کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
1v0a_254388_tmy-znd....png
به نام خدا
نام رمان: طمع زندگی
نام نویسنده: کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر: دختران من
ویراستار: فاطمه صفارزاده
تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
من مانده‌ام با دنیای بی‌سروته ظالم! حق من، حق من بود و توی نزدیک به من، منِ مظلوم ر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
به دام ظلمت خود انداختی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    119772

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    مقدمه:
    طمع شد به وجودم و من نیز، طمع کردم به وجودت.
    به تویی که نجات‌دهنده‌ام از طمع بودی.
    می‌دانی؟
    او آتش زد به وجودم.
    و ما بودیم که مقاومت کردیم.
    آن‌ها می‌دیدند، فریاد می‌زدیم، کاری نمی‌کردند.
    شما بودید که دست‌هایمان را گرفتید. اتحادی را می‌گویم که ما را کنار هم نگه داشتند!
    ***
    از اتاق بیرون رفتم. گوشیم رو پیدا نمی‌کردم. توی اتاق نبود و مجبور شده بودم اتاق مامان و بابا رو هم بگردم؛ ولی هیچ‌ خبری ازش نبود. مطمئن بودم توی اتاق خودم بود. فرزاد رو دیدم که داشت از اتاقش بیرون می‌اومد. پرسیدم:
    - گوشیم رو ندیدی؟
    پوزخندی زد و همون‌طوری که از کنارم رد می‌شد، جواب داد:
    - دست بابا بود.
    فرصت نشد بپرسم «دست بابا چی‌کار می‌کنه؟» بی‌خیال پرسیدن شدم و وارد پذیرایی شدم. قیافه بابا حسابی قرمز بود. گوشیم توی دست‌هاش داشت له می‌شد! پرسیدم:
    - بابا؟ گوشی من دست توئه؟
    به‌قدری بد و دردناک توی گوشم زد که پرت شدم. صورتش از عصبانیت سرخ‌ سرخ شده بود. مامان هی به صورت خودش چنگ می‌زد و بابا رو دعوت به آرامش می‌کرد؛ اما من فقط به این فکر می‌کردم «چی‌کار کردم؟» و این سؤالی بود که مدام دور سرم می‌چرخید. بابا داد زد:
    - اشکان؟ ها؟ به این فکر نکردی من آبرو دارم؟ اصلاً تو به کسی هم فکر می‌کنی؟
    قفل کرده بودم، چه مغزم و چه زبونم! هیچ‌کدومشون من رو یاری نمی‌کردن. چی رو باید توضیح می‌دادم؟ توضیحی هم داشتم؟ چهارزانو نشستم و با حالتی گیج، به بابا که فریاد می‌زد نگاه می‌کردم. اون‌قدری گیج و سردرگم بودم که هیچ‌چیزی به گوشم نمی‌رسید. فقط دنبال جوابی بودم که بتونم عصبانیت بابا رو بخوابونم. وگرنه ممکن بود من رو نیست و نابود کنه. دهنم رو باز کردم و گفتم:
    - بابا!
    اما انگاری صدایی نبود که از حنجره‌ی بیچاره‌م بیرون بیاد. هیچ صدایی که بتونه برای مدتی، بابا رو متوقف کنه. نمی‌دونم چی گفته بود و چی شنیده بود؛ اما هرچی که بود، بدجوری داغش کرده بود. دوباره سعی کردم و دهن باز کردم.
    - بابا!
    و این بار، فقط صوتی ضعیف بود که خارج شد. بابا با کمک مامان، خیلی آروم‌تر شده بود؛ ولی این دلیل نمی‌شد تا بتونم از این مخمصه جون سالم به در ببرم. هر جور که به این مسئله نگاه می‌کردم، چیز بزرگی نبود. فقط یکی-دوتا تماس از یه شماره ناشناس و اون هم کسی نبود جز اشکان! نمی‌دونستم کی هست؟ فقط می‌دونستم دوست فرزاده و بس. سرفه‌های خشکی کردم که حواس‌ها به من جمع شد. مامان به آشپزخونه رفت. نمی‌دونم برای چی؟ چون مغزم توی اون لحظه، فقط به این فکر می‌کرد که بتونه من رو تا حدودی نجات بده. مامان یه لیوان آب به من و یه لیوان آب‌قند به بابا داد. لیوان رو به‌سمت دهنم بردم. مامان گفت:
    - مژده، جریان چیه؟ از کی باهم هستین؟
    هر چهارتاشون دیدن آب به گلوم پرید؛ اما چشم‌هام کسی رو ندید که بیاد و پشت کمرم بزنه. انگاری به عبارت معروف «آش نخورده و دهن سوخته» رسیده بودم. رسیدنی که کاش، هیچ‌وقت نمی‌رسید!
    و اما این آرزوی محالی بود که من داشتم؛ چون چیزی که نمی‌خواستم، سرم اومده بود و کسی برای دفاع از من نبود. خودم رو جمع‌وجور کردم و چند قلوپ آب خوردم. دندون‌هام صدا می‌داد؛ اما این از لرزش فک نبود، از لرزش دست‌هایی بود که از شدت استرس، نمی‌تونستن یه لیوان ساده رو نگه دارن. هر لحظه فکر می‌کردم ممکنه دندون‌هام توی دهنم خرد بشه. لیوان رو کنارم گذاشتم و آهی عمیق کشیدم. بابا لیوانی رو که خالی از آب‌قند بود به مامان داد. مامان اما همون‌جا ایستاد و می‌خواست ببینه و بدونه که ادامه این بحث و دعوا به کجا می‌رسه؟
    - فقط بگو برای چی؟
    نگاهم روی بابا ثابت موند. صدام می‌لرزید، مثل تنی که از شدت تنهایی لرزش برداشته بود.
    - به خدا هیچ کاری نکردم! هیچ کاری!
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    و این حرفم، مثل نفتی بود که روی آتیش ریخته شد. بابا به‌سمتم حمله کرد؛ ولی فرزاد نگهش داشت. فرزاد خالی از هر احساسی بود. توی این لحظه، نمی‌دونم چرا قلبش از سنگ شده بود؟ برادری رو که توی مواقع سخت کنارم بود می‌خواستم، نه مردی که پدرم رو نگه‌ داشته بود. بابا داد زد:
    - آخه من چی برات کم گذاشتم؟ این بود جواب تموم زحمتای من؟ گم شو توی اتاقت، نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
    هیچ‌چیزی نگفتم، خسته بودم. خسته از تنشی که به‌صورت ناگهانی به من وارد شده بود. هرچی که بود، تقصیر من نبود. این رو مطمئن بودم و مطمئن خواهم بود. بابا روی مبل نشست و به من اشاره کرد. رو به فرزاد، گفت:
    - این دختره رو ببر اتاقش. نمی‌خوام نگاهم به صورتش بیفته.
    چقدر زود از دخترش شده بودم دختره، چقدر زود یه سوءتفاهم ساده، همه‌چیز رو خراب کرد. این مسئله واقعاً بزرگ بود یا پدر من زیاد غیرتی شده بود؟ نمی‌دونم. مامان شونه‌های بابا رو ماساژ می‌داد. چرا کسی نبود تا از نگرانی و تنش‌های من کم کنه؟ فرزاد به‌طرفم اومد و با کشیدن دستم، بلندم کرد. اون لحظه، حاضر بودم قسم بخورم که من رو تا اتاق کشید، تا اینکه خودم قدم بردارم و بتونم حسی توی پاهام پیدا کنم. در اتاق رو باز کرد، من رو هل داد داخل و خودش رفت. به همین راحتی! کجا بود برادرم؟ کجا بودن خانواده‌م؟ چرا همه برام یه مشت غریبه بیشتر نیستن؟ روی تخت دراز کشیدم. خوش به حال مژگان! از هیچ‌چیز خبر نداره و با خوش‌حالی، اوقاتش رو می‌گذرونه. خوشا به حالش! خسته بودم. خیلی خسته. چشم‌هام رو که می‌بستم، حس خوبی بهم دست می‌داد. حس واردشدن به یه رؤیای خیالی و این اجازه رو به خودم دادم تا بتونم برای چند ساعت، جز یه رؤیای خیالی، چیزی رو درک نکنم.
    ***
    یکی داشت برام مهربونی خرج می‌کرد. عجیب بود از دیشب تا حالا، کسی برام نمونده بود. نفس عمیقی کشیدم.
    - بیدار شدی؟
    مژگان، خواهر همیشه در صحنه‌ی من بود. چشم‌هام رو مالیدم و خمیازه کشیدم. ناراحت بودم، مژگان این‌ رو با تمام وجودش حس کرده بود.
    - گرسنه نیستی؟
    چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم. یه‌کم خودم رو جمع‌وجور کردم. به نظر می‌اومد تپل‌تر شده باشه.
    - سلام. خوبی؟
    سری تکون داد. عادت داشتم به اینکه نخواد جواب سلامم رو بده. عادتی که کاش عادت نبود! با آرامش خاصی گفت:
    - خوبم. تو چطوری؟
    و روی تخت سابق خودش دراز کشید. دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. این کارش رو همیشه دوست داشتم. به پهلوی چپم چرخیدم و دستم رو تکیه‌گاه سَرَم کردم. بدون اینکه بهم نگاهی بندازه، پرسید:
    - نگفتی، گرسنه نیستی؟
    به نیم‌رخش نگاه کردم.
    - حوصله‌ی نصیحت ندارم.
    متوجه حال خرابم شد. شاید هم من این‌طور فکر می‌کردم! سرش رو به‌طرفم برگردوند و جواب داد:
    - کی خواست به تو پند و اندرز بده؟ ازخودراضی!
    پوف عمیقی کردم، این نشونه‌ای از کوتاه‌اومدنم بود. نمی‌خواستم اعصابم با دعواکردن با مژگان خراب‌تر بشه. واقعاً این رو نمی‌خواستم.
    - امروز مامان زنگ زد، جریان دیشب رو برام تعریف کرد.
    - و تو چی فکر می‌کنی؟
    - فکر نمی‌کنم تو از اوناش باشی.
    - جون خودت.
    و خودم رو روی تخت، به کمر پرت کردم و به سقف نگاه کردم.
    - شاید خوب نشناسمت؛ ولی توی این مورد، تو رو بهتر از خودت می‌شناسم خواهر کوچولو.
    شاید اگه موقعیت دیگه ای بود، از خوشی بال درمی‌آوردم و پرواز می‌کردم؛ اما چیزی که گفتم، با چیزی که توی دلم می‌گذشت، تفاوت داشت.
    - حال‌ ندارم مژگان.
    - حال داری یا نداری، به من هیچ ربطی نداره. پاشو برو صبحونه بخور. کف اتاقه.
    بغض تو گلوم جمع شد. من شکننده بودم و این‌ رو کسی حس نکرده بود. یعنی در این حد، بابا از دستم عصبانی بود؟ در این حد که نذاره تو خونه قدم بردارم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    نمی‌خواست منو ببینه؟ واقعاً داشت به حرف‌های دیشبش عمل می‌کرد. از روی تخت بلند شدم و به کف اتاق نگاه کردم. مژگان راست می‌گفت. یه سینی که توش نشونه‌هایی از صبحونه می‌دیدی، دوتا تیکه نون، یه‌کم هم حلواشکری. توی سینی، جای خالی زیاد بود. مثل قلبی خالی از احساسی که خانواده‌م در حال حاضر پیدا کرده بودن. کنار سینی نشستم و شروع کردم. در همون حین پرسیدم:
    - نمی‌خوری؟
    همون‌طور که نگاهش روی من ثابت بود، بدون اینکه حرکتی بکنه، جواب داد:
    - نه، قبلاً خوردم.
    واکنشی نشون ندادم. شکمم که سیر شد، سینی رو جلوتر از خودم هل دادم. دلم می‌خواست دراز بکشم و بازم بخوابم.
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    به مژگان نگاه کردم، به کسی که این سؤال رو ازم پرسیده بود. از حرفش خوشم نیومد. اخم‌هام توی هم رفتن و آماده جبهه‌گیری بودم. کمی خودم رو آروم کردم و بعد از چند ثانیه جوابش رو دادم:
    - پس بگو. تو رو برای اطلاعات فرستادن. خودت نیومدی.
    صورتش رو مچاله کرد و همون‌طور که به‌طرفم می‌اومد، سعی کرد حرفی رو بزنه که من رو عصبی نکنه؛ اما درهرصورت، کلمات مژگان، چیزی بودن که مژگان نمی‌تونست ازشون به‌راحتی دل بکنه. گفت:
    - خیلی خُلی. باید همین‌الان یکی بزنم تو صورتت تا حالِت جا بیاد.
    کنارم جا گرفت. دقیق بهش نگاه کردم. دوست داشتم صادقانه و بدون مقدمه‌چینی، سریع بهم بگه برای خودم اینجاست. می‌خواستم کمی حس کنم مهم هستم. به زبون آوردم:
    - دقیقاً بگو واسه چی اومدی پیشم.
    اخم کرد و گفت:
    - حقا که کلاً مهربونی بهت نیومده.
    بازهم این حرفش به مزاجم خوش نیومد و چیزی رو نشنیدم که می‌خوام. البته حرفی هم که من بهش ‌زده بودم به مزاج اون خوش نیومده بود. یه عمل دوطرفه شکل‌ گرفته بود که هردو ازش ناراضی بودیم. اخمم تشدید شد و لحنم عصبی:
    - هه‌هه‌هه! خندیدم. مهربونیات دیگه به دردم نمی‌خوره.
    - اون‌وقت می‌تونم بپرسم چرا؟
    توی چشم‌هاش زل زدم. یقین نداشتم که بتونه جواب رو بفهمه، بلکه مطمئن بودم. پوفی کرد و گفت:
    - تو که بابا رو می‌شناسی. ندیده و نشنیده قضاوت می‌کنه. تو دیگه چرا آتیش می‌زنی به وجودش؟
    با انگشت اشاره‌م، به خودم اشاره کردم. چشم‌هام گرد بود و صدام تعجب‌برانگیز.
    - من؟ من آتیش زدم به وجودش؟ صورتم رو دیدی؟ کبود شده. اصلاً تو بیا مغزم رو بگرد. ببین چیزی از اشکان پیدا می‌کنی یا نه.
    - ابله! بیا بغلم.
    ازخداخواسته‌ی همچین چیزی بودم. منتهی، تردید داشتم. پرسیدم:
    - مشکلی که برات پیش نمیاد؟
    قیافه‌ی بانمکی گرفت و با صدای بچگونه‌ای گفت:
    - نخیر خاله. بادمجون بم آفت نداره. برو بغـ*ـل مامانیم.
    و خودش هم غش‌غش خندید. خنده‌ش که تموم شد، گفت:
    - بیا بغلم دختره‌ی لوس.
    و دست‌هاش روباز کرد. آروم‌آروم و بااحتیاط، توی آغوشش جا گرفتم. کمرم رو نوازش می‌کرد. دوست داشتم بپرسه و من هم تمام دردهایی که توی دلم بودن رو براش بگم. براش بگم و سبک بشم. از بی‌عدالتی‌ای که در حق من انجام‌شده بود، از اینکه یه جو اعتماد بهم نداشتن و خیلی چیزای دیگه. پرسید:
    - می‌دونم چه حالی داری. برام تعریف کن.
    بغض کردم. مهربونیش رو دوست داشتم. مژگان، همیشه فوق‌العاده بود.
    - می‌دونی از فرزاد بیشتر دوستت دارم؟
    یه‌کم خندید و گفت:
    - مگه می‌شه نفهمم؟ اون کلاً به برج زهرمار گفته زِکی!
    یه‌کم از بغضم کم شد؛ ولی از چیزی کم نمی‌کرد.
    - می‌دونی چیه مژگان؟ حس بدبخت بودن رو دارم. چرا کسی نیست من رو درک کنه؟
    - عزیزم. خودت رو ناراحت نکن.
    و سَرَم رو نوازش کرد. بیشتر از مامانم بهش عادت داشتم. خیلی بیشتر.
    - کاش نمی‌رفتی.
    من رو از خودش جدا کرد و شونه‌هام روگرفت. با خنده گفت:
    - مگه می‌خواستی منو ترشی بندازی؟
    لبخند تلخ و زورکی‌ای زدم. یه‌کم به شکمش نگاه کردم و توی دلم، قربون صدقه‌اش رفتم. مژگان عالی بود. چیزی که همه خانواده ازش مطمئن بودن، نترشیدن مژگان بود و بس. انقد که دوران مجردی، خانوم بود. البته به مقدار خانوم بودنش، شیطون هم بود و هنوز هم هست. یه‌کم جابه‌جا شدم و جواب دادم:
    - برای چی ترشی؟ تو به این ماهی. اصلاً از سر میلاد هم زیادی.
    روی نوک دماغم زد.
    - بی‌شعور جون، داری یه‌جوری حرف می‌زنی انگار می‌خوای شرایط طلاقم رو جور کنی. نبینمتا.
    جوابی ندادم.
    - خب، از موضوع اصلی دور شدیم. گوشیت رو روی پاتختی گذاشتم. من که زیاد نمی‌تونم کمکت کنم. با عمو محمد هماهنگ باش. اخلاق بابا که دستته، مگه نه؟
    سرم رو به معنای تأیید تکون دادم. برای چی باید از دستش دلخور می‌بودم؟ به‌خاطر اینکه بابا با من دعواش شده بود؟ به‌خاطر اینکه به من تهمت‌زده بودن؟ اصلاً اون کجا بود که بخوام مُهرِ متهم‌بودن بهش بزنم؟ همین‌که خودم مهرخورده شدم، خیلیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    - باید برم. کمکم می‌کنی؟
    مگه می‌تونستم نه بهش بگم؟ مگه می‌شد؟ ایستادم و کمکش کردم تا بلند بشه. یه‌کم براش سخت بود و به‌طورکلی، احساساتم اجازه‌‌ی نه‌گفتن نمی‌داد. کمکش کردم و بدون اینکه بذارم دنبال وسایلش راه بیفته، پرسیدم:
    - وسایلت کجاست؟
    دستی به لباس‌هاش کشید و گفت:
    - کیف و شال و مانتوم روی تاج تختم هستن.
    سری تکون دادم و براش آوردم. مانتو رو به کمک من، تن کرد و یه‌کم با زحمت، شال رو روی سرش درست کرد.
    - الان چند ماه شده؟
    - هفته دیگه میره توی ۹ماه. حالا برای چی پرسیدی؟
    خندیدم و گفتم:
    - آخه خیلی خِپِل شدی.
    و خودش بدتر از من، شروع به خندیدن کرد. یه دل سیر که خندید، آهی کشید و دستش رو از روی شونه‌م برداشت و روی شونه‌م زد و با خنده گفت:
    - خیلی بی‌شعوری! هزار بار گفتم انقد رُک نباش.
    بحث رو عوض کردم و پرسیدم:
    - میلاد میاد دنبالت؟
    کیف رو توی دستش جابه‌جا کرد. با لبخند گفت:
    - آره قربونش برم من.
    گوشیش زنگ خورد و دست‌به‌کار شد تا اون‌ رو از توی کیفش در بیاره.
    - شوهرذلیل!
    خندید و با خنده‌ای که کاملاً توی لحنش مشخص بود، بهم پروند.
    - دلت میاد؟ حسود بدبخت!
    گوشی رو بیرون آورد. اسم مخاطب رو که دید، به من نگاهی انداخت. چشم‌هاش رو ریز کرد و ابرو بالا انداخت. گوشی رو به طرفم گرفت.
    - اه اه! حلال‌زاده رو ببینا. ایش!
    خندید و گفت:
    - به خودت دقت کردی؟
    منم متقابلاً، چشم‌هام رو ریز کردم و جواب دادم:
    - دقت کردی به خودت؟ حامله شدی یا تماشاگر سیرک؟ چرا تو انقد می‌خندی؟
    خنده‌ش شدیدتر شد و گوشی رو جواب داد:
    - سلام. خوبی؟
    ازش دور شدم و به دیوار تکیه دادم. علاقه‌ای به فضولی‌کردن توی حرف‌هاشون نداشتم. مژگان حقش بهترین‌هاست. مکالمه‌ش که تموم شد، بدون اینکه به طرفم بیاد، گفت:
    - خب دیگه. میلاد پایین منتظرمه. مواظب خودت باش. مراقب اون ماسماسک روی پاتختی هم باش و به عمو محمد زنگ بزن. خداحافظ.
    دست‌هاش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی بیرون رفت، تازه یادم افتاد که چقدر تو منجلاب فرورفتم. وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته، بدون معطلی، گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و به عمو محمد زنگ زدم. ناخن شستم رو از استرس، می‌خوردم و مدام هم به صدای بوقی که پخش می‌شد، بدوبیراه می‌گفتم.
    - سلام مژده جان. خوبی عزیزم؟
    لبخند زدم. عمو محمد هم یکی بود مثل مژگان. من رو از مژگان هم بیشتر دوست داشت.
    - سلام عمو جون! خوبم. خوبین شما؟
    - به شکر خدا که خوبم. بی‌معرفت شدیا. زنگ نمی‌زنی خبر بگیری.
    لب گزیدم. یادم نمی‌اومد آخرین دفعه، کِی بهش زنگ‌ زده بودم. اصلاً اون زنگ‌ زده بود یا من؟
    - شما ببخشین.
    - عیبی نداره عزیز عمو. چی‌شده؟ صدات زیاد حس جالبی نداره. ناراحتی؟
    بغضم گرفت.
    - عمو؟
    - جان عمو؟ تو چرا انقد ناراحتی؟ کسی کاری کرده؟
    این دفعه، مقاومت نکردم. راستش، چیزی نداشتم که بخوام از عمو قایم کنم.
    - گریه برای چی دختر خوب؟
    - چی‌کار کنم؟ تهمت زدن. بریدن و دوختن.
    - از چی حرف می‌زنی؟ مژده؟ مژده؟ تعریف کن واسه‌م. آروم باش.
    گفتم براش. گفتم ظلمی رو که در حقم کردن. گفتم که چه نامردی‌ای در حقم انجام دادن. می‌تونستم عصبانیت عمو رو از پشت تلفن حس کنم. با لحن تندی گفت:
    - یعنی چی این کارا؟ مظلوم‌تر از تو گیر نیاوردن؟ اشکان همون دوست فرزاد؟
    - آره. همون.
    - فکر نمی‌کردم فریبرز انقدر بی‌جنبه باشه. تو نمی‌دونی چی گفتن به همدیگه؟
    - نه به خدا! هیچکی به حرفام گوش نمیده.
    - مژگان چی؟
    - عمو خودت که می‌دونی بابام چطوریه. اگه بفهمه مامان جریان رو به مژگان گفته، بَلوا به پا می‌کنه.
    - من نمی‌دونم چرا بابات این‌طوری رفتار کرده. میرم باهاش حرف بزنم. دیگه گریه نکن. آروم باش و با هیچ‌کسی جز من و مژگان حرف نزن. باشه؟
    یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو کمی آروم کنم. جواب دادم:
    - باشه.
    - آفرین. من برم تا گیرش بیارم. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    صبر نکرده بود تا خداحافظی من رو بشنوه. انگار خیلی عجله داشت برای سروصداکردن با پدری که در حقم ناپدری کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    گوشی رو روی پاتختی گذاشتم. پاهام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم. چقدر خوب بود عمو محمد. عمویی که در اوج نداشتن و نبودن حتی یک عموی خونی، نقش ایفا کرده بود. حتی خیلی بیشتر از عموهای خونی. نفس عمیقی کشیدم، عمو گفته بود آروم باشم، مژگان گفته بود مواظب باشم. مگه می‌شد به حرفشون گوش نکنم؟ کشوی بالایی پاتختی رو باز کردم، مداد طراحی و دفترم رو برداشتم. دفتر رو از اول ورق زدم تا به یه صفحه خالی رسیدم. شروع کردم. سعی کردم موقعیتی رو نقاشی کنم که بابام، دستش بالا اومده بود؛ ولی هنوز اون دست، به صورتم نخورده بود. جلوش، کمی با فاصله، ایستاده بودم. مامان طرف چپ بابا بود و فرزاد طرف راست. بابا کمی خم شده بود. دستش موازی با صورتم بود. حالی برای کشیدن جزئیات نداشتم. نمی‌خواستم داشته باشم. انتظار می‌کشیدم تا این صحنه تموم بشه. صحنه ای که یک ثانیه هم نبود؛ ولی برای من، سال‌ها بود. تموم که شد، به ساعت بالای میز مطالعه نگاه کردم. چقد زود و سریع گذشت. به دست چپم که سیاه شده بود نگاه کردم. ساعت شده بود دو و خرده‌ای؛ ولی کسی نیومده بود حالی از من بپرسه. گرسنه نبودم. شاید هم بودم. درهرصورت، علاقه‌ای نداشتم پام رو از اتاق بیرون بذارم. گوشیم زنگ خورد. عمو بود. دفتر رو بستم و مداد رو روش گذاشتم. بالاجبار، با دست راستم برش داشتم و با همون دست هم، جواب دادم:
    - سلام. جانم؟
    نگران بود، خیلی زیاد. خیلی تند حرف می‌زد و اضطراب داشت.
    - مژده! سریع برو یه جایی قایم شو. فریبرز حسابی قاطی کرد وقتی باهاش حرف زدم. برو یه جایی قایم شو. می‌ترسم کاری بکنه که پشیمونی براش دیر بشه. سریع باش. یالا!
    گوشی از دستم افتاد. دفتر و مداد رو توی کشو گذاشتم. سریع از اتاق رفتم بیرون و به حموم پناه بردم. درش رو قفل کردم و توی گوشه‌ترین نقطه حموم، جا گرفتم. مگه می‌شد عصبانیت بابا رو یه خطر حساب نکرد؟ دیشب که زیاد عصبانی نبود، صورتم رو انقدر کبود کرد. وقتی عمو به من اخطار و هشدار میده، حتماً می‌خواد منو بُکشه. می‌دونستم این‌جور مواقع، درک نمی‌کنه شاید دخترش باشم، ته‌تغاریش باشم، لطیف و شکننده باشم .
    - کجاست؟ هان؟ کجاست این خیره‌سر؟
    دادوفریاد نبود، چیزی فراتر از اون بود. مامان ترسیده بود. صداش آلوده به ترس بود.
    - به خدا نمی‌دونم.
    - میگی یا نه؟
    مامان به گریه افتاد.
    - به خدا هنوز از دیشب ندیدمش.
    - خودم پیداش می‌کنم.
    پاهاش رو می‌کوبید به زمین. صدای نفس‌هاش، بلند بود. به‌قدری بلند، که منی که توی حموم بودم، می‌شنیدم. درها رو اون قدر با شدت باز می‌کرد که به دیوار برخورد می‌کردن و اون‌قدر محکم می‌بست که کل خونه، می‌لرزید.
    - کجایی مژده؟ کجایی؟
    می‌لرزیدم. از ترس، از سرما، از تاریکی و از خیلی چیزای دیگه.
    - یعنی خودم هیچی از مشکلات و مسائل نمی‌دونم؟ یعنی نمی‌تونم خودم همه‌چیز رو حل کنم؟ هان مژده؟
    مامان پرسید:
    - مگه چی‌شده؟ جریان چیه؟
    صداش بدتر و بلندتر شد:
    - پاشده همه‌چیز رو کف دست محمد گذاشته دختره‌ی[...] استغفرالله.
    - بشین فریبرز! بشین! ترسیدم اون‌جوری که تو اومدی. چیز خاصی که اتفاق نیفتاده.
    - دست نزن بهم مریم.
    - فقط خواستم کمکت کنم.
    - مگه چلاقم؟ خودم می‌تونم روی صندلی بشینم.
    - بسه دیگه. اه! شورش رو درآوردی. از دیشب بهت هیچی نمیگم. هی روی سر این بچه خراب شدی. که چی بشه؟
    - که چی بشه؟ هان؟
    - بسه بسه!
    این حرفی بود که با جیغ بیانش کردم. دست خودم نبود. حالم خراب‌ شده بود. مثل تمام زمان‌هایی که عصبی می‌شدم. انگار یادشون رفته بود که هیچ‌وقت نباید عصبی می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    حالا که صدای جیغم رو شنیده بودن، پیدا کردن مخفیگاهم خیلی هم سخت نبود، مامان می‌دوید. این‌ رو از صدای محکم و پی‌درپی‌ای که به کف خونه برخورد می‌کرد، می‌فهمیدم. به در حموم ضربه می‌زد، التماس می‌کرد، تمنا و خواهش می‌کرد.
    - در رو باز کن. باز کن مژده.
    اما من، گیج بودم. یادمه که دکتر می‌گفت اسم این حالت هیستریک هست و باید مواظب باشم. نباید زیاد عصبی می‌شدم؛ اما خب، خانواده‌ای داشتم که من و مسائلم رو فراموش کرده بودن. سرم رو بی‌اختیار، به هر سمت و جهتی تکون می‌دادم و دندان قروچه می‌کردم. بدنم می‌لرزید، چه از سرما و چه به‌خاطر اعصاب. صدام تحت‌تأثیر شرایط، هزاران بار بدتر از بدنم، لرزش داشت. همه‌چیز رو می‌فهمیدم، درک می‌کردم؛ ولی حرکاتم دست خودم نبود. هیچ‌کدوم. ریزریز و با صدای نامشخصی، برای خودم می‌گفتم:
    - من کاری نکردم. نکردم. هیچی. نه. اشتباهه. دروغه. صبر کن. نه! نزن! گناهی نکردم! نه نه! اعتماد داری. می‌دونم.
    و وقتی با جیغ، گفتم:
    - نکردم.
    کاسه صبر هردوشون تموم شد. مامان جیغ می‌زد. بابا خودش رو محکم به در می‌کوبید تا در رو باز کنه. به هرقیمتی می‌خواست در بشکنه و وارد بشه. انگشت اشاره‌م رو به‌سمت در نشونه گرفتم. هربار که بابا به در ضربه می‌زد، من با انگشتم، اون ضربه رو ادامه می‌دادم. به امید اینکه بتونه از در عبور کنه و من رو نجات بده. منی که ممکن بود هرلحظه، تشنج سراغش بیاد و مرگ، خودش رو بهم تحمیل کنه. نمی‌دونم بار چندم بود که بابا خودش رو کوبیده بود به در و ضربه زده بود. هرچقدر که بود، قفل شکست. در محکم باز شد و به دیوار خورد. مامان نا نداشت. انرژی و حال خوبی هم نداشت. انگشتام رو توی دهنم بردم و محکم، گازشون می‌گرفتم.
    - نیا نیا.
    بابا مات و مبهوت موند. به خودش که اومد، یه قدم برداشت. گریه کردم، آروم و ملایم و سوزآور، اشک ریختم و گفتم:
    - نه نه! نیا. منو می‌زنی. نیا.
    انگشت‌هام رو از دهنم درآوردم. با دستام، به سـ*ـینه‌م کوبیدم و سوزآورتر از قبل، گفتم:
    - نکردم. هیچ کاری نکردم. چرا باور نمی‌کنی؟ چرا هیچی از من نمی‌پرسی؟ به اون پسر غریبه، بیشتر از من اعتماد داری؟ چرا؟ چرا؟
    بابا دست راستش رو جلوی خودش صاف کرد. مثل از جلو نظامی که وقتی مدرسه بودم، انجام می‌دادم.
    - آروم باش. آروم. اگه آروم نشی، تشنج می‌کنی.
    انگشت‌های اشاره‌م رو، بالای گونه و زیر چشم‌هام، تا روی پیشونی، می‌کشیدم. فهمید که واقعاً حالم خرابه. فهمید که بدنش از نگرانی لرزید، فهمید و آرومم کرد:
    - باشه دختر خوب! هر چی توبگی. تو دختر منی! قند عسل منی! بیا عزیزم. بیا بغلم.
    روی پنچه پاهاش نشست و دست‌هاش رو باز کرد. هرلحظه، منتظرم بود. انگشت‌ها رو روی زانوهام باز کردم.
    - دیگه منو نمی‌زنی؟
    - نه.
    چرا صداش می‌لرزید؟ چرا حس کردم وضع من اون‌ قدری اسفناک بود که بابا می‌خواست گریه کنه؟ پدری که دیشب، با چشم‌های فوق‌العاده سرخش، زد توی گوشم و دق‌ودلیش رو خالی کرد.
    - قول میدی؟
    - قول میدم. قول میدم عزیزم.
    آروم و نامطمئن، دست‌هام رو روی کف حموم گذاشتم. سرد بود؛ اما من، به‌قدری از محبت بابا گرم شده بودم که اون سرما، به چشمم نیومد. چهار دست‌وپا، به‌سمتش حرکت کردم. هر قدم، مساوی بود با یک درجه آروم شدنم. دو قدم مونده بود؛ اما طاقتش تموم شد و من رو کشید توی بغلش. هق می‌زدم و هیچ‌چیز نمی‌گفتم. اون هم تمایلی به حرف‌زدن نداشت. تنها کاری که انجام می‌داد و باعث آروم‌تر شدنم می‌شد، حرکت دستش بود که روی سرم، به‌منظور نوازش، حرکت می‌کرد. چرا نمی‌تونست همیشه این‌طوری باشه؟ خیلی آروم، دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و با بلندشدنش، بلندم کرد.
    - آروم شدی؟
    هیچ‌چیزی نگفتم. شاید فهمید که نمی‌خوام حرفی بزنم؛ چون بدون پرسیدن چیزی و گفتن هر مسئله‌ای، دست چپم رو توی دست راستش گرفت و از حموم بیرون رفتیم. مامان با دیدن من، جون تازه‌ای گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    من رو که دید، سریع بلند شد و بغلم کرد. سرم رو نوازش می‌کرد.
    - خدا رو شکر خوبی. خدا رو شکر سالمی. مژده‌ی من، دُردونه‌ی من، بچمی، جونمی. دیگه من رو این‌جوری عذاب نده. نده، باشه عزیزم؟
    تمام حرکات و حرف‌هاش، با لرزش و تمنا یکی شده بود. روی صورتم، بـ..وسـ..ـه می‌زد و خدا رو شکر می‌کرد. بدون هیچ مقاومتی، اشک می‌ریخت و نوازشم می‌کرد. مثل‌اینکه فکر کرده داشتم می‌مردم و دیگه منی که اسم مژده رو یدک می‌کشم، نباشم. بابا، خیلی آروم، ما رو روی مبل نشوند. من دراز کشیدم و سرم رو روی پاهای مامان گذاشتم. عاشق این حرکت بودم. چنان آرامشی می‌داد که خواسته و نخواسته، آروم می‌شدم. مامان بعدازاینکه یه‌کم آروم شد، به صورتم نگاه می‌کرد و لبخندهای زندگی‌بخش، حواله‌م می‌کرد و من چقدر دوست داشتم که کاش می‌تونستم این نگاه‌ها رو، با دستام بگیرم و سفت، به خودم فشار بدم. بعد از گریه زیاد، بدنم سست شده بود و هر یه دقیقه، در حد چند ثانیه، چرت می‌زدم. نمی‌دونم این چرت‌زدن تا چند بار ادامه پیدا کرد که درنهایت، به خواب رفتم. خوابی که واقعاً نیازم بود.
    ***
    پشت دستم رو، روی چشمای بسته‌م گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هام تازه شد.
    - بیدار شدی؟
    و دستی روی دستم قرار گرفت. کمی مکث کردم و گفتم:
    - آره. بیدارم.
    دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و بهش نگاه کردم. ته‌ریشش در عرض یه شب در اومده بود یا من از قبل هم ندیده بودم؟ نمی‌دونم. دستی به مو‌هاش کشید و با دست راستش، شقّه‌ی* راستش رو فشار داد. پوزخندی زدم و پرسیدم:
    - نبودی جناب!
    ابرو تو هم کشید و ناراحت شد. ناراحتی و عصبانیتش، اصلاً برام ذره‌ای ارزش نداشت. زمانی که می‌تونست یه‌کم برادری کنه، نکرد و منم متقابلاً براش خواهری نمی‌کنم.
    - چته؟
    همین چته، بهم فهموند که حسابی عصبی شده و می‌خواد به‌جای بابا، سیاه و کبودم کنه و صدالبته که حقی نداشت. دیگه در برابر من، هیچ حقی نداشت. بهش توپیدم:
    - برو بیرون فرزاد. بگو مامان بیاد پیشم.
    از خداش بود. دست‌هاش رو گذاشت لبه تخت و با شدت بلند شد. در اتاق باز بود و راحت رفت بیرون. منتهی انگاری کسی رو برای خالی کردن خودش پیدا نکرد؛ چون در اتاق رو محکم و پرصدا، بست. صداش رو شنیدم که به مامان گفت بیاد اتاقم. انگاری مامان هم زیادی از حد مشتاق بود. صدای تِق‌وتوق توی آشپزخونه زیاد شد و چند دقیقه بعد، در اتاقم باز شد و مامان پیدا شد. در همون حین که به طرفم می‌اومد، گفت:
    - سلام. بهتری؟
    خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت، تکیه دادم. دستی به موهام کشیدم و صافشون کردم.
    - سلام، بهترم.
    دستش یه سینی بود و توی سینی، یه لیوان آب‌ دیده می‌شد. سینی رو روی پاتختی گذاشت. یه صندلی برداشت و گذاشتش کنار تختم.
    - یه‌کم جابه‌جا شو. می‌خوام سینی رو بذارم کنارت.
    به حرفش گوش کردم. چهارزانو نشستم و منتظر شدم. گذاشتش جلوی پاهام و خودش روی صندلی نشست. توی سینی، برعکس دفعه قبل، مربای توت‌فرنگی، کره، نون و قرص آهن به همراه یه لیوان آب بود. اصلاً مگه الان صبح بود؟ من دیروز بعدازظهر خوابیدم و صبح امروز بیدار شدم؟ سؤالی به مامان نگاه کردم و پرسیدم:
    - الان صبحه؟
    لباش به خنده باز شد و جواب داد:
    - آره. دیروز حسابی خستگی درکردی.
    و یه‌کم و آروم، خندید. خنده‌ش که تموم شد، به سینی اشاره کرد و گفت:
    - نمی‌خوری؟
    - چرا چرا! می‌خورم.
    خم شدم و یه تیکه نون کندم. دستم رفت سمت چاقو برای برش کره.
    - ببخشید.
    سریع و بی‌صدا سیخ شدم. بهش نگاه کردم. شرمنده بود. با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد و یکی دو بار، نفس عمیق کشید.


    *شقّه: شقیقه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    هیچ‌چیزی نگفتم، نمی‌خواستم حرفش رو قطع یا متوقف کنه. دوست داشتم ادامه بده. انتظار می‌کشیدم برای ادامه‌ش. به من چشم دوخت و نفس عمیقی کشید. دهن باز کرد؛ ولی چیزی نگفت. چند ثانیه بعد، آب دهنش رو قورت داد و خیلی شرمنده‌تر از قبل گفت:
    - ببخشید که دیشب هیچ کاری برات نکردم، ببخشید.
    و یه قطره اشک، از چشم‌های مشکی اما قشنگش، پایین ریخت. دلم با ریختن اشکش، تکون خورد. من هیچ‌وقت شرمندگی والدینم رو نمی‌خواستم. به‌هیچ‌وجه! نون رو توی سینی انداختم. به‌طرف مامان چرخیدم و بغلش کردم. هق زد و دوباره گفت:
    - شرمنده‌تم عزیزم. نباید می‌ذاشتم بابات کاری کنه. اون همچین حقی نداشت.
    سرش رو نوازش کردم و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیِ چروکیده‌ش، کاشتم. این مادر، جز اینکه برام زحمت کشیده بود، کاری هم کرده بود؟ مطمئناً نه.
    - شرمنده منم. شرمنده، منِ احمقم. منی که نمی‌دونم چی‌کار کردم که بابا، انقدر راحت و بی‌دردسر، این‌طور باهام برخورد کرد.
    صدام لرزش پیداکرده بود. دوست داشتم منم هق بزنم، منم گریه کنم، خیلی کارا کنم؛ اما همچین اجازه‌ای به خودم نمی‌دادم. اگه مامان، گریه منو می‌دید، بدتر می‌شد. نباید بیشتر از این گریه می‌کرد. نباید. من همچین اجازه‌ای به خودم نمی‌دادم که مادرم، از این بیشتر، به خودش اذیت و آزار برسونه. همون‌طور که من جگرگوشه‌ش بودم، اون هم جگرگوشه و عزیزم بود.
    - هیس‌هیس! مامان؟ آروم باش عزیزم. مامانم، خوشگلم. آروم باش. نمی‌خوای که نفست بگیره؟
    در حینی که بازم هق‌هق می‌کرد، سرش رو به چپ و راست تکون داد که به معنای نه بود. ازش فاصله گرفتم و بهش نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود. دماغش صورتی شده بود و چشم‌هاش سرخ. دست چپم رو روی گونه‌ش گذاشتم و نوازشش کردم. با لحن قانع‌کننده و آرومی گفتم:
    - تاج سرم؟ آروم باش. چیزی نشده که. نهایتش، یه بادمجون کاشته تو صورتم دیگه.
    ریز و پردرد، خندیدم و ادامه دادم:
    - گریه نکن. هق‌هق نکن. نفست بگیره، نفسم می‌گیره. نمی‌خوای که آسمت عود کنه؟
    با این حرفم، انگار که به خودش اومد. چندتا نفس عمیق کشید و سرحال شد.
    - صبحونه‌ات رو بخور.
    لبخند زدم و گفتم:
    - امر، امر مامان‌خانومه.
    تیکه نون رو از وسط سینی برداشتم. بهش کره مالیدم و روش مربا ریختم. برگشتم به‌طرف مامان و لقمه رو به طرفش گرفتم.
    - این مال تو.
    - نه! من خوردم.
    چشم‌هام رو ریز کردم و جواب دادم:
    - خوردی که خوردی! لقمه‌های من، یه چیز دیگه‌ست.
    لبخند ماتی زد. لقمه رو از دستم گرفت و خورد. من هم صبحونه‌م رو خوردم. صبحونه شیرینی بود. کاش می‌شد این سوء‌تفاهم برطرف بشه و همه در کنار هم باشیم. باهم صبحونه بخوریم، حرف بزنیم، نظر بدیم، بیرون بریم و خیلی چیزای دیگه. بااینکه دو روز هم نگذشته؛ ولی دلم تنگ‌ شده. تنگ روزای بی‌‌دردسر. حالا قدر اون روزا رو می‌دونم.
    - قرص رو بخور. می‌خوام سینی رو ببرم.
    به مامان نگاه کردم. ابرو بالا انداخت و گفت:
    - قرص آهن.
    - آها.
    چیز دیگه‌ای نگفتم. قرص رو روی زبونم گذاشتم و با سر کشیدن آب، اون هم به معده‌م رفت. مامان بلند شد و سینی رو برداشت. از اتاق بیرون رفت. دوباره، من موندم و اتاقم. من موندم و فکر و خیال. ساعت ۱۰ صبح بود و تا اومدن بابا، چندساعتی مونده بود. بابا غرور داشت، ابهت داشت و مهم‌تر از همه، یه مرد و یه پدر بود. همون‌که دیروز دلش به حالم سوخت، جای شکر داشت. معلوم بود منتظر یه توضیح خوب و مختصره. مطمئن بودم پاپیش نمی‌ذاره و این منم که باید کسی باشم که شکننده سکوت بین‌مون هست. فرزاد برام کاری نمی‌کرد. مژگان هم حقی نداشت. مامان قدرتی نداشت. شاید، من و عمو هستیم که باید به بابا ثابت کنیم. عمویی که هیچ‌وقت برام کوتاهی نکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا