کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,230
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
این رو گفت و باز شروع کرد به بوق زدن که پشت بندش، پرهام هم شروع کرد. با این که خنده ام گرفته بود؛ اما سری به تاسف تکون دادم و برای این که صدام رو بشنوه با صدای تقریبا بلندی داد زدم.
-واسه پرهام متاسفم!
بهنام با سرخوشی گفت:
-من چی!؟
بدون توجه به سوال بهنام، ادامه دادم:
-انگار خیلی خوشحاله من رو شوهر داده!
شونه ای با ریتم آهنگ بالا انداخت و گفت:
-به خودت نگیر! عقد بهترین رفیقشه، واسه اون خوشحاله و گرنه قبل محضر داشت، واسه تو خون گریه می‌کرد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-اونوقت چرا!؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-هیچی! فقط رفیقش رو می‌شناسه!
به چراغ قرمز نزدیک شدیم و سرعتش رو کم کرد و منم همزمان صدای ضبط رو کم کردم و گفتم:
-چطور؟
کمی به سمتم برگشت و با لحن مشکوک و آرومی گفت:
-چون رفیقش زیادی سرخوشه، برعکس سرکار خانم! واسه همونه!
لبم رو ورچیدم و گفتم:
-مگه من چمه!؟
با دستش بهم اشاره کرد و با خنده گفت:
-آ. ببینش زود خودشو رو کرد!
خنده ی کوتاهی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم و باز از تو آیینه به عقب نگاه کردم؛ اما بخاطر حجم ماشین ها دید درستی نداشتم تا خوب ببینمش، شایدم رفته بود!
از صبح که بیدار شده بودم، کمی استرس و دلشوره داشتم؛ اما ترجیح دادم نادیده اش بگیرم، شایدم به خاطر همین بود که یکم به اون ماشین بدبین شده بودم!
با این حال احساس می‌کنم، موقع پیاده شدن از ماشین وقتی که می‌خواستم همراه بهنام وارد محضر بشم، اون ماشین رو سر کوچه ی محضر خونه دیدم! هر چند که مطمئن نبودم!
چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد و بهنام دوباره صدای ضبط رو بلند کرد. از توی آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. نمی‌دونم کِی بود که این چهره، به خودش رنگ و روی خوش زندگی رو دیده بود!؟اما با این حال؛ وقتی به عقب نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم این اتفاقات باید می‌افتاد! حتی با وجود این که، اون مدت خنده هام کمتر از گریه هام بود؛ ولی الان دیگه نمی‌تونستم از خودم و زندگیم و گذشته ام، نفرت داشته باشم!
نگاهی به بهنام، که باز داشت همراه ماشین پرهام بوق می‌زد، انداختم. حق با پرهام بود، رفیقش زیادی سرخوش بود؛ اما دیگه نباید برام خون گریه کنه! مطمئن بودم این آدم اون قدر خوش قلب هست که همیشه دنبال حال خوب من باشه.
با این فکر لبخندی زدم و یاد دست نوشته ی اون دختر پشت چراغ قرمز افتادم!
« بین کسی که دوسش داری و دوست داره، اونی رو انتخاب کن که دوست داره »
بهنام سرعتش رو زیاد کرد و چند تا بوق بلند زد و بی هوا مسیرش رو عوض کرد و دور زد و وارد بزرگراه شد و هیجان زده، بلند زیر خنده زد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هیجان زده، به سمت پنجره برگشتم تا ماشین های عقب رو ببینم. ماشین پرهام و بابای بهنام اشتباهی به مسیرشون ادامه دادن، از این که بهنام بلاخره تونست قالشون بذاره، خنده ام گرفته بود. داشتم با خنده به رفتنشون نگاه می‌کردم که با دیدن دوباره ی اون هاچ بک، که با فاصله ی کمی از اون دو ماشین، به حرکتش ادامه داد، خنده ام قطع شد و با دلهره، تا لحظه ای که هر سه ماشین، از دیدم خارج شدن به رفتنشون نگاه کردم.
    با شنیدن صدای بهنام، به خودم اومدم و سرم رو تو آوردم و به سمت بهنام برگشتم.
    -خوب قالشون گذاشتم، نه!؟
    دلم نیومد با دلهره های الکیم از خوشحالیش کم کنم، برای همین تبسمی کردم و چیزی نگفتم؛ اما بهنام سرخوشانه داد زد.
    -پیش به سوی شیراز.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -شیراز!؟
    به شوخی روی پاش ضربه‌ای زد و گفت:
    -آخ! دیدی خیر ندیده ها یه مرخصی ندادن!؟ ولی مهم نیته.
    از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
    -امیدوارم حافظ قبول کنه.
    خندید و چیزی نگفت، که گفتم:
    -حالا شمال هم بد نیست.
    خندید و گفت:
    -حکم سُک سُک داره...دالی!
    با این حرفش خندیدم و به چند روز قبل فکر کردم که کلی برای مرخصی به این و اون رو انداختیم؛ اما جور نشد! همچنان توی فکر بودم که بهنام برای این که من رو از فکر دربیاره. با همون هیجان قبلی داد زد.
    -پیش به سوی شمال!
    این رو گفت و پاش رو حسابی روی پدال گاز فشار داد و سرعتش رو بالا برد. نگران داد زدم.
    -بهنام! آروم تر برو... چه خبره؟
    صدای ضبط رو با سرخوشی تا آخر زیاد کرد و به تمسخر داد زد.
    -نمی‌شنوم.
    با سرزنش نگاهش کردم و گفتم:
    -آروم تر برو، یه ساعتم از تهدید پرهام نگذشته ها! یه مو از سرم کم شه، پرهام اون کله ی پر موت رو کچل می‌کنه!
    خندید و گفت:
    -اون حسوده! همیشه چشمش دنبال زلفای من بود، تو به خودت نگیر!
    با مشتم محکم روی شونه اش ضربه‌ای زدم، که سریع خودش رو به غش و ضعف ساختگی زد؛ اما من توجهی نکردم و روم رو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون زل زدم، که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
    -زدی مسدومم کردی، سرکار خانم حواسشون هست!؟
    برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم و چیزی نگفتم. نمی‌دونم چقدر به اون حالت گذشت که، یه باره به خودم اومدم و با تشر گفتم:
    -حواست به رانندگی باشه! نزنن زیرمون کنن!
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -آخه کی دلش میاد تو همچین روزی بزنه کتلتمون کنه.
    از حرفی که زد، هر چند شوخی بود؛ اما باز هم دلهره گرفتم. بدون توجه به ناراحتی من، به رو به روش نگاه کرد؛ اما به ثانیه نکشید که ترسیده پاش رو روی پدال ترمز فشار داد... چند بار این کار رو کرد؛ اما بازم نتونست ترمز بگیره! هول کرده به جلو نگاه کردم. کمی جلوتر دو تا ماشین تصادف کرده بودن و مسیر جلومون بسته شده بود!
    تلاش بهنام بی فایده بود، ماشین ترمز نمی‌کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ترسیده جیغ کشیدم. بهنام نگاه کوتاهی بهم انداخت و هول کرده داد زد.
    -ترمز بریده!
    ناخودآگاه زدم زیر گریه و به تلاش بی فایده ی بهنام، با ترس نگاه کردم؛ اما به ثانیه نکشید که نا امید نگاهم رو ازش گرفتم و پاهام رو بالا آوردم و تو خودم مچاله شدم. ماشینمون با سرعت زیادی که داشت، هر لحظه به اون دو تا ماشین تصادفی، نزدیک تر می‌شد. بهنام سریع فرمون رو به سمت چپ چرخوند و سعی کرد تا به اون دو تا ماشین بر نخوره؛ اما بدتر شد و ماشین چپ کرد و شروع به غلت زدن توی جاده کرد!
    انگار همه ی دنیا داشت روی سرمون سرازیر می‌شد! مچاله شدن دونه دونه استخون هام رو حس می‌‌کردم. ضبط هنوز داشت به خوندن آهنگش ادامه می‌داد.
    چشمام رو بستم؛ اما همه چیزروشن بود...روشنه روشن! از درد، دلم می‌خواست فریاد بزنم؛ ولی قدرتش رو نداشتم حس می‌کردم بختک روم افتاده و اراده و توانی ندارم.
    صدای مرگ رو لابه لای صدای سرخوشِ خواننده می‌شنیدم.
    « مهم اینه تو شدی گلم... خیلی عاشقت شدم حتی بیشتر از خودم این روزا...»
    میگن دو چیز هیچ وقت تغییر نمی‌کنه! یکی روزی... یکی مرگ؛ انگار روزیِ امروز ما، مرگ بود!
    ...
    « پرهام »

    غروب بود. آسمون با ابرای تیره پوشیده و بهشت زهرا هم، کمی خلوت شده بود. نگاهم هنوز به اطراف بود و آروم آروم قدم میزدم، دلم می‌خواست انقدر دیر به سر قبر برسم، که کسی نباشه و منم یه دل سیر عقده هام رو از سر وا کنم!
    برگ های خشک و زرد رنگ، روی سنگ قبر ها رو پوشونده بود و لحافی رو برای تن سرد سنگ قبرها، پهن کرده بود.
    نفسم رو به بیرون دادم و دستام رو توی جیب پالتوم فرو بردم... یه سال گذشت!
    یه سالِ تلخ و بی روح! بدون اون، همه چیز یه باره عوض شد. درست مثل روزی بود که به یه شب طولانی ختم شده! تاریک و سیاه...
    اما این شب و کابوسش تموم شدنی نبود، چون طلوعی بعدش نبود! یک دست سیاه و غم زده. فکر می‌کردم با انتقام از اصلان، می‌تونم مرهمی رو زخمم بذارم؛ اما هربار با دیدن حال و احوال ناخوشش، این زخم سر باز می‌کرد.
    درست مثل حالا، ایستادم و بهش خیره شدم. از دور هم می‌شد فهمید چقدر شکسته و غم زده شده. به درختچه ی کنار قبر، تکیه داده و زانو هاش رو تو خودش جمع کرده بود. با دیدنش، یاد مراسم چهلم افتادم، وقتی که خودش رو روی خاک انداخته بود و اجازه نمی‌داد تا سنگ قبر رو نصب کنیم. هنوز صدای فریاد و زجه هاش رو، تو این قبرستون می‌شنیدم! آهی کشیدم و تموم اون روز ها رو از ذهنم گذروندم.
    اصلان!
    به خاطر یه عصبانیت کنترل نشده و غرور خرد شده، کسی بود که این داغ رو دلمون گذاشت. اون درحالی ترمز ماشین بهنام رو دستکاری می‌کرد که، دوربین های جلوی درب محضر، تصویرش رو ضبط کرده بودن! اونم در کمترین زمان دستگیر شد!
    هرچند که اون عوضی، تو اعترافاتش گفته بود که، قصدش کشتن اون ها نبوده و فقط می‌خواسته یه زهری ریخته باشه و کمی شهرزاد و بهنام رو بترسونه و حتی وقتی متوجه میشه باعث چه فاجعه ای شده، می‌خواسته خودش رو به پلیس معرفی کنه که، به دست پلیس افتاده!
    از فکر بیرون اومدم و دوباره بهش نگاه کردم و به سمتش قدم برداشتم و تا لحظه ای که بالا سرش ایستادم چشم ازش برنداشتم، هر چند که؛ متوجه حضور من نشد.
    نگاهش هنوز روی سنگ قبر بهنام بود. صدام رو صاف کردم تا متوجه حضورم بشه؛ اما بی فایده بود.
    -شهرزاد!
    شونه هاش تکونی خورد اما باز هم توجهی نکرد، رو زمین نشستم و یه زانوم رو به زمین تکیه دادم و به صورت ماتم زده اش نگاه کردم. می‌دونستم این از دست دادن ها چقدر براش سنگین تموم شده... می‌دونستم که شنیدن زخم زبون های مادر داغ دیده ی بهنام چقدر براش سخت بود... می‌دونستم امروز هم چقدر از اون طعنه ها شنیده... می‌دونستم که پیش خودش برای لحظه ای هم که شده احساس بدبختی کرده!
    می‌دونستم و این بار دیر تر اومدم... دیرتر اومدم تا شاهد نباشم و مبادا کاری کنم که قلب مادر بهنام آزرده تر بشه و به دنبالش روح بهنام! نیومدم تا نبینم شهرزاد چقدر توی این موقعیت شکسته تر میشه... فکر می‌کردم وقتی بیام حتی شهرزاد هم رفته باشه؛ اما اون بی پناه، روی زمین سرد نشسته بود و بی صدا اشک می‌ریخت.
    این مدت احساس می‌کردم عذاب وجدانم چندین برابر شده! وقتی شهرزاد جنین بود و توی رحم مادر، در آرامش داشت تشکیل می‎‌شد. این من بودم که با بی قراریم به جسمش آسیب زدم و حالا هم که باز به دامن خانواده برگشته بود و داشت به بوی آغـ*ـوش مادر عادت می‌کرد، باز این من بودم که با دلسوزی نا به جام اون رو به سمت بهنام سوق دادم و حالا به روحش آسیب زده بودم! نه تنها شهرزاد، بلکه بهنام رو هم از دست دادم. هرچقدر سعی می‌کردم تا منطقی به موضوع نگاه کنم و خودم رو تو این حادثه و غم مقصر ندونم، نمی‌شد! چون پرهام نه ساله جای من، در مورد این احساس تصمیم می‌گرفت...
    ایستادم و پالتوم رو درآوردم و روی شونه های خمیده و افتاده اش، انداختم.
    تو همون حال بودم که، صدای بلند رعد و برق، همه جا رو فرا گرفت و همین باعث شد شهرزاد ترسیده سر بلند کنه و باهام چشم تو چشم بشه. با دیدن چشمای خیس و صورت تکیده اش، ناخودآگاه بغض کردم و اولین قطره ی اشکم از چشمم چکید. سرم رو بالا گرفتم و با بغض خفه کننده ای، که تو گلوم داشت هر لحظه بزرگتر می‌شد، به آسمون ابری خیره شدم...
    بلاخره، بارون گرفت!

    پایان

    سخنی با خوانندگان و همراهان عزیز؛ از این که در تمام این مدت همراه این تراژدی بودین، با وجود همه ی کم و کاستی ها، از شما ممنونم. امیدوارم که همیشه شما دوستای گران و عزیز رو کنار خودم داشته باشم.
    دوستدار همیشگی شما؛ زهرا موسوی
     
    آخرین ویرایش:

    Roghaye57

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    233
    امتیاز
    173
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    خسته نباشی زهرا خانم
    متأثر شدم واسه پایان داستان، نمیتونستی یه طور دیگه داستانو تموم کنی؟
    آی ام دپرس!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا