سارا: خب، مرحله هفتم چی؟
دانا: مرحله قبلی هم چابکی ذهن بود. آدمی که داره توی شرایط مرگ و زندگی دستوپا میزنه، باید بتونه توی کمترین زمان بهترین تصمیم رو بگیره که به این میگن چابکی ذهن و سؤالاتی که توی اون مرحله پرسیده شد، نوعی از تمرینات ذهنی برای افزایش چابکی ذهن بود و اما این مرحله...
جاستین: برای زنده موندن باید جنگید.
دانا: آقای سرباز بهخوبی با این مرحله آشناست!
جاستین: اما این بیشتر یه مبارزهی شرقیه تا غربی.
دانا: پس یه امتیاز مثبت واسه من!
سارا: اما من چیکار کنم که نه شرقیم و نه سرباز.
دانا: تو مشکلی نخواهی داشت. بعداً راجع به این قضیه توضیح میدم. فعلاً بریم سر وقت مرحله اول.
سارا: چطور؟!
دانا: عجول نباشید خانمدکتر! به وقتش توضیح میدم.
جاستین: مرحله اول رو چطور توجیه میکنی؟
دانا: راستش من فکر میکنم مرحله اول فقط شروع و معارفه بود و قرار نبود چیزی از ویژگیهای قهرمان دنیا به چالش کشیده بشه.
سارا: ولی یه نفر تو اون مرحله حذف شد؛ یه نفر که میتونست قهرمان دنیا باشه.
دانا: نمیتونست.
سارا: چرا نمیتونست؟ لابد به همون هفت دلیل مزخرفت!
دانا که معلوم بود از این حرف سارا خوشش نیامده گفت:
- اُه خانمدکتر! هنوز که کینه به دل داری! من بابت اون قضیه معذرتخواهی میکنم؛ اما خوب میدونی که باید یه نفر حذف میشد و ما وقت کافی نداشتیم. در ثانی، من فکر نمیکنم حذف جاسمین، اون دختر سیاهپوست مسئله مهمی بوده باشه.
سارا: چرا؟
دانا: چون به گمونم اون هم از طراحان مسابقه بوده، وگرنه راضی نمیشد به این سادگی اون اهرم رو بکشه. درضمن، اون بود که برای بار اول اهرم رو کشید و خواست مسابقه زودتر شروع بشه.
جاستین: ولی تو که گفتی محاله طراح مسابقه خودش هم توی این مسابقه باشه.
دانا: این به شرطی درسته که فاکتور مرگ در اون وجود نداشته باشه. به نظرم حرفی که سوفیا زد درسته؛ طراحای مسابقه از شرکت World Media نیستن، وگرنه محال بود جاسمین و سوفیا بمیرن.
جاستین: پس این دو نفر چرا شرکت کردن؟
دانا: چون نمیدونستن طراحای مسابقه عوض شده. به احتمال زیاد وقتی که خواب بودیم اتفاقاتی افتاده که همهچی عوض شده.
جاستین: احتمال میدی چه اتفاقی افتاده باشه؟
دانا: شاید کار یه گروه خلافکار بوده که به دلیلی که ما نمیدونیم به شرکت World Media حمله کردن و اونجا رو تصرف کردن.
سارا: گاز خوابآور فوری.
دانا: شاید.
جاستین: ولی گفتی این یه فناوری مخفیه و اگه اینطور باشه فقط دست دولت آمریکاست؛ یعنی میگی این کار...
دانا: شاید.
با چشم به مانیتور به او فهماند که شاید گفتن بعضی حرفها برایش تبعات بدی داشته باشد؛ اگرچه هیچچیزی از مرگی که هر لحظه در کمینشان بود، بدتر نبود.
سارا: همه این چیزایی که گفتی قبول؛ اما دو مرحله بعدی چی میشه؟
دانا: دو مرحله بعدی رو هنوز ندیدم که بگم؛ اما...
- پانزده دقیقه تا اتمام مرحله هشتم.
دانا: خب دیگه وقتی نمونده، دیگه باید مبارزه رو شروع کنیم.
سه شمشیر نقرهای نسبتاً بلند در سه گوشه اتاق قرار داده شده بود. دانا بهسمت یکی از شمشیرها که کنار در اتاق بعد قرار داشت، رفت و آن را در دستان خود گرفت. کمی آن را چرخاند و بهدقت تماشایش کرد. آنگاه رو به جاستین گفت:
- جاستین، من نه مثل پدرینام که بدون جنگیدن از مسابقه کنار برم و نه مثل فیلیپو که با تقلب بخوام مسابقه رو ادامه بدم. شمشیرت رو بردار و آماده یه نبرد مردونه شو.
جاستین شمشیری را که زیر مانیتور بزرگ اتاق قرار داشت، برداشت و روبهروی دانا که حالا کمی به مرکز اتاق نزدیکتر شده بود، ایستاد.
جاستین: پس سارا چی میشه؟ تو گفتی مشکلی واسهش پیش نمیاد؛ اما چرا؟
دانا به سارا که با فاصله از هردوی آنها، کنار در ورودی اتاق ایستاده بود، نگاه کرد و خطاب به جاستین گفت:
- تو اگه میخواستی سارا رو بکشی، وقتی نوبت اسلحه کشیدنت شد، میکشتیش؛ پس مطمئناً تو اون رو نخواهی کشت و اگه من بخوام اون رو بکشم، تو نمیذاری؛ چون میدونم بین شما دوتا چی میگذره.
جاستین که از این حرف او تعجب کرده بود، به سارا که او هم با تعجب به جاستین خیره شده بود، نگاه کرد.
دانا: مرحله قبلی هم چابکی ذهن بود. آدمی که داره توی شرایط مرگ و زندگی دستوپا میزنه، باید بتونه توی کمترین زمان بهترین تصمیم رو بگیره که به این میگن چابکی ذهن و سؤالاتی که توی اون مرحله پرسیده شد، نوعی از تمرینات ذهنی برای افزایش چابکی ذهن بود و اما این مرحله...
جاستین: برای زنده موندن باید جنگید.
دانا: آقای سرباز بهخوبی با این مرحله آشناست!
جاستین: اما این بیشتر یه مبارزهی شرقیه تا غربی.
دانا: پس یه امتیاز مثبت واسه من!
سارا: اما من چیکار کنم که نه شرقیم و نه سرباز.
دانا: تو مشکلی نخواهی داشت. بعداً راجع به این قضیه توضیح میدم. فعلاً بریم سر وقت مرحله اول.
سارا: چطور؟!
دانا: عجول نباشید خانمدکتر! به وقتش توضیح میدم.
جاستین: مرحله اول رو چطور توجیه میکنی؟
دانا: راستش من فکر میکنم مرحله اول فقط شروع و معارفه بود و قرار نبود چیزی از ویژگیهای قهرمان دنیا به چالش کشیده بشه.
سارا: ولی یه نفر تو اون مرحله حذف شد؛ یه نفر که میتونست قهرمان دنیا باشه.
دانا: نمیتونست.
سارا: چرا نمیتونست؟ لابد به همون هفت دلیل مزخرفت!
دانا که معلوم بود از این حرف سارا خوشش نیامده گفت:
- اُه خانمدکتر! هنوز که کینه به دل داری! من بابت اون قضیه معذرتخواهی میکنم؛ اما خوب میدونی که باید یه نفر حذف میشد و ما وقت کافی نداشتیم. در ثانی، من فکر نمیکنم حذف جاسمین، اون دختر سیاهپوست مسئله مهمی بوده باشه.
سارا: چرا؟
دانا: چون به گمونم اون هم از طراحان مسابقه بوده، وگرنه راضی نمیشد به این سادگی اون اهرم رو بکشه. درضمن، اون بود که برای بار اول اهرم رو کشید و خواست مسابقه زودتر شروع بشه.
جاستین: ولی تو که گفتی محاله طراح مسابقه خودش هم توی این مسابقه باشه.
دانا: این به شرطی درسته که فاکتور مرگ در اون وجود نداشته باشه. به نظرم حرفی که سوفیا زد درسته؛ طراحای مسابقه از شرکت World Media نیستن، وگرنه محال بود جاسمین و سوفیا بمیرن.
جاستین: پس این دو نفر چرا شرکت کردن؟
دانا: چون نمیدونستن طراحای مسابقه عوض شده. به احتمال زیاد وقتی که خواب بودیم اتفاقاتی افتاده که همهچی عوض شده.
جاستین: احتمال میدی چه اتفاقی افتاده باشه؟
دانا: شاید کار یه گروه خلافکار بوده که به دلیلی که ما نمیدونیم به شرکت World Media حمله کردن و اونجا رو تصرف کردن.
سارا: گاز خوابآور فوری.
دانا: شاید.
جاستین: ولی گفتی این یه فناوری مخفیه و اگه اینطور باشه فقط دست دولت آمریکاست؛ یعنی میگی این کار...
دانا: شاید.
با چشم به مانیتور به او فهماند که شاید گفتن بعضی حرفها برایش تبعات بدی داشته باشد؛ اگرچه هیچچیزی از مرگی که هر لحظه در کمینشان بود، بدتر نبود.
سارا: همه این چیزایی که گفتی قبول؛ اما دو مرحله بعدی چی میشه؟
دانا: دو مرحله بعدی رو هنوز ندیدم که بگم؛ اما...
- پانزده دقیقه تا اتمام مرحله هشتم.
دانا: خب دیگه وقتی نمونده، دیگه باید مبارزه رو شروع کنیم.
سه شمشیر نقرهای نسبتاً بلند در سه گوشه اتاق قرار داده شده بود. دانا بهسمت یکی از شمشیرها که کنار در اتاق بعد قرار داشت، رفت و آن را در دستان خود گرفت. کمی آن را چرخاند و بهدقت تماشایش کرد. آنگاه رو به جاستین گفت:
- جاستین، من نه مثل پدرینام که بدون جنگیدن از مسابقه کنار برم و نه مثل فیلیپو که با تقلب بخوام مسابقه رو ادامه بدم. شمشیرت رو بردار و آماده یه نبرد مردونه شو.
جاستین شمشیری را که زیر مانیتور بزرگ اتاق قرار داشت، برداشت و روبهروی دانا که حالا کمی به مرکز اتاق نزدیکتر شده بود، ایستاد.
جاستین: پس سارا چی میشه؟ تو گفتی مشکلی واسهش پیش نمیاد؛ اما چرا؟
دانا به سارا که با فاصله از هردوی آنها، کنار در ورودی اتاق ایستاده بود، نگاه کرد و خطاب به جاستین گفت:
- تو اگه میخواستی سارا رو بکشی، وقتی نوبت اسلحه کشیدنت شد، میکشتیش؛ پس مطمئناً تو اون رو نخواهی کشت و اگه من بخوام اون رو بکشم، تو نمیذاری؛ چون میدونم بین شما دوتا چی میگذره.
جاستین که از این حرف او تعجب کرده بود، به سارا که او هم با تعجب به جاستین خیره شده بود، نگاه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: