پست هشتاد و نهم
یه کت کوتاه توسی که آستینای بلندی داشت پیدا کردم و روی لباسم پوشیدم. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم، قشنگ بود!
از اتاق بیرون زدم و پایین رفتم.
سالن خیلیخیلی شلوغ بود و صدای حرف زدن، خنده و موسیقی با هم مخلوط شده بود. با دیدن دخترای رنگ و وارنگی که توی سالن بودن نزدیک بود دهنم باز بشه! همه شیک و رویایی! حتی توی جشنهای بزرگی که در آمریکا برگزار میکردیم همچین ریختایی رو ندیده بودم! آرایشگر حق داشت که اینقدر بهم رسیده بود! میدونست قراره چه لعبتایی توی این مراسم حضور داشته باشن.
آرایشای همه حرفهای و لباسا هم همه روی مد! مردا هم که اکثراً کت و شلواری و یکی از یکی خوش تیپتر بودن!
کلاً اونجا یه سالن مد بینظیر راه افتاده بود!
اونقدر همه سرگرم بودن که کسی متوجهی ورود من نشد. منم بیتوجه به بقیه دنبال امید و محمد میگشتم. دوست داشتم هرچه زودتر پیداشون کنم تا برم سمتشون. حس غریبی افتضاحی تمام وجودم رو پر کرده بود. دلم میخواست هرچه زودتر از این حالت تنهایی و بیکسی در بیام!
- وای یزدانم! دارم درست می بینم؟! این خانوم همون نیازه معروفه؟!
با صدای محمد که داشت جواب اون دختر رو میداد سمتشون برگشتم.
- آره عشقم. خودشه!
با چشمای گردشده به دختر فوقالعاده لونـ*ـد و جذاب روبهروم که به طرز فجیعی چسبیده بود به سردار رسولی نگاه کردم. قد خیلی بلندی داشت و به جرئت میتونم بگم که هیکلش توی اون سالن تک بود. مثل این مانکنای ایتالیایی، موهای بلوند و بلندش باز و رها دورش ریخته شده بود. صورت جذابی داشت؛ اما افسانهای نبود، بیشتر از اون ناز توی صدا و هیکل بینقصش، دلفریبش کرده بود!
وقتی که محمد جوابش رو داد، از آغوشش در اومد و یه قدم سمت من اومد.
- واقعاً فکر نمیکردم اینجا ببینمت! یزدان بهم گفته بود؛ اما من فکر کردم داره شوخی میکنه.
راستش نمیدونستم در جوابش چی بگم! آیا باید نقش بازی میکردم؟ این دخترم جزء همون طایفهی خلافکاره؟
خب آره دیگه! دیگه وقتی به محمد میگه یزدان، وقتی محمد اینقدر در مقابلش نرمه یعنی داره نقش بازی میکنه.
خب شاید زنش باشه!
چرا زنش رو بیاره توی ماموریتش؟! درضمن گیریم هم زنش باشه و دارن با هم کار میکنن، به نظرت اون قاضی مذهبی و نظامی، میذاره زنش با این ریخت پاشه بیاد تو این فضا؟! اینم از همون خلافکاراست! نیاز حواست باشه سوتی ندی.
افکارمو سریع جمع کردم و سعی کردم که یه لبخند کاملاً عادی بزنم. با لحن گرمی رو بهش گفتم:
- یزدان جان نمیخواد شما رو بهم معرفی کنه؟
مدل نگاه دختره یه جورایی تغییر کرد. انگار به مضاقش خوش نیومد که به یزدان، جان اضافه کردم اما اونم سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه. یزدان که تا اون موقع ساکت بود و رفته بود تو نخ ما دو تا یه قدم اومد سمت اون دختره و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. در همون حینم تو چشمام زل زد و گفت:
- بهت که گفته بودم در شرف ازدواج هستم. گیسو هم همون دختر رویاییه که مدام ازش تعریف میکنم!
لبخندم عمیقتر شد و دستم رو به سمت گیسو دراز کردم.
- تبریک میگم عزیزم. خیلی به هم میاید!
انگار وقتی فهمید هیچ چشم داشتی به یزدان ندارم خیالش راحت شد! چون که با خونگرمی دستم رو فشرد و تشکر کرد؛ ولی واقعاً توی صداش عشـ*ـوه کیلوکیلو موج میزد! خوش به حال محمد که همچین لوندی رو تو آغوشش داره!
محمد گفت:
- امید منتظرته! بهتره بری پیشش.
- اتفاقاً منم دارم دنبالش میگردم. کجاست؟
به گوشهای از سالن اشاره کرد و گفت:
یه کت کوتاه توسی که آستینای بلندی داشت پیدا کردم و روی لباسم پوشیدم. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم، قشنگ بود!
از اتاق بیرون زدم و پایین رفتم.
سالن خیلیخیلی شلوغ بود و صدای حرف زدن، خنده و موسیقی با هم مخلوط شده بود. با دیدن دخترای رنگ و وارنگی که توی سالن بودن نزدیک بود دهنم باز بشه! همه شیک و رویایی! حتی توی جشنهای بزرگی که در آمریکا برگزار میکردیم همچین ریختایی رو ندیده بودم! آرایشگر حق داشت که اینقدر بهم رسیده بود! میدونست قراره چه لعبتایی توی این مراسم حضور داشته باشن.
آرایشای همه حرفهای و لباسا هم همه روی مد! مردا هم که اکثراً کت و شلواری و یکی از یکی خوش تیپتر بودن!
کلاً اونجا یه سالن مد بینظیر راه افتاده بود!
اونقدر همه سرگرم بودن که کسی متوجهی ورود من نشد. منم بیتوجه به بقیه دنبال امید و محمد میگشتم. دوست داشتم هرچه زودتر پیداشون کنم تا برم سمتشون. حس غریبی افتضاحی تمام وجودم رو پر کرده بود. دلم میخواست هرچه زودتر از این حالت تنهایی و بیکسی در بیام!
- وای یزدانم! دارم درست می بینم؟! این خانوم همون نیازه معروفه؟!
با صدای محمد که داشت جواب اون دختر رو میداد سمتشون برگشتم.
- آره عشقم. خودشه!
با چشمای گردشده به دختر فوقالعاده لونـ*ـد و جذاب روبهروم که به طرز فجیعی چسبیده بود به سردار رسولی نگاه کردم. قد خیلی بلندی داشت و به جرئت میتونم بگم که هیکلش توی اون سالن تک بود. مثل این مانکنای ایتالیایی، موهای بلوند و بلندش باز و رها دورش ریخته شده بود. صورت جذابی داشت؛ اما افسانهای نبود، بیشتر از اون ناز توی صدا و هیکل بینقصش، دلفریبش کرده بود!
وقتی که محمد جوابش رو داد، از آغوشش در اومد و یه قدم سمت من اومد.
- واقعاً فکر نمیکردم اینجا ببینمت! یزدان بهم گفته بود؛ اما من فکر کردم داره شوخی میکنه.
راستش نمیدونستم در جوابش چی بگم! آیا باید نقش بازی میکردم؟ این دخترم جزء همون طایفهی خلافکاره؟
خب آره دیگه! دیگه وقتی به محمد میگه یزدان، وقتی محمد اینقدر در مقابلش نرمه یعنی داره نقش بازی میکنه.
خب شاید زنش باشه!
چرا زنش رو بیاره توی ماموریتش؟! درضمن گیریم هم زنش باشه و دارن با هم کار میکنن، به نظرت اون قاضی مذهبی و نظامی، میذاره زنش با این ریخت پاشه بیاد تو این فضا؟! اینم از همون خلافکاراست! نیاز حواست باشه سوتی ندی.
افکارمو سریع جمع کردم و سعی کردم که یه لبخند کاملاً عادی بزنم. با لحن گرمی رو بهش گفتم:
- یزدان جان نمیخواد شما رو بهم معرفی کنه؟
مدل نگاه دختره یه جورایی تغییر کرد. انگار به مضاقش خوش نیومد که به یزدان، جان اضافه کردم اما اونم سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه. یزدان که تا اون موقع ساکت بود و رفته بود تو نخ ما دو تا یه قدم اومد سمت اون دختره و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. در همون حینم تو چشمام زل زد و گفت:
- بهت که گفته بودم در شرف ازدواج هستم. گیسو هم همون دختر رویاییه که مدام ازش تعریف میکنم!
لبخندم عمیقتر شد و دستم رو به سمت گیسو دراز کردم.
- تبریک میگم عزیزم. خیلی به هم میاید!
انگار وقتی فهمید هیچ چشم داشتی به یزدان ندارم خیالش راحت شد! چون که با خونگرمی دستم رو فشرد و تشکر کرد؛ ولی واقعاً توی صداش عشـ*ـوه کیلوکیلو موج میزد! خوش به حال محمد که همچین لوندی رو تو آغوشش داره!
محمد گفت:
- امید منتظرته! بهتره بری پیشش.
- اتفاقاً منم دارم دنبالش میگردم. کجاست؟
به گوشهای از سالن اشاره کرد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: