باگراد چنان از دریافت ناگهانی این موضوع شوکه شده بود که حتی نمیتوانست سرش را بلند کرده و در چشم کسی که فقط خیال میکرد بهترین دوستش است، نگاه کند. ناگهان مشت محکمی در صورتش خورده و صدای شکستن استخوان بینیاش به گوش رسید. خون از سوراخ بینیاش فوران زد و درد بیامانی را در تمام صورتش پخش کرد. با اینکه از این درد گیج و منگ شده بود؛ اما تسلیم نشده و او نیز مشت محکمی به شکم فرد زد. تازه حس مبارزهای که سالها پیش با یکدیگر تمرینش را میکردند در وجودش زنده شده بود که فرد با یک حرکت حرفهای دست او را از پشت پیچاند و با خشونت او را روی زمین پرت کرد. چشم باگراد تا چند لحظه سیاهی میرفت و قادر نبود بهجز تاریکی چیزی ببیند؛ اما چند لحظهی بعد همهچیز واضح و شفاف شده و او پسری را بالای سرش دید که دیگر هیچ شباهتی به بهترین دوستش نداشت. فرد که مشت قرمز و متورمش را بررسی میکرد، بهسردی گفت:
- من مبارزه رو بهت یاد دادم باگراد، فراموش کردی؟ یه شاگرد هیچوقت نمیتونه به استادش ضربه بزنه.
باگراد که باور نمیکرد فرد چنین رفتار وحشیانهای با او داشته باشد، با لکنت پرسید:
- چ... چرا؟
فرد به چشمهای او نگاه کرد، تمام صورتش از شدت خشم و کینه کجومعوج شده بود. لگدی به سنگ زیر پایش زد و گفت:
- چرا؟ سؤال خوبیه. جوابش هم سادهست باگراد. چون تو هیچوقت نتونستی فقط من رو ببینی، چشم تو همیشه دنبال یه دوست بهتر و یه فرد جدید بود. هیچوقت نفهمیدی که این منم که همیشه کنارت بودم و با وجود احساسی که داشتم قبول کردم فقط مثل یه دوست معمولی باقی بمونم.
باگراد که چهرهاش از انزجار درهم رفته بود، گفت:
- آره، من واقعاً احمق بودم که نفهمیدم تو چیزی بیشتر از یه دوستی ساده میخوای.
فرد با تأسف سرش را برای او تکان داد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
- هنوز هم نمیفهمی باگراد! نمیفهمی که من خیلیوقته رو احساس مسخرهم سرپوش گذاشتم. من فقط میخواستم همیشه دوتا دوست باقی بمونیم، بدون هیچ مزاحمی.
باگراد با عصبانیت فریاد زد و گفت:
- پس لیندی هم یه مزاحم بود، درسته؟
فرد با پشت دست، سر خونیاش را پاک کرد و گفت:
- اون خیلی بیشتر از اون چه که انتظار داشتم پیش رفت، میخواست برای همیشه پیشت بمونه. با وجود اینکه برای برایترا چنین چیزی ممنوعه؛ اما اون بهخاطر تو میخواست رو این قانون پا بذاره.
باگراد چشمهایش را برهم فشرد و بهخاطر تصمیم لیندی غم عمیقی را در دلش احساس کرد:
- اون یه دختر پاک بود، تو یه آدم پاک و بیگـ ـناه رو کشتی.
فرد که اخم غلیظی روی پیشانیاش نشسته بود، گفت:
- من از زمانی سیاه شدم که توی وان جولد، بهخاطر تو دست به قتل زدم.
باگراد نعره زد:
- من ازت نخواسته بودم استفان رو بکشی.
فرد نیز بر سرش فریاد زد:
- اما این تنها راه نجاتت بود، مگه نه؟ اگر من اون رو نمیکشتم خودت میمردی. این چیزی بود که اونموقع هرگز نمیتونستم تحملش کنم.
باگراد با اندوهی که دیگر بر روی چهرهاش سایه انداخته بود، پرسید:
- اما حالا دیگه میتونی، نه؟
وقتی پس از چند لحظه مکث فرد سرش را به علامت مثبت تکان داد، باگراد بهسختی بغضش را فرو داد و سعی کرد به تمام دقایق خوشی که با تنها دوستش در دهکدهی نفرتانگیز وان جولد داشت نیندیشد. فرد با لبهایی که آشکارا میلرزید گفت:
- من بهخاطر نگهداشتن تو خیلی کارا کردم؛ اما فایدهای نداره باگراد. تو هیچوقت نمیتونستی یه زندگی عادی و کسالتبار رو تحمل کنی. درحالیکه من طی سالها و بهخاطر تو به این نوع زندگی عادت کرده بودم؛ اما تو یهو در کمال خونسردی تصمیم گرفتی همهچیز رو بذاری و بری.
باگراد گفت:
- من حق داشتم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
- تصمیم؟ تو به رسوندمون به این نقطه میگی تصمیم؟
- من نمیخواستم اینطوری بشه.
فرد با دیدن قطره اشکی که از چشم باگراد چکید، خود را باخت و گفت:
- دوست داشتن تو تاوان سنگینی داشت، برای هرکسی که در اطرافت بود. تو به همهمون صدمه زدی؛ به من، به لونا، به لیندی...
باگراد مات و مبهوت تکرار کرد:
- لونا؟
فرد که چهرهاش مثل ارواح مات و رنگپریده شده بود، سرش را تکان داد و گفت:
- برای اینکه بتونم از جایی که ازش نفرت داشتی خارجت کنم، چارهای نداشتم.
باگراد با یادآوری چهرهی دختری که گهگاهی به خانهاش سر میزد و ناشیانه سعی میکرد توجه او را به خود جلب کند، زمزمهوار تکرار کرد:
- تو چیکار کردی؟ چیکار کردی؟
باگراد از عذابوجدانی که انگار میخواست جانش را بگیرد، دیگر نمیتوانست حرفی بزند و فقط مات و متحیر به فرد خیره مانده بود. فرد صورت خیسش را پاک کرد، دستهایش را بالا آورد و گفت:
- ای کاش این ماجرای مسخره با مردن اونا تموم میشد؛ اما تو باعث شدی دست من به خون کسی آلوده بشه که جونم رو بهش مدیون بودم.
گویی این ضربه آخرین و کاریترین ضربه بود؛ زیرا باگراد دیگر کاملاً خود را رها کرده و روی زمین افتاد. زیر لب تکرار کرد:
- تریتر.
و بیاراده اشک از چشمهایش جاری شد. چهرهی صورت همیشه هراسان و مهربان تریتر همچون قاب عکسی مقابل چشمهایش بود و نمیتوانست مرگ او را به دست فرد باور کند. باگراد چنان در غم و سوگواری برای ازدستدادن دوستانش غرق شده بود که متوجه نشد فرد چاقویش را بالا بـرده و به او نزدیک میشود.
- من مبارزه رو بهت یاد دادم باگراد، فراموش کردی؟ یه شاگرد هیچوقت نمیتونه به استادش ضربه بزنه.
باگراد که باور نمیکرد فرد چنین رفتار وحشیانهای با او داشته باشد، با لکنت پرسید:
- چ... چرا؟
فرد به چشمهای او نگاه کرد، تمام صورتش از شدت خشم و کینه کجومعوج شده بود. لگدی به سنگ زیر پایش زد و گفت:
- چرا؟ سؤال خوبیه. جوابش هم سادهست باگراد. چون تو هیچوقت نتونستی فقط من رو ببینی، چشم تو همیشه دنبال یه دوست بهتر و یه فرد جدید بود. هیچوقت نفهمیدی که این منم که همیشه کنارت بودم و با وجود احساسی که داشتم قبول کردم فقط مثل یه دوست معمولی باقی بمونم.
باگراد که چهرهاش از انزجار درهم رفته بود، گفت:
- آره، من واقعاً احمق بودم که نفهمیدم تو چیزی بیشتر از یه دوستی ساده میخوای.
فرد با تأسف سرش را برای او تکان داد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
- هنوز هم نمیفهمی باگراد! نمیفهمی که من خیلیوقته رو احساس مسخرهم سرپوش گذاشتم. من فقط میخواستم همیشه دوتا دوست باقی بمونیم، بدون هیچ مزاحمی.
باگراد با عصبانیت فریاد زد و گفت:
- پس لیندی هم یه مزاحم بود، درسته؟
فرد با پشت دست، سر خونیاش را پاک کرد و گفت:
- اون خیلی بیشتر از اون چه که انتظار داشتم پیش رفت، میخواست برای همیشه پیشت بمونه. با وجود اینکه برای برایترا چنین چیزی ممنوعه؛ اما اون بهخاطر تو میخواست رو این قانون پا بذاره.
باگراد چشمهایش را برهم فشرد و بهخاطر تصمیم لیندی غم عمیقی را در دلش احساس کرد:
- اون یه دختر پاک بود، تو یه آدم پاک و بیگـ ـناه رو کشتی.
فرد که اخم غلیظی روی پیشانیاش نشسته بود، گفت:
- من از زمانی سیاه شدم که توی وان جولد، بهخاطر تو دست به قتل زدم.
باگراد نعره زد:
- من ازت نخواسته بودم استفان رو بکشی.
فرد نیز بر سرش فریاد زد:
- اما این تنها راه نجاتت بود، مگه نه؟ اگر من اون رو نمیکشتم خودت میمردی. این چیزی بود که اونموقع هرگز نمیتونستم تحملش کنم.
باگراد با اندوهی که دیگر بر روی چهرهاش سایه انداخته بود، پرسید:
- اما حالا دیگه میتونی، نه؟
وقتی پس از چند لحظه مکث فرد سرش را به علامت مثبت تکان داد، باگراد بهسختی بغضش را فرو داد و سعی کرد به تمام دقایق خوشی که با تنها دوستش در دهکدهی نفرتانگیز وان جولد داشت نیندیشد. فرد با لبهایی که آشکارا میلرزید گفت:
- من بهخاطر نگهداشتن تو خیلی کارا کردم؛ اما فایدهای نداره باگراد. تو هیچوقت نمیتونستی یه زندگی عادی و کسالتبار رو تحمل کنی. درحالیکه من طی سالها و بهخاطر تو به این نوع زندگی عادت کرده بودم؛ اما تو یهو در کمال خونسردی تصمیم گرفتی همهچیز رو بذاری و بری.
باگراد گفت:
- من حق داشتم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
- تصمیم؟ تو به رسوندمون به این نقطه میگی تصمیم؟
- من نمیخواستم اینطوری بشه.
فرد با دیدن قطره اشکی که از چشم باگراد چکید، خود را باخت و گفت:
- دوست داشتن تو تاوان سنگینی داشت، برای هرکسی که در اطرافت بود. تو به همهمون صدمه زدی؛ به من، به لونا، به لیندی...
باگراد مات و مبهوت تکرار کرد:
- لونا؟
فرد که چهرهاش مثل ارواح مات و رنگپریده شده بود، سرش را تکان داد و گفت:
- برای اینکه بتونم از جایی که ازش نفرت داشتی خارجت کنم، چارهای نداشتم.
باگراد با یادآوری چهرهی دختری که گهگاهی به خانهاش سر میزد و ناشیانه سعی میکرد توجه او را به خود جلب کند، زمزمهوار تکرار کرد:
- تو چیکار کردی؟ چیکار کردی؟
باگراد از عذابوجدانی که انگار میخواست جانش را بگیرد، دیگر نمیتوانست حرفی بزند و فقط مات و متحیر به فرد خیره مانده بود. فرد صورت خیسش را پاک کرد، دستهایش را بالا آورد و گفت:
- ای کاش این ماجرای مسخره با مردن اونا تموم میشد؛ اما تو باعث شدی دست من به خون کسی آلوده بشه که جونم رو بهش مدیون بودم.
گویی این ضربه آخرین و کاریترین ضربه بود؛ زیرا باگراد دیگر کاملاً خود را رها کرده و روی زمین افتاد. زیر لب تکرار کرد:
- تریتر.
و بیاراده اشک از چشمهایش جاری شد. چهرهی صورت همیشه هراسان و مهربان تریتر همچون قاب عکسی مقابل چشمهایش بود و نمیتوانست مرگ او را به دست فرد باور کند. باگراد چنان در غم و سوگواری برای ازدستدادن دوستانش غرق شده بود که متوجه نشد فرد چاقویش را بالا بـرده و به او نزدیک میشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: