کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
گاز دادم و جلوی در اورژانس پارک کردم. جای‌جای ساختمان چندطبقه‌ی این بیمارستان را از بر بودم؛ زمانی که هفت‌ماهه می‌خواستم فارغ شوم.
سعی کردم در خاطرات مهروموم‌شده‌ام غرق نشوم. به سیما گفتم در ماشین بماند و خودم پرستاری را خبر کردم. به‌سرعت برانکارد سفیدی آوردند و دخترک را رویش خواباندند. سیما منتظری را هم با تاکسی تلفنی همان بیمارستان به مدرسه فرستادم. وجودش لازم نبود. ممکن بود فردا پدرومادرش شاکی شوند، اسفندیاری هم یقه‌ی من را بگیرد.
خیلی خسته بودم، خیلی زیاد! بستری‌اش کردند. گفتند که خوب است. در همان اورژانس بستری شد. مچش را بخیه کردند و گفتند خون زیادی از بدنش رفته. کاری جز تأسف‌خوردن نداشتم و این حس تأسف زمانی به اوج رسید که از پرستار بخش، زمانی که فرم همراه بیمار را پر می‌کردم، پرسیدم:
- خودکشیا چرا این‌قدر زیاد شده؟
و پرستار که چهره‌ی ناز و آرامی داشت، با سرتکان‌دادن گفت:
- ما روزی ده-پونزده‌تا مورد خودکشی داریم.
خودکار کنگو میان دست‌هایم ماند. من هم ممکن بود روزی به این تعداد بپیوندم!
به‌هرصورت، حالا خسته و ازپاافتاده روی صندلی سرد و فلزی بیمارستان نشسته بودم و نگاهم، دیوارهای بی‌رنگ و روح بیمارستان را هدف گرفته بود. از حدود ساعت هشت یا نه دیشب، تماس‌های رادمهر به‌ طرز معجزه‌آسایی کمتر شده بودند. البته که این‌گونه راضی‌تر بودم؛ ولی دوست داشتم بدانم این کارش چه دلیلی دارد؟ یعنی کنارم گذاشته است؟ به همین آسانی؟
درحالی‌که Cut the rope بازی می‌کردم، صدای فریاد مردانه‌ای را شنیدم.
- سارا؟!
با تعجب، گوشی را در کیف کرم‌رنگم گذاشتم و کیفم را روی صندلی کناری‌ام قرار دادم. این حجم از خشم و ترسناکی، چطور در صدای یک مرد جا می‌شود؟! صدایش از راهروهای ورودی و صدای جیغ زنانه‌ای در پسش می‌آمد.
- سارا؟ کجایی مامان؟!
انگار که پرستاران به اورژانس راهنمایی‌شان کردند. در آبی‌رنگ منتهی به راهروها به‌شدت باز شد و من ناخودآگاه ایستادم. برخلاف تصورم، پسرک جوانی بود که خودش را می‌کشت. بیست‌وپنج ساله می‌زد. با پیراهن چهارخانه‌ی قرمزی که دکمه‌هایش تا سـینه‌اش باز بود و فلز سفید گردن‌بندش برق می‌زد. صدایم در آمد:
- آقای قربانی؟
درحالی‌که با چشم‌های مشکی بی‌قرارش میان تخت‌ها و پرده‌های سبز‌رنگ میانشان دنبال ردی از سارا می‌گشت، نگاهش به من افتاد و اخمش را درهم کشید.
- شما؟
مادرش همان‌طور گریه‌کنان با چشم‌هایی سیاه از آرایش وارد شد و تا من را دید، شناخت.
- خانوم طاهری؟
بیشتر تعجب کرده بودم. کاری نداشتم که این پسر بیست‌ساله نمی‌تواند پدرش باشد و برادر هم که ندارد. تعجب من از این بود که سارا قربانی با تمام شیطنت‌هایی که دارد، نماز می‌خواند و باحجاب است. زن روبه‌رویم که موهایش را بلوند و افشان کرده و شال گلبهی سر کرده است، با این حجم غلیظ آرایش نمی‌تواند مادرش باشد! اول صبحی کجا بوده است؟ نمی‌توانم تصور کنم برای آمدن به بیمارستان این‌طور آرایش کرده باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دست‌هایم را در هم گره زدم.
    - دبیر زبانشون هستم.
    پسر اصلاً اعصاب نداشت؛ یک دستش را به معنی «برو بابا» جلویم تکان داد و گفت:
    - هستی که هستی! واسه خودت هستی! سارا واسه چی رگ زده؟
    باز صدایش را پس کله‌اش انداخت:
    - سارا؟!
    و مانند کولی‌ها رفت میان تخت‌ها دنبال دختر بیهوش و بی‌خبر از دنیا و اخبارش بگردد. من ماندم و مادرش که با چاقی‌اش، بازهم از خیر پوشیدن مانتوی کوتاه و تنگ خردلی‌اش نگذشته بود.
    فکر کردم مادرش برخورد بهتری داشته باشد.
    - من رسوندمش بیمارستان. راستش دخترتو...
    با چشم‌های اشک‌آلودش انگشت تهدید به‌‌سمتم تکان داد.
    - یه تار مو از سر دخترم کم شده باشه روزگارتون رو سیاه می‌کنم!
    و رفت.
    دو دکتر و چند پرستار به جانشان افتادند که ساکتشان کنند. نفس عمیقی کشیدم. حضورم خیلی هم ضروری نبود. همان پرستار بخش که آمار خودکشی را به من داده بود، سمتم آمد و با لبخند گفت:
    - شما می‌تونی بری عزیزم. دیگه خونواده بیمار هستن. فقط گوشیت روشن باشه، ممکنه از طرف بیمارستان زنگ بزنن بهت یه سؤالایی بپرسن. باشه گلم؟
    سرم را تکان دادم و خسته نباشید گفتم.
    از راهرو گذشتم. موبایلم را که داغ کرده بود، از کیفم در آوردم و تماس رادمهر را رد زدم. دم در خروجی بیمارستان، در اتوماتیک شیشه‌ای روبه‌رویم باز شد. خواستم بیرون بروم که آن پسر باز صدایش را بالا برد:
    - هوی!
    کمی کنارتر ایستادم که در بسته شود و ببینم حرفش چیست. درست جلوی در ورودی، یعنی پشت‌سر من، آب‌سردکنی قرار داشت و سطل آشغال کوچکی کنارش. درحالی‌که سوئیچ ماشین و موبایلم در دستم بودند، طلبکارانه نگاهش کردم. با خشونت نزدیکم ایستاد و باز تهدید کرد:
    - خانوم! من نمی‌دونم تو کی هستی و تو اون خراب‌شده کیا [...]خوری می‌کنن. فقط منتظرم یه بلایی سر سارا بیاد!
    با چشمانی گردشده از این بی‌احترامی‌اش، اخم کردم و خواستم مثلاً به او بتوپم. حرفم در برابر فریادش، شبیه جیغ گربه در مقابل غرش شیر بود!
    - چه خبرته آقا؟ هی هرچی هیچی نمیگم بدتر می‌کنید! حالا که دخترتون سالمه، اتفاقی هم نیفتاده خداروشکر! به‌جای اینکه بیشتر مراقبش باشید اینه رفتارتون؟
    مرد عینکی سفیدپوشی از پرسنل، خواست بازویش را بگیرد که دستش را به‌شدت کشید. نزدیک آمد و محکم شانه‌ام را هل داد و حنجره‌اش را به حراج گذاشت:
    - پس شما وظیفه‌تون تو اون آشغال‌دونی چیه؟ هان؟! که دخترمون رو سالم بسپاریم بهتون، مرده تحویل بگیریم؟!
    پهلویم آتش گرفت. محکم با شیر آب‌سردکن پشت‌سرم برخورد کردم. اه لعنت‌شده! این پسر دیگر از کجا جلوی راهم سبز شد؟
    نمی‌دانم! نمی‌دانم! فقط طنین صدای آشنایی را شنیدم و روحم انگار یک لحظه از سرسره‌ی بلندی به پایین سر خورد! واقعاً با شنیدن صدایش چنان حسی داشتم!
    - صدات رو ببر مرتیکه! زورت به زن رسیده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    پستی تقدیمی به لطف بی بدیل دوستان :aiwan_lggight_blum:

    به‌زحمت صاف ایستادم. پهلویم درد داشت و رادمهر... من واقعاً نمی‌دانستم او هم می‌تواند غیرتی شود!
    با اورکت قهوه‌ای چرمش، مثل شیر، مقابل پسرک ایستاده بود و برایش شاخ‌وشانه می‌کشید:
    - دفعه آخرت باشه!
    قدش از آن پسر بلندتر بود. رادمهر کوتاه می‌آمد اگر خود قربانی ادامه نمی‌داد. با کف دو دستش تخت سـینه‌ی رادمهر کوبید و فریاد زد:
    - خفه شو! تو دیگه چه خری هستی که نخود میشی؟! هان؟ پس این زن دوزاری واسه چی تو اون آشغال‌دونی حقوق می‌گیره؟ نباید جواب من رو بده؟!
    رادمهر به‌زور تعادل ازکف‌داده‌اش را حفظ کرد و یقه‌ی قربانی را چسبید. بلند گفتم:
    - رادمهر!
    رادمهر اما بی‌توجه با دندان‌های کلیدشده گفت:
    - گفتم دفعه‌ی آخرت باشه!
    و محکم هلش داد. کمرش بدجوری به دیوار خورد. من هم آن‌قدر مبهوت بودم که فقط می‌توانستم هشدارگونه صدایش بزنم. مظاهر نمی‌دانم یک‌دفعه از کجا پیدایش شد و حراست داخل شد و چند تن از دکترها و مردان عادی و پرستاران مرد هم آمده بودند. بالاخره جمعشان کردند.
    قربانی همچنان که در محوطه‌ی خلوت بیمارستان دور می‌شد، تهدید می‌کرد:
    - سگ! دارم واسه تو! فکر نکن نمی‌تونم!
    و رادمهر که شانه‌اش را با خشم از دست مظاهر بیرون می‌کشید، جوابش را بلند داد. حال آنکه رادمهر اصلاً این‌طور نبود، اصلاً از این اخلاق‌ها نداشت.
    - گم شو! جونور! یه بار دیگه ببینمت بدتر می‌خوری!
    باز قربانی چیزی گفت که من دیگر نشنیدم. با درد طاقت‌فرسای پهلویم از در اتوماتیک عبور کردم و پشت‌سر رادمهر ایستادم. مظاهر روبه‌رویش ایستاده بود و دستمالی به او داده بود که خون دماغش را پاک کند.
    - فکر نکنم چیزیش شده باشه. می‌خوای نشون یه دکتری بدیش تا اینجاییم؟
    با بی‌حوصلگی دستمال را به دماغش زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - نه.
    صدایش را بلند کرد و چرخید.
    - ثریا!
    من را که پشت‌سر خود دید، تعجب کرد؛ اما تعجبش فقط یک حس زودگذر بود. سریع ابروهایش یکدیگر را در آغـوش کشیدند و اشاره به ماشینش کرد. بسیار خشک و جدی و خشن گفت:
    - سوار شو!
    نمی‌خواستم.
    می‌دانستم. می‌فهمیدم آن لحظه، اصلاً زمان بچه‌بازی نبود. می‌فهمیدم عصبی است. می‌دانستم نباید ناراحتش کنم. همه‌ی این‌ها را می‌دانستم؛ اما حالا بدون شک به خانه می‌رویم، بعد هم حتماً می‌خواهد ماندگارم کند. این خواسته‌ی من نبود. رادمهر هم باید می‌فهمید همیشه نمی‌تواند هر چه را که گفت به کرسی بنشاند.
    از سکوتم کلافه شد و من کاملاً بی‌ربط به این فکر می‌کردم که وقتی اخلاقش با من مقابل مظاهر این‌گونه است؛ یعنی مظاهر از همه‌چیز خبر دارد. با بی‌حوصلگی و خشونت خیلی زیادی، درحالی‌که دستمال را از روی دک‌ودهان خونینش برداشته بود، گفت:
    - ثریا به‌خدا الان می‌زنم به سیم آخر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دلم برای بینی سرخش و خونی که از آن سرازیر بود، رفت. نزدیکش شدم و با ناراحتی گفتم:
    - حرف نزن! خون برمی‌گرده تو گلوت!
    فکش منقبض شد. به سرتاپایش اشاره کرد و با صدای بسیار بلندی با خشم و ناراحتی گفت:
    - د آخه تو نمی‌ذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین، بذار خون برگرده تو گلوم!
    جلوی در اصلی بیمارستان، درحالی‌که زیر پایمان سرامیک استخوانی‌رنگی کار شده بود، او فریاد می‌زد و من سکوت می‌کردم. تجربه‌ی این صحنه‌ی عجیب را هرگز پیش‌بینی نمی‌کردم.
    مظاهر دست روی شانه‌ی رادمهر که نفس‌نفس‌زنان و با حرص نگاهم می‌کرد، گذاشت و با لبخند سعی در آرامشش داشت.
    - آروم باش رادمهر! الان جفتتون عصبی‌اید. آروم باش. ثریات اینجاست دیگه! این‌همه دنگ‌وفنگ نداره! من و خانومت برمی‌گردیم. تو هم لطف کن بیا خونه که ما یه‌کم صحبت کنیم. خب؟
    تمام حرفش و پیامش بی‌نظیر بود؛ اما «ثریایت اینجاست دیگر!» این جمله بی‌نهایت به دلم نشست! ثریایت! هیچ‌گاه این لفظ را پیش خود حتی مرور نکرده بودم.
    بیشتر شرمنده‌ی رادمهر بودم و تازه این پرسش به مغزم رسیده بود که او و مظاهر دقیقاً اینجا چه می‌خواستند که درست در لحظه پیدایشان شده بود؟
    رادمهر عصبی بود؛ اما بیشتر از آن ناراحت بود. این از اخم‌های گره‌کرده‌اش و گام‌های محکمش پیدا بود. دیگر هیچ‌چیز نگفت. سوئیچش را از جیبش بیرون آورد. می‌دانی؟ اخلاقش جوری بود؛ انگار که از کسی خیلی منزجر باشی، در آن حد که حتی نخواهی لحظه‌ای با او صحبت کنی و این شخص، من بودم. بله! من از رسیدن همین روزها بود که هراس داشتم.
    سوار شد و رفت. به همین آسودگی، رهایم کرد!
    مظاهر سوئیچ را خواست. دسته‌کلید سوئیچ هم میان دست‌هایم عرق کرده بود. به او دادم و خودم روی صندلی شاگرد نشستم. آزرایش را از شیشه‌ی سمت راننده می‌دیدم که درجا حرکت کرد و از محوطه خارج شد. ندیده و نبوده می‌دانستم که به محض خواباندن ترمز دستی، روی پدال گاز کوبیده. دلم برای عصبانیتش می‌مرد. رادمهر اصلاً این‌گونه نبود.
    نمی‌دانم، شاید لوس به نظر می‌رسید؛ اما این کارش می‌توانست دو مفهوم داشته باشد؛ یکی اینکه مرا واقعاً رها کرده است و دیگری که به مظاهر اعتماد کامل دارد. حتی دلم نمی‌خواست به اولی فکر کنم؛ پس با فکر به اینکه مرا به اعتماد مظاهر تنها گذاشته است، روی سر خودم را ناز کردم و موهایم را بـوسیدم که ناراحت نشوم! حقایق تلخ، آدم را ممکن است در ثانیه‌ای پیر کنند، در ثانیه‌ای!
    و از یاد بردم آن لحظه، که من هم همین بلا را سرش آورده بودم؛ آن هم نه برای طی‌کردن یک مسیر نیم‌ساعته، بلکه برای دو روز!
    مظاهر، بسیار جدی، آهسته رانندگی می‌کرد که از محوطه خارج شویم. دلیل حضورشان را جویا شدم:
    - از کجا می‌دونستید بیمارستانم؟
    راهنما زد و دستی برای نگهبان جوان سبزه‌رو تکان داد. درحالی‌که فرمان را می‌چرخاند گفت:
    - رفتیم مدرسه. رادمهر می‌دونست امروز کلاس دارید. گفتن اینجایید. رادمهر هم گازوند!
    سر تکان دادم. حدس می‌زدم چنین باشد؛ اما آن‌قدر همه‌چیز در این یک ساعت اخیر سریع و بی‌وقفه رخ داده بود که نمی‌توانستم یک ثانیه‌ام را هم به چنین افکاری بها بدهم.
    او هم مانند من بود. آرام و ریلکس حرکت می‌کرد. رادمهر تند رانندگی نمی‌کرد؛ اما حد معمول سرعتش هفتاد-هشتادتا بود. در اتوبان هم که صدوبیست-سی‌تا به‌راحتی می‌رفت. ولی بد رانندگی نمی‌کرد، یک جوری که احساس می‌کردی سوار کشتی هستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛ آرزو می کنم هر کجا که هستید وهر آن چه می کنید، آسمان دلتون رنگین کمانی باشه :)
    دوست عزیزی، بانو @mhr3a لطف کردن، نظرات مهمی ارائه دادن به من؛ که با در نظر گرفتن اون ها، جمع بندی رمان تفاوت خواهد کرد. و با در نظر گرفتن این که در حالت عادی فقط 6 پست دیگه در خدمتتون هستم، فکر می کنم احتیاجه که یه سری ویرایش ها از این پست به بعد صورت بگیره به خاطر همین امروز پست هامون کمه با عرض شرمندگی :aiwan_lggight_blum:
    بارها گفتم، و تکرار می کنم که همراهی شما رو با هیچ چیزی در این دنیا عوض نمی کنم.. :)


    و «بازگشت» چیزی که به آن فکر هم نمی‌کردم؛ چرا که زندگی‌‌مان واقعاً تمام شده بود. من هم، من هم مانند رادمهر با حوصله نبودم؛ دلم پایان را دوست‌تر می‌داشت. پایانی سبز و قشنگ یا پایانی سیاه و ناامیدکننده. من مانند رادمهر، برای خواسته‌هایم تلاش نمی‌کردم.
    رادمهر از کودکی هر آنچه خواسته، به دست آورده. من از کودکی هر آنچه خواستم، از دست داده‌ام. تفاوت ما در یک فعل ساده بود. ببین؛ یک شکست ضمیر و یک وارونگی فعل، می‌تواند شمشیر شود و زندگی دو نفر را پاره کند!
    - می‌بخشید اما چرا برنمی‌گردید؟
    به او که کاملاً جدی فرمان را میان دستانش گرفته بود و به جاده نگاه می‌کرد، نگاه کردم. راستش را بخواهی، اصلاً توقع این سؤال را نداشتم و ترجیح می‌دادم جوابی ندهم. بااین‌حال گفتم:
    - زندگی ما ترمیم نمیشه.
    احساس کردم یک ابرویش را بالا انداخت. بدون هیچ لحنی گفت:
    - ترمیم! من بلد نیستم این‌‌طور صحبت کنم؛ پس لطفاً برام ترجمه کنید ترمیم نمیشه یعنی چی؟ یعنی نمی‌خواید درستش کنید؟
    احساس کردم کمی استهزا در لحنش داد می‌زند.
    - موضوع هم نخواستنه، هم نشدن. رادمهر می‌خواد که زندگی ما درست بشه؛ ولی تلاشی نمی‌کنه. تو عمل واقعاً جا می‌زنه!
    سرعت ماشین رفته‌رفته کم شد، تا به چراغ قرمز رسیدیم. دستش همچنان روی دنده قرار داشت.
    - تو عمل؟ چی‌کار کرده مگه؟
    کلافه سر چرخاندم و از شیشه، بدنه‌ی سمند سفید کناری‌مان را نگاه کردم. شاید این حرکتم اوج بی‌ادبی بود؛ اما درکم کن که حتی حوصله نداشتم آن خاطرات را در مغزم مرور کنم، چه رسیده به تعریف‌کردنش!
    - فقط واسه اینکه جواب زن برادرش رو نداده؟ یا تو جمع ساکت مونده؟
    نم کم چشمانم را با چندبار پلک‌زدن، دور چشمانم پخش کردم.
    - شما نمی‌تونید به این موضوع بگید «فقط»! هر کسی بود، حتی اگه من یه غریبه بودم، باید یه حرفی می‌زد. اون توهین، این‌قدری من رو اذیتم نکرد که سکوت رادمهر آزارم داد.
    صدایش برخلاف صدای من که معترض و شاکی بود، آرام بود و بدون لحن خاصی. حرکت کردیم.
    - خب یه بار نشستین به حرفا و توجیحات رادمهر هم گوش بدید؟
    دلم لرزید و من ساکتش کردم. رادمهر! شنیده بودم که درد شکستن بینی خیلی بد است. آن پسرک، قربانی، با سر به دماغش کوبیده بود.
    - این موضوع رو نادیده می‌گیریم اصلاً. بالاخره رادمهر هم یه اشتباهاتی داره، نمیگم شما مقصر کاملی. فقط یه سؤال مونده برام، که چرا رفتید واقعاً؟ رادمهر وقتی نبودید...
    مکث کرد. لعنت‌شده! خب وقتی نبودم رادمهر چه کرد؟ دلم می‌خواست ادامه دهد و او جمله‌ی دیگری را بر زبان راند:
    - شما نسبتی با من ندارید که بخوام نگرانتون باشم؛ اما رادمهر برای من از برادر هم عزیزتره. نمی‌دونم می‌تونید این رو درک کنید یا خیر. نمی‌خوام ببینم به‌خاطر لجبازی یه زن این‌طور به هم بریزه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام، دارم به روزهایی فکر می کنم که لایک زیر پستها 15 تا بود... :)

    تلخ شدم. ادب؟ احترام؟ من او را بسیار بیشتر از آنچه که نشان می‌داد، محترم می‌گماشتم.
    - شما فکر می‌کنید لجبازیه؛ اما من معتقدم که کار درست همینه. ببینید، دو نفر می‌تونن بدون عشق با هم ازدواج کنن و تا آخر عمرشون هم بدون عشق با هم ادامه بدن؛ اما وقتی دو نفر با علاقه‌ی قبلی با هم ازدواج می‌کنن، وسط راه کافیه یه لحظه یکیشون از این علاقه پا پس بکشه که هر دوشون بخورن زمین.
    صدایم را صاف کردم:
    - رادمهر چند روز پیش ادعای دوست‌داشتن می‌کرد. بهم می‌گفت با هم می‌تونیم گذشته‌ها رو دور بریزیم و زندگی رو از اول بسازیم. اینا رو هم لازم نیست بهتون بگم؛ محض خاطر اینکه این‌قدر برای دوست عزیزتون دل نسوزونید. نذارید فکر کنم دارید سوگیری می‌کنید!
    لبخند بی‌مفهومی رو لب نشاند. نه، لبخند نبود؛ فقط... فقط دهانش را به طرز عجیبی کج کرد. طوری که بگوید «هیچ‌کدوم از حرفات رو نفهمیدم!»
    - چرا این‌قدر تند برخورد می‌کنید؟ چیزی نگفتم که! رادمهر بیچاره!
    واقعاً نمی‌توانستم جلوی چشم‌هایم را بگیرم که از حدقه بیرون نیایند. رادمهر چطور با این مرد شب‌و‌روز سر می‌کند؟
    بی‌اندازه از دستش ناراحت بودم.
    در دانشگاه، میان هم‌دوره‌ای‌هایمان، دختری بود به نام زینب که از اسمش خوشش نمی‌آمد. می‌گفت «یاسمن» صدایم کنید. مطلقه بود و بسیار از جنس مرد متنفر بود. همیشه می‌گفت «هر رابـطه‌ای که شکست بخوره، همه فکر می‌کنن مقصر زنه که اون رابـطه به نتیجه نرسیده!» درکش نمی‌کردم. حرف‌هایش را هیچ‌وقت تا عمق استخوانم احساس نکرده بود. حالا که جای زینب بودم، می‌فهمیدم که راست می‌گفت. یک رابـطه اگر شکست بخورد، در خوش‌بینانه‌ترین حالتش با دیده‌ی ترحم به زن نگاه می‌کنند و این حقایق تلخ...! امان از این حقایق تلخ و بیچاره من که هرچه حقیقت تلخ و گس بود، درست وسط بزاق دهانم جای می‌گرفت و روح و روانم را بازی می‌داد.
    پیش از او که دلم را نگاه می‌کردم، صاف بود، ساده بود، سفید، بی‌رد و اثر. او که آمد دلم را تا زد، از گوشه و کنارش برید. دردم گرفت؛ اما دردش را دوست داشتم. می‌دانستم سرانجامش، سرانجام بدی نیست؛ همان‌گونه که «سرانجام» همایون‌فر می‌گفت. فکر می‌کردم آخرش قرار است به خوشبختی برسم. او، از دل من، یک هواپیمای کوچک ساخت. خوش‌حال بودم که این هواپیما قرار است پرواز کند و خوش‌حال‌تر از آنکه بالاخره روز پایان این غم فانی رسیده است. فقط... نمی‌دانم چرا هواپیمایم را که به هوا پراند، اصلاً پرواز نکرد!
    و اینجا من می‌مانم و یک دل مچاله‌شده‌ی سیاه و اویی که دید دلم به درد نمی‌خورد و رهایم کرد.
    آن‌قدر رنجور بودم که دیگر بحث را ادامه ندهم.
    - من فقط میگم این بحث و دعواها اون‌قدر ارزش ندارن که...
    آرام گفتم:
    - ما هیچ دعوایی نداشتیم.
    حواسش به رانندگی‌اش نبود، نزدیک بود پسر جوان موبایل به دستی را به کشتن بدهد و من واقعاً هیچ حسی نداشتم. آن‌قدر در خلال خلأ پریشان و آواره بودم که این مصیبت‌ها اصلاً به چشمم نمی‌آمدند.
    در کدام رمان این جمله را خواندم؟ یادم نمی‌آید؛ اما واقعاً «دیگر هیچ‌چیزی مثل قبل نمی‌شود.»
    مظاهر زیاد حرف می‌زند، خیلی زیاد! بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی. از خدا می‌گوید و از ایمان و از باور می‌گوید. نمی‌خواهد قضاوت کند. می‌گوید رادمهر بی‌غیرتی کرده است. می‌گوید هدفش بد نبوده؛ اما ناخواسته دلم را شکانده. می‌گوید جالب است؛ اما می‌گوید درکم می‌کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نمی‌داند دل تنها میان جمع هم تنهاست[1]. گفت دردم را درک می‌کند. چه درکی؟ چه دردی؟
    [1] مصرعی از غزل استاد فاضل نظری.
    مظاهر زن نبود که درد مرا بفهمد. مظاهر کودک یک‌ساله‌اش را از دست نداده بود که درد مرا بفهمد. پدر و مادرش را داشت، شغلش را داشت، دل بی‌درد داشت، مغز آرام داشت، خدا را داشت و من، من چه داشتم؟ پدری که طرد شده، مادری که گم شده، فرزندی که نیست و همسری که دارد نیست می‌شود. من چه داشتم؟
    مظاهر، دست‌هایم را نگاه کن! خالی‌اند! من هیچ‌چیزی ندارم در این دنیا! یک رادمهر بود و حالا نیست. در این تن دنبال چه می‌گردی؟ در من، نه مغزی هست که فکر کند، نه دلی که حس کند؛ پس نه منطقی هست و نه احساسی که به آن تکیه توان کرد. در من فقط یک پروانه‌ی سفید تاب می‌خورد، یک پروانه‌ی کوچک. چه دوران سختی بود، در پیله‌ماندن و بال درآوردن و پروانه‌شدن. تازه داشت پروازکردن را یاد می‌گرفت. پروانه، تازه داشت پروانه‌بودن را یاد می‌گرفت.
    حیف که این زمانه پروانه‌های کوچک سفید را دوست نداشت. این شهر و این زمین، من و تو را با هم نمی‌خواست. پروانه‌ام! جای تو نه در زمین و نه این زمان، که آن بالاها بود. جای تو درست پیش خدا بود، در آسمان‌ها. آنجا کلی پروانه‌ی کوچک سفید هست که با تو بازی می‌کنند. فرشته‌های مهربان مراقبتان هستند، صورتتان را می‌بـوسند و لای موهایتان تکه‌هایی از وجود خدا را آویز می‌کنند. در آسمان، کلی ستاره، کلی سیاره، کلی کهکشان هست.
    من دلگیر نیستم به‌خدا! فقط کمی دلم تنگ است. می‌دانم پروانه جایش پیش خدا امن است؛ اما دلم برایش یک ذره شده. عکس‌ها دیگر کافی نیستند؛ دوست دارم بازهم خودش را، خود کوچولویش را در آغـوش بگیرم.
    آن زمان، تالار رادمهر این اندازه محبوب و معروف نبود. آن زمان در هفته شاید دو یا سه شب می‌رفت تالار و هر بار که می‌خواست برود، نیم ساعت قبلش حتماً با پروانه بازی می‌کرد. می‌بردش در بالکن آن آپارتمان کوچکمان، ستاره‌ها را نشانش می‌داد و می‌گفت «ببین آسمون رو! تاریکه؛ اما ستاره‌کوچولوها واسه تو خودشون رو روشن کردن که برات دست تکون بدن. اونا خیلی دوستت دارن پروانه کوچولو!»
    نمی‌دانم چه شد. نمی‌دانم چه شد که رفت. حتی دلم نمی‌خواهد لحظه‌ای از آن شب سیاه را مرور کنم؛ اما رسید آن روزی که پروانه حرف پدرش را جدی گرفت و پیش ستاره‌کوچولوها ‌پرواز کرد. رادمهر دیوانه به او نگفت که حتی اگر ستاره‌ها خیلی دوستش داشته باشند، بیشتر از من دوستش ندارند! اصلاً هیچ موجودی، حتی خود رادمهر نمی‌تواند پروانه را بیشتر از من دوست داشته باشد.
    فقط در عرض یک شب، تمام دیوارهای خانه سیاه‌پوش شدند. وسایل گریه می‌کردند، لباس‌های پروانه جیغ می‌کشیدند، تختش آرام نداشت، روروئک صورتی‌اش مبهوت نگاهم می‌کرد و هیچ کجای خانه دیگر آرامش نداشت. فقط در عرض یک شب! می‌دانی؟ زندگی ما مدت‌هاست که نابود شده است. همان شب، همان شبی که حتی آسمان هم سیاه‌جامه شد و دیگر رنگ روز به خود ندید.
    می‌گوید دردم را درک می‌کند! چه درکی؟ چه دردی؟ من تمام نوجوانی‌ام را تنها بودم. عزیزترین دورانم را در تنهایی سر کردم. از توجه هر کسی به خودم بی‌بهره بودم. دخترها در این دوران به زیبایی خود می‌بالند، رؤیاپردازی می‌کنند، دوستان زیادی دارند؛ ولی من از تمام این‌ها محروم بودم. فقط می‌توانستم رؤیا ببافم و در ذهنم، شاهزاده‌ای را ببینم که به دیدار دخترک فقیر زندانی‌شده می‌آید! شهزاده آمد و چه خوش آمد؛ اما... رفتن شهزاده هیچ جایگاهی در رؤیاهایم نداشت. این قسمت از زندگی‌مان دستخوش تقدیر شده است. همان تقدیری که پروانه را از من گرفت.
    نرگس راست می‌گفت. شاید من نحس بودم. شاید اصلاً من دختر یوسف طاهری، استاد دانشگاه معروف و محبوب دانشگاه امام صادق نبودم! چه پدری است که سراغی از دخترش نمی‌گیرد؟ پدرم حتی برای فوت پروانه هم نیامد ایران. بچه شده دلم. «هیچکی من رو دوست نداره!» چه اعتراف پُراشکی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    حالا که به آن روز فکر می‌کنم، هیچ‌چیزی به خاطر ندارم. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را و چگونگی طی‌شدن مسیرمان، هیچ. آن تجربه‌ی ناب و دوست‌داشتنی به یغما رفت. تقصیر من نبود. گاهی تو آن‌قدر بر رخداد درحال وقوع تمرکز می‌کنی که مغزت هیچ دسترسی دیگری نداشته باشد. مغز من هم آن لحظه کاملاً از کار افتاد؛ به نحوی که فقط شاید دو-سه‌تا از جملاتی را که گفت به خاطر بیاورم و زیباترین جمله‌اش که «رادمهر دوستت دارد!»
    راستش را بخواهی، برخلاف آنچه که از من برداشت می‌کنند یا چیزی که نشان می‌دهم، بسیار عاشق هستم؛ بسیاربسیار عاشق و دیوانه. زمانی که میان آن‌همه صحبت‌های فلسفی و روانشناسی و خدا و رابـطه و چه می‌دانم، مشورت‌هایش، فقط همین یک جمله روی دلم جا خوش کرد «رادمهر دوستت دارد!»
    نه که کمبود «دوستت دارم» داشته باشم و نه که رادمهر هیچ‌گاه ابراز علاقه نکرده باشد. رادمهر پیش از انفجار آن بغض غم‌انگیز میان زندگی‌مان، مرا که تشنه‌ی محبت بودم، سیراب کرده بود.
    ولی گفته بودم که، سخت است. خیلی سخت است تو را از تنهایی مطلقت بیرون بیاورد و بعد، دوباره بیندازت در همان تنهایی! خیلی سخت است، خیلی زیاد!
    ابراز محبت‌های رادمهر کم شد، خیلی کم. ابراز علاقه هم، نه فقط «دوستت دارم» گفتن؛ رادمهر با نگاهش با من عاشقی می‌کرد. گاهی به خود می‌آمدم و می‌دیدم مدت زمان طولانی‌ست صفحه‌ی موبایلش خاموش شده و نگاهم می‌کند. این توجهاتش، این احساسات عجیبش، همین چیزها مرا تخدیر می‌کرد و فکر کن، در بدترین شرایط ممکن زندگی‌ات، یک‌دفعه کل مواد مخـ*ـدرت را از تو بگیرند و بگویند «وقتشه ترک کنی» و من سه سال خواستم ترک کنم و... نشد، نشد.
    رادمهر زودتر از ما رسیده بود. آزرای خاصش را که جلوی در پارک کرده بود، خبر از بی‌حوصلگی بی‌نهایتش می‌داد. مظاهر هم ماشین را پشت آزرای رادمهر پارک کرد و پیاده شدیم. گریه نکرده بودم؛ ولی دور چشمانم خیس بود.
    سوئیچ را به من داد. تعارفش کردم:
    - بیاید داخل. دیگه غریبه که نیستید.
    خنده‌ی کوتاهی زد. حرفم اندکی دوپهلو می‌نمود؛ اما من منظور بدی نداشتم.
    متوجه شدم که یک عادتی دارد، آن هم آن است که مدام دست به گردنش می‌کشد. دستی به گردنش کشید و با چشمانی مهربان گفت:
    - نه. برید با هم صحبت کنید. چیزایی که گفتم یادتون نره!
    آن زمان خندیدم و حالا هیچ‌کدام از حرف‌هایش را به خاطر ندارم، حتی یک کلمه‌شان!
    از آن ملاقات بود که متوجه شدم مظاهر، برخلاف تصورم، اصلاً خشک مقدس نیست. او خیلی عادی نگاهم می‌کرد و می‌خندید؛ اما دور مچ راستش یک تسبیح سبز‌رنگ بود و انگشتری عقیق هم به انگشتش. من که خبر نداشتم؛ اما احتمالاً یک قرآن کوچک هم با خود حمل می‌کرد. چندین مرحله دیده بودم که ورقه‌های کوچک پرس‌شده‌ی دعا را در زمان‌های بیکاری دستش می‌گیرد و می‌خواند. مظاهر، این کارکتر مجهول زندگی من و محبوب رادمهر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    داخل شدم. کفش‌هایم را در جاکفشی قرار دادم. مظاهر می‌گفت «فقط دلیل بخواه، ناسازگار نباش!»
    دکمه‌های مانتویم را هم باز کردم و با مقنعه و کیفم که در دستانم بودند، به هال رفتم.
    روی راحتی افتاده بود و با یک دستمال، بینی‌اش را بالا گرفته بود. دستمالش پر از خون بود. کیف و مقنعه‌ام را کنار دیوار گذاشتم و به‌سمتش رفتم؛ در آیین من و رادمهر، از همان ابتدا هیچ خبری از غرور نبود.
    مظاهر می‌گفت «با روی مثبت جلو برو، اخم نکن، گریه نکن، داد نزن!»
    نمی‌فهمیدم، چرا فقط من باید یک سری قوانین را رعایت می‌کردم؟ مگر رادمهر هم در این رابـطه نبود؟ چرا فقط من؟
    چشمانش بسته بودند. آرام پلک‌هایش را جدا کرد و خیره‌ام شد؛ با چشمانی نیمه‌باز و فروغی که از عنبیه‌ی رنگی‌اش رخت بربسته بود. نگاه گرفتم. نگاهش، نمی‌دانم، خیلی بد بود؛ خیلی بد! طره‌ی موی قهوه‌ای‌ام کنار زدم. از جعبه‌ی دستمال کاغذی چوبین روی میز کنارش، دو دستمال برداشتم. دستمال‌ها را مربعی تا کردم و مچش را گرفتم. دستش را تکان نمی‌داد. ناچار و ناخواسته، به چشم‌هایش نگاه کردم و باز همان نگاه ترسناک غم‌انگیز بود!
    کمرم را صاف کردم. کم مانده بود از طرز نگاهش همان جا روی زمین بنشینم و زارزار گریه کنم. خجالت و کم‌رویی کجا؟ من دلم برای اشک کم‌رنگ چشم‌هایش، رفتن و مردن که هیچ، داشت خودش را زنده‌به‌گور می‌کرد! مظاهر گفته بود «اخم نکن، گریه نکن، داد نزن!» نمی‌شد، به‌خدا که نمی‌شد!
    دستمالش را از روی بینی‌اش برداشت. یک لکه‌ی سفید هم روی دستمالش نمانده بود. انگار یک لکه خون خالص در دست گرفته باشد و سرانگشتانش هم سرخ بودند. می‌خواستم آن انگشتان خونین را بـ..وسـ..ـه بزنم و تو چه می‌دانی دیوانگی چیست؟
    پس از دو روز، خوب می‌دیدمش. نه، پس از... پس از سه سال خوب می‌دیدمش! چشمان دل‌فریبش سرخ و پُراشک و لبش سرخ از خونِ خشکیده بود. بینی‌اش قرمز و ورم‌کرده و دردناک و نگاه غمگینش بود.
    چرا حرف نمی‌زد؟ چرا هیچ نمی‌گفت؟
    صاف نشست و آرنج دستانش را بر زانوانش قائمه کرد. نمی‌دانم در نگاهم دنبال چه چیزی می‌گشت که به مژه برهم‌زدنی هم نگاه نمی‌گرفت.
    مقابلش نشستم. دستمال خونین را از میان انگشتان مانده در هوایش گرفتم و روی میز گذاشتم. دیگر هیچ‌چیز مهم نبود؛ نه گذشته، نه آینده‌ی گمشده‌مان! فقط همین لحظه را خودم، همین لحظه را می‌ساختم. اگر رادمهر مردانگی‌اش را به رخ من نمی‌کشد، من زنانگی‌ام را به رخش می‌کشم. این‌گونه شاید کمی از خلأ‌هایمان پر می‌شد! شاید با یک خاطره‌ی خوب ادامه می‌دادیم! یا شاید هم تمام می‌کردیم!
    دو دستمال تمیز را روی بینی سرخش قرار دادم. دستش را روی دستم گذاشت. با همان اخم، با همان نارضایتی، با همان غم نگاهم می‌کرد و هیچ توقع نداشتم خودش این تئاتر تک‌نفره را از سر بگیرد؛ چرا که دستم را آهسته به‌سمت لبانش برد و یک بـ..وسـ..ـه‌ی ناقابل کوچک کف دستم نشاند.
    حالا می‌فهمیدم در نگاهش یک عالمه «دلم برایت تنگ شده است» وول می‌خورند! یک عالمه «دوستت دارم!» یک عالمه «دلم می‌خواهدت!» یک عالمه «می‌میرم برایت!» از همان مدل‌ها که می‌گفت «تو از آن دسته زن‌هایی هستی که جان می‌دهد برایشان بمیری!» من دلم می‌خواست ببـوسم آن چشم‌ها را که این‌قدر خوب سخنوری می‌کنند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دستم همچنان میان انگشتان سحرآمیزش قایم شده بود و انگار این تماس چشمی باید پایان می‌یافت!
    - دلم برات تنگ شده.
    چه می‌گفتم؟ چه داشتم که بگویم؟
    روزی که می‌خواستم پایان‌نامه‌ی ارشدم را ارائه دهم، وقتی نگاه به جمعیت حاضر کردم، جز چند ترم اولی و چند نفر از بچه‌های درس‌خوان که می‌خواستند از گفته‌هایم نکته‌برداری کنند و استادان، آدم زیادی به چشم نمی‌خورد.
    و من آن لحظه تمام اعتمادبه‌نفس کاذبم فرو کشید؛ چرا که به خاطر آورده بودم در دوره‌ی لیسانس، زمانی که دختری می‌خواست پایان‌نامه‌اش را ارائه بدهد، نصف سالن را فقط اکیپ دوستانش تشکیل داده بودند و من تنهاترین دختری بودم که می‌خواست پایان‌نامه بدهد.
    هر آنچه در چنته داشتم نپرید؛ اما دیگر امیدی به ارائه نداشتم. در همان لحظه‌ی اول تصمیم گرفتم از سر و ته پایان‌نامه‌ام ببرم و یک تحقیق و گزارش ساده ارائه دهم؛ اما در آن بلبشوی ذهنم، زمانی که در آخرین صندلی زرشکی‌رنگ چرم سالن مردی با چشم‌های رنگی را دیدم، امیدم شکوفا شد. به من لبخند زد و دستش را به علامت لایک گرفت؛ اما هیچ یک از حرکاتش، چشم‌هایش نمی‌شدند که با لبخندی محو از آن فاصله تشخیص می‌دادم که می‌گفتند «می‌دونم که می‌تونی!»
    دیگر نگاهش ترسناک نبود؛ فقط زیادی تنها و ناراحت به نظر می‌رسید. و صدایش که بسیار آرام زمزمه می‌کرد:
    - شاید الان باز بگی بی‌غیرتم؛ ولی برام مهم نیست کجا بودی، کجا موندی، چطور بهم گذشت، چطور بهت گذشت. هیچ‌چیز مهم نیست. مهم اینه که الان تو اینجایی، پیش من، برای من! و من این بار بهت اجازه نمیدم ازم دور بشی!
    - رادمهر!
    اخم ریزی نشاند.
    - ثریا، من خود توام، این تویی که خودآزاری داری! اون روز خودم می‌دونم اشتباه کردم. نباید جلوی مادرم و جلوی نرگس ساکت می‌شدم؛ اما اون زمان، تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم آرامش خودمون بود. فراموش کردی؟ تا شب قبل از اون استقبال نحس حالمون خوب بود.
    دستم را فشرد.
    - خوب بودیم. من اون آرامش رو می‌خواستم، اون نفس‌کشیدنه. بهت گفتم «بعد از مدت‌ها خوب خوابیدم» دروغ نگفتم؛ چون خیالم راحت بود. زندگی بیرون از این خونه، اصلاً زندگی بیرون از اتاقی که هر دومون توش هستیم، جریان نداره ثریا!
    انگار که صحنه‌ی آخر یک فیلم قشنگ باشد و انگار که روز آخر زندگی یک آدم و انگار متن یک نمایشنامه‌ی تراژدی که چنین غم آهنگ ریتم صدایش بود.
    - اگه... اگه اون لحظه جوابی ندادم، فقط به‌خاطر این بود که نمی‌خواستم جنجال به پا بشه. فکر نکن خرم، نمی‌فهمم. تو تمام این سه سال لعنتی حواسم بهت بوده و هست. می‌دیدم که فقط به‌خاطر یه نگاه مادرم به هلیا و نرگس چقدر ناراحت میشی. می‌دونی خودت چقدر از قسم‌خوردن بدم میاد، ولی به‌خدا که می‌دیدمت ثریا. من خونواده‌م رو بهتر از تو می‌شناسم. یادته سر جریان روضه؟ قبلش باهاش حرف زده بودم که این‌قدر اذیتت نکنه. بهش گفتم این‌قدر دلت رو خون نکنه. دیدی که بدتر کرد. جلوی در و همسایه.
    مکث کرد.
    - بعد تو اومدی یقه‌ی من رو گرفتی که چرا هیچی به مادرت نمیگی! من بارها باهاش صحبت کردم ثریا. من اگه جای تو بودم برام هیچ اهمیتی نداشت که بقیه چی میگن.
    پچ‌پچ‌گونه گفت:
    - بذار هر چی می‌خوان بگن، به درک! فقط اجازه بده حالمون تو این خونه خوب باشه.
    با انگشتانش، انگشتانم را نوازش داد. با اخم و دلگیری و ناراحتی و هزار حس بد در چشمانش، بسیار مهربان نگاهم کرد. نمی‌خواست ساکت بماند که خون در گلویش برنگردد.
    - زمانی که پروانه به دنیا اومد، بهت گفتم که لازم نیست دیگران چیزی از زندگی خصوصی ما بدونن؛ نگفتم؟ من اخلاق مادرم و خواهراش رو بهتر از تو می‌شناسم! قبول کردی؛ ولی بعد زدی زیرش.
    مکث کرد و سرش را به‌تأسف تکان داد.
    - تا پروانه رفت، به همه گفتی که نمی‌تونی باردار بشی. این بود قرار ما؟ یه بار هم سرزنشت نکردم سر این ماجرا ثریا؛ ولی این بود راهش؟ یه لحظه تصور کن اخلاق مادرم رو اگه این موضوع رو نمی‌فهمید؟ چه نیازی بود همه بدونن؟
    نفس عمیقی کشید که از دماغش خون آمد و من که اشک می‌ریختم، دستم را دستش بیرون کشیدم و دستمال را به بالای لبش کشیدم که پاک شوند. ساکت ماند، چیزی نگفت.
    حرف‌هایش درست بودند؛ اما او که مادر نبود، بداند چه کشیدم از این زمین و از این زمانه و از این روزگار و چه می‌کشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا