کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
با این حرفش زدم زیر خنده. الحق که «عقل ناقص» برای فرزام خوب ایده‌ای بود.
- خب من برم.
خواستم جلوش رو بگیرم؛ اما برای لحظه‌ای فکری به سرم زد برای همین یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- اکی برو. آخه ممکنه شب، کسرا مثل اون شب بیاد اتاقم بعد تو رو ببینه بد میشه، نه؟
دستش روی دستگیره ثابت موند. از نیم‌رخش کامل مشخص بود اخماش تو هم رفته.
با صدای چرخش کلید توی قفل، لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبم نشست
و شیطنتم بیشتر شد. یک قدم عقب رفتم.
- آخه نه که به صورت صوری هم دوست*دخترش شدم، برای همین میگم که ممکنه بیاد اتاقم.
چرخید سمتم، با دیدن نگاه به‌خون‌نشسته‌اش خُوف کردم؛ اما کم نیاوردم.
حقته امیرخان! کم توی این نیم ساعت من رو اذیت کردی.
یک قدم جلو اومد، بااینکه فاصله‌م باهاش زیاد بود؛ اما غیرارادی یک قدم عقب رفتم و ادامه دادم:
- آخه...
با صدای فوق خشن و محکمی گفت:
- اگه می‌خوای همین الان به 3 نکشیده برم و جنازه‌ی اون مرتیکه رو بندازم وسط عمارت، دوباره به حرف زدنت ادامه بده و بدون فکر شر و ور بریز بیرون، یا نه همین الانشم زیادی گفتی. بهتره برم و به اون حیوون بفهمونم که تو دوست‌*دخترش نیستی و حق نداره وارد اتاقت بشه ها؟
بدون اینکه برگرده یک قدم عقب رفت، اون‌قدر نگاهش جدی بود که برای لحظه‌ای به صحت یا دروغ حرفش فکر کنم.
قدم بعدی رو برداشت که سریع سمتش رفتم و گفتم:
- باشه امیر شوخی کردم. این حرفا رو زدم که سربه‌سر تو بذارم.
سکوت کرد و حرفی نزد، بازوش رو آروم از دستم بیرون کشید و سمتِ در رفت.
نگران جلو رفتم و جلوش ایستادم. نگاهم رو به نگاهش که هنوز رنگی از عصبانیت داشت دوختم.
- کجا میری؟
- اتاقم.
- امیر!
مهربون جواب داد:
- جانم!
- از من ناراحتی؟
- نه.
- پس چرا می‌خوای بری؟
- نمی‌ذارم مونا بیاد تو اتاقم.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و حرفم رو تکرار کردم:
- چرا می خوای بری تو اتاقت؟
- در رو قفل کن که کسی نیاد تو اتاقت.
چشمام رو با حرص بستم، با یک تصمیم آنی محکم زدم رو سینش که عقب رفت.
- هیچ‌جا نمیری.
باتعجب نگاهم کرد. بی‌توجه به نگاه متعجبش ضربه‌ی بعدی رو به سـ*ـینه‌ش زدم که دو قدم عقب رفت، متقابلاً دو قدم جلو رفتم.
و با لحنی آمیخته به حسادت گفتم:
- بری در رو قفل نمی کنم، بری نمی تونی جلوی اون دختره‌ی آویزون رو بگیری که نیاد توی اتاقت، بری امشب تا صبح خواب به چشمام نمیاد.
ضربه‌ی آخر رو زدم که نشست روی تخت.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- پس همین‌جا بمون.
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:
- نمیرم چون از خدامه بمونم، نمیرم نه به‌خاطر اینکه نمی‌تونم جلوی مونا وایسم و نذارم بیاد تو اتاق، نمیرم چون می‌خوام کنارت بمونم. پس دیگه از کسرا حرف نزن. نگو حتی صوری هم اسمت کنارِ اسمشه، نگو خب؟
اون‌قدر جمله‌ی آخرش رو با مظلومیت گفت که از خودم برای گفتن اون جمله بدم اومد. چطور تونستم اون حرفا رو بزنم و انقدر اذیتش کنم؟
لبخند مهربونی به روش زدم، دستم رو نوازش‌گونه روی گونه‌ش کشیدم و آروم گفتم:
- فقط لیلی و امیر بهادر، فقط.
لبخند عمیقی روی لبش نشست.
- فقط.
***
«دانای‌کل»
نگاهش رو از لیلی که آروم و بی‌دغدغه خوابیده بود گرفت. از روی تخت بلند شد و بیرون رفت، برای راحت‌بودن خیالش در رو هم قفل کرد و کلید رو با خودش برد. نگاهی به اطراف انداخت تا از نبودن کسی مطمئن بشه. نگاه گذرایی به دوربین‌مخفی که گوشه‌ی سقف بود انداخت. به‌سمتِ پله‌ها رفت؛ اما هنوز به پله‌ها نرسیده خودش رو به گوشه‌ی دیوار تکیه داد و نگاه جدیش رو به دوربین انداخت. خوب می‌دونست که دوربین تا این قسمت و قسمتی که اتاقِ کامران هست دید نداره.
آروم‌آروم درحالی‌که کمرش رو به دیوار تکیه زده بود به‌سمتِ اتاق کامران رفت و در همون‌ حال حواسش بود که کسی از اتاق بیرون نیاد.
با رسیدن به اتاق کامران، سریع دستگیره رو پایین کشید و وارد شد.
کامران با شنیدن صدای در کنجکاو برگشت که با دیدن امیر، با تعجب از جاش بلند شد.
بی‌توجه به نگاه متعجب کامران، به‌سمتِ مبل تک‌نفری گوشه‌ی اتاق رفت و گفت:
- مأموریت عوض شده سرگرد.
سرش رو برگردوند و با شک پرسید:
- درجه‌ت سرگرد دیگه؟
اخماش رو در هم کشید و با غیظ گفت:
- تبسم بهت گفت، آره؟
روی مبل نشست.
- نه.
عصبی گفت:
- دروغ نگو.
نگاه جدیش رو به کامران دوخت و گفت:
- لیلی گفت.
با اوقات تلخی جواب داد:
- یه چیزی بگو که بهش بخوره، لیلی!
- کسرا فهمیده و لیلی رو تهدید کرده که اگه باهاش نباشه تو رو می‌کشه.
کامران وحشت‌زده لب زد:
- چی میگی امیر؟ چطور فهمیده؟ آخه...
با کفِ هر دو دست محکم روی دسته‌های مبل زد و از جاش بلند شد و مقابل کامران ایستاد و گفت:
- اونی که قراره سوال بپرسه منم، نه تو. تو تعریف کن.
کامران چشماش رو با حرص بست.
- چی رو؟
- همه‌چیز رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - الان وقتش نیست.
    - پس کی؟
    - نمی دونم.
    امیر با غیظ حرفش رو تکرار کرد:
    - پس کی؟
    چشماش رو به‌ ضرب باز کرد و نگاه حرص‌آلود و جدیش رو به چشمان امیر دوخت.
    -‌ الان وقتش نیست، به وقتش همه‌چیز رو توضیح میدم.
    نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
    - باشه! منتظر وقتش می‌مونم؛ اما دلم می خواد بدونم قراره با چه رویی توضیح بدی.
    - مجبور بودم.
    اخماش در هم رفت، یک قدم جلو رفت و رخ‌به‌رخ کامران ایستاد.
    - مجبور بودی جوری رفتار کنی که به خواهرت چشم هـ*وس داری؟
    - مجبور بودم.
    - مجبور بودی یه کاری کنی که زندگی اون زنِ بیچاره خراب بشه؟
    کامران نگاه گیج‌وگنگی به امیربهادر انداخت.
    - مادر لیلی رو میگم.
    - آها! اون رو من کاری نکردم.
    - پس کی؟
    با تحکم و تأکید گفت:
    - گفتم الان وقتش نیست!
    چشماش رو بست و زیرلب با حرص غرید:
    - لعنتی!
    - خیلی زود مأمو...
    - نقشه عوض شد.
    - چی؟
    نگاهی به اطراف انداخت و درحالی‌که دستی به ته‌ریشش می‌کشید جواب داد:
    - نمی دونم از کی دستور می گیری؛ اما من با سرهنگ صحبت کردم و قرار شد نقشه رو جلو بندازیم.
    اخماش درهم رفت و گفت:
    - پس من چرا خبر ندارم؟
    نگاهش رو از آینه‌ی روبه‌رو گرفت و به کامران چشم دوخت:
    - بهت میگم. بشین.
    ***
    «لیلی»
    نگاهم رو با نفرت از کسرا که داشت می‌رفت گرفتم. وای که من چقدر بدم می‌اومد از این پسره‌ی چندش! کف‌ دستم رو که چند لحظه قبل تو دست کسرا بود رو با وسواس روی صندلی کشیدم.
    سرم رو که برگردوندم با دیدن امیربهادر با اخم غلیظی که روی پیشونیش نشسته بود ترسیدم و غیرارادی دستم رو پشت کمرم قایم کردم که نگاهش به همون سمت کشیده شد.
    چند قدم بلند سمتم برداشت که یهو فرزام از سمتِ چپ بهش رسید و درحالی‌که بازوش رو گرفته بود با خودش به‌سمتِ پله‌ها کشوند.
    - یه لحظه بیا امیر، کارت دارم.
    امیربهادر نگاهش رو از من گرفت و رو به فرزام گفت:
    - وایسا الان میام.
    فرزام لجوجانه گفت:
    - نه الان، کار مهمیه.
    - فرزام گفت...
    - خواهش می‌کنم امیر خیلی مهمه.
    امیربهادر که دید به‌هیچ‌وجه نمی‌تونه از شر فرزام راحت بشه با حرص گفت:
    - باشه بریم.
    و نگاهی به من انداخت که یعنی فکر نکن تو رو یادم رفته، بعد به حسابت می‌رسم.
    روش رو برگردوند که متوجه دست فرزام شدم که همون‌جور که از پله‌ها بالا می رفت، انگشت شستش رو دور از چشم امیربهادر به معنی پیروز بالا گرفت.
    از حرکتش خنده‌م گرفت. پس بگو دلیل این‌همه خواهش و اصرار چیه! نگو اون هم از خشم برادرش ترسیده بود.
    با خنده سری تکون دادم و از جام بلند شدم تا برم تو آشپزخونه و چیزی بخورم. از بس با این کسرای روانی کل زدم. گرسنه‌م شد. خداروشکر هیچ‌کدوم از خدمتکارها تو آشپزخونه نبود و من راحت بودم. در یخچال رو باز کردم، پر بود از میوه و کیک و... دست بردم و تیکه‌ای از کیک رو برداشتم و در یخچال رو بستم.
    کیک رو نزدیک لبم آوردم تا گاز بگیرم که صدای حرف زدن از حیاط‌خلوت توجهم رو جلب کرد.
    به‌سمتِ دری که تو آشپزخونه بود و به حیاط‌خلوت راه داشت برگشتم. از روی کنجکاوی کیک رو روی میز گذاشتم و سمتِ در رفتم که صداها یکم واضح‌تر شد. از لای در که یه‌کمی باز بود به بیرون نگاه کردم. کامران بود که کنار باغچه‌ی کوچیکی که وسط حیاط بود نشسته بود و داشت با گوشی حرف می‌زدـ
    - پیداش کن کیوان، پیداش کن وگرنه به والله قسم یه کاری می‌کنم...
    با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - پس شما اونجا چه غلطی می کردید که نتونستید از یه زن...
    هم‌زمان برگشت که انگار من رو دید چون سریع تلفن رو قطع کرد و نگاهش به در ثابت موند. نخواستم فرار کنم و یا خودم رو پنهون کنم برای همین در رو باز کردم.
    آروم گفت:
    - تو اینجا چکار می‌کنی؟
    پا به حیاط گذاشتم. به گوشیش اشاره کردم.
    - تو با کی حرف می‌زدی؟
    گوشی رو تو جیبش گذاشت.
    - هیچ‌کس.
    تو چشمام نگاه نمی کرد. شاید می‌ترسید من بفهمم دروغ میگه یا شاید از خجالت بود؛ اما هر چی بود نمی‌تونست مانع از دلخوری من بشه. بدون هیچ حرفی رفت و من رو تنها گذاشت. آهی کشیدم و سر جای قبلی کامران نشستم. به گل‌های خشک‌شده‌ی باغچه نگاه کردم. معلوم بود خیلی وقته بهشون آب نداده بودن که این‌طور خشک شدن. شلنگ آبی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و به شیر آب زدم، آب رو باز کردم و با فشار کمی به گل‌ها آب دادم؛ اما اون‌قدر خشک بودن که محاله ممکنه زنده بشن.
    همین‌جور داشتم آب می‌دادم که صدای مهربون امیر از پشت سرم اومد.
    - خانوم مهربون من! تو تا فردا هم به اینا آب بدی که درست نمیشن.
    از لفظ «خانوم مهربون من» ذوق کردم و با هیجان گفتم:
    - واقعا من خانومتم؟
    بـ..وسـ..ـه‌ی نرمی به گونه‌م زد و گفت:
    - تو خانومم نباشی کی باشه پس؟
    به‌سمتش برگشتم، درحالی‌که یقه‌ی پیراهنش رو درست می‌کردم گفتم:
    - از دستِ من ناراحت که نیستی؟
    - اگه می‌خوای تلخ بشه وارد اون موضوع بشو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سرخوش خندیدم. روی پاشنه‌ی پا بلند شدم و گونه‌ش رو بوسیدم.
    - خیلی حسودی امیر.
    پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
    - می خوای بگی تو حسود نیستی؟ ها؟ ها؟
    و در هین گفتن این جمله آروم چرخید و جامون رو عوض کرد و من رو به دیوار چسبوند.
    سرش رو کج کرد.
    - حسود منم آره؟
    دستام رو بلند کردم و دور صورتش قاب کردم و با شیطنت ابرو بالا انداختم.
    - نچ! منم هستم.
    لبخند خوشگلی روی لبش نشست. سرش رو به‌سمتِ دستم کج کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به کف‌ دستم زد.
    دستم رو گرفت و درحالی‌که نگاهش رو به چشمام دوخته بود و با انگشت شست کف دستم رو نوازش می‌کرد گفت:
    - نذار دست کسی جز من، دستت رو بگیره.
    می‌دونستم منظورش به نیم ساعت قبل بود که کسرا بی‌هوا جلوی چشمای امیربهادر دستم رو گرفت.
    آروم گفتم:
    - یهویی شد.
    - نذار!
    - چشم.
    سرش رو خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم زد.
    سرش رو عقب برد. با انگشت اشاره موهای تو صورتم رو پشت گوشم برد و گفت:
    -فردا با فرزام برو یه جایی.
    نگاهم به ته‌ریشش بود که بیشتر از همیشه شده بود. بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم گفتم:
    - کجا؟
    - سورپرایزه.
    سریع نگاهم رو بهش دوختم.
    - چی؟ چه سورپرایزی؟
    از عکس‌العملم خنده به لبش نشست و دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌م کشید.
    - سورپرایز رو که نمیشه گفت.
    - پس تو چی؟ تو هم میای؟
    واسه‌ی لحظه‌ای دستش روی موهام بی‌حرکت موند.
    آروم گفت:
    - من هم میام، اما بعداً.
    کجا قرار بود برم که بعدش امیر بهادر بیاد. یا اصلا چه سورپرایزی بود که قرار بود بدون امیر انجام بشه؟
    لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای گوشیش مانع شد. نفهمیدم کی بود که باعث شد امیر سریع با گفتن «من جواب بدم» رفت و من موندم با ذهنی درگیر سورپرایز عجیب‌غریب امیر که تا شب ذهنم رو درگیر کرده بود.
    سر میز شام هم دوباره باید کنارِ کسرا می‌نشستم که از نشستن کنار عزرائیل هم بدتر بود.
    مدام حرف می‌زد و سعی داشت من رو بخندونه و جلوی جمع درمورد آینده‌ی با من حرف می‌زد که به جرئت می‌تونستم بگم که اگه فرزام جلوی امیر رو نمی‌گرفت بلند می‌شد و تا حدِ مرگ کسرا رو می‌زد که چه خوب هم می‌شد.
    این وضع ادامه داشت تا وقتی‌که خالد اومد تو آشپزخونه و کسرا رو صدا زد و همین باعث شد برای بار اول از خالد خوشم بیاد و به روح پرمهرش چندتا صلوات و دعای‌ خیر بفرستم که از دستِ کسرا نجاتم داد. تا کسرا رفت، امیر قاشقش رو توی بشقابش انداخت که صدای بدی بلند شد و رو به من با غیظ گفت:
    - پاشو بیا این‌ور بشین.
    فرزام سریع گفت:
    - امیر یهو کسرا میاد.
    امیر از کوره در رفت و با صدای تقریبا بلندی گفت:
    - بیاد به‌ درک.
    کامران که از صدای بلند امیر نگران شد سریع رو به من گفت:
    - د بلند شو دیگه.
    و رو به فرزام با حرص گفت:
    - زهرمار! چه کارش داری؟ نمی‌بینی چی‌کار می‌کنه؟
    با نگاه غیظ‌آلودی که امیر بهش انداخت حق‌به‌جانب گفت:
    - چیه؟ مگه دروغ میگم.
    سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم می‌خندیدم که امیر دوباره صدام زد. این بار دیگه معطل نکردم و سریع بلند شدم. بین خودش و کامران نشستم که تونست نفس راحتی بکشه.
    اون‌وقت که بهش میگم حسود، بهش برمی‌خوره.
    ***
    - کجا قراره بریم فرزام؟
    - سوارشو! بهت میگم.
    برگشتم برای امیر که توی بالکن ایستاده بود دستی تکون دادم و سوار ماشین شدم.
    نمی‌دونم دردم چی بود که دلم شور می‌زد و یه حال عجیبی پیدا کرده بودم، انگار که قرار بود یه اتفاق بد بیفته.
    نگاه‌های امیربهادر که صبح روی من زوم بود و هردفعه که برمی‌گشتم سمتش، اون‌قدر تو فکر بود که متوجه نگاه من و حتی صدام نمی‌شد.
    یه‌بارش هم که ازش پرسیدم چته؟ یهو گفت دلم برات تنگ میشه. وقتی هم ازش پرسیدم چرا این رو میگه؟ باخنده گفت خب دلم تنگ میشه دیگه؛
    اما نمی‌دونستم چرا حس می‌کردم حرفاش بودار بودن و یک چیزی این وسط هست که نمی‌خواد من بدونم؛ اما چی؟
    نمی‌خواستم با فرزام جایی برم؛ چون حتی نگاه فرزام هم یه نگرانی خاصی توش بود. موقع خداحافظی درست نشنیدم؛ اما انگار به امیر گفت مواظب خودت باش. ازش پرسیدم که چرا این رو گفتی؛ اما انکار کرد و گفت که نگفته. خلاصه که همه‌ی کائنات دست‌به‌دست‌هم داده بودن تا شک و اضطرابی عمیقی به دلم بندازن.
    فرزام اولش یه‌کم تند می‌رفت و مثل دفعه‌ی قبل سعی داشت ماشینایی که دنبالمونن رو جا بذاره و حتی یه‌بار با بیسمی که نمی‌دونم از کجا آوردش، خبر داد و شماره پلاک ماشین رو داد.
    از تو آینه هم نگاه کردم که دیدم ماشین پلیس جلوی همون ماشین رو گرفته.
    یه حدسایی زده بودم؛ اما خداخدا می‌کردم درست نباشه.
    با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم. طاقت نیاوردم و برگشتم سمتِ فرزام و گفتم:
    - فرزام! میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟
    کمربند ایمنیش رو باز کرد و گفت:
    - پیاده شو بریم داخل، بهت میگم.
    به خونه‌ی پشت‌سرم اشاره کرد. برگشتم و به خونه‌ی ویلایی که بیرونش با سنگ‌کاری‌های سفید، جلوه‌ی قشنگی گرفته‌ بود نگاه کردم.
    پیاده شدم و دوباره پرسیدم:
    - اینجا کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بدون اینکه جوابم رو بده، با هیجانی غیرقابل وصف سمتِ در رفت و زنگ در رو فشرد که یه‌کم بعد صدای زنی تو گوشی پیچید:
    - بله.
    فرزام با صدای هیجان‌زده‌ای گفت:
    - بازکن در رو ننه‌جونم، من اومدم.
    صدای جیغ زن از پشت آیفون بلند شد و به چند دقیقه نکشید که صدای دویدن از پشت در اومد.
    در باز شد و زنی بیرون اومد و خودش رو در آغـ*ـوش فرزام انداخت. از مامان‌مامان گفتن فرزام فهمیدم که مادرشه برای همین غیرارادی برگشتم و از داخل شیشه‌ی ماشین به خودم نگاه کردم. خدا رو شکر امروز صبح یه‌کم آرایش کردم، وگرنه الان باید آبروم جلوی مادر امیر می‌رفت. برگشتم و خودم رو برای سلام کردم آماده کردم؛ اما انگار اصلا متوجه من نشد؛ چون دستِ فرزام رو گرفت و گفت:
    - بیا بریم داخل قربونت بشم. بریم که کلی حرف باهات دارم. راستی امیر کجاست؟ باز رفت اول ستاد که گزارش بده ها؟ نمیگه این مادر پیرش دلتنگشه ها؟ بریم‌بریم که بعد براش دارم.
    وا رفتم. یه جور رفتار کرد که فکر کردم شاید مُردم و واقعا من رو ندیده. البته مطمئن بودم که ندیده.
    فرزام دستش رو کشید و گفت:
    - صبر کن مامان! اول باید یه نفر رو معرفی کنم بهت.
    با این حرفش نگاه هردو به‌سمتم کشیده شد، سرم رو پایین انداختم و آروم سلام دادم.
    مادر فرزام با تعجب گفت:
    - علیک‌سلام! این خانوم کیه فرزام؟
    فرزام با شیطنت سمتم اومد و گفت:
    - ایشون هم عروسته مامان جونم.
    به‌سرعت سرم رو بالا گرفتم و حیرت‌زده به فرزام که با نیش باز و نگاهی خندون نگاهم می کرد، نگاه کردم که گفت:
    - چیه؟ دروغ میگم؟
    مادرش با حرص گفت:
    - برو خودت رو خر کن، فرزام این دختره مشخصه از تو بزرگ‌تره.
    با این حرفش فرزام زد زیر خنده
    که مادرش رو به من گفت:
    - تو بگو دخترم، تو کی هستی؟
    فرزام با خنده گفت:
    - بگو لیلی! سنت رو هم بگو که مامان فکر نکنه خیلی پیری.
    بدون توجه به مادرش با حرص گفتم:
    - زهرمار فرزام! خب خودت مثل آدم بگو که زنِ بیچاره فکر...
    کم‌کم صدام پایین اومد، نگاهم به فرزان بود که از خنده سرخ شده بود. تازه فهمیدم که چی دارم میگم و جلوی مادر فرزام چقدر خودمونی با فرزام حرف زدم.
    با دهنی باز سرم رو خیلی آروم برگردوندم، با دیدن لبخند روی لبِ مادر فرزام خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
    - ببخشید.
    فرزام درحالی‌که هنوز می خندید گفت:
    - بریم داخل! بریم که شانس از این یکی عروسم نیاوردی. بیا لیلی.
    با مادرش رفتن داخل؛ اما من سرجام خشکم زد.
    متوجه نبودن که من پشت سرشون نیومدم.
    - یعنی چی از این یکی عروس؟ مگه امیر بهادر جز من...
    فرزام به سرعت برگشت و گفت:
    - نه بابا! اشتباه گفتم.
    از عکس‌العمش واسه‌ی لحظه‌ای شوکه شدم؛ اما با خنده‌ای که کرد و گفتن «دیوونه» به خودم اومدم.
    - د بیا داخل دیگه.
    ***
    با سینی‌ای که زهرا خانوم، همون مادر فرزام که تازه فهمیدم اسمش زهراست، جلوم گرفت سرم رو بالا گرفتم.
    لبخندی زد و به لیوان شربت اشاره کرد.
    ممنونی گفتم و لیوان شربت رو برداشتم. سمتِ فرزام گرفت و بعد از برداشتن فرزام، زهرا خانوم هم کنار فرزام نشست و گفت:
    - خب! حالا تعریف کن ببینم.
    فرزام تا لب از لب باز کرد تا حرفی بزنه صدای گریه‌ی بچه‌ای در فضا پیچید.
    متعجب سرم رو بالا آوردم، زهرا خانوم با خنده گفت:
    - نیلاست! بیدار شد.
    از جاش بلند شد و درحالی‌که سمتِ اتاقی در طبقه‌ی پایین می‌رفت گفت:
    - اگه بدونی تو این چند ماه چقدر برای تو و امیربهادر بدقلقی کرد. خب هرچی نباشه امیر پ...
    رفت داخل اتاق و به جای ادامه‌ی حرفش شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن بچه یا همون نیلا.
    با کنجکاوی برگشتم سمتِ فرزام و گفتم:
    - بچه! شما تو خانوادتون بچه‌ی کوچیک هم داشتید؟
    فرزام بدون جواب‌دادن به حرفم گفت:
    - الان برمی‌گردم.
    و به‌سمتِ اتاقی که زهرا خانوم رفته بود دوید و وارد اتاق شد.
    با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم، تکیه زدم به مبل و با لـ*ـذت شربت پرتقالی که مزه‌ش عالی بود رو خوردم.
    ***
    «دانای کل»
    نگاهش رو بین تموم حاضرین گردوند که دوباره کسرا عصبی جلو اومد و گفت:
    - لیلی کجاست؟
    اخماش رو توهم کرد و با جدیت گفت:
    - لیلی نامزد شماست! من باید بگم کجاست؟
    کسرا با غیظ گفت:
    - آخرین بار دیدم با داداش تو رفت بیرون.
    شونه ی بالا انداخت و گفت:
    - پس برو دنبالِ داداشم بگرد. شاید از لیلی خبر داشته باشه.
    کسرا چشماش رو با حرص بست و زیر لب غرید:
    - بد می‌بینی امیر! تلافی این سورپرایز رو سرت در نیارم، اسمم کسرا نیست.
    این حرف رو زد و از مقابل نگاه پرآرامش امیر گذشت.
    کامران نگاه پیروزمندش رو از کسرا که مثل اسپند روی آتیش، وسط مهمونی جلزولز می‌کرد گرفت.
    به ساعتش نگاه کرد که هم‌زمان صدای پیامک گوشیش بلند شد، پیام رو باز کرد با دیدن متن پیام لبخندی روی لبش نشست «قربان، اومد»
    و هم‌زمان صدای بازشدن در سالن میون اون همهمه‌ی حاکم در سالن بلند شد.
    سرش رو بلند کرد و با نگاهی مقتدرانه به زنی که وارد سالن شد نگریست و زیر لب آروم زمزمه کرد:
    - خوش اومدی مامان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نیم‌نگاهی به کیوان انداخت.
    - ببرش تو اتاق بالا.
    - چشم آقا.
    چرخید که نگاهش به امیر افتاد، چشمکی به معنی حله زد و از پله‌ها بالا رفت.
    نگاهش رو از کامران گرفت و سعی کرد به صحبت‌های نادری، یکی از شرکای بزرگ کسرا که بیشترین سهم رو از این معامله داشت گوش بده که تبسم با سینی‌ای که توی دستش بود با قدمای بلند و سریع که سعی داشت کسی متوجه عجله‌اش نشه سمتِ بهادر رفت.
    - سلام! آقا امیر، کسراخان بیرون منتظرتون هستن.
    امیر که متوجه منظور تبسم شده بود لب باز کرد تا حرفی بزنه که نادری دستش رو روی بازوی تبسم گذاشت و نوازش‌گونه تکون داد.
    - بذار بره خودش برمی‌گرده عزیزم؛ ولی شما می‌خواین برین، برین امیرجان من با این خانوم زیبا هم‌صحبت میشم.
    امیر که از خشم فکش منقبض شده بود زیر لب با صدایی که سعی می‌کرد زیاد خشن نباشه گفت:
    - شما بفرما سرکارت خانوم.
    سرش رو چرخوند و با نگاهی که به نادری انداخت حساب کار رو دستش داد. نادری که در این چند دقیقه متوجه شخصیت پراُبهت و خشن امیر شده بود. بی‌هیچ حرفی بازوی تبسم رو رها کرد و عقب رفت.
    امیر سری تکون داد و درحالی‌که ضربه‌ای به شونه‌ی نادری می‌زد گفت:
    - فعلاً!
    و با قدمای بلند سمتِ در سالن رفت. با دیدن کسرا که سوار ماشین بود و از عمارت بیرون می‌زد زیر لب لعنتی گفت و به‌سرعت گوشیش رو درآورد و شماره‌ی سرهنگ رو گرفت.
    ***
    - بفرمایید! این اتاقه.
    کتی نگاه گیج و کنجکاوی به کیوان انداخت. دستگیره‌ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
    کیوان در رو بست و قفل کرد. با صدای چرخش کلید، وحشت‌زده برگشت، ضربه‌ای به در زد و فریادکنان گفت:
    - هی چرا در رو بستی؟ باز کن در رو با توئم.
    - نترس! قرار نیست بلایی سرت بیاد.
    با شنیدن صدای آشنایی در جاش خشکش زد. دستش روی در ثابت موند و نگاهش.
    - چرا برنمی‌گردی؟ نکنه از برگشتن و دیدن من هم می‌ترسی؟
    ناباورانه لباش بی‌صدا بازوبسته می‌شد؛ اما نه جرئت حرف‌زدن داشت و نه حتی برگشتن.
    کامران نیشخندی زد. صندلی‌ای که روش نشسته بود رو چرخی داد که دوری خورد و دوباره به سمتِ در اتاق برگشت.
    نگاه متأسفی به تیپ کتی که از نظر کامران با اون مانتوی قرمزرنگ، شلوار کتون سفید و کفشای نارنجی جیغ و روسری هم‌رنگش بیشتر شبیه دلقکای سیرک بود تا یک زن 39ساله انداخت،.لب از لب باز کرد و با لحن عادی که نفرت درش موج می‌زد گفت:
    - نمی‌خوای برگردی؟ نکنه دلت برای پسرت تنگ نشده؟
    کتی بالاخره به خودش اومد و به هرسختی که شد پاهای بی‌جونش رو به کار انداخت و برگشت
    و نگاهش رو به چشمان پرنفرت کامران که خیره در چشمای پرآرایشش بود انداخت. یک قدم جلو رفت و آروم پرسید:
    - چرا من رو آوردی اینجا؟
    سرش رو به سمتِ شونه‌اش کج کرد و گفت:
    - تو فکر کن دلم برات تنگ شده بود.
    - کامران!
    نیشخندی زد. کف هر دو دستش رو روی دسته‌ی صندلی زد و بلند شد.
    - اِ! آفرین به این ذهنیتت. فکر می‌کردم اسمم رو هم فراموش کردی.
    با نگاه ترس‌آلودی به کامران چشم دوخت. آب گلوش رو به‌زور قورت داد و عقب رفت.
    - من رو برای چی آوردی اینجا؟
    - می‌ترسی؟
    - بذار برم.
    با لحنی تحکم‌آمیز و گیرا تکرار کرد.
    - می‌ترسی؟
    کتی که از خشم کامران و نفرتی که در قلب کامران بود خبر داشت تنها با تکون‌دادن سر جواب کامران رو داد
    و برای رهایی از کامران سعی کرد خودش رو مظلوم نشون بده تا شاید بتونه از دستِ کامران نجات پیدا کنه.
    - چرا می‌ترسی؟
    با صدای لرزون و پر از عجز گفت:
    - بذار توضیح بدم کامران.
    پوزخند عصبی زد و سرش رو به‌سمتِ چپ برگردوند و نگاهش رو به دیوار دوخت.
    - خودت هم می‌دونی چقدر بد کردی، آره؟
    با دستای لرزونش دست کامران رو گرفت و گفت:
    - آره کامران، ولی من عوض شدم خیلی دنبالت گشتم، اما...
    کامران به‌سرعت برگشت، با نگاه تیز و خشنش کتی رو به سکوت وادار کرد.
    سعی داشت با همون نگاه به کتی بفهمونه به‌راحتی گول حرفاش رو نمی خوره‌.
    درمانده، با ترسی که هر لحظه بیشتر می‌شد به کامران نگاه کرد. کامران قسم خورده بود که اگر یه‌دفعه دیگه اون رو ببینه تلافی تموم بدی‌هاش رو سرش در میاره و حالا...
    کتی در دل کسرا رو برای این مهمونی لعنتی و اینکه اون رو هم دعوت کرده بود لعنت می‌فرستاد که با صدای تقریباً بلند کامران تکون بدی خورد و عقب رفت.
    - من رو ببین!
    با چشمای گردشده از وحشت به کامران چشم دوخت و لب زد:
    - کامران! من...من...
    با خشم دستش رو روی دهن کتی گذاشت و غرید:
    - هیس! ساکت.
    لرزید و یک قدم عقب رفت.
    - اون روز رو یادته؟
    مگه می‌شد یادش نباشه؟ روزی رو که برای بار سوم به پسرش خــ ـیانـت کرد، روزی که تنها پسرش رو به پول فروخت. روزی که برق نفرت و کینه رو در چشمان کامران دید. هنوز هم صدای کامران که پر از نفرت و خشم بود در گوشش جون داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - چشمام رو می بندم. تا 3 شماره وقت داری بری. جوری بری که دیگه چشمم به چشمت نیفته. جوری برو که من فراموش کنم آدمی به اسم کتی وجود داره، برو اونم یه جوری که حتی دیگه اتفاقی هم نبینمت که اگه ببینم محاله مثل امروز چشمم رو روی بدی‌ها و کثافت‌کاریات ببندم. برو!
    یک قدم دیگه عقب رفت و آروم لب زد:
    - من نمی‌خواستم کامران.
    - چی رو نمی‌خواستی؟ نمی‌خواستی من رو گول بزنی یا نمی‌خواستی من رو به پول بفروشی؟
    یک قدم جلو رفت، نگاه پر از تحقیرش رو به دستای کتی که می‌لرزید انداخت. به ناخون‌های مانیکور شده‌ش با لاک قرمز جیغش،
    بوی عطر تیزش که در فضا پیچیده بود و با هر دم‌وبازدم نفسش بوی عطرش در بینی کامران می‌پیچید. پوزخندی روی لبش نشست. با نگاه تمسخرآمیز به کتی چشم دوخت و یک تای ابروش رو بالا داد.
    - مطمئنی عوض شدی؟ آخه...
    کتی بی‌طاقت میون حرفِ کامران پرید و گفت:
    - کامران کافیه! حرفت رو بزن می‌خوام برم.
    خنده‌ای عصبی کرد و به اطراف نگاه کرد.
    - بری؟ کجا بری؟ تازه که اومدی.
    کتی که سعی می‌کرد ترسش رو نشون نده با لحنی عصبی و صدای لرزون گفت:
    - می خوام برم. اصلاً...اصلاً اشتباه کردم اومدم اینجا.
    یک قدم جلو رفت که کتی به‌سرعت کنار رفت و سمتِ دیگه‌ی اتاق رفت.

    دستش رو که بالا آورده بود تا به دیوار بزنه معلق بین هوا و زمین موند. چشماش رو با حرص بست و سرش رو به‌سمتِ کتی برگردوند.
    - برای چی اومدی اینجا؟
    - به تو مربوط نیست. بذار برم.
    چشماش رو باز کرد و نگاه تیز و برنده‌ش رو به کتی دوخت.
    - رفتنی بودی؛ ولی امروز نه! امروز دیگه وقت رفتن نیست. باید بمونی و تقاص تموم کارات رو ببینی مامان.
    «مامان» رو چنان با لحن کشیده و پرنفرتی ادا کرد که لرزه به تنه کتی انداخت.
    با چند قدم محکم و بلند به‌سمتِ کتی رفت. قبل از اینکه کتی وقتی برای دورشدن داشته باشه بازوش رو گرفت و به دیوار چسبوندش.
    - تو چشمام نگاه کن و بگو چرا اومدی اینجا؟
    کتی که گویی قصد حرف‌زدن نداشت نگاه ترس‌آلودش رو به زمین دوخته بود و درحالی‌که از نزدیکی بیش از حد کامران وحشت کرده بود خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند که با فریاد کامران یه وجب در جاش پرید.
    - گفتم به من نگاه کن.
    به‌سرعت نگاهش رو به نگاه کامران دوخت.
    نفس حرص‌آلودش رو در صورتِ کتی بیرون فرستاد.
    - حرف بزن از اولش بگو. چرا به من نزدیک شدی؟ چرا بعد از 29سال یادت افتاد که یه پسر داری و بیای بهم بگی مادرمی؟ چرا سعی کردی من از خانواده‌م و علی‌الخصوص ترانه خانوم «مادر لیلی» متنفر بشم؟ چرا یه کاری کردی که بابا به تر...
    با صدای شلیک که در فضا پیچید، هر دو به‌سرعت سمتِ در برگشتن.
    صدای شلیک از بیرون، حاکی از این بود که در نهایت عملیات شروع شد.
    کامران به‌سرعت کتی رو رها کرد و درحالی‌که می‌گفت «همین جا بمون» به‌سمتِ در دوید و قبل
    از اینکه به کتی اجازه‌ی بیرون رفتن بده، بیرون رفت و در رو با کلید توی دستش قفل کرد. هم‌زمان خالد رو دید که به‌سرعت از پله‌ها بالا می‌اومد و با دیدن کامران وحشت‌زده گفت:
    - کامران پلیس، فرار کن.
    و سمتِ در پشتی عمارت دوید.
    اسلحه‌ش رو از پشت کمرش درآورد، چرخید و با یه خیز خودش رو به خالد رسوند.
    دستش رو از پشت به دور گردن خالد حلقه کرد و دم گوشش زمزمه کرد:
    - اسلحه‌ت رو بنداز.
    با چشمای گردشده از وحشت به روبه‌روش زل زد. ناباورانه لب زد:
    - تو...
    - هیس! خفه! بنداز اسلحه رو، یالا!
    با دست آزادش به دستِ خالد ضربه‌ای زد که اسلحه گوشه‌ی سالن افتاد.
    ***
    از عمارت بیرون زد.
    - افتخاری چی‌شد؟ کامران رو پیدا کردی؟
    - بله قربان! طبقه‌ی بالا بود، همین الان اومد پایین و خالد رو آورد.
    نگاهی به اطراف گردوند تا کامران رو پیدا کنه.
    - خب کجاست؟
    - قربان دوباره رفت داخل.
    با شک نگاهش رو روی افتخاری انداخت و پرسید:
    - چرا؟ مگه کسی داخل مونده؟
    - نه قربان.
    سری تکون داد و گفت:
    - باشه. سوئیچ اون یکی ماشین رو بده.
    افتخاری با نگاهی آمیخته به شک و نگرانی، اول به ماشین بعد به امیر نگاه کرد و پرسید:
    - چرا؟
    تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    - از کی تا حالا رسم شده از مأفوقت سؤال بپرسی!
    افتخاری با دستپاچگی عقب رفت و درحالی‌که سوئیچ رو از جیبش در می‌آورد گفت:
    - نه جناب سرگرد! این چه حرفیه؟ من بی‌جا بکنم، فقط چون جناب سرهنگ گفتن که شما...
    سوئیچ رو از بین دست مشت‌شده‌ی افتخاری بیرون کشید و گفت:
    - سرهنگ با من. کامران که اومد پایین، اینا رو انتقال بدید ستاد. من بعد از دستگیری کسرا برمی‌گردم.
    و بدون اینکه به افتخاری اجازه‌ی حرفی بده به‌سمتِ ماشین رفت. سوار شد و حرکت کرد.
    گوشیش رو درآورد و شماره‌ی کیوان رو گرفت.
    - بله جناب سرگرد.
    - کسرا کجاست؟
    - داریم تعقیبش می
    کنیم قربان. داره میره سمتِ اسکله.
    - باشه حواستون باشه، من هم دارم میام.
    - اما قرب...
    حرفش رو کامل نزده بود که امیر گوشی رو قطع کرد و روی داشبورد انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خم شد و آژیر رو از روی داشبورد برداشت و هم‌زمان شیشه رو پایین آورد و آژیر رو روی سقف گذاشت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
    ***
    «لیلی»

    پاهام رو آروم تو آب تکون می دادم. از سردی آب حس خوبی بهم دست می داد. به اطراف نگاه کردم. زمین که پوشیده از چمن بود. درختچه‌هایی که با فاصله از هم بودن و شکل زیبایی رو به حیاط می‌دادن و درخت بزرگ سیب که گوشه‌ی حیاط بود.
    همراه با استخر نسبتاً بزرگی که کنارش نشسته بودم. حیاط باصفایی بود. در نگاه اول به آدم یه نیروی مضاعف می‌داد که باعث می‌شد تموم مشکلاتش رو فراموش کنه و مـسـ*ـتِ بوی عطر گل یاس و محمدی بشه که در فضا پیچیده بود.
    آب استخر اون‌قدر زلال و صاف بود که جدی‌جدی میشد چهره‌ی خودم رو تو آب ببینم.
    دلم می‌خواست بپرم تو آب؛ اما خب جلوی فرزام و مادرش زشت بود و نمی‌شد.
    - آب سرده، پات درد می‌گیره.
    با صدای فرزام به سمتش برگشتم.
    - نه خوبه! دوست دارم.
    لبخندی زد و کنارم نشست. کفش‌های کالج مشکیش رو درآورد و مثل من پاهاش رو تو آب برد.
    تا پاش رفت تو آب، اخم بامزه‌ای کرد و گفت:
    - آب سرد نیست؟
    با خنده گفتم:
    - هست؛ ولی عادت کردم دیگه. راستی نیلا ساکت شد؟
    - اوهوم.
    سؤالی که تو ذهنم بود و خجالت می‌کشیدم جلوی زهرا خانوم بپرسم رو بهترین زمان دیدم که بپرسم. سرم رو کج کردم سمتش و گفتم:
    - نیلا بچه‌ی کیه فرزام؟
    نگاهش روی آب ثابت موند. لبش رو گزید و گفت:
    - اوم راستش لیلی...
    منتظر نگاهش کردم که سرش رو به‌سمتم برگردوند. تو چشمام زل زد. لب باز که حرفی بزنه؛ اما باز سکوت کرد.
    - خب! نمی خوای بگ...
    - بچه‌ی خواهرمه.
    با تعجب پرسیدم:
    - خواهرت؟! مگه خواهر دارین؟!
    سری تکون داد و نگاهش رو از من گرفت.
    - آره.
    - خب کجاست؟
    سرش رو پایین انداخت. از کلافگی که توی حرکاتش بود حس بدی بهم دست داد و از فکری که به سرم زده بود حالم بد شد.
    با شک پرسیدم:
    - نَ...نکنه مُر...
    صدای ضعیف و آرومش در فضا پیچید.
    - آره! تو یه تصادف همراه با شوهرش.
    ناباورانه لب زدم:
    - هردو؟
    - آره.
    نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد. وا رفته کمرم خم شد. هجوم اشک رو تو چشمام حس کردم.
    آخ! نیلا! دختر کوچولو!
    با صدای بغض‌آلودی گفتم:
    - چه‌جوری؟
    فرزام به‌سرعت سرش رو بالا گرفت و ناباورانه لب زد:
    - لیلی!
    نمی دونم چرا انقدر به این حرف عکس‌العمل نشون دادم و چرا سریع اشکام روی گونه‌م سُر خورد.
    از نگاه غمگین فرزام بیشتر غم تو دلم نشست. شاید نباید می‌پرسیدم و دوباره نبود خواهرش رو یادآوری می‌کردم. هق‌هق کردم و آروم گفتم:
    - ببخشید! نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    فرزام کلافه چنگی تو موهاش زد.
    - لیلی تو رو خدا بسه گریه نکن.
    سریع اشکام رو پاک کردم و دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم.
    -تموم! باشه گریه نمی‌کنم.
    لبخند خسته‌ای زد و گفت:
    - ببخشید.
    تلخ‌ لبخند زدم. من باید ازش معذرت‌ خواهی می کردم که با کنجکاوی بی‌موردم ناراحتش کردم، اما اون...
    بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    - من چرا ببخشم؟ تو ببخش که با سؤالم ناراحتت کردم. قول میدم دیگه سؤالی نپرسم.
    حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت.
    برای تغییر جو، پرسیدم:
    - امیربهادر کی میاد فرزام؟
    - چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم.
    با این حرفش تو جام بلند شدم و گفتم:
    - وای چی شد؟ زنگ زدی چی گفت؟ فرزام تو چرا هیچی نمیگی خب؟ حالش خوبه مگه نه؟
    با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
    باحرص پا به زمین کوبیدم و گفتم:
    - دِ حرف بزن دیگه! چی شد؟
    با همون حالت متعجب گفت:
    - هیچی والا! گفت کسرا فرار کرده بود که رفتن دنبالش و دم اسکله تونستن دستگیرش کنن.
    با فهمیدن اینکه کسرا دستگیر شد. نفس راحتی کشیدم.
    - خب خودش کجاست؟
    - خودش هم رفت ستاد. گفت تا یک ساعت دیگه میاد.
    لبخندی روی لبم نشست. از ته دل برای این که این مأموریت بدون هیچ اتفاق بدی تموم شد، خدا رو شکر کردم. بعد از اینکه شاکی شدم و گفتم چرا به خودم زنگ نزد و خبر رو نداد، فرزام با خنده گفت:
    - بعد که اومد از خودش بپرس. حالا بریم داخل که سرده.
    و رفتیم داخل.
    من هم سعی کردم جلوی زهرا خانوم جوری وانمود کنم که یعنی در موردِ دخترش نمی دونم؛ اما هروقت نگاهم به نیلا می‌افتاد غیرارادی بغض می کردم.
    دلم می‌خواست برم خونه‌ی خودمون پیش مامان؛ اما منتظر بودم که اول امیر بیاد و بعد از اینکه از خوب بودنش مطمئن شدم برم.
    یک ساعت خودم رو با نیلا سرگرم کردم و سؤالات زهرا خانوم رو هم با رعایت احترام و سرحوصله جواب می دادم که درنهایت صدای زنگ در اومد. انقدر ذوق کردم که بی‌توجه به نگاه متعجب زهرا خانوم، درحالی‌که نیلا هنوز تو بغلم بود سمتِ در دویدم و با صدا هیجان‌زده رو به نیلا گفتم:
    - دایی اومد نیلا، عشق من اومد.
    انقدر لحنم هیجان‌زده بود که نیلا هم با ذوق و شوق شروع کرد به دست‌وپا زدن همراش جیغ هم می‌زد که خنده‌م گرفته بود.
    در سالن رو باز کردم، با دیدن امیر که از ماشین پیاده می‌شد با ذوق داد زدم:
    - امیر!
    هم‌زمان صدای جیغ مانند نیلا که با هیجان و کلمه به کلمه گفت «بابا» در فضا پیچید و باعث شد از حرکت وایسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دانای کل

    نگاه مسخ شده‌ش رو از نگاه بُهت‌زده‌ی امیربهادر گرفت و به نیلا که توی بغلش به طرز باورنکردنی تند‌تند دست‌وپا می‌زد تا بره تو بغـ*ـل امیربهادر نگاه کرد.
    نیلا هم چند لحظه یک بار کلمه‌ی «بابا» رو تلفظ می‌کرد.
    بغضی در گلوی لیلی نشست. با غم به دخترک کوچک در آغوشش نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد که نیلا، امیر رو جای پدرش می‌دونه و به همین دلیله که امیر رو «بابا» می خونه.
    با این فکر قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید، نگاه بارانی و براقش رو سمتِ امیر گرفت که با نگاه مضطربش به لیلی چشم دوخته بود و منتظر هر عکس‌العمل احتمالی بود.
    نیلا رو به سمتِ امیر گرفت و با صدای بغض‌آلودی گفت:
    - برو بغـ*ـل بابایی، خوشگله من.
    نیلا که منتظر همین لحظه بود، دستای کوچیکش رو دور گردنِ امیر حلقه کرد. نگاه نگرانش رو از لیلی گرفت و نیلا رو در آغـ*ـوش گرفت.
    دلش آشوب بود از این که لیلی حقیقت رو فهمیده و ترس اینکه اون رو ترک می‌کنه، آشوب‌ترش می‌کرد.
    لیلی که ذهنش جایی دیگر و در غم نیلا و پدر و مادر مُرده‌ی فرضی که فرزام برای نیلا درست کرده بود به‌ سر می‌برد. طاقت نیاورد. دستش رو روی لباش گذاشت و برگشت و دوان‌دوان سمتِ سالن دوید.
    امیر، بی‌طاقت قدمی به جلو برداشت و اسم لیلی رو با لحن و صدای گرفته و مضطرب به زبان آورد؛
    اما لیلی وارد سالن شده بود و صدای امیر رو نشنید.
    امیربهادر که زمان رو برای تردید و وقفه ندید، به‌سرعت دنبالش دوید و بی‌توجه به نیلا که از عکس‌العملش وحشت کرده بود و به گریه افتاده بود به‌سرعت وارد سالن شد.
    زهراخانوم که منتظر اومدن پسرش بود، تا امیر رو دید با ذوق از جاش بلند شد و گفت:
    - وای! قربونت بشم بالاخره اومدی؟
    امیر ناچار ایستاد و روی مادرش رو بوسید.
    - سلام مامان! قربونت خوبی؟
    - سلام پسرم بی...
    سکوت کرد و رو به نیلا با لحنی مهربون گفت:
    - چیه قربونت بشم؟ چرا گریه می‌کنی؟
    نگاهش به امیر افتاد که با کلافگی به اطراف نگاه می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد، نیلا رو از امیر گرفت و گفت:
    - فرزام بهش گفت که نیلا بچه‌ی خواهرته.
    نگاه امیر برای لحظه‌ای روی دیوار ثابت موند. با تردید نگاهش رو به‌سمتِ زهراخانوم چرخوند و گفت:
    - چی؟!
    زهراخانوم برگشت و چشم‌غره‌ای به فرزام که از ترس امیر گوشه‌ی مبل کز کرده بود رفت و گفت:
    - از این آقازاده بپرس که توی گفتن یه دروغ هم مهارت نداره.
    با شک به فرزان نگاه کرد و پرسید:
    - فرزام! چی به لیلی گفتی؟
    فرزام چند لحظه سکوت کرد که با داد امیر در جاش پرید:
    - فرزام! میگم چه دروغی در مورد نیلا به لیلی گفتی؟
    فرزام که ترسیده بود با غیض گفت:
    - چته خب؟ بهش گفتم که نیلا، بچه‌ی خواهرمونه.
    چشماش رو بست و نفسش رو با حرص بیرون داد و درحالی‌که از دستِ دروغ فرزام کفری بود زیر لب غرید:
    - خواهر!
    فرزام که فکر می‌کرد امیربهادر از دروغی که گفته خوشش اومده با ذوقی که به صداش داده بود گفت:
    - آره! حتی گفتم که خواهرمون با شوهر نداشتش مرده که بعد نگه پس کو...
    امیر به‌سرعت چشماش رو باز کرد و نگاه به‌خون‌نشسته‌ش رو به فرزام دوخت که باعث شد حرفش رو نصفه تموم کنه.
    دندوناش رو از فرطِ خشم به هم سایید و زیرلب با حرص گفت:
    - که خواهرمون مرده و...
    - سلام.
    با صدای لیلی سکوت کرد، نگاه عصبیش رو از فرزان گرفت و برگشت سمتِ لیلی،
    با دیدن لیلی بی‌هوا گفت:
    - سلام عزیز دلم.
    لیلی که متوجه نگاه خندون زهراخانوم و چشم درشت‌شده‌ی فرزام بعد از گفتن «عزیز دلم» شده بود لب گزید و خجول سرش رو پایین انداخت.
    امیر آروم سرش رو با تردید سمتِ زهرا خانوم برگردوند، با دیدن نگاهش سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
    - ببخشید.
    فرزام باخنده، آروم گفت:
    - مراعات ک...
    با چشم‌غره‌ای که امیر بهش رفت ساکت شد و به معنی ساکت شدم آروم روی لبش زد.
    نگاهی به ساعتش انداخت. نیم ساعت از اومدن امیر می‌گذشت و تموم نیم ساعت در حموم بود. لیلی کلافه ضربه‌ای به مبل زد و زیر لب غر زد:
    - حالا خوبه دیشب حموم بودا.
    امیر که در دو قدمی لیلی بود با شنیدن این حرف لبخندی روی لبش نشست. به اطراف نگاه کرد، از نبودن کسی استفاده کرد و دستاش رو به پشتی مبل زد. از پشت خم شد و بی‌هوا بوسـ*ـه‌ای به گونه‌ی لیلی زد که باعث شد با ترس تکونی بخوره و عقب بره.
    مهربون گفت:
    - نترس! منم.
    لیلی با غیظ به امیر که ربدوشامبر سفیدرنگی تنش بود نگاهی انداخت و گفت:
    - چه عجب تشریف آوردید! حمام واجب...
    به‌سرعت دستش رو روی دهنش گذاشت و درحالی‌که از خجالت سرخ شده بود به بهادر که در همون حالی‌ که سرش پایین و دورِ گره کمربند روبدشامبرش مونده بود نگاه کرد.
    امیربهادر سرش رو بالا آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد نخنده، تای ابروش رو بالا داد، مبل رو دور زد و درست کنار لیلی نشست و پا رو روی انداخت.
    - خب، داشتی می گفتی حمام واج...
    لیلی که هیچ دلش نمی‌خواست جمله‌اش رو امیر تکرار کنه به‌سرعت خیز برداشت و دستاش رو جلوی دهن امیر گذاشت.
    - هیس نگ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    انقدر حرکتش یهویی و به‌سرعت بود که امیر نتونست تعادل خودش رو نگه داره و روی مبل افتاد و لیلی هم با نیم‌تنش روی امیر افتاد که لبش درست روی انگشتای دستش که روی دهن امیر بود خورد و در همون‌حال با چشمای گرد شده به هم نگاه می‌کردن.
    - بابا!
    با صدای نیلا، لیلی به‌سرعت، بدون اینکه حواسش باشه دستش رو به لبه‌ی عقب مبل تکیه داد و خواست بلند شه که دستش از روی مبل در رفت و محکم روی زمین افتاد
    که صدای خنده‌ی فرزام و جیغ‌های نیلا که از روی هیجان می‌کشید بلند شد.
    امیر نگران برگشت و پرسید:
    - لیلی خوبی؟
    لیلی که از ورود ناگهانی فرزام و دیدنش توی اون حال، خجالت کشیده بود باحرص گفت:
    - کوفت!
    امیر باخنده دستی تو موهاش کشید و دست آزادش رو سمتِ لیلی گرفت و گفت:
    - کوفتم باشه. دستت رو بده بلند شو.
    لیلی با غیظ دستِ امیر رو پس زد و گفت:
    - نمی‌خوام.
    فرزام که دید لیلی خجالت کشیده، بدون حرفی رفت تویِ آشپزخونه و جلوی زهرا خانوم رو که می‌خواست به سالن بره گرفت.
    امیر که متوجه رفتن فرزام شد، لبخند مهربونی به لیلی زد و گفت:
    - خانوم با من قهری؟
    لیلی که پشتش به آشپزخونه بود و متوجه رفتن فرزام نشده بود باحرص و آروم گفت:
    - امیر زشته، فرزام می‌شنوه.
    با بدنجسی لبخندی زد و درحالی‌که هـ*ـوس سربه‌سر گذاشتن لیلی رو داشت گفت:
    - خب تقصیره خودت بود. اگه اسم حم...
    لیلی هول شد و سریع از جاش بلند شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - امیر! لطفاً.
    امیر باخنده به پشت سر لیلی اشاره کرد و گفت:
    - بابا! فرزام بی‌چاره رفت.
    لیلی برگشت، با دیدن جای خالی فرزام نفس راحتی کشید و یهو با یاد اینکه امیر داشت اذیتش می‌کرد با غیظ برگشت و ضربه‌ی آرومی به صورتِ امیر زد و گفت:
    - کم من رو اذیت کن.
    - چشم.
    از جاش بلند شد و روبه‌روی لیلی ایستاد، انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و موهایی که تو صورتِ لیلی افتاده بود رو پشت گوشش برد.
    - لیلی!
    لیلی که از این فاصله خجالت کشیده بود، بدون هیچ منظوری دستش رو سمتِ کمربند روبدشامبر برد و باهاش بازی کرد.
    - هوم؟
    امیر باشیطنت تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    - چی‌کار میکنی؟
    بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
    - هیچ.
    - لیلی!
    - هوم؟
    - می خوای چی‌کار کنی؟
    - هیچ!
    لبخندش عمیق‌تر شد. دستش رو روی دستِ لیلی گذاشت و گفت:
    - داری با این کمربند چی‌کار می‌کنی؟
    لیلی که تازه متوجه منظورِ امیر شده بود سریع دستش رو پس کشید و با دستپاچگی، درحالی‌که عقب می‌رفت گفت:
    - هیچی والا! فقط می‌خواستم...می‌خواستم...
    با صدای زنگ گوشی امیربهادر، لیلی از خدا خواسته با هیجان به گوشی اشاره کرد و گفت:
    - گوشیت، گوشیت زنگ می خوره! من برم بیارم.
    و به‌سرعت از مقابل نگاه خندون امیربهادر رد شد و سمتِ گوشی رفت.
    - بیا گوشیت.
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - مرسی.
    گوشی را گرفت و جواب داد.
    - بله.
    صدای گرفته‌ی کیوان در گوشی پیچید:
    - الو! جناب سرگرد شما کجایید؟
    - چطور؟ چیزی شده؟ کجایی تو؟
    - من بیمارستانم. جناب سرگرد همتی (کامران) مجروح شده.
    امیر آروم سمتِ لیلی که کنجکاو نگاهش می‌کرد برگشت و با لحنی که سعی می‌کرد وحشتش رو نشون نده گفت:
    - یعنی چی؟ حالش خوبه؟
    - نه قربان! دکترا میگن حالش وخیمه، بردنش اتاق عمل.
    - باشه کیوان، اومدم.
    و گوشی رو قطع کرد و نگاه نگرانش رو به لیلی دوخت.
    دلش گواه بد می‌داد و ناخودآگاه فکرش سمتِ کامران کشیده شد،
    آب گلوش رو آروم قورت داد و لب زد:
    - امیر! کامران کجاست؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و با اکراه به لیلی چشم دوخت و آروم لب زد:
    - بیمارستان!
    صدای جیغ لیلی در فضا پیچید:
    - چی؟
    ***
    صدای گریه‌ی ترانه‌خانوم و لادن در فضا پیچیده بود. لیلی نگاه اشک‌آلودش رو از مادر و خواهرش که تازه اومده بودن گرفت.
    در نهایت بعد از 2ساعت انتظار، در اتاق عمل باز شد و با بیرون اومدن دکتر، لیلی به‌سرعت به‌سمتش رفت.
    - چی‌ شد آقای دکتر؟ حالِ داداشم خوبه، مگه نه؟
    دکتر ماسکش رو درآورد، متأسف سری تکون داد و گفت:
    - گلوله به جای حساس برخورد کرده.
    ترانه‌خانوم وحشت‌زده پرسید:
    - یعنی چی آقای دکتر؟ چه بلایی سر پسرم اومده؟ بگید که خوب میشه، تو رو خدا.
    دکتر متأسف سرش رو پایین انداخت.
    - متأسفم خانوم؛ ولی همون‌جور که گفتم گلوله جای بدی خورده. ما تموم تلاشمون رو کردیم و از این به بعدش با خداست.
    و با قدم‌های بلند از ترانه و لیلی دور شد.
    ترانه با صدای بلندی زد زیر گریه و خودش رو در آغـ*ـوش لیلی انداخت؛
    لیلی که خودش هم حالِ درستی نداشت به‌سختی سعی کرد مادرش رو آروم کنه.
    - آروم باش مامان! کامران حالش خوب میشه، امیدت به خدا باشه.
    لادن که تا اون لحظه سکوت کرده بود باتلخی گفت:
    - امیدمون الان باید قبل از خدا به اون پدر نامردمون باشه که معلوم نیست،یه ماهه کجا غیبش زده.
    لیلی به‌سرعت سرش رو بالا گرفت و باشک پرسید:
    - چی؟
    لادن که نگاه عصبی ترانه‌خانوم رو دید سرش رو پایین انداخت و بغضش رو به‌سختی پس زد.
    لیلی از جاش بلندشد و با صدایی که می لرزید لب زد:
    - مامان!
    بابا کجا رفته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - یه روز اومد خونه، قیافه‌ش رو که دیدم فهمیدم دوباره عصبیه برای همین حرفی نزدم و خودم رو مشغول کارا کردم. نیم ساعتی گذشت که صدام زد رفتم پیشش. ازم خواست بریم تو اتاق‌خواب که باهم تنها صحبت کنیم. تعجب کرده بودم آخه بعد از رفتن تو خیلی کم باهم صحبت می‌کردیم. خلاصه که رفتم اولش یکم این‌پااون‌پا می کرد؛ اما بعدش شروع کرد.
    با دیدن اشکای مامان و چهره‌ی درمونده‌ش، از روی نیمکت چوبی که وسط فضای سبز حیاط بیمارستان بود بلند شدم. سمتِ بوفه‌ای که همون نزدیکی بود رفتم. یه لیوان و یک بطری آب گرفتم و دوباره رفتم پیش مامان و سر جای قبلیم نشستم.
    لیوان رو پر از آب کردم. دستای لرزون مامان رو تو دستم گرفتم و لیوان رو تو دستش گذاشتم.
    - بخور مامان.
    نگاهش که از اشک برق می‌زد رو به چشمام دوخت و لیوان آب رو به لباش نزدیک کرد و جرعه‌ای از آب نوشید.
    لیوان رو که روی میز گذاشت، نگاهش روی دستاش که روی میز به هم گره زده بود خیره موند.
    ***
    گذشته
    ترانه
    با صدای در نگاهم رو از روی نوشته‌های توی کتاب گرفتم. با فکر اینکه حامده، لبخند عمیقی روی لبم نشست. از روی مبل بلند شدم و دویدم سمتِ در سالن و از سالن بیرون زدم.
    حامد داشت می‌اومد سمتِ در سالن، توی تاریکی شب هم می‌تونستم تشخیص بدم که حالش مثل همیشه نیست.
    شونه‌هاش افتاده بودن و موهاش ژولیده و بهم ریخته بود. بهم نزدیک که شد طاقت نیاوردم و چند قدم آخر رو طی کردم و با تشویش تو صدام پرسیدم:
    - حامد! چی شده؟
    نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت:
    - نادر رو می شناسی؟
    - همون دوستت که گفتی به خاطر اینکه می‌خواست یه زنِ افغانی بگیره از خونه و خانواده‌ش گذشت؟
    سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
    - خب چی شده؟
    دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد،
    وارد سالن که شدیم درحالی‌که کتش رو در می‌آورد گفت:
    - می دونستی که زنش هم حامله بود.
    - خب! حامد داری نگرانم می‌کنی.
    کتش رو روی مبل انداخت و با لحنی عصبی، آمیخته با غم گفت:
    - لعنتی! تصادف کردن.
    هین بلندی گفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
    با تأسف سری تکون داد. به‌وضوح برق اشک رو تو چشماش دیدم. بغض کردم و آروم پرسیدم:
    - حالشون خوبه؟ مگه نه؟
    خودش رو روی مبل انداخت. چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - بچه رو به دنیا آورد. نادر قبل از اینکه برسه به بیمارستان تو آمبولانس تموم کرد، اما زنش...
    با جمله‌ی دومش مو به تنم سیخ شد. وا رفتم روی مبل و اشکام بی‌مهابا روی گونه‌م سُر خوردن.
    صدای حامد که داشت از حالِ بدِ زن نادر میگفت رو می‌شنیدم؛اما نمی‌تونستم عکس‌العمل نشون بدم.
    دلم برای مریم و نادر می‌سوخت. برای اون بچه‌ای که نیومده یتیم شده بود.
    تا آخرشب حالم گرفته بود و حامد هم بدتر از من همه‌ش تو فکر بود و به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود. می دونستم نادر رو خیلی دوست داشت و بهترین دوستش بود.
    با صدای زنگ گوشیش تکونی خورد. سریع گوشی رو برداشت. نمی دونم کی بهش زنگ زد که بلند شد و بیرون رفت.
    انقدر ناراحت مریم بودم که حوصله نداشتم برم و ببینم کیه؟ می‌دونستم خودش الان میاد و بهم میگه کی بود و چی گفت.
    بعد از چند دقیقه اومد و قیافه‌ش بیشتر توهم رفته بود.
    فنجون چایی رو که تو دستم بود رو روی میز گذاشتم، بادلهره و نگرانی نگاهش کردم و
    آروم لب زد:
    - چی‌ شد حامد؟
    گوشی رو روی مبل انداخت و با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - لباس بپوش بریم بیمارستان.
    - چرا؟
    - مریم‌خانوم می‌خواد تو رو ببینه.
    با تعجب گفتم:
    - من؟!
    - آره! سریع آماده شو. بیرون منتظرتم.
    و خودش رفت بیرون. بی‌درنگ از جام بلند شدم رفتم تو اتاق و در عرض 10 دقیقه لباس پوشیدم و اومدم بیرون.
    ***
    بوی بد ماده‌ی ضدعفونی در فضا پیچیده بود. اشکام آروم روی گونه‌ام می‌چکید.
    5 دقیقه نبود که رسیدم بیمارستان و خبرمرگ مریم رو هم شنیدم. حالم بد بود خیلی بد. وقتی هم نامه‌ای که مریم برام نوشته بود رو دکتر داد دستم، بدتر شدم.
    حامد با حال بدش سعی داشت من رو آروم کنه؛ اما مگه می‌شد. صدای گریه‌هام کل فضای بیمارستان رو پر کرده بود. نامه رو میون پنجه‌‌ی دستم مشت کردم. از حامد خواستم بذاره برم مریم رو ببینم که اجازه نداد. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که چقدر غمگینم برای رفتنش. چقدر قلبم به درد اومد. آخه هیچ‌وقت یادم نمی‌رفت روزی که با نادر اومده بود خونه‌مون و با خوش‌حالی خبر حاملگیش رو داد. همه‌چیز خیلی زود گذشت. نامه رو همون شب باز کردم. ازم خواسته بود از بچه‌ش مواظبت کنم. سپرده بودش به من گفته بود خانواده‌اش از حاملگیش خبر نداشتن پس بدون اینکه من یا حامد به کسی چیزی بگیم بچه رو از بیمارستان بگیریم. قسمم داده بود که نذارم بچه‌ط پیش خانواده‌ی خودش یا نادر بمونه.
    قبول کردم. چشم بسته و بدون هیچ تردیدی قبول کردم. مریم گفته بود قول بدم که از بچه‌ش مثل بچه‌ی خودم مراقبت کنم. حتما می‌ترسید من واسه‌ش نامادری بدی بشم؛ اما نشدم. شاید درست لحظه‌ای که پرستار بچه رو داد دستم و من در آغـ*ـوش گرفتمش حس مادر بودن بهم دست داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا