- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
تلفن رو قطع میکنم، مامان که منتظر ایستاده بود نگاهم میکرد میپرسه:
- کی بود نورا؟ چی گفت؟
- همکار بابا، گفت بابا حواس پرت شده، گفت کارای عجیب غریب میکنه..
بیتفاوت روی مبل مینشینه:
- عوارض بالا رفتن و سن و ساله، چه میشه کرد پیری دیگه..
بغض دردناکم رو قورت میدم:
- یعنی چی که عوارض پیریه؟ مامان میشنوی دارم میگم بابا حواسش پرت شده، مسیرا رو اشتباه میره، اصلا واست مهم هست؟
ابروهای باریکش رو بالا میبره:
- امروز چتون شده شماها هی میپرین به من؟ معلومه که برام مهمه، اینکه این همه شلوغکاری نداره میبرمش دکتر دوا دارو میده خوب میشه..
عصبی بلند میشم و به سمت اتاق میرم:
- میبینم چقدر برات مهمه، لازم نکرده تو ببریش دکتر، خودم میبرم. تو نمیخواد کاری واسه بابا کنی..
- چه روزی شده امروز، خدایا منو مرگ بده راحت شم، ببینم تو اصلا چرا امروز سرکار نرفتی موندی خونه منو دق بدی؟
وارد اتاق میشم و بلند دادمیزنم:
- چون مرخصیام، خیر سرم گفتم امروز خونه بمونم استراحت کنم. ناراحتی جمع کنم برم؟
روی تشکم دراز میکشم و با حرص سرمو توی متکا فشار میدم:
- خدایا بسه..
کل روزم با گریه و سردرد وحشتناک داشت سپری میشد. دلم پُر بود از جای نامشخصی، شاکی بودم از شخص نامعلومی، کاش این روزها زودتر میشد تا میفهمیدم که توی سرنوشتم یه روز خوب به اسمم ثبت شده یانه؟ حداقل به امید اون روز منتظر دوام میاوردم و میجنگیدم.
بازهم صدای در و زنگ بلبلی وحشتناکی که قطع نمیشد، توی تاریک و روشن فضای خونه دنبال کلید لامپ میگردم، تلو میخورم و دستم روی کلید فشار میدم، به سمته در میرم.
- کیه؟
- نورا باز کن منم..
صدای حمید بود، در رو باز میکنم و به چشمهایی که برخلاف همیشه اصلا خونسرد نبود نگاه میکنم، انگار آماده باش بود کمین کرده بود که یه کوله بار سوال تحویلم بده:
- تو میدونی چندبار بهت زنگ زدم پیام دادم؟ هیچ موبایلتو نگاه کردی، رفتم سرکار گفتن امروز نرفتی، جلوی در اومدم اینجا دوساعته پشته درم، ببینم اصلا مادرت کجاست؟
هنوز مغزم در حال ریکاوری بود، میخواستم با به توچهای جوابش رو بدم که یادم اومد دیشب باهم نامزد کردیم، انگار اوضاع و احوال من باید براش مهم میبود.
لب خشکم رو تر میکنم:
- حالم خوب نبود، خواب بودم..مامانم نمیدونم کجاست، یعنی نفهمیدم کِی رفت..
عصبی قدمی به داخل برمیداره و مشکوک نگاهم میکنه:
- چرا حالت خوب نبود؟ گریه کردی؟
قدم معکوسی برمیدارم:
- سردرد داشتم، گفتم که خواب بودم، گریه کجا بود؟
دست داخل جیب شلوارش فرو میبره طلبکار میگه:
- باشه جمع کن بریم بیرون..
- چی رو جمع کنم، برای چی؟
- برای اینکه حرف بزنیم.
بی حوصله سرخم میکنم:
- خب همینجا حرف بزنیم.
عصبی تکرار میکنه:
- خب همینجا حرف بزنیم؟
هوفی زیر لب میگم:
- باشه، تمام، باشه، برو تو ماشین تا اماده بشم بیام..
در حالی که به سمت دستشویی میرم نگاهش میکنم و میگم:
- برو گفتم میام دیگه..
با صدای بسته شدن در آب سرد رو به صورتم میپاشم، فقط تو این وضعیت حضور حمیدرضا رو کم داشتم. حوصله ارایش و بزک دوزک رو اصلا نداشتم، مهم نبود چطور به چشمش میاومدم فقط میخواستم این کار رو تموم کنم. به صورت سرخ و چشم های ریز و متورمم نگاه میکنم و دستی به ابروهای خیس و نامرتب میکشم، ژاکت سیاه و گشادم رو همراه شال همرنگش میپوشم. از خونه بیرون میزنم..
سوار ماشینش میشم، سرمای هوا زیادنبود اما دندونهام روی هم ضرب گرفته بود، دستم رو به سمت فن میبرم:
- بخاریت روشن نیست؟
درجه بخاری رو زیاد میکنه، سرعتش رو کم میکنه:
- چت شده، تو امروز؟ حالت خوبه؟ بریم دکتر؟
دستم رو توی بغـ*ـل جمع میکنم عصبی خودم رو جمع میکنم :
- نخیر چیزیم نیست، راهتو برو..
- کجا برم؟
همین سوالش کافی بود تا جرقهی خشم تو مغزم روشن بشه بی اختیار میغرم:
- کجا بری؟من چه بدونم کجا بری؟ خودت اومدی دنبالم خودت گفتی بریم بیرون، این چه سوالیه اخه ازم میپرسی؟
ترمز محکمی میگیره و به سمتم برمیگرده عصبی میپرسه:
- چته تو؟ ها چته؟
بلندتر از قبل میغرم:
- من چمه؟ تو داری سر به سرم میذاری، مسخرم میکنی، نه بذار من بپرسم تو چته؟
سرش رو از قبل نزدیک تر میکنه:
- من چیزیم نیست، اما من که میدونم چته..
- کی بود نورا؟ چی گفت؟
- همکار بابا، گفت بابا حواس پرت شده، گفت کارای عجیب غریب میکنه..
بیتفاوت روی مبل مینشینه:
- عوارض بالا رفتن و سن و ساله، چه میشه کرد پیری دیگه..
بغض دردناکم رو قورت میدم:
- یعنی چی که عوارض پیریه؟ مامان میشنوی دارم میگم بابا حواسش پرت شده، مسیرا رو اشتباه میره، اصلا واست مهم هست؟
ابروهای باریکش رو بالا میبره:
- امروز چتون شده شماها هی میپرین به من؟ معلومه که برام مهمه، اینکه این همه شلوغکاری نداره میبرمش دکتر دوا دارو میده خوب میشه..
عصبی بلند میشم و به سمت اتاق میرم:
- میبینم چقدر برات مهمه، لازم نکرده تو ببریش دکتر، خودم میبرم. تو نمیخواد کاری واسه بابا کنی..
- چه روزی شده امروز، خدایا منو مرگ بده راحت شم، ببینم تو اصلا چرا امروز سرکار نرفتی موندی خونه منو دق بدی؟
وارد اتاق میشم و بلند دادمیزنم:
- چون مرخصیام، خیر سرم گفتم امروز خونه بمونم استراحت کنم. ناراحتی جمع کنم برم؟
روی تشکم دراز میکشم و با حرص سرمو توی متکا فشار میدم:
- خدایا بسه..
کل روزم با گریه و سردرد وحشتناک داشت سپری میشد. دلم پُر بود از جای نامشخصی، شاکی بودم از شخص نامعلومی، کاش این روزها زودتر میشد تا میفهمیدم که توی سرنوشتم یه روز خوب به اسمم ثبت شده یانه؟ حداقل به امید اون روز منتظر دوام میاوردم و میجنگیدم.
بازهم صدای در و زنگ بلبلی وحشتناکی که قطع نمیشد، توی تاریک و روشن فضای خونه دنبال کلید لامپ میگردم، تلو میخورم و دستم روی کلید فشار میدم، به سمته در میرم.
- کیه؟
- نورا باز کن منم..
صدای حمید بود، در رو باز میکنم و به چشمهایی که برخلاف همیشه اصلا خونسرد نبود نگاه میکنم، انگار آماده باش بود کمین کرده بود که یه کوله بار سوال تحویلم بده:
- تو میدونی چندبار بهت زنگ زدم پیام دادم؟ هیچ موبایلتو نگاه کردی، رفتم سرکار گفتن امروز نرفتی، جلوی در اومدم اینجا دوساعته پشته درم، ببینم اصلا مادرت کجاست؟
هنوز مغزم در حال ریکاوری بود، میخواستم با به توچهای جوابش رو بدم که یادم اومد دیشب باهم نامزد کردیم، انگار اوضاع و احوال من باید براش مهم میبود.
لب خشکم رو تر میکنم:
- حالم خوب نبود، خواب بودم..مامانم نمیدونم کجاست، یعنی نفهمیدم کِی رفت..
عصبی قدمی به داخل برمیداره و مشکوک نگاهم میکنه:
- چرا حالت خوب نبود؟ گریه کردی؟
قدم معکوسی برمیدارم:
- سردرد داشتم، گفتم که خواب بودم، گریه کجا بود؟
دست داخل جیب شلوارش فرو میبره طلبکار میگه:
- باشه جمع کن بریم بیرون..
- چی رو جمع کنم، برای چی؟
- برای اینکه حرف بزنیم.
بی حوصله سرخم میکنم:
- خب همینجا حرف بزنیم.
عصبی تکرار میکنه:
- خب همینجا حرف بزنیم؟
هوفی زیر لب میگم:
- باشه، تمام، باشه، برو تو ماشین تا اماده بشم بیام..
در حالی که به سمت دستشویی میرم نگاهش میکنم و میگم:
- برو گفتم میام دیگه..
با صدای بسته شدن در آب سرد رو به صورتم میپاشم، فقط تو این وضعیت حضور حمیدرضا رو کم داشتم. حوصله ارایش و بزک دوزک رو اصلا نداشتم، مهم نبود چطور به چشمش میاومدم فقط میخواستم این کار رو تموم کنم. به صورت سرخ و چشم های ریز و متورمم نگاه میکنم و دستی به ابروهای خیس و نامرتب میکشم، ژاکت سیاه و گشادم رو همراه شال همرنگش میپوشم. از خونه بیرون میزنم..
سوار ماشینش میشم، سرمای هوا زیادنبود اما دندونهام روی هم ضرب گرفته بود، دستم رو به سمت فن میبرم:
- بخاریت روشن نیست؟
درجه بخاری رو زیاد میکنه، سرعتش رو کم میکنه:
- چت شده، تو امروز؟ حالت خوبه؟ بریم دکتر؟
دستم رو توی بغـ*ـل جمع میکنم عصبی خودم رو جمع میکنم :
- نخیر چیزیم نیست، راهتو برو..
- کجا برم؟
همین سوالش کافی بود تا جرقهی خشم تو مغزم روشن بشه بی اختیار میغرم:
- کجا بری؟من چه بدونم کجا بری؟ خودت اومدی دنبالم خودت گفتی بریم بیرون، این چه سوالیه اخه ازم میپرسی؟
ترمز محکمی میگیره و به سمتم برمیگرده عصبی میپرسه:
- چته تو؟ ها چته؟
بلندتر از قبل میغرم:
- من چمه؟ تو داری سر به سرم میذاری، مسخرم میکنی، نه بذار من بپرسم تو چته؟
سرش رو از قبل نزدیک تر میکنه:
- من چیزیم نیست، اما من که میدونم چته..