کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست هشتاد و نهم
یه کت کوتاه توسی که آستینای بلندی داشت پیدا کردم و روی لباسم پوشیدم. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم، قشنگ بود!
از اتاق بیرون زدم و پایین رفتم.
سالن خیلی‌خیلی شلوغ بود و صدای حرف زدن، خنده و موسیقی با هم مخلوط شده بود. با دیدن دخترای رنگ و وارنگی که توی سالن بودن نزدیک بود دهنم باز بشه! همه شیک و رویایی! حتی توی جشن‌های بزرگی که در آمریکا برگزار می‌کردیم همچین ریختایی رو ندیده بودم! آرایشگر حق داشت که این‌قدر بهم رسیده بود! می‌دونست قراره چه لعبتایی توی این مراسم حضور داشته باشن.
آرایشای همه حرفه‌ای و لباسا هم همه روی مد! مردا هم که اکثراً کت و شلواری و یکی از یکی خوش تیپ‌تر بودن!
کلاً اونجا یه سالن مد بی‌نظیر راه افتاده بود!
اون‌قدر همه سرگرم بودن که کسی متوجه‌ی ورود من نشد. منم بی‌توجه به بقیه دنبال امید و محمد می‌گشتم. دوست داشتم هرچه زودتر پیداشون کنم تا برم سمتشون. حس غریبی افتضاحی تمام وجودم رو پر کرده بود. دلم می‌خواست هرچه زودتر از این حالت تنهایی و بی‌کسی در بیام!
- وای یزدانم! دارم درست می بینم؟! این خانوم همون نیازه معروفه؟!
با صدای محمد که داشت جواب اون دختر رو می‌داد سمتشون برگشتم.
- آره عشقم. خودشه!
با چشمای گردشده به دختر فوق‌العاده لونـ*ـد و جذاب روبه‌روم که به طرز فجیعی چسبیده بود به سردار رسولی نگاه کردم. قد خیلی بلندی داشت و به جرئت می‌تونم بگم که هیکلش توی اون سالن تک بود. مثل این مانکنای ایتالیایی، موهای بلوند و بلندش باز و رها دورش ریخته شده بود. صورت جذابی داشت؛ اما افسانه‌ای نبود، بیشتر از اون ناز توی صدا و هیکل بی‌نقصش، دل‌فریبش کرده بود!
وقتی که محمد جوابش رو داد، از آغوشش در اومد و یه قدم سمت من اومد.
- واقعاً فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت! یزدان بهم گفته بود؛ اما من فکر کردم داره شوخی می‌کنه.
راستش نمی‌دونستم در جوابش چی بگم! آیا باید نقش بازی می‌کردم؟ این دخترم جزء همون طایفه‌ی خلافکاره؟
خب آره دیگه! دیگه وقتی به محمد میگه یزدان، وقتی محمد این‌قدر در مقابلش نرمه یعنی داره نقش بازی می‌کنه.
خب شاید زنش باشه!
چرا زنش رو بیاره توی ماموریتش؟! درضمن گیریم هم زنش باشه و دارن با هم کار می‌کنن، به نظرت اون قاضی مذهبی و نظامی، می‌ذاره زنش با این ریخت پاشه بیاد تو این فضا؟! اینم از همون خلافکاراست! نیاز حواست باشه سوتی ندی.
افکارمو سریع جمع کردم و سعی کردم که یه لبخند کاملاً عادی بزنم. با لحن گرمی رو بهش گفتم:
- یزدان جان نمی‌خواد شما رو بهم معرفی کنه؟
مدل نگاه دختره یه جورایی تغییر کرد. انگار به مضاقش خوش نیومد که به یزدان، جان اضافه کردم اما اونم سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه. یزدان که تا اون موقع ساکت بود و رفته بود تو نخ ما دو تا یه قدم اومد سمت اون دختره و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. در همون حینم تو چشمام زل زد و گفت:
- بهت که گفته بودم در شرف ازدواج هستم. گیسو هم همون دختر رویاییه که مدام ازش تعریف می‌کنم!
لبخندم عمیق‌تر شد و دستم رو به سمت گیسو دراز کردم.
- تبریک میگم عزیزم. خیلی به هم میاید!
انگار وقتی فهمید هیچ چشم داشتی به یزدان ندارم خیالش راحت شد! چون که با خونگرمی دستم رو فشرد و تشکر کرد؛ ولی واقعاً توی صداش عشـ*ـوه کیلوکیلو موج می‌زد! خوش به‌ حال محمد که همچین لوندی رو تو آغوشش داره!
محمد گفت:
- امید منتظرته! بهتره بری پیشش.
- اتفاقاً منم دارم دنبالش می‌گردم. کجاست؟
به گوشه‌ای از سالن اشاره کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود
    - اونجا روی مبلا نشسته، داره با مسیح حرف می‌زنه. بهتره زودتر بری پیششون.
    با شنیدن اسم مسیح برای یه لحظه حس کردم قلبم از کار افتاد. انگار خیلی ضایع رنگم پرید چون محمد موشکافانه به صورتم خیره شد تا پی به احوالات درونم ببره. آب دهنمو قورت دادم و بی‌حرف سمت جایی که با دست بهم نشون داده بود رفتم.
    قدمام آهسته بود. دوست نداشتم حالا حالاها نگاهم به اون چشمای کثیف و هرز بیوفته.
    وای خدا! چرا دارم می‌میرم از استرس؟ تازه هنوز اتفاقی نیفتاده! بخوایم جلوتر بریم که من بی‌شک هفتاد بار سکته رو می‌زنم!
    کم‌کم به گوشه‌ی سالن نزدیک می‌شدم. یه دست مبل سلطنتی اونجا چیده شده بود که امید دقیقاً روبه‌روی یه مرد که حدس می‌زدم همون مسیح باشه نشسته و داشت به من نگاه می‌کرد.
    اخم کم‌رنگی بین ابروهاش جا گرفته بود و با نگاهش همه جوره منو زیر نظر داشت.
    نگاه منم بهش بود، منتها با اضطراب! یه جورایی از شدت سهمگینی این حس عذاب‌آور، داشتم متلاشی می‌شدم.
    به‌آهستگی نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو برای مدت کوتاهی بستم!
    قوی باش نیاز، مثل همیشه با اعتماد به نفس برخورد کن! نذار دستت پیش اون مرتیکه رو بشه.
    بهشون نزدیک شدم. دقیقاً پشت‌سر مسیح ایستادم. زیر لب بسم الله گفتم و بازی رو شروع کردم!
    لبخند مغروری روی لبام نقش بست و با صدای محکم و پرنشاطی رو به امید که داشت به این تغیر ناگهانیم نگاه می‌کرد گفتم:
    - حالا منو تنها می‌ذاری میای با هم جنسات اختلاط می‌کنی؟ به همین زودی دلتو زدم؟!
    با شنیدن صدای من مسیح از صحبت ایستاد. برنگشت سمتم اما کاملاً مشخص بود که برای یه لحظه شوک زده شده. هرچند می‌دونست که من در این میهمانی شرکت دارم.
    لبخند کج و جذابی گوشه‌ی لب امید نقش بست و با لحن مردونه و دل‌نشینی گفت:
    -م گـه میشه از تو دل‌زده بشم؟ تا ابد باید منو در کنار خودت تحمل کنی!
    دلم لرزید و حتی می‌دونم که با شنیدن جمله‌ی آخرش چشمام برق خاصی زد!
    خنده‌ی کوتاهی کردم و مبل رو دور زدم، بدون اینکه به مسیح توجهی بکنم سمت امید رفتم. با ناز، خرامان خرمان!
    در همون حین گفتم:
    - عزیزم تو اگه این زبون چرب و نرم رو نداشتی چی‌کار می‌کردی؟
    و روی دسته‌ی مبلش نشستم! نگاه مسخ کننده‌ی امید هنوز بهم بود با همون لبخند مردونه و مغرور!
    با حرفی که زد، قلبم تو پاچه‌ام افتاد.
    - بازم تو رو انتخاب می‌کردم!
    توی دلم گفتم «خدایا شکرت!» این بازی بیشتر از اون که عذابم بده فعلاً داره کیلوکیلو حال به درونم سرازیر می‌کنه!
    لبخند نمکینی روی لبام جا خشک کرد و مستقیم به اون قیرهای سوزان خیره شدم. با لحن عاشقونه‌ای کنار گوشش زمزمه کردم:
    - جواب این حرفتو آخر شب بهت میدم عزیزم!
    لبخند کجش عمیق‌تر شد و نگاهش رو دوخت به مسیحی که رو ما زوم کرده، البته حق داشت کمی تعجب کنه. چون که نیاز مغرور و یخی رو تاحالا این‌قدر نرم و رمانتیک ندیده بود!
    دوست نداشتم چشمام به نگاه هرزش بیوفته، اما مجبور بودم! یه نگاه به نیم‌رخ جذاب امید کردم و کم‌کم گردنم رو به سمت روبه‌رو چرخوندم، جایی که اون مسیح بی شرف نشسته بود.
    کت و شلوار روشنش و موهای روغن زده‌اش، ازش یه مرد نیمه جذاب ساخته بود؛ اما خدایی به امید و محمدی که توی این سالن ناخواسته داشتن دلبری می‌کردن، نمی‌رسید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و یکم
    به خدا که این دوتا یه چیز دیگه بودن. اکثر مردای این مجلس سعی کرده بودن که به خودشون خیلی برسن. خدایی شیک پوشم بودن؛ اما مگه میشه قیافه رو کاری کرد؟!
    مثل خود این مسیح قیافه‌ی جذاب و زیبایی نداشت اما سعی کرده بود با شیک و تمیز بودن خودشو موجه نشون بده.
    اما امید و محمد علاوه‌بر تیپ و هیکل عالی، قیافه‌های خیلی جذاب و خاصی داشتن. توی این مهمونی هنوز نتونسته بودم مانندشون رو پیدا کنم!
    نگاه مسیح مثل دستگاه اسکن از سر تا پام رو می‌کاوید و روی لبش لبخند مسخره‌ای خود نمایی می‌کرد.
    مرتیکه کثافت یه جوری هیکل منو زیر نظر گرفته که انگار من عـریـ*ـان مادرزاد جلوش اومدم خوب شد به حرف امید گوش کردم و یه کت پوشیدم وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر این حیوون میورد!
    با دستی که دور کمرم حلقه شد، به خودم اومدم و به امید نگاه کردم. چشماش هنوز به اون آشغال بود، منتها با چاشنی یه اخم غلیظ!
    صداش باعث شد که نگاهمو بچرخونم و با خونسردی توی چشماش فرو کنم.
    - وقتی شنیدم تو، توی این مهمونی حضور داری، خیلی شوکه شدم! انتظارش رو نداشتم که تو هم...
    حرفش رو قطع کردم و با لحن محکمی، حق به جانب گفتم:
    - مگه هر کی توی این حیطه فعالیت می‌کنه باید به تو اطلاع بده؟
    از این موضع گیری محکم من، ابروهاش رو بالا انداخت.
    - نه! ولی خودت می‌دونی که من در چه جایگاهی هستم! از هر چیزی که به کارم مربوط میشه اطلاع دارم! فکر نمی‌کنی کمی غافگیرانه تصمیم به ورود گرفتی؟
    تزلزلی توی خونسردیم ایجاد نشد. حق داشت شک کنه، حق داشت به همین راحتیا قبول نکنه که کاسه‌ای زیر نیم کاسه نیست!
    - غافلگیرانه نبود! من برای هر قدمی که برمیدارم برنامه دارم. می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم. درضمن نیازی نمی‌بینم که بخوام همه چیو برای تو توضیح بدم جناب مسیح صالحی!
    اگه می،خواستم زودزود براش تعریف کنم که چرا اومدم توی این‌ کار چرا فلان شد چرا بیسار شد، بیشتر شک می‌کرد! باید حق به جانب می‌بودم. باید می‌فهمید که شیله پیله‌ای توی کارم نیست!
    امید بلافاصله در تأیید حرف من با همون لحن محکمش که جای هیچ حرفی رو باقی نمی‌ذاشت، گفت:
    - نیاز من درست میگه! اون نیومده اینجا که به تو جواب پس بده! ما قراره با هم یه همکاری‌های کوچیکی داشته باشیم! تو اگه سؤالی داری می‌تونی بری از یزدان بپرسی. ما دلیلی نمی‌بینیم که بخوایم مثل یه مجرم به تو جواب بدیم.
    لبخند احمقانه‌ی مسیح گسترش بیشتری پیدا کرد و گفت:
    - حالا چرا این‌قدر هر دو عصبی و جدی هستید؟! من فقط دو سه‌تا سؤال ساده پرسیدم!
    قبل از این که بذارم امید جوابشو بده، بدون رودرباسی و خیلی رک زل زدم تو چشماش و گفتم:
    - خودت می‌دونی که حال من از تو به هم می‌خوره! الان اگه بخاطر امید نبود هیچ‌جوره پای معامله با تو نمی‌نشستم!
    هنوز هم موضع خودش رو حفظ می‌کرد و اون لبخند اعصاب خورد کن از بین رفتنی نبود!
    جام شرابی رو که توی دستش بود به آهستگی تکون داد و بی‌مقدمه و بدون ارتباط با موضوع، با خونسردی هر چه تمام‌تر گفت:
    - شنیدم چند وقت پیش بهت سوء قصد شده!
    نفسمو فوت کردم بیرون و از شدت حرص دندونامو روی هم فشردم! آخه آدم چقدر بی شرف؟ مرتیکه زل زده تو چشمام میگه شنیدم این اتفاق برات افتاده. عوضی!
    امید با خونسردی به جای من جواب داد:

    - چیز مهمی نبود! دارم دنبال کسی که می‌خواسته این بلا رو سر نیاز بیاره، می‌گردم. طرف بازی بدی رو شروع کرده! این روزا همه می‌دونن من از جونم می‌گذرم؛ ولی از نیاز نه! تاوان اون یارو هم کمتر از مرگ نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و دوم
    مسیح دوباره تکونی به جام شرابش داد و بعد از مکث کوتاهی یه ضرب بالا داد.
    وقتی که جام رو گذاشت روی میز کناری زل زد به چشمای امید و گفت:
    - منم جای تو بودم دست از سرش بر نمی‌داشتم!
    نگاهی بهم انداخت و با لحن ملتهبی گفت:
    - حیفه صورت زیبای یه همچین عروسکی از بین‌بره!
    بی‌شرم وقیح! چطور به خودش اجازه میده جلوی امید که یعنی دوست پسره منه این‌جوری صحبت کنه؟! دست راست امید که روی دسته‌ی مبل بود، با این حرف جوری مشت شد که رگاش بیرون زد. می‌دونستم که دلش می‌خواد چشماشو از کاسه در بیاره که این‌جوری به تن و بدن من زل زده!
    - بهتره حواست به رفتار و کردارت باشه جناب صالحی! قول نمیدم که همیشه به همین آرومی باشم.
    با این حرف امید که در نهایت خشم گفته شد، مسیح خنده‌ی سر داد و گفت:
    - اوه ببخشید! پوزش می‌خوام امید جان! فکر نمی‌کردم سال‌ها زندگی کردن توی آمریکا باعث نشده که از غیرت ایرانی و اصلیت دست بکشی.
    کم‌کم خندش محو شد و جاش رو داد به همون لبخند که اون شب همش روی لب‌هاش بود و ادامه داد:
    - میگن مردی که غیرتی میشه یعنی عاشقه!
    از جاش برخاست و کتش رو مرتب کرد. دستاشو فرو برد تو جیبای شلوارشو و چند قدم سمتمون اومد. نگاه من با اخم بهش بود و نگاه امید، نمی‌دونم! حالتش خاص بود.
    یه چی تو مایه‌های خشم و خونسردی!
    یه پارادوکس عجیب!
    کمی خم شد و با صدای آروم‌تری گفت:
    - من جای تو بودم به‌شدت از عشقم مراقبت می‌کردم!
    و بعد از این حرف بدون فوت وقت عقب‌گرد کرد و تنهامون گذاشت. یعنی الان غیر مستقیم منو تهدید کرد؟!
    نمی‌دونم چرا با کلام آخرش یه نامحسوسی توی بدنم افتاد. اون‌جوری که سردار محمدی و سردار رئوف از این مرتیکه بد می‌گفتن، معلوم بود که خیلی خطریه!
    با سرگردونی رومو برگردوندم سمت امید که به یه نقطه ذول زده و بدجوری تو فکر رفته بود، گفتم:
    - منظور این یارو چیه؟! چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟
    وقتی که ازش سؤال پرسیدم، از فکر دراومد و نگاهش رو به‌صورتم دوخت. یه نگاه عمیق، چیزی از توی نگاهش نمی‌فهمیدم! معلوم نبود توی سرش چی داره می‌گذره.
    بعد از گذر چند ثانیه که با تأمل داشت بهم نگاه می‌کرد، با لحن محکم و آرومی گفت:
    - نگران نباش. هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه!
    اصولاً با شنیدن این حرف باید آروم می‌گرفتم اما نمی‌شد! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. ترسیده بودم!
    با نگرانی وافری گفتم:
    - چی چیو هیچ‌غلطی نمی‌تونه بکنه؟! نکنه بازم بخواد بهم اسید بپاشه؟ نکنه این‌دفعه نقشش بگیره؟ اون‌وقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟
    اخماش بیشتر توهم رفت و با صدایی که کمی ولومش بالاتر رفته بود گفت:
    - چرت‌وپرت نگو نیاز! بهت گفتم نگران نباش یعنی نگران نباش! این‌قدر برای خودت خیال‌‌بافیای احمقانه نکن!
    الان من احتیاج داشتم که با آرامش باهام برخورد کنه و دل‌داریم بده! نه اینکه بپره بهم!
    با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم و خواستم از جام بلندشم. در همون حینم گفتم:
    - تو نمی‌تونی منو درک کنی. توی شرایط من نیستی که بفهمی نگرانی ای که افتاده توی جون من، با دو تا حرف از بین نمیره
    !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و سوم
    نمی‌ذاشت بلندشم. هنوز دستش پیچیده شده بود دور کمرم.
    - ولم‌کن!
    من تقلا می‌کردم و اون صامت نشسته بود و منو نگاه می‌کرد. دست آخر خسته شدم و با حرص موهامو پشت گوشم زدم و با تشر گفتم:
    - ول‌کن این کمر بی‌صاحابو! شاید بخوام برم مستراح...
    با جمله‌ی آخرم یه لبخند خفیف روی لباش جا گرفت و یه تای ابروش رو بالا انداخت.
    - فعلاً نمیشه! کارای مهم‌تری داری که باید انجام بدی!
    نگام به‌لبخند قشنگ و از همه مهم‌تر اون مرواریدای درخشان بود. نمی‌دونست این لبخندها چه اعجاز هایی داره، وگرنه همیشه نیشش باز بود!
    به‌سختی نگاهمو از لبخند بی‌نظیرش که کم‌کم داشت محو می‌شد، گرفتم و با گنگی پرسیدم:
    - کار؟! مگه باید کاری هم انجام بدم؟!
    دستش از کمرم جدا شد و از جا برخاست. اما من هنوز روی دسته‌ی مبل نشسته بودم و نگاهش می‌کردم.
    - امشب کار زیاد داری!
    خم شد سمتم و به چشمای گشادشده از تعجبم زل زد. نگاهش از شیطنت پر شده بود، یه شیطنت خاص و غیرقابل توصیف!
    آخه امید و شیطنت؟!
    جلل‌خالق!
    - جلوی مسیح در گوشم چی زمزمه کردی؟
    نزدیک‌تر اومد. جوری که شاید به‌اندازه‌ی یه بندانگشت با هم فاصله داشتیم.
    آخ خدا! نمیگی من جنبه ندارم الان همین جا غش می‌کنم؟!
    توی نگاه بی‌انتها و مغرورش حل شدم. نابود شدم، نابود!
    عطر نفسهاش توی صورتم پخش می‌شد و اون حس خاص که منو از خود بی‌خود می‌کرد باز اومد سراغم و دامنم رو گرفت!
    - گفتی آخر شب جبران می‌کنی! نه؟
    با این حرفی که زد ناخواسته لبم به‌خنده باز شد و در سکوت نگاهش کردم! اونم چشماش به‌خنده‌ی بی‌صدای من بود.
    بی‌حرف دستمو گرفت و منو سمت پیست رقـ*ـص برد. منم هیچی نگفتم، یعنی دلیلی نداشت که بخوام حرف اضافه‌ای بزنم!ذچه زود همه‌ی دلخوریا فراموش میشه!ذیه محبت غیرمحسوس و کوچولو از جانب یه مرد، می‌تونه یه زن رو به عرش ببره! می‌تونه همه‌ی دل‌های چرکین شده رو بشوره. می‌تونه دنیایی رو شیرین کنه!
    وقتی میون بازوهای قدرتمندش قرار گرفتم دوباره همون حس خلسه تمام وجودم رو پر کرد.
    دوباره قلبم به‌مرز خودکشی رسید و دوباره چشمام فقط یه نفرو دید. دلم فقط یه نفرو خواست، همه‌ی زندگیم شد یه مرد. مردی که هنوزم پاکه‌، هنوزم مهربونه، هنوزم مرده! حتی با همون اخمای ترسناکش، حتی با همون نعره‌های وحشتناکش، حتی با همون زور گویی‌های بی‌حد و حصرش! این مرد، مرد منه، مرد نیاز مشکات!
    طعم خیس اندوه، اتفاق افتاده
    یه آه، خداحافظ، یه فاجعه‌ی ساده
    خالی شدم از رویا، حسی منو از من برد
    یه سایه شبیه من، پشت پنجره پژمرد.
    سرمو گذاشتم روی سـ*ـینه‌ی ستبرش و با آرامش چشمام رو بستم. حلقه‌ی دستای خودشم محکم‌تر شد و من بیشتر درون اون کوره‌ی سوزان رفتم!
    ای معجزه‌ی خاموش، یه حادثه روشن شو،
    یه لحظه فقط یه آه، همجنس شکفتن شو

    از روزن این کنج خاکستری پرپر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و چهارم
    یه لحظه تماشای ویرون شدن من شو
    از فاصله دورم کن، یه خاطره با من باش
    یه گریه مرورم کن...
    - بهت آرامش میدم؟
    سرمو از روی سـ*ـینه‌اش برداشتم و به‌چشماش نگاه کردم. جدی و البته قاطع بود!
    دستامو دور گردنش حلقه کردم و فاصله‌ام ازش خیلی کمتر شد. نفسمو به‌آرومی بیرون دادم و همون‌جور که زل زده بودم به‌چشمای قشنگش، بی‌پرده جوابش رو دادم:
    - میدی!
    تنها همین یه کلمه باعث شد که چشماشو ببنده و لبخند کوچکی روی لبش نقش بزنه! سرش رو فرو کرد توی موهامو نفس عمیقی کشید که همه‌ی وجودم مورمور شد!
    سرش روی شونه‌ام و درونم موهام بود. طبق عادت همیشگیش نفس‌های مکررش برای بلعیدن عطر موهام، منو بیش از پیش شیفته‌ی این مردونگی‌های قشنگش می‌کرد.
    آهنگ که تموم شد، دی‌جی اعلام کرد که یه فرد خاص که یه پیشنهاد خاص داره، می‌خواد بیاد یه پیشنهاد شورانگیز بهمون بده!
    کلاً خاص تو خاص شد.
    همه از پیست بیرون رفتن. همه‌ی سالن تاریک شد و تنها یه نور سفید وسط سالن روی پیست تابیده می‌شد.
    از درون جمعیت، مسیح با همون لبخند داغون، رد شد و با یه غرور خیلی زیاد و یه ژست که مطمئنم خودش فکر می‌کرد خیلی خاصه، اومد وسط پیست ایستاد!
    نکنه منظوره دی‌جی از فرد خاص این چلغوز بی‌خاصیته؟!
    آره دیگه، لابد توی بی‌خاصیتی خاصه! والا.
    گلوش رو صاف کرد و روبه جمعیت با صدای رسایی شروع به حرف زدن کرد.
    - از دوست عزیزم، یزدان جان ممنونم که بهم اجازه داد توی این مهمونی جلوی شما بزرگوارن خواسته‌ی دلم رو بیان کنم!
    مکث کوتاهی کرد. نگاه مشتاق سایرین رو، تک‌تک از نظر گذروند تا به من رسید. نگاهش توی چشمام توقف کرد و ادامه داد:
    - خیلی دلم می‌خواد که امشب عشق آقایون نسبت به معشـ*ـوقه‌هاشون محک زده بشه!
    با این حرف مسیح، پچ‌پچ دیگران، سالن رو پر کرد. با اینکه از نگاه خیرش عصبی شده بودم و بازوی امید رو توی چنگم می‌فشردم؛ ولی بازم دوست داشتم زودتر ادامه‌ی حرفش رو بشنوم! یه جورایی حس کنجکاویم تحـریـ*ک شده بود.
    - فرض کنید که بانوان مجلس مثل اشیای عتیقه، گرون قیمت و با ارزش هستن که البته هستند و هیچ شکی در این خصوص وجود نداره! اما آقایون عزیز مایلید که برای رقصید با فرد دلخواهتون پول خرج کنید و به معشـ*ـوقه‌ی زیباتون سکه هدیه بدید؟!
    اخمای مردای جمع رفت تو هم و برعکس نیش دخترا گشاد شد! منم ناخواسته از این پیشنهاد خوشم اومد و با لبخند دندون نمایی زل زدم بش که بلافاصله دستم توسط امید فشرده شد. سعی کردم کمی از عرض لبخند روی لبم بکاهم، وگرنه امید کله منو می‌کند. توی اون تاریکی چشمای مسیح با دیدن لبخندم، برق زد!
    کم‌کم داشت صدای مردها هی بلندتر می‌شد و هرکسی یه چیزی می‌گفت. می‌خواستن تندتند قضیه رو ماست مالی کنن! از طرفیم نمی‌خواستن جلوی دوست دختراشون ضایع بشن. کلاً خرتوخری شده بود. حسابی!
    تنها افراد ساکت جمع من و امید بودیم. با گیسو و محمد که کمی دورتر از ما ایستاده بودن و البته مسیح که هنوز خیره به‌صورت من بود!
    کمی که گذشت یکی از پسرای جمع که قیافه‌ی نسبتاً خوبی داشت اما یه ذره کم سن و سال می‌زد رو به مسیح با صدای بلندی گفت:
    - ببینم تو که داری ما رو بدبخت می‌کنی خودتم سکه میدی به کسی؟!
    مسیح بهش نگاه کرد و با خونسردی گفت:
    - آره! چرا ندم؟ هرکی سکه‌ی بیشتری پیشنهاد بده می‌تونه با فرد مورد علاقش برقصه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و پنجم
    یکی از آقایون از بین جمع با صدای بلندی گفت:
    - من موافقم!
    همه یهو سکوت کردن و به‌جانب اون مرد نگریستن. کت و شلوار آبی نفتی و قد بلند و سبیل پرپشت پشت لبش ازش یه مرد نسبتاً خوش تیپ ساخته بود. بهش می‌خورد حدودا چهل و خورده‌ای سن داشته باشه.
    مسیح لبخند عمیقی زد و رو به اون مرد که با پرستیژ خاصی ایستاده بود، گفت:
    - جناب مشایخی، فکر می‌کردم که شما پایه‌ی این کار باشید! فرد مورد نظر شما چه شخصیه؟
    مشایخی چند قدم اومد جلوتر و نزدیک مسیح ایستاد. چشمی توی جمعیت چرخوند و تک‌تک خانوم‌های مجلس رو از نظر گذروند. شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - من امشب پارتنر ندارم! ترجیح میدم از همین جا یه بانوی غریبه رو انتخاب کنم.
    مسیح ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    - خیلی هم عالی! بفرمایید انتخاب کنید.
    بعد از کمی تعلل، با دست به‌گوشه‌ای از سالن اشاره کرد و گفت:
    - اون پرنسس زیبا که پیراهن بلند صورتی به‌ تن داره! من ایشون رو می‌خوام!
    دقیقاً نفهمیدم به چه شخصی اشاره کرد. اما زیاد توی کنجکاوی نموندم، چون یهو یه دختر ریزه‌میزه از بین جمعیت بیرون اومد و با لحن خونگرمی گفت:
    - منظورتون به منه آقای مشایخی؟
    ولی این دختر خیلی‌خیلی جوون بود! شاید حدود هیجده نوزده سال! من فکر کردم ممکنه یه نفرو در حد خودش انتخاب کنه، نه این دختر بچه، گرچه بسیار زیبا بود. قیافش بیشتر به عروسکای مو طلایی لب غنچه‌ای می‌خورد.
    لبخند مشایخی عمیق‌تر شد و دستش رو به سمت اون دختر گرفت.
    - بله بانوی من! زیبایی شما ستودنیه!
    دختره با صدای بلندی خندید و سمت مشایخی رفت. مطمئنم خودشم پارتنری نداشت که این‌قدر از پیشنهاد مشایخی ذوق زده شده بود. دست ظریفش رو توی دست مشایخی گذاشت. مسیح گفت:
    - قبل از اینکه برقصید باید بگید چندتا سکه خرج این خانوم زیبا می‌کنید!
    مشایخی نگاهی به‌صورت دخترک کرد و بعد از کمی مکث گفت:
    - ده سکه!
    همه‌ی خانومای مجلس یهو از شدت هیجان با هم شروع به کف زدن کردیم! بیا نیومده ده تا سکه نصیب دختره‌ی هیجده ساله شد!
    مسیح با همون لبخند گشادش رو به جمعیت گفت:
    - کسی نمی‌خواد با این خانوم برقصه و سکه‌ی بیشتری پیشنهاد بده؟!
    همه سکوت کردن که مسیح شروع کرد به شمردن.
    - ده...نه...هشت...هفت...شش...پنج...چهار...سه...دو....
    - پانزده سکه!
    همون پسری که از مسیح پرسیده بود خودشم سکه میده یا نه، این پیشنهاد رو داد! همه با خنده بهش نگاه کردن. به غیر از مشایخی که اخماش بد رقمه تو هم رفته بود. شاید دلش نمی‌خواست به همین آسونی از این عروسک دست بکشه!
    مسیح با بدجنسی برگشت سمت مشایخی و گفت:
    - رقیب پیدا کردید جناب! نمی‌خواید تعداد سکه‌ها رو ببرید بالاتر؟
    مشایخی دست دخترو توی دستش فشرد و کمی فکر کرد. نگاه مشتاق دختره هم بین اون پسر و مشایخی رد و بدل می‌شد!
    مسیح اومد دوباره شروع کنه به‌شمارش که یهو مشایخی گفت:
    - بیستا!
    سالن به همهمه افتاد. بعضیا زیر گوشی با هم حرف می‌زدن، بعضیا می‌خندیدن، بعضیا مشتاقانه فقط نظاره می‌کردن. بعضیا هم مثل همین امید و محمد مثل برج زهرمار شده بودن!

    پسره با پیشنهاد مشایخی خنده‌ای کرد و عقب کشید. مسیح این‌دفعه رو تا یک شمرد و مشایخی و دختره با هم رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن! اون دختر واقعاً شبیه یه پرنسس تمام عیار بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و ششم
    وقتی که می‌رقصید نگاه مشتاق مردای جمع شکارش می‌کرد. معلوم بود ساعت‌ها برای این مدل رقصیدن وقت گذاشته. مشایخی هم معلوم بود زیادی تجربه داره و کلاً این کارست. خوب کیسی رو انتخاب کرده بود.
    نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه توی دلم به‌قدرت بی‌انتهای خدا اقرار کردم! به‌راستی که زن، مظهر زیبایی خلقته!زیباترین آفریده‌ی خداوند!
    وقتی که رقـ*ـص دو نفره اون زوج تموم شد. مسیح دوباره اومد وسط و به جمع رو کرد. خلاصه چند نفری اومدن رقصیدن، تا اینکه بالاخره همه گیر دادن به خود مسیح که فرد مورد نظرش رو انتخاب کنه و برقصه!
    با خنده رو کرد به جمع و گفت:
    - تا دست توی جیب نکنم ول‌کن نیستید نه؟
    همه با هم گفتن جوابش رو دادن و جوابشونم مثبت بود. با خنده به امید نگاه کردم و گفتم:
    -واقعاً اینا چقدر خوشن! اصلاً نمی‌ذارن بهشون بد بگذره، پولداری هم عالمی داره!
    با همون اخمای وحشتناک نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - یه جوری حرف می‌زنی که انگار خودت تو یه خونواده‌ی معمولی بزرگ شدی! پدر تو شاید از افراد این جمع پولدارتر نباشه، اما کمتر نیست!
    - خب آره ولی من همیشه سعی می‌کردم توی این‌جور محافل شرکت نکنم! اکثر مجلس‌های ما خیلی‌خیلی رسمی برگزار می‌شد و خبری از این جنگولک بازیا توش نبود.
    - بانوی مورد علاقه‌ی من تنها یه نفره! نیاز مشکات!
    یهو همچین گردنمو چرخوندم سمت مسیح که برای یه لحظه حس کردم گردنم بدجوری رگ‌به‌رگ شد!
    این مرتیکه چه زری زد؟!
    با بهت بهش خیره شدم اما نگاه اون با خونسردی بهم بود و منتظر بود تا یه عکس‌العمل خاصی نشون بدم. همه در سکوت رد نگاهش رو گرفتن تا به من رسیدن!
    این‌قدر شوکه شده و از طرف دیگه هم اون‌قدر عصبی بودم که حتی نمی‌تونستم یه کلمه دری وری بارش کنم. آخه من بیام با توی نفرت‌انگیز برقصم بی‌شعور؟
    اومدم دهنمو باز کنم و مخالفت خودمو اعلام که صدای قاطع امید باعث شد دهنمو ببندم و بهش نگاه کنم.
    - نیاز با هیچ مردی نمی‌رقصه! این خانوم معشـ*ـوقه‌ی منه! مثل اینکه یادت رفته جناب صالحی؟
    معلوم بود که چقدر عصبی شده! نبض پیشونیش تندتند می‌زد اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
    مسیح وقیح با لحن بی‌خیالی گفت:
    - یه امشبو ول کن امید جان! فقط یه رقـ*ـص دونفره‌ی ساده‌ست! بعدش my friend خوشگلت رو سالم و قبراق تحویلت میدم!
    دستای امید مشت شد و با خشونت یه قدم سمتش رفت که بازوش رو بیشتر فشردم. دوست نداشتم با این مرتیکه درگیر بشه. این عقده‌ای بود، بدجوری تلافی می‌کرد.
    امید نیم‌نگاهی بهم انداخت که با چشمای ترسیده بهش خیره شده بودم. نگاهش رو دوباره دوخت به مسیح و گفت:
    - مثل اینکه یادت رفته چند لحظه‌ی پیش چه چیزی بهت گفتم؟!
    اگه بگم جیک کسی در نمیومد غلو نکردم! همه ساکت ایستاده و منتظر بودن که ببینن آخرش چی میشه.
    مسیح با بی‌قیدی شونه‌ای انداخت بالا و جواب داد:
    - نه! یادم نرفته. منم پیشنهاد بدی ندادم! فقط می‌خوام با نیاز برقصم! همین.
    و بلافاصله رو کرد بهم و بدون اینکه بذاره امید جوابش رو بده. گفت:
    - پنجاه تا!

    همه با دهن باز خیره شدن به مسیح!بالاترین سکه‌ای که اون شب یه خانم گرفت بیست و دو تا بود! یه جورایی من رکورد زدم؛ اما بازم حاضر نبودم که بذارم مسیح حتی جنازمم حمل کنه! چه برسه به اینکه بخوام باهاش برقصم. نکبت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و هفتم
    عضلات و ماهیچه‌های بازوی امید که زیر دستم بود حس می‌کردم که بدجوری منقبض شده! دوباره اومدم دهنمو باز کنم و زر بزنم که امید گفت:
    - هشتاد!
    و بلافاصله مسیح گفت:
    - نود!
    یعنیا اگه چشمام از کاسه میوفتاد بیرون جای تعجب نداشت! لازم نیست این دوتا این‌قدر بحث کنن! بابا من که نمی‌خوام با اون هـ*ـر*زه‌ی عوضی برقصم که! این امیدم جوگیر بود.
    اما خب بنابر میل به‌کرم ریزی شدیدی که درونم موج می‌زد، سکوت کردم! می‌خواستم ببینم امید تا کجا پیش میره! یه جورایی برام خیلی اهمیت داشت. اگه آخرش مسیح برنده می‌شد که قبول نمی‌کردم؛ اما اگه امید مزایده رو می‌برد با آغـ*ـوش باز از این رقـ*ـص استقبال می‌کردم.
    امید نفسشو فوت کرد بیرون و بدون فوت وقت گفت:
    - صد!
    قلبم تو پاچه‌ام افتاد. بدبخت اونایی که بخاطر یه سکه افتاده بودن توی زندان! نبودن ببینن اینجا چجوری دارن سکه حراج می‌کنن!
    برای یه لحظه از خودمون بدم اومد. این آدما این‌قدر پولدار بودن که برای یه رقـ*ـص شیش هفت دقیقه‌ای ده‌ها سکه پیشنهاد می‌کردن؛ اما بیشتر آدمای دیگه اون‌قدر فقیر و بی‌پول بودن که حتی نمی‌تونستن یه قرص نون بخورن.
    دچار یه تناقض خیلی‌خیلی گیج کننده‌ای شده بودم! از طرفی ذوق می‌کردم که امید بخاطر من حاضر شده این‌قدر توی خرج بیفته و از طرف دیگه‌ای هم حالم از این همه پولداری بهم می‌خورد.
    پولدار بودن بد نیست؛ اما ریخت و پاش این‌جوری گناهه! یه گـ ـناه خیلی‌خیلی بزرگ و نابخشودنی.
    مسیح لبخندش عمیق‌تر شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - صد و ده.
    و باز هم امید، بدون درنگ! بلافاصله حرفی زد که همه نزدیک بود سکته کنن!
    - سیصد!
    شل شدم و نزدیک بود با کله رو زمین سر بخورم که امید محکم گرفتم. برای من و امید و بقیه این پول چیز خاصی نبود! اما برای یه رقـ*ـص چند دقیقه‌ای خیلی بود!
    بالاخره لبخند مسیح از روی لباش محو شد. با جدیت گفت:
    - چهارصد!
    و باز هم خیلی سریع جوابش رو شنید:
    - پونصد!
    این‌دفعه اخماش رفت تو هم و گفت:
    - هیچ رقمه نمی‌خوای بذاری که با دوست دخترت برقصم نه؟
    امید هم خیلی راحت و محکم جواب داد:
    - تو خواب هم نمی‌بینی!
    مسیح سری تکون داد و گفت:
    - مطمئنم اگه تا فردا صبحم بایستم اینجا باید با تو چونه بزنم! متأسفانه قدرتمندی و قبول نمی‌کنی!
    دستش رو اورد جلو و به من اشاره کرد.
    - مثل همه باید جلوی جمع چک بنویسی و تقدیم نیاز بانو کنی.
    امید بدون حرف دستش رو برد توی جیب کتش که من دستمو گذاشتم روی دستش و خیره شدم به مسیح، گفتم:
    - الان نیازی نیست که بهم چک رو بدی عزیزم! بعداً ازت می‌گیرم! فعلاً مشتاقم که هر چه زودتر باهات برقصم.
    با این حرف من سالن رفت رو هوا و همه شروع کردن به‌دست زدن و جیغ‌جیغ کردن!
    مسیح حرفی نزد و پیست رو برای ما خالی کرد و کنار رفت.
    اومدم برم وسط که امید بازوم رو گرفت و گفت:
    - نه! همین جا باید جلوی همه چک رو بگیری! دلم نمی‌خواد فردا حرفی توش باشه!
    دوست نداشتم اون پول رو ازش بگیرم. نصف این داستان همش فیلم بود و اصلاً نمی‌خواستم امید بنده خدا ضرر مالی هم ببینه! با حرص و یه لبخند مصلحتی نگاهش کردم و از لای دندونای بهم چسبیده شدم گفتم:
    - اما امید جان فعلاً نیازی نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست نود و هشتم
    امید با پرستیژ خاصش دسته چکش رو دراورد و بی‌حرف روش مبلغ رو نوشت و امضا کرد!
    باورم نمی‌شد که واقعاً بخواد این کارو انجام بده!
    وقتی که چک رو گرفت جلوم به چشماش نگاه کردم و آروم و زمزمه مانند گفتم:
    - نیازی نیست! من...
    - بگیرش!
    اون‌قدر محکم و جدی گفت که واقعاً جای حرفی واسم نموند. چک رو گرفتم و زیر لبی تشکر کردم. باز همه تشویقمون کردن. حتی گیسو توی بغـ*ـل محمد از شدت هیجان هی می‌پرید بالا پایین و به‌افتخار ما سوت می‌زد؛ اما خود محمد عین سیب زمینی و بی‌هیچ حسی تنها نظاره‌گر صحنه بود!
    دستاش دور کمرم حلقه شد و دستای منم دور گردنش ایضا!
    ساده بودی مث سایه، مث شبنم شقایق
    مث لبخند سپیده، مث شب گریه‌ی عاشق
    بی تو شب‌ها آیینه روبه‌روی غم گرفته
    پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
    کنار گوشش زمزمه کردم:
    - لازم نبود این‌کارو بکنی من با مسیح نمی‌رقصیدم!
    منو محکم‌تر به خودش فشرد و با حرفی که بهم زد، احساس کردم که خوشبخت‌ترین دختر روی زمین، درحال حاضر منم!
    - اینکه چیزی نیست! اگه لازم بود کل زندگیم رو می‌ریختم به پات تا مرده دیگه‌ای نتونه حتی نگات کنه!
    واژه رنگ زندگی بود، وقتی تو فکر تو بودم
    عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می‌سرودم
    از تو می‌سرودم...
    چشمامو از شدت آرامش گذاشتم روی هم و سرمو به سر شونه‌اش چسبوندم! این مرد بهترین تکیه‌گاهه جهانه! چقدر زیباست که زن از روی عشق به مردش تکیه کنه!
    وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
    چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
    رفتی و شب پر شد از من، از منو دلواپسی ها
    رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی‌ها
    - یادته وقتی اومدی توی خونه‌ی من ازم خواستی که هیچ‌وقت تنهات نذارم؟
    خنده‌ی آرومی کردم و با لحن نرمی گفتم:
    - همون موقع که مـسـ*ـت کرده بودم و عین این احمقا تو بغلت گریه می‌کردم؟
    فشار خفیفی به کمرم وارد کرد و با همون لحن منحصر به فرد و مردونه‌ی خودش جواب داد:
    - در مورد خودت درست صحبت کن!
    سرمو بلند کردم و به‌چشماش خیره شدم! با همه‌ی محبتی که در قلبم موج می‌زد زمزمه وار گفتم:
    - تنهام نذاشتی.
    محو چشمام شد. بعد از گذر چند ثانیه، از من آروم‌تر گفت:
    - تا ابد باید منو تحمل کنی! چه بخوای چه...
    خنده‌ام گرفت.خودخواه بود و مغرور! باز سرمو به شونه‌اش چسبوندم و هیچی نگفتم.
    سکوتمون پر بود، پر بود از یه عالمه حرف‌های ناگفته و شیرین!
    واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
    عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می‌سرودم
    از تو می‌سرودم...
    ساده بودی مث سایه مث شبنم شقایق
    مث لبخند سپیده مث شب گریه‌ی عاشق
    بی تو شب‌ها آیینه روبه‌روی غم گرفته
    پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
    چونه‌اش رو گذاشت روی سرم و نفس عمیقی کشید.
    - موهامو دوست داری؟
    رک و صریح جواب داد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا