کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
حماقت یعنی این. جينو خيلي خوب معنايش را مي‌دانست، حتي بهتر از آيکاماي لندهور که از وقتي او را در خانه‌ي خودش آورده بود، يک کلمه هم زر نزده بود. حماقت حداقل در ژاپن و علي‌الخصوص در توکيو با اين معنا می‌شد: «در افتادن با شبکه‌ي حفاظت» اما جينو از اين بازي خوشش مي‌آمد.
تارو گفته بود که سمت خانواده‌اش نرود، جينو هم گوش داده بود؛ اما مهره‌ی باارزش‌تر الان در دست‌هاي او بود. مردي که زن باردارش را کشته و کلي مجهولات در پرونده‌اش مانده بود، حتي با وجود اينکه امروز دادگاهش بود. مي‌دانست تارو به‌اين‌راحتي از مجهولات نمي‌گذرد.
بلند شد و مشت محکمی در صورت آيکاما زد. مرد داد زد:
- عوضي.
- چه خوب! پس حرف هم مي‌توني بزني. درضمن بايد بگم عوضي اونيه که به خانواده‌ي خودش رحم نمي‌کنه.
- من رو ول کن و بزار برم.
جينو بي‌حوصله گفت:
- حتماً اين کارو ميکنم، به وقتش.
آيکاما ترسيده نگاهش کرد. جينو خونسرد شانه بالا انداخت. به پسر کم‌سن‌وسالي که امروز در گروه تيراندازها بود، رو کرد. گفت:
- گفتي گلوله خورده؟
پسر فقط سر تکان داد. او هم به نظر ترسيده مي‌آمد. جينو لب‌هايش را جمع کرد. بعد عصبي گفت:
- من ازتون خواستم که با اون کاري نداشته باشيد.
پسر چيزي نگفت. جينو بلندتر ادامه داد:
- اگه برای اون اتفاقي بيفته دارتون مي‌زنم، همه‌تون رو، و تو رو اول از همه.
به آيکاما اشاره کرد. آيکاما جرئت نکرد که بپرسد حالا چرا من؟ ياد ميشا افتاد که هيچ‌وقت عصباني نشد، حتي وقت ناراحتي هم مي‌خنديد و هيچ‌وقت داد نزد. دلش تنگ شده بود؟ شايد! دوستش داشت؟ نمي‌دانست، شايد هم نه! اگر داشت که نمي‌کشتش، نه او را و نه بچه‌اي را که در بطن او بود.
جينو به‌سمت موبايلش رفت؛ اما پشيمان شد. فعلاً خوب بود که کمي در تعليق دست‌وپا بزنند؛ البته احتمالاً فهميده بودند که کار اوست.
تارو قيافه‌اش ديدني بود. خنديد، آن قيافه‌ي عصبي و نگران و بهت‌زده. به‌سمت تيرانداز چرخید و گفت:
- فعلاً برو. خبرت مي‌کنم.
پسر باز چيزي نگفت. آيکاما تصور کرد که شايد لال است؛ اما وقتي گفت:
- تا بعد!
فهميد که اشتباه فکر کرده بود.
***

کلمات چرخ مي‌خوردند و چرخ مي‌خوردند. تصاوير تندتند مي‌گذشتند و چقدر دلش مي‌خواست همه آنچه ديده بود، دروغ باشد! يک دروغ بزرگ مسخره. دوست داشت عق بزند و همه‌ي اين فلاکت توامان با مصيبت را بالا بياورد.
مجبور شده بودند در آمبولانس گلوله را دربياورند و به او سرم بزنند. اين بار برخلاف دفعات قبل، تارو هيچ مخالفتي براي درازکشيدن و بلندنشدن نداشت. بالعکس، دوست داشت آن‌قدر آنجا بماند تا اوضاع خودبه‌خود درست شود.
جينو با او بازي کرده بود، بدجور هم بازي کرده بود؛ مثلاً سراغ اهرم فشار رفته بود. آيکاما کوسومه زنش را به‌دلايلي که هنوز بعضي‌هايشان مجهول بودند، کشته بود، اين يعني حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشت و اگر پيدايش نمي‌کردند، پرونده روي هوا می‌ماند. اصلاً بايد حدس مي‌زد که آمدنش صرفاً برای پیداکردن دخترش نيست، آمده بود که شر به پا کند. به‌هرحال هر جا ردپاي يک ياکوزايي وجود داشت، آدم عاقل بايد مي‌ترسيد، تارو هم ترسيده بود. اين زن کارهاي زيادي ازش برمي‌آمد، ربودن آيکاما فقط يک چشمه از تمام شرارتي بود که مي‌توانست به خرج بدهد. حالا شبکه‌ي حفاظت بايد مطيع او می‌شد، مبادا يک‌دفعه به سرش بزند که آن مرد را به درک بفرستد.
ساچا پايش را روي کف ماشين گذاشت و به داخل پرید. نگاهي به رئيس بي‌حوصله انداخت و لبش را تر کرد. مردد بود که بپرسد يا نه؛ اما بايد مي‌پرسيد، بايد مي‌فهميد چرا تارو با ديدن ضارب اصلي اين‌قدر به هم ريخته بود.
تارو به سرم نصفه‌اش نگاه کرد و نفس عميقي کشيد. ساچا پشت گردنش را خاراند و پرسيد:
- شما اون رو مي‌شناختين؟
نمي‌دانست چرا دوست داشت گريه کند. معلوم بود که می‌شناخت، مي‌شناخت؛ چون او گذاشته و رفته بود، رهايش کرده بود و حالا سروکله‌اش پيدا شده بود که باز يک سري چيزها را به هم بريزد.
- جينو، اون جينوئه ساچا.
اگر آن زمان به ساچا مي‌گفتند که ميشا کوسومه هنوز زنده است، باور مي‌کرد؛ ولي خودش هم نمي‌دانست چرا اين يکي را نمي‌شود باور کرد. پلک‌هايش را به هم زد و با بهت و لکنت تکرار کرد:
- جينو؟
تارو چيزي نگفت، فقط با اندوه به چشم‌هاي ساچا زل زد.
- خداي من! شما گفتيد...
بي‌حوصله حرفش را قطع کرد:
- من فقط يه نامه ازش داشتم. جسدشو نديدم.
لب‌هايش را جمع کرد. يعني تارو باید بازی را به دوست تقریباً مرده‌ی قدیمی‌اش واگذار می‌کرد؟ این‌طور به نظر مي‌رسيد.
گفت:
- اون چرا بايد بياد سراغ آيکاما؟ به کارش که نمياد.
- دخترش رو گم کرده و می‌خواد کسی رو توی مشتش داشته باشه که اون رو براش پیدا کنه.
آن‌قدر تندتند حرف زده بود که بعيد مي‌دانست آن روان‌شناس يک کلمه هم فهميده باشد.
ساچا با اخم گفت:
- خيلي عوضيه؛ اما باهوشه.
- بايد منتظر تماسش باشيم.
- گرو شي مي‌کنه؟
- تارو چشم چرخاند:
- احتمالاً.
بيشتر از قبل اخم‌هايش درهم رفتند:
- اون که درخواستش روشنه، نيست؟
- من نمي‌دونم ساچا. فقط مي‌دونم که دلش مي‌خواد کمي اذيت کنه، کار هميشه‌ش بود.
اين «بود» ته جمله يعني تارو جينوي ميان‌سال را نمي‌شناخت؛ يعني برايش غريبه بود؛ يعني اگر ساچا يک کلمه‌ي ديگر سؤال مي‌پرسيد، مي‌رفت و فکش را پایین مي‌آورد.
- رئيس، فکر کنم اوضاع خطريه.
قبل از اينکه بتواند بپرسد چرا، ساچا از آمبولانس پايين پرید و ميوري پشت‌سرش ظاهر شد. دوقلوها را هم آورده بود، نيتا با عصاهاي زير بغلش و کاسوتو با جديت هميشگي‌اش.
تارو به‌سختي از جايش بلند شد. ميوري با گام‌هاي سريع خودش را به او رساند.
- خداي من!
در چشم‌هايش نگاه کرد. نگران بود؟ شايد! البته میوری هميشه نگران بود.
- دوست داشتم که اين رو پشت تلفن بهم بگي.
تارو لبخند بي‌جاني زد:
- ازت خواسته بودم بري يه جاي ديگه که از محدوده‌ي خطر بياي بيرون. اون‌وقت تو با بچه‌ها پريدي وسط خطر؟
ميوري اخم کرد. کاسوتو يک قدم جلوتر آمد و گفت:
- پدر، خيلي دلم می‌خواد بدونم کي دوست داري دست از پنهان‌کردن برداري.
نيتا پشت‌سرش ادايش را درآورد. کاسوتو برگشت، جدي نگاهش را در چشم‌هايش پرت کرد و گفت:
- احمق الان اوضاع خيلي جدي‌تر از اين حرف‌هاست.
بعد به‌سمت تارو چرخید. نمی‌خواست؛ اما ناچاراً داد زد:
- من براي تو احترام زيادي قائلم پدر؛ اما خوبه بعضي وقت‌ها خودت رو جاي ما بزاری که از نگراني مي‌ميريم.
تارو لب‌هاي خشکش را از هم فاصله داد:
- شماها نگران نيستين، صرفاً کنجکاوين. نگران نيستين؛ چون اگه بودين من رو توي اين وضعيت بازخواست نمی‌کردين.
حالا بيشتر جمعيت حاضر در آنجا، اعم از پليس و تيم تشخيص هويت و مرکا و احمد به اين جدل خانوادگي نگاه مي‌کردند.
نيتا روي شانه‌ي برادرش دست گذاشت:
- تو فقط عصباني هستي. ميبيني که پدر هنوز زنده‌ست.
ميوري از آمبولانس بيرون آمد و چشم‌غره‌اي اساسي نثار کاسوتو کرد؛ ولي او اهميت نداد. نفس عميقي کشيد. شقيقه‌هايش نبض می‌زدند و وسط سرماي زمستان تنش گر گرفته بود. تارو سرم را از دستش جدا کرد. کاپشنش را برداشت و درحالي‌که پنبه را روي جاي سرم فشار مي‌داد، گفت:
- من اهميت ميدم پسر؛ ولي دادزدن توي اين شرايط اصلاً درست نيست.
مي‌دانست که با وجود آن بخيه‌ها نبايد بلند شود؛ ولي حالا چيزي به اسم خانواده‌اش در خطر بود.
به‌طرف احمد رفت. کاسوتو گفت:
- تو صداي ما رو نمي‌شنوي و من مجبورم که داد بزنم.
سر جايش ميخ شد و به‌سمت پسرش برگشت. نه! هميشه فکر مي‌کرد که نيتا شبيه خودش است؛ ولي انگار اشتباه فکر مي‌کرد. کاسوتو تاروي نوجواني بود که تقلا مي‌کرد پدرش را به حرف‌زدن وا دارد.
پلک‌هاي خشکش را ماليد و شمرده‌شمرده گفت:
- همين‌الان ميرين خونه‌ي ريو. اگه بفهمم که باز سراغم اومدین براي هر سه‌تاتون بد ميشه.
اين بار ميوري حريصانه گفت:
- چشم جناب میساکی.
تارو با لحن سردي گفت:
- همينه که هست.
چرخيد و احمد را که ديد، بي‌حرف به‌طرفش رفت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - از اينش خوشم مياد که کارشو بلده.
    لبخند کم‌رنگي زد و پيشاني‌اش را خاراند. لاوا در آن اتاق اسير بود و نمي‌دانست که مادرش براي دوباره ديدنش چه‌ها که نکرده!
    سارا ناخنش را به دندان گرفته بود و بي‌حرف مي‌جويد. مرد گفت:
    - مهره‌ها رو چيده وسط و از بينشون انتخاب کرده. آيکاما، ميوري، نيتا و کاسوتو، کارمندای تارو. خب، خودشم حتماً فهميده که هر کاري بکنه تارو آماده‌ست که قلع‌وقمعش کنه. رفته سراغ عوضي‌ترينشون که بلايي سرش نياد.
    سارا حالا اخم کرده بود. تمام شهامتش را در صدايش جمع کرد و پرسيد:
    - اين بازي، خطرناکه، نه؟ منظورم اينه که ما دخترشو دزديديم بدون اينکه بهش بگيم ازش چي مي‌خوايم؟
    مردد ادامه داد:
    - کي قراره ببره؟
    مرد خونسرد بود، خيلي خونسرد. سارا از اين خونسردي مي‌هراسيد، پشتش يک طوفان وحشتناک خوابيده بود. يک اژدهاي وحشیِ رواني که خودي و غيرخودي حالي‌اش نبود.
    مرد گفت:
    - دوتاشونو با هم مي‌خوايم، صفحه‌ي من فقط دوتا مهره کم داره. اگه تارو بفهمه که چه بلايي سرش اومده، دستاي منم به خون اون جينوي عوضي کثيف نمیشه. ما مجبورشون مي‌کنيم که مقابل هم بايستن، معلومه که فقط يک نفر دوام مياره.
    به چشم‌هايش دست کشید. ديشب سردرد کلافه‌اش کرده و نخوابيده بود. حالا هم که سارا داشت بين تمام هست‌ونيستشان و ترديد لعنتي‌اش مرز مي‌کشيد.
    - براي تو مردن يا زنده‌موندن مهمه؟ اگه با من تا اينجا اومدي؛ پس يعني دور زنده‌موندنت رو خط کشيدي!
    لحنش آرام بود، مثل هميشه آرام و محکم. سارا پوست لبش را که در حال جويدنش بود، رها کرد و گفت:
    - من فقط...
    - تو هيچي سارا. خب؟
    واضح بود، آن‌قدر واضح که سارا اطاعت زيرلبي گفت و از آن اتاق بيرون زد. می‌ترسيد، مي‌ترسيد که بميرد و درد بکشد.
    چندبار نفس کشيد، عميق. آن مرد ترسناک نبود، اتفاقاً سارا بيشتر وقت‌ها دلش براي او مي‌سوخت؛ اما وقتي لحنش سرد و آرام بود، وقتی بی‌دلیل عصباني مي‌شد، سارا می‌فهميد که عذابش از يک زخم است.
    زخم خورده بود، تا آنجايي که مي‌دانست تمام مهره‌هاي اين صفحه‌ي سياه‌سفيد زخم خورده بودند. از گذشته فرار می‌کردند و مدام درد می‌کشیدند.
    ***

    جينو در اتاق قدم رو مي‌رفت و مي‌آمد. آيکاما با هر حرکت او به خود مي‌لرزيد. احساس مي‌کرد که اينجا ديگر ته خطِ زندگي‌اش بود. جينو پرسيد:
    - چرا زنتو کشتي؟ واسه اينکه ازت مدرک داشت؟
    - واسه اينکه فهميده بود داره با يه قاتل بي‌وجدان زندگي مي‌کنه.
    پوزخندي زد و سر جايش ثابت ماند.
    - خيلي پستي!
    آيکاما شانه بالا انداخت. جينو چشم‌هايش را ريز کرد و لبش را به دندان گرفت، به نظر مي‌رسيد که فکر مي‌کرد. بعد گفت:
    - تو چي مي‌دوني که تارو هنوز نفهميده؟
    پلک‌هايش را فشار داد. چه مي‌دانست؟ تقريباً هيچي. جز اينکه جرالد آمستتوس هم ميشا را مي‌شناخت و براي همين پول گرفت که به قول خودش شرش را کم کند. آهان! اينکه پرونده‌هاي مهمي هم وجود داشت که ميشا پيدايشان کرده بود و احتمالاً در يک فلشي چيزي پنهان کرده بود. نه! اين را تارو ميساکي حتماً فهميده بود. ديگر چه ميدانست؟ سعي کرد تمرکز کند.
    جينو که انگار از او نااميد شده بود، گفت:
    - من ميدونم که يه چيز مهم هست، يه چيزي که اين وسط خيلي مهم‌تر از وجود نحس توئه.
    از چزاندن آيکاما لـ*ـذت مي‌برد. وقتي مي‌ديد که او نمي‌تواند کاري بکند و مثل ابله‌ها نگاهش مي‌کند، خيلي بيشتر کيف مي‌کرد. لبخندش را جمع کرد.
    - دختر بود يا پسر؟
    مرد با گنگي سر تکان داد. جينو چشم چرخاند و با لحن تلخي گفت:
    - بچه‌تون رو ميگم، بچه‌ي تو و اوني که کشتي.
    آيکاما لب‌هايش را به پايين کج کرد و گفت:
    - نمي‌دونم.
    - مي‌دونستي تو حال من رو به هم مي‌زني؟ اگه بهت نياز نداشتم تيکه‌های بدنتو مينداختم توي خوک‌دوني.
    آيکاما گفت:
    - ميشا هرگز بهم نگفت.
    - چون ازش نپرسيدي.
    آيکاما زيرچشمي نگاهش کرد و گفت:
    - چون دوست داشتنش بزرگ‌ترين اشتباه زندگيم بود.
    - فکر کنم اگه زنده بود مثل من فکر مي‌کرد.
    آيکاما متعجب به او چشم دوخت و گفت:
    - در چه مورد؟
    - اينکه لياقتشو نداشتی.
    ***

    احمد گفت:
    - آقاي هاشيما در سه روز گذشته ده مکالمه‌ي تلفني با برادرش داشته.
    تارو نگاه کوتاهي به ساچا انداخت و گفت:
    - اونا در مورد چي حرف مي‌زنن؟
    احمد خنده ي کوتاهي کرد:
    - در مورد سيگار برگ، نوشيدني، در مورد زندگيشون و اينکه سر چندتا آدم کلاه گذاشتن.
    - و در مورد اختلاس‌ها؟
    - خيلي زياد. اون‌ها گفتن که گردش مالي حساب‌هاشون توي سوئيس روي يورو مي‌چرخه. حتي آقاي هاشيما اشاره‌ي مستقيم کرد به اينکه نصف سرمايه‌شون بدون تبديل يِن ژاپن به يورو انجام شده؛ يعني بانک‌هاي سوئيس که بودجه‌هاي کلان دولتي رو نگه می‌دارن روي انگشت اين دو نفر مي‌چرخن و براي همين راحت تونستن پول‌ها رو جابه‌جا کنن.
    تارو متفکرانه گفت:
    - چندتا حساب بانکي؟
    - هنري هاشيما مي‌گفت سي‌تا؛ ولي احتمالش هست که بيشتر باشه.
    - اگه بهشون دسترسي پيدا کنيم، مدارک محکمي دال بر تباني آقاي هاشيما و برادرش براي اختلاس و فساد مالي گيرمون مياد. اين مکالمات و پرينت اون حساب‌هاي بانکي، آقاي هاشيما رو وادار مي‌کنه باهامون راه بياد.
    - همين‌طوره.
    سر تکان داد. آقاي هاشيما فکر کرده بود که او مي‌رود و سابقه‌ي آن برادر نکبتش را پاک مي‌کند که هر دو به نوايي برسند؟ کور خوانده بود. انگار هنوز تارو را نشناخته بود. تارو اما ميدانست که اين مرد دارمينا را فرستاده که شبکه‌ي حفاظت را نابود کند. دارمينا! مردک مفت‌خور لندهور. هنوز هم اگر مي‌فهميد که کجاست، مي‌رفت و با دستانش او را خفه مي‌کرد.
    احمد قدم رو تا جدول کنار خيابان رفت. تارو دستش را در جيبش فرو برد و موبايلش را بيرون کشید.
    مردد بود. چند ثانيه روی نامِ ريو مکث کرد و بعد، موبايل را دوباره در جيبش انداخت. بايد حضوري خدمتش می‌رسيد. بايد حرف مي‌زدند، درمورد اين بلای آسماني که تازه روي سرشان نازل شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    پانيو اخبار را از تلويزيون گرفته بود. داشت به سفارتخانه‌ی کانادا می‌رفت تا با جناب سفير درباره‌ی آن مسخره‌بازي‌هاي دولت کانادا و شنودها مستقیم حرف بزند که ديد راه را بسته‌اند، فکر کرده بود که تصادف شده.در هتل هم وقتي تلويزيون را روشن کرده بود، فهميده بود که باز موضوع برمي‌گردد به تارو ميساکي و شبکه‌ي حفاظت عزيزتر از جانش.
    ته دلش حدس‌هايي مي‌زد.ا گر حدسش درست بود، باز مجبور بود که بين تارو و آن ديوانه‌ي قاتل چرخ بخورد. تاکسي جلوي ساختمان شبکه‌ي حفاظت ايستاد و پانيو کاتا وقتي پياده شد، ديو و لئو را ديد. به‌طرفشان پا تند کرد:
    - اخبار رو شنيديد؟
    لئو گفت:
    - براي همين اومديم. اگه کمکش کنيم تا اون رو پيدا کنه، ممکنه بتونيم ازش بخوايم که زودتر يه فکري واسه پرونده‌‌ي نخست‌وزير بکنه.
    پانيو يک جورهايي عذاب‌وجدان داشت. يعني خب بهتر بود به تارو می‌گفت که جينو به او پيشنهاد تباني داده؛ اما اين کار را نکرده بود. شايد اگر مي‌گفت، حالا آيکاما کوسومه در جلسه‌ي دادگاه و تارو هم خيالش راحت‌تر بود.
    سه نفري در آسانسور رفتند. ريوزو هم پايش را لاي در گذاشت و پرید داخل. نفس‌نفس مي‌زد. نگاهش که به آن‌ها افتاد، سلام کرد.
    پانيو صدايش را صاف کرد. پرسيد:
    - تارو هست؟
    ريوزو داشت انبوه ورقه‌هاي در کلر بوک را زيرورو مي‌کرد. با اخم جواب داد:
    - فکر مي‌کنم.
    فحش زيرلبي داد و موبايلش را بيرون کشید. بعد شماره‌اي گرفت و گفت:
    - پرينت مکالمات رو جا گذاشتم.
    - توي آسانسورم.
    - پيش رئيس.
    - نه نمي‌خواد. فقط سريع باش. رئيس تير خورده، مي‌ترسم عصباني بشه.
    برق از سر پانيو پريد. تير خورده بود؟ بعد آمده بود آنجا و هنوز داشت رياست مي‌کرد؟
    - زخمي شده؟
    ريوزو با گيجي و بدون اينکه سرش را از در برگه‌ها بکشد بيرون گفت:
    - کي؟
    نگاه خيره‌ي پانيو را که روي خودش حس کرد، پيشاني‌اش را خاراند و دستي به موهاي نامرتبش کشيد:
    - آره. ساچا گفت خيلي خون ازش رفته بوده؛ ولي نرفته بيمارستان.
    زير لب زمزمه کرد:
    - کله‌شق بي‌شعور.
    پس اوضاع قاراشميش بود. اخمي کرد و پوف کلافه‌اي کشيد. از آسانسور که پياده شدند، مکث کرد.
    ديو به‌سمتش. سرش را تکاني داد که يعني چي شده؟
    پانيو گفت:
    - من بايد تنها باهاش حرف بزنم.
    دِيو به لئو نگاه کرد. بعد گفت:
    - باشه. همين جا منتظر مي‌مونيم.
    بايستي مي‌رفت و به تارو مي‌گفت تقصير او بوده. شايد هرگز نمي‌بخشيدش؛ ولي به‌هرحال بار دلش را سبک مي‌کرد.
    ريوزو پشت‌سر تارو که با تلفتش صحبت مي‌کرد، ایستاده بود. تارو اندوهگين بود، اين را از حرف‌هايش هر کس ديگري هم مي‌فهميد. احتمالاً با همسرش يا يکي از بچه‌ها حرف مي‌زد.
    تارو سعی می‌کرد که صدایش را کنترل کند. شاید دوقلوها دادزدن را از خودش یاد گرفته بودند. گفت:
    - من تلاشم رو مي‌کنم که شما احساس نکنيد براي من اضافي هستيد.
    - ...
    - نيستيد. بايد اين رو درک کني پسرم. کاسوتو جدي ميگم، من شما رو دوست دارم. اينکه بهتون نگفتم چي شده، صرفاً براي اين بود که نگران نشين. هر چي کمتر مي‌د‌‌ونستيد، بهتر بود.
    - ...
    - دروغ نميگم. چرا بايد دروغ بگم؟ کاسوتو به من گوش کن. هيچي ارزش اين دلخوري رو نداره.
    - ...
    - تو معناي بدبختي رو نمي‌فهمي؛ پس احساس نکن که بيچاره‌اي.

    - ...
    - با هم صحبت مي‌کنيم. تا بعد!
    موبايل را در جيبش انداخت. احساس کرد که تمام وجودش مي‌لرزد، دستش، دلش، صدايش. کاسوتو هيچ نمي‌دانست و اگر مي‌دانست اين‌طوري براي پدرش خط‌ونشان نمي‌کشيد.
    نفس عميقي کشيد. ريوزو هنوز چيزي نگفته بود که پانيو پيش‌دستي کرد:
    - بايد حرف بزنيم.
    تارو دستش را روي پهلويش گذاشت و درحالي‌که چهره‌اش از درد جمع شده بود، گفت:
    - الان؟
    ريوزو برگه‌هاي پرينت مکالمات را که لحظاتي قبل يکي از کارمندان به او داده بود به‌طرف تارو گرفت و گفت:
    - اينا همون مکالماتن. البته حساب‌هاي بانکي يه‌کم طول مي‌کشه، تا شب تمومش مي‌کنم.
    - اگه نتونستي، با هم انجامش مي‌ديم.
    ريوزو باشه زيرلبي‌ای گفت و وقتي راهش را کشيد که برود، تارو به اتاق رفت و پانيو هم به دنبالش پشت ميز نشست.
    منتظر نگاهش مي‌کرد. پانيو يقه‌ي کت اسپرتش را مرتب کرد و گفت:
    - خيلي متأسفم.
    - چرا؟
    انگار به جاي سؤال‌پرسيدن داشت مي‌گفت «بگو، چه غلطي کردي؟»
    - جينو ازم خواست که با هم کار کنيم تا بتونيم قانعت کنيم که دخترشو پيدا کني.
    تندتند و پشت‌سرهم گفت، انگار مي‌خواست به تارو فرصت فهم واژگان را ندهد.
    تارو بلند شد. ميز را دور زد و دقيقاً مقابلش ایستاد، رخ‌به‌رخ. چشم‌هايش انگار داشتند تمنا مي‌کردند که حرفش را پس بگيرد.
    گوشه‌ي چشم‌هايش را ماليد. پرسيد:
    - چرا همون موقع نگفتي؟
    سکوت. پانيو شبيه يک کودک خطاکار شده بود. تارو با صداي بلندتري گفت:
    - ميشه ازت بخوام که جواب بدي؟
    - چون تصور کردم که مهم نيست. شايد يه مشت حرف بيخود بود. من فکر نمي‌کردم که اين‌جوري بشه.
    نخست‌وزير مرد و پانيو سزاي اين‌همه تردیدش را ديد؛ يعني خب اون تمام تلاشش رو کرد که نخست‌وزير زنده از اون هتل لعنتی بيرون بياد؛ ولي نيومد.چرا؟ چون کوتاهي کرد و تاوان کوتاهي اون رو يه دموکرات بخت‌برگشته داد. حالا هم اگر تارو بهش فرصت مي‌داد، مي‌گفت قلباً متأسفه که زندگيش به ترديد و حماقت گره خورده. حتي اگر اون روز به موقع مي‌رسيد، شايد مادرش هم زنده بود.
    تارو سکوت کرده بود. کاش اين‌قدر موقر نبود! کاش کمي داد مي‌زد و عصباني مي‌شد! کاش حداقل اين‌طوري پانيو را نگاه نمي‌کرد! مثل آدمي که تلاش مي‌کند ديگري را ببخشد.
    - مجبور نيستي من رو ببخشي.
    - ميدونم که نيستم.
    لحنش تند نبود؛ اما غمگين چرا.
    پانيو آب دهانش را قورت داد. تارو گفت:
    - بايد حواسم رو جمع می‌کردم. وقتي چيزي از گذشته برمي‌گرده يعني نابودي حال و آينده.
    انگار داشت با خودش حرف مي‌زد. پانيو با غم در چشم‌هاي تارو زل زد. تارو به‌طرف در رفت و دستگيره را خواباند. مکث کرد. چشم‌هايش را بست و باز کرد. پانيو گفت:
    - من بازم ميگم که خيلي خيلي زياد متأسفم.
    تارو با لحن سردي گفت:
    - اگه مي‌توني آيکاما کوسومه رو براي من ظاهر کن. ورد بخون. يه چراغ جادو بهم بده. يه کاري بکن که بتونم ببرمش دادگاه و اون مجازات بشه.
    مکثي کرد و گفت:
    - نميشه چيزي رو تغيير داد؛ پس تأسف‌خوردن بي‌فايده ست.
    دستگيره‌ي در را رها کرد. باز شروع به حرف‌زدن با خودش کرد:
    - ميرم ديدن ريو. با جينو قرار ملاقات مي‌زارم.
    پانيو گفت:
    - من مي‌تونم کمکي بهت بکنم؟
    - با گارد امنيتي ميريم پيش جينو.
    - چي کار مي‌خواي بکني؟
    تارو خسته گفت:
    - ازش حرف مي‌کشيم.
    ***

    خودش هم مردد بود. دلش نمي‌خواست اذيتش کند. بايد کاري مي‌کرد. از اينکه کسي برايش تعيين‌تکليف کند، متنفر بود.
    - کاساهيا کجاست؟
    ريو درحالي‌که مشکوک نگاهش مي‌کرد، گفت:
    - بيمارستان شیفت بود.
    سر تکان داد:
    - خوبه.
    پهلويش درد مي‌کرد. عصر بود و آفتاب بعد از ظهر زمستان روي صورتش می‌افتاد. ريو کلاً عادت نداشت پرده ها را بکشد، خانه اش هميشه روشن بود. به هر طريقي ريوبودنش را به رخ مي‌کشيد، خل‌وچل‌بودنش را.
    - دوست ندارم براي حرف‌زدن هم معما حل کني.
    ريو حالا آ‌ن‌قدر چشم‌هايش را ريز کرده بود که انگار اصلاً چشم نداشت.
    تارو سرش را به پشتي مبل اتاق نشيمن تکيه داد. اين اتاق را ريو به صحبت‌هاي فوق خصوصي دونفره‌شان اختصاص داده بود. فقط يک تلويزيون داشت و دوتا مبل يک‌نفره.
    - جاييت درد مي‌کنه؟
    بي‌حوصله و کلافه بود. از بازخواست‌شدن هم متنفر بود.
    - بهم بگو کجات درد مي‌کنه.
    نمي‌دانست ريو هنوز هم مثل آن‌موقع‌ها بي‌شعور و لجباز است. چشم چرخاند:
    - گلوله خوردم.
    ريو سرد و بي‌حالت گفت:
    - پس برو بيمارستان.
    - ممنون از توصيه‌ي متخصصانه‌ت.
    ابرو بالا انداخت:
    - قابلي نداره.
    تارو بلند شد. حوصله و وقت نداشت و انگار هیچ‌کس این را نمی‌فهمید:
    - فکر کنم اشتباهاً تصور کردم که بهترين دوستم مي‌تونه بهم کمک کنه.
    به‌سمت در نرفت. سرش گيج رفت و دستش را به پشتي مبل تکيه داد. ريو گفت:
    - بهت گفتم بايد بري بيمارستان.
    - کلي کار دارم، نمي‌تونم.
    ريو زير لب غريد:
    - همه‌ی زندگيت کار داشتي.
    تارو به او چشم‌غره رفت:
    - نيومدم که طعنه‌هاي تو رو بشنوم.
    ريو روي شانه‌اش دست گذاشت:
    - طعنه نمي‌زنم، حماقتت رو بهت يادآوري مي‌کنم.
    تارو به‌سمتش سر چرخاند. حالا انگار چهره‌ي ريو يک تصوير شش‌وجهي بود.
    - رنگت پريده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - ريو!
    - قرار ملاقات بزاري که چي بشه؟ فکر کردي ميگه باشه، آيکاما مال خودت؟ ميگم احمقي، بي‌شعورم هستي. تازگي‌ها عوضي شدی.
    اگر هر زمان ديگري بود ريو را زیر مشت و لگد مي‌گرفت؛ اما الان فرق داشت، یک آدم مهم، مثل موم در دست‌های موقرمزِ دیوانه بود.
    تارو با صداي بلندتري گفت:
    - من بايد ببينمش. اون مي‌خواد که من مهره‌م رو حرکت بدم.
    - باشه، حرکت بده؛ ولي نه اين‌طوري، مثل يه احمق. اون فکر مي‌کنه بازي دستشه.
    تارو زمزمه کرد:
    - دوست دارم يه بار کوتاه بيام.
    ريو سرش را جلوتر آورد و گفت:
    - می‌خواي چي کار کني؟ حرف بزني؟
    - نه! اون بايد حرف بزنه، وادارش می‌کنم که حرف بزنه.
    ريو پوزخند صداداري زد. تارو در دلش گفت:
    - باشه، بخند.
    با لحن مسخره‌ای گفت:
    - دختر گانگ شين رو چي کارش مي‌کني؟ آهان، شايد يه اسلحه بزاري روي سرش. لابد خيلي وحشت مي‌کنه، احتمالاً جيغ هم بزنه. جالبه، نه؟
    بله، جالب بود. تارو باز دردش آمد، دردی که تمامی نداشت.
    - من کارم رو بلدم ريو. تو هم با من مياي.
    - آره، حتماً ميام که جينو دوتامون رو با هم احمق فرض کنه. من مي‌دونم کارت رو بلدی؛ ولی فکر کن، فقط یه ثانیه.
    تارو بالاخره داد زد:
    - اون با من کنار مياد.
    ريو آرام گفت:
    - چرا بايد کنار بياد؟
    - چون بهم بدهکاره.
    ريو انگار از موضعش پايين آمد. حداقل اثري از پوزخند روي صورتش نبود. يک دلسوزي آشنا بود و يک غم برادرانه.
    تارو با بیچارگی ناليد:
    - اون بدهکاره. چرا کسي نمي‌فهمه؟ بدهکاره چون مرده بود و حالا زندهست، بدهکاره چون براش مهم نبود کي رو کشته.
    اين بدهي را فقط تارو مي‌فهميد، حتي خود جينو هم درک نمي‌کرد. آن‌قدري شرافت در چنته‌اش مانده بود که هيچ‌وقت از جينو نخواهد اين بدهي را صاف کند. هميشه کوتاه مي‌آمد. کاش کمي ظلم بلد بود! کمي عوضي‌بازي! درست شبیه خودِ او.
    عميق نفس کشيد. ريو گفت:
    - کاش مي‌فهميد که کي رو از دست داده.
    ريو صرفاً اين را نمي‌گفت که تارو را از اين سياه‌چاله‌ي اندوه نجات بدهد، مي‌گفت چون حقيقت بود.
    جينو تارو را راحت باخته بود، باخته و رفته و برگشته بود؛ چون دخترش را مي‌خواست. زنيکه‌ي رواني قدرنشناس!
    تارو گفت:
    - من آيکاما رو برمي‌گردونم. مردنش بدون مجازات، بي‌عدالتي محضه.
    ***

    کمربند باراني‌اش را بست و به آيکاما نگاه کرد:
    - نمي‌توني فرار کني؛ چون اگه فرار کني يا پليس گيرت مياره يا من. در هر دو صورت براي تو بد ميشه.
    مرد رويش را برگرداند و زل زد به کفش‌هاي گران‌قيمت اما کثيفش.
    - بهتره از خدا بخواي کمک کنه که من و جناب ميساکي با هم به نتيجه برسيم؛ وگرنه من يه چشمه از تمام هنرِ جنايت‌کاربودنم رو نشونت ميدم.
    خنده‌ي هيستريک بلندي کرد و سوئيچ ماشينش را برداشت. آيکاما صداي بسته‌شدن در خانه را شنيد. بعد با خودش فکر کرد، اصلاًٌ تا کي مي‌تواند اين سگ‌داني را تحمل کند؟
    ***

    مرد جوان گفت:
    - خوشم نمياد که همه‌چي اين‌قدر تروتميز پيش بره، مي‌فهمي که؟
    سارا ظرف غذاي لاوا را کنارش گذاشت. گفت:
    - من بايد چيکار کنم؟ يه نفر دیگه؟
    مرد از جايش بلند شد و با گام‌هاي محکم خودش را به سارا و لاوا که کنارش با ترس به او نگاه مي‌کردند، رساند.
    سارا به لاوا نگاه کرد و انگار از او کمک مي‌طلبيد. لاوا هيچ‌چيز نمي‌گفت. از اين مرد هر کاري برمي‌آمد.
    - مادرت خيلي باهوشه. تارو هم باهوشه؛ اما هر دوتاشون فراموش کردن که نفر سومي هم در کاره.
    عجب خودشيفته‌اي بود. البته خب راست مي‌گفت. از همين اتاق و همين جايي که لاوا هنوز نمي‌دانست کجاست، کل معادلات را به هم مي‌ريخت و خون به پا مي‌کرد، فقط با يک تماس تلفني با آدم‌هايش.
    شخص نامعلومي به اسم تارو را مثل مو در دست داشت.
    مرد به سارا نگاه کرد و گفت:
    - آیکاما هم پَر!
    سارا سر تکان داد. موهايش را پشت‌سرش جمع کرد و موبايلش را درآورد.
    ***

    تارو به ساعتش نگاه مي‌کرد. پانيو و گارد امنيتي با دقت زل زده بودند به مسير ماشين روي اوراق فروشيِ يوشين. ريو هم به خونسردي آدامس مي‌جويد. بالاخره يک فراري مشکي‌رنگ از در وارد شد و مسير را تا نصفه آمد. بعد توقف کرد و دوباره تا همان جايي آمد که آن‌ها ايستاده بودند.
    ريو آدامسش را روي زمين تف کرد. ديو گفت:
    - حالم به هم خورد.
    ريو چيزي نگفت. تارو پياده شد و او هم پشت‌سرش آمد. گارد امنيتي هنوز توي ماشين بودند. پانيو مي‌دانست که فعلاً نبايد دست‌به‌کار شود.
    تارو يک قدم به‌سمت جينو که به سپر ماشينش تکیه داده بود، رفت.
    - خب؟
    جينو تکيه‌اش را برداشت.
    - بابت زخمي‌شدنت متأسفم.
    تارو گفت:
    - آيکاما کجاست؟
    جينو به ريو نگاه کرد که از چشم‌هايش عصبانیت می‌بارید، یک خشم افسار گسیخته. گفت:
    - پيش منه. من رو مجبور کردي که اين کار رو بکنم.
    - پست‌فطرت‌بودن خودت رو ننداز گردن من.
    - اين‌قدر به من توهين نکن. بهت گفته بودم که من فقط يه مادر بدبختم که دخترش معلوم نيست کجاست.
    - منم گفته بودم بخواي عوضي باشي، منم عوضي میشم.
    جینو فریاد زد:
    - تو نمي‌توني عوضي باشي.
    ريو جا خورد. تارو نفس عميقي کشيد، آنقدر هوا سرد بود که بخار شد و بيرون آمد.
    - آيکاما رو به من تحويل بده.
    جينو اخم کرد:
    - و در عوضش؟
    تارو کلافه گفت:
    - در شرايطي نيستي که بتوني معامله کني. قطب اصلي قاچاق اسلحه تايوانه و نفر اول تجارت اسلحه تويي؛ پس اگر من بخوام، مي‌تونم با يه تماس، بدون محاکمه بفرستمت زندان، نه؟
    جينو ابرو بالا انداخت:
    - لابد اوضاع وخيمه.
    لحنش تمسخر نداشت؛ اما معلوم بود که جدي نگرفته.
    جینو با لحن جدي‌تري گفت:
    - نمي‌توني من رو بترسوني؛ چون من بدتر از زندان رفتن هم ديدم. من فقط يه چيز ازت خواستم که به نظر نمی‌رسيد براي تو دشوار باشه.
    ريو که تا آن زمان ساکت بود، گفت:
    - منطقي نيست. خودت مي‌فهمي که چي خواستي؟
    جينو گفت:
    - بله، مي‌فهمم. اين دوست ابله توئه که نمي‌فهمه.
    تارو خنديد، عصبي و بلند. با نوک کفشش به سنگ‌ريزه‌ها ضربه می‌زد، سنگ‌ریزه‌های یخ‌زده و سفت.
    - من ابله نيستم جينو.
    جينو حريصانه گفت:
    - هستي.
    ريو لبش را خيس کرد و گفت:
    - نمي‌توني آيکاما رو تا آخر پيش خودت نگه داري. مي‌توني؟ اون‌وقت ميشه يه دور باطل. نه تو دخترت رو داري، نه ما آيکاما رو و اين وسط فقط وقتمون رو تلف کرديم.
    - اگه اين (به تارو اشاره کرد) سر عقل بياد، وقت کسي تلف نميشه.
    تارو خسته از اين بحث بي‌نتيجه، دستش را پشت گردنش کشيد. اي‌کاش يک نفر به جاي بحث‌کردن‌هاي بيفايده‌شان به دستش مسکن می‌داد.
    جينو زيرچشمي نگاهي به ريو و نگاهي به تارو که چهره‌اش در هم جمع شده بود، کرد.
    صاف و مستقيم به‌سمت جينو رفت. دستش را بالا برد و قبل از هر حرف ديگري روي گونه‌ي سمت چپش پایین آورد. جينو ناباورانه به او زل زده بود. ريو متعجب بود و گارد امنيتي حيران.
    - من امشب مي‌خواستم به‌زور ازت حرف بکشم؛ ولي نتونستم؛ چون نمي‌تونم اداي عوضي‌اي مثل تو رو دربيارم. اين رو زدم فقط براي اينکه حاليت بشه با من چي کار کردی.
    جينو چشم‌هاي اشکي‌اش را ديد، لب به دندان گرفت. راست مي‌گفت. انگار هنوز نفهميده بود که يک آشغال به تمام معناست.
    - آيکاما براي خودت. من اون رو بهت تحويل ميدم.
    تارو و ريو سر جايشان مکث کردند. تارو از روي شانه به او نگاه کرد. بي‌هيچ‌حرفي رفت و در ماشينش نشست.
    جينو هم پشت فرمان نشست. مسير ماشين را که طي کردند، در خيابان اصلي پیچیدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    وقتي جلوي در آن ساختمان خرابه‌اي که جينو در آن سکونت گزيده بود، رسیدند، تارو سرش را روي فرمان گذاشت.
    - حالت خوبه؟
    - خيلي خسته‌م.
    پانيو گفت:
    - تموم شد ديگه. آيکاما رو تحويل مي‌گيريم و مي‌بريم شبکه‌ي حفاظت. بعدش تو مي‌توني بخوابي.
    سرش را بلند کرد و چشم‌هايش را ماليد و پياده شد. جينو کليد انداخت و در را باز کرد. تارو بي‌حرف دنبالش رفت. از پله‌ها بالا رفت و در طبقه‌ي دوم جلوي در کهنه‌اي توقف کرد، يک در فلزي و پوسيده.
    در با يک فشار ملايم رو به داخل باز شد.
    اول جينو رفت و بعد تارو. جينو به‌سمت تنها اتاقي که آن سوئيت درب و داغان داشت، رفت. نگاه کوتاهي به تارو که متعجب به دروديوار آنجا نگاه مي‌کرد، کرد. گفت:
    - من براي لاوا عمارت گانگ شين رو رها کردم و به اينجا رسیدم. اگه تو اين رو درک مي‌کردي، خيلي خوب مي‌شد.
    - اهميت نداره.
    جينو پوزخندي زد و کليد را درون قفل در چرخاند. تنها توصيف براي صحنه‌اي که ديد اين بود: «وحشتناک». آيکاما به همان صندلي بسته شده بود؛ ولي رگ هر دو دستش را بریده بودند و طبعاً، مرده بود، به همين راحتي.
    ***

    - هيچ‌کس مجبور نيست که توضيحي بده، حتي شما رئيس.
    ريوزو و احمد يک گوشه ايستاده بودند. ساچا و مرکا با عصبانيت رئيسشان را بازخواست مي‌کردند و البته مرکا بيشتر طرف صحبتش با جينوي خونسرد بود.
    سفيدپوشان تشخيص هويت، هيچ ردي از قاتل پيدا نکرده بودند و تارو مي‌دانست که اين همان چيزي است که جرالد آمستتوس را هم وادار به خودکشي کرده، يک حقيقت گنگ که احتمالاً در همان فلش مموري نزد آقاي هاشيما روشن مي‌شد.
    البته خب ريو فکر مي‌کرد که احتمالاً جينو خودش او را کشته و چون خيلي عصباني بوده، يادش رفته که اين کار را کرده و سر قرار آمده است. سناريوي مسخره‌اي که فقط به درد فيلم‌هاي علمي-تخيلي مي‌خورد.
    هنوز همه در قصرجينو گيرافتاده بودند و به‌دلايلي همه عصباني بودند. ساچا با غيظ تارو را برانداز مي‌کرد؛ چون بدون اينکه حتي يک نفر از شبکه‌ی حفاظت را در جريان بگذارد، سر قرار ملاقات با زني جنايت‌کار و نترس رفته بود.
    اما تارو نگران بود و درد داشت. بايد صحنه‌ي جنايت را بررسي می‌کرد و گزارش مي‌نوشت. از آیکاما با آن مرگ احمقانه و زندگی احمقانه‌ترش متنفر بود.
    تارو جسد را براي بار سوم پهلوبه‌پهلو کرد. کتکش نزده بودند، انگار قاتل فقط هدفش اين بوده که آيکاما را به‌درک بفرستند. خب راستش ورود به چنين ساختمان بي‌دروپيکري، آن‌قدرها هم سخت نبود. مخصوصاً اينکه قاتل خيلي حرفه‌اي و تميز رگ‌ها را بريده بود و آيکاما ظرف يک ساعت مرده بود. احتمالاً درد کشيده بود، حقش بود. زنش را کشت، بچه اش را هم. اين دردکشيدن و اين طرز مردن بخش کوچکي از مجازاتش بود.
    جسد را در آمبولانس بردند. تارو به جينو گفت:
    - اينجا نمي‌توني بموني. قانوناً بايد پلمپ بشه، محل جنايته.
    مرکا با حرص گفت:
    - چطوره بره زندان؟ احتمالاً براي اين‌جور آدما...
    ريو چشم‌غره رفت و تارو عصبي گفت:
    - بس کن لطفاً. اوضاع رو از اين خراب‌تر نکن.
    مرکا پوزخند زد. بعد دست‌هايش را در جيبش قرو برد. جينو گفت:
    - من نمي‌خواستم که اون بميره.
    تارو نگاهش را به رد خون روي زمين دوخت:
    - ولي مرده.
    دلش گرفته بود، از اين زن و بازگشت شومش و پانيو و نگفتنش، اگر گفته بود، اين بلا سر آيکاما نمی‌آمد.
    احمد سه یا چهارتا عکس گرفت. شاید براي ضميمه‌شدن به پرونده. تارو از پله‌ها پايين رفت و در ماشين نشست. مرکا هم قبل از خارج‌شدن تنه‌ي محکمي به جينو زد؛ اما جینو معناي نگاه سراسر اندوه ساچا را نمي‌فهميد. شايد مي‌دانست، مي‌دانست که اين جدايي حق هيچ‌کدامشان نبود؛ اما به‌هرحال اتفاق افتاده بود.
    ***

    حالا ساعت از ده شب گذشته بود. فرقش با صبح اين بود که آيکاما را کشته بودند.
    تارو يک کلمه هم حرف نزده بود، نه با ريو و نه با پانيو. هيچ برايش مهم نبود که جينو کجا مي‌ماند. او از پس خودش برمي‌آمد. شر به پا کرده بود، زنيکه‌ی... چقدر بايد به او توهين می‌شد که بفهمد اشتباه کرده؟
    گارد امنيتي را جلوي هتلشان پياده کرد و قبل از اينکه پانيو مجدداً بتواند ابراز تأسف کند، پايش را روي پدال گاز فشرد.
    تارو نفسش را بيرون فوت کرد. احساس کرد که هوا کم آورده. ريو نگرانش شد، دوست نداشت يک سؤال کليشه‌اي بپرسد و يک جواب کليشه‌اي‌تر بگيرد، با تحکم گفت:
    - من رانندگي مي‌کنم.
    مطمئن بود اگر هم می‌شنید، نشنیده می‌گرفت.
    تارو زمزمه کرد:
    - براي من دلسوزي نکن.
    حالا تنفسش کم‌وزياد مي‌شد. شيشه‌ي ماشين را پايين داد .ريو گفت:
    - برو خونه و بخواب.
    - به خودم مربوطه که چي کار مي‌کنم.
    عصبي بود و صدايش مي‌لرزيد.
    ريو گفت:
    - احمق نباش، پرونده‌ها هميشه هستن.
    تارو بريده‌بريده گفت:
    - آدم‌ها هم هميشه ميميرن، نه؟
    ماشين را تا کنار خيابان هدايت کرد. خيابان پررفت‌وآمدي که يکي‌يکي ماشين‌ها از او مي‌گذشتند و پی کارشان می‌رفتند را تماشا می‌کرد. ساچا و مرکا و احمد جلوتر ايستاده بودند.
    - تو چته؟
    - احساس مي‌کنم خيلي دور افتادم، تنهاي تنها.
    دوست داشت مثل آن‌موقع‌ها کمي گانگ شين را دست بيندازد و رفيقش را سر حال بياورد؛ اما حالا خيلي فرق کرده بود. اگر اسم گانگ شين را مي‌آورد، تارو قيمه‌قيمه‌اش مي‌کرد.
    ناگفته‌هاي آزاردهنده‌ي زندگي جينو و مرگ آيکاما و خودکشي جرالد آمستتوس و پنهان‌کاري پانيو همه‌وهمه دست‌به‌دست هم داده بودند که اين جهان را جهنم کنند. کاش حل مي‌شد! اصلاً کاش هنوز پانزده‌ساله بود. چندمين باري بود که آرزو مي‌کرد برگردد به دنياي سياه آن روزها؟ شايد بار اول، بار اولي بود که اين‌طور به ته خط مي‌رسيد؟
    ریو آرزو کرد که این‌همه اسلحه‌ی پُر به غلاف‌های مسخره‌شان برگردند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل نهم: تپش
    جينو تمام ديشب را در يک هتل درجه‌ي سوم گذرانده بود. تختخواب تق‌وتوق صدا مي‌داد.دوبار هم خون‌دماغ شده بود. فکر کرد که بابت اعصاب متشنج و اوضاع متشنج‌تري است که همگي دچارش شده بودند.
    نگاهش را به نقطه‌اي در خيابان دوخت. دستمال‌کاغذي‌هاي خون‌آلود را در سطل‌آشغال پرت کرد. سه‌ بچه‌ي کوچک با هم بازي مي‌کردند. پوزخند زد. يادش نمي‌آمد که يک‌بار هم با لاوا بازي کرده باشد.
    روي تخت نشست. سرش درد مي‌کرد. ديشب تارو را ناراحت کرده بود، تا آنجايي که به ياد مي‌آورد تارو اهل دادوبيدادکردن نبود، اهل کتک‌کاري هم نبود. مردانه رفتار مي‌کرد؛ اما ديشب که به او سيلي زده بود؛ يعني اوضاع خراب بود؛ يعني دلش را بدجور شکسته بود. آيکاما کوسومه مرده بود، کشته بودندش. اگر بيشتر مراقبش مي‌بود، الان با تارو به يک آتش‌بس نسبي مي‌رسيدند. آه کشيد و باراني‌اش را برداشت.
    فقط بايد به او فرصت مي‌داد تا خودش تصميم بگيرد. ديگر نمي‌توانست مجبورش کند، حتي اگر مي‌خواست هم نمي‌توانست.
    ***

    احمد خميازه‌اي کشيد و لپ‌تاپش را برداشت. بايد به خدمت رئيس مي‌رسيد و احتمالاً يک ساعتي حرف مي‌زد، در مورد اينکه رئيس پليس منطقه‌اي توکيو چه گندها که نزده! هر چند مي‌دانست رئيس از او مي‌خواهد که حرف‌هايش را کوتاه کند.
    از صبح که آمده بود، سکوت کرده بود. در اتاقش نشسته بود و معلوم نبود با لپ‌تاپش کار مي‌کرد يا طبق معمول ساکت و صامت يک گوشه را نگاه مي‌کرد. گزارش پزشک‌ قانوني همان صبح آمده بود. چيز تازه‌اي در آن نبود، جز اينکه از مرگ آيکاما هنگام پيداشدن جسد دوساعت مي‌گذشته و اين يعني قاتل منتظر بوده تا جينو از خانه بيايد بيرون و بعد سراغ آيکاما برود؛ يعني تحت‌نظرش داشته. احمد نفس عميقي کشيد و در زد. بيا داخلی نشنيد؛ اما دستگيره را خواباند و رفت تو.
    تارو مثل هميشه بود؛ اما نبود، سعي مي‌کرد باشد. از جايش بلند شد و احمد اداي احترام کرد، سلام زيرلبي داد. احمد در را بست. تارو روي مبل جمع‌وجور تک‌نفره نشست.
    - آقاي هاشيما توي اختلاس‌ها دست داره؛ يعني خب، من تونستم چندتا از سيستم‌هاي کامپيوتري جاعلان حرفه‌اي توکيو رو رمزگشايي کنم. هويت‌هاي ديگه‌ي آقاي هاشيما رو پيدا کردم، اون به نام اين هويت‌ها طي سه ماه گذشته هفت ميليارد يورو به چند حساب توي سوئيس واريز کرده و همه‌ي اون هفت ميليارد يورو برمي‌گردن به بودجه‌ي امنيتي وزارت اطلاعات و پلیس منطقه‌ای.
    تارو چشم‌هايش را ريز کرد:
    - بودجه‌ی امنيتي؟
    احمد نفس عميقي کشيد و گفت:
    - دولت براي خريد اسلحه براي چندتا از ارگان‌هاي امنيتي البته به‌غيراز شبکه‌ي حفاظت بودجه‌ي زيادي رو در نظر گرفته و بخش زيادي از اون بودجه رو به پليس منطقه‌اي واگذار کرده که آقاي هاشيما خريداري اسلحه رو انجام بده. اون بنجول‌ترین اسلحه‌ها رو از مالزی و تایلند خریده، بقیه‌ش رو هم واريز کرده به حساب بانک‌هاي سوئيسي.
    تارو دستش را روي رانش گذاشت و مدتي نسبتاً طولاني به ميز خيره شد. بعد لبخند کم‌رنگي زد و گفت:
    - طبق معمول شبکه‌ي حفاظت رو هيچي حساب نکردن.
    احمد خنده‌ي کوتاهي کرد و جواب داد:
    - خب آره. اينم يه چشمه از تمام عدالتيه که دولت تونسته به خرج بده.
    بعد جدي‌تر ادامه داد:
    - من پرينت مکالمه‌ها و حساب‌ها رو براتون مي‌ذارم.
    - اختلاس‌ها رو فعلاً رو نمي‌کنيم.
    احمد با تعجب گفت:
    - چرا؟
    تارو در چشم‌هايش زل زد:
    - چون اختلاس‌ها بايد پيش همون دولتي رو بشن که بودجه‌ي کلانش رو به آدم فاسدي مثل اون مي‌سپره.
    - يعني...
    لبش را خيس کرد:
    - خب، پس اون‌ها رو براي وزارت‌خونه مي‌فرستين؟ منظورم وزارت اطلاعاته.
    - آره ولي نه فعلاً. من پرينت حساب‌هاي بانکي‌اي که روي يورو مي‌چرخن و پول‌هاي کلاني رو جابع‌جا مي‌کنن به‌علاوه‌ي مکالمات مي‌خوام.
    - مي‌زارم همين جا. ديگه؟
    - هیچی. ممنون.
    ***

    لاوا حالا آن‌قدر نااميد شده بود که فکر مي‌کرد که کاري کند سارا با آن چاقوي خوش‌دست اوکرايني‌اش سرش را گوش‌تاگوش ببرد. بعد شايد اگر سرش را برای مادرش مي‌فرستادند، مي‌فهميد دختري هم دارد که از دستش داده.
    سارا نگاه کوتاهي به او کرد و يک قدم جلو رفت. بعد سرش را به‌طرف در چرخاند. نمي‌دانست مرد جوان پشت در است يا نه. به هر طريقي بود، کلمات را روي زبانش جاری کرد:
    - مادرت تو رو پيدا مي‌کنه، نجاتت ميده.
    لاوا سرش را بالا آورد. اين‌قدر از اين اسارت خسته بود که حتي شنيدن اين واژه‌هاي مسخره از زبان سارا متعجبش نکرد. گفت:
    - خب که چي؟
    سارا لبش را خيس کرد. ترديد به جانش افتاده بود؛ اما احساس کرد که اين وسط لاوا تنها يک قرباني است.
    - اون داره بازي مي‌کنه، از اين نمايش مضحک خوشش مياد. دوست داره که همه رو کنترل کنه، مادرت تو رو با داشتن تو کنترل مي‌کنه و بقيه رو هم با چيزايي که براشون مهمه. گوش کن، يه نفر بايد اين وسط کوتاه بياد. اگه اون آدم بزرگي باشه، مادرت به تو مي‌رسه.
    لاوا اخم کرد:
    - و اگه اون کوتاه نياد؟
    سارا گفت:
    - هيچ‌وقت نمي‌شه ته اين داستان رو حدس زد؛ اما خيالت راحت باشه که اون تو رو نمي‌کشه. فقط جينو رو مي‌خواد.
    جينو، جينو، جينو. مادر رواني‌اش آخرش زندگي همه را بر باد می‌داد، آخرش او را مي‌کشت. اگر يک‌بار به هم گوش مي‌کردند، اگر کسي به او مي‌گفت که چرا مادرش اين‌قدر فرق دارد، آن‌وقت شايد هيچ‌کدام اينجا نبودند. نه مادرش اين‌همه بدبختي مي‌کشيد و نه خودش آرزوي مرگ مي‌کرد و شايد کينزو کيمارا هم هنوز زنده بود.
    ***

    نيتا لنگ‌لنگان جلو آمد و روي مبل نشست. تارو به پشتي صندلي تکیه زد و کاسوتو هم با اخم نگاهش کرد. ميوري قهوه‌اش را هم مي‌زد. همه عصبي بودند. تارو کسل و خسته هم بود؛ ولي بايد حفظ ظاهر مي‌کرد. حداقل در اين صلح وسط جنگ بايد سعي مي‌کرد که تنها داشته‌ها را حفظ کند.
    نيتا با يک لبخند مسخره گفت:
    - خب، امم... فکر کنم بهتره به‌ جاي نگاه‌کردن به هم، حرف بزنيم.
    ميوري بالاخره قاشق را کنار فنجان رها کرد. گفت:
    - کسي نمی‌دونه چي بايد بگه.
    تارو در دلش گفت:
    - تازه فهميدي؟
    سرش پايين بود و زمين را نگاه مي‌کرد.
    هميشه او و ميوري روي مبل‌هاي تک‌نفره‌ي اتاق نشيمن، روبه‌روي هم مي‌نشستند. هميشه بايد طوري رفتار مي‌کردند که يادشان نرود که نمي‌توانند کنار هم باشند، مقابل هم، هر روز، هر دقيقه، هر لحظه.
    کاسوتو گفت:
    - من نمي‌خوام که چيزي رو توجيه کنم؛ اما اگر قبلاً مثل الان...
    تارو حرفش را قطع کرد:
    - بله، ميدونم.
    کاسوتو چشم چرخاند و تارو روي مبل جابه‌جا شد.
    نمي‌دانست که بخيه‌ها باز شده‌اند یا نه؛ اما از عصر تا حالا که شب بود، سوزش بدي را در پهلويش حس مي‌کرد.
    ميوري گفت:
    - نيازي نيست که دائم خودت رو مجاب کني که اينجا بشيني و با هم همه‌چي رو حل کنيم.
    تارو گفت:
    - فکر مي‌کردم که موضوع خانوادگي‌تر از لجبازي‌هاي یه زن و شوهر باشه.
    ميوري موهايش را با حرص پشت‌سرش جمع کرد. کاسوتو و نيتا تقريباً کنار هم سنگر گرفته بودند.
    ميوري با صداي بلندتري گفت:
    - لجبازي، هميشه اين کارمون بوده که از هم پنهان کنيم و بعد هم تهش بگيم به‌جهنم که چي ميشه.
    تارو خونسرد گفت:
    - اين ممکنه در مورد تو صدق کنه.
    ميوري پوزخند زد:
    - تو خدا نيستي تارو، منم مريم مقدس نيستم؛ پس نمي‌تونيم تظاهر کنيم که خيلي خوب و خوش هستيم. نمي‌تونيم تظاهر کنيم که مثل بقيه عاشق شديم و ازدواج کرديم؛ چون این‌جوری نبوده و هيچ‌کس هم نمي‌دونه. تو حتي بهم نميگي که چقدر ازم متنفري!
    تارو حالا در لاک دفاعي‌اش بود و مي‌دانست که اگر طرف مقابلش حالا کس ديگري بود، کوتاه مي‌آمد. چند تا جمله‌ي رمانتيک مي‌گفت و موضوع حل‌وفصل مي‌شد؛ اما زندگي او با ميوري يک اندوه بزرگ بود که فقط مجازاتش مي‌کرد. اصلاً خودش خواسته بود که اين‌طور مجازات شود.
    نگاهي به دوقلوها که نگاهشان بين تارو و ميوري در نوسان بود، کرد. آن‌ها هم انگار معني اين نگاه را فهميدند. بلند شدند و از پله‌ها پايين رفتند. کاسوتو آن‌قدر هول شده بود که حتي به نيتاي پاشکسته کمکي نکرد.
    تارو نگاه از پله‌ها گرفت و گفت:
    - هر روز انگار لـ*ـذت مي‌بري که اين موضوع رو تکرار کني.
    - نياز به تکرار نداره؛ چون واضحه.
    تارو داد زد:
    - پس تکرار نکن که چقدر بدبختيم!
    ميوري بغض کرد .بالاخره اعتراف گرفته بود، از شوهرش اعتراف گرفته بود که بيچاره‌اند.
    ميوري آرام‌تر گفت:
    - صورت مسئله رو پاک کن، مثل هميشه.
    تارو نفسش را بیرون فوت کرد.
    - من اين کارو نمي‌کنم، فقط نمي‌تونم چيزي باشم که تو مي‌خواي. اصلاً مي‌دوني چي به سر من اومده؟ تو عمرت مثل من باختی؟
    باخت؟ باخته بود، خوب هم باخته بود. ميوري حداقل در آن لحظات حس بازنده‌اي را داشت که مفت گذاشته بود که حريفش ببرد.
    تارو داد زده بود، گلويش مي‌سوخت. تمام واژه‌ها در وجودش منفجر شده بودند. زن و شوهر بودند؟نه، حالا دوتا بيچاره بودند که داد مي‌زدند که از اندوه مي‌ناليدند و کاري ازشان برنمي‌آمد که به هم باخته بودند، هم ديگر را باخته بودند.
    ميوري پيشاني‌اش را به دستش تکيه داد. چشم‌هايش را به هم مي‌فشرد. تارو دردش را سرکوب مي‌کرد. مي جنگيدند، هردو، با هم و مثل آدمهاي بيچاره.
    - من متأسفم، خيلي زياد. من هيچي نيستم. من بايد از تو ممنون باشم که...
    ميوري دستش را بالا برد. چند ثانيه‌ي بعد اين تارو بود که گونه‌اش مي‌سوخت، مثل جايي کنج قلبش.
    ميوري خشمگين و اندوهگين بود. با بغض ناليد:
    - ديگه اين رو نگو لعنتي! اين‌جوري منو نکش.
    تارو سرش را بالا گرفت و سقف را نگاه کرد. جاي انگشت‌هاي کشيده و لاغر ميوري روي صورتش مانده بود.
    گفت:
    - مي‌توني با يه بازنده زندگي کني؟
    ميوري اشک‌هاي جمع‌شده در چشم‌هايش را با خشونت پاک کرد. بعد داد زد:
    - ما با هم مي‌بازيم. اگه تو بازنده‌اي، منم بازنده‌م، خب؟
    اشک از گونه تا چانه‌ی میوری پايين آمده بود. سعي کرد بايستد:
    - من خوبم.
    خوب بود؟ دروغ بزرگي گفته بود. يک آدم روبه‌موت هرگز اين را نمي‌گفت.
    گلوله‌خوردن پانزده‌سالگي‌اش را از ياد نمی‌برد. آقاي فوکوستي زنده نگهش داشت، بعدش خودش مرد. تلخ خنديد. اشک‌هاي میوری را پاک کرد. آه! اگر او را مي‌ديدند، اگر دردکشيدنش را مي‌فهميدند...
    با لحن خسته‌اي گفت:
    - هنوز زنده‌م.
    ميوري لب‌هايش را تر کرد، بعد لبخند زد. دوتايي خنديدند. اين هم يک جلوه‌ي ديگر از بدبختيشان.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ساريکا جيغ و داد راه انداخته بود. يانچي همان‌طور که دنبالش مي‌کرد، گفت:
    - واقعاً متأسفم عزيزم. از وقتي تو رفتي، براي غذاخوردن بايد به دست‌وپاش بيفتم.
    پانيو با اندوه لبخند زدو بعد گفت:
    - فکر کنم حداقل براي غذادادن به اونم که شده، بايد برگردم.
    يانچي مکث کرد. ساريکا را ميان دستانش گرفت و بعد او را کشان‌کشان به‌سمت لپ‌تاپ برد.
    ساريکا نگاهش که به پدرش افتاد، جيغ زد:
    - دَد! (بابا)
    پانيو لب زد:
    - عزيز دلم!
    ساريکا ژاپني را خوب حرف نمي‌زد، یانچی هم همین‌طور؛ اما پانیو تازگی‌ها دیگر لهجه‌ی انگلیسی نداشت.
    پانيو به‌سمت صفحه‌ي لپ‌تاپ خم شد. ساريکا با آن چشم‌هاي بادامي‌اش به پدرش زل زده بود و انگار داشت رفع دلتنگي مي‌کرد. انگار داشت می‌گفت: پدر کي میاي که همه‌ی بدبختي‌ها تموم شه؟
    پانيو با لحن مهرباني گفت:
    - تو بايد قهرمان باشي، بايد خوب غذا بخوري که قوي بشي!
    ساريکا لب ورچيد:
    - تو به من غذا مي‌دادي؟ نه مامان.
    پانيو لبخند زد، هر چند تصنعي، هر چند اندوهگين و دل‌تنگ.
    - يه قهرمان فقط خودش بايد غذا بخوره.
    ساريکا دويد و ظرفش را از روي اپن آشپزخانه برداشت و دوباره سرجايش برگشت. ظرف را کج کرد تا پدر محتوياتش را ببيند.
    - اگر من غذا بخورم، تو برميگردي؟
    یانچي لبش را گزيد. پانيو حواسش بود که بغض کرده. گفت:
    - ساريکا ميشه من و مادرت رو تنها بزاري؟
    دختر ظرف را روي زمينگ ذاشت و بلند شد. دست‌هايش را به هم زد. بعد به انگليسي گفت:
    - بايد قول بدي.
    پانيو هنوز نگاهش روي يانچي بود. بااين‌حال گفت:
    - سوگند مي‌خورم که زودتر از اونچه تو فکر مي‌کني برگردم.
    ساريکا که به آشپزخانه رفت، پانيو پرسيد:
    - چي شده؟
    - هيچي. اميدوارم زماني برنگردي که ديگه به يادت نياريم.
    صفحه‌ي لپ‌تاپ را بست، حتي خداحافظي هم نکرد، حتي نگفت چرا اين را مي‌گويد.
    پانيو پوزخند زد .نگاهش را به صفحه‌ي خاموش دوخت و با خودش گفت که ساريکا بايد مراقب اين مادر دل‌نازکش باشد.
    ***

    دستمال را جلوي بيني‌اش گرفت. اين روزها حالش از خون خودش هم به هم مي‌خورد، از بس آدم کشته بود، از بس عوضي‌بازي درآورده بود. خسته روي تخت نشست. کاش اين وسط يکي به دادش مي‌رسيد!يکي شبيه کينزو. قبول داشت که کينزو هم مثل خودش عوضي بود؛ ولي حرمت عشق را نگه مي‌داشت، مثل تارو جنتلمن نبود؛ ولي هر وقت به رستوران می‌رفتند، صندلي را برايش عقب مي‌کشيد. زياد هم جملات رمانتيک بلد نبود، اين صفتش شبيه تارو بود.
    الان مي‌فهميد که دلش براي او تنگ شده، براي لاوا که يادگارش بود. انگار حصار مابين جينو و دخترش با رفتن کينزو عريض‌تر شد. با رفتن مردي که هميشه حامي دخترش بود، کنار همسرش بود و آرزو مي‌کرد که روزي خودش را از اين منجلاب خلاص کند. دير شد و جينو به خودش که آمد، کينزو را کشته بودند.
    ***

    پنج سال قبل-عمارت گانگ شين، تايپه
    - دارم ميگم نميشه، احمق رواني نفهم!
    موبايل را اين‌قدر شانه‌بهشانه کرده که خسته شده بود. نمي‌فهميد که اين قاچاقچي‌هاي ايتاليايي چرا هنوز فکر مي‌کردند که فقط خودشان مي‌توانند دون کورلئونه‌بازي دربياورند؟ هه! آسيايي‌ها را دست کم گرفته بودند.
    دستي کشيد به موهايش و گفت:
    - گوش کن. هيچ اهميتی نداره که کانتينر رو چه الاغي تحويل مي‌گيره، فقط مي‌دونم محموله دست تو يکي نميفته.
    موبايل را قطع کرد و روي ميز انداخت. از بس فحش داده بود که احساس مي‌کرد دايره‌ي فحش‌هايش کم شده. خنديد. چه چرت‌وپرت‌هايي هم به هم می‌بافت!
    کسي در زد. بي‌حوصله گفت:
    - بيا تو.
    به‌طرف الينا چرخید. نگران بود. آشفته بود و انگار کمي هم گريه کرده بود.
    چشم ريز کرد و يک قدم جلو رفت. الينا صورتش را ماليد. گفت:
    - بايد بياين پايين.
    قبل از هر حرف ديگري الينا تندتند از پله‌ها پايين رفت. جينو نفس عميقي کشيد و از اتاقش بيرون آمد. صداي هق‌هقي مي‌شنيد، صداي لاوا که کسي را صدا مي‌زد.
    فقط خودش را به سالن طبقه‌ی پايين رساند. سه‌تا پله مانده بود که از حرکت ايستاد.
    آنجا عمارت گانگ شين نبود، آنجا جهنم بود، آنجا ماتم‌کده بود. هنوز هم به ياد مي‌آورد که جسدي آنجا افتاده بود، درست روي زمين و لاوا مي‌گريست. لاوا نوجوان بود، دقيقاً زماني بود که مي‌خواست پدرش کنارش باشد.
    جينو جلو رفت. آرزو مي‌کرد که دروغ باشد. کاش آن جسد، کينزو کيمارا نبود! کاش سه‌تا گلوله به قلب، پيشاني و کتفش نخورده بود. کاش اصلاً جينو نگذاشته بود که برود! روي زانوهايش نشست. کينزوي بي‌وفا، گفته بود زنده مي‌آيد. اين زنده‌بودنش بود، ديگر مردنش چه بود؟
    به صورتش دست کشید تا گريه نکند. لاوا خودش را در آغـ*ـوش دشمن سوگندخورده‌اش، الينا انداخته بود. خون کينزو، روي پارکت‌ها ريخته و چشم بسته بود. جينو فهميد که چقدر بي‌کس‌وکار شده! چقدر تنها و بدبخت شده! حقش بود، تمام اين تنهايي حقش بود.
    ***

    زمان حال-توکيو، ژاپن
    حالا که روي تخت دراز کشيده بود و سقف را نگاه مي‌کرد، مي‌فهميد که کينزو را او با حماقتش کشت. لاوا را با حماقتش گم کرد. گانگ شين هم با حماقت او ناپديد شده بود. الينا به خاطر وجودِ بي‌وجود او مرد. کاش هجده‌ساله بود! کاش هنوز موهايش را دم‌اسبي مي‌کرد! به خودش که آمد بيني‌اش دوباره داشت خون‌ريزي مي‌کرد. اي‌کاش تارو هنوز همان تارويي بود که زخم کتفش را پانسمان کرد و دوستش داشت!فراموشش کرده بود، هر دو فراموش کرده بودند‌.
    ***

    در آشپزخانه، پشت ميز نشسته بود. ساچا جواب نمي‌داد، احمد هم. به‌هرحال بايد به يکي از آن‌ها مي‌گفت فردا سر وقت آقای هاشيما می‌رود. بي‌حوصله به يک گوشه زل زده بود که موبايلش زنگ خورد. اسم مرکا روي صفحه خاموش و روشن مي‌شد.برداشت و هنوز الو را گفته بود که مرکا گفت:
    - رئيس، اوضاع خرابه. سريع بياين اينجا.
    تارو سر جايش نيم‌خيز شد:
    - اينجا يعني کجا؟
    مرکا نفسش را داخل فرستاد و تندتند گفت:
    - اينجا يعني خونه‌ي ساچا.
    قطع شد. تارو کاپشن و سوئيچ را که برداشت، ميوري پرسيد:
    - کجا ميري؟
    دوقلوها هم متعجب به او نگاه مي‌کردند.
    گفت:
    - برمي‌گردم. اگه شب نيومدم درها رو قفل کن. زنگ مي‌زنم.
    ميوري فرصت نکرد که چيزي بگويد؛ چون تارو در را بسته و رفته بود.
    ***

    تنها اتفاق خوبي که تارو مي‌توانست به حساب خوش‌شانسي‌اش بگذارد، جريمه و تحقيرنشدنش توسط پليس راهنمايي‌ورانندگي بود. با حداکثر سرعتي که داشت بيست دقيقه‌ي بعد جلوي در خانه‌ي ساچا بود.
    مرکا دم در آمده بود. تارو پله‌ها را بالا رفت. مرکا که صورتش در سرما قرمز شده بود، گفت:
    - مرتيکه‌ي عوضي لاشخور. چي خيال کرده؟
    انگار رئيس را نديده بود و وقتي چشمش به او افتاد، لبش را گزيد.
    تارو جدي پرسيد:
    - چي شده؟
    مرکا در را باز کرد و گفت:
    - هيچي. اون شوهر عوضيش بالاخره اومده.
    ابروهاي رئيس بالا پريدند. شوهر عوضي‌اش؟هماني که با پرستار مادرش به ساچا خيانت کرده و به سئول رفته بود؟
    آپارتمان ساچا طبقه‌ي سوم بود، آسانسور هم که خراب بود. تارو پله‌ها را يک‌سره بالا رفت. وقتي رسيد، در آپارتمان باز بود.
    صداي داد و فرياد نمي‌آمد. خب البته هيچ‌‌وقت از ساچا انتظار چنين کاري نمي‌رفت.
    در را با فشار ملايمي هل داد. وقتي پايش را داخل گذاشت، ساچا را ديد که در خودش گوشه‌ی دیوار جمع شده بود و جعبه‌ي خاکستر دخترش را بغـ*ـل کرده بود. يک نفر آن‌طرف‌تر از او ايستاده بود و دست‌به‌کمر سقف را نگاه مي‌کرد. يک مرد قدبلند طاس با چشم‌هايي اندوهگين.
    تارو صدايش را صاف کرد و سر هر دو به‌سمتش چرخيد:
    - سلام.
    مرد اخم کرد؛ اما ساچا بلند شد و زمزمه کرد:
    - مرکاي دهن‌لق.
    تارو با لحن آرامي گفت:
    - اميدوارم اين وسط مجبور نشم که همسر سابقت رو بفرستم اداره‌ی پليس.
    - جنابعالي قصد نداري که خودت رو معرفي کني؟
    تارو دهان باز کرد؛ اما مرکا که انگار همين‌الان سروکله‌اش پيدا شده بود، گفت:
    - هر وقت قصد داشتي که گورتو گم کني، اونم خودش رو معرفي مي‌کنه.
    مرد حالا ديگر به نظر اندوهگين نمي‌آمد. نگاهش جدي و سرسخت بود:
    - من اومدم دخترم رو ببينم. دليلي نداره به نفر سومي هم جواب پس بدم.
    تارو لبش را خيس کرد و يک قدم جلو رفت:
    - چيزي که واضحه اينه که بند سوم حقوق شهروندي ژاپن نقض شده و شما به حريم شخصي يک نفر بدون اجازه وارد شديد.
    البته خودش هم مطمئن نبود چيزي که دارد به هم مي‌بافد حقيقت دارد؛ اما انگار حقيقت داشت.
    مرکا با صداي بلندتري گفت:
    - لاشخورا جاشون اينجا نيست.
    مرد دست‌هايش را روي سينه‌اش قفل کرد:
    - من اومدم سرپرستي دخترم رو بگيرم.
    واقعاً که عجب آدم‌هاي پررويي پيدا مي‌شدند.
    تارو خونسرد نگاهي به مرکا و بعد هم ساچا کرد. گفت:
    - سرپرستي کسي که وجود نداره؟ شدني نيست، حداقل توي ژاپن شدني نيست. شايد توي کره باشه.
    ساچا خاکستر را بيشتر به خودش فشرد. مرکا پوزخند صداداري زد. مرد سرش را پايين انداخت.
    تارو به‌طرف ساچا رفت و دستش را به‌طرفش دراز کرد. ساچا منظورش را فهميد و جعبه را به او داد.
    تارو روي پاشنه‌ي پا به‌سمت مرد چرخيد و با گام‌هاي بلند خودش را به او رساند. جعبه را به‌طرفش گرفت:
    - بياين، اينم دخترتون.
    لحنش معترض بود و نگاهش سرد.
    مرد جعبه را گرفت. مرکا حالا داشت ساچا را به اتاقش مي‌برد. تارو يک قدم عقب رفت و دستي به صورتش کشيد. جناب همسر سابق ماتِ جعبه‌اي شده بود که تا يک سال پیش، همه‌ي زندگي ساچا بود.
    گفت:
    - کِي...
    تارو حرفش را قطع کرد:
    - خیلی وقته. حالا هم لطفاً از اينجا بريد.
    مرد گفت:
    - باید بشينم.
    صندلي کنار اپن آشپزخانه را به‌طرف خودش کشید.
    تارو لبش را گاز گرفته بود، اين يعني تلاش مي‌کرد که حرف زشتي نزند.
    - شما کي هستيد؟
    سرد و رسمي گفت:
    - رئيس شبکه‌ي ملي حفاظت ژاپن.
    دوست داشت حساب کار دستش بیاید.
    - منظورم نسبتتون با ساچا بود.
    تارو خنده‌ي کوتاهي کرد:
    - ساچا کارمند منه.
    سکوت طولاني‌اي برقرار شد. تارو زيپ کاپشنش را پايين کشید، گرمش بود و پهلويش هم درد مي‌کرد.
    - من دخترم رو دوست داشتم.
    تارو صامت به مرد نگاه کرد. دروغ‌گوي خوبي نبود.
    - دوست‌داشتن براي آدم‌هاي عادي‌تر چيز ديگه‌اي تعريف شده. شما همسرتون رو رها کرديد، درحالي‌که باردار بود. هيچ‌وقت براي ديدن دخترتون نيومديد. اين‌ها دوست‌داشتن نيست.
    مرد آه کشيد. پرحسرت به آن جعبه خيره شده بود، دختري که هرگز نديده بودش، دختري که مرده بود.
    تارو گفت:
    - اون الان اهميت نميده به اينکه بعد از يک مدت طولاني همسر سابقش اومده. پس لطفاً بريد، تا اوضاع بدتر نشده.
    و پيش خودش فکر کرد که از اين بدتر مگر مي‌شود؟
    مرد بلند شد. جناب رئيس ادامه داد:
    - نقض حريم شخصي. عذر مي‌خوام؛ ولي به مدت 24 ساعت بايد توي بازداشتگاه بمونيد.
    - اگر امتناع کنم؟
    - منم به راه‌هاي ديگه متوسل ميشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    یه مسئله ای هست که دلم می خواد تمامِ بازدیدکنندگان این رمان بدونند.اون هم اینه که من با تمام وجود سه سال از عمر عزیزم رو گذاشتم روی این رمان.با هر کمبود امکاناتی ساختم چون تصور کردم به هرحال حتی خوندن یک خط از این رمان تمام زحمات من رو ثابت می کنه.کاری ندارم که خیلی ها که خواننده ی رمان بودن الان رهاش کردن و بهونه شون اینه که "اطلاعیه ی رمانت نمیاد".کاری ندارم اونایی که در جلد اول همراه من بودن الان خودشون اینقدر نویسنده های محبوب و پرطرفداری ان که حتی یه نیم نگاه به لینک کورسو هم نمی اندازن.کاری ندارم که دلم میگیره وقتی می بینم پای هرپست،به خصوص این پست های آخر فقط یک‌تشکر هست.کاری ندارم که کسی حتی به خودش زحمت نظر دادن هم نمی ده.من کم سختی نکشیدم.دیگه گدایی نمی کنم که بیاین رمان من رو بخونید.خیلی وقته دلم می خواد فایل وُرد جلد سوم رو حذف کنم و دیگه هرگز سمت نوشتن در فضای مجازی نرم.اگه وضع به همین ترتیب بمونه،با پایان این رمان دیگه هرگز سمت فضای مجازی نمیام برای نوشتن.چون می بینم کسی که رمانش رو در پنج ماه سر و تهش رو به هم آورده با منی که سه سال پای این رمان و تمام پیچیدگی هاش زحمت کشیدم و ذره ذره آب شدم خیلی فرق داره و طبعا طرفدارانش بیشتره.من برای خودم متاسفم که فکر کردم جامعه ی مجازی یه کم تغییر کرده که البته کرده ولی در واقع،بدتر شده.

    حالا آن مرد را در بازداشتگاه شبکه حفاظت انداخته بودند. مرکا و ساچا کنار هم روي مبل‌هاي اتاق رئيس نشسته بودند و احمد هم طبق معمول دير آمده بود، اصولاً وقتي مي‌رسيد که موضوع حل شده بود.
    - مي‌خواي توضيح بدي؟
    ساچا با پوست درآمده‌ي کنار ناخنش بازي می‌کرد. هميشه سعي کرده بود که آدم‌ها را اين‌قدر به خودش نزديک نکند که بابت هر چيز به آن‌ها توضيح بدهد؛ اما انگار رئيس فرق مي‌کرد. انگار جلوي او مجبور بود هِي توضيح بدهد، آن‌قدر که جانش دربيايد.
    گفت:
    - می‌گفت همسرش سرطان داشته، مرده.
    مرکا زمزمه کرد:
    - حقش بود.
    احمد و تارو با هم به او چشم‌غره رفتند. مرکا خودش را جمع‌وجور کرد.
    تارو گفت:
    - خب؟
    ساچا صاف نشست:
    - گفت فکر کرده که بهتره برگرده و زندگيش رو بسازه.
    مرکا با تمسخر گفت:
    - دقيقاً همين رو گفت؟ بهش گفتي که از اون زندگي چيزي نمونده که بخواد ساخته بشه؟
    تارو با تحکم گفت:
    - مرکا!
    زن جوان پوف کلافه‌اي کشيد. بعد دست‌هايش را روي صورتش کشيد. ساچا گفت:
    - بابت هيچي عذرخواهي نکرد. اصلاً پشيمون نبود. فقط اومده بود بگه که يه زماني مثلاً همسر من بوده.
    تارو غمگين نگاهش کرد. وضعيتشان شبيه هم بود، جينو هم برگشته بود که بگويد جناب ميساکي تو من را دوست داشتي، يادت نرود.
    احمد گفت:
    - شايد ترسيده که بگه، شايد براش سخت بوده.
    اين بار مرکا و ساچا با هم به او چشم‌غره رفتند. احمد لبخند کم‌رنگي زد و با خودش عهد کرد که ديگر هرگز در مسائل زنانه‌ي فوق احساسي دخالت نکند.
    تارو دست‌هايش را درهم قفل کرد. بدنش را کمي روي ميز جلوتر کشيد و گفت:
    - فکر نکنم اوضاع براي تو فرق کنه. هوم؟
    ساچا لبخند تلخي زد:
    - نه! دخترم که برنمي گرده. بود و نبودش فرقي نداره.
    - پس اين يعني فردا که آزاد شد، يه بليط سئول براش بگيريم؟
    سر تکان داد. تارو به ساعت‌مچي‌اش نگاه کرد، 1:15دقيقه‌ي شب بود.
    ***

    انجي ليوان آب را برايش روی میز گذاشت. زمزمه کرد:
    - خيلي ممنونم.
    انجي با اخم گفت:
    - اگه برادر من بودين، مادرم مجبورتون مي‌کرد که يک هفته سوپ پاي قورباغه بخورين.
    تارو چهره‌اش را درهم کشيد و گفت:
    - واقعاً خدا رو شکر مي‌کنم که هيچ نسبت خانوادگي‌اي با تو ندارم.
    پيرزن ابروهايش را بالا برد:
    - پدرم توي جنگ زخمي شده بود. با همين سوپ، تونست سه روز بعدش برگرده ساگا براي جنگ.
    تارو خدا را شکر کرد که اِنجي خيلي زود بيرون رفت؛ وگرنه احتمالاً بايد به تمام داستان‌هاي پدر کهنه‌سربازش گوش می‌داد.
    فقط ليوان آب را سر کشيد. بعد دست‌هايش را درهم روي سينه‌اش قفل کرد و به ميز فلزي رنگ‌ورورفته‌ی سالن غذاخوري خیره شد.
    اگر آقاي هاشيما زير همه‌چيز می‌زد و با ضرب و زور و جعل شبکه‌ي حفاظت را زير سؤال مي‌برد، دولت اين نهاد امنيتيِ مثلاً غير رسمي را به زير مجموعه‌اي از پليس منطقه‌اي تبديل مي‌کرد. بعد ديگر امنيت از آن چيزهايي بود که مردم بايد فقط در خواب مي‌ديدند.
    دستي روي شانه‌اش نشست. سرش را برگرداند.
    - ببخشيد. فکر کردم که تنها نشستن توي سالن به اين بزرگي دليل خاصي داشته باشه رئيس.
    تارو لبخند زورکي‌اي زد.
    - نه، دليل خاصي نداره. مي‌خواي بشيني؟
    احمد جلو آمد. صندلي با صداي ناخوشايندي روي زمين به عقب کشيده شد و احمد نشست. تارو نفس عميقي کشيد.
    - ساچا رفت خونه. بهش گفتم مرخصي بگيره، گفت نيازي نيست.
    ساعت روي ديوار سالن، خواب رفته بود؛ وگرنه در آن سکوت تيک‌تاکش اعصاب‌خردکن می‌شد.
    احمد با ترديد گفت:
    - اگه آقاي هاشيما...
    تارو وسط حرفش پرید:
    - چنين چيزي اتفاق نميفته احمد.
    دوست داشت بگويد که خودش هم تا ده دقيقه‌ي قبل داشت به همين فکر می‌کرد.
    - تو قصد نداري که بري خونه؟
    احمد لبخند زد و گونه‌اش را خاراند:
    - مادرم رفته رُم. تنهام و حوصله‌م سر ميره.
    تارو پرسيد:
    - تو چرا نرفتي؟
    احمد باز لبخند زد. خنده‌اش از آن آرام‌بخش‌هاي طبيعي بود که تارو شديداً نياز داشت.
    - ما اينجا کارهاي مهم‌تري داريم. فرصت براي رفتن زياده.
    به ساعتش نگاه کرد، حالا دوونيم بود. احمد بلند شد. تارو مي‌دانست که چرا مي‌رود.
    - بايد برم، ببخشيد.
    تارو لبخند زد و حس کرد ماهيچه‌هاي صورتش کش مي‌آيند:
    - مشکلي نيست، راحت باش.
    احمد باز لبخند زد. اگر يک روز از عمرش مانده بود، حتماً به او مي‌گفت که خيلي شبيهِ نيتا مي‌خندد، مردانه و موقر. دلش براي او تنگ شده بود، خيلي وقت بود که يادش نيفتاده بود.
    ***

    سارا گفت:
    - سالامي رفته ژاپن.
    مرد به‌طرفش چرخید:
    - اونجا چه غلطي مي‌کنه؟
    - نمي‌دونم. از بعد از دزديدن دختر جينو، غيبش زده بود. از برادراش هم خبري نبود.
    مرد چشم‌هايش را ريز کرد:
    - تنها رفته؟
    - آره. احتمالش هست که تارو رو به يه جاهايي برسونه.
    مرد نيشخندي زد و نگاهش را به جايي روي ديوار مقابلش دوخت.
    - خوبه. پازل به‌زودي کامل میشه.
    سارا اخم کرد. مرد چند قدم از او فاصله گرفت و گفت:
    - اوضاع جينو چطوره؟
    - تارو قبول نکرده که کمکش کنه؛ ولي اگه به اِی اِس برسه ممکنه خودش تصمیم بگیره که دنبالش بگرده.
    - گارد امنيتي چي؟ پانيو کاتا؟
    سارا لبش را خيس کرد:
    - اونا فعلاً توي بازي نيستن.
    - انگری سولجرز نقطه‌ی اشتراک همه‌شونه.
    سارا با لحن سردي گفت:.
    - همين‌طوره
    - داره هيجان انگيز ميشه. اميدوارم اون هاشيما صفحه رو به هم نزنه.
    سارا فقط سرش را تکان داد. به نظر او بيش از اندازه داشت کش پيدا مي‌کرد.
    ***

    تارو خودش را براي هر چيزي آماده کرده بود، هر چيزي. تنها به اداره‌ي پليس منطقه‌اي آمده بود.
    اول صبح پرينت اختلاس‌ها را براي اداره‌ی مبارزه با مفاسد اداري فرستاده بود. يک نسخه‌ي کپي از تمام حساب‌هاي بانکي و مکالمه‌هاي آقاي هاشيما و برادرش گرفته بود. آن‌قدري در چنته‌اش آتو داشت که هاشيما و دم‌ودستگاهش را به باد بدهد.
    در زد. دستش نمي لرزيد؛ ولي عرق کرده بود. دستگيره را خواباند.
    آقاي هاشيما با موبايلش حرف مي‌زد. نگاهشان که با هم تلاقي کرد، آقاي هاشيما، بعداً تماس مي‌گيرمي گفت و گوشي‌اش را روي ميز گذاشت. تارو جدي گفت:
    - سلام.
    - بشين لطفاً.
    احتمالاً خودش يک حدس‌هايي زده بود.
    تارو سرپا ايستاد، مثل همیشه که گذرش به آن اتاق افتاده بود.
    - همین جا خوبه.
    آقاي هاشيما ابرو بالا انداخت و پرسيد:
    - چيزي می‌خوري؟
    تارو مستقيم نگاهش کرد:
    - اطلاعات ميشا کوسومه رو مي‌خوام.
    اگر وقتش را تلف مي‌کرد، او هم مي‌توانست بي‌رحم‌تر از اين باشد‌.
    - خوبه. در مورد پاک کردن سابقه ي هايکا به نتيجه اي رسيدي؟
    تارو پوزخند نزد.اصولا تمسخر بلد نبود.فقط دست عرق کرده اش را پشت کمرش مشت کرده بود.
    -درمورد لودادن ارتباط شما و برادرتون و حساب‌هايي که ماهانه با يورو پر ميشن، به نتايج جالب توجهي رسيدم.
    آقاي هاشيما نه رنگش پريد و نه رنگ نگاهش تغيير کرد. فقط لبخند زد:
    - مثلا؟
    تارو پاکت کاغذي را روي ميزش گذاشت. برگ برنده دست او بود. چرا بايد مضطرب مي‌شد؟
    آقاي هاشيما پاکت را باز کرد. تارو هنوز نگاهش مي‌کرد، دوست داشت شکست‌خوردن اين مردک را ببيند. حداقل بعد از دارمينا، تنها آدمي بود که از بازي‌دادنش لـ*ـذت مي‌برد.
    چشم‌هاي آقاي هاشيما روي سطرهاي آن برگه‌ها بالاوپايين مي‌شد و قلبش تندتند مي‌زد. بايد قبول مي‌کرد که مي‌بايست شمشيرش را غلاف کند؟
    - خب؟
    آقاي هاشيما آن‌قدر نفسش را حبس کرده بود که حس مي‌کرد الان هوا کم مي‌آورد. دستش را روي چشم‌هايش گذاشت. تمام وجودش مي‌لرزيد. کم آورده بود، هه! بدجور باخته بود. با لکنت گفت:
    - چي مي‌خواي؟
    تارو دوباره تکرار کرد:
    - اطلاعات ميشا کوسومه رو مي‌خوام.
    - و اگر من اين کار رو نکنم؟
    خودش مي‌دانست که بيچاره مي‌شود.
    تارو خونسرد گفت:
    - براتون بد ميشه. اون برگه‌ها خيلي چيزها رو ثابت مي‌کنه.
    و تارو هنوز نگفته بود که موضوع اختلاس‌ها را الان همه فهميده بودند، همه.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فلش را به دست ساچا داد. وقتي از اداره‌ي پليس منطقه‌اي بیرون آمده بود، اصلاً برنگشته بود که ببيند آقاي هاشيما را دست‌بند به دست مي‌بردند. خب حقش بود، قصه‌ي او هم در زندان تمام مي‌شد.
    احتمالاً هایکا را هم مي‌گرفتند؛ ولي معلوم نبود که تابعيت سوئيسی‌اش به او کمکي بکند يا نه. حتي يک پاسپورت ايرلندي هم داشت، چند تابعيتيِ عوضي!
    تارو به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    - تا ظهر وقت داريم که تموم اطلاعاتش رو دربياريم. بايد ببينيم ميشا چي داشته که به خاطرش مرده.
    احمد متفکرانه گفت:
    - حتماً چيز مهمي بوده.
    تارو سر تکان داد. بعد به مرکا رو کرد:
    - تمام فايل‌هاي داخلش رو براي سيستم من هم بفرست.
    مرکا گفت:
    - باشه. مسابقه بذاريم؟
    ريوزو که طبق معمول کلي برگه در کلربوکش چپانده بود و تازه از راه رسيده بود، گفت:
    - چرا مسابقه‌اي بذاريم که مي‌دونيم توش شکست مي‌خوريم؟
    تارو خنديد:
    - اين‌قدر نااميد نباش. من کنار مي‌کشم، خب؟
    احمد پشت گردنش را خاراند:
    - شما که کنار بکشيد ديگه اسمش مسابقه نيست.
    تارو دوباره خنديد. بعد با صداي بلندتري گفت:
    - بريد سرکارتون.
    مرکا همان‌طور که زير لب غر مي‌زد، پله‌ها را دوتا-يکي پايين رفت. احمد و ساچا اداي احترام کردند، ريوزو هم با وجود آن کلربوک حجيم، فقط توانست سرش را خم کند.
    ***

    معلق‌بودن حس وحشتناکي است. اينکه دربه‌در دنبال فرزندت بگردي و حتي نداني زنده است يا مرده، وحشتناک است. جينو هر لحظه بيشتر حس مي‌کرد که دارد در اقيانوس غرق مي‌شود و هيچ‌کس هم نبود که نجاتش بدهد؛ البته يک نفر بود، يک نفر که به اين راحتي‌ها کوتاه نمي‌آمد.
    خيلي پررو بود که باز در سالن شبکه‌ي حفاظت نشسته بود. پررو بود که باز منتظر بود تارو پايين بیاید و با او حرف بزند. از ديروز سردرد داشت، از ديروز حس مي‌کرد که همين روزها مغزش منفجر مي‌شود.
    جينو طبقه‌ي پايين، تارو طبقه‌ي بالا بود و هيچ‌کدام از اين دو نفر نمي‌دانستند که پانيو هم در راه است.
    پانيو از ديروز که يانچي آن‌طور بغض کرده بود، آن‌قدر فکر کرده بود و داستان به هم بافته بود که دوست داشت بميرد. بايد تکليفش را با تارو معلوم مي‌کرد. اينکه مهلتي که آن مردان کت‌شلواري به آن‌ها داده بودند، زياد نبود و تا آن زمان دست روي دست گذاشته بودند و هيچ کاري نکرده بودند.
    ***

    ميشا کوسومه براي فلش‌مموري‌اش رمز گذاشته بود. معلوم بود که در حد يک آماتور عمل نکرده؛ چون تارو مجبور شد که چهل تا کد ده‌رقمي بنويسد و تازه سه‌تايشان هم اشتباه شد. با خودش زمزمه کرد:
    - چهارتا هشت و دوتا يک، دوتا سه و 21.
    کد آخر را که وارد کرد، قفل باز شد. لبخند پهني زد و فايل‌هايش را باز کرد. معلوم بود که براي تمام مقالاتي که براي توکيوز مسيج نوشته، زحمت کشيده بوده؛ چون هيچ‌کدامشان حتي اشتباه تايپي هم نداشتند. آن‌قدر مطلب نوشته بود که انگار چهل سال خبرنگار بوده است. نام تمام مقاله‌ها هم با تاريخ ذخيره شده بودند.
    تارو مقاله‌هاي آخر را باز کرد. تاريخشان نهايتاً سه هفته قبل از مردنش بود. لبش را خيس کرد و چشم‌هايش را روي سطرها گرداند.
    - آيکاما کوسومه سه‌بار کانتينرهاي مشکوک وارد کرده، دقيقاً از فوريه‌ی سال گذشته. گزارش‌ها نشان مي‌دهند که اين بارها همگي به وزارت بهداشت فروخته مي‌شوند .برچسبي که روي کانتينرها خورده، خون‌هاي وارداتي را تأييد مي‌کند؛ ولي تاکنون بيست مورد ايدز و هپاتيت درمورد کساني که اين خون‌ها به آن‌ها تزريق شده، ثبت شده است. وزارت بهداشت تاکنون سکوت کرده؛ اما چند خانواده به سيستم قضايي سازمان ملل شکايت کرده‌اند. اسناد دولتي خون‌هاي وارداتي تحويل وزارت بهداشت نشده و همين دال بر آلوده‌بودن کيسه‌هاي خون است. کانتينرها نيز موردتأييد گمرک نبوده‌اند و بارها از اسکله‌هاي قاچاق بنادر درياي ژاپن تحويل گرفته مي‌شوند.
    خون‌هاي آلوده، همان چيزي که هاتسوکو کيوادا هم به آن‌ها گفته بود.
    مقاله‌ي دوم را باز کرد، اين يکي طولاني‌تر بود.
    - آيکاما کوسومه به مدت دوماه است که هر هفته به تايلند سفر مي‌کند. در تايلند کانتينرها را با هواپيماهاي کارگو به مالزي و سپس تايوان و از آنجا به ژاپن مي‌فرستد. وزارت دفاع از اين موضوع اطلاعي ندارد؛ ولي احتمالاً بار کانتينرها اسلحه‌ي قاچاق باشد؛ به‌اين‌علت که گروه‌هاي قاچاقچي اسلحه، طرف اصلي خريدوفروش اين سلاح‌ها هستند. واسطه‌ي معاملات فردي هلندي است که تمام خلاف‌کاران شرق آسيا حداقل يک‌بار سابقه‌ي همکاري با او را داشته‌اند، فردي به نام جرالد آمستتوس. در هلند به دنيا آمده و در آمستردام کشيشي بنابر مسائل مذهبي پدرومادر او را کشته و سوزانده است.
    آيکاما با اين مرد ملاقات مي‌کرده و او را به گروهي مي‌رسانده است. آنچه اينجا مبرهن است، اين است که جرالد آمستتوس يک دلال دوطرفه بوده است، از یک طرف برای ای اس کار می‌کرده و از طرف دیگر برای گروه قاچاق دِث. آيکاما کوسومه بار قاچاق اسلحه را در بيشتر کشورهاي شرق آسيا مي‌گرداند که گمرک ردش را به دست نياورد. گروه‌هاي ای اس (انگری سولجرز) و نيز دث با رؤساي خود معامله مي‌کنند. انگري سولجرز سه سردسته‌ی اصلي دارد: سالامي، سارتو و ساشي؛ اما درمورد گروه دث، فعلاً چيزي نمي‌شود فهميد، چرا که انگار اين رئيس علاقه‌اي به شناخته‌شدن ندارد. جرالد آمستتوس به نظر مي‌رسد تنها کسي است که اين رئيس ناشناس را ملاقات مي‌‌کند، اگر او را ببينم مي‌توانم بگويم مه رئيس دث را هم ديده‌ام.
    تارو نفسش بند آمده بود. اي‌کاش میشا برای این اطلاعات، زودتر به اين فلش رسيده بود! پيشاني‌اش را ماليد. لپ‌تاپ را روي ميز گذاشت و بعد دوباره صندلي‌اش را جلو کشيد. حتماً چيزهاي مهم‌تري هم فهميده بود.
    مقاله‌ي بعدي که انگار آخرين مقاله هم بود، نزديک به هفت صفحه مي‌شد.
    - جرالد آمستتوس سروکله‌اش پيدا شده است. آيکاما کوسومه با او به تايلند رفته و من هم همين کار را کردم. جرالد آمستتوس در بانکوک به ملاقات انگري سولجرز رفت؛ اما آيکاما کوسومه همراهش نبود.
    من توانستم از سه نفر اصلي اين گروه عکس بگيرم. جرالد با آن سه نفر نوشيدني خورد و سپس دور زد و از بانکوک خارج شد، از بانکوک به هو چي مين رفت. آنجا احتمالاً محل قرارش با دث بود، متأسفانه من نتوانستم از رييس دث عکس بگيرم، چرا که جرالد آمستتوس من را ديد و مجبور شدم که خيلي سريع خودم را در قطار باربري بين شهري مخفي کنم؛ اما به‌هرحال من رئيس دث را ديدم. اگر بخواهم مثل يک زردنويس توصيفش کنم، بايد بگويم که بي‌نهايت جذاب بود؛ اما از ديد يک روزنامه‌نگار صفحه‌ي اقتصاد، او رئيس همان گروهي بود که جرالد آمستتوس با او معامله مي‌کرد که معاملات اسلحه زودتر انجام شود.
    بقيه‌ي مقاله تصاوير کانتينرها بود و تصوير نسبتأ واضح انگري سولجرز.
    تارو عکس‌ها را نگاه کرد. دو نفر ديگر را نمي‌شناخت؛ اما نفر سوم را چرا. احساس کرد که در خلأ گرفتار شده. چشم‌هايش را به هم فشار داد، شايد از بي‌خوابي ديشب، درست نمي‌ديد؛ اما درست بود. او سالامي بود. اين اسم دقيقاً زير تصويرش نوشته شده بود؛ پس با اين حساب، سالامي همسر سابق ساچا بود.
    ***

    پانيو و جينو بي‌هيچ‌حالتي به هم خيره شده بودند. مرد جوان پشت کانتر ورودي پشت تلفن چيزي شنيد و بلافاصله در ميکروفون کوچکي که جلويش گذاشته بودند، گفت:
    - جلسه‌ي فوري براي اعضاي ارشد. کارمندان ارشد لطفاً به اتاق کنفرانس برن.
    جينو اخم کرد. باز چه شده بود؟
    هنوز فرصت نکرده بود که براي خودش فرضيه‌سازي کند که سروکله‌ي تارو پيدا شد. از آسانسور بيرون آمد. نگاهش به جينو و پانيو که افتاد، سريع آن را دزديد و با گام‌هاي سريع به‌سمت همان مرد جوان رفت.
    - به ريوزو بگو بازداشتي ديشب رو بياره.
    مرد هم مثل هميشه گفت:
    - بله.
    تارو برنگشت که دوباره به آن دونفر نگاه کند و سريع از پله‌ها بالا رفت.
    جينو کنجکاو شده بود، پانيو هم. به‌هرحال هر دو نفرشان تا حدي در جريان پرونده بودند. پانيو از پله‌ها بالا رفت و جينو آسانسور را انتخاب کرد.
    ***

    حالا ساچا و مرکا داشتند با هم بحث می‌کردند و ساچا با بغض به او نگاه مي‌کرد. احمد نشسته بود و ريوزو هم هنوز نرسيده بود و تارو متفکرانه صفحه‌ي لپ‌تاپش را نگاه مي‌کرد.
    جينو و پانيو روي صندلي‌هايي که دورتر بودند، نشسته بودند. تارو اهميتي نمي‌داد، موضوعي که درگيرش بودند، پيچيده‌تر از اين حرف‌ها بود که بخواهد به جينو بفهماند که گورش را گم کند.
    بالاخره ريوزو رسيد. آن مرد طاس قدبلند هم که تارو حالا مي‌دانست اسمش سالامي است، همراهش بود. جينو برق از سرش پريد. مات‌ومبهوت زمزمه کرد:
    - تو؟
    سکوت وحشتناکي برقرار شد. جينو از جايش بلند شد و ريوزو يک قدم عقب رفت.
    سالامي به تارو نگاه کرد. جينو مقابلش ايستاده بود، محکم و نفس‌گير.
    - اينجا چه غلطي مي‌کني؟
    صدايش بلند بود، داد مي‌زد.
    سالامي از ترس قدرت تکان‌خوردن هم نداشت. دهانش خشک شده بود، بزاق دهانش را به بدبختي قورت داد. اين زن از شوهرش هم وحشی‌تر بود.
    جينو با لحن ترسناکي گفت:
    - جوابم رو بده.
    تارو گفت:
    - بشين سر جات جينو.
    جينو با عصبانيت داد زد:
    - تو يکي خفه شو.
    سرش داشت منفجر مي‌شد. سالامي با چشم‌هايش به تارو التماس مي‌کرد که نجاتش بدهد.
    بالاخره مرکا جرئت کرد که جلو بيايد. بازوي سالامي را با خشونت کشيد و به جايي کنار رئيس برد.
    جينو روي پاشنه‌ي پا به‌طرف سالامي چرخید. پوزخند زد:
    - رفتي قايم شدي؟ من تو رو مي‌کشم عوضي.
    دستش را به ميز تکیه داد. چهارتايي ميديدش.
    تارو مجبور شد نرم‌تر بگويد:
    - بيا بشين جينو. بايد يه سري چيزها روشن بشه.
    بیني‌اش خون مي‌آمد. ساچا تنها کسي بود که نگرانش شد.
    - لطفاً بشين. حالت خوب نيست.
    جينو همان جا نشست. يک دسته دستمال‌کاغذي برداشت و روي بيني‌اش گذاشت.
    خب، اين‌طور به نظر مي‌رسيد که سالامي فقط به دو پرونده ارتباط داشت؛ اما نفر سوم پانيو بود که هنوز نمي‌دانست سالامي سردسته‌ی ای اس است.
    تارو بلند شد. جينو سرش را روي ميز گذاشته بود. خسته بود.
    - فکر کنم همه‌تون فهميده باشيد که اون کيه. درسته؟
    کسي چيزي نگفت؛ يعني فهميده بودند.
    - خب، داستان روشنه. ميشا کوسومه به رئيس باند قاچاق دث رسيده بود. جرالد اون رو کشت که کسي چيزي نفهمه و خودش رو کشت که ما چيزي نفهميم.
    جينو زمزمه کرد:
    - لعنت به تو کينزو!
    تارو نگاهش کرد که حالا با غيظ سالامي را مي‌پائيد. دستمال‌هاي روي بيني‌اش از خون خودش سرخ شده بودند.
    تارو گفت:
    - فکر کنم که يکي از آدم‌هاي اصلي پرونده رو زنده گير آورديم. درسته جناب رئيس ای اس ؟
    انگري سولجرز، اسمي که در گوش پانيو زنگ مي‌زد. ناليد:
    - نه.
    جينو برگشت و نگاهش کرد، تارو هم. احمد از رنگ پريده‌اش فهميد که به يکي از حقايق تلخ زندگي‌اش ربط داشت.
    پانيو لبش را خيس کرد. دستش مي‌لرزيد. گفت:
    - تارو ميشه ازت خواهش کنم که يه ليوان آب بهم بدي؟
    مرکا ليوان پلاستيکي کوچکي را به دستش داد، ليوان در دستش مي‌لرزيد. پوزخند زد. تارو به حرف آمد:
    - چي شده؟ اون کيه؟
    ليوان آب روي زمين افتاد. پانيو دستش را روي سرش گذاشت و بلند شد.
    جينو گفت:
    - همه‌مون از اين لاشخور بدمون مياد يا فقط من چنین احساسي دارم؟
    مرکا با تمام نفرتي که از جينو داشت، تأييد کرد:
    - منم.
    تارو حالا به لبه‌ي ميز تکیه زده بود، دقيقاً مقابل پانيو. جينو هم منتظر به او چشم دوخته بود.
    پانيو احساس کرد که صدايش بالا نمي‌آمد، زور زد، تقلا کرد و بالاخره دهانش باز شد. بريده‌بريده گفت:
    - قاتلِ مادرمه.
    نزديک بود روي زمين بيفتد که مرکا زير بازويش را گرفت. پانيو خودش را به ديوار چسباند و ناله کرد. تارو برگشت و سالامي را ديد که حالا سرش را ميان دستانش گرفته بود.
    تارو سعي کرد آرام باشد. گفت:
    - هر کس که توي اين اتاقه يه سرش به انگري سولجرز برمي‌گرده. درسته؟
    جينو چشم چرخاند:
    - فکر کنم.
    پانيو حالا ايستاده بود:
    - اگر اون الان زنده‌ست براي اينه که من يه حيوونم.
    یک قطره‌ي اشک روي گونه‌اش سر خورد. جينو کاملاً دوستانه گفت:
    - ارزششو نداره که براي اون...
    اما پانيو فرياد زد:
    - داره؛ چون مادرم رو کشته و من عملاً هيچ غلطي نکردم.
    قفسه‌ي سينه‌اش تندتند تکان مي‌خورد. تارو با تحکم گفت:
    - لطفاً سر جات بشین.
    پانيو انگشت اشاره‌اش را جلوي تارو گرفت:
    - اون رو از جلوي چشم من دور کن؛ وگرنه خفه‌ش مي‌کنم.
    - پانيو!
    جينو گفت:
    - بهتره اول ازش حرف بکشيم و بعد بکشيمش. هوم؟
    پانيو دکمه‌هاي پالتويش را باز کرد. چرا اين ساختمان لعنتي شبکه‌ي حفاظت اين‌قدر گرم بود؟
    تارو چرخيد و سر جايش برگشت.
    - فکر کنم که اوضاع براي همه‌مون پيچيده شده.
    احمد با سر تأييد کرد. ترجيح مي‌داد تا اطلاع ثانوي لال بماند.
    تارو به سالامي و سپس جينو رو کرد و گفت:
    - تو اون رو از کجا مي‌شناسي؟
    جينو لبش را تر کرد. احتمالاً حالا وقت لورفتن چيزهايي بود که همه مي‌بايست مي‌دانستند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل دهم: مَردِ مُرده
    جينو گفت:
    - همين. اون عوضي کسيه که کينزو باهاش کار مي‌کرد و بعدش هم کشتنش، حالا هم که دزديدن لاوا دقيقاً زماني بوده که اين لاشخور رفته ديدنش.
    تارو دست‌هايش را درهم قفل کرده بود. جينو با اخم زمين را نگاه مي‌کرد.
    - کينزو معامله‌ي اسلحه مي‌کرد؟
    برايش سخت بود که اسم کسي را ببرد که با جينو ازدواج کرده بود.
    مستقيم به تارو خيره شد:
    - آره، ولي دوست نداشت ادامه بده. هيچ‌کس دلش نمي‌خواست با دث کار کنه، جز انگري سولجرز.
    احمد پرسيد:
    - چرا؟
    - چون اونا يه مشت کثافت بي‌رحمن.
    تارو به‌سمت سالامي چرخید و پرسيد:
    - تو توي دزدیدن دختر اون دست داشتي؟
    سالامي دست‌هايش را بالا گرفت:
    - اين‌طور که به نظر مي‌رسه، من فقط توي انفجار برج‌هاي دوقلو دست نداشتم.
    تارو با مشت روي ميز کوبيد:
    - جواب من رو بده.
    سالامي خودش را جمع‌وجور کرد. جواب داد:
    - نه.
    جينو با عصبانيت غريد:
    - مثل سگ دروغ ميگه.
    تارو يک قدم به‌طرف آن مرد رفت و گفت:
    - پس دختر اون پيش کيه؟
    - احتمالاً دث.
    - چي؟
    سالامي با آرامش نسبي گفت:
    - لاوا فقط مي‌خواست که قاتل پدرش رو پيدا کنه. رد مارو گرفت و از پيونگ يانگ کشوندمون تايپه. من فقط بهش اطلاعات مي‌دادم. رسوندمش به جرالد آمستتوس، همون واسطه‌اي که با دث کار مي‌کرد.
    جينو با چشم‌هاي ريزشده، گفت:
    - خب؟
    - اگه به جرالد مي‌رسيد يعني به دث هم رسيده بود. خب اون‌ها هم لابد احساس خطر کردن و دزديدنش.
    تارو و جينو فقط يک لحظه به هم نگاه کردند. بعد بدون اينکه بخواهند، هم‌زمان پرسيدند:
    - تو رئيس دث رو مي‌شناسي، نه؟
    جينو نفس عميقي کشيد. زمزمه کرد:
    - ببخشيد.
    - اسمشون رو نمي‌دونم، فقط ديده بودمشون. اونا يه نفر نيستن، سه نفرن.
    تارو به‌طرفش خم شد:
    - محل قرار ملاقات بين تو و لاوا چطور واسه دث لو رفته بود؟
    گوش همه تيز شد. ساچا با اخم همسر سابقش را برانداز مي‌کرد.
    - برادرم، دث گرفته بودش و من نمي‌دونستم. فقط وقتي که اون دختر دزديده شد، فهميدم.
    اگرچه چندان مهم نبود؛ اما تارو براي رفع کنجکاوي پرسيد:
    - چي به سر برادرت اومد؟
    سالامي شقيقه‌هايش را ماليد:
    - جسدش رو برامون فرستادن. من و سارتو دفنش کرديم، يه جايي که دست هيچ‌کس بهش نرسه.
    تارو ناخواسته گفت:
    - خيلي متأسفم.
    جينو با لحن ملايم‌تري پرسيد:
    - کينزو رو اون سه نفر کشتن؟
    سالامي فقط سر تکان داد. جينو زير لب فحشي داد، مرکا چشم‌غره‌اي به او رفت و جينو خونسرد پا روي‌ پا انداخت.
    تارو گفت:
    - خب، موضوع معلومه. لاوا پيش دثه، اين يعني اگر ما بخوايم قاتل ميشا و آيکاما کوسومه رو پيدا کنيم، بايد به دث برسيم.
    - صبر کن.
    تارو برگشت. پانيو جلو آمد و گفت:
    - ای اس مادر من رو کشته. من نمی‌تونم همين‌طوري بذارم که اون رو آزاد کنيد.
    نگاهي به سالامي انداخت و توضيح داد:
    - آزادش نمي‌کنيم. بايد سارتو رو هم پيدا کنيم و بعد تحويل کره‌ي شمالي می‌ديمشون.
    پانيو چند لحظه در چشم‌هاي سالامي خیره شد. زمزمه کرد:
    - عوضي!
    و چشم‌هايش را ماليد.
    معماي جينو حل شده بود، در زماني کم‌تر از دو ساعت. براي همين اصرار داشت که تارو دخترش را پيدا کند؛ چون آن مرد آن‌قدري باهوش بود که در پانزده‌سالگي نشان ويژه‌ي امپراتوري ژاپن را بگيرد و در 38 سالگي به‌عنوان شخص اول امنيت شناخته شود.
    تارو به ساعتش نگاه کرد، 3:25 دقيقه‌ي بعد از ظهر بود. نه ناهار خورده بود و نه صبحانه. دردش هم شديدتر شده بود و دوست داشت تايم استراحت اعلام کند؛ ولي نمي‌توانست از داستان مرگ مادر پانيو بگذرد.
    دستي به پلک‌هايش کشيد و گفت:
    - خب، به من بگو قصه چيه پانيو.
    پانيو پوزخند زد. ديگر نمي‌لرزيد، فقط دلش برای مادرش تنگ شده بود. اي‌کاش آن روز دير نرسيده بود!
    لبش را خيس کرد:
    - قبل از مردنش همه‌ش فکر مي‌کردم که يه زن احمقه؛ اما جسدش انگار داشت بهم مي‌گفت که من احمقم. راست مي‌گفت. مي‌دونيد،ثروتمند بود و من رو به‌عنوان پسرش دوست داشت، تنها چيزي بودم که بيشتر از پول دوستش داشت. توي وال استريت سرمايه‌گذاري کرده بود و اون‌قدري پول داشت که دلش مي‌خواست تجارت کنه. بعد نمي‌دونم سه‌تا برادر قاچاقچي ای اس رو از کجا پيدا کرده بود و نمی‌دونست که خلاف‌کارن، فکر مي‌کرد که تجارت مي‌کنن. اونا مي‌خواستن با پول مادر من واردات ارزي انجام بدن و بعد توي وال استريت دو برابر قيمت بفروشن. مادرم فهميد، اول خواست بره به پليس بگه؛ اما تصميم گرفت که باهاشون حرف بزنه. حماقتش اين بود که به من نگفت مي‌خواد بره ملاقات اونا.
    رفت و خب، يه نفر بهش شليک کرده بود. به من زنگ زد و گفت خودم رو برسونم. من دير رسيدم، خيلي دير. به جاي مادرم، جسدش رو بهم دادن، بعداً فهميدم که انگري سولجرز اون رو کشته.
    بغض کرده بود؛ اما يادش نمي‌رفت که آن روز به مادرش قول داده بود که هيچ‌وقت براي هيچ‌چيز گريه نکند.
    شروع به قدم‌زدن کرده بود. نگاهش را به سالامي دوخت و گفت:
    - حتي اينترپل هم نتونست اونا رو پيدا کنه .
    ساچا خوش‌حال بود که تمام اين‌ها بعد از جداشدنشان اتفاق افتاده. حالا ديگر مي‌دانست که همان بهتر که هرگز به فکر برگرداندن سالامي نيفتاد. زندگي‌اش را به‌سمتي بـرده بود که تمام آدم‌هاي در اتاق کنفرانس به خونش تشنه بودند.
    تارو دستي به صورتش کشيد.
    مرکا گفت:
    - حالا چي کار بايد بکنيم؟
    تارو رو به پانيو کرد:
    - من قبل از هر چيزي اون تروريست رو پيدا مي‌کنم.
    پانيو با تعجب گفت:
    - ببخشيد؟
    - تروريستي که نخست‌وزير کانادا رو کشته. آلزايمر که ندارم.
    پانيو هيستريک خنديد:
    - داري مزخرف ميگي جناب ميساکي. فکر کنم خيلي خسته‌اي.
    تارو جدي گفت:
    - مزخرف نميگم.
    پانيو خنده‌اش را خورد و زمزمه کرد:
    - چرا؟
    تارو شانه بالا انداخت. حقيقت اين بود که خودش هم نمی‌دانست چرا؛ اما دوست نداشت که پانيو بيشتر از اين از خانواده‌اش دور بماند.
    جينو دستمال‌هاي خون‌آلود را در سطل‌آشغال پرت کرد. ريوزو، سالامي را دست‌بند به دست از اتاق کنفرانس بيرون برد. ساچا و مرکا هم اداي احترام کردند و بيرون رفتند. احمد هم موبايل به دست و درحالي‌که نيشش کاملاً باز شده بود، آنجا را ترک کرد. حالا فقط پانيو و تارو و جينو مانده بودند.
    جينو مقابل دو مرد ديگر ایستاد و گفت:
    - من خيلي ازت ممنونم تارو.
    تارو سرد و خسته نگاهش کرد:
    - من براي تو کاري نمي‌کنم. فقط مي‌خوام پرونده‌ی خودم رو حل کنم.
    - امروز من رو از اينجا پرت نکردي بيرون.
    تارو بلند شد. لپ‌تاپش را برداشت و گفت:
    - شايد چون ديگه مهم نيست.
    قبل از هر حرف ديگري، بيرون رفت. جينو فقط پوزخند زد، آن‌قدري از او حرف‌هاي بدتر شنيده بود که اين يکي مثل يک جمله‌ی رمانتيک بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا