- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست سی و نهم
آرش با تمام زیرکیش، داشت کار رو خراب میکرد. همیشه شعار میداد که از چیزی نمیترسه و اگه روزی برملا شد، حقیقت رو میگـه؛ اما این بار حقیقت داشت همه چیز رو بیشتر منحل میکرد. می دونستم رادوین هنوز یادشه که راجعبه پیدا کردنشون چی گفتم. دروغ اولم براش رو شد. با یقه تیشرت مشکیم ور میرفتم و میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم. دلم میخواست فقط همه چیز ختم به خیر میشد. انگار که توی اتاقی گیر کرده بودم و تنها راه خروجش، از دست دادن آدمهایی که برام مهم بودن، بود. و صدای رادوین خطاب به آرش شنیده شد:
- پس اون غریبهای که به داداشمون زنگ زده، تو بودی؟!
سرم که بلند شد، چشمهام با نگاه مؤاخذهگر رادوین تلاقی پیدا کرد. جدیدا از این نگاهش که قصد متهم کردنم رو داشت، حس خوبی بهم القا نمیشد. دلم میخواست فقط کسی باورم کنه، برای همین به سمت رامش که هنوز کنار در آشپزخونه ایستاده بود، سر کج کردم. ارتش قطرات عرق، روی میدون پوست صورتم، در حال برنده شدن این جنگ بودن. رامش با گنگی و بی صدا، با رنگی پریده، انگار که توی ذهنش به دنبال تحلیل اتفاقات اخیر میگشت. آرش اینبار دیرتر جواب داد:
- نمی دونم ژاییز چی گفته؛ اما من از شنود توی اتاق ابریشمی تونستم بفهمم همه فایلها توی لپ تاپش که توی اتاقش، مخفی شده. متاسفانه نمیتونم هکش کنم و زمانش نیست.
همه اشون می دونستن که ابریشمی با اختلاسی که کرد، پدرم و نصرت خان رو با تهمت ناروا راهی زندون کرد؛ اما وجود رادوین از مچگیری پر شده بود. دستهام مشت شد و دلم نمیخواست ماجرا این جوری پیش بره. اینبار رادوین با کنایه جواب داد:
- اتفاقا منم خیلی به قانون علاقهمندم. مگه نه ژاییز؟!
چشمهام توی حدقه چرخید و به نصرت خان که مثل همیشه سکوت رو بهترین راه برگزیده بود، بود، رسید. انگار که توی دادگاه بودیم و تنها جایگاه متهم رو من اشغال کرده بودم. این بار صدای بدون خش رامش، با رگههایی از لرزش، خطاب به آرش به گوش رسید:
- من تمام سعیم رو میکنم تا توی این یه هفته کاری کنم...
و ادامه حرفش که با عسلیهای توبیخگر رادوین مواجه شد. رامش درست مثل شش سال پیشی که میشناختمش، آدم صلحطلبی بود؛ اما برعکس همون شش سال گذشته، آرومتر شده بود، خیلی آروم. البته برای من نه، برای مهلکههای بزرگی مثل امروز. آرش تشکری کرد:
- واقعا ممنونم! قول میدم براتون جبران کنم، کار بزرگی میکنین.
رادوین با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کرد. گوشی رو روی مبلی که چند لحظه پیش روش بودم، پرتاب کرد و این بار از در بیرون رفت. در که با شدت بسته شد، نصرتخان عزم بلند شدن کرد. با این که می دونستم این آرامش و سکوت جزئی از شخصیتشه؛ اما از بخش دیگه شخصیتش که حکمفرما بود، انتظار حرف زدن داشتم. اتفاقات رو کنار زدم و دوباره به همون ژاییز خونسرد برگشتم. با این که میدونستم سؤالات زیادی ته ذهنشون رسوب کرده؛ اما احتمال رو به این دادم که نصرتخان و رامش برای دروغی که گفته بودم ازم دلگیر نشدن. با همین احتمال کذایی، صدام رو صاف کردم.
- نصرتخان، میتونین آدرسی که پدرم بهتون داده بود رو بهم بدین؟!
دقیقا طوری که انگار تا چند لحظه پیش، خبری از جدال و تنشی نبوده، با دقت به صورتم خیره شد. انگار که ذهنش پر حرف؛ اما به دنبال چیزی میگشت. نزدیکتر شد و لب زد:
- خونه قدیمیتون رو فروختی؟!
برای رفتن به کره به پول نیاز داشتم و اون زمان مجبور شدم بفروشمش. چشم هام رو زیر کرد و پرشک جواب دادم:
- شش سال پیش فروختم. چهطور؟!
متفکر سری تکون داد و دلهرهای مثل امواج روی دریا، درونم موج میزد. انگار که اون هم مثل من، توی کشتی گذشته نشسته بود. لبهای کبود و باریکش ازهم فاصله گرفت:
- پدرت گاو صندوقی داشت که توش یه رَم بود. چی کارش کردی؟!
گاوصندوق پدرم؟! موهای قهوهایم رو از ریشه کشیدم و سعی کردم به یاد بیارم.
- وسایل بابا رو با خودم بردم، الان باید توی کشوی اتاق کارم، پیش آرش باشه. همهاشون توی یه کیف رمزدار بود.
رامش که تا الان حضور پررنگی نداشت، قدمی جلو گذاشت و با همون صدای بدون خشش پرسید:
- یعنی اگه اون رَم رو پیدا کنیم، دیگه نیازی به ادامه کار من نیست؟!
با این که چشمهاش رو دزدیده بود؛ اما به مرز خون رسیدن انگشت شست دست راستش و مچاله شدن مقنعه توی دست چپش، نشون دهنده افکارش بود. انگار ترس شرایط سختی که هر لحظه برای رهایی ازش به دنبال راهی بود، بهش چیره میشد. با این که خودم لبه پرتگاه ناامیدی بودم؛ اما برای اطمینان خاطرش لب باز کردم:
- اگه بشه پیداش کرد، آره؛ اما تو به کارت ادامه بده.
لبهای کمرنگ و گوشتیش روی هم فشرده شد و سرش سنگین پایین افتاد. کاری از دستم برنمیاومد و خم شدم تا گوشیم رو از روی مبل بردارم. زودتر از من، برای رفتن به اتاقش، از پله ها بالا رفت. با نگاه کوتاه نصرتخان که این بار هیچ گرهای بین ابروهای سفید و مشکیش جا نداشت، از پلهها بالا رفتم. به اتاقش رسید و منتظر نگاهم میکرد. زمزمهوار و بیدلیل، صدایی ازم خارج شد:
- میدونم شرایط خوبی نداری؛ اما بهزودی درست میشه!
دلم میخواست برخلاف تمام روزهایی که باید آرومش میکردم و نکردم، همین لحظه این کار رو کنم. توی همین حال بودم که لبه شومیز آبی کاربونیش رو پایینتر کشید و پلکهاش روی هم افتاد. تابی به موهایی که تا سرشونهاش میرسید، داد و بوی شامپوی خوش عطرش زیر مشامم، بالا و پایین شد. داشتم از خودبیخود میشدم. مگه قدرت یه عطر چهقدر بود که من رو اینطور سمت شش سال پیش سوق میداد. توی اغمای خاطرات، برای بیدار شدن دست و پا می زدم. یاد روزی افتادم که پشت پنجره ته هال می ایستاد و از پشت، برای ترسوندنش، بغلش می کردم. روزهایی که به من قول آزادی پدرم رو داده بود. همون روزهایی که توی خلسه ناامیدی بودم و رامش نجات دادم. با خودم که فکر می کردم، می دیدم زود عاشقش شدم؛ اما حسم نسبت بهش، توی همون زمان خالصترین عشق بود. به موقعیت حال برگشتم و دلم میخواست دستم رو لای موهاش فرو میبردم؛ اما نه!
آرش با تمام زیرکیش، داشت کار رو خراب میکرد. همیشه شعار میداد که از چیزی نمیترسه و اگه روزی برملا شد، حقیقت رو میگـه؛ اما این بار حقیقت داشت همه چیز رو بیشتر منحل میکرد. می دونستم رادوین هنوز یادشه که راجعبه پیدا کردنشون چی گفتم. دروغ اولم براش رو شد. با یقه تیشرت مشکیم ور میرفتم و میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم. دلم میخواست فقط همه چیز ختم به خیر میشد. انگار که توی اتاقی گیر کرده بودم و تنها راه خروجش، از دست دادن آدمهایی که برام مهم بودن، بود. و صدای رادوین خطاب به آرش شنیده شد:
- پس اون غریبهای که به داداشمون زنگ زده، تو بودی؟!
سرم که بلند شد، چشمهام با نگاه مؤاخذهگر رادوین تلاقی پیدا کرد. جدیدا از این نگاهش که قصد متهم کردنم رو داشت، حس خوبی بهم القا نمیشد. دلم میخواست فقط کسی باورم کنه، برای همین به سمت رامش که هنوز کنار در آشپزخونه ایستاده بود، سر کج کردم. ارتش قطرات عرق، روی میدون پوست صورتم، در حال برنده شدن این جنگ بودن. رامش با گنگی و بی صدا، با رنگی پریده، انگار که توی ذهنش به دنبال تحلیل اتفاقات اخیر میگشت. آرش اینبار دیرتر جواب داد:
- نمی دونم ژاییز چی گفته؛ اما من از شنود توی اتاق ابریشمی تونستم بفهمم همه فایلها توی لپ تاپش که توی اتاقش، مخفی شده. متاسفانه نمیتونم هکش کنم و زمانش نیست.
همه اشون می دونستن که ابریشمی با اختلاسی که کرد، پدرم و نصرت خان رو با تهمت ناروا راهی زندون کرد؛ اما وجود رادوین از مچگیری پر شده بود. دستهام مشت شد و دلم نمیخواست ماجرا این جوری پیش بره. اینبار رادوین با کنایه جواب داد:
- اتفاقا منم خیلی به قانون علاقهمندم. مگه نه ژاییز؟!
چشمهام توی حدقه چرخید و به نصرت خان که مثل همیشه سکوت رو بهترین راه برگزیده بود، بود، رسید. انگار که توی دادگاه بودیم و تنها جایگاه متهم رو من اشغال کرده بودم. این بار صدای بدون خش رامش، با رگههایی از لرزش، خطاب به آرش به گوش رسید:
- من تمام سعیم رو میکنم تا توی این یه هفته کاری کنم...
و ادامه حرفش که با عسلیهای توبیخگر رادوین مواجه شد. رامش درست مثل شش سال پیشی که میشناختمش، آدم صلحطلبی بود؛ اما برعکس همون شش سال گذشته، آرومتر شده بود، خیلی آروم. البته برای من نه، برای مهلکههای بزرگی مثل امروز. آرش تشکری کرد:
- واقعا ممنونم! قول میدم براتون جبران کنم، کار بزرگی میکنین.
رادوین با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کرد. گوشی رو روی مبلی که چند لحظه پیش روش بودم، پرتاب کرد و این بار از در بیرون رفت. در که با شدت بسته شد، نصرتخان عزم بلند شدن کرد. با این که می دونستم این آرامش و سکوت جزئی از شخصیتشه؛ اما از بخش دیگه شخصیتش که حکمفرما بود، انتظار حرف زدن داشتم. اتفاقات رو کنار زدم و دوباره به همون ژاییز خونسرد برگشتم. با این که میدونستم سؤالات زیادی ته ذهنشون رسوب کرده؛ اما احتمال رو به این دادم که نصرتخان و رامش برای دروغی که گفته بودم ازم دلگیر نشدن. با همین احتمال کذایی، صدام رو صاف کردم.
- نصرتخان، میتونین آدرسی که پدرم بهتون داده بود رو بهم بدین؟!
دقیقا طوری که انگار تا چند لحظه پیش، خبری از جدال و تنشی نبوده، با دقت به صورتم خیره شد. انگار که ذهنش پر حرف؛ اما به دنبال چیزی میگشت. نزدیکتر شد و لب زد:
- خونه قدیمیتون رو فروختی؟!
برای رفتن به کره به پول نیاز داشتم و اون زمان مجبور شدم بفروشمش. چشم هام رو زیر کرد و پرشک جواب دادم:
- شش سال پیش فروختم. چهطور؟!
متفکر سری تکون داد و دلهرهای مثل امواج روی دریا، درونم موج میزد. انگار که اون هم مثل من، توی کشتی گذشته نشسته بود. لبهای کبود و باریکش ازهم فاصله گرفت:
- پدرت گاو صندوقی داشت که توش یه رَم بود. چی کارش کردی؟!
گاوصندوق پدرم؟! موهای قهوهایم رو از ریشه کشیدم و سعی کردم به یاد بیارم.
- وسایل بابا رو با خودم بردم، الان باید توی کشوی اتاق کارم، پیش آرش باشه. همهاشون توی یه کیف رمزدار بود.
رامش که تا الان حضور پررنگی نداشت، قدمی جلو گذاشت و با همون صدای بدون خشش پرسید:
- یعنی اگه اون رَم رو پیدا کنیم، دیگه نیازی به ادامه کار من نیست؟!
با این که چشمهاش رو دزدیده بود؛ اما به مرز خون رسیدن انگشت شست دست راستش و مچاله شدن مقنعه توی دست چپش، نشون دهنده افکارش بود. انگار ترس شرایط سختی که هر لحظه برای رهایی ازش به دنبال راهی بود، بهش چیره میشد. با این که خودم لبه پرتگاه ناامیدی بودم؛ اما برای اطمینان خاطرش لب باز کردم:
- اگه بشه پیداش کرد، آره؛ اما تو به کارت ادامه بده.
لبهای کمرنگ و گوشتیش روی هم فشرده شد و سرش سنگین پایین افتاد. کاری از دستم برنمیاومد و خم شدم تا گوشیم رو از روی مبل بردارم. زودتر از من، برای رفتن به اتاقش، از پله ها بالا رفت. با نگاه کوتاه نصرتخان که این بار هیچ گرهای بین ابروهای سفید و مشکیش جا نداشت، از پلهها بالا رفتم. به اتاقش رسید و منتظر نگاهم میکرد. زمزمهوار و بیدلیل، صدایی ازم خارج شد:
- میدونم شرایط خوبی نداری؛ اما بهزودی درست میشه!
دلم میخواست برخلاف تمام روزهایی که باید آرومش میکردم و نکردم، همین لحظه این کار رو کنم. توی همین حال بودم که لبه شومیز آبی کاربونیش رو پایینتر کشید و پلکهاش روی هم افتاد. تابی به موهایی که تا سرشونهاش میرسید، داد و بوی شامپوی خوش عطرش زیر مشامم، بالا و پایین شد. داشتم از خودبیخود میشدم. مگه قدرت یه عطر چهقدر بود که من رو اینطور سمت شش سال پیش سوق میداد. توی اغمای خاطرات، برای بیدار شدن دست و پا می زدم. یاد روزی افتادم که پشت پنجره ته هال می ایستاد و از پشت، برای ترسوندنش، بغلش می کردم. روزهایی که به من قول آزادی پدرم رو داده بود. همون روزهایی که توی خلسه ناامیدی بودم و رامش نجات دادم. با خودم که فکر می کردم، می دیدم زود عاشقش شدم؛ اما حسم نسبت بهش، توی همون زمان خالصترین عشق بود. به موقعیت حال برگشتم و دلم میخواست دستم رو لای موهاش فرو میبردم؛ اما نه!
آخرین ویرایش: