یک نگاه خیلی کوتاه بهسمتم انداخت و سریع کارت ملی را پشت و رو کرد.
- گفتم که قابل شما رو نداره.
کیف و وسایلم اذیتم میکرد. بهعلاوه آن، مدت طولانیای بود که روی پا ایستاده بودم. کلافه شدم؛ اما با حفظ ظاهر، کیفپول یاسیام را از کیف کرمرنگ اداری زیبایم بیرون کشیدم. کاغذهای کپی و کارت ملی و شناسنامه را به آن مرد داد و کمی تعارف ردوبدل کردند. یک اسکناس دههزارتومانی از کیفم در آوردم و خواستم روی میزش بگذارم.
دستم نرسیده به میز، میان انگشتانش اسیر شد. با تعجب نگاهش کردم که سریعتر گفت:
- بذارید خانوم. من پول قبول نمیکنم.
به چشمهایش نگاه کردم. دور مردمک سیاهش هالهای سبزرنگ دیده میشد و دور آن هاله، عسلی بسیار پررنگی نقش بسته بود. آن مرد میانسال گفت:
- دخترجان قابلت رو نداره. دیگه وقتی نمیگیره اصرار نکن.
از دنیای آن چشمها بیرون پریدم. دستم را کشیدم و احساس کردم فکم لرزید. رو به آن مرد، با نفسنفسی که نمیدانم از کجا آمده بود، گفتم:
- بله درست میگید.
و رو به رادمهرخان، بدون یک نگاه به صورتش گفتم:
- دستتون درد نکنه.
این بار من بودم که لحنم شبیه سربازهای ارتش آمریکا بود وقتی که بلند فریاد میزدند:
- Yes Sergeant!
***
شال زرشکیرنگ را که طرحهای کرمرنگ در حاشیههایش داشت، روی سرم گذاشتم و یک سویش را روی شانهام قرار دادم. در آینه به خود نگاه کردم. با آن مانتوی سرمهای تقریباً بلند به نظر خوب میآمدم.
نگاه به رژ اناریرنگی انداختم که رادمهر برایم خریده بود، سال قبل؛ یعنی میخواسته با این رژ پیغامی برساند؟ مثلاً بگوید دست از ناراحتی بکش یا بس است دیگر؟
وسوسه شدم و برش داشتم؛ روی لبهایم یک دور کشیدم. لبهای قلوهای غنچهمانندم سرخ شدند.
نفس عمیقی کشیدم. به زن در آینه نگاه دوختم. صورتش سفید و صاف بود و چشمهایش نگران بودند. لبهایش سرخ سرخ بودند. یعنی خواستهی رادمهر هم همین است؟ جاوید از حرفی که زد، منظوری داشت؟ چهرهام بدون آرایش آنقدرها هم بد نبود، فقط لعاب نداشت.
خواستهی رادمهر چیست؟ اینکه به زندگی برگردم؟ خودش چرا برنمیگردد؟
رژ را روی میز گذاشتم. از ثریای درون آینه هراس داشتم. ابروهایش تمیز و قهوهایرنگ بود. پوستش سفید، لبهایش سرخ و مژههایش پرپشت بودند. نفس عمیقی کشیدم. یک دستمال مرطوب از گوشهی میز سفید و یاسی آرایشم برداشتم و رژم را خیلیخیلی کمرنگ کردم. در حدی که فقط یک رنگ ملایم روی لبهایم نمایان باشد.
کیف زرشکی را از کنارم برداشتم و به آرنجم آویختم. از پلههای خانه سرازیر شدم. چراغهای خانه را بهجز چراغ آباژور اتاق خوابمان و چراغهای باغ، خاموش کردم. کفشهای زرشکیرنگ طبی پاشنهدار را از جاکفشی بیرون کشیدم و به پا کردم.
شلوار سیاهم با چرم زرشکی کفشم خیلی زیبا بود.
در خانه را قفل کردم و اول در دولنگهی ماشینرو را باز کردم، بعد ماشین را بیرون آوردم. جای خالی آزرای رادمهر، با اینکه تازگی نداشت؛ اما خیلی چشمگیر بود.
- گفتم که قابل شما رو نداره.
کیف و وسایلم اذیتم میکرد. بهعلاوه آن، مدت طولانیای بود که روی پا ایستاده بودم. کلافه شدم؛ اما با حفظ ظاهر، کیفپول یاسیام را از کیف کرمرنگ اداری زیبایم بیرون کشیدم. کاغذهای کپی و کارت ملی و شناسنامه را به آن مرد داد و کمی تعارف ردوبدل کردند. یک اسکناس دههزارتومانی از کیفم در آوردم و خواستم روی میزش بگذارم.
دستم نرسیده به میز، میان انگشتانش اسیر شد. با تعجب نگاهش کردم که سریعتر گفت:
- بذارید خانوم. من پول قبول نمیکنم.
به چشمهایش نگاه کردم. دور مردمک سیاهش هالهای سبزرنگ دیده میشد و دور آن هاله، عسلی بسیار پررنگی نقش بسته بود. آن مرد میانسال گفت:
- دخترجان قابلت رو نداره. دیگه وقتی نمیگیره اصرار نکن.
از دنیای آن چشمها بیرون پریدم. دستم را کشیدم و احساس کردم فکم لرزید. رو به آن مرد، با نفسنفسی که نمیدانم از کجا آمده بود، گفتم:
- بله درست میگید.
و رو به رادمهرخان، بدون یک نگاه به صورتش گفتم:
- دستتون درد نکنه.
این بار من بودم که لحنم شبیه سربازهای ارتش آمریکا بود وقتی که بلند فریاد میزدند:
- Yes Sergeant!
***
شال زرشکیرنگ را که طرحهای کرمرنگ در حاشیههایش داشت، روی سرم گذاشتم و یک سویش را روی شانهام قرار دادم. در آینه به خود نگاه کردم. با آن مانتوی سرمهای تقریباً بلند به نظر خوب میآمدم.
نگاه به رژ اناریرنگی انداختم که رادمهر برایم خریده بود، سال قبل؛ یعنی میخواسته با این رژ پیغامی برساند؟ مثلاً بگوید دست از ناراحتی بکش یا بس است دیگر؟
وسوسه شدم و برش داشتم؛ روی لبهایم یک دور کشیدم. لبهای قلوهای غنچهمانندم سرخ شدند.
نفس عمیقی کشیدم. به زن در آینه نگاه دوختم. صورتش سفید و صاف بود و چشمهایش نگران بودند. لبهایش سرخ سرخ بودند. یعنی خواستهی رادمهر هم همین است؟ جاوید از حرفی که زد، منظوری داشت؟ چهرهام بدون آرایش آنقدرها هم بد نبود، فقط لعاب نداشت.
خواستهی رادمهر چیست؟ اینکه به زندگی برگردم؟ خودش چرا برنمیگردد؟
رژ را روی میز گذاشتم. از ثریای درون آینه هراس داشتم. ابروهایش تمیز و قهوهایرنگ بود. پوستش سفید، لبهایش سرخ و مژههایش پرپشت بودند. نفس عمیقی کشیدم. یک دستمال مرطوب از گوشهی میز سفید و یاسی آرایشم برداشتم و رژم را خیلیخیلی کمرنگ کردم. در حدی که فقط یک رنگ ملایم روی لبهایم نمایان باشد.
کیف زرشکی را از کنارم برداشتم و به آرنجم آویختم. از پلههای خانه سرازیر شدم. چراغهای خانه را بهجز چراغ آباژور اتاق خوابمان و چراغهای باغ، خاموش کردم. کفشهای زرشکیرنگ طبی پاشنهدار را از جاکفشی بیرون کشیدم و به پا کردم.
شلوار سیاهم با چرم زرشکی کفشم خیلی زیبا بود.
در خانه را قفل کردم و اول در دولنگهی ماشینرو را باز کردم، بعد ماشین را بیرون آوردم. جای خالی آزرای رادمهر، با اینکه تازگی نداشت؛ اما خیلی چشمگیر بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: