کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت169
عبید آرام نزدیک او رفت و ناگهان عزیر را در آغـ*ـوش کشید، گفت:
- خوشحالم که بالاخره پیدات کردیم!
عزیر او را پس زد و مانند کسانی که تازه به یاد آورده باشند، پرسید:
- مگه دنبالم گشتید؟
عبید پاسخ داد:
- تمام مصر رو!
نگاهی به پادوک و ذحنا، سپس به آن‌ها انداختم. گفتم:
- راستش من دیگه نمیتونم معمای دیگه‌ای رو تحمل کنم، میشه بگین جریان چیه؟
تمنا گفت:
- بهتره بشینیم و با آرامش حرف بزنیم.
***
تمام دزدها از دیدن عزیر حیرت زده بودند. از گفته‌های مختصر دزدها، متوجه شدم آن‌ها ده سال گذشته را در پی یافتن او گذرانده بودند؛ اما درست زمانی که ناامید گشته و به جست و جو پایان دادند، اکنون عزیر را در مقابل چشمان خود دیدند.
عبید گفت:
- یادته راجع به دزدی که اصیل‌زاده نبود! ولی جزو چهل دزد شد، گفتم؟
- یادمه!
- اون آدم، عزیر بود...
عزیر که به نظر در حال یادآوریِ گذشته بود، این سو و آن سو را چشم چرخاند. سپس آرام گشت و اینگونه از گذشته یاد کرد:
- تمام کودکیِ من توی یه خونه‌ی کوچیک مخروبه و با یک شتر گذشت، نه پدر داشتم نه مادر.
ذحنا پرسید:
- چطور وارد دنیای چهل دزد شدی؟
عزیر پاسخ داد:
- وقتی کمی بزرگتر شدم، برای یک زندگیِ بهتر به غار چهل دزد اومدم. فکر می‌کردم اینطوری هم سرپناه دارم و هم به مردم نیکی می‌کنم‌‌، از من آزمون گرفتند و جزوی از این آدما شدم. روزها میگذشت و این وسط چیزی که همیشه من رو آزار می‌داد، این بود که من کی هستم؟ سوالی که اگه جوابی براش پیدا نمی‌کردم نمیتونستم هدفم رو هم پیدا کنم.
کاملا او را درک می‌کردم. از آن روز که پدر گفت من فرزند حقیقی او نیستم، تا روز قبل من خودم را گم کرده بودم و برای یافتن شخصیت واقعی خود نمیدانستم از چه کسی کمک بگیرم. اگر کایلا مرا آگاه نمی‌ساخت، نمیدانم تا به کی سردرگم می‌ماندم‌.
ادامه داد:
- جایگاهم توی این غار هم مبهم بود. گاهی می‌شدم یک پسر نوجوان سرکش که باعث مشکل برای بقیه‌ی گروه بود، گاهی هم عضو درخشان گروه. عبید، تواب و بقیه‌ی دزدها مثل برادر بودند برام؛ اما بازم خلاء وجود خانواده توی قلبم احساس می‌شد. روزی که به حلوان رفتم، با یک پیرمرد فروشنده آشنا شدم. اون من رو از وجود توانایی‌های ابولهول آگاه کرد، گفت ابولهول قدرت این رو داره که بتونه جواب تمام معماهای من رو بده. من بطور مخفیانه خودم رو به جیزه رسوندم، ابولهول زنده شد و از من یک معما پرسید؛ اما من نتونستم جواب درست رو پیدا کنم.
تمنا پرسید:
- بعدش چه اتفاقی افتاد؟
عزیر آهی کشید و گفت:
- من تمام این ده سال یک مجسمه‌ی سنگی زیر خروارها خاک بودم.
کمی به او خیره شدم و سپس پرسیدم:
- در عوض جواب سوالت، فقط یک معما پرسید؟
عزیر پاسخ داد:
- من سوالی ازش نپرسیدم. فقط وقتی اسمش رو صدا زدم، اون بیدار شد و ازم معما پرسید.
- چه معمایی؟
سرش را به نشانه منفی تکان داد، این یعنی چیزی به یاد ندارد.
ذحنا گفت:
- من شنیدم ابولهول وقتی کسی رو می‌دید که برای یافتن چیزی به سراغش میاد، با گفتن یک معما امتحان می‌کرد و بعد خواسته‌اش رو می‌پرسید. از اونجایی که هیچکس موفق به گفتن جواب درست نبود، هیچوقت نتونستند خواسته‌ی خودشون رو به زبون بیارن. من چون باهوش بودم ابولهول کوچک رو بیدار کردم.
پادوک با ابروهای بالا رفته گفت:
- اونوقت به من میگی خودشیفته!
ناگهان گفتم:
- گفتی ابولهول کوچک؟ چطور یادمون رفت که همچین کسی هم وجود داره! به نظرت چه بلایی سرش اومد؟
پادوک گفت:
- به نظر من که اون خود رع بود.
ذحنا شانه بالا انداخت. گفتم:
- شایدم یک محافظ که ماموریت داشت تا رع رو از نفرین خودش آزاد کنه.
ذحنا با شگفتی گفت:
- برای همین هم وقتی جواب یکی از معماها اشتباه بود ابولهول قبولش کرد، یعنی فقط قصدش این بود تا شرافتمندانه از این دنیا بره.
هر سه سکوت کردیم و به اتفاقات اخیر و ابولهول اندیشیدم. تمام احتمالات ما به نظر صحیح می‌آمد و بدون شک ابولهول کوچک آنطور که در ابتدا می پنداشتیم انسان نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت170
    عبید که تاکنون سکوت کرده بود، رو به عزیر گفت:
    - برای پیدا کردن جواب، نیازی نبود بری سراغ ابولهول... من جوابش رو پیدا کردم‌.
    عزیر با کنجکاوی پرسید:
    - من کی هستم؟
    عبید نگاهی به تمنا انداخت، تمنا پلک‌هایش را برای اطمینان او روی هم گذاشت و عبید اینگونه پاسخ داد:
    - تو برادر مشترک من و تمنا هستی.
    ناگهان سکوت حاکم شد، در چشمان تمام حاضرین حیرت و تعجب دیده می‌شد.
    تمنا گفت:
    - وقتی من و تواب فهمیدیم مادرمون یک فرزنده نامشروع داره، اون رو ترک کردیم و پدر هم از غصه‌ی زیادی که در اون مدت متحمل شد، جونش رو از دست داد. عبید با پرس و جو فهمید که اون پسر، تویی! اما تواب نتونست این که برادر ما هستی رو هضم کنه‌. خیلی نگذشته بود که شوک بعدی بهمون وارد شد و ما فهمیدیم پدر تو ابوذر ه، یعنی پدر عبید. این برای هممون شوک خیلی بدی بود، تو مدت زیادی نبود که وارد غار شده بودی و حقایق تلخی که با اومدنت برامون آشکار شد، همه‌ی ما رو آشفته کرد. نمیدونستیم چطور این اشتباه پدر و مادرمون رو نادیده بگیریم یا تو رو بپذیرم؛ ولی گم شدنت باعث شد که بیشتر به فکر پیدا کردن تو باشیم تا پیوندهای خونی.
    ناگهان رو به عبید پرسیدم:
    - پس برای همین پدرت رو کشتی؟
    نگاه همه به سوی من آمد؛ اما من به عبید خیره بودم تا جوابی از او بشنوم که پاسخ داد:
    - ابوذر لیاقت زندگی رو نداشت، اون گناهی بیشتر از خــ ـیانـت انجام داده بود.
    - چه گناهی؟
    مکثی کرد و گفت:
    - بعضی چیزها بهتره تا ابد مخفی بمونه.
    با شنیدن آن جمله، سکوت کردم. عزیر سردرگم بود، او نمیدانست چگونه با هویت خود کنار آمده و به زندگی‌اش ادامه دهد. سالیان زیادی را همچو سنگ بود و حالا که بازگشته، نمی‌تواند به این آسانی حقایق زندگانی‌ خود را بپذیرد.
    تمنا دستش را روی شانه‌ی او قرار داد و گفت:
    - می‌خوای تنها حرف بزنیم؟
    عزیر بی آنکه اعتراض کند، با او همراه شد و از غار بیرون رفتند.
    با رفتن آن‌ها، عبید پرسید:
    - این مدت چه اتفاقی افتاد که خشکسالی به پایان رسید؟ چون یه حسی بهم میگه این بارون از ابولهول سرچشمه میگیره.
    لبخندی زدم و تمام وقایاع را بیان نمودم.
    عبید با شنیدن اتفاقات اخیر، با لبخند گفت:
    - خوشحالم که داستان زندگیِ خودت رو کامل کردی، حالا وقتشه گذشته رو فراموش کنی و به فکر ساختن آینده باشی.
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و لبخند زدم.
    دقایقی بعد، تمنا و عزیر در حالی که هر دو به نظر آرام شده بودند، برگشتند.
    تمنا لبخند به لب داشت و به عزیر که در حال رفع دلتنگی با دزدها بود، نگاه می‌کرد. همه از گرمای آتش آرام گرفتیم و از این که از مشکلاتمان کاسته شده، خوشنود بودیم. با تمام این‌ها نمی‌خواستم برای درمان پدر دیر کنم، رو به ذحنا پرسیدم:
    - فکر نمی‌کنی وقتشه که بریم؟
    پادوک اهمی کرد و گفت:
    - کسی یادشه برای چی به این غار سنجد سنجد اومدیم؟
    خندیدم که تمنا پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
    پاسخ دادم:
    - احتمال داره شما ساعتی که پادوک اختراع کرده بود رو دزدیده باشید؟
    یکی از دزدها دستش را بالا برد و ما را متوجه‌ی خود ساخت، گفت:
    - اون ساعت رو میگی؟ اوه هیچوقت تا حالا از یه چیز اینقدر نترسیده بودم، ممکن بود دستم قطع بشه!
    پادوک با اخم اعتراض‌وار گفت:
    - خب هنوز امتحانش نکرده بودم!
    همان دزدی که گویا ساعت پادوک را استفاده کرده بود، یک شیء تکه تکه شده را در دستان او رها کرد و گفت:
    - اختراعت نیاز به ارتقاء داره.
    من و ذحنا سعی کردیم تا خنده‌ی خود را محار کنیم، میدانستیم اکنون پادوک بسیار خشمگین خواهد شد؛ زیرا حساسیت زیادی به اختراعاتش داشت.
    ***
    در راه از حکایت‌هایی که آن روز شنیدیم، به ذحنا گفتم و او نیز راجع به پرس و جویش در جیزه سخن گفت، تمام این مدت هم پادوک مشغول ساختن ساعتش بود.
    و اینک به عابدین رسیدیم، دیگر وقتش بود تا هدفی که داشتم را به پایان برسانم.
    پادوک با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دوباره به خونه اومدم!
    - سه روز قبل اینجا بودی.
    - اون موقع تا دم‌در اومدم جلو نرفتم که!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت171
    ذحنا لبخندی زد و گفت:
    - تمام این مدت توی عابدین بودی، جایی که هیچ‌وقت نرفته بودم.
    دستش را گرفتم.
    - بیا! میخوام شهر خودم رو به خواهر کوچولوم نشون بدم.
    پادوک متعجب ابرو بالا انداخت.
    - چقد زود با این قضیه خواهر برادری کنار اومدید، من که هنوز باورم نمیشه.
    خندیدیم و از ارابه پیاده شدیم. پادوک همچنان از این سخن می‌گفت که حتی رابـ ـطه‌ی خونی ما از حرکات ابولهول برایش عجیب‌تر بود و نمیتوانست این را بپذیرد.
    ***
    ما زمان زیادی را در پی یافتن پاپیروس بودیم، این مدت حکایت‌های زیادی شنیدیم و با آدم ها و موجودات زیادی آشنا شدیم. تمام آن‌ها یک وجه مشترک داشتند، مصر!
    اکنون که میدانم من متعلق به مصر نیستم، آن حکایت‌ها مرا به این دره‌ی عمیق متصل می‌کرد.
    ابولهولِ سنگی هنوز هم در مصر بود؛ اما روحی نداشت، طبق باورهایم ابولهول کوچک نیز سرانجام آزاد شد و من هم خانواده‌ی خود را یافتم. سرانجام رود نیل به جوش و خروش سابق خود بازگشت و پدر نیز شفا یافت.
    زمانی که به خانه بازگشتم، پدر در بستر مرگ بود. من با جوشاندن پاپیروس و خوراندن آن به پدر، صبر کردم تا تأثیر خود را بر روی او بگذارد.
    من، پادوک و ذحنا با اضطراب به انتظار نشستیم. علاوه بر ما سه نفر، شخص چهارمی نیز حضور داشت.
    خضر که گویا تمام این روزها را در کنار پدر گذرانده بود، گفت:
    - نگران نباش! من با طبیب حرف زدم، اون گفت که جوشانده‌ی پاپیروس برای معالجه‌ی پدرت کافیه‌‌.
    گفتم:
    - ممنونم از این که پدرم رو تنها نزاشتی!
    خضر در کنار من نشست و با لبخند گفت:
    - بخاطر تو این کار رو نکردم. اون همیشه برای من یه دوست و حامی بود، این کم‌تر کاریه که میتونستم براش انجام بدم.
    در همین حین دختری که صورتش پوشیده بود و لباس‌های بلندی به تن داشت، وارد اتاق شد. نگاهم به چشمان آشنایش خیره ماند، آن چشم‌ها بدون شک چشمان افسونگر بودند.
    خضر گفت:
    - قولت رو که فراموش نکردی؟
    همانطور که به افسونگر خیره بودم، زمزمه کردم:
    - هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
    ذحنا نگاهی به من و سپس به پادوک انداخت، پادوک نیز همانند من میخکوب چشمان افسونگر بود. ناگهان صورتم از شدت یک سیلی، سوخت‌. متعجب به ذحنا نگاه کردم که دیدم پادوک نیز یک طرف صورتش را گرفته و با نگاه معترض به ذحنا چشم دوخته.
    ذحنا بی‌توجه به ما، رو به خضر پرسید:
    - چه قولی؟
    خضر پاسخ داد:
    - وقتی تواب و کای خواستند که اجازه بدم تو باهاشون بری، یک شرط براشون گذاشتم.
    با کنجکاویِ بیشتری پاسخ ‌داد:
    - چه شرطی؟
    - این که کای با دخترم «مَنیرا» ازدواج کنه.
    پادوک متعجب گفت:
    - این که شرط بدی نیست، انگار بهش جایزه دادی. اصلا شاید دخترت راضی نباشه!
    با اخم به پادوک نگاه کردم که افسونگر گوشه‌ی شال را که با آن صورت خود را پوشانده بود، کنار زد و گفت:
    - من کاملا راضیم!
    با دیدن چهره‌ی او، بیشتر از قبل چشمانم درشت شد. بی‌تردید می‌شد گفت او زیباترین زنی بود که تا به حال دیده‌ام.
    ذحنا پرسید:
    - دلیل این شرط چی بود؟ چون میدونم من دلیلش نیستم.
    خضر گفت:
    - بعد از مرگ فرزند اولم، سال‌ها نتونستیم بچه‌دار بشیم؛ اما وقتی پروردگار منیرا رو به ما داد، با خودم عهد کردم براش همسری پیدا کنم که بتونه از اون، بهتر از من مراقبت کنه.
    پادوک دست به بغـ*ـل زد و بی‌میل گفت:
    - و اون همسر مناسب، کای بود؟
    خضر خندید و پاسخ داد:
    - شاید نبود؛ ولی حالا با دیدن این که چطور پاپیروس رو پیدا کرد تا جون پدرش رو نجات بده، فهمیدم کای لیاقت این رو داره که داماد من بشه.
    ذحنا که متوجه‌ی حسادت پادوک شد، خندید و مشتی به شانه‌ی او زد. گفت:
    - ناراحت نباش! تو من رو داری.
    هردو با تعجب به او خیره شدیم، من با اخم و پادوک با خوشحالی. پادوک پرسید:
    - داری جدی میگی؟
    ذحنا لبخندش را محار کرد و با جدیت پاسخ داد:
    - نه!
    با دیدن چهره‌ی پادوک، خندیدم‌. پادوک که خنده‌ی مرا دید لبخند به لبش آمد، بالاخره اخم را کنار گذاشت و او هم خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت172
    آن روز با این که نگران بیدار شدن پدر بودیم، برایمان روز خوشایندی بود. بسیاری از معماها پایان یافتند و من نیز هویت خود را یافته بودم، حالا میدانستم کی هستم و چگونه صاحب این بازوبندها شدم.
    صبح روز بعد چشمانم را که باز کردم با لبخند پدر مواجه شدم. پدر در سلامت کامل به سر می‌برد، گویا هرگز در بستر بیماری نبوده.
    با خوشحالی او را در آغـ*ـوش کشیدم و شادمان گفتم:
    - پدر تو حالت خوبه؟
    پدر دستش را روی سرم نوازش‌وار کشید و پاسخ داد:
    - به لطف تو پسرم، ازت ممنونم!
    ذحنا که چند قدم دورتر ایستاده بود، دست به بغـ*ـل زد و گفت:
    - از اونجایی که خیلی متواضعم، نمیگم که کای با کمک من موفق شد.
    پدر رو به او لبخند زد.
    - از تو هم ممنونم!
    ناگهان پادوک وارد خانه شد و فریاد زد:
    - منم یخورده کمک کردم.
    - از لطف همتون سپاسگذارم! عذر میخوام که باعث دردسر شما شدم.
    خضر گفت:
    - این چه حرفیه! وظیفشون بود. منم که نمیدونستم چطور کمک کنم، پسرت رو به دامادی پذیرفتم.
    پدر با دیدن خضر چشمانش بزرگ شد و با حیرت او را در آغـ*ـوش کشید. گفت:
    - باورم نمیشه که هنوز هم اینقدر جوون و زیبایی!
    خضر برخلاف ظاهری که داشت، بسیار خوش مشرب بود. تک سرفه‌‌ای کرد و گفت:
    - اِهِم... بهتره جلوی جوونا من رو زیبا صدا نکنی.
    همه از شوخ طبعیِ او به خنده افتادند و باصدای بلندی خندیدیم.
    پدر از اتفاقات رخ داده می‌پرسید و ابراز نظر می‌کرد، ما هم به آرامی و یا با خنده تمام آن‌ها را بازگو کردیم. کمی بعد، دیگر چیزی برای گفتن باقی نماند.
    ***
    در یک گوشه‌ی حیاط نشسته بودم، گویا باری از شانه‌هایم برداشته شده بود.
    منیرا آرام در نزدیکیِ من نشست، ورق کوچکی از پاپیروس را به من داد و گفت:
    - این رو یکی که نقاب شاهین روی صورتش بود و قد بلندی داشت، داد که به تو بدم.
    متعجب آن را گرفتم؛ اما با خواندن نوشته‌ی روی پاپیروس، لبخندم پررنگ شد.
    راشد نیز توانسته بود سرانجام راه بازگشت به خانه را پیدا کند، او در نامه اینگونه نوشته بود:
    - «کای، از آشنایی با تو خوشحال شدم! من این سرزمین و مخصوصاً مصر را فراموش نخواهم کرد. بالاخره توانستم یک وسیله برای رفتن به خانه پیدا کنم؛ اما رازی که در این سرزمین یافته‌ام، همچنان محفوظ خواهد ماند؛ زیرا بشر هنوز آمادگیِ دانستن آن را ندارد.
    امیدوار هستم که زین پس مردم مصر بتوانند خدای حقیقی را جایگزین خدایان دروغین کرده و کسی را بپرستند که لایق پرستش است.»
    چه زیبا گفته بود، به راستی که ما حقایق را نادیده می‌گیریم. آنقدر در رویای به دست آوردن قدرت، غرق شدیم که فراموش کردیم معبود تمام این قدرت‌ها را دارد.
    منیرا قصد نداشت افکارم را برهم زند و همچنان سکوت کرده بود؛ اما پادوک و ذحنا آمدند تا مرا از تصوراتم خارج کنند.
    ذحنا که پاپیروس را در دستانم دید، با تعجب متن نوشته شده را خواند و پرسید:
    - راشد رفت؟
    پادوک هم متعجب گشت، گفت:
    - مصر فقط یه فرازمینی براش مونده بود که اون هم رفت.
    منیرا لبخندی زد و به من چشم دوخت. شاید به نظر رابـ ـطه‌ی به وجود آمده‌ی ما صرفاً یک شرط باشد؛ اما من به احساساتی که درونم شکوفا شده بود، باور داشتم. دستش را گرفتم و پرسیدم:
    - آیا حاضری باقیِ عمرت رو با یک هیزم شکن بگذرونی؟
    منیرا آرام خندید و سرش را به نشانه تائید تکان داد، این تائید بسیار خوشایند بود و آن حس خوشایند قابل وصف نیست.
    پادوک که لبخند ما را دید، دست به بغـ*ـل زد و با حالت خاصی از ذحنا پرسید:
    - خب... پس تو خواهر کایی؟
    ذحنا از گوشه‌ی چشم، او را برانداز کرد و با لبخند گفت:
    - به نظر آره!
    به یکدیگر با لبخند خیره بودند که شکاک پرسیدم:
    - داره چه اتفاقی میوفته؟
    هردو به خودشان آمدند‌. ذحنا شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
    - هیچی!
    پادوک سرش را کج کرد، گفت:
    - شایدم هرچی! تو که خودت یکی پیدا کردی بزار ما هم راحت باشیم.
    خواستم بایستم که منیرا مانع شد. پادوک که از ترس چند قدم دورتر رفته بود، صاف ایستاد.
    ذحنا خواست ذهنم را از پادوک دور کند، بسیار ناگهانی گفت:
    - به هرحال هنوزم بهم یه شتر بدهکاری!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    (پارت آخر)
    آری زندگی پر از معماهای بی‌پاسخ است و چه معماهایی هم بی پاسخ خواهند ماند.
    اکنون دیگر مصر یک بیابان نبود، سرزمین من تبدیل شد به مکانی زیبا و پر از آثار باستانی که تاریخچه‌ی خدایان دروغین و مسافرهای حقیقی را بیان می‌کرد.
    همانطور که گفتم زندگی پر از معماهای بی پاسخ است، من نیز معماهای زیادی در زندگی‌ام یافتم که پاسخی نداشت. حکایت هایی که هرگز بیان نشد و رازهای که محفوظ ماند.
    شاید بعدها هیچکس مرا به یاد نیاورد؛ اما شما به یاد داشته باشید‌. من کای هستم، یک هیزم شکن!
    من با بال‌هایی طلایی بر فراز آسمان مصر پرواز می‌کنم تا برای معماهای نهفته در آن، پاسخ صحیح پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Reza&n

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    33
    امتیاز
    41
    سن
    34
    خیلی عالی خیلی واقعا لـ*ـذت بردم حرف نداشت فقط یه سوال باقی مونده برام اونم رازی که راشد کشف کرده بود چیه ؟؟؟؟؟؟
     

    Dylan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/09
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    137
    امتیاز
    153
    سن
    23
    محل سکونت
    بیکن هیلز
    واقعا عالی بود ولی میتونست ادامه داشته باشه
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با تشکر از نویسنده :aiwan_lggight_blum:
    رمان جهت دانلود درسایت قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    @Aramis. H
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا