کامل شده رمان سطح زیرین زندگی| نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 6,475
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
بخش آخر
سطح زیرین زندگی
دستی بر موهایش کشید.زیر غذاراکم کرد.سبزی شناور در آب یک طرف بود.حلقه اش را درون انگشتش چرخاند.آخه منو وچه به آشپزی..یک هفته بود عروسی کرده بودند.زنگ درازتونل افکارش بیرون کشید.آیفون را برداشت.:-بله...الان میام!
چادری برسر کشید.اواخر پاییزبوددر را باز کرد.سربازی بود با پرونده ای در دست،کنارش مردی قد بلند وهیکلی خواست به طرفش حمله ببرد سرباز نذاشت.باران عصبی بود:
-چه خبره؟دنبال کی هستین؟
دختر با چشم کبود هق هق کنان نالید:
-ببخشید خانم!
مرد هیکلی غرید:
-خفه شو!تو یادش دادی بره بچمو سقط کنه!
باران چشمانش را بست.بفرما شر شد باران خانم!
سرباز به خلسه اش پایین داد:
-خانم آماده شو باید بریم کلانتری!
باران عقب رفت:
-به من چه !
مرد هیکلی صدا بلند کرد:
-میایی یا آبروتو ببرم !
باران نگاه وحشتناکی به دختر کرد.
****
افسر نگهبان سرش توی پرونده بود:-خب شکایتتون چیه!
مرد هیکلی عصبی دستس بر موهایش کشید:
-این خانم شماره داده به زن نفهم من تا بچم سقط کنه!
باپشت دست به دهان سودابه کوبید.سودی جیغی کشید:-عوضی تو ولم کرده بودی!به تو چه!
مرد وحشی تر شد:-تو غلط کردی سر خود این کارو کردی!
افسر نگهبان با دست روی میز کوبید:
-ساکت میشی یا بدمت بازداشتگاه!
در اطاق باز شد .فرهاد خسته وعصبی به درون اطاق آمد:-من شوهر باران..
مرد عضلانی پوزخندی نثارش کرد،
افسر نگهبان نگاهی به طرفین دعوا کرد:
-حالا تکلیف چیه!
مرد عضلانی غرید:
-میره تا زندان تا بفهمه نیاید تو هر کاری دخالت کنه!
فرهاد عصبی بود.باران دستش را گرفت.فرهاد چشم غره ای کرد.باران خندید:
-واسه چی باید برم زندان بچت سالمه!
مرد از جایش پرید:
-منو فیلم کردین اینجا چه خبره سودی؟
سودابه گریه میکرد:
- گـ ـناه من چیه بیوه شدم!
هق هق کنان از اطاق بیرون دوید.افسر نگهبان خندید:
-بیا رضایت بده درگیر توطئه زنانه شدی بعدم برو منت کشی!
فرهاد انگشت به تهدید بلند کرد:
-از دست تو!قهر آلود رفت.
از در کلانتری بیرون آمد.حتمی غذاش تا حالا سوخته.ولی خوب حال مردک را گرفت.باید منت فرهاد را می کشید.بچه ننه باز قهر کرد.تاکسی گرفت. جعبه ای شیرینی گرفت.اینشهر مثل عروس هزار داماد هزار بار رنگ عوض میکرد.بالای شهر رنگ ولعاب بیشتری داشت.بوتیک زیبایی بود.بالباسهای شب زیبا،باران وارد بوتیک شد.پشت پیشخوان دختر موهای زردی با شال ومانتو زرد نظاره اش میکرد،کنارش مرد جوانی بود با ریش بزی شکل.
 
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سلام.
    پسر ودخترموزرد زیر لب چیزی بلغور کردند
    باران دستی به پایش کشید:
    -فرهاد نیست؟مرد ریش بزی به دختر چشمکی زد:
    -نه میاید!
    باران جعبه شیرینی را روی پیشخوان گذاشت. گوشی سیاه کهنه اش را در آورد:
    -الو ماهرخ
    .....
    -مگه منوچ نیومد !تو رو خدا قراره پول بیاره!
    ....
    -جون باران گشنگی نده به بچه ها؟
    ....
    خدافض
    مرد براندازش میکرد:-آشنای فرهادی؟
    -اوهوم!
    -قول ازدواج بهت داده!
    چشمان سرد باران روی دختر مو زرد چرخید.دختر نیشخندی تحویلش داد:
    -بهتره بری فرهاد به پاپتی مثل تو نگاه نمیکنه!
    صدای فرهاد زودتر از خودش میامد:
    -بابک نمیدونم!به منم خبر بده!
    با سلام باران ابرو بالا داد:
    -بابک جان پیش منه باشه!
    با دوقدم خود را به او رساند وبازوهایش را گرفت وفشار داد:-کجا بودی!
    رو به دختر وپسر کرد:
    -چند دقیقه میشه تنهامون بذارید!
    حالا وقتش بود.باید منتش را می کشید:
    -فرهاد جان!
    فرهاد عصبی بود:
    -اون از صبحت تو کلانتری مگه تو وکیل وصی مردمی!
    باران روی پنجه پا بلند شد و گونه اش را بوسید.
    لباس سبز کاهویی پر از سنگ دوزی وحریر چشمک می زد.فرهاد نگاهش میکرد.دست روی شانه اش گذاشت:-میخوای پرو کنی!
    باران لباس را لمس کرد.پارچه نازکی داشت:
    -عین اینو تو بچگی هم داشتم!بابام خیلی دوسش داشت..فرهاد سرش را بوسید:
    -منو داری!غصه نخور...
    باران ساک دستی را برداشت.فرهاد با فروشند هایش خدافظی کرد.
    دختر مو زرد توی هپروت بود:
    - همیشه سیب سرخ نصیب چلاق میشه!
    پسر ریش بزی خندید.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران دیس کوکو سبزی را با گوجه تزیین کرد وتوی سفره گذاشت.بابک نان را آورد:
    -وای آجی ما چی کرده!همه رو دیونه کرده فرهاد کو؟
    تلویزیون روی شبکه پویا بود.بابک تکه ای نان برداشت:آجی یه ماهواره بگیریم.باران اخم کرد:
    -نه تو خونه ای نه من!این تلفنش تموم نشد فرهاددد؟
    -آجی سرم رفت!
    باران شال را رو سرش انداخت.در را باز کرد.گوشه حیاط فرهاد با تلفن حرف میزد ودستش را تکان میداد،ماه نورش را پخش زمین کرده بود.صدایش کرد:
    -فرهاد؟
    فرهاد دست روی تلفن گذاشت:
    -چند دقیقه عزیزم!
    -غذا سرد شد.
    چند قدم به طرفش برداشت.لنگیدنش دل فرهاد را ریش میکرد!-من بعد زنگ میزنم.
    باران تلفنش را کشید:
    -کیه ول نمی کنه!
    صدای مردی بود..فرهاد باید بیای ستاد دختر خونده ..تلفن را قطع کرد وبه طرف خانه رفت.دستان فرهاد بازویش را گرفت:
    -نمی خواستم ناراحت شی!
    -چرا پنهانکاری میکنی!از دفعه قبل درس نگرفتی!
    لحن فرهاد سرد شد:
    -من خودم وقتی پاتو می بینم دلم خون میشه.نمی خواهد منت بذاری!
    باران بازویش را کشید:
    -خاک تو سر من با این شوهر کردنم!من اهل منتم.
    بابک از ایوان صدا بلند کرد:
    -باز چه خبره!
    باران روی زمین نشست ومثل زنان بیوه شیون میکرد:
    -میخواد رو سرمن هوو بیاره!
    فرهاد چشمانش گشاد شد:
    -باران!
    بابک یقه اش را چسبید:
    -بیکس وکار گیرآوردی!
    فرهاد عصبی یقه اش را از دست بابک بیرون کشید:
    -جنی شدین خواهر وبرادر!
    باران وبابک می خندیدند.فرهاد به حالت قهر در را کوبید.
    -آجی بدو حالا همه کو کو رو میخوره!
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    دلآرام در خود فرو رفته بود.لباس بیمارستان در تنش زار میزد.باران دست بر سیسه گذاشت.دکتر مرد جوانی بود با عینک دور سیاه:
    -افسردگی شدیده!به کسی واکنش نشون نمیده!
    باران خنده پردردی کرد:
    -میشه دیدش!
    دکتر سری تکان داد.باران با زمزمه های ملایم دستهایش را گشود.در آغوشش گرفت.لالایی زمزمه میکرد.دلی آرام گرفت.
    باران توی محوطه نشسته وداشت سیگار می کشید.حق دختر بیچاره این نبود.دکتر بادیدن دود سیگار ابرو بالاداد:-بهتون نمیاید سیگار بکشین!
    باران سرفه ای کرد:
    - وقتی اعصابم خرد باشه!آدمو آروم میکنه!
    دکتر روی نیمکت با فاصله نشست :
    -میشه از دلآرام بگید!
    چشمان خاکستری باران برقی زد:
    -از دست دوتا مرد نجاتش دادیم.اولش همش جیغ می کشید!هر کاری براش تونستم کردم انگار اینجا براش بهتره! از روی نیمکت بلند شد.دکتر آهی کشید:
    -هر چند یه وقت بیاید بهش سر بزنید!
    باران بوی خاک خیس خورده را به جان خرید.گوشیش زنگ خورد:-الو...
    -معلوم هست کجایی؟!
    باران خندید:-جان دلم عزیزم!
    خنده فرهاد بلند شد:
    -عزیزم بیا خونه!
    -رفتی کلانتری؟
    -آره .دختره گم شده، به من چه واسم زرشک پلو درس میکنی!
    باران چشمانش پرستاره شد:
    -باشه .مراقب خودت باش!
    زندگی روی خوشش را نشان داده بود.باید می رفت خرید از کی خانم خونه شده بود....
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مردک پنجاه سالش بود.نگاههای هیزش راکم وبیش حس کرده بود.مادرش چه بی عقل بود نگاههای هرز رفته مرد را می دید و حرفی نمی زد.نصف شب تشنه اش بود.ترسان پی آب زمزمه ها وخنده های مادرش وشوهر مادرش راشنید.خنده زنگدار مادرش بود:
    -مردک نفهم نفهمید زهر خورش کردم از اش متنفر بودم..باران لرز کرده بود توی اطاق پناه گرفته بود چشمان گشاد پدرش وزمزمه های نامفهومش..مادرش چه کرده بود..خشم وعصیان درونش شعله می کشید.چند ماه بعد همه طلاها وپولهایشان را دزدید وپشت سرش شعله های آتش سر به آسمان زبانه می کشید.
    عرق از سر ورویش جاری بود.بلند شد ورفت پشت پنحره ،پرده را کنار زد. زیر نور مهتای دختر مو بلند دور حوض می رقصید.بابا چایش راخورد وافتاد روی تخت ودستش روی قلبش بود!دستی دور کمرش حلقه شد:-کابوس دیدی بازم!
    سردش شده بود.فرهاد بیشتر به آغوشش کشید.
    باران آهی کشید:
    -گذشته ولم نمی کنه!
    -آدرس مادر تو پیدا کردم.تو یه آسایشگاه!
    باران تقلایی کرد:
    -به چه حقی دنبالش گشتی!به تو چه!من مادر ندارم!
    فرهاد آشفته نگاهش می کرد:
    -عزیزم!
    -باید می کشتمش!بابامو کشت به خاطر اون مردک هیز! موهایش را به چنگ گرفت:
    -سگ جون نمرده! خندید وروی تخت نشست.
    فرهاد کنارش نشست،ودستش را دورش حلقه کرد:
    -تو واسم مهمی فقط تو!آرامشت ..مگه من کیو دارم .چرا هیچوقت بهم نمیگی دوستم داری! فردا برو خونه ماهرخ منم لباس جدید آوردم !واسه بچه ها هم میارم! فرشادم میاد واسه حساب وکتاب باهاش شریک شدم! شل شدن باران را حس کرد.خوابیده بود.خم شد وروی تخت خواباندش.بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانیش زد ..جان دلم !
    تقصیر تو نیست!تقصیر قلب سیاه آدمهاست...
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سالها فکر می کرد مادرش را کشته،سالها بار عذاب وجدان بر دوشش سنگینی می کرد.آدرس را برداشت
    ونگاهش کرد،شوهر مادرش زنده وسالم بود..خنده ای کرد.شالش را روی سرش انداخت.وکوله را روی شانه اش انداخت،در حیاط رابازکرد.حاجی احمد را دید:
    -سلام!
    حاجی خندید:
    -سلام باران جان!
    -از آقا کامیار خبری نیاموده!
    حاجی باهاش هم قدم شد:
    -تو کانادا جاگیر شده!
    -بر می گرده.
    -میدونم خیلی وقت بود میخواست بره!
    سر خیابان از هم خداحافظی کردند.راهش را کج کرد به طرف آزمایشگاه، تو خیابان نزدیک وسایل سیسمفونی فروشی ایستاد.ولباسهای کوچک را برانداز کرد.توی قلبش جوی جاری بود پرخروش وتپنده.کفشهای کوچک صورتی را توی دستش می فشارد.ماهرخ در را به رویش باز کرد.بچه ها توی حیاط بازی می کردند.روی تخت چوبی نشست.ده روزی به عید مانده بود.بهار دامن کشان می آمد.
    ماهرخ نگران نگاهش به زیر زمین بود.باران سرش را را به طرف زیر زمین برگرداند.صدای بابک بود از پله ها بالا میامد .پشت سرش دختر لاغر اندام مو زرد پدیدار شد.صنم بود.باران چشمهایش گشادشد.بابک ایستاد واخم کرد:
    -آجی ،دوسش دارم!
    باران از جایش برخاست.دستش روی شکمش بود.دختر لاغر وزرد شده بود،باران انگشتش را تکان داد:
    -الاغ،میدونی کیه دودمانمون به باد میده!چیکار کردی بابک !
    بابک بازویش را گرفت:
    -آجی تقصیر این چیه!خودش زخم خورده عموشه!
    صنم گریه میکرد.باران پوفی از حرص کشید.
    سر شام فرهاد غیض کرده بود. صنم داخل اطاق دیگری بود. تران وآیدین با کاپشن های که فرهاد برایشان آورده بود.مشغول بود.فرزاد هم با شلوار لی سرگرم بود. باران کفشهای صورتی را به فرهاد نشان داد.ابروهایش بالا رفت:
    -باران!
    باران خندید:
    -جان دلم داری بابا میشی!
    ******
    سرانجام
    همه قصه ها خوب تمام می شود.باران وقت می خواست برای روبرو شدن با مادرش ،شاید روزی می رفت دیدنش!فرهاد هم با بابک وصنم بهتر رفتار کند.
    شاید هم سحر عاشق فرشاد شود.در دل شبی کامیار با فرشته زندگیش روبرو شود!ومنوچهر به ترسش از ایدز ماهرخ چیره شودو...
    شاید دیگر کودکی بی پدر نشود ومعتادی روی زمین نباشد!ومریضی ایدز وجود نداشته باشد...
    وزمین جای بهتری برای زندگی باشد.
    طرح اولیه پاییز 86
    بازنویسی نهایی زمستان94
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا