کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد چنان از دریافت ناگهانی این موضوع شوکه شده بود که حتی نمی‌توانست سرش را بلند کرده و در چشم کسی که فقط خیال می‌کرد بهترین دوستش است، نگاه کند. ناگهان مشت محکمی‌ در صورتش خورده و صدای شکستن استخوان بینی‌اش به گوش رسید. خون از سوراخ بینی‌اش فوران زد و درد بی‌امانی را در تمام صورتش پخش کرد. با اینکه از این درد گیج و منگ شده بود؛ اما تسلیم نشده و او نیز مشت محکمی ‌به شکم فرد زد. تازه حس مبارزه‌ای که سال‌ها پیش با یکدیگر تمرینش را می‌کردند در وجودش زنده شده بود که فرد با یک حرکت حرفه‌ای دست او را از پشت پیچاند و با خشونت او را روی زمین پرت کرد. چشم باگراد تا چند لحظه سیاهی می‌رفت و قادر نبود به‌جز تاریکی چیزی ببیند؛ اما چند لحظه‌ی بعد همه‌چیز واضح و شفاف شده و او پسری را بالای سرش دید که دیگر هیچ شباهتی به بهترین دوستش نداشت. فرد که مشت قرمز و متورمش را بررسی می‌کرد، به‌سردی گفت:
- من مبارزه رو بهت یاد دادم باگراد، فراموش کردی؟ یه شاگرد هیچ‌وقت نمی‌تونه به استادش ضربه بزنه.
باگراد که باور نمی‌کرد فرد چنین رفتار وحشیانه‌ای با او داشته باشد، با لکنت پرسید:
- چ... چرا؟
فرد به چشم‌های او نگاه کرد، تمام صورتش از شدت خشم و کینه کج‌ومعوج شده بود. لگدی به سنگ زیر پایش زد و گفت:
- چرا؟ سؤال خوبیه. جوابش هم ساده‌ست باگراد. چون تو هیچ‌وقت نتونستی فقط من رو ببینی، چشم تو همیشه دنبال یه دوست بهتر و یه فرد جدید بود. هیچ‌وقت نفهمیدی که این منم که همیشه کنارت بودم و با وجود احساسی که داشتم قبول کردم فقط مثل یه دوست معمولی باقی بمونم.
باگراد که چهره‌اش از انزجار درهم رفته بود، گفت:
- آره، من واقعاً احمق بودم که نفهمیدم تو چیزی بیشتر از یه دوستی ساده می‌خوای.
فرد با تأسف سرش را برای او تکان داد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
- هنوز هم نمی‌فهمی ‌باگراد! نمی‌فهمی‌ که من خیلی‌وقته رو احساس مسخره‌م سرپوش گذاشتم. من فقط می‌خواستم همیشه دوتا دوست باقی بمونیم، بدون هیچ مزاحمی.
باگراد با عصبانیت فریاد زد و گفت:
- پس لیندی هم یه مزاحم بود، درسته؟
فرد با پشت دست، سر خونی‌اش را پاک کرد و گفت:
- اون خیلی بیشتر از اون چه که انتظار داشتم پیش رفت، می‌خواست برای همیشه پیشت بمونه. با وجود اینکه برای برایتر‌ا چنین چیزی ممنوعه؛ اما اون به‌خاطر تو می‌خواست رو این قانون پا بذاره.
باگراد چشم‌هایش را برهم فشرد و به‌خاطر تصمیم لیندی غم عمیقی را در دلش احساس کرد:
- اون یه دختر پاک بود، تو یه آدم پاک و بی‌‌گـ ـناه رو کشتی.
فرد که اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشسته بود، گفت:
- من از زمانی سیاه شدم که توی وان جولد، به‌خاطر تو دست به قتل زدم.
باگراد نعره زد:
- من ازت نخواسته بودم استفان رو بکشی.
فرد نیز بر سرش فریاد زد:
- اما این تنها راه نجاتت بود، مگه نه؟ اگر من اون رو نمی‌کشتم خودت می‌مردی. این چیزی بود که اون‌موقع هرگز نمی‌تونستم تحملش کنم.
باگراد با اندوهی که دیگر بر روی چهره‌اش سایه انداخته بود، پرسید:
- اما حالا دیگه می‌تونی، نه؟
وقتی پس از چند لحظه مکث فرد سرش را به علامت مثبت تکان داد، باگراد به‌سختی بغضش را فرو داد و سعی کرد به تمام دقایق خوشی که با تنها دوستش در دهکده‌ی نفرت‌انگیز وان جولد داشت نیندیشد. فرد با لب‌هایی که آشکارا می‌لرزید گفت:
- من به‌خاطر نگه‌داشتن تو خیلی کارا کردم؛ اما فایده‌ای نداره باگراد. تو هیچ‌وقت نمی‌تونستی یه زندگی عادی و کسالت‌بار رو تحمل کنی. درحالی‌که من طی سال‌ها و به‌خاطر تو به این نوع زندگی عادت کرده بودم؛ اما تو یهو در کمال خونسردی تصمیم گرفتی همه‌چیز رو بذاری و بری‌.
باگراد گفت:
- من حق داشتم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
- تصمیم؟ تو به رسوندمون به این نقطه میگی تصمیم؟
- من نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
فرد با دیدن قطره اشکی که از چشم باگراد چکید، خود را باخت و گفت:
- دوست داشتن تو تاوان سنگینی داشت، برای هرکسی که در اطرافت بود. تو به همه‌مون صدمه زدی؛ به من، به لونا، به لیندی...
باگراد مات و مبهوت تکرار کرد:
- لونا؟
فرد که چهره‌اش مثل ارواح مات و رنگ‌پریده شده بود، سرش را تکان داد و گفت:
- برای اینکه بتونم از جایی که ازش نفرت داشتی خارجت کنم، چاره‌ای نداشتم.
باگراد با یادآوری چهره‌ی دختری که گهگاهی به خانه‌اش سر می‌زد و ناشیانه سعی می‌کرد توجه او را به خود جلب کند، زمزمه‌وار تکرار کرد:
- تو چی‌کار کردی؟ چی‌کار کردی؟
باگراد از عذاب‌وجدانی که انگار می‌خواست جانش را بگیرد، دیگر نمی‌توانست حرفی بزند و فقط مات و متحیر به فرد خیره مانده بود. فرد صورت خیسش را پاک کرد، دست‌هایش را بالا آورد و گفت:
- ای کاش این ماجرای مسخره با مردن اونا تموم می‌شد؛ اما تو باعث شدی دست من به خون کسی آلوده بشه که جونم رو بهش مدیون بودم.
گویی این ضربه آخرین و کاری‌ترین ضربه بود؛ زیرا باگراد دیگر کاملاً خود را رها کرده و روی زمین افتاد. زیر لب تکرار کرد:
- تریتر.
و بی‌اراده اشک از چشم‌هایش جاری شد. چهره‌ی صورت همیشه هراسان و مهربان تریتر همچون قاب عکسی مقابل چشم‌هایش بود و نمی‌توانست مرگ او را به دست فرد باور کند. باگراد چنان در غم و سوگواری برای ازدست‌دادن دوستانش غرق شده بود که متوجه نشد فرد چاقویش را بالا بـرده و به او نزدیک می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وقتی سایه‌ی سیاه او را بالای سرش دید، حتی به خود زحمت نداد که از او خواهش کند. فرد که برای اولین بار در تمام آن سال‌ها بی‌آنکه تلاشی برای جلوگیری از احساساتش کند اشک می‌ریخت، سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- من فقط وقتی می‌تونم به گناهانم اعتراف کنم که تو نباشی باگراد. بودن تو باعث سیاهی قلبم شد؛ چون نمی‌تونستم جلوی احساسم رو بگیرم. اگه تو نباشی من می‌تونم زندگی بهتری داشته باشم. دراون‌صورت دیگه برای ازدست‌دادن تنها دوستم زجر نمی‌کشم. دیگه نگران نیستم که کس دیگه‌ای جام رو بگیره. من رو ببخش!
    فرد چاقویش را بالا برد و باگراد بی‌اراده چشم‌هایش را بست. فرد میان هق‌هق‌های مردانه و یکی‌‌درمیانش گفت:
    ‌- این رو بدون که از این به بعد من به یاد تو و خاطراتمون تو این دنیا زندگی می‌کنم.
    باگراد صدای فریاد فرد و سوت پایان زندگی‌اش را شنید و منتظر ماند تا چاقوی فرد قلبش را سوراخ کند؛ اما به‌جای آن صدای نعره‌ی آشنایی به گوش رسید و شخصی گفت:
    ‌- من و تو هردو به یاد اون زندگی می‌کنیم؛ اما نه تو این دنیا!
    و بعد از آن صدای ناله‌ی ضعیفی بلند شد. باگراد جرئت بازکردن چشم‌هایش را نداشت. صدای ضربان قلبش را به‌خوبی می‌توانست بشنود. سرتاپایش از تصور صحنه‌ی مقابلش می‌لرزید. وقتی چشم‌های آبی و لبریز از وحشتش را باز کرد، به آن درک روشن رسید که در زندگی هیچ‌چیز به اندازه‌ی زخمی‌‌شدن فرد نمی‌توانست قلبش را بشکافد و او را از درون بُکشد و از بین ببرد. فرد با دهان باز به شمشیری نگاه کرد که از شکمش بیرون زده بود و تریتر پشت‌سر او غرق در خون خودش روی پاهای لرزانش ایستاده بود. باگراد حتی نتوانست یک قدم به‌سمت بهترین دوستانش که به جان یکدیگر افتاده بودند، بردارد. نگاهش به صورت فرد که از درد درهم رفته بود، خیره ماند. انتظار داشت در این لحظات پایانی خشم و نفرت او را نسبت به خود ببیند. انتظار داشت که فرد او را مقصر این دردی که نصیبش شده بود بداند؛ زیرا خیال می‌کرد فقط در این صورت اندکی از بار گناهانش سبک می‌شود. ای کاش فرد تا آخرین لحظه بر سرش فریاد می‌زد! ای کاش تسلیم نمی‌شد و چاقویش را در قلب او فرو می‌کرد؛ اما فرد این کار را نکرد. در لحظاتی که پاهایش سست شده و می‌خواست به روی خاک بیفتد، کاری کرد که قلب دردمند باگراد از آن هم سنگین‌تر شود. او فقط لبخندی زد و سپس روی زمین کنار باگراد افتاد و دیگر تکان نخورد. باگراد نیز تکان نخورد، حتی نگاهش را از جایی که فرد تا چند ثانیه‌ی قبل ایستاده بود برنداشت. نمی‌توانست تسلیم‌شدن فرد را باور کند، نمی‌توانست باور کند که دیگر هرگز قلب پر از دردش نمی‌تپد. باگراد جرئت برگرداندن رویش را نداشت. او در همان حالت نشسته و فقط دست‌هایش را باز کرد تا تریتر که دیگر به زانو درآمده بود مستقیم در آغوشش سقوط کند، مردی که آن‌همه راه را با وجود زخم عمیق روی شکمش تنها برای نجات باگراد طی کرده بود. وقتی نفس‌های داغ تریتر به صورتش می‌خورد احساس می‌کرد که در آتش گناهان خودش می‌سوزد. حماقت‌های بی‌پایان او باعث این اتفاق شده بود. باگراد به چشم‌های درشت تریتر که هنوز مهر و محبت در آن‌ها موج می‌زد، نگاه کرد و ناله‌کنان گفت:
    ‌- ت... تقصیر منه.
    تریتر دست‌های پرچین و چروکش را به‌سختی بالا آورد، او را نوازش کرد و با صدای بسیار ضعیفی گفت:
    ‌- تقصیر تو نبود.
    ‌- اما من باعث شدم تو رو بزنه.
    تریتر لبخند کم رنگی زد و گفت:
    ‌- احساسی که داشت باعث شد من رو بزنه... اون نمی‌خواست دوستش رو از دست... بده.
    باگراد با دستپاچگی خونی که از دهان تریتر بیرون ریخت را با دست‌هایش پاک کرد و گفت:
    ‌- می‌تونستی زندگی کنی. هنوز برای زندگی وقت داشتی. من باعث شدم...
    ‌- این حرف رو... نزن. من زندگی کردم؛ با تو، با پسرم زندگی کردم. تو باعث... شدی من از اون زندگی بیهوده‌ای که... قبل از آشنایی... با تو داشتم دست بکشم. تازه، من با تو چه ماجرایی رو تجربه... کردم.
    حرف‌زدن برای تریتر سخت شده بود. باگراد او را محکم در آغوشش فشرد و گفت:
    ‌- من هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم.
    تریتر با آخری نفسی که برایش باقی مانده بود، جواب داد:
    ‌- یادت نره... من همیشه از اون بالا بهت نگاه می‌کنم... روشن‌ترین ستاره... منم.
    باگراد با شنیدن این حرف میان اشک ریختن به خنده افتاد؛ اما تریتر هرگز خنده‌ی او را ندید. مردی که تنها چند ماه توانست با او زندگی کند و او را بشناسد، خیره به آسمان آن روز ماند و دیگر هیچ‌گاه نه حرفی زد و نه چشم‌های درشت آبی‌اش را باز کرد. لبخند باگراد به سرعت برق و باد بر روی صورتش محو شد و دست کثیف لکه‌دارش را روی صورت او کشید. امیدوار بود با این حرکت واکنشی نشان بدهد؛ اما تریتر دیگر هرگز تکان نخورد. باگراد با چهره‌ای که از اشک خیس شده بود، با صورتی مات و متحیر سرش را روی قلب او گذاشت، قلبی که دیگر نمی‌تپید. فریاد دل‌خراشش سکوت تمام محوطه را شکست، همان‌طور که قلب خودش را هزار تکه کرد. تریتر در آغوشش بود و او می‌لرزید و اشک می‌ریخت، برای کسی که فکر می‌کرد همیشه کنارش می‌ماند. مرگ حادثه‌ی عجیب و پیچیده‌ای است و انسان تا وقتی که آن را با چشم‌های خودش نبیند نمی‌تواند درک کند که جداشدن از جسم و ترک‌کردن دنیایی که دودستی به آن چسبیده بود، چه احساسی دارد. باگراد هم نمی‌توانست کاملاً درک کند، نمی‌توانست هضم کند که در یک روز زندگی‌اش از همه پاشیده و چیزی به اسم مرگ دوستانش را از او گرفته و اکنون در تمام دنیا تک‌وتنها مانده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    صدای رژه‌ی پای صدها سرباز شنیده شد و او را به یاد شبی انداخت که رژه‌ی برایتر‌ها را در آسمان وان جولد تماشا می‌کرد. اگر آن شب در برابر خواسته‌ی مارکوس مقاومت می‌کرد و از دهکده فرار نمی‌کرد چه می‌شد؟
    ‌- باگراد!
    صدای سَم، نگهبان غار و محافظ آن‌ها، تنها چیزی بود باعث شد احساس کند هنوز زنده است. سرش را بلند کرد و چهره‌ی خونسرد او را دید که اول نگاهی به تریتر و سپس به جایی که فرد افتاده بود انداخت و گفت:
    ‌- می‌برمت به قصر. جسد دوستت رو هم با خودمون می‌بریم.
    سَم با سرش فقط به تریتر اشاره کرد. باگراد که از بی‌اعتنایی او نسبت به فرد خشمگین شده بود، بی‌اختیار دستش را روی زمین کشید و دست فرد را محکم گرفت و گفت:
    ‌- بدون فرد نمیام.
    سَم به‌سردی گفت:
    ‌- ما نمی‌تونیم شخصی مثل اون رو توی سرزمینمون به خاک بسپاریم.
    باگراد که نفس‌هایش یکی‌درمیان درمی‌آمد، با عصبانیت در جواب او گفت:
    ‌- ازت نخواستم اون رو توی سرزمینت دفن کنی، فقط می‌خوام کنارم باشه. تا وقتی از قصر بیرون برم باید ازش مراقب کنین؛ وگرنه باهات نمیام.
    باگراد مطمئن نبود که آمدنش به قصر چندان هم مهم باشد، بااین‌حال حاضر نبود فرد را این‌طور رها کند. سرانجام سم سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و گفت:
    ‌- خیله‌خب، اون رو هم با خودمون می‌بریم.
    سپس با سرش به دو تن از سربازان زره‌پوش اشاره کرد. دو نفر جلو آمدند و به‌سختی تریتر را از آغـ*ـوش او گرفتند؛ زیرا باگراد تا لحظه‌ی آخر به دست تریتر چنگ زده بود و حاضر نبود رهایش کند. وقتی به کمک یکی از آن‌ها از جا برخاست، با حرکتی آهسته سرش را به‌سمت فرد برگرداند. با دیدن صورت آرام او، حس کرد نیزه‌ای در قلبش فرو کرده‌اند.
    باگراد با خود گفت:
    ‌- امکان نداره تو بمیری. نمی‌تونم باور کنم که...
    گویی افکارش را با صدای بلند به زبان آورده بود؛ زیرا در کمال تعجب فرد سرفه‌ی خشکی کرد و مقداری خون بالا آورد. او هنوز زنده، اما دیگر رو به مرگ بود. باگراد خود را از دست سرباز آزاد کرد و فریاد کشید:
    ‌- اون زنده‌ست!
    دوان‌دوان خود را بالای سر او رساند و سرش را کمی‌ از زمین بلند کرد.
    ‌- فرد؟ فرد؟
    فرد با شنیدن صدای باگراد به‌سختی چشم‌هایش را باز کرد. باگراد با دیدن برق آشنای چشم‌های او برگشت و رو به سم نعره زد:
    ‌- اون هنوز زنده‌ست. کمکش کنین.
    سَم که از رفتارهای جنون‌آمیز باگراد متأثر شده بود، با ناامیدی سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- فایده‌ای نداره باگراد.
    باگراد که حالش از این خونسردی و بی‌اعتنایی سم به هم می‌خورد، با عصبانیت سر او داد زد:
    ‌- داره، اگه عجله کنین داره. نمی‌تونی همین‌جوری ولش کنی، یه کاری بکن.
    اما سم فقط با تأسف سرش را تکان داد و باعث شد باگراد از شدت ناراحتی و درماندگی فریاد بکشد.
    ‌- باگـ... راد؟
    باگراد با شنیدن صدای فرد دست از فریاد کشیدن برداشت و با لحن امیداوارکننده‌ای گفت:
    ‌- نگران نباش، حالت خوب میشه.
    باگراد دستش را روی جای زخم او گذاشت و فشار داد. فرد با چهره‌ای که از درد درهم رفته بود، لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    ‌- این روحیه‌ی تو... حتی توی این شرایط... تحسین برانگیزه... تو... هم... همیشه یه احمق بودی... در جریا... نی دیگه، درسـ.. ته؟
    باگراد که انگار از یاد بـرده بود که فرد چه جنایت‌هایی مرتکب شده و حتی قصد داشت او را بکشد، خندید و گفت:
    ‌- من همیشه درست برعکس تو عمل می‌کنم، این‌طوری... این‌طوری همه‌چیز بهتره.
    باگراد به‌سختی جلوی ریزش مجدد اشک‌هایش را می‌گرفت. فرد سرفه‌ای کرد و با صدای ضعیفی گفت:
    ‌- واقعاً بهتره... بودن تو در این دنیا خیلی بهتره... اگه جرئت داشتم خودم رو... از زندگیم خلاص کنم... هیچ‌وقت چنین اتفاقاتی نمیفتاد.
    باگراد با مخالفت سرش را تکان داد و به دروغ گفت:
    ‌‌- تو تقصیری نداشتی.
    فرد نفس عمیقی کشید و به جایی نگاه کرد که چند سرباز جسد بی‌جان تریتر را حمل می‌کردند. برای اولین بار نگاهش رنگ محبت گرفت و با درماندگی گفت:
    ‌- گـ ـناه از بین بردن اون... چیزیه که... همیشه باهام می‌مونه.
    باگراد دستش را روی پیشانی او کشید و با همدردی گفت:
    ‌‌- تو بخشیده میشی.
    فرد جوری به باگراد نگاه کرد که انگار می‌گفت:
    ‌- دست از این دل‌داری‌دادن و دروغای مسخره بردار.
    باگراد با شرمندگی سرش را پایین انداخت. وقتی فرد گفت:
    ‌- به من نگاه کن.
    با صدای لرزانی گفت:
    ‌- من رو ببخش.
    فرد به‌سختی خندید و گفت:
    ‌- جمله‌ی... من رو دزدیدی.
    اما باگراد دیگر نخندید. خون از بینی فرد جاری شد و درست در لحظات آخر عمر تقریباً کوتاه و پر از فراز و نشیبش، به بینی شکسته‌اش اشاره‌ای کرد و زمزمه کرد:
    ‌- متأ... سفم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    در قصر
    استقبال لیانا از او، به همان پرشوری بود که تصورش را می‌کرد. او با پیراهن سفید و بلندی که با وجود سادگی بر زیبایی‌اش افزوده بود به همراه زنی که پیراهن مخمل سیاهی به تن داشت، از پله‌ها پایین آمده و او را در آغـ*ـوش گرفت. باگراد تأسف خورد که حتی نتوانست دستش را بلند کند و نشان بدهد که چقدر از دیدن او خوش‌حال است. بدیهی بود که لیانا از دیدن سر‌وصورت خونی باگراد وحشت‌زده و متحیر ماند؛ اما به روی خودش نیاورد و فقط با صدای لرزانی گفت:
    ‌- خوش اومدی.
    باگراد که شکستگی بینی‌اش باعث می‌شد صدایش گرفته به نظر برسد، بی‌آنکه لبخند بزند گفت:
    ‌- ممنونم.
    انگار صد سال پر از بدبختی را گذرانده بود. غم و اندوه در چهره‌اش محسوس بود. تمام لباس‌هایش به خون دوستانش آغشته شده و دست‌هایش کماکان لرزش خفیفی داشتند. با چشم‌های سرخ و پف‌کرده به ملکه نگاه کرد و سرش را برای او خم کرد. لیزا با چشم‌های درشت عسلی‌اش به او خیره ماند و جلو آمد و درست در مقابلش ایستاد.
    ‌- خوش اومدی باگراد.
    باگراد بار دیگر سرش را تکان داد؛ اما دیگر نای تشکر و قدردانی را نداشت. لیزا نگاه ترحم‌انگیزی به او انداخت و آهسته گفت:
    ‌- متأسفم.
    باگراد نفهمید کی چشم‌هایش پر از اشک شده است. با پرشدن چشم‌های آبی او، قطره اشکی نیز از چشم‌های لیانا چکید و بازوی باگراد را فشرد. باگراد با صدای لرزانی از ملکه پرسید:
    ‌- کی دفنش می‌کنین؟
    لیزا لبخندی بر لب آورد و با مهربانی دست باگراد را در دست گرفت تا به او تسلی بدهد.
    ‌- فردا صبح.
    باگراد سرش را تکان داد و سعی کرد مقاومت کند و بیش از آن ضعف نشان ندهد.
    لیانا آهسته در گوشش گفت:
    ‌- می‌خوای باهم صحبت کنیم؟
    باگراد با لحنی که امیدوار بود لیانا را ناامید و دل‌شکسته نکند، گفت:
    ‌- نه، اگه بشه... فقط می‌خوام بخوابم.
    لیانا لبخندی زد و گفت:
    ‌- حتماً؛ اما قبلش باید لباسات رو عوض کنی، این‌طوری نمی‌تونی استراحت کنی.
    باگراد نگاهی به سرووضع وحشناکش انداخت. حق را به او داد و گفت:
    ‌- باشه.
    لیزا گفت:
    ‌- لیانا! لطفاً ببرش به اتاق.
    لیانا سرش را تکان داد و هر دو از راه‌پله‌ها بالا رفتند. با اینکه باگراد توقع قصری عظیم و باشکوه را داشت؛ اما محل زندگی لیانا و مادرش بیشتر به یک خانه‌ی بزرگ و مرتب شبیه بود. باگراد بی‌آنکه توجهی به اطرافش نشان دهد، به همراه لیانا از پله‌ها بالا رفته و هر دو وارد اتاقی بزرگ و مربعی شکل شدند که تمام وسایلش به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگ بود. لیانا گفت:
    ‌- می‌تونی همین‌جا لباست رو عوض کنی. من میرم بیرون تا راحت باشی.
    برگشت تا از اتاق بیرون برود؛ اما باگراد دست‌هایش را گرفت و مانع شد. سپس بی‌خجالت و رودربایستی لباسش را درآورد و آن را همچون شیئی گران‌قدر روی تخت گذاشت. چند لحظه به چشم‌های روشن و لبریز از نگرانی لیانا خیره ماند و ناگهان دستش را کشید و او را در آغـ*ـوش گرفت.
    کاملاً مشخص بود که لیانا از این حرکت جا خورده است؛ اما وقتی قطره‌های اشک باگراد روی بازوهایش چکید و لباسش را خیس کرد، بی‌آنکه تکان بخورد ایستاد و در سکوت موهای او را نوازش کرد.
    ***
    یک هفته از اقامتش در قصر ملکه می‌گذشت و او از روزی که جسد تریتر را به خاک سپرده بودند لیانا را ندیده بود. درواقع او از اهالی خانه دوری می‌کرد تا در تنهایی با غمش کنار بیاید. می‌دانست که با دوری از آن‌ها خودخواهی می‌کند و اکنون نیز با ترک آن قصر دوست‌داشتنی قلب لیانا را می‌شکند؛ اما اعتقاد داشت که برای بهترشدن حالش باید از همه‌چیز و همه‌کس دور شود. ملکه در جایی بسیار دورافتاده برای باگراد خانه‌ای پیدا کرده و قرار بود برای همیشه در آنجا زندگی کند. باگراد در همان حال که لباس‌هایی را که ملکه به او هدیه داده بود جمع می‌کرد، تمام فکر و ذکرش بیش لیانا بود. می‌دانست که رفتنش برای او بسیار سخت است و به همین خاطر از شب قبل تاکنون برای دیدنش نیامده بود. باگراد احساس او را درک می‌کرد؛ اما نمی‌توانست دختری مانند او را که از بچگی در آن خانه و در رفاه بزرگ شده بود به خانه‌ای کوچک در مکانی دورافتاده ببرد، مگر آنکه خود او زندگی با باگراد را به زندگی در خانه‌ی بزرگ خود ترجیح می‌داد. هرچند که مدام به خود می‌گفت که این‌گونه برای لیانا بهتر است؛ اما نمی‌توانست جلوی احساس درماندگی‌اش را بگیرد. وقتی نگاه آخر را به اتاقش انداخت، از آن خارج شد. به‌محض بیرون‌آمدن، لیانا را دید که با دستپاچگی برگشت و به‌سرعت وارد اتاقش شد. اتاق او درست در کنار اتاق باگراد بود و این موضوع در طول هفته موجب دلگرمی ‌باگراد می‌شد. باگراد لبخندی به لج‌بازی او زد و بی‌آنکه در بزند وارد اتاقش شد. لیانا درست در کنار پنجره ایستاده و اخم‌هایش را درهم کشیده بود. باگراد جلو رفت و درست در کنارش ایستاد. ظاهراً لیانا قصد داشت به او بی‌محلی کند؛ اما وقتی باگراد او را صدا زد طاقت نیاورد و با بدخلقی پرسید:
    ‌- چیه؟
    ‌- میشه به من نگاه کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    لیانا با اکراهی ساختگی برگشت و به باگراد نگاه کرد. چشم‌های آبی مردی که هرروز بیشتر از قبل به او علاقه‌مند می‌شد، لبریز از غم و زیر آن گود افتاده و کبود شده بود. دست‌هایش هنوز به‌خاطر تجربه‌ی تلخی که در جنگل داشت کمی ‌می‌لرزید و نفس‌هایش هرچند دقیقه یک بار به‌سختی درمی‌آمد. مادرش گفته بود که تمام این‌ها عوارض استرس و ناراحتی‌هایی است که برای او پیش آمده بود و امکان داشت که دائمی‌ شود. لب لیانا ناگهان لرزید و باگراد با حیرت پرسید:
    ‌- چرا گریه می‌کنی؟
    لیانا که نمی‌توانست بگوید از مشکلات جسمانی او غمگین و دل‌شکسته است، سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- می‌دونستی دماغت الان خیلی بهتر از قبل شده؟
    باگراد به این حرف خندید و گفت:
    ‌- داری دل‌داریم میدی؟ اینکه افتضاح شده!
    باگراد دستش را روی بینی‌اش که کمی ‌قوس پیدا کرده بود کشید. لیانا به‌سرعت دست او را پس زد و با علاقه گفت:
    ‌- اما من همین‌جوری دوستش دارم.
    باگراد لبخندی به او زد و آهسته گفت:
    ‌- من هم همین‌جوری دوستت دارم، حتی اگه کنارم نباشی.
    چشم لیانا پر از اشک شد و سرش را پایین انداخت. باگراد چانه‌ی او را به‌نرمی‌ گرفت و گفت:
    ‌- من تو رو ترک نمی‌کنم، این خونه رو ترک می‌کنم. میرم به جایی که بتونم با خودم کنار بیام. با ازدست‌دادن فرد و تریتر و تموم اتفاقاتی که برام افتاد؛ اما این دلیل نمیشه که هیچ‌وقت نتونیم همدیگه رو ببینیم. من به رضایت ملکه امید دارم. مطمئنم که تو برمی‌گردی پیش من. ما باهم خوشبخت می‌شیم لیانا.
    لیانا لبخند پرشوری به باگراد زد و هردو جلو رفته و به عنوان یک خداحافظی موقتی فاصله‌ی بینشان را از میان برداشتند. با واردشدن به سالن بزرگ خانه، چشم باگراد به محفظه‌ی شیشه‌ای افتاد که الماس در آن خودنمایی می‌کرد. جلو رفت و از نزدیک به آن شی شگفت‌انگیز نگاه کرد، به شی که تمام زندگی‌اش را زیرورو کرده بود.
    ‌- حدس می‌زنم که دل خوشی ازش نداشته باشی.
    باگراد برگشت و لیزا را درست پشت‌سر خود دید. سرش را کمی ‌خم کرد و گفت:
    ‌- نه خیلی؛ اما درهرحال تقصیر این نبود که یه موجود زشت و دیوونه تصمیم گرفت به وسیله‌ی من به دستش بیاره. هرچند که هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم به دست آوردنش چه فایده‌ای داشت.
    لیزا کنار او ایستاد و به الماس نگاه کرد و گفت:
    ‌- برای مارکوس شاید نداشت؛ اما برای تو چرا!
    باگراد با تعجب پرسید:
    ‌- منظورتون...
    ‌- باگراد! قدرت الماس باعث شد که تو بتونی با مشکلاتت کنار بیای. اگه اون نبود درواقع مدت‌ها پیش مرده بودی. همون روز که تصمیم گرفتی با خنجر دوستت خودت رو از بند زندگی آزاد کنی. اگه قبل از اون الماس رو لمس نکرده بودی اون‌قدر ضعیف می‌شدی که توی یه لحظه همه‌چیز رو تموم می‌کردی.
    باگراد با حیرت پرسید:
    ‌- شما من رو می‌دیدین؟
    لیزا با لحنی که لبریز از آرامش بود، توضیح داد:
    ‌- من یه جادوگر نیستم باگراد، من فقط ذهن کسی رو خوندم که برای مدتی طولانی الماس رو در اختیار داشت. با تمام اینا، این رو بدون که اگه سرنوشت، قدرت مارکوس یا هر چیز دیگه‌ای تو رو به‌سمت الماس نمی‌کشوند، الان زنده نبودی.
    باگراد تا مدتی طولانی به لیزا خیره ماند و تازه آن زمان بود که فهمید در هر یک از اتفاقات زندگی رازی نهفته‌ است که شاید روزی آشکار شود و یا شاید تا آخر عمر پنهان بماند.
    ***
    تپه‌ی غروب
    صبح زود با صدای آغاز پرندگان از خواب بیدار شد. کمی ‌طول کشید تا هوشیار شده و از رختخواب بلند شود. وقتی در چوبی خانه را گشود، باد خنکی وزید و بوی بهار مشامش را پر کرد. باگراد کاملاً از خانه بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت. چشم‌اندازی بی‌نظیر مقابل چشم‌هایش بود. خانه‌ی او روی تپه‌ای به اسم غروب بود که در نزدیکی‌اش حتی یک خانه هم به چشم نمی‌خورد. همه‌جا پوشیده از چمنی سبز بود و تک درختی بهاری درست در کنار خانه‌اش قرار داشت. باگراد همه‌اش به آن فکر می‌کرد که اگر خانه‌اش چنین منظره‌ی فوق‌العاده‌ای نداشت، شاید هرگز نمی‌توانست تنهایی را تحمل کند. آه عمیقی کشید و به داخل خانه بازگشت تا نامه‌ای را که شب قبل مشغول نوشتنش بود تمام کند. وقتی روی میز چوبی‌اش نشست و قلم را به دست گرفت، لرزش دست‌هایش باعث کلافگی‌اش شد؛ اما در آخر موفق شد نام جوناس را پای آن بنویسد و نامه را مهروموم کند. نفس عمیقی کشید و بار دیگر از خانه خارج شد تا نامه را در صندوق کوچک حیاطش بیندازد. سَم، هر روز صبح صندوق او را خالی می‌کرد و نامه‌هایش را به جوناس می‌رساند. یک ماهی می‌شد که با او مکاتبه داشت و قرار بود آن روز پس از مدت‌ها انتظار یکدیگر را ببینند. باگراد همه‌ی اتفاقاتی را که پس از جداشدن از یکدیگر برایش افتاده بود برای جوناس تعریف کرده و هر روز از احساس تنهایی و غم بی‌کرانش که گویی بی‌پایان بود، برای او می‌گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جوناس در تمام نامه‌ها سعی می‌کرد او را دل‌داری بدهد و حرف‌ها و توصیه‌هایش نیز تا حد زیادی روحیه‌ی باگراد را تقویت می‌کرد؛ اما درهرحال دیدن او پس از ماه‌ها بیشتر می‌توانست باگراد را آرام کند و باعث می‌شد کمتر به فرد بیندیشد. به قول جوناس، این کار تا وقتی که باگراد هر روز بر سر مزار او می‌رفت، بسیار سخت و حتی امکان‌ناپذیر بود. قبر فرد درست آن‌طرف تپه و جایی در نزدیکی خانه‌ی باگراد بود، تا آنجا پنج دقیقه راه بود و باگراد طبق قولی که به خودش داده بود هر روز به آنجا می‌رفت.
    آن روز وقتی برای رفتن به مزار او آماده می‌شد، در آینه‌ی کوچکی که از قصر با خود آورده بود نگاهی به بینی‌اش انداخت و با صدای بلندی رو به فضای خالی خانه گفت:
    - عجب یادگاری‌ای برام گذاشتی!
    سپس لبخند غمگینی به تصویر خودش در آینه زد و دستی به ریشش کشید. دیگر هیچ شباهتی به آن پسر خوش‌قیافه و بانشاط همیشگی که آرزوهای بزرگی در سرش بود، نداشت. ریش‌های بورش نیمی ‌از صورتش را پوشانده بود و بینی شکسته‌اش کمی ‌ظاهرش را عوض کرده بود. تنها چیزی که در چهره‌اش تغییر نکرده بود، چشم‌های آبی درخشانش بود. باگراد دست‌هایش را بالا آورد و به آن‌ها نگاه کرد. هنوز پس از هفته‌های متوالی لرزش کمی ‌داشت، نفس‌هایش نیز گاهی سربه‌سرش می‌گذاشتند. خوب می‌دانست که باید به این وضعیت عادت کند. تجربه‌ی اتفاقاتی که در جنگل افتاد، آن‌قدر برایش سخت بود که حتی انتظار پیشامدهای بدتری را داشت. پس از چند دقیقه معطلی بالاخره از خانه بیرون زد و در آن هوای بهاری به راه افتاد. منظره‌های اطراف چنان زیبا و شگفت‌انگیز بودند که هر روز با میـ*ـل آن‌ها را تماشا می‌کرد و از نگاه‌کردن به آن‌ها سیر نمی‌شد. خورشید درست وسط آسمان نورش را نثار تپه‌ی سرسبز او می‌کرد و باعث می‌شد چمن‌های سبز اطراف بدرخشند. باگراد به‌سختی از شیب تپه بالا رفت و چشمش به سنگ مربعی شکل و براقی افتاد که با خطی خوانا اسم فرد را بر روی آن نوشته بودند. مثل همیشه آه عمیقی کشید و نزدیک شد تا با بهترین و تنها دوستش صحبت کند و مثل همیشه از تنهایی آزاردهنده‌اش برای او تعریف کند و بگوید که چقدر جایش در زندگی‌اش خالی است. وقتی پس از چند ساعت تصمیم به رفتن گرفت، از ظهر گذشته بود و آفتاب مستقیم صورتش را می‌سوزاند. باگراد دستی روی خاک کشید و از جا برخاست و به‌سمت خانه‌اش به راه افتاد. برگشتش کمی ‌طولانی شد؛ زیرا آن‌قدر خسته بود که قدم‌زنان حرکت می‌کرد. وقتی برای دومین بار شیب تپه را پشت‌سر گذاشت و به خانه نزدیک شد، چشمش به پسر بلند‌قامتی افتاد که در نزدیکی خانه‌اش ایستاده بود. قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت و با صدای بلندی او را صدا زد:
    - جوناس!
    جوناس با صدای بلند او از جا پرید و با لحن اعتراض‌آمیزی گفت:
    - این چه طرز صداکردنه؟ فکر نمی‌کنی...
    با دیدن ظاهر متفاوت باگراد، حرفش را خورد و گفت:
    - اوه! فکر کنم اشتباه اومدم.
    جوناس با حالتی بسیار جدی برگشت تا برود که باگراد خنده‌کنان دست او را گرفت.
    - واقعاً بامزه بود جوناس، خندیدم.
    جوناس لبخندی زد و با اشاره به ریش او گفت:
    - با این ریخت و قیافه دقیقاً شکل پدربزرگم شدی.
    باگراد خندید و گفت:
    - نمی‌دونستم پدربزرگی به این خوشگلی داری.
    این بار جوناس هم با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و هر دو یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند. پس از چند دقیقه باگراد به‌زور او را از خود جدا کرد و با شیطنت گفت:
    - انگار خیلی دلت تنگ شده بود.
    جوناس با انگشتش حرکت زشتی انجام داد و گفت:
    - آره، داشتم از دوریت می‌مردم!
    باگراد برای اینکه بیشتر او را حرص بدهد، گفت:
    - کاملاً مشخصه! بیا تو.
    وقتی هر دو وارد خانه شدند، جوناس بی‌تعارف روی صندلی میز باگراد نشست و گفت:
    - پس از همین‌جا برام نامه‌های عاشقونه می‌فرستی، آره؟
    باگراد که مشغول آوردن نوشیدنی بود، با صدای بلندی خندید و گفت:
    - زیاد جدی نگیر. برای اینه که کس دیگه‌ای رو جز تو ندارم.
    باگراد نوشیدنی جوناس را روی میز گذاشت و کنار او نشست.
    - چیه؟
    جوناس دست از خیره نگاه‌کردن به باگراد برداشت و گفت:
    - تو واقعاً خیلی تغییر کردی.
    باگراد نیشخندی زد و گفت:
    - اگه اتفاقاتی رو که برام افتاد تجربه می‌کردی، تو هم عوض می‌شدی.
    جوناس به‌تندی گفت:
    - برای هزارمین بار میگم، تو مقصر هیچ‌کدوم از اتفاقات نبودی.
    باگراد با تمسخر گفت:
    - آره من نبودم؛ پس احتمالاً تو بودی.
    جوناس کتابی را که روی میز بود روی سر او کوبید و گفت:
    - من جدی گفتم.
    باگراد لبخندی زد و گفت:
    - می‌دونم؛ اما این‌طوری احساس بهتری دارم.
    - تو داری زیر بار عذاب‌وجدان له میشی، اون‌وقت میگی احساس بهتری داری؟
    باگراد جوابی نداد و نگاهش به نقطه‌ای خیره ماند. جوناس جلوی چشم او بشکنی زد و گفت:
    - تو نخواستی فرد درگیر یه احساس اشتباه و زجرآور بشه. تو نخواستی یه دیوونه‌ی خل‌وچل سرنوشتت رو عوض کنه. تو انتخاب نکردی که یکی از بهترین دوستات بهت خــ ـیانـت کنه. این تو نبودی که خنجرت رو توی قلب تریتر فرو کردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد چشم‌هایش را برهم فشرد و جوناس گفت:
    - چه قبول کنی، چه نکنی، حقیقت همینه باگراد. رسیدن به این واقعیت یه راه داره. بشین و خوب فکر کن که آیا واقعاً با خونه‌نشین‌شدنت می‌تونستی مانع احساسات فرد بشی؟ نه! چون بالاخره روزی خواسته یا ناخواسته به فکر ازدواج یا حتی دورشدن از اون میفتادی، تو نمی‌تونستی تا ابد کنار اون بمونی.
    جوناس با همدردی شانه‌ی او را فشار داد. بعد از آن حال باگراد بسیار بهتر از قبل شد، حرف‌زدن با جوناس می‌توانست بار قلبش را سبک‌تر کند. وقتی شب فرا رسید جوناس برای رفتن حاضر شد؛ اما قول داد که به‌زودی با دوست جدیدش که تیارا نام داشت به او سر بزند و حتی چند روز بیشتر کنارش بماند. هر دو از خانه بیرون آمدند و پا به حیاط گذاشتند. خورشید داشت پشت کوه‌های اطراف غروب می‌کرد که باگراد و جوناس به یکدیگر دست داده و خداحافظی کردند. باگراد داشت با حسرت به جوناس که هر لحظه دورتر می‌شد نگاه می‌کرد که ناگهان جوناس رویش را برگرداند و فریاد زد:
    - هی، باگراد! تو هنوز هم از من خوش شانس‌تری پسر!
    و با دست به دختری اشاره کرد که در فاصله دوری به‌سمت آن‌ها می‌آمد و موهای طلایی‌اش در نور غروب به رنگ نارنجی درآمده بود. نگاه باگراد به نقطه‌ای که جوناس به آن اشاره کرده بود خیره ماند و با ناباوری آمیخته به خوش‌حالی غیرقابل وصفی زمزمه کرد:
    - لیانا!
    ***
    بازگشت
    پنج سال بعد
    با احساس نسیمی‌ خنک چشم‌هایش را باز کرد. از پنجره‌ی نیمه‌باز خانه بادی وزید و باگراد لحافش را به دور خودش پیچید. در همان حال دستش را جلو برد تا لیانا را نوازش کند؛ اما در کمال تعجب او در کنارش نبود. باگراد با نگرانی از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد، همان‌موقع چراغ تمام خانه روشن شد و او با دیدن فضای آشنای اطراف دهانش باز ماند. باگراد در خانه‌ی قدیمی‌اش در وان جولد بود! با اینکه لحظه‌ای نزدیک بود از شدت تعجب فریاد بزند؛ اما کمی ‌بعد همه چیز برایش عادی شده و با دل‌تنگی به جای‌جای خانه نگاه کرد. اعتراف می‌کرد که دلش برای آنجا، محل صحبت‌های طولانی و خوردن نوشیدنی‌های متعدد با فرد تنگ شده بود. باگراد با لبخند به آتش‌دیواری خانه تکیه داد و همه‌جا را از نظر گذراند. همان‌موقع شخصی در خانه را کوبید و باعث شد از جا بپرد. با تردید و دودلی جلو رفت تا در را باز کند. با اینکه می‌دانست مردم وان جولد از او متنفرند؛ اما در آن لحظه به‌هیچ‌وجه احساس خطر نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید و در کمال تعجب متوجه شد که نفس‌هایش عادی و منظم شده‌اند. شانه‌ای بالا انداخت و در را باز کرد:
    - چه عجب! بالاخره باز کردی!
    با دیدن فرد که با خونسردی پشت در خانه ایستاده بود قلبش لحظه‌ای از کار افتاد. فرد مثل همیشه با بی‌خیالی او را کنار زد و وارد شد. باگراد تکرار کرد:
    - فرد!
    و ناگهان دست او را گرفت و او را محکم در آغـ*ـوش کشید. از اینکه دوباره می‌توانست دوست صمیمی‌اش را از آن فاصله ببیند در پوست خود نمی‌گنجید؛ اما فرد او را از خود کَند و درحالی‌که چپ‌چپ به او نگاه می‌کرد، گفت:
    - می‌دونی که این‌جور وقتا جوابم بهت چیه؟
    باگراد با نیش باز شانه‌اش را بالا انداخت و همان‌موقع شخص دیگری وارد خانه شد و گفت:
    - ولی من می‌دونم. راستش رو بگو باگراد. تا حالا چند بار از دستش کتک خوردی؟
    باگراد با چشم‌هایی گشادشده تریتر را نگاه کرد که از کنار او گذشت و روی تخت قدیمی‌اش نشست. فرد باگراد را به‌طرف صندلی هل داد و گفت:
    - هشت بار!
    باگراد که پاک گیج شده بود، با لحن اعتراض‌آمیزی فریاد زد:
    - چی؟ عمراً!
    فرد رو به تریتر کرد و گفت:
    - دیدی گفتم؟ همیشه انکار می‌کنه.
    تریتر خندید و گفت:
    - خب اعتراف به کتک‌خوردن سخته.
    فرد با شنیدن این حرف بلند خندید و باگراد که نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد به او خیره ماند. زمانی که او و فرد در وان جولد زندگی می‌کردند، او حتی سالی در میان هم این‌گونه نمی‌خندید. باگراد با دلخوری به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - ببینم، شما‌ها اومدین اینجا که من رو دست بندازین؟
    فرد محکم به پشت او زد و گفت:
    - معلومه که نه.
    تریتر گفت:
    - اومدیم یه خبر خوب بهت بدیم.
    باگراد با تعجب پرسید:
    - چه خبری؟
    فرد به تریتر نگاه کرد، با تأسف سری تکان داد و گفت:
    - می‌بینی؟ اصلاً توجه نداره.
    باگراد با گیجی پرسید:
    - به کی؟
    تریتر گفت:
    - خب معلومه، به لیانا!
    باگراد مات و مبهوت تکرار کرد:
    - لیانا؟
    فرد گفت:
    - خب آره، لیانا. مگه تو چندتا زن داری؟
    باگراد احمقانه جواب داد:
    - فقط یکی!
    فرد و تریتر به او خندیدند و باگراد با آزردگی گفت:
    - بسه دیگه! خب حالا بگین ببینم اون خبر خوب چیه؟
    تریتر چشمکی به فرد زد و گفت:
    - بهش بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرد سرش تکان داد و بدون مقدمه‌چینی گفت:
    - اون بارداره!
    باگراد چنان از جا پرید که صندلی‌اش واژگون شد و نعره زد:
    - چی؟
    فرد به تریتر گفت:
    - ببخشید، نمی‌دونستم این‌قدر هیجان‌زده میشه.
    باگراد که نمی‌توانست چنین چیزی را باور کند، با تعجب پرسید:
    - یعنی من دارم پدر میشم؟
    فرد از جا برخاست و گفت:
    - نه، تو داری تبدیل به یه هیولای زشت و دیوونه میشی! تریتر بهتره بریم؛ چون اگه یه ذره دیگه اینجا بمونیم، من سرش رو توی آتیش‌دیواری فرو می‌کنم.
    باگراد که هول و دستپاچه شده بود گفت:
    - آخه یه ذره ناگهانی بود.
    - فقط یه ذره! خیله‌خب باشه، پس فعلاً.
    باگراد دست فرد را گرفت و گفت:
    - نمیشه نری؟
    فرد با خونسردی گفت:
    - چرا؟ نکنه توقع داری برات لالایی بخونم و هروقت هم کار ضروری داشتی سرپات کنم؟!
    تریتر زیر خنده زد و گفت:
    - این خیلی خوب بود.
    فرد به او چشمک زد و به باگراد گفت:
    - میشه آستین رو ول کنی؟
    باگراد بی‌آنکه حرفی بزند فرد را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - باز هم میای؟
    فرد در گوشش گفت:
    - من که همیشه پیشتم!
    باگراد آن لحظه متوجه نشد که چرا این حرف او را به یاد قبری در یک تپه‌ی زیبا انداخته است؛ اما بالاخره آستین فرد را رها کرد و او از خانه بیرون رفت.
    - خب، بهتره من هم برم. شب به‌خیر!
    تریتر می‌خواست از در بیرون برود که ناگهان سؤالی در ذهن باگراد ایجاد شده و با صدای بلند او را متوقف کرد و گفت:
    - تریتر؟
    - بله؟
    باگراد با صدای آهسته‌ای پرسید:
    - اون رو بخشیدی؟
    ناگهان لبخندی روی لب‌های تریتر نشست و نگاهی به بیرون خانه انداخت، سپس رویش را برگرداند و پرسید:
    - تو چی باگراد؟ تو بخشیدیش؟
    باگراد با صادقانه‌ترین لحن ممکن در جواب او گفت:
    - خیلی وقته.
    تریتر خندید و به او چشمک زد، سپس شانه‌هایش را بالا انداخت و با لحن مرموزانه‌ای گفت:
    - خب پس... من هم خیلی وقته که بخشیدمش.
    آنگاه از خانه بیرون رفت و پشت سرش در با ضربه‌ی شدیدی بسته شد.
    ***
    با صدای برخورد کلاغی سمج به شیشه‌ی پنجره از خواب عمیق و طولانی‌اش پرید. چشم‌های بازش به سقف چوبی خانه خیره مانده بود. قلبش هنوز آکنده از احساس خوش‌حالی و غمی ‌بود که با دیدن فرد و تریتر در خواب به او دست داده بود. تصویر چهره‌ی شاد و خندانشان لحظه‌ای از مقابل چشم‌هایش کنار نمی‌رفت. خوابش چنان واضح و روشن بود که بی‌اراده سرش را برگرداند و به لیانا که به خواب عمیقی فرو رفته بود، نگاه کرد و با خود فکر کرد که «نکند حقیقت دارد؟» باگراد دستش را از زیر لحاف روی شکم لیانا کشید و بی‌اراده لبخند زد و با خود گفت که حتی اگر خبری که دوستانش به او داده بودند حقیقت نداشت، پس می‌توانست روزی به واقعیت تبدیل شود. باگراد با عشق پیشانی لیانا را بوسید و به قسمت آخر خوابش فکر کرد. پس تریتر فرد را بخشیده بود. این فکر بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا او را آرام می‌کرد که حداقل روح دوستانش در دنیایی دیگر در آرامش باشد. باگراد مطمئن بود که در آن لحظه فرد و تریتر نیز از او یاد می‌کنند، در دنیایی دیگر، دنیایی متفاوت با دنیای فانی و زودگذر او. باگراد در تاریکی لبخندی زد و آهسته زمزمه کرد:
    - من هم تو این دنیا به یاد شما زندگی می‌کنم.
    «پایان»

    شروع: ۱۱ بهمن ۱۳۹۷
    پایان: ۷ فروردین ۱۳۹۸

    سلام به دوستان عزیزم. حرف زیادی ندارم، فقط مثل همیشه امیدوارم نوشته‌هام ارزش تلف‌شدن وقتتون رو داشته باشه.
    دوستتون دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .neybad.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    958
    امتیاز واکنش
    6,287
    امتیاز
    614
    سلام
    خسته نباشید واقعا
    یه رمان عالی دیگه رو پشت سر گذاشتیم
    امیدوارم شاهد رمانای دیگه ازتون باشیم
    موفق باشید:aiwan_lggight_blum:
     

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا