کامل شده رمان قهرمانان دنیا | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
سارا: خب، مرحله هفتم چی؟
دانا: مرحله قبلی هم چابکی ذهن بود. آدمی که داره توی شرایط مرگ و زندگی دست‌و‌پا می‌زنه، باید بتونه توی کمترین زمان بهترین تصمیم رو بگیره که به این میگن چابکی ذهن و سؤالاتی که توی اون مرحله پرسیده شد، نوعی از تمرینات ذهنی برای افزایش چابکی ذهن بود و اما این مرحله...
جاستین: برای زنده موندن باید جنگید.
دانا: آقای سرباز به‌خوبی با این مرحله آشناست!
جاستین: اما این بیشتر یه مبارزه‌ی شرقیه تا غربی.
دانا: پس یه امتیاز مثبت واسه من!
سارا: اما من چی‌کار کنم که نه شرقیم و نه سرباز.
دانا: تو مشکلی نخواهی داشت. بعداً راجع به این قضیه توضیح میدم. فعلاً بریم سر وقت مرحله اول.
سارا: چطور؟!
دانا: عجول نباشید خانم‌دکتر! به وقتش توضیح میدم.
جاستین: مرحله اول رو چطور توجیه می‌کنی؟
دانا: راستش من فکر می‌کنم مرحله اول فقط شروع و معارفه بود و قرار نبود چیزی از ویژگی‌های قهرمان دنیا به چالش کشیده بشه.
سارا: ولی یه نفر تو اون مرحله حذف شد؛ یه نفر که می‌تونست قهرمان دنیا باشه.
دانا: نمی‌تونست.
سارا: چرا نمی‌تونست؟ لابد به همون هفت دلیل مزخرفت!
دانا که معلوم بود از این حرف سارا خوشش نیامده گفت:
- اُه خانم‌دکتر! هنوز که کینه به دل داری! من بابت اون قضیه معذرت‌خواهی می‌کنم؛ اما خوب می‌دونی که باید یه نفر حذف می‌شد و ما وقت کافی نداشتیم. در ثانی، من فکر نمی‌کنم حذف جاسمین، اون دختر سیاه‌پوست مسئله مهمی بوده باشه.
سارا: چرا؟
دانا: چون به گمونم اون هم از طراحان مسابقه بوده، وگرنه راضی نمی‌شد به این سادگی اون اهرم رو بکشه. درضمن، اون بود که برای بار اول اهرم رو کشید و خواست مسابقه زودتر شروع بشه.
جاستین: ولی تو که گفتی محاله طراح مسابقه خودش هم توی این مسابقه باشه.
دانا: این به شرطی درسته که فاکتور مرگ در اون وجود نداشته باشه. به نظرم حرفی که سوفیا زد درسته؛ طراحای مسابقه از شرکت World Media نیستن، وگرنه محال بود جاسمین و سوفیا بمیرن.
جاستین: پس این دو نفر چرا شرکت کردن؟
دانا: چون نمی‌دونستن طراحای مسابقه عوض شده. به احتمال زیاد وقتی که خواب بودیم اتفاقاتی افتاده که همه‌چی عوض شده.
جاستین: احتمال میدی چه اتفاقی افتاده باشه؟
دانا: شاید کار یه گروه خلافکار بوده که به دلیلی که ما نمی‌دونیم به شرکت World Media حمله کردن و اونجا رو تصرف کردن.
سارا: گاز خواب‌آور فوری.
دانا: شاید.
جاستین: ولی گفتی این یه فناوری مخفیه و اگه این‌طور باشه فقط دست دولت آمریکاست؛ یعنی میگی این کار...
دانا: شاید.
با چشم به مانیتور به او فهماند که شاید گفتن بعضی حرف‌ها برایش تبعات بدی داشته باشد؛ اگرچه هیچ‌چیزی از مرگی که هر لحظه در کمینشان بود، بدتر نبود.
سارا: همه این چیزایی که گفتی قبول؛ اما دو مرحله بعدی چی میشه؟
دانا: دو مرحله بعدی رو هنوز ندیدم که بگم؛ اما...
- پانزده دقیقه تا اتمام مرحله هشتم.
دانا: خب دیگه وقتی نمونده، دیگه باید مبارزه رو شروع کنیم.
سه شمشیر نقره‌ای نسبتاً بلند در سه گوشه اتاق قرار داده شده بود. دانا به‌سمت یکی از شمشیرها که کنار در اتاق بعد قرار داشت، رفت و آن را در دستان خود گرفت. کمی آن را چرخاند و به‌دقت تماشایش کرد. آنگاه رو به جاستین گفت:
- جاستین، من نه مثل پدرینام که بدون جنگیدن از مسابقه کنار برم و نه مثل فیلیپو که با تقلب بخوام مسابقه رو ادامه بدم. شمشیرت رو بردار و آماده یه نبرد مردونه شو.
جاستین شمشیری را که زیر مانیتور بزرگ اتاق قرار داشت، برداشت و روبه‌روی دانا که حالا کمی به مرکز اتاق نزدیک‌تر شده بود، ایستاد.
جاستین: پس سارا چی میشه؟ تو گفتی مشکلی واسه‌ش پیش نمیاد؛ اما چرا؟
دانا به سارا که با فاصله از هردوی آن‌ها، کنار در ورودی اتاق ایستاده بود، نگاه کرد و خطاب به جاستین گفت:
- تو اگه می‌خواستی سارا رو بکشی، وقتی نوبت اسلحه کشیدنت شد، می‌کشتیش؛ پس مطمئناً تو اون رو نخواهی کشت و اگه من بخوام اون رو بکشم، تو نمی‌ذاری؛ چون می‌دونم بین شما دوتا چی می‌گذره.
جاستین که از این حرف او تعجب کرده بود، به سارا که او هم با تعجب به جاستین خیره شده بود، نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    جاستین با شرم و خجالت گفت:
    - بین ما هیچ خبری نیست!
    بعد نگاهش را از سارا گرفت و دوباره به دانا نگاه کرد.
    دانا: بله، بله، بین شما هیچ‌چیزی نیست؛ اما...
    جاستین: اما بی اما! آماده نبرد شو! یه نبرد مردونه!
    دانا: خب، مثل اینکه آقای سرباز هم آماده جنگ شد. نتیجه این مبارزه طبیعتاً دو حالت بیشتر نداره؛ یا من می‌برم یا تو. اگه من بردم، سؤالاتی درمورد این مسابقه و سارا دارم که مرحله بعدی وقت مناسبی واسه این کاره.
    سارا: چه سؤالاتی؟
    دانا: بذارش واسه مرحله بعد.
    سپس رو به جاستین کرد و ادامه داد:
    - و اما اگه تو بردی، این شانس رو پیدا می‌کنی تا به اون چیزی که از اول مسابقه دنبالش بودی برسی؛ اسم من. اگرچه شاید در ظاهر جایزه بزرگی نباشه؛ اما اسم چیزیه که واسه ما شرقیا ارزش زیادی داره.
    سپس دانا ژست مبارزه گرفت و آماده نبرد با جاستین شد. او با دو دست شمشیرش را جلوی خود و به‌سمت جاستین گرفته بود. جاستین اما شمشیرش را با یک دست، آن هم کنار راست بدنش گرفته بود و صاف ایستاده بود. هردو آرام‌آرام به هم نزدیک شدند و به صورت دایره‌وار دور هم می‌چرخیدند.
    ناگهان دانا با حرکتی سریع به‌سمت جاستین حمله کرد و شمشیرش را به صورت مستقیم به‌سمت شکم جاستین حرکت داد. جاستین با ضربه شمشیر خود به این حمله دانا پاسخ داد. دانا اما به او فرصت نداد و دوباره همان حمله را به همان شکل تکرار کرد. جاستین این بار به‌جای دفع ضربه با شمشیر، بدنش را به‌سمت چپ تکان داد و از ضربه‌اش فرار کرد. این بار نوبت جاستین بود که با ضربه افقی شمشیرش به پهلوی دانا به او حمله کند. دانا هم با ضربه شمشیر حمله او را دفاع کرد؛ اما به دلیل قدرت بالای ضربه، کمی تعادلش را از دست داد. جاستین از این فرصت استفاده کرد و ضربه دیگری را این بار از بالا به‌سمت سر دانا فرود آورد. دانا این بار هم با شمشیر خود ضربه او را دفاع کرد؛ اما به دلیل تعادل نداشتن، شمشیر از دستش به زمین افتاد. خود دانا هم روی زمین افتاد.
    جاستین با ضربه پا شمشیر را از دسترس دانا دور کرد. دانا همان‌طور که روی زمین افتاده بود، عقب‌عقب رفت تا اینکه به دیوار رسید. جاستین شمشیر خود را بالا برد؛ اما متوجه این نشد که دانا از کنار دیواری که به آن تکیه داده بود، شمشیر سوم که متعلق به سارا بود را برداشته است. دانا ضربه‌ای ناگهانی به خارج ران چپ جاستین وارد کرد که باعث شد جاستین از شدت درد روی زمین زانو بزند؛ اما تمام قوتش را در دست راستش گذاشت و شمشیرش را در سمت چپ قفسه سـ*ـینه دانا فرو برد.
    از شدت درد، شمشیر از دست دانا به زمین افتاد.
    جاستین قدری از دانا فاصله گرفت و به عقب رفت. می‌دانست با این ضربه، کار دانا به‌زودی تمام خواهد شد؛ برای همین به مبارزه خاتمه داد و سعی کرد با دستش جلوی خون‌ریزی رانش را بگیرد. در همین حین سارا به‌سمت آن دو دوید.
    دانا: پس... پس بالاخره باختم... آخ! دیگه برادرم... نیست... که برام... جونش رو... فدا کنه.
    سارا: خدای من! هردوتاتون دارید خون‌ریزی می‌کنید!
    دانا: این... به نفع توئه؛ این‌طوری... تو... قهرمان میشی.
    سارا: گور بابای قهرمانی! یکی از شما باید زنده بمونه!
    دانا: من رفتنیم. به... به جاستین برس.
    جاستین: دانا، من نمی‌خواستم...
    دانا: دیگه... همه‌چی... تموم شد...
    سارا: دانا!
    - مرحله هشتم به اتمام رسید.
    صدای مسئول روابط‌عمومی به معنای مرگ دانا بود.
    سارا: نه!
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده شماره سه، آقای ماسائو ایتو[۱] از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    سارا: دانا!
    جاستین: ماسائو... ایتو...
    سارا: حالت خوبه جاستین؟!
    جاستین: آره... خوبم. فعلاً باید بجنبیم و... از اتاق بیرون بریم.
    سارا کمک کرد تا جاستین از جای خود بلند شود. در همین لحظه صدای تیز شمشیرها از مقابلشان به هوا خواست؛ چندین شمشیر برنده از دیواری که دانا به آن تکیه داده بود، بیرون آمده و جنازه دانا را سوراخ‌سوراخ کرده بودند.
    سارا: اُه خدای من!
    جاستین: زود باش... بریم بیرون سارا... بدو!
    سارا و جاستین به‌سرعت باهم از اتاق خارج شدند. جاستین به دیوار کنار اتاق تکیه داد و سارا هم برای مداوای او کنارش نشست. درهای اتاق بسته شد و همه‌چیز برای شروع مرحله بعد آماده می‌شد.
    ***
    [۱] Masao Ito
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله نهم: حقیقت

    مرحله نهم فرا رسیده بود و فقط دو نفر باقی‌مانده بودند؛ جاستین و سارا. ولی فقط یکی از آن دو نفر باید به‌عنوان آخرین نفر انتخاب می‌شد؛ جاستین یا سارا.
    سارا با آستین بریده‌ی پیراهن جاستین، زخم ضربه شمشیری را که دانا در مرحله قبل به او زده بود پانسمان کرد.
    سارا: حالت خوبه جاستین؟
    جاستین اگرچه از صورتش پیدا بود کمی درد می‌کشد؛ اما گفت:
    - آره خوبم. چیزیم نیست. قبلاً از این زخما زیاد داشتم. زود خوب میشم.
    - امیدوارم.
    جاستین اتاق را کاملاً برانداز کرد. در حالت نگاهش آثار تعجب پیدا شد و گفت:
    - چرا این اتاق خالیه؟ بقیه اتاقا میز، صندلی، دستگاه و این چیزا داشتن؛ اما اینجا خبری نیست.
    - حتماً این مرحله به این چیزا نیازی نداره.
    - عجیبه.
    - راستی جاستین، تو اتاق قبلی وقتی دانا مُرد و وقتی اسمش رو شنیدی، رفتی تو فکر و اسمش رو زمزمه کرد. می‌شناختیش؟
    - تقریباً، راستش فقط اسم اون رو شنیده بودم؛ ولی قیافه‌ش رو نه. اون یه روزنامه‌نگار اهل کُره بود که مقالات زیادی درمورد موضوعات مختلف می‌نوشت. چند سال پیش، زمان جنگ اسرائیل و فلسطین، روزنامه‌نگاری به نام ماسائو ایتو مطلبی توی روزنامه‌ش چاپ می‌کنه که با دلایل زیاد، شکست اسرائیل رو پیش‌بینی می‌کنه و این اتفاق هم میفته.
    - تو هم توی اون جنگ بودی؟
    - آره، من هم به‌عنوان سرباز توی اون جنگ بودم. بعد از اون اتفاق به طرز مشکوکی دیگه هیچ خبری از ماسائو ایتو به بیرون درز نمیشه. شایعاتی شنیده شد که اون رو کشتن یا زندونی کردن؛ اما الان می‌فهمم حقیقت این بود که اون زنده بود و حالا هم سر از اینجا درآورد.
    - که اینجا هم به همون عاقبتی دچار شد که زمانی از دستش فرار می‌کرد.
    - متأسفانه! من خیلی دوست داشتم تا بیشتر باهاش درمورد جنگ و پیش‌بینیش صحبت کنم؛ اما خب، می‌بینی که نشد.
    - به‌هرحال سرنوشت این رو رقم زده بود. یا تو حذف می‌شدی یا اون و من هم از اینکه اون حذف شد ناراحت نیستم؛ چون به‌هرحال هنوز تو زنده‌ای.
    جاستین اگرچه از این حرف سارا خوش‌حال شد و لبخندی زد؛ اما این لبخند به‌سرعت از روی لبانش محو شد.
    جاستین: اما چه فایده، بعد از این مرحله هم یا من می‌مونم یا تو که هردوتاش واسه من دردناکه.
    سارا نگاهش را از جاستین گرفت و به مانیتور نگاه کرد. انگار منتظر چیزی بود.
    جاستین: راستی، خبری از دستور‌العمل و اینا نشد. فکر کنم از وقتی وارد اتاق شدیم تا حالا بیشتر از ده دقیقه گذشته باشه.
    - آخه دیگه نیازی به این چیزا نیست.
    - منظورت چیه؟!
    سارا نگاهش را به‌سمت جاستین برگرداند و گفت:
    - آخه فقط من و تو موندیم.
    - خب... این یعنی چی؟!
    - می دونم از حرفایی که می‌زنم تعجب می‌کنی؛ ولی به‌هرحال باید بهت بگم. وقت زیادی نمونده.
    - چه حرفایی؟ چیزایی می‌دونی که من نمی‌دونم؟
    - خیلی چیزا رو می‌‎دونم که کسی از شما نمی‌دونست. راستش دانا درست حدس زده بود، جاسمین یکی از طراحای این مرحله‌ست.
    جاستین که از این حرف سارا کمی تعجب کرده بود، گفت:
    - و تو از کجا می‌دونی؟
    - چون خودم هم یکی از طراحای مسابقه‌م.
    - الان اصلاً وقت خوبی واسه شوخی نیست!
    - واسه همین دارم جدی حرف می‌زنم. گفتم که شاید تعجب کنی و حتی باور نکنی؛ اما باید این حرفا رو بزنم.
    جاستین اگرچه از حالت چهره‌اش پیدا بود که تعجب زیادی کرده بود؛ اما با دقت به حرف‌های سارا گوش می‌داد.
    - این مسابقه قرار بود توسط World Media برگزار بشه؛ ولی اتفاقی افتاد که مانع اون شد و ما مجبور شدیم به طریقی دیگه اون رو برگزار کنیم.
    - چه اتفاقی؟
    - وقتی این مسابقه تموم شد متوجه میشی؛ یعنی امیدوارم که بتونی متوجه بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    - یعنی این اصل مسابقه نبوده؟
    - نه، البته ما دقیقاً نمی‌دونیم اون مسابقه قرار بوده چطوری باشه، منتها هرچی بود به درد برنامه ما نمی‌خورد و مجبور شدیم تغییراتی توش اعمال کنیم.
    - یعنی شما از قصد این‌همه آدم رو کشتید؟! که چی بشه؟
    - این قضیه اون‌طوری که فکر می‌کنی نیست.
    - من چیزی فکر نمی‌کنم، دارم می‌بینم. نگو که چیزایی که می‌بینم دروغه!
    - تا وقتی از این مسابقه زنده بیرون نیای متوجه حرفای من نخواهی شد.
    - یعنی ممکنه تو مرحله آخر زنده نمونم؟
    - نمی‌دونم. هیچ قطعیتی وجود نداره. این فقط یه آزمایشه.
    - شوخی می‌کنی؟! همه این آدما که مُردن دلیلش یه آزمایش ساده بوده؟!
    - این آزمایش ساده نبوده و...
    سارا برای اینکه بتواند راحت‌تر جاستین را متوجه موضوع کند، دستان او را به‌آرامی گرفت و موضوع را عوض کرد.
    - ببین جاستین. وقت ما کمه. همه‌چیز رو بعداً خواهی فهمید. فعلاً باید درمورد این مرحله و مرحله بعدی بهت بگم.
    - چرا وقت کمه؟ مسئول روابط‌عمومی که چیزی نگفته.
    - دیگه چیزی نمیگه.
    - چرا؟
    - چون مفادی که واسه این مرحله نوشته شده، به دلیل این که برنده مرحله مشخصه دیگه اجرا نمیشه.
    - برنده مشخصه؟! چطور؟
    - اگه هرکسی غیر از من به‌عنوان نفر دوم باقی مونده بود، مرحله طبق روال عادی برگزار می‌شد؛ اما حالا که من موندم؛ یعنی برنده این مرحله و احتمالاً این مسابقه تو باشی.
    - چرا؟
    - چون من دلیلی برای ادامه این مسابقه ندارم. قصد ما از همون اول این بود که یه نفر با قدرت بقای بالا درنهایت زنده بمونه و انتخاب بشه.
    - انتخاب برای چی؟
    - برای زنده موندن.
    - متوجه نمیشم.
    - گفتم که جواب همه این سؤالات رو بعد از مسابقه به دست میاری. فعلاً فقط بدون که این مرحله با حذف من تموم میشه و تو میری مرحله بعد.
    - حذف؟ یعنی... یعنی قراره بمیری؟!
    - اگه بخوای همین‌طور سؤال کنی وقتی نمی‌مونه. کمی دیگه من دستور اتمام این مرحله رو میدم و تو میری مرحله بعد.
    - ولی من نمی‌تونم شاهد حذف شدن تو باشم سارا!
    - مجبوری. همون‌طور که مجبور بودی مرگ فجیع بقیه‌ی شرکت‌کننده‌ها رو ببینی و ادامه بدی.
    - یعنی قراره تو هم به‌طرز فجیع...
    - فرانک، آماده باش!
    سارا که انگار با شخص سومی در حال صحبت باشد، بدون نگاه کردن به جاستین منتظر پاسخ فرانک بود. جاستین که دوروبَرش را برای پیدا کردن این مردِ فرانک نام می‌کاوید، درحالی‌که کسی را پیدا نکرد با تعجب به سارا گفت:
    - فرانک دیگه کیه؟! با کی داری حرف می‌زنی؟! داری دیوونه‌م می‌کنی سارا!
    - فرانک همون مسئول روابط‌عمومیه. حالا دیگه باید این مرحله رو با اشاره من تموم کنه. وقت زیادی نداریم.
    - لعنت به این وقت! چرا کامل بهم نمیگی چی شده؟!
    - متأسفم جاستین! دوست داشتم طوری دیگه باهات آشنا بشم؛ ولی قسمت چیز دیگه‌ای بود.
    - من نمی‌ذارم بمیری. من...
    - فرانک، تمومش کن!
    - نه، سارا!
    ناگهان در مقابل نگاه حیرت‌زده جاستین، شعله‌های آتش از کف اتاق فوران کرده و سارا شروع به سوختن کرد. جاستین از شدت حیرت نمی‌توانست کاری بکند و تنها نظاره‌گر این صحنه بود؛ چرا که نه می‌توانست آتش را خاموش کند و نه به سارا نزدیک شود. چند ثانیه بعد صدای مسئول روابط‌عمومی یا همان فرانک پخش شد:
    - مرحله نهم به اتمام رسید. شرکت‌کننده شماره پنج، خانم سارا کلارک از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    جاستین که به بدن کاملاً سوخته سارا می‌نگریست و اشک می‌ریخت، روی زانو بر زمین افتاده بود و باورش نمی‌شد سارا هم کشته شده. شاید دوست داشت خودش جای سارا حذف می‌شد. به‌هرحال وقتی برای سوگواری نداشت و مجبور بود سریع‌تر اتاق را ترک کند، اگرچه نمی‌دانست در مرحله بعد چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. همین‌طور که شعله‌های آتش خاکستر سارا را هم می‌سوزاندند، جاستین با سرعت از اتاق خارج شد. در که بسته شد، تنها خودش در اتاق آخر ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله دهم: مرگِ آخر
    حالا دیگر تنها یک نفر در مسابقه قهرمان دنیا باقی‌مانده بود؛ جاستین ریورا. او توانسته بود از تمام مراحل مسابقه جان سالم به در ببرد. حالا تک‌وتنها در اتاقی ایستاده بود که به‌جز همان مانیتور بزرگ همیشگی و دو در، فقط میزی فلزی وسط آن بود که روی آن یک کلت کمری قرار داشت.
    جاستین از شدت استیصال روی زمین افتاد و دست‌هایش را بر زمین زد. دیگر توانی برای ادامه مسابقه نداشت. انتظار داشت دیگر پس از مرحله قبل مسابقه تمام شود و بفهمد پشت پرده این مسابقه و اتفاقات هولناک آن چه چیزی است؛ اما ظاهراً باید در مرحله دهم هم زنده می‌ماند.
    جاستین که همچنان در شوک مرگ سارا در مرحله قبل و حرف‌های عجیب او بود، روی زمین نشسته بود و منتظر قرائت دستورالعمل توسط مسئول روابط‌عمومی یا همان فرانک بود.
    چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره صدای فرانک در اتاق طنین‌انداز شد:
    - دستورالعمل مرحله دهم: این مرحله، مرحله آخر مسابقه است. در این مرحله باید یکی از دو روش مرگ خود را انتخاب کنید؛ یا منتظر اتمام زمان مرحله باشید، یا با استفاده از کلت کمری موجود در اتاق خودتان را بکشید. مدت زمان این مرحله تنها پنج دقیقه است. تمام.
    جاستین دیگر همان نای نداشته‌اش را پس از شنیدن این اعلامیه از دست داد. خنده دیوانه‌واری کرد و با خود گفت:
    - پس مرحله آخر هم باید یکی بمیره! نمی‌فهمم چطور قراره قهرمان دنیا توی این مسابقه مشخص بشه. همه که مُردن! تمام این مسابقه هم یه شوخی مسخره بود؛ یه شوخی مرگ‌بار مسخره.
    سپس با بی‌حوصلگی از جایش بلند شد و آرام به‌سمت میز وسط اتاق رفت. به میز که رسید، نگاهش به اسلحه کمری روی آن خیره شد. دیدن یک اسلحه برای یک سرباز چیز عجیبی نبود؛ اما ماجرا وقتی عجیب می‌شد که قرار بود آن سرباز با همان اسلحه خودکشی کند. جاستین اسلحه را به دست گرفت و آن را برانداز کرد. طبق عادت، خشابش را بررسی کرد؛ کاملاً پُر بود. مثل اینکه قضیه خودکشی کاملاً جدی بود و شانس یک‌ششمی رولور هم در کار نبود. چکاندن ماشه مساوی بود با مرگ.
    همچنان که اسلحه را در دست گرفته بود، صدای فرانک پخش شد:
    - سه دقیقه تا اتمام مرحله دهم.
    حالا جاستین باید تصمیمش را می‌گرفت؛ مرگ یا خودکشی! این، حتی انتخاب بین بد و بدتر هم نبود! او درحالی‌که اسلحه را در دست راستش گرفته بود، چشمانش را بست و اسلحه را روی شقیقه‌اش گذاشت. هنوز تصمیمی برای شلیک کردن یا نکردن نگرفته بود. اما به‌هر‌حال باید انتخابش را می‌کرد. صبر نمی‌توانست جلوی مرگ حتمی‌اش را بگیرد.
    قطره اشکی از چشمان جاستین روی گونه‌اش غلطید. دستانش حالا کمی می‌لرزیدند. اگرچه سرباز جنگ بود؛ اما مرگ برای هرکسی تلخ و دردناک بود، مخصوصاً او که پس از این‌همه سختی از مرگ گریخته بود و انتظار این را داشت تا زنده از این مسابقه بیرون برود. وقت زیادی نمانده بود. باید ماشه را می‌کشید یا شاید هم نمی‌کشید. با دستان لرزان اسلحه را روی شقیقه‌اش محکم‌تر گرفت و...
    - تو می‌تونی جاستین!
    ناگهان صدای زنانه‌ آشنایی به گوش جاستین رسید. جاستین با بهت و حیرت اطرافش را نگاه می‌کرد. به دنبال منبع صدا بود. هرچه گشت، کسی را پیدا نکرد. به ذهنش خطور کرد که شاید این صدا از همان بلندگوهای موجود در اتاق بلند شده باشد؛ این صدا به گوش جاستین آشنا بود؛ اما هرچه فکر می‌کرد، نمی‌توانست بفهمد صدای کیست. ناگهان درحالی‌که اسلحه کماکان روی شقیقه‌اش بود، صدای مسئول روابط‌عمومی بلند شد:
    - مرحله دهم به اتمام رسید. شرکت‌کننده شماره شش، آقای جاستین ریورا به دلیل اتمام وقت از مسابقه حذف شد. پایان مسابقه قهرمان دنیا.
    جاستین اسلحه را از روی شقیقه‌اش پایین آورد و رو به مانیتور فریاد زد:
    - کی اونجاست؟! کسی صدای من رو می‌شنوه؟!
    که ناگهان اسلحه‌ای از وسط مانیتور موجود در اتاق بیرون آمد و به‌سمت جاستین نشانه رفت. جاستین خوب می‌دانست این به چه معناست. اسلحه از دستش افتاد. چشمانش را بست و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    قهرمانان دنیا
    - دکتر استیونسون[۱]، بهوش اومد.
    صدای زنانه‌ای که خوش‌حالی در آن موج می‌زد در فضا پخش شد. سپس صدای مردانه‌ای بلند شد:
    - کی؟ کدومشون؟
    - آقای ریورا. بالاخره بهوش اومد.
    - پس تحقیقات و تلاشمون نتیجه داد! خدا رو شکر! زود باش برو به خانم‌دکتر بگو بیاد اینجا.
    - چشم آقای دکتر.
    صدای قدم‌های کسی که از آنجا دور می‌شد، آمد و دوباره صداها قطع شد‌.
    ***
    ۸ ساعت بعد
    بیمارستان Lady Maria، یکی از بیمارستان‌های فوق‌تخصصی و مجهز ایالت فلوریدا بود. البته جاستین این اطلاعات را قبلاً هم می‌دانست؛ اما خانم‌دکتر جِین ایزابل[۲]، یکی از پزشکان او، لازم می‌دانست این چیزها را به او بگوید. جاستین هنوز متوجه قضیه نشده بود. آخرین چیزی که به‌ خاطر می‌آورد، اسلحه‌ای بود که روبه‌روی او ظاهر شده بود و در حالت طبیعی اینجا باید نه بیمارستان، که بهشت یا شاید هم جهنم باشد! البته کمی بعد از بیهوشی صدای دو پزشک مرد و زن را هم شنیده بود که اسم او را بـرده بودند و بعد از آن و تا زمان پایان دوره‌ی به قول دکتر ایزابل ریکاوری، چیز دیگری به‌ خاطر نمی‌آورد. حالا هم که دوره ریکاوری او تمام شده بود، دکتر ایزابل مستقیماً به سراغ او آمده بود تا با او صحبت کند.
    - خب آقای ریورا، تا آقای دکتر استیونسون جلسه‌شون با خانم‌دکتر و رئیس بیمارستان تموم بشه، من در خدمتتون هستم. می‌دونم سؤالات زیادی توی ذهنتون هست. اگه سؤالی دارید که بتونم جواب بدم، خوش‌حال میشم بشنوم.
    مشخصاً سؤالات زیادی در ذهن جاستین وجود داشت؛ اما اینکه کدام را اول بپرسد برایش مسئله‌ای بود؛ از شلیک گلوله و زنده ماندنش بپرسد یا از ماجرای مسابقه قهرمان دنیا یا شاید از سارا که او هم در این بیمارستان مشغول به کار بود یا حتی از نتیجه نهایی مسابقه‌ای که اصلاً نمی‌دانست قهرمان آن شده یا نه. حتی هرکدام از این سؤالات، خودشان دنیایی از سؤالات دیگر را با خود همراه می‌آوردند. جاستین آشفته‌حال‌تر از این بود که خودش بتواند به ذهنش سامان بدهد؛ برای همین دوست داشت تا به‌جای سؤال پرسیدن، کسی بیاید و جواب همه سؤالات نپرسیده‌اش را به او بدهد. در همین فکر بود که صدای قدم‌هایی از بیرون اتاق پزشکان که او و دکتر ایزابل در آن مشغول صحبت بودند، آمد. دکتر ایزابل هیجان‌زده گفت:
    - فکر کنم اومدن!
    چند ثانیه بعد در باز شد و دو چهره ناشناس و یک چهره آشنا وارد اتاق شدند. چهره ناشناس اول مردی بلندقد و جوان بود که مثل دکتر ایزابل روپوش سفید پزشکی به تن داشت و از روی اتیکتِ نصب شده روی آن می‌شد فهمید او همان دکتر استیونسونی است که دکتر ایزابل حرفش را می‌زد. چهره ناشناس دوم هم مرد قدبلندی بود که برخلاف مرد اولی سنی از او گذشته بود و کت‌وشلوار مشکی، لباس سفید و کراوات ساده آبی به تن کرده بود. از ظاهرش می‌شد حدس زد که او همان رئیس بیمارستان باشد که دکتر ایزابل گفته بود با دکتر استیونسون و خانم دکتر جلسه داشت؛ اما این خانم دکتر...
    طبیعتاً جاستین آن دو چهره ناشناس را بعداً دید و چهره‌ای که اول از همه نظرش را جلب کرد، چهره آشنای آن نفر سوم بود؛ خانم سیاه‌پوست و قد کوتاهی که چشمان مشکی‌اش قبل از اتیکت روی روپوش سفیدش اسمش را برای جاستین قرائت می‌کرد؛ جاسمین علوی.
    ***
    ۱. Steevenson
    ۲. Jane Isabel
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    شاید جاستین خواب دیده بود. شاید هم آن خانم‌دکتر، خواهر دوقلوی جاسمین بود. شاید هم جاسمین مثل جاستین، پس از مرگ حیاتی دوباره یافته بود. شاید هم شایدی دیگر در کار بود! حالا، علاوه‌بر سؤالات بی‌شماری که در ذهنش وجود داشت، سؤالات جدید و دیوانه‌کننده دیگری وارد ذهنش شده بود. گویا هرچه بیشتر اینجا می‌ماند، سؤالاتش بیشتر می‌شد.
    در همین حال بود که جاسمین، که حالا روی آن کت‌ودامن، روپوش سفیدی هم به تن کرده بود، با همان لهجه عجیبش او را از خلسه‌اش بیرون آورد.
    - سلام آقای ریورا. حتماً من رو شناختید. می‌دونم از دیدن من خیلی متعجب شدید؛ اما ما اومدیم اینجا که همه‌چیز رو به شما توضیح بدیم.
    پس از اینکه آن سه نفر روی صندلی‌های اتاق پزشکان، روبه‌روی جاستین نشستند، جاسمین صحبت خود را ادامه داد:
    - خب آقای ریورا، بذارید از اول شروع کنم. از جایی که همه‌چیز شروع شد؛ مسابقه قهرمان دنیا.
    جاستین ناگهان به حرف آمد و بین حرف‌های جاسمین پرید:
    - صبر کنید... صبر کنید! اول از همه بگید تو مرحله آخر چی شد و من چطور زنده موندم؟ نه، مهم‌تر از اون اینکه شما چطور زنده موندید؟ خودم با چشمای خودم مرگ شما رو دیدم و صدای مسئول روابط‌عمومی که مرگ شما رو اعلام کرد. اول اینا رو توضیح بدید. آره، اول اینا رو توضیح بدید!
    جاسمین نگاهی به استیونسون کرد و بعد دوباره با نگاه به جاستین گفت:
    - بذارید اول مسابقه قهرمان دنیا رو توضیح بدم و برم جلو. آخرش به جواب همه سؤالاتتون می‌رسید. مطمئن باشید.
    جاستین اگرچه از حالت چهره‌اش پیدا بود به این جواب قانع نشده بود؛ اما به‌هرحال قبول کرد که داستان را از جایی که جاسمین مد نظر دارد بشنود. برای همین، جاسمین دوباره صحبتش را ادامه داد:
    - روز ۲۳ اکتبر 2032، پنجاه نفر از کشورهای مختلف دنیا توی ساختمون مرکزی World Media توی ایالت فلوریدا جمع شدن تا تو مسابقه قهرمان دنیا شرکت کنن. قرار بود ساعت هشت صبح مسابقه شروع بشه؛ اما همه‌چیز از همون ساعت هشت صبح شروع شد.
    جاستین گفت:
    - آره، فکر کنم همون موقع بود که خوابیدیم یا شاید بهتر بگم ما رو به خواب بردن.
    جاسمین با کمی مکث جمله جاستین را تصحیح کرد:
    - و یا شاید دقیق‌تر این باشه که...
    و دوباره با کمی مکث، طوری که انگار در گفتن جمله‌اش تردید داشته باشد ادامه داد:
    - ...شما به کُما رفتید.
    جاستین اصلاً متوجه چیزی که جاسمین گفت نشد؛ برای همین با حالتی سرشار از تعجب پرسید:
    - من درست نشنیدم؛ ما... به کما رفتیم؟!
    جاسمین حالا روی صندلی کمی صاف‌تر می‌نشیند و می‌گوید:
    - ببینید، ساعت هشت صبح، یه بمب توی یکی از طبقات ساختمون World Media منفجر میشه. دلیل این بمب‌گذاری و افراد پشت صحنه اون بمونه واسه بعد. چیزی که مهمه اینه که به دلیل شدت خیلی زیاد انفجار، افرادی که توی اون اتاق بودن، چیزی از اون انفجار رو حس نکردن، البته به استثنای صدای مبهمی که بعضیا، از جمله خود شما موقع انفجار شنیدین.
    - پس اون صدا، صدای انفجار بود؟! خب ما چطور زنده موندیم؟
    - از پنجاه نفری که اونجا بودن، فقط هشت نفر زنده موندن و بقیه افراد بلافاصله کشته شدن. اون هشت نفر اگرچه خوشبختانه زنده مونده بودن؛ ولی متأسفانه تو کُما رفتن؛ برای همین تیم تخصصی نجات ما برای برگردوندن زندگی به اون هشت نفر تمام تلاشش رو شروع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    - من، دکتر استفان بریج[۱] رئیس این بیمارستان، برای مدت ۷۲ ساعت تمام اون هشت بیمار رو تحت مراقبت ویژه قرار دادم؛ اما بعد از اون مدت هیچ نشونه‌ای از بهبودی توی اون افراد مشاهده نشد؛ برای همین ما تصمیم گرفتیم تا دستگاه‌ها رو از بیماران جدا کنیم و اون‌ها رو به مرکز دیگه‌ای اعزام کنیم؛ چرا که علاوه‌بر هزینه‌های زیادی که این امر به ما تحمیل می‌کرد و محدودیت مکانی ما توی اورژانس، شانس برگشتن اون‌ها به زندگی بعد از ۷۲ ساعت تقریباً صفر می‌شد؛ واسه ما مقرون‌به‌صرفه نبود که این هزینه‌ها رو صرف کنیم، در‌حالی‌که روزانه بیماران زیادی رو می‌بایست توی اورژانس بستری کنیم.
    بعد جاسمین دوباره نخ صحبت را به دست گرفت.
    - و اونجا بود که تیم ما دست‌به‌کار شد و نظریه خودش رو ارائه داد؛ نظریه احیای ذهنی.
    جاستین که این حجم از اطلاعات را نمی‌توانست یک‌جا بپذیرد، ناچار بود کمی در صحبت مکث ایجاد کند.
    - صبر کنید! یعنی ما ۷۲ ساعت توی کما بودیم؟ و بعد شما عملیات، یا همون نظریه خودتون رو اجرا کردید؟
    جاسمین: درسته.
    جاستین: ولی شما گفتید هشت نفر. تا جایی که یادمه ما ده نفر بودیم و اگه شما خانم دکتر، خواهر دوقلویی نداشته باشید، باید بگم خود شما هم جزء همون ده نفر بودید.
    جاسمین لبخندی زد و گفت:
    - درسته، من هم جزء همون ده نفر بودم؛ اما قضیه من و دکتر کلارک با شما هشت نفر فرق می‌کرد.
    اسم دکتر کلارک که آمد، جاستین تازه یادش آمد که از حال‌وروز سارا بپرسد. آیا امکان دارد او هم مثل خودش و جاسمین زنده مانده باشد؟
    - سارا! اون چی؟! اون هم زنده‌ست؟
    جاسمین: دکتر کلارک به‌عنوان رئیس تیم تحقیقاتی ما، نظریه احیای ذهنی رو مطرح کرد. دکتر بریج هم به ما این فرصت رو دادن که 72 ساعت دیگه شما رو توی کُما و زیر دستگاه نگه داریم تا بتونیم تحقیقاتمون رو انجام بدیم.
    - و نظریه شما چی بود؟
    - نظریه احیای ذهنی میگه افرادی رو که به کما رفتن میشه با استفاده از تحـریـ*ک ذهنی به وضعیت هوشیاری بالاتر رسوند. ببینید وقتی انسان به کُما میره، نمره [GCS [۲ اون میشه سه. در صورتی که GCS انسان هوشیار و سالم عدد پونزده‌ست. ما توی این طرح تلاش کردیم تا GCS رو از عدد سه که شما توش بودید، به پونزده نزدیک‌تر کنیم.
    - دقیقاً متوجه نشدم چی گفتید؛ ولی فکر کنم این همون مراحل هفتگانه هوشیاری باشه که سارا درموردش می‌گفت.
    - دقیقاً. ما قرار بود شما رو از مرحله هفتم یا همون کما، به مرحله اول یا هوشیاری کامل برسونیم.
    - چطور؟
    - ما باید استرس زیادی رو به ذهن شما وارد می‌کردیم، تا در نتیجه اون ذهن دوباره شروع به فعالیت کنه، تا در نتیجه مغز بتونه فعالیت خودش رو ادامه بده و هوشیاری فرد به دست بیاد. برای این کار ما باید شدیدترین استرس‌های ممکن رو به صورت ذهنی به شما القا می‌کردیم.
    - پس دلیل اون‌همه قتل فجیع همین بودن.
    - دقیقاً و ما ناچار بودیم علی‌رغم میل باطنی خودمون، اون تصاویر رو توی ذهنتون ایجاد کنیم.
    - توی ذهنمون؟! یعنی اون اتفاقات واقعیت نداشتن؟
    - هیچ‌کدوم از اتفاقاتی که توی مسابقه افتادن واقعیت نداشتن و تمام اون مدت شما توی کُما و روی تخت ICU بودید.
    - اُه خدای من! ولی من تا همین الان هم دارم تمام اون اتفاقات رو حس می‌کنم.
    این دفعه نوبت دکتر استیونسون بود که صحبت را ادامه بدهد:
    - این فناوری رو با کمک چند نفر از متخصصین حوزه IT درست کردیم. مسئول این قسمت از طرح من بودم؛ دکتر فرانک استیونسون[۳].
    ----------
    ۱. Stephan Bridge
    ۲. Glascow Coma Scale
    ۳. Frank Steevenson
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    جاستین با شنیدن نام فرانک، باز هم چیز دیگری به ذهنش خطور کرد.
    - مسئول روابط‌عمومی؟!
    فرانک خنده‌ای کرد و گفت:
    - می‌دونم من نقش آدم بده‌ی داستان رو داشتم! همه هم حالشون از صدای من به هم می‌خورد؛ ولی همون‌طور که خانم‌دکتر علوی هم گفت، ما همه علی‌رغم میل باطنی خودمون اون بلاها رو سر شما آوردیم.
    - ولی صدات با چیزی که می‌شنیدیم فرق می‌کرد.
    - اون فقط یه تغییر صدای مختصر بود که اگه احیاناً کسی صدای من رو شنیده بود، متوجه شخصیت من نشه. نمی‌خواستیم به‌خاطر یه مسئله کوچیک برنامه‌مون به هم بریزه.
    - برنامه‌ای که طی اون وارد ذهن ما بشید و اون اتفاقات رو اجرایی کنید؟
    - بله و خب خوشبختانه برنامه به‌خوبی اجرا شد و ما هم به نتیجه تحقیقاتمون رسیدیم. نتیجه‌ی اون هم شد جاستین ریورا، که الان از کما برگشته.
    - ولی بقیه چی؟ سارا؟ بقیه شرکت‌کننده‌ها؟ اصلاً خود شما خانم‌دکتر!
    جاسمین لبخندی زد و گفت:
    - گفتم که قضیه من و سارا فرق می‌کرد. ما دو نفر اصلاً وارد کُما نشده بودیم؛ اما تصمیم گرفتیم برای اینکه بتونیم توی برنامه شرکت کنیم و جلوی مشکلات احتمالی رو بگیریم، خودمون رو طی کُمای دارویی به کُما ببریم و به شما ملحق بشیم.
    جاستین شگفت‌زده پرسید:
    - کُمای دارویی؟! واقعاً شما خودتون رو به کُما بردید تا تحقیقاتتون رو انجام بدید؟!
    - این ایده خود سارا بود. من هم فقط خواستم کمکش کنم. می‌دونم کار احمقانه‌ای بود؛ ولی نتیجه داد و من خیلی خوش‌حالم.
    - و این یعنی الان سارا هم زنده‌ست؟
    - زنده که... خب، آره.
    - چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
    دکتر استیونسون بلند شد و گفت:
    - نگران نباشید آقای ریورا! حال خانم‌دکتر کلارک خوبه. فقط... فقط...
    - فقط چی؟!
    - فقط اینکه چون برخلاف خانم‌دکتر علوی، ایشون مدت زمان بیشتری توی کُمای دارویی بودن، دچار عوارضش شدن.
    - چه عوارضی؟!
    - خب ایشون تقریباً هم‌زمان با شما از کُما دراومدن. حالشون خوبه، فقط دچار فراموشی شدن؛ یعنی چیز زیادی از گذشته به خاطر نمیارن.
    جاسمین صحبت‌های فرانک را تکمیل کرد:
    - ما از سارا درمورد اون طرح پرسیدیم و وقتی اون حتی ما رو نشناخت، چه برسه به جزئیات طرح، متوجه شدیم که اون دچار عارضه فراموشی شده. البته امیدواریم که بتونیم با فرایندهای درمانی دوباره ذهنش رو تقویت کنیم و حافظه از دست رفته‌ش رو بهش برگردونیم.
    جاستین با حالتی نگران پرسید:
    - یعنی الان اون چیزی از اون مسابقه به خاطر نمیاره؟!
    - نه متأسفانه.
    چند ثانیه‌ای سکوت در اتاق حاکم شد، تا اینکه دکتر بریج این سکوت را شکست.
    - ما قدردان زحمات این تیم، مخصوصاً خانم‌دکتر کلارک به‌خاطر از خود گذشتگی ایشون به‌خاطر علم هستیم و تمام تلاشمون رو می‌کنیم تا ایشون خاطراتشون رو به خاطر بیارن.
    بعد درحالی‌که با برگه‌های روی میز بازی می‌کرد ادامه داد:
    - و همچنین تصمیم گرفتیم که به‌خاطر موفقیت طرح ایشون، برای ۷۲ ساعت دیگه هم هفت نفر باقی‌مونده رو زیر دستگاه قرار بدیم و در صورت امکان طرح دکتر کلارک رو دوباره روی اون‌ها پیاده‌سازی کنیم تا شاید امیدی برای بازگشتشون باشه.
    جاستین که ظاهراً از این حرف خوش‌حال شده بود گفت:
    - یعنی امیدی هست اونا هم از کُما بیرون بیان؟
    - امیدواریم.
    دکتر بریج از سر جایش بلند شد و درحالی‌که به‌سمت در اتاق می‌رفت، خطاب به جاسمین گفت:
    - من برم سری به دکتر کلارک بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دکتر بریج از اتاق خارج شد. جاستین دوباره به فکر فرو رفت. فرانک و جاسمین هم مشغول صحبت باهم شدند. جاستین رو به فرانک کرد و پرسید:
    - درمورد طراحی مراحل؛ کی اونا رو طراحی کرد؟
    دکتر ایزابل با حالتی که انگار پرسیده بودند چه کسی جایزه نوبل امسال را دریافت کرد، جواب داد:
    - من!
    بعد که با نگاه بی‌تفاوت اطرافیان مواجه شد، با حالتی که انگار جایزه نوبل را از او گرفته باشند، کمی سرخ شد و ادامه داد:
    - خب، می‌دونم شاید کمی... یه جوری طراحی شده بود؛ ولی همه‌چیز یهویی شد. برنامه‌ریزی ما بعد از اون انفجار به‌صورت فوری شروع شد و طراحی مراحل با کمی تأخیر به من سپرده شد؛ واسه همین طول کشید تا ایده طراحی مراحل این مسابقه به ذهنم بیاد‌. مخصوصاً که طرح نهایی مسابقه بعد از قبول شرکت دکتر کلارک و دکتر علوی عوض شد.
    جاستین که انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
    - یادمه دانا... ایتو منظورمه، می‌گفت طراحی مراحل براساس هفت شرط بقای کرانری بوده. حرفش درست بوده؟
    - آره تقریباً، خب هفت مرحله بر همون اساس بودن. مرحله اول و آخر هم برنامه خاصی نداشتن؛ چون همه‌چیز از قبل مشخص بود؛ مرگ دکتر علوی و مرگ نفر نهایی. مرحله نهم هم طراحیش با دکتر کلارک بود؛ چون من دیگه ایده واسه مرحله بعدی نداشتم!
    - پس حدس ایتو درست بود.
    بعد از کمی مکث، گویا چیزی به ذهن جاستین خطور کرده باشد، گفت:
    - راستی، مرحله آخر، صدایی شنیدم که اسم من رو صدا می‌زد. قضیه اون چی بود؟
    جاسمین جواب داد:
    - اون صدای من بود. من داشتم تو رو صدا می‌کردم و اینکه تو تونستی صدای من رو بشنوی، یعنی اینکه تونسته بودی با دنیای واقعی ارتباط برقرار کنی. این نشونه مثبتی برای بازگشتت به زندگی بود.
    جاستین کمی به فکر فرو رفت. پس از کمی سکوت، جاسمین برای ملاقات سارا بیرون رفت. جاستین از جایش بلند شد و قبل از خروج جاسمین از اتاق به او گفت:
    - ببخشید، من هم می‌تونم سارا رو ببینم؟
    جاسمین رویش را به‌سمت او برگرداند و جواب داد:
    - بله حتماً، با من بیاید.
    و هردو باهم به‌سمت اتاقی که سارا در آن بستری شده بود، رفتند.
    در اتاقی نسبتاً کوچک، سارا روی یکی از دو تخت موجود دراز کشیده بود و اگرچه از ظاهرش پیدا بود حال‌وروزش خوب است؛ اما جاستین می‌دانست او از فراموشی رنج می‌برد. با رسیدن آن دو به تخت سارا، او از جا بلند شد و به جاسمین خیره شد. جاسمین به او لبخندی زد و گفت:
    - سلام سارا، خوش‌حالم که ریکاوری خوبی داشتی. الان حالت چطوره؟
    سارا همان‌طور که به جاسمین خیره شده بود، گفت:
    - خوبم، فقط... هنوز چیزی رو به خاطر نمیارم.
    - نگران نباش! اون هم به‌زودی حل میشه. از عوارض کُمای داروییه دیگه.
    سارا نگاهی به دستگاه کنار تخت انداخت و گفت:
    - یعنی واقعاً من خودم رو بردم تو کُما، تا بتونم طرحم رو تأیید کنم؟
    جاسمین دستش را روی دست سارا گذاشت و به‌آرامی جواب داد:
    - تا بتونی جون آدما رو نجات بدی. نتیجه‌ش هم شد همین که الان یکی از اون همون هشت نفر، یعنی جاستین زنده‌ست و از کُما بیرون اومده.
    و بعد با نگاهی به جاستین، سارا را متوجه او کرد. سارا هم به جاستین نگاه کرد؛ اما نگاه خیره‌اش به جاستین به معنای این بود که او را نشناخته است. جاستین سعی کرد لبخندی بزند؛ اما نگرانی‌اش به دلیل از دست دادن حافظه سارا مشخص بود. سارا پس از ناتوانی در به یادآوری جاستین، دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و به زمین خیره شد. ظاهراً هرچه تلاش او برای به یادآوری گذشته بیشتر می‌شد، درد و ناراحتی‌اش هم بیشتر می‌شد. پس از چند لحظه، دستانش را از صورتش کنار کشید و رو به جاستین، اما خطاب به جاسمین گفت:
    - هیچی یادم نمیاد. انگارنه‌انگار این مرد رو توی عمرم دیده باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا