کامل شده رمان زندگی جدید من | زهره رجایی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 9,057
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست شصت و یکم _ نمی دونستم به چیزی که می خوام برسم می رسم یا نه می تونم توش پیشرفت کنم یا جواب همه ی سوال هامو فقط می تونستم با انتقام به دست بیارم انتقامی که ممکن بود خودم توش صدمه ببینم و حالا هم دیدم
چند روز بعد که شد به نیما گفتم که می خوام انتقام اون دوران رو بگیرم اولش اخم کرد ولی بعد راضی شد تا من این کار رو کنم تنها چیزی که لازم داشتمروحیه ی لطیف یه دختر بود تا بتونم تلخی های زندگیم رو داخل اون ببینم الان به چیزی که می خواستم برسم رسیدم روزی نیما اومد پیشم و بهم گفت
_یه خانواده ای هست که مرد اون خانواده دچار حمله ی قلبی شده چون من می شناسمشون خواستم بهت بگم که الان به اون چیزی که می خواستی رسیدی می تونی بری تو خونه و از طریق پدر ش به دخترش نزدیک شی و ازش انتقام بگیری
منم دنبال هم چین فرصتی بودم و نباید از دستش می دادم و قبول کردم بهم آدرس خونه رو داد منم سعی کردم آدرس رو تو ذهنم داشته باشم نیما هم زنگ زده بود و باهاشون قرار رو گذاشته بود و قرار بود که برم اونجا
موقعی که رفتم با یه خونه ی خیلی بزرگ روبرو شدم اون موقع اون قدر اون خونه برام قشنگ بود که یادم رفته بود برای چی اومده بودم یکی از خدمت کارا منو برد پیش یه خانوم نسبتا پیری چهره ی خوبی داشت ازش معلوم بود که زن مهربونیه ازش خوشم اومده بود ولی وقتی به کاری که می خواستم بکنم فکر می کردم تمام وجودم از نفرت پر می شد نمی دونم چرا همش انرژی منفی به خودم وارد می کردم
قرار بود همیشه از ساعت ۸ صبح تا ۹ شب پیش شوهرش باشم و ازش مواظبت کنم هم حمله ی قلبی کرده بود و هم سکته ی قلبی خیلی بد بود
روزی که داشتم قرص های شوهرش رو می دادم یه دختری وارد اتاق شد چهره ی قشنگی بود همین برای من کافی بود از همون موقع مطمن بودم که روزی این دختر رو من بد بخت می کنم و کردم
نمی دونم چرا اون دختر باید به کاری مرتکب بشه که نکرده از اولشم با نقشه وارد زندگیش شدم و می خواستم با نقشه هم از زندگیش برم برون
 
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و دوم _ همیشه من اونو مقصر می دونستم حتی سکته ی باباشو هم انداخته بودم گردن اون ازم به قدری متنفر بود که اگه جا داشت حتما منو می کشت از نگاش می فهمیدم که چه قدر ازه بدش می یاد چه قدر ازم کینه داره اگه من هم جای اون بودم از کسی این که بلا ها رو سرم می آورد متنفر می شدم
    وقتی هم که منو می دید با نفذت از کنارم رد می شد
    روزی هم که رفته بود مدرسه براش نقشه کشیدم به مامانش گفتم که my friend داره و هزار و یک دلیل دیگه هم براش آوردم واقعا می خواستم با این دلیل هایی که برای مادرش اوردم به کجا برسم
    اومد خونه همین که پاشو گذاشت تو خونه اولین کشیده رو بهش زد با ناباوری نگام می کرد چشماش علامت تعجب رو داشت
    فحش هایی که مامانش بهش داده بود رو هیچ وقت یادم نمی رفت هنوز که هنوزه اون فحش ها تو ذهنمه هیچ وقت بیرون نمی ره
    نزدیک دو ماه از این اتفاق می گذشت متوجه شده بودم که برادرش تو یه تصادف مرده بود وقتی اینو شنیدم خیلی ناراحت شدم ولی با یادآوری هدفمم اخمام می رفت تو هم انتقام برای چی بود ? از دختری که بی گناست ?
    از کسی هیچ کارب نگرده ? مامانش ازم یه درخواست داشت و اون هم این بود که من ببام برادر ((مارال)) بشم اولش جا خوردم تهجب کردم فکر نمی گردکبا چند تا دروغ سر هم کردن می تونم جلب توجه کنم و خودمو تو دل اونا جمع کنم وقتی هم اینا رو تو ذهنم مرور می کردم مغرور نر می شیدم و به هدفمم نزدیک تر می شدم این کمک خیلی خوبی بود بدون این که تلاشی کنم خودش داشت می یومد تو چنگم ا
    مامانش منتظر جواب من بود و منم فقط برای این که دلش آروم بگیره قبول کردم نمی دونی اون موقع چه قدر خوشحال شد و منو پسر خودش می دونست منم کم کم باورم شده بود به این که یه جایگاه تو این خونه داره مارال هم تا اینو فهمید عصبانی شد قبول نمی کرد برای منم فرقی نداشت
    من می خواستم کار خودم رو بکنم کاری به اون نداشتم
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و سوم _تا این که یه چند ماهی گذشت مارال هم به این وضع عادت کرده بود رفتارش یه ذره بهتر شده بود همین روز مامان و باباش بهم گفتند که می خوایم بریم مسافرت و مارال درس داره و نمی تونه بباد و تو مواظبش باش منم از خدا خواسته قبول کردم
    قرار بود عصر حرکت کنند منم برای اون لحظه لحظه شماری می کردم منتظر بودم تا ببینم کی می رن تا بد بختی هامو رو سرش خراب کنم اگه خراب نمیکردم چی می شد ? آیا الان هم وضعش همین جوری بود یا نه ?
    بالاخره مامان و باباش رفتند فقط و فقط منو مارال بودیم خدامی دونه چه قدر اون شب اذیتش کردم مطمن بودم که روزی ۱۸ بار آروزی مرگ رو می کنه
    دستش رو که می گرفتم جیغش می رفت بالا ازم می ترسید مثل چی
    منم امونش نمی دادم این قدر اذیتش می کردم که خودش به غلط کردن می افتاد
    دو روز گذشته بود می خواستم نقشه ی اصلیم رو عملی کنم داخل اتاقش بود منم طوری که نفهمه رفتم تو اتاق و دستمالی که روش ماده ی بی هوشکننده رو گذاشتم رو دهنش
    بلافاصله بی هوش شد سریع گذاشتمش داخل ماشین و بردمش جایی دور تر از خونه داخل یه خونه ی متروکه
    وقتی به هوش اومد اول نفهمید کجاست بعد که تونست موقعیت خودش رو تشخیص بده شروع کرد به جیغ زدن منم از عصبانیت دستم رو گذاشتم رو دهنش و بهش گفتم
    _اگه یه بار دیگه جیغ بزنی همین جا می کشمت
    اون دختر هم که حرف منو باور کرده بو هیچی نگفت
    وقتی آروم شد گفت
    _برای چی منو آوردی این جا مامان و بابام کجان
    برگشتم سمتش و گفتم
    _خفه خون می گیری یا خودم خفت کنم
    بت پررویی گفت
    _خفه نمی شم حالا می خوای چی کار کنی ?!!!!!!!
    با اخم نگاش کردم حساب کار با همین اخم اومد دستش هیچی نگفت
    رفتم سمتش با عصبانیت دستش رو محکم گرفتم از درد ناله می کرد
    با درد گفت
    _وحشی دستم درد گرفت چی کار من داری ? تو رو خدا بذار برم ?
    _ولی من با تو کاردارم
    جیغ خفیفی کشید
    دستامو محکم بردم تو موهاش چشماش رو بست اون موقع ظالم ترین آدم شده بودم بقیه جلوم کم می آوردند حالا می خواد هر کسی باشه فرقی نمی کنه
    کشیدمش به سمت ماشین به زور آوردمش تو ماشین دختر یه دنده ای بود هیچی حالیش نبود
    ماشین رو روشن کردم رفتم خونه ی یکی از دوستام که اسمش فرید بود ولی ای کاش اونجا نیاورده بودمش نمی دونستم اون دست شیطون رو هم از پشت بسته بهم قول داده لود ولی بهش عمل نکرد بهش گفتم چند روزی پیشت باشه ولی بعدش می یام دنبالش قبول کرد
    ولی بعدا بهش عمل نکرد روزی که اومدم تا برش گردونم خونه یه نفر بهم زنگ زد از بیمارستان بود گفتند که یه زن و شوهر با یه کامیون تصادف کردند و هر دوشون از ببن رفتند
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و چهارم _باید اعتراف کنم که با شنیدن این خبر انگار دنیا رو سرم خراب شد باورم نمی شد چه برسه به مارال همش تقصیر من بود من بهشون گفتم برن مسافرت اگه نگفته بودم الان این جوری نمی شد
    مارال هم فهمیده بود خیلی گریه کرد دلم براش سوخت ولی دست خودم نبود نمی دونستم چی مار کنم تو روز مراسم خاک سپاری هم نذاشتم مارال بیاد چون می دونستم اگه بیاد رو روحیه اش تاثیر بد می ذاره می خواستم با کارم فقط بهش کمک کنم ولی اسم اینو نمی شه کمک گذاشت !!! من بلاهایی سرش آوردم که خودش توش مونده بود مگه من نمی خواستم از یه دختر انتقام بگیرم ? پس چی شد ? چرا الان دارم ازش حمایت می کنم
    قرار بود این قلب از سنگ باشه بی رحم باشه بی کسی رحم نکنه ? چون من اینو می خواستم و باید بهش ادامه می دادم می خواستم هنوز هم مغرور باشم هیچ وقت لبخند رو لبام نیاد چون مامان و بابای خودمم مرده بودند ولی به خاطر اونا ناراحت نشدم چون منو به دنیا نیاورده بودند
    فقط من به عنوان پسرشون بودم همین ولی برای مامان و بابای مارال واقعا ناراحت شدم چون لیاقت این همه ناراحتی رو داشت دوسشون داشتم ولی با این کارم جایی برای دوست داشتن باقی نمی مونه و روز بعدش هم رفتم محضر و همه چی رو به نام مارال زدم ولی بهش نگفتم اما اپن هر روز از من بیستر بدش می یومد و ازم متنفر می شد
    می خواستم به هر قیمتی که شده مارال رو بیارم پیش خودم ولی فرید نذاشت یعنی اجازه ی این کار رو بهم نمی داد هر چی بهش می گفتم که تو به من قول دادی و باید سر قولی که دادی بایستی ولی تون فقط حرف خودش رو می زد
    الکی می گفت مارال دوست داره پیش من بمونه با این که می دونستم داره دروغ می گـه فقط بهش گفتم مطمن باش یه روزی مارال رو می کنم مال خودم ولی اون فقط یه پوز خند زد هیچی نگفتم
    رفتم خونه به هر جایی که نگاه می کردم همش به یاد مامان و باباش می افتادم ولی اونا این اجازه رو بهم داده بودند که من مامان و بابا صداشون کنم حا حاضر بودم هر کس دیگه ای رو مامان و بابا صدا کنم ولی اونایی که منو به این روز انداختند رو صدا نکنم
    چون دلم ازشون خون بود اصلا یادم نمی رفت چه کارایی با من کرده بودند ولی می خواستم بی خیال این دنیا باشم
    می خواستم تو دنیایی باشم که خودم درستش کنم همه چی به باب میل خودم باشم
    همش سعی می کردم از حال مارال با خبر بشم ولی نمی شد نمی دونستم اون جا راحته یا نه تو فکرش بودم ولی من نابودش کردم و مطمن بودم که با فرید راحت تره تا با من
    فرقی به حال من نمیکرد
    تا
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و پنجم _تا این که چند سال گذشت و خودم شدم رییس یه بیمارستان خیلی بزرگ و مجهز اونجا مشغپل به کار شدم حداقل بهتر از بی کاری بود هنوز هم در به در دنبال مارال می گشتم این قدر دنبالش گشته بودم که از پیدا کردنش قطع امید کرده بودم تو خونه همیشه به یادش بودم حداقل می خواستم کارایی که اون موقع کرده بودم رو جبران کنم ((منظورم کارای خوبه)) ولی نمی شد هر وقت یادم می افتاد که خودم باعث شدم بره پیش فرید اعصابم خورد می شد دلم می خواست خودمو خلاص کنم حتی اگه یه ثانیه هم با مرگم فاصله داشته باشه اول مارال رو ببینم بعد بمیرم
    داخل بیمارستان با دختری به اسم لیدا آشنا شدم ولی اول با باباش چون داخل یه شرکت کار می کرد چند روز اول پیش باباش کار می کردم ولی بعد تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم می خواستم خودم زبر پر و بالمو بگیرم و از همه یه قدم جلو تر باشم
    لیدا خیلی دورم می چرخید حتی به زور شماره تماسمو بهش داده بودم اونم فقط به خاطر این که جلوی باباش شرمنده نشم
    روزی باباش اومد داخل بیمارستان و گفت
    _یکی از دوستام داخل یه مدرسه دببرستان دخترانه کار می کنه و یکی از معلم ها باز نشسته شده و در به در دنبال یه معلم خوب می گرده اومدم ابنجا تا اینو بهت بگم اگه دوست داری و وقتش رو داری بری معلم اونا بشی تا نخوان دنبال دببر باشن
    قبول کردم حداقل این تنها راهی بود که می شد مارال رو پیدا کنم
    از فردا رفتم تو اون مدرسه ای که بهم گفته بود یه راست رفتم سر کلاس چون کمبود معلم داشتند زود با معلم شدن موافقت کردند همین که وارد کلاس شدم چشمم به دختری افتاد که شبیه مارال بود شببه که نه خودش بود باورم نمی شد خودش باشه یعنی پیداش کردم ?
    سعی کردم بی تفاوت باشم نمی دونستم اون منو شناخته یه نه ولی می خواستم از دور مراقبش باشم هیچ کس رو نمی تونستم بذارم تا مراقبش باشه به هیچ کس اطمیان نداشتم فقط به خودم
    نفس راحتی کشید و گفت
    _سرت رو درد آوردم نه ببخشید خیلی طول کشید
    نرگس سریع گفت
    _نه نه اشکالی نداره
    _بقیشو نگفتم چون از این جا به بعدش رو می دونی
    هر دو تاشون سکوت کرده بودند چند دقیقه بعد با صدای سامیان این سکوت شکست
    _نرگس الان می گی من چی کار کنم ? چه جوری اون همه بلاهایی که به سرش آوردم رو جبران کنم ? ها ? چه جوری کمکش کنم تا از خطاهام بگذره ? بچگی کرپم این درست ولی می خواستم انتقام بگیرم ولی از مامان و باباش گرفتم از خودشم گرفتم
    [font
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و ششم _سامیان من خودمم توش موندم واقعا نمی دونم چه جوری باید جبران کنی ? حالا می خوای بهش بگی ?
    کلافه دستش رو برد تو موهاش و گفت
    _نمی دونم
    _چرا ? الان به عنوان یه برادر شاید برات راحت تر باشه
    _برادر ناتنی !!!!!!!!
    _حالا چه فرقی می کنه شاید مارال از کارات گذشت
    _حالا بذار ببینم چی می شه
    با عصبانیت رفتم تو حیاط هوا سرد بود نم نم بارون هم می بارید نشستم رو تاپ پامو تو شکمم جمع کردم از دست سامیان و کارایی که کرده بود خورد بود
    خدایا بدبخت تر از من دیدی ? چرا نباید من خوشبخت باشم ? چرا همش بد بختی نصیب من می شه ? گـ ـناه من چیه ? چرا داری منو مجازات می کنی ? چرا الان باید پیش کسی باشم که قاتل مامان و بابامه ? چرا من این جام ? چرا الان برادرم پیشم نیست ? خانواده ای ندارم تا ازم حمایت کنند ? سختی هاش مال منه خوشگذرانی هاش مال بقیه ? یعنی من بنده ی تو نیستم
    چرا باید از من انتقام بگیره ? چرا از خانواده ی من ? از مامانم ? از بابام ? برادرم ? خودم ? چرا ? کی می خواد جواب منو بده ? تو که اون بالایی تو که داری منو می بینی تو که داری صدامو می شنویی تو که داری به حرف هام گوش می دی پس چرا کمکم نمی کنی چرا راهشو بهم نشون نمی دی ? چرا منو از این همه بدبختی بیرون نمی یاری ? دوست داری من اذیت شم ? چرا ? خوشبختی منو نمی خوای ? نمی خوای من خوشحال باشم ? غم دنیا رو فراموش کنم ? چند سال دارم با بدبختی هام زندگی می کنم ولی هیچ به خوشحال هام اضاف نشد همش به ناراحتی هام بود
    لعنتی من که تو رو دوست دارم پس چرا این بلا ها سرم می یاری ? یعنی هیچ ارزشی برات ندارم ?!!!!!
    چند قطره اشک رو گونم چکید با نفرت پاکشون کردم این اشک ها برای کی بود ? خودم ? سامیان ? کی ?
    در حیا باشد و سامیان اومد تو حیاط اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم
    بعد گفت
    _چرا این جا نشستی ?
    با عصبانیت گفتم
    _اگه ناراحتی می رم یه جای دیگه
    اومد نزدیک تر
    _نه ناراحت نیستم ولی انگار تو ناراحتی ?
    _اسمش رو هر چی می خوای بذاری بذار فرقی نمی کنه
    _چرا ? دلیلت رو بگو ?
    پوزخندی زدم و گفتم
    _هه دلیل خودت بهتر از من می دونی ? پس نیاز به گفتن من نیست
    _همه ی حرفام رو شنیدی
    چی بگم ? بگم آره
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و هفتم _فقط بگو چرا ? چرا این کارو با من کردی ها ? اونم فقط به خاطر کینه ای که تو بچگی داشتی ? ها ? چرا باید از من انتقام می گرفتی ? چرا از مامان و بابام? لعنتی اونا که بهت کمک کرده بودند ? پس ...........
    دیگه چیزی نگفتم بغض لعنتی ام نذاشت ادامه ی حرفمم رو بزنم انتقام گرفتی انتقام می گیرم اصلا هم برام مهم نیست چی باشه
    _مارال ببین اگه خودت هم می فهمیدی که مامان و بابات مامام و بابای واقعیت نیستند چه حالی می شدی ? شکه نمی شدی ? نمی گفتی چرا پس من پیش اینام ? نمی گی پس کو مامان و بابای خودم ? اون انتقام بود انتقامی که فقط می تونستم با خورد کردن روح لطیف که دختر دلمو راحت کنم
    _ادم قطح بود حتما باید مامان و بابامو بکشی
    _من نکش..............
    با گریه گفتم
    _چی می خوای بگی ها ? می خوای بگی من نکشتم ? بگی من قاتل مامان و بابات نیستم ? بگی که من تو رو ندادم به فرید ? بگی که تمام این کارام الکی بوده ? فقط می خواستم دل خودمو خوش کنم ? چرا ? گـ ـناه من چی بود ? این وسط من چی کارم ? چرت تو باید زندگیمو یه شبه دود کنی بره هوا ? ها ?
    _مارال یه دقیقه آروم با____
    _نمی خوام
    می خواستم برم داخل خونه که دستامو محکم گرفت
    _کجا ?
    با داد گفتم
    _ولم کن لعنتی ? می خوام برم ...........ازت متنفرم ...............متنفر .................ولم کن
    _هر کاری می خوای بکنی بکن ? می خوای ازم متنفر باشی باش ولی اینو بدون من نمی ذارم تو از این جا بری پس فکر فرار رو از سرت بیرون کن
    _به تو هیچ ربطی نداره

    آروم گفت
    _مارال ............الان من چی کارکنم ? چی کار کنم تا اون کارا رو فراموش کنی ? ها ? خودت بگو ? هر چی گفتی انجام می دم اما نمیذارم از پیشم بری
    هیچی نگفتم اصلا چی باید می گفتم ?
    با بی حالی رفتم تو خونه و بعدش هم تو اتاق خوابیدم تو تخت سرم به شدت درد می کرد
    [font
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و هشتم ●●●●●●●●●●●●
    زنگ آخر بود بهار هم فهمیده بود من از چیزی ناراحتم هی اصرار می کرد تا بهش بگم اول هم گفتم چیز خاصی نشده ولی وقتی فهمید که دارم بهش دروغ می گم گفت نه باید بگی منم مجبور شدم همه چیز رو براش بگم ببچاره هی کپ می کرد یا اصلا باورش نمی شد حقم داشت منم باورم نشده بود که ریشه اصلی گرفتاری هام سامیان
    امروز باهاش کلاس نداشتیم باید اعتراف کنم که دلم براش تنگ شده بود ولی نمی تونستم از خطاهاش بگذرم سخت بود خیلی
    _می گم مارال یه سوالی ازت کنم راستش رو می گی ?
    _حالت سوالتو بکن ببینم چی می شه !!!!!!
    _نه دیگه باید قول بدی ?
    _خیلی خوب سوالت رو کن
    نگام کرد و گفت
    _دوسش داری ?
    هنگ کردم ((تو که بیست و چهار ساعته پر حال هنگی )) توقع نداشتم هم چین سوالی کنه
    _چی شد دوسش داری ?
    _خوب آره دوسش دارم ولی نمی تونم ببخشمش
    _مارال اینقدر بهش سخت نگیر لابد اون موقع خیلی اعصابش خورد بوده و نمی خواست خوشبختی دیگران رو ببینه
    _می دونم ولی چرا من
    _بیخیال مارال ول کن لابد دلیل داشته که نمی ذاره تو از پیشش بری ?
    با تعجب نگاش کردم
    _مثلا چه دلیلی ?
    _چه می دونم شاید از روی دوست داشتن باشه
    چشمامو گرد کردم یعنی دوسم داره اگه این جوری باشه که جز عجایب هفت گانه ست
    _اگه نباشه چی ?
    با اعتراض گفت
    _اه مارال حالا هی انرژی منفی به خودت بده بیا بربم زنگ خونه خورد
    کیفمو برداشتم و همراه بهار از کلاس خارج شدم
    ●●●●●●●●●
    رسیدم خونه ولی خبری از سامیان نبود ? یعنی کجا رفته ? از نرگس هم پرسیدم ولی هیچی نگفت چهره ش ناراحت بود وای خدا نگنه اتفاقی برا افتاده باشه وای خدا نه
    رفتم تو اتاق چشمم خورد به یه جعبه قرمز رنگ که پاپیون سفید داشت جعبه رو برداشتم بازش کردم یه گردن بند بود با پلاک ((دوست دارم به انگیسی )) دو قطره اشک مهمون صورتم شد به برگه کوچیک هم داخلش بود تو برگه نوشته بود
    _((ابن رو به گردنت ببند و همیشه به یاد من باش ))
    خدا منظورش چی بود ? چرا این حرف رو گفته ? کجا رفته خدا ? اصلا من غلط کردم می بخشمش ولی بهم برش گردون ولی انتقام سر جای خودش نشیتم رو رو تخت به گفته ی خودش گردن بند بستم به گردنم چرا اینو برام خریده بود
    کنارش یه کارت عابر بانک بود روش نوشته بود (( تولدت مبارک عشق من ))
    فقط دو ساعت داشتم به حرفی که رو کارت برام نوشته بود فکر می کردم یعنی دوسم داشت ? براش مهم بودم ? خدایا حالا من شدم گناهکار تا دیروز بز بی گـ ـناه بودم اما حالا ........
    برگرد لعنتی هر جا رفتی برگرد نذار دیدنت برام بشه آرزو نذار
    سریع گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم اما بر نمی داشت چرا ? یعنی چی شده
    رفتم ببرون و به نرگس گفتم
    _نرگس سامیان کجاست ? چرا هر چی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده
    _بهم گفت می ره ببرون از شهر
    با تعجب گفتم
    _بیرون از شهر چرا ? با کی ?
    _نمی دونم ولی تنها رفت
    خواستم بدونم از لیدا خبر داره یا نه ((چون شخصیت اصلی نیست چیز زیادی در موردش نگغتم ))
    _از لیدا چه خبر هنوز با همن ?
    _نه
    _نه ? !!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا ?!!!!
    _باهم دیگه به زدن چون باباش هو از اول می خواست ثروت سامیان رو به دست بیاره برای همین لیدا و سامیان با هم دوست شدند اول با هم خوب بونبودند ولی وقتی فهمید قضیه از چه قراره رابـ ـطه شونو به هم زدن
    از درون خوشحال شدم روز اولی که لیدا رو دیدم اصلا ازش خوشم نیومد رفتم تو اتاق سامیان هر جا رو که نگاه می گردم یاد سامیان می افتادم خیلی دوسش داشتم خیلی زیاد
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و نهم توجه :از این جا به بعد می خوام ۲۲ سالگی مارال رو بنویسم اینو گفتم تا گیج نشید
    سوار ماشین شدم امروز باید می رفتم دانشگاه هم خوشحال بودم و هم ناراحت ناراحتیم برای این بود که بهار پیشم نبود اون پرستاری دانشگاه شیراز قبول شده بود و من تکنسین اتاق عمل داخل خود تهران از سامیان جدا زندگی می کردم بهش گفته بودم برام خونه بگیر اول خیلی تعجب کرد و قبول نمی کرد ولی بعد قبول کرد این کارم فقط برای راحتی و بر می گشت به چتد سال قبل بالاخره منم آدم بودم و می خواستم زندگی کنم ولی جدا شاید این جوری برای خودم و سامیان بهتر بود ولی نمی دونم تا کی باید ادامه می دادم می خواستم یه زندگی جدید رو برای خودم شروع کنم زندگی که فقط برای خودم باشه
    جدید باشه بتونم گذشته هامو به یاد نیارم خلاصه چند دقیقه بعد رسیدم دانشگاه ماشین رو یه گوشه پارک کردم کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون وارد محوطه ی دانشگاه شدم بعد رفتم داخل یه سالن
    دنبال کلاس می گشتم دیدم یه دختر داره به تابلو نگاه می کنه کنجکاو شدم یه تابلو بود که اسم استاد هاو شروع کلاس ها و شماره کلاس ها رو زده بودگشتم دنبال کلاس خودم بالاخره پیداش کردم رفتم داخل آخر کلاس نشستم گوشیمو برداشتم نگاه ساعت کردم دیدم 9:30 بود سرمو که کردم بالا دیدم همون دختر که داشت به تابلو نگاه می کرد اومد تو نمی دونم چرا به یاد بهار افتادم دلم براش تنگ شده بود نمی دونم آخرین بار کی هم دیگه رو دیدم بودیم
    بعد همون دختره نشست رو صندلی کیفش رو گذاشت رو پاش و گوشیشو در آورد و شماره ی یه نفر رو گرفت نمی دونم کی بود چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و رفت سر جاش نشست خودشو اول معرفی کرد و بعد شروع کرد به درس دادن
    نزدیک یه ساعت داشت درس می داد دختری که کنارم نشسته بود آروم گفت
    _پاشو برو خونت دیگه زنت منتظرته
    از حرفش خندم گرفت دوست داشتم با همین دختر دوست شم به نظرم دختر مهربونی بود بالاخره کلاس تموم شد استاد هم بت یه خسته نباشید به دانشجو ها کلاس رو ترک کرد
    دوباره همون دختر گفت
    _چه عجب بالاخره رفت
    لبخندی زدم و بهش گفتم
    _مثل این که دلت خیلی ازش پره
    _خوب راست می گم سرم درد گرفت هی فک می زنه لااقل یه ذره به اون فکت استراحت بده
    خیلی دوست داشتم اسمش رو بدونم
    _خانومی اسمت چیه ?
    با مهربونی نگام کرد و گفت
    _نازنین اسم تو چیه ?
    _مارال
    _اسم قشنگی داری
    _مرسی نظر لطفته اسم تو هم قشنگه
    لبخند عمیقی زد چند دقیقه طول نکشید که خنده ش گرفت
    _چته چرا می خندی ?
    _هیچی مثل بچه اولیایی هست که می خوان با هم دوست شن اول اسم همو می پرسن ما الان همین جوری هستیم
    خودمم خنده گرفت
    _راستم می گی می یای بریم بوفه دانشگاه ?
    _آره بریم اول بذار دوستمو صدا بزنم بعد با هم بریم باشه ?
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست هفتاد _باشه
    با هم دیگه از کلاس خارج شدیم بعد نازنین رفت داخل یه کلاس دیگه منم گوشیمو برداشتم نگاه کردم دیدم هیچ کس بهم زنگ نزده بود گوشیمو گذاشتم داخل جیب مانتوم
    بعد از چند دقیقه نازنین با دوستش اومد بهش سلام کردم اونم با خوش اخلاقی جوابمو داد اسمش هم مریم بود
    مریم _خب حالا کجا بریم ?
    نازنین _بریم کافی شاپ که صدای شکمم ابرومو برد
    مریم هم برای شوخی گفت
    _بریم که آبرو هم برای ما نذاشتی
    با حرص مشتشو آروم کوبید به بازوی مریم
    باهم دیگه رفتیم بوفه همون کافی شاب روی صندلی ها نشستیم بعد یه آقایی اومد تا سفارش هامون رو بگیره هر سه تامون قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادیم
    مریم _حالا کی پولشو حساب می کنه ?
    تا خواستم حرف بزنم نازنین گفت
    نازنین _خودت
    مریم یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت
    مریم _چرا من دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردین
    من و نازنین نگاه هم کردیم بعد نازنین به مریم گفت
    نازنین _خوب تو سه ترم از ما بالاتری
    مریم _بچه پررو
    _خب حالا چتونه ? دعوا نکنید قرار نیست که هر وقت می یام اینجا تو حساب کنی
    یه بشکن زد و گفت
    مریم _آها این شد حرف حساب
    لبخندی زدم
    نازنین _ خوب مارال نمی خوای خودتو به معرفی کنی ?
    مجبور شدم بگم
    همین جور که داشتم می گفتم :
    _بعد تو سن ۱۹ سالگی پیش
    به این جا که رسید دو تاییشون با تعجب نگام کردند
    _قول می دید به کسی نگید نمی خوام کسب بفهمه
    مریم _آره قول می دیم
    نازنین _حالا بگو
    قضیه رو براشون تعریف کردم البته خیلی خلاصه بعد از دقیقه مریم گفت
    مریم _به خاطر همین یه خونه ی دیگه خریدی ?
    _خوب آره نمی شد که تا آخر عمرم پیش سامیان باشم و
    ادامه ی حرفمم رو نزدم سرم رو انداختم پایین
    نازنین _اگه به خاطر مسایل شرعی ((اگه درست بگم )) و
    مریم زود گفت
    _خوب ادامشو نگو فهمیدم
    نازنین آروم گفت
    _فضولی نباشه عکس ازش نداری ?
    _چرا دارم
    نازنین _ اشکالی نشونمون بدی ?
    _باشه
    گوشیمو برداشتم رمزش رو زدم رفتم تو گالری م عکسی رو که بیشتر از همه دوست داشتم رو بزرگ کردم
    به دیوار تکیه داد دستاشو به هم قلاب کرده بود موهاشو زده بود بالا عینک دودی هم زده بود یه تیشرت تنگ آبی نفتی با شلوار جین مشکی
    همین عکس رو بهشون نشون دادم
    قهوه و کیک هامونو اوردند ما هم شروع کردیم به خوردن بعد از بوفه زدیم بیرون خدا رو شکر امروز فقط همین یه کلاس رو داشتم بعد نازنین به مریم گفت
    نازنین _کلاس داری ?
    مریم _آره
    نازنین _پس خدافظ
    منم ازش خدافظی کردم رفتم سمت ماشین
    _ماشین داری ?
    نازنین _آره دارم
    _می گم می شه شمارتو بدی ?
    اونم قبول کرد شمارشو داد منم بهش دادم ازش خدافظی کردم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
    [font
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا