کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست سی و نهم
آرش با تمام زیرکیش، داشت کار رو خراب می‌کرد. همیشه شعار می‌داد که از چیزی نمی‌ترسه و اگه روزی برملا شد، حقیقت رو می‌گـه؛ اما این بار حقیقت داشت همه چیز رو بیشتر منحل می‌کرد. می دونستم رادوین هنوز یادشه که راجع‌به پیدا کردنشون چی گفتم. دروغ اولم براش رو شد. با یقه تیشرت مشکیم ور می‌رفتم و می‌تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم. دلم می‌خواست فقط همه چیز ختم به خیر می‌شد. انگار که توی اتاقی گیر کرده بودم و تنها راه خروجش، از دست دادن آدم‌هایی که برام مهم بودن، بود. و صدای رادوین خطاب به آرش شنیده شد:
- پس اون غریبه‌ای که به داداشمون زنگ زده، تو بودی؟!

سرم که بلند شد، چشم‌هام با نگاه مؤاخذه‌گر رادوین تلاقی پیدا کرد. جدیدا از این نگاهش که قصد متهم کردنم رو داشت، حس خوبی بهم القا نمی‌شد. دلم می‌خواست فقط کسی باورم کنه، برای همین به سمت رامش که هنوز کنار در آشپزخونه ایستاده بود، سر کج کردم. ارتش قطرات عرق، روی میدون پوست صورتم، در حال برنده شدن این جنگ بودن. رامش با گنگی و بی صدا، با رنگی پریده، انگار که توی ذهنش به دنبال تحلیل اتفاقات اخیر می‌گشت. آرش این‌بار دیرتر جواب داد:
- نمی دونم ژاییز چی گفته؛ اما من از شنود توی اتاق ابریشمی تونستم بفهمم همه فایل‌ها توی لپ تاپش که توی اتاقش، مخفی شده. متاسفانه نمی‌تونم هکش کنم و زمانش نیست.
همه اشون می دونستن که ابریشمی با اختلاسی که کرد، پدرم و نصرت خان رو با تهمت ناروا راهی زندون کرد؛ اما وجود رادوین از مچگیری پر شده بود. دست‌هام مشت شد و دلم نمی‌خواست ماجرا این جوری پیش بره. این‌بار رادوین با کنایه جواب داد:
- اتفاقا منم خیلی به قانون علاقه‌مندم. مگه نه ژاییز؟!
چشم‌هام توی حدقه چرخید و به نصرت خان که مثل همیشه سکوت رو بهترین راه برگزیده بود، بود، رسید. انگار که توی دادگاه بودیم و تنها جایگاه متهم رو من اشغال کرده بودم. این بار صدای بدون خش رامش، با رگه‌هایی از لرزش، خطاب به آرش به گوش رسید:
- من تمام سعیم رو می‌کنم تا توی این یه هفته کاری کنم...
و ادامه حرفش که با عسلی‌های توبیخگر رادوین مواجه شد. رامش درست مثل شش سال پیشی که می‌شناختمش، آدم صلح‌طلبی بود؛ اما برعکس همون شش سال گذشته، آروم‌تر شده بود، خیلی آروم. البته برای من نه، برای مهلکه‌های بزرگی مثل امروز. آرش تشکری کرد:
- واقعا ممنونم! قول می‌دم براتون جبران کنم، کار بزرگی می‌کنین.
رادوین با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کرد. گوشی رو روی مبلی که چند لحظه پیش روش بودم، پرتاب کرد و این بار از در بیرون رفت. در که با شدت بسته شد، نصرت‌خان عزم بلند شدن کرد. با این که می دونستم این آرامش و سکوت جزئی از شخصیتشه؛ اما از بخش دیگه شخصیتش که حکم‌فرما بود، انتظار حرف زدن داشتم. اتفاقات رو کنار زدم و دوباره به همون ژاییز خونسرد برگشتم. با این که می‌دونستم سؤالات زیادی ته ذهنشون رسوب کرده؛ اما
احتمال رو به این دادم که نصرت‌خان و رامش برای دروغی که گفته بودم ازم دلگیر نشدن. با همین احتمال کذایی، صدام رو صاف کردم.
- نصرت‌خان، می‌تونین آدرسی که پدرم بهتون داده بود رو بهم بدین؟!
دقیقا طوری که انگار تا چند لحظه پیش، خبری از جدال و تنشی نبوده، با دقت به صورتم خیره شد. انگار که ذهنش پر حرف؛ اما به دنبال چیزی می‌گشت. نزدیک‌تر شد و لب زد:
- خونه قدیمیتون رو فروختی؟!
برای رفتن به کره به پول نیاز داشتم و اون زمان مجبور شدم بفروشمش. چشم هام رو زیر کرد و پرشک جواب دادم:
- شش سال پیش فروختم. چه‌طور؟!

متفکر سری تکون داد و دلهره‌ای مثل امواج روی دریا، درونم موج می‌زد. انگار که اون هم مثل من، توی کشتی گذشته نشسته بود. لب‌های کبود و باریکش ازهم فاصله گرفت:
- پدرت گاو صندوقی داشت که توش یه رَم بود. چی کارش کردی؟!
گاوصندوق پدرم؟! موهای قهوه‌ایم رو از ریشه کشیدم و سعی کردم به یاد بیارم.
- وسایل بابا رو با خودم بردم، الان باید توی کشوی اتاق کارم، پیش آرش باشه. همه‌اشون توی یه کیف رمزدار بود.

رامش که تا الان حضور پررنگی نداشت، قدمی جلو گذاشت و با همون صدای بدون خشش پرسید:
- یعنی اگه اون رَم رو پیدا کنیم، دیگه نیازی به ادامه کار من نیست؟!
با این که چشم‌هاش رو دزدیده بود؛ اما به مرز خون رسیدن انگشت شست دست راستش و مچاله شدن مقنعه توی دست چپش، نشون دهنده افکارش بود. انگار ترس شرایط سختی که هر لحظه برای رهایی ازش به دنبال راهی بود، بهش چیره می‌شد. با این که خودم لبه پرتگاه ناامیدی بودم؛ اما برای اطمینان خاطرش لب باز کردم:
- اگه بشه پیداش کرد، آره؛ اما تو به کارت ادامه بده.

لب‌های کم‌رنگ و گوشتیش روی هم فشرده شد و سرش سنگین پایین افتاد. کاری از دستم برنمی‌اومد و خم شدم تا گوشیم رو از روی مبل بردارم. زودتر از من، برای رفتن به اتاقش، از پله ها بالا رفت. با نگاه کوتاه نصرت‌خان که این بار هیچ گره‌ای بین ابروهای سفید و مشکیش جا نداشت، از پله‌ها بالا رفتم. به اتاقش رسید و منتظر نگاهم می‌کرد. زمزمه‌وار و بی‌دلیل، صدایی ازم خارج شد:
- می‌دونم شرایط خوبی نداری؛ اما به‌زودی درست می‌شه!
دلم می‌خواست برخلاف تمام روزهایی که باید آرومش می‌کردم و نکردم، همین لحظه این کار رو کنم. توی همین حال بودم که لبه شومیز آبی کاربونیش رو پایین‌تر کشید و پلک‌هاش روی هم افتاد. تابی به موهایی که تا سرشونه‌اش می‌رسید، داد و بوی شامپوی خوش عطرش زیر مشامم، بالا و پایین شد. داشتم از خودبی‌خود می‌شدم. مگه قدرت یه عطر چه‌قدر بود که من رو این‌طور سمت شش سال پیش سوق می‌داد. توی اغمای خاطرات، برای بیدار شدن دست و پا می زدم. یاد روزی افتادم که پشت پنجره ته هال می ایستاد و از پشت، برای ترسوندنش، بغلش می کردم. روزهایی که به من قول آزادی پدرم رو داده بود. همون روزهایی که توی خلسه ناامیدی بودم و رامش نجات دادم. با خودم که فکر می کردم، می دیدم زود عاشقش شدم؛ اما حسم نسبت بهش، توی همون زمان خالص‌ترین عشق بود. به موقعیت حال برگشتم و دلم می‌خواست دستم رو لای موهاش فرو می‌بردم؛ اما نه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهلم
    بیش‌تر از این موندن رو صلاح ندونستم. خودش هم فهمید و با به خط کردن لب‌هام، به اتاقم برگشتم. ضربانم کمی از حد معمول تند تر می‌زد. باید با آرش تماس می‌گرفتم. بعد از کشیدن الگوی رمز، شماره‌اش رو لمس کردم. چند بار بوق خورد و با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم. این اولین باری بود که جوابم رو نمی‌داد. هیچ وقت؛ حتی زمانی که بحث می‌کردیم، تماسم بی‌جواب نمی‌موند. آرش آدم با وظیفه‌ای بود و نبودن الانش رو درک نمی‌کردم. چندین بار تماس گرفتم؛ اما دریغ از جواب. لب‌هام کم‌کم زیر دندون‌های ردیفم کشیده و ریش چند سانتیم زیر دستم حس شد.
    گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و کشوی اول پاتختی رو باز کردم. جعبه کوچیکی بیرون آوردم و در جعبه رو باز کردم. سیم کارتی ازش برداشتم و اگه رادوین خطم رو شنود کرده بود، پس باید عوضش می‌کردم. دکمه پاور گوشی رو زدم و خاموشش کردم. قاب پشتش رو بیرون آوردم و با احتیاط، سیم کارت رو جایگزین کردم. آرش شماره تمام خط‌هام رو داشت و خودش می‌دونست در صورت خاموش بودن باید زنگ بزنه. سیم کارت قبلی رو توی جعبه گذاشتم و به جاش برگردوندم. با این که از کار رادوین عصبی بودم؛ اما به نیمه پر لیوان نگاه می‌کردم. درسته که وقتش نبود؛ اما خوب شد که فهمیدن؛ اما من هم دنبال جواب‌های خودم بودم و باید سر فرصت، به دنبال اون کلید می‌گشتم.
    از در بیرون رفتم. امیدوارم بودم دیگه با رادوین روبه رو نشم. با اخلاق جدیدش تقریبا آشنا شده بودم. می دونستم که با دیدنم می‌خواد راجع‌به همه چی ازم سوال جواب کنه؛ اما الان وقت مناسبی برای این ماجرا نبود. به پله‌ها رسیده بودم و سعی داشتم از همین‌جا نگاه گذرایی به سالن بندازم. انگار خبری از رادوین نبود. حتی نصرت‌خان هم توی سالن نبود و حدس می‌زدم به اتاقش برگشته. آروم پله‌ها رو پایین اومدم.
    پاندول آویز ساعت سفید تیکه زده به دیوار آشپزخونه سمت هال، عدد هفت و رب رو مدام یادآور می‌شد. صدایی از آشپزخونه می‌اومد و با حدس این که رامش داخل باشه، در چوبی نیمه‌باز آشپزخونه رو کامل باز کردم. رامش کنار کانتر رو به روی در، جنب قفسه‌های چوبی، پشت به من، در حال خوردن چیزی بود. آروم، نزدیک‌تر رفتم تا از دیدنم نترسه.
    با دیدن اتفاق روبه‌روم، دست‌هام شروع به لرزش خفیفی کرد. لب‌های کوچیک و گوشتیش به کاسه چینی سفیدی چسبیده بود و مایع داخلش رو می‌خورد. تصاویر نامفهومی از جلوی چشم‌هام رد شد. نه! این، این امکان نداشت! تصاویر گواه شش سال پیش رو می‌داد. نفس‌هام سنگین و گرفته بود. تصاویر مادرم بود. درست توی آشپزخونه پشت به من ایستاده، نور آفتاب از پنجره سمت چپ آشپزخونه، روی موهای پرکلاغیش پخش و زیبا شده بود. با خنده به سمتش رفتم و برگشت. لبخند زیباش، مثل همیشه روح‌نواز بود ؛ اما همون طور که صورت سفیدش رو به درخشش لبخند مزین می‌کرد، کاسه سفید و چینی از دست راستش، روی سرامیک سفید آشپزخونه افتاد. جلوی چشم‌هام تبدیل به هزاران تکه شد و نگاهم به صورت کبودش رسید؛ اما باز هم می‌خندید. زیر لب، نامفهوم صدام کرد. رد خون کوچیکی، مثل جویباری کنار لب‌های خوش فرمش جا گرفت. با سقوط هیکل ظریفش سمت زمین سرامیکی آشپزخونه، به سمتش دوییدم. بی‌اختیار دویدم و روی دستم افتاد. با این‌که باز هم می‌خندید؛ اما من رو از هم گسیخته می‌کرد. صدای نامفهومش، میون نفس‌های مقطعش گم شده بود.
    - پسرم...، متاسفم...، نمی تونستم....، ادامه زندگی بدون پدرت برام سخت بود...، من...
    با بالا آوردن خون روشنی ازبین لب‌هاش، حرفش بی‌ادامه موند. تصاویر، تکه‌تکه از جلوی چشم‌هام رد می‌شد. تصاویری که تازه جون گرفته بود، دستم رو ناخواه سمت گوش‌هام سوق می‌داد. چشم‌های خوش رنگ توسیش، بسته شد و پلک‌هاش روی هم افتاد. قلبم درست به سنگینی، راه رفتن توی بهمن عمیقی می‌زد. ناباور به مادرم که توی بغلم جاخوش کرده بود چشم دوختم. موهای باز مشکیش، موج سیاه این تالاب زیبایی بود. دستم بین دست‌هاش که درست مثل تکه یخی بود، قرار گرفت. سر انگشت‌های کبودش، باعث رسوخ ترس به سلول تنم بود. به آنی تصاویر کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و یکم
    آه قلبم. نفسم بالا نمی اومد و حالا رامش می‌خواست با من همون کار رو کنه؟! همون کاری که شش سال پیش مادرم با من کرد. ناخواه به سمتش هجوم بردم و کاسه لعنتی رو از دستش کشیدم. صدای افتادن کاسه و برخوردش با سرامیک سفید آشپزخونه، توی فضا، درست به‌اندازه شش سال پیش برام وهم آور بود. رامش باشدت به‌سمتم برگشت و صدای جیغ بلندش رو نادیده گرفتم. کاسه چینی درست مثل شش سال پیش هزاران تکه شد و هر قطعه‌اش به طرفی پناه گرفت. درست که نمی‌تونستم مثل قبل عاشقش باشم؛ اما نباید این کار رو می‌کرد. سر انگشت‌هام تیر می‌کشید و قلبم به‌شدت به قفسه‌سـ*ـینه‌م فشرده شد. زیر لب «نه» ای زمزمه کردم و حرکاتم دست خودم نبود. شقیقه‌هام نبض می‌زد و دست‌هام با شدت بیشتری می‌لرزید.
    رفته رفته، نفسم سنگین‌تر شد و راه ورودی برای هوا نداشتم. برای بلعیدن هوا ملتمس بودم و دهانم مثل ماهی بی آب، باز و بسته می‌شد. برای نجات از این خفگی، به یقه تیشرتم چنگ زدم. درست مثل کسی که توی چنگال دود آتیش به دنبال مولکول اکسیژنی می‌گرده، عضلاتم رو منقبض کرده بودم. لب‌های رامش میون چشم‌های تارم تکون می‌خورد و مغز منجمدم قادر به تحلیل نبودم. پاهام بی‌جون و سست، از ایستادن منعم می‌کرد و دستم به دنبال تکیه‌گاهی در جستجو بود. سوزش معده‌م به‌طور ناگهانی به مغزم سیناپس هشدار می‌داد. تاری چشم‌هام، مثل گیر کردن توی جاده مه آلود، دیوونه کننده بود. چند قدمی به عقب رفتم و با برخورد به در، به ناچار روی زمین، تکیه زده به در قهوه‌ای آشپزخونه نشستم. دست‌های رامش دورم رو گرفت و آخرین نفسی که می‌تونست ازم خارج بشه رو بیرون فرستادم. توی این لحظه مثل مرغ سرکنده‌ای فقط به دنبال راهی برای آزادی می‌گشتم. گوش‌هام داغ‌تر شد و انفجاری جای‌جای مغزم اتفاق می‌افتاد. زبونم به سقف دهنم چسبیده و عضلات صورتم راه اسپاسم در پیش گرفته بود.
    رامش هل شده پاکت کاغذی رو جلوی دهانم گرفت و با بیرون فرستادن بازدمم، تونستم دمی بگیرم. با تکرار این کار، نفسی گرفتم. کمی آروم‌تر شده بودم و رامش رو مابین پلک‌هام می‌دیدم که سعی می‌کرد پاهام رو دراز کنه. انگار که هشیاریم هرلحظه کمتر می‌شد. کسی با دست، به صورتم سیلی می‌زد و نمی‌تونستم تشخیصش بدم. نگاهم روی صورت رامش و چشم های خمارش که اسیر قطرات اشک بود، ثابت موند. صامت به نقطه‌ای خیره شدم و لنگر چشم‌هام دقیقه‌ای روی هم افتاد.
    با ضربه شدیدی که به صورتم خورد، پلک‌هام به‌سنگینی از هم فاصله گرفت. دست‌هام شل شده دو طرف بدنم قرار داشت. نگاهم بین نگاه نگران رادوین و رامش چرخ خورد و انگار تازه متوجه موقعیتم شده بودم. مغزم فرمان به هشیاری داده بود و صدای هق زدن رامش توی گوشم پیچید. دست رادوین به بازوی راستم نشست و توی همین حین، صدای پدرانه‌ای خطابم کرد:
    - خوبی بابا جان؟!
    خوب؟! مگه چی‌شده بود؟! چرا نگاه‌هاشون رنگ ترحم داشت؟! گیج، لب‌هام رو که انگار به هم بخیه خورده بود، باز کردم و صدای ضعیف و گرفته‌ای ازم خارج شد:
    - مگه چی شده؟!
    سرم به شدت درد می کرد و مغزم قفل بود. درکی از اتفاقات اطرافم نداشتم؛ اما ضربان قلبم به حالت اولش برگشته بود. با این حرفم، نگاه مشکوک رادوین به چشم‌های اشکی رامش افتاد. برای چی گریه می‌کرد؟! اون قدر شدید که چشماش هاله‌ای از خون به خودش گرفته بود. صدای لرزون رامش شنیده شد:
    - تو، تو واقعا چیزی یادت نمیاد؟!
    نامفهوم سری تکون دادم. دست‌هام جونی گرفت و به یقه تیشرتم رسید. گرمم بود و متوجه قطره‌های عرقی که روی پیشونیم جا خوش کرده بودن، شدم. کمی یقه‌ گردم رو کشیدم و صدای نه چندان بم رادوین زیر گوشم پیچید:
    - تو خوبی ژاییز؟ یهو چی شدی؟ چرا چیزی یادت نمیاد؟ همه‌امون رو ترسوندی!
    کمی توی جام جابه‌جا شدم‌ و منظورشون رو نمی‌فهمیدم. چرا موهای زیتونی رامش، مثل سبزه‌زاری که به دست باد شرجی اسیر شده، پریشون دورش ریخته بود. رادوین عصبی دستی بین موهای مشکی و صافش انداخت و به سمت بالا هدایتشون کرد. همون طور که چینی روی بینی گوشتیش انداخته بود، زمزمه کرد:
    - واقعا چیزی یادش نمیاد!

    رامش بینی کوچیک قرمز شده‌اش رو پرصدا بالا کشید و روی دو پا کنارم نشست. لحنش پر از تمامی حس‌هایی بود که می‌شد توی اون لحظه داشت.
    - ژاییز تو یادت نمیاد؟! من توی آشپزخونه بودم داشتم توی کاسه جوشونده گیاه دارویی می‌خوردم. اومدی داخل، کاسه رو از دستم کشیدی...
    و با انگشت‌های قلمیش که دچاره لرزش خفیفی بود، به تکه‌های ریز چینی کنار کانتر اشاره کرد. انگار توی چهاردیواری که هر لحظه بهم نزدیک تر می‌شد، گیر کرده بودم. نصرت خان همون طور که روی صندلی می‌نشست، با صدای با صلابتش ادامه داد:
    - بچه ها اذیتش نکنین! حالش کمی جا بیاد خودش براتون علتش رو تعریف می کنه. رادوین پسرم، کمکش کن بره توی اتاقش استراحت کنه.
    دست رادوین توی دستم گرفته شد و پلک‌هاش رو روی هم قرار داد.
    - بلند شو ببرمت اتاقت یکم استراحت کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و دوم
    با لخمی، سعی به بلند شدن کردم و بی‌تعادل، دست رامش، پیچک‌وار دور بازوم پیچید. شوکه شده نگاهم به نگاه براق از اشکش گره خورد. چشم‌هام بی‌وقفه روی صورتش می‌چرخید. صورتی که رنگ باخته بود و قطرات عرق، مثل مهمون ناخونده‌ای کنار شقیقه‌اش نشسته بود. اول رادوین، و به دنبالش، از در آشپزخونه بیرون رفتیم. نه رامش و نه رادوین چیزی نمی‌گفتن. درست مثل کسی که گرفتار ضربه شدید مغزی شده، هیچ‌چیزی یادم نمی‌اومد.
    همچنان در حل یادآوری ناموفقم بودم که به اتاقم رسیدیم. با باز کردن در، آخرین صدای زنگ گوشیم شنیده شد. آروم روی تخت نشستم. دوباره گوشی که خودش رو هلاک کرده بود، زنگ خورد.
    خیره گوشی مشکیم بودم که رادوین از پاتختی برش داشت. صدای جوابش رو شنیدم:
    - الان حالش خوب نیست، بعدا زنگ بزن!
    و به سادگی قطع کرد. نفسی گرفت و با کلافگی مشهودی، از اتاق بیرون رفت. رامش که کنار کمد انتهای دیوار دست راست در ایستاده بود، اشاره زد که بخوابم. نزدیک‌تر شد و روی تخت کنارم نشست. بدون نگاه بهش، صدای گرفتار شده توی چنگال بغضش رو شنیدم:
    - تا بخوابی پیشت می مونم. امروز خیلی ترسوندیم.
    پاهام رو سخت از پشتش عبور دادم و توی تاریکی روی تخت، دراز کشیدم. نگاهم به سایه روی سقف موند و حرکاتش رو از گوشه چشم راستم می‌دیدم. از جاش بلند شد و بااحتیاط، ملحفه رو تا سـ*ـینه روم کشید. غرق در بی حسی موضعی، تمام بدنم انگار که فلج بود. درکی از اطرافم نداشتم و مثل رایانه‌ای که در حال کنکاش برای پردازشه، از اتفاق چند لحظه پیش، چیز کمی یادم مونده بود. با پایین رفتن دوباره تشک تخت، متوجه شدم که کنارم نشسته. لنگر چشم‌هام رو روی هم افتاد و مثل کسی که توی ارتفاع معلق مونده، قلبم بعد از یک ریتم تند، کند می‌زد. دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم. هیچ چیز.
    کمی گذشت تا صدای بدون خشش رو شنیدم:
    - امروز خیلی ترسوندیم. آره ترسیدم. ترسیدم از دستت بدم. تو همیشه همین‌قدر برام محکم بودی. خیلی سخته وقتی می‌دونم خوابی این حرفا رو بزنم. حرفایی که توی بیداری نمی‌تونستم بهت بگم. خیلی ساده بودم که فکر می‌کردم اگه برگردی بازهم دوستم داری. من با خودم خیالات کرده بودم. تو هیچ چیزت شبیه به شش سال پیش نیست. تو دیگه اون پسر آروم و دوست داشتنی نیستی. پسری که مهربون بود. نه سرد. دلم گرفت وقتی سردی چشم‌هات رو دیدم. نمی‌دونی، نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی سقف آرزوهام روی سرم سقوط کرد. من درست شش سال منتظر برگشتت بودم. حالا که برگشتی، حالا که با چشم‌های سردت بهم خیره می‌شی، می‌فهمم که بازم مثل قبل دوستت دارم. توی این چند سال حتی نتونستم به کس دیگه‌ای فکر کنم. امروز با این اتفاق فهمیدم؛ که اگه اتفاقی برات بیوفته اول از همه این منم که دیوونه می‌شم. می‌خوام این رو بدونی که من همین ژاییزی که تظاهر به سردی می‌کنه رو هم دوست دارم. این ژاییزی که بالاخره به خودش بر می‌گرده. من منتظرت می‌مونم!
    حنجره اش درگیر بغض بی رحمی بود و با همون چشم‌های بسته هم می‌تونستم تصور کنم که بینی کوچیک و لب‌های متوسط گوشتیش، گرفتار سرخی شدن. دست‌های کم‌دما و ظریفش که روی صورتم نشست، لرز خفیفی وجودم رو محاصره کرد. این همون رامش بود؟! اعتراف کرد که دوستم داره؟ رامشی که شش سال پیش، وقتی اعتراف کردم که دوستش دارم، توی صورتم خندید و گفته بود که وقتی همه چیز درست شد بهم اعتراف می‌کنه. با فکر این که توی شرایط بدی بودم و وابسته رامش شدم نه عاشقش، خودم رو گول می‌زدم؛ اما توی این لحظه که حتی شرایط بدتر از گذشته‌ست، حتما براش خیلی سخت بوده. نباید می‌فهمید بیدارم؛ وگرنه غرورش لطمه‌دار می‌شد. من کسی بودم که نمی‌خواست احساساتش به عقلش غلبه کنه. قطره اشک داغی که روی پوست یخ کرده گردنم چکید، روح از تنم گرفت. مثل فشرده شدن رختی توی تشت، دلم زیر و رو شد و مجبور بودم نفس‌هام رو با ریتم آرومی به بیرون بفرستم تا شک به بیداریم نکنه. هیچ عکس العملی جایز نبود و من تکیه‌گاه خوبی برای زخم های روی تنش نبودم. مثل دیوار کاغذی بودم که تظاهر به آهنی بودن کرده. توی زندگیم، همیشه تنها کسی بود که بعد از پدر و مادرم، دوستم داشت. بی‌علت، بی‌منت.
    صدای فین‌فین کردن ریزش، با رسیدن دست‌های نرمش به دست بیرون مونده از ملحفه‌م، جریان الکتریکی قوی رو به قلبم رسوند.
    توی ناخودآگاهم چیزی شبیه این که «بذار رفع دلتنگی کنه» زمزمه شد و من آدمی نبودم که خوشبختش کنم. شش سال منتظرم بود! من حتی توی خیالش هم راحت‌تر دلداریش دادم تا بیداری، پس خودم با این حس خفقان‌آور دست و پنچه نرم می کردم تا آروم بگیره. ادامه داد:
    - امیدوارم یه روزی مثل قبل دوستم داشته باشی!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و سوم
    با بالا کشیدن بینیش، از روی تخت بلند شد. کمی بعد صدای بستن در رو شنیدم و چشم‌هام اتوماتیک وار باز شد. حتی قادر نبودم خودم رو گول بزنم. توی این مدت که کنارم بود، مواظبم بود، بهم توجه می‌کرد، فهمیدم احساسات مرده قلبم رجعت کردن. مگه می‌شد این سادگیش رو دوست نداشت. هر چه قدرم هم که سعی به بی‌احساس بودن داشتم، نمی‌تونستم این اعتراف خالصانه رو نادیده بگیرم. بازهم باید خودم رو به اون راه می‌زدم و چشم‌‌هام روی هم رفت.
    با صدای زنگ گوشی، کم‌کم به بیداری برگشتم. خوشحال بودم که بدون کابوس بیدار می‌شم. سرم هنوز کمی درد می کرد و با تکرار صدای زنگ گوشی، با دست دنبالش روی پاتختی گشتم. تماس رو وصل کردم و صدایی که سعی به پنهون کردن لرزشش داشت، توی گوشم نشست:
    - ژاییز؟ پسر چی شده؟ زنگ زدم رادوین گفت حالت خوب نیست. ازت دورم و نمی‌دونم چی شده. نگرانم لعنتی دهنت رو وا کن و یه کلمه بگو که بدونم خوبی!
    کم‌کم داشتم به صحنه‌هایی که قبل از خواب گذروندم، برمی‌گشتم. آدم احساسی نبود؛ اما به شدت روی احوالم حساس بود. نمی‌دونم شاید همیشه نسبت بهم حس برادرانه‌ای داشت. آرش آدم جدی و تعصبی بود که گاهی نمی‌تونستم به خوبی این ارتباط رو برقرار کنم. صدای عصبیش که بلند شد، فهمیدم هنوز جوابی بهش ندادم.
    - چرا لال شدی ژاییز. دهن وا کن ده لامصب! می‌دونی اگه الان پیشم بودی بهت چی می‌گفتم هان؟
    نفسی گرفتم و همیشه توی عصبانیت دست به دامن تهدید می‌شد. لبخند کمرنگی سوار لب‌های خشکم شد و لب زدم:
    - توگوپوجا! (حسابت رو می‌رسم)
    صدای خنده عصبیش رو شنیدم و می‌دونستم که حتما دستی به صورت قرمز شده بی‌ریشش کشیده.
    - آره مرتیکه. همین رو می‌گفتم. بمونه به وقتش که برگشتی. خوب حسابت رو می‌رسم. الان چه‌طوری؟
    عادت داشت وقتی نگران می‌شد فحاشی می‌کرد. با یادآوری کامل تصاویر، سعی کردم از جام بلند شم. لب گزیدنم.
    - خوبم. نگران نباش. چیزی نشده همه چی اوکیه. باید برم بیرون. کاری نداری؟
    - بهم زنگ زده بودی؛ چون فکر می کردم شاید رادوین باشه جواب ندادم. فهمیدم خط رو عوض کردی. چی کار داشتی؟
    این بار یادم نمی‌اومد که چی کار داشتم و هنوز گیج بودم. با کنار زدن ملحفه، از جام بلند شدم و پاهای بی‌جورابم به پرز فرش رسید. همین حین جواب دادم:
    - یادم نیست. بعدا بهت زنگ می‌زنم. فعلا.
    با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کردم. مثل همیشه از درکش ممنون بودم. البته قبل از این که عصبانی بشه. باید به اون بیرونیا توضیح می‌دادم. حتما خیلی ترسیده بودن. قیافه نگران رامش مدام پشت پلک‌هام جون می‌گرفت و این آزاری آشکار بود. خواستم از در عبور کنم، که چشمم به ساعت روی میز خورد. ساعت سه و نیم صبح بود!
    فصل پنجم
    نگاهم به قرص جوشانِ داخل لیوان آب روی میز بود. به جِزو ولزی که توسط این واکنش شنیده می‌شد. حباب‌های ریز، مثل کارگران معدن، به‌نوبت به سطح آب می‌اومدن و سرانجام، هلالی از قرص که به سطح رسید، انگشت اشاره‌م با ضرب به میز چوبی خورد. در با تقه‌ای باز شد و هیکل ریزه‌میزه نصیری خودش رو داخل انداخت. با دست موهای رنگ شده طلاییش رو به سمت بالا، زیر مقنعه مشکیش فرستاد و همون‌طور که به میزم نزدیک می‌شد، چشم از نگاه خیره‌م برداشت.
    - من دارم می‌رم. اگه توی اضافه کاری هستین، کلید رو براتون بذارم؟
    به دست‌های کوچیکش که مدام بین هم پیچ می‌خورد، خیره شدم و سکوت کردم. انگار درونش آشوبی، فعالانه کنکاش می‌کرد. امروز عجیب بی‌حوصلگی حریر تنم شده بود و فکرم به‌هیچ عنوان درست کار نمی‌کرد. ساعت مچی استیل توی دستم، ساعت هشت رو حکم‌فرمان زمان نشون می‌داد. سال‌ها بود که ساعت به دست نمی‌کردم و زمان برام یک گذر موقت بود. یک نسیمی که بود و نبودش اهمیتی نداشت؛ اما دیروز که میون وسایلم این ساعت رو پیدا کردم، عجیب به دلم نشست؛ فقط برای این که یادگار رامش بود! به حال برگشتم و حدس زدم به خاطر من تا الان مونده. از اون دسته آدم‌هایی بود که صاف و ساده، توی غشای آرایش خودش رو پنهون می‌کرد. اما، هیچ‌وقت ظاهر و باطن آدم‌ها شبیه بهم نیست! با حرکت دستش که حصار دستبند مرواریدی بود، جلوی صورتم، به خودم اومدم. آروم لب زدم:
    - منم الان می‌رم.
    سری تکون داد و با لبخندی، گونه راست صورتش مزین به چال کوچیکی شد. درست مثل رامش؛ با این تفاوت که رامش هر دو طرف صورتش چال داشت؛ زیباترین نقص عضوی که به عمرم دیده بودم. نفسی گرفتم و نصیری با پاشنه‌های ده سانتیش، از اتاق بیرون رفت. فکرم درگیر صورت چال دار رامش بود، همون دخترکی که از صبح ندیده بودمش. زودتر از همیشه، از خونه بیرون اومده بودم و گمون می‌کردم امروز رو مرخصی گرفته. افکارم اونقدر بهم ریخته و درگیر بود که از صبح مثل مجنون‌ها، فقط خیره به صفحه مانیتور بودم. لیوان حاوی ویتامین سی رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم. گلوم بی‌اراده سوزشی رو پذیرا شد و با بلند شدن از جام، لیوان رو روی میز گذاشتم. یقه پیراهن سفیدم رو مرتب کردم و تک‌کت مشکی که باید توی این گرما می‌پوشیدم رو برداشتم. با خاموش کردن کامپیوتر و برداشتن کیفم، از اتاق بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و چهارم
    نصیری رفته بود و خودم در رو قفل کردم. قدمی به سمت در خروجی برداشته بودم که متوجه در نیمه باز اتاق مجیدی شدم. فکر می کردم رفته باشه یا شاید هم نصیری عجله داشت. با انگشت شستم به پره بینی استخونیم کشیدم و توی این لحظه، فقط می‌خواستم مجیدی توی اتاق نباشه. اصلا ریسک کاری که در نظر داشتم برام مهم نبود و برای اطمینان، با در زدن وارد اتاق شدم. اتاق خالی و مرتب بود. شایدم نباید این کار رو می‌کردم؛ اما من فقط چهار روز دیگه فرصت داشتم و باید کاری رو که توی چند وقت انجام نشده رو تکمیل می‌کردم. در رو مثل قبل نیمه باز گذاشتم و آروم به سمت میز کارش که انتهای دست چپم بود، قدم برداشتم. دسته کیف رو محکم‌تر چسبیدم و از میز جلسه عبور کردم. پشت میز چوبی مجیدی رسیدم و سیستمش خاموش بود.
    در حال جستجوی مدرکی روی میزش بودم که چشمم به قاب عکس طلایی سه نفره روی میز افتاد. مجیدی و زنی که بی‌شک همسرش بود. پسر بچه هفت، هشت ساله‌ای که با موهای مشکی لَختش، از کول مجیدی آویزون و دست زنِ توی عکس رو گرفته بود. با دقت به عکس نگاه کردم و تصویر ضمینه عکس، گل‌های رز سرخی بود که توی هوای بهاری گرفته شدن. زن مجیدی به‌نظر فقط چند سال ازش کوچیک‌تر می‌بود؛ اما اون زنی که صداش از اتاق مجیدی بیرون اومد، به‌نظرم جوون‌تر می‌خورد. بی‌شک شباهت زنش به مجیدی، نشون دهنده ازدواج فامیلی بود. فرم صورت کوچیک و کشیده‌اش، چشم‌های مشکی که پشت عینک فرم مستطیلی جا خوش کرده بودن. پسربچه توی عکس، درست شبیه سیبی که از وسط به دو نیمه شده، شباهت مادرش رو فریاد می‌زد. حیف زنش که شوهری مثل اون باید نصیبش می‌شد. اخم‌های ابروهای پهنم، توی هم تنیده شد و توی فکری معلق شدم.
    بااین حال، زمان زیادی برای فکر کردن نداشتم. کمی صندلی چرخدار چرمی مجیدی رو کنار زدم تا به سه کشوی دست راست برسم. با احتیاط؛ به‌طوری که صدای کمی ایجاد کنم، کشوها رو گشتم. کشوی اول یه سری پوشه رنگارنگ و فرم‌های مختلف بود. بالا پایینش کردم و چیز به درد بخوری دستگیرم نشد. کشوی دوم حاوی یک سری جعبه کوچیک و چند تا برگه آ پنج بود. به‌طور اتفاقی یکی از جعبه ها رو که قرمز مخملی بود باز کردم. حلقه رینگ طلایی که توی نور اتاق به شدت می‌درخشید. با توجه به سایز حلقه، می تونستم بگم باید مردونه می‌بود. با شنیدن صدای گرفته و بم مجیدی که حالا وارد حسابداری شده بود، هل کرده حلقه از دستم به پایین افتاد و با چندین چرخش، زیر میز جلسه پنهان شد.
    شریانی که با سرعت بیشتری، خون رو به سمت قلبم هدایت می‌کردن و قطرات عرقی که از این هادی بودن، به تنم وصل می‌شدن. در کسری از ثانیه جعبه رو به جایگاهش برگردوندم و سعی کردم جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. چشم چرخوندم و به فضای خالی زیر میز جلسه رسیدم که توسط تیغه چوبی از وسط به دو نیمه تقسیم می‌شد. حدود نیم‌متری از زمین فضا داشت و به سرعت خودم رو بهش رسوندم. هنوز نفس‌نفس می زدم و تازه متوجه حرف زدن مجیدی با شخص دومی شدم. اگه مکث مجیدی طولانی نمی‌شد، بی‌شک باید مچم رو می‌گرفت. باسختی به سمت راست میز مجیدی رفتم و یکی از صندلی‌های چرخدار رو بدون ایجاد صدا، کنار زدم. اول کیفم رو فرستادم و با خم شدن، به زیر میز رسیدم. صندلی رو دوباره به جاش برگردوندم. نفس صدا دارم هر لحظه بلندتر می‌شد و دستم روی دهانم قرار گرفت. صدای قدم‌های مجیدی، بعد از صداش توی اتاق شنیده شد.
    - بیا تو.
    صدای پاشنه پنج سانتی که به سرامیک قهوه‌ای اتاق برخورد می‌کرد و به میز نزدیک‌تر شد، توی هزارتوی مغزم موج می‌زد. بی‌صدا آب دهن سنگ شده‌م رو فرو بردم. لعنتی نباید صندلی رو بکشی! درمونده کلمات رو توی ذهنم ردیف می‌کردم و قدم‌هاش به سمت میز مجیدی رفت. تق تق، پاشنه بلند مشکیش که پای ظریفش رو نمایان می‌کرد، من رو به اطمینان رسوند که زنش نیست. وقتی صدای بدون خشش بلند شد، تنها صدا، بی‌شک صدای انفجار ضربان قلبم توی گوشم بود.
    - خب حالا چی می‌خوای؟!
    سوزش شدید و ناگهانی معده‌م، نشونه از فرو رفتنم توی این منجلاب بود. مجیدی با خنده کریهی جوابش رو داد:
    - به نظرت من از اون پیری بهتر نیستم؟ درسته که داییمه؛ اما همه می‌دونن چه جونوریه. این‌طور نیست؟
    چه‌اتفاقی در حال وقوع بود؟! چه‌طور امکان داشت؟! مجیدی که دیگه کفش‌های براق قهوه‌ای سوخته‌اش رو نمی‎‌دیدم، چند قدمی برداشت و صدای دختری که می‌دونستم ترسیده، اشک به چشم‌هام کشوند.
    - به من دست نزن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و پنجم
    کشیده شدن کف کفش مجیدی روی سرامیک، سوتی کشید و دست‌هام به همراه فکم گرفتار این خشم شدن.
    - اوه. مادمازل. باهات کاری ندارم. یادت نره من تو رو از دست داییم نجات دادم؛ پس باید ممنونم باشی. می‌خوام یه کاری کنی!
    تشویشی، سایه تاریک به ذهنم انداخت و به حالت غوز کرده تحت فشار بودم. کمرم به شدت درد می‌کرد و بدون حرکتی، منتظر جوابی بودم که بعد از کمی مکث، شنیده شد:
    - باشه. بگو.
    تمام تنم گوش شد برای این اتفاق. این لفظ صمیمی که به نظرم درست نمی‌اومد. اصلا هیچ چیز این موقعیت درست نبود. اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟! مدام پلک می‌زدم و عصبی از اینکه کاری ازم برنمی‌اومد، انگشت اشاره‌م رو مابین دندون‌های ردیفم قرار دادم. دست‌هام درست مثل تکه یخی، هرلحظه سردتر می‌ شد. سرانجام، صدایی که امروز به تنفرش پی بردم، بلند شد:
    - به داییم بگو کارمند جدید حسابداری رو اخراج کنه. منظورم عقیل مهرگانه!
    با شنیدن اسم مستعار و جعلیم، آه خفه شده توی حلقم رو بیرون فرستادم. از اول هم می‌ دونستم از اون دسته آدم‌هاییه که هرجور شده زهرش رو می‌ریزه. از قبل بهم هشدار داده بود و من نادیده گرفته بودمش. فقط حداکثر تا سه روز دیگه وقت می‌خواستم. قطره عرقی از گودی کمرم عبور کرد و صورتم با خیسی ملال‌آوری، دست و پنجه نرم می‌کرد. نمی‌دونستم جواب دخترک معصوم توی ذهنم چی بود که مجیدی ادامه دهنده حرف شد:
    - تا دم در می‌رسونمت. باید بیشتر مواظب خودت باشی خوشگل خانوم.
    مردک کثیف! چه طور جرأت می‌کرد بهش نظر داشته باشه. چرا این آدم‌ها مثل گرگ گرسنه‌ای به‌دنبال آدم‌های بی‌دفاع بودن. همش تقصیر من بود که توی این موقعیت قرار داده بودمش. با دورتر شدن صدای پاهاشون، در بسته شد. با دقت سری بیرون آوردم و از زیر میز نگاه کوتاهی انداختم. با دیدن اتاق خالی و تابلو فرش چهارقل منبتکاری که هنوز از بسته شدن در، کمی تکون می‌خورد، صندلی چرخدار رو کنار زدم و فرصتی برای تحلیل نداشتم. با بیرون اومدن از زیر میز، کیفم رو برداشتم و صندلی رو با چرخش چرخ‌هاش، به جاش برگردوندم. با قدم‌های بلند و نامطمئن، به در رسیدم. دستگیره گرد و طلایی در رو به آرومی چرخوندم و در با تق آرومی باز شد. با دید زدن کوتاهی از لای در به بیرون، از قسمت حسابداری خارج شدم. چون هر لحظه امکان داشت با مجیدی رو به رو بشم، نمی‌تونستم از در اصلی بیرون برم. تصمیم گرفتم به بالای پله‌ها که منتهی به شرکت اصلی می‌شد برم و توی همین حین، صدای بسته شدن در اصلی شیشه‌ای محوطه، خبر از وارد شدن مجیدی‌ می‌داد. کمی موندم و دوباره توی پوسته خونسردی پنهون شدم و با گرفتن نفسی، سعی کردم تمامی خشمی که برای شکوندن فک مجیدی توی مشتم ذخیره شده رو کنار بزنم. آروم به سمت پایین پله‌ها برگشتم و در شیشه‌ای رو با احتیاط باز کردم. همین که می‌خواستم پای راستم رو بیرون بذارم، صدایی خطاب به من بلند شد:
    - جناب مهرگان الان تشریف می‌برین؟
    توی جام ایستادم و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. دندون‌هام با شدت روی هم ساییده می‌شد و صدای بم و گرفته‌اش، سوزن انزجاز توی گوشم فرو می‌کرد. با لبخند مزحکی به سمتش برگشتم و سعی کردم هرطور شده دستپاچه نباشم.
    - یکم کار عقب افتاده داشتم.
    جلیقه خاکستری که روی پیراهن کرمش پوشیده بود رو مرتب کرد. عینک به چشم‌های درنده‌اش نداشت و با نگاه پلیدی، خیره‌م شد.
    - فکر می‌کردم رفتی؛ چون برق اتاقت خاموش بود.
    توی چهارچوب در حسابداری، دست راستم ایستاده بود و با پنجه پهنش، موهای چرب مشکیش رو بالا فرستاد. منتظر جواب بود و من همچنان با لبخندی سوار بر لبم، نگاهش می‌کردم. لبخند به لب داشتم و چشم‌هام تنفر رو فریاد می‌زد. اکثر زندگیم به آدم‌ها با همین لبخند نگاه کردم. حس عجیبی بود؛ این که لب‌هات بخندن و چشم‌هات متنفر باشن. اسمش رو گذاشتم، لبخند فرمالیته! لب‌هام به‌زور از هم باز شد:
    - واحد فنی کار داشتم. مشکلی توی برنامه پیش اومده بود. با اجازه‌اتون مرخص می‌شم.
    اجازه حرف بیشتری رو بهش ندادم؛ در صورتی که سریع‌تر از دور برگردونم صداش رو شنیدم، خواستم به راهم ادامه بدم که با حرفش شوکه سرجام موندم.
    - واحد فنی امروز مرخصی بودن...
    من اصلا نمی‌دونستم واحد فنی کجاست و شاید هم داشت یه دستی می‌زد که راست بشنوه. وقت فکر کردن نبود و از سرشونه پهنم جوابی دادم:
    - اتفاقا تا دم در رفتم؛ اما خب تماسی داشتم و مجبور شدم برگردم.
    برای ندیدن قیافه کریهش رو برنگردوندم. «که این‌طور» ای زمزمه کرد و به سرعت به بیرون پریدم. تمام فکرم پیش دخترک معصوم ذهنم بود. نمی‌دونستم چه‌طور سوار ماشین شدم و حرکت کردم. باید ماجرای امروز رو بهش می‌گفتم یا نه. از طرفی همه‌اشون منتظر دلیل اتفاق دیروز بودن. همه چیز به هم گره خورده و درهم شده بود. امروز آرش بهم زنگ نزده بود و من با حواس پرتی که ازم بعید بود، به یاد آوردم که باید دنبال اون چیزی که نصرت‌خان می‌گفت، بگردم. نمی‌دونم چم شده بود. کرخت و بی‌حوصله بودم و دلم به کاری نمی رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و ششم
    با بوق ممتد ماشین پراید سفیدی که از کنارم رد شد، به خودم اومدم. با راهنما زدن به دست راست پیچیدم و وارد خیابون فرعی شدم. ماشین رو دم در پارک کردم و با برداشتن کیفم، پیاده شدم. توی جیبم دنبال کلید گشتم و با بیرون کشیدنش، در رو باز کردم و بوی شب بوی معطر، مهمان نوازی می‌کرد. وارد شدم و قدمی به سمت سنگ فرش‌ها برداشتم. مثل اکثر مواقع، چراغ‌های پایه بلند دو طرف سنگفرش روشن بودن. درست وسط راه، متوجه چراغ روشن زیرزمینی که دست راستم پایین پله‌ها بود، شدم. نور زردش سوسو می‌زد. چه طور باید می فهمیدم کلید لعنتی رو کجا می‌ذاره؟
    راهی که ایستاده بودم رو ادامه دادم. در هال که با کلید دوم باز شد، دیگه خبری از سرمای کولر نبود. اواخر شهریور بود و هوا به خنکی نزدیک‌تر می‌شد. کسی توی دیدم قرار نداشت و من هم از فرصت استفاده کردم و به سمت راه پله‌ها راهی شدم. روی پله اول ایستاده بودم که صدایی به سرعت بی‌حرکتم کرد:
    - کجا؟!
    با سرعت بعیدی به سمت صدای بدون خشش گردن برگردوندم. چشم‌های خمـار غم آلودش و نگاه جستجوگری که روی صورتم می‌چرخید، من رو یاد چند ساعت پیشی که مدت‌ها توی هواش غرق بودم انداخت. دست های گره شده به سـ*ـینه، برای نشون دادن جدیتش کافی بود. انگار مادری بود که بچه‌اش رو برای دیر اومدن توبیخ می‌کرد. بعد از مدت‌ها دلم می‌خواست سیر نگاهش کنم. امشب چه فرقی با چند ماه پیش، یا حتی چند سال پیش داشت؟ به خودم قول داده بودم ذهنش رو درگیر منِ افسرده نکنم. یاد اعترافی که دیشب کرد افتادم و دلم از ژرف‌ترین جای ممکن می‌خواست غرور مردونه‌م رو کنار می‌زدم، برای گریه خودم رو توی بغلش پرتاب می‌کردم. با گردنی کج شده، نگاهش می‌کردم و می‌دونستم که بهترین کسیه که از بی‌کسی و بیچاره گیم سبکم می‌کرد. درمون دردهام می‌شد و من حتم داشتم که اون خوب می‌تونست این کار رو بکنه. همچنان منتظر جوابی از من بود و من توی دلم دست به دعا بودم. ای کاش این اتفاقات می‌گذشتن و توی هم حل می‌شدن! درست زمانی که سنگ قبر این احساسات رو می‌ذاشتم، از راذه رسید. بی‌اختیار آه کوتاهی از دهنم خارج شد و انتظارش رو به پایان رسوندم.
    - خسته‌م. می‌رم بخوابم.
    قصد رفتن کرده بودم که دست ظریفش، پیچک‌وار به دور بازوم پیچید. می‌شناختمش؛ این یعنی نمی‌تونی در بری و باید حرف بزنیم. نگاهم روی پیراهن سه رُب لیموییش افتاد و به سمت موهای لختش که برخلاف همیشه، پشت سرش توی حصار گیره‌ای جمع شده بود، رفت. امشب انگار خودم نبودم. انگار بعد از اون اعتراف، احساسات حبس شده چند ساله‌م، بدجوری برانگیخته شده و درزی برای بیرون اومدن پیدا کرده بودن.
    - نمی‌تونی بری! باید راجع‌به خیلی چیزا توضیح بدی!
    تحکیم صداش خبری از اون رامش سابق نمی‌داد. از اون دسته آدم‌هایی بود که وقتی عصبی می‌شد، حقیقتا کسی رو نمی‌شناخت. حتما به‌خاطر غیبت امروزم توی خونه، از دستم ناراحت بود. عرقی که به دلیل گرفتن طولانی مدت دستگیره کیفم زیر دستم به جریان افتاده بود، داشت کلافه‌م می‌کرد. دست دیگه‌م روی پای چپم کشیده شد.
    - بذار برای یه وقت دیگه. الان موقعیت خوبی...
    بدون تعارف با اخم بین ابروهای کمونی خوش رنگش، وسط حرفم پرید:
    - هیچ وقت دیگه‌ای نیست. همین الان باید توضیح بدی! باید بگی دیشب چی شده بود؟ برای چی اون جوری شدی؟ بگی که از این فکر و خیال راحت شم!
    برای دووم آوردن در مقابل لرزش صداش، لب‌های بی‌جونم رو روی هم فشردم. مثل این‌که مجبور به کنار زدن لقمه بغض و گفتن گذشته بودم. این‌که می‌‌شنیدم به خاطر من ناآروم بوده؛ پس باید آرومش می‌کردم.
    - دوست داشتم توی موقعیت بهتر و با حوصله بیش‌تری اینا رو برات تعریف می‌کردم؛ اما انگار چاره‌ای نیست.
    بدون تغییر حالتی توی چهره‌اش، انگار که توی ذهنش به دنبال مجهولی بود. هنوز هم هاله‌ای از عصبانیت دور چشم‌های خمارش رو گرفته بود. دستش از بازوم شل شد و با این که برام سخت بود، با نفس عمیقی مهر سکوتم رو شکوندم:
    - می‌دونی که هفت سال پیش، برای شراکت پدرم و پدرت به این‌جا اومدیم؛ اما پاپوشی که براش ساختن و زندان رفتن پدرت و پدرم، بعدش هم موندنم توی این خونه، همه رو می‌دونی. شش سال پیش، وقتی یه روز از سر خاک بابا برمی‌گشتم خونه، به‌فکر این بودم که اگه دنیا با تمام نامردیش پدرم رو ازم گرفت، حداقل مادری هست که دلم رو بهش خوش کنم. مادری که عاشقانه پدرم رو می‌پرستید و من شاهد هر لحظه عشقشون بودم. من با عشق بزرگ شدم و بی‌عشق زندگی کردم. مادرم زن زیبایی بود. نه اون قدر افسانه‌ای؛ اما برای من زیبا بود. مقدس بود. درست وقتی در خونه رو باز کردم، حتما یادته که خونه‌امون خیلی بزرگ بود و صدا توی هالش می‌پیچید. اون روز هم صدای ظرف از آشپزخونه می‌اومد. به هوای دیدنش به سمت آشپزخونه پا تند کردم. خونه‌امون مثل خونه شما قدیمی و بدون اپن بود. هنوزم یادمه، توی چهارچوب در ایستاده بودم و پشت به‌من مشغول کاری بود. خرداد بود و نور آفتاب روی موهای پرکلاغیش جا خوش کرده بود. جلوتر رفتم. مثل اون روز تو، داشت از کاسه سفید چینی چیزی می‌خورد. صداش که کردم، با لبخند مهربونی که چندین برابر زیباش می‌کرد به سمتم برگشت. درست لحظه‌ای که خواستم به سمتش قدم بردارم، کاسه از دستش به زمین افتاد و هزاران تکه شد. هنوز هم صدای تکه شدنش توی گوشمه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هفتم
    دستم از یادآوری اون روز مشت شد و قلبم مثل همیشه به‌درد اومد. سر بلند کردم و از خیره شدن گل‌های درشت قالی دست برداشتم. دیگه از اون رامش عصبی خبری نبود و جاش رامشی که همیشه با مهر نگاهم می‌کرد جایگزین شده بود. بعید می‌دونستم بتونم ادامه بدم. با درد، بغض سمی بخیه خورده به گلوم رو کنار زدم و با انقباض عضلات صورتم، ادامه دادم:
    - باهل به سمتش رفتم و توی همین لحظه جسم نحیفش به‌زمین سقوط کرد. بین دست‌هام جا گرفت و روی زمین نشستم. دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد. صورتش کبود و رگ‌های سرش برجسته شده بودن. صورت سفیدش به سمت سیاهی میپ‌رفت. هل کرده بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. فشاری که برای هر کلمه حرف به خودش وارد می‌کرد، بیش‌تر از توانش بود. می‌دونی چی می‎‌گفت؟ بهم گفت که نمی‌تونه بدون پدرم زنده بمونه. موهای بلندش روی دست‌هام ریخته بود و با بالا آوردن خون قرمزی بین دست‌هام جون داد. جون داد و من مردم. همون لحظه مردم. دیگه نتونستم اون آدم سابق بشم. من دیدم و نتونستم کاری کنم. من...، من اون روز که توی آشپزخونه توی اون حالت، درست مثل مادرم دیدمت، فکر کردم توام می‌خوای همون کار رو کنی، همون...

    با درد ناگهانی معده‌م، حرف توی دهنم ماسید و چشم‌هام به سرعت بسته شد. درد نفسم رو به انزوا می‌کشوند و این پیست عذاب، قصد رسیدن به خط پایان رو نداشت. درهای زیادی رو توی خودم تحمل کرده بودم؛ اما هنوز در مقابل دردهای ساطع شده از درون نیاز به تکیه‌گاه داشتم. من شکننده‌تر از اون چیزی بودم که به نظر می‌رسید. دستم ناخواه به بازوی نحیف رامش رسید و کیف از دستم به زمین سقوط کرد. هل شده، دست چپش رو زیر بغلم انداخت و کمکم کرد تا روی پله‌ها بشینم. برای اولین بار دستم بین دست‌های نرم و لاغرش جا گرفت. انگار فقط این دست‌ها می تونست چهره عبوس از دردم رو کمی آروم کنه و لب‌هام رو ببنده. بغضی تارهای صوتیش رو اسیر کرده بود و شفادهنده کنارم، اکسیر آرامش به خوردم داده بود. صدای لرزونش، دلم رو به لرزه کشوند:
    - خوبی؟
    همه توانم رو توی گردنم جمع کردم و سری تکون دادم. قطره‌های عرق، بازیگر سن صورتم بود و صدایی که نمی‌دونستم از کجا وارد بحث شده بود.
    - مگه نگفتم به موقعش خودش می‌گـه و اذیتش نکن! تو چرا انقدر لجبازی دخترم!
    اولین بار بود که نصرت‌خان با این تندی با رامش صحبت می‌کرد. از بیرون اومده و کنار کمدچوب‌لباسی دست چپ در، ایستاده بود. نگاه نادم رامش خیره پدرش بود و نگاهم به سمت کلید توی دست نصرت‌خان کشیده شد. برای دفاع از دخترک ترسیده کنارم، لب باز کردم:
    - خوبم. چیزی نیست. یکم خسته‌م.
    برعکس انتظارم که فکر می‌کردم مثل همیشه سکوت رو ترجیح می‌ده، همون‌طور که به‌سمت قاب عکس روی میز دایره‌ای انتهای دیواری که به پنجره ختم می‌شد می رفت، لب زد:
    - روز اولم بهت گفتم. نبش قبر گذشته نمی‌کنم؛ چون بی‌فائده‌ست، آزاردهنده‌ست. اون مدرک رو از آرش بگیر و این ماجرا رو تموم کن! این جوری تنها کسی که اذیت می‌شه خودتی.
    انگار دل پری از این روزها و حرفام داشت. گوشم به حرف‌هاش و حواسم پی کلید بزرگی که توی جیب شلوار خاکستریش رفت، بود. حالم کمی رو به بهبود رفته بود، دستم رو از بین دست‌های رامش جدا کردم. اونقدر خسته بودم که دلم می‌خواست همین جا دراز بکشم و به کمای طولانی برم. لبخند مغمومی روی لبم نشست و به سختی ریشه‌م رو برای بلند شدن، از جا کشیدم. با خم شدن، کیفم رو از زیر پله‎‌ها، برداشتم و دستی بین موهای پرپشتم کشیدم. زنگ آشنای گوشیم بلند شد و بدون نگاه کردن به حضار اطرافم، به‌سمت اتاق پا تند کرد.
    گوشی رو از جیب سمت راست کتم بیرون کشیدم و هم‌زمان در اتاق رو بستم. تماس رو متصل کردم و بدون اجازه دادن، سریع براش توضیح دادم:
    - چه خوب شد زنگ زدی آرش، کارت داشتم. بالاخره، یادم اومد. توی اتاقم، توی کمد دیواری یا کشوی میز کارم، یه کیف هست. ماله بابامه...
    حواسم به سرعت حرف زدنم نبود و همون‌طور که به سمت کمد می رفتم، صدای خسته آرش حرفم رو قطع کرد:
    - چه خبرته؟ آروم تر! یکی یکی بگو بفهمم چی می‌گی. چی شده؟
    سرجام ایستادم و هوای محبوس شده لپ‌هام رو بیرون فرستادم.
    - گفتم توی اتاقم، داخل کمد دیواری یه کیف مشکی چرم هست که ماله بابام بود. یه چیزی اون تویه که می‌خوامش.
    - درست بگو ببینم. من الان خونه نیستم. اصلا رمزش رو داری؟
    رمز؟ راست می‌گفت من به این فکر نکرده بودم. با دو انگشت به جون پیشونی بلندم افتادم.
    - یه رم. حالا تو برو خونه تا فردا یه راهی براش پیدا می‌کنیم.
    - باشه. پس منم یه نگاه بهش می‌اندازم.
    تماس که قطع شد، گوشی رو روی تخت پرت کردم. باید هرچه زودتر از شر این کت لعنتی راحت می‌شدم، برای همین با درآوردنش، به سمت کمد منتهی شده به دیوار دست راست در، رفتم. کت رو توی چوب‌لباسی کمد آویزون کردم. کلافه و گر گرفته، برای خنک شدن، از در اتاق بیرون رفتم. انتهای راه رو ی اتاق‌ها به‌سمت راه پله، در فلزی باز بود و پرده حریر سفیدش رقصنده باد بود. تا به حال متوجه این در نبودم و از سر کنجکاوی، جلوتر رفتم و با ریز کردن چشم‌هام، سایه‌ای که راه می‌رفت رو دنبال کردم. صدای ضعیفی که بی شک رادوین بود:
    - آره همه چی رو!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هشتم
    انگار که با زیردستش صحبت می‌کرد، جا خورده، یک چشمم به راه‌پله بود و چشم دیگه‌م به جابه‌جایی رادوین. قدم می‌زد و مدام این‌ور اون‌ور می‌رفت. برای واضح‌تر شنیدن حرف‌هاش، به‌طوری که سایه نندازم، بین فضای خالی مابین انتهای راه‌پله و در موندم.
    - دیگه تکرار نکنم. هرجایی که می‌ره، هرکاری که می‌کنه، من باید زودتر بدونم. فهمیدی؟! باشه‌ی الکیم نگو و عمل کن!
    سکوت کرد و این یعنی گوش می‌داد. با تن صدای بلندتری ادامه داد:
    - توجیه نکن بابا! گند زدی توی همه چی. اگه پول می‌خوای کارت رو درست انجام بده! دیگه برو، قطع می‌کنم!
    با این حرف، خیلی سریع به سمت پله‌ها پا تند کردم. مدام توی ذهنم به این فکر می‌کردم که رادوین داشت چه غلطی می‌کرد؟! لب پایینم زیر دندون‌هام کشیده شد و با چشم چرخوندن، دیدم که وی هال خبری از کسی نیست. روی اولین مبل از در ورودی نشستم. و دستم روی پام کشیدم. همه چیز مثل کلافی بهم پیچیده شده بود.
    توی افکار خودم غرق بودم که صدایی بیرونم کشید. برای شناخت منبع صدای نچندان بم، سر بلند کردم. چشم‌های روشنش، سرخ و مژه‌هاش افتاده بود. خستگی توی نی‌نی مردمکش مشهود و قابل تشخیص بود. از پشت ابرو نگاهش می‌کردم و زل زده به من، دستش سمت جیب شلوار ورزشی آبیش رفت. این حالت طلبکارانه‌اش به مزاجم خوش نمی‌نشست. لب‌های نازکش از هم باز شد:
    - خب نمی‌خوای تعریف کنی؟
    این که رفتارش از اون ماجرا صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود، نگرانم می‌کرد. دیگه مثل قبل نبود و رفتارش باهام، بیش‌تر شبیه مجرمی بود که باید اعدام می‌شده؛ اما آزاد شده. سکوتم که طولانی موند، با کج کردن سرش، پوزخندی به لب‌هاش آورد. من این رادوین رو دوست نداشتم. توی گذشته انقدر باپی چیزی نمی‌شد. با تاکید، سری تکون داد.
    - تو نگو، خودم می‌فهمم!
    این‌بار همراه لحن تندش، تهدید آشکاری هم همراه بود. برام گرون تموم می‌شد که فرد روبه روم، دیگه عزتی برام باقی نذاشته. به آنی جنونی تمام وجودم رو فرا گرفت و دلم می‌خواست تا می‌خورد بزنمش، اونقدر که دست از بازی کردن با من برداره. از همون جنون‌هایی که برای جلوگیریش، فقط باید به خودم آسیب می‌زدم. دستم اتوماتیک وار مشت شد و فک منقبض شده‌م، حس پیروزی رو به رادوین می‌داد. دلم نمی خواست توی این لحظه باهاش هم کلام می‌شدم؛ چون با شناختی که از خودم داشتم، بی‌شک کار دستش می‌دادم. رو ازش گرفتم و سمت تلوزیون خاموش انتهای هال که مابین دو پنجره بود، برگشتم. هنوز بالاسرم ایستاده بود و رادوین از اون دسته آدم‌هایی بود که شاید کینه‌ای نبود؛ اما اگه می‌خواست کاری رو انجام بده حتما تمومش می‌کرد. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و از جام بلند شدم. دستش دور بازوم پیچ خورد و نگاهم روی تک‌تک اجزای صورتش چرخید.
    - هیچ وقت فکر نمی‌کردم نسبت بهت انقدر بی‌اعتماد بشم. بی‌اعتمادی که خودت باعثشی. اگه تونستی تا سه روز دیگه کار رو تموم کنی که چه خوب؛ اما اگه نتونستی خودم تمومش می‎‌کنم!
    به حدی پر بودم که مثل انبار باروت، جرقه‌ای برای انفجارم کافی بود. کم‌کم لب‌هام کش اومد و خنده‌های عصبیم بلندتر شد. هیستیریک می‌خندیدم و خیلی‌وقت بود توی این حالت نبودم. لرزش تنم، دستش رو از دور بازوم شل کرد ونگاهش رنگ باخت. بدون کنترل می‌خندیدم و به حرف‌هاش توی سرم معلق بود. دستی به صورت گر گرفته‌م کشیدم و به آنی جدیتم برگشت. انگشت اشاره‌م تهدیدوار جلوی صورتش حرکت کرد.
    - بار آخرت باشه منم‌منم می‌کنی، فهمیدی بچه؟!

    اگه مثل شش سال گذشته، از این که بچه خطاب شه عصبی می‌شد، پس تونسته بودم درست روی نقطه‌ضعفش دست بذارم. این بار پلک رادوین بود که عصبی می‌پرید و انگار دلش می‌خواست دستی که مشت شد رو مثل چند وقت‌پیش حواله صورتم کنه؛ اما نگاه جدیم این اجازه رو ازش صلب می‌کرد. تا همین‌جا هم زیادی پیش رفته بود و با کنار کشیدن هیکل تقریبا پهن‌تر از معمولم، به سمت آشپزخونه راهی شدم. مخفی شدن توی اون اتاق دیگه بس بود.
    طبق معمول، توی تاریکی مطلق اتاق نشسته بودم و با انگشت اشاره‌م روی میز مطالعه ضرب گرفتم. گوشیم روی میز ویبره رفت و نور گوشی توی تاریکی اتاق، مثل شبتابی سو می‌زد. ساعت سه صبح بود و با احتساب این که تفاوت زمانیمون پنج و نیم ساعت عقب‌تر از سئول بود، ساعت باید اونجا هشت و نیم می‌بود. با دیدن اسم آرش به‌سرعت جواب دادم:
    - سلام. چی شد؟
    - راستش پیداش کردم؛ اما...
    و همیشه جمله بعد از اما بود که مهمه. خودم بهش پیام داده بودم که بیدارم. همیشه من گاه و بی‌گاه بهش زنگ می‌زدم و اون اکثرا مراعات می‌کرد. با طولانی شدن سکوتش، نگرانیم دو برابر شد.
    - چی شده آرش؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    صدای فوت کردن نفسش، توی گوشم پیچید.
    - تونستم کیف رو باز کنم؛ یعنی با اولین رمزی که زدم باز شد.
    با تعجب از جام بلند شدم و توجهی به صدای کنار رفتن صندلی نکردم. باورم نمی‌شد، حتی برام مهم نبود که چه جوری تونسته بود این کار رو کنه. اما دلیل صدای ناراحتش چی می‌تونست باشه. به خودم اومدم و دستپاچه پرسیدم:
    - رمز چی بود؟ این که عالیه؛ پس چرا ناراحتی؟!
    - رمز، تاریخ تولد خودت بود. وقتی بازش کردم چشمم به چند تا عکس خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا