کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,219
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
وقتی به خونه رسیدم، در باز بود. از لای در بهنام رو دیدم که داشت با خانم مومنی حرف می‌زد و هنوز متوجه من نشده بودن.
-خواهش می‌کنم نفهمه من این رو آوردم!؟
خانم مومنی خندید.
-باشه پسرم، ولی ماه پشت ابر نمیمونه!
در رو باز کردم و وارد خونه شدم. به محض ورودم خانم مومنی من رو دید و با خوش رویی بهم سلام کرد. بهنام هم متوجه من شد و سلام کرد. هنوز هم نگاهش عجیب بود و روم سنگینی می‌کرد.
-دخترم شنیدم کار پیدا کردی!
دستم رو گرفت و ادامه داد.
-حتما خسته‌ای بیا امشب شام پیش ما.
با این فکر که ممکنه بهنام هم دعوت باشه، گفتم:
-نه مزاحم نمیشم‌.
می‌خواستم از نگاه بهنام، هر چه زودتر فرار کنم؛ برای همین دستم رو آروم آزاد کردم و گفتم:
-شب بخیر.
برگشتم تا از پله ها بالا برم که صدای بهنام متوقفم کرد.
-با اجازه منم برم دیگه!
با تامل نگاهش کردم، یعنی از رفتارم متوجه شده بود!؟ نگاهم کرد، تو چشماش دیگه ذوق و شوق نبود، بلکه ناراحتی بود. سری به نشونه‌ی خداحافظی تکون دادم. پلکی زد و نگاهش رو ازم گرفت و از خونه رفت. مردد رو همون پله ایستاده بودم که، خانم مومنی گفت:
-راستی شهرزاد جان، حوصله‌ات تو خونه سر نمیره!؟
متعجب نگاهش کردم.
-چطور!؟
...
شام املت درست کردم و تو همون‌ ماهیتابه‌ آوردمش و جلوی تلویزیون نشستم. لقمه‌ی اول رو گرفتم و تلویزیون رو روشن کردم. با این که خانم مومنی داستانی خیالی برای سابقه‌ی این تلویزیون سر‌ هم کرد؛ اما من متوجه بودم که این رو بهنام آورده!
شبکه ها رو بالا و پایین می‌کردم تا آخر سر روی یه سریال نگهش داشتم. هر چند که ازش چیزی متوجه نشدم. ذهنم هنوز درگیر اتفاقات صبح بود. نمی‌دونستم گیتی خانم چیزی به اصلان گفته بود یا نه! هم دوست داشتم متوجه اون افتضاحات من نشه. هم از طرفی می‌خواستم دلیلی برای ترک اون شغل پیدا کنم.
...
صبح با این که، با اکراه به سمت خونه‌ی اصلان راه افتادم؛ اما زود تر حرکت کردم بلکه بتونم باهاش حرف بزنم. فقط خدا می‌دونست چقدر از این شکست و اعتراف بهش خجالت زده بودم. آسانسور خراب بود؛ اما این بار پله ها نتونستن نفسم رو به شماره بندازن، چون عجله‌ای نداشتم و آروم آروم اون ها رو زیر پام گذاشتم و به در خونه‌ی اصلان رسیدم.
زنگ کنار در رو فشردم و در بعد از چند ثانیه باز شد. لباس‌های بیرونیش تنش بود. انگار آماده‌ی رفتن بود. به هم دیگه سلام کردیم و وارد خونه شدیم که گفت:
-امروز بر خلاف دیروز خیلی زودتر اومدین! نیازی نبود خودتون رو اذیت کنید همون تایم دیروز هم خوب بود.
برگشتم و نگاهش کردم. حتی آمادگی نداشتم چه حرفی بهش بزنم، ولی می‌دونستم باید بگم. متوجه نگاه پر از تردیدم بود.
-اتفاقی افتاده!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-بله. راستش من...
مکثی کردم، اون کنجکاو نگاهم می‌کرد. که یه باره گفتم:
-من از پس این کار برنمیام!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهم رو ازش گرفتم؛ اما از نفس عمیقی که کشید متوجه شدم، هم شوکه و هم ناامید شده. برای لحظاتی سکوت برقرار شد تا این که نگاهش کردم. تو نگاهش درموندگی بود! می‌دونستم که چقدر از این تصمیمم کلافه شده؛ ولی بازم به سکوتم ادامه دادم که گفت:
    -میشه بهم بگید پس اون همه اصرار برای‌ چی بود!؟
    چیزی نگفتم که با لحن تندی ادامه داد.

    -پس حدسم درست بود! شما خودتون رو مدیون من می‌دونید.
    دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم، بالا آورد.
    -من از تصمیمتون عصبی نشدم، نه! بد برداشت نکنید! اتفاقا منتظر همچین لحظه ‌‌‌‌ای بودم منتهی نه انقدر زود! به هر حال شما از اول هم باید می‌دونستید مراقبت از مادرم چقدر می‌تونه سخت باشه.
    مکثی کرد و سعی کرد محترمانه تر رفتار کنه هر چند بهش حق می‌دادم.
    -منم به خاطر اصرارتون قبول کردم. وگرنه به این موضوع آگاه بودم.
    نفسش رو بیرون داد و این بار با صدایی که ناراحتی توش موج می‌زد گفت:
    -بازم ازتون ممنونم که دوست داشتید به من کمک کنید. با این حال اگه می‌خواید برید می‌تونید برید من امروز رو مرخصی می‌گیرم.
    شاید باید بعد حرف آخرش، حداقل امروز رو می‌موندم تا به سرکارش بره! ولی دلم نمی‌خواست ماجرای دوستی خاله خرسه رو راه بندازم! اتفاقات دیروز هنوز هم یه افتضاح بود! سری تکون دادم و خجالت زده با صدایی آروم گفتم:
    -شرمنده‌ام... از گیتی خانم هم خداحافظی کنید.
    سری تکون داد و از خونه بیرون زدم. با این‌ که بر‌خلاف تصورم خیلی بهتر رفتار کرد و کار رو برام آسون کرد؛ ولی همین لطفش بد جوری من رو مدیون کرد. روی اولین پله بودم که صداش رو شنیدم.
    -شهرزاد خانم؟
    سریع برگشتم که گفت:
    -من باید در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم.
    تو چهره‌اش چیزی جز هیجان و هول شدن نمی‌دیدم.
    ...
    توی تاکسی بودم و به حرفای اصلان فکر می‌کردم. هنوز هم توی بهت بودم. نگاه کوتاهی به صفحه‌ی گوشیم و پیامکی که داده بود انداختم و دوباره به بیرون زل زدم. با این که از جوابم مطمئن بودم؛ اما باز اون اصرار داشت خوب فکر کنم. این بار نباید با این حس که به اون مدیونم تصمیم بگیرم.
    «-با من ازدواج می‌کنید!؟
    شوکه نگاهش کردم که گفت:
    -می‌دونم که خیلی بی ادبانه از شما خوستگاری کردم؛ اما اجازه بدید که من کامل حرفام رو بزنم.
    من انقدر شوکه بودم که چیزی برای گفتن نداشته باشم.
    -ترم دو، تو یه درس باهاتون هم کلاس بودم از همون موقع از شما خوشم می‌اومد. از این‌که محل کسی نمی‌دادید، از این‌که فقط درس می‌خوندید، از این‌که واسه زندگی تون هدف داشتید... خوشم می‌اومد! هروقت می‌خواستم پا پیش بذارم از واکنشتون می‌ترسیدم.
    مکثی کرد.
    -شما سال بالایی بودید و هیچ وقت متوجه من نبودید. شاید باورتون نشه؛ ولی ترم تابستونی می‌گرفتم تا واحد های بیشتری رو پاس کنم، تا بلاخره درس های مشترکی با شما داشته باشم. که شاید بازم ببینمتون.
    سرم رو پایین انداختم که گفت:
    -نباید انقدر عجولانه رفتار می‌کردم؛ ولی اون روز که دیدمتون واقعا برام مثل یه معجزه بود شایدم یه خوش شانسی! بعدشم تو کافی شاپ می‌خواستم همین موضوع رو عنوان کنم که نشد؛ اما الان دیگه دل و به دریا زدم. حتی باورم نمیشه بلاخره بهتون اعتراف کرده باشم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی سکوت من رو دید، مکثی کرد و با لحن پر از پشیمونی گفت:
    -معذرت می‌خوام.
    دوباره نگاهش کردم، این بار با تامل بیشتری، به خوبی می‌دونستم این بار نباید جوابی بهش بدم که امیدوار بشه. برای همین گفتم:
    -من خیلی مدیون شما هستم؛ اما باید بگم که پدر و مادرم رو به تازگی از دست دادم و عزادارم. مادرم که حتی هنوز چهلمش نرسیده! این که زمان مناسبی برای این جور کارا نیست، به کنار!
    مکثی کردم و با جدیت بیشتری نگاهش کردم و ادامه دادم.
    -در اصل من نمی‌خوام ازدواج کنم، نمی‌خوام آدمه دیگه ای شریک بدبختی‌های زندگیم شه!
    با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
    -هرچند من از شما بزرگترم.
    فوری گفت:
    -فقط چند ماه یا فوقش یه سال!
    سرم رو به تایید تکون دادم و گفتم:
    -به هر حال من نمی‌تونم بیشتر از این، این جا بمونم. معذرت می‌خوام که نمی‌تونم لطفتون رو جبران کنم.
    برگشتم تا برم که گفت:
    -من منتظر می‌مونم تا فکر کنید.
    نگاهش کردم.
    -فقط یه کلمه بهم بگید آره یا نه!»
    از فکر بیرون اومدم و بازم نگاهی به پیامکی که داده بود، انداختم.
    « فقط بگید آره یا نه! منتظر جوابتون می‌مونم. »
    بدون ذره‌ای تامل، نوشتم.
    -نه!
    بدون این‌که فکر کنم ممکنه چه عواقبی برام داشته باشه، آسوده خیال دوباره به بیرون نگاه کردم.
    ...
    بلاخره روز چهلم مادرم رسید. دیشب آرش بهم زنگ زد، با این‌ که جواب نمی‌دادم؛ اما اون با یه پیامک قصدش رو از تماس با من، مشخص کرد. و من بعد از خوندن اون پیام، به تماسش جواب دادم. بهم یادآوری کرد، که به سراغم میاد برای رفتن به بهشت زهرا. وقتی با تعجب دلیل کارش رو پرسیدم. کمی مکث کرد و بعد بهم یادآوری کرد که چهلم مرگ مادرمه!
    من دچار روزمرگی شده بودم و به کل همه چیز از یاد بـرده بودم. می‌دونستم عزادارم؛ اما عجیب بود که چهلم ماردم رو فراموش کرده بودم. همه‌ی وجودم سرزنش و تاسف شده بود؛ ولی با این حال سعی کردم به روی خودم نیارم.
    مادر پرهام یکم مریض حال بود و کلی عذرخواهی کرد و گفت نمی‌تونه بیاد؛ اما پرهام گفت مرخصی میگیره و خودش رو میرسونه. آرش گفته بود که خودش به سراغم میاد و الان ده دقیقه‌ای می‌شد که توی حیاط منتظر ایستاده بودم.
    شروع به قدم زدن کردم و به این فکر کردم که آخرین باری که آرش رو دیدم، دیدار خوبی نبود! ولی انقدرا هم از دیدار دوباره‌ش بدم نمی‌اومد و اصلا دلم نمی‌خواست پی به دلیلش ببرم.
    همچنان تو فکر بودم که صدای چند تا بوق ماشین، من رو به خودم آورد. فوری به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
    آرش بود.
    سوار ماشین شدم و آرش زیر لب سلامی کرد که بی‌جواب موند. تا زمانی که به مقصد رسیدیم، هردومون هیچ حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، اول اون پیاده شد بعد من! موقع راه رفتن اون جلوتر بود و من با قدم های آهسته پشت سرش راه می‌رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    بلاخره به سر قبر رسیدیم، هیچکس از آشنا ها نبود. این‌ بار غریبانه تر از مراسم دفن بود. دلم برای این بی‌کسی و غربت می‌سوخت. بغضم ترکید و کنار قبر نشستم و زجه زدم. قلبم عینهو یه گوله آتیش داشت وجودم رو می‌سوزوند.
    کمی بعد که آروم تر شده بودم شروع کردم به قرآن خوندن. آرش هم رفته بود تا خرما و گلاب بخره. هنوز داشتم قرآن می‌خوندم که؛
    -سلام.
    با پشت دست اشک هام رو پاک کردم و سرم رو بلند کردم. پرهام و بهنام با لباس های مشکی که به تن کرده بودن. رو به روم ایستاده بودن. با اومدنشون حس خوبی بهم تزریق شد، این‌ که تنها نیستم!
    -سلام، ممنونم که اومدید.
    هردوشون کنار قبر نشستن و شروع کردن به فاتحه خوندن. آرش هم از راه رسید و خرید‌ها رو کنارم گذاشت و با این ‌که متوجه تعجبشون شده بودم؛ اما توجهی نکردم و توضیحی درباره‌ی حضور آرش به پرهام ندادم و البته توضیحی هم بابت حضور اونا به آرش ندادم.
    و سرم رو پایین انداختم و به قرآن خوندنم ادامه دادم. کمی بعد یه جعبه‌ی خرما برداشتم و به سمت آدمایی که تو قبرستون بودن رفتم و بهشون تعارف کردم. البته آرش هم خرما پخش کرد؛ هر چند که هم مسیر من نبود!
    موقع رفتن، گلاب رو برداشتم و سنگ قبر پدر و مادرم رو شستم و بدون ذره‌ای توجه به حضور آرش، همراه پرهام و بهنام راه افتادم که، آرش صدام زد.
    -شهرزاد!
    با اکراه برگشتم و با تامل نگاهش کردم.
    -امیدوارم من رو بخشیده باشی، مطمئنم بعد خوندن اون نامه به من و مخالفت مادرم حق داده باشی.
    چرا اون هنوز تلاش می‌کرد، چیزایی رو به من یادآوری کنه که از خاطرم رفته بودن! یعنی هنوزم فکر می‌کرد برام مهمه! از دست این رفتار های دوگانه اش کلافه شده بودم. پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست و با لحن بدی که از حسم نسبت به اون بلند می‌شد گفتم:
    -آرش من دیگه نمی‌فهممت، اون قدر هم انگیزه ندارم تا حلاجیت کنم. از زندگیم برو.
    بلند تر گفتم:
    -برو.
    اما اون یه قدم به جلو اومد و سعی کرد توجیحم کنه.
    -شهرزاد من دوست داشتم و دارم؛ اما تو باید من رو درک کنی. ببین! مادرم دلیل این‌ که تو این چند ساله، چرا با تو زیاد خوب نبوده رو بهم گفته. دلیلی که خودتم باید بعد خوندن اون نامه می‌فهمیدی.
    مکثی کرد آروم تر و با لحن ملتمسانه‌ای گفت:
    -امیدوار بودم درکم کنی.
    برعکس اون، من با همون لحن پرخاش‌گرم گفتم:
    -کدوم دلیل! ها!؟ مطمئن باش هر دلیلی بوده، اگه واقعا عاشق من بودی باعث نمی‌شد من رو دور بندازی.
    -تو نامه رو نخوندی!؟
    چیزی نگفتم و فقط با شک نگاهش کردم، چرا انقدر به اون نامه اشاره می‌کرد!
    -خیل خب اگه نخوندیش، دیگه بعدشم نخون؛ چون خودم بهت میگم.
    قلبم از شدت عصبانیت و هیجان به تپش دراومده بود؛ اما سعی کردم قوی باشم.
    -شهرزاد! تو دختر دایی من نبودی؛ چون بچه‌ی اون خانواده نبودی!
    این چی داشت می‌گفت!؟ پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -مزخرف میگی خودتم می‌دونی داری چرت میگی.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اما اون به حرفم توجهی نکرد و این بار با هیجان و عطش بیشتری سعی کرد توجیحم کنه.
    -گوش کن! زن دایی بچه دار نمیشد، برای همینم یه روز تو رو تو یه امامزاده پیدا می‍ ...
    دیگه نمی‌خواستم گوش بدم، برای همین روم رو ازش برگردونم و با قدم های تند و سریعم اون‌جا رو ترک کردم. از دستش عصبی بودم. از این کارای احمقانه‌اش از این ‌که بی پروا هر حرفی رو تو روم میزد و بدتر از اون، این که این واقعیت ها پشت پرده‌ی زندگی من بودن!
    حس می‌کردم من فقط بازیگر این زندگی نیستم و درست تو جایگاه تماشاچی ها هم یه صندلی برای من کنار گذاشته شده. جایی که فکر می‌کردم دارم با زندگی و نقشم کنار میام، پرده کنار میره و چیزه دیگه‌ای رو، رو می‌کنه!
    و حالا من، روی یکی از صندلی های جایگاه تماشاچی، نشستم و دارم این نمایش تراژدی رو نگاه می‌کنم. شاید من دورترین صندلی به جایگاه بودم. همیشه بقیه زودتر از من داستان رو می‌فهمیدن؛ اما اسم این نمایش چی بود!؟ حتی برای فهمیدن این هم انقدر دور نشسته بودم که برای شنیدنش باید اون رو از دهن چند نفر می‌شنیدم.
    از قبرستون بیرون زدم و به محض خروجم، افکارم رو اون‌جا، جا گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. ماشین پرهام رو دیدم، که طرف دیگه‌ی خیابون پارک شده بود؛ اما بدون توجه به اون، برای یه تاکسی دست بلند کردم.
    وقتی به خونه رسیدم، به دو از پله ها بالا رفتم و در رو باز کردم و بدون این که ببندمش یه راست به سراغ کمدم رفتم و درش رو به شدت باز کردم و هر چی توش بود رو بیرون ریختم. روی زمین به زانو افتادم و همه ی وسایل و لباسام رو به طرفی پرت کردم تا بلاخره پاکت رو پیدا کردم.
    به محض این که پاکت رو دیدم احساس کردم از دره‌ای به پایین پرت شدم. چشمام رو بستم و در حالی که از شدت هیجان قلبم تند تند و محکم به قفسه‌ی سـ*ـینه ام می‌کوبید، پاکت رو تو دستام گرفتم و فشردم.
    به سختی روی خودم کنترل داشتم و با همون دستای لرزونم از توی پاکت چند تا کاغذ تا شده روی درآوردم. پاکت خالی رو پرت کردم و از شدت هیجان از جام بلند شدم و تای کاغذ ها رو که توی هم رفته بودن رو از هم باز کردم و متوجه شدم دو تا کاغذ بیشتر نبودن!
    دونه دونه بازشون کردم، دوتاشون نامه بودن. یکی قدیمی و دست خطش عجیب و ناآشنا و دومی جدید بود و...دست خط مادرم بود! به سمت دیوار رفتم و بهش تکیه دادم و نامه‌ی مادرم رو شروع به خوندن کردم.
    « سلام دخترم
    می‌دونم وقتی این نامه رو می‌خونی من دیگه نیستم و مردم. یه جورایی دارم وصیت می‌کنم، هر چند که هیچ وقت نفهمیدم آدما برای چی وصیت می‌کنن!؟ چه اهمیتی داره وقتی مردی درباره‌ی اموالت نظر بدی!؟ اونا اگه چیزای با ارزشی بودن وقتی زنده بودی به درد خودت می‌خوردن!
    یا شایدم هنوز دوست دارن بعد مرگشون امر و نهی کنن و جوری رفتار کنن که انگار هنوزم قدرت دارن!؟
    شهرزاد ببخش که وصیتم شبیه هیچ وصیتی نیست! نه مالی هست و نه اموالی! وقتی از خودم پرسیدم برای چی باید وصیت نامه بنویسم!؟ من که مال و اموالی ندارم! به این فکر کردم که من برای کی باید بنویسم!؟ اما شهرزاد نیازی به زیاد فکر کردن نبود، من کسی رو غیر از تو نداشتم.
    بازم ببخش عزیزم، که چیزای خوبی برای تعریف کردن ندارم، که برات بنویسم...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    من و پدرت سال‌ها صبر کردیم تا بچه دار بشیم؛ اما نشد. تا این که کلی دکتر رفتیم و فهمیدم که من بچه دار نمیشم‌. با این حال؛ پدرت همیشه پناهم بود و اجازه نمی‌داد زخم زبون ها قلبم رو به درد بیاره. همون روزا بود که دیگه نذر و نیازهای من شروع شد. یکی از همون روزا تا دیروقت تو امامزاده‌ موندم. شب شده بود و من هنوز داشتم با گریه، دعا می‌کردم که متوجه شدم دیروقته و باید برگردم. اون امامزاده از خونه مون دور بود؛ اما با این وجود من بارها به اون امامزاده رفته بودم. با همون چشمای گریون بیرون زدم که، صدای گریه‌ی تو رو شنیدم.
    شهرزاد دخترم!
    وقتی لای اون پارچه‌ی گلدوزی شده دیدمت، حس کردم یه فرشته‌‌ای. البته یه فرشته کوچولو که هم گرسنه بود. هم گریون! بلندت کردم تا آرومت کنم که یه نامه از لای اون پارچه ی گلدوزی شده افتاد. اون نامه از طرف خانوادت بود. که امیدوارم خونده باشیش. نمی‌دونم به دستت رسیده یا نه؛ اما این نامه رو کنارش میذارم. دخترم ببخش که پیشت نیستم؛ ولی مطمئنم که تو بی‌گناهی خودت رو اثبات می‌کنی‌.
    می‌دونم شاید یکم شوکه شده باشی؛ ولی ازت می‌خوام روی زندگیت تمرکز کنی و پی خانواده‌ات رو نگیری تو همیشه و تا ابد دختر منی. خودت رو درگیر این اتفاقات نکن و به زندگیت برس. بازم با انگیزه برای رسیدن به هدفت تلاش کن و بدون! همیشه بهت افتخار می‌کنم.
    نمی‌تونستم بدون این که واقعیت رو بهت بگم از دنیا برم. با این که قلبم به درد اومده و پناهی ندارم. دارم این واقعیت رو، برات رو می‌کنم. دلم نمی‌خواد از زبون نیش دار این جماعت بشنوی.
    من رو حلال کن بابت این‌ همه سال پنهان کاری.
    دوست دارم...مامان لیلا »
    اشکام بی محابا رو صورتم می‌ریختند و نمی‌دونستم باید چکار کنم! مات و مبهوت اتاق بهم ریخته رو از نظر گذروندم. بی هدف و با قدم های سستی که برمی‌داشتم، از اتاق بیرون زدم. پرهام رو دیدم که کنار اپن ایستاده بود و اون پارچه گلدوزی شده رو تو دستش گرفته بود.
    اونم انگار شوکه بود؛ اما از چی!؟ اون کی به این جا اومده که متوجهش نشده بودم! ناخودآگاه با همون قدم های آهسته‌ و بی جونم به طرفش رفتم و پارچه رو از تو دستش بیرون کشیدم و کمی بعد تمام سرم تیر کشید و سنگین شد و از هوش رفتم.
    ...

    «پرهام»

    حرفای آرش و اتفاقات همین یه ساعت پیش ذهنم رو بدجور درگیر کرده بود. یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده بود و رهام نمی‌کرد، اونم این که شهرزاد خواهرمه! با این فکر نگاهی به شهرزاد انداختم؛ اما هنوز بهوش نیومده بود.
    مادر پارچه‌ی گلدوزی شده رو دستش گرفته بود و بالای سر شهرزاد نشسته بود و گریه می‌کرد. اون مادر بود و از صمیم قلبش باور داشت که شهرزاد همون دختریه که چند ماه بعد از تولدش سرراه گذاشتش.
    بهنام هم سردرگم شده بود همراهم به خونه اومده بود و اونم به اندازه‌ی همه‌ی ما از این ماجرا شوکه بود. اونم نگاهش دوخته به شهرزاد بود. هر چند شهرزاد چشماش رو به روی هممون بسته بود. گاهی زیر لب زمزمه هایی می‌کرد، که زیاد واضح نبود! روم رو ازشون گرفتم و دوباره نامه‌ی تو دستم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    «سلام
    من مادر این دختر هستم. اسم او شهرزاد است. فکر نکنید دلم از سنگ است. اما باور کنید چاره‌ی دیگری نداشتم.
    تنها خواهشی که دارم این است. که اگر می‌توانی این بچه را خوشبخت کنید و مثل فرزند واقعی خودت باهاش رفتار کنید. او را بردارید.
    شهرزاد کمی بیمار است لطفا ازش مراقبت کنید و نذارید تو زندگی اش یک لحظه غم ببیند.
    اول به خدا بعد به شما می‌سپارمش. خدا نگهدار ‌‌‌‌‌»
    تک تک این جملات رو مادرم با بغض و آه می‌گفت و من با همون لحن بچگی و کتابی که بلد بودم، می‌نوشتم و رو کاغذ ثبت می‌کردم. هیچ جای شک و شبه ای نبود. اون شهرزاد بود! همون خواهر کوچولوی ضعیف و بیمارم...
    با این حال هنوز باورم نمی‌شد انقدر اتفاقی و در عین حال انقدر دقیق و برنامه ریزی شده، شهرزاد دوباره به خونه و خانواده‌ی خودش برگشته باشه. این چیزی جز سرنوشت نبود! یه روز متهم به قتل بود و پرونده‌اش زیر دستم، یه روزم مثه امروز می‌فهمم اون خواهرمه و این نامه تو دستمه!
    هنوز توی شوک بودم که با فریاد مامان، به خودم اومدم و به سمتشون برگشتم.
    -بهوش اومد! شهرزاد دخترم...
    بلاخره بهوش اومد و مات و مبهوت ما رو از نظر گذروند و به سختی از جاش بلند شد.
    -این جا چه خبره؟... خانم مومنی!؟... چرا شما دارید گریه می‌کنید؟... اتفاقی افتاده!؟
    شهرزاد نگاهش به همون پارچه‌ی گلدوزی شده که دست مادرم بود، افتاد و انگار که تازه متوجه اتفاقات اطرافش شده باشه. شروع کرد به اشک ریختن و سرش رو مدام به نشونه‌ی نفی تکون می‌داد و زیر لب تکرار می‌کرد.
    -نه... نه! غیر ممکنه!
    نمی‌دونستم چطور موضوع رو براش روشن کنم تا بیشتر از این شوکه نشه، مطمئن بودم اون هنوز نتونسته این اتفاق، که فرزند خانوادش نیست رو بپذیره. چه برسه که بفهمه اون خانواده‌ی اصلیش ماییم!
    ...

    «شهرزاد»

    -شهرزاد!
    خانم مومنی از جاش بلند شد و بهم نزدیک‌تر شد و با همون چشمای گریونش نگاهم کرد. اصلا احساس خوبی نداشتم. نگاهم بین چشماش و پارچه‌ی گلدوزی شده‌ی توی دستش در گردش بود. نمی‌تونستم درکش کنم و حتی نمی‌تونستم ربطی بین مصیبت های خودم و چشمای گریونش پیدا کنم!
    -تو این پارچه و این نامه رو از کجا آوردی؟
    اما این سوال من بود! این پارچه دست اون چکار می‌کرد؟ چرا رفتاراشون انقدر عجیب بود! من واقعا دلم نمی‌خواست اون‌جا بایستم و جواب پس بدم. چون خودمم نمی‌دونستم دور‌ و برم چی می‌گذره!؟ برای این که دست به سرشون کنم و خودم دنبال جواب برم. گفتم:
    -منو ببخشید که نگرانتون کردم؛ اما این اتفاق مربوط به منه. الانم باید برم جایی.
    این رو گفتم و بدون توجه بهشون به سمت در رفتم، که صدای پرهام من رو متوقف کرد.
    -صبرکن.
    برگشتم و کلافه نگاهش کردم و گفتم:
    -دیگه چیه!؟ من واقعا نمی‌دونم چرا دارید از من سوال می‌کنید! من خودمم نمی‌دونم چه اتفاقی داره سر زندگی کوفتیم میاد!
    جملات آخرم رو با داد گفتم و در حالی که نفس نفس میزدم. پرهام کاغذی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
    -اول نامه رو بخون. بعد هر جا خواستی بری میبرمت.
    همون نامه‌ی قدیمی بود. به سمتش رفتم و سریع نامه رو از لای انگشتاش بیرون کشیدم و سعی کردم اون دست خط بد و لحن کتابیش رو نادیده بگیرم و بخونمش.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    بعد این که اون نامه‌ی کوتاه و مضخزف رو خوندم در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم، با حرص تو مشتم مچاله‌ و به طرفی پرتش کردم و بدون توجه به اونا از خونه بیرون زدم و پله ها رو به سرعت زیر پام گذاشتم، که با صدای پرهام متوقف شدم و همون جا پایین راه پله ایستادم و برگشتم و با غضب به اون که بالای راه پله ایستاده بود، نگاهی انداختم. اونم اخم کرده بود و حال و روزش، دست کم از من نداشت! اما چرا؟
    چند پله پایین اومد و ایستاد و نگاهم کرد. انگار می‌خواست چیزی بگه؛ اما زبونش بند اومده بود. نفسم رو با حرص بیرون دادم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
    -چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ اگه می‌خوای چیزی بگی. خب بگو چرا معطل می‌کنی؟ من باید برم جایی!
    اون چند پله رو هم پایین اومد و دستش رو روی نرده گذاشت و گفت:
    -کجا می‌خوای بری؟
    نمی دونستم! فقط می‌خواستم برم؛ اما کجا دقیق نمی‌دونستم! آرش؟ عمه؟ عمو؟ پیش کی؟ دیگه کی از حقیقت زندگی من خبر داشت و من نمی‌دونستم!؟
    -نمی‌دونم! فقط می‌خوام برم.
    منتظر حرفی از طرف اون نموندم و سریع پشت کردم که برم؛ اما پرهام سریع خودش رو کنارم رسوند و همراهم تا دم در اومد. بهش توجهی نکردم؛ اما به محض این که در رو باز کردم، پرهام در رو بست و عصبی و جدی نگاهش کردم و از کوره در رفتم و تقریبا داد زدم.
    -دیگه چیه؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ مستاجرخونتم، متهم به قتله پرونده ات که نیستم!
    دستش رو به نشونه ی آروم کردن من بالا آورد و مقابلم گرفت و برخلاف منه آشفته، آروم گفت:
    -نمی‌تونم بذارم اینطوری بری! وایسا. خودم هر جا بخوای می‌برمت. قول میدم حرفی نزنم و کاری باهات نداشته باشم. فقط باهات میام، باشه!؟
    لحن آروم و ملتمسانه اش باعث شد چیزی نگم و مخالفتی نکنم. سرم رو به تایید تکون دادم و زیر لب گفتم:
    -باشه.
    در رو باز کرد و منتظر موند تا اول من برم. با نگاهم ازش تشکر کردم و از خونه بیرون زدم و اونم پشت سرم اومد و هر دو به سمت ماشینش که جلوی در پارک شده بود رفتیم و سوار ماشین شدیم و بدون این که ازم بپرسه، به کجا بریم؟
    حرکت کرد و من هم بدون توجه بهش شیشه رو پایین کشیدم و اجازه دادم بادی که به صورتم می وزید، از التهاب درونم کم کنه. ذهنم به معنای واقعی کلمه کم آورد بود. هر چقدر هم می‌خواستم این بد بیاری های این مدتم رو کنار هم بچینم تا تصویر درستی بهم نشون بده، نمیشد! آخر سر هم مثه شکست خورده ها به این پازل هزار تیکه ی بهم ریخته نگاه می‌کردم و کاری از دستم بر نمی‌اومد!
    بیشتر از یک ساعتی بود که تو خیابون ها و پس کوچه ها بی هدف حرکت می‌کرد . نگاهش کردم تا اثر کلافگی رو تو چهره اش ببینم؛ اما همچنان اون به جلو خیره شده بود و انگار تو حال و هوای دیگه ای بود.
    انگار که متوجه نگاه سنگین من شده باشه نگاه کوتاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی زد و گفت:
    -حالت بهتره؟
    نه! حالم چیزی برای بهتر شدن نداشت!
    -نه.
    از صداقت حرفم شوکه برای لحظاتی نگاهم کرد. خودم هم نمی‌دونستم چرا فقط نگفتم «آره خوبم!» و بیخیال همه چی بشم. پرهام سرعت ماشین رو کم کرد و کنار خیابون پارک کرد و کمربند ایمنیش رو باز کرد و تو جاش به طرفم برگشت و نگران نگاهم کرد و گفت:
    -می‌خوای باهام حرف بزنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    همین حرفش کافی بود تا بغض کنم و هر چی رو دلم چنبره زده بود رو بریزم رو و دایره! با همون صدای گرفته و بغض کرده داد زدم.
    -چرا؟ چرا من؟ اصلا دلم نمی‌خواد باور کنم، دو تا تیکه کاغذ و حرفای اون آرش دهن بین، باعث بشه زندگیم از این رو به اون رو شه!... اصلا نمی‌دونم چی رو باید باور کنم؟... هر آن منتظرم یه اتفاق بد و یه مصیبت دیگه رو سرم هوار بشه... آخه تا کی!؟
    بغضم شکست و زدم زیر گریه و با دستام صورتم رو پوشوندم و بدون هیچ ابایی بلند بلند زجه زدم. نمی‌دونم چقدرگریه کردم تا بلاخره آروم شدم و بی صدا اشک ریختم.
    -شهرزاد!
    صورتم رو با آستین مانتوم پاک کردم و سرم رو بالا گرفتم و پرسشگر نگاهش کردم. غم تو چشماش کم از چشمای گریون من نبود!
    -می‌خوام چیزی رو بهت بگم.
    احساس می کردم اون چه که میخواد بگه یه شوک دیگه رو همراه خودش داره. این حس ناخودآگاه به وجودم با همون یه جمله ی پرهام رخنه کرد و باعث شد ترسیده نگاهش کنم و دیگه اشک نریزم.
    ...
    هیچ گریزی از تقدیر نبود! من به خونه و خانواده ای که ازش دور افتاده بودم، برگشته بودم.
    حرفای پرهام رو که شنیدم حتی نمی‌تونستم بهش به چشم یه شوخی نگاه کنم. من تو موقعیتی نبودم که بخواد سرکارم بذاره. اون خودش هم متوجه نبود چرا این اتفاق، انقدر اتفاقی افتاده بود!
    حرفایی که میزد کلمات ساده ای بودن! «من دختر اون خانواده بودم» همین؛ اما درکش واقعا سخت بود! مادرم تو وصیتش ازم خواسته بود که پی خانواده ام نگردم و مثل قبل برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم! اون نمی‌دونست درست وقتی این نامه رو می‌خونم، که تو دل خانواده ام دارم نفس می‌کشم و روزگار سر می‌کنم!
    پرهام سکوت کرده بود و فقط رانندگی می‌کرد. چقدر فرق بود بین رفتن و برگشتنم. اون حالا برادرم بود! همون که دستبند فلزی به دستم زد و توی راهروی بیمارستان من رو کشوند و مانع خودکشی دوباره ام شد.
    حس دوگانگی داشتم. پرهام و مادرش تا قبل این ماجرا آدمای خیّر و مهربونی بودن، که به یه دختر غریبه ی بی پناه، سقف بالاسر داده بودن؛ اما حالا مادر و برادری بودن که سال ها پیش من رو که فقط چند ماه بیشتر نداشتم و از قضا ضعیف و بیمار هم بودم رو سر راه گذاشتن و طردم کردن!
    چطور می‌تونستم هنوز اون تصویر مهربون و حامی رو تو ذهنم حفظ کنم!؟ پرهام جلوی در خونه، ماشین رو پارک کرد. من تصمیمم رو گرفتم. من شاید همون شهرزاد باشم؛ اما شهرزاد فرحی نه مومنی!
    ...
    سه روز از اون اتفاقات می‌گذره و من دوباره به روزمرگی خودم برگشتم. تو این مدت مثل سابق رفتار می‌کردم. البته نمی‌تونستم گریز خودم رو انکار کنم. من ازشون فرار می‌کردم و اون ها متوجه این موضوع بودن و بهم زمان قرض میدادن تا با این ماجرا کنار بیام و اون ها رو بپذیرم؛ ولی نمی‌دونستن که من دیگه اونقدر ها هم علاقه ای برای حلاجی این موضوع نداشتم. انقدر پرهام واضح ماجرا رو برام تعریف کرده بود که جایی برای «چرا» نذاشته بود.
    با این حال فقط یه چرا مونده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اونم جوابش پیش عمه بود. با انگشت روی سطح پیشخوان، بی هدف رد هایی می‌کشیدم. ربع ساعتی بود که منتظر مونده بودم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و از پیشخوان فاصله گرفتم. خواستم بلند شم تا از سربازی که اون‌جا ایستاده بود کمک بخوام، که بلاخره دیدمش.
    از همون فاصله هم می‌شد اخم روی پیشونیش رو ببینم. می‌دونستم از این که به ملاقاتش اومدم چقدر عصبیه؛ اما برام اهمیتی نداشت. من باید جوابم رو ازش می‌گرفتم. سرجاش نشست و بدون لحظه ای تامل گوشی رو برداشت. من هم به پیشخوان نزدیک تر شدم و گوشی رو برداشتم.
    -برای چی خواستی من رو ببینی؟
    چه خوب! من هم دلم نمی‌خواست بیشتر وقتم رو پایه ی مقدمه چینی بذارم. من هم مثل خودش با جدیت نگاهش کردم و گفتم:
    -چرا همه ی این سال ها از من بدت می‌اومد؟... چی در گوش آرش خوندی؟...تو از اول می‌دونستی؟
    نگاهش رنگ پیروزی و شادی گرفت اون خوب می‌دونست من درباره‌ی چی حرف می‌زنم. البته من این نگاه‌های براق اون رو می‌شناختم. هر وقت می‌خواست طعنه‌ای بهم بزنه، همیشه این نگاه رو بهم می‌انداخت.
    -پس فهمیدی؟ آرش بهت گفت یا اون کاغذ پاره ها رو خوندی؟ ببین دختر! من‌ و تو دیگه هیچ چیزی برای قایم کردن از هم نداریم. پس بذار بهت رک بگم... ازت خوشم نمیاد. اگه هم اومدی این جا تا شاید از من چیزی عایدت شه و خونواده واقعییت رو پیدا کنی، باید بگم از من آبی گرم نمیشه.
    شونه‌ای بالا انداخت و با بی خیالی ادامه داد.
    -من از اون ننه بابای گور به گورت که تو رو پس انداختن خبر ندارم.
    مکثی کرد و گفت:
    -به اون مادرت هم همون روزای اول گفتم که نباید تو رو می‌آورد. تو رو شاید از توی امامزاده پیدا کرده باشن؛ اما دلیل به حلال زاده بودنت که نبود!
    شوکه و ناباور از وقاحتش نگاهش کردم. خواستم دهن باز کنم تا حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم؛ اما انگار لال شده بودم.
    -آرش هم کله اش داغ بود و نمی‌فهمید... مادرت قسمم داده بود هیچکس نباید این موضوع رو بفهمه!
    مکثی کرد و به دهنش ضربه ای زد.
    -منم اومم... نگفتم وقتی هم که مرد... من افتادم تو این خراب شده! خب منم به آرش گفتم...گفتم که تو سرراهی بودی و حروم زا...
    دیگه نمی‌شنیدم و متوجه نبودم چی میگه!؟ احساس می‌کردم کنار گوشم قطاری بوق ممتد می‌کشه و نمیذاره چیزی بشنوم. سرم سنگین شده بود و اشکام ناخودآگاه شروع به ریختن کردن. گوشی رو رها کردم و به هر زحمتی بود، بلند شدم و دستای مشت کرده ام رو به شیشه کوبیدم و با تمام توانم داد زدم.
    -خفه شو! خفه شو! من خونواده دارم... من خانوادمو پیدا کردم...من!
    -شهرزاد!
    صدای پرهام بود. در حالی که اشک می‌ریختم و از شدت عصبانیت خون خونم رو می‌خورد، به طرف صدا برگشتم و با بهت نگاهش کردم. اون این جا چکار می‌کرد!؟ پرهام نگاهش رو از من گرفت و رو به سربازی که اون طرف شیشه بود، کرد و با سر اشاره کرد تا اون رو ببرن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا