بخش آخر
سطح زیرین زندگی
دستی بر موهایش کشید.زیر غذاراکم کرد.سبزی شناور در آب یک طرف بود.حلقه اش را درون انگشتش چرخاند.آخه منو وچه به آشپزی..یک هفته بود عروسی کرده بودند.زنگ درازتونل افکارش بیرون کشید.آیفون را برداشت.:-بله...الان میام!
چادری برسر کشید.اواخر پاییزبوددر را باز کرد.سربازی بود با پرونده ای در دست،کنارش مردی قد بلند وهیکلی خواست به طرفش حمله ببرد سرباز نذاشت.باران عصبی بود:
-چه خبره؟دنبال کی هستین؟
دختر با چشم کبود هق هق کنان نالید:
-ببخشید خانم!
مرد هیکلی غرید:
-خفه شو!تو یادش دادی بره بچمو سقط کنه!
باران چشمانش را بست.بفرما شر شد باران خانم!
سرباز به خلسه اش پایین داد:
-خانم آماده شو باید بریم کلانتری!
باران عقب رفت:
-به من چه !
مرد هیکلی صدا بلند کرد:
-میایی یا آبروتو ببرم !
باران نگاه وحشتناکی به دختر کرد.
****
افسر نگهبان سرش توی پرونده بود:-خب شکایتتون چیه!
مرد هیکلی عصبی دستس بر موهایش کشید:
-این خانم شماره داده به زن نفهم من تا بچم سقط کنه!
باپشت دست به دهان سودابه کوبید.سودی جیغی کشید:-عوضی تو ولم کرده بودی!به تو چه!
مرد وحشی تر شد:-تو غلط کردی سر خود این کارو کردی!
افسر نگهبان با دست روی میز کوبید:
-ساکت میشی یا بدمت بازداشتگاه!
در اطاق باز شد .فرهاد خسته وعصبی به درون اطاق آمد:-من شوهر باران..
مرد عضلانی پوزخندی نثارش کرد،
افسر نگهبان نگاهی به طرفین دعوا کرد:
-حالا تکلیف چیه!
مرد عضلانی غرید:
-میره تا زندان تا بفهمه نیاید تو هر کاری دخالت کنه!
فرهاد عصبی بود.باران دستش را گرفت.فرهاد چشم غره ای کرد.باران خندید:
-واسه چی باید برم زندان بچت سالمه!
مرد از جایش پرید:
-منو فیلم کردین اینجا چه خبره سودی؟
سودابه گریه میکرد:
- گـ ـناه من چیه بیوه شدم!
هق هق کنان از اطاق بیرون دوید.افسر نگهبان خندید:
-بیا رضایت بده درگیر توطئه زنانه شدی بعدم برو منت کشی!
فرهاد انگشت به تهدید بلند کرد:
-از دست تو!قهر آلود رفت.
از در کلانتری بیرون آمد.حتمی غذاش تا حالا سوخته.ولی خوب حال مردک را گرفت.باید منت فرهاد را می کشید.بچه ننه باز قهر کرد.تاکسی گرفت. جعبه ای شیرینی گرفت.اینشهر مثل عروس هزار داماد هزار بار رنگ عوض میکرد.بالای شهر رنگ ولعاب بیشتری داشت.بوتیک زیبایی بود.بالباسهای شب زیبا،باران وارد بوتیک شد.پشت پیشخوان دختر موهای زردی با شال ومانتو زرد نظاره اش میکرد،کنارش مرد جوانی بود با ریش بزی شکل.
سطح زیرین زندگی
دستی بر موهایش کشید.زیر غذاراکم کرد.سبزی شناور در آب یک طرف بود.حلقه اش را درون انگشتش چرخاند.آخه منو وچه به آشپزی..یک هفته بود عروسی کرده بودند.زنگ درازتونل افکارش بیرون کشید.آیفون را برداشت.:-بله...الان میام!
چادری برسر کشید.اواخر پاییزبوددر را باز کرد.سربازی بود با پرونده ای در دست،کنارش مردی قد بلند وهیکلی خواست به طرفش حمله ببرد سرباز نذاشت.باران عصبی بود:
-چه خبره؟دنبال کی هستین؟
دختر با چشم کبود هق هق کنان نالید:
-ببخشید خانم!
مرد هیکلی غرید:
-خفه شو!تو یادش دادی بره بچمو سقط کنه!
باران چشمانش را بست.بفرما شر شد باران خانم!
سرباز به خلسه اش پایین داد:
-خانم آماده شو باید بریم کلانتری!
باران عقب رفت:
-به من چه !
مرد هیکلی صدا بلند کرد:
-میایی یا آبروتو ببرم !
باران نگاه وحشتناکی به دختر کرد.
****
افسر نگهبان سرش توی پرونده بود:-خب شکایتتون چیه!
مرد هیکلی عصبی دستس بر موهایش کشید:
-این خانم شماره داده به زن نفهم من تا بچم سقط کنه!
باپشت دست به دهان سودابه کوبید.سودی جیغی کشید:-عوضی تو ولم کرده بودی!به تو چه!
مرد وحشی تر شد:-تو غلط کردی سر خود این کارو کردی!
افسر نگهبان با دست روی میز کوبید:
-ساکت میشی یا بدمت بازداشتگاه!
در اطاق باز شد .فرهاد خسته وعصبی به درون اطاق آمد:-من شوهر باران..
مرد عضلانی پوزخندی نثارش کرد،
افسر نگهبان نگاهی به طرفین دعوا کرد:
-حالا تکلیف چیه!
مرد عضلانی غرید:
-میره تا زندان تا بفهمه نیاید تو هر کاری دخالت کنه!
فرهاد عصبی بود.باران دستش را گرفت.فرهاد چشم غره ای کرد.باران خندید:
-واسه چی باید برم زندان بچت سالمه!
مرد از جایش پرید:
-منو فیلم کردین اینجا چه خبره سودی؟
سودابه گریه میکرد:
- گـ ـناه من چیه بیوه شدم!
هق هق کنان از اطاق بیرون دوید.افسر نگهبان خندید:
-بیا رضایت بده درگیر توطئه زنانه شدی بعدم برو منت کشی!
فرهاد انگشت به تهدید بلند کرد:
-از دست تو!قهر آلود رفت.
از در کلانتری بیرون آمد.حتمی غذاش تا حالا سوخته.ولی خوب حال مردک را گرفت.باید منت فرهاد را می کشید.بچه ننه باز قهر کرد.تاکسی گرفت. جعبه ای شیرینی گرفت.اینشهر مثل عروس هزار داماد هزار بار رنگ عوض میکرد.بالای شهر رنگ ولعاب بیشتری داشت.بوتیک زیبایی بود.بالباسهای شب زیبا،باران وارد بوتیک شد.پشت پیشخوان دختر موهای زردی با شال ومانتو زرد نظاره اش میکرد،کنارش مرد جوانی بود با ریش بزی شکل.