- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نهم
این مرد رو میشناختم. برعکس بچههاش، همیشه سنجیده حرف میزد. پس این همه مدت، برای گفتن این سوال، دست دست میکرد. سعی میکردم کمی ملطفت باشم.
- شما حکم پدرم رو دارین، مگه می شه چیزی ازم بخواین و من انجام ندم؟
چین مزاحم گوشه چشمش، عمق گرفت. لبخندی از سر اطمینان زد و سری که اتوماتیک وار بالا و پایین شد.
- حقا که پسر سروشی.
نفسی سخت، بغض سنگین شده گلوم رو کنار می زد. چهرهم درهم شده، دستام رو مشت کردم. پدرم خیلی از من بهتر بود. اونقدر که نخبه بودن، براش ناچیز به شمار می رفت. از یادآوری هایی که سیلی تکرار بودن، دست کشیدم و چشمهام رو با دو سرانگشت دست راستم ماساژ دادم. صدای نگران رامش به گوشم رسید:
- من الان باید چی کار کنم؟
دستهاش مدام به هم گره می خورد و گونه برجسته اش، رنگ نگرانی رو پذیرا شده بود. هر از گاهی نگرانیش به پیک می رسید و گوشه ابروم رو طبق عادت خاروندم.
- فردا برات توضیح میدم. من میرم بخوابم.
از جا بلند شدم و جمعی که غرق توی اقیانوس افکارش بود رو بدون ادامه بحث، تنها گذاشتم. برای رفتن به اتاقم، هفت پله خسته کننده رو طی کردم. پشت در اتاق رسیدم و در سفیدش رو باز کردم. با دیدن چمدون گوشه اتاق، به سمتش رفتم. دو زانو نشستم و زیپ بزرگش رو باز کردم. مکعب دوست داشتنی که هدیه پدرم بود، دلتنگیم رو به اوج می رسوند. همونی که من شش ساله موفق به درست کردنش نشده بودم. بردارشتمش. آرامشی رو که عجین تنم می کرد. من تمام وجودم درگیر این طغیان تاریک بود. با تمام آرامشی که نتونستم این دلتنگی رعب آور رو به اتمام برسونم. هیچ وقت توی درست کردنش ماهر نشدم. توی دستم گرفتمش و چرخوندمش. دلتنگی رو باتمام وجود لمس می کردم. این فرافکنی خاطرات، من رو یاد روزی که بابا این رو بهم داد، انداخت. اون روز هم از حرف هاش سر در نمی آوردم. دلیل اون همه اصرارهم برام آشکار نبود. این معکب برای من فقط حکم یه یادگاری رو داشت. از جا بلند شدم و با گذاشتن مکعب روی پاتختی سمت راست تخت، روی تخت دراز کشیدم. دلم یک خواب طولانی می خواست. از همون ها که به یغما می برد.
دور حوض آبی و دایره ای بزرگی نشسته بودم و ماهی های سیاهش رو می شمردم. کم کم آب شروع به سیاه شدن کرد. مات و مبهوت آبی که تبدیل به باتلاق شده بود، صدایی از پشت سر، با ناله اسمم رو صدا زد.
- ژاییز!
صدای التماس و زجهای که هزار توی مغزم رو عصیان می کرد. می خواستم از جا بلند بشم؛ اما دستهام آغشته به قیر سیاهی، به هم چسبیده بود. من دلم میخواست کمکی کنم و این خواستن، بالغ بر تونستن نبود. قلبم از این صدا به درد اومد و چشم هام باز شد. نفسام آروم و کشدار، خیره به سقف سفید اتاق بودم. فک قفل شده ام کم کم شل شد. صورت برمی گردوندم و به ساعت روی میز نگاه کردم. ساعت حول و حوش سه و نیم صبح می چرخید. با کنار زدن ملحفه، کرخت و منهدم ازجا بلند شدم. به سمت چمدون رفتم. زیپ کوچیک رو باز کردم و به دنبال قرص خواب می گشتم. ورق قرص رو بیرون آوردم و از جا بلند شدم. به سمت بطری آبی که روی میزکار قرار داشت، رفتم. درش رو باز و قرص ریزی از ورقه جدا کردم و توی دهنم قرار گرفت. با یه قلوپ آب، قورتش دادم. پایین نمی رفت. لعنت به این بی خوابی و سردرد! دیگه نمی تونستم بی خوابی بکشم. دوباره سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم. شقیقه های نبض دارم رو می مالیدم. انگار ذهنم از هر چیزی خالی بود. از هر فکری. دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم تا به خواب برم.
نمی دونستم چه موقع از روزه، فقط می دونستم یکی بازوم رو گرفته و با گریه صدام می کرد. دلم می خواست چشمهام رو باز کنم؛ اما میل شدیدی به خواب من رو گیج تر می کرد. صدای گریه اش شدیدتر شد و هم زمان چشمهام رو تا نصفه باز کردم.
- ژاییز! تو، تو بیداری؟!
به چشمهای خمـار و خوش رنگ قهوهایش که حالا قرمز و پف کرده شده بود، خیره شدم. گریه می کرد؟! لبهام سخت از هم فاصله گرفت و گیج پرسیدم:
- چی شده؟!
هنوز هم با همون مردمک لرزون، خیره ام بود. مسخ شده، انگار که حرفی توی ذهنش نمی چرخید، کنار پام روی تخت نشست. با صدا بینیش رو بالا کشید. لبای ورم کرده اش باز و بسته شد:
- یک ساعته دارم صدات می کنم، چرا بیدار نمی شی؟
با دست های قلمیش، روی گونه خیس شده از اشکش کشید و نگاهم سمت خون جمع شدهای که کنار انگشت شستش خودنمایی میکرد، رفت. سردرگم، با نگاه خیرهم لب باز کردم:
- خواب بودم.
این مرد رو میشناختم. برعکس بچههاش، همیشه سنجیده حرف میزد. پس این همه مدت، برای گفتن این سوال، دست دست میکرد. سعی میکردم کمی ملطفت باشم.
- شما حکم پدرم رو دارین، مگه می شه چیزی ازم بخواین و من انجام ندم؟
چین مزاحم گوشه چشمش، عمق گرفت. لبخندی از سر اطمینان زد و سری که اتوماتیک وار بالا و پایین شد.
- حقا که پسر سروشی.
نفسی سخت، بغض سنگین شده گلوم رو کنار می زد. چهرهم درهم شده، دستام رو مشت کردم. پدرم خیلی از من بهتر بود. اونقدر که نخبه بودن، براش ناچیز به شمار می رفت. از یادآوری هایی که سیلی تکرار بودن، دست کشیدم و چشمهام رو با دو سرانگشت دست راستم ماساژ دادم. صدای نگران رامش به گوشم رسید:
- من الان باید چی کار کنم؟
دستهاش مدام به هم گره می خورد و گونه برجسته اش، رنگ نگرانی رو پذیرا شده بود. هر از گاهی نگرانیش به پیک می رسید و گوشه ابروم رو طبق عادت خاروندم.
- فردا برات توضیح میدم. من میرم بخوابم.
از جا بلند شدم و جمعی که غرق توی اقیانوس افکارش بود رو بدون ادامه بحث، تنها گذاشتم. برای رفتن به اتاقم، هفت پله خسته کننده رو طی کردم. پشت در اتاق رسیدم و در سفیدش رو باز کردم. با دیدن چمدون گوشه اتاق، به سمتش رفتم. دو زانو نشستم و زیپ بزرگش رو باز کردم. مکعب دوست داشتنی که هدیه پدرم بود، دلتنگیم رو به اوج می رسوند. همونی که من شش ساله موفق به درست کردنش نشده بودم. بردارشتمش. آرامشی رو که عجین تنم می کرد. من تمام وجودم درگیر این طغیان تاریک بود. با تمام آرامشی که نتونستم این دلتنگی رعب آور رو به اتمام برسونم. هیچ وقت توی درست کردنش ماهر نشدم. توی دستم گرفتمش و چرخوندمش. دلتنگی رو باتمام وجود لمس می کردم. این فرافکنی خاطرات، من رو یاد روزی که بابا این رو بهم داد، انداخت. اون روز هم از حرف هاش سر در نمی آوردم. دلیل اون همه اصرارهم برام آشکار نبود. این معکب برای من فقط حکم یه یادگاری رو داشت. از جا بلند شدم و با گذاشتن مکعب روی پاتختی سمت راست تخت، روی تخت دراز کشیدم. دلم یک خواب طولانی می خواست. از همون ها که به یغما می برد.
دور حوض آبی و دایره ای بزرگی نشسته بودم و ماهی های سیاهش رو می شمردم. کم کم آب شروع به سیاه شدن کرد. مات و مبهوت آبی که تبدیل به باتلاق شده بود، صدایی از پشت سر، با ناله اسمم رو صدا زد.
- ژاییز!
صدای التماس و زجهای که هزار توی مغزم رو عصیان می کرد. می خواستم از جا بلند بشم؛ اما دستهام آغشته به قیر سیاهی، به هم چسبیده بود. من دلم میخواست کمکی کنم و این خواستن، بالغ بر تونستن نبود. قلبم از این صدا به درد اومد و چشم هام باز شد. نفسام آروم و کشدار، خیره به سقف سفید اتاق بودم. فک قفل شده ام کم کم شل شد. صورت برمی گردوندم و به ساعت روی میز نگاه کردم. ساعت حول و حوش سه و نیم صبح می چرخید. با کنار زدن ملحفه، کرخت و منهدم ازجا بلند شدم. به سمت چمدون رفتم. زیپ کوچیک رو باز کردم و به دنبال قرص خواب می گشتم. ورق قرص رو بیرون آوردم و از جا بلند شدم. به سمت بطری آبی که روی میزکار قرار داشت، رفتم. درش رو باز و قرص ریزی از ورقه جدا کردم و توی دهنم قرار گرفت. با یه قلوپ آب، قورتش دادم. پایین نمی رفت. لعنت به این بی خوابی و سردرد! دیگه نمی تونستم بی خوابی بکشم. دوباره سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم. شقیقه های نبض دارم رو می مالیدم. انگار ذهنم از هر چیزی خالی بود. از هر فکری. دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم تا به خواب برم.
نمی دونستم چه موقع از روزه، فقط می دونستم یکی بازوم رو گرفته و با گریه صدام می کرد. دلم می خواست چشمهام رو باز کنم؛ اما میل شدیدی به خواب من رو گیج تر می کرد. صدای گریه اش شدیدتر شد و هم زمان چشمهام رو تا نصفه باز کردم.
- ژاییز! تو، تو بیداری؟!
به چشمهای خمـار و خوش رنگ قهوهایش که حالا قرمز و پف کرده شده بود، خیره شدم. گریه می کرد؟! لبهام سخت از هم فاصله گرفت و گیج پرسیدم:
- چی شده؟!
هنوز هم با همون مردمک لرزون، خیره ام بود. مسخ شده، انگار که حرفی توی ذهنش نمی چرخید، کنار پام روی تخت نشست. با صدا بینیش رو بالا کشید. لبای ورم کرده اش باز و بسته شد:
- یک ساعته دارم صدات می کنم، چرا بیدار نمی شی؟
با دست های قلمیش، روی گونه خیس شده از اشکش کشید و نگاهم سمت خون جمع شدهای که کنار انگشت شستش خودنمایی میکرد، رفت. سردرگم، با نگاه خیرهم لب باز کردم:
- خواب بودم.
آخرین ویرایش: