- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
درمانده و عاجزانه با تمام وجود بهدنبال راهی برای نقض حقیقتی که قبولکردنش برایم بهمنزلهی تمامشدنم است، میگردم. شایگان نمیتواند مرده باشد، نمیتواند روح شده باشد. قرار بر مرگ من بود، نبود؟ راه که نه، به یک کوچهی بنبست هم نمیرسم که دستکم، دیدنش در ابتدا کورسوی امیدی برای لحظهی کوتاهی هم که شده، در دلم ایجاد کند. درودیوار منطقم فریادش میزنند و ای کاش گوش مظلوم احساسم میان اینهمه درودیوار بیرحم، کر بود.
همان زن تا یک قدمیام جلو میآید و با غرور خاص خودش میایستد. در چهرهاش یک نوع بیتفاوتی آشکار موج میزند؛ بیتفاوتیای که بیشک نسبت به من است. نگاهش میکنم. کاری بهغیر از نگاهکردن از دستم برنمیآید. قدش از من بلندتر است و پاشنههای بلند کفشهایش به این بلندی دامن زدهاند. با توجه به چهرهای که دارد، به نظر میآید از من چیزی در حدود پنج-شش سال بزرگتر باشد. آب دهانم را بهزحمت فرو میدهم. چیزی برای گفتن ندارم، او هم هیچ نمیگوید؛ اما جملهای که پس از مدتی سکوت بر زبانش میراند، از آن دسته جملههایی نیست که احتمال بیانشدنشان را میدادم:
- تو! مسئول این حالوروز شایگان تویی!
تکرار است، تکرار حرفهای زینب. از میان لبهای خوشفرمش صوت آرامی شبیه آه خارج میشود و ادامه میدهد:
- زمان دستور به کشتنش داد، نه اثبات گناهش. این همون چیزیه که باعث شده شایگان اینجوری آشفته بشه. اون هم شبیه تو یه احمقه، یه احمقِ دلسوز.
کاری به حرفهایش، چهرهی بیتفاوتش و به اینکه مرا مقصر میداند، ندارم. من حالا از او یک جواب بیشتر نمیخواهم؛ جوابِ سؤالی که احتمال میدهم بداند.
لبهایم میلرزند؛ اما پرسیدنش برایم واجب زندگی است. یک نیمهاش من را میترساند؛ اما ندانستنش آزارم میدهد. چه خوب، چه بد، باید به جوابش برسم. نسبت به حرفهایش بیربط است، اما میپرسم:
- شایگان نمرده، نه؟
پشت لحن ملتمسم تکه امید کوچکی به انتظار جواب دلخواهش نشسته و در جانم ترس از جواب دیگری جولان میدهد. چشمهایم به دهانش دوخته شدهاند و با تکانخوردن لبهایش، قلبم تا دهان بستهام بالا میآید و موج ضربانش بر روی تمام بدنم تأثیر میگذارد.
- ده ساله!
ابروهایم درهم میروند و چشمهایم ریز میشوند. این جواب سؤال من نبود.
- بله؟
- شایگان. اون ده ساله که مُرده.
متوجه حرفش نمیشوم. منطقی نیست.
- این امکان نداره، من همین دو ساعت پیش بهصورت زنده دیدمش. نفس میکشید. یه ساله که اون رو میشناسم.
- اگه تو یه ساله که اون رو میشناسی، من ده ساله که دارم با شایگان سروکله میزنم. ده سال پیش من و اون با هم مردیم.
سرم را به نشانهی منفی تکان میدهم. این بههیچوجه من الوجوه نمی تواند حقیقت داشته باشد. شایگان ده سال پیش مرده؟ پس آنی که من در این یک سال دیدهام کیست؟ من میتوانم روح ببینم، باشد. قاضی و سایرین چه؟
احساس میکنم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود و مغز نابودشدهام روی درودیوار اتاق بریزد.
- شایگانی که من میدیدم، روح نبود.
با تأکید بیشتری ادا میکنم:
- زنده بود. کار میکرد و همه میدیدنش. اون نمیتونه ده سال پیش مرده باشه. نهایتش... نهایتش...
ادامهدادنش برایم سخت است. صدایم آرام میشود:
- طی دو ساعت پیش مرده باشه.
همان زن تا یک قدمیام جلو میآید و با غرور خاص خودش میایستد. در چهرهاش یک نوع بیتفاوتی آشکار موج میزند؛ بیتفاوتیای که بیشک نسبت به من است. نگاهش میکنم. کاری بهغیر از نگاهکردن از دستم برنمیآید. قدش از من بلندتر است و پاشنههای بلند کفشهایش به این بلندی دامن زدهاند. با توجه به چهرهای که دارد، به نظر میآید از من چیزی در حدود پنج-شش سال بزرگتر باشد. آب دهانم را بهزحمت فرو میدهم. چیزی برای گفتن ندارم، او هم هیچ نمیگوید؛ اما جملهای که پس از مدتی سکوت بر زبانش میراند، از آن دسته جملههایی نیست که احتمال بیانشدنشان را میدادم:
- تو! مسئول این حالوروز شایگان تویی!
تکرار است، تکرار حرفهای زینب. از میان لبهای خوشفرمش صوت آرامی شبیه آه خارج میشود و ادامه میدهد:
- زمان دستور به کشتنش داد، نه اثبات گناهش. این همون چیزیه که باعث شده شایگان اینجوری آشفته بشه. اون هم شبیه تو یه احمقه، یه احمقِ دلسوز.
کاری به حرفهایش، چهرهی بیتفاوتش و به اینکه مرا مقصر میداند، ندارم. من حالا از او یک جواب بیشتر نمیخواهم؛ جوابِ سؤالی که احتمال میدهم بداند.
لبهایم میلرزند؛ اما پرسیدنش برایم واجب زندگی است. یک نیمهاش من را میترساند؛ اما ندانستنش آزارم میدهد. چه خوب، چه بد، باید به جوابش برسم. نسبت به حرفهایش بیربط است، اما میپرسم:
- شایگان نمرده، نه؟
پشت لحن ملتمسم تکه امید کوچکی به انتظار جواب دلخواهش نشسته و در جانم ترس از جواب دیگری جولان میدهد. چشمهایم به دهانش دوخته شدهاند و با تکانخوردن لبهایش، قلبم تا دهان بستهام بالا میآید و موج ضربانش بر روی تمام بدنم تأثیر میگذارد.
- ده ساله!
ابروهایم درهم میروند و چشمهایم ریز میشوند. این جواب سؤال من نبود.
- بله؟
- شایگان. اون ده ساله که مُرده.
متوجه حرفش نمیشوم. منطقی نیست.
- این امکان نداره، من همین دو ساعت پیش بهصورت زنده دیدمش. نفس میکشید. یه ساله که اون رو میشناسم.
- اگه تو یه ساله که اون رو میشناسی، من ده ساله که دارم با شایگان سروکله میزنم. ده سال پیش من و اون با هم مردیم.
سرم را به نشانهی منفی تکان میدهم. این بههیچوجه من الوجوه نمی تواند حقیقت داشته باشد. شایگان ده سال پیش مرده؟ پس آنی که من در این یک سال دیدهام کیست؟ من میتوانم روح ببینم، باشد. قاضی و سایرین چه؟
احساس میکنم هر لحظه امکان دارد سرم منفجر شود و مغز نابودشدهام روی درودیوار اتاق بریزد.
- شایگانی که من میدیدم، روح نبود.
با تأکید بیشتری ادا میکنم:
- زنده بود. کار میکرد و همه میدیدنش. اون نمیتونه ده سال پیش مرده باشه. نهایتش... نهایتش...
ادامهدادنش برایم سخت است. صدایم آرام میشود:
- طی دو ساعت پیش مرده باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: