با این حرفش زدم زیر خنده. الحق که «عقل ناقص» برای فرزام خوب ایدهای بود.
- خب من برم.
خواستم جلوش رو بگیرم؛ اما برای لحظهای فکری به سرم زد برای همین یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- اکی برو. آخه ممکنه شب، کسرا مثل اون شب بیاد اتاقم بعد تو رو ببینه بد میشه، نه؟
دستش روی دستگیره ثابت موند. از نیمرخش کامل مشخص بود اخماش تو هم رفته.
با صدای چرخش کلید توی قفل، لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست و شیطنتم بیشتر شد. یک قدم عقب رفتم.
- آخه نه که به صورت صوری هم دوست*دخترش شدم، برای همین میگم که ممکنه بیاد اتاقم.
چرخید سمتم، با دیدن نگاه بهخوننشستهاش خُوف کردم؛ اما کم نیاوردم.
حقته امیرخان! کم توی این نیم ساعت من رو اذیت کردی.
یک قدم جلو اومد، بااینکه فاصلهم باهاش زیاد بود؛ اما غیرارادی یک قدم عقب رفتم و ادامه دادم:
- آخه...
با صدای فوق خشن و محکمی گفت:
- اگه میخوای همین الان به 3 نکشیده برم و جنازهی اون مرتیکه رو بندازم وسط عمارت، دوباره به حرف زدنت ادامه بده و بدون فکر شر و ور بریز بیرون، یا نه همین الانشم زیادی گفتی. بهتره برم و به اون حیوون بفهمونم که تو دوست*دخترش نیستی و حق نداره وارد اتاقت بشه ها؟
بدون اینکه برگرده یک قدم عقب رفت، اونقدر نگاهش جدی بود که برای لحظهای به صحت یا دروغ حرفش فکر کنم.
قدم بعدی رو برداشت که سریع سمتش رفتم و گفتم:
- باشه امیر شوخی کردم. این حرفا رو زدم که سربهسر تو بذارم.
سکوت کرد و حرفی نزد، بازوش رو آروم از دستم بیرون کشید و سمتِ در رفت.
نگران جلو رفتم و جلوش ایستادم. نگاهم رو به نگاهش که هنوز رنگی از عصبانیت داشت دوختم.
- کجا میری؟
- اتاقم.
- امیر!
مهربون جواب داد:
- جانم!
- از من ناراحتی؟
- نه.
- پس چرا میخوای بری؟
- نمیذارم مونا بیاد تو اتاقم.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و حرفم رو تکرار کردم:
- چرا می خوای بری تو اتاقت؟
- در رو قفل کن که کسی نیاد تو اتاقت.
چشمام رو با حرص بستم، با یک تصمیم آنی محکم زدم رو سینش که عقب رفت.
- هیچجا نمیری.
باتعجب نگاهم کرد. بیتوجه به نگاه متعجبش ضربهی بعدی رو به سـ*ـینهش زدم که دو قدم عقب رفت، متقابلاً دو قدم جلو رفتم.
و با لحنی آمیخته به حسادت گفتم:
- بری در رو قفل نمی کنم، بری نمی تونی جلوی اون دخترهی آویزون رو بگیری که نیاد توی اتاقت، بری امشب تا صبح خواب به چشمام نمیاد.
ضربهی آخر رو زدم که نشست روی تخت.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- پس همینجا بمون.
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:
- نمیرم چون از خدامه بمونم، نمیرم نه بهخاطر اینکه نمیتونم جلوی مونا وایسم و نذارم بیاد تو اتاق، نمیرم چون میخوام کنارت بمونم. پس دیگه از کسرا حرف نزن. نگو حتی صوری هم اسمت کنارِ اسمشه، نگو خب؟
اونقدر جملهی آخرش رو با مظلومیت گفت که از خودم برای گفتن اون جمله بدم اومد. چطور تونستم اون حرفا رو بزنم و انقدر اذیتش کنم؟
لبخند مهربونی به روش زدم، دستم رو نوازشگونه روی گونهش کشیدم و آروم گفتم:
- فقط لیلی و امیر بهادر، فقط.
لبخند عمیقی روی لبش نشست.
- فقط.
***
«دانایکل»
نگاهش رو از لیلی که آروم و بیدغدغه خوابیده بود گرفت. از روی تخت بلند شد و بیرون رفت، برای راحتبودن خیالش در رو هم قفل کرد و کلید رو با خودش برد. نگاهی به اطراف انداخت تا از نبودن کسی مطمئن بشه. نگاه گذرایی به دوربینمخفی که گوشهی سقف بود انداخت. بهسمتِ پلهها رفت؛ اما هنوز به پلهها نرسیده خودش رو به گوشهی دیوار تکیه داد و نگاه جدیش رو به دوربین انداخت. خوب میدونست که دوربین تا این قسمت و قسمتی که اتاقِ کامران هست دید نداره.
آرومآروم درحالیکه کمرش رو به دیوار تکیه زده بود بهسمتِ اتاق کامران رفت و در همون حال حواسش بود که کسی از اتاق بیرون نیاد.
با رسیدن به اتاق کامران، سریع دستگیره رو پایین کشید و وارد شد.
کامران با شنیدن صدای در کنجکاو برگشت که با دیدن امیر، با تعجب از جاش بلند شد.
بیتوجه به نگاه متعجب کامران، بهسمتِ مبل تکنفری گوشهی اتاق رفت و گفت:
- مأموریت عوض شده سرگرد.
سرش رو برگردوند و با شک پرسید:
- درجهت سرگرد دیگه؟
اخماش رو در هم کشید و با غیظ گفت:
- تبسم بهت گفت، آره؟
روی مبل نشست.
- نه.
عصبی گفت:
- دروغ نگو.
نگاه جدیش رو به کامران دوخت و گفت:
- لیلی گفت.
با اوقات تلخی جواب داد:
- یه چیزی بگو که بهش بخوره، لیلی!
- کسرا فهمیده و لیلی رو تهدید کرده که اگه باهاش نباشه تو رو میکشه.
کامران وحشتزده لب زد:
- چی میگی امیر؟ چطور فهمیده؟ آخه...
با کفِ هر دو دست محکم روی دستههای مبل زد و از جاش بلند شد و مقابل کامران ایستاد و گفت:
- اونی که قراره سوال بپرسه منم، نه تو. تو تعریف کن.
کامران چشماش رو با حرص بست.
- چی رو؟
- همهچیز رو.
- خب من برم.
خواستم جلوش رو بگیرم؛ اما برای لحظهای فکری به سرم زد برای همین یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- اکی برو. آخه ممکنه شب، کسرا مثل اون شب بیاد اتاقم بعد تو رو ببینه بد میشه، نه؟
دستش روی دستگیره ثابت موند. از نیمرخش کامل مشخص بود اخماش تو هم رفته.
با صدای چرخش کلید توی قفل، لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست و شیطنتم بیشتر شد. یک قدم عقب رفتم.
- آخه نه که به صورت صوری هم دوست*دخترش شدم، برای همین میگم که ممکنه بیاد اتاقم.
چرخید سمتم، با دیدن نگاه بهخوننشستهاش خُوف کردم؛ اما کم نیاوردم.
حقته امیرخان! کم توی این نیم ساعت من رو اذیت کردی.
یک قدم جلو اومد، بااینکه فاصلهم باهاش زیاد بود؛ اما غیرارادی یک قدم عقب رفتم و ادامه دادم:
- آخه...
با صدای فوق خشن و محکمی گفت:
- اگه میخوای همین الان به 3 نکشیده برم و جنازهی اون مرتیکه رو بندازم وسط عمارت، دوباره به حرف زدنت ادامه بده و بدون فکر شر و ور بریز بیرون، یا نه همین الانشم زیادی گفتی. بهتره برم و به اون حیوون بفهمونم که تو دوست*دخترش نیستی و حق نداره وارد اتاقت بشه ها؟
بدون اینکه برگرده یک قدم عقب رفت، اونقدر نگاهش جدی بود که برای لحظهای به صحت یا دروغ حرفش فکر کنم.
قدم بعدی رو برداشت که سریع سمتش رفتم و گفتم:
- باشه امیر شوخی کردم. این حرفا رو زدم که سربهسر تو بذارم.
سکوت کرد و حرفی نزد، بازوش رو آروم از دستم بیرون کشید و سمتِ در رفت.
نگران جلو رفتم و جلوش ایستادم. نگاهم رو به نگاهش که هنوز رنگی از عصبانیت داشت دوختم.
- کجا میری؟
- اتاقم.
- امیر!
مهربون جواب داد:
- جانم!
- از من ناراحتی؟
- نه.
- پس چرا میخوای بری؟
- نمیذارم مونا بیاد تو اتاقم.
با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و حرفم رو تکرار کردم:
- چرا می خوای بری تو اتاقت؟
- در رو قفل کن که کسی نیاد تو اتاقت.
چشمام رو با حرص بستم، با یک تصمیم آنی محکم زدم رو سینش که عقب رفت.
- هیچجا نمیری.
باتعجب نگاهم کرد. بیتوجه به نگاه متعجبش ضربهی بعدی رو به سـ*ـینهش زدم که دو قدم عقب رفت، متقابلاً دو قدم جلو رفتم.
و با لحنی آمیخته به حسادت گفتم:
- بری در رو قفل نمی کنم، بری نمی تونی جلوی اون دخترهی آویزون رو بگیری که نیاد توی اتاقت، بری امشب تا صبح خواب به چشمام نمیاد.
ضربهی آخر رو زدم که نشست روی تخت.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- پس همینجا بمون.
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:
- نمیرم چون از خدامه بمونم، نمیرم نه بهخاطر اینکه نمیتونم جلوی مونا وایسم و نذارم بیاد تو اتاق، نمیرم چون میخوام کنارت بمونم. پس دیگه از کسرا حرف نزن. نگو حتی صوری هم اسمت کنارِ اسمشه، نگو خب؟
اونقدر جملهی آخرش رو با مظلومیت گفت که از خودم برای گفتن اون جمله بدم اومد. چطور تونستم اون حرفا رو بزنم و انقدر اذیتش کنم؟
لبخند مهربونی به روش زدم، دستم رو نوازشگونه روی گونهش کشیدم و آروم گفتم:
- فقط لیلی و امیر بهادر، فقط.
لبخند عمیقی روی لبش نشست.
- فقط.
***
«دانایکل»
نگاهش رو از لیلی که آروم و بیدغدغه خوابیده بود گرفت. از روی تخت بلند شد و بیرون رفت، برای راحتبودن خیالش در رو هم قفل کرد و کلید رو با خودش برد. نگاهی به اطراف انداخت تا از نبودن کسی مطمئن بشه. نگاه گذرایی به دوربینمخفی که گوشهی سقف بود انداخت. بهسمتِ پلهها رفت؛ اما هنوز به پلهها نرسیده خودش رو به گوشهی دیوار تکیه داد و نگاه جدیش رو به دوربین انداخت. خوب میدونست که دوربین تا این قسمت و قسمتی که اتاقِ کامران هست دید نداره.
آرومآروم درحالیکه کمرش رو به دیوار تکیه زده بود بهسمتِ اتاق کامران رفت و در همون حال حواسش بود که کسی از اتاق بیرون نیاد.
با رسیدن به اتاق کامران، سریع دستگیره رو پایین کشید و وارد شد.
کامران با شنیدن صدای در کنجکاو برگشت که با دیدن امیر، با تعجب از جاش بلند شد.
بیتوجه به نگاه متعجب کامران، بهسمتِ مبل تکنفری گوشهی اتاق رفت و گفت:
- مأموریت عوض شده سرگرد.
سرش رو برگردوند و با شک پرسید:
- درجهت سرگرد دیگه؟
اخماش رو در هم کشید و با غیظ گفت:
- تبسم بهت گفت، آره؟
روی مبل نشست.
- نه.
عصبی گفت:
- دروغ نگو.
نگاه جدیش رو به کامران دوخت و گفت:
- لیلی گفت.
با اوقات تلخی جواب داد:
- یه چیزی بگو که بهش بخوره، لیلی!
- کسرا فهمیده و لیلی رو تهدید کرده که اگه باهاش نباشه تو رو میکشه.
کامران وحشتزده لب زد:
- چی میگی امیر؟ چطور فهمیده؟ آخه...
با کفِ هر دو دست محکم روی دستههای مبل زد و از جاش بلند شد و مقابل کامران ایستاد و گفت:
- اونی که قراره سوال بپرسه منم، نه تو. تو تعریف کن.
کامران چشماش رو با حرص بست.
- چی رو؟
- همهچیز رو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: