کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,231
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
تلفن رو قطع می‌کنم، مامان که منتظر ایستاده بود نگاهم می‌کرد می‌پرسه:
- کی بود‌ نورا؟ چی گفت؟
- همکار بابا، گفت بابا حواس پرت شده، گفت کارای عجیب غریب می‌کنه..
بی‌تفاوت روی مبل می‌نشینه:
- عوارض بالا رفتن و سن و ساله، چه میشه کرد پیری دیگه..
بغض دردناکم رو قورت میدم:
- یعنی چی که عوارض پیریه؟ مامان می‌شنوی دارم میگم بابا حواسش پرت شده، مسیرا رو اشتباه میره، اصلا واست مهم هست؟
ابروهای باریکش رو بالا می‌بره:
- امروز چتون شده شماها هی می‌پرین به من؟ معلومه که برام مهمه، این‌که این همه شلوغ‌کاری نداره می‌برمش دکتر دوا دارو میده خوب میشه..
عصبی بلند میشم و به سمت اتاق میرم:
- می‌بینم چقدر برات مهمه، لازم نکرده تو ببریش دکتر، خودم می‌برم. تو نمی‌خواد کاری واسه بابا کنی..
- چه روزی شده امروز، خدایا منو مرگ بده راحت شم، ببینم تو اصلا چرا امروز سرکار نرفتی موندی خونه منو دق بدی؟
وارد اتاق میشم و بلند دادمی‌زنم:
- چون مرخصی‌ام، خیر سرم گفتم امروز خونه بمونم استراحت کنم. ناراحتی جمع کنم برم؟
روی تشکم دراز می‌کشم و با حرص سرمو توی متکا فشار میدم:
- خدایا بسه..
کل روزم با گریه و سردرد وحشتناک داشت سپری می‌شد. دلم پُر بود از جای نامشخصی، شاکی بودم از شخص نامعلومی، کاش این روزها زودتر می‌شد تا می‌فهمیدم که توی سرنوشتم یه روز خوب به اسمم ثبت شده یانه؟ حداقل به امید اون روز منتظر دوام می‌اوردم و می‌جنگیدم.
بازهم صدای در و زنگ بلبلی وحشتناکی که قطع نمیشد، توی تاریک و روشن فضای خونه دنبال کلید لامپ می‌گردم، تلو می‌خورم و دستم روی کلید فشار میدم‌، به سمته در میرم.
- کیه؟
- نورا باز کن منم..
صدای حمید بود، در رو باز می‌کنم و به چشم‌هایی که برخلاف همیشه اصلا خونسرد نبود نگاه می‌کنم، انگار آماده باش بود کمین کرده بود که یه کوله بار سوال تحویلم بده:
- تو می‌دونی چندبار بهت زنگ زدم پیام دادم؟ هیچ موبایلتو نگاه کردی، رفتم سرکار گفتن امروز نرفتی، جلوی در اومدم اینجا دوساعته پشته درم، ببینم اصلا مادرت کجاست؟
هنوز مغزم در حال ریکاوری بود، می‌خواستم با به توچه‌ای جوابش رو بدم که یادم اومد دیشب باهم نامزد کردیم، انگار اوضاع و احوال من باید براش مهم می‌بود.
لب خشکم رو تر می‌کنم:
- حالم خوب نبود، خواب بودم..مامانم نمی‌دونم کجاست، یعنی نفهمیدم کِی رفت..
عصبی قدمی به داخل برمی‌داره و مشکوک نگاهم می‌کنه:
- چرا حالت خوب نبود؟ گریه کردی؟
قدم معکوسی برمی‌دارم:
- سردرد داشتم، گفتم که خواب بودم، گریه کجا بود؟
دست داخل جیب شلوارش فرو می‌بره طلب‌کار میگه:
- باشه جمع کن بریم بیرون..
- چی رو جمع کنم، برای چی؟
- برای این‌که حرف بزنیم.
بی حوصله سرخم می‌کنم:
- خب همین‌جا حرف بزنیم.
عصبی تکرار می‌کنه:
- خب همین‌جا حرف بزنیم؟
هوفی زیر لب می‌گم:
- باشه، تمام، باشه، برو تو ماشین تا اماده بشم بیام..
در حالی که به سمت دستشویی میرم نگاهش می‌کنم و میگم:
- برو گفتم میام دیگه..
با صدای بسته شدن در آب سرد رو به صورتم می‌پاشم، فقط تو این وضعیت حضور حمیدرضا رو کم داشتم. حوصله ارایش و بزک دوزک رو اصلا نداشتم، مهم نبود چطور به چشمش می‌اومدم فقط می‌خواستم این کار رو تموم کنم. به صورت سرخ و چشم ‌های ریز و متورمم نگاه می‌کنم و دستی به ابروهای خیس و نامرتب می‌کشم، ژاکت سیاه و گشادم رو همراه شال همرنگش می‌پوشم. از خونه بیرون می‌زنم..
سوار ماشینش میشم، سرمای هوا زیادنبود اما دندون‌هام روی هم ضرب گرفته بود، دستم رو به سمت فن می‌برم:
- بخاریت روشن نیست؟
درجه بخاری رو زیاد می‌کنه، سرعتش رو کم می‌کنه:
- چت شده، تو امروز؟ حالت خوبه؟ بریم دکتر؟
دستم رو توی بغـ*ـل جمع می‌کنم عصبی خودم رو جمع می‌کنم :
- نخیر چیزیم نیست، راهتو برو..
- کجا برم؟
همین سوالش کافی بود تا جرقه‌ی خشم تو مغزم روشن بشه بی اختیار می‌غرم:
- کجا بری؟من چه بدونم کجا بری؟ خودت اومدی دنبالم خودت‌ گفتی بریم بیرون، این چه سوالیه اخه ازم می‌پرسی؟
ترمز محکمی می‌گیره و به سمتم برمی‌گرده عصبی می‌پرسه:
- چته تو؟ ها چته؟
بلندتر از قبل می‌غرم:
- من چمه؟ تو داری سر به سرم می‌ذاری، مسخرم می‌کنی، نه بذار من بپرسم تو چته؟
سرش رو از قبل نزدیک تر می‌کنه:
- من چیزیم نیست، اما من که می‌دونم چته..
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با حرص پوزخندی می‌زنم:
    - بگو چمه؟ دوست دارم بشنوم، بگو دردم چیه؟
    دستش رو تیک وار تکون می‌ده صدای گرفته و خش‌دارش رو از حنجره بیرون می‌فرسته:
    - دردت این‌که نمی‌تونی تحملم کنی، نمی‌تونی قبولم کنی، دردت این‌که من این‌جام، نمی‌تونی منو ببینی، نمی‌تونی منو هَض کنی، نورا فکر می‌کنی نمی‌فهمم از من خوشت نمیاد؟ فکر نمی‌کنی نمی‌فهمم ازم متنفری، منی که اینجام به همه‌ی این چیزا فکر کردم. من فقط از یه فرصت می‌خوام با لج بازی بدخُلقی فرصت منو نسوزون..
    درمونده می‌خندم گره مشتش رو اروم باز می‌کنه.
    به بیرون نگاه می‌کنم و میگم:
    - چرا فکر می‌کنی مشکل من تویی؟ واقعا فکر می‌کنی قبولت نکردم؟ روی چه حسابی داری این حرف رو می‌زنی؟
    - این اداهات، رفتارت بامن..
    توی حرفش می‌پرم:
    - تو این مشکلاتی که من توش دستو پنجه نرم می‌کنم، اتفاقا هضم تو این وسط راحت ترین کار ممکنه، ببین نمی‌خوام اذیتت کنم ولی اتفاق‌هایی که داره اطرافم می‌افته روی من تاثیر می‌ذاره.
    به سمتش برمی‌گردم و خوب توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم و ادامه میدم:
    - نمی‌تونم بهت بگم تو چه وضعی هستم، سعی نکن سرازکارم دربیاری، اگه یه روزی خودم خواستم بهت میگم..
    - شاید تونستم کمکت کنم؟
    - نه، از این به بعد بذار دور خودمون یه حصار بکشم. هیچ وقت بیرون حصار دنبالم نیا، منم از اون بیرون هیچ چیزی رو باخودم داخل نمیارم.
    سیب گلوش بالا پایین میره، انگار بهش برخورده اما با تایید سری تکون میده دوباره حرکت می‌کنه. از خودم راضی بودم، رک و راست تکلیف خودم رو روشن کرده بودم. حدو مرزی که گذاشته بودم قطعا به نفع خودش بود، بیشتر از همه به نفع این رابـ ـطه از نو شکل گرفته ..
    با کمی پیچ و تاب خوردن توی خیابون‌های شلوغ مرکز شهر کنار کافه‌ای متوقف میشه.‌ ساکت بود و شاید هم از دستم عصبی و شوکه، توی محوطه شن‌ریزی شده پشت سرش حرکت می‌کنم. برای لحظه به سمتم برمی‌گرده و می‌پرسه
    - کجا بشینیم؟
    به سمت آلاچیقی که کنار حوضچه بود بزرگ آبی بود میرم. روی راحتی تک نفره چرم می‌نشینم. روبه روم می‌نشینه. برای رها شدن از این جو سنگین ناچار می‌پرسم:
    - می‌خوای یکم از کارت بگی؟
    خم ابروهاش شدید‌تر میشه:
    - چی مثلا؟
    - اینکه دقیقا چه کاری می‌کنی، از شغلت راضی هستی یانه؟
    بی توج به سوالم مِنو رو به سمتم می‌گیره:
    - چی می‌خوری؟
    بدون اینکه نگاه کنم منو روی میز هول می‌دم:
    - چایی، نبات هم میخوام.
    با دادن سفارش، به سمتم می‌چرخه:
    - پرسیدی از کارم راضی هستم؟
    بی حوصله جواب میدم:
    - آره فکر کنم همینو پرسیدم.
    نگاهش به اطراف می‌چرخونه انگار دنبال چیزی می‌گرده:
    - راضی که نیستم، ولی بد نیس، خوبه خداروشکر از وقتی که یادمه خودمو تو اهن قراضه و ماشین‌های از رده خارج شده پیدا کردم. نگاه به اسم و رسمش نکن درسته کلاس کاریش پایینه ولی کلی مسئولیت رو دوشمه، یه جورایی با دولت دارم همکاری می‌کنم.
    دستم رو زیر چونم می‌ذارم، چطور بایداین مکالمه‌ی کِسل کننده رو ادامه می‌دادم. بلاخره روی صندلیش ثابت میشه‌‌ دست از دید زدن اطراف برمی‌داره:
    - انگشتری نشونتو دوست نداشتی؟
    از سوالش جا می‌خورم:
    - نه، خیلی دوستش داشتم، چطور؟
    - اخه تو دستت ندیدمش، فکر کردم دوستش نداری، اگه بخوای می‌تونی عوض کنی؟
    با عجله کیفم رو برمی‌دارم و در حالی که مشغول گشتن میشم جواب میدم:
    - نه، اصلا واقعا خوشم اومد ازش، نمی‌دونم چطور یادم رفت بندازمش. موقع اومدن چون عجله داشتم تو کیفم گذاشتم..
    با تندی انگشتر رو از توی انگشتم جا میدم و نفس راحتی می‌کشم:
    - ایناهاش، خداروشکر یه لحظه ترسیدم فکر کردم گمش کردم.
    با آوردن سینی چای، تی‌بگ رو از توی جلدش بیرون می‌کشم و توی قوری اب جوش می‌اندازم.
    - توچی؟
    با سوال ناگهانیش سرم رو بلند می‌کنم و متعجب می‌پرسم:
    - من چی؟
    - از کارت راضی هستی یانه؟
    پوزخندی می‌زنم و بی تفاوت شونه‌ام رو تکون میدم:
    - نه، اصلا. تحمل فضای بیمارستان سخته، مخصوص دیدن بیمارها..
    - پس چرا داری کارمی‌کنی؟
    جوابش برای خودم واضح بود، دلیل اولم بخاطر پس گرفتن خونه بود و دلیل بعدم بخاطر فرار از فضای متشنج خونه بود، جای امنی که برای چند ساعت می‌تونستم از همه چیز دور باشم. فنجون سفید چینی رو به سمتش می‌گیرم:
    - نمی‌دونم..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - اگه بهت بگم دوست ندارم کار کنی..
    توی حرفش می‌پرم:
    - لابد از اون دسته مردایی هستی که دوست ندارن زن‌هاشون بیرون خونه کار کنن؟
    نیمچه لبخند پلیدش باعث چین خوردگی کنار چشمش میشه:
    - آره دقیقا از اون دسته مردام..
    - داری نا امیدم می‌کنی!
    - شوخی کردم، ولی می‌خواستم باهات یه معامله کنم..
    - چه معامله‌ای؟
    چوب نبات زعفرونی رو توی چای می‌چرخونه:
    - این‌که نری سر کار، من یه مبلغی رو ماهانه به حسابت واریز می‌کنم.
    لبم بی اختیار کج میشه، به چشم‌های ریزش که قصد داشت وسوسه توی دلم بندازه نگاه می‌کنم:
    - چه پیشنهاد سخاوتمندانه‌ای، ولی من فقط برای پول سرکار نمی‌رم!
    - پس برای چی میری؟
    کمی از چاییم می‌خورم:
    - نمی‌تونم بگم، دلایل شخصی خودمو دارم. به نظر من بهتره تو این مدت که باهمیم یکم صبور باشی، وقتی این‌جوری می‌ری روی دور تند فقط بهم استرس می‌دی..
    - تا کِی قرار اینقدر مرموز رفتار کنی؟
    ابروهام به هم گره می‌خوره و معترض می‌پرسم:
    - چرا با خودت فکر می‌کنی که من مرموزم؟
    - چون هستی، کلی سوال ازت دارم ولی می‌دونم قرار نیست هیچ‌وقت جواب هیچ‌کدومش رو بدونم، چون می‌دونم بهم نمی‌گی..
    فنجونم رو رها می‌کنم:
    - چی میشه یکم صبور باشی، من قرار نیست چیزی رو ازت مخفی کنم. رسما امروز روز اوله که این‌جوری راحت روبه روی هم نشستیم، چرا سعی نمی‌کنی اول من رو بشناسی؟
    نگاهش رو ازم می‌گیره و آروم زیر لب می‌گـه:
    - باشه، هرچی که تو بخوای..
    به ظاهر داشت همراهیم می‌کرد، اما حسم می‌گفت بیش از حد سعی می‌کرد سر از کارم در بیاره، انگار تردید داشت و شک رو از توی چشم‌هاش می‌خوندم، از گذشته خودم ترسی نداشتم اما نقطه‌‌های تاریک زندگی من از پیدا شدن ساک دلارها شروع شد.از دو دسته شدن خونودام، از رفتارهای عجیب هرکدومشون که دیر یا زود توی زندگی منم هم قرار بود تاثیر بذاره. فهمیدن همین چیزهای به ظاهر ساده توی ذهنش علامت سوال‌های بیشتر و بیشتری درست می‌کرد. توضیح اتفاقات اخیری که برای خونوادم افتاده بود گفتنش برای من سخت بود‌، بیشترین ترسم این بود که ظاهر با پوشال ساخته خونوادم روزی برملا بشه‌، اما اگه می‌فهمید توی ذهن یا زبونش چه صفت و لقبی برای هرکدومشون در نظر میگرفت؟ حروم خور، دزد، معتاد، عیاش، بی عار، بی انصاف..
    قرار اولمون کوتاهیش به تایمش اندازه‌ی خوردن یک فنجون چای بود، موقع برگشت به خونه حرف خاصی ردو بدل نشد اما موقعی که پیاده شدم، بخاطر سوالی که ذهنم رو آزار می‌داد برگشتم و خم شدم ضربه‌ای به شیشه ماشین زدم.
    شیشه‌ی رو پایین کشید توی تاریکی فضا کوچه صورتش مشخص نبود‌.
    - تو سیگار می‌کشی؟
    با مکث جواب میده:
    - چطور؟
    دستم روی لبه پنجره ماشین تکیه میدم:
    - آخه هر سِری سوار ماشینت شدم حس کردم بوی سیگار میده.
    - نمی‌دونم، شاید چون کارگرهامو با ماشین خودم جابه جا‌.‌.
    حرفش قطع می‌کنه و با شرمندگی جواب میده:
    - اره گاهی اوقات، می‌کشم.
    - گاهی اوقات؟
    وقفه‌اش طولانی میشه:
    - هر روز..
    شب بخیری زیرلب می‌گم و به سمته خونه میرم. هنوز در حیاط بسته نشده که پیامکش رو دریافت می‌کنم.
    - شاید الان ازم بدت بیاد، ولی نمی‌خواستم بهت دروغ بگم.
    لبخندی می‌زنم. و با عجله می‌نویسم:
    - ممنون که راستش رو گفتی.
    *****
    توی محوطه‌ی بیمارستان می‌ایستم و بادیدن بابا که لنگان لنگان به سمتم میاد با سرعت به پیشوازش میرم.
    - بابا چرا اینقدر دیر کردی، الان این دکتره میره؟
    - سرویس داشتم باباجان، نمی‌شد ول کنم به امون خدا..
    به سمته درب شیشه‌ای دودی که خودکار بازو بسته میشه راهنماییش می‌کنم.
    - دکتر خیلی خوبیه، تو هفته یک بار فقط میاد بیمارستان به زور نوبت گرفتم، خدا کنه نرفته باشه..
    - هی می‌گم چیزی نیست، بیخود داری شلوغش می‌کنی..
    ژاله با دیدنمون از ته راهرو به سمتمون می‌دوه:
    - سلام حاج آقا، خدا بَد نده خوب هستین ایشاالله؟
    بابا سری تکون میده:
    - سلام دخترم، خوبم والا از دیشب این بچه نمی‌دونم چرا افتاده به جون من، که الا و بلا باید بیای بیمارستان برای چکاب، بخاطرش کارو زندگی رو تعطیل کردم اومدم این‌جا..
    ژاله لبخندی می‌زنه موهای شرابیش رو زیر مقنعه مخفی می‌کنه:
    - عیبی نداره، همش به خاطر سلامتی خود شماست. چی از این مهم‌تر، الان این مریض بیاد بیرون نوبت شما میشه‌. نگران نباشید زیاد وقتتون نمی‌گیره.
    چند دقیقه‌ای می‌گذره، تا اخرین بیمار از اتاق بیرون بیاد، ژاله در حالی که با عجله بابا رو به سمته اتاق می‌بره:
    - تو نیا..
    دوباره سرجای قبلم برمی‌گردم و ثابت می‌ایستم. با برگشت ژاله مضطرب می‌پرسم:
    - چی شد؟
    - گفتم نیای بابات راحت باشه، نترس با دکتر هماهنگ کردم، گفتم که در جریان نیست الانم یه پرسشنامه رو باید جواب بده بعد براش ازمایش می‌نویسه‌‌، ایشالله که چیزی نیست.
    روی صندلی سرد استیل می‌نشینم، چشم به در سفید اتاق روبه رو چشم می‌دوزم، کمی با تاخیر بابا از اتاق خارج میشه. مثله فنر از جام می‌پرم.
    - چی شد بابا؟ دکتر چی گفت؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دستی به موهای کم پشت و پریشونش می‌کشه و دفترچه بیمش رو توی جیب شلوارش می‌ذاره:
    - هیچی، باید برم ام ار ای و ازمایش خون..
    دنبالش راه می‌افتم:
    - خب الان تو داری کجا میری؟
    - دارم میرم سرکار. سرویس دارم.
    - ای بابا، ام آر ای چی میشه؟
    متوقف میشه و کلافه نگاهم می‌کنه:
    - نورا جان کچلم کردی، دکتر گفت باید ناشتا باشم. این بیمارستان که دستگاه ام ار ای نداره. باید برم میرعماد، فردا صبح میرم اونجا کارمو انجام میدم. الانم اگه اجازه بدی برم به کارو بارم برسم.
    دستم رو توی جیب روپوشم فرو می‌برم:
    - خب بابا چرا عصبی میشی، یعنی سوال هم ازت نپرسم!
    نگاهی به سرتاپام می‌اندازه:
    - می‌خوای بیرون منتظر بشم، برسونمت خونه؟
    - نه نمی‌خواد. خیلی معطل میشی، برو به سلامت.
    با خداحافظی ازش جدا میشم به سمته ساختمان شرقی بخشی که خودم توش مشغول کار بودم برمی‌گردم.
    ****
    روی جدول سنگی کنار پیاده رو اروم پایین می‌پَرم وبه حوریه که مشغول صحبت کردن با موبایل بود و با قدم‌های تندو تیزش به سمتم می‌اومد کلافه نگاه می‌کنم.
    به محض نزدیک شدن با حرص می‌توپم:
    - بدو دیگه، دوساعته معطلم کردی اتوبوس رفت..
    لبخند دندون نمایی می‌زنه و چتری های بلوندش رو پشت گوش‌هایش کنار می‌زنه:
    -جون بابا چه عصبانی، فدای سرت برات اسنپ می‌گیرم!
    با دیدن صورت خندون و سرخوشش، دستم رو توی جیب ژاکتم مشت می‌کنم و قدمی معکوس برمی‌دارم:
    - لازم نکرده، الان یه اتوبوس دیگه میاد. زود باش بگو چی شده، می‌دونی چقدر نگران شدم وقتی اونجوری زنگ می‌زنی آدمو هول می‌کنی، عین ادم پشت تلفن بگو چه خبر شده؟
    همراه با من به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمی‌داره و با خوشحالی دست‌هاش رو دور بازوهام حلقه می‌کنه:
    - نمی‌شد خب، خبر به این مهمی رو که ادم پشت تلفن نمیگه، دیوونم مگه...
    - الان که این‌جایی، خیلی خوب بگو؟
    روی نیکت اهنی ایستگاه می‌نشینم. کنارم ولو میشه موبایلش رو به سمتم می‌گیره:
    - سوپرایز...
    با پخش شدن فیلم توی صفحه موبایل چشمم رو ریز می‌کنم و سرم رو نزدیک می‌کنم. نمایی از بخشی رستورانی که حوریه و آرمان روبه روی هم ایستاده بودنم و صدای سوت تشویق جمعیت چندین نفره‌ای دورشون با زانو زدن آرمان فضا رو منفجر می‌شه.
    لبم بی اختیار کج می‌شه ونگاهم رو از صفحه می‌گیرم:
    - این داره چی‌کار می‌کنه، ازت خواستگاری کرد؟!
    مفتخر لبخندی می‌زنه و انگشتر تک الماس که توی انگشت‌های ظریفش بود به صورتم نزدیک می‌کنه. طوری که انگار قصد داشت با همان الماس تراش خورده و تیزش چشمم رو از کاسه در بیاره.
    دستش رو کنار می‌زنم و متعجب می‌پرسم:
    - چی، عقد کردین؟!
    خنده‌اش مثله توپ شلیک میشه وضربه به شونم می‌زنه:
    - نه دیوونه چه عقدی، هنوز که رسمی نیومده خواستگاریم این فرمالیته بود، وای دیدی بلاخره چطور به زانو در اوردمش. می‌دونستم اخرش مخشو می‌زنم بیاد منو بگیره، می‌دونی همین فیلممون دیشب چندهزارتا بازدید داشته کل اینستارو ترکونده، به خاک اقاجون اگه روحم خبر داشت می‌خواد ازم خواستگاری کنه، ولی عوضی با سیا و عطا هماهنگ کرده بود..
    نگاهم رو از انگشترش می‌دزدم و می‌پرسم:
    - چطور شد ازت خواستگاری کرد؟ اون که اصلا تو این فازا نبود..
    - یه کوچولو ترفند زدم یه کاری کردم حسودیش گل کنه، گفتم نورا داره از من زودتر ازدواج می‌کنه و چقدر من‌گـ ـناه دارم و این حرف‌ها، اون طفلکم حق داشت گفت یکم تو کارم مشکل پیش اومده، ضرر کردم فعلا نمی‌تونم پاپیش بذارم، گفته بودم چرا چند روزه تو خودشه و پَکره نگو عشقم چقدر تو فشاره!
    - خب؟
    شونه‌ای با بی‌تفاوتی تکون می‌ده:
    - خب که یکم کمکش کردم، کارش راه بیفته از یه طرفی‌ام خودمو بهش ثابت کردم یه شبه از زمین تا اسمون عوض شد باورت میشه؟
    - منظورت چیه حوریه، چه کمکی؟
    - چقدر خنگی کمک مالی دیگه، یه موقع نری بذاری کف دست مامان، بفهمه تیکه بزرگم گوشمه..
    متعجب می‌پرسم:
    - با چه پولی؟ مگه تو پول داشتی؟
    - اره خب از سهم اولی که از مامان گرفتم، به مقدارشو که خرج خودم کردم مابقیشم بلااستفاده تو حسابم بود. ببینم نورا تو که به مامان نمی‌گی؟
    با صدای ترمز اتوبوس با عجله بلند میشم.
    - معلومه که نه، ولی ای کاش یکم قبلش فکر می‌کردی..
    سوار اتوبوس می‌شم و توی شلوغی جمعیت گوشه‌ای می‌ایستم. حوریه محکم میله رو می‌گیره و روبه روم می‌ایسته و شاکیانه می‌پرسه:
    - برای چی قبلش فکرمی‌کردم، من به اندازه تخم جفت چشم‌هام به ارمان اعتماد دارم، بهش قرض دادم قرار شده دوماهه بهم برگردونه.
    اروم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - خدا کنه.
    مرموز نگاهم می‌کنه:
    - ببینم تو فکر کردی من مثله سهراب اسکلم؟
    - ول کن حوریه من که چیزی نگفتم..
    باموج جمعیت جابه جا میشه، عصبی چتری‌هاش رو کنار می‌زنه و بلند می‌غره:
    - خانمم می‌بینی که جا نیست، واسه چی هول می‌دی؟ بیا تو دهن من. عجب آدم‌های بی فرهنگی پیدا میشن‌ها..
    زن میانسال چپ چپ نگاهش می‌کنه:
    - ناراحتی تاکسی دربست می‌گرفتی..
    خودم رو عقب می‌کشم:
    - ولش کن حوریه، جوابشو نده..
    کیف چرم پلنگیش رو توی بغلش فشار می‌ده:
    - می‌خوام امشب با موسی صحبت کنم. تصمیم آرمان این دفعه جدیه، ازم خواسته که خونواده‌ها باهم آشنا بشن..
    با تایید سری تکون میدم، به چشم‌های روشنش خیره می‌شم که پر از هیجان و امید و آرزو بود. خدامی‌دونست چی توی دلش داشت می‌گذشت!
    *****
    سینی گرد استیل که توش سه تا استکان کمرباریک توش خودنمایی می‌کرد روبه روم قرار می‌گیره، بابا صدای تلوزیون رو تا اخر بالا بـرده بود و اخبار در حال پخش بود، حوریه شاکی دست به کمر روبه روش ایستاده بود و با حرص آدامس می‌جویید.
    مامان کلافه چند بار کنترل تلوزیون رو که باطری خالی کرده بود رو به زمین می‌کوبه، در نهایت از جاش بلند میشه و دکمه خاموش تلوزیون رو محکم فشار می‌ده و انگشت تهدیدش رو به سمته بابا می‌گیره:
    - دو دقیقه به حرف بچه گوش کن..
    بابا پاهاش روی هم می‌اندازه و چاییش رو توی نعلبکی خالی می‌کنه و یک نفس بالا می‌ره:
    - از اول گفتم به من ربطی نداره.
    صدای مامان بالا می‌ره:
    - چی چی رو به تو ربطی نداره؟ ها؟ مگه این دختر بچه‌ی تو نیست؟ نمی‌خوای براش پدری کنی؟
    بابا- پدری می‌کنم اما تو خونه‌ی خودم، من که بهش نه نگفتم، خواستگار داره باشه قبول هرکی هست در خونم به روش بازه..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه با حرص پاهاش به زمین می‌کوبه:
    - مامان توروخدا ببین داره چی می‌گـه، بابا جان یارو که خبر نداره خونه زندگی ما این‌جاست، اگه بفهمه بارشو می‌ذاره رو کولش میره‌.
    بابا بی تفاوت هورتی از چاییش می‌خوره:
    - خب بره.
    حوریه مغموم جلوش زانو می‌زنه:
    - بابا جان بخدا فقط یه ساعت میریم خونه بالاشهرمون، یه دست کت شلوار مارک تنت می‌کنم خونواده طرف میان اصلا هم لازم نیست حرف خاصی بزنی، اگه هم از کارو بارت پرسیدن فقط یه کلام بگو تو کار صادرات وارداتی همین. جون من این کار سختیه؟
    بابا- من دروغ نمیگم، بیا برو ردکارت بچه جون..
    حوریه با حرص تو موهاش چنگ می‌زنه:
    - تورو روح اقای خدابیامرزت، بخاطر من؟ یه بار فقط دروغ بگو. پای آبروی من در میونه، تو که نمی‌خوای من تا آخر عمرم مجرد بمونم؟ بعد سی سال نیمه‌ی گمشده خودمو پیدا کردم حیفه بخدا از دستش میدم، میام تو همین خونه موهام بیخ ریشتون میشم تا وقتی که موهام مثله دندونام سفید بشه. حالا ببین کی گفتم..
    بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می‌اندازه:
    - نورا بیا برو تلوزیون روشن کن.
    مامان که حسابی توپش پره جواب می‌ده:
    - الان مرغت یه پا داره؟ این طفل معصوم چه گناهی داره آخه مرد مومن، یکم بهش حق بده طرف این بچه تو همون منطقه دیده تو همون خونه‌ها دیده. نمی‌تونه با اون همه دک و پوز برش داره بیاره این سر شهر تو این بیغوله، تو یرخی آباد ندیدتش که بیاد تو یرخی آباد خواستگاریش. حداقل به عنوان یه راهی جلوی پاش بذار
    بابا- صداقت، بهش بگو صداقت داشته باش.
    حوریه اشکش همراه ریمل سیاهش روی صورتش جاری میشه:
    - ببین حالا کی رگمو می‌زنم، بخدا می‌زنم یه بلایی سر خودم میارم. چقدر من بدبختم آخه خدایا..
    بابا سکوت کرده بود، با ارامش حرف‌هاشون رو گوش می‌کرد، نه عصبی بود نه ناراحت، انگار از خودش اعتماد داشت. می‌دونست که قرار نیست هیچ‌وقت این‌کارو انجام بده.
    حوریه زار زار گریه می‌کرد و مامان یک ریز غر می‌زد، از هر دری وارد می‌شد تا احساساتش رو تحـریـ*ک کنه، موسی فقط جلوی این نگاه‌ها حرف‌های پر سوز و گداز یکبار تسلیم شده بود این‌بار قصد تسلیم شدن نداشت.
    صدای زنگ در میون مجادله و بحث‌ها بلند میشه.
    مامان که روی بابا چنبره زده بود درحال شستشوی مغزش بود اشاره ای به من می‌کنه و میگه:
    - تو چرا نشستی سرجات تکون نمی‌خوری، بیا برو در وا کن ببین کیه!
    بی حوصله ازم جام بلند میشم زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - منو زاییدی فقط در خونه برات وا کنم..
    چادر رو از روی نرده‌ها برمی‌دارم و اروم از پله ها پایین میرم.
    به محض باز شدن در به چند شاخه گل نرگسی که توی دست‌های سیاه و روغنی حمیدرضا بود نگاه می‌کنم، و بعد نگاهی به سرتاپاش می‌اندازم. لباس سرمه‌ای رنگ کار توی تنش بود و خستگی از سرو روش می‌بارید. حتی از صدای خش دار و بی جونش:
    - داشتم می‌رفتم خونه، گفتم یه سر بیام ببینمت.
    دسته گل رو به سمتم می‌گیره، لبخندی می‌زنم و اروم میگم:
    - لازم نیست هرسری که میای دیدنم برام گل بیاری..
    به چهارچوب در تکیه میده، قصد ورود نداشت دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشه:
    - مهمون دارین؟
    سر برمی‌گردونم، به خونه نگاه کوتاهی می‌اندازم شرمنده از صدای جروبحث سر خم می‌کنم:
    - نه، خودمونیم..
    - کاش می‌تونستم بدزدمت، بدون اینکه کسی چیزی بفهمه..
    سربلند می‌کنم، از حرفش جا خورده بودم. شونه‌ای تکون می‌دم و اشاره‌ای به خونه می‌کنم:
    - تو اگه همین الانم منو بدزدی، کسی اون تو متوجه نمی‌شه.
    قدمی به عقب برمی‌داره و نگاهی به سرکوچه می‌اندازه:
    - بیا بریم..
    - چی؟
    - بیا بریم یه چرخی بزنیم حال و هوات عوض شه.
    با تردید نگاهش می‌کنم که دوباره میگه:
    - نترس قرارنیست بدزدمت، زود برمی‌گردونمت خونه..
    چادرم روی سرم می‌اندازم:
    - آخه لباسم مناسب نیست..
    - مگه لباس من مناسبه، زود باش دیگه..
    نمی‌دونم چرا اما وسوسه‌ام کرده بود، نگاهی به خونه می‌اندازم در رو نیمه باز می‌ذارم و پشت سرش می‌دَوم، فقط کافی بود کسی توی کوچه با این وضع می‌دید‌. هیجان زده سوار ماشین میشم.
    با عجله سوییچ رو می‌چرخونه و دنده عقب می‌گیره، دستم روی چادرم که مدام روی سرم سُر می‌خوره نگه می‌دارم:
    - زود برگردیم‌ها، بابام بفهمه خیلی بد میشه.
    سرعتش رو زیاد می‌کنه، صدای موزیک قدیمی از توی سیستم پخش میشه. هنوز باورم نمی‌شه که همچین حماقتی کرده بودم. اگه واقعا منو می‌دزدید چی؟!
    پوزخندی به افکار بی دروپیکرم می‌زنم.
    با گذشتن از کوچه پس کوچه‌ها و رسیدن به خیابون اصلی سرعتش کم میشه، نیم نگاهی بهم می‌کنه:
    - شدی مثله روز اولی که دیدمت..
    دسته‌ی نرگس‌ها رو به دماغم نزدیک می‌کنم و بو می‌کنم بی دلیل بحث رو عوض می‌کنم:
    - خیلی خسته‌ای..
    - خیلی معلومه؟
    به معنای تایید چشمم رو بازو بسته می‌کنم و میگم:
    - چرا اومدی پیشم، وقتی می‌تونستی بری خونه راحت بخوابی..
    - نه دیگه اگه می‌رفتم خونه که راحت نمی‌خوابیدم.
    شیشه‌ی رو پایین می‌کشم تا هوای سرد توصورتم بخوره، چند لحظه می‌گذره با ضربه‌‌ی ارومی که به شونم می‌خوره به سمتش می‌چرخم.
    - یکم باهام حرف بزن..
    درخواستش کمی غیرمنتظره بود، چه حرفی برای گفتن داشتم:
    - من حرفم نمیاد، خودت یه چیزی بگو..
    دوباره به سمته محله دور می‌زنه، منتظر نگاهش می‌کنم تا به حرف بیاد.
    دستش رو از دور فرمون قفل می‌کنه:
    - نمی‌دونم چرا جدیدا چیز زیادی از مادر خدابیامرزم یادم نمیاد، یه دوسه تا خاطره تو ذهنم مونده، می‌ترسم همونم یادم بره..
    - چی ازش یادته؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    متفکر به روبه رو نگاه می‌کنه و میگه:
    - زنگوله پای تابوت بودم، خداوکیلی سرپیری نمی‌دونم چه حکمتی بود به دنیا اومدم، واسه همین کمتر از بقیه برادرخواهرام پدرومادرمو دیدم، تنها چیزی که از مادرم یادمه این بود که مدام می‌گفت شبیه آقاتو عِمران نباش. نصیحت یا وصیت هرچیزی بود بهش گوش کردم، هرکاری که عمران می‌کرد خلافشو انجام می‌دادم که شبیهش نباشم. الان که بهش فکر می‌کنم می‌فهمم چرا این حرف رو می‌زد.
    کنجکاو می‌پرسم:
    - چرا؟
    - چرا نداره، خیرو صلاحمو می‌خواست، مثله عمران یا آقام یا هرکس دیگه تواین دنیا زندگی کردن تاوان داره.
    منظورش رو نمی‌فهمم، حتی نمی‌دونم چرا الان این حرف رو زده بود. هیچ شناختی از برادرش عمران نداشتم اما تنهاچیزی از پدرش می‌دونستم این بود که سالها پیش با دوزکلک سهم پدربزرگم رو بالا کشیده بود.
    برای کاوش کمی زود بود، باید صبر می‌کردم تا به مرور گره‌ها یکی یکی باز می‌شد‌.
    با توقف ماشین نگاهی به انتهای کوچه می‌اندازم:
    - خوش گذشت، شب بخیر..
    - صبر کن تا جلوی در باهات میام.
    از ماشین پیاده میشم، با دیدن باز شدن در سرک کشیدن بابا توی کوچه تند قدم برمی‌دارم، دسته گلم رو زیر چادر مخفی می‌کنم.
    بابا با همون زیرپیراهن سفیدش جلوی در می‌ایسته:
    - کجا رفتهپی تو دختر؟
    مضطرب می‌چرخم به حمیدرضا نگاه می‌کنم، می‌خوام جوابی سرهم کنم که حمیدرضا به کمکم میاد.
    - سلام حاج موسی، با نورا خانوم همین جا کنار ماشین وایساده بودیم..
    بابا چشم ریز می‌کنه انگار توی تاریکی کوچه چهره‌اش رو تشخیص نداده بود.
    - حمید تویی؟ تو کوچه چرا، می‌اومدی بالا خب..
    بلاخره روبه روش می‌ایسته مشغول سلام احوال پرسی میشه، از کنار بابا به زور می‌گذرم و توی حیاط می‌پرم. از پشت سر دستی به معنی خداحافظی براش تکون میدم، بین حرف زدنش با بابا چشمکی نامحسوس نثارم می‌کنه‌، خیالم راحت میشه وچادرم رو برمی‌دارم و به داخل خونه میرم‌.
    حوریه هنوز زانوی غم بغـ*ـل کرده بود، مامان روی مبل نشسته بود و چپ چپ نگاهم می‌کرد. دسته گلم رو تاقچه می‌ذارم:
    - وا چیه، چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟
    - تو که این همه خاطرشو می‌خوای و باهاش راحتی چرا نمی‌ذاری بنده خدا عقدت کنه؟ این‌جوری سخته، نصفه شبی یواشکی نامــزد*بازی کنید.
    عصبی موهام با دست جمع می‌‌کنم. توی چهار گوش حال دنبال کش موم می‌گردم:
    - نامــزد*بازی دیگه چه کوفتیه، هنوز یه هفته‌ام نیست با طرف نامزد کردم. هرسری یه تز جدید توزندگیم میدی. تا دیروز می‌گفتی بذار بیاد خواستگاریت بعد گیر دادی حیفه از دستت میره لااقل باهاش نامزد کن، الانم که میگ برو عقدکن‌‌.می‌ترسم دوروز دیگه بهم بگی برو چهارتا ازش بچه بیار.‌.اَه این کش موی لعنتیم کجاست؟
    زیر لب می‌غره:
    - بی حیای چشم سفید، اخ که چه دریده‌ای هستی تو نورا..
    حوریه بی حوصله کش موهاش رو باز می‌کنه و به سمتم پرت می‌کنه:
    - بیا با این فعلا موهاتو جمع کن، بعد پیداش میکنی اینقدر نچرخ سرم گیج رفت.
    کش مو رو برمی‌دارم و نگاهی به قیافه دمغش می‌اندازم:
    - قبول نکرد، نه؟
    سری به معنی منفی تکون میده:
    - جدی جدی قصد کرده برینه تو زندگی من..
    - عجله نکن یکن دیگه باهاش صحبت کن، بلکه راضی شد، حالا امشب زیاد پاپیچش نشو، بیا برو خونه استراحت کن.
    با دستمال کاغذی مچاله شده تو دستش فینی می‌کنه:
    - نمی‌خوام، می‌خوام همین‌جا بشینم منو ببینه بشم اینه دق، تا تکلیف منو روشن نکنه من هیچ‌قبرستونی نمی‌رم.
    - من که از اول بهت گفتم با ارمان روراست باش، حالا قضیه اسمت سوا کاری بهش ندارم. ولی باید این چیزا رو باید بهش راست می‌گفتی..
    کفری نگاهم می‌کنه:
    - یه جور میگی این چیزا رو راست می‌گفتی، انگار چیز ساده‌ای. تواصلا می‌دونی آرمان از چه خانواده‌ای، چه پدر و مادر تحصیل کرده و لِول بالایی داره‌‌. می‌نشستم جلوش چی می‌گفتم؟ می‌گفتم من دختر موسی شوفرم ننم خونه‌دار ته زرنگیش این که میره سبزی فروشی سرمحل از بین اشغال میوه‌ها میوه پلاسیده نصف قیمت پیدا می‌کنه؟ یا خان داداش‌شاخ شمشادم تو شیشه نوشیدنی اصل عرق سگی پر می‌کنه میده دست مردم؟از کدوم افتخارم خانوادگیم براش می‌گفتم؟
    عصبی از حرف‌های تکراریش از جام بلند میشم و میگم:
    - می‌دونی مشکلت چیه؟ این‌که از آدم‌ها بُت می‌سازی، عادت کردی به تحقیر کردن خودتو خونودات، موسی اگه شوفره در عوض انسان، نه دزدی کرده و از دیوار مردم بالا رفته، نه بی‌ناموسی کرده نه معتاده. یکم چیزای خوبشم ببین بی زحمت..
    منتظر جوابش نمی‌مونم به سمته اتاقم میرم. صدای مامان از پشت سر می‌شنوم:
    - ولش کن این حسودیش میشه، می‌خوای با یکی سرتر وپولدارتر از نامزد خودش ازدواج کنی..
    آهی زیر لب می‌کشم، فقط خدا از دل من خبر داشت و می‌دونست حتی ذره‌ای حسادت تو قلبم وجود نداره. گاهی اوقات به این که زاده‌ی همین مادرم شک می‌کنم. عادت کرده بود به شک انداختن و کینه سازی و بدبین کردن ادم‌های این خونه نسبت به هم، حوصله‌ی ثابت کردن خودم رو نداشتم، باشناختی که حوریه از من داشت قطعا منظورم رو می‌فهمید.
    *****
    روتختی آبی اسمونی روی تخت می‌اندازم و با عجله روکش بالش رو عوض می‌کنم، باید زودتر کارهام رو تموم می‌کردم تا شیفت رو تحویل بدم. ازطرفی هم برای گرفتن جواب ازمایش بابا به ازمایشگاه می‌رفتم.
    ژاله- نورا تو اینجایی، دوساعته دارم دنبالت می‌گردم، از نگهبانی زنگ زدن گفتن یه اقایی جلوی در باهات کار داره.
    متعجب می‌پرسم:
    - کی، بابام اومده؟
    به سمتم میاد ملحفه رو از دستم می‌گیره:
    - نمی‌دونم، نگفتن بیا برو خودم درستش می‌کنم.
    - دستت درد نکنه، زود برمی‌گردم.
    با عجله از ساختمون بیرون میام و نگاهی به محوطه می‌اندازم و قصد می‌کنم به سمته نگهبانی برم که با دیدن سهراب رو بی اختیار سرجام می‌ایستم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    درازتر از قبل و نحیف‌‌تر‌از هربار، دور چشم‌هاش گود شده بودو لباسش توی تنش زار می‌زد‌. نگاهش پر از خشم بود و انگار قصد جونم کرده بود. با ترس می‌پرسم:
    - تو این‌جایی چیکار می‌کنی سهراب؟
    پس گردنش رو می‌خارونه:
    - اومدم بهت سر بزنم، چیه خوشت نمیاد؟
    با احتیاط به اطراف نگاه می‌کنم:
    - نمی‌فهمی؟ این‌جا محل کارمه، اگه می‌خواستی منو ببینی می‌اومدی خونه..
    لبخند دندون نمایی می‌زنه و سیگاری از توی جیب پیراهنش در میاره و روی لبش می‌ذاره:
    - نامزدت چی‌کار می‌کنه؟ حالش خوبه؟
    سوالش پراز تهدید بود قدمی به عقب می‌دارم:
    - به اون چی‌کار داری؟
    شونه‌ای با بی تفاوتی تکون می‌ده:
    - هیچی همین‌طوری نباید حالشو ازت بپرسم؟ ناسلامتی قرار دومادمون بشه..
    - ببین سهراب من حوصله مسخره بازی ندارم، الان هم سرم خیلی شلوغه بیا برو رد کارت..
    می‌خوام عقب گرد کنم که دست‌های زمختش دور ساعدم حلقه میشه:
    - صبرکن بینم بابا، کجا سرتو انداختی پایین داری واسه خودت میری، ببینم یارو خبر داره گیر چه ادم‌های عنتر مَنتری افتاده؟ خبر داره حاجی‌مون شبونه با یه نصف گونی پول بی صاحاب اومده خونه؟
    با حرص به صورتش که از هربار قبل نفرت انگیزتر شده بود نگاه می‌کنم:
    - به اون چه ربطی داره؟ چی تو کله‌ی پوکت داره می‌گذره؟
    - هیچی همینطوری خواستم بدونم خبر داره یانه؟
    - گیریم بدونه، چرا فکر می‌کنی براش مهمه؟ منو با این چیزا تهدید نکن سهراب..
    می‌خنده، جوری که رگ کنار شقیقش مشخص میشه:
    - نه دیگه، اگه بدونه خیلی چیزها عوض میشه، مثلا موسی از یه مرد ساده‌ و زحمت‌کش تبدیل میشه به پدرخوانده‌ی مافیا، مابقیمونم تبدیل می‌شیم به یه مشت حروم خور و بی بوته‌.‌.
    دستم رو از گره دست‌هاش بیرون می‌‌کشم بغضم رو مهار می‌کنم:
    - فقط می‌خوای با آبروی موسی بازی کنی، بی ابرو کردن پدرت اینقدر ذوق و شوق نداره بدبخت..
    - اما واسه من هیجان داره، این که اون یارو پیزوری کل محل بفهمن چه آدمایی تو اون خونه کوچه بن بست زندگی می‌کنن..
    سکوت می‌کنم، دیو دوسری که خودش رو تو تنه آدمی‌زاد مخفی کرده بود داشت بیرون می‌اومد و خودش رو نشون می‌داد.
    سیگارش رو نصفه کاره روی زمین می‌اندازه و زیر کتونی استوکش لگدمال می‌کنه و باارامش می‌گـه:
    - ببین نورا، من بخوام بی‌افتم همه رو با خودم پایین می‌کشم، هیج به کِتفم‌ هم نیست موسی بعد پنجاه سال آبرو جمع کرده، تو بعد بیست سال یه گوگول مگولی گیرت اومده که قراره بگیردت، حالا می‌خوای خواهرم باشی ننم باشی آقام باشی داداشم باشی، من بهتون رحم نمی‌کنم، ملتفتی؟
    - چی می‌خوای سهراب، بگو چه مرگته؟
    نیشش دوباره باز می‌شه:
    - پول، پول می‌خوام. دردم پوله، حوا به خیال خودش زرنگی کرده بعد قول و قرار اون‌ شبمون زده زیر همه‌چیز منو پیچونده و تاب داده، پولی که قرار بود بهم بده رو نداده، الانم من‌هم دارم مثله خودش باهاش بازی می‌کنم.
    - تو با حوا مشکل داری. چرا اومدی سراغ من؟
    - باهام میای می‌ریم سراغش، هرترفندی که لازمه رو باید بزنی بزن، گریه کن خودزنی کن، شوهرتو بهونه کن، هرکاری که لازمه رو کن پول از مشتش در بیار بده من..
    با ترس نگاهش می‌کنم:
    - اگه پولو بهت بده، یه جور میری که دیگه برنگردی؟
    با تایید سری تکون می‌ده:
    - همین‌کارو می‌کنم، حالاهم برو اماده شو باهم می‌ریم خونه.
    ناچار باشه‌ای زیر لب میگم، گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش، نمی‌خواستم توی اتیش دیوونگیش بسوزم، نمی‌خواستم دوباره این چشم‌های شرور روبه روم می‌دیدم که ازمن باج می‌گرفت ، زندگی کردن تو تهدید برای من سخت بود‌.
    نیم‌ساعتی طول می‌کشه تا تحویل شیفت با عجله لباسم رو عوض می‌کنم و از بیمارستان بیرون می‌زنم.
    با چشم توی خیابون مضطرب دنبال بنز قرمز رنگ سهراب می‌گردم، با صدای چند سوت بلندی که از اون طرف خیابون می‌شنوم سر می‌گردونم، با سهراب روی موتور متعجب به سمتش می‌دوم:
    - ماشینت کو؟
    - سوار شو بهت می‌گم.
    دست روی شونش می‌ذارم، خودم رو بالا می‌کشم سوار موتورش میشم. خلاف جهت دوری توی خیابون یک طرفه می‌زنه تا میانبر راه گریزش رو پیدا کنه.
    سرشو می‌چرخونه بلند دادمی‌زنه:
    - بی شرف‌ها دیروز ریختن سرم ماشینو ازم گرفتن بردن جای طلبشون، این موتورم از یکی رفیقام قرض گرفتم..
    - مگه به کی بدهکاری؟
    - به یه حروم‌خور به یه بی همه چیز..
    با رفتن توی کوچه‌ی باریک و خلوت با زنگ موبایلش سرعتش کم میشه، گوشی رو از تو جیبش بیرون می‌کشه:
    - الو، الو، الماس چی شده؟ باتوام میگم چی شده درست حرف بزن دیگه؟
    کنجکاو به نیم رخش‌نگاه می‌کنم، تماس قطع میشه و دوباره سرعتش رو بالا می‌بره، بلند می‌گـه:
    - باید بریم یه جا کار دارم..
    مجال سوال پرسیدن بهم نمی‌ده، دستم رو شالم فشار میدم تا سرمای هوا گوشم رو اذیت نکنه. با رفتن به سمت شهرک جدیدی که کمی از مرکز شهر فاصله داشت، سربلند می‌کنم و به برج‌های نوسازی که یک ردیف کنارهم قرار گرفته بودن نگاه می‌کنم.
    با پشت سر گذاشتن چند خیابون روبه روی ساختمون بلند مرتبه متوقف میشه و باعجله از موتورش پایین می‌پره‌. بی توجه به من جلوتر حرکت می‌کنه.
    بلاتکلیف دور خودم می‌چرخم، با فکری که توی سرم خطور می‌کنه پشت سرش راه می‌افتم وارد ساختمون میشم و توی اسانسور تنگ چهاره نفره خودم رو جا میدم. دکمه طبقه ششم رو فشار می‌ده. تیک وار سوییچ موتور توی دستش روی بدنه فلزی اسانسورمی‌کوبه‌‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با متوفف شدن آسانسور با سرعت سمت درب واحدی که نیمه باز بود میره، بی اختیار پشت‌سرش قدم برمی‌دارم وارد خونه میشم.
    با دیدن زنی که روی کاناپه مشکی ولو شده بود و بلند فحاشی می‌کرد سرجام می‌ایستم.
    سهراب با تقلا دست‌های زن رو از جلوی صورتش گرفته بود کنار می‌زنه:
    - ببینمت، الماس..
    دست‌هاش رو برمی‌داره و خون از توی دماغش سرازیر میشه و بلند گریه می‌کنه:
    - خدا لعنتت کنه سهراب، مگه نگفته پولشونو پس دادی؟ دروغگوی عوضی..
    سهراب دست‌پاچه از روی میز شلوغی که پراز لیوان و قوطی و اشغال بود چند برگ دستمال کاغذی برمی‌داره و به سمت دماغش فشار میده و عصبی می‌غره:
    - عجب زبون نفهمی هستی الماس، میگم جای طلبش ماشینو برداشت برد، الان زنگ می‌زنم دهنشو سرویس می‌کنم‌، مرتیکه بی ناموس..
    با بلند شدن سهراب مردمک سبز زمردی الماس زیر خروار ارایش سیاه دور چشمش روی من متمرکز میشه و ابروهای قهوه‌ای درازش رو بهم نزدیک می‌کنه و توی جاش می‌نشینه:
    - این کیه دیگه با خودت آوردی؟
    سهراب که در گیره موبایلش زیر لب می‌غره:
    - آبجیمه، یه لحظه دهنتو ببند می‌خوام با تلفن حرف می‌زنم..
    الماس با تردید نگاهم می‌کنه و دوباره می‌پرسه:
    - الان اینجا چیکار داره خب؟
    سهراب بی توجه به سمت اتاق خواب میره محکم در رو می‌کوبه، معذب به دیوار تکیه میدم و زیرچشمی خونه نقلی شصت متری به هم ریخته نگاه می‌کنم، روی کانتر اشپزخونه و سینک ظرفشویی پر از ظرف‌های نشسته بود و سه تا قلیون دراز کنارهم چیده شده بود.
    کف سرامیک پراز رد کفش بود، حتی از بوی متعفنی که توی بینیم پر شده بود، حدس می‌زنم که سطل اشغال خیلی وقته خالی نشده..
    الماس دستمال کاغذی خونی رو گوشه‌ای پرت می‌کنه و نگاهی به سرتاپام می‌اندازه:
    - تو همون خواهرشی که تازه نامزد کرده؟
    - آره.
    بند اویزون تاپش رو از روی بازوش برمی‌داره و روی دوشش می‌اندازه و پاهای سفید و کشیدش روی هم می‌ذاره:
    - می‌دونستی داداشت آدم نیست؟
    بدون جوابی بهش بدم به طرح خالکوبی‌های متعدد روی پاها و دست‌هاش نگاه می‌کنم.
    - چیه عارت میاد باهام حرف بزنی؟
    دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کنم و به صورت ظریف و چشم‌های وحشیش نگاه می‌کنم:
    - نه..
    - می‌تونی به حواجون بگی یکم سر کیسه رو شل کنه؟ گـ ـناه داریم به مولا، قول می‌دم یکم از اون پول‌های بی صاحب خوشگلش به ما تزریق کنه، سری بعد که اومدی اینجا مارو تو یه وضع بهتر ببینی..
    از رُکی زیاد وقیح بود، حالتش غیرطبیعی بود با حالت کش دار مسخره‌ای صحبت می‌کرد. می‌دونستم اگه حوریه جای من بود به جای مدارا کردن تیکه پارش کرده بود.
    لب تر می‌کنم و اشاره ‌ای به بینیش می‌کنم:
    - هنوز داره خون میاد، باید سرتو بالا نگه داری.
    دستش روی پره‌های نازک دماغش فشار میده و سرش رو بالا نگه می‌داره:
    - اسمت چی بود؟
    با کمی مکث جواب میدم:
    - نورا..
    چشم‌های خمارش روی هم می‌ذاره:
    - ببین نورا جون، شاید با خودت فکر کردی که حتمامن دیوونم که عاشق داداش روانیت شدم، اتفاقا نه من آدم منطقی‌ام همیشه با منطقم جلو می‌رم، اصل منطقمم یه چیزه اونم فقط پوله، حالاهم بهتره واسه پایدار شدن عشقمون بهتره یه دست برسونی، چون قراره با داداشت برای همیشه جمع کنیم از ایران بریم..
    با باز شدن در اتاق خواب به حرف‌های بی سروتهش خاتمه میده، سهراب پریشون به سمتش میره:
    - ببینمت، بهتری؟
    الماس با خشم می‌غره:
    - بیا برو بمیر، جلوی چشم‌هام نباش..
    سهراب دستی به موهای طلایی کوتاهش می‌کشه و بـ..وسـ..ـه‌ای از سرش می‌کنه:
    - من با نورا میرم، فوری با پول برمی‌گردم‌. لب به این زهرماری هم نزن، تا من بیام.
    الماس با شنیدن اسم پول چشم‌هاش رو باز می‌کنه و با طنازی جواب میده:
    - توجون بخواه، منتظرتم عشقم.
    سهراب- بریم نورا..
    پشت سرش حرکت می‌کنم، دلم می‌خواست برگردم توی صورتش اوغ بزنم و بالا بیارم.
    توی اسانسور روبه روی سهراب می‌ایستم و با نفرت نگاهش می‌کنم، انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود اروم زیر لب میگه:
    - اینطوری نگاه نکن، حروم نیست صیغش کردم..
    صورتم از خشم گر می‌گیره:
    - اخه این کیه دیگه سهراب، طرف توحالت طبیعی نیست مدام داره هزیون و چرت و پرت می‌گـه، واسه چی داری تحملش می‌کنی؟
    - میگی چی کنم نورا؟ میگم طرف زنمه، ولش کنم به امون خدا؟
    پوزخندی با تمسخر می‌زنم:
    - کی تو اینقدر وفادار بودی من خبر نداشتم، اصلا بهت نمیاد این این ادا اطفارها، توروخدا کوتاه بیا. طرف رسما داره بهم میگه فقط بخاطر پول باهاته، چرا نمی‌فهمی؟
    از اسانسور بیرون می‌ره. باسماجت می‌پرسم:
    - گوشت بامنه، اصلا شنیدی چی بهت گفتم؟
    از در بیرون میره و کنار موتورش می‌ایسته و سرش رو خم می‌کنه:
    - حاملست، دوماهشه‌..
    - چی، چی داری میگی تو؟
    - تصمیممون گرفتیم، قرار بریم اونور، قبل به دنیا اومدن بچه جفتمون همونجام مواد رو ترک کنیم.
    مات و مبهوت نگاهش می‌کنم. دوباره میگه:
    - گفتم که دفعه اخریه که از حوا پول می‌خوام رو حرفم هم هستم، بخاطر اون بچه کمکم کن از این‌جهنم دره بزنم بیرون، کلی ادم دنبالمه، نمی‌تونم زیاد این‌جا بمونم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    اولین بار بود که روراستی از کلماتش می‌بارید، ازمن درخواست کمک کرده بود اصلا قصد سرزنش، توهین، تحقیرش رو نداشتم. ته کینه و کدورت‌ها که لایه لایه لجن گرفته بود دلم براش لرزیده بود.
    خون خون رو می‌کشید یا حماقت حماقت رو؟
    ****
    مامان وحشت زده روبه روی سهراب ایستاده بود.
    - میگم پول‌ها تموم شده به جون نورا به مرگ نورا تموم شده..
    چه جون بی ارزشی داشتم که بخاطر چند بسته دلار داشت مثله حلوا خیرات می‌شد.
    کنار سهراب می‌ایستم و به مامان که مردمک چشم‌هاش مدام می‌لرزید و ثبات نبود‌ نگاه می‌کنم:
    - اینی که می‌بینی این‌جا وایستاده دیوونست، روانش مشکل داره ، از در این خونه بزنه نه ابرو واسه موسی می‌ذاره نه شوهر واسه من، حمیدرضا بفهمه با چه خونواده‌‌ی پستی داره وصلت می‌کنه می‌ره پشت سرش‌رو نگاه نمی‌کنه، پولش رو بده گورشو گم کنه.
    مامان که انگار تو تنگا قرار گرفته قدم معکوسی برمی‌داره:
    - اخه من چه پولی من به این حیوون بدم؟
    - پول آبروی موسی، سرنوشت و اینده‌ی من، ارزشش رو نداره؟ نه؟
    سهراب کلافه دست روی گردنش می‌ذاره:
    - حوا من امروز خون تو این خونه نریزم از این‌جا بیرون نمی‌رم، پول کوفتی رو رد کن بیاد..
    اشک روی گونه‌هاش جاری میشه:
    - نمی‌دم، نمی‌دم ولم کنید، دست از سرم بردارین..
    سهراب توی کمد‌ها و کشو‌ها رو می‌گرده و بلند هوار می‌زنه. روی راحتی می‌نشینم خونسرد نگاه می‌کنم به اشک‌هایی ملتسمانه از چشم‌های مادر می‌باره، اشک‌های خالصی که بخاطر پول می‌بارید. اولین بار بود حس می‌کردم که جای قلب تو سینم سنگ گذاشته بودن. چرا باید دلم می‌سوخت به حال پول‌های بادآورده‌ و شومی که کل زندگیم رو به‌گند کشیده بود، بودنش چه نفعی به حالم داشت که نبودش ضررداشته باشه‌.
    تموم شدن یا به اتیش کشیدن و یا حتی توی جوب ریختنش توسط سهراب یا هر آدم دیگه‌ای اصلا واسم اهمیتی نداشت.
    مامان روی زمین زانو می‌زنه و بلند داد می‌زنه:
    - مگه از رو نئشم رد بشی بذارم دستت به اون پول‌ها برسه‌، سهراب اون چاقو رو بردار بیار فرو کن تو قلب من، خونی که می‌خواستی بریزی رو بریز از خونه گمشو برو بیرون‌.
    سهراب مشتی به در می‌کوبه و فریاد می‌زنه:
    - به من نه نگو حوا، من عادت ندارم از تو یکی نه بشنوم، خودت اینجوری بزرگم کردی و گوه زدی به زندگیم، بهم نه نگو..
    مامان- خدا لعنتت کنه سهراب، ایشاالله از این در بری بیرون خبر مرگت بیاد، خدا می‌دونه چقدر از چشمم افتاد معلون بی شرف..
    از روی مبل بلند میشم و به سمته حیاط می‌رم. کنارگلدون‌ها می‌نشینم.
    از لای درزهای درو پنجره صدای لعن و نفرین و دادو هوار می‌اومد.
    این همه مقاومت اعصابم رو به هم ریخته بود.
    کی قرار بود این دعوا و کشمکش‌ها تموم بشه.
    سهراب پشت سرم از خونه بیرون میاد و به خسته و دستش رو روی نرده‌های اهنی می‌ذاره. با احتیاط بهش اشاره می‌دم اروم نجوا می‌کنم:
    - هوی، هوی سهراب بیا یه لحظه..
    پابرهنه از پله‌ها پایین میاد و روبه روم می‌ایسته:
    - چی شده؟
    اروم لب می‌زنم:
    - برو بالا رو پشت بوم، کنار قفسه کفتر‌چایی‌هات، پشت آت و اشغال‌‌های دیش و اهن قراضه لای درز دیوار اونجا جاساز داره..
    سرشو نزدیک می‌کنه:
    - چرا از اول نگفتی؟
    نگاهی به پنجره می‌اندازم:
    - خواستم خودش بهت بده، الانم که اینو بهت گفتم تیکه بزرگم گوشمه خدامی‌دونه چه بلایی سرم بیاد..
    ضربه‌ای به بازوم می‌زنه:
    - دمت‌گرم.
    با عجله کتونیش رو پاش می‌کنه و از پله‌های پشت بوم بالا میره. ضربان قلبم بالا میره، حس یه ادم فروش رو داشتم که هر لحظه قرار بود لو بره، پاهام یخ زده بود و محکم به دیوار می‌چسبم تا سرپا بمونم.
    مامان هراسون از توی خونه بیرون میاد:
    - کجاست؟ کجا رفت؟
    زبونم از ترس قفل شده بود. با پایین اومدن سهراب از پله‌ها پشت بوم و مشمای مشکی که توی دستش بود صدای جیغ مامان حیاط رو پر می‌کنه.
    - یا ابلفظل...یا قمر بنی هاشم..سهراب..
    سهراب با سرعت به سمته در می‌دَوه و مامان پشت سرش توی کوچه میره بلند فریاد می‌زنه:
    - نکن سهراب این‌کارو بامن، تورخدا بهم رحم کن من مادرتم نامرد..
    صدای گاز موتور و زجه‌های خبر از فرار موفقیت امیزش می‌داد، با سختی مامان رو توی حیاط برمی‌گردونم.
    - بیا تو مامان آبرومون رفت بس کن دیگه..
    دستم رو محکم کنار می‌زنه با چشم‌های سرخ و خشمگینش به سمتم حمله ور می‌شه:
    - تو بهش گفتی؟ تو بهش گفتی پول‌ها رو انجا گذاشتم؟
    قدمی به عقب برمی‌دارم و به دیوار تکیه میدم، محکم به یقه‌ی لباس چنگ می‌زنه:
    - حروم لقمه تو بهش جای پول‌ها رو گفتی، تو فقط می‌دونستی من اونجاپول‌هارو قائم می‌کنم تو دیده بودی. تف تو اون صورت نحست بیاد چه غلطی کردی..
    به محض شکسته شدن بغض توی گلوم ضربات محکم و مشت و کشیده توی سرو صورتم فرود میاد، می‌تونستم در برم و یا از خودم دفاع کنم اما نمی‌دونم چرا هیچ کاری نمی‌کردم، خودم رو جمع می‌کنم و مچاله میشم ضربه‌هاش تند و پشت سرهم بود و هرلحظه شدیدتر میشد، دست‌هاش خسته شده بود اما هنوز خشم و عقده‌اش از من تموم نشده بود‌. سر شلنگ آب حکم توی صورت و بدنم می‌کوبه.
    گوشم داشت سوت می‌کشید، طعم خون رو توی دهنم حس می‌کنم. دستم روی گوشم می‌ذارم و متوجه نبود سمعکم می‌شم، خم می‌شم و با چشم‌های پر از اشکم که جایی رو نمی‌دید دنبال سمعکم می‌گردم. با پشت دست اشکم رو پاک می‌کنم، با غصه به سمعکم که زیر پا شکسته و لگدمال شدل شده بود نگاه می‌کنم.
    بدترین حس دنیا بعد اینکه توی این سن سال کتک خورده بودم، خراب شدن سمعکم بود‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای ناله‌ی و نفرین‌های مامان به حدی بلند بود که با گوش‌های سنگینم هم می‌شنیدم، سرم رو زیر متکا فرو می‌برم، عجیب بود که توجیه کارم رو فقط خودم می‌دونستم، فقط خودم می‌فهمیدم که چرا این‌کارو کردم اما قابل توضیح دادن به کسی نبود، با این حال اصلا پشیمون نبودم، صدبارهم به عقب برمی‌گشتم همین‌کارو می‌کردم.
    دلم غصه‌دار بود، برای نگون‌بختی و بیچارگیم که هر روز بزرگ‌تر می‌شد و خودنمایی می‌کرد.
    حس دوست نداشته شدن از بچگی تا به امروز همراهم بود، انتقام دوست نداشته شدنم رو بعد از سال‌ها از مادرم تک و تنها گرفته بودم.
    عقده‌ی حرف‌های نیش‌دارش که بی ارزشی و معیوب بودنم رو به رخم می‌کشید، عقده‌ی هرباری که توی چشمم نگاه می‌کردو کَری و نقص دار بودنم رو توی سرم می‌کوبید، عقده‌ای تبیعض گذاشتن و نادیده گرفتن‌هاش رو با به باد دادن پول‌هایی که به نفسش وصل بود رو یک‌جا بالا آوردم و خالی کردم.
    شب تا خود صبح از درد کوبیدگی سوزش صورت و بدنم انگار تب کرده بودم و مثله مار دور خودم پیچیدم.
    مطمئنم این روزها رو لحظه‌های سَمی و فلاکت بار رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
    درمونده توی کشوی رو می‌گردم گشتن دنبال سمعکی که بابا تابستون برام خریده بود بی فایده بود، انگار آب شده بود و توی زمین رفته. با نداشتن سمعک امروز روز سختی رو در پیش داشتم.
    روبه روی اینه می‌ایستم به صورت کبود و لب‌های زخمیم که روی پوست رنگ پریده‌ام عجیب توی ذوق می‌زد با ترحم نگاه می‌کنم، خط کبودی از گوشه‌ی‌ شقیقه تار روی پلکم ادامه دار شده بود و هیچ‌جوره قابل مخفی کردن نبود‌. تازه معنی پول از آدم‌ها دیو می‌سازه رو می‌فهمم. دنباله‌ی مقنعه‌ سیاهم زیر ژاکتم مخفی می‌کنم. باعجله از اتاقم بیرون میام.
    مامان همون دیشب خونه رو ترک بود و باباهم صبح خروس‌خون سرکار رفته. سرمای هوا و دردهای بدنم رو بیشتر کرده بود. بی رمق پاهای خشک و چَقرم رو توی کتونیم فرو می‌کنم‌. از خونه بیرون می‌زنم.
    با دیدن حمیدرضا که انگار اماده باش از قبل کمین کرده به قدم‌های بی‌جونم سرعت می‌دم، چرا سماجت این مرد رو دست کم گرفته بودم، اول صبحی دقیقا دنبال چی‌‌ اومده بود‌؟
    جلوی راهم سد میشه، نگاه شکار و خشمگین با تابیدن نور آفتاب روی شاهکار هنری صورتم رنگ اضطراب و نگرانی می‌گیره، به حرکات لبش توجه می‌کنم:
    - کی این بلا رو سرت آورده؟ نورا باتوام؟ جواب بده..
    درمونده نگاهش می‌کنم، الان اگه می‌گفتم کار مادرمه باورش می‌شد؟ حتم داشتم اگه می‌گفتم همین‌جا کف زمین می‌افتاد و از خنده روده‌بُر می‌شد، کاش کار یه مرد بود تا عکس می‌دادم و جنازه تحویل می‌گرفتم.
    با ضربه‌ای که به شونم می‌زنه به خودم میام.
    - نورا با من حرف بزن، بگو چت شده. چرا حرف نمی‌زنی؟
    - برو کنار من دیرم شده باید برم سرکار..
    - نمی‌گی نه؟ الان خودم همه چیزو می‌فهمم تواین خونه دارن چه بلایی سرت میارن.
    - کسی خونه نیست.
    تنه‌ی محکمی بهم می‌زنه و به سمته خونه میره، فقط چند قدم با در فاصله داره که به زور نگهش می‌دارم. و باخشم سرش داد می‌زنم.
    - بس کن، میگم کسی خونه نیست، چرا دیوونه بازی در‌میاری؟ یه لحظه صبر کن بهت می‌گم..
    مقنعم رو کنار می‌زنم و گوشم رو نشونش می‌دم:
    -نگاه کن، نمی‌شنوم سمعک ندارم، اینقدر سوال جوابم نکن، بخدا داری اذیتم می‌کنی.
    آشفته نگاهم می‌کنه چنگی به موهای کوتاهش می‌زنه و از بازوهام می‌گیره:
    - باشه، باشه، هرچی تو بگی خودم می‌رسونمت سرکار، دنبالم بیا..
    سوارماشین می‌شم، به نیم‌رخش نگاه می‌کنم در حالی دنده عقب می‌گیره می‌پرسه:
    - سمعکت کجاست؟ چرا نزدی؟
    کمی مکث می‌کنم و بعد جواب می‌دم:
    - خراب شده، دیگه کار نمی‌کنه.
    بار دیگه نگران نگاهم می‌کنه، توی خیابون اصلی حرکت می‌کنه، به نیم‌رخش نگاه می‌کنم و کمی صورتش رو به سمتم می‌چرخونه تا حرکت لب‌هاش رو ببینم.
    - دیروز صدبار بهت زنگ زدم، پیام فرستادم، اخرشب‌هم اومدم خونتون بابات گفت ناخوشی و خوابیدی..
    دنده رو جابه جا می‌کنه و ادامه میده:
    - نورا من دارم از دستت سکته می‌کنم، به ارواح خاک مادرم دیشب من پلک رو هم نذاشتم، من تو اون خونه چی داره بهت می‌گذره و داری چی رو از من قایم می‌کنی، ولی بدون من اخرش می‌فهمم.
    رگ گردنش برجسته شده بود، صورتش سرخ و ملتهب بیچاره حق‌داشت و بیراه نمی‌گفت نزدیک بود سکته کنه، بی اختیار لبخندی می‌زنم و می‌گم:
    - آروم باش.
    سرم رو به پنجره تکیه میدم، اگه نگاهش می‌کردم تا اخر مسیر به صحبت کردن ادامه می‌داد، نمی‌دونم چرا درک نمی‌کردم یا باورم نمی‌شد کسی نگرانم شده باشه، بااین حال حضورش برای من توی این روزهاس سخت و ناخوشی دلم رو گرم کننده بود، تنها نقطه‌ی امن مختصات زندگیم که وادار به ادامه دادنم می‌کرد.
    تا اخر مسیر چشم روی هم گذاشته بودم، تا باز خواست نشم و زیر کوله بار سوال‌هاش نرم. قدرشناسانه‌نگاهش می‌کنم.
    - ممنونم، خداحافظ
    - موقع برگشتن میام دنبالت، حواست به گوشیت باشه، برو مراقب خودت باش.
    سری با تایید تکون میدم و از ماشین پیاده میشم‌.


     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا