کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
یک نگاه خیلی کوتاه به‌سمتم انداخت و سریع کارت ملی را پشت و رو کرد.
- گفتم که قابل شما رو نداره.
کیف و وسایلم اذیتم می‌کرد. به‌علاوه‌ آن، مدت طولانی‌ای بود که روی پا ایستاده بودم. کلافه شدم؛ اما با حفظ ظاهر، کیف‌پول یاسی‌ام را از کیف کرم‌رنگ اداری زیبایم بیرون کشیدم. کاغذهای کپی و کارت ملی و شناسنامه را به آن مرد داد و کمی تعارف ردوبدل کردند. یک اسکناس ده‌هزارتومانی از کیفم در آوردم و خواستم روی میزش بگذارم.
دستم نرسیده به میز، میان انگشتانش اسیر شد. با تعجب نگاهش کردم که سریع‌تر گفت:
- بذارید خانوم. من پول قبول نمی‌کنم.
به چشم‌هایش نگاه کردم. دور مردمک سیاهش هاله‌ای سبزرنگ دیده می‌شد و دور آن هاله، عسلی بسیار پررنگی نقش بسته بود. آن مرد میان‌سال گفت:
- دخترجان قابلت رو نداره. دیگه وقتی نمی‌گیره اصرار نکن.
از دنیای آن چشم‌ها بیرون پریدم. دستم را کشیدم و احساس کردم فکم لرزید. رو به آن مرد، با نفس‌نفسی که نمی‌دانم از کجا آمده بود، گفتم:
- بله درست میگید.
و رو به رادمهرخان، بدون یک نگاه به صورتش گفتم:
- دستتون درد نکنه.
این بار من بودم که لحنم شبیه سربازهای ارتش آمریکا بود وقتی که بلند فریاد می‌زدند:
- Yes Sergeant!
***
شال زرشکی‌رنگ را که طرح‌های کرم‌رنگ در حاشیه‌هایش داشت، روی سرم گذاشتم و یک سویش را روی شانه‌ام قرار دادم. در آینه به خود نگاه کردم. با آن مانتوی سرمه‌ای تقریباً بلند به نظر خوب می‌آمدم.
نگاه به رژ اناری‌رنگی انداختم که رادمهر برایم خریده بود، سال قبل؛ یعنی می‌خواسته با این رژ پیغامی برساند؟ مثلاً بگوید دست از ناراحتی بکش یا بس است دیگر؟
وسوسه شدم و برش داشتم؛ روی لب‌هایم یک دور کشیدم. لب‌های قلوه‌ای غنچه‌مانندم سرخ شدند.
نفس عمیقی کشیدم. به زن در آینه نگاه دوختم. صورتش سفید و صاف بود و چشم‌هایش نگران بودند. لب‌هایش سرخ سرخ بودند. یعنی خواسته‌ی رادمهر هم همین است؟ جاوید از حرفی که زد، منظوری داشت؟ چهره‌ام بدون آرایش آن‌قدرها هم بد نبود، فقط لعاب نداشت.
خواسته‌ی رادمهر چیست؟ اینکه به زندگی برگردم؟ خودش چرا برنمی‌گردد؟
رژ را روی میز گذاشتم. از ثریای درون آینه هراس داشتم. ابروهایش تمیز و قهوه‌ای‌رنگ بود. پوستش سفید، لب‌هایش سرخ و مژه‌هایش پرپشت بودند. نفس عمیقی کشیدم. یک دستمال مرطوب از گوشه‌ی میز سفید و یاسی آرایشم برداشتم و رژم را خیلی‌خیلی کم‌رنگ کردم. در حدی که فقط یک رنگ ملایم روی لب‌هایم نمایان باشد.
کیف زرشکی را از کنارم برداشتم و به آرنجم آویختم. از پله‌های خانه سرازیر شدم. چراغ‌های خانه را به‌جز چراغ آباژور اتاق خوابمان و چراغ‌های باغ، خاموش کردم. کفش‌های زرشکی‌رنگ طبی پاشنه‌دار را از جاکفشی بیرون کشیدم و به پا کردم.
شلوار سیاهم با چرم زرشکی کفشم خیلی زیبا بود.
در خانه را قفل کردم و اول در دولنگه‌ی ماشین‌رو را باز کردم، بعد ماشین را بیرون آوردم. جای خالی آزرای رادمهر، با اینکه تازگی نداشت؛ اما خیلی چشم‌گیر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    کم می‌شد که هنگام شب بیرون بروم. از ساعت هشت به بعد، طبق قانون نانوشته‌ای، خود را مجاب می‌کردم که در خانه بمانم و حدالامکان بیرون نیایم.
    رادیو روشن بود و ناظری می‌خواند:
    «در هوایت بی‌قرارم، بی‌قرارم، روز و شب...»
    رادیو را به آهنگ‌های ضبط‌شده ترجیح می‌دادم. با آنکه دم به دقیقه موج‌هایش به هم می‌ریخت و صدایش خیلی کیفیت نداشت. نمی‌دانم. رادیو گوش‌دادن یک حس دیگری داشت. من هم پس از آن فاجعه، دیگر آهنگ گوش ندادم.
    از آسانسور پیاده شدم. به‌سمت واحد جاوید حرکت کردم و در قهوه‌ای‌رنگی که رویش ۹۳ فلزکاری شده بود، باز شد. نرگس با موهای باز مش‌شده و صورت ملیح آراسته‌اش، به صورتکم لبخند زد.
    - سلام، خوبی؟
    نزدیکش رفتم. دست دادیم.
    - سلام. مرسی.
    روبوسی کردیم و مرا به داخل خانه‌شان تعارف کرد.
    خانه‌شان مانند دیگر خانه‌های آپارتمانی، ابتدا یک راهرو بود و دری که به سرویس باز می‌شد، هال و راهروی کوچک دیگری که به اتاق‌ها ختم می‌شدند. تمام خانه‌های آپارتمانی نقشه‌شان همین بود. فقط جای راهروها و جهت‌هایشان را عوض کرده بودند.
    روی مبل‌های فیروزه‌ای خانه‌ی روشنشان نشستم و دانیال از اتاقش پرید توی بغـلم. نرگس با خنده، درحالی‌که با پیراهن راحتی سفید نازکش به‌طرف آشپزخانه می‌رفت، گفت:
    - دانیال عشق کن. دو روز دیگه داریم میریم مسافرت. حسابی زن‌عموت رو ببین که دیگه نمی‌بینیش.
    خبر نداشتم که به سفر می‌روند. دانیال کوچولوی شش-هفت‌ساله را کنار خودم نشاندم.
    - خوبی خاله؟
    دانیال که بسیار آرام و خجالتی بود، لبخند زد و گفت:
    - بله. شما خوبید؟
    خب این اولش بود. کم‌کم یخش آب می‌شد و از سروکولم بالا می‌رفت. پیراهنش، سفید با خط‌های چهارخانه‌مانند قهوه‌ای بود و شلوار گرمکن آبی به پا داشت. مردانه لباس پوشیده بود. انگشتانم را در موهای سیاه‌رنگ مجعدش فرو کردم و با خنده گفتم:
    - معلومه که خوبم بن‌تن.
    بن‌تن را دوست داشت. کل وسایل اتاقش سبز و سیاه و شکل بن‌تن بودند. یک ساعت بن‌تنی هم داشت. فقط انتظار داشت آن ساعت مچی، او را مثل بن تبدیل به ده‌تا هیولای دیگر کند.
    یک بار از او پرسیدم اگر تبدیل به هیولا شود، اولین کاری که می‌کند چیست؟ او هم بسیار رک و بدون فکرکردن گفت:
    - معلومه! مدرسه رو به آتیش می‌کشم.
    فکر می‌کنم اینکه بچه‌ی هفت‌ساله این‌چنین از مدرسه تنفر داشته باشد، فاجعه است. از طرف دیگر خوب هم هست؛ چون خانه را مأمن خود می‌داند.
    نرگس، در دو لیوان بلند شیشه‌ای ساده و سینی قلم‌کاری شده، شربت آلبالو آورد. نرگس، بسیار خوش‌سلیقه بود و این از دید الهه‌خانم جا نمانده. اگر دکور خانه‌ی سعادت‌آبادمان مزخرف است، به‌خاطر من نیست. ما آن خانه را مبله خریدیم. پس از آن هم نه بی‌حوصلگی و نه کمبود وقت، اجازه نمی‌دادند به فکر تغییر دکور و جابه‌جایی وسایل بیفتم. از طرفی، زن زمانی حوصله‌ی خانه چیدن دارد که آن خانه برایش عزیز باشد. من واقعاً از خانه‌ی سعادت‌آباد متنفرم و فقط باغش را دوست دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    یک لیوان برداشتم و به دانیال تعارف کردم که نرگس سریع گفت:
    - نه نه، خودت بخور. الان براش میارم.
    لبخند زدم.
    - بشین نرگس‌جان. باهم می‌خوریم.
    بعد دوباره به او که ایستاده بود، با ابرو به مبل اشاره کردم و گفتم:
    - بشین خب.
    خانه‌ی نرگس، بسیار روشن بود. دیوارها روشن، وسایل ساده و رنگارنگ، مرتب، تمیز. این خواسته‌ی الهه‌خانم بود. خانه‌ی من هم تمیز بود؛ اما زیبا نبود. دکورش آدم را زده می‌کرد. حتی منی که صاحب‌خانه بودم هم زده شدم.
    نشست و شربتش را برداشت. درحالی‌که جرعه‌ای از شربت پودری می‌نوشیدم، پرسیدم:
    - به‌سلامتی کجا میرید؟
    لبخندی روی صورتش نشست.
    - دبی. هم واسه کار جاوید و امید، هم واسه تفریح.
    لبخند زدم و گفتم:
    - به‌سلامتی. خبر نداشتم. دیشب رادمهر بهم گفت.
    انتظار داشتم بگوید «آره، کلاً به کسی خبر ندادیم.»
    ولی او سرش را تکان داد و از شربتش نوشید و گفت:
    - نه بابا. همین چند روز پیش قطعی شد. از اون طرف مامان و بابای هلیا بهش اجازه نمی‌دادن. تا راضی بشن یه مقدار طول می‌کشید؛ چون اگه هلیا نمیومد، این امید زن‌ذلیل هم نمیومد. ما هم دیگه واسه چی می‌خواستیم بریم؟ کلاً کنسل می‌شد. واسه همین انقدر طول کشید.
    سرم را تکان دادم.
    - خدا به همراهتون.
    لیوان خالی شربتش را روی میز شیشه‌ای قرار داد.
    - پروازمون سه هفته دیگه‌ست. تو رو خدا از الان خداحافظی نکن.
    لبخندی زدم. ناخواسته شد. روزهایی که رادمهر را به‌تازگی شناخته بودم و روزهای پیش از آن، لبخند که می‌زدم، تمرکز لبخندم را روی سمت راست صورتم می‌گذاشتم که چال راستم به چشم بیاید. چال راستم ریز، عمیق و قشنگ بود؛ اما چال چپم کم‌رنگ بود و کم دیده می‌شد. پس از پروانه، من هیچ‌گاه آن شکلی نخندیدم.
    دانیال با چشم‌هایی ستاره‌باران که از نرگس به ارث بـرده بود، گفت:
    - زن‌عمو؟ بابام برام ایکس‌باکس خریده.
    ابروهایم را بالا دادم.
    - واقعاً؟
    از کنارم بلند شد و روبه‌رویم ایستاد.
    - آره. جدی میگم. الان میارمش.
    و به‌سمت تلویزیون رفت و مشغول روشن‌کردنش شد. نرگس غرغرکردن را شروع کرد:
    - چقدر به جاوید گفتم واسه‌ش نخره. هنوز بچه‌ست! مطمئنم این دیگه درس نمی‌خونه.
    دسته‌ی کیف زرشکی محبوبم را از دستم بیرون کشیدم و پا روی پا قرار دادم. از جهت اینکه به چه مناسبتی خریده‌اند، پرسیدم:
    - واسه چی خریدید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نرگس لیوانش را روی میز گذاشت و به مبل تکیه داد. کمی راحت‌تر نشست و ساق پاهای سفیدش، از زیر شلوارک تا زیر زانویش نمایان بود. با بی‌حوصلگی گفت:
    - چه می‌دونم. میگه بچه‌ست و گـناه داره و دلش می‌خواد. والا ما هم بچه بودیم خیلی چیزا می‌خواستیم کسی شنید؟ کسی اصلاً فهمید؟ حالا این هنوز سنش دورقمی نشده واسه‌ش این چیزا رو می‌خره.
    دانیال با سرعت کمتری به روشن‌کردن سیستمش پرداخت. نرگس نباید جلوی منی که غریبه بودم، کودکش را تحقیر می‌کرد. کاملاً حواسم بهش بود که ناراحت شده و مغموم، منتظر تلویزیون مانده بود.
    خنده‌ی خسته‌ای کردم و گفتم:
    - منظورم این بود که به چه مناسبتی خریدید؟
    ابرو بالا داد و خندید.
    - آهان! شرمنده به‌خدا. انقدر ذهنم درگیره.
    پس از مکث کوتاهی گفت:
    - دانیال راضی نمی‌شد بریم دبی. با جاوید شرط گذاشتن و جایزه‌ش هم این بود.
    لبش را کج کرد و با دست به تلویزیون اشاره زد.
    - حالا دیگه نمی‌ذاره تلویزیون هم ببینیم.
    دیگه داشت بد تا می‌کرد.
    پروانه‌ی من اگر بود، هیچ‌گاه این‌طور با او برخورد نمی‌کردم؛ اما نقطه‌ی ترسناک قضیه اینجاست که پروانه دیگر نیست. فعل بودنش، فقط برای ماضی صرف می‌شود و این ماضی چه بعید و محال است.
    ***
    - شما کارشناسی هم همین دانشگاه بودید؟
    نمی‌دانستم دلیل این ملاقات چه بود. تنها چون برای او ارزش خاصی قائل بودم، درخواستش را پذیرفتم. پنجه‌هایم را به یکدیگر قلاب کردم.
    - بله.
    چیزی نگفت و از استکان چایش نوشید. پرسیدم:
    - میشه بدونم در چه موردی می‌خواید صحبت کنید؟
    چشم‌های عسلی‌اش را از سطح چوبین میز قهوه‌ای‌رنگ میانمان گرفت و به دست‌هایم دوخت. پلک زد و آرام گفت:
    - شما من رو خاطرتون هست؟
    چشم‌هایش به‌شدت برایم آشنا بودند.
    - بله. توی کافی‌نت آقای اسکندری دیدمتون.
    چشم‌هایش برای من یک تقلب بزرگ بودند. نه رنگ سبزعسلی‌شان، نه مژگان سیاهش و نه حتی حالت مردانه‌ی قاب مردمک‌هایش؛ که فقط طرز نگاه‌کردنش. نمی‌دانم چه رازی میان چشم‌هایش بود. انگار با تو حرف می‌زدند. پلک‌زدنش هم خاص خودش بود. خیلی زیاد و آهسته پلک می‌زد. برای هر چرخشِ نگاهش آرام پلک می‌زد و من در همین ده دقیقه به نیروی دو گوی رنگی‌اش پی بـرده بودم.
    - من فیضی هستم، رادمهر فیضی. بیست‌وهفت سالمه. توی همون کافی‌نت کار می‌کنم. آم...
    مردد، لب‌هایش را فشرد و نفسش را خیلی آرام پرتاب کرد. دست راستش را تقریباً روی میز پهن کرده بود و به‌سمت راست من، جایی که دیوار بود، نگاه می‌کرد. تردیدش برای سخن‌گفتن عیان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    یک بار کوتاه پلک زد و بازهم آرام گفت:
    - من از شروع ترم دومتون شما رو دیدم. ازتون خوشم اومد. می‌دونم الان نزدیک به چهار ماه از اون زمان می‌گذره؛ اما من فکر می‌کردم که این یه حس زودگذره و تداوم نداره. از طرف دیگه اگه احساس من رو هم بخوایم نادیده بگیریم و با دیده‌ی عقل به قضیه نگاه کنیم، شما خانوم باشخصیت و آرومی هستید و...
    مستقیم، تیز، برنده؛ کلماتی بودند که از نگاه ناگهانی‌اش به چشم‌هایم به نظرم آمدند.
    - کنار شما احساس آرامش می‌کنم.
    آب دهانم را قورت دادم و از آن مسخی عجیب بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم.
    «ردش کن!»
    درحالی‌که به دورگیری آبی‌رنگ فنجان چینی قهوه‌ام چشم دوخته بودم، لب باز کردم و خواستم صدایی تولید کنم که پیش‌دستی کرد:
    - ما می‌تونیم در حد یکی-دو هفته با هم آشنا بشیم و اگه از خلق و خوی همدیگه راضی بودیم، رسمیش کنیم.
    این بار او دست‌به‌سـینه به میز تکیه داده بود. نمی‌دانم از تغییر جهت نگاهم چه برداشتی کرد که ادامه داد:
    - من قصدم کاملاً جدیه خانوم.
    تنها بودم؛ اما این دلیل نمی‌شد که هیچ پیشنهادی از هیچ‌کسی نداشته باشم. معمولاً پسرهای تیپ مردانه‌ی دانشکده که کم‌تعداد هم بودند، چنین پیشنهاداتی طرح می‌کردند و ادعا می‌کردند قصدشان کاملاً جدیست؛ اما من نمی‌خواستم با کسی در آمیـزم. تنهایی‌ام دل‌چسب‌تر بود. لااقل مطمئن بودم که تنهایی هرگز از من نخواهد گریخت.
    سعی کردم با حوصله و محترم پاسخگو باشم:
    - آقای فیضی شما مرد خوبی هستید. محترم و...
    آب دهانم را قورت دادم. من به دستان سفیدم نگاه می‌کردم؛ ولی از نگاه او خجالت می‌کشیدم.
    - فقط من تمایلی ندارم که با کسی باشم.
    کمی از چایش نوشید و به صندلی مشکی‌رنگ کافه تکیه داد.
    - می‌خواید بگید هیچ‌وقت قرار نیست ازدواج کنید؟
    از ناتوانی‌ام حرصم گرفت. در برابر چشم‌هایش کاملاً خلع سلاح بودم. کمی خوددارتر گفتم:
    - به موقعش. الان در وضعیتی نیستم که بتونم ازدواج کنم.
    نگاه سریعی به صورتش انداختم. دست‌به‌سـینه نشسته بود و چشم‌هایش، گرم و پراحساس بودند؛ بی‌نهایت عاشق! لبخند زد و گفت:
    - لطفاً هر وقت قصد ازدواج داشتید و موقعش شد، به من خبر بدید که اون موقع ازتون خواستگاری کنم.
    حرفش و لحن طنزش، باعث شد لبخندی کنترل‌شده روی لبم بنشیند.
    دیگر نگاهش مستقیم، تیز و برنده نبود. مهربان و گرم نگاه می‌کرد. انگار که سال‌هاست مرا می‌شناسد و انگار که سال‌هاست او را می‌شناسم. باز سکوت هم‌سفره‌ی قهوه و چای ما شد که باز رادمهر فیضی راندش و ادامه داد:
    - می‌تونیم یه مدت با هم باشیم؟
    فنجان قهوه‌ام را روی میز گذاشتم. فکر می‌کردم با همان جمله‌ی «فعلاً می‌خوام درسم رو بخونم» راضی شود و کنار بکشد. خودش ادامه داد:
    - می‌تونم دلیل اصلی ردکردنتون رو بدونم؟
    حقیقت، خود به خود کنارش می‌زند.
    - جناب فیضی، من با مادربزرگم زندگی می‌کنم. وقتی هشت سالم بود، پدر و مادرم طلاق گرفتن. الان تو شرق و غرب این دنیا زندگی خودشون رو دارن. من آدم منزوی‌ای هستم؛ یعنی مثل بقیه‌ی دخترا نیستم. خودتون هم می‌بینید، نه آرایش می‌کنم، نه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    اخم کرد و گفت:
    - چرا فکر می‌کنید ملاک یه مرد برای انتخاب همسر، طرز آرایش‌کردنشه؟
    ملاک نبود؛ اما مهم بود. تا خواستم دهان باز کنم، دستش را بالا آورد و اجازه‌ی حرف‌زدن را از من سلب کرد.
    - مورد دیگه اینه‌ که چرا فکر می‌کنید منزوی هستید؟
    نگاهی به اطراف کرد و اندکی ولوم صدایش را بالا برد:
    - یعنی آدم غیرمنزوی و معمولی باید بالاپایین بپره و جیغ و داد کنه و چه می‌دونم، اداهای بچگونه دربیاره؟
    من تا به این سن، شاید ده‌ها بار پیشنهاد داشتم؛ اما این اندازه سمج نبودند. بی‌اراده تند گفتم:
    - منظورم اینا نیست. پدر و مادر من از هم طلاق گرفتن. من یه دختر ساکت و گوشه‌گیر شدم. شما نمی‌تونید از من توقع داشته باشید مثلاً وقتی با هم داریم مسیری رو طی می‌کنیم، حتی یه کلمه حرف بزنم. کوتاه حرف می‌زنم. به رفت‌وآمدای فامیلی هیچ تمایلی ندارم و ترجیح میدم بیشتر وقتم رو تو خونه باشم. اینا خصوصیات یه آدم منزوی نیست؟
    نفسی کشید و پلک‌هایش را بست. باز آهسته گفت:
    - چرا فکر می‌کنید من شما رو نمی‌شناسم؟
    دست راستش را درحالی‌که به میز قائم کرده بود، جلوی دهانش گرفت. ساعت بند چرمش به چشمم آمد. همانی که در کافی‌نت بسته بود.
    - خانوم من مثل این پسرای تازه به بلوغ رسیده نیستم که پی هر زنی برم و ازش خواستگاری کنم؛ بعد هم بگم شد، شد، نشد هم فدای سرم، این‌همه آدم! گفتم که، شما رو چهار ماهه که می‌شناسم. درموردتون تحقیق کردم. واقعاً فکر می‌کنید من از رو شناخت فیس تو فیس دارم پیشنهاد میدم؟
    پیراهن سبز چهارخانه‌اش بی‌اندازه روی تنش نشسته بود. چشم‌های رنگی‌اش با این پیراهن بیشتر خودنمایی می‌کردند.
    رادمهر، مردی جذاب و خوش‌صدا، آن سوی میز نشسته بود و من، با مانتوی فیلی‌رنگ و مقنعه‌ای سیاه، درحالی‌که هیچ‌چیزی برای نمایاندن و زیبابودن در کنار این مرد نداشتم، این سوی میز نشسته بودم. ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم.
    - جناب فیضی...
    اول به چانه‌ام نگاه کرد و با یک پلک آرام، نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. دیگر از دیدن چشم‌هایش اضطراب نداشتم.
    - من باید با پدرم صحبت کنم.
    حالت نگاهش تغییری نکرد؛ اما رضایت در آن مشهود بود.
    - اگه امکان داره شماره تلفنش رو به من بدید که من هم صحبتی بکنم.
    کیف کرم‌رنگم را از کنار پایم برداشتم. دفترچه‌ی خاکستری‌رنگم را که خودکار مشکی PIANO لای ورقه‌هایش گم بود، بیرون آوردم و روی میز، مشغول نوشتن آیدی فیس‌بوک پدرم شدم. گفتم:
    - شماره تلفنی ازشون ندارم. پدرم هم هر بار زنگ می‌زنه، یه شماره‌ی جدید میفته؛ درحالی‌که سیمش همون قبلیه. اگه فیس‌بوک دارید می‌تونید برید باهاش صحبت کنید.
    کاغذ را از دستم گرفت. نگاهش این بار شبیه بچه‌های کوچولویی بود که برای رفتن به کلاس اول ذوق داشتند. نمی‌دانم چرا چنین تعبیری به ذهنم زد. عادی گفت:
    - پدرتون کجا ساکن هستن؟
    - کانادا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سرش را تکان داد. لبخند زد. آرام گفت:
    - شما از اون دسته زنـایی هستید که... آم..
    حرفش را خورد. کنجکاو شدم. هیچ مردی از من تعریف نکرده بود؛ چه خوب، چه سوء. دوست داشتم بدانم چه می‌خواسته بگوید.
    - کدوم دسته؟
    سرش را تکان داد.
    - هیچی! قهوه‌تون یخ زد فکر کنم.
    بعدها از او ادامه‌ی جمله‌اش را که پرسیدم، با خنده گفت:
    - تو از اون دسته زنـایی هستی که جون میده واسه‌شون بمیری!
    ***
    اشک را فوت می‌کنم. غم‌های ریز و درشتم را به این میهمانی خانوادگی دعوت کردم. همه آشنایند، غریبه‌ای نیست؛ پس موهایم را باز می‌کنم. تاپ مشکی‌ام را تن می‌کنم و روی یک صندلی می‌نشینم. بغض سه‌طبقه را روی میز می‌گذارم. سفارش داده‌ام رویش بنویسند «سومین زادروز نبودنت مبارک!»
    چاقو را برمی‌دارم. غم‌های ریز و درشتم را به این میهمانی خانوادگی دعوت کردم. همه آشنایند و غریبه‌ای نیست؛ پس رقـ*ـص چاقو می‌روم. دلم زارزار می‌خندد، دست‌هایم مویه می‌کشند، پاهایم جیغ می‌گریند و من می‌رقـ*ـصم.
    هرساله همین حال را دارم. جنون، عصیان، طغیان، جیغ، فریاد، آشوب، گریه، خون، آتش و این شهر سوخته، تصویر مغز من است.
    به‌راستی همه‌چیز نابود شده است. تئوری زنده‌ام. من یک روننت [1] هستم. شغل من اصلاً این است؛ وگرنه خیلی وقت پیش باید می‌مردم.
    [1] Revenent (بازگشته از مرگ)
    سال اول، خواستم خود را از پل هوایی پایین پرت کنم. ساعت نه شب، روی لبه‌ی پل ایستادم. اینکه می‌گویم خودکشی شجاعت می‌خواهد، همین است. خلوت بود! نه کسی فیلم گرفت، نه کسی مانع شد. هیچ! فقط همان لحظه رادمهر زنگ زد و من از سقوط منصرف شدم.
    سال دوم، به صورت جدی تصمیم گرفتم با قرص خودکشی کنم؛ از این‌ رو چندتا از لوزارتان‌هایی که رادمهر گاهی می‌خورد، توی یک لیوان ریختم. با آب تگری روبه‌رویم گذاشتمشان. به آن‌ها خیره ماندم و زارزار گریه کردم. آخر می‌دانی؟ ترسی بر من نبود. من فقط دل رفتن نداشتم. دلم برای رادمهر می‌سوخت. دخترش رفت، زنش‌ هم برود؟ مرد بود. دلش از غصه می‌ترکید.
    امسال‌ هم سال سوم است. نه می‌خواهم خودکشی کنم، نه می‌خواهم کسی از این منجلاب نجاتم دهد. فقط آرزو می‌کنم که تمام شود. اشک‌های روی بغض سه‌طبقه را به‌جای پروانه، من فوت می‌کنم و آرزو می‌کنم فقط تمام شود. هر جوری! ذلیل شوم؛ اما تمام شود. بی‌آبرو شوم؛ اما تمام شود. بمیرم؛ اما تمام شود.
    به هر صورت سعی کردم امروز دیوانه نشوم. رادمهر هم می‌ترسید، می‌ترسید یک بلای دیگر سر خودم بیاورم. آن شب که رسید خانه و شیت خالی قرص‌ها را دید، قسم می‌خورم که سکته را زد! فقط همان شب این‌چنین گوش‌خراش فریاد زد و من هیچ‌گاه چنان تصویری از رادمهر آرام نداشتم. از پایین دادوبیداد و بین هرجمله‌اش یک «کجایی؟» و «چرا؟» می‌گفت و ده بار «ثریا» و آن شب، خود جهنم بود!
    امسال اما حوصله هیچ‌ کاری را ندارم. دروغ چرا، پروانه هر روز نیستش؛ چرا من برایش باید در روز معینی شیون کنم؟ پس هر روز شیون می‌کنم؛ چون پروانه هر روز نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛ خوبید؟ ♡
    یک کم این جا هاش حوصله سر بره، اما قسمت های هیجانی در راه است :)
    ممنون که هستید ^_^


    رادمهر ترسیده بود. هزار بار از صبح به بهانه‌های مختلف تماس گرفت. حتی گفت «می‌خوای بیام دنبالت؟»
    عزیز بود برایم، خیلی زیاد.
    خوش به سعادتت پروانه! پدرت یک مرد واقعی‌ست. راحت می‌توانی به او تکیه کنی. آسوده‌خاطر و آرام، سرت را می‌توانی روی شانه‌اش بگذاری و گریه کنی و او موهایت را نـوازش کند، پیشانی‌ات را ببـوسد، و تو آرام بخوابی؛ بدون کابوس، بدون ترس!
    سعادت باز چای ریخت. دیگر حالم داشت از چای به هم می‌خورد.
    - خب پس امروز تولد دخترته؟
    من درحالی‌که دست‌به‌سـینه نشسته بودم و نگاهم فرو افتاده بود، سر تکان دادم. یک حبه قند افزود.
    - خدیجه شهریور به دنیا اومد.
    خدیجه دخترش بود، همان قاب عکس و دختر قشنگش. بی‌حوصله بودم.
    هرازگاهی، پس از آن دلداری‌اش و اینکه گفت «مرا مانند پدرت بدان» به خانه‌اش سر می‌زدم. چای می‌نوشیدیم و از درودیوار صحبت می‌کردیم و چقدر دوست داشتم پدرم ایران بود.
    درحالی‌که به پشتی تکیه داده بودم، پرسیدم:
    - چرا اسمش رو گذاشتید خدیجه؟
    از گوشه چشم نگاهم کرد.
    - چیه؟ قدیمیه؟ چی میگن این جدیدا، خز؟
    درصدد اصلاح برآمدم:
    - نه، نه! یه مقدار قدیمیه و اسم خاصیه. منظورم اینه که خیلی از هم‌دوره‌هام اسمشون رو تغییر میدن. مثلاً یکی رو داشتیم اسمش زینب بود؛ ولی می‌گفت نسیم صدام کنید یا کسایی که از اسمشون خجالت می‌کشیدن. واسه همین پرسیدم.
    استکانش را در دست گرفت.
    - خواستم با اسم من ست بشه، خسرو.
    ابرو بالا انداختم.
    - قشنگه.
    لبخند زد.
    - خسرو یا خدیجه؟
    خندیدم و چیزی نگفتم. امروز فقط یک زنگ کلاس داشتم. آن هم که تمام شد، اینجا آمدم. باید کم‌کم می‌‌رفتم! رادمهر نمی‌گذاشت راحت بمانم. کسی هم نبود بگوید اگر این زن می‌خواست خودکشی کند، همان سال اول خود را از پل هوایی پایین پرت کرده بود. این‌قدر گیر نده! هرچند از قضیه پل هوایی خبر نداشت!
    - شما چرا اسم دخترتون رو گذاشتید پروانه؟
    نگاهش کردم. چرا اسمش را پروانه گذاشتیم؟
    - نمی‌دونم. پیشنهاد کسی نبود. من دوست داشتم یاسمن باشه، رادمهر هم می‌گفت سارا. یادم نمیاد چی شد که اسمش شد پروانه!
    لبخند زد.
    - این آقارادمهر شما خیلی برام مرموزه. باید یه بار ببینمش.
    خواستم بگویم خودت را در آیینه نگاه کن. قدت بلند است، زیبا لباس می‌پوشی، پوستت روشن است، ته‌ریش اندکی داری، چشم‌هایت رنگی است، موهایت کم‌پشتند. خودت را در آیینه نگاه کن، چشم‌هایت را در آیینه بنگر و رادمهر را در نی‌نی نگاه خود پیدا کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    گاهی فکر می‌کردم بالاخره می‌رسد روزی که شبیه سریال‌های ترکی، سعادت، پدر حقیقی رادمهر از آب در بیاید. بعد با فکر به الهه‌خانم خجالت می‌کشیدم.
    کتاب سووشون دانشور را پیشنهاد کرد. گفت رمانی‌ست که با روحیات زنانه‌ی تو بدجوری سازگاری دارد، من هم گفتم مطالعه خواهم کرد.
    حوصله‌ی خانه را نداشتم. برخلاف سال‌های قبل که در این روز هوا به‌شدت آفتابی و روشن بود، امسال تیره‌وتار و ابری می‌نمود. هواشناسی از دو-سه روز قبل، پیش‌بینی بارش برف کرده بود.
    ماشین را کنار یک فضای سبز پارک کردم و پیاده شدم. من این بار زنی زیبا و خوش‌پوش با پالتویی کرم‌رنگ و کیف و شال‌گردنی زرشکی، تنها در پارک دراندشت تهران قدم می‌زدم.
    تصاویر تراژدی همیشه سیاه و سفید نیستند! برعکس، سر تا پای من درست در همین لحظه تراژدی غم‌انگیزیست. زنی که وسط پارک خلوت، در سرمای استخوان‌سوز دی‌ ماه، دست به سـینه زده بود و قدم می‌زد. درختان سبز سربه‌فلک‌کشیده و سنگ‌فرش‌هایی که باعث می‌شدند پایم بلغزند و نیمکت‌های چوبی خالی از هر آدمی، این‌ها همه با هم یک تراژدی زیبا می‌ساختند.
    نمی‌دانم چرا مردم از تراژدی‌ها فراری هستند؛ اما تراژدی هرچه که بود، خوب با زندگی من آمیخته بود.
    یکی دیگر از معجزه‌های خدا را به چشم دیدم. رادمهر اینجا بود. چند قدم دورتر از من، درحالی‌که روی نیمکتی نشسته و پا روی پا انداخته بود، به خیابان خیره بود. چشم‌هایش انگار خشک بودند.
    توقع دیدار نداشتم؛ اما بعید هم نبود. رادمهر از تنهاماندن در خانه متنفر است!
    نزدیک رفتم. باد سردی شال‌گردن مرا و لبه‌ی اورکت سیاه او را به بازی گرفته بود. نگاه از خیابان در پس درخت‌ها گرفت. نگاهم کرد. تعجب، جایگاه ریزی در نگاه کوتاهش داشت. صاف نشست و با حرکت ریز سرش، به کنارش اشاره کرد.
    - بشین.
    من می‌خواستم قدم بزنم. دست راستش را روی لبه‌ی نیمکت دراز کرد. این یعنی بشین و من درحالی‌که با فاصله‌ی کمی کنارش جای می‌گرفتم، به این فکر کردم که در این نزدیک به هشت-نه سال آشنایی، رادمهر از لحاظ هیکل هیچ تغییری نکرده است. همان است که بود، همان بود که هست. نشستم. دستش پشت‌سرم بود.
    شاید عجیب باشد؛ اما هیچ حرفی برای زدن نداشتیم. او از صبح هزارویک مرتبه تماس گرفته بود و حال در سکوت و خیره به عبور ماشین‌ها اینجا یافتمش. ماشین‌هایی که ممکن بود صاحبانشان، پروانه‌ها به دست آورده باشند و از دست داده باشند! هیچ‌کس هیچ‌چیزی از زندگی دیگری نمی‌دانست.
    ما آدم‌ها بسیار ذلیلیم. به محبت، به عشق‌، به زیبایی و به پرستش محتاجیم. اعتیاد در خونمان رخنه می‌کند، ما را معتاد می‌کند، نیازمند می‌کند. محبت، چیزی بود که من با آشنایی با رادمهر، به آن معتاد شدم. زیبایی، چیزی که با آمدن پروانه به آن محتاج شدم. عشق، چیزی که با رفتن پروانه به آن... تن من اما هنوز به پرستش آغشته نشده است. خدا را نقطه‌ی دوری از خودم می‌بینم و این خدا نقش چندانی در زندگی من ندارد.
    - خوبی؟
    تو نمی‌دانی ما این سه سال چطور زندگی کردیم که اگر می‌دانستی، بدتر از من مغلوب صدای گرمش می‌شدی!
    - ممنون.
    شاید چیزی در حدود یک وجب فاصله میانمان بود. شلوار کتان مشکی‌رنگی به پا داشت و پیراهن آبی‌رنگ با یک اورکت مشکی. این اورکت را سال‌های سال است که با خود دارد. همیشه هم نو و همیشه هم اندازه‌اش است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    با دستی که پشت‌سرم جا خوش کرده بود، شانه‌ام را گرفت. مرا به‌سمت خود متمایل کرد و من که مبهوت بودم، صورتم جایی میان گردن و شانه‌اش جای گرفت و جایگاه چانه‌اش سرم شد.
    آرام و عادی نفس می‌کشد. بوی عطرش زیر دماغم می‌زند. خوش‌بوست! همان بویی که همه‌ی لباس‌هایش دارند، بالشش دارد، پتویمان دارد. سرد و شیرین، مردانه. مسخم می‌کند. هیچ‌کاری نمی‌کند و من کیش و ماتم در مقابل او. چشم‌هایش، عطرش، صدایش. رادمهر دیگر چه دارد که مرا زمین می‌کوبد؟
    - ثریا.
    مرا از سـینه‌ی ستبرش دور می‌کند. شانه‌ام را در دست دارد و من به جایی میان گردن و چانه‌اش خیره‌ام.
    - ثریا!
    این یعنی نگاهم کن! نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش مضطرب، براق و زیبایند. در عجبم از این‌همه زیبایی که در دو گوی ساده تعبیه شده است. خدا چه می‌کند؟ چه خلق می‌کند؟ آرام گفت:
    - من...
    نگاهش سرگردان و نادان چرخید. شانه‌ام را رها کرد و باز دستش پشت‌سرم گذاشت.
    نیازی به ادامه‌دارشدن این سکانس تلخ نیست. می‌دانم می‌خواهد چه بگوید. حالا می‌فهمم مردم چرا از تراژدی فراری‌اند. چه کسی دوست دارد زجر بکشد؟ این جمله چطور می‌خواهد پایان یابد؟ «من...»
    می‌دانی، در تمرین‌های تئاتر، باید این صحنه را در اولویت قرار بدهند. اگر هنرجوها توانستند واقعی و پراحساس و متاسف، بگویند «من...» و بقیه‌اش را خودشان ادامه دهند، طوری که تماشاچیان متأثر شوند؛ یعنی یک بازیگر ذاتی هستند. رادمهر، رادمهر هم بازیگر بود؛ او مرا بازی می‌داد. شاید بابت این کار حقوق می‌گرفت!
    دیگر نه دستش که پشت گردنم بود، نه چشم‌های گرمش که روی صورتم تاب می‌خورد، نه تنفس آرامش، نه آغـ*ـوش گرم و ناگهانی‌اش، دیگر هیچ‌چیزی به وجدم نمی‌آورد. کاملاً خنثی بودم. این صحنه را در خیلی از فیلم‌ها دیده‌ایم، همه‌مان! محبت می‌کند، با لبخند نگاهت می‌کند، صورتت را ناز می‌کند، موهایت را می‌بـ*ـوسد، بعد با لبخند می‌گوید «متاسفم! ما نمی‌تونیم کنار هم ادامه بدیم.»
    رادمهر با سیاست جلو می‌رود. پس از سه سال دوری بی‌حد، حالا در آغـ*ـوشم می‌گیرد، «ثریا» صدایم می‌زند. دلم را بازی می‌دهد.
    - نگاهم کن.
    من که با بغص و حسرت و ناراحتی و هزار حس بد دیگر، خیابان در پس درختان را نشانه رفته بودم، سر به زیر انداختم. نمی‌توانی درک کنی!
    طلاق؛ یعنی جدایی از رادمهر. جدایی از رادمهر هم جدایی از پاره‌ی تنم. من زنی هستم که کسی نمی‌فهمدش. من برای غذاپختن در خانه‌ام، برای جاروزدن، برای گردگیری‌کردن، برای ماساژدادن شانه‌های او دلم تنگ می‌شود. نهایت آرزوی من این است که خودم، در آشپزخانه‌ی خانه‌ی خودم، ظرف‌ها را بشویم، لباس‌هایش را اتو کنم و دکور خانه‌ام را عوض کنم! رادمهر می‌خواست زنانگی‌ام را از من بگیرد. حال آنکه خودش به مردانگی‌اش هیچ بر نمی‌خورد. می‌توانست با زن دیگری باز ازدواج کند. بازهم بچه‌دار شود! برای او لبخند زیبا بزند و خاص نگاهش کند.
    من هم پس از رادمهر، تارک دنیا می‌شوم. شاید آن زمان، جدی‌جدی خودم را از پل هوایی پرت کنم پایین.
    - فکر نمی‌کنی دیگه کافیه ثریا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا