کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نهم
این مرد رو می‌شناختم. برعکس بچه‌هاش، همیشه سنجیده حرف می‌زد. پس این همه مدت، برای گفتن این سوال، دست دست می‌کرد. سعی می‌کردم کمی ملطفت باشم.
- شما حکم پدرم رو دارین، مگه می شه چیزی ازم بخواین و من انجام ندم؟
چین مزاحم گوشه چشمش، عمق گرفت. لبخندی از سر اطمینان زد و سری که اتوماتیک وار بالا و پایین شد.
- حقا که پسر سروشی.

نفسی سخت، بغض سنگین شده گلوم رو کنار می زد. چهره‌م درهم شده، دستام رو مشت کردم. پدرم خیلی از من بهتر بود. اونقدر که نخبه بودن، براش ناچیز به شمار می رفت. از یادآوری هایی که سیلی تکرار بودن، دست کشیدم و چشم‌هام رو با دو سرانگشت دست راستم ماساژ دادم. صدای نگران رامش به گوشم رسید:
- من الان باید چی کار کنم؟
دست‌هاش مدام به هم گره می خورد و گونه برجسته اش، رنگ نگرانی رو پذیرا شده بود. هر از گاهی نگرانیش به پیک می رسید و گوشه ابروم رو طبق عادت خاروندم.
- فردا برات توضیح می‌دم. من می‌رم بخوابم.
از جا بلند شدم و جمعی که غرق توی اقیانوس افکارش بود رو بدون ادامه بحث، تنها گذاشتم. برای رفتن به اتاقم، هفت پله خسته کننده رو طی کردم. پشت در اتاق رسیدم و در سفیدش رو باز کردم. با دیدن چمدون گوشه اتاق، به سمتش رفتم. دو زانو نشستم و زیپ بزرگش رو باز کردم. مکعب دوست داشتنی که هدیه پدرم بود، دلتنگیم رو به اوج می رسوند. همونی که من شش ساله موفق به درست کردنش نشده بودم. بردارشتمش. آرامشی رو که عجین تنم می کرد. من تمام وجودم درگیر این طغیان تاریک بود. با تمام آرامشی که نتونستم این دلتنگی رعب آور رو به اتمام برسونم. هیچ وقت توی درست کردنش ماهر نشدم. توی دستم گرفتمش و چرخوندمش. دلتنگی رو باتمام وجود لمس می کردم. این فرافکنی خاطرات، من رو یاد روزی که بابا این رو بهم داد، انداخت. اون روز هم از حرف هاش سر در نمی آوردم. دلیل اون همه اصرارهم برام آشکار نبود. این معکب برای من فقط حکم یه یادگاری رو داشت. از جا بلند شدم و با گذاشتن مکعب روی پاتختی سمت راست تخت، روی تخت دراز کشیدم. دلم یک خواب طولانی می خواست. از همون ها که به یغما می برد.
دور حوض آبی و دایره ای بزرگی نشسته بودم و ماهی های سیاهش رو می شمردم. کم کم آب شروع به سیاه شدن کرد. مات و مبهوت آبی که تبدیل به باتلاق شده بود، صدایی از پشت سر، با ناله اسمم رو صدا زد.
- ژاییز!

صدای التماس و زجه‌ای که هزار توی مغزم رو عصیان می کرد. می خواستم از جا بلند بشم؛ اما دست‌هام آغشته به قیر سیاهی، به هم چسبیده بود. من دلم می‌خواست کمکی کنم و این خواستن، بالغ بر تونستن نبود. قلبم از این صدا به درد اومد و چشم هام باز شد. نفسام آروم و کشدار، خیره به سقف سفید اتاق بودم. فک قفل شده ام کم کم شل شد. صورت برمی گردوندم و به ساعت روی میز نگاه کردم. ساعت حول و حوش سه و نیم صبح می چرخید. با کنار زدن ملحفه، کرخت و منهدم ازجا بلند شدم. به سمت چمدون رفتم. زیپ کوچیک رو باز کردم و به دنبال قرص خواب می گشتم. ورق قرص رو بیرون آوردم و از جا بلند شدم. به سمت بطری آبی که روی میزکار قرار داشت، رفتم. درش رو باز و قرص ریزی از ورقه جدا کردم و توی دهنم قرار گرفت. با یه قلوپ آب، قورتش دادم. پایین نمی رفت. لعنت به این بی خوابی و سردرد! دیگه نمی تونستم بی خوابی بکشم. دوباره سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم. شقیقه های نبض دارم رو می مالیدم. انگار ذهنم از هر چیزی خالی بود. از هر فکری. دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم تا به خواب برم.
نمی دونستم چه موقع از روزه، فقط می دونستم یکی بازوم رو گرفته و با گریه صدام می کرد. دلم می خواست چشم‌هام رو باز کنم؛ اما میل شدیدی به خواب من رو گیج تر می کرد. صدای گریه اش شدیدتر شد و هم زمان چشم‌هام رو تا نصفه باز کردم.
- ژاییز! تو، تو بیداری؟!
به چشم‌های خمـار و خوش رنگ قهوه‌ایش که حالا قرمز و پف کرده شده بود، خیره شدم. گریه می کرد؟! لب‌هام سخت از هم فاصله گرفت و گیج پرسیدم:
- چی شده؟!
هنوز هم با همون مردمک لرزون، خیره ام بود. مسخ شده، انگار که حرفی توی ذهنش نمی چرخید، کنار پام روی تخت نشست. با صدا بینیش رو بالا کشید. لبای ورم کرده اش باز و بسته شد:
- یک ساعته دارم صدات می کنم، چرا بیدار نمی شی؟
با دست های قلمیش، روی گونه خیس شده از اشکش کشید و نگاهم سمت خون جمع شده‌ای که کنار انگشت شستش خودنمایی می‌کرد، رفت. سردرگم، با نگاه خیره‌م لب باز کردم:
- خواب بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دهم
    باز هم شروع به جوییدن پوست لبش کرده بود و سرش رو به طرفین برد. دست‌های لرزونش روی پیشونیش نشست.
    - تو هیچ وقت این جوری نمی‌خوابی!
    از این که من رو انقدر خوب می‌شناخت، داشتم به مرز دیوونگی می‌رسیدم. من خودم به اندازه کافی گذشته و حال رو مقایسه می‌کردم و اون مزرعه گذشته رو مدام شخم می‌زد. انگشتم دایره وار روی چشم سمت چپم قرار گرفت. فقط برای این که خیالش راحت بشه، جواب دادم:
    - قرص خواب خوردم.

    موهای زیتونیش خیلی سریع پشت گوشش مخفی کرد و نگاه لرزونی به سر تا پام انداخت.
    - قرص خواب؟! تو که دیشب خیلی خسته بودی.
    نمی‌دونستم باید چه طور از این نگرانی که دور تنش پیچیده، بیرون بکشمش. نگرانی که فقط برای بیدار نشدنم، اون هم بعد از چند بار صدا زدن به وجود اومده بود. این رامشی نبود که من می شناختم. این آدمی که این طور بهم ریخته، اون دختری نبود که شش سال پیش ازش دل کندم. هوشیاری به دست آورده بودم وسعی کردم نیم خیر بشم.
    - از خستگی خوابم نمی برد.
    لب‎‌های همیشه صورتیش که حالا از فشار دندون‌هاش به سرخی می‌زد، تکون خورد. ازم فاصله گرفت و صدای نفس‌های مرتعش و تندش، توی اتاق پیچید.
    - خیلی عجیب شدی، حس می‌کنم نمی‌شناسمت.
    خواستم باز هم توجیهی سروهم کنم که بدون حرفی، از در بیرون رفت. آرنجم که تکیه زده روی تخت بود رو رها کردم و روی تخت ولو شدم. دستم رو توی موهای بی‌حالتم فرو بردم. بعد از شش سال انتظار داشتن چه جوری باشم، جوری که انگار اتفاقی نیوفتاده؟ جوری که انگار این زخم‌های سرباز، هر روز قلبم رو نمی سوزونه؟! به نقطه‌ای خیره بودم که گوشیم زنگ خورد. با برداشتنش از میز کنار تخت، تماس رو وصل کردم. طبق روال آرش بود. صدام رو صاف کردم:
    - سلام.
    - خب از اون جایی که داری فارسی حرف می‌زنی، یعنی تنهایی. باید بگم، کار رزومه و آگهی استخدام درست شد. برات ایمیل کردم.
    تجزیه و تحلیلاتی که بعد از هر تماس صورت می گرفت. آرش می گفت که تمام عمرش رو توی کره زندگی کرده، در صورتی که دوست و آشناهای زیادی رو توی ایران دست و پا کرده بود. بیخیال آرش شدم. رزومه رامش تکمیل شده بود و از طرفی هماهنگی آرش با خواهرزاده ابریشمی کار رو بهتر پیش می برد. فعلا همین کافی بود.
    - خوبه. از فردا می‌تونه بره سرکار؟
    - فقط همین؟! آره. بی‎‌خود با خواهر زاده ابریشمی دوست نشدم که.
    و صدای خنده بمش، توی گوشی پیچید. آرشی که پنج سال ازم بزرگ‌تر بود و به مراتب درد دار تر!
    - باشه کاری نداری؟
    کار زیاد داشتم و حوصله‌ای که یاری نمی‌کرد. به اجبار «نه» ای لب زدم. تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم. قلبم حکم امواج پر تلاطم دریایی رو داشت که برای رسیدن به ساحل، باید انتظار می‌کشید. از جام بلند شدم. با برداشتن حوله آبی از کمد، تیشرت خاکستری و شلوار راحتی خنکی، به سمت بیرون از اتاق رفتم. باید دوش می‌گرفتم. باید از این سردرگمی بیرون کشیده می شدم.
    با باز کردن در قهوه ای حموم پایین پله های ورودی اتاق که استیکر وان حمومی بهش زده شده بود، وارد حموم شدم. پام به سرامیک سفیدش برخورد کرد. شیر آب رو باز کردم. قطرات آب روی صورتم می دویید. شاید به خیال خودم، کمی آروم شدم. لباس هام رو از تن بیرون کشیدم.
    بعد از گذشت چند دقیقه، شیر آب رو بستم. با پوشیدن لباس هام، بیرون اومدم. درحالی که با حوله نم موهام رو می گرفتم، به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم، رامش رو روی تختم نشسته دیدم. با دیدنم، چشم های خمـار قهوه ایش، درشت شد و با لرزشی، مکعب از دستش به زمین افتاد. نگاهم همراه معکب به زمین رفت و دستم دور حوله، تبعید به مشت شدن بود. با لکنت لب زد:
    - من...، من...، راستش آخرین روزی که برای خداحافظی به خونمون اومدی این دستت بود.
    نگاه ازم می دزدید و به زمین و اطراف می انداخت. حتی گاهی نگاهش بین کمد دیواری سمت راستم و دیواری که مابینش تا در بود می رفت. اون روز کذایی رو خوب یادم بود و نمی خواستم ادامه بده. نزدیک تخت رفتم و از جاش بلند شد. درست رو به روم بود. چند سر و گردن از من کوتاه تر بود و سرش تا سـ*ـینه، به زور نزدیک سر شونه‌م می رسید. هیکلم در مقابل دریای نگاهش، صخره ای محسوب می شد. مردمک لرزونش، به چشمای مشکیم رسید. با نفوذ به عنبیه های مشکیش، لب هام از هم باز شد:
    - چرا انقدر گذشته رو یادآوری می کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست یازدهم
    بر عکس همیشه که ازم نگاه می دزدید، این بار جسورانه خیره به صورت شیو شده ام، حرفش رو زد:
    - چون چیزی که توی گذشته بودی رو بیشتر دوست داشتم. اون پسر آروم و محجوبی که...
    چشم‌های گردم، گردتر شد و انتظار این رک‌گویی رو نداشتم. پس هنوز هم مثل گذشته، حرفی توی دلش انبار نمی‌کرد. با دست کشیدن لای موهای بهم ریخته نم دارم، از فهمیدن این که هنوز بهم فکر می کنه، کمی ناراحت شدم. من هنوز هم آروم بودم؛ اما این آرامشی قبل از طوفان بود. باید فراموشم می کرد. باید از منِ حال و بی حال، فرار می کرد.
    - هیچ چیز مثل قبل نمی‌شه، بهتره بهش عادت کنی.
    دست ظریفش که کنار پاش مشت شد، لبم زیر دندون‌هام قرار گرفت. مغموم و دلخور، نگاهش روی فک فشرده شده‌م ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قفل شد.
    - و چون این رو می‌دونم گذشته رو یادآوری می‌کنم.

    از کنارم رد می شد و آهی درداری از حنجره بیرون فرستاد. به در که رسید، کمی مکث کرد. فکر می‌کردم باز هم حرفی برای تقلا مونده باشه که صدای بدون خشش، بدون برگشتن، بلند شد:
    - کی باید برم سر کار؟
    نگاه درگیرم رو از رو تختی مشکی برداشتم و آروم لب‌هام تکونی خورد:
    - فردا، برو پایین، میام تا توضیح بدم.
    بدون حرفی، از اتاق بیرون رفت. خم شدم و مکعب رو از زمین برداشتم. با چند قدم به سمت میز رفتم و روی میز گذاشتمش. ای کاش حریر نگاهش مثل سابق، تنم رو به لرزه می‌انداخت! ای کاش این ذهن مریضم، جایی برای حالش پیدا میکرد! حوله رو روی تخت انداختم. من کاری از دستم برنمی اومد. سیب زندگی، هزاران بار چرخید و به این بار به زمین رسیده بود. با دست کشیدن پشت گردنم، به سمت بیرون رفتم.
    آخرین پله رو هم پایین اومدم و بر عکس انتظارم، نصرت خان و رادوین توی هال، روی مبل زیر تابلو فرش نشسته بودن. از پله‌ها پایین اومدم و نزدیکشون ایستادم. رادوین با لب های ورچیده اش، نگاهی سرسری انداخت. منتظر بود و همون طور که افکارش از چشم‌های ریزش در حال فوران بود، دستی به صورت بی ریش و گردش کشید. اهل مقدمه چینی و فلسفه بافی نبودم. مثل همیشه بی‌مقدمه شروع کردم:
    - رامش از فردا می‌تونه کارش رو به عنوان مدیر روابط عمومی شروع کنه. فردا به شرکت ابریشمی می‌ره و بهشون می‌گـه که با سپهر مجیدی کار داره و از طرف آرش حدادیان اومده.
    رامش که مبل روبه رویی نشسته بود، لبه شومیز سبزش رو پایین می کشید. نگاهی گذرا به رادوین که لب های نازکش رو زیر دندون کشیده بود انداخت. حواسم پی دو انگشت شستش که توی هم می‌چرخید رفت. نگاهش خالی از هر فکری بود. صداش ضعیف به گوشم رسید:
    - همین؟ اما چه جوری؟! اگه برم و من رو راه ندن چی؟

    کف دستم رو به شلوارم کشیدم و همزمان، سرم رو به سمتش برگردوندم. نگاه سرتقش روم چرخید. توی چشم‌های خمـار و مردمک لرزونش، خیره شدم. ابروهای پهنم رو قاب پیشونی استخونیم کردم.
    - بهم اعتماد نداری؟
    مکثی کرد. انگار که به دنبال جوابی، توی مغزش گرد و خاکی راه انداخته بود. لب‌هاش مدام باز و بسته می شد، تا این که جواب داد:
    - دارم؛ اما...
    و من جمله بعد از اماش رو نمی‌خواستم. وسط حرفش پریدم و تند تر از خودش تاکید کردم:
    - پس امایی وجود نداره!
    از گوشه چشم حواسم به رادوین که با نفس عمیقی، جلوی مبل نشست و دستش رو بین پاهاش گذاشت، بود.
    - خب اون وقت تو چی کار می‌کنی؟!
    نمی دونم این پسر دنبال چی می گشت؛ اما جدیدا خیلی توی رفتارش نسبت به من، حساس شده بود. خصوصا بعد از طرح این موضوع. ادامه دهنده حرفش شدم:
    - من به عنوان یه تاجر...
    توی صورتم دقیق شد و با پوزخند نشسته روی لب هاش، با وسواس ادامه داد:
    - تاجر؟! تو که گفتی حسابدار؟

    دلش می خواست همه چیز رو کنکاش می کرد. حس پیروزی که توی چشم‌های ریزش برق می زد، لبخندی رو توی دلم نشوند. ادعای باهوش بودن داشت. این بار دستی لای موهای بی حالتم فرو بردم و نفسی گرفتم. رادوین شش سال، پسربچه‌ای گوشه گیر بود و اینی که رو به روی من قدعلم کرده، رادوینی که ادعای بزرگی داشت. دو دستم برای توضیح، قلاب هم شد.
    - یادمه چی گفتم. به عنوان یه تاجر که می خواد حسابدارش رو برای این شرکت بفرسته براشون ایمیل می زنم و اسم شرکتی که توی کره کار می کنم رو می گم.
    زبونش به کامش چسبید و این رو از دهن باز شده اش فهمیدم.
    - شرکت قبول می کنه؟!

    باید اعتراف می کردم، سروکله زدن با رادوین یکی از سخت ترین کارهای ممکن بود. چه طور لیسانس گرفته بود، اون هم مکانیک! حتما اون همه با وسواس درس خوندن، مغزش رو از کار انداخته بود. بی فکریش رو نادیده گرفتم و با خونسردی حاذقی ادامه دادم:
    - من نیازی به اجازه شرکت ندارم، فقط اسمش کافیه. با یه ایمیل باهاشون در ارتباطم که اون ایمیلم جعلیه.
    تک خنده ای که از تمسخر کرد، چهره ام رو به اخم کشوند.
    - تو که طرفدار قانون بودی!
    چشمام ریز و بازدمم با آه کوتاهی همراه شد. خدا خودش بهم صبر بده. توی این شش سال، صبر تنها راهم بود؛ اما در مقابل سؤالات رادوین، نه!
    - هنوزم هستم؛ اما با خلافای کوچیک می تونم وجدانم رو آروم کنم.
    بینی گوشتی و کوچیکش رو بالا کشید. دستی توی هوا تکون داد.
    - باشه بابا. نقشه از تو عمل از ما.
    با دوانگشت، به سر چشمام فشاری وارد کردم و توضیح دادم:
    - نه! شما نمی خواد کاری کنین، اگه بهتون نیاز شد می‌گم. فعلا رامش کارها رو انجام می ده.
    سه دکمه پیراهن زرشکیش رو باز کرد و بی توجه به جمع، اصرار کرد:
    - مگه نگفتی ابریشمی تو رو یادشه؟ پس چرا خودتم می خوای بری؟ دیگه رامش چرا بره؟
    قبلاها بیشتر گوش می داد؛ اما این رادوینی که می دیدم، بیشتر حرف می زد تا گوش بده. از طرفی می دونستم رگ غیرتش باد کرده و با شناختی که ازش داشتم، بیشتر حرفاش از روی بی فکری بود. پس اصلاح کردم:
    - برای این که باید هرروز ابریشمی رو ببینه و من نمی تونم انقدر بهش نزدیک شم. اگه به عنوان یه حسابدار برم نیازی نیست باهاش سروکله بزنم. می خوام اعتمادش نسبت به رامش زیاد بشه وبعد به عنوان منشی یا دست راستش کنارش بمونه.
    رادوین دستش رو جلو آورد و انگشت شستش به سمت پشتش قرار گرفت. با پوزخند بی صدایی، چشمای کوچیکش رو ریزتر کرد.
    - هی وایستا، وایستا. نکنه می خوای رامش طعمه اون مرتیکه ابریشمی بشه و بلایی سرش بیاره؟

    منجلابی که توش گیر کرده بودم، هیچ راه فراری برام باقی نمی ذاشت. سرفه ای که از طرف نصرت خان شنیده شد، می دونستم مثل همیشه به دقت گوش کرده و اگه سؤالی باشه، سنجیده می پرسه. نگاهم دوباره سمت رامشی که لبش هاش رو می جویید رفت. لبی تر کردم.
    - اولا اونقدر احمق نیستم که بخوام همچین نظری داشته باشم، دوما من برای همین اون جام.
    از بین فک قفل شده اش، مثل یه شیر زخمی که به شکارش نگاه می کرد، روم خیره شد.
    - تو که بیست و چهاری کنارش نیستی؟ اصلا من با این موضوع مخالفم.
    کف دستم رو برای چندمین بار توی امروز، به شلوارم کشیدم. رادوین دیگه داشت زیاده روی می کرد. دست به سـ*ـینه جدی شدم.
    - اگه بهم اعتماد نداری من برای فردا بلیط یک طرفه بگیرم؟
    انگار که هیچ کدومشون انتظار این حرف رو نداشتن و با هم سر بلند کردن. من هم تحمل این قدر توهین رو تاب نمی آوردم. با چشم های ریز گشاده شده و لب های از هم باز شده اش، آب دهنش رو با صدا قورت داد.
    - نه داداش منظورم چیز دیگه ایه. من بهت اعتماد کامل دارم.

    برای دید بهتر، گردنم رو بالا کشیدم. پس کمی تهدید جواب می داد. نصرت خان توی خلسه و سکوت، سری تکون می داد. چرخش توپک های دستش کمرنگ شد و زمزمه وا، لب های کبودش تکونی خورد:
    - اون کاری که صلاح می دونی رو بکن، من بهت اعتماد دارم پسرم.
    رادوین شروع به جوییدن ناخنش هاش کرده بود، درست مثل روزهایی که برای کنکور درس می خوند. این عادت هم از همون دوران مونده بود. دمی از سر آسودگی از حلقم بیرون می اومد که رامش مثل فنر از جاش بلند شد.
    - حتی به قیمت قربانی شدن دخترت بابا؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دوازدهم
    با گسی حرفش، اخم پر رنگی بین ابروهای نیم پیوندم جا خوش کرد. کلمات بدون کنترل، از دهانم اتوماتیک‌وار استخراج شد.
    - چی؟!
    سرش رو با لج بالا گرفت و به رادوین که روی مبل کناری نشسته بود، اشاره زد.
    - من به حرفی که رادوین زد فکر می کنم.
    انتظار این حجم از بی اعتمادی رو نداشتم. درمورد من چه فکری می‌کردن؟! پوزخند صدا دارم، به طور واضحی توی هال پیچید.
    - یعنی فکر کردی من این همه راه، بعد از شش سال برگشتم که تو رو بندازم تو دهن اون گرگ پیر؟! آره؟
    و صدام ناخواسته تبدیل به فریاد شده بود. لب هاش رو از داخل به دندون کشید و دنبال توجیه بود.
    - من منظورم...
    با عصبانیت به نی نی لرزون مردمک چشم های خمـار و قهوه ایش، زل زدم. چشم هاش تقلایی برای بخشش می کرد؛ اما دیگه دیر شده بود. دستم به معنی«ایست» بالا رفت و وسط حرفش پریدم:
    - منظورت هرچی که هست نگهش دار، من برمی‌گردم کره!

    توی جام، به عقب برگشتم و در پی حرکتی بودم که با حرف نصرت خان، توی جام ایستادم.
    - ما همه به تو اعتماد داریم، تو پسر بهترین دوستمی و هم بازی بچه هام بودی، چه طور می تونی بد اونارو بخوای؟
    دستم با درد مشت شد و ناخن هام مجالی برای نخراشیدن کف دستم نمی دادن. اگه شش سال پیش اون اتفاق نمی افتاد، الان توی همچین وضعیتی نبودیم. اگه ابریشمی به پدرم تهمت دروغ نمی زد و پدرم توی زندان با پاپوش خودکشی نمی‌کرد، الان توی این باتلاق درد، برای نات به دنبال قایق نمی‌گشتیم. نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم.
    - رامشم مثل خواهرمه، مطمئن باشین من بدش رو نمی‌خوام...
    و صدای هشدار رامش بود که خونه رو پر کرد و من رو از ادامه حرفم وا داشت.
    - من خواهر تو نیستم!

    علاوه بر چشم های آتیش دیده اش، صدای صاف و بدون خشش هم بغض داشت. من ناخواسته ناراحتش کرده بودم. فقط می‌خواستم اون ها رو مطمئن کنم، همین. معصومیت صورتش، قلبم رو جریحه دار می کرد. پاش رو مثل بچه ها به زمین کوبید و به سمت اتاقش دویید. این حرکتش، من رو به شش سال پیش برد. اون روزی که کتاب رادوین رو گرفته و پشتم پنهون شده بود. اون روزی که نصرت خان توبیخش کرد و همین حرکت رو انجام داد تا به اتاقش بره. از فکر اون روزهای پایان یافته بیرون اومدم. نگاهم به رادوین که لبخند محوی روی لبش سوار بود افتاد. آب ریخته شده جمع نمی شد؛ به همین دلیل ترجیح دادم سکوت کنم. نصرت خان هنوز هم با چشم های ریز شده، نظاره گر ماجرا بود. من از درون، از خودم عصبی بودم. من مدام توی گذشته غرق می شدم و وقت یبیرون می اومدم، دیگه نمی تونستم اون آدم سابق باشم. جمع رو ترک کردم و به سمت پله ها رفتم.
    توی اتاق، با لپ تاپ به ایمیل ها و رزومه ای که آرش فرستاده بود، نگاه می کردم. همه چیز به نظر بی نقص می اومد. دستی به چونه بی ریشم کشیدم که صدای در اتاقم بلند شد. منتظر موندم و کسی داخل نشد. از پشت میز کار بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز شدن در، صورت گرد رادوین نمایان شد.
    - بیا پایین هم غذا بخوریم، هم حرف بزنیم، صبحانه ام نشد بخوری. درضمن، بالپ تاپ بیا.
    با تکون دادن سرم به نشونه تایید، راه اومده رو برگشت. به سمت میز برگشتم. با دست راستم لپ تاپ رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. از پله ها پایین می رفتم و به هال رسیدم. رامش گوشه هال روی مبل تک نفره بفش رنگ چهار‌زانو نشسته بود و بهم نگاه نمی کرد. نگاهش سمت میز پر از قاب عکسی که کبودی های گذشته رو به رخ می کشید، بود. عکس هایی که فقط خنده و شادی ازشون دیده می‌شد. اون وقت ها با توی اتاق موندنش قهر می کرد؛ اما انگار سکوت رو برای اعتراض انتخاب کرده بود. بعضی زخم ها، از مرگ هم بدتر تلقی می شدن. به روی خودم نیاوردم و کنار رادوین روی مبل دونفره، زیر تابلوی عکس خانوادگیشون جاگیر شدم. صدای سال خورده نصرت خان که روی مبل تک نفره ته هال، رو به روی رامش نشسته بود، بلند شد:
    - گفتم بیای که برای آخرین بار همه چیز رو چک کنیم.
    از شروع این پیشنهاد همه چیز بهم ریخته بود. با اکراه از این بحث، برای چندمین بار، که امیدوار بودم آخرین بار باشه، زبونم توی دهانم چرخید:
    - از فردا که رامش اون جا مشغول به کار شد، باید بتونه خودش رو به ابریشمی نزدیک کنه تا دست راستش بشه و بعد ما کارمون رو شروع می کنیم.
    رادوین دست به سـ*ـینه، توی دید نیم رخم قرار گرفت. لحن طلبکارانه ای که به خودش گرفته بود رو دوست نداشتم.
    - می شه یکم بیشتر از نقشه ات برامون توضیح بدی یا نکنه اینم سکرته؟
    تعادل رفتاری رادوین، در حال بهم ریختن بود. رادوین گذشته رو بیشتر دوست داشتم، همونی که درست مثل پدرش فقط نگاه می‌کرد و گوش می‌داد. با برگشتن صورتم به سمتش، نگاه نافذی بهش انداختم.
    - نه، سکرت نیست. فقط ترجیح می دم به وقتش هرچیزی رو بگم.
    حواسم به رامش که بدون نگاه کردنم، پا روپا انداخت وخطاب به رادوین ادامه داد، رفت:
    - زیاد اصرار نکن رادوین، یهو دیدی گذاشت رفت کره.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیزدهم
    نگاهش به رادوین افتاد و من رو نادیده گرفت. پس هنوز هم مثل گذشته از وقتی چیزی ناراحت می شد، شروع به تیکه انداختن می کرد. خوبه که کمی از رامش قبل درونش زنده بود. با ریز کردن چشم های گرد مایل به کشیده‌م با اخطار نصرت خان مواجه شد:
    - رامش!
    چشم های خمارش رو توی حدقه چرخوند وهم زمان با بلند شدنش، بی اعتنا گفت:
    - من می رم غذا رو بکشم.

    بی حواس به دنبال حرکت اندام لاغره شده اش بودم که رادوین لپ تاپ رو از دستم گرفت. هرچی بیشتر کنکاش می کردم، بیشتر توی زهر گذشته فرو می رفتم. چشمم به صفحه لپ تاپ خورد و رادوین وارد صفحه ورودی ایمیلم شده بود. صدای کلیدهای کیبرد، اعصاب مخدوشم رو بیشتر در هم فرو می برد.
    - رمزش رو بزن!
    ایمیل من رو برای چی می خواست؟! به طوری که حواسم به تعجب توی چهره‌م نبود، لب زدم:
    - ایمیل یه چیز خصوصیه!

    دستی پشت گردن کوتاهش کشید و با صدا خندید. رفتارهای ضد و نقیضی که نمی تونستم به درستی بشناسمش. انگشت شست و اشاره اش رو سمتم گرفت.
    - حس می کنم ترسیدی یا واقعا ترسیدی؟
    ترس، کلمه آشنایی برام بود. اونقدر که دیگه باهاش اوخت شده بودم. کف دستم رو به پام کشیدم و لبای خشک شده ام رو تر کردم.
    - ترس برای چی؟! فقط نمی خوام...
    خمیازه بلند بالایی کشید و با تکون دادن دستاش، وسط حرفم پرید:
    - باشه، حالا هرچی. رمز رو بزن، برات ایمیل زدم.
    لپ تاپ رو روی پام گذاشت و دستم سمت اعداد روی کیبرد رفت. نمی دونستم توی سرش چی میگذره. اصلا از اون چشم های ریز و عسلیش، هیچ چیزی به خوبی خونده نمی شد. با باز شدن ایمیل، عکس دختر جوونی که بین بیست تا سی سال می خورد، توجه‌م رو جلب کرد. صدای نپندان بم رادوین زیر گوشم بلند شد:
    - زیباست نه؟
    از فضای عکس معلوم بود که عکس توی رُم گرفته شده. دختر موطلایی وسفید پوستی که درست شبیه به مدل های روی مجله مد، ژست گرفته بود. آره زیبا بود. ظرافیتی که داشت از توی عکس هم بیداد می کرد. تاپ صورتی که تنش بود به خوبی با چشم های درشت و روشنش هم خونی داشت. هارمونی فوق العاده ای که هر مردی رو مجذوب می کرد. پر شک لب زدم:
    - این کیه؟ برای چی عکسش رو فرستادی؟!
    لب هاش به طرز وحشیانه ای حصار دندوناش شد و من برق شیطنت رو توی عسلی هاش می دیدم. حتی صداش هم لحن خباثت گرفت:
    - دلربا، دختر ابریشمی. تک دخترش.

    سرم رو سمتش کج کردم و اخمی بین ابروهای پهن و نیم بندم جا گرفت. دلم می خواست افکار رادوین رو می خوندنم؛ اما فقط متفکر نگاهش کردم. داشت بدون اطلاع من چی کار می کرد که حسی خوبی بهم نمی داد. سعی کردم خونسرد باشم و متذکر یادآوری کردم:
    - ما با اون کاری نداریم.
    تک خنده ای کرد و با عقب رفتن سرش، توی جاش جا به جا شد.
    - تو نداری، من دارم. می خوام بدبختش کنم.
    قرار ما این نبود، از رادوین غافل شده بودم و داشت برای خودش کارهایی می کرد. با همون لحن اخطاری، ادامه دادم:
    - تو این کار رو نمی کنی!
    ابروهای کم تارش به سمت پیشونی کوتاهش جهت گرفت. کمی خودش رو جلو تر کشید تا بهتر ببینمتم.
    - چی شد؟! نگرانشی؟!
    هدفش رو از این لحن متمسخر می دونستم. نگرانش نبودم و اون می خواست توپ رو توی زمین من بیندازه. فکر می کرد با این کار من پاپس می کشم. اما من فقط می خواستم رادوین توی این مسائل دخالتی نکنه. اون هنوز یه بچه بیست وپنج ساله بود و برای درگیر شدن با این مسائل هنوز وقت داشت، حداقل از نظر من. سعی کردم قرارمون رو بهش یادآوری کنم:
    - قرار ما از اول...
    - پس نگرانشی.
    این بار صدای صاف و ملایمی که به گوشم خورد، به سمت صدا برگردوندم. از کنار در آشپزخونه رو به سمت هال حرف می زد. پوزخند مزحکی که به خوبی متهمم می کرد رو هم روی لب های گوشتیش جا داده بود. از جام بلند شدم و حق به جانب ادامه دادم:
    - برای چی باید نگران اون باشم وقتی اولین باره که می بینمش؟ قراره ما از اول این بود که کسی صدمه نبینه، حتی اون ابریشمی. فقط قرار بود تحویل قانون بدیمش. از اولم گفتم اهل انتقام نیستم؛ اگه بودم شش سال پیش این کار رو می کردم.
    رامش که انگار این بار متوجه موضوع شده بود، سرش رو پایین انداخت و صدای آرومش شنیده شد:
    - غذا حاضره بیاین.
    همیشه بدون توجه به چیزی، حرف می زد. اصلا وقتی ناراحت می شد، رک شدنش برام قابل درک نبود. اما غمی که امروز حتی توی رفتارش هم موج می زد، باعث می شد بغض گذشته، پا روی گلوم بذاره. ای کاش می تونستم این طناب دار رو رها کنم! رامش برای من همیشه دختر شادی بود که اطرافیانش رو هم شاد می کرد. مثل همون روزهایی که با هدفون صورتی توی گوشش، حرکات موزون انجام می داد و پله ها رو استیج رقصش می کرد. شاید من بعد از شش سال توقع زیادی داشتم که با این همه درد، شاد بمونه. اون هم مادرش رو توی همون شش سال پیش از دست داده بود. بی مادری دردی بود که فقط ریشه ات رو خشک می کرد؛ اما جوارحت رو برای ادامه باقی می ذاشت. سرجام خشک مونده بودم و با نگاه ریز زیرچشمی، راه برگشت پیش گرفت. رادوین هم با بستن لپ تاپ به سمت آشپزخونه رفت. باید کاری می کردم. انگار اون جور که فکر می کردم چیزی سر جاش نبود!
    فصل دوم
    جلوی آینه کمد قهوه ای کنار در سالن، درحال کلنجار رفتن با مقنعه سورمه ای رنگش بود. با وسواس موهای زیتونیش رو زیر مقنعه می فرستاد و لب‌های صورتیش رو مدام بهم می زد. خط چشم نازکی که چشم های خمارش رو جا می انداخت، تمدید می کرد و من از پشت سر توی آینه نگاهش کردم.
    - بسه دیگه بریم. قرارمون نُه صبحه، نه دوازده ظهر.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهاردهم
    از توی آیینه نیم قد، نیم نگاهی بهم انداخت و بی اعتنا به حرفم، به کارش ادامه داد. پس هنوز هم رد دلخوری، توی رفتارش دیده می شد. پشتش بودم و یک لحظه، عجیب به کنارم بودنش می اومد. چشم هام رو بستم و نفس کلافه ای کشیدم. با تکون دادن سرم به چپ و راست، از در بیرون رفتم. با گذر از سنگ فرش حیاطی که دو طرفش مزین به گل رز بود، به ماشین که بیرون از در داخل کوچه شش متری پارک بود، رسیدم. با نشستن توی ماشین، منتظرش موندم. نباید زیادی به گذشته می رفتم. نباید حس اون روز ها برمی گشت.
    بالاخره، بعد از ده دقیه صدای پانشه های پنج سانتیش توی کوچه هویدا شد. در ماشین رو باز کرد و با ناز نشست. با چرخوندن سوییچ، استارت زدم و راه افتادم. حواسم به جلو بود و از گوشه چشم می دیدم، دستش که مزین به ساعت استیلش بود، سمت ضبط رفت. روشنش کرد و امواج روی رادیو بود. خوب می دونست اهل آهنگ گوش کردن نیستم. صدای زن گوینده توی اتاقک ماشین پخش شد. چه قدر این صدای اول صبحی منزجرم می کرد. یاد روزهایی که صبح خیلی زود برای دیدن پدرم تا زندان توی تاکسی همین رادیو رو گوش می‌کردم، افتادم. حسی که تنم رو مورمور می‌کرد. می دونستم دختر باهوشیه؛ اما استرسی که همیشه همراهش بود، باعث شد که یک بار دیگه براش موارد رو توضیح بدم. نیم نگاهی بهش انداختم و صورتش سمت پنجره بود. باد، موهای زیتونیش رو توی هوا می رقصید و باید اعتراف می کردم که زیبا بود! دست هاش توی هم، به کندن ریشه انگشت شستش مشغول بود. لب هام آروم از هم باز شد:
    - می دونی که باید چی کار کنی دیگه؟ می ری می گی با...
    صورتش رو سمتم گرفت. با اخم بین ابروهای کمرنگش میون حرفم پرید:
    - با سپهر مجیدی کار دارم و به اونم می گم از طرف آرش حدادیان اومدم.
    لبخندی هرچند کمرنگ، روی لبم جایگزین شد. به طور خفیفی سرتکون دادم.
    - خوبه، درست رو خوب حفظ کردی.
    دستم سمت دنده بود و روی سه می ذاشتمش که صدای ملایمش حاکی از اخطار، شنیده شد:
    - خودت رو مسخره کن!
    متعجب از حرفی که شنیدم، اخم ابروهای پهن و پرتارهم توی هم کشیده شد. هنوز هم مثل گذشته زود ناراحت می شد و با کلمات، انتقام می گرفت. این بار حرفی نزدم. چه طور می توسنتم به کسی که پر از شلیک گلوله های درده، حرفی بزنم. با تمام وجودم نفسی گرفتم. نفسی که به آروم شدنم کمکی نمی کرد. راهنما زدم و سر کوچه شرکت، ترمز کردم.
    - برو پایین.
    فرو رفته توی خلسه، به سمتم برگشت. قیافه بامزه ای با مقنعه گشاد روی سرش، به خودش گرفته بود. اگه قبلا ها بود، می دونستم که دلم براش ضعف می رفت؛ اما الان، فقط نگاه عایدم می شد. چشم های گشاد شده اش، روی اجزای صورتم چرخید.
    - این جا؟! هنوز که نرسیدیم.
    بعد از این همه سفارش و اصرار بازهم سؤال می پرسید؟! خم شده از پشت رول، به سمت شرکت اشاره زدم.
    - نکنه می خوای به همه بفهمونی ما باهمیم؟
    دنباله نگاهم رو گرفت و بالاخره، متوجه شد. سری بالا فرستاد و در ماشین رو باز کرد. یه پاش بیرون بود، که صداش کردم:
    - رامش!
    به سمتم چرخید. نگرانش بودم و حرف های رادوین توی سرم چرخ می خورد. لبام به گفتن جمله سختی باز شد:
    - مواظب خودت باش!
    این که مردمک چشم هاش، گشادی رو پذیرا شد، خیلی خوب حس کردم. با همون شوک بهم خیره بود. من هرچه قدر هم که بی تفاوت رفتارم می کرد، می دونستم چیزی درونم در حال بیدار شدنه. آروم سر تکون داد و پیاده شد. باید بین رسیدنمون فاصله می انداختم. فشاری به پدال گاز زیر پام وارد و با سرعت از کنارش گذشتم.
    به در شرکت رسیدم. درست جلوی تابلوی بزرگ و طلایی که نوشته بود«شرکت تجاری ابریشم» پیاده و با زدن دزدگیر، وارد ساختمون شدم. آرش از قبل بهم گفته بود که این جا برای حسابداری یه واحد جدا داره. خودم رو داخل واحدی که نوشته بود«حسابداری و امورمالی» کردم. بیخیال باد سرد کولری که لرزه به صورت می انداخت شدم و برای تعیین موقعیت ،چشم چرخوندم. به میز منشی و دو اتاق مجزا با درهای قهوه ای و مشکی چرم رسیدم. به سمت یکی از اتاق ها راه افتادم که صدای مردی بلندتر شد:
    - آقا باور کنین من چندین ساله دارم براتون کار می کنم، چه طور ممکنه اختلاس کنم؟!
    صدای مرد دوم که با عصبانتیت جوابش رو می داد:
    - بیا برو رد کارت، مدارک همه علیه تویه و بخوای حرف اضافه بزنی به پلیس گزارش می شه.
    باشنیدن این حرف پوزخند نامحسوسی به لب آوردم. اگه پای پلیس وسط می اومد، بی شک اول از همه خودشون بدبخت می شدن. مرد اول ناله کنان از کنارم رد شد و نگاه مغمومی بهم انداخت. اشتباه کرده بودم، پسری حدودا سی ساله بود و من انتظار این رو نداشتم. این کسی بود که باید به جاش کار می کردم؟! پسر با کت مشکی آویزون شده از دستش، از در شرکت بیرون رفت. از اتاق، مردی با موهای جوگندمی مابین چهل تا پنجاه سال، به همراه دختر قد کوتاهی، حدودا بیست وشش یا بیست وهفت ساله بیرون اومد. حدس این که منشی باشه کار سختی نبود و اون هم مرد دومی که توی بحث بود.
    با دیدنم که همون جا ایستاده بودم، منشی پشت میز چوبی و براقش قرار گرفت و مرد هم با قدم های محکمی، نزدیکم تر اومد. گذرا نگاهی بهم انداخت.
    - شما باید مهرگان باشین درسته؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پانزدهم
    به مرد مقبالم که چشم و ابروی مشکیش پشت عینک مستطیلیش جا گرفته بود، نگاه می کردم. متقابلا دستم رو جلو بردم.
    - بله.
    سری تکون داد و دست های بزرگ و سفیدش رو ما بین دست هام قفل کرد. به دست گذاشتن پشت کتفم، من رو به سمت اتاقی که ازش بیرون اومده بود، راهنمایی کرد. وارد اتاق بزرگی شدم و میز جلسه شش نفره ای که منتهی به میز اصلیش می شد، توی دیدم قرار گرفت. روی صندلی چرمی و چرخدار پشت میز قهوه ایش نشست و با دست اشاره زد.
    - بشین.

    به دست چپ رفتم و یکی از صندلی های چرخدار پشت میز جلسه رو بیرون کشیدم. نشستم و کیف دستی قهوه ایم رو روی میز گذاشتم. به صندلی لم داد و ابروهای مشکی تمیز شده اش رو خاروند.
    - این شخصی که الان رفت، قراره شما جاش کار کنین. فکر کنم خودتون متوجه دلیل اخراجش شدین؛ پس می دونین که الویت کار ما اعتماده.
    سرش رو به معنای تایید پایین آورد. لبم به پوززخند کش می اومد؛ اما خودم رو کنترل کردم. متوجه نگاه خیره‌م که شد، ادامه داد:
    - رزومه عالی دارین و مطمئنم خوب از پس کار برمیاین. اگرسوالی هست؟
    با چشم چرخوندن ریزی، متوجه شدم این اتاق دوربینی نداره و این خیلی عجیب بود. پشت سرش لوگوی شرکت قرار داشت و چوب لباسی هم کنار دست چپش قرار داشت. هردو دستم روی میز چوبی قرار گرفت.
    - می خواستم از همین ابتدا بدونم محدوده کاریم چه قدره؟
    خودش رو به جلو خم کرد و دستی به کت خاکستریش کشید. چونه چال دارش یه ور شد و با شک پرسید:
    - محدوده؟ منظورتون رسیدگی حساب هاست؟
    به نرمی سر تکون دادم و با از نظر گذروندن تمام اجزای صورتم، ادامه داد:
    - شما به حساب های پایه دسترسی نخواهید داشت. فقط در حد حساب های روزمره شرکت که باید ثبت بشن.

    انگار که افکار مختلفی توی سرش چرخ می زد. اما من خودم رو برای همچین چیزی آماده کرده بودم. شرکتی بدون دوربین های مدار بسته، سرک کشیدن بهش باید جالب می بود. من کسی نبودم که بذارم افکارم توی چهره‌م‌ هویدا بشه.با خونسردی حاذقی ادامه دادم:
    - پس چه جوری یه حسابدار که فقط روزمرگی حساب ها دستشه می تونه اختلاس کنه؟!
    همون طور که با چشم های وحشی ریز شده اش نگاهم می کرد، چیزی که باید ازش مطمئن می شدم رو به زبون آورد:
    - من حسابدار ارشد این شرکتم؛ بنابراین هر روز حساب‌ها توسط من دوباره چک می‌شن. این اواخر که کار شرکت زیاد شد، این دوسمتون از موقعیت سواستفاده کرد و من درست به زنگا مچش رو گرفتم.
    از بازی که برای گمراهیم راه انداخته بود لـ*ـذت می بردم. دروغگوی قهاری که بدم نمی اومد کمی باهاش بیشتر مجادله کنم. بدون تغییر در لحنم، سرم رو برای جواب دادم بالا گرفتم.
    - پس یعنی این اختلاس از بی حواسی شما بوده، نه وسوسه‌ی دوستمون.
    دستاش روی میز مشت شد و گره ابرهای مشکی و تمیز شده اش، من رو خوشحال می کرد. نگاه جدیش توی نگاهم تلاقی پیدا کرد و کلمات از بین فک قفل شده اش خارج می شد:
    - فکر نمی کنم شما وکیل دوستمون باشین، پس سعی کنین سرتون به کار خودتون گرم باشه.
    مرحله اول تقریبا به پایان رسیده بود. فرد مقابلم، آدم خطاکاری بود که به راحتی پیراهنش رو گردن دیگری می انداخت. پس باید حواسم به کسی که انقدر صریح انکار می کرد، می بود. از طرفی، باید حواسم رو جمع می کردم تا دست از پا خطا نکنه. بدون تغییری توی چهره‌م کیف قهوه‌ایم م رو برداشتم و مقابلش ایستادم.
    - به اتاق خودم می رم.
    بدون این که فرصتی برای جواب دادن داشته باشه، عزم رفتن کردم. در حال بیرون اومدن از اتاقش، نگاهم روی تابلوی بزرگ چهار قُل منبت کاری شده ای که درست سمت چپم قرار داشت، ثابت موند. تابلویی که طلاکاری هایی با ظرافت روی تن چوب حکاکی شده بود. انگار این آدم های پول خور، زیادی دم از دین می زدن. از در چرمی مشکی اتاق بیرون اومدم و سمت اتاقی که درست بغـ*ـل اتاق مجیدی بود می رفتم. توی همین لحظه بود که صدای گرفته منشی به گوشم خورد:
    - از آشناییتون خوشوقتم نصیری هستم، منشی واحد حسابداری و امور مالی شرکت ابریشم.
    به سمتش برگشتم و این صدای گرفته، حتما به دلیل دندون های ارتودنسی شده اش بود. نگاهم رو سمت قد کوتاهی که تا یک برابر میز می رسید، دادم. آروم لب زدم:
    - من هم همین طور.
    از در چوبی و قهوه ای اتاق عبور کردم و داخل شدم. انتظار این اتاق کوچیک، با یه میز چوبی و صندلی چرخدار رو نداشتم. چند تا صندلی فلزی مشکی برای مراجعین! همین! من قرار بود توی همچین جای کوچیکی کار کنم؟ در رو پشتم ول کردم تا بسته بشه. از در تا میز، شش قدم بلند فاصله بود. پشت میز چوبی قدیمی که حتی از کوچیک بودنش مجبور بودم کیفم رو کنارش بذارم، جاگیر شدم. سیستم روشن بود و نگاه عصبیم به نرم افزار قدیمی حسابداری افتاد. چینی به بینی قوس دار استخونیم دادم. این هم قدیمی بود. یه جای کار می لنگید. لب هام رو زیر دندون کشیدم و مجیدی زرنگ تر از این حرف ها بود. نگاهم به دورتا دور اتاق برای دوربینی می چرخید و هیچ چیزی در کار نبود. واحد حسابداری که یکی از اساسی ترین واحدهای هر شرکتی محسوب می شد، اون وقت دوربین و نظارتی در کار نبود! یعنی ابریشمی تا این حد به خواهرزاده عزیزش اعتماد داشت؟ صدای زنگ گوشیم که بلند شد، از جستجو دست برداشتنم. گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم. گوشی رو که برعکس بود، به سمت خودم چرخوندم. اول شماره اش، دو صفر هشتاد و دو بود و جواب دادم:
    - بله آرش؟ سرکارم.
    - خب خب، بازم که تنهایی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شانزدهم
    و صدای خنده بشاشش، از پشت گوشی می اومد. دستی به صورت از ریش زبر شده‌م کشیدم. ادامه داد:
    - چه کاریم هست. در رابـ ـطه باهمون کارت زنگ زدم. همه چی اوکیه؟
    روی صندلی چرخ‌دار نچندان نرم، جابه‌جا شدم. این اتاق هیچ سیستم سرمایشی، جز یه پنکه سفید پایه بلند که رو به روم، گوشه دیوار بود نداشت. همون طور که گوشی رو به دست دیگه‌م می دادم، از جا بلند شدم و به سمت پنکه رفتم.
    - آره من که اومدم، فرد قبلی داشت می رفت. به نظرم آدم درست کاری بود، چه جوری تونسی براش پرونده اختلاس بسازی؟
    - به راحتی. اون مجیدی بیشتر از اینا به من اعتماد داره.

    و دوباره با صدای توحلقیش، خندید. می دونستم آرش کسی نیست که بی‌گدار به آب بده. گوشی رو به دست چپم دادم و دکمه دایره‌ای و قرمز پنکه رو زدم. پنکه آروم و پرصدا، شروع به چرخیدن کرد و باد خنکی به صورت عرق نشسته‌م خورد.
    - مگه نگفتم پیش مجیدی برای هردوتامون ضامن نشو؟
    - راجع به من چی فکر کردی؟ تو به عنوان رفیقم رفتی و رامش هم به عنوان فردی که از آگهی استخدام اومده. نگران نباش.
    - باشه.
    پنکه رو به سمت گوشه چپ اتاق که مشرف به میزم بود، تنظیم و گوشی رو قطع کردم. هوا به شدت گرماش رو به رخ می کشید و خفقانی توی این اتاق بی پنجره، جولان می داد. کت سورمه‌ایم رو از تنم بیرون آوردم و دوباره روی صندلی جا گرفتم. کت رو پشت صندلی میخکوب کردم و به سمت کامپیوتر بزرگ و سفید برگشتم. ماوس سفید و بی سیم رو به دست گرفتم و سعی کردم حساب‌ها رو چک کنم. این که بخوام روز اولی چیز به درد بخوری پیدا کنم، انتظار هنگفتی بود. صدای در و بلافاصله بعدش، نصیری بود که خودش رو داخل اتاق انداخت. فنجون سفید قهوه توی دستش رو روی میزم گذاشت.
    - چند وقتیه آبدارچیمون اخراج شده و...
    نگاه از مانتوی تنگ و کوتاه مشکیش گرفتم و با پوزخند ناخواسته‌ای وسط حرفش پریدم:
    - نکنه اون هم اختلاس کرده؟
    چند باری با مژه های کاشت شده‌اش، پلک زد و متعجب پرسید:
    - چی؟! به هرحال به خاطر این که قهوه هاش خوب نبود اخراج شد.
    این بار من بودم که چشم هام به اندازه گردویی در حال درشت شدن بود. سعی کردم تعجبم رو ضمیمه چهره‌م نکنم. این شرکت، رازهای پنهانی رو توی خودش جا داده بود و من رو برای حل این معماها، بی قرارتر می کرد و حس کنجکاوی، جای جای تنم رو به وجد می آورد. از جانب من که جوابی نگرفت، بیرون از اتاق رفت. فنجون سفید و کوچیک رو به لب های پهنم نزدیک کردم. طعم مزخرف و دم نکشیده قهوه، باعث شد از خوردنش دست بکشم و دوباره به کارم ادامه دادم.
    ساعت مچی استیل توی دستم، عدد هفت رو نشون می داد. وسایلم رو جمع کردم و داخل کیف قهوه ایم چپوندم. از اتاق بیرون می رفتم و می دونستم که نصیری چند دقیقه‌ای می شه که رفته. فقط این مردک، که حتی اسمش رو هم نمی دونستم توی اتاقش بود. سرم رو چرخوندم و به تابلوی گوشه در اتاقش رسیدم. «سالار مجیدی» پس این شرکت خانوادگی بود. طیق روال، پوزخندی روی لبم نشست.
    از شرکت بیرون اومدم. سوار ماشینی که اون طرف خیابون پارک کرده بودم، شدم. کیفم رو روی صندلی کنار گذاشتم و افکارم مخدوش این بود که آدم های این شرکت، زیادی بازی بلد بودن. با استارت زدن، به سمت خونه باغ راه افتادم.

    باید کلیدی از رادوین می گرفتم تا دیگه پشت در نمونم. در با صدای تقی، باز شد و داخل حیاط شدم. طبق معمول سنگ فرش‌های ناهموار رو طی می کردم. نیم‌بوت‌های عسلیم رو پشت پاگرد در آوردم و از در هالی که باز بود، وارد شدم. اولین نگاهم سمت رامشی رفت که با همون مقنعه، مانتو و شلوار روی مبل زیر تابلو خوابش بـرده بود. جسم نحیفش، غرق توی امواج خواب بود و محو نگاه کردنش شدم. رادوین با سرفه‌ای که اصرار به اعلام حضورش داشت، حواس پرت شده‌م رو سمت خودش جلب کرد و در رو بستم.
    - سلام عرض شد. خوابش بـرده. البته خیلی غر زد تا خوابید.
    برای نشون دادن خیلی، دست هاش رو بالا بـرده بود. لحظه ای از نگرانی که توی وجودم پیچید، دستام مشت و ابروهای پرپشتم به هم گره شد. نا واضح لب زدم:
    - غر برای چی؟
    درست مثل همیشه، گوش های تیزی داشت. دستش به جیب شلوار راحتیش رفت و لب های نازکش رو جلو فرستاد. این بار با نگاه به سمت رامش، جواب داد:
    - از کارش راضی نیست؛ البته این گونه که رنگ رخصاره خبر می ده از سر درون. برم زنگ بزنم غذا بیارن.
    فقط کمی، خیالم از بابت فکر بی موردی که کرده بودم، راحت شد. گیج، نفس پر صدایی کشیدم و با چاشنی تعجب پرسیدم:
    - غذا برای چی؟

    با ابروهای کمونی کم تارش، به رامش اشاره زد و دستش های نسبتا ظریفش رو چند باری تکون داد.
    - وقتی رامش این جوری به خواب عمیق رفته، یعنی شام بی شام.
    پس هنوز هم مثل گذشته خوابش عمیق بود و کسی که بیدارش می کرد رو با خاک یکسان می کرد. درست مثل روزی که از آخرین امتحان دبیرستانش برگشته بود و روی همین مبل با این تفاوت که ته هال بود، به خواب رفته بود. بی خبر از عادت همیشگیش، برای بیدار کردنش پیش قدم شدم. غافل از این که زمانی که چشم هاش رو باز کرد، چیزی توی دهنش نمونده بود که نثارم نکنه. از فکر گذشته، روی بوم لب هام لبخند تلخی طراحی کرد. با صدای نچندان بم رادوین، به خودم برگشتم.
    - ژاییز! نمی ری لباس عوض کنی؟
    به لباسم اشاره می زد. «آهانی» گفتم و به اندازه کسی که انگار وزنه صدکیلویی رو روی شونه‌هاش حمل می کرد، به سمت اتاق‌‎ها رفتم. در اتاق رو باز کردم و بدون زدن کلید برق، کیفم رو گوشه‌ای توی تاریکی پرتاب کردم. روی تخت، طاق باز دراز کشیدم و صدای جا به جایی فنرها، من رو توی خلسه‌ای فرو می برد. لنگر پلک هام، به ساحل چشم‌هام رسید و دلم بی قرار این خواب بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفدهم
    انگار که ضربان قلبم، هزارتوی گوشم رو هدف گرفته بود. دوباره باهمون کابوس لعنتی، توی وِرژن دیگه‌ای از خواب بیدار شده بودم. از این عذاب الیم، خسته بودم. این که چرا درست بعد از برگشتنم به سراغم اومده بود، گمراهم می کرد. ای کاش می تونستم بفهمم چی می خواد! چشم باز کردم و کمی گذشت تا به تاریکی اتاق عادت کنم. به دنبال چراغ خواب روی میز می‌گشتم و با فشار دادن دکمه لعنتیش، روشنش کردم. کلافه، دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و به سمت میز چرخیدم. می‌‎خواستم قرص خوابی که روی میز بود رو بردارم؛ اما یادم اومد صبح زود باید بیدار شم. توی جام نیم‌خیز شدم و به کت و شلور تنم نگاه انداختم. به مغز خسته‌م فشاری آوردم تا بدونم دیشب چی شد. یادم افتاد که از فرط خستگی بی هوش شده بودم. از تخت پایین اومدم و با زدن کلید برق کنار در، به سمت کمد رفتم. لباس‌هام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم. از اتاق بیرون زدم و به سمت حیاط رفتم.
    روی اولین پله در ورودی هال نشستم. گرگ و میش هوای دم صبح، خنک ملایمی رو مابین افکارم جا می داد. افکار پوسیده‌ای که حال وخیمم رو روبه شفا نمی‌برد. نگاهم سمت حیاط و گل‌های باغچه دو طرف ورودیش که دورچین آجر نارنجی مزین شده بودن، بود. همون گل‌هایی که با این همه زیبایی، جای خالی حیاط شش سال پیش رو نمی‌گرفت. به تونل زمان شش سال پیش رفتم. نفس عمیق و سنگینی گرفتم و اجازه دادم خنکی هوا، تا آخرین نایژک ریه‌م راه پیدا کنه. روی همین پله با رادوین نشسته بودیم که خبر آزادی پدرش بهمون رسید. کنکور داشت و کتاب آزمونش، توی دست هاش مچاله می شد. انقدر استرس داشت که دیگه جونی برای درس خوندن باقی نمونده بود. خیلی لاغرتر از الان بود. عینک ته استکانیش رو مدام بالا و پایین می کرد، تا این که تلفن زنگ خورد. درست دو روز بعد از دستگیری پدرش، آزاد شده بود؛ اما پدرم هرگز به خونه برنگشت.
    آهی کشیدم و بی قرار از جا بلند شدم. انگار موریانه ای توی تنم، حرکت می کرد. دلم می خواست از هرجایی که من رو یاد گذشته می انداخت، دور می شدم. همین که وارد خونه شدم، چشمم به جسمی که روی مبل دراز کشیده بود خورد. نور کمرنگ روشنایی مابین دیوار آشپزخونه و هال، روی صورتش می رقصید. موهای نرمش روی صورت سفیدش پراکنده بود و توی نور کم چراغ حیاط، که از پرده سفید و بنفش پنجره ته هال به داخل درز کرده بود، چندین برابر دل انگیزتر شده بود. توی جام خشک شدم و پاهام ایستاد. بارها و بارها نگاهش کردم. توی خودش مچاله شده و ملحفه ای روش بود. پلک‌های افتاده‌م خفیف بهم خورد و به خودم اومدم. پرده حائل بین چشم‌هام و جسمش، حالم رو دگرگون می کرد. از این جسم معصوم دل کندم و بالاخره، به سمت اتاق خودم رفتم.
    درست مثل همیشه، بعد از این کابوس لعنتی،خوابم نمی برد. مکعبی که توی کشوی میز گذاشته بودم رو بیرون کشیدم، سعی کردم باهاش آروم بشم. ساعت‌ها مشغول بودم تا در اتاقم صدا خورد. با گردن درد بدی، سر بلند کردم و متوجه نور خورشیدی که روی کمد دیواری دست چپم، روبه‌روی پنجره افتاده بود شدم. گردنم تیر می کشید و حتی قادر نبودم که تکونش بدم. قبل از این که از پشت میز بلند شم، رامش وارد اتاق شد. لباس کارش رو پوشیده و منتظر بود. نگاهی به سرتا پام انداخت.
    - تو بیداری؟ فکر می کردم تا الان خوابیدی؛ چون هرچی منتظرت شدم پایین نیومدی.
    سوزن درد، به تن چشم‌هام فرو می رفت و بعد از تاربینی کوتاهی، لب زدم:
    - تازه بیدار شدم.
    با اشاره زدن به مکعب دستم، دروغم رو فهمید. دستم رو شده بود.
    - تازه بیدار شدی و محو درست کردن مکعبی؟!
    کف دستم رو به شلوارم کشیدم. چشم های خمارش رو ریز کرد و سری تکون داد. همون طور که لب‌های گوشتی و متوسطش رو به هم فشار می داد، با اخم بیرون رفت. باید با این دختر چی کار می کردم. این که دیگه مثل شش سال پیش نبود، این که دیگه بی دلیل نمی خندید و به جاش خیلی راحت عصبی می شد، سرم رو به عقب بردم. از جام بلند شدم و سرم سوت می کشید. حس گنگی بین حالم پرسه می زد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هجدهم
    بعد از تعویض لباس هام، سمت آشپزخونه می رفتم و سرم هنوز به شدت درد می کرد. می دونستم که دلیلش چیزی جز بی خوابی نیست. نبود رادوین و نصرت خان یعنی؛ هنوز خوابن. رامش پشت به من، در حال ریختن چای بود. همون چایی بهاری که قبل از دم کشیدنش، فضا رو عطراگین می کرد. از کنار قفسه چوبی دم در رد شدم و صندلی بیرون کشیدم. همون طور که پشت میز می نشستم، شروع به ماساژ دادن شقیقه‌های نبض دارم کردم. نگاهم روی میز چیده شده چرخید و مربای هویچی که عاشقش بود. گاهی علاقه‌ها، تغییر می کردن؛ اما دوست داشتن ها، هرگز! به سمتم برگشت و با دیدنم، چهره‌اش رنگ نگرانی گرفت.
    - خوبی؟
    چشمام بسته و سرم پایین بود. بدون این که نگاهش کنم، با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - آره. لطفا یه قهوه برام بریز!
    پاهام پشت هم به فرش سه متری زیر صندلی می خورد و صدای متعجبش رو شنیدم:
    - تو که هیچ وقت سر صبح قهوه نمی خوردی!
    از این که تمام عادت‌هام ذره ذره یادش بود، چشم‌هام روی هم فشرده شد و با اکراه لب زدم:
    - حالا می خورم.
    بی خیال گردنم بودم و سردرد، بدجوری عصیانم کرده بود. از طرفی باید کار می کردم و نیاز داشتم سرحال باشم. فنجون قهوه آماده رو روی میز گذاشت و روبه روم اون سمت میز نشست. مشغول خوردن نون تست و شکلات صبحانه‌ای که هنوز هم عاشقش بود، شد. دوست داشتن هاش تمومی نداشت. مثل همون گذشته ها، میز از علایقش پر شده بود. زیرچشمی حواسم بهش بود و جرعه‌ای از قهوه رو خوردم و ناخودآگاه یاد قهوه‌ای که دیروز نصیری برام آورد، افتادم. فکر کنم برای درست کردن قهوه، خیلی باید تمرین می کرد. توی فکر بودم که صدای بدون خشش بلند شد:
    - ژاییز؟

    نگاهم رو به دست های ظریفش که روی میز، توی هم قلاب بود دوختم. برای ادامه حرفش منتظرش بودم و همون طور که سرش پایین بود، گوشه لبش رو می جویید. صداش خیلی ملایم بلند شد:
    - اگه دوست داشتی باکسی حرف بزنی من هستم.
    بی درنگ، مثل در رفتن تیری از غلاف، از جاش بلند شد و به سمت بیرون از در رفت. شوکه از حرفی که زده بود، خیره جای خالیش بودم. هنوز هم مثل گذشته اصرار داشت که بگه دوستیم و من این رو درک می کردم. دستم از دور فنجون سفید قهوه شل شد و نصفه رهاش کردم. توی ذهن درگیرم به دنبال جوابی برای این رفتارش می گشتم. رفتاری که سردرگمم می کرد. فکر می‌کردم اون عشق دوران بچگی، هرگز ظهور نمی‌کنه. هر چه قدر به دوری فکر می کردم، اون به دنبال نزدیکی می گشت. نه من برای چیز دیگه‌ای اینجا بودم. برای این که بفهمم چرا پدرم توی زندان خودکشی کرد. چه کسی اون زهر رو برای مادرم آورده بود و هزاران سؤال دیگه‌ای که خوره روح و مغزم شده بودن. از جا بلند شدم و صدای برخورد صندلی با سرامیک بیرون زده از فرش رو نادیده گرفتم.
    به سمت حیاط رفتم و رامش رو در حالی که به ماشین تکیه زده و مهربون نگاهم می کرد، دیدم. از همون نگاه‌هایی که بی دلیل تغییر می کرد.
    دزگیر رو زدم و با ناز سوار شد. ماشین رو دور زدم و سوار شدم. با زدن ریموت، در فلزی باز شد و فشاری به پدال گاز زیرپام آوردم. از خونه بیرون اومدیم. می دونستم دلش می خواد حرف بزنه و این سکوت رو دوست نداره. انگار اسیر هزاران احساس شده بود و نمی تونست این طناب رو از افکارش بردار. سکوت کج و معوجی که باعث شد بی مقدمه لب تکون بدم:
    - کلید خونه رو بده، می خوام از روش یکی بزنم که هی زنگ خونه رو نزنم.
    اگه رامش شش سال پیش بود، می گفت دارم رپ می خونم که جمله‌هام هم آوا شدن؛ اما این رامش، از داخل کیف مشکییش دسته کلیدی بیرون آورد و عروسک صورتی که بهش متصل بود، توی دیدرسم قرار گرفت. صدای جیرینگ جیرینگ کلیدها بلند شد و یکی از کلیدها رو با دستش جدا کرد.
    - این در حیاط، این یکیم هال.

    نیم‌نگاهی بهش انداختم ودو تا کلید رو با انگشت اشاره و شستش نگه داشته بود. همیشه عشق عروسک بود و اون روز ها که حالم بهتر بود، برای سر به سر گذاشتنش، مسخره‌اش می کردم. درآخر اون قهر می کرد و من نازش رو می کشیدم. پسر آرومی که همیشه مطیع حالش بود، باید هم من رو دوست می داشت. به قصد همون روزها،دلم هری ریخت و آه کوتاهی کشیدم.
    - هنوز که عروسک بازی می کنی؟
    کلیدها رو پایین آورئ و دستاش رو توی هم قلاب کرد. انگشت ‌های قلمی وسفیدش بهم پیچ می خورد و به جلو خیره موند.
    - دوست دارم این جوری باشم، مشکلیه؟
    می دونستم مثل من یاد گذشته کرده، حتی شاید بیشتر از من دلتنگ بود. از آینه وسط به ماشین پژوی نوک مدادی که در حال سبقت از من بود، نگاهی انداختم و زمزمه کردم:
    - نه، چه مشکلی.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا