-پریناز!
چشم هام باز میشه و این صدای ریز زنونه زیر گوشم زنگ می زنه. موهای فندوقی روشنا دورش رو فرا گرفته و چشم هاش توی این تاریکی می درخشه.
-چی می خوای اینجا؟
سرش رو برمی گردونه و نگاهی به در بسته ی اتاق می اندازه. گیج تر نگاهش می کنم و صدام بالا میره.
-ازت پرسیدم...
سریع برمی گرده و با دستش دهنم رو به هم چفت می کنه. چشم های گشاد شده م رو که می بنینه سریع می گـه:
-لطفا داد نزن. من فقط ده دقیقه وقت دارم. دوربین های عمارت حک شده و توی این ده دقیقه چیزی ضبط نمیشه پس به حرفام با دقت گوش کن!
دلم پیچ می خوره و بی حرکت نگاهش می کنم. توی چشم هام خیره میشه.
-قول میدی داد نزنی؟
چشم هام رو یکبار باز و بسته می کنم. دستش به آرومی از روی دهنم برداشته میشه. سریع ولی آروم میگم:
-چی می خوای از جونم؟!
دستی به صورتش می کشه و موهاش رو به پشت گوش هدایت می کنه.
-پلیس به زودی میاد اینجا. نگران نباش امنیتت در خطر نیست و به زودی رها میشی.
اخم هام توی هم فرو میره. حرفش برام مفهوم نیست. صدای گرفته م ناشی از خستگیه.
-تو از کجا میدونی؟ نصف شبی شوخیت گرفته؟!
به ساعت نگاهی می اندازه و بی وقفه جوابم رو میده.
-من از همه چی خبر دارم چون توی گروه سردار رئوفم. اومدنت به اینجا از پیش تعیین شده بود و بدون وجود تو نمی تونستیم این عمارت و فابیو رو پیدا کنیم! حتی تا قبل از ورود تو، بهزاد هم نمی دونست فابیو کجاست!
با شنیدن حرفش، صاف روی تخت می شینم و دست خاش رو محکم می گیرم.
-علی کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
سرش پایین میفته.
-در این مورد اجازه ی حرف زدن ندارم.
دست هام شل میشه و به پشتی تخت تکیه میدم.
-واقعا مرده؟
سکوت می کنه و سکوتش خنجری توی دلم فرو می کنه. با زبونی که سنگین شده، می پرسم.
-بهزاد هم مثل تو پلیسه؟
سرش بالا میاد و لبش رو تر می کنه.
-توی ایران بهزاد فقط پادوی سردار رئوف بود. در حدی که مثلا فقط حواسش به تو باشه ولی در اصل ضد سردار بود و هست و هدفش گرفتن انتقامه. بعد از ماجرای شام می خواستم بیام بهت هشدار بدم که زیاد باهاش بحث نکنی اما فابیو بردت توی اتاق خودش و فرصت نشد. بذار این چند روز بگذره تا نیروهای ما برسن. بهزاد دیگه اون نوازنده ی مهربون و خوش قلب نیست.
سرم به نرمی پشتی تخت برخورد می کنه و چشم هام بسته میشه.
-علی می دونست؟
-آره!
-علی خواست که من بیام توی این عمارت؟ تک و تنها؟
مکثش عذابم میده.
-تنها راه پیدا کردن فابیو تو بودی! بعد از تحویل گرفتن تو به ما اعتماد کرد و گذاشت ببینیمش.
چشم هام رو بیشتر بهم فشار میدم.
-به چه قیمتی؟ به قیمت جون خودش؟!
دستش به آرومی روی دستم قرار می گیره.
-به زودی همه چی درست میشه.
-دیگه هیچی درست نمیشه روشنا!
چشم هام باز میشه.
-واقعا روشنایی؟
لبخند کمرنگی روی لب هاش میاد.
-ساحل.
صدام بیشتر خش برمی داره.
-پس چرا خوشحال نیستم ساحل؟ چرا همتون همه چیو می دونید و من هیچی نمیدونم!
نگاه دیگه ای به ساعتش می اندازه و از جاش بلند میشه.
-بذار بگذره پریناز.
لبخندش عمیق تر میشه.
-این موها بیشتر از بلند بهت میاد!
***
چشم هام باز میشه و این صدای ریز زنونه زیر گوشم زنگ می زنه. موهای فندوقی روشنا دورش رو فرا گرفته و چشم هاش توی این تاریکی می درخشه.
-چی می خوای اینجا؟
سرش رو برمی گردونه و نگاهی به در بسته ی اتاق می اندازه. گیج تر نگاهش می کنم و صدام بالا میره.
-ازت پرسیدم...
سریع برمی گرده و با دستش دهنم رو به هم چفت می کنه. چشم های گشاد شده م رو که می بنینه سریع می گـه:
-لطفا داد نزن. من فقط ده دقیقه وقت دارم. دوربین های عمارت حک شده و توی این ده دقیقه چیزی ضبط نمیشه پس به حرفام با دقت گوش کن!
دلم پیچ می خوره و بی حرکت نگاهش می کنم. توی چشم هام خیره میشه.
-قول میدی داد نزنی؟
چشم هام رو یکبار باز و بسته می کنم. دستش به آرومی از روی دهنم برداشته میشه. سریع ولی آروم میگم:
-چی می خوای از جونم؟!
دستی به صورتش می کشه و موهاش رو به پشت گوش هدایت می کنه.
-پلیس به زودی میاد اینجا. نگران نباش امنیتت در خطر نیست و به زودی رها میشی.
اخم هام توی هم فرو میره. حرفش برام مفهوم نیست. صدای گرفته م ناشی از خستگیه.
-تو از کجا میدونی؟ نصف شبی شوخیت گرفته؟!
به ساعت نگاهی می اندازه و بی وقفه جوابم رو میده.
-من از همه چی خبر دارم چون توی گروه سردار رئوفم. اومدنت به اینجا از پیش تعیین شده بود و بدون وجود تو نمی تونستیم این عمارت و فابیو رو پیدا کنیم! حتی تا قبل از ورود تو، بهزاد هم نمی دونست فابیو کجاست!
با شنیدن حرفش، صاف روی تخت می شینم و دست خاش رو محکم می گیرم.
-علی کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
سرش پایین میفته.
-در این مورد اجازه ی حرف زدن ندارم.
دست هام شل میشه و به پشتی تخت تکیه میدم.
-واقعا مرده؟
سکوت می کنه و سکوتش خنجری توی دلم فرو می کنه. با زبونی که سنگین شده، می پرسم.
-بهزاد هم مثل تو پلیسه؟
سرش بالا میاد و لبش رو تر می کنه.
-توی ایران بهزاد فقط پادوی سردار رئوف بود. در حدی که مثلا فقط حواسش به تو باشه ولی در اصل ضد سردار بود و هست و هدفش گرفتن انتقامه. بعد از ماجرای شام می خواستم بیام بهت هشدار بدم که زیاد باهاش بحث نکنی اما فابیو بردت توی اتاق خودش و فرصت نشد. بذار این چند روز بگذره تا نیروهای ما برسن. بهزاد دیگه اون نوازنده ی مهربون و خوش قلب نیست.
سرم به نرمی پشتی تخت برخورد می کنه و چشم هام بسته میشه.
-علی می دونست؟
-آره!
-علی خواست که من بیام توی این عمارت؟ تک و تنها؟
مکثش عذابم میده.
-تنها راه پیدا کردن فابیو تو بودی! بعد از تحویل گرفتن تو به ما اعتماد کرد و گذاشت ببینیمش.
چشم هام رو بیشتر بهم فشار میدم.
-به چه قیمتی؟ به قیمت جون خودش؟!
دستش به آرومی روی دستم قرار می گیره.
-به زودی همه چی درست میشه.
-دیگه هیچی درست نمیشه روشنا!
چشم هام باز میشه.
-واقعا روشنایی؟
لبخند کمرنگی روی لب هاش میاد.
-ساحل.
صدام بیشتر خش برمی داره.
-پس چرا خوشحال نیستم ساحل؟ چرا همتون همه چیو می دونید و من هیچی نمیدونم!
نگاه دیگه ای به ساعتش می اندازه و از جاش بلند میشه.
-بذار بگذره پریناز.
لبخندش عمیق تر میشه.
-این موها بیشتر از بلند بهت میاد!
***
آخرین ویرایش: