کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پیک حق دگربار عظیم و جلیل زبان گشود:
- رحمتِ الله بایرشدگان را سیرآب خواهد کرد. همه‌چیز و همه‌کس در سیطره‌ی هنگ و نفوذ او هستند و او کنون مشتاق مشاهده‌ی بندگان. در آینده‌ای نزدیک به گفتار تو جامه‌ی عمل پوشانده خواهد شد و جهان خالی از بداعمالان خواهد گشت و تو نیز همچنان مشاهده‌کننده خواهی بود.
فرشته‌ی سیاه‌پوش برق شادی در چشمانش درخشید و شادان زبان چرخاند.
- ستمگران هلاک خواهند شد؟ از چه رو؟ چه مجازاتی در پی آنان است؟
پیک حق امتداد کلامش را بر زبان آورد:
- بافراست باش که دادار کبیر کنون مشاهده‌کننده است. نابودی و تباهی ستمگران به دست خودشان و با اولاد اعمال خویش رقم خواهد خورد.
فرشته‌ی سیاه‌پوش با استماع کلام پیک حق، شادی از چهره‌اش ستانده شد. متعجب و پرسان سؤال کرد:
- جفاکاران چگونه بانیِ انحطاط خویش خواهند شد؟
پیک حق گفت:
- سحابی کبود در راه است و مرتبه‌ی ظهورش قریب.
فرشته‌ی سیاه‌پوش به ناگاه مضطرب و پریشان‌حال گردید. زبان در دهانش سنگین نمود و عرق بر پیشانی‌اش نشست. بی‌قرار و پریشان‌خاطر زبان گشود:
- اما سحابی جملگیِ خاک‌زادگان را به مسئله، غیظ و تباهی خواهد کشاند. این امر اراده‌ای از برای نابودی همگان است.
پیک حق دگربار کلام داشت.
- نه همگان. اولاد کردار بدطینتان، حاکم بر سرنوشت بسیاری خواهد شد؛ لیکن آنان که ایمانشان حقیقی و سـ*ـینه‌هایشان مملو از خاطر آفریدگار است، از این امتحان خطیر سر افراز و مفتخر برون خواهند شد.
فرشته‌ی سیاه‌پوش اندکی در خود فرورفت. اذهانش را مورد جستار قرار داد و سپس کلام داشت:
- بنابراین منجی دروغین و اعمال قبل از وی و کردارهای خودش نیز از برای امتحانی سخت و خطیر بوده‌اند؛ اما اراده بر این کار، قبض و کشتارهای بسیاری را در پی داشت.
پیک حق نفسی عمیق کشید و بال‌هایش را شتابی هنگفت بخشید. باد متفق به بوی شمیم و معطر هوا را مالامال ساخت. پیک حق در هنگام عروج خویش چنین گفت:
- شهیدان، رستگاران از پیش تعیین شده‌اند. انتخاب روحُ‌البقا بی کاستی و حقیقی است.
فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام و صامت به بالاروندگیِ پیک حق چشم دوخته بود که پیک حق دگربار زبان گشود:
- به معبد عزیمت کن. معبدی که رستار پیشین در آن سکنا گزیده بود.
سپس انگشت به‌سمت ماه نشانه رفت و گفت:
- با غروب ماه، فصل آرامش نیز به اختتام خواهد رسید و خشم طلوع خواهد کرد.
فرشته‌ی سیاه‌پوش به نشانه‌ی اکرام و تجلیل سر خم نمود و گفت:
- در پناه او!
سپس رخ در جهت خاک‌زادگان کوچه و خیابان داشت که در بی‌خبری و ناهشیاری درگیر اوقات و هنگامه‌ی خویش بودند. پیک حق همراه با شمیم خوش بوی خویش و دروازه‌ی تابانش محو گردید و همه‌چیز به حالت معمول بازگشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش دگربار شیفته در حس ترس و تردید آرام به دود و خاکستری سرخ مبدل گشت و از چشمان شهر غایب گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش چندی بعد در خلف دروازه‌ی معبد در کمر کوه و در مابین دو قله‌ی رفیع قیام نمود.
لبخندزنان دیدگانش را برهم نهاد و یادمان زن رستگار (اشاره به فصل دوم) خاطرش را نوازش نمود‌؛ سپس به مانند پاره‌ای دود از دروازه‌ی سترگ گذر کرد و خویش را به درون معبد سال‌خورده رساند. حیاط عبادت‌سرا، بزرگ، زنده و نوارنی و روشن به واسطه‌ی پی‌سوزهای افروزنده بود. درختان کهن‌سال و عظیم با قامتی برافراشته و بلند، سکوت آرامش‌بخش شب، همگام با نیایشِ گوش‌نواز شب‌هنگام نیایش‌جو، ذیل آسمان سرمه‌ای‌رنگ و هوای مطبوع و خنک، هنگامه‌ی فرشته‌ را ایستایی و ثبات بخشید و آسودگی را در خویش دریافت نمود. پس دیده به اطراف چرخاند و در انتهای معبد کلبه‌ای متصل به کوه، با چراغ‌های بیدارِ اندرونش، چشمش را جذب نمود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    آرام در جهت کلبه قدم نهاد و در چند قدمی درب قیام کرد. نوای نطق مردانه‌ای متین و مهربان گوش‌هایش را مورد نوازش قرار داد که می‌گفت:
    - سعادت فقط زمانی مقدور است که انسان تسلیم خداوند شود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش کنجکاو گوش‌هایش را تیز نمود و نطق دوباره برخاست.
    - لاغیر هنگامی می‌توان به خداوند نائل گشت که تسلیم باشی. نه با غلبه، بلکه با تسلیم. در عهدی که خویش را تسلیم خداوند کردی، آنگاه معبود تو را از برونِ محدود می‌ستاند و به درونِ بی‌پایان رهنمود می‌کند. در آغاز به مانند یک غار تاریک، وسیع و خنک می‌ماند؛ لیکن هر آنچه عمیق‌تر می‌روی، مشعشع‌تر و صریح‌تر خواهد شد. این راه و مسیر عشق است. هر چه تسلیم‌تر، عاشق‌تر و هر چه عاشق‌تر، راه دل‌نشین و دل‌پسندتر. آرام‌آرام جهانِ برون به فراموشی سپرده خواهد شد و قاعده‌هایش از بین خواهند رفت؛ چرا که شما کنون به مرکز غائیِ وجودتان رسیده‌اید. آنگاه به سادگی می‌توانید خود را در خداوند حَل کنید. در آن زمان دیگر نمی‌توانید از کلمه‌ی «من» استفاده کنید؛ چرا که دیگر «منی» وجود نخواهد داشت. همه‌‎چیز «تو» می‌شود. آن هنگام خداوند تو را دگربار به برون راهنمایی می‌کند؛ لیکن این مرتبه دیگر «منی» در کار نیست؛ پس به هر چه نگاه می‌کنی، او را می‌بینی. همه‌چیز در او حل شده است و خداوند تمام اینان را فقط با تسلیم‌شدن به تو می‌بخشد. در آن عهد، دنیای برون به اجبار تسلیم قاعده‌ی تو می‌شود؛ چرا که از درون تو به مرکز هستی متصل شده‌ای و آن زمان دائم تکرار می‌شود. «من دیگر نیستم، این تویی که هستی.»
    پس از اتمام کلام مرد، نوای نطقی دیگر برخاست.
    - هیربُد من! نیایش به چه معناست؟
    هیربُد دگربار متین و آرام کلام داشت:
    - گر انسان را «من» فرض کنیم و خداوند را «تو»، نیایش می‌شود. تسلیم «من» به «تو». «دعا» زمانی شکل می‌پذیرد که انسان «ادعا» را فراموش کرده باشد. دعا یعنی تسلیم. نیایش به معنای بی‌ادعایی است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخندزنان چند گام جلو آمد که مردی دیگر کلام داشت.
    - هیربد بزرگ! بزرگ‌ترین نافرمانی از خداوند کدام است؟
    هیربد اندکی سکوت نمود و سپس کلام داشت.
    - بزرگ‌ترین نافرمانی آنی بود که آفریدگار در روز نخست بر آدم و فرشتگانِ عرش متجلی ساخت. این ابلیس نبود که در محاذیِ خداوند قیام نمود، بسا که غرور و خودبزرگ‌بینیِ وی بود. پس آفریدگار در ابتدا مشئوم‌ترین نوع نافرمانی را بر انسان مبرهن ساخت. خودبزرگ‌بینی انگیزه‌ی بسیاری از گناهان دیگر را عُهده‌دار می‌شود. ما به واسطه‌ی غرور خویش اجازت و رخصت بسیاری از گناهان را به خود می‌دهیم. ما به واسطه‌ی غروری که از برای خویش ساخته‌ایم، به خود اجازه می‌دهیم که دیگران را مورد قضاوت قرار دهیم. دیگران را غیبت کنیم یا تهمت بزنیم. خودبزرگ‌بینی باعث‌وبانی کلمه‌ی «من» می‌شود. من از تو بهترم و مقامم والاتر است؛ پس تو را مورد غیبت قرار می‌دهم؛ پس به تو تهمت می‌زنم. تو را در چشمان دیگران کوچک و بی‌ارزش می‌کنم. این محصولات خودبزرگ‌بینی و مشئوم‌ترین نوع نافرمانی است. عزیزان من! عاشق باشید. به قدری پاکباز باشید که توان استماع کلام الله را داشته باشید؛ چرا که عشاق بسیار آهسته نجوا می‌کنند. آفریدگار ما، عزیز ما، آن شیرین‌لقا بی‌نهایت عاشق است و همین امر محرک آن شده است که بسیار آرام سخن بگوید. تنها گوش‌هایی قادر به دریافت کلام ارزشمند اوست که خود نیز عاشق باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پس از اتمام کلام مهتر، نوای نطقی جمعیت را دربرگرفت.
    - الله مهربان، الله بخشنده، الله اول، الله آخر.
    کلام هیربد دگربار برخاست و گفت:
    - عزیزان من! مهمانی ارجمند کنون خلف درب ایستاده است. الحال زمان رؤیت اوست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با استماع کلام هیربد چادر بُهت و شگفتی بر سر کشید و چشمانش فراخ گردید. قامت راست داشت و با خود زمزمه‌کنان گفت:
    - چگونه ممکن است؟ من غایب از دیدگان خاک‌زادگانم.
    که درب اتاق گشوده شد و چندین مرد سپیدجامه به دور از اندکی حس توجه یا نظاره‌ای از جنب وی گذر کردند. فرشته‌ی سیاه‌پوش با دیدگانش آنان را دنبال نمود و آنان آهسته در جهت تالارِ بزرگِ ورودی گام نهادند. فرشته غرق در اوهام بود که ناگاه با نوای نطق هیربد به خود آمد. هیربد او را به داخل دعوت نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش همگام با درکی مضطرب از وقایعِ در حضور، وارد کلبه گشت. در آن مکان مردی جوان را با لباسی سپیدرنگ مشاهده نمود. جوان پشت به فرشته بر دوزانو جلوس نموده بود که رخ در جهت فرشته چرخاند و گفت:
    - چه اندازه زیبا! تهنیت و کرنش بر تو باد خلیل خداوند!
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دیدگانش شاهد جوانی با محاسنی پُرپشت و موهایی بلند و مشکی‌رنگ، درحالی‌که پرتوی نور در چهره‌ی شاداب و مهربانش سرازیر بود، گشت. پس فرشته‌ی سیاه‌پوش سر خم نمود و گفت:
    - درودِ او بر جوان زیبا روح و سرمَنش! تو کیستی که بدون اینکه من نیز بخواهم، مرا رؤیت نموده‌ای؟ تو کیستی که حتی بدون حضور من، مرا دریافتی؟
    هیربد پس از قلیل مقداری سکوت زبان گشود:
    - «من؟» مسئله همین است خلیل خداوند! گر تنها «من» بودم، قادر به شناخت نه تنها تو، بسا که توان شناخت خویش را هم نداشتم. کنون «او» تو را شناخت و چشمان آفریدگار بر هر غایبی بیناست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخند بر چهره‌اش نشست و گفت:
    - چه سان او را یافتی؟
    هیربد از سر زانو برخاست و گفت:
    - بسیار سهل و آسان خلیل خداوند. من با زندگی‌کردن خداوند را یافتم.
    فرشته گفت:
    - چگونه؟ در این خاک‌گاه، هر خاک‌زاده‌ای زندگانی خودش را داراست و زندگی می‌کند.
    هیربد تبسمی بر چهره کشید و گفت:
    - برای ما انسان‌ها زندگی‌کردن امری بسیار مشکل و ثقیل است. بسیاری از آدمیان زندگی را با زنده‌بودن در زمان اشتباه می‌گیرند و می‌پندارند که زمان شامل سه مرحله است. گذشته ، حال و آینده؛ لیکن اشتباه در آنان موج می‌زند. آنان تنها زنده هستند؛ چرا که لاغیر زمان را شناخته‌اند و زمان تنها شامل گذشته و آینده می‌شود. آن کسی مفهوم غائی زندگی را درک خواهد کرد که حال را درک کرده باشد. حال، دم، لحظه، بدون حضور ذهن، یعنی حس‌کردن زندگی و زندگی خودِ خداست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و گفت:
    - چقدر زیبا!
    هیربد در جهت فرشته گام برداشت و گفت:
    - کنون دلت حاوی چه پیغامی است خلیل خداوند؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، چهره به چهره‌ی هیربد داشت و گفت:
    - شوربختانه پیغام نیک و مطلوبی در سـ*ـینه ندارم.
    هیربد لبخندی زد و دست بر شانه‌ی فرشته گذاشت و گفت:
    - دوست من! فائق‌آمدن بر این امر، عملی بسیار دشوار و سنگین است. ما نمی‌دانیم. چه بسا رستگاری بسیاری در پَس پرده‌ی این اتفاق شوم نهفته است. امتحان همانند بهشت است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش زبان گشود:
    - آدینه‌ای بداختر در شُرف وقوع است. فرزندِ شیطان زاده شده، رشدکرده و نمو یافته است. وی در طی اعمالی شیطانی، پست و بدیمن، از برای به‌بارنشستن اراده‌ای خون‌خواه، انسان‌های بی‌گـ ـناه را به شهادت رسانیده و آنان را از برای ابلیس لعین قربانی کرده است. این کردار در 113 توقفگاه به مرتبه‌ی وقوع پیوسته که اختتام این مراحل چندی قبل به درجه‌ی رخداد نشست. خاک‌زاده‌ای را که باعث این عملکردهای ناپسند است، منجی می‌نامند و او را پسر لعین و خطازاده‌ی ابلیس می‌خوانند. مردی بدذات با ماه‌گرفتگیِ سرخ‌رنگی بر چهره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    هیربد لبخندی محو بر چهره نشاند و متفکرانه زبان گشود:
    - بسیار جالب است خلیل خداوند! بسیار جالب است!
    سپس پرسش‌جو خطاب به فرشته داشت و گفت:
    - آیا تو مرا می‌شناسی؟
    فرشته پس از اندکی مکث جواب داد و گفت:
    - در آن عهد تو در شکم مادرت بودی. آری! تو فرزند بانوی رستگار هستی.
    هیربد امتداد کلامش را به زبان کشاند:
    - شما در دو فصل مادر مرا همگام و شفیق بوده‌ای.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دگربار خفه در بهت و شگفتی چشمانش گشاده گردید و ناخواسته زبانش به جنبش افتاد:
    - شما چگونه از گذشته‌ای که محو گردیده است، خبیر و دانایی؟
    هیربد گفت:
    - «من؟» من نه، اوست که می‌داند. کنون رخصتِ مابقیِ کلامم را خواهانم.
    فرشته سرش را به نشانه‌ی احترام خم نمود و گفت:
    - مرا مورد اغماض قرار دهید. سخنان شما بسیار جالب و خیرگی‌ساز است. خواهشمندم که ادامه دهید.
    هیربد چند گام از فرشته دور گشت و به‌سمت درب ورودی گام برداشت و گفت:
    - در عهد اول، در واپسین لحظات، آنجا که خون و خشم به دیدگان رسیده بود و غضب خداوند بر لبه‌ی تیغ و هلاکت بندگان قرین آنان بود، مادر من به واسطه‌ی پسربچه‌ای کوچک، نرمی به دلش راه یافت و شهر را مورد انعام قرار داد. از بخشش مادر من نیز سخایِ خداوند حاکم بر شهر شد و همگان نجات یافتند. باعث‌وبانیِ این آمرزش‌ها، پسربچه‌ای گریان بود که نیمه‌ای از چهره‌اش را ماه‌گرفتگی آل‌رنگی دربرداشت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش مردد و پریشان، افکارش را به مانند خاک باغی کهن‌سال شیاردار نمود و همانند ریشه‌ی درختی در عمق زمین در پی جوابی که وی را دریابد، به کاوش پرداخت. قلیل مقداری را در سکوت گذراند. خط چشمانش را باریک نمود و چهره‌اش را درهم کشید و گفت:
    - درک این امر بسی برای من پیچیده و خطیر می‌نماید. چرا آن که یک شهر به واسطه‌ی او نجات یافته، کنون باید برهان معدوم‌سازی دنیا باشد؟
    هیربُد لبخندی زد و گفت:
    - خلیل خداوند! هدف و آرمان آفریدگار این است که تمام انسان‌ها را به اصالتشان بازگرداند.
    اصالت زمانی روی می‌دهد که تعصب و خشک‌اندیشی از میان رفته باشد. تعصب در عهدی انسان را ترک می‌کند که خودبزرگ‌بینی وجودیت نداشته باشد.‌ اینان تکامل‌کننده‌ی یکدیگر هستند. غرور محرک منفردگردیدن فرد از اجتماع می‌شود؛ چرا که خودبزرگ‌بینی در گوش‌های وی زمزمه می‌کند و می‌گوید «تو از همه بهتری! تو بالاتری! تو برتری» و این کار بسیار دهشتناک است؛ پس از غرور، تعصب زاییده می‌شود. یک فرد مغرور در کارهای خویش نیز تعصب بسیاری دارد. منجی دروغین هرگز نتوانسته است خودبزرگ‌بینی خویش را مهار کند؛ پس غرور او نیز رشد کرده و به تعصب تبدیل شده است. تعصبی شدید که باعث کشتار آدمیان دیگر شده است؛ لیک خداوند در هر صورت برای رستگاری و بازگرداندن اصالت منجی دروغین برنامه‌ریزی می‌کند. منجی دروغین نیز باید زمانی بخشیده شود، حکماً به اصالت خویش بازگردد و از پافشاریِ بی‌خردانه دست بردارد. اعمالی که خود نیز در خاطر ندارد، زمانی باعث رهایی او خواهد شد. عملکردی که منجی دروغین در کودکی انجام داد، زندگانی بسیاری از آدمیان را تحت شعاع قرار داد. خداوند از آتیه‌ی او خبیر و دانا بوده است؛ پس او را واسطه‌ی صلح نمود که حجتی از برای بخشش و فرصتی دیگر برای وی باشد. کنون تعجیل دار که وی را از این زندگانی نجات دهیم. بگو که در اتمام این اعمال چه نتیجه‌ای در شُرف وقوع است؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به خود آمد و دمی عمیق کشید و گفت:
    - پس از اتمام این اعمال، جهان سرآغاز توقفگاهی نوین و ویران‌کننده خواهد شد؛ چرا که از این اعمال چیزی به مرتبه‌ی ظهور خواهد رسید که بسیار نابودکننده و بدیُمن خواهد بود. با سرآغاز طلعت امروز، جهانیان شاهد ظهورِ ابری سیاه و داج خواهند بود. ابری که مانندی در جهانِ خاک‌زادگان ندارد و سیاهیِ وی همانند شب‌های تاریک زمستان است. این ابر مسبب خشمی افسارگسیخته می‌شود؛ به شیوه‌ای که گر بر رأس انسانی قیام کند و سایه بر وی افکند، غضبی غریب وی را دربرخواهدگرفت و به مرتبه‌ی جنون خواهد رسید. آن ابر را سحابی کبود می‌نامند که محصول دست خادم شیطان است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    هیربد پس از استماع کلام فرشته، زبان گشود:
    - خشم، خداوند را از اندیشه‌ها پنهان می‌دارد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دنباله‌ی کلام خویش را به زبان آورد:
    - اما تتمیم این شوربختی‌ها به اینجا ختم نخواهد شد. آن ابر می‌آید که بر رأس دنیا سایه افکند. در زمان پیدایش سحابی به مانند کودکی ضعیف می‌ماند. در سرفصل آغازین، سایه‌افکنی وی پر قدرت است، منتهی مساحت، نفوذ و تأثیرش محقر و قلیل است. به‌اندازه‌ای که تنها یک یا دو خانه را قادر به سایه‌افکنی است.
    هیربد پس از اندکی سکوت آهسته زبان گشود:
    - برهان بالش و کلان‌گردیدنِ سحابی در چیست؟ به رأی من که برهان سخیف و نکوهیده‌ای دارد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به نشانه‌ی تأکید سخن هیربد سرش را تکان داد و گفت:
    - صحیح است. دلیل گسترش و انبساط سحابی، گـ ـناهِ آدمیان است. آدمیان با گناهان خویش به او نیرو، توانایی و قدرت داده و او را به مرحله‌ی رشد می‌رسانند. به وجهی که هر گـ ـناه به خود شکلی می‌گیرد و همانند توده‌ای سیاه از چشمان آن برون رفته و به اوج رسیده تا به سحابی بپیوندد. سحابی با یاری انسان‌ها و گناهانشان، آهسته‌آهسته عظیم می‌گردد و انسان‌ها با کمکِ ساخته‌ی خویش به دیوانگی و سپس مرگ محکوم خواهند شد.
    هیربد لبخندزنان در جهت فرشته‌ی سیاه‌پوش گام نهاد و گفت:
    - کنون زمان برداشت محصول است. امروز هر انسان آنچه را که کاشته است، برداشت خواهد نمود. خلیل خداوند! من تشریح و بیانات را به افراد حاضر در صحن عبادت‌سرا گفتم.
    فرشته سیاه‌پوش کلام داشت:
    - چگونه؟ شما که از ابتدا تا انتهای کلام من این مکان را ترک نگفتید.
    هیربد گفت:
    - همه در مرکز یکی هستیم. ما فقط در پیرامون متفاوت هستیم. ما همگی اندرون دایره‌ای عظیم هستیم که در مرکز و کانونش آفریدگار نشسته است. مرکز هزاران خطوط را به محیط رسم نموده است و هر کس این ریسمانِ اتصال الله را دست‌گیر باشد، به ارتباط با کُل دایره خواهد رسید. ما درون حلقه‌ی خداوند هستیم و از طریق دریای عظیمِ آگاهی او نیز قطره‌قطره سیراب می‌شویم. کنون با من بیا.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش آهسته و متبسم از کلبه خارج گشت و دیدگانش جذب جمعیت سپیدپوشان در آستان گشت. جمعیت با رؤیت هیربد، به نشانه‌ی احترام سر خم نموده و دست‌به‌سـ*ـینه ایستادند که هیربد کلام داست و گفت:
    - اربابان من! عزیزان من! همگی کنون خبیر بر اعمال در حضور هستید. امکان اینکه امروز خون‌هایمان زمین را سیراب کند، بسیار است؛ لیکن در پشت مرگ، لقاءالله به انتظار نشسته است. امروز در روز کِشت، بسیاری از خاک‌زادگان ندانسته و از روی جهل، کاشته‌های نامرغوب خویش را برداشت می‌کنند و خشم بر آنان مستولی خواهد شد. اکنون رسالت ما محافظت از آنانی است که شایسته‌بودنِ اعمالشان از برافروختگی و خشمگین‌شدنشان جلوگیری خواهد کرد؛ لیکن از خود در مقابل خشمگینان دفاعی نخواهند داشت. اربابان من! بافراست باشید که ما جانِ خاطیان را نخواهیم گرفت، تنها آنان را در بند و اسیر خواهیم کرد تا اتمام حادثه.
    جمعیت در دهشتی داغ و سکوتی سنگین با تعجیلی غریب معبد را ترک گفتند. هیربد رو در جهت فرشته داشت و گفت:
    - خلیل خداوند! در طول مباحثه‌ی بینمان، بنده متوجه شدم که شما از کلمه‌ی مبارکه‌ی الله بهره نمی‌جویید.
    فرشته غمی شدید در قلبش غلتید و گفت:
    - من در تأدیبی مخاطره‌آمیز به سر می‌برم. عقوبتی به‌غایت زجرآور و دردناک.
    هیربد لبخندی زد و گفت:
    - نام او از برای تو منع شده است. خود او که در تحریم نیست. خودش را در دل زنده کن.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخند بر چهره‌اش نشست و گفت:
    - چقدر زیبا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    هیربد دگربار کلام داشت و گفت:
    - آشفته مباش که آینده‌ای مملو از خود خداوند و نامش را برایت می‌بینم؛ لیکن قبل از اتمام مجازاتت، آزمونی سخت تو را به چالش خواهد کشید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش ترسان و پرسان نفسی عمیق کشید و دست بر سر نهاد و گفت:
    - اگر امتحان را وا خورم و از رحمت او دگربار بازمانم، آن وقت چه کنم؟
    هیربد تبسمی بر لب نشاند و سپس گفت:
    - خلیل خداوند! تو قادر به آن نیستی که کنون هیچ‌جای دیگری باشی، جز اینکه اینجا. این را بدان اربـاب من! هر جا که باشی، در این دم و در همین لحظه خواهی بود، نه عقب‌تر و نه جلوتر. به شما در هر زمان فقط یک لحظه داده می‌شود و تو نیز نباید هرگز از آن لحظه با طراحی یا نگرانی درمورد آینده هدر دهی. بافراست باش اربـاب من! آینده هنوز وجود ندارد و زمانی که آمد، می‌شود حال، لحظه و دم. در این دم ذهنت را درگیر آن دم مکن. از این لحظه به شادی و مهربانی و تسلیم‌شدن در برابر الله بهره بجوی. با این اعمال می‌توانی مطمئن باشی که لحظه‌ی بعد نیز با شادمانی و آسایش خواهد آمد.
    فرشته قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و گفت:
    - درست است هیربدِ بزرگ! آن دم خواهد آمد؛ لیکن کنون مرا از گذشته با خبر کنید. از جمله‌ای که بازگو نموده‌اید. جمله‌ای غریب و سنگین. شما گفتید که امتحان همانند بهشت است. چه پوشیدگیِ خاصی در خلف این جمله است؟ خواهشمندم که مرا بیدار سازید.
    هیربد فرشته را به قدم‌زدن در صحن دعوت نمود و همگام با قدم‌هایشان آهسته زبان گشود :
    - بهشت آخرین وهله‌ی امتحان از برای مؤمنین و پرهیز کاران است. کار نیک در بدیل بهشت. پس نیکوکاران با ارتکاب اعمال نیک به بهشت روانه خواهند شد. این اعمال برای انسان‌ها بسیار راحت جان و زیباست؛ چرا که از برای پاداشِ خود مشغول اعمال خویش می‌شوند؛ لیکن بی‌خرد و غفلت‌زده از مقصود خداوند، گزینش را مردود می‌شوند؛ چرا که آنان از برای بهشت به عبادت نشسته بودند، نه برای رضای خداوند. شایسته است که ما انسان‌ها به منظورِ خداوند در نخستین گام خبیر باشیم که مقصود از عبودیت و نیایش، سلوک با خداوند است، نه رسیدن به بهشت که بهشت ختمِ کار نیست. بسا که الله، اول و آخر کارِ تمام جاندارانِ کُل عالم است. پس امتحان همانند بهشت است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش متفکرانه سرش را در جهت آسمان چرخاند و گفت:
    - سپاسگزارم!
    هیربد تبسمی بر چهره نشاند و گفت:
    - برای عبادت مهیا می‌شوم. مرا ببخش! می‌بایست که تنهایت گذارم.
    فرشته لبخندی زد و گفت:
    - خواهشمندم مرا در میان دعاهایت به خاطر بیاور.
    ***
    منجی دروغین درحالی‌که بی حس نقش بر زمین شده بود و توان هیچ جنبشی را نداشت، همچنان در مدهوشی به سر می‌برد. ناگهان در دنیای خواب و رؤیا ریزه‌آتشی سرخ‌رنگ، غلت‌زنان او را وارد جهانی دودمانند کرد. ترسان به هر سو نظر می‌گماشت و گریان طلب یاری می‌کرد.
    نوای نطقی ناهنجار از هر سو او را گوشزد می‌ساخت که «نمی‌توانی بگریزی. من خواهم آمد. تو متعلق به من هستی.» او هراسان می‌دوید و نفس‌زنان دیدگانش را به اطراف می‌چرخاند که ناگهان زمین ذیل پاهایش شکافته شد و او را در خود بلعید. منجی دروغین نعره‌زنان به هبوط تن داد و همانند تکه‌گوشتی بی‌جان به زمین اصابت کرد. از تشدد برخورد برق هوشیاری بر چشمانش، نشست و هراسان بهوش آمد. نفس‌هایش خرد و دیدگانش بسیط بودند. رخسار از کفِ سردِ خانه بر کشید و چشمانش را بازوبسته نمود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    سرش را به‌طرفین چرخاند و پیکر در خون غلتیده‌یِ مادرِ خویش را مشاهده کرد. بوی خون مشامش را مالامال ساخت و او را ملزم به رفتن کرد. پس به‌سختی از جای خویش برخاست. همچنان سرش گیج می‌رفت و پلک‌هایش سنگین بود. دهانش خشک و بی‌نم گردیده بود و افکار پریشانش دمی رهایش نمی‌ساخت. پرسان با خود به سخن نشست و گفت:
    - مسبب مدهوشی من چه بود؟ تعبیر واقعه‌ی در خواب چه می‌تواند باشد؟
    سرانجام تلوتلوخوران و با مشقتِ بسیار از خانه‌ی مادر خویش برون گشت و آرام‌آرام در جهت پوست سیاه، مسکن چرک‌آلود خاطیان گام برداشت. پاهای نزارش به‌سختی بر زمین می‌نشست و افکارش لبریز از زمزمه‌ی وهم‌برانگیز نوای داخل خوابش بودند. آن صدا هر از چندی در سرش می‌چرخید، به گوش‌هایش می‌رسید و می‌گفت «نمی‌توانی بگریزی. من خواهم آمد. تو متعلق به من هستی.» با استماع صدا سرش را می‌فشرد و دندان‌هایش را بر یکدیگر می‌سایید؛ لیک تأثیری در حالت پریشانش احداث نمی‌گشت و ازدحام در اذهانش به مرتبه‌ی انزوا نمی‌رسید. سکوت، دایان بر شهر، شهریاری می‌کرد و تاریکی بر همه‌جا مسلط بود. از لابه‌لای کوچه‌های تنگ و دیجور صدای قدم‌هایی آهسته به گوش می‌رسید. زمزمه از درون تاریکی‌های شهر برمی‌خاست و سیاه‌پوشانِ بدسرشت، سایه‌وار به‌سمت پوست سیاه روانه می‌گشتند. آنان به مانند قطراتِ چرکینی نجـ*ـس، صحن و حیاط پوست سیاه را مالامال ساخته بودند و همگی در تجمعی زننده گرده هم آمده و در انتظار منجیِ دروغین زمان را سپری می‌کردند. سرخوشی در آنان تلاطم‌وار موج می‌زد و بشاش و گزافه‌گو، لب به سخن می‌گشودند و می‌گفتند:
    - توفیق و کامیابی از آن ماست. ابلیس عظیم هرگز ما را رها نخواهد کرد. با حضور سرورمان، ما بر دنیا حکومت خواهیم کرد. عصر ما در شُرف وقوع است. خداخواهان بی‌پشتوانه و گریزان خواهند شد. پیروزی از آن ماست.
    شب در تاریک‌ترین وهله‌ی خویش به سر می‌برد و شهر در بی‌خبری چشم برهم نهاده و آخرین رؤیاهای دوران صلح و آرامش را بر سر می‌گذراند که از درون بافت تاریک معبر، منجی دروغین با نسمه‌ای چسبیده و کم‌توان وارد گشت. با ظهور منجی دروغین هلهله‌های ابتهاج از حلقوم‌های خفه در عشرت برخاست، قهقهه‌ها روانه شدند و بدن‌ها به رقـ*ـص واداشته و جنبش‌دار گشتند.
    مطعیان و دون‌پایگان او، در جهتش روانه گشتند و امیر خویش را دست‌گیر شدند. منجی دروغین مشعوف و خُرَم بر دست‌های برافراشته‌ی زیردستانش حمل می‌گشت و گوش‌هایش میزبان کلام یک پارچه‌ی خاطیان بود که می‌گفتند:
    - جاوید باد ابلیس! پایا باد شیطان!
    منجی با تفاخری هنگفت بر اریکه‌ی قدرتش بر بلندای تالار جلوس نمود و آرام چشمانش را مالش داد و جمعیت را با بلندکردن دستانش به آرامش فراخواند و گفت:
    - جهد و تلاش ما از برای طرح عظیمِ سرورمان ابلیس پس از گذر سال‌ها و پشت‌سر نهادنِ مشقت‌های بسیار، کنون به بار نشسته و اولاد اهتمام ما در مرحله‌ی ظهور است. خورشید امروز نخستین پرتوهایش را به زاده‌ی قربانیان ما می‌تاباند. سحابی کبود قبل از بیدارشدنِ خورشید به طلعت می‌نشیند. او می‌آید که اریکه‌ی قدرت ما را بر جهانیان لایتغیر کند. کنون زمین از آن ماست.
    دگربار آواز مسرت، بوزینه‌وار در بطن کذابان ریشه دواند و پوست سیاه میزبان سبک‌سری و بی‌وقاری میهمانانش گشت. با طمأنینه سایه به حیث نور کشیده می‌شد. آسمانِ تیره به روشنایی می‌رسید و فروغِ دولتِ آدم‌زادگان به تاریکی روی می‌آورد. جانداران و دیگر موجودات از آتیه‌ی در شُرف وقوع آگاه گردیده بودند؛ پس با شتاب، درحالی‌که ‌ترس از درون چشم‌هایشان به بیرون سرک می‌کشید، از شهر دور می‌شدند. پرندگان در دسته‌های بزرگ با صدایی همانند فریاد کودکان شهر را ترک می‌گفتند؛ ولیک از شرق سپیدپوشان متدین از برای بیدارسازیِ جمهوری غفلت‌زدگان وارد شهر می‌گشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    آنان با رؤیت عملکرد حیوانات و پرندگان، تردید و ریبشان، جامع به یقین تبدیل گشت؛ پس بعد از وصول‌آمدن در شهر، هر کدام به انشعاب رسیده و خود را به مسکن‌های خفته رساندند. زمان به درازا نکشید که درب‌ها کوبیده شدند و سازهای آگاهی‌دهنده که آویخته بر گردن سپیدپوشان بود و به منظور بیدارسازی، با دم‌های ارجمند سپیدجامگان به صدا درآمدند. جمعیتِ فراش با چشم‌های سرخ و متورم، ژولیده و پریشان از مسکن‌های خویش خارج گردیده و در بهت و شگفتی به سخنان سپیدپوشان گوش می‌سپردند و سپیدجامگان با نوای بلند جمعیت را بیدار می‌نمودند.
    - ای مردم! بهوش باشید! بهوش باشید که کنون سانحه‌ای بداختر و پست‌طینت در شُرف وقوع است. امتحانی خطیر دنیای آدمیان را به مخاطره خواهد کشید. ابری دیجور و حادثه‌ساز از جهانی دیگر به دنیای ما فراخوانده شده و احضار گردیده است.
    انسان‌ها با استماع کلام سپیدپوشان هراسان گردیده و از ترس به خود می‌لرزیدند و سپیدپوشان در ادامه‌ی اطلاع‌رسانی چنین می‌گفتند:
    - از او بگریزید و مگذارید که بر شما سایه افکند؛ چرا که آن سحابی با مسلط‌شدن بر شما، درونتان را آکنده از خشم خواهد کرد. شما دیوانه خواهید شد و حتی نزدیک‌ترین خویشانتان را به خاطر نخواهید آورد. یقین بر آن است که این مسئله بر کسانی که سیاه‌پیشینه و گـ ـناهکارند، اثر گذاری خواهد کرد. پس پاکان و یاران خداوند از این عارضه به دور خواهند بود.
    جمهوری خاک‌زادگان خفه در اضطراب و دهشت، رعشه‌دار زبانشان به جنبش افتاده و می‌گفتند:
    - بی‌گناهان افسانه‌ای بیش نیستند. بی‌گناهی اسطوره شده است. ما همه گنهکار هستیم. آن ابر همه‌ی ما را به دست قبرها خواهد سپرد.
    در شهر همهمه‌ای از یک واهمه‌ی دیرینه بر پا شد. دهشت از گـ ـناه بر سر زبان‌ها افتاد و تأسف و افسوس از خشکنای انسان‌ها برون گشت. بسیاری در اندیشه‌ی گناهان گذشته‌ی خویش، زانو به بغـ*ـل کشیده و در اندوهی جلیل غرق بودند. فکر دمی رهایشان نمی‌ساخت و تردید، استوار بر پیکرشان سایه افکنده بود. چشم‌ها می‌نگریستند و پیکرها رعشه‌دار خویش را به دست افکار نابه‌سامان می‌سپردند. گوش‌ها می‌شنیدند فریاد و ناله‌های سرافکند‌گان را و از تمام شهر بوی ترس و شمه‌ی هیبت قابل استشمام بود. اغلب خاک‌زادگان در افکاری جامع زمان را سپری می‌کردند و با خود به سخن نشسته بودند که آیا آن ابر مرا دیوانه خواهد کرد؟ آیا اراده‌اش را بر من تحمیل خواهد کرد یا نه؟ من بنده‌ی راستین خداوندگارم. او راضی به مجنون‌گردیدن من نخواهد شد. من سزاوار چنین عقوبتی نیستم. من آنم که می‌بایست رهایی یابد.
    سپیدجامگان، همچنان در شهر عزیمت جسته و اعلان خویش را کامل کرده و می‌گفتند:
    - نخست آن سحابی محقر و کم‌حجم است؛ ولیک قابل رشد و رویش. آن چیزی که سحابی را به بلوغ و مرتبه‌ی کمال می‌رساند، گناهان شماست. کنون معصیت و جنایات شما، قالب به خویش گرفته و در شمایلی به مانند توده‌ی دخانی اغبر از درون شما به برون خزیده، اوج گرفته و به سحابی کبود می‌پیوندد. رفته‌رفته آن دیوانه‌ساز به واسطه‌ی اعمال شما کبیر گشته و اراده‌ی خویش را بر جهانیان تحمیل خواهد کرد. اینک، هشیار باشید و نجیب و از هر عملکردی که محرک بروز توده‌ی دخانِ درونتان می‌شود، با ممانعت برخورد کنید.
    به تدریج شهر خفته بیدار گشت و راکبان، غرق در بُهت و تشنج، دور هم گرد آمده و ترسشان آنان را وادار به سخن‌گفتن می‌کرد. آنان فوج‌فوج به پیرامون هم قرین می‌گشتند و مشغول بحث و تنازع بر سَر اعمال خویش می‌شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    مردی ژنده‌پوش و پریشان‌حال، درحالی‌که از تندیِ تشویش به مانند ریسمانی در باد لرزان بود، زبان سنگینِ خویش را جنبش داد و گفت:
    - باید بگریزیم. همگی باید از این مکان نفرین‌شده دور گردیم. من نمی‌خواهم مجنون گردم یا به دست دیوانگان گنهکار به ارتحال برسم.
    مردی تنومند که در خلف وی ایستاده بود، ژیان و سبع کلام داشت.
    - بایست که تقصیرپیشگان و گـ ـناهکاران را در زندان‌ها به زنجیر کشیم. باید آنان را به بست‌وبند در آوریم تا به هنگام وقوع حادثه، دست‌هایشان از ایجاد اعمال شیطانی کوتاه باشد.
    در میان جمعیت زنی کوتاه‌قد و سال‌دیده قدم پیش نهاد و گفت:
    - مرد جوان! آیا تو گـ ـناهکار را از بی‌گـ ـناه تشخیص خواهی داد؟
    مرد دیگری، مشوش و با تردید، درحالی‌که پایین پیراهن خویش را چنگ می‌زد، زبان گشود:
    - من می‌شناسم. آنان که اعمالشان بر دیدگان ما هویدا و مشهود است. این کار به‌غایت زمان‌گیر و دردسرساز است؛ چرا که جمعیت خاطیان بسیار فزون‌تر از صالحان است.
    زن سال‌دیده دگربار کلام داشت:
    - قضاوت از برای ما خلق نگردیده است. تنها با ارتکاب این اعمال، سحابی را عظیم‌تر خواهیم ساخت و دیوانگیمان را بیشتر به قطع، قرین می‌داریم.
    برخی به تأکید سخن زنِ سال‌دیده سر می‌جنباندند. پاره‌ای مخالف وی کلام می‌داشتند که زنی فاخر و مجلل، درحالی‌که از حدّت مهابت عصبانی گردیده بود، آب دهانش را بلع نمود و گفت:
    - اما سرانجام ما چه خواهد شد؟ ما که نمی‌توانیم از برای اعمال خاطیان جان خویش و عزیزانمان را به مخاطره افکنیم.
    عده‌ای در خلف کلام زن به نشانه‌ی حمایت از سخن وی، گفتار رفیع داشته و می‌گفتند:
    - درست است! صحیح است! ما نباید از بهر گـ ـناهِ بی‌خدایان مورد عذاب واقع شویم.
    جماعتی دیگر با مخالفت و ضدیت، دست رد بر سـ*ـینه‌ی متقاضیان زده و در مقابلشان قیام نموده‌اند. بحث و جدال در میان خاک‌زادگان به قله رسید و سخن‌ها به نعره تبدیل شدند.
    اعراض به واسطه‌ی تعصب، خشم را هویدا ساخت و غرور در زیر پوست‌های بدنشان شروع به غلتیدن کرد. بحث به‌سمت کشمکش در حال حرکت بود که ناگاه مردی سپیدجامه با نوای نفیری رفیع، جمعیت را به سکوت واداشت. چند مرد سپیدجامه‌ی دیگر نیز مابین مردم قرار گرفتند و مانع از نزاع آنان شدند. مرد نفیرچی، درحالی‌که نگرانی و غمی هنگفت بر چهره داشت، زبان گشود:
    - چه چیزی ما را به این مرتبه رسانیده است؟ ای مردم! تأمل کنید و بدانید که ما به واسطه‌ی غرور و تکبر، قضاوت، دروغ، تهمت و صدها عمل دیگر به این توقفگاه رسیده‌ایم. اکنون با اینکه بافراست هستید که این اعمال مسبب نابودی و فنای همگان است، باز به آن تن می‌دهید. باز پابرهنه در پی غرور می‌دوید. باز شجاع و بی‌باک دیگران را قضاوت می‌کنید. ترک کنید تمام اعمالی را که باعث می‌شود خدا را ترک کنید. الحال نیکی کنید. الحال پاک‌طینت باشید. به هیچ مکان دیگری نمی‌توان گریخت و هیچ مَسکنی نجات‌دهنده نیست. این دم چیزی که وسیله‌سازِ رَهیدن شماست، ایمانتان است؛ پس استغفار کنید و یاد آفریدگار را در دل‌هایتان به مرحله‌ی حّی رسانید. این واقعه در شُرف وقوع است و حضور او جزمی و بی‌گمان است؛ پس بیایید با یکدیگر به نیکی رفتار کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    جمعیتی که در حیطه‌ی کلام مرد سپیدجامه ایستاده بودند، سرافکنده در سکوتی وزین فرورفته و در فکر غرق بودند. مرد سپیدجامه دیده چرخاند و آدمیان را مشاهده نمود که از پنجره‌ها سر به بیرون آورده و گوش می‌سپردند. عده‌ای فریاد می‌زدند و خواهان گشوده‌شدن درب‌های عبادت‌سراها بودند. پاره‌ای دیگر در حال گریه و تضرع در کوچه و خیابان به خاک افتاده بودند. بسیاری غرق در افکار خویش، نقش بر زمین شده بودند. عده‌ای در حال توبه و ذکر، شماری در نزاع و بحث، گروهی در طلب بخشش و حزبی حریص و ناپخته در حال جمع‌آوریِ وسایل مورد نیاز و جمعیتی دیگر گرداگرد سپیدپوشان حلقه زده و پرسان از حادثه‌ی آتیه استفهام می‌جستند. مرد سپیدجامه سر به پایین افکند و گفت:
    - خداوندا! رحم شما، همواره بر خشمتان پیشی خواهد...
    کلامش به اتمام نرسیده بود که چشمانش فراخ گردید. نفس در سـ*ـینه اش محبوس گشت و دردی کبیر بر پیکرش حاکم شد. رنج و سوزش از جهت کمرش تشدد یافت و دیدگانش نگهبانان نیزه به دست را با زره‌های کلفت و فلزی رؤیت نمود. نوای نطق نگهبان نیزه به دست در خلف مرد سپیدجامه برخاست و گفت:
    - عاقبت کسی که شهر را دچار آشوب و پریشانی کند، چیزی جز مرگ نیست.
    سپس درحالی‌که نیزه‌ی در خون غلتیده‌ی خویش را از کمر مرد سپیدجامه خارج می‌کرد، کلام داشت:
    - نباید دروغ می‌گفتید.
    سپیدجامگان همانند برگانی بی‌جان، زخمی و خونین شده از خشم و پرخاشِ نگهبانان، نقش بر زمین شدند. انسان‌ها پا به فرار گذاشته و به مسکن‌های خویش پناه می‌جستند. نگهبانان فریاد بر سر می‌کشیدند. تیغ به جان اطلاع‌دهندگان می‌کشاندند و از تجمع آدم‌زادگان جلوگیری می‌کردند. دغدغه به مانند طبلی پر طنین در شهر ایجاد ازدحام نمود و هراس همانند ویروسی آلوده‌ساز، همگان را ناشسته ساخته بود. چشم‌ها سراسیمه حادثه‌ی در حضور را مشاهده می‌کردند که ناگهان دودی هنگفت و سیاه از گوشه‌ی شهر برخاست. مردی پابرهنه و ژولیده، درحالی‌که مشعل فروزنده‌ای در دست داشت، دوان از میان شهر می‌گذشت و فریادوار می‌گفت:
    - به آتش کشیدم. گنهکارانِ شیاد را به آتش کشیدم.
    نگهبانان و مردم در جهت دود چهره چرخاندند که مردی گفت:
    - دود از سمت اسارتگاه به پا خواسته است.
    شعله‌های آذر، اسارتگاه را به آغـ*ـوش کشیده بودند و زندانیان در بطنش، به واسطه‌ی ناله، فغان و التماس از برای نجات جان خویش، زبان می‌جنباندند. چشمان نظاره‌گرِ خاک‌زادگان به هیبت زبانه‌های آتش بود و تردید دمی رهایشان نمی‌ساخت. آنان به چهره نقابِ ناراحتی و غم را داشتند؛ لیکن همگی در دل شادمان بودند و در ذهن با خویش می‌گفتند:
    - گر آنان نجات یابند، ما به دستشان کشته خواهیم شد.
    پاسبانان مضطرب و ناآرام دیده بر اسارتگاه داغ دوخته بودند که سپیدپوشی زخمی، درحالی‌که از میان شکمش خون به مانند چشمه‌ی جوشانی گرم و رنگین در حال جوشش بود، خسته و بریده‌بریده گفت:
    - آن‌ها را نجات دهید. تو را به خدا نجاتشان دهید!
    پس نگهبانان و پاره‌ای از مردم در پی صامت‌نمودن آتش دوان شدند. مرد سپیدپوشِ کم‌توان زانوانش رقیق گردید و بر خاک افتاد. تاری و تیرگی بر چشمانش رسوخ نمود. صداها سنگین به گوش‌هایش می‌رسید و نفس‌هایش وزین جابه‌جا می‌شد.
    آخرین تلاش نگهبانان و مردم برای گشودن درب اسارتگاه در چشمان مرد سپیدجامه نشست که ناگاه لبه‌ی بُرانِ تیغی را بر ذیل گردنش احساس نمود. خسته ولیک پُر تنش زبان گشود:
    - بنده‌ی خداوند! آرام باش. دستت را به خون من آلوده مساز. من خود نیز در انتظار رفتن هستم.
    مرد تیغ به دست، درحالی‌که چهره‌ی خویش را در منسوجی سیاه‌رنگ پنهان داشته بود، آرام و زمزمه‌کنان زبان گشود:
    - آن آتش خاموش نخواهد شد.
    پس دست خویش را جنبش داد و تیغ، پوست و گوشت مرد سپیدپوش را پاره ساخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا