کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
درمانده و عاجزانه با تمام وجود به‌دنبال راهی برای نقض حقیقتی که قبول‌کردنش برایم به‌منزله‌ی تمام‌شدنم است، می‌گردم. شایگان نمی‌تواند مرده باشد، نمی‌تواند روح شده باشد. قرار بر مرگ من بود، نبود؟ راه که نه، به یک کوچه‌ی بن‌بست هم نمی‌رسم که دست‌کم، دیدنش در ابتدا کورسوی امیدی برای لحظه‌ی کوتاهی هم که شده، در دلم ایجاد کند. درودیوار منطقم فریادش می‌زنند و ای کاش گوش مظلوم احساسم میان این‌همه درودیوار بی‌رحم، کر بود.
همان زن تا یک قدمی‌ام جلو می‌آید و با غرور خاص خودش می‌ایستد. در چهره‌اش یک نوع بی‌تفاوتی آشکار موج می‌زند؛ بی‌تفاوتی‌ای که بی‌شک نسبت به من است. نگاهش می‌کنم. کاری به‌غیر از نگاه‌کردن از دستم برنمی‌آید. قدش از من بلندتر است و پاشنه‌های بلند کفش‌هایش به این بلندی دامن زده‌اند. با توجه به چهره‌‌ای که دارد، به نظر می‌آید از من چیزی در حدود پنج-شش سال بزرگ‌تر باشد. آب دهانم را به‌زحمت فرو می‌دهم. چیزی برای گفتن ندارم، او هم هیچ نمی‌گوید؛ اما جمله‌ای که پس از مدتی سکوت بر زبانش می‌راند، از آن دسته جمله‌هایی نیست که احتمال بیان‌شدنشان را می‌دادم:
- تو! مسئول این حال‌وروز شایگان تویی!
تکرار است، تکرار حرف‌های زینب. از میان لب‌های خوش‌فرمش صوت آرامی شبیه آه خارج می‌شود و ادامه می‌دهد:
- زمان دستور به کشتنش داد، نه اثبات گناهش. این همون چیزیه که باعث شده شایگان این‌جوری آشفته بشه. اون هم شبیه تو یه احمقه، یه احمقِ دلسوز.
کاری به حرف‌هایش، چهره‌ی بی‌تفاوتش و به اینکه مرا مقصر می‌داند، ندارم. من حالا از او یک جواب بیشتر نمی‌خواهم؛ جوابِ سؤالی که احتمال می‌دهم بداند.
لب‌هایم می‌لرزند؛ اما پرسیدنش برایم واجب زندگی است. یک نیمه‌اش من را می‌ترساند؛ اما ندانستنش آزارم می‌دهد. چه خوب، چه بد، باید به جوابش برسم. نسبت به حرف‌هایش بی‌ربط است، اما می‌پرسم:
- شایگان نمرده، نه؟
پشت لحن ملتمسم تکه امید کوچکی به انتظار جواب دلخواهش نشسته و در جانم ترس از جواب دیگری جولان می‌دهد. چشم‌هایم به دهانش دوخته شده‌اند و با تکان‌خوردن لب‌هایش، قلبم تا دهان بسته‌ام بالا می‌آید و موج ضربانش بر روی تمام بدنم تأثیر می‌گذارد.
- ده ساله!
ابروهایم درهم می‌روند و چشم‌هایم ریز می‌شوند. این جواب سؤال من نبود.
- بله؟
- شایگان. اون ده ساله که مُرده.
متوجه حرفش نمی‌شوم. منطقی نیست.
- این امکان نداره، من همین دو ساعت پیش به‌صورت زنده دیدمش. نفس می‌کشید. یه ساله که اون رو می‌شناسم.
- اگه تو یه ساله که اون رو می‌شناسی، من ده ساله که دارم با شایگان سروکله می‌زنم. ده سال پیش من و اون با هم مردیم.
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. این به‌هیچ‌وجه من الوجوه نمی تواند حقیقت داشته باشد. شایگان ده سال پیش مرده؟ پس آنی که من در این یک سال دیده‌ام کیست؟ من می‌توانم روح ببینم، باشد. قاضی و سایرین چه؟
احساس می‌کنم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود و مغز نابودشده‌ام روی درودیوار اتاق بریزد.
- شایگانی که من می‌دیدم، روح نبود.
با تأکید بیشتری ادا می‌کنم:
- زنده بود. کار می‌کرد و همه می‌دیدنش. اون نمی‌تونه ده سال پیش مرده باشه. نهایتش... نهایتش...
ادامه‌دادنش برایم سخت است. صدایم آرام می‌شود:
- طی دو ساعت پیش مرده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    به چشم‌های کشیده‌ی بی‌تفاوتش به امید دریافت توضیحی منطقی و قانع‌کننده نگاه می‌کنم. می‌خواهم بدانم. چه خوب، چه بد، می‌خواهم بدانم. اگر باید شکر کنم، شکر کنم و اگر باید گریه کنم، بمیرم.
    دست‌ به سـ*ـینه می‌شود و سر تا روی شانه‌ی راستش کج می‌کند. برخلاف تن صدای بلندی که در برخورد با شایگان داشت و سرزنشی که در ابتدا روانه‌ام کرد، این بار آرام و منطقی برایم توضیح می‌دهد:
    - تو اعتقاد داری شایگان زنده‌ست و من هم معتقدم اون مرده. حقیقت همون اعتقادیه که فرد داره. پای اعتقادم می‌مونم، پای اعتقادت بمون. ساده‌ست؛ منتها اون‌قدر ساده که ذهن پیچیده بهش نرسه. یه چیز رو یادت باشه. وقتی شرایط طلب می‌کنه، بد شو. سعی نکن خوب بمونی. تو هیزم خیس‌‌شده با نفتی. این خوب‌بودن کبریت روشنت میشه. خوب‌بودن اگه همیشه خوب بود، به کسی آسیب نمی‌زد؛ اما این خوب‌بودن دقیقاً خود تو رو هدف گرفته. این خوب‌بودن، خوب نیست. هر کسی کلاهی داره. تو کلاه خودت رو بچسب. بقیه به اندازه‌ی کافی برای زنده‌موندن خودشون تلاش می‌کنن که نیاز به دلسوزی آدمی مثل تو نباشه. می‌دونی وقتی یه قلب اهدا میشه،‌ به کی تعلق می‌گیره؟ به کسی که وضعیتش اورژانسی‌تره. نمی‌دونم می‌دونی یا نه، اما من بهت می‌گم. وضعیت تو از هر کسی که فکر کنی اورژانسی‌تره. پس این دل رو به حال خودت بسوزون! شاید این بهترین راه موجود نباشه؛ اما بهترین راهیه که تو می‌تونی بری.
    بی‌حرف نگاهش می‌کنم.‌ می‌گوید کلاهم را بچسبم؟ کلاهم را چسبیده‌ام که خواسته‌ی زمان را انجام نمی‌دهم. کلاهم را چسبیده‌ام که به‌دنبالش کارم به جهنم نکشد. من کلاهم را آن‌گونه که باید، چسبیده‌ام.
    ثانیه‌ای از تمام‌شدن حرف‌هایش بیشتر نگذشته که از جلوی چشم‌هایم محو می‌شود. این بار به شدتِ قبل تعجب نمی‌کنم. غیب شد؟ باشد! مسئله‌ای مهم‌تر برایم مطرح است؛ مسئله‌ای که چشم‌هایم را به روی این ناپدیدشدن می‌بندد. درنگ نمی‌کنم. ذهنم خسته است و بدنم خسته‌تر و زمانی که دل فرمان بدهد، خستگی احساس می‌شود؟
    به‌سمت کیف‌دستی‌ای که روی میز گذاشته‌ام می‌دوم. آن‌قدر سریع که در لحظه‌ی پایانی نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و به لبه‌ی میز می‌خورم. دلم از این برخورد درد می‌گیرد، اما توجهی جلب نمی‌کند. به‌سرعت زیپ کیف‌دستی‌ام را باز می‌کنم و به‌دنبال تلفن همراه تمام محتویاتش را روی میز می‌ریزم. تلفن همراهم که با صدای بلندی روی میز می‌افتد، کیفم را رها می‌کنم و از روی میز بَرَش می‌دارم. به‌قدری عجله و استرس در وجودم می‌جوشد که چند باری دست‌های لرزانم رمز را اشتباه می‌‌زنند. با حرص، در میان دست‌هایم فشارش می‌دهم و بالاخره رمزش را درست می‌زنم. یک‌راست وارد تلفنش می‌شوم، شماره ی شایگان را از گزارش‌هایش بیرون می‌کشم و بی‌مکث می‌گیرم.
    با دستی لرزان و نفس هایی بریده، تلفن همراه را تا کنار گوشم بالا می‌آورم. هر زنگی که می‌خورد و شایگان برنمی‌دارد، یک بار می میرم و زنده می‌شوم. در برزخ نیستم، در خودِ دوزخ اسیر شده‌ام.
    - سلام، خانوم نیکداد.
    صدای خودش است؛ همان‌قدر شاد و سرزنده. نفس راحتی بیرون می‌دهم و دست دیگرم را روی سـ*ـینه‌ام می‌گذارم. چشم‌هایم را با آرامش می‌بندم و سرم را بالا می‌گیرم. لب‌هایم کشیده می‌شوند و از اعماق دلم صوتی در سکوت خارج می‌شود. «خدایا، شکرت. شکرِ شکرِ شکرت.»
    روی صندلی‌ای که شایگان عقب کشیده رهایش کرد، می‌نشینم. ضربان قلبم در حال آرام‌گرفتن است و آرامش نسبیِ دل‌نشینی پس از ترس و استرس لحظات گذشته گریبانم را گرفته.
    - الو؟ نیکداد، هستی؟
    - سلام.
    با تعجب می‌پرسد:
    - چرا صدات گرفته‌ست؟
    و با نگرانی ادامه می‌دهد:
    - نکنه اتفاقی برات افتاده؟
    سریع می‌گویم:
    - نه، نه. چیزی نیست. فقط یه‌کم نگران شدم.
    - نگران؟ نگران چی؟
    با مکث کوتاهی جواب می‌دهم:
    - نگران شما.
    صدای خنده‌اش در گوش‌هایم می‌پیچد.
    - دستم میندازی؟ تو نگران من هم میشی؟ شوخی بامزه‌ای بود خدایی!
    با جدیت لب می‌زنم:
    - من شوخی نکردم.
    خنده‌اش آرام می‌گیرد.
    - نکردی؟
    - نه‌خیر. حرفم کاملاً هم جدی بود.
    - خیلی بیخودی نیکداد! الان باید یکی رو استخدام کنی نگران خودت بشه، اون‌وقت خودت میای نگران من میشی؟ جدای از همه‌ی این حرف‌ها، باید بگم نگرانیت الکیه. من حالم خوبِ خوبِ خوبه نیکداد. اونجا کسی بهم آسیبی نرسوند، پام بهتر شده و الان هم دارم برمی‌گردم خونه. موقع رانندگی هم زیاد اذیت نمیشم.
    با خنده‌ ادامه می‌دهد:
    - حالا با این تفاسیر، نگرانیت قبول کرد باروبندیل جمع کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    صادقانه بخواهم بگویم، نه. مسئله اینجاست که صادقانه نمی‌خواهم بگویم.
    - البته. بابت نگرانی بیجام عذر می‌خوام. وقت شما هم گرفته شد.
    شایگان چند لحظه‌ای زیرلب نچ‌نچ می‌کند و در پایان با صدایی پرانرژی و شاد می‌گوید:
    - ای امان از دست تو نیکداد که حرف به خوردت نمیره! این وقتی هم که گرفتی، به خوشی گذشت. چی‌کار می‌کنی حالا؟
    نفس بی‌حالی بیرون می‌دهم. نگرانی‌ام که پر کشیده، خستگی‌ام بیش از قبل پر باز کرده.
    - با شما حرف می‌زنم.
    - چه آمار دقیقی! کار دیگه‌ای نداری؟
    - نه، راحت باشین.
    - فردا هر وقت خواستی سراغ اون فلش بری، حتماً بهم زنگ بزن و خبرم کن. نکنی کلاهمون میره تو هم‌ها! بهتره تنهایی اون طرف‌ها پیدات نشه. امشب هم خوب بخواب که از فردا برنامه‌ی کاریمون تا اون طرف مرز پر میشه.
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - فردا می‌بینمت.
    لبخندی می‌زنم.
    - ممنون از به‌فکربودنتون. خداحافظ.
    دستم رو به پایین سُر می‌خورد و قبل از اینکه بخواهم حرکت دیگری انجام دهم، شایگان تماس را قطع می‌کند. خوش‌حالم. از زنده‌بودنش فرای آنچه بشود توصیف کرد، ذوق‌زده‌ام؛ اما درگیری‌ای که ذهنم را شاید به بزرگ‌ترین چالش عمرش فرا خوانده، فرصت چندانی برای بروزدادن این ذوق‌زدگی به من نمی‌دهد.
    چگونه می‌شود یک نفر هم‌زمان مرده و زنده باشد؟ در قالب روح دیده شود و جسم مادی‌اش هم فعالیت کند؟ جوابش در حالت عادی آسان است: نمی‌شود. اما زمانی که این نمی‌شود، بشود، آن‌وقت شبیه همین الان مشکل پیش پا می‌افتد و این سؤال لاینحل می‌شود. لاینحلی که باید یک حل داشته باشد.
    بخشی از حرف‌های آن زن که شخصاً به‌منزله‌ی راهنمایی‌ای کوچک می‌گیرمشان، در ذهنم تکرار می‌شوند: «ساده‌ست؛ منتها اون‌قدر ساده که ذهن پیچیده بهش نرسه.»
    ساده‌ترین فرض وجود دو شایگان است. به‌عبارت دیگر، یعنی دو نسخه از یک شایگان وجود دارد؟ این میان، نمی‌دانم تکه‌ای از درونم از کدام ناکجاآبادی برای گرفتن ایراد بنی‌اسرائیلی ظاهر می‌شود.
    «مگه شایگان سی‌دیه که کپی‌رایت بشه؟»
    «من چه می‌دونم!»
    خسته‌ام و حوصله در جانم منقرض شده. کم آورده‌ام. از این دویدن‌ها و فکرکردن‌های بی‌نتیجه ذله شده‌ام. دلم یک تکه از آرامش دنیا را می‌خواهد. به هر قیمتی خریدارم، اما نیست. از آرامش هم تحریمم کرده‌اند. بازار سیاه هم ندارد و یک من مانده‌ام و حجم عظیم آشوب،‌ آشفتگی و بی‌تکلیفی‌ای که رایگان به روی سرم ریخته‌اند.
    نگاهم روی تلفن همراه سُر می‌خورد. تماس قطع شده و می‌توانم شماره‌ی شایگان را ببینم. لبخندی به روی لب‌هایم می‌نشیند و چیزی در گوشه‌ی دلم آرام می‌گیرد؛ آرام‌گرفتنی شیرین که سد سیل گله‌هایم می‌شود. اینجا هم دلیلی برای شکرکردن وجود دارد؛ حضور پررنگ شایگان.
    انگشت‌هایم روی صفحه‌ی تلفن همراه می‌لغزند و نتیجه‌ی حرکتشان می‌شود ذخیره‌کردن شماره‌ی شایگان به نام کامل خودش، ویریا شایگان. نمی‌دانم چرا، چه شد و برای چه ذخیره‌اش کردم؛ اما نسبت به این ذخیره‌کردن احساس خوبی دارم. دیدن نامش، لـ*ـذت‌بخش‌تر از مشاهده‌ی شماره‌اش است.
    با لرزیدن تلفن همراه در میان دست‌هایم و زنگ‌خوردن دوباره‌اش، حواسم از شایگان،‌ زمان و مسائل پیرامونش پرت می‌شود. پیش‌شماره‌ی شماره‌ای که افتاده، برای ایران نیست. شماره‌ی ایلیاد هم نمی‌تواند باشد. تنها بابا باقی می‌ماند.
    بابا، دلم برایش تنگ شده. چه خوب که زمان زیادی تا به‌پایان‌رسیدن این سفرش باقی نمانده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با لبخند انگشت شستم را در امتداد دایره‌ی سبزرنگ می‌کشم. سعی می‌کنم به صدایم لحنی معمولی بدهم. بابا در این ریز جزئیات خواه‌ناخواه بیش از حد خرد می‌شود. هرچند، اصولاً نتیجه را به روی خودش نمی‌آورد‌. دلم نمی‌خواهد آن‌طرف مرز این کشور نگرانش کنم. این‌طرف هم بود، چندان فرقی نمی‌کرد. حساسیتم روی بابا، بیشتر از مامان است. مامان رو است و چیزی در خودش نگه نمی‌دارد؛ اما بابا تمامش در درونش است.
    - الو؟ سلام.
    - سلام.
    تن مردانه و ثابت صدایش، برای شخصی غیر از بابا نمی‌تواند باشد. تابه‌حال نشنیده‌ام که تن همیشه ثابت صدای بابا ارتعاشی پیدا کند. شبیه یک خط صاف افقی می‌ماند.
    - خوبین؟
    به همان آرامی همیشه می‌گوید:
    - خوبم، ولی جای بچه‌هام کنارم خالیه.
    تک خنده‌ی صدا‌داری می‌زنم و با شیطنتی که اصولاً بی هیچ دلیلی به بابا محدود می‌شود، با لحن بامزه‌ و کودکانه‌ای جوابش را می‌دهم:
    - نه دیگه، نشد! همیشه می‌خواین ما رو مقصر کنین. الان درستش اینه که بگین جای من کنار بچه‌هام خالیه. بله!
    نه صدایی می‌شنوم، نه چهره‌ای می‌بینم؛ اما می‌دانم لبخند کوچکی مهمان لب‌های بابا شده. لذتی که از نشاندن همین لبخندهای کوچک روی لب‌های بابا می‌برم، طعم بی‌نظیری‌ دارد. از آن تکرارنشدنی‌های به‌یادماندنی است.
    صدایم را به فرم عادی‌اش برمی‌گردانم و ادامه می‌دهم:
    - اما دیگه گله‌ای ندارم. آخر همین هفته برمی‌گردین. بدجوری من اینجا منتظرم‌ها!
    - زنگ زدم درمورد همین مسئله حرف بزنیم.
    ابروهایم بالا می‌پرند. حرف بزنیم؟ این مسئله مگر حرف‌زدن هم دارد؟ لب‌هایم غنچه می‌شوند.
    - چه حرفی؟
    - من نمی‌تونم آخر این هفته برگردم.
    همین‌قدر کوتاه و بی‌توضیح! سی سال زندگی با بابا، به‌خوبی برایم روشن کرده از او دلیل نباید خواست. ناراحت‌کننده است. الان حتی اگر لحنم را به حال گرفتگی‌اش هم رها کنم، مشکلی نیست.
    - درک می‌کنم.
    صدایم آرام شده است.
    - تاریخ جدید برگشتتون برای چه زمانیه؟
    - نمیشه براش تاریخ دقیقی مشخص کرد.
    - تقریبی چی؟
    - بین یک تا دو ماه.
    ماه؟ حرفم را اصلاح می‌کنم. چه درک‌کردنی؟ فاجعه‌ی محض است! اگر... اگر قبل از آمدن بابا در پایان این سه هفته بمیرم، یعنی آخرین باری که بابا را دیده‌ام، از سرم گذشته و تمام شده؟
    - ایرن؟
    به خودم می‌آیم. ای کاش می‌توانستم چیزی بگویم.
    - جانم بابا؟
    - مواظب خودت باش. وقتی برگردم، تلافی تموم این شطرنج بازی‌نکردن‌ها رو در میارم‌.
    اگر منی باشد!
    - باشه بابا. شما هم مواظب خودتون باشین. حال عمه طاهره چطوره؟
    - خوبه. درمان طاهر داره جواب میده. حال روحی عمه هم بهتر شده.
    بابا همان لحن ثابت خودش را دارد؛ اما من می‌دانم پشت تک‌تک این کلمات، چه شادی‌ای برایش نهفته. عمه طاهره، در واقع عمه‌ی باباست. کسی که بابایم را بزرگ کرده و برای او جور دیگری عزیز است.
    - این عالیه! کاری ندارین؟
    - نه، فقط حواست به خودت باشه.
    - هست. خداحافظ‌.
    - به امید دیدار.
    سرانجام این امید دیدار چیست؟ واهی می‌شود یا به حقیقت می‌پیوندد؟ از این بی‌تکلیفی بدم می‌آید. زندگی‌ام پادرهواست و نفس‌کشیدنم در شاید و احتمال حبس شده. می‌خواهم خودم و زندگی‌ام و همه را با هم بالا بیاورم!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دهانم باز مانده است و چیزی برای بیان نمی‌یابم. چشم‌هایم دربه‌در به دنبال نشانی می‌گردند و با هر نگاه دقیق، به هیچ می‌رسند. حتی از آن اثری که شلیک گلوله بر روی کاغذدیواری و دیوار خانه بر جای گذاشت هم خبری نیست! با تعجب قدم دیگری برمی‌دارم. میز شیشه‌ای که زیر بدن شایگان شکست، صحیح و سالم، بی هیچ خراشی جلوی پایم قرار دارد. همه‌چیز عادی است. نه قطره خونی، نه تکه‌های شکسته‌ی میزی، نه کاغذدیواری سوراخ‌شده‌ای. رسماً هیچ نشانی از اتفاقی که افتاد، باقی نمانده است.
    شایگان با تعجب می‌گوید:
    - نمی‌دونستم نیروی انتظامی همچین خدماتی هم ارائه میده!
    خدمات نیروی انتظامی؟ چه دل خوشی دارد! نگاهم به شایگان نیست؛ اما سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - این امکان نداره. سرهنگ که بهم زنگ زد، گفت کارشون تموم شده و می‌تونم برای تمیزکردن خونه اقدام کنم. اگه خودشون این کارها رو کرده بودن، دلیلی برای گفتن جمله‌ی دومش وجود نداشت.
    به‌سمت شایگان برمی‌گردم. چشم‌درچشم می‌شویم. در یک متری سمت راستم ایستاده. لب‌هایش یک خط صاف افقی‌اند. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و دهانش را باز می‌کند. صدایش با مکث کوتاهی شنیده می‌شود:
    - با این حساب، از خدمات زمان باید باشه.
    زمان... کاش نبود. نه خودش، نه خواسته‌هایش، نه قدرت‌هایش، نه این دست خدماتش. صبح امروز، ساعت شش، با سوزش کف دستم بیدار شدم. شدتش کم بود و هنوز هم چندان آزارم نمی‌دهد، اما احساس‌شدنیست.
    شایگان سری تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    - به هر حال، این مسئله‌ی مطرح‌شده نیست. آزاری هم به ما نمی‌رسونه. بهتره بریم سراغ همون دلیلی که ما رو به اینجا کشونده.
    - اون گفت فلش رو می‌ذاره توی کتابخونه‌ی اتاقم.
    - پس چرا اینجا وایستادی؟
    - الان میارمش‌.
    به‌سمت راه‌پله‌ قدم تند می‌کنم که به‌محض قرارگرفتن پای راستم روی اولین پله، سؤال شایگان متوقفم می‌کند:
    - رایانه توی اتاقته؟
    - لپ‌تاپم خونه‌ی مامانمه. اما توی اتاق کار بابام یه رایانه هست.
    انگشت اشاره‌اش را رو به سقف می‌گیرد.
    - باید بیام بالا؟
    سرم را به نشانه‌ای تأیید تکان می‌دهم.
    - بله، بالاست‌.
    و با سرعت بیشتری پله‌ها را پشت‌سر می‌گذارم. پشت در اتاق، در حالی که دستم بر روی دستگیره باقی مانده، لحظه‌ای می‌ایستم. زمان گفت تا امروز صبح آن فلش در کتابخانه‌ام گذاشته شده. یعنی باید انتظار دیدن قطره‌های خون را داشته باشم؟ قاعدتاً آن‌ها چنین کاری برایش انجام می‌دهند. نفس عمیقی می‌کشم. به هر حال، باید آن فلش را بردارم؛ چه باشند، چه نباشند؛ اما ترجیح می‌دهم در معرض دیدم قرار نگیرند. هنوز به حضور آزاردهنده‌شان عادت نکرده‌ام.
    در اتاق را باز می‌کنم و با احتیاط قدم به درونش می‌گذارم. شرایط اتاق عادی است. چیزی درش جابه‌جا نشده و قطره خونی هم دیده نمی‌شود. خدا را شکر! نفس راحتی از دهان بیرون می‌دهم.
    - چیزی نیست.
    با ترس از جایم می‌پرم و به عقب برمی‌گردم. دست روی سـ*ـینه ام که قلبم درونش با سروصدا می‌زند، می‌گذارم و با عصبانیت شایگان را نگاه می‌کنم.
    - من رو ترسوندین!
    چپ‌چپ نگاهم می‌کند.
    - وقتی جلوی در سد معبر می‌کنی، من نمی‌تونم بیام جلوی چشم‌هات و حرفم رو بزنم. بنابراین ترسوندنت میشه حق...
    با تأکید ادامه می‌دهد:
    - مسلم من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    لحظه‌‌ی کوتاهی چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. چنان می‌گوید «حق مسلم من» که گویی از دارایی‌های شخصی‌اش هستم که این‌‌گونه بر روی من حق دارد! به هر حال، از در جواب‌دادن به حرفش وارد نمی‌شوم و بی‌حرف، خودم را کنار می‌کشم تا وارد اتاق شود. بی‌توجه به او، راهم را به‌سمت قفسه‌ی چوبی کتاب گوشه‌ی اتاق کج می‌کنم. با اینکه یک قفسه که شامل چندین طبقه است، بیشتر نیست؛ اما بی‌هیچ دلیلی به آن کتابخانه‌ی شخصی خودم می‌گویم. خودم هم نمی‌دانم برای چه!
    برای زیروروکردن بالاترین قفسه‌ای که زمان گفت، روی پنجه‌ی پاهایم بلند می‌شوم و از سمت راست کتاب‌ها شروع به گشتن می‌کنم. جلو، پشت، سمت راست و چپ و لابه‌لای تمامی کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌گردم و با جواب‌نگرفتن، آن‌ها را سر جایشان باز می‌‌گردانم. به اواسط قفسه که می‌رسم، پشت کتاب قانون مدنی، دستم وجود جسم سردی را احساس می‌کند. به‌سرعت برش می‌دارم و از میان کتاب‌ها، دستم را بیرون می‌کشم. خودش است!
    - بریم؟
    نگاهی به شایگان می‌اندازم. لبه‌ی تختخواب مرتبم نشسته و دست‌هایش را سر دو زانویش گذاشته.

    - یه لحظه.
    به سراغ کیف دستی‌ام می‌روم و زیپش را باز می‌کنم. شایگان با تعجب می‌پرسد:
    - چه کار دیگه‌ای داری؟
    گوش‌گیر زمستانی را از درون کیفم بیرون می‌کشم و با نشان‌دادنش به شایگان، جواب می‌دهم:
    - این رو آوردم بذارم همین‌جا. فکر کنم اینجا جاش امن‌تر باشه. می‌ترسم اونجا به هر طریقی دست مامانم یا آقارضا بیفته.
    لبخندی می‌زند و سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
    - فکر خوبیه.
    دوباره روی پنجه‌ی پاهایم بلند می‌شوم و گوش‌گیر زمستانی را بالای کتابخانه می‌گذارم.

    ***
    اتاق کار بابا، صفحه‌ی شطرنج به تمام معناست‌! تم مشکی-سفید غالبش و کاغذدیواری‌ای که عیناً شبیه به صفحه‌ی شطرنج است، جداکننده‌ی این اتاق از تمام خانه به حساب می‌آید. تا جایی که به یاد می‌آورم، ورود به این اتاق برای هر شخصی آزاد بوده و است. در واقع، اساس زندگی بابا بر همین پایه قرار دارد؛ اینکه به‌گونه‌ای زندگی کند که هیچ‌چیز برای پنهان‌کردن، به‌خصوص از خانواده‌اش نداشته باشد.
    به‌سمت میز فلزی‌ای که در سه‌ گوشه‌ی اتاق کار بابا قرار دارد، می‌روم. این شیوه‌ی چینش میز چندان معمول نیست؛ اما بابا هم آدم چندان عادی‌ای به شمار نمی‌آید. تنها سمت راست، فاصله‌ای به اندازه‌ی عبور یک فرد خالی گذاشته شده.
    شایگان هنوز در حال دیدن و هضم نوع چینش اتاق است که من از همان شکاف رد می‌شوم و روی صندلی چرخ‌دار بابا که دوران کودکی در نبودِ بابا اسباب‌بازی‌ام بود، می‌نشینم. سه‌راه خاموش را روشن می‌کنم و برای روشن‌کردن و راه‌انداختن رایانه‌ی خاموش هم آستین بالا می‌زنم. به لطف ماندگاری اعجاب‌انگیزم میان سه بچه و یک زن، از ریزودرشت مسائل مربوط به بابا خبر دارم. مامان طلاق گرفت و پرید، ایلیا زن گرفت و از تهران محو شد، ایلیاد به پای درسش از کل ایران متواری شد و در نهایت، یک من مانده‌ام و یک بابا!
    رمز ورود بابا را می‌دانم. «q1e3tu7o9» بدون هیچ وابستگی خاصی، نمایش تمام عیاری از بی‌هدفی.
    - به سلیقه‌ی پدرت چیده شده؟
    نگاهم از صفحه‌‌ی رایانه تا روی چهره‌ی شایگان بالا می‌آید. دست‌هایش در جیب‌هایش نشسته‌اند.
    - بله.
    تک ابرویی بالا می‌کشد.
    - چینش غریبیه!
    ابرویش را سر جایش می‌نشاند و به‌سمت من می‌آید. نگاهم را از چهره‌اش می‌گیرم و فلش را از جایی که باید، به رایانه متصل می‌کنم. شایگان کنار صندلی‌ام می‌ایستد و کف دست راستش را روی سطح سرد میز می‌گذارد.
    - وصلش کردی؟
    - آره.
    برای دیدن صفحه‌ی رایانه کمی به‌سمت من مایل می‌شود که این نزدیکی نسبی معذبم می‌کند. بی‌قرار سر جایم تکان‌های پی‌در‌پی اما کوچکی می‌خورم که شایگان به هیچ عنوان متوجه نمی‌شود. تمام حواسش به صفحه‌ی رایانه است. نه کوچک‌ترین تکانی می‌خورد و نه پلکی می‌زند. با این تفاسیر، گویا چاره‌ای غیر از کنارآمدن ندارم.
    درون فلش،‌ دو فایل بیشتر نیست: داستان‌ها و تصاویر.
    شایگان با انگشت به روی داستان‌ها می‌زند و می‌گوید:
    - این رو باز کن. باید دلیلی داشته باشه که در ابتدا اومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با نظرش موافق هستم. در ابتدا فایل داستان‌ها را باز می‌کنم که حجم عظیمی از کلمات و جمله‌های پی‌در‌پی پیش چشم‌هایم به نمایش در می‌آیند. با توجه به نامش، انتظار چنین چیزی می‌رفت.
    شایگان در حالی که چشم‌هایش به‌سرعت روی خط‌های نوشته سُر می‌خورند، لب می‌زند:
    - یه‌جور زندگی‌نامه‌ست.
    حواسم را به نوشته‌ها می‌دهم و چند خطی که می‌خوانم، آن‌قدر حواسم روی نوشته متمرکز می‌شود که معذب‌بودن که هیچ، حضور شایگان را هم از یاد می‌برم.
    از همان خط اول، مشخص می شود نام قاتل زینب، ساعد دهقان است؛ کسی که از همان نوجوانی سابقه‌ی دعوا و درگیری فیزیکی داشته و بزرگ‌ترین سرگرمی‌اش قمار و ایجاد مزاحمت بوده. چند باری هم به این دلایل دستگیر شده، اما آدم نه!
    تعجب، نفرت و انزجار محض احساساتی‌اند که در طول خواندن داستان غیرقابل‌توصیفش حالم را زیرورو می‌کنند. احساسی غیر از این‌ها هم با این داستان می توانم داشته باشم؟ بله! این جواب را زمانی می‌گیرم که به سام و حضور او در زندگی ساعد دهقان می‌رسم. دلم برای سام و ساره می‌سوزد. از اینجا به بعدش، برای خواندن دست و دلم می‌لرزد.
    ساعد دهقان، قاتل همسر خودش، مادر سام و ساره هم هست. آدم تا چه حد پست؟ بعد از قتل همسرش، زندگی‌اش کاملاً به پای قمار می‌سوزد و کار سام شانزده ساله به دست‌فروشی و کارکردن‌های گذری برای این و آن می‌کشد. از یک طرف، دل و غیرتش به کارکردن ساره اجازه نمی‌دهد و از طرفی دیگر، بنا به بدنامی پدرش سخت کسی پیدا می‌شود که به او کار دهد. وضع زندگیشان زمانی بدتر می شود که می‌فهمند حال بد ساره، به‌خاطر داشتن سرطان است.
    ساعد دهقان که دیگر کاری به بچه‌هایش نداشت؛ اما این برای سام گران تمام می‌شود. هزینه‌های درمان ساره بالا بوده‌اند و دست سامِ خجالت‌زده پیش خواهرش، تنگ. به‌خاطر همین، برای جورکردن هزینه‌ی درمان ساره به جابه‌جایی مواد مخـ ـدر روی می‌آورد.
    با وجودی که سام هزینه‌های درمان ساره را به هر ضرب و زوری بوده، جور می‌کند؛ اما درمان ساره جواب نمی‌دهد و کارش به مرگ کشیده می‌شود.
    آب دهانم را فرو می‌دهم و با ناراحتی پلک می‌زنم. داستان نحسی است! دندان‌هایم را روی هم می‌سایم. نفرتم از دهقان بیشتر شده، اما سام... نمی‌دانم حقیقتاً چه احساسی باید نسبت به او داشته باشم.
    بعد از مرگ ساره، سام با تمام غصه‌ای که از مرگ او داشته ادامه می‌دهد تا به دست راست رئیس باند مربوطه تبدیل می‌شود. پدرش را به حال خودش رها می کند و در سن ۲۳سالگی، نام و نام خانوادگی‌اش را به «سهیل دادرس» تغییر می‌دهد و در ۲۹سالگی، با مرگ رئیس باند، به سِمَت ریاست باند می‌رسد.
    می‌خواهم به سراغ خط بعدی بروم که چشم‌هایم برمی‌گردند و روی نام سهیل دادرس خشک می‌شوند. ابروهایم درهم می‌روند و ناباورانه اسمش را زمزمه می‌کنم:
    - سهیل دادرس!
    این اسم را شنیده‌ام. اگر... اگر همان باشد؟ همان خیری که کمک‌های پی‌در‌پی‌اش به بچه‌های سرطانی بی‌بضاعت، نظیر ندارد. امکان ندارد! ممکن نیست آدمی به آن خوش‌نامی، همان کسی باشد که زمان نشان من داد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پرسش شایگان از بهت و ناباوری بیرونم می‌آورد.
    - نیکداد، حالت خوبه؟
    با گنگی نگاهش می‌کنم. چه وقت پرسیدن این سؤال است؟ برخلاف صدای بلندش به هنگام بیان نیکداد، به‌آرامی فلسفه‌ی پرسیدن سؤالش را برایم توضیح می‌دهد:
    - دهنت باز مونده بود. یه بار صدات زدم، اما متوجه نشدی.
    باز هم چشم‌هایم روی اسم سهیل دادرس سُر می‌خورند.
    - من... نمی‌دونم. فکر کنم سهیل دادرس رو بشناسم.
    شایگان با تعجب می‌گوید:
    - می‌شناسیش؟ اما وقتی برام تعریف کردی، اشاره‌ای به این شناختن نکردی.
    به چهره‌اش نگاه می‌کنم و شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - اون موقع فقط قیافه‌ش رو دیده بودم و با اسم سام هم صدا زده شده بود. با ظاهر و اسم سام نمی‌شناسمش؛ اما اسم سهیل دادرس برام آشناست. چند باری بین مکالمه‌‌های بابا شنیدمش. سهیل دادرسی که من دورادور می‌شناسم، رئیس یه خیریه‌ی کمک به بچه‌های سرطانی بی‌بضاعته.
    شایگان ابروهایش را درهم می‌کشد. کاملاً رو به من می‌کند و از پشت تکیه به میز می‌دهد. دست‌هایش را به سـ*ـینه می‌زند و با چهره‌ای متفکر، به تحلیلش می‌پردازد.
    - با توجه به داستانی که اینجا نوشته، پاگذاشتنش توی همچین عرصه‌ای طبیعیه؛ اما اگه واقعاً چنین حساسیتی روی بچه ها داره، چطور با مورد زینب اون‌قدر بی‌تفاوت رفتار کرده؟
    سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.
    - جمع این دوتا توی یه آدم امکان‌پذیر نیست.
    آرام زمزمه می‌کنم:
    - نمی‌دونم.
    حقیقتاً گیج شده‌ام. نفسم را با خستگی و پوف‌مانند بیرون می‌دهم و شانه‌هایم را به پشتی صندلی تکیه می‌زنم. خسته شده‌اند. شایگان دوباره رو به‌سمت صفحه‌ی رایانه می‌چرخاند.
    - به هر حال، شاید بهتر باشه ادامه‌ی داستان رو بخونیم‌.
    دست راستم دوباره به‌سمت ماوس می‌رود. طبق چیزی که نوشته، با قدرت‌گرفتن سام، دهقان به‌سمت پسرش برمی‌گردد و با تهدید به اینکه در صورت دستگیری، اسم سام دهقان یا همان سهیل دادرس را به‌عنوان پسر خونی‌اش بیان می‌کند و پای او را به کلانتری می‌کشاند و خط روی خوش‌نامی‌اش می‌زند، تهدید می‌کند تا سرپوشی بر روی کارهای خلاف قانونش که رفته‌رفته در حال فاش‌شدن بوده‌اند، بشود. سام، شرط دهقان را پذیرفته و دو نفر -میلاد زرین و داوود سعادت‌مند- را به انجام این کار مأمور می‌کند.
    در پایان، اطلاعات جانبی‌ای از جمله تاریخ‌ تولد و آدرس مکان سکونت فعلی دهقان نوشته شده است.
    - بدترین داستانی بود که خوندم. فایل تصاویر رو باز کن.
    نیازی به گفتن شایگان نبود. از داستان‌ها بیرون می‌آیم و فایل تصاویر را باز می‌کنم. در همان وهله‌ی اول، تصویر چهره‌ی دهقان با موهای کثیف آشفته‌ی خاکستری‌رنگ دایره‌ی دیدم را اشغال می‌کند. با انزجار آب دهانم را فرو می‌دهم و نگاهم را از تصویرش می‌گیرم. اگر مانع شرعی نبود، قانون را می‌گذاشتم کنار و شخصاً سلاخی‌اش می‌کردم!
    شایگان اما برخلاف من، بادقت نگاهش می‌کند.
    - پس ساعد دهقان اینه!
    با اکراه سرم را به‌سمت صفحه‌ی نمایش رایانه برمی‌گردانم. در چشم‌های قهوه‌ای دهقان هم رگه‌های شرارت غیرانسانی را می‌توان خواند. به‌طور کلی، ظاهرش به‌خوبی با باطن سیاهش هماهنگ است و این دیدنش را سخت‌تر می‌سازد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    این بار شایگان دست روی ماوس می‌گذارد و صفحه را تا نمایان‌شدن عکس بعدی پایین می‌کشد. به‌خاطر وجود بخشی از دستش در جلوی دیدم، نمی‌توانم آن‌طور که باید و کامل آن عکس را ببینم؛ اما به‌محض کناررفتن دست شایگان، از پس تشخیص هویتش برمی‌آیم. سام دهقان یا همان سهیل دادرس!
    چهره‌ی جدی و در عین حال سنگین و متینی دارد. شاید اگر با چشم‌های خودم نمی‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم این آدم، چنان آدمی باشد. حالا که عکسش را از فاصله‌ای به نسبت نزدیک‌تر می‌بینم، می‌توانم در میان انبوه موهای مشکی‌اش به تارهای سفید هم برسم. پوست گندمی صورتش با وجود افتادگی نسبی، چروکی که چندان به چشم بیاید برنداشته. پایین عکسش، با اندازه‌ای هرچند کوچک، هر دو اسمش درج شده‌اند؛ اما برای دیدنشان باید کمی دقت به خرج داد. در لحظه‌ی ابتدایی، به چشم نمی‌آیند.
    شایگان ابروهایش را درهم می‌کشد و با تعجب و ناباوری دست از روی میز برمی‌دارد.
    - من این رو می‌شناسم!
    ابروهایم بالا می‌پرند. زمانی که هر دو اسمش را فهمیدم، چنین چیزی نگفت؛ اما با دیدن عکسش چنین واکنشی نشان داد. با این حساب، شناختش باید محدود به ظاهر باشد. سؤالی به چشم‌هایِ درشتِ درشت‌شده‌اش نگاه می‌کنم. سرش را عصبی تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    - همین هفته‌ی پیش دیدمش. توی دفتر شجاع.
    با تعجب تکرار می‌کنم:
    - شجاع؟
    - آره. چند سال پیش دوره‌ی طرحش‌ رو پیشم گذروند. دورادور از همدیگه خبر داشتیم. هفته‌ی پیش خیلی اتفاقی وقتی داشتم از جلوی دفترش رد می‌شدم، به سرم زد بهش یه سری بزنم. اونجا...
    با چشم به تصویر دادرس اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - من این آدم رو دیدم. داشت می‌رفت. بعد از رفتنش هم شجاع عجله داشت. نتونستم چندان باهاش حرف بزنم، فقط گفت که این آدم موکلشه.
    به نظر می‌آید این سابقه‌ی آشنایی خوب باشد. می‌توان از این طریق ردی از دادرس به دست آورد. آدرس دهقان درج شده، اما دادرس نه. به‌علاوه که شجاع در حکم وکیل دادرس، قاعدتاً باید از ریز جزئیات کارهای حقوقی او خبر داشته باشد. اگر همان دادرسی که در میان صحبت‌های بابا اسمش را فهمیده‌ام هم باشد، از روی مؤسسه‌ی خیریه‌اش هم می‌توان ردش را زد.
    شایگان با دست موهای آمده در صورتش را به عقب می‌راند و می‌پرسد:
    - می‌تونی از آدرس خونه‌ی دهقان و عکسش برام یه پرینت بگیری؟
    - البته.
    کلید در قفل کشوی میز بابا را می‌چرخانم و یک برگه‌ی A4 از درونش بیرون می‌کشم. با دیدن شایگان که در حال گشتن تمام جیب‌هایش است، لحظه ای از کارم باز می‌مانم. یک‌به‌یک جیب‌هایش را به‌دنبال چیزی که من نمی‌دانم می‌گردد و در پایان، با ناامیدی نفسی بیرون می‌دهد.
    - میشه یه کاغذ و خودکار بهم بدی؟
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - باشه، حتماً.
    برگه‌ی A4 دیگری از کشو بیرون می‌کشم و پس از بستن و قفل‌کردن کشوی میز، آن را به‌همراه خودکاری که از روی خود میز برمی‌دارم، جلوی شایگان می‌گذارم.
    - بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - ممنون.
    در حالی که شایگان به نوشتن مطلبی به روی برگه‌ی A4 مشغول می‌شود، با راه‌انداختن دستگاه پرینتر که سه برگه‌ی A4 از قبل درونش است، پرینت موارد خواسته‌شده را برای شایگان می‌گیرم. هرچند، نمی‌دانم برای چه این‌ها را می‌خواهد.
    کارم که تمام می‌شود، برگه‌ی نسبتاً داغی که در بالایش عکس و پایینش نشانی دهقان درج شده را برمی‌دارم و به نشانه‌ی احترام، با دو دست به‌سمت شایگان می‌گیرم. قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم و شایگان را متوجه برگه‌ای که به‌سمتش گرفته‌ام بکنم، شخصاً سرش را بالا می‌آورد. در حالی که خودش هم برگه‌ای که به او داده بودم را به‌سمت من می‌گیرد، برای گرفتن برگه‌ی در دست من هم اقدام می‌کند. با کنجکاوی نسبت به چیزی که شایگان نوشته، برگه را از دستش می‌گیرم. قبل از اینکه بخواهم خود نوشته را بخوانم، مات دستخط شایگان می‌شوم. چه خوب است! به زبان نمی‌آورم؛ اما از اعماق دلم چنین عبارتی می‌گذرد «خوش به حالش!»
    بدترین امتحانی که سرش جانم به لبم رسید و گریه‌ام را درآمد، امتحان خطی بود که برای درس هنر باید می‌دادم. حتی کنکور هم آن‌چنان بلایی سرم نیاورد! بی‌خیال دستخط خوب شایگان می‌شوم و به بطن خود نوشته توجه می‌کنم. آدرس است. تا بخواهم سؤالی بپرسم، خود شایگان پیش‌دستی می‌کند:
    - آدرس دفتر شجاعه. اسم کاملش امین شجاعه. به این آدرس برو و هرچی اطلاعات می‌تونی، ازش بگیر. اگه مقاومت کرد، بگو از طرف من اومدی و در صورت نیاز، می‌تونه به خودم زنگ بزنه تا مطمئن بشه.
    لب‌هایم غنچه می‌شوند و با تعجب می‌پرسم:
    - باشه، اما شما چی‌کار می‌کنین؟
    برگه‌ی در دستش را تکان می‌دهد.
    - من باید به حساب دهقان برسم. خودم که نمی تونم بیست‌و‌چهارساعته مراقبش باشم؛ اما فکر کنم بتونم یکی رو پیدا کنم که برام کشیکش رو بده. این‌جور که معلومه، سابقه‌ی درخشانی در زمینه‌ی خلاف داره. بعید نیست دوباره کاری کنه که بشه ازش بر علیهش استفاده کرد. بهتره حواسمون بهش باشه.
    چه به فکر است! لبخند کوچکی می‌زنم.
    - نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم. شما رو هم این‌همه به زحمت انداختم‌ و وقتتون رو گرفتم.
    چشمکی می‌زند و با خنده می‌گوید:
    - چه کنم دیگه! کارهای من جبران‌شدنی نیستن. ذاتاً فداکار و زحمت‌کشم.
    نه، گویا تشکرکردن هم به این بشر نیامده! یک «خواهش می‌کنم»ای، «لطف دارید»ای، «زحمتی نیست»ای! ای خدا! بخشی از وجودم به خودم تشر می‌زند.
    «یعنی واقعاً به‌خاطر شنیدن همچین حرف‌هایی تشکر کردی؟ این‌جوری که اگه نمی‌کردی سنگین‌تر بودی!»
    «نه، اما ادب ایجاب می‌کرد همچین جوابی نده.»
    «رسم ادب یعنی این نکته رو به پای کمک‌هاش بزنی و حساب صاف کنی؛ نه اینکه دوقورت‌ونیمت هم باقی باشه!»
    حرف‌هایش منطقی‌اند. نفس آرامی بیرون می‌دهم. از خودم خجالت می‌کشم. به قول خودم، دوقورت‌ونیمم هم باقی بود. زحمت کشیده، حق هم دارد چنین حرفی بزند. در حالت عادی چنین فکری نمی‌کنم؛ اما او شایگان است؛ کسی که با تمام بعیدبودنش دوستش دارم و به‌تناسب این احساس، با بی‌منطقی رویش حساس شده‌ام. باید بیشتر حواسم به خودم باشد.
    با صدای زده‌شدن بشکنی جلوی چشم‌هایم، سرم را بالا می‌آورم و پرسشی به شایگانی که بشکن زده بود، نگاه می‌کنم.
    - چی شد یهو رفتی؟
    به خودم اشاره می‌کند.
    - اون‌وری نرو.
    انگشت اشاره‌اش را به‌سمت در اتاق کار بابا می‌چرخاند.
    - این‌وری بریم.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - الان. رایانه رو خاموش کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا