کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
تقدیم به نگاه زیبای کسانی که دنبالم می‌کنن

دختر شاهدی موقشنگ که نوشین نام داشت، با تعجب از سیر نگاه محومانده‌ی امین، سرگرداند و دید یک دختر چادری و چند آدم بزرگ و... باقی هم همه بچه‌های مدرسه‌ی خودش بودند. باز با یک ابروی بالارفته‌اش به امین نگاه کرد و امین بی‌توجه به همه‎چیز، دو دستش را از آرنج به زانوهایش قائم کرد و خم شده، دو دستش را روی سروصورتش کشید. حالتی که درد را فریاد بزند.
نوشین ابتدا مبهوت به دوستانش که از خودش بدتر متعجب بودند؛ ولی باز هم از رو نمی‌رفتند و معلوم بود از آنجا تیکه‌بارانش کرده‌اند، نگاه کرد و باز روی امین خیره ماند. پیش خود پنداشت که امین گریه می‌کند و به‌همین‌علت سریع و نگران گفت:
- چی شد؟
امین حال خودش را نمی‌فهمید، داغان و ازدست‌رفته بود. اعصابش خراب و خفقان‌گرفته بود. دلش می‌خواست چند ثانیه همه‌ی صداها قطع شوند و بتواند آرامش پیدا کند. بی‌قراری خاصی داشت و گویا در تور یک صیاد ماهر گیر افتاده است و به هیچ‌ شیوه نمی‌تواند خودش را از آن رها کند. در همان ‎حال که انگشت‌هایش را لای تاربه‌تار موهای قهوه‌ای تیره‌اش می‌کشید و از تکرار این کار، اندکی تخدیر می‌شد، با خود گمان کرد که این دختر پرحرف دیگر که بود؟
چشم‌هایش فریاد می‌زدند و صدای آهنگ، با اینکه کم بود؛ ولی روانی‌اش می‌کرد. سر بلند کرد و عادی نشست و نوشین باز ساکت نماند:
- امتحانت رو خراب کردی؟
و امین احمقانه به این فکر می‌کرد که او می‌خواست صمیمی شود، چرا از ابتدا فعل مفرد به کار نمی‌برد؟ خنده‎ی کوتاهش هم از این گمان مسخره بود که هرگاه اعصابش ناآرام می‌شد، همه می‌پرسیدند «امتحانت رو خراب کردی؟»
از خنده‌اش، نوشین هم از حالت نگرانی خارج شد و با اخمی ریز گفت:
- فکر کردم داری گریه می‌کنی، چته؟
از بی‌حوصلگی‌اش به‌خاطر حضور آن دختر، نفسش را آرام پرتاب کرد و برای از سر راندنش، رو به‌ چهره‌ی شرقی و نسبتاً زیبای نوشین که زیپ کیفش را می‌بست، با بی‌قیدی گفت:
- جانم؟ بگو.
مردم در روز ممکن است خیلی واژگان یا جملات را استفاده کنند که هیچ ربطی به موقعیت و وضعیتشان نداشته باشد و تنها یک تکه‌کلام یا نمایه باشد؛ اما امان از برخی‌ها که گاهی کوچک‌ترین حرفت را به منظور گرفته و با همان می‌خواهند کل زندگی‌ات را به گند بکشند. مانند امینی که بی‌اراده و از سر عادتی که کل جهان می‌دانستند تکه‌کلامش در مواقع بی‌حوصلگی‌اش همیشه «جانم؟ بگو» است.
حرفی زد و نوشین به نفع خودش، هر برداشتی که دلش می‌پسندید کرد؛ پس سریع‌تر زیپ طلایی کیف چرم مشکی‌اش را بست و با چشمانی ستاره‌باران، خطاب به امین که دست چپش از پشت آویزان صندلی بود با خنده و با به نمایش گذاشتن دندان‌های ارتودنسی‌شده‌اش گفت:
- اصل میدی؟
امین یک تای ابرویش را بالا برد و با خود فکر کرد آدم تا چه حد می‎تواند مسخره باشد، یک دور نگاه به خیابان کرد و گفت:
- امین، 17.
شهرش را نگفت؛ چون حس کرد اگر آن دختر مسخره باشد، خودش صد مرتبه مسخره‌تر است که پابه‌پایش جلو می‌رود و پاسخ حرکات بچگانه‌اش را می‌دهد.
نوشین که از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناخت و می‌دانست با دوستانش به حساب افی (افسانه) یک شام را افتاده است و شرط را بـرده، با لبخند گفت:
- من هم نوشین، 15، شیراز. البته اصلیتم مال اراکه و بابام فقط اینجا کار می‌کنه.
دست راستش را سمت امین دراز کرد و با زیباترین لبخندی که از خود سراغ داشت گفت:
- خوشوقتم.
امین حال خود را نمی‌فهمید و هم می‌خواست روزگاری با این دختر باشد و هم نمی‌خواست. باز نیشخندی در وجودش به او طعنه زد. هم خدا و هم خرما؟ پیش خود خندید، باید می‌گفت هم خدا و هم مؤنث‌بازی؟ بی‌اهمیت، دست ظریف دختر را در دست گرم خویش فشرد و رها کرد.
ماشین پراید هاچ‌بک سفیدی آمد و کمی جلوتر از ایستگاه متوقف شده، بوق زد. نوشین حرف می‌زد «من اولین‌ بارمه که با یه پسر دوست میشم و بابام تو فلان شرکت کار می‌کنه و ماشینمون ماکسیمائه و یه داداش بزرگ‌تر دارم و رشته‌م تجربیه و می‌خوام جراح زیبایی بشم...» و هزار و یک دروغی که از هر دختری ممکن است برای بازارگرمی بشنوی.
حواس امین پی این بود که با تک‌بوق راننده‌ی جوان آن پراید 111، دختر چادری ایستاد و کیف نسبتاً کهنه‌اش را روی شانه‌اش گذاشت و کتابش را با دست دیگر گرفت، از روبه‎روی امین گذر کرد و سوار آن ماشین شد و جلو نشست. راننده هم که گویی در حال احوالپرسی بوده باشد، با خنده چیزهایی می‌گفت و جلو را نگاه می‌کرد و بالاخره از دیدرس نگاه میخکوب ولی نامحسوس امین دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نوشته‌ی پشت شیشه، باز ذهن خراب امین را درگیر کرد «MOHAMMAD»
    عصبی شد. نه نه، غیرت نبود. امین اصلاً مفهوم غیرت را درک نمی‌کرد. او رگ نداشت، فقط نظاره‌گر بود و هیچ‌چیز به هیچ‌کجایش هم نبود یا حداقل این‌گونه بود که او فکر می‌کرد. زمانی خواست بر سر دوست مؤنثش غیرتی شود و از او بازجویی کند که چرا هم‌زمان با من و صد نفر دیگری و در بهت ماند زمانی که آن دختر بهش گفت «تو با صد نفر باشی عیب نیست و ایرادی نداره، من که با صد نفر باشم نادرسته؟»
    امین آنجا بود که غیرت را بـوسید و کنار گذاشت. نه اصلاً او چیزی را کنار نگذاشت، پیش‌تر هم اگر حساسیتی بر دو*ست‌د*خترانش می‌داشت، بیشتر ادا بود تا حس نگرانی و یا حتی حسادت، او اداآمدن‌های بیخودش را فاکتور گرفت و کنار گذاشت.
    اما حال، احساس کرد کوچک شده و دیروز آن دختر با آن بی‌ادبی، بی‌هیچ حرفی رفت و کنار ایستاد و حتی اجازه نداد حرف‌های امین تمام شود. حالا سوار ماشین قراضه‌ی محمد نام ریشویی می‌شود و اصلاً هم اهمیتی به پاکی و حرمت آن چادر روی سرش نمی‌دهد. حالش از خود و افکار و اطرافیانش که لجن‌ترین‎ها بودند به هم خورد. می‌پنداشت که او دختر پاکیست و برای وجود خویش حرمت قائل است که دیروز جواب حرکت نادرستش را نداد و امروز آن‌طور با احترام پاسخش را داد. اگر می‌دانست چنین دورویی است، محال ممکن بود که ساکت بنشیند. طوری در ذهنش از آن دختر متنفر شده بود که داشت برنامه می‌چید مثلاً یک کاری خواهد کرد، یک حرفی خواهد زد که دخترک چادری اشکش در خیابان سرازیر شود و از امین عذر بخواهد. سردردش اوج گرفت.
    - خب حالا تو از خودت بگو.
    باز خنده‌اش زهرماری و کم‌رنگ بود، به یاد خود و دیالوگ‌های ماندگارش در ابتدای ارتباطاتش جهت مخ‌زنی و دلبری افتاد «اصل بده»، «از خودت بگو».
    پلک‌های سنگینش را چند مرتبه آرام بر هم کوفت و با نگاه به خیابان و دخترانی که تعداد عدیدی از آن‌ها کاسته شده بود، خمیازه کشید و از جا برخاست. کیفش را به شانه‌ی راستش آویخت و به طور کامل ترانه‌ی کم‌صدای موبایلش را خفه کرد و او را در جیبش گذاشت. رو به نوشین، دختر چشم مشکی با موهای چتری قهوه‌ای‌اش گفت:
    - باید برم.
    ناگاه صدایی در ذهنش گفت «فقط می‌خواستی اون چادریه بره که از جات بلند شی؟» توجهی نکرد. دو دستش را در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو کرد و بی‌ربط به این فکر کرد که دقیقاً چرا امروز صبح حوصله نداشت و شلوار جینش را نپوشید؟
    نوشین نیز از جا برخاست، کمی بهش برخورده بود. امین توجهی نمی‌کرد و آن لحظه فکرش درگیر این بود که نوشین قدش از او کوتاه‌تر است، آیا قد آن چادری هم از او کوتاه‌تر است؟
    اینکه امین به اخلاقش توجه نمی‌کرد و هر حرفی را هر زمانی به زبان می‌آورد، نشان از قیافه‎گرفتن یا بی‌ادبی‌اش نمی‌داد. اینکه حالا کل حرف‌های نوشین را به دیدن اجزای یک صحنه‌ی تلخ و بی‌اهمیت فدا کرده است یا اینکه حال با ندیدن ذوق و تمایل نوشین، برخاسته و می‌گوید باید بروم یا کم حرف‌زدن‌هایش، هیچ‌کدام قیافه‌گرفتن نبود. یا طوری که دیگران فکر کنند او مغرور است و این حرف بیخود که شرف هر مرد، به غرورش بسته است، این‌ها هیچ ربطی به یکدیگر نداشتند و امین تنها داشت مقابله می‌کرد. تنها چیزهایی را که برایش ریزترین اهمیتی نداشتند کنار می‌زد و برایش طرز تفکر آن دختر اهمیتی نداشت.
    مشکلش همیشه این بود که نمی‌خواست قبول کند که اشتباه کرده است. عذرخواهی برایش آب‌خوردن بود؛ ولی چه عذرخواهی‌ای؟ زمانی‌که پشیمان نبود و الکی تنها به زبان می‌آورد تا مخاطبش را راضی و راهی کند؛ مثلاً همین حالا که نوشین با اعتراض از رفتار بد او با اخم روبه‌رویش ایستاد و امین در جواب، به طور کامل، بی‌خیال گفت:
    - خیله‌خب ببخشید خانم نوشابه.
    امین این را گفت، درحالی‌که اصلاً قبول نداشت اشتباهی کرده، چه برسد به اینکه بخواهد پشیمانی‌اش را ابراز یا قبول کند.
    امین از آن مجموعه انسان‌هایی بود که حرف‌زدنش خوب بود؛ اما عمل‌کردنش می‌لنگید.
    نوشین رفت و شماره گرفت و راهی شد.
    همان لحظه که نوشین به‌سمت دوستانش رفت، اتوبوس خط واحد جلوی ایستگاه ایستاد. امین اما دل‌زده، سوار نشد و دست در جیب و پیاده به راه ادامه داد. مسیر نسبتاً طولانی بود. با خود اندیشید که نهایتاً اگر خسته شد، تاکسی بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    موبایلش زنگ خورد. دو دوچرخه روبه‌رویش در پیاده‌رو حرکت می‌کردند و با صدای پیانوی تماسش، سرگرداندند و امین را دیدند. امین اما بی‌توجه پاسخ داد، مادرش بود.
    - الو؟ جانم مامان؟
    صدای مادرش کمی نگران به نظر می‌رسید.
    - الو سلام امین‌جان. کجایی مامان؟ دیر نکردی؟
    امین دست چپش را که در جیب شلوارش فرو کرده بود، بیرون آورده و مقابل خود گرفت و ساعت مچی‌اش را نگاه کرد، چهل و پنج دقیقه در ایستگاه نشسته بود؟ می‌دانست این طول زمان به‌خاطر خوابیدن ابتدایی‌اش بود که بعد پای دختر چادری به پایش خورد. دوباره دست چپش را در جیب شلوارش فرو برد و حس کرد حال معده‌اش خوب نیست.
    - ببخشید، یه‌کم تو ایستگاه نشسته بودم، هوا خوب بود آخه.
    به‌خاطر آورد سلام نکرده است.
    - راستی سلام.
    از پشت خط هم امین ابروهای مادرش را که اخم‌کرده و ناراضی بود می‌دید. پیش خود گفت «به خدا این بار خودم نخواستم.» خودش هم فهمید بد صحبت کرده و مفهوم را نادرست رسانده که مادرش با نارضایتی و نوعی طعنه‌زنانه گفت:
    - هوا خوب بود؟
    امین خنده‌اش گرفت، این کنایه‌ها را کجای دلش می‌گذاشت؟ حوصله‌ی شوخی نداشت و از خودش خجالت کشید که پدر و مادرش چنین دیدگاهی نسبت به او دارند. شرمش شد. بحث را تغییر داد.
    - پیاده دارم میام خونه. چیزی نمی‌خوای بگیرم؟
    مادر بود، زن بود و ساده‌دل. به‌سرعت مبحث قبلی را فراموش کرد و گفت:
    - پیاده دور نیست؟
    با کمی مکث گفت:
    - اگه می‌تونی یه ماست بگیر.
    امین موبایلش را لای بناگوش و شانه‌اش نگاه داشت و کیفش را درست روی شانه‌اش کول کرد و با اخم جواب داد:
    - ماست چی؟
    از خریدکردن متنفر بود.
    - هرچی، فقط کم‌چرب باشه.
    دو-سه مرتبه پلک زد و با خود فکر کرد این تمایل به خواب شدید از کجا می‌آید که این‌گونه پلک‌هایش سنگین شده‌اند؟ پلک که می‌زد به‌سختی می‌توانست دو مرتبه چشمانش را باز کند. ترسید در یکی از این پلک‌زدن‌ها بیفتد و فلج شود.
    - باشه.
    صدای پدرش از پشت تلفن، کمی ناواضح رسید که می‌گفت:
    - بهش بگو زود بیاد.
    مادرش هم پشت خط به امین گفت:
    - بابات میگه زود بیا. امین اگه تا یک رسیدی، با هم می‌خوریم. نرسیدی و دیرت شد دیگه خودت باید غذا بکشی و بخوری، خب؟ غذا دم‌پخته.
    امین دلش رفت. لعنت فرستاد بر نوشین که موجب شده بود دیرتر به ناهار مورد علاقه و خوش‌طعمش برسد.
    ***
    روزها از پی هم می‌گذشتند و امین به دیدن هرروزه‌ی آن دختر چادری عادت کرده بود. حرفی بینشان ردوبدل نمی‌شد، تنها سر جای همیشگی خودشان با همان فاصله‌ی یک صندلی می‌نشستند امین به این یک صندلی می‌گفت «صندلی مقدس» زیرا آن دختر تحت هیچ شرایطی جایش را نزدیک به امین انتخاب نمی‌کرد و از سر ناچاری هم گاهی می‌ایستاد. امین هم حرفی نداشت و برایش فرقی نداشت که او کجا بنشیند.
    گاهی که دختر چادری را در ذهنش بی‌اندازه به خود نزدیک می‌دید، سعی می‌کرد با تکرار این عقیده که آن جریان مسئله‌ای بود که تمام شد و رفت، او را از ذهنش پس بزند و تا حدودی هم موفق بود، هم ناموفق. چرا که بدون کوچک‌ترین خواسته یا اراده‌ای از سوی خودش، هر دختری را با آن چادری مقایسه می‌کرد.
    این چیزها در نظر امین نمی‌آمدند، او دل‌سردتر از پیش، توجهی به وجود آن دختر نمی‌نمود. دیگر دوستان و آشنایانش هم متوجه شده بودند که امین را با این خلق فوق بی‌حال جدید یک چیزی می‌شد.
    باز یک آهنگ با صدای معمولی، ایستگاه و صندلی مقدس و دختر چادری و کتاب در دستانش.
    خواننده همچنان با آن صدای آرام و سوزناکش می‌خواند و امین به این فکر می‌کرد که صدای خواننده خش‌دار شده است، چرا که مدام ترانه را پخش می‌کرد و دو هفته قرار بر گوش خود و دیگران نمی‌گذاشت، عادتش بود دیگر. تا چیز جدیدی به دست می‌آورد آن‌قدر به آن می‌چسبید که در آخر پس از مدت کوتاهی برایش خسته‌کننده و ناخوشایند شود.
    صدای ورق‌زدن کتاب آن دختر، حواسش را به‌سمت چپش جمع کرد. با سرعت کلمات را با حرکت بی‌صدای لب‌هایش می‌خواند و انگشت اشاره‌اش را هم‌نوا با حرکت چشم‌هایش بر سطربه‌سطر خطوط کتاب جلو می‌برد. فی‌الفور مغزش چراغ داد که او شاگرد تندخوانی ا‌ست و احتمالاً در حال تعلیم و آموزش است که حرکات تازه‌کاران را انجام می‌دهد. به ذهنش زد که در روز آشنایی با نوشین هم، او داشت کتاب می‌خواند و لب‌هایش تندتند تکان می‌خوردند و بی‌صدا کلمات را ادا می‌کردند. آن روز متوجه نشده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    پس از گذر حدود یک ماه از اولین دیدارشان که در سکوت سپری شده بود، امین دهان باز کرد و خطاب قرارش داد:
    - شاگرد تندخوانی هستی؟
    لب‌های دخترک از حرکت جا ماندند و نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم، به‌سمت امین پرتاب کرد؛ خیلی کوتاه، خیلی بی‌اراده. امین اما برق نگاه مشکی‌اش را ربود. او که می‌دانست از دختر جوابی نمی‌آید، خودش با مکث کوتاهی گفت:
    - تندخوانی خیلی خوبه، مهارته.
    امین که تمام حواسش را پی آن دختر گذارده و به او سپرده بود، این بار متوجه رضایت چشمان دختر شد. متوجه شد که از تعریفش خوشش آمده است. دختر بیچاره نه لبخندی زد و نه عکس‌العملی نشان داد؛ اما امین از حرکت ریز پلک‌هایش فهمید که خوشش آمده است. امین بی‌نهایت پسر دقیق و تیزی بود. فهمیدن رضایت یک دختر خجالتی برایش کاری نداشت. در این مدت هم به طور کامل به این نتیجه رسیده بود که خجالتی‌ها، خیلی راحت و تابلوتر از الباقی و امثال نوشین و... احساسات خود را به نمایش می‌گذارند. چرا که خجالتی‌ها، ساده‌دل هستند و ساده بودنشان، نمی‌تواند آن‌ها را دورو سازد. آن‌ها این توانایی را ندارند که اخم کنند ولی خوش‌حال باشند، یا بخندند ولی ناراحت و غمگین باشند.
    امین که این افکار در ذهنش راه‌بندان ایجاد کرده بودند، با خود یک ‌لحظه اندیشید که این اخلاق دختر چادری، می‌تواند مانند خلق‌وخوی مادرش باشد.
    از این فکر لبخندی به لب آورد. مادرش یک فرشته بود، این دختر مدرسه‌ای هم فرشته است؟
    با خود که تعارف نداشت، از او خوشش آمده بود. فقط دو مانع سر راهش بود، یکی آن محمد نامِ جوان و پراید هاچ‌بکش که همچنان به دنبال دخترک می‌آمد و دیگری خود او که با رفتارش، سدی محکم و قوی دور خود ساخته بود و این سد به طور کامل از پیشروی بیشتر امین ممانعت می‌کرد؛ اما او برخلاف تصورات دختر چادری قصد پیشروی نداشت، همین ارتباط‌های کمتر از کم هم او را قانع می‌کرد.
    او دلش خواهان یک دوستی پاک و بی‌ریا بود؛ اما می‌دانست اگر پیشنهادش را مطرح کند، به آن محمد خواهد گفت که دیگر سمت ایستگاه نیاید و همان درب مدرسه بیاید دنبالش که به طور کامل با امین روبه‌رو نشود. کمی از این فکر دلش گرفت. باز رو سمت آن دختر کرد و خواست حرف‌هایش از محدوده‌ای معین، بیشتر جلو نرود.
    - من از روی یه کتابچه‌ی آموزشی، تا حدودی کار کردم. تأثیر هم داشت، نه اینکه بی‌اثر بوده باشه؛ ولی خب، تأثیری رو که کلاس و استاد می‌ذاره نداشت.
    دختر چادری از صفحه‌ی رمانش نگاه برداشت و خیلی کوتاه، چشمش جاده‌ی آسفالت را که آفتاب بر آن می‌تابید، هدف گرفت. امین حدس زد که منظور صحبتش را نگرفته است، بی‌آنکه نگاه از او بگیرد گفت:
    - تندخوانی رو میگم.
    اندکی سکوت برقرار شد، امین صدای خواننده را ساکت کرد تا دختر چادری بتواند با آرامش بیشتری رمانش را بخواند. نگاه به ساعت موبایلش انداخت «p.m. 12:34» با خود فکر کرد که الان است که محمد برسد و دختر چادری را ببرد. کمی فکر کرد. دلش می‌خواست به‌نحوی نام دخترک را از او بپرسد؛ اما ترسش از آن بود که از خود دورش کند. بالاخره یک اسم بود دیگر، سعی می‌کرد بر خود کنترل داشته باشد و بتواند حساب شده و با تمرکز اسم کوچکش را بفهمد. درحالی‌که با لبخندی خنده‌مانند از نقشه‎ی خودش، به ستمگری و ذهن مریض و خراب خویش می‌خندید، سعی کرد عادی جلوه کند.
    - میشه اسم کتابی رو که می‌خونی بهم بگی؟
    و با چشمان سبز خیره‌اش، حرکاتش را پایید. دختر این بار نامحسوس عمل نکرد؛ یعنی اصلاً سعی نکرد که نامحسوس عمل کند، سرش را با اضطرابی که در چشمانش فریاد می‌زدند از کتاب بلند کرد و نیم‌نگاه‌ ریزی به چشمان پر از خونسردی امین انداخت و خیره به آن‌سوی خیابان، هیچ نگفت. امین اما پنداشت که از این حرف او منزجر شده است که چنین واکنش نشان دهد. با آنکه کار خاصی نکرده بود، پشیمان شد؛ ولی نمی‌توانست از خیر دانستن نام دختر بگذرد، باز سعی کرد مؤدب باشد.
    - می‌تونم چند لحظه کتابت رو ببینم؟
    شیرینی این احترام‌گذاشتن‌ها و این مردانه رفتارکردن‌ها زیر دندانش جا خوش کرد و این ادب تحمیلی به مزاج خودش هم خوش آمد. دخترک این بار نگاهی به پایین صفحه‌ی کتابش کرد و آن را بست. زمانی‌که کتابش را بست، یک لحظه روح از تن امین جدا شد و پنداشت که می‌خواهد مانند ماه قبل، بگذارد و بی‌هیچ پاسخی برود.
    پیش خود قسم خورد که دیگر اصلاً این حوالی پیدایش نشود که غرور نداشته‌اش، بد لگدمال خواهد شد؛ ولی دختر با متانت مختص خودش و اندکی اضطراب، کتاب را که جلد صورتی‌رنگی داشت، روی صندلی مقدس قرار داد و مشغول مرتب‌کردن کیف و وسایلش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین می‌خواست همان‌جا روی صندلی خودش بایستد و فریاد بکشد «ایول به مخم» ولی کنترل کرد و تنها با لبخند ریزی، هیجانش را نمایان ساخت. از ترسی که از رفتن یک دختر به جانش افتاده، خنده‌اش گرفته بود.
    کتاب را آقامنشانه برداشت و بدون توجه به نام و نویسنده و قطرش و... صفحه‌ی اولش را باز کرد که نام صاحبش را که همان دختر چادری بود ببیند. در صفحه‌ی بسم‌الله که چیزی ننوشته بود. ورق زد. در صفحه‌ی اطلاعات کتاب، گوشه‌ی سمت راست چیزی با خودکار آبی نوشته شده بود، با هیجان و به امید آنکه اسم و اثری از دختر باشد خواند؛ ولی نوشته و مهر زیرش باعث شد که فحش فجیعی به خود و مخش بدهد.
    «این کتاب مختص به کتابخانه‌ی ]...[ شیراز است و از یابنده تقاضا می‌شود که در صورت یافتن کتاب، آن را به یکی از کتابخانه‌های سراسری شهر، بسپارد»
    و مهر کتابخانه‌ی مرکزی و معروف شهر.
    به عمرش تا این اندازه جلوی خود و شخصیتش ضایع نشده بود. دیگر به چیز خاصی نمی‌رسید که مهم باشد. خواست کتاب را مانند خودش روی صندلی مقدس بگذارد و آن را پس دهد که کنجکاوی مانعش شد، برگشت و جلدش را نگاه کرد. بزرگ و طلایی نوشته شده بود «تشویق» و بالایش کوچک‌تر و باز هم طلایی «جین آستین» جین آستین را می‌شناخت و احساس می‌کرد کتابی از آن می‌‎شناسد که کتاب معروفی هم هست؛ اما نام کتابش را به یاد نمی‌آورد. خواست پشت کتاب و خلاصه‌اش را بخواند که چوب بستنی‌ای را که لای کتاب بود دید.
    با بهت بی‌اندازه‌ای نگاهش کرد و خواست آن را از لای اوراق کتاب بیرون بکشد؛ ولی برخاستن دختر مانع این عملش شد. همچنین متوجه شد که محمد رسیده و پراید تمیزش کمی جلوتر از ایستگاه متوقف شده است. نخواست دختر را معطل کند، کتاب را به دست او که منتظر بود، سپرد و ایستاد و مؤدبانه گفت:
    - خداحافظ.
    دختر رفت.
    امین در راه به این فکر می‌کرد که تا به این روز، واژه‌ی «خداحافظ» در دایره لغاتش جایی نداشت و همواره یا «بای» بود یا امثالی از «خدافظ» و «خدافس» هیچ‌گاه خداحافظ را کامل نمی‌گفت.
    ***
    سعی کرد پرستیژ مناسبی را در برخورد با آن دختر چادری انتخاب کند.
    - بله همین‌طوره، من در کل خیلی اهل کتاب هستم و کتابای زیادی می‌خونم؛ ولی بیشتر اوقات چون تعدادشون یه مقدار زیاده، اسماشون رو یادم نمی‌مونه؛ مثلا همین رمانی که گفتید، تشویق.
    من این رمان رو شاید بیشتر از ده‌ها بار خوندم. می‌‌دونید که این جلد کتاب چاپ 1391 هست؛ ولی پیش از اون هم این کتاب به چاپ رسیده بوده. من واقعاً رمانی بهتر از این رمان پیدا نمی‌کنم، چرا که داستانش عاشقانه‌ای بسیار جذابه و از نظر من این کتاب باید جزء بهترین کتابای این نویسنده باشه. قضیه‌ی رمانش تا حد خیلی زیادی شبیه به رمان غرور و تعصبشه. در کل این‌جوریه که سبک جین آستین نوشتن کتابایی عاشقانه ولی عاقلانه‌ست. وجود چنین نویسنده‌ی توانمندی در قرن هجدهم و نوزدهم واقعاً تعجب‌برانگیز بوده...
    - بله بله؛ ولی تعجب‌برانگیزتر اینه که تو داری این‌طوری درس می‌خونی.
    امین وحشت‌زده و سکته‌ای به در اتاقش نگاه کرد که پدرش با طلبکاری و دست‌به‌سـینه ایستاده بود. پیش از آنکه عکس‌العملی نسبت به ورود بی‌اجازه و ناگهانی پدرش نشان دهد، نفسی کشید تا راه ریه‌اش باز شود و قلبش آن‎طور وحشیانه نکوبد. سرش را با دو دست قائمه بر میز گرفت.
    پدرش باز طعنه زد:
    - خبریه که این‌طور درس می‌خونی آقای اهل کتاب؟
    امین از جهتی از حرف‌های احمقانه‌اش خنده‌اش گرفته بود و از جهتی دیگر نمی‌دانست از شدت شرم و خجالت چه کند، هیچ نمی‌پسندید که پدرش ماجراهای دختر چادری و خرشدن پسرش را بداند. سر بالا گرفت و آرام گفت:
    - تحقیق بود، باید انجام می‌دادم.
    در دل ارواح عمه‌ای به خود نثار کرد و یادش آمد که برادر عمه‌اش روبه‌رویش ایستاده، باز خندید.
    خنده داشت آخر، خود امین هم نمی‌فهمید چه می‌کند؟ فقط یک کار، یک عمل که آرامش کند و رضایتی هرچند موقت و بی‌ارزش و احمقانه نثار بی‌قراری‌اش کند، کافی بود.
    پدر به چهارچوب در تکیه داد و با همان چشمان سبزرنگ که گویی منطبق‌شده‌ی گوی‌های سبز امین بود، به پسر جوانش خیره ماند و گفت:
    - این بیشتر شبیه به پزدادن بود تا تحقیق امین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    طوری جدی صحبت کرد و به شیوه‌ای نامش را آخر جمله خواند که امین بی‌برووبرگرد و با ثانیه‌ای فکرکردن، فهمید ترجمه‌ی حرف در لفافه پیچیده‌ی پدرش این است که به من دروغ نگو؛ اما او دروغ نگفته بود که حالا شرمنده باشد. واقعاً داشت راجع به نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی آن دختر چادری تحقیق می‌کرد و حالا اینکه جریان را کامل بازگو نکرده است، نامش پنهان‎کاریست نه دروغگویی.
    از خودش دفاع کرد.
    - نه، جدی داشتم تحقیق می‌کردم.
    مرد هم که دید پسرش چندان به‌خاطر لورفتنش حال و حوصله ندارد، تکیه‌اش را از چهارچوب گرفت و گفت:
    - فقط آروم‌تر تحقیق کن.
    و رفت. امین هم دل‌مرده‌تر و بی‌قرارتر از پیش، دست روی ماوس کامپیوتر گذاشت. اشاره‌گر را در صفحه‌ی مرورگر و ویکی‌پدیا چرخاند و درنهایت روی ضربدر قرمزرنگ گوشه‌ی صفحه کوبید و سیستم را خاموش کرد.
    ***
    زنگ خورد و همه با هم، بی‌توجه به اینکه صحبت‌های نقوی همچنان ادامه داشت، برخاستند.
    شاگردان حتی با ثانیه‎شماری، وسایلشان را جمع کرده و هیچ اعتنایی به دبیر و درس و احترام و بزرگ‌تری و کوچک‌تری نداشتند. هنوز «خسته نباشید» را کامل ادا نکرده بود که نصف کلاس خالی شد. نقوی با تأسف سری تکان داد و پاسخ آن باادبان کلاس یا از قول باقی دانش‌آموزان، پاچه‌خوارانی را که حین خروج خسته نباشیدی می‌گفتند با آرامش و خستگی می‎گفت و اغلب سری تکان می‌داد.
    بدی تدریس زنگ آخر همین بود. هیچ‌کس حواسش پی تو نیست، همه یا از خستگی و بی‌حالی بیهوشند یا دقیقه‌شماری زنگ تعطیلی را می‌کنند. عده‌ای هم که به نسبت بقیه دل‌‌وجرئت بیشتری دارند، می‌گویند فلان دبیر کارمان دارد و فلنگ را می‌بندند.
    به همین علت، با گذشتن سه ماه از شروع سال نتوانسته بود هماهنگ با برنامه‌ی آموزش‌وپرورش پیش برود و دو-سه درسی عقب بود. از طرفی هرروز ظهر باید سریع می‌رفت که به مدرسه‌ی دختر کلاس اولی‌اش که شیفت گردشی داشت برسد، خلاصه همه‌چیز بر این دبیر فیزیک سخت و دشوار می‌گذشت.
    برای دانش‌آموزان که این دغدغه‌های دبیران و معلمان به چشم نمی‌آمدند؛ تنها به فکر این بودند که فلان دبیر چه سؤالاتی طرح می‌کند؟ چرا جواب سؤالم را نداد؟ چقدر از فلان دبیر بدم می‌آید! نمره‌ام را نمی‌دهد بی‌همه‌چیز و الی آخر.
    هیچ‌کس نمی‌گوید بیچاره دارد زحمت می‌کشد تا با ما بچه‌های شروشرور سازش کند و بالاخره حقوقش را بگیرد. هیچ‌کس از زاویه‎ی معلم به دانش‌آموز نگاه نمی‌کند.
    از طرفی هم کمتر معلمی به خواسته‎ها و امیال و توانایی‌های دانش‌آموزانش نگاه می‌کند و تنها خواسته‌اش از دانش‌آموز این است که درس بخوانید تا نمره بگیرید و همواره سر هر کلاسی که می‎رود، تکرار می‎کند که وظیفه‌ی دانش‌آموز درس‌خواندن است و بس.
    این یک مثال ساده بود. در زندگی‌ها هم این ماجرا هست. ما تنها در مواقع مختلف، حق خود را می‌‎خواهیم و به افکار، موقعیت دیگران و حتی وضعیتشان هیچ توجهی نمی‌کنیم. گویی تنها خود را حق‌دار و باقی را موظف می‌دانیم.
    کیان در کنار امین، زیر نور آفتاب و در پیاده‌روی کاشی‌کاری‌شده‌ی بغـل خیابان، به مقصد ایستگاه قدم می‌زدند و کیان گفت:
    - من میگم از صبح کلافه بودیا، می‌خواستی رخ یار رو ببینی؟
    امین که طبق معمول دو دستش را در جیب‌هایش فرو کرده بود، به در دبیرستان دخترانه که بسته بود نگاه کرد. هنوز زنگ آن‎ها نخورده بود، لبخندش کم‌رنگ اما دل‌نشین بود.
    - رخ یار؟ رخش رو هنوز مثل آدم ندیدم.
    کیان نگاه عاقل‎اندر‎سفیهانه‌ای به او کرد و با تمسخر گفت:
    - آهان. نه قیافه‌ش رو دیدی، نه حرف می‎زنه، نه اسمش رو می‎دونی و نه می‎دونی چند سالشه. دقیقاً چه تبادل اطلاعاتی تا الان صورت گرفته، میشه بگی آقای مهندس ژئوفیزیک؟
    امین لـب کج کرد و دست چپش را از جیب شلوارش درآورد.
    - خب برادر من وقتی حرف نمی‌زنه من نمی‌تونم برم یقه‌ش رو بچسبم و بگم بگو اسمت چیه که. به نظر خودت میشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    و با خود خندید. کیان تنها سری با تأسف تکان داد و در خیال خود نقشه کشید که هرطور شده امین را ضایع کند و آن دختر چادری تعریفی را به حرف آورد. احساس می‌کرد امین بچه شده است. تا آنجا که او در این چند سال از امین شناخت داشت، می‌دانست پسری نیست که کوچک‌ترین اهمیتی برای دختران قائل شود. همواره بی‌اعتنا می‌رفت و می‌آمد و اگر دوستی‌ای در این دوران با دختران داشته، از سر هـ*ـوس یا تمایلاتش نبوده است.
    امین زیاد حرف می‌زد؛ اما مطمئن بود که چنین مقصودهایی از دوستی‌های نسبتاً کم‌تعدادش نداشته است و تنها هدفش، کنجکاوی و یا تجربه‌ی ارتباط و هم‌کلامی با یک مؤنث بوده و بس، امین عوضی نبود.
    به ایستگاه رسیدند. امین در راست‌ترین جای ایستگاه که همان صندلی خودش قرار داشت، نشست و کیان هم بی‌خبر از همه‌جا روی صندلی سمت چپ امین (صندلی مقدس) جلوس کرد. امین خواست کلید کند که از روی صندلی بلند شود؛ اما ساکت شد و حرف را بر زبان ریخته، لـب بست.
    کیان از جیب پشت کیف اداری پدرش، موبایلش را بیرون کشید و با روشن‌کردن اینترنتش، شروع به چک‌کردن پیام‎هایش کرد. در همان لحظه که پاسخ یکی از دوستان اینترنتی‌اش را می‌نوشت «به من چه ربطی داره» امین را مورد خطاب قرار داد:
    - هوی!
    امین کلاه سویی‌شرت مشکی-فسفری‌اش را بر سر کشیده و دو دستش را در جیب‌های سویی‌شرتش فرو بـرده و به کیان نگاه کرد، کیان نگاه ریزی به او که گویی سردش شده بود انداخت و ادامه‌ی متنش را نوشت. گفت:
    - دیروز بهزاد می‌گفت اگه همین‌طوری پیش بری درجه‌ت رو کم می‌کنه. ناظریا مثلاً.
    امین نگاهش به در آبی‌رنگ شاهد بود.
    - کم کنه، خسته‌ شدم دیگه.
    راجع به اتاق گپی که هردویشان همراه با طاهر و احسان در آن فعال بوده و شاخ‌های گپ محسوب می‌شدند، صحبت می‎کردند. امین از ناظربودنش خسته شد، چرا که همه پاچه‌خواری‌اش را می‌کردند و هیچ‌کس نمی‌آمد مثل یک انسان به طور کاملاً عادی و صمیمی با او صحبت کند. کسی کمتر از آقا امین خطابش نمی‌داد، این توجهات عاریه‌ای و از سر اجبار و چاپلوس‌وارانه را نمی‌پسندید، به کسی هم نگفته بود که در یک گپ دیگر فعلاً مشغول است.
    کیان وارد تلگرامش شد و با خونسردی گفت:
    - تو امروز یه چیزیت میشه.
    امین بی‌توجه به حرف کیان، خود را روی صندلی کشید و لمیده، پاهایش را دراز کرد و بی‌ربط گفت:
    - خوابم میاد کیان.
    یک خانم چادری و عینکی همان لحظه از جلوی امین گذشت و امین در یک آن پایش را پس کشید تا مانند ماجرایش با آن دختر چادری نشود، زن هم گذشت و رفت.
    امین پیش خود پنداشت که شاید معلم است. کیف روی سـینه‌اش یک مزاحم به تمام معنا بود، با بی‌حوصلگی باز پایش را دراز کرد و کیفش را روی زمین انداخت. کیان چپ‌چپ نگاهش کرد، این حرکات در مجموع از امین بعید نبود؛ اما امروز دوزش بالا رفته و خطرناک می‌زد؛ چون برای امین، اصلاً این‌ها کوچک‌ترین اهمیتی نداشتند. طرز فکر دیگران برایش جوک مضحکی محسوب می‌شد و درعین‎حال، دوست نداشت دیگران درباره‌ او به غلط فکر کنند و عقیده داشت که اگر واقعاً بد است، بگذار در نظرشان بد باشد؛ اما اگر خوب است و ذاتش زیباست، خواهان این بود به چشمانشان خوب بیاید و خوب دیده شود، قضاوت غلط اگر چه به زیبایی، کمر را خم می‌کند.
    سرش را به لبه‌ی صندلی ایستگاه تکیه داده و گردنش اذیت شد، باز راست نشست.
    دوچرخه‌سواری جوان که پیراهن آبی و پلیور قهوه‌ای‌رنگ به‌ تن داشت، از روبه‌رویشان عبور کرد. ماشین‌ها از دو طرف می‌گذشتند. زانتیای مشکی‎رنگی پارک کرده بود، پرایدی به‌سرعت از بغـلش عبور کرد و آینه‌بغـل زانتیا با تقی شکست و کج شد. امین دست‌به‌سـینه نظاره‌گر بود و کیان هم با شنیدن صدا، سرش را از موبایلش درآورده و حواس به راننده‎ی مبهوت زانتیا سپرد. پراید نقره‌ای تازاند و رفت. فحش‌های آن پیرمرد، راننده‌ی زانتیا را هم به جان خرید.
    امین با خستگی نگاهشان می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چندین دوچرخه رد شدند. اکیپ پسرها یا دخترهای جوان رفتند و آمدند. ماشین‌های مختلفی گذشتند. ترافیک شد، دعوا شد، نوشین آمد. اتوبوس سه مرتبه آمد و رفت. ایستگاه خلوت و خالی شد، کیان رفت، نوشین رفت، ترافیک خوابید، ساعت به دو نزدیک شد و دختر چادری نیامد که نیامد که نیامد.
    ***
    با غذایش بازی می‌کرد. پدر، پسرش را خطاب قرار داد:
    - چته؟
    امین اما جای پاسخ‌گفتن، چنگال را در رشته‌های چرب ماکارونی پیچاند و یک تای ابرویش را بالا انداخت و وق‌زده به چنگالش خیره ماند. پدرش در فکر دیگری به سر می‌برد، اینکه این پسر این روزها عجیب شده است؛ ولی مادرش پرسید:
    - عصر باز از مدرسه چیزی خریدی و خوردی؟
    مادر این را پرسید، چرا که می‌پنداشت او سیر است و نمی‌خورد و امین حس کرد که از مدرسه متنفر است؛ چرا که او را به یاد آن دختر می‌اندازد.
    خداراشکر گفت که به پنجشنبه و جمعه خوردند و می‌تواند دو روز تعطیل را بدون آنکه به آن دمدمی‌مزاج مرموز فکر یا حتی او را ببیند، عشق و حال کند. بدون هیچ تغییر حالتی در شیوه‌ی نشستن لمیده‌اش یا حتی مردمک‌های چشم‌هایش، خش‌دار گفت:
    - نه.
    پدر بلافاصله با نرمی گفت:
    - غذات رو بخور، سر سفره هم درست بشین.
    اما امین بی‌حال و کمی اخمو، با بدقلقی گفت:
    - نمی‌تونم.
    پدر که در دهانش لقمه‌ای بود، آهسته آن را جوید و در همین حین نگاه خصمانه‌اش را از روی امین برنداشت. امین هم می‌فهمید و خود را به نفهمی می‌زد. لقمه‌ی پدر که تمام شد، با تشر گفت:
    - این سفره و این غذا حرمت داره امین، یا مثل بچه‌ی آدم بخور یا برو تو اتاقت بتمرگ.
    حس امین هیچ‌و‌پوچ بود؛ مثل یک ربات آهنی‌تنظیم‎شده، با آرامش صندلی چوبی غذاخوری‌اش را عقب کشیده و برخاست.
    بشقابش را برداشت و بر سر اجاق‎ گاز، با بی‌خیالی غذایش را در قابلمه پس ریخت، بشقاب آبی‎رنگ شفاف فرانسوی‌شان را در سینک ظرف‌شویی گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. سالن هال روشن از دو لوستر پنج لامپِ را طی کرد و درون اتاق تاریکش خزیده، چمباتمه زد.
    چند لحظه به اتفاقاتی که از ظهر رخ داد، ذهن سپرد. فکر که می‌کرد، مدام به این نتیجه می‌رسید که مانند جنازه‌ها رفتار کرده و ناهار نخورده است، شام هم که این بساط. هیچ درسی هم نخوانده بود، اینترنت هم نداشتند و او حس می‌کرد دیگر به مرز دیوانگی و بیماری دوقطبی نزدیک است.
    هرچه فکر می‌کرد، در ذهنش ردی از ناراحتی برای نیامدن آن دختر چادری نبود، او حتی کینه هم نداشت و اگر می‌خواست ناراحت باشد، شاید ناراحتی‌اش از این بود که به کیان گفته بود آن دختر مرموز امروز می‌آید و او نیامد و حالا ضایع شده است؛ که چنین چیزی از امین شریعتی محال ممکن بود.
    کیان عزیزش نبود، دوستش هم نبود، او یک هم‌کلاسی عادی بود که سنواتی را در کنارش گذرانده و طی کرده بود. حتی فکر می‌کرد به او که تنها یک هم‌کلاسی است، بیش از اندازه بها داده است و آن پسر ارزش ندارد. به‌همین‌علت اینکه جلوی او ضایع شود یا نشود یا او معطل شود یا نشود، هیچ اهمیتی نداشت. او بی‌قرار بود و درد خودش را نمی‌دانست؛ درد بی‌درمانش. نمی‌دانست درد و ناراحتی‌اش از چیست که اگر می‌دانست پی درمان و دوایش می‌رفت. از نیامدن آن دختر چادری غمگین بود؟ نبود. اعتقاد داشت که نیامدن و نبودن آن دختر هیچ تأثیری در حال اکنونش نداشته و هر انسانی در زندگی‌اش ممکن است چنین حالت‌هایی را تجربه کند و این کاملاً عادیست؛ اما چه کسی می‌تواند خود را بشناسد؟ خودشناسی یعنی خداشناسی و امین از این حرف‌ها خیلی بیشتر از خیلی دور بود.
    صدای نت‎های پیانو در اتاق تاریکش پیچید و او را که میان خواب و بیداری و در رؤیا به سر می‌برد، به حقیقت بازگرداند. با تعجب چشم‌های نیمه‌باز و صورت پر از اخمش را گرداند تا موبایلش را بیابد. صدا از جالباسی می‌آمد. با رخوت و گردن‎درد از تخت پایین آمد و با گام‌های نااستوار، دست در جیب شلوار مدرسه‌اش کرد و موبایلش را که زنگ می‌خورد، بیرون کشید. ناشناس بود ]...0913[ به این فکر می‌کرد که از اصفهان با او چه‌کار دارند؟ موبایل همان‌طور با آن صدای بلند زنگ می‌خورد.
    بالاخره به خود آمد و از خوابش جدا شده، دکمه‌ی سبز را روی صفحه کشید و پاسخ داد:
    - بله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    همان لحظه در اتاقش باز شد و مادرش با موهای آشفته و چشمان قرمزی که نشان از خواب بودنش می‌داد، با اخم و ابروهای گره‌خورده در چهارچوب در ظاهر شد. صدای دختری در گوش امین پیچید.
    - سلام.
    مادرش آهسته و با حرکات دست، با حرص فراوان به امین فهماند که «الان وقت تلفن صحبت‌کردنه؟»
    امین سری به معنای باشه تکان داد و دستش را به نشان عذرخواهی و اظهار شرمندگی روی سـینه‌اش گذاشت و پاسخ گفت:
    - علیک سلام.
    خمیازه‌ای کشید و مادرش رفت و در را بست. همان‌طور که خمیازه می‌کشید، ساعت دیواری گرد اتاقش را هم نگاه کرد و خشکش زد، سه صبح؟ آن دختر گفت:
    - من نوشینم، نشناختی؟
    امین که مانده بود چطور از سر شب تا به این ساعت یک بند خوابیده است، به نوشین پشت خط با صدای کم و خفه‌ای گفت:
    - چرا این ‎وقت ‌ِشب زنگ زدی؟
    دختر سرخوش و بی‌خبر از همه‌چیز خندید.
    - خب فردا تعطیله.
    امین هیچ متوجه نبود که این سومین مکالمه‌شان محسوب می‌شود و مثلاً باید کمی نرمی به خرج دهد. از بیدارشدن ناگهانی‌اش حالش خراب‌تر شده بود و سرمایی که از پنجره‎ی اتاقش می‎آمد و لرز به تن و سوز به استخوانش می‌داد، این خشونتش را مضاعف کرده بود.
    با بی‌اعصابی، کمی، فقط کمی صدایش را بالا برد و تشر زد:
    - تعطیله که تعطیله، باید ساعت سه صبح به من زنگ بزنی؟
    ندید که نوشین مبهوت مانده و نمی‌داند از شدت تعجب و ناراحتی چه بگوید، منتظر پاسخ نماند و قطع کرد.
    با خستگی و تمایل به خوابیدن، درحالی‌که حس می‌کرد دو پلکش به هم‌آغـوشی نیاز دارند، به‌‍‌سمت تختش رفت و به کمر، روی تخت خوابید و موبایلش را روی سینـه قرار داد. چشم بست، دلش گرفت. حس کرد قلبش درهم می‌پیچد و درد می‌کند، دردی که نه از ضربان، نه از حرکت، بلکه از درد چشم‌هایش بود. امروز چشم‌هایش، آن دختر را ندیدند. چشم‌هایش درد را به حفره‌ای در سمت چپ سینـه‎اش منتقل کرده و قلبش تپش پر از درد را تجربه می‌کرد.
    یک ثانیه امیدوار شد که می‌تواند فردا ببیندش؛ ولی با به خاطر آوردن حرف نوشین، مملو از غم شد و کورسوی امید کوچکی که عمرش به گذر نسیم و باریدن تک قطره‌ی باران بود، خاموش گشته و دلش پر از تاریکی شد.
    دو هفته‌ی تمام آن دختر را زیر نظر داشت. حیا، نجابت، حرکات با طمأنینه‌ و آرامش بی‌اندازه‌اش. آه!
    آن دختر مخزن آرامی و آرامش بود، پشت سیاهی لایتناهی پلک‌هایش، به رخسارش اندیشید. چشم‌هایش نه پرهیاهو و شلوغ، نه مانند نگاه امین سرد و دل‌مرده که تنها رنگ آن خاص بود و به چشم ناظر می‌آمد، چشم‌هایش قهوه‌ای یا مشکی بی‌اندازه گرم و آرام بود، نه مژه‌های فرخورده و سربه‌فلک‌کشیده داشت، نه چشمان درشت درخشنده و پرنور، نگاهش پر از گرما و آرامش بود، پلک‌های نجیبش، چشم‌های آرامش.
    اندام عادی و قد بلندی داشت. چادر می‌پوشید؛ اما امین مچ دست لاغر و نحیف و آن انگشتان کشیده و زیبای دخترانه‌اش را شکار کرد. کفش‌هایش سرمه‌ای و اندکی خاکی بودند، گویی سال دومی است که متوالی از آن‌ها استفاده می‌کند. یک ساعت مچی سفیدرنگ داشت و... .
    سعی کرد بیشتر به رخش فکر کند. بینی‌اش خیلی عادی بود، زننده نبود؛ اما کوچک هم نبود، در چشم ناظر نمی‌زد و چشمگیر نبود و شاید قوز کوچکی هم داشت. لـب‌هایش سرخابی و پوستش گندمگون و بی‌لک بود. ابروهایش مشکی و کشیده بود، ابروهای مشکینش کم‌پشت به نظر می‌آمدند.
    کلافه نفس بلندی کشید، هیچ نمی‌توانست تصاویر ذهنش را درست و دقیق کنار هم بچیند و صورت آن دختر را به‌وضوح تصور کند. دانسته‌ها و تصورهایش، همه‎و‌همه از حدس‌ها و شکارکردن‌های تیز نگاهش بود.
    آن دختر همواره سر بر ورق کتاب خموده و فرصت هیچ نگاه و سخنی را به بیگانه نمی‌دهد.
    به قامتش اندیشید. قدبلند و با اندامی معمولی که چادر مشکی‌اش مانع از گذر بیش از حد نگاه‌ها می‌شد و... .
    عصبی شده بود، از آن دختر هیچ‌چیز به‌ خاطر نمی‌آورد. از آن نجیب و نجیب‌زاده‌ی آرام و آرام‎بخش، هیچ‌چیز نمی‌دانست. دیوانگی شاخ ‌و دم که نداشت، امین دیوانه شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    موبایلش که روی سینـه‌‎اش قرار داشت، لرزید و با دو بوق صدا داد؛ پیام آمده بود.
    ساعدش را از روی چشم‌هایش برداشت. با خستگی و غم، صفحه‌ی موبایلش را را باز کرد و به عکس پس‌زمینه‌اش دقیق شد، یک پیانوی کثیف و قدیمی که از تصویرش هم واضح بود که اگر انگشتت به آن بخورد صدای گوش‌خراشش کل گوشت را برای همیشه از کار خواهد انداخت.
    نوای پیانو را دوست داشت. به همین خاطر همواره پی ترانه‌های آرام می‌رفت، پیانو روح‌نواز بود. کامپیوترش پر بود از ارکسترهای بزرگ و معروف و سولو پارت‌های پیانیست‌های حرفه‌ای و ویولنیست‌های همه‌فن‌حریف. اشتباهش این بود که همه‌جا و در همه‌حال پی آرمیدن و آرامش می‌گشت و نمی‌دانست که مروارید آرامش در وجودش است و باید آن را پاک و زنده نگاه دارد.
    مروارید وجود امین، گوشه‌ی دلش در صندوقچه‌ای قدیمی خاک خورده، مانده و از یاد صاحب‌خانه رفته بود. صندوقچه‌ی مروارید دل امین، قفل بود و کلیدی می‌خواست که آن را بگشاید و دل آرام یابد. این ترانه‌ها و موسیقی‌ها و پیانوها، همه بهانه بودند؛ وگرنه خدا نوای دعوتگر خود را برای صاحب‌دل‌هایی چون او گذارده و در انتظار یک ‌مرتبه توجه و تعقل مستمعان است.
    پیام متنی را که از همان 913 بود، گشود «ببخشید، خب نمی‌دونستم خوابی. ناراحتی الان؟»
    می‌شد؟ نه، غیرممکن بود، محال ممکن بود. نمی‌شد که بشود، نمی‌شد این اخلاق را ببیند و با آن اخلاق و رفتار قیاس نکند. پاسخی نداد و درعوض اینترنت سیم‌کارتش را روشن نمود و همان لحظه موبایل را ساکت* کرد. پیام‌ها رسیدند و امین فقط می‌خواند و گاه جواب می‌داد، گاه شکلکی می‌فرستاد تا عرض اندامی کرده باشد.
    * Mute
    همان 913 که دیگر می‌دانست نوشین است، ساعت‌های حدود هفت بعدازظهر، همان زمان شام و شروع خواب طولانی امین، پیام‌هایی فرستاده بود «سلام»، «خوبی»، «نوشینم»، «امینی دیگه؟» «راستی عکس پروفت خیلی قشنگه»
    دلش گرفته بود.
    تایپ کرد «سلام» بی‌اراده و خمـار به وضعیتش نگاه انداخت، به ‌همین‌ سرعت is typing شد؟ جواب آمد «خوبی؟ بیداری که»
    نشد، بدون ترانه نتوانست سر کند، یک‌ذره سکوت را نتوانست تحمل کند.
    از چت خارج شد و پخش همان ترانه‌ی ایهام را روی تکرار گذاشت و صدایش را به نسبت ابعاد اتاقش کم کرد. در همین چند ثانیه، نوشین باز فرستاده بود «رفتی؟» بلافاصله پس از آن «مثل ‌اینکه مزاحمت شدم.»
    امین نوشت «نه»
    دلش بحث و دعوا و فحش و فحش‌کشی‌ای می‌خواست که دل دردمندش را تخلیه کند. یک‌کمی هم که شده، اگرچه محدود و موقت، دلش خنک شود؛ ولی نمی‌شد. نخواست که دل بشکند. می‌دانست اگر دلی بشکند، روزی دلش خواهد شکست و او نمی‌خواست به خود ضرر رساند.
    پیام آمد «از آدمای مغرور خوشم نمیاد» امین در دل از خود و خدایش عذرخواهی کرد و نوشت «من هم از آدمای آویزون متنفرم» نوشین تا توانست خود را تخلیه کرد و امین هم به‌عنوان خاتمه این نمایشنامه مزخرفشان، تایپ کرد «دیگه زنگ نمی‌زنی» و شماره را مسدود کرد.
    ترانه را ساکت کرد و گوشی را کنار تختش روی زمین انداخت. از تخت برخاست و پنجره‌ی اتاقش را باز کرد، نسیم‌های یخ و سوزان به داخل اتاق جریان یافتند. بازگشت و در همان‌ حالت سابق، با پریشانی‌ای صد‌چندان‌شده خوابید.
    چشم بست. با آنکه خوابش نمی‌آمد چشم بست و خواستار آرامش حقیقی شد، آرامشی که گم شده و هرچه جست‌وجو می‌کرد، نمی‌یافت و بیشتر گمراه می‌شد. دقایق به‌کندی گذشتند و خواب از چشمان قفل‌شده‌ی امین فراری بود.
    نوای ضعیف و کم‌قدرتی از ناله‌ای به گوشش رسید. بی‌آنکه بخواهد حواسش را به آن صدا داد، چشمان سبزرنگش را گشود و نگاه غمناکی به فضای تاریک اتاقش کرد. ساعد روی چشمانش گذاشت و با تشخیص صدا نفس عمیقی کشید و بی‌نهایت آرام زمزمه کرد:
    - راه جلو پام بذار خدا. یهویی از من نخواه که نماز جعفر طیار رو بخونم.
    نوای دل‌نشین و گوش‌نواز اذان به آخر رسید و تمام شد. چیزی در دل امین قلقلکش می‌داد؛ ولی مقاومت می‌کرد. امین فکر می‌کرد خاکیست و اصلاً به غرور بها نمی‌دهد. خود او و این ادعاهایش که حتی پیش خودش راحت نبود و با خودش تعارف و رودربایستی داشت، کوه‌ غرور بود.
    امین خودش را نمی‌شناخت و این را خوب می‌فهمید؛ اما نمی‌دانست که چطور باید خود را بشناسد. چگونه خود را کشف کند و چگونه جنبه‌ی حقیقی وجودش را مقابل دیدگان خود بیاورد و به همه دروغ بگوید، لااقل با خودش روراست باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا