کامل شده رمان عضویت سیاه | ailar-A2 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم نویسنده را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • 1-عالی

    رای: 4 66.7%
  • 2-خوب

    رای: 2 33.3%
  • 3-ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Dark _

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/08/18
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
1,438
امتیاز
383
بسم حق
نام رمان: عضويت سياه
نام نويسنده: ailar-A2 كاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @میم پناه
ژانر رمان: جنايي، معمايي

خلاصه: زخم شمشیر، دردناک است....
میسوزاند، رد بر جای میگذارد...
زخم روزگار اما....
ماندگار است، همیشگی است....
زخمی که درست روی قلب خزان فرود آمد و عفونی شد.
آنقدر که مانند ویروس در تمام بدنش گسترش یافت و او را به دیوی پلید تبدیل کرد!


Please, ورود or عضویت to view URLs content!

با تشکر از @Angel of Fate عزیز برای طراحی این جلدو کاور زیبا.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    _Dark _

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/18
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    1,438
    امتیاز
    383
    بسم الله الرحمن الرحيم
    «به نام خالق كاغذ و قلم»

    مقدمه:
    انگار روزگار با آرزو هايمان كلاغ پر بازي كرد، هر آرزويي كرديم گفت، پر....
    پر داد تمام آرزو، اميد، عشق، زندگي و ايمان را از وجودمان و وجود خاليمان را مانند عروسكي در دست گرفت و به بازي در آورد.
    با هر بادي لرزاند، با هر توفاني زمين زد و ما ساكت و صامت ايستاديمو تماشا كرديم!
    × سال 1375×

    ـ اگه چيزي به عنوان آخرين درخواستت ميخواي بگو.
    با تعجب به زن چادري رو به رويش كه هميشه فكر ميكرد گره كور اخمهايش حتي با دندان هم باز نمي شود نگاه كرد، چه مهربان شده بود امروز!
    به چشمان زن خيره شد و لب زد:
    ـ چند تا كاغذ و يه خودكار ميخوام!
    زن به سرهنگ نگاه كرد و بعد از تاييد سرهنگ از اتاقك تاريك اما نوساز و رنگ شده بيرون رفت و بعد از چند دقيقه با بسته اي برگه آچهار و يك عدد بيك به اتاق برگشت.
    با حركت سر از او تشكر كرد و بسته را گرفت، لب خشك شده و ترك برداشته اش را گزيد و با دستاني كه لرزششان ناشي از هيجان بود شروع به نوشتن كرد.
    × سال 1383(خا رج از كشور)×
    با پوزخند هميشگي اش كه بخشي از دكوراسيون صورتش بود درون راهروي طويل و بلند سفيد رنگ قدم ميزد.
    به ديوار هاي كثيف و سفيد رنگ كه پر از لكه هاي خون و خراش هاي ناخون بودند چشم دوخته بود و مدام زير لب زمزمه ميكرد:
    ـ جالبه!
    صداي داد و بيدادِ رواني ها توي راهروي قديمي اكو ميشد و نور كم راهرو و مهتابي هاي يكي در ميان و نيم سوز كه مدام خاموش و روشن ميشدند فضايي شبيه به شكنجه گاه هاي قرون باستان به تيمارستان قديمي و فرسوده داده بود!
    به در يكي از اتاق ها كه شكستگي گردي كه مطمئنا جاي مشت بود داشت و چشمهاي آبي رنگي كه از روزنه اي كه شكستگي ايجاد كرده به او خيره شده بودند نگاه كرد كه سرش تير بدي كشيد و به عقب متمايل شد، به طوري كه ميتوانست سقف دوده گرفته و سياهي هايي كه ناشي از تركيدن لامپ ها بود را از روي سقف تشخيص دهد.
    با سرعت نور برگشت كه با يك جفت چشم بنفش مايل به مشكي مواجه شد، لعنتي! او هم يكي از همان رواني هايي بود كه اغلب مواقع كه به آنجا مي آمد موهايش را با رشته هاي ماكاروني اشتباه ميگرفتند و بي توجه به او آنها را توي دهانشان ميگذاشتند و مي جويدند.
    چين ظريفي بين ابرو هايش انداخت و موهايش را با ضرب از دهان مرد چاق و حدودا سي ساله ي رو به رويش بيرون كشيد كه مرد با اين حركت او پخش زمين شد، به چند تار كنده شده از موهاي بلند و استخواني رنگش كه از دهان مرد آويزان شده بودند و او همچنان آنها را ميجويد نگاه كرد، سرش را با تاسف تكان داد و ازانجا دور شد.
    دم در اتاق راشل كه طبق معمول صداي خنده هاي وحشتناكش كل راهرو راپر كرده بود و صداي داد و بيداد رواني هايي كه تلو تلو خوران از توي راهرو ميگذشتند در مقابلش هيچ بود ايستاد؛ به كليد طلايي رنگ كه روي در اتاق رها شده بود نگاه كرد و پوزخندش عميق تر شد، چشم هاي كشيده اش را ريز كرد و با تمسخر لب زد:
    ـ چه ايمن!
    كليد را در قفل چرخاند و به در فشار آرامي وارد كرد كه صداي قيژ قيژي داد و فقط كمي جابه جا شد.
    زبانش را روي دندان هايش كشيد و اينبار فشار محكمي داد و در را با صداي وحشتناكي باز كرد، آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش با همان صداي وحشتناك بست.
    به دور تا دور اتاق كه كاغذ رنگي هاي آبي رنگش تا نصفه كنده شده بودند، پرده هاي شيري رنگش تكه تكه اطراف اتاق پخش بودند و شيشه هاي شكسته پنجره كه اطرافش را پوشش داده بودند و در آخر به تخت فلزي اي كه گوشه اتاق بود و راشل را به آن بسته بودند نگاه كرد.
    در واقع راشل رامهار كرده بودند تا به خودش و پرستارها و ديگر بيمار ها آسيب نرساند!
    به سمتش قدم برداشت كه جسمي را زير پايش احساس كرد، يك قدم به عقب برداشت و به شئ روي زمين چشم دوخت.
    فندك دودي زيبايي كه طرح هاي مشكي داشت و روي سراميك هاي سفيدرنگ كف اتاق خودنمايي مي كرد!
    كمي كه دقت كرد فندك راشناخت؛ مال خودش بود، در آخرين روز مشاوره اش آن را به راشل كه حال درستي نداشت داده بود و بي هوا از اتاق بيرون زده بود!
    نيشخندزد!
    فندك تكيده و پوسيده را كه خراب شده بود برداشت و محكم به ديوار كوبيد كه به هزار تكه تقسيم شد!
    حالش از آن روزها كه يك دختر بچه ضعيف بود بهم ميخورد.
    كنار تخت راشل كه بدون توجه به حضور او دهانش را تا ته باز كرده بود و بي توجه به خوني كه از لب هاي ترك برداشته و گوشه هاي زخم شده ي شان سرازير بود بلند بلند ميخنديد و دندان هاي زرد و پوسيده اش را در ملا عام قرار ميداد و دست ها و پاهاي بسته شده اش را وحشيانه تكان ميداد تا رها شود نگاه كرد.
    به خاطر حقارت مرد مثلا محكم آن روزهايش پوزخند زد و با لحن يخي و بي حسش گفت:
    ـ سلام آقايِ روانشناس رواني!
    راشل فقط چند لحظه با چشمهاي كدر شده اش كه به خاطر خنده هاي ديوانه وارش از گوشه هايشان اشك سرازير بود به او خيره شد و دوباره خنديدن را از سر گرفت،اما اينبار وحشيانه تر ميخنديد دستان بسته شده اش را به در و ديوار كنارش ميكوبيد و از ته دل قهقهه ميزد به طوري كه خزان لرزيدن پرده گوشش را به خوبي احساس ميكرد.
    بعد از چند دقيقه خنديدنش به چيزي شبيه عربده تبديل شدو شروع كرد مدام تكرار كردن چند كلمه:
    ـ تو هنوز نمردي...زنده اي ...زنده اي ...لعنتي تو هنوز زنده اي
    پوزخندش عمق گرفت و اخم ظريفي كه بين ابروهاي كماني و سياه رنگش جا خوش كرده بود از بين رفت، كلتش را ازكوله اش خارج كرد.
    ـ يادته هميشه ميگفتي دوس داري معروف شي؟
    اما او گوش نميداد و همچنان عربده ميكشيد.
    خفه كن را هم از جيبش بيرون آورد و به سر اسلحه وصلش كرد ، چند بار اسلحه را وارسي كرد و گفت:
    ـ فك كن،از فردا تيتر همه روزنامه ها و اخبار ميشه
    با دستش خطي فرضي توي هوا ترسيم كرد.
    ـ دكتر روانشناس كه به علت اختلال اعصاب در تيمارستان بستري بود، به قتل رسيد!
    سر اسلحه را به طرف پيشاني راشل هدف گرفت و با ذوق ساختگي گفت:
    ـ چه باحال!
    به صورت بشاش راشل خيره شدو زمزمه كرد:
    -سلام منو به خدا برسون.
    و بنگ، تمام شد.
    بايد از آن ديوانه هايي كه آن بيرون داشتند با داد و هوار هايشان سقف را ميلرزاندن تشكرد ميكرد كه باعث شده بودند حتي خودش هم صداي شليك گلوله را نشنود!

     
    آخرین ویرایش:

    _Dark _

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/18
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    1,438
    امتیاز
    383

    بسم الله الرحمن الرحيم
    به صوت خوني راشل نگاه آخر را انداخت، اسلحه را به كوله اش برگرداند و از اتاق خارج شد.
    با تنه ديوانه ها را كه براي ناهار آزاد شده بودند و در راهرو جولان ميدادند رد ميكرد كه به يك پرستار جوان كه براي اين تيمارستان قديمي و كاركنان زوار در رفته اش مانند معجزه بود و سرنگ بزرگي در دست داشت برخورد كرد.
    دختر با ديدن او عصباني شد و تقريبا داد كشيد:
    ـ شما اينجا چيكار ميكني؟ مگه نمي دوني اينجا ممنوع الملاقاته؟
    شانه هايش را با بي قيدي بالا انداخت.
    ـ براي من هيچ قانوني وجود نداره!
    و در كمال خونسردي از جلوي چشمان بهت زده دخترك گذشت و همانطور كه آمده بود آنجا را ترك كرد، ديگر در اين كار استاد بود، بي خود به او لقب شبح را نداده بودند، كارش را خوب بلد بود، آهسته مي آمد، نفست را ميگرفت، آرام و بي صدا مي رفت!
    .........
    كنار ماشين اش ايستاد و به چرخ هايش چشم دوخت، يك دور ماشين را دور زد و سر جاي قبلي اش برگشت.از چيزي كه ميديد،تعجب نكرد، حيرت نكرد، عصباني نشد، حتي ناراحت هم نشد، فقط پوزخند زدو خيره شد.
    هر چهار چرخش تكه تكه شده بودند، البته تعجبي هم نداشت اينجا تيمارستان بود آنهم تيمارستان زنجيري ها !
    نگاهي كلي به حياط مرده و تقريبا برابر با آشغال دوني تيمارستان انداخت، احساس درد در دلش سراير شد، او چه كرده بود؟
    تنها مونس روهاي سختش را كشته بود؟ دستان سرد و بي حسش را توي جيب سوئي شرتش فرو كرد و نفسش را فوت كرد.
    شانه هايش را بالا انداخت و از تيمارستان خارج شد، روزي عاشق قدم زدن در پياده رو بود اما حالا، هيچ حسي نسبت به اين كار نداشت.
    قدم هايش هميشه بي هدف بودند. داشت ميرفت اما نميدانست به كجا !
    ـ بابا! اون عروسكو ميگيري واسم؟
    قدم هايش آهسته شدند، چيزي به مغزش دستور ميداد بايستد.
    به دخترك با نمك و ريزه ميزه كنارش كه با ذوق به ويترين مغازه رو به رويش خيره شده بودنگاه كرد.
    باز هم درد، تا چه حد ممكن بود او هم الان به جاي اين دختر بچه اينقدر خوشبخت باشد؟
    ناگهان خاطرات مرده اش به ذهنش هجوم آوردند. خاطراتي كه سالها زير خروار ها خاك در ذهنش آرام گرفته بودند، حالا مانند زامبي ها زنده شده بودند و به مغزش هجوم مي آوردند.
    خاطرات زماني كه او در عرض يك ماه از يك دختر بچه شادو خوشبخت به يك يتيم بي كس تبديل شد.
    آن روز را خوب به ياد داشت.
    ××××
    مانند هميشه جلوي تلوزيون نشسته بود و كارتون راپونزل و قلم جادويي را تماشا ميكرد اما...
    نه، اينبار مانند هميشه نبود.
    اينبار مغزش قفل موهاي طلايي و بافته شده راپونزل نبود.
    اينبار، با ديدن موهاي راپونزل ياد موهاي آشفته و بهم ريخته پدرش مي افتاد.
    اينبار با ديدن لباس هاي زيبايش غبطه نميخورد، بلكه فقط تصوير لباسهاي چروك و نامرتب پدرش جلوي چشمهايش رژه ميرفت.
    اينبار با تمام وجودش به صداي زيباي راپونزل حسودي نميكرد، فقط صداي دادو بيداد پدرش درون گوشهايش زنگ ميزد.
    ديگر با شيفتگي به ديالوگ معروف كارتون(دوستت داريم به ماندگاري ستارگان اسمان)لبخند نميزد.
    بلكه فقط نگراني و شب بيداري مادرش براي دير آمدن يا نيامدن پدرش به خانه، آزارش ميداد.
    خدايا چه بر سر پدرش آمده بود كه اينگونه حساس و زود رنج شده بود.
    چه كسي با او كه هميشه آراسته و مرتب بود،به مادرش از گل نازكتر نميگفت،دير امدنش از پنج دقيقه بيشتر طول نميكشيد همچين كاري را كرده بود.
    ......
    با گيجي به تيتراژ پاياني فيلم نگريست،كي تمام شد؟
    برايش مهم نبود، مهم علامت سوال هاي بي جواب مغزش بودند كه مانند يك مسئله اشتباه، بي جواب بودند.
    ايكس و ايگرگ ها در سرش رژه ميرفت اما از هر راهي ميرفت جواب بدست نمي امد.
    واين خيلي طول نكشيد چون جواب سوالاتش همه به طور ناگهاني پيدا شد، درست مانند يك سوپرايز اما از نوع تلخش.
    جواب ها همه به خانه شان سرازير شد و هر چه را ديد با خودش شست و برد و جز چند تنه تو خالي و يك قصر ويران چيزي باقي نگذاشت.
    .........
    با صداي بوق ماشين به خودش آمد، يك ماشين خطي درست جلوي پايش ترمز كرده بود.
    چه چيز مزحك و كليشه اي اي.
    راننده عصباني از ماشينش پياده شد و به سمت او قدم برداشت و با هر قدمش فرياد ميزد و حرف هاي تكراري را بازگو ميكرد:
    ـ خانم حواست كجاست؟ اگه يه لحظه دير تر زده بودم رو ترمز كه بدبخت ميشدم، جواب خانوادتونو چي بايد ميدادم؟.
    چرا هيچ حسي نداشت به اين داد و بيداد ها؟ چه مدت بود كه عادت كرده بود به اين بي حسي؟
    درست رو به روي خزان ايستاد و با غضب به او زل زد.
    سرش را بلند كرد و با چشمان شيشه ايش به مرد سالخورده رو به رويش چشم دوخت. بدون اينكه پلك بزند با صداي سردو يخچالي اش گفت:
    ـ فعلا كه نه خانواده اي وجود داره نه كسي مرده!
    بي توجه به مرد خشك شده و عابر هاي جمع شده از خيابان گذشت، دستش را براي اولين تاكسي كه ديد تكان داد و به محض اينكه نگه داشت سوار شد و آدرس خانه قديميش را گفت.
    سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و به زامبي هاي گرسنه اجازه داد كه تمام فكرش را اشغال كنند؛ اين روزها خسته تر از آني بود كه بخواهد با مغزش و گذشته به درد نخور و دليت شده اش بجنگد!
    ××××
    وقتي پدرش را با دستبند بردند ابهاماتش چندين برابر شد.
    آيا پدردزدي كرده بود؟ به خودش نهيب زد، نه امكان ندارد! آيا مادرش شكايت كرده بود؟ باز هم خودش را به خاطر فكر مضخرفش توبيخ كرد، آيا كسي را كتك زده بود؟ اما نه! پدرش مهربان تر از اين حرفها بود.
    پس چه بود؟ پدر چه كاري كرده بودكه او را اينگونه بردند؟
    مگر پدرش يك كارمند معمولي نبود؟
    مگر هميشه سرش به كار خودش نبود؟
    پس چه؟ چه شده بود؟
    جواب سوالاتش را بالاخره يافت! بالاخره مسئله تكميل شد! حالا ديگر بايد منتظر بيست ميبود اما...
    اين نمره، به اندازه خوشحالي يك بيست براي كسي كه تمام وقتش را صرف درس كرده بود و حال هم مي توانست نتايج زحماتش را ببيند و لـ*ـذت ببرد ،براي خزان عذاب داشت! رنج داشت! درد داشت! آن نمره ماننده خنجر درون قلبش فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا