تقدیم به نگاه زیبای کسانی که دنبالم میکنن
دختر شاهدی موقشنگ که نوشین نام داشت، با تعجب از سیر نگاه محوماندهی امین، سرگرداند و دید یک دختر چادری و چند آدم بزرگ و... باقی هم همه بچههای مدرسهی خودش بودند. باز با یک ابروی بالارفتهاش به امین نگاه کرد و امین بیتوجه به همهچیز، دو دستش را از آرنج به زانوهایش قائم کرد و خم شده، دو دستش را روی سروصورتش کشید. حالتی که درد را فریاد بزند.
نوشین ابتدا مبهوت به دوستانش که از خودش بدتر متعجب بودند؛ ولی باز هم از رو نمیرفتند و معلوم بود از آنجا تیکهبارانش کردهاند، نگاه کرد و باز روی امین خیره ماند. پیش خود پنداشت که امین گریه میکند و بههمینعلت سریع و نگران گفت:
- چی شد؟
امین حال خودش را نمیفهمید، داغان و ازدسترفته بود. اعصابش خراب و خفقانگرفته بود. دلش میخواست چند ثانیه همهی صداها قطع شوند و بتواند آرامش پیدا کند. بیقراری خاصی داشت و گویا در تور یک صیاد ماهر گیر افتاده است و به هیچ شیوه نمیتواند خودش را از آن رها کند. در همان حال که انگشتهایش را لای تاربهتار موهای قهوهای تیرهاش میکشید و از تکرار این کار، اندکی تخدیر میشد، با خود گمان کرد که این دختر پرحرف دیگر که بود؟
چشمهایش فریاد میزدند و صدای آهنگ، با اینکه کم بود؛ ولی روانیاش میکرد. سر بلند کرد و عادی نشست و نوشین باز ساکت نماند:
- امتحانت رو خراب کردی؟
و امین احمقانه به این فکر میکرد که او میخواست صمیمی شود، چرا از ابتدا فعل مفرد به کار نمیبرد؟ خندهی کوتاهش هم از این گمان مسخره بود که هرگاه اعصابش ناآرام میشد، همه میپرسیدند «امتحانت رو خراب کردی؟»
از خندهاش، نوشین هم از حالت نگرانی خارج شد و با اخمی ریز گفت:
- فکر کردم داری گریه میکنی، چته؟
از بیحوصلگیاش بهخاطر حضور آن دختر، نفسش را آرام پرتاب کرد و برای از سر راندنش، رو به چهرهی شرقی و نسبتاً زیبای نوشین که زیپ کیفش را میبست، با بیقیدی گفت:
- جانم؟ بگو.
مردم در روز ممکن است خیلی واژگان یا جملات را استفاده کنند که هیچ ربطی به موقعیت و وضعیتشان نداشته باشد و تنها یک تکهکلام یا نمایه باشد؛ اما امان از برخیها که گاهی کوچکترین حرفت را به منظور گرفته و با همان میخواهند کل زندگیات را به گند بکشند. مانند امینی که بیاراده و از سر عادتی که کل جهان میدانستند تکهکلامش در مواقع بیحوصلگیاش همیشه «جانم؟ بگو» است.
حرفی زد و نوشین به نفع خودش، هر برداشتی که دلش میپسندید کرد؛ پس سریعتر زیپ طلایی کیف چرم مشکیاش را بست و با چشمانی ستارهباران، خطاب به امین که دست چپش از پشت آویزان صندلی بود با خنده و با به نمایش گذاشتن دندانهای ارتودنسیشدهاش گفت:
- اصل میدی؟
امین یک تای ابرویش را بالا برد و با خود فکر کرد آدم تا چه حد میتواند مسخره باشد، یک دور نگاه به خیابان کرد و گفت:
- امین، 17.
شهرش را نگفت؛ چون حس کرد اگر آن دختر مسخره باشد، خودش صد مرتبه مسخرهتر است که پابهپایش جلو میرود و پاسخ حرکات بچگانهاش را میدهد.
نوشین که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و میدانست با دوستانش به حساب افی (افسانه) یک شام را افتاده است و شرط را بـرده، با لبخند گفت:
- من هم نوشین، 15، شیراز. البته اصلیتم مال اراکه و بابام فقط اینجا کار میکنه.
دست راستش را سمت امین دراز کرد و با زیباترین لبخندی که از خود سراغ داشت گفت:
- خوشوقتم.
امین حال خود را نمیفهمید و هم میخواست روزگاری با این دختر باشد و هم نمیخواست. باز نیشخندی در وجودش به او طعنه زد. هم خدا و هم خرما؟ پیش خود خندید، باید میگفت هم خدا و هم مؤنثبازی؟ بیاهمیت، دست ظریف دختر را در دست گرم خویش فشرد و رها کرد.
ماشین پراید هاچبک سفیدی آمد و کمی جلوتر از ایستگاه متوقف شده، بوق زد. نوشین حرف میزد «من اولین بارمه که با یه پسر دوست میشم و بابام تو فلان شرکت کار میکنه و ماشینمون ماکسیمائه و یه داداش بزرگتر دارم و رشتهم تجربیه و میخوام جراح زیبایی بشم...» و هزار و یک دروغی که از هر دختری ممکن است برای بازارگرمی بشنوی.
حواس امین پی این بود که با تکبوق رانندهی جوان آن پراید 111، دختر چادری ایستاد و کیف نسبتاً کهنهاش را روی شانهاش گذاشت و کتابش را با دست دیگر گرفت، از روبهروی امین گذر کرد و سوار آن ماشین شد و جلو نشست. راننده هم که گویی در حال احوالپرسی بوده باشد، با خنده چیزهایی میگفت و جلو را نگاه میکرد و بالاخره از دیدرس نگاه میخکوب ولی نامحسوس امین دور شد.
دختر شاهدی موقشنگ که نوشین نام داشت، با تعجب از سیر نگاه محوماندهی امین، سرگرداند و دید یک دختر چادری و چند آدم بزرگ و... باقی هم همه بچههای مدرسهی خودش بودند. باز با یک ابروی بالارفتهاش به امین نگاه کرد و امین بیتوجه به همهچیز، دو دستش را از آرنج به زانوهایش قائم کرد و خم شده، دو دستش را روی سروصورتش کشید. حالتی که درد را فریاد بزند.
نوشین ابتدا مبهوت به دوستانش که از خودش بدتر متعجب بودند؛ ولی باز هم از رو نمیرفتند و معلوم بود از آنجا تیکهبارانش کردهاند، نگاه کرد و باز روی امین خیره ماند. پیش خود پنداشت که امین گریه میکند و بههمینعلت سریع و نگران گفت:
- چی شد؟
امین حال خودش را نمیفهمید، داغان و ازدسترفته بود. اعصابش خراب و خفقانگرفته بود. دلش میخواست چند ثانیه همهی صداها قطع شوند و بتواند آرامش پیدا کند. بیقراری خاصی داشت و گویا در تور یک صیاد ماهر گیر افتاده است و به هیچ شیوه نمیتواند خودش را از آن رها کند. در همان حال که انگشتهایش را لای تاربهتار موهای قهوهای تیرهاش میکشید و از تکرار این کار، اندکی تخدیر میشد، با خود گمان کرد که این دختر پرحرف دیگر که بود؟
چشمهایش فریاد میزدند و صدای آهنگ، با اینکه کم بود؛ ولی روانیاش میکرد. سر بلند کرد و عادی نشست و نوشین باز ساکت نماند:
- امتحانت رو خراب کردی؟
و امین احمقانه به این فکر میکرد که او میخواست صمیمی شود، چرا از ابتدا فعل مفرد به کار نمیبرد؟ خندهی کوتاهش هم از این گمان مسخره بود که هرگاه اعصابش ناآرام میشد، همه میپرسیدند «امتحانت رو خراب کردی؟»
از خندهاش، نوشین هم از حالت نگرانی خارج شد و با اخمی ریز گفت:
- فکر کردم داری گریه میکنی، چته؟
از بیحوصلگیاش بهخاطر حضور آن دختر، نفسش را آرام پرتاب کرد و برای از سر راندنش، رو به چهرهی شرقی و نسبتاً زیبای نوشین که زیپ کیفش را میبست، با بیقیدی گفت:
- جانم؟ بگو.
مردم در روز ممکن است خیلی واژگان یا جملات را استفاده کنند که هیچ ربطی به موقعیت و وضعیتشان نداشته باشد و تنها یک تکهکلام یا نمایه باشد؛ اما امان از برخیها که گاهی کوچکترین حرفت را به منظور گرفته و با همان میخواهند کل زندگیات را به گند بکشند. مانند امینی که بیاراده و از سر عادتی که کل جهان میدانستند تکهکلامش در مواقع بیحوصلگیاش همیشه «جانم؟ بگو» است.
حرفی زد و نوشین به نفع خودش، هر برداشتی که دلش میپسندید کرد؛ پس سریعتر زیپ طلایی کیف چرم مشکیاش را بست و با چشمانی ستارهباران، خطاب به امین که دست چپش از پشت آویزان صندلی بود با خنده و با به نمایش گذاشتن دندانهای ارتودنسیشدهاش گفت:
- اصل میدی؟
امین یک تای ابرویش را بالا برد و با خود فکر کرد آدم تا چه حد میتواند مسخره باشد، یک دور نگاه به خیابان کرد و گفت:
- امین، 17.
شهرش را نگفت؛ چون حس کرد اگر آن دختر مسخره باشد، خودش صد مرتبه مسخرهتر است که پابهپایش جلو میرود و پاسخ حرکات بچگانهاش را میدهد.
نوشین که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و میدانست با دوستانش به حساب افی (افسانه) یک شام را افتاده است و شرط را بـرده، با لبخند گفت:
- من هم نوشین، 15، شیراز. البته اصلیتم مال اراکه و بابام فقط اینجا کار میکنه.
دست راستش را سمت امین دراز کرد و با زیباترین لبخندی که از خود سراغ داشت گفت:
- خوشوقتم.
امین حال خود را نمیفهمید و هم میخواست روزگاری با این دختر باشد و هم نمیخواست. باز نیشخندی در وجودش به او طعنه زد. هم خدا و هم خرما؟ پیش خود خندید، باید میگفت هم خدا و هم مؤنثبازی؟ بیاهمیت، دست ظریف دختر را در دست گرم خویش فشرد و رها کرد.
ماشین پراید هاچبک سفیدی آمد و کمی جلوتر از ایستگاه متوقف شده، بوق زد. نوشین حرف میزد «من اولین بارمه که با یه پسر دوست میشم و بابام تو فلان شرکت کار میکنه و ماشینمون ماکسیمائه و یه داداش بزرگتر دارم و رشتهم تجربیه و میخوام جراح زیبایی بشم...» و هزار و یک دروغی که از هر دختری ممکن است برای بازارگرمی بشنوی.
حواس امین پی این بود که با تکبوق رانندهی جوان آن پراید 111، دختر چادری ایستاد و کیف نسبتاً کهنهاش را روی شانهاش گذاشت و کتابش را با دست دیگر گرفت، از روبهروی امین گذر کرد و سوار آن ماشین شد و جلو نشست. راننده هم که گویی در حال احوالپرسی بوده باشد، با خنده چیزهایی میگفت و جلو را نگاه میکرد و بالاخره از دیدرس نگاه میخکوب ولی نامحسوس امین دور شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: