کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
***
هومان
- وای هدا! آخه با چه منطقی دختر عزیزم رو سپردی به یه دختربچه؟
- دختربچه چیه هومان؟
سعی کردم منطقی باهاش حرف بزنم.
- باشه، باشه قبول؛ دختربچه نبود و یه زن سی‌ساله. چرا بهش اعتماد کردی؟ اگه یه بلایی سرش می‌آورد چی؟ هان؟ تو یه ماه هم نیست اون رو می‌شناسی.
اصلاً جواب من رو نمی‌داد، هرچی تو دلش بود می‌گفت.
- ببین هومان، می‌دونم رو آسا حساسی. می‌دونم چقدر دوسش داری؛ ولی منم دوسش دارم. من که باهاش دشمن نیستم، هستم؟ وقتی اون مادر فلان‌فلان‌شده‌ش ول کرد رفت،یک‌سالش هم نبود. گفتی خودم بزرگش می‌کنم. سر یه هفته اومدی سراغم، تمام شب و روزم رو گذاشتم پاش. بچه ندارم، نشد که داشته باشم؛ ولی مثل وجودِ خودم ازش مراقبت کردم، نکردم؟ گفتم من نمی‌تونم باهاش مثل مامانش رفتار کنم. گفتم پیرم واسه این چیزا. گفتم زن بگیر گفتی نه! گفتم لااقل یه پرستار جوون بیار. گفتی یه بار آوردم، بسم بود. گفتم حداقل بیارش مهدِ ما همه مربیاش جوونن. بدش رو نخواستم. به‌ خدا بدش رو نخواستم که اینا رو گفتم. الان هم میگم این بچه مادر می‌خواد. نمی‌بینی چندروزه چقدر حالش خوب شده و تانیا رو دوست داره؟
به اینجا که رسید، حرفش رو قطع کردم.
- تو راست میگی خواهر، من و تو بد آسا رو نمی‌خوایم. می‌دونم می‌خوای مادر داشته باشه. یکی که دوستش داشته باشه. قبول! ولی چه ربطی به این دختره داره؟ اینا نشد دلیل که بچه‌ی من رو بدی دستش.
انگار نمی‌شنید چی میگم؛ هرچی می‌گفتم، می‌چسبوند به اینکه آسا مامان می‌خواد. داشتم دیوونه می‌شدم.
- ببین هومان، سعی کن یه‌کم بیشتر وقت بذاری. من جیک‌وپوک دختره رو می‌دونم. پرونده‌ش کامله. دوستم هم خانواده‌ش رو می‌شناسه. اون تضمینش کرده. خودشم هر سؤالی کردم جواب داده. دختر خوبیه. یه‌کم بهش فکر کن.
- چی میگی هدا؟ منظورت چیه؟
- میگم
دختره خوبیه. تانیا مادر خوبی واسه آسا میشه.
سرم سوت کشید.
- اله اله! فکل خوبیه. مامان تانیا! منم می‌خوام اون مامانم باجه (آره آره! فکر خوبیه. مامان تانیا! منم می‌خوام اون مامانم باشه).
ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد؟
- دیگه این حرف رو نزن، الانم برو تو اتاقت!
انقدر بلند و محکم گفتم که هدا هم ترسید، چه برسه به دختر کوچولوم. دلم نمی‌اومد این‌جوری اذیتش کنم؛ ولی خب نباید دلش رو خوش می‌کردم. این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتاد.
هدا شوکه به هومان عصبی نگاه می‌کرد. حق داشت؛ تاحالا این‌جوری با آسا حرف نزده بودم.
تو چشم‌هاش خیره شدم. آبجی بزرگم بود، دل‌سوزم بود؛ اما دیگه بسه.
- دیوونه شدی هدا یا می‌خوای منو دیوونه کنی؟ این چرت‌وپرتا چیه میگی؟ هان! الان آسا رو چی‌کار کنم؟
- چرا شلوغش می‌کنی هومان؟
- خدای من هدا! محض رضای خدا یه‌کم منطقی باش.
- ببین هومان، اون دختر خیلی خوبیه.
حرفش رو قطع کردم.
- باشه باشه! اون خیلی خوب. من که غیر از این نگفتم. حالا شما به من بگو همچین دختری چرا باید زن من بشه؟
قیافه‌ش گرفته شد.
- مگه چته؟ پسر به این خوبی.
زدم زیر خنده و با کنایه گفتم:
- ببینم تو هنوز من رو اون پسربچه‌ی ۲۰ساله می‌بینی؟
جدی شدم.
- به من نگاه کن، ۳۲سالمه! یه بچه دارم. یه زندگی ناموفق پشت سر گذاشتم. حالا برم به دختر مردم چی بگم؟ بگم منو با ۱۳سال اختلاف سنی و یه بچه ۴ساله قبول کن؟ نمی‌زنه تو دهنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    با بغض گفت:
    - اگه مامان بود...
    عصبی ادامه دادم:
    - آره آره! اگه مامان بود هیچ‌کدوم از این اتفاقاً نمی‌افتاد. تو مجبور نبودی واسه بزرگ‌کردن من بی‌خیال خودت بشی و بعدش دوباره خودت رو درگیر بزرگ‌کردن بچه‌‌م کنی. اگه مامان بود الان زندگی خودت رو داشتی و منم یه زن سربه‌راه که فکر عشق‌وحال نیفته به سرش و بی‌خیال زندگیش بشه داشتم؛ ولی نیست. نیست! می‌بینی؟
    - من نمی‌خوام آسا به گذشته‌ی ما دچار بشه. درسته مامان ما مرد؛ ولی فرقی نداره. من می‌خوام اون مثل من نشه. می‌فهمی هومان؟ من ۴۵سالمه؛ دیگه نمی‌تونم براش مثل مامانا باشم.
    حالم بد بود. شاید اگه صدبار کله‌م رو می‌کوبیدم تو دیوار حالم بهتر می‌شد. می‌فهمیدم چی میگه. می‌دونستم چقد نگران دخترکوچولومه. همین‌جور که سال‌ها نگران من بود و از زندگیش زد که من راحت باشم. ازدواج نکرد که نکنه نتونه پیشم باشه و مراقبم.
    دستش رو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم.
    - می‌فهمم آبجی! به‌خدا می‌فهمم. حالا به‌جای بچه برو دنبال یه زن سن‌وسال‌دار بگرد که یه وقت دو روز دیگه که پیر شدم هوایی نشه. آخه من و چه به یه دختربچه ها؟
    نمی‌دونم یهویی چه‌جوری حاضر شدم موافقت کنم. لبخند کم‌رنگش دلم رو شاد کرد. تحمل ناراحتیش رو نداشتم. حقش نبود حالا که سی‌سالمه بازم نگرانم باشه.
    یه‌کم که گذشت گفت:
    - آخه می‌دونی هومان، من هرچی میگم به نفع شماست. از روز اول که اومد ازش خوشم اومد؛ خیلی آروم و ساکت بود. می‌دونم ممکنه تو صدتا انتخاب تو برای اون آخریش باشی؛ ولی خب دلم می‌خواد تو هم یه‌کم تکون بخوری. اون الان اینجا غریبه، هیچ‌کسی رو نداره و تنها زندگی می‌کنه. خب براش سخته. حالا که این بچه‌ هم دوستش داره چه عیبی داره آخه؟
    - ببین هدا، ما که نباید از تنهاییش سوءاستفاده کنیم. هان؟ تو که نباید فقط به‌ فکر داداشت باشی.
    - به‌ فکر اونم هستم. امروز وقتی می‌خواست آسا رو بیاره شرکت، گفتم برو خونه خسته‌ای. یه جوری گفت. تو که می‌دونی.
    من که نمی‌فهمیدم چی می‌گفت. نالیدم.
    - بیا پس اگه منم قبول کنه؛ یعنی فقط برای رفع تنهاییشه. اون حق داره با مرد موردعلاقه‌‌ش ازدواج کنه. هوم؟
    - از کجا معلوم از تو خوشش نیاد؟ کافیه یه‌کم مهربون‌تر باشی.
    - ببین هدا من ۱۳سال ازش بزرگ‌ترم، یک بار ازدواج کردم و یه بچه چهارساله دارم. این‌همه آدم، این‌همه دوست داری، چرا رو این کلید کردی؟
    از اینکه هی این موضوع رو یادآوری کنم متنفر بودم؛ اما انگار هدا نمی‌خواست قبول کنه.
    - هومان خان خودت رو دست‌کم نگیر. تو مرد خوبی هستی برای زندگیت از هیچی کم نمی‌ذاری. وضع مالیت هم خوبه. اینا که خیلی مهم‌تره. رو این دختر کلید کردم؛ چون جوونه، چون خوشگله، چون آروم و ساکته، چون دوستای من همه سن‌بالان. یکی مثل اون می‌تونه به زندگیت شور بده.
    هرچی می‌گفتم یه چیز می‌گفت. احساس می‌کنم از همون اول داشته نقشه می‌کشیده که هی می‌گفت آسا رو ببرم مهدش. حالا اینا به‌کنار، چه‌جوری با آسا حرف بزنم و قانعش کنم؟
    بلند شدم و به‌سمت اتاقش رفتم.
    - آسا بابا کوشی؟
    زیر پتو قایم شده بود.
    - بابایی رو ببخش آسا؛ ولی باور کن نمیشه. تانیا نمی‌تونه مامانت بشه دخترم!
    آروم از زیر پتو بیرون اومد.
    - دلوغ میگی. میشه! میشه! (دروغ میگی. میشه! میشه!)
    ای بابا!
    - ببین دخترم. تانیا خالته. خاله که مامان نمیشه. میشه؟
    - عمه گفت؛ پس یعنی میشه.
    - آخه چه‌جوری توی دو روز انقدر دوستش داری که می‌خوای مامانت بشه؟
    - اون با من بازی می‌کنه، بغلم می‌کنه، همه‌ش پیشمه.
    لعنتی! حالا باید چی‌کار کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    از صبح که بیدار شدم احساس خوبی دارم. حس می‌کنم امروز روز خوبیه و قراره خبر خوبی بشنوم. گوشیم رو از روی سایلنت برداشتم. بهترین پالتوم رو که سیوان از مسافرتاش آورده بود پوشیدم. زرشکی بود و کمی کوتاه. عجیب بود. دلم می‌خواست آرایش کنم. پوتین‌های پاشنه‌دارم رو پا کردم و کیف ستش رو برداشتم و برای رفتن به مهد آماده شدم. با تاکسی خودم رو به مهد رسوندم.
    حس خوبم باعث شده بود دیگه مثل روزای قبل دل‌شوره نداشته باشم. این حال رو دوست داشتم. دلم می‌خواست زودتر از اوضاعی که داشتم راحت بشم.
    وارد مهد شدم. مهد کم‌کم شلوغ می‌شد. این حس خوب پرانرژیم کرده بود. هدا با دیدنم جلو اومد.
    - سلام تانیاجون. بابت دیروز ممنونم. خیلی زحمت کشیدی.
    - خواهش می‌کنم. خودم هم دوست داشتم. تجربه‌ی خیلی خوبی هم بود.
    لبخندش عمیق شد. خواستم برم که با صدای آسا ایستادم.
    - خاله!
    برگشتم. دوید و اومد سمتم.
    - سلام سلام خانم کوچولو. خوبی؟
    - اوهوم. خاله تو هم خوبی؟
    - آره عزیزم، بیا بریم.
    دستش رو گرفتم و به‌سمت اتاق بردم.
    ساعت دوونیم بود که خوابش برد. گوشیم رو چک کردم. خبری نبود؛ ولی همین هم باعث نشد حال خوبم خراب بشه.
    ***
    هومان
    دختره یه جوری رفتار می‌کنه انگار من وجود ندارم. سه روزه یه سلام به من نکرده. اون‌وقت هدا چه فکرایی برای خودش می‌کنه؟ همه‌ش نگران بودم آسا یه چیزی از حرفای دیشب رو به این دختره بگه.
    هدا اومد کنارم ایستاد.
    - نگاه تو رو خدا هومان! دختره روزبه‌روز خوشگل‌تر و ماه‌تر میشه.
    عصبی چندلحظه چشمم رو بستم. صداش اومد:
    - تو چیزایی که من میگم رو گوش کن. باور کن دختره عاشقت میشه.
    غریدم.
    - آخرین باری ک یکی عاشقم شد چهارسال بعدش ولم کرد و رفت. این فوقش سه‌ماه بمونه.
    - پس یعنی قبول؟ آره؟
    مخم سوکت کشید. جدی و محکم گفتم:
    - نه! نه! نه!
    لبخندش جمع شد و با اخم گفت:
    - مگه امروز کارات زیاد نبود؟ برو دیگه.
    و به‌سمت دفترش رفت.
    چند لحظه رفتنِ عصبیش نگاه کردم و بعد رفتم شرکت. اونجا امین منتظرم بود. به‌نظر اون یکی از کامپیوتر حسابداری استفاده کرده و حساب‌ها رو دست‌کاری کرده. یعنی تنها راه ورود به حساب‌ها کامپیوترِحسابداری ولپ‌تاپ من بود. من که لپ‌تاپم همیشه پیشم بود، می‌موند کامپیوتر حسابداری. امین می‌گفت احتمالاً یا کار حسابداره یا یکی بعد از وقت اداری وارد اتاق شده.
    چند ساعت تمام فیلم‌های دوربین‌ها رو نگاه می‌کردیم. ساعت پنج‌ونیم بود و قبل از اینکه دیر بشه، باید می‌رفتم سراغ آسا.
    - امین من دارم میرم مهد سراغ آسا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    چشماش برق زد.
    - سلام ما رو هم به اون دختره برسون.
    - جمع کن خودت رو!
    - چرا؟ به‌نظر من که دختر خوبی بود.
    سرم رو با تأسف تکون دادم و رفتم مهد.
    انگار امین هم اصلاً به موضوع فاصله سنی فکر نمی‌کرد. انگار هیچ‌کدومشون نمی‌خواستن باور کنن موضوع رو یا من زیادی براشون جوون بودم. همین که ماشین رو کنار خیابان پارک کردم، نگاهم رو به آینه دوختم. چشمای سبزرنگ، موهای قهوه‌ای روشنی که باعث می‌شد چندتا تار مو سفیدم به چشم نیاد.
    خدای من! دارم بعد سال‌ها به خودم توجه می‌کنم. همه‌ش از اثرات حرفای هداست، وگرنه من رو چه به آینه؟
    پیاده شدم.
    مهد تقریباً خالی بود؛ به‌جز چندتا مامان که برای بردن بچه‌هاشون اومده بودن و داشتن با مربیا حرف می‌زدن. ناخودآگاه با چشمام دنبال تانیا بینشون گشتم.
    بی‌فایده بود. نبود؟ به خودم نهیب زدم: «جمع کن خودت رو هومان!»
    به‌سمت اتاق هدا رفتم.
    صدای فین‌فین آسا می‌اومد. هدا با دیدنم از روی مبل کنار آسا بلند شد.
    - چی شده هدا؟!
    - هیچی بابا. دخترت خیلی لوسه!
    صدای ناراحت آسا با بغض بلند شد.
    - خاله تانیا لفته! (رفته)
    سؤالی به هدا نگا کردم. جواب داد:
    - بابا چند ساعت پیش که آسا خواب بوده، کار فوری براش پیش میاد، به نازی میگه و میره.
    عصبی شدم.
    - این بچه زیادی داره بهش وابسته میشه‌ها.
    جلو آسا رو زانو نشستم.
    - دختر گلم! خب یه کار مهم واسه خاله پیش اومده. اون که نمی‌تونه همه‌ش پیشت باشه. حالا هم بلند شو بریم. اِم کجا بریم که آساخانم دوست داشته باشه؟
    خیلی ساده ذهنش درگیر سؤالم شد و آروم گفت:
    - بلیم بستنی بخولیم؟ (بریم بستنی بخوریم؟)
    - اوه تو این سرما؟
    - سلد (سرد) نیس سلد نیس بلیم (بریم) دیگه.
    خودم رو متفکر نشون دادم. آسا با ذوق بهم خیره شده بود.
    - اِم... بریم.
    خوشحال پرید بالا.
    - آخ شون آخ شون.(آخ جون) عمه هدا تو هم میای؟
    - نه عزیزم شما برین.
    رفتیم بیرون. نزدیک‌ترین کافی‌شاپ رو انتخاب کردم و آسا هم دستور یه بستی شکلاتی بزرگ داد. هرچند نمی‌تونست همه‌ش رو بخوره؛ اما همین که خوشحالش می‌کرد و از فکر اون دختره درش می‌آورد، یه دنیا بود. هرچند احساس می‌کنم خودم هم به یه بستنی احتیاج دارم تا دیگه بهش فکر نکنم. لعنتی! همه‌ش تقصیر هداست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    انقدر حالم خوب بود که دیگه نمی‌تونستم اون فضا رو با صدای بچه‌هاش تحمل کنم. آسا هم که خواب بود. رفتم پیش نازی و ازش خواستم حواسش به بچه‌ها باشه؛ چون یه کار مهم برام پیش اومده و باید برم.
    بعد هم مثل چی پرواز کردم سمت خونه. از کار خونه خوشم نمیاد؛ ولی خب امروز یه‌کم بهتر از روزای دیگه بود. احساس می‌کردم قراره سیل خبرا به‌سمتم بیاد. خونه رو که برق انداختم، یه دوش آب گرم گرفتم. تاپ مشکی‌رنگی با شلوار جین مشکی پوشیدم. یه خط‌چشم پُر هم دور چشمای قهوه‌ای کم‌رنگم کشیدم. چندبار جلو و عقب رفتم و خودم رو تو آینه‌ی قدی اتاقم چک کردم و در آخر با یه رژلب زرشکی تمومش کردم.
    روی تخت ولو شدم. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد؛ هفت‌ونیم بود. از صبح تا الان چیزی نخورده بودم. بدجوری اشتهام باز شده بود. زنگ زدم دو پرس غذا بیارن. یکیش رو کامل خوردم و اون یکیش هم کنار گذاشتم.
    صدای زنگ گوشیم رو تا آخر زیاد کردم و زل زدم بهش.
    لعنتی سه‌ساعت تمام بهش زل زدم. ۱۲شب بود. جهنم که دیروقته و ممکنه مثل اون‌ شب بشه. سریع یه پالتو پوشیدم. از خونه زدم بیرون و به‌سمت پارک موردعلاقه‌‌م رفتم.
    بعضی از قسمت‌های پارک خلوتِ خلوت بود و بعضی از قسمت‌هاش پر بود از مردمی که واسه تفریح اومده بودن. پسر و دخترایی که دستاشون بند هم بود. قسمت خلوت پارک بهترین جا واسه من بود.
    یه نخ از سیگارم رو بیرون کشیدم. بوش بهم آرامش می‌داد؛ چون بوی اون رو می‌داد. بوی گذشته‌‌ای که توش آرامش داشتم.
    لعنتی یعنی قرار نیست یه اتفاقی بیفته؟ پس چرا من امروز انقدر حالم خوب بود؟
    - هیچ‌وقت نفهمیدم چرا انقدر اصرار داشتی سیگار بکشی. اونم فقط کاپیتان!
    مثل چی از جام پریدم. خشکم زده بود. آخه اصلاً جزو فرضیاتم نبود.
    - ‌‌اِم خوشگل ندیدی؟ چته چرا خشکت زده؟
    انگشتم رو جلو بردم و رو بینیش زدم و لب زدم:
    - ببینم واقعی هستی؟
    خندید. خنده که نه، قهقهه زد. پس خندیدنم بلده. لپم رو کشید و گفت:
    - فکر کردی به همین زودیا می‌میرم و از دستم راحت میشی؟
    نمی‌دونستم بال دربیارم و پرواز کنم یا بغلش کنم.
    - اگه فکر کردی اجازه میدم بغلم کنی، درست فکر کردی.
    و خودش پیش‌قدم شد.
    خودم رو تو بغلش فشردم. آروم شدم. یعنی تا الان فکر می‌کردم آروم‌شدن فقط با همون یه نخ سیگار عملی میشه؛ اما الان دیگه فهمیدم سیگار فقط یه مسکن فیکه. چقدر عوض شده بود. چقدر مهربون شده بود. دوری با آدما چی‌کار می‌کنه؟ یک ماه گذشته و این مهربون شده. پس اون رو ببینم چی‌کار می‌کنه. یا نه واسه اون مهم نیستم؟ نیستم؛ وگرنه حتماً می‌اومد سراغم.

    آروم از خودش جدام کرد.
    - بهت که بد نگذشت؟
    بد؟ نمی‌دونستم بد رو چه‌جوری توصیف کنم.
    - چرا این‌کار رو کردی هان؟ چرا دوباره برام تصمیم گرفتی؟ نگفتم بدم میاد؟ نگفتم نمی‌خوام؟
    لبش به لبخند کوچکی کش اومد.
    - خب من رئیسم. نمیشه که من برای همه تصمیم می‌گیرم.
    از این‌همه بی‌خیالی توی صداش عصبانی شدم.
    - مسخره نکن! منو انداختی بین یه مشت آدم دیوونه و بچه‌های زرزرو که چی بشه؟
    - آروم باش تانی!
    لحنش محکم بود؛ همون‌جوری که باید باشه آرامش‌بخش و لال‌کننده. کی جرئت داشت چیزی بگه؟ البته جز من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    - تانیا من واسه خاله‌بازی این کارا رو نمی‌کنم. هرکاری کردم واسه همه بوده. الان سعید شیرازه حرفی می‌زنه؟ ها؟ نه فقط خانم زبونش همیشه واسه من درازه.
    اخم کردم.
    - خیله‌خب حالا! بریم کلی کار برات آوردم. بهت احتیاج داریم خانم.
    خوشحال گفتم:
    - برمی‌گردیم.
    اخم کرد. تعجب کردم.
    - یعنی چی؟! مگه قرار نیست بریم پیش بقیه؟ خودت گفتی بهم احتیاج دارین.
    - آره؛ ولی…
    عصبی گفتم:
    - ولی چی؟
    سعی کرد صداش رو جدی کنه. از اون لحن‌ها که جایی واسه حرف‌زدن نمونه. حتی من.
    - همین‌جا هم از پسش برمیای.
    غمگین گفتم:
    - و تو هم بدون من برمی‌گردی؟
    چشماش سرخ بود. از عصبانیت یا ناراحتی نمی‌دونم؛ ولی سکوتش حرفم رو تأیید می‌کرد. عصبی داد زدم:
    - نمی‌کنم، نمی‌کنم! هیچ‌کاری نمی‌کنم برات، مگه اینکه منم ببری. فهمیدی؟
    با سروصدای من حالا این قسمت پارک هم شلوغ شده بود.
    دستم رو گرفت و کشوندم سمت خونه.
    - دیوونه فکر کردی تو اون پارک لعنتی تنهاییم، آره؟ فکر نکردی نباید با رئیس این‌جوری حرف بزنی؟ هان؟ یه بار گفتم دیگه تکرار نمیشه. اینجا می‌مونی تا آبا از آسیاب بیفته. شیرفهم شدی؟ لعنتی فکر کردی برای من راحته؟ برای خود خودته. یعنی نمی‌فهمی؟
    اون‌قدر بلندبلند داد می‌زد و می‌گفت که گریه‌‌م گرفته بود. از ترس بود مطمئنم. خیلی وقت بود که با من این‌جوری حرف نزده بود، توقعش رو نداشتم. من ناراحت بودم. می‌خواستم نازم رو بکشه؛ اما اون مثل همیشه نبود. اصلاً آدم دوماه پیش نبود.
    با کلید خودش در رو باز کرد و هولم داد تو.
    نباید عصبانیش می‌کردم، نباید قوانین رو نادیده می‌گرفتم. من هم مثل بقیه یکی از اعضا بودم و اون هم رئیس؛ ولی خب من فرق داشتم. نداشتم؟ به‌ قول خودش استثنا بودم. نبودم؟ از احمقی خودم بیشتر ناراحت شدم. دویدم و رفتم تو اتاقم. پشت در نشستم. نباید بفهمه گریه کردم. اه لعنت به من!
    صدای قدماش اومد.
    - تانی.
    از خودم بدم اومد.
    - تانی عزیزم بیا بیرون ببینمت.
    رفتم دستشویی. آبی به صورتم زدم. پالتو و شالم رو درآوردم. پیراهن آستین بلند دکمه‌داری روی تاپم پوشیدم و در اتاق رو باز کردم
    - چی‌‌کار باید بکنم؟
    لبش کمی کش اومد.
    - بیا بگم.
    رفتیم روی مبل نشستیم.
    - غذا هستا؛ اگه می‌خوری گرم کنم.
    تعجب کرد.
    - جدی؟! خودت پختی؟
    چینی به ابروهام دادم.
    - من که آشپزی بلد نیستم. از بیرون گرفتم.
    زد روی پاش و گفت:
    - عیب نداره، همونم می‌خورم.
    بلند شدم و براش گرم کردم.
    بعد از خوردنشون، درمورد کاری که باید انجام می‌دادم توضیح داد. ساعت دو شب بود که شروع کردم.
    لیوان آب‌پرتقال رو جلوم گذاشت.
    - بی‌خیال، بقیه‌ش برای فردا. بلند شو بخواب. چهار شد.
    می‌دونستم که داره ملاحظه‌م رو می‌کنه و هرکی جای من بود، باید تا آخرش رو انجام می‌داد.
    - چیزی نمونده. تمومش می‌کنم.
    چشماش برق زد. معلوم بود که بهشون خیلی احتیاج داره و باید زود‌تر به دستشون بیاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    چشمام می‌سوخت. آخرین پک سیگارم بود. سرم رو به صندلی تکیه دادم و دودش رو با فشار بیرون فرستادم.
    جعبه‌ی خالی رو تو سطل آشغالِ اتاق انداختم.
    - تموم شد؟
    نزدیک اومد و روی تخت نشست.
    - سیگار یا کارت؟
    - دوتاش.
    - آفرین دختر.
    صندلی رو چرخوندم. حالا مقابلش بودم.
    - کِی همه‌چی روبه‌راه میشه سیوان؟
    دستام رو تو دستاش گرفت. گرمای دستاش دلم رو قرص کرد.
    - خیلی زود. خیلی زود میام سراغت تانیا! قول میدم.
    لبم کش اومد نگاهش روی لبم رفت.
    آهی کشید و بلند شد.
    - الان میری؟
    - برمی‌گردم.
    - برای چی اومدی، هان؟ یکی دیگر رو می‌فرستادی. نگفتی ممکنه اتفاقی برات بیفته؟
    لپم رو کشید و گفت:
    - واسه من اتفاقی نمی‌افته. تو مراقب خودت باش.
    رفت.
    همین!
    سلام.
    خوبی؟
    اینکار رو بکن.
    خداحافظ.
    همین و تمام!
    تموم خوشحالیم، تموم حال خوبم برای همین بود. همین چند ساعت و بعد رفتن.
    انگار خواب بود. انگار چند ساعت یه خواب دیدم و حالا بلند شدم و خبری نیست. چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. حتی به خودم زحمت دنبالش رفتن رو هم ندادم. یعنی نمی‌تونستم برم دنبالش و بذارم راحت بره. چشمام از خواب می‌سوخت. نه! لعنتی من به بی‌خوابی عادت داشتم؛ ولی به گریه‌کردن نه.
    قبل از اینکه بغضم بشکنه، چشمام رو باز کردم. نگاهم به ساعت روبه‌روم افتاد و هم‌زمان گوشیم زنگ خورد.
    هشت و نیم بود و از مهد تماس داشتم. انقدر سرم درد می‌کرد که حتی توان جواب‌دادن رو هم نداشتم.
    - بله؟
    - سلام خانم.
    - سلام خانم مهبد. متأسفم، من دیروز یه مشکلی برام پیش اومد مجبور شدم برم.
    - آره عزیزم، نازی گفت. الان خوبی؟
    - ممنون.
    - امروزم نمیای؟
    تو سرم غوغایی بود.
    اون از رفتن ناگهانیش و این از هدا که می‌خواست بکشوندم تو اون مهد لعنتی.
    - ‌‌اِم... نمی‌دونم.
    - چیزی شده عزیزم؟
    به‌سمت آشپزخونه راه افتادم. شاید یه آرام‌بخش و یه قهوه حالم رو بهتر می‌کرد. اگه کاپیتان هم تموم نشده بود که دیگه عالی می‌شد.
    - عزیزم؟
    با صداش فهمیدم جوابش رو ندادم. اگه امروز نرم معلوم نیست چی فکر کنن. آخه چه اتفاقی می‌تونست برای من پیش بیاد؟
    - نه نه، میام. فقط با یه‌کم تأخیر اگه مشکلی نداره.
    - نه عزیزم، مشکلی نیست.
    قطع کردم. گوشی رو که روی اپن گذاشتم، چشمم که به بسته‌ی سیگار افتاد، لبم کش اومد.
    کاغذ کنارش رو برداشتم.
    «هنوزم مخالفما؛ ولی خب فعلاً حرف حرفِ توئه»
    بغض کردم. کاش حرف حرف من نبود تا به یادش عادت نمی‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    وقتی آسا رو بردم مهد، توقع داشتم مثل دیروز تانیا رو ببینم؛ اما نبود. آسا فکر می‌کرد دیگه تانیا نمیاد و کلی ناراحت شد و هدا رو مجبور کرد بهش زنگ بزنه. با قطع‌شدن تماس منتظر بهش نگاه کردیم.
    - انگار روزِ خوبی رو نداشته. حالش خوب نبود؛ ولی گفت که میاد.
    خیالم راحت شد که آسا حداقل بهونه‌گیری رو ول می‌کنه.
    - من میرم، تو هم پیش عمه هدا بمون تا خاله‌ت بیاد. باشه عزیزم؟
    اخم کرد.
    - نخیلم نلو! (نخریم نرو)
    - آره بمون. الان به نازی میگم یه چایی هم بیاره.
    با این حرفِ هدا روی مبل نشستم. یه ساعتی گذشت تا ضربه‌‌ای به در خورد. نگاهم به‌سمت در کشیده شد.
    - بیا تو.
    در باز شد و تانیا اومد تو و با ورودش حجم بوی سنگینی وارد اتاق شد. یه بوی خاص!
    - سلام خانم مهبد.
    - سلام دخترم.
    - به‌خاطر نیومدن و تأخیرم معذرت می‌خوام.
    آسا با شوق‌وذوق به‌سمتش اومد که باعث شد تانیا روی پاهاش بشینه.
    - سلام خانم کوچولو.
    وگونه‌ش رو بـ*ـوس کرد.
    سرش رو بالا آورد و با دیدن من که بهش خیره شده بودم سلامی آهسته کرد که جوابش رو دادم. چشماش سرخِ سرخ بود؛ انگار تمام شب رو نخوابیده بود یا گریه کرده بود.
    صدای هدا باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.
    - عزیزم کمکی از دست من برمیاد؟ تو تهران خودت رو تنها ندون. من همیشه هستم!
    - ممنون خانم مهبد؛ ولی مشکلی نبود که حل نشه.
    و با گرفتن اجازه بیرون رفت. به در بسته خیره شده بودم.
    - بدجور تو نخشی ها!
    اخم کردم و رو به هدا گفتم:
    - چرت نگو.
    خندید.
    - باشه.
    با گفتنِ «من کار دارم، خداحافظ.» از دفترش زدم بیرون. نمی‌خواستم وا بدم. نباید هم می‌دادم. الان تنم داغه. پس فردا که مثل آرام ول کرد و رفت، من می‌مونم و آسا. اون‌وقت کی جوابمون رو میده؟ اصلاً من به درک! کی جواب آسا رو میده؟
    از مهد رفتم شرکت. امین می‌گفت تو فیلما چیز مشکوکی ندیده؛ درواقع هرکی بوده فیلما رو هم دست‌کاری کرده. اعصابم خرد بود و از همه بدتر چشمای قرمز تانیا بود که ولم نمی‌کرد. آخه چه اتفاقی براش افتاده بود که اون‌جوری شده بود؟
    سرم پر از سؤال شده بود. از خودم متعجب بودم که انقدر زود نسبت به یه دختر واکنش نشون داده بودم و درگیرش شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    باید یه یک‌هفته‌ای رو می‌رفتیم یه جایی. باید یه‌کم آسا و خودم رو از این دختره دور می‌کردم تا ببینم چی میشه. حرفای هدا بدجور من رو به هم ریخته بود.
    - امین!
    - بله داداش؟
    - این پسره حسابدار رو یه کاریش کن، ببین کار خودشه یا نه؟ نمی‌دونم یه کاری کن. فعلاً زیاد دستکاری نکردن؛ ولی دفعه بعد ممکنه ضرر زیادی بهمون بزنن.
    - چشم داداش یه کاریش می‌کنم.
    - مرسی امین.
    و قدردان نگاهش کردم. بیشتر کارهای شرکت همیشه روی دوش امین بود.
    سمت مهد راه افتادم. باید به هدا می‌گفتم می‌خوام با آسا یه مدت بریم شمال. فعلاً تنها جاییه که به ذهنم می‌رسه و نسبتاً نزدیکه؛ ولی خب الان هوا هم سرده. ای خدا چی‌کار کنم؟ ساعت ۵ بود که رفتم دفتر هدا. آسا هم اونجا بود.
    - سلام هدا. بَه سلام دخترِ باباش! خوبی؟
    - سلام هومان.
    - سلام بابایی.
    پرید بغلم.
    - پس خاله تانیات کوش؟
    هدا ریزریز خندید. توجهی نکردم و به آسا نگاه کردم.
    - خاله تانیا خوابش می‌اومد لف (رفت) خونه‌شون.
    ابروهام رو بالا انداختم. پس حدسم درست بود.
    خودم رو روی مبل ولو کردم. هدا متعجب نگاهم کرد.
    - نمیری؟ بگم چای بیارن.
    - نه، یه چیزی میگم و میرم.
    رو به آسا گفتم:
    - دخترم برو بیرون بازی کن تا من بیام.
    وقتی رفت، هدا نگران گفت:
    - چی شده هومان؟
    - می‌خوام چندروزی آسا رو ببرم بگردونم.
    - کجا؟ چرا؟ چی شده مگه؟ چیزی گفته؟
    - نه نه! می خوام یه‌کم از این دختره دورش کنم. نباید وابسته بشه. خودت که می‌دونی چه سخته!
    - نه راحت بگو می‌خوای فرار کنی.
    عصبی گفتم:
    - آره تو راست میگی. دارم فرار می‌کنم. می‌خوام مخم آزاد بشه.
    - آخه چرا، که چی بشه؟
    حرص می‌خوردم و حرف می‌زدم.
    - که چی بشه؟ اصلاً منو بی‌خیال. دلم نمی‌خواد آسا همه‌ش به چشم مامانش به اون دختره نگاه کنه!
    - چته هومان؟
    حرفش رو قطع کردم.
    - کاش یه‌کم درکم کنی هدا!
    - تو یه بار اون‌جور که من میگم رفتار کن، خب؟ حالا برو خونه‌ت، فردا حرف می‌زنیم.
    رفتم بیرون و دنبال آسا گشتم، بعد هم رفتیم خونه.
    آسا خیلی سریع خوابش برد. یه سری از کارای شرکت رو انجام دادم و برای دومین‌بار در یه روز تو آینه به خودم نگاه کردم. نه از اون نگاه‌ها که برای مرتب‌بودن بود. نه! از اون نگاه‌های دقیق که می‌خوای به خودت ثابت کنی هنوز هم مثل قبلی.
    حتماً باید به این سفر می‌رفتم. باید خودم رو از این فکر مسخره آزاد می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم بیدار بمونم. هدا که این روزها خیلی مهربون شده بود سریع قبول کرد برم خونه. وقتی بیدار شدم، ساعت ۷ شب بود. نزدیک پنج‌ساعت خوابیده بود و شکمم قاروقور می‌کرد.
    سمت آشپزخونه رفتم. چشمم به یادداشت و سیگار افتاد. بی‌خیال غذاخوردن برشون داشتم و روی مبل ولو شدم. دوباره متن نوشته‌شده رو خوندم. سه بار خوندم، چندبار خوندم. روی جعبه سیگار دست کشیدم «کاپیتان بلک»
    ***
    گذشته
    بوش بدجور پیچیده بود. به خودم جرئت دادم و جلو رفتم. کنار محسن نشستم.
    - چه بویی! اسم ادکلنت چیه محسن؟
    زد زیره خنده.
    - ادکلن چیه بچه؟ بوی سیگاره. می‌کشی؟
    ولی من مطمئن بودم که سیگاری نبود.
    - آره.
    از دهنم پرید؛ ولی نتونستم حرفم رو پس بگیرم.
    جعبه سیگار رو از جیبش بیرون کشید. نگاهم روی اسمش میخ شد «کاپیتان بلک» برای اولین‌بار سیگار کشیدم.
    مامان همیشه می‌گفت سیگار بده. کلی ضرر داره؛ اما زیادم بد نبود. اصلاً بد نبود. خیلی هم خوب بود.
    ***
    حال
    سرم رو تکون دادم. بیخودی خودم رو پایبند گذشته کردم. با تموم توانم بسته سیگار رو انداختم ته کشو.
    غذا سفارش دادم و با تموم توانم سعی کردم بی‌خیال باشم. بی‌خیال گذشته! بی‌خیال بوی لعنتیش که خودم تو تموم این سال‌ها همراه خودم آوردمش. بی‌خیال سیوان! بی‌خیال یهویی رفتنش. بی‌خیال اون بچه که هرلحظه بیشتر بهم می‌چسبید.
    رو تخت ولو شدم. هنوز ۱۲شب بود. خوابم هم نمی‌برد. به سرم زد دوباره برم پارک؛ ولی می‌دونستم بی‌فایده‌ست. سیوان رفته و الان خیلی از اینجا دوره.
    نمی‌دونم چقد فکر کردم تا خوابم برد.
    سرسری حاضر شدم و رفتم مهد. رفتم دفتر تا از هدا تشکر کنم. با دیدنم خوشحال شد و اومد پیشم.
    - الان حالت خوبه عزیزم؟
    - بله، دستتون درد نکنه.
    کمی مکث کرد. همین که خواستم برم گفت:
    - یه پیشنهاد میدم که حالت بهتر بشه. بی‌چون‌وچرا هم قبول کن.
    اخم کم‌رنگی کردم و گفتم:
    - پیشنهاد؟ چه پیشنهادی؟
    - راستش هومان می‌خواد بره شمال با چندتا دوستاش، به منم گفت اگه کسی رو می‌خوام ببرم، دعوت کنم. منم گفتم کی بهتر از تو.
    معلوم نیست چی تو فکرشه انقدر دل‌سوز من شده.
    - ممنون از پیشنهادت هداجون؛ ولی...
    نمی‌دونستم چی بگم. مسلماً نباید قبول می‌کردم؛ اما...
    - عزیزم بیا یه‌کم حال‌وهوات عوض بشه. مطمئنم بهت خوش می‌گذره. دوستای هومان بچه‌های خوب و باحالی هستن. آسا هم خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه تو هم با ما میای.
    فکر نکنم بتوانم با این خانواده‌ی عجیب و دوستاشون ارتباط برقرار کنم. اصلاً چه زوریه که می‌خواد حال من رو خوب کنه؟ فکرکنم به‌خاطر آسا میگه.
    شمال رو دوست دارم. نرفتم؛ ولی تعریفش رو خیلی شنیدم و عکساش رو دیدم. دریا ندیده نیستم؛ ولی همیشه دلم می‌خواست برم شمال. سیوان هیچ‌وقت از این‌جور جاها خوشش نمی‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا