وقتی به خونه رسیدم، در باز بود. از لای در بهنام رو دیدم که داشت با خانم مومنی حرف میزد و هنوز متوجه من نشده بودن.
-خواهش میکنم نفهمه من این رو آوردم!؟
خانم مومنی خندید.
-باشه پسرم، ولی ماه پشت ابر نمیمونه!
در رو باز کردم و وارد خونه شدم. به محض ورودم خانم مومنی من رو دید و با خوش رویی بهم سلام کرد. بهنام هم متوجه من شد و سلام کرد. هنوز هم نگاهش عجیب بود و روم سنگینی میکرد.
-دخترم شنیدم کار پیدا کردی!
دستم رو گرفت و ادامه داد.
-حتما خستهای بیا امشب شام پیش ما.
با این فکر که ممکنه بهنام هم دعوت باشه، گفتم:
-نه مزاحم نمیشم.
میخواستم از نگاه بهنام، هر چه زودتر فرار کنم؛ برای همین دستم رو آروم آزاد کردم و گفتم:
-شب بخیر.
برگشتم تا از پله ها بالا برم که صدای بهنام متوقفم کرد.
-با اجازه منم برم دیگه!
با تامل نگاهش کردم، یعنی از رفتارم متوجه شده بود!؟ نگاهم کرد، تو چشماش دیگه ذوق و شوق نبود، بلکه ناراحتی بود. سری به نشونهی خداحافظی تکون دادم. پلکی زد و نگاهش رو ازم گرفت و از خونه رفت. مردد رو همون پله ایستاده بودم که، خانم مومنی گفت:
-راستی شهرزاد جان، حوصلهات تو خونه سر نمیره!؟
متعجب نگاهش کردم.
-چطور!؟
...
شام املت درست کردم و تو همون ماهیتابه آوردمش و جلوی تلویزیون نشستم. لقمهی اول رو گرفتم و تلویزیون رو روشن کردم. با این که خانم مومنی داستانی خیالی برای سابقهی این تلویزیون سر هم کرد؛ اما من متوجه بودم که این رو بهنام آورده!
شبکه ها رو بالا و پایین میکردم تا آخر سر روی یه سریال نگهش داشتم. هر چند که ازش چیزی متوجه نشدم. ذهنم هنوز درگیر اتفاقات صبح بود. نمیدونستم گیتی خانم چیزی به اصلان گفته بود یا نه! هم دوست داشتم متوجه اون افتضاحات من نشه. هم از طرفی میخواستم دلیلی برای ترک اون شغل پیدا کنم.
...
صبح با این که، با اکراه به سمت خونهی اصلان راه افتادم؛ اما زود تر حرکت کردم بلکه بتونم باهاش حرف بزنم. فقط خدا میدونست چقدر از این شکست و اعتراف بهش خجالت زده بودم. آسانسور خراب بود؛ اما این بار پله ها نتونستن نفسم رو به شماره بندازن، چون عجلهای نداشتم و آروم آروم اون ها رو زیر پام گذاشتم و به در خونهی اصلان رسیدم.
زنگ کنار در رو فشردم و در بعد از چند ثانیه باز شد. لباسهای بیرونیش تنش بود. انگار آمادهی رفتن بود. به هم دیگه سلام کردیم و وارد خونه شدیم که گفت:
-امروز بر خلاف دیروز خیلی زودتر اومدین! نیازی نبود خودتون رو اذیت کنید همون تایم دیروز هم خوب بود.
برگشتم و نگاهش کردم. حتی آمادگی نداشتم چه حرفی بهش بزنم، ولی میدونستم باید بگم. متوجه نگاه پر از تردیدم بود.
-اتفاقی افتاده!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-بله. راستش من...
مکثی کردم، اون کنجکاو نگاهم میکرد. که یه باره گفتم:
-من از پس این کار برنمیام!
-خواهش میکنم نفهمه من این رو آوردم!؟
خانم مومنی خندید.
-باشه پسرم، ولی ماه پشت ابر نمیمونه!
در رو باز کردم و وارد خونه شدم. به محض ورودم خانم مومنی من رو دید و با خوش رویی بهم سلام کرد. بهنام هم متوجه من شد و سلام کرد. هنوز هم نگاهش عجیب بود و روم سنگینی میکرد.
-دخترم شنیدم کار پیدا کردی!
دستم رو گرفت و ادامه داد.
-حتما خستهای بیا امشب شام پیش ما.
با این فکر که ممکنه بهنام هم دعوت باشه، گفتم:
-نه مزاحم نمیشم.
میخواستم از نگاه بهنام، هر چه زودتر فرار کنم؛ برای همین دستم رو آروم آزاد کردم و گفتم:
-شب بخیر.
برگشتم تا از پله ها بالا برم که صدای بهنام متوقفم کرد.
-با اجازه منم برم دیگه!
با تامل نگاهش کردم، یعنی از رفتارم متوجه شده بود!؟ نگاهم کرد، تو چشماش دیگه ذوق و شوق نبود، بلکه ناراحتی بود. سری به نشونهی خداحافظی تکون دادم. پلکی زد و نگاهش رو ازم گرفت و از خونه رفت. مردد رو همون پله ایستاده بودم که، خانم مومنی گفت:
-راستی شهرزاد جان، حوصلهات تو خونه سر نمیره!؟
متعجب نگاهش کردم.
-چطور!؟
...
شام املت درست کردم و تو همون ماهیتابه آوردمش و جلوی تلویزیون نشستم. لقمهی اول رو گرفتم و تلویزیون رو روشن کردم. با این که خانم مومنی داستانی خیالی برای سابقهی این تلویزیون سر هم کرد؛ اما من متوجه بودم که این رو بهنام آورده!
شبکه ها رو بالا و پایین میکردم تا آخر سر روی یه سریال نگهش داشتم. هر چند که ازش چیزی متوجه نشدم. ذهنم هنوز درگیر اتفاقات صبح بود. نمیدونستم گیتی خانم چیزی به اصلان گفته بود یا نه! هم دوست داشتم متوجه اون افتضاحات من نشه. هم از طرفی میخواستم دلیلی برای ترک اون شغل پیدا کنم.
...
صبح با این که، با اکراه به سمت خونهی اصلان راه افتادم؛ اما زود تر حرکت کردم بلکه بتونم باهاش حرف بزنم. فقط خدا میدونست چقدر از این شکست و اعتراف بهش خجالت زده بودم. آسانسور خراب بود؛ اما این بار پله ها نتونستن نفسم رو به شماره بندازن، چون عجلهای نداشتم و آروم آروم اون ها رو زیر پام گذاشتم و به در خونهی اصلان رسیدم.
زنگ کنار در رو فشردم و در بعد از چند ثانیه باز شد. لباسهای بیرونیش تنش بود. انگار آمادهی رفتن بود. به هم دیگه سلام کردیم و وارد خونه شدیم که گفت:
-امروز بر خلاف دیروز خیلی زودتر اومدین! نیازی نبود خودتون رو اذیت کنید همون تایم دیروز هم خوب بود.
برگشتم و نگاهش کردم. حتی آمادگی نداشتم چه حرفی بهش بزنم، ولی میدونستم باید بگم. متوجه نگاه پر از تردیدم بود.
-اتفاقی افتاده!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-بله. راستش من...
مکثی کردم، اون کنجکاو نگاهم میکرد. که یه باره گفتم:
-من از پس این کار برنمیام!
آخرین ویرایش: