حماقت یعنی این. جينو خيلي خوب معنايش را ميدانست، حتي بهتر از آيکاماي لندهور که از وقتي او را در خانهي خودش آورده بود، يک کلمه هم زر نزده بود. حماقت حداقل در ژاپن و عليالخصوص در توکيو با اين معنا میشد: «در افتادن با شبکهي حفاظت» اما جينو از اين بازي خوشش ميآمد.
تارو گفته بود که سمت خانوادهاش نرود، جينو هم گوش داده بود؛ اما مهرهی باارزشتر الان در دستهاي او بود. مردي که زن باردارش را کشته و کلي مجهولات در پروندهاش مانده بود، حتي با وجود اينکه امروز دادگاهش بود. ميدانست تارو بهاينراحتي از مجهولات نميگذرد.
بلند شد و مشت محکمی در صورت آيکاما زد. مرد داد زد:
- عوضي.
- چه خوب! پس حرف هم ميتوني بزني. درضمن بايد بگم عوضي اونيه که به خانوادهي خودش رحم نميکنه.
- من رو ول کن و بزار برم.
جينو بيحوصله گفت:
- حتماً اين کارو ميکنم، به وقتش.
آيکاما ترسيده نگاهش کرد. جينو خونسرد شانه بالا انداخت. به پسر کمسنوسالي که امروز در گروه تيراندازها بود، رو کرد. گفت:
- گفتي گلوله خورده؟
پسر فقط سر تکان داد. او هم به نظر ترسيده ميآمد. جينو لبهايش را جمع کرد. بعد عصبي گفت:
- من ازتون خواستم که با اون کاري نداشته باشيد.
پسر چيزي نگفت. جينو بلندتر ادامه داد:
- اگه برای اون اتفاقي بيفته دارتون ميزنم، همهتون رو، و تو رو اول از همه.
به آيکاما اشاره کرد. آيکاما جرئت نکرد که بپرسد حالا چرا من؟ ياد ميشا افتاد که هيچوقت عصباني نشد، حتي وقت ناراحتي هم ميخنديد و هيچوقت داد نزد. دلش تنگ شده بود؟ شايد! دوستش داشت؟ نميدانست، شايد هم نه! اگر داشت که نميکشتش، نه او را و نه بچهاي را که در بطن او بود.
جينو بهسمت موبايلش رفت؛ اما پشيمان شد. فعلاً خوب بود که کمي در تعليق دستوپا بزنند؛ البته احتمالاً فهميده بودند که کار اوست.
تارو قيافهاش ديدني بود. خنديد، آن قيافهي عصبي و نگران و بهتزده. بهسمت تيرانداز چرخید و گفت:
- فعلاً برو. خبرت ميکنم.
پسر باز چيزي نگفت. آيکاما تصور کرد که شايد لال است؛ اما وقتي گفت:
- تا بعد!
فهميد که اشتباه فکر کرده بود.
***
کلمات چرخ ميخوردند و چرخ ميخوردند. تصاوير تندتند ميگذشتند و چقدر دلش ميخواست همه آنچه ديده بود، دروغ باشد! يک دروغ بزرگ مسخره. دوست داشت عق بزند و همهي اين فلاکت توامان با مصيبت را بالا بياورد.
مجبور شده بودند در آمبولانس گلوله را دربياورند و به او سرم بزنند. اين بار برخلاف دفعات قبل، تارو هيچ مخالفتي براي درازکشيدن و بلندنشدن نداشت. بالعکس، دوست داشت آنقدر آنجا بماند تا اوضاع خودبهخود درست شود.
جينو با او بازي کرده بود، بدجور هم بازي کرده بود؛ مثلاً سراغ اهرم فشار رفته بود. آيکاما کوسومه زنش را بهدلايلي که هنوز بعضيهايشان مجهول بودند، کشته بود، اين يعني حرفهاي زيادي براي گفتن داشت و اگر پيدايش نميکردند، پرونده روي هوا میماند. اصلاً بايد حدس ميزد که آمدنش صرفاً برای پیداکردن دخترش نيست، آمده بود که شر به پا کند. بههرحال هر جا ردپاي يک ياکوزايي وجود داشت، آدم عاقل بايد ميترسيد، تارو هم ترسيده بود. اين زن کارهاي زيادي ازش برميآمد، ربودن آيکاما فقط يک چشمه از تمام شرارتي بود که ميتوانست به خرج بدهد. حالا شبکهي حفاظت بايد مطيع او میشد، مبادا يکدفعه به سرش بزند که آن مرد را به درک بفرستد.
ساچا پايش را روي کف ماشين گذاشت و به داخل پرید. نگاهي به رئيس بيحوصله انداخت و لبش را تر کرد. مردد بود که بپرسد يا نه؛ اما بايد ميپرسيد، بايد ميفهميد چرا تارو با ديدن ضارب اصلي اينقدر به هم ريخته بود.
تارو به سرم نصفهاش نگاه کرد و نفس عميقي کشيد. ساچا پشت گردنش را خاراند و پرسيد:
- شما اون رو ميشناختين؟
نميدانست چرا دوست داشت گريه کند. معلوم بود که میشناخت، ميشناخت؛ چون او گذاشته و رفته بود، رهايش کرده بود و حالا سروکلهاش پيدا شده بود که باز يک سري چيزها را به هم بريزد.
- جينو، اون جينوئه ساچا.
اگر آن زمان به ساچا ميگفتند که ميشا کوسومه هنوز زنده است، باور ميکرد؛ ولي خودش هم نميدانست چرا اين يکي را نميشود باور کرد. پلکهايش را به هم زد و با بهت و لکنت تکرار کرد:
- جينو؟
تارو چيزي نگفت، فقط با اندوه به چشمهاي ساچا زل زد.
- خداي من! شما گفتيد...
بيحوصله حرفش را قطع کرد:
- من فقط يه نامه ازش داشتم. جسدشو نديدم.
لبهايش را جمع کرد. يعني تارو باید بازی را به دوست تقریباً مردهی قدیمیاش واگذار میکرد؟ اینطور به نظر ميرسيد.
گفت:
- اون چرا بايد بياد سراغ آيکاما؟ به کارش که نمياد.
- دخترش رو گم کرده و میخواد کسی رو توی مشتش داشته باشه که اون رو براش پیدا کنه.
آنقدر تندتند حرف زده بود که بعيد ميدانست آن روانشناس يک کلمه هم فهميده باشد.
ساچا با اخم گفت:
- خيلي عوضيه؛ اما باهوشه.
- بايد منتظر تماسش باشيم.
- گرو شي ميکنه؟
- تارو چشم چرخاند:
- احتمالاً.
بيشتر از قبل اخمهايش درهم رفتند:
- اون که درخواستش روشنه، نيست؟
- من نميدونم ساچا. فقط ميدونم که دلش ميخواد کمي اذيت کنه، کار هميشهش بود.
اين «بود» ته جمله يعني تارو جينوي ميانسال را نميشناخت؛ يعني برايش غريبه بود؛ يعني اگر ساچا يک کلمهي ديگر سؤال ميپرسيد، ميرفت و فکش را پایین ميآورد.
- رئيس، فکر کنم اوضاع خطريه.
قبل از اينکه بتواند بپرسد چرا، ساچا از آمبولانس پايين پرید و ميوري پشتسرش ظاهر شد. دوقلوها را هم آورده بود، نيتا با عصاهاي زير بغلش و کاسوتو با جديت هميشگياش.
تارو بهسختي از جايش بلند شد. ميوري با گامهاي سريع خودش را به او رساند.
- خداي من!
در چشمهايش نگاه کرد. نگران بود؟ شايد! البته میوری هميشه نگران بود.
- دوست داشتم که اين رو پشت تلفن بهم بگي.
تارو لبخند بيجاني زد:
- ازت خواسته بودم بري يه جاي ديگه که از محدودهي خطر بياي بيرون. اونوقت تو با بچهها پريدي وسط خطر؟
ميوري اخم کرد. کاسوتو يک قدم جلوتر آمد و گفت:
- پدر، خيلي دلم میخواد بدونم کي دوست داري دست از پنهانکردن برداري.
نيتا پشتسرش ادايش را درآورد. کاسوتو برگشت، جدي نگاهش را در چشمهايش پرت کرد و گفت:
- احمق الان اوضاع خيلي جديتر از اين حرفهاست.
بعد بهسمت تارو چرخید. نمیخواست؛ اما ناچاراً داد زد:
- من براي تو احترام زيادي قائلم پدر؛ اما خوبه بعضي وقتها خودت رو جاي ما بزاری که از نگراني ميميريم.
تارو لبهاي خشکش را از هم فاصله داد:
- شماها نگران نيستين، صرفاً کنجکاوين. نگران نيستين؛ چون اگه بودين من رو توي اين وضعيت بازخواست نمیکردين.
حالا بيشتر جمعيت حاضر در آنجا، اعم از پليس و تيم تشخيص هويت و مرکا و احمد به اين جدل خانوادگي نگاه ميکردند.
نيتا روي شانهي برادرش دست گذاشت:
- تو فقط عصباني هستي. ميبيني که پدر هنوز زندهست.
ميوري از آمبولانس بيرون آمد و چشمغرهاي اساسي نثار کاسوتو کرد؛ ولي او اهميت نداد. نفس عميقي کشيد. شقيقههايش نبض میزدند و وسط سرماي زمستان تنش گر گرفته بود. تارو سرم را از دستش جدا کرد. کاپشنش را برداشت و درحاليکه پنبه را روي جاي سرم فشار ميداد، گفت:
- من اهميت ميدم پسر؛ ولي دادزدن توي اين شرايط اصلاً درست نيست.
ميدانست که با وجود آن بخيهها نبايد بلند شود؛ ولي حالا چيزي به اسم خانوادهاش در خطر بود.
بهطرف احمد رفت. کاسوتو گفت:
- تو صداي ما رو نميشنوي و من مجبورم که داد بزنم.
سر جايش ميخ شد و بهسمت پسرش برگشت. نه! هميشه فکر ميکرد که نيتا شبيه خودش است؛ ولي انگار اشتباه فکر ميکرد. کاسوتو تاروي نوجواني بود که تقلا ميکرد پدرش را به حرفزدن وا دارد.
پلکهاي خشکش را ماليد و شمردهشمرده گفت:
- همينالان ميرين خونهي ريو. اگه بفهمم که باز سراغم اومدین براي هر سهتاتون بد ميشه.
اين بار ميوري حريصانه گفت:
- چشم جناب میساکی.
تارو با لحن سردي گفت:
- همينه که هست.
چرخيد و احمد را که ديد، بيحرف بهطرفش رفت.
***
تارو گفته بود که سمت خانوادهاش نرود، جينو هم گوش داده بود؛ اما مهرهی باارزشتر الان در دستهاي او بود. مردي که زن باردارش را کشته و کلي مجهولات در پروندهاش مانده بود، حتي با وجود اينکه امروز دادگاهش بود. ميدانست تارو بهاينراحتي از مجهولات نميگذرد.
بلند شد و مشت محکمی در صورت آيکاما زد. مرد داد زد:
- عوضي.
- چه خوب! پس حرف هم ميتوني بزني. درضمن بايد بگم عوضي اونيه که به خانوادهي خودش رحم نميکنه.
- من رو ول کن و بزار برم.
جينو بيحوصله گفت:
- حتماً اين کارو ميکنم، به وقتش.
آيکاما ترسيده نگاهش کرد. جينو خونسرد شانه بالا انداخت. به پسر کمسنوسالي که امروز در گروه تيراندازها بود، رو کرد. گفت:
- گفتي گلوله خورده؟
پسر فقط سر تکان داد. او هم به نظر ترسيده ميآمد. جينو لبهايش را جمع کرد. بعد عصبي گفت:
- من ازتون خواستم که با اون کاري نداشته باشيد.
پسر چيزي نگفت. جينو بلندتر ادامه داد:
- اگه برای اون اتفاقي بيفته دارتون ميزنم، همهتون رو، و تو رو اول از همه.
به آيکاما اشاره کرد. آيکاما جرئت نکرد که بپرسد حالا چرا من؟ ياد ميشا افتاد که هيچوقت عصباني نشد، حتي وقت ناراحتي هم ميخنديد و هيچوقت داد نزد. دلش تنگ شده بود؟ شايد! دوستش داشت؟ نميدانست، شايد هم نه! اگر داشت که نميکشتش، نه او را و نه بچهاي را که در بطن او بود.
جينو بهسمت موبايلش رفت؛ اما پشيمان شد. فعلاً خوب بود که کمي در تعليق دستوپا بزنند؛ البته احتمالاً فهميده بودند که کار اوست.
تارو قيافهاش ديدني بود. خنديد، آن قيافهي عصبي و نگران و بهتزده. بهسمت تيرانداز چرخید و گفت:
- فعلاً برو. خبرت ميکنم.
پسر باز چيزي نگفت. آيکاما تصور کرد که شايد لال است؛ اما وقتي گفت:
- تا بعد!
فهميد که اشتباه فکر کرده بود.
***
کلمات چرخ ميخوردند و چرخ ميخوردند. تصاوير تندتند ميگذشتند و چقدر دلش ميخواست همه آنچه ديده بود، دروغ باشد! يک دروغ بزرگ مسخره. دوست داشت عق بزند و همهي اين فلاکت توامان با مصيبت را بالا بياورد.
مجبور شده بودند در آمبولانس گلوله را دربياورند و به او سرم بزنند. اين بار برخلاف دفعات قبل، تارو هيچ مخالفتي براي درازکشيدن و بلندنشدن نداشت. بالعکس، دوست داشت آنقدر آنجا بماند تا اوضاع خودبهخود درست شود.
جينو با او بازي کرده بود، بدجور هم بازي کرده بود؛ مثلاً سراغ اهرم فشار رفته بود. آيکاما کوسومه زنش را بهدلايلي که هنوز بعضيهايشان مجهول بودند، کشته بود، اين يعني حرفهاي زيادي براي گفتن داشت و اگر پيدايش نميکردند، پرونده روي هوا میماند. اصلاً بايد حدس ميزد که آمدنش صرفاً برای پیداکردن دخترش نيست، آمده بود که شر به پا کند. بههرحال هر جا ردپاي يک ياکوزايي وجود داشت، آدم عاقل بايد ميترسيد، تارو هم ترسيده بود. اين زن کارهاي زيادي ازش برميآمد، ربودن آيکاما فقط يک چشمه از تمام شرارتي بود که ميتوانست به خرج بدهد. حالا شبکهي حفاظت بايد مطيع او میشد، مبادا يکدفعه به سرش بزند که آن مرد را به درک بفرستد.
ساچا پايش را روي کف ماشين گذاشت و به داخل پرید. نگاهي به رئيس بيحوصله انداخت و لبش را تر کرد. مردد بود که بپرسد يا نه؛ اما بايد ميپرسيد، بايد ميفهميد چرا تارو با ديدن ضارب اصلي اينقدر به هم ريخته بود.
تارو به سرم نصفهاش نگاه کرد و نفس عميقي کشيد. ساچا پشت گردنش را خاراند و پرسيد:
- شما اون رو ميشناختين؟
نميدانست چرا دوست داشت گريه کند. معلوم بود که میشناخت، ميشناخت؛ چون او گذاشته و رفته بود، رهايش کرده بود و حالا سروکلهاش پيدا شده بود که باز يک سري چيزها را به هم بريزد.
- جينو، اون جينوئه ساچا.
اگر آن زمان به ساچا ميگفتند که ميشا کوسومه هنوز زنده است، باور ميکرد؛ ولي خودش هم نميدانست چرا اين يکي را نميشود باور کرد. پلکهايش را به هم زد و با بهت و لکنت تکرار کرد:
- جينو؟
تارو چيزي نگفت، فقط با اندوه به چشمهاي ساچا زل زد.
- خداي من! شما گفتيد...
بيحوصله حرفش را قطع کرد:
- من فقط يه نامه ازش داشتم. جسدشو نديدم.
لبهايش را جمع کرد. يعني تارو باید بازی را به دوست تقریباً مردهی قدیمیاش واگذار میکرد؟ اینطور به نظر ميرسيد.
گفت:
- اون چرا بايد بياد سراغ آيکاما؟ به کارش که نمياد.
- دخترش رو گم کرده و میخواد کسی رو توی مشتش داشته باشه که اون رو براش پیدا کنه.
آنقدر تندتند حرف زده بود که بعيد ميدانست آن روانشناس يک کلمه هم فهميده باشد.
ساچا با اخم گفت:
- خيلي عوضيه؛ اما باهوشه.
- بايد منتظر تماسش باشيم.
- گرو شي ميکنه؟
- تارو چشم چرخاند:
- احتمالاً.
بيشتر از قبل اخمهايش درهم رفتند:
- اون که درخواستش روشنه، نيست؟
- من نميدونم ساچا. فقط ميدونم که دلش ميخواد کمي اذيت کنه، کار هميشهش بود.
اين «بود» ته جمله يعني تارو جينوي ميانسال را نميشناخت؛ يعني برايش غريبه بود؛ يعني اگر ساچا يک کلمهي ديگر سؤال ميپرسيد، ميرفت و فکش را پایین ميآورد.
- رئيس، فکر کنم اوضاع خطريه.
قبل از اينکه بتواند بپرسد چرا، ساچا از آمبولانس پايين پرید و ميوري پشتسرش ظاهر شد. دوقلوها را هم آورده بود، نيتا با عصاهاي زير بغلش و کاسوتو با جديت هميشگياش.
تارو بهسختي از جايش بلند شد. ميوري با گامهاي سريع خودش را به او رساند.
- خداي من!
در چشمهايش نگاه کرد. نگران بود؟ شايد! البته میوری هميشه نگران بود.
- دوست داشتم که اين رو پشت تلفن بهم بگي.
تارو لبخند بيجاني زد:
- ازت خواسته بودم بري يه جاي ديگه که از محدودهي خطر بياي بيرون. اونوقت تو با بچهها پريدي وسط خطر؟
ميوري اخم کرد. کاسوتو يک قدم جلوتر آمد و گفت:
- پدر، خيلي دلم میخواد بدونم کي دوست داري دست از پنهانکردن برداري.
نيتا پشتسرش ادايش را درآورد. کاسوتو برگشت، جدي نگاهش را در چشمهايش پرت کرد و گفت:
- احمق الان اوضاع خيلي جديتر از اين حرفهاست.
بعد بهسمت تارو چرخید. نمیخواست؛ اما ناچاراً داد زد:
- من براي تو احترام زيادي قائلم پدر؛ اما خوبه بعضي وقتها خودت رو جاي ما بزاری که از نگراني ميميريم.
تارو لبهاي خشکش را از هم فاصله داد:
- شماها نگران نيستين، صرفاً کنجکاوين. نگران نيستين؛ چون اگه بودين من رو توي اين وضعيت بازخواست نمیکردين.
حالا بيشتر جمعيت حاضر در آنجا، اعم از پليس و تيم تشخيص هويت و مرکا و احمد به اين جدل خانوادگي نگاه ميکردند.
نيتا روي شانهي برادرش دست گذاشت:
- تو فقط عصباني هستي. ميبيني که پدر هنوز زندهست.
ميوري از آمبولانس بيرون آمد و چشمغرهاي اساسي نثار کاسوتو کرد؛ ولي او اهميت نداد. نفس عميقي کشيد. شقيقههايش نبض میزدند و وسط سرماي زمستان تنش گر گرفته بود. تارو سرم را از دستش جدا کرد. کاپشنش را برداشت و درحاليکه پنبه را روي جاي سرم فشار ميداد، گفت:
- من اهميت ميدم پسر؛ ولي دادزدن توي اين شرايط اصلاً درست نيست.
ميدانست که با وجود آن بخيهها نبايد بلند شود؛ ولي حالا چيزي به اسم خانوادهاش در خطر بود.
بهطرف احمد رفت. کاسوتو گفت:
- تو صداي ما رو نميشنوي و من مجبورم که داد بزنم.
سر جايش ميخ شد و بهسمت پسرش برگشت. نه! هميشه فکر ميکرد که نيتا شبيه خودش است؛ ولي انگار اشتباه فکر ميکرد. کاسوتو تاروي نوجواني بود که تقلا ميکرد پدرش را به حرفزدن وا دارد.
پلکهاي خشکش را ماليد و شمردهشمرده گفت:
- همينالان ميرين خونهي ريو. اگه بفهمم که باز سراغم اومدین براي هر سهتاتون بد ميشه.
اين بار ميوري حريصانه گفت:
- چشم جناب میساکی.
تارو با لحن سردي گفت:
- همينه که هست.
چرخيد و احمد را که ديد، بيحرف بهطرفش رفت.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: