پارت169
عبید آرام نزدیک او رفت و ناگهان عزیر را در آغـ*ـوش کشید، گفت:
- خوشحالم که بالاخره پیدات کردیم!
عزیر او را پس زد و مانند کسانی که تازه به یاد آورده باشند، پرسید:
- مگه دنبالم گشتید؟
عبید پاسخ داد:
- تمام مصر رو!
نگاهی به پادوک و ذحنا، سپس به آنها انداختم. گفتم:
- راستش من دیگه نمیتونم معمای دیگهای رو تحمل کنم، میشه بگین جریان چیه؟
تمنا گفت:
- بهتره بشینیم و با آرامش حرف بزنیم.
***
تمام دزدها از دیدن عزیر حیرت زده بودند. از گفتههای مختصر دزدها، متوجه شدم آنها ده سال گذشته را در پی یافتن او گذرانده بودند؛ اما درست زمانی که ناامید گشته و به جست و جو پایان دادند، اکنون عزیر را در مقابل چشمان خود دیدند.
عبید گفت:
- یادته راجع به دزدی که اصیلزاده نبود! ولی جزو چهل دزد شد، گفتم؟
- یادمه!
- اون آدم، عزیر بود...
عزیر که به نظر در حال یادآوریِ گذشته بود، این سو و آن سو را چشم چرخاند. سپس آرام گشت و اینگونه از گذشته یاد کرد:
- تمام کودکیِ من توی یه خونهی کوچیک مخروبه و با یک شتر گذشت، نه پدر داشتم نه مادر.
ذحنا پرسید:
- چطور وارد دنیای چهل دزد شدی؟
عزیر پاسخ داد:
- وقتی کمی بزرگتر شدم، برای یک زندگیِ بهتر به غار چهل دزد اومدم. فکر میکردم اینطوری هم سرپناه دارم و هم به مردم نیکی میکنم، از من آزمون گرفتند و جزوی از این آدما شدم. روزها میگذشت و این وسط چیزی که همیشه من رو آزار میداد، این بود که من کی هستم؟ سوالی که اگه جوابی براش پیدا نمیکردم نمیتونستم هدفم رو هم پیدا کنم.
کاملا او را درک میکردم. از آن روز که پدر گفت من فرزند حقیقی او نیستم، تا روز قبل من خودم را گم کرده بودم و برای یافتن شخصیت واقعی خود نمیدانستم از چه کسی کمک بگیرم. اگر کایلا مرا آگاه نمیساخت، نمیدانم تا به کی سردرگم میماندم.
ادامه داد:
- جایگاهم توی این غار هم مبهم بود. گاهی میشدم یک پسر نوجوان سرکش که باعث مشکل برای بقیهی گروه بود، گاهی هم عضو درخشان گروه. عبید، تواب و بقیهی دزدها مثل برادر بودند برام؛ اما بازم خلاء وجود خانواده توی قلبم احساس میشد. روزی که به حلوان رفتم، با یک پیرمرد فروشنده آشنا شدم. اون من رو از وجود تواناییهای ابولهول آگاه کرد، گفت ابولهول قدرت این رو داره که بتونه جواب تمام معماهای من رو بده. من بطور مخفیانه خودم رو به جیزه رسوندم، ابولهول زنده شد و از من یک معما پرسید؛ اما من نتونستم جواب درست رو پیدا کنم.
تمنا پرسید:
- بعدش چه اتفاقی افتاد؟
عزیر آهی کشید و گفت:
- من تمام این ده سال یک مجسمهی سنگی زیر خروارها خاک بودم.
کمی به او خیره شدم و سپس پرسیدم:
- در عوض جواب سوالت، فقط یک معما پرسید؟
عزیر پاسخ داد:
- من سوالی ازش نپرسیدم. فقط وقتی اسمش رو صدا زدم، اون بیدار شد و ازم معما پرسید.
- چه معمایی؟
سرش را به نشانه منفی تکان داد، این یعنی چیزی به یاد ندارد.
ذحنا گفت:
- من شنیدم ابولهول وقتی کسی رو میدید که برای یافتن چیزی به سراغش میاد، با گفتن یک معما امتحان میکرد و بعد خواستهاش رو میپرسید. از اونجایی که هیچکس موفق به گفتن جواب درست نبود، هیچوقت نتونستند خواستهی خودشون رو به زبون بیارن. من چون باهوش بودم ابولهول کوچک رو بیدار کردم.
پادوک با ابروهای بالا رفته گفت:
- اونوقت به من میگی خودشیفته!
ناگهان گفتم:
- گفتی ابولهول کوچک؟ چطور یادمون رفت که همچین کسی هم وجود داره! به نظرت چه بلایی سرش اومد؟
پادوک گفت:
- به نظر من که اون خود رع بود.
ذحنا شانه بالا انداخت. گفتم:
- شایدم یک محافظ که ماموریت داشت تا رع رو از نفرین خودش آزاد کنه.
ذحنا با شگفتی گفت:
- برای همین هم وقتی جواب یکی از معماها اشتباه بود ابولهول قبولش کرد، یعنی فقط قصدش این بود تا شرافتمندانه از این دنیا بره.
هر سه سکوت کردیم و به اتفاقات اخیر و ابولهول اندیشیدم. تمام احتمالات ما به نظر صحیح میآمد و بدون شک ابولهول کوچک آنطور که در ابتدا می پنداشتیم انسان نبود.
عبید آرام نزدیک او رفت و ناگهان عزیر را در آغـ*ـوش کشید، گفت:
- خوشحالم که بالاخره پیدات کردیم!
عزیر او را پس زد و مانند کسانی که تازه به یاد آورده باشند، پرسید:
- مگه دنبالم گشتید؟
عبید پاسخ داد:
- تمام مصر رو!
نگاهی به پادوک و ذحنا، سپس به آنها انداختم. گفتم:
- راستش من دیگه نمیتونم معمای دیگهای رو تحمل کنم، میشه بگین جریان چیه؟
تمنا گفت:
- بهتره بشینیم و با آرامش حرف بزنیم.
***
تمام دزدها از دیدن عزیر حیرت زده بودند. از گفتههای مختصر دزدها، متوجه شدم آنها ده سال گذشته را در پی یافتن او گذرانده بودند؛ اما درست زمانی که ناامید گشته و به جست و جو پایان دادند، اکنون عزیر را در مقابل چشمان خود دیدند.
عبید گفت:
- یادته راجع به دزدی که اصیلزاده نبود! ولی جزو چهل دزد شد، گفتم؟
- یادمه!
- اون آدم، عزیر بود...
عزیر که به نظر در حال یادآوریِ گذشته بود، این سو و آن سو را چشم چرخاند. سپس آرام گشت و اینگونه از گذشته یاد کرد:
- تمام کودکیِ من توی یه خونهی کوچیک مخروبه و با یک شتر گذشت، نه پدر داشتم نه مادر.
ذحنا پرسید:
- چطور وارد دنیای چهل دزد شدی؟
عزیر پاسخ داد:
- وقتی کمی بزرگتر شدم، برای یک زندگیِ بهتر به غار چهل دزد اومدم. فکر میکردم اینطوری هم سرپناه دارم و هم به مردم نیکی میکنم، از من آزمون گرفتند و جزوی از این آدما شدم. روزها میگذشت و این وسط چیزی که همیشه من رو آزار میداد، این بود که من کی هستم؟ سوالی که اگه جوابی براش پیدا نمیکردم نمیتونستم هدفم رو هم پیدا کنم.
کاملا او را درک میکردم. از آن روز که پدر گفت من فرزند حقیقی او نیستم، تا روز قبل من خودم را گم کرده بودم و برای یافتن شخصیت واقعی خود نمیدانستم از چه کسی کمک بگیرم. اگر کایلا مرا آگاه نمیساخت، نمیدانم تا به کی سردرگم میماندم.
ادامه داد:
- جایگاهم توی این غار هم مبهم بود. گاهی میشدم یک پسر نوجوان سرکش که باعث مشکل برای بقیهی گروه بود، گاهی هم عضو درخشان گروه. عبید، تواب و بقیهی دزدها مثل برادر بودند برام؛ اما بازم خلاء وجود خانواده توی قلبم احساس میشد. روزی که به حلوان رفتم، با یک پیرمرد فروشنده آشنا شدم. اون من رو از وجود تواناییهای ابولهول آگاه کرد، گفت ابولهول قدرت این رو داره که بتونه جواب تمام معماهای من رو بده. من بطور مخفیانه خودم رو به جیزه رسوندم، ابولهول زنده شد و از من یک معما پرسید؛ اما من نتونستم جواب درست رو پیدا کنم.
تمنا پرسید:
- بعدش چه اتفاقی افتاد؟
عزیر آهی کشید و گفت:
- من تمام این ده سال یک مجسمهی سنگی زیر خروارها خاک بودم.
کمی به او خیره شدم و سپس پرسیدم:
- در عوض جواب سوالت، فقط یک معما پرسید؟
عزیر پاسخ داد:
- من سوالی ازش نپرسیدم. فقط وقتی اسمش رو صدا زدم، اون بیدار شد و ازم معما پرسید.
- چه معمایی؟
سرش را به نشانه منفی تکان داد، این یعنی چیزی به یاد ندارد.
ذحنا گفت:
- من شنیدم ابولهول وقتی کسی رو میدید که برای یافتن چیزی به سراغش میاد، با گفتن یک معما امتحان میکرد و بعد خواستهاش رو میپرسید. از اونجایی که هیچکس موفق به گفتن جواب درست نبود، هیچوقت نتونستند خواستهی خودشون رو به زبون بیارن. من چون باهوش بودم ابولهول کوچک رو بیدار کردم.
پادوک با ابروهای بالا رفته گفت:
- اونوقت به من میگی خودشیفته!
ناگهان گفتم:
- گفتی ابولهول کوچک؟ چطور یادمون رفت که همچین کسی هم وجود داره! به نظرت چه بلایی سرش اومد؟
پادوک گفت:
- به نظر من که اون خود رع بود.
ذحنا شانه بالا انداخت. گفتم:
- شایدم یک محافظ که ماموریت داشت تا رع رو از نفرین خودش آزاد کنه.
ذحنا با شگفتی گفت:
- برای همین هم وقتی جواب یکی از معماها اشتباه بود ابولهول قبولش کرد، یعنی فقط قصدش این بود تا شرافتمندانه از این دنیا بره.
هر سه سکوت کردیم و به اتفاقات اخیر و ابولهول اندیشیدم. تمام احتمالات ما به نظر صحیح میآمد و بدون شک ابولهول کوچک آنطور که در ابتدا می پنداشتیم انسان نبود.
آخرین ویرایش: