کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
البرز بعداز ملاقات نه چندان دلچسبش با پریوشی که همیشه ی خدا به جای تفکر وتحلیل فقط طوطی وار خواسته اش را تکرار می کرد! گیج و قدری هم سر درگم سوار ماشین اش شد وبه هیاهوی خیابان ولیعصر پناه برد و عاقبت زیر سایه ی بی برگ و بار درخت چناری که برگهایش را پاییز به یغما بـرده بود متوقف شدو ناگزیر ازافکار در هم و برهمی که چون الاغی چموش مدام بر ذهنش لگد می انداخت، پیشانی اش رابر روی فرمان تکه داد، البته فقط تا زمانی که پلیس راهنما و رانندگی آمد و با یک جسم آهنی مثل کلیدبه شیشه ی اتومبیل او کوبید و صدای تق تق آن سبب شد تا از جزیره ی افکار بی سر و سامانش بیرون بیاید.
مامور وظیفه شناس فاتحانه برگه ی جریمه را همچون پرچمی پیش چشمان او تاب داد و آن را زیر برف پاکن گذاشت و مردمک های ثابت البرز او را تا رسیدن به ماشین بعدی که انتظار برگ جریمه را می کشید، بدرقه کرد.
با تصور اینکه در خانه اندکی آرامش بیابد به سمت خانه به راه افتاد، اما وقتی قاصد خوش خبر، آیدا تماس گرفت و از دعوای مفصل بین پدر و مادرشان خبر داد. عطای رفاه خانه را به لقایش بخشید و خیلی غریبانه به رختخوابش که درسوییت بالای تعمیر گاه بود پناه برد ،درحالی که سرش از درد چون طبل می کوبید و عضلاتش با آن همخوانی می کرد.
البته خیلی هم غریب نبود و سیروان با دیدن رنگ و رخ پریده ی البرز که همچون میت ، از گور دررفته شده بود، دست پاچه، جویای حالش شد :
« مهندس خوبی !؟ اوستا رفته خونه ،می خوای ببرمت دکتر؟»
نای جواب دادن نداشت و سری بالا انداخت.
« لازم نیست فقط یه مسکن بده، می خوام یکم بخوابم.»
سیروان مثل باد فی الفور چای داغ لیوانی برایش مهیا کرد و مسکنی هم کنارش گذاشت.
البرز پیش چشمان منتظرسیروان که همچون سربازی وفادار به فرمانده اش،گوش به فرمان بالای سرش ایستاده بود بی آن که به چای دست بزند قرص را با لیوانی آب فرو داد ودر حالی که چشمانش از درد پیلی پیلی می رفت به خیال آن که شاید پریوش تماس گرفته باشد، به موبایلش نگاه کوتاه و گذرایی انداخت.هرچند خبری از پریوش نبود اما پیامک های سحر که همگی از دم با عزیزم شروع می شد مثل واگن قطاری روی ریل متصل به هم پیش چشمش ردیف شد.
حوصله قر و قنبیله هایی که با عزیزم شروع می شد، نداشت. بی آن که آنها را بخواند، موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد.نباید اجازه می داد پریوش دیگری قد علم کرده خودخواهانه حس مالکیت به او پیدا می کرد.
سرش به روی بالشت رسیدوفارغ از دنیا یک یا دو ساعت به خواب عمیقی فرو رفت و با پچ و واپچی ریز که آوایی چون و پیس پیس داشت، پلک های سنگین از خوابش نیمه باز شد و به یکباره روحش از عالم خواب و رویا باز گشت و‌به دنیا پرتاب شد.
گیج و گنگ زمان و‌مکان راگم کرده بود. بی رمق آرنجش را ستون بدنش کرد وبا چشمانی ریز شده نیم خیز شدو با دیدن قامت گلی که قابلمه به دست در آستانه ی درایستاده بود و کمی آن سو تر عمه الی که به عصایش تکه زده بود ، گیج و بی حواس، بی حرف وکلامی،بی درنگ و مجالی، شتاب زده نشست .
عمه الی با دیدن هراس او دستش را بالا آورد و نرم و آهسته ،گفت:
« شاه پسر ،قربون قد و بالات برم. خوف نکن. موبایلت خاموش بود. زنگ زدم تعمیر گاه ،سیروان گفت که اومدی این جاو حالت خوب نیست .نگرانت شدم، اومدم ببیمنت.»
عمه الی این را گفت و سپس عصا زنان به سمت او رفت و روبرویش ایستاد.
بی دلیل شرمنده شد. شرمنده ی پیرزنی که حتی عمه ی واقعی اش نبود، اما دلسوز تر از مادرش همیشه ی خدا حواسش به او بود. سلام کوتاهی گفت و پتو را پس زدو لبه ی تخت نشست و انگشتانش را لای موهای پرش فرو برد.
« ببخشید عمه الی نگرانتون کردم. حوصله ی خونه رو نداشتم و اومدم این جا . »
عمه الی به علامت تایید سری جنباند .
« می دونم حرف دلت چیه. صدای دعواشون تا اون حیاط هم می اومد. راستش دل من هم آشوب شد و طاقت نیاوردم. به گلی گفتم ماشین محمود رو بگیره و من رو برسونه خونه ی خودم و یه سر هم بیاره تعمیرگاه تورو ببینم.»
نگاه قدرشناسانه اش میان خطوط پر چین و شکن عمه الی جای گرفت. دست به زانو شد تا از جایش بلند شود که دست عمه الی بر روی شانه اش نشست.
« بلند نشو شاه پسر. به گلی گفتم یه آش برای البرز بار بگذار تا براش ببریم. ولی فکر کنم آش هر دَم جوش شد چون دیدم هرچی دم دستش بود ریخت توی آش زبون بسته که هی قل می زد.»
عمه الی سری بالا انداخت و با لحنی جدی ادامه داد:
«با خیال راحت نوش جان کن ، این آش اگه سرماخوردگی رو علاج نکنه، باعث مرگت هم نمیشه. تضمینش با من.»
نگاه بی رمق و داغش که با اشتیاقی وصف ناپذیر همراه بود با لبخندی بی رمق تر به سمت گلی برگشت که قابلمه را روی پیشخوان کوچک آشپزخانه گذاشته و مردمک هایش بر روی او میخکوب شده بود. ته مانده آب دهانش را فرو داد. صدایش مثل امواج سرگردان رادیو پر از خط و خش بود.
« دستتون درد نکنه . توی زحمت افتادید.»
عمه الی درحالی که عصا زنان به سمت در نیمه باز می رفت ، رو به گلی که منتظر ایستاده بود ، گفت:
« گلی،یه کاسه آش برای البرز بریز ، من هم یه سر میرم پایین ، می خوام سیروان رو ببینم و حال مادرش رو بپرسم .»
عمه الی رفت و البرز و گلی را برای دمی تنها گذاشت.

***
روزخوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی نفس هایش مبحوس شده بود و خیال بیرون آمدن از قفس سـ*ـینه اش را نداشت ، در حالی که کاسه ی آش میان دستانش بودپیش آمد همراه با بغض بی دلیلی که درگلویش چنبره زده بود و چشمان پر آبی که مذبوحانه سعی در مهار آن داشت با اندکی فاصله کنار البرز نشست.
    البرز هم حال بهتری از او نداشت و بلاتکلیف بود میان دو گوی سیاه و پر آبی که به او زل زده و هنرمندانه دلبری می کردند.
    حالا علاوه بر زوق زوق شقیقه هایش، هیجانی زیر پوستش به ولوله افتاده بود .نفس هایش را که خس خس می کردند بلعید تا میل عجیب در آغـ*ـوش کشیدن این حجم دل خواه را درخود سرکوب کند. احساسش را هم پشت لبخند مردانه اش مخفی کرد.
    آن گاه چشم از مردمک های پر آب گلی برداشت و سرخم کرد، نیم نگاهی به کاسه آش انداخت که ملغمه ای از نخود فرنگی بود همرا با هویج هایی با قطعات نامساوی که هر کدام یک شکل هندسی متفاوت داشتند، کلم بروکلی های چاق و لاغر و دانه های ذرت و گردن مرغ که همگی کنار هم در انبوهی از جو شناور بودند.
    دلش می خواست قهقهه ای بلند سر می داد آن چنان که اوجش به آسمان برسد،دلش می خواست بال در می آورد و به افکار گلی سفر می کرد تا ببیند کجای صندوچه ی احساس او جای دارد ؟ پر از هیاهوی ذهنی ،نفس عمیقی کشید ،درگوشی های ذهنی اش را رها کرد و لبخند های از راه رسیده اش هم مردانه بلعید سپس سر برداشت و با لبخندی نرم کنج لبش ،درحالی که کلمات را یک به یک انتخاب می کرد شمرده، گفت :
    « من نمی دونم چه حکایتی که هیچ وقت به من سلام نمی کنی !؟ این دوحالت داره . یا اینکه اصولا من رو داخل آدم به حساب نمیاری ، یا اینکه وقتی من رو می بینی حواست پرت میشه، اون وقت دست و پات رو گم می کنی و سلام دادن یادت میره!؟»
    گلی خندیدو دو قطره اشکی که در چشمانش ناز می کردند ،مسـ*ـتانه قل خوردند و بر روی لبخندش افتادند. برای پنهان کردن تارهای نگرانی که به دور عشق بی حدو مرزش پیچیده بود و توجیه حلقه های اشک نشسته در چشمانش که غرورش سر سختانه اجازه نمی داد تا آن را عـریـان کند، سر تق سری بالا انداخت.
    « آقای مهندس، هیچ کدوم از گزینه هات درست نبود. نمی دونم این روزها چرادلم شیشه ای شده !؟ تَقی به توقی اشکم دم مشکم می شینه. به خدا آش خوشمزه ای شده. فقط یکم قیافه اش چنگی به دل نمی زنه که مزه ی محشره ش قیافه اش را جبران می کنه. تازه برات لیمو ترش هم آوردم.»
    دیگر نتوانست دست و پای خنده هایش بیش از این ببندد! قهقهه ای سر داد آن چنان که سرش به عقب پرتاب شد. میل عجیبی داشت تا دست پیش می برد و طره موی افتاده بر روی پیشانی گلی را پس بزند یا حداقل آن را نوازش کند ، اما با این خواسته اش هم مبارزه کرد. آن گاه دست پیش برد و کاسه ی آش را از او گرفت . اولین قاشق که در دهانش جای گرفت مانند کسی که باقلوایی در دهان گذاشته باشد، لبهایش را بر هم کشید ، گفت:
    « هووم . آش هر دَم جوشت خوشمزه شده .»
    گلی پر اشتیاق خندید و از ته ته دل گفت:« نوش جون...»
    سپس سر خم کرد و به انگشتان در هم تاب خورده اش خیره شد تا مبادا اشتیاق از طاقچه ی چشمانش به بیرون پرتاب شود ! هرچند عمر ملاقات گلی و البرز به قاعده ی چهار قاشق غذا خوری آش هر دم جوش بود که در دهان البرز جای گرفت اما آن لحظات شیرین مثل اثر بال پروانه در ذهن هر دو تاثیرش رابرجا گذاشت و آن شب حال دل هر دوی آنها روی طاقچه ی خوشی افتادو هر دو با فکر یک دیگر به خواب رفتند و در رویاهایشان مهمان یک دیگر شدند.

    ***

    گلی میدان راه آهن سوم دی ماه گلفروشی

    نمی دانم از کدام قسمتش برات بگویم. از چشم هایش که امن ترین نقطه ی جهان است یا از آخرین لحظه های پاییزی بگویم که در کوهستانی خاموش زیر برفی که نرم نرمک بر سرو کولمان می بارید در آغوشش فرو رفتم یا از آش هر دم جوشی که در واقع قراربود سوپ خوش رنگ ولعابی شود اما وقتی متوجه شدم رب نداریم خیلی خلاقانه تغییر کاربری دادم و آن را به آش ساده ای تبدیل کردم. آشی که چاشنی اش عشق بود و دیگر هیچ و من با دست پاچگی بسیار آن را آماده کردم.
    دیروز وقتی البرز را با رنگ و رخی پریده دیدم قلبم درون سـ*ـینه ام مچاله شد، آن چنان که بی اراده چشمانم تر شدند ولی ماهرانه احساسم را پنهان کردم.
    راستش را بخواهی ، البرز با رفتار متناقضش گیجم می کند! گویی نیاز به یک دایره االمعارف مخصوص به او دارم تا لبخند ها ، نگاهها و گاهی اوقات رفتارش را معنی کنم.

    جمله هایش را رها کرد و کلافه از بلاتکیلفی که مثل یک درد مزمن دچارش شده بود ،خودکار را بر روی دفتر خاطراتش کوبید و لپ هایش از باد پر شد و مثل بادکنکی که سوزنی به دلش فرو بـرده باشند با صدای پوفی خالی شد.
    چه می کرد با عشقی که با خونش عجین شده بود؟ خودکار را برداشت تا جمله هایش را تمام کند اما حسین آقا کت و شلوار پوشیده درحالی که موهایش رابه سمت بالا آب وجارو کرده بود و سبیل هایش برق می زدند با لبخندی بر لب با یک سبد بزرگ انار غافل گیرانه داخل گلفروشی شد.
    گلی گیج و دست پاچه شد . شتاب زده دفترخاطراتش را بست و به آنی برخاست .
    « سلام...»
    حسین آقا دلش برای این سلام شتاب زده که به شدت بوی سادگی می داد بال بال زنان پر کشید. چند قدم فاصله را پر کرد و خود را به پیشخوان سبز مغازه رساند، سپس سبد انار را که لابه لایش پر بوداز گلها ی نرگس بر روی پیشخوان گذاشت و با پلک هایی فرو افتاده و لبخندی بر لب ، محکم و مردانه ،گفت:
    « چه سلام دلنشینی! روز شما به خیر»
    گلی دست پاچه تر کلمات در سرش گم شدند. چشمانش را به زیر انداخت و لا به لای گلهای نرگسی که میان انارها لم نداده بودندگیر کردند.
    حسین آقا آهسته مثل کسی که شعر می خواند، گفت:
    « دوست داشتم قبل از اینکه پاییز بارو بندیلش رو جمع کن و بره می اومدم و این سبد انار رو بهتون می دادم. ولی فوت ناگهانی یکی از دوستانم پیش اومد و ناچار شدم برم شهرستان . »
    گلی درحالی که برگ گل لیلیومی را میان دستانش مثل رخت چرک می چلاند، سربرداشت و نرم: گفت:
    « متاسفم.»
    سپس به سبد انارهای سرخ و براق اشاره کرد و ادامه داد:
    « ممنونم برای هدیه ی قشنگتون...»
    حسین آقا مردمکهای قهوه ای اش به نگاه گلی گره خورد . مثل کلافی که مادر ها به وقت پاییز با عشق سر می اندازندو به دست کودکشان هزار پیچ می خورد. . حسین آقا به سختی دل کند و نگاهش را به سبد انار داد. سپس دستش را نوازش وار بر سر گلدان حس یوسف روی پیشخوان ،کشید :
    « میگن نشونه ی پاییز اومدن اناره و گل نرگس هم همراه زمستون میاد.»
    اندکی تامل کرد گویی بخواهد حرفهایش را مزه مزه کند.
    « بهار هم وقتی میاد که شما بله رو به من بگید.»
    چشمان گلی از تعجب گرد شد . صدای قورت دادن آب دهانش را هم شنید. نمی توانست منکر روح لطیف او شود. می خواست دهان باز کندتا بگوید انصاف نیست که مردی مثل تو مثل یک بازیکن ذخیره روی نیمکت بنشیند . بگوید دلم سالهاست که جای دیگریست و برو به زندگیت برس، اما حسین آقا مجالی نداد
    سر برداشت و مودبانه سرخم کرد :
    « گلی خانوم با اجازه تون مادرم شماره ی تلفنتون رو از خانوم والده گرفته تا گاهی زنگ بزنم وصداتون رو بشنوم. خدا رو چه دیدید شاید تونستم نظرتون رو عوض کنم.شاید تونستم قلبتون رو محاصره کنم. اون قدر که جایی که برای هیج کس جز من جا نباشه. یادتون که نرفته؟ قرار شد تا عید به من فرصت بدید. اون قدر هم مرد هستم که اگه بگید نه، برم و پشت سرم رو نگاه نکنم.»
    کلمات در دهانش یخ زده بودند. چه می گفت به مردی که مردانه پا پیش گذشته بود!؟
    حسین آقا، همراه لبخندی که سیبل های مردانه اش را نرم به سمت بالا هول داده بود با خداحافظی نرم و مخملی رفت و خدا حافظی زیر لب گلی را هم نشنید.
    حسین آقا رفت و گلی را با یک دنیا چه کنم تنها گذاشت.
    پر از استیصال بر روی صندلی نشست و چشم هایش را بست . باصدای دیلینگ دیلینگ زنگوله ی آویخته به در ورودی به خیال اینکه حسین آقا باز گشته تا جمله ی شعر مانند دیگری به پایش بریزد، پلک باز کرد ناباور نگاهش مات ماند و نفس هایش به شماره افتاد.
    خودش بود . نادر با همان چشمان سیاه که نسبتی دیرینه با دوزخ داشت.

    ***
    تا هفته ی آینده روز خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نفس های شتاب زده اش به شمارش افتاد، دقیقا مثل ساعتی که باطری اش تمام شده باشد و عقربه هایش توان جنبیدن نداشته باشند. قلبش هم چندان تعریفی نداشت و چنان می تپید که به وضوح آن را پشت سـ*ـینه اش حس می کرد!حس غافل گیری تمام رگهایش را یک جا بلعیده بود ، حسی گنگی آمیخته به ترس!
    اگر مشتری دیگری بود با لبخندی وسیع وجان دار به استقبالش می رفت و بی شک دست پر راهیش می کرد. اما با دیدن نادر در آن هیبت سر تا پا سیاه ، گویی تلی از سیمان بر روی زبانش ریخته بودند که توان حرکت دادن آن را نداشت و این چنین خشک و بی حرکت مانده بود.
    ته مانده ی آب دهانش را فرو داد و با جملاتی شل و وارفته فقط توانست بگوید:
    « امرتون...؟»
    نادر در حالی که چشم از گلی برنمی داشت، با پوزخندی کج چند قدم پیش تر آمد و از در ورودی فاصله گرفت و به او نزدیک تر شد.
    « سلام گلی خانوم..»
    حس می کرد به چشمان افعی خیره شده که این چنین مسخ آن نگاه سیاه شده بود و توان چشم برداشتن نداشت. نادر روبرویش ایستاد و گلی دست پاچه تر از قبل بازهم تکرار کرد:
    « امرتون...؟»
    نادر قهقهه ای سر داد و دندان های ردیفش چنان درخشید که گویی برای تبلیغات خمیر دندان و جلب مشتری می خندد.
    ثانیه ای بعد سرش که پایین آمد نگاهش به سـ*ـینه های برجسته ی گلی رسید و بی مقدمه با لحنی نرم و خیلی خودمانی ،گفت:
    «خیلی سال که ندیدمت، ولی خب چهره ی خاصت با این استایل متمایز، محال از حافظه پاک بشه . بزرگ شدی ، خانوم تر، خوشگل تر...»
    گلی متوجه ی خط نگاه او شد . معذب لبه ی ژاکت عنابی رنگش را بر روی هم آورد و اضطرابش را همراه نفس هایش قورت داد. این جا حیطه ی او بود و محال بود بگذارد کسی با نگاه هرز و حرفهای صد من یه غاز به آن تجـ*ـاوز کند، کف دستش را بالا آورد و کلمه های صفتی قطار شده ی او را که یک پسوند تر هم داشت، قطع کرد.
    « لطفا خودتون رو خسته نکنید. من شما رو اصلا به جا نمیارم و فکر نمی کنم یه ملاقات کوتاه توی مهمونی شب چله آشنایی محسوب بشه! اگر برای خرید داخل مغازه نشدید، لطفا تشریف ببرید.»
    نادر چشمانش برقی زد. با هوش تر از آن بود که خط خوانای چشمان او را بلد نباشد. می دانست دروغ می گوید و رفتار شتاب زده اش گواه آن بود.
    همانند یک هنرپیشه تئاتر روی پاشنه پا دایره وار به دور خودش چرخید و انتهای پالتوی بلند و مشکی رنگش چون پروانه بال باز کردند . سپس رو به گلهای رز قرمز ایستاد. سپس خم شدو تمام گلها را یک جا از ظرف سفالی آن بیرون آورد و به سمت چشمان ناباور گلی گرفت :
    « خب پس به جای یه همسایه ی قدیمی توی کوچه درختی، میشم یه مشتری نون و آب دار . امروز ولنتاین و می خوام این رزها رو توی سبد تزیین کنید و ربان قرمز لابه لای اون بگذارید.»
    قلبش از ترس تاپ تاپ کنان بالا و پایین می پرید! و یقین داشت که رنگش هم قدری پریده تر شده . اما سرتق به چشمان سیاه نادر خیره شد ، و با لحنی محکم، گفت:
    « سبد گل رو براتون آماده می کنم. تشریف ببرید و یک ساعت دیگه بیایید.»
    نادر سری جنباند و چشمان هرزش را تفرج کنان بر روی چهره ی رنگ پریده ی گلی سُر داد و انگشتانش را مواج و رقـ*ـص کنان در هوا تاب داد و آرام و شمرده گفت:
    « منصرف شدم، نیازی به سبد نیست . کاغذ تزیینی دورش بپیچید و روبان قرمزهم دورش ببندید.»
    دلش می خواست با قیچی زیر دستش چشمان سیاه او را در می آورد و به جای سبد گل همراه یک روبان قرمز کف دستش می گذاشت.
    خشمی که با ترس در آمیخته بود را در دم بلعید . کوتاه سری جنباند و زیر نگاه سنگین نادر کاغذ کاهی پلیسه مانندی برداشت و در نهایت بی سلیقگی به دور شاخه های رز قرمز پیچید و یک روبان قرمز هم به شکل گل در آورد و بیخ گلوی دسته گل گذاشت و آن را به سمت نادرگرفت .
    « بفرمایید گلتون آمادست. بیست تا شاخه گل رز و شاخه ای بیست هزار تومن.»
    نادر نیم نگاهی به دسته گل بی قواره انداخت و از پس گلهای رز به گلی خیره شد. نگاهی که مثل چاه خشک شده ای عمیق و ژرف بود و آهسته، گفت:
    « بعضی گلها ارزش هزینه گزاف رو دارن. کارت خوانتون بدید پولش رو واریز کنم.»
    ته دلش خالی شد. حوضچه ای عمیق که دلواپسی مثل ماهی های ریزدر آن شناور شده بود.نادر بعد از پرداخت هزینه ی گلها به حالت نمایشی تعظیم کوتاهی کرد:
    « به امید دیدارمادمازل زیبا ....»
    نادر این را گفت و دسته ی گلها را برداشت و با همان پوزخندی که از ابتدا بر روی لبانش بود ، از گلفروشی خارج شد.
    گلی چون ذرتی که درون قابلمه شکفته می شود پر از اضطراب شروع به قدم زدن کردو راه رفته اش را بعد از چهار قدم باز می گشت.
    حس غریبی در گوشش جملات منفی را نشخوار می کرد و او قادر نبود آنها را خاموش کند . در همین حیص و بیص در گل فروشی باز شدو پسرکی لاغر اندام با قامتی متوسط درحالی که دسته گل رز قرمزی که چند دقیقه ی پیش خودش آماده کرد بود، داخل شد و نفس نفس زنان، گفت:
    « خانوم این گلها برای شماست. »
    لبهای خشکش را بر روی هم کشید. جواب سوال پر واضح بود، اما بازهم سوال کرد:
    « کی این گلها رو فرستاده؟»
    پسرک پیش تر آمد و گلهای را بر روی پیشخوان گذاشت.
    « ما نمی دونیم خانوم. یه آقایی همچون پولدار طوری، یه تروال پنجاهی داد و گفت این گلها را بیارم برای شما. »
    پاهایش از ترس توان خود را از دست داد و بر روی صندلی خود را هوار کرد. نادر آمده بود تا بر روی روزگار او خیمه بزند .

    ***
    تا قصه ی بعدی روزگارتون خوش

     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلفروشی دو روز بعد...

    باد هو هوکنان در شهر می پیچید و ترس ولوله کنان ، چنان در وجودش رخنه کرده بود که تا چهل و هشت ساعت بعد هم احساس می کرد تمام سایه های شهر تعقیبش می کنند و او چه مذبوحانه ناتوان از فکری مستمرو منطقی به دنبال راه نجاتی می گشت. راه نجاتی که حکم سوزنی در انبار کاه را داشت!
    ندایی موذیانه زیر گوشش زمزمه می کرد که نادر دیر یا زود مثل قارچ سمی سر راهش سبز می شود.
    نفس عمیقی کشید و ریه هایش پر از عطر گل شد. باید سنجیده قدم بر می داشت و بی گدار به آب نمی زد. لبهایش را بر روی هم فشرد ودر ذهنش گزینه ها را یک به یک بررسی کرد.
    نچ محکمی زیر لب گفت و سری بالا انداخت و بر روی اسم البرز یک ضربدر بزرگ کشید. محال بود البرز را با آن زخم عمیق روبروی نادر قرار دهد.
    تر فرز از البرز عبور کرد و به سراغ گزینه ی بعدی رفت که مامان فروغ و بابا محمودش بودند.برروی آنها هم ضربدر کشید آن دوکاراگاه زبده امکان نداشت تا ته ماجرا را درنیاورند و بی خیال می شدند . بازهم نچ محکمی زیر لب گفت و سری بالا انداخت . پای راز داری و آبروی البرز در میان بود .
    مستاصل از چه کنم هایش دندانهایش را برهم فشرد و تلاش کرد تا افکارش را به سمت و سویی دیگر منحرف کند و به سراغ گلدان پیتوس آویخته از سقف رفت و برگهای زرد آن را جدا کردو او را مخاطب قرار داد آن چنان که انگار که آدم بالغ و عاقلی روبرویش ایستاده باشد.
    « خوشگل خانوم، می دونستی امشب من و البرز برای شام خونه ی فریده خانوم دعوتیم. در واقع مهمون اصلی، البرز که فریده خانوم می خواد به این طریق از زحماتش برای استخدام اون توی شرکتی که کار می کنه، تشکر کنه. می دونم من نه سرپیازم وته پیاز و حواسم هست که نخودی دعوت شدم تا البرز معذب نباشه و دعوت شام رو قبول کنه.
    برای مهمونی امشب دل توی دلم همچون قیلی ویلی میره و یادش که می افتم نفسم بند میاد. امروز سر صبحانه به مامان فروغ گفتم: شام خونه ی یکی از دوستای دانشگاهیم دعوتم و اون هم چشماش رو گرد کرد و جواب داد: گلی خانوم حواسم بهت هستا ،چوب خط مهمونی رفتنت پر شده و این آخرین مهمونی این ماهه..! »
    گوشه ی لبش را به دندان گرفت و شروع به جویدن کرد و دستی به شاخه های ترد و نارس پیتوس کشید.
    « خوشگل خانوم، اگه مامان فروغ می دونست که میزبان امشب هووی سابق خواهرش، حتما دست و دلباز با همون چوب خط می کوبید توی سرم و می گفت خاک برست! »
    خنده ی ریزی و بی صدایی کرد.
    « دورغ چرا!؟ دلهره ای شیرینی ته دلم خوش نشسته، حس بارونی دارم که توی دل تابستون می باره و روحت رو جلا میده . حس لطیفی مثل نوازش کردن برگهای نورس تو...»
    گلی بر روی یکی از برگهای گیاه پیتوس بـ..وسـ..ـه زد و لخ لخ کنان از میان گلدان هایی که به صف از دو سو ردیف شده بودند، گذشت و به پشت پنجره ی بخار گرفته و سرمازده ی گلفروشی رفت و به ماشین عروسی که قرار بود گل بر سرو رویش بچسباند خیره شد
    . ماشین سفید و مدل بالایی که حتی اسمش را هم نمی دانست واز تمیزی برق می زد و قرار بود صاحبش ساعت پنج بعد از ظهر به سراغش بیاید. به یاد آیدا افتاد . یه یاد روزهایی گـه با هزار بگو و بخند ماشین عروس را گل باران می کردندو پولش را هم نصف می کردند.
    ناراضی گوشه ی لبش چین خورد. آیدا از وقتی سحرتفریشی پا به زندگیشان گذاشته بود بی معرفتی از سر و کولش چکه می کرد! شاید هم برای عروس پولدار آینده دانه می پاشید !
    افکارش که رنگ حسادت گرفت به خودش نهیبی زد و آنها را رها کرد .سپس نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت که تا پنج بعد از ظهر دوساعتی زمان داشت تا دستی به سرو گوش ماشین عروس بکشد و بعد هم دستی به سروروی خودش و به مهمانی فریده خانوم برود.
    صفحه موبایلش را باز کرد تا برای مهمانی با البرز هماهنگ شود . اما وقتی بعد از چند بوق ممتد تماسش بی پاسخ ماند با دلخوری عمیقی برایش پیغام گذاشت :
    « سلام پسر خاله، با من تماس بگیر.»
    پیام را با وسواس چند بار خواند و عاقبت آن را ارسال کرد و با لبخندی ساختگی به سراغ ماشین عروس رفت و نمی دانست که شب پر ماجرایی در پیش دارد.

    ***
    تا هفته ی آینده روزگارتون خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز پنجم دی ماه

    حس غریبی داشت و احساس می کرد اضطراب را نخ به نخ به دکمه ی کتش دوخته اند که این چنین ناجوانمردانه راه نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود! با هوش تر از آن بود که متوجه غیر عادی بودن اوضاع نشود،حس ششم اش هشیارانه بیدار شد بود و زیر گوشش نجوا می کرد که هر چه هست مربوط به پریوش است . پریوشی که بعد از دیدارشان در کافی شاپ دیگر جواب تلفن هایش را نداده بود!
    دکمه ای را که اسیر جا دکمه ای بود را نجات داد تا نفس هایش هم نجات پیدا کند ، سپس بر روی مبلی که اسمش راحتی بود و اما نشانه ی از راحتی نداشت، قدری جا به جا شد وبه مرد آن سوی میز خیر شد.
    فرهاد خانی که دایی پریوش بود و همیشه او را با نام کوچک صدا می زد و در کسوت مدیر عاملی یک شرکت سرشناس برای خودش جلال و جبروتی داشت مثال زدنی !
    نگاهش را قدری عمیق تر کرد مثل مته ای که بخواهد سنگی را با دقت بشکافد. چهره ی گوشتالود و عبوس فرهاد خان برایش غریب و نا آشنا بود ! مردی که همیشه خدا یک لبخند تزیینی روی لبش جا خوش کرده بود. حالا دیگر نه از شوخ طبعی هایش خبری بود و نه از بزله گویی هایش نشانی ! کلافه از سکوت ممتد او ، دستی به ته ریش اش کشید و صدایش را با چند سرفه س ساختگی صاف کرد و شمرده پرسید:
    « فرهاد خان مشکلی پیش اومده!؟ پریوش حالش خوبه ؟»
    فرهاد خان خودکارش را تپ تپ بر روی میز می کوبید. آهنگی یک نواخت که تارهای عصبی البرز را کش می داد .
    فرهاد خان متفکر ، گفت:
    « یادش یه خیر، خوب یادم که پریوش با چه آب و تاب وصف نشدنی از همکلاسی دانشگاهش حرف می زد و مدام از قد بلند و چهره ی جذابش تعریف می کرد. می گفت مرد خود ساخته ای و توی یه فلالی کار می کنه و خرج خودش رو میده. »
    به این جای جملاتش که رسید مکث کوتاهی کرد ، گویی بخواهد جملاش را سبک و سنگین کندو دوباره ادامه داد:
    « می دونی که من عاشق آدم های خود ساخته و با جنم هستم. . ولی از اون بیشتر دختر خواهر مرحوم رو دوست دارم و روی حرفش نه نمی گذارم برای همین استخدامت کردم . همیشه فکر می کردم ته رابـ ـطه ی شما به ازدواج می رسه . متوجه ای که چی میگم ...؟»
    حالا می فهمید آب از کدام قسمت چشمه گل آلود شده. صبوری کرد تا جمله های او به نقطه برسد سپس شمرده اما محکم و قاطعانه ، گفت:
    « فرهاد خان ، حس من به پریوش حس یه برادر به خواهرش، همون قدر صاف و زلال . این رو به خودش هم گفتم نه یک بار و بلکه بارها...»
    فرهاد خان کف دستش ر به علامت سکوت بالا آورد و جمله های البرز را در دم قلع و قمع کرد:
    « این سیاه مشقی که تو میگی من از حفظم. حرف آخرم و اول بهت می زنم، رک وراست و بی پرده. همیشه با خودم می گفتم زمان بزرگترین حلال که همه چیز رو درخودش حل می کنه و با خودم رج می زدم که البرز نیاز به زمان داره تا مهر پریوش گوشه ی دلش بنشینه ولی انگار معقوله ی عشق ربطی به زمان نداره و داستانش فرق می کنه.»
    از روی صندلی گردانش برخاست و و دو کف دستش را بروی میز گذاشت و به چشمان البرز خیره شد .
    « البرز جان، خلاصه اش کنم پریوش رو به بهونه ی کار راهیش کردم کویت تا کارهای دفتر کویت رو سر و سامون بده و چند وقت دیگه هم
    می فرستمش هلند پیش عموش. طفلک من تا وقتی وارد گیت شد مثل ابری که سوراخ شده باشه یک ریز گریه می کرد. »
    سرش را به اطراف تکان دادگویی بخواهد آنچه در سرش است را بیرون بریزد .
    « هنوز هم صدای هق هق هاش توی گوشم هام می پیچه و آزارم میده. متوجه ای که چی می گم؟ »
    سکوت کرد، عمیق وممتد و ثانیه ای بعد ادامه داد:
    « آقای تهرانی ، این رو یادت باشه دنیا جای بده و بستونه . قانون دنیا این که بابت چیزی که می گیری یه چیزی بدی . تو عشق پریوش رو نا دیده گرفتی و من هم شما رو با وجود لیاقت هات نادیده می گیرم. همکاری شرکت من با شما همین جا تموم میشه. لطفا کلید آپارتمان پریوش رو بگذار روی میز . لپ تاپی رو هم که برات گرفتیم پس بده. می مونه موبایلت که هدیه ی من به شما باشه . در ضمن یه جعبه توی آپارتمان بود که اسم شما روش نوشته شده بود و دستور می دم که با پست سفارشی به آدرسی که توی پرونده ات هست، ارسال بشه. لطفا تشریف ببرید کارگزینی و چک تصویه حسابتتون رو بگیرید.»
    زیر بار این تحقیر در حال خورد شدن بود. بهت زده وناباور با ابروهایی درهم کشیده برخاست ، استوار بدون هیچ خمیدگی ، گفت:
    « این رو هم شما یادتون باشه. البرز تهرانی اونقدر وجدان داشت که از پریوش سوء استفاده نکنه. دنیا پر از گرگ هایی که مترصد فرصت هستن تا بره های سرراهشون رو به خاطر منفعت تیکه و پاره کنن. به پریوش سلام برسونید و بگید البرز همیشه پای برادریش واستاده . نیازی هم به چک تصویه حساب شما ندارم. روز خوش.»
    البرز این را گفت و بی آنکه منتظر حرف و سخنی بماند روی پاشنه ی پا چرخید و مثل باد از دفتر فرهاد خان خارج شد .

    ***
    روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ساعت از مرز هفت شب گذشت و عقربه ی تحمل او از مرز طاقت! مذبوحانه به خودش دلداری می داد که شاید اسیر ترافیک اژدها مانند شهر شده اما دلشوره هایش حرف دیگری می زدند.
    این مهمانی کوفتی هووی سابق مادرش دیگر چه صیغه ای بود! با خودش که تعارف نداشت ، فقط وسوسه ی حضور گلی اهرمی شد تا دعوت فریده خانوم راقبول کند وگرنه هر تکه از بدنش را هم جلوی آفتاب جزغاله می کردند، محال بود دعوت شام امشب را بپذیرد.
    برای چندمین بار با گلی تماس گرفت ، اما به جز صدای بوق های ممتد چیز ی عایدش نشد. به ناچار به جای چرخیدن های بیهود در خیابان ها داخل کوچه شد بعد از طی مسافتی روبروی آپارتمان فریده خانوم متوقف شد.
    سپس پر از استیصال دستش را مشت کرد و بر روی فرمان ماشین کوبید. تمام حرصش را بر سر آن بی زبان دایره ای شکل در آوردو در حالی که نگاهش به درختان نشسته در دو سوی پیاده رو میخ کوب شده وبا خودش زمزمه ناله کرد:
    « گلی از دلواپسی دارم خفه میشم تو کجایی...؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی!؟ گل فروشی که بسته بود. خاله فروغ هم که زنگ زد و سراغت رو از من می گرفت. به فریده خانوم هم زنگ زدم و گفت که هنوز نیومدی. نکنه وقتی تلفن هات رو بی جواب گذاشتم برات مشکلی پیش اومده بود!؟»
    نفس سنگینی کشید و ناتوان از استیصال چشم به کوچه دوخت و در همین گیرو دار فقط قطع برق منطقه را کم داشت که به شکر خدا بدو بدو از راه رسید و کوچه دالان مانند در تاریکی مطلق فرو رفت. اما ثانیه ای بعد سو سوی شمع های لرزان آن سوی پرده ها ی آویخته از پنجره ها تاریکی را از مطلق بودن نجات داد. چاره ای نداشت می بایست بازهم صبر می کرد اگر تا یک ساعت دیگر نمی آمد فکر دیگری می اندیشید.

    گلی پنجم دی ماه ساعت پنج بعد از ظهر

    ماشین عروس را با یک لبخند وسیع تحویل آقای داماد خوش خنده داد که نمی دانست خنده هایش از کدام جیبش در آورد .خب راست است که خنده مسری است و حال همه را روبراه می کند. دیگر از دلخوری هایش خبری نبود و به جای آن اشتیاقی نا گفتنی ته دلش ولوله کنان پای کوبی می کرد.
    وسوسه ی تماس مجدد با البرز را هم با بی رحمی در دلش خفه کرد. سرخوش با خود ،گفت:
    « چه جلافتا ! دختر سنگین و رنگینش خوبه .»
    سپس ریزو نخودی خندید و تصمیم گرفت با قدری سرخاب سفیداب دلبری کند. در حالی که آهنگ شادی را زیر لب زمزمه می کرد با قری به سر وگردنش به اسنپ زنگ زد.
    اما عمر خوشی ها و تصمیمی که برای آرایش کردن و دلبری گرفته بود، مثل باد کنکی که سوزن در دلش فرو می رود کوتاه بودو با دیدن نادر آن سوی خیابان در حالی که به ماشین اش تکه داده بود، دلش هوری سقوط کرد . اضطرابش وقتی بیشتر شد که با لبخندی مرموزبه نشانه ی احترام برایش سرخم کرد. این خرمگس دیگر از کدام قسمت جهنم به روبروی مغازه اش پرتاب شده بود!؟ حس نا امنی ناشناخته ای تمام وجودش را در برگرفت.
    چنان دست پاچه شد که از خیره آرایش و بزک و دوزک گذشت وفقط شال پشمی اش را با یک شال مجلسی عوض کرد وده دقیقه ی بعد کره کره ی مغازه را پایین کشید وسوار اسنپ شدو بی آنکه حواسش باشد موبایلش را بردارد.


    ***
    روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    به مقوله ی شانس اعتقادی نداشت امامطمئن بود پنچر شدن ماشین اسنپ و قطعی برق منطقه بد بیاری محسوب می شود! آن هم در دل یک خیابان فرعی ناآشنا که ماشین ها ویراژ کنان از برابر چشمانش عبور می کردند.
    قدری این پا و اون پا شد و پر از درماندگی و استیصال رو به راننده که به سپر ماشین اش تکه داده بود و برای وقت کشی صفحه ی موبایلش را بالا وپایین می کرد، گفت:
    « آقا حالا من چیکار کنم!؟»
    راننده عاقله مردی بود با موهای فلفل نمکی که اعصابش هم مانند چرخ ماشین پرایدش پنچر شده بود و با سگرمه هایی همچون چاقو برنده، غضبناک نگاهش کرد، انگار بخواهد بازبان بی زبانی در جواب چه کنم؟ به او بگوید:« خب چمچاره کن! »
    ته مانده ی آب دهانش را قورت داد و یک سرفه ی ساختگی هم به آن اضافه کرد و دست پاچه ، گفت:
    « یعنی منظورم این که راهی نیست پنچری ماشین رو بگیرید و من رو برسونید. من غرب تهران رو نمی شناسم.»
    راننده چشمانش را چنان ریز کرد بود که چین های نامتقارن اطراف دو چشمش را دو دستی چسبیده بودند. بعد از نگاه عاقل اندر سفیه اش ، سر کج کرد و دوباره نگاهش به سمت موبایلش برگشت.
    « نه نمی شه. مگه نمی بینی زاپاس ندارم. پیش روی خودت زنگ زدم داداشم تا به دادم برسه.. منتظر من نمون. ساعت هفت شب و معلوم نیست داداشم کی برسه . به خونوادت زنگ بزن بیان دنبالت یا اینکه خودت برو.از آدرسی که به من دادی خیلی دور نیستی.»
    می خواست بگوید موبایلم را فراموش کردم تا همراه خودم بیارم و برای چند دقیقه موبایلش را به او امانت دهد تا با خانواده اش تماس بگیرد ، اما لحن بی ادبانه ی او سبب شد که خیلی زود پشیمان شود . جمله های نگفته اش را زیردندان آسیاب کرد و همه راباهم قورت داد .سپس لبهایش را تر کرد و بند کیفش را روی شانه هایش جا به جا و با تردید، پرسید:
    « خب حالا چطوری برم کوچه ی گلها...؟»
    راننده بی آنکه چشم از موبایلش بردارد ، بی حوصله و قدری هم بی اعصاب آب دهان را جلوی پایش تف کرد، آن گاه جواب داد:
    « معطل تاکسی و ماشین شخصی نشو، کسی توی این خیابون فرعی نگه نمیداره. راست خیابون رو بگیر رو برو پایین، صد متر جلو تر کوچه ی گلهاست.»
    مثل ماهی به قلاب افتاده، بی تاب و نگران ، نگاه ترسانش بر روی سیاهی که خیابان رادر آغـ*ـوش گرفته بود نشست. تاریکی پشت پنجره ی خانه ها هم چنبره زده و فقط گهگاهی از پس پنجره ای نور باریک شمعی تاب می خورد.
    از این مردک که بوی از انسانیت و وجدان نبرده بود، برایش آبی گرم نمی شد . شانه ای تکان دادو بی آن که از او خداحافظی کند به راه افتاد.
    گام های بلندی که عجله و شتاب زدگی همراهشان بود و او فقط به رسیدن فکر می کرد.
    نفس آسوده اش وقتی بالا آمد که به کوچه ی گلها رسید . کوچه ای باریک ودالان مانند که تاریکی یک جاآن را بلعیده بود. آسودگی که چندان داومی نداشت و پیش از آن که داخل کوچه شود ماشینی ترو فرز به داخل کوچه پیچید و درست پیش پایش چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاستیک هایش در آمد . دستش را روی قلبش که گومب گومب می تپید گذاشت و گامی به عقب تر رفت و دستش را به علامت اعتراض درهوا تکان داد.
    « هوی .. حواست کجاست؟»
    هنوز قلبش می تپید که مرد بلند قامتی با شانه هایی فراخ و سـ*ـینه ای استوار از پشت رل ماشین پیاده شد.
    «باس ببخشید. ملتفت شما نشدم. دنبال یه آدرس می گردم. »
    گلی با وجود قد بلندش در مقابل هیبت مرد پیش رویش احساس کوتولگی می کرد و شاید هم تاریکی و ترس سبب شده بود تا مرد به ابعادی غول آسا جلوه کندو او را غول بیابونی بییند . از ترس گامی پس رفت و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. سایه ای هم آنجا بود.
    ترس قل قل کرد تا حلقش بالا آمدو زبان سنگین اش را به سختی تکان داد ، گفت:
    « آدرس تون رو از یه مغازه دار بپرسید، تا بهتر راهنمایی تون کنه.»
    غول بیابونی قدمی پیش تر آمد.
    « می دونیدکوچه درختی ،پلاک هفت کجاست...؟»
    از تعجب دهانش مثل ماهی نیمه باز ماند. این آدرس خانه ی آنها بودویقین داشت کاسه ای زیرنیم کاسه مخفی شده! . ته مانده ی جراتش هم به ته دیگ رسیدو سناریو دزدیده شدنش اول تا نقطه ی پایان پیش چشمش جان گرفت. اگر این غول بیابونی دست روی دهانش می گذاشت و اورا به داخل ماشین می انداخت، محال بود کسی صدایش بشنود.
    با افکاری که ازترس فلج شده بود، سعی کرد آب دهانش را قورت دهد اما دریغ از ذره ای آب دهان! دیگر تامل نکرد وبا یک تصمیم آنی شروع به دویدن کرد .

    ***
    روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چون بادی که طوفان به پیکرش افتاده باشد می دوید، قلبش پی درپی خود را به سـ*ـینه اش می کوبید و او گام هایش را بر روی زمین می کوبید و کیف پارچه ای اش بال بال زنان ئر هوا به دنبالش می دوید.
    شال روی سرش هم خود را به دست باد سپرد و از روی موهایش سر خورد و روی شانه اش نشست. گلی می دوید بی آن که به پشت سرش نگاه کند و ترس چون موریانه ای پر اشتها تمام شجاعتش را یک جا سر کشیده بود. عاقبت بعد از مصافتی نفس نفس زنان کنج پیاده رو ایستاد و به درختی تکه زد و دم خسته اش را فرو داد و دم خسته تری بیرون آمد! و تمام نبض های زیر پوستش یک صدا تندو پر شتاب می تپیدند و آن چنان که نبض زیر زبانش را هم حس می کرد!
    ته مانده ی آب دهانش را قورت داد وسرش به سمتی برگشت که از آن می گریخت و ناگهان دستی بر روی بازویش نشست . جیغ خفه ای خس خس کنان از سـ*ـینه اش بسیرون آمد و چنان از ترس پس رفت که گویی قاشق داغی بر روی بازویش گذاشته باشند!
    البرز با دیدن وحشت گلی به علامت تسلیم هر دو دستش را شتاب زده بالا برد و گفتک
    « نترس گلی منم البرز...»
    برای وحشتی که تمام وجودش را پر کرده بود ترس واژه ی ناقصی بود. مردمک هایش که از هراسان به این سو آن سو می دویدند و اشک لبریز ، اعتماد نداشت و مرد پیش رویش را در هاله ای از رنگ خاکستری می دید. اما این صدا را خوب می شناخت صدایی که همیشه ی خدا امنیت به دلش سرازیر می کرد. غافگیری خوشایندی که هرگز تصور نمی کرد! قطره های بلاتکلیف اشک، بر روی گونه های سردش سُر خوردند و با صدایی که خط و خش داشت گفت:
    « البرز تویی....؟»
    البرز با اخم هایی گره شده ، به اطراف نگاهی انداخت. اثری از هیچ جنبده ای نبود ، جز بادی که سوز گزنده ای را با خود به این سو آن سو می برد و لا به لای شاخه های خشک درختان می پیچیدو بقایای پلاستیک های سرگردان را کف آسفالت به جلو هول می داد.
    قدری پیش تر آمد و در یک قدمی گلی ایستادو میل عجب عزیز دلم گفتن هایش را در نطفه خفه کرد ، اما لحن نوازش وارکلامش هزار عزیز دلم می بارید.
    « آره منم... از چی ترسیدی ،برای چی می دویدی!؟»
    نفس عمیقی کشید و ریه هایش پر از سوز و سرما شد در حالی که همچنان نفس نفس می زد پیشانی اش را به شانه ی البرز تکه داد.
    البرز ناتوان از حس خواستنی که از احساسش سر زیر شده بود، دلخوش به تاریکی که اطرافشان را احاطه کرده بود ،دست پیش برد و با یک دست سر او را به سـ*ـینه اش فشرد و دست دیگرش را به دور شانه هایش حلقه کرد و زمزمه وار ، گفت:
    « جون به سرم کردی دختر! نفست تازه شده بگو چی شده!؟ »
    نفس هایش تازه شدند و اشکهایش تازه تر، یقین داشت سر نخ این دلشوره ها به نادر روانی ختم می شود. بی درنگ از اسم نادر فاکتور گرفت و از ماجرای عجیب پرسیدن آدرس خانه شان توسط آن غول بیابونی و سایه ی سیاه درون ماشین هم درز و فقط به مزاحمت خیابانی اشاره کرد.
    « سر کوچه یه نفر مزاحمم شده بود. منم ترسیدم و فرار کردم...»
    غیرتش به جوش و خروش افتاد و هرچند چهره ی گلی را در تاریکی محو و ناخوانا می دید. اما صدای لرزانش لرزه بر دلش می انداخت .اورا از خود جدا کرد ولی نه خیلی دور، آن قدر که همچنان عطر گلی راحس می کردو در تاریکی به چهره ی محوش ذل زد و با ابروهایی درهم جفت شده پرسید:
    « چند نفر بودن؟ اذیتت کردن؟»
    گلی از تصور این که بازیچه ی نادر نا متعادل شده باشد، ترسی کنج دلش جا گرفته بود. اما ترس هایش را مخفی و با پشت دست رد اشکهایش را پاک کرد. سپس سری بالا انداخت و نچی زیر لب گفت و سعی کرد خود را قوی نشان دهد.
    « می دونی که سرتق تر از این حرفهام که از کسی بترسم، ولی خب تاریکی و خلوتی این کوچه ی نا آشنا باعث شد یکم بترسم.»
    سپس برای این که سر حرف را به سمت دیگر بپیچاند گلایه وار ادامه داد:
    « گفته بودی برای اومدن به خونه ی فریده خانوم باهات هماهنگ باشم ، ولی جواب تلفن و پیامکم رو ندادی!»
    البرز که همچنان ذهنش درگیر مزاحم خیابانی گلی بود، سرش به سمتی چرخید که گلی از آن می آمد.
    « معذرت می خوام، جایی گیر بودم.وقتی هم تماس گرفتم تو جواب ندادی . اومدم درگلفروشی اونجا هم بسته بود. مجبور شدم بیام در خونه ی فریده خانوم منتظرت بمونم. تو چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی!؟»
    گلی بی درنگ جواب داد:
    « موبایلم تو گلفروشی جا مونده. به مامان فروغ گفتم میرم خونه ی یکی از هم کلاسی های دانشگاه . حتما تاالآن خودش رو هلاک کرده. »
    البرز سرش به سمت گلی برگشت و بی اراده دستش را نوازش گونه بر روی موهای اوکشید و حس لطیف و مخملی واری زیر پوستش نشست آن گاه دست پیش برد و شال افتاده بر روی شانه را بر روی سرش نشاند و زمزمه وار گفت:
    « به خاله فروغ نگفتی که با من هستی پس نمی شه از موبایل من زنگ بزنی. خونه ی فریده خانوم از تلفن ثابت تماس بگیر. اگه حالت خوبه و آماده ای بریم . تا همین الآنش هم خیلی دیر کردیم. »
    گلی دلش می خواست در جملات البرز شناور شود، اما فقط باشه ای زیر لب گفت و شال روی سرش را مرتب کرد. آن گاه هر دو مـسـ*ـت عطر یک دیگر شانه به شانه ی هم همراه یک جعبه شیرینی که البرز خریده بود، راهی خانه ی فریده خانوم شدند که چند قدم آن سو تر بود.

    ***
    روزگارتون پر از معجزه های بسیار، روزگاری که خواست خدا با دعاهایتان یکی است. تا هفته ی بعد به خدا می سپارمتان



     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی فروشی میدان راه آهن

    روی صندلی گل فروشی نشسته بود و آفتاب بی رمق زمستانی خوشحال از این که روزنه ای از میان دود خوابیده در سطح شهر پیدا کرده ، از پس اسم حک شده بر روی شیشه « گلفروشی گلی خانوم» کج و کوله به داخل می تابید و او به شب مهمانی فریده خانوم فکر می کرد.
    شبی که برایش پر بود از خاطرات تلخ و شیرین. به یاد ماشینی افتاد که مثل اجل معلق به یکباره کنار پایش ترمز کرد و خیلی عجیب آدرس خانه ی آنها را می پرسید.
    حسی به او می گفت سایه ی داخل ماشین همان نادر منحوس است. سرش را تکان داد تا صدای انکر الاصوات مرد غول بیابانی ازگوش هایش بیرون بریزد! سپس ذهنش را وادار کرد تا به قسمت های خوب بچسبد . مثلا لحظه ی سرازیر شدن در آغـ*ـوش البرز و لحن نرم ونجوا گونه اش که دل می برد و آب می کرد.
    لبخندش را با فشار لبهابر روی هم پنهان کرد و بی حیایی هم زیر لب نثار خوش کرد سپس چشم از رد پای آفتاب که به گلدان سفال نرگش رسیده بود برداشت، دفتر خاطراتش را بازکرد و شروع به نوشتن کرد.

    خانه ی کوچک فریده خانوم فقط یک دست مبل راحتی ارزان قیمت داشت و خبری از تجملات نبود. اما به جای آن پر از انرژی مثبت بود . خانه ای که دست کمی از گلفروشی من نداشت و پر بود از گلدان های کوچک و بزرگ که با سلیقه گوشه و کنار خانه به چشم می خورد . گلدان یاس رازقی و حسن یوسف ،گلدان های سفالی شمعدانی که به ردیف لبه طاقچه نشسته و منتظر بهار بودند.
    خانه ای که بعد از اسباب کشی تغییر شگرفی کرده بود و گویی روح زندگی در کالبدش دمیده بودند. . شاید هم ایرج خان جدا از رنگ و لعاب جوانی فریده خانوم، جذب انرژی مثبت او شده بود که فاز خــ ـیانـت برداشته بود.
    شاید باورت نشود دیگر از فریده خانوم خجالتی خبری نبود . بی پروا می خندید و چون کدبانوی قابل پذیرایی می کرد و البته راه و بی راه از البرز تشکر می کرد و دعاهایش را هم پشت آن می چسباند که باعث شد تا در یک شرکت به نام ومعتبر دستش را بند کند و با آب و تاب از محیط جدید کارش می گفت از همکار های باشعورو فهیمی که نصیبش شده بود.
    البته لابه لای حرفهای فریده خانوم متوجه شدم که البرز دیگر در آن شرکت کار نمی کند . اما این را دقیقا متوجه نشدم که با میل خودش استعفا داده یا این که اخراج شده!
    گلی گوشه ی لبش را کج کردو زیر لب به خودش گفت : «فضول خانوم!» و سپس دوباره شروع به نوشتن کرد.
    هیچ گاه تصور نمی کردم، قرمه سبزی زیر نور شمع طعم متفاوتی داشته باشد. شاید هم حضور البرز طعم آن را متفاوت کرده بود! فریده خانوم خوش سلیقه سفره ی چهارگوشی وسط پذیرایی پهن کرد که زینتش فقط دو کاسه ی خورش قرمه سبزی بود و یک دیس برنج و دو پیاله ماست و یک سبد سبزی خوردن و کنارش هم یک پارچ دوغ خانگی که به گرد شمع وسط سفره جمع شده بودند.
    آرامش عجیبی حکم فرما بود اگر سحر به البرز زنگ نمی زد . مکالمه ای که البرز با رفتن به تراس خانه گوش های فضول من را از آن محروم کرد.
    گلی آهی از ته دلش کشید نقطه ای پایان جمله اش گذاشت و به سر سطر رفت تا ادامه آن شب را بنوبسید اما با صدای زنگوله های رقصان بالای در به تصور اینکه مشتری آمده است با لبخندی که صرفا جنبه ی تزیینی داشت، سر برداشت و درکمال حیرت نادر را شیک پوش تر از همیشه با لبخند ی روبرویش دید.
    زبانش در گلوی گره خورد و نفس هایش هم در سـ*ـینه مخفی شدند. خشک شد آن چنان که اگر پلک می زد در دم تمام پیکرش مثل مجسمه ای کچی درهم می شکست! توجیهی برای این همه ترس نداشت! دلیلی هم به غیر از آنچه که در گذشته اتفاق افتاده بود نمی یافت! اما یقین داشت که گذشته یک تومور وخیم وصعب العلاج است که خودرا به زمان حال آدم ها می چسباند و از آنها ، آدمهایی بزدل، ملاحظه کارو غمیگن می سازد.
    نادر آهسته مثل فرمانده ای که برای سربازانش سان می دهد آهسته چندم قدم برداشت و روبرویش ایستاد و سکوت را همراه لبخند بی معنایش شکست.
    « سلام گلی خانوم...»
    بی درنگ دفتر خاطراش رابست و آن را به داخل کیفش که روی پیشخوان بود سُرداد. ،آن گاه آب دهانش را هم محکم فرو داد و ترس هایش را که همگی به خاطرات گذشته مربوط می شد را به عقب راند و مثل کسی که عقرب دیده باشدچهره اش را درهم کشید ، گفت:
    « امرتون...؟»
    رنگ نگاه نادر عاقل اندر سفیه بود وبعد از مکثی کوتاه حالت تعجب تصنعی به خود گرفت. سپس یک لنگه ابروی خوش حالتش را که اندکی هم به دست آرایشگر مرتب شده بود بالا داد:
    « چه سوال عجیبی! تو گلفروشی میان که گل بخرن ، گل بگن وگل بشفنن، گل بچینن...»
    با جملات دو پهلوی او و آرامش عجیب صدایش به یک باره بند دلش در دم شد. سعی می کرد خودرا شجاع نشان دهد ، اماچنان به پیشخوان چسبیده بود که گویی از ترس دشمن سنگرگرفته است.
    « اشتباه اومدید . لطفاتشریف ببرید ودیگه سایه تون هم این دور وبرها نیفته...»
    نادر خندید و دندان های مرتبش همراه لبخندش درخشید.
    « لعنتی، هنوزهم مثل بچگی هات سرتق بودنت به دل می شینه.»
    جملات را در ذهنش پس و پیش کرد و با چانه ای رو به بالا جواب داد:
    « پس اگه هنوز به سرتق بودم ایمان داری ، تا قبل از این که صاحب این مغازه بستنی فروشی رو که باخرمگس ها مشکل داره رو صدا نکردم بهتره بری رد کارت و دیگه هم این طرفها پیدات نشه .»
    نادر سری تکان داد، گل رزی برداشت و آن را تا امتداد بینی اش بالا آوردو آن را بویید.
    « عجب ! نمی دونستم خریدن گل جرم!؟»
    عصبی صدایش را دو پرده بالا تر بردو بی فکر گفت:
    « حرف حسابت چیه؟ من چه سنمی با تو دارم !؟ اصلا برای چی تعقیبم می کنی ؟ منکر نشو . دو روز پیش دیدم که اون سمت خیابون ایستاده بودی و بعد هم با اون غول بیابونی مثل قارچ جلوم سبز شدی و بعد هم خیلی مسخره توی غرب تهران دقیقا آدرس خونه ی مارو پرسیدی.»
    نادر هر دو ابرویش بالا رفت و قیافه ای حق به جانب به خود گرفت.
    « نمی فهمم از چی داری حرف می زنی ؟ اصلا برای چی باید تعقیبت بکنم!؟ آره درسته دو روز پیش اومدم و می خواستم باهات حرف بزنم، که موبایلم زنگ خورد و مجبور شدم جوابش رو بدم .»
    نادر بعد تامل کوتاهی شاید به قدر یک نفس صدایش را به شکل مرموزی آهسته تر کرد.
    « نمی دونم چرا تو به محض این که من رو دیدی با عجله کرکره ی گلفروشی رو کشیدی پایین و رفتی.»
    آچمز شده بود و ذهنش فلج از هر راهکاری که ناگهان با دیدن رحیم شاگرد مغازه ی حسین آقا با یک تصمیم آنی از پشت پیشخوان بیرون آمد و در را بازکرد و رو به رحیم که کیسه ی هویج را حمل می کرد با صدای بلند، گفت:
    « رحیم. به حسین آقا بگو یه چند دقیقه بیاد گلفروشی.»

    بقیه ی قصه رو روز دیگری برایتان تعریف می کنم. روزگارتون پر از خوشی
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حسین آقا هنوز از مغازه بیرون نیامده بود که از تصمیم کودکانه اش پشیمان شد! به همین سرعت ! حس دختر بچه های لوس و دست وپا چلفتی را داشت که برای چغلی می روند و با ولی شان باز می گردند.
    این مشکل او بود و نمی بایست حسین آقا را درگیر می کرد. نباید می گذاشت حسین آقا برای خودش پرانتزی باز کند و برداشت مورد علاقه ی خود را در آن جای می داد. تمام این افکار همچون رعدی که از میان ابرهای تیرو تار می گذرد از ذهن مشوش اش گذشت و دمی بعد نفس گوله شده اش بخار شد و از دهانش بیرون آمد .هاله ای مه آلود کوچکی که در دم در هوا گم شد.
    پشیمانی اش وقتی دیگر سودی نداشت که حسین آقا ترو فرز حاضر به یراق از مغازه اش بیرون آمد و رو به او گفت :
    « سلام گلی خانوم. با من امری داشتید؟»
    تمام بهانه ها در ذهن منجمدش یخ بسته بودند و هیچ بهانه ای حتی از نوع دم دستی هم در آن یافت نمی شد.ثانیه ای بعد تنها کلامی که از زبان خشک شده اش بیرون آمد سلام بود. آن هم بی هیچ پسوندو پیشوندی ! حسین با دیدن گلی چشمان براقش درخشید ولبخندی روی لبش نشست و هنوز جواب سلام او را نداده بود که صدای دینگ دینگ زنگوله ی گل فروشی سبب شد تا بی درنگ سر هر دو به آن سمت کج شود.
    حسین مرد خوش برو رو و خوش پوشی را دید که سه شاخه گل رز زرد ساقه بلند میان دستانش بود و گلی بختکی را می دید که به تازگی بر سر روزگارش هوار شده بود!
    نادر شاخه های گل را در هوا تاب داد و بادی در گلو انداخت ، گفت:
    « خانوم کجا تشریف بردید !؟ من عجله دارم ها ! نیازی به تزیین نیست این سه شاخه رو حساب کنید باید برم.»
    کلافه از تاپ تاپ قلبش به چشمان سیاه نادر خیره شد، بازی های او را نمی فهمید! ته مانده ی آب دهانش را قورت داد و با سر انگشتان یخ زده ش چند تار موی سرگردان بر روی پیشانی اش را پس زد و با کلماتی که آنها هم یخ زده بودند و همراه بخار از دهانش بیرون می آمدند ، جواب داد:
    « خدمتتون که عرض کردم کارت خوانم مشکل پیدا کرده . تشریف بیارید این مغازه حساب کنید.»
    نادر شگفت زده شد ! هنوز همان گلی جسور و بی باک بود که در لحظه تصمیم می گرفت. مسرور از بازی که راه انداخته بود، همراه لبخندی تحسین برانگیز رو به گلی با سر تعظیم نا محسوسی کرد. سپس نیم نگاهی با چاشنی تحقیر به مرد سیبلوی پیش رویش انداخت که اخم هایش زیادی درهم گره شده بود و مثل یوزپلنگی حریف می طلبید. نگاهش را به سمت گلی برگرداندو اندکی بعد با ژستی خاص و چانه ای روبه بالا از جیب پالتویش چند تراول تا نخورده بیرون آورد و رو به گلی گرفت .
    « نیازی به کارت خوان نیست. پول نقد پیدا کردم. »
    گلی پیش تر آمدو در یک قدمی نادر ایستاد وبا اکراه سه تروال از میان تروال های دست او جدا کرد آن چنان که گویی قرار است از قورباغه ای لزج و مشمئز کننده ای پول را بگیرد! البته برای این که همه چیز عادی جلوه کند خیلی مودبانه، گفت:
    « ممنون از خریدتون، خوش اومدید.»
    نادرباقی تراول ها در جیبش چپاند و با همان لبخند مضحک روی لبانش سر خم کرد و بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتومبیل اش که کمی آن سو تر پارک شده بود رفت و ثانیه های بعد در میان حجم وسیع اتومبیل ها نا پدید شد.
    حسین که حس می کرد یک جای کار می لنگد با رفتن نادر گره کور اخم هایش باز شد و با سرو چشمی فرو افتاده که ش دونگ حواسش پی او بود ، آهسته و شمرده پرسید:
    « گلی خانوم ، مشکلی که پیش نیومده بود؟»
    معذب از نگاههای حسین که یک در میان نصیبش می شد قدری این پا و آن پا شدو به هم ریختگی ذهن مشوش را که اجازه نمی داد خود را در لحظه ببیند ،جمع کرد وشتاب زده جواب داد:
    « نه ، نه مشکلی نیست. یعنی بود حالا دیگه نیست.یعنی مشکل کارت خوان بود که خدا رو شکر حل شد.»
    حسین سر برداشت و با دیدن چهره ی رنگ پریده ی گلی تاپ تاپ قلبش را برداشت و قدمی پیش تر آمد و دقیقا روبرویش ایستاد با پلک هایی فرو افتاده و بی مقدمه، گفت:
    « می دونم قضاوت کردن آدمها کار قشنگی نیست و تجربه ی خودم رو میگم ،گاهی پیش میاد که از این تیپ مشتری های بد قلق به پست من هم میخورن. آدمهایی که سازشون ناکوک می زنه و با خودشون که هیچ با تموم دنیا مشکل دارن. لطفا قابل بدون و اگه از این تیپ مشتری ها اومدن گلفروشی با یه پیامک خبرم کن.»
    گلی غرق شده بود . نه در چشمان حسین که خیلی خیلی معمولی بود. بلکه در حرفهایی که عمیق بود و دیدگاه وسیعش را نشان می داد. لبهای خشک و قاچ شده اش را با سر زبان تر کردو به علامت تایید سری تکان داد.
    « متوجهم. ممنونم از لطفتون . روی همسایگی تون حساب می کنم. »
    حسین در دلش جنگی برپا شد. گلی او را فقط یک همسایه دیوار به دیوار می دانست و همین و دیگر هیچ. آشوب دلش را پنهان کردو با لبخندی نرم گفت:
    « حالا اگه این همسایه ی دیوار به دیوار برای آخر همین هفته شما رو به اتفاق خانواده به صرف آبگوشت نذری به خونه شون دعوت کنه، قبول می کنید دیگه...؟ »
    غافگیر شد. آنچنان که مردمک هایش درشت شدند! حسین با دیدن چشمان مورب او که حالا قدری گرد شده بود ، لبخندش از حالت تصنعی خارج شدو شکل واقعی به خود گرفت و اضافه کرد.
    « البته حاج خانوم. منظور مادرمه . امروز با خانوم والده تماس می گیرن و رسما دعوتون می کنن. »
    سپس سرش را به اطراف تکان داد و ادامه داد:
    « البته من جسارتا پیش دستی کردم و زود تر گفتم.»
    دلش می خواست یک دست می آمد او را به آن سوی این روزهای پر از استیصال که لبریز از چه کنم های بی پاسخ بود، سُر می داد . دمی بعد دلشوره هایش را پس زد ، نفس عمیقی کشید و خودش را بی اما و اگر به خدا سپرد و مودبانه ،جواب داد:
    « ممنونم از دعوتتون. اگه قسمت بود به اتفاق خانواده مزاحمتون میشیم.»
    حسین خوشحال از این که صحبت هایشان قل خورده و روی موج آرامی پیش می رفت ذهنش را زیررو کرد تا جمله های بعدی را انتخاب کند که مجالی پیدا نکرد و شاگرد مغازه اش« رحیم » در حالی که پیش بند سفیدش غرق آب بود و از پاچه های شلوارش آب چکه می کرد با چشمانی که دو دو می زد شتابان بیرون آمد و با صدایی بلند گفت:
    « اوستا... بدو بیا ! داشتم هویج ها رو می شستم که یه دفعه لوله ی ظرف شویی ترکیده و تمام مغازه رو آب برداشت.»
    حسین پلک هایش را دردم درهم جمع کرد واز حرص یک دستش را مشت کرد و به کف دست دیگرش کوبید و زیر لب گفت : « رحیم دست و پا چلفتی...!» سپس عذر خواهی کوتاهی کردو در حالی به سمت مغازه می دوید ، گفت:
    « به امید دیدار گلی خانوم...»
    گلی گوشه لبش به سمت بالا چین خورد. پازل شخصیت حسین آهسته و پیوسته تکمیل می شد.با خودش که تعارف نداشت. اگر البرزی وجود نداشت حتما به حسین آقا جدی تر فکر می کرد.







     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا