- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
***
هومان
- وای هدا! آخه با چه منطقی دختر عزیزم رو سپردی به یه دختربچه؟
- دختربچه چیه هومان؟
سعی کردم منطقی باهاش حرف بزنم.
- باشه، باشه قبول؛ دختربچه نبود و یه زن سیساله. چرا بهش اعتماد کردی؟ اگه یه بلایی سرش میآورد چی؟ هان؟ تو یه ماه هم نیست اون رو میشناسی.
اصلاً جواب من رو نمیداد، هرچی تو دلش بود میگفت.
- ببین هومان، میدونم رو آسا حساسی. میدونم چقدر دوسش داری؛ ولی منم دوسش دارم. من که باهاش دشمن نیستم، هستم؟ وقتی اون مادر فلانفلانشدهش ول کرد رفت،یکسالش هم نبود. گفتی خودم بزرگش میکنم. سر یه هفته اومدی سراغم، تمام شب و روزم رو گذاشتم پاش. بچه ندارم، نشد که داشته باشم؛ ولی مثل وجودِ خودم ازش مراقبت کردم، نکردم؟ گفتم من نمیتونم باهاش مثل مامانش رفتار کنم. گفتم پیرم واسه این چیزا. گفتم زن بگیر گفتی نه! گفتم لااقل یه پرستار جوون بیار. گفتی یه بار آوردم، بسم بود. گفتم حداقل بیارش مهدِ ما همه مربیاش جوونن. بدش رو نخواستم. به خدا بدش رو نخواستم که اینا رو گفتم. الان هم میگم این بچه مادر میخواد. نمیبینی چندروزه چقدر حالش خوب شده و تانیا رو دوست داره؟
به اینجا که رسید، حرفش رو قطع کردم.
- تو راست میگی خواهر، من و تو بد آسا رو نمیخوایم. میدونم میخوای مادر داشته باشه. یکی که دوستش داشته باشه. قبول! ولی چه ربطی به این دختره داره؟ اینا نشد دلیل که بچهی من رو بدی دستش.
انگار نمیشنید چی میگم؛ هرچی میگفتم، میچسبوند به اینکه آسا مامان میخواد. داشتم دیوونه میشدم.
- ببین هومان، سعی کن یهکم بیشتر وقت بذاری. من جیکوپوک دختره رو میدونم. پروندهش کامله. دوستم هم خانوادهش رو میشناسه. اون تضمینش کرده. خودشم هر سؤالی کردم جواب داده. دختر خوبیه. یهکم بهش فکر کن.
- چی میگی هدا؟ منظورت چیه؟
- میگم دختره خوبیه. تانیا مادر خوبی واسه آسا میشه.
سرم سوت کشید.
- اله اله! فکل خوبیه. مامان تانیا! منم میخوام اون مامانم باجه (آره آره! فکر خوبیه. مامان تانیا! منم میخوام اون مامانم باشه).
ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد؟
- دیگه این حرف رو نزن، الانم برو تو اتاقت!
انقدر بلند و محکم گفتم که هدا هم ترسید، چه برسه به دختر کوچولوم. دلم نمیاومد اینجوری اذیتش کنم؛ ولی خب نباید دلش رو خوش میکردم. این اتفاق هیچوقت نمیافتاد.
هدا شوکه به هومان عصبی نگاه میکرد. حق داشت؛ تاحالا اینجوری با آسا حرف نزده بودم.
تو چشمهاش خیره شدم. آبجی بزرگم بود، دلسوزم بود؛ اما دیگه بسه.
- دیوونه شدی هدا یا میخوای منو دیوونه کنی؟ این چرتوپرتا چیه میگی؟ هان! الان آسا رو چیکار کنم؟
- چرا شلوغش میکنی هومان؟
- خدای من هدا! محض رضای خدا یهکم منطقی باش.
- ببین هومان، اون دختر خیلی خوبیه.
حرفش رو قطع کردم.
- باشه باشه! اون خیلی خوب. من که غیر از این نگفتم. حالا شما به من بگو همچین دختری چرا باید زن من بشه؟
قیافهش گرفته شد.
- مگه چته؟ پسر به این خوبی.
زدم زیر خنده و با کنایه گفتم:
- ببینم تو هنوز من رو اون پسربچهی ۲۰ساله میبینی؟
جدی شدم.
- به من نگاه کن، ۳۲سالمه! یه بچه دارم. یه زندگی ناموفق پشت سر گذاشتم. حالا برم به دختر مردم چی بگم؟ بگم منو با ۱۳سال اختلاف سنی و یه بچه ۴ساله قبول کن؟ نمیزنه تو دهنم؟
هومان
- وای هدا! آخه با چه منطقی دختر عزیزم رو سپردی به یه دختربچه؟
- دختربچه چیه هومان؟
سعی کردم منطقی باهاش حرف بزنم.
- باشه، باشه قبول؛ دختربچه نبود و یه زن سیساله. چرا بهش اعتماد کردی؟ اگه یه بلایی سرش میآورد چی؟ هان؟ تو یه ماه هم نیست اون رو میشناسی.
اصلاً جواب من رو نمیداد، هرچی تو دلش بود میگفت.
- ببین هومان، میدونم رو آسا حساسی. میدونم چقدر دوسش داری؛ ولی منم دوسش دارم. من که باهاش دشمن نیستم، هستم؟ وقتی اون مادر فلانفلانشدهش ول کرد رفت،یکسالش هم نبود. گفتی خودم بزرگش میکنم. سر یه هفته اومدی سراغم، تمام شب و روزم رو گذاشتم پاش. بچه ندارم، نشد که داشته باشم؛ ولی مثل وجودِ خودم ازش مراقبت کردم، نکردم؟ گفتم من نمیتونم باهاش مثل مامانش رفتار کنم. گفتم پیرم واسه این چیزا. گفتم زن بگیر گفتی نه! گفتم لااقل یه پرستار جوون بیار. گفتی یه بار آوردم، بسم بود. گفتم حداقل بیارش مهدِ ما همه مربیاش جوونن. بدش رو نخواستم. به خدا بدش رو نخواستم که اینا رو گفتم. الان هم میگم این بچه مادر میخواد. نمیبینی چندروزه چقدر حالش خوب شده و تانیا رو دوست داره؟
به اینجا که رسید، حرفش رو قطع کردم.
- تو راست میگی خواهر، من و تو بد آسا رو نمیخوایم. میدونم میخوای مادر داشته باشه. یکی که دوستش داشته باشه. قبول! ولی چه ربطی به این دختره داره؟ اینا نشد دلیل که بچهی من رو بدی دستش.
انگار نمیشنید چی میگم؛ هرچی میگفتم، میچسبوند به اینکه آسا مامان میخواد. داشتم دیوونه میشدم.
- ببین هومان، سعی کن یهکم بیشتر وقت بذاری. من جیکوپوک دختره رو میدونم. پروندهش کامله. دوستم هم خانوادهش رو میشناسه. اون تضمینش کرده. خودشم هر سؤالی کردم جواب داده. دختر خوبیه. یهکم بهش فکر کن.
- چی میگی هدا؟ منظورت چیه؟
- میگم دختره خوبیه. تانیا مادر خوبی واسه آسا میشه.
سرم سوت کشید.
- اله اله! فکل خوبیه. مامان تانیا! منم میخوام اون مامانم باجه (آره آره! فکر خوبیه. مامان تانیا! منم میخوام اون مامانم باشه).
ای خدا این دیگه از کجا پیداش شد؟
- دیگه این حرف رو نزن، الانم برو تو اتاقت!
انقدر بلند و محکم گفتم که هدا هم ترسید، چه برسه به دختر کوچولوم. دلم نمیاومد اینجوری اذیتش کنم؛ ولی خب نباید دلش رو خوش میکردم. این اتفاق هیچوقت نمیافتاد.
هدا شوکه به هومان عصبی نگاه میکرد. حق داشت؛ تاحالا اینجوری با آسا حرف نزده بودم.
تو چشمهاش خیره شدم. آبجی بزرگم بود، دلسوزم بود؛ اما دیگه بسه.
- دیوونه شدی هدا یا میخوای منو دیوونه کنی؟ این چرتوپرتا چیه میگی؟ هان! الان آسا رو چیکار کنم؟
- چرا شلوغش میکنی هومان؟
- خدای من هدا! محض رضای خدا یهکم منطقی باش.
- ببین هومان، اون دختر خیلی خوبیه.
حرفش رو قطع کردم.
- باشه باشه! اون خیلی خوب. من که غیر از این نگفتم. حالا شما به من بگو همچین دختری چرا باید زن من بشه؟
قیافهش گرفته شد.
- مگه چته؟ پسر به این خوبی.
زدم زیر خنده و با کنایه گفتم:
- ببینم تو هنوز من رو اون پسربچهی ۲۰ساله میبینی؟
جدی شدم.
- به من نگاه کن، ۳۲سالمه! یه بچه دارم. یه زندگی ناموفق پشت سر گذاشتم. حالا برم به دختر مردم چی بگم؟ بگم منو با ۱۳سال اختلاف سنی و یه بچه ۴ساله قبول کن؟ نمیزنه تو دهنم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: