال و هوا بیرون بیاید. با شادی چادرش را از سر کشید و به جالباسی ساده‌ی داخل پذیرایی آویزان کرد و بشکن‌زنان وارد آشپزخانه شد. صدایش را بلند کرد:
    - علیرضا می‌خوام املت درست کنم؛ می‌خوری؟
    صدایی نمی‌آمد. ناامید به در آشپزخانه تکیه داد و زمزمه‌وار همسرش را صدا زد. او هم سرش را بالا آورد و منتظر به مریم نگاه کرد.
    ناراحت به او خیره شد:
    - علیرضا، خوبی؟
    و فقط جواب «نه» را دریافت کرد.
    -حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    علیرضا لب‌هایش را به معنای «نمی‌دانم» تکان داد و دوباره در لاک تنهایی خود فرو رفت. مریم هم بدون حرف به آشپزخانه رفت و املت را آماده کرد.
    روبه‌روی علیرضا ایستاد و با مهربانی گفت:
    - شام درست کردم؛ بدو یخ کرد.
    او هم از جا بلند شد و به محبت همسرش لبخندی زد. کلاهش را برداشت و روی سر مریم گذاشت و با خستگی جواب داد:
    -‌ الان فقط دوست دارم بخوابم؛ یکم ناخوش احوالم.
    مریم نگران پرسید:
    - چیزیت شده؟ می‌خوای واسه‌ت دمنوش درست کنم؟
    - نه عزیزم؛ یکم بخوابم خوب میشم.
    و سپس با شب بخیر کوتاهی، گونه‌ی او را نوازش کرد و به اتاق خواب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    مریم با ترس به سمت در خانه رفت و آن را باز کرد؛ دست پدر را بوسید و او را به داخل خانه راهنمایی کرد. علیرضا نیز به استقبال حاج آقا رفت.
    در سالنِ خانه را بست:
    - راه گم کردید حاج آقا.
    - اتفاقاً این دفعه راه رو کاملا درست اومدم. اومدم ببینم انتخابت چی بوده؛ مریم، یا نظام؟
    هر دو سرشان را به زیر انداختند؛ علیرضا به خاطر سردرگمی، و مریم هم از ترس این که نکند علیرضا او را از خود دور کند و نظام را ترجیح دهد.
    حاج آقا رو به دامادش گفت:
    - به جای این‌که سرت رو پایین بندازی، مثل یک مرد حرفت رو بزن.
    در جواب شنید:
    - حا... حاج آقا، خدا شاهده من نمی‌تونم چنین انتخابی بکنم؛ واقعاً سخته.
    او هم کوبنده پاسخ داد:
    - و من هم نمی‌تونم اجازه بدم که شوهرِ دخترم یک نظامی باشه!
    - اما این ناحقیه پدرجان؛ من می‎خوام مریم و نظام رو در کنار هم داشته باشم.
    حاج آقا بلند شد و قصد رفتن کرد:
    - فقط یکی رو می‌تونی انتخاب کنی؛ درضمن حق و یا ناحق، فرقی نمی‌کنه. سریع تصمیم خودت رو بگیر.
    با رفتن او، اشک‌های مریم سرازیر شد.
    زمزمه کرد:
    - آخه چرا داری این‌ کار رو با من می‌کنی؟!
    و دوباره اشک‌هایش شدت گرفت.
    علیرضا با نگاه غمگینش، حاج آقا را تا دَمِ در همراهی کرد.
    -یادت نره علیرضا، سریع تصمیم خودت رو بگیر. من روی حرف‌هام خیلی پایبند هستم؛ در هیچ زمانی زیرشون نمی‌زنم؛ پس مطمئن باش اگه نظام رو انتخاب کنی، به هر صورتی که شده، باید مریم رو طلاق بدی.
    بعد از رفتن حاج‌آقا، علیرضا به در تکیه داد و آن را بست؛ حاج‌آقا آمد آن‌ها را بهم ریخت و رفت!
    به سرعت وارد خانه شد و به ساعت نگاه کرد. امشب شیفت بود. باید هر طور شده تصمیمش را می‌گرفت؛ تصمیمی که بیشتر شبیه به یک بازیِ دو سر باخت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    پتوی قرمز و سبزشان را از روی خود کنار زد و به ساعت نگاهی انداخت. باید کم کم راهی کلانتری می‌شد؛ البته راهی که نه، باید می‌رفت و دیگر برنمی‌گشت. خواست از جا بلند شود؛ اما مریم که از چند ساعت پیش بازوی همسرش را گرفته بود، مانع این کار می‌شد. به صورت سفید و اشک‌های خشک شده بر روی صورتش، خیره شد.
    مریم از شدت گریه به خواب عمیقی فرو رفته بود و خانه در سکوت دلهره‌آوری به سر می‌برد. علیرضا هم در کنار مریم نشسته بود و موهایش را نوازش می‌کرد. فکر نمی‌کرد روزی برسد که بخواهد عشقش را برای همیشه ترک کند.
    او به نظام علاقه‌ی شدیدی داشت؛ همان‌طور که برای مریم جانش را می‌داد؛ اما می‌دانست اگر نظام را ترک کند، دوباره به آن روی می‌آورد. دوست نداشت بین او و مریم حکم طلاقی صادر شود؛ دوست نداشت از کار خود استعفا دهد؛ پس بهترین کار گم شدن بود.
    با خود می‌گفت نهایت تنبیه مخفی کردن خود، چند روز بازداشت خواهد بود؛ بهتر از آن است که یک عمر مریم و خانواده‌اش را آزار دهم.
    به ساعت نگاه کرد، دو نصفِ شب بود. حتما همه‌ی کلانتری را برای پیدا کردن علیرضا زیر و رو کرده‌اند. لباس‌هایش را در کمال ناراحتی و غم پوشید. تمام وسایلی را که نیاز داشت، در ساک دستیِ سبزرنگی جا داد و به مریم نزدیک شد.
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
    -من رو ببخش مریم؛ ببخش که نتونستم تا آخر دنیا باهات بیام؛ که دوست ندارم آزارت بدم.
    برای این‌که سر و صدایش مریم را از خواب بیدار نکند، سریعا از خانه بیرون آمد. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد.
    با صدای بلند و رسایی گفت:
    -خداحافظ عشقِ اول و آخرم؛ خدانگهدارت مریمم.
    سرگردان بود؛ نمی‌دانست به کجا برود؛ به کدام سو برود که از دست این دنیای نامرد راحت باشد؟!
    فقط می‌دانست باید بدود؛ فقط می‌دانست باید فرار کند؛ فرار کند و فرار کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    بیست وشش سال بعد- سال 1395
    سوگند
    مبل‌های قهوه‌ای رنگ، در آینه نمایان شده بودن و زیباییشون رو به رخم می‌کشیدن. لبخندی روی لب‌های صورتی رنگم نشست. با چشم‌های سیاهم دنبال مامان می‌گشتم. به قاب آینه که طرحِ چوب بود، تکیه کردم و صداش زدم:
    -مامان، بدو که دیرمون شد.
    -اومدم دخترم.
    با دیدنش لبخندی زدم و دستش رو بوسیدم. چادرش رو مرتب کرد و دستی به شالِ شکلاتی رنگم کشید و گفت:
    -دخترم، هیچ‌وقت نذار مردی موهای قشنگت رو ببینه. شهدا برای همین حجاب رفتن؛ هیچ‌وقت خونشون رو پایمال نکن.
    با لبخند همون‌طور که محو چشم‌های قشنگش بودم، سرم رو تکون دادم. مامانم بغض کرده بود و چشم‌های قهوه‌ایش پر شده بود. با هم از خونه خارج شدیم. بهم می‌گفت پدرت شهید شده؛ می‌گفت یک شب رفت و دیگه برنگشت. بغضم رو خوردم و سعی کردم لااقل خرید عید رو مثلِ زهر تلخ نکنم. وارد مجتمع خرید شدیم؛ با دیدن جمعی از پسرها، راهم رو کج کردم و از یک طرف دیگه رفتم. بعد از چند دقیقه، مانتوی بلند سفیدی چشمم رو گرفت. خیلی قشنگ؛ ولی در عین حال ساده و بی‌آلایش بود. جلوی مانتو نقش شاخه‌ی گندم داشت و با نگین‌های کوچک طلایی تزیین شده بود. بعد از خرید، مادر رو رسوندم خونه و دوباره زدم به جاده؛ فردا روز مادر بود. چند روز قبل سفارش ساخت یک پلاک رو داده بودم که روش «علیرضا» حک شده باشه. آخه از مادرم شنیده بودم اسم پدرم علیرضا بوده؛ علیرضا زمانی.
    بعد از تحویل گرفتن پلاک و پرداخت مبلغ، سوار ماشین شدم. گردنبند رو از جعبه‌ی قرمز رنگش درآوردم و جلوی صورتم گرفتم. با لبخند تلخی به روی اسم «علیرضا» بـ..وسـ..ـه‌ای زدم.
    گردنبند رو روی چشم‌هام گذاشتم و زمزمه کردم:
    - بابا، درسته که ندیدمت؛ ولی خیلی دلم برات تنگ شده. ای کاش پیشم بودی. شاید فکر کنی خیلی بچه‌ام؛ اما وقتی که دخترهای دیگه رو کنار پدراشون می‌بینم، قلبم می‌سوزه؛ دلم می‌شکنه؛ کاش نمی‌رفتی. راضی‌ام به رضای خدا؛ ولی ای کاش تو رو نمی‌برد.
    گردنبند رو داخل جعبه گذاشتم و اشک‌هایی رو که از دلتنگی بود، پاک کردم. به جعبه زل زدم؛ ولی با صدای پنجره‌ی ماشین، سرم رو بالا آوردم.
    با تعجب سر تا پایِ فرد روبه‌رویی‌ام رو نگاه می‌کردم. با اخم بهم زل زده بود؛ طوری که احساس می‌کردم قدرت چشم‌های قهوه‌ایش می‌تونه قلبم رو تا اعماق سوختگی ببره.
    با جدیت گفت:
    - بیمه‌نامه، کارت ماشین، گواهینامه.
    گیج بهش نگاه کردم:
    - بله؟!
    حرصی و عصبی جواب داد:
    - عرض کردم بیمه‌نامه، کارت ماشین، گواهینامه.
    به اسمش نگاهی انداختم. «ستوان آیین صداقت»
    با ترس و لرز هر سه رو به سمتش گرفتم. یک نگاه به گواهینامه می‌کرد و یک نگاه به صورتم.
    آیین صداقت:
    - اسم شریفتون؟
    سریع جواب دادم:
    - سوگند زمان.
    گواهینامه، کارت ماشین و بیمه‌نامه رو بهم پس داد.
    - باید با من تشریف بیارید کلانتری!
    تعجب کردم:
    - کلانتری برای چی؟!
    -بعداً معلوم میشه!
    اخمی کردم و خواستم جوابش رو بدم؛ ولی مهلت نداد و به سرعت از جلوی نگاه متعجبم محو شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سوار ماشین نیروی انتظامی شدیم و حرکت کردیم. یه خانم کنارم نشسته بود؛ هر چی بهش می‌گفتم مرتکب چه جرمی شدم هیچ جوابی جز سکوت بهم نمی‌داد! وقتی رسیدیم، به سرعت از ماشین پیاده شدم و صدام رو توی سرم انداختم:
    - معلوم هست واسه چی من رو به این‌جا آوردید؟!
    ستوان صداقت اخمی کرد:
    - خانم محترم، شما حق ندارید در حوزه‌ی نیروی انتظامی صداتون رو بالا ببرید. اگر شما خودتون از جرمی که انجام دادید، اطلاعی ندارید، ما روشن‌تون می‌کنیم!
    دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم و دست به سـ*ـینه ایستادم. بعد از چند ثانیه به دستور ستوان صداقت، بازوم کشیده شد. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که درِ اتاقی به روم باز شد. صدایی رو شنیدم:
    - خانم زمانی بفرمایید داخل.
    با سردی گفتم:
    - من تا وقتی نفهمم برای چی من رو آوردین این‌جا، هیچ جهنم‌دره‌ای نمیرم.
    با چشم‌غره‌ای که بهم رفت، بدون حرف وارد اتاق شدم. یه نظامی که لباس سبزِ پسته‌ای به تن داشت، پشت میزی نشسته بود و زیرکانه بهم نگاه می‌کرد. نگاهی به مانتو و شالم انداختم؛ وقتی دیدم پوششم مشکلی نداره، دست از کاوش برداشتم.
    ستوان صداقت:
    امری نیست جناب سروان؟
    -نه، به کارت برس.
    با صدای بسته شدن در، به خودم لرزیدم. جناب سروان به صندلی اشاره کرد:
    - بفرمایید بشینید.
    نشستم و به صورتش دقیق شدم، 37 یا 38 بهش می‌خورد. از ترس چشم‌های سبزش، سرم رو پایین انداختم.
    جناب سروان با آرامش پرسید:
    - خب، شما که می‌دونید برای چه کاری اومدید این‌جا؛ درسته؟
    طلب‌کارانه جواب دادم:
    - من که خودم نیومدم این‌جا؛ جناب ستوان مرحمت فرمودن و من رو کشون کشون آوردن.
    آروم خندید:
    - بسیار خب، حرفم رو اصلاح می‌کنم. شما خبر دارید که برای چه کاری احضار شدید؟
    -نه والله!
    پوزخندی زد و دست به جیب از پشت میز بلند و مشغول قدم زدن شد:
    - جالبه؛ شما اولین مجرمی هستید که می‌بینم از جرمی که خودش انجام داده، بی‌خبره!
    معترض شدم:
    - چه جرمی؟! چه مجرمی جناب سروان؟! من آزارم به یک مورچه هم نرسیده؛ اون‌وقت شما به من میگی مجرم؟! آقای محترم به جان شما نباشه، به جان همین جناب ستوان من رو اشتباه آوردن.
    جناب سروان به لحن طنزم لبخندی زد و با شک پرسید:
    - مطمئنی؟!
    -شک دارید می‌تونید برید از همین آقای صداقت بپرسید.
    با عصبانیت به میز چوبی زدم که صدای اعتراض جناب سروان بلند شد:
    - خانم محترم لطفا آروم باشید؛ این‌ها همه‌ش بیت‌الماله.
    نفس عمیقی کشیدم و به زمین خیره شدم.
    - بسیارخب، شما می‌تونید تشریف ببرید. فقط تا جایی که امکان داره از شهر خارج نشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    به تقویم نگاه کردم؛ سوم فروردین 1396
    لبخندی روی لبم نشست. روپوش سفیدم رو درآوردم و لباس خودم رو پوشیدم. شالم رو مرتب کردم و با دو تا از دوست‌هام از بیمارستان خارج شدیم. وسط راه، سر جام ایستادم. ستوان صداقت این‌جا چی‌کار می‌کرد؟! آدرس محل کار من رو از کجا داشت؟! صدای دوست‌هام آتش درونم رو شعله‌ورتر می‌کرد.
    - این دیگه کیه سوگند؟
    - ای شیطون، بگو ببینم این بنده‌ی خدا رو از کجا تور کردی؟
    - این داداشی چیزی نداره؟
    - پسره که زن نداره؟ نکنه داشته باشه؛ اون‌وقت بدبخت میشی سوگند.
    - مطمئن باش داره؛ همچین تیکه‌ای مگه رو زمین می‌مونه؟!
    زیر لب غریدم:
    - میشه ساکت شین؟
    سریع‌تر از حدِ ممکن خداحافظی کردم و جلو رفتم.
    ستوان صداقت:
    - منتظرتون بودم.
    -شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟!
    - لطفا بفرمایید داخل ماشین؛ بعدأ حرف می‌زنیم.
    با اخم به طرف پژو پارس سیاه‌رنگی رفتم و سوار شدم. به محض حرکت، با مادرم تماس گرفتم.
    - الو؟ جانم دخترم؟
    - سلام مامان.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - مرسی خوبم، راستش زنگ زدم بگم یه مشکلی پیش اومده؛ دیرتر به خونه می‌رسم.
    - چه مشکلی؟
    -همون اتفاق چند روز پیش.
    شوکه شد و گفت:
    - چی؟! آدرس بده من هم بیام.
    -نه مامان، چیز مهمی نیست به خدا. زود برمی‌گردم.
    - ولی آخه دخترم...
    صحبتش رو قطع کردم:

    - ولی نداره دیگه؛ گفتم که زود برمی‌گردم. می‌بوسمت، خداحافظ.
    سریع قطع کردم و اجازه‌ی اعتراض بهش ندادم. دوست نداشتم درگیر چنین موضوعاتی بشه. تا به خودم اومدم، دیدم جلوی در اتاق بازجویی هستم. زمزمه‌ی ضعیفی به گوشم رسید:
    - سرباز لطیفی مراقب متهم باش!
    ستوان صداقت رفت و من موندم با یک دنیا سوال.

    ***
    آیین
    پشت سر هم تیراندازی می‌کردم؛ همه‌ی تیرها هم به هدف می‌خورد. دستی روی شونه‌ام نشست و به دنبالش صدای مهدی به گوشم خورد:
    - آیین، الحق که نظیر نداری!
    با لبخند جوابش رو دادم:
    - ولی تو برعکس من نظیر زیاد داری!
    خندید و گفت:
    - راستی، این متهم جدیده باهات کار داره.
    ابروهای سیاهم رو انداختم بالا که ادامه داد:
    - قاتل سرگرد مهدوی رو میگم دیگه.
    اسلحه رو انداختم تو بغلش و گفتم:
    - ستوان سلیمانی فعلا این رو داشته باش تا بعداً بیام و درست و حسابی حالت رو بگیرم.
    - علاوه بر اون باید یادم بدی که چه‌جوری این‌قدر تمیز تیراندازی می‌کنی!
    دست‌هام رو به شکل اسلحه درآوردم و به سمتش گرفتم. هر دو دستش رو بالا برد و با خنده گفت:
    - به مرگِ آیین من بی‌گناهم.
    آروم خندیدم و به سرعت یه فن رزمی رو روی گردنش پیاده کردم که نقش زمین شد. بهش نزدیک شدم و آرنجم رو روی کمرش گذاشتم و گفتم:
    - این‌طوری تیراندازی می‌کنم.
    همون‌طور که گردنش رو ماساژ می داد گفت:
    - یکی طلبت!
    دوباره زد زیر خنده و من رو هم به خنده وادار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا