کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
-پریناز!
چشم هام باز میشه و این صدای ریز زنونه زیر گوشم زنگ می زنه. موهای فندوقی روشنا دورش رو فرا گرفته و چشم هاش توی این تاریکی می درخشه.
-چی می خوای اینجا؟
سرش رو برمی گردونه و نگاهی به در بسته ی اتاق می اندازه. گیج تر نگاهش می کنم و صدام بالا میره.
-ازت پرسیدم...
سریع برمی گرده و با دستش دهنم رو به هم چفت می کنه. چشم های گشاد شده م رو که می بنینه سریع می گـه:
-لطفا داد نزن. من فقط ده دقیقه وقت دارم. دوربین های عمارت حک شده و توی این ده دقیقه چیزی ضبط نمیشه پس به حرفام با دقت گوش کن!
دلم پیچ می خوره و بی حرکت نگاهش می کنم. توی چشم هام خیره میشه.
-قول میدی داد نزنی؟
چشم هام رو یکبار باز و بسته می کنم. دستش به آرومی از روی دهنم برداشته میشه. سریع ولی آروم میگم:
-چی می خوای از جونم؟!
دستی به صورتش می کشه و موهاش رو به پشت گوش هدایت می کنه.
-پلیس به زودی میاد اینجا. نگران نباش امنیتت در خطر نیست و به زودی رها میشی.
اخم هام توی هم فرو میره. حرفش برام مفهوم نیست. صدای گرفته م ناشی از خستگیه.
-تو از کجا میدونی؟ نصف شبی شوخیت گرفته؟!
به ساعت نگاهی می اندازه و بی وقفه جوابم رو میده.
-من از همه چی خبر دارم چون توی گروه سردار رئوفم. اومدنت به اینجا از پیش تعیین شده بود و بدون وجود تو نمی تونستیم این عمارت و فابیو رو پیدا کنیم! حتی تا قبل از ورود تو، بهزاد هم نمی دونست فابیو کجاست!
با شنیدن حرفش، صاف روی تخت می شینم و دست خاش رو محکم می گیرم.
-علی کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
سرش پایین میفته.
-در این مورد اجازه ی حرف زدن ندارم.
دست هام شل میشه و به پشتی تخت تکیه میدم.
-واقعا مرده؟
سکوت می کنه و سکوتش خنجری توی دلم فرو می کنه. با زبونی که سنگین شده، می پرسم.
-بهزاد هم مثل تو پلیسه؟
سرش بالا میاد و لبش رو تر می کنه.
-توی ایران بهزاد فقط پادوی سردار رئوف بود. در حدی که مثلا فقط حواسش به تو باشه ولی در اصل ضد سردار بود و هست و هدفش گرفتن انتقامه. بعد از ماجرای شام می خواستم بیام بهت هشدار بدم که زیاد باهاش بحث نکنی اما فابیو بردت توی اتاق خودش و فرصت نشد. بذار این چند روز بگذره تا نیروهای ما برسن. بهزاد دیگه اون نوازنده ی مهربون و خوش قلب نیست.
سرم به نرمی پشتی تخت برخورد می کنه و چشم هام بسته میشه.
-علی می دونست؟
-آره!
-علی خواست که من بیام توی این عمارت؟ تک و تنها؟
مکثش عذابم میده.
-تنها راه پیدا کردن فابیو تو بودی! بعد از تحویل گرفتن تو به ما اعتماد کرد و گذاشت ببینیمش.
چشم هام رو بیشتر بهم فشار میدم.
-به چه قیمتی؟ به قیمت جون خودش؟!
دستش به آرومی روی دستم قرار می گیره.
-به زودی همه چی درست میشه.
-دیگه هیچی درست نمیشه روشنا!
چشم هام باز میشه.
-واقعا روشنایی؟
لبخند کمرنگی روی لب هاش میاد.
-ساحل.
صدام بیشتر خش برمی داره.
-پس چرا خوشحال نیستم ساحل؟ چرا همتون همه چیو می دونید و من هیچی نمیدونم!
نگاه دیگه ای به ساعتش می اندازه و از جاش بلند میشه.
-بذار بگذره پریناز.
لبخندش عمیق تر میشه.
-این موها بیشتر از بلند بهت میاد!
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    در اتاق این دفعه با شدت باز میشه. از صدای بلندش توی جام می پرم و منبقض شده روی تخت می شینم. صدای بلند تیراندازی از بیرون نوید دهنده ی پیروزیه اما ترس کل وجودم رو گرفته. در اتاق محکم به دیوار برخورد می کنه و تلو تلو می خوره. نفسم کوتاه شده و تند. منتظر کسیم که در رو با این حجم از خشونت باز کرده. دستی به صورت داغم می کشم و می فهمم که از شدت بهت خیس از عرق شدم. تیربارون متصل بیرون، گوش هام رو به درد میاره و از بین این حجم از صدای بلند و مخوف، صدای قدم های محکم و آشنایی، غالب میشه بر همه چی و همه کس. نفسم به بیرون فوت میشه و نفسم چقدر راحت خودش رو رها می کنه. دست سبزه و بزرگش، روی در بی تاب میشینه و به سکون وادارش می کنه. بی اختیار می خندم و بی اختیار اون داغی کشنده از بدنم خارج میشه و به جاش بهاری مطلوب توی دلم لونه می کنه. قدم دیگه ای برمی داره و همه ی صداها قطع میشن. تنها موسیقی جاری، ترانه ی ملایم نفس هامونه. زمردهای براقش شب بی انتهای اتاق رو نورانی می کنن و من باز هم می خندم. برای اولین بار سر تا پا سفید پوشه و هنوز هم ته ریش داره. ته ریش هایی که برام دنیایی از مردونگی رو به نمایش می ذاره. وارد اتاق میشه و من شروع کننده م.
    -بالاخره اومدی؟ می دونستم میون این همه غریبه، تک و تنها ولم نمی کنی.
    در رو پشت سرش می بنده. نگاهش گرم تر از همیشه ست و زمردهاش اون اون سنگ همه سرد و صیقلی فاضله گرفتن.
    باز هم می خندم. باز هم. باز هم. بازهم...
    -من رو نمی شناسی؟ چون کچل شدم باهام حرف نمی زنی؟ من فکر نمی کردم نیستی. من فکر می کردم مردی. پس بدون تو دیگه چه نیازی به اون موها داشتم! اون موها رو بدون تو نمی خواستم علی.
    جلوتر میاد و صدای قدم هاش رو دوست دارم. همون قدم های نظامی واری که روزهای اول آشنایی مو رو به تنم سیخ می کرد و قلبم مثل قلب گنجشکی کوچیک می تپید. تند تند، مثل نبض حقیقی حیات.
    -ببین اینجا چقدر روشنه. همه جای این عمارت سفیده ولی من خونه ی خودمون رو می خوام. همون عمارت تاریک. همونی که من فقط توش سفید می پوشیدم و من اونجا واقعی پری بودم.
    رو به روم می ایسته. پیرهن سفیدش رو دوست ندارم. من همون سردار سیاه پوش رو می خوام. همونی که سیاه پوش بود ولی کمکم می کرد. سیاه پوش بود ولی حامی بود. سیاه پوش بود ولی مخوف نه. زذل نه. نامرد نه.
    -تو اونجا هم گوتن بودی!
    بالاخره صداش رو می شنوم و بالاخره اشکی روی گونه م می لغزه. سبزی نگاهش غمگینه و دیگه از اون مرموز بودن خبری نیست.
    -هر چی. هر چی تو میگی ولی منو از اینجا ببر. بدون تو دیگه نمی تونم روی پاهام بایستم!
    روی تخت کنارم می شینه و نفس عمیق می کشم اما... اما دیگه بوی پرسیل مشامم رو غلغلک نمیده و به جاش بوی خون نفسم رو بند میاره. سرش نزدیکم میشه و من عقب تر میرم.
    -تو علی نیستی!
    چشم هاش رو می بنده و بوی خون غلیظ تر میشه. عقب تر میرم.
    -علی سفید نمی پوشه.
    چشم هاش باز میشه و خبری از زمردها نیست. دریایی از آبی ها توی نگاهش شناورن. بی قراری قلبم خاموش میشه و تنم یخ می بنده.
    -من چه علی باشم چه نباشم، تو همیشه گوتنی!
    نفسم بند میاد و چشم هام پریشون وار از هم گشاده میشن. روشنایی روز توی اتاق خیمه زده و هنوزم پرنده ها برنگشتن. روی تخت می شینم و دستی به صورتم می کشم. زیر لب می نالم.
    -زندگی من خودش کابوسه و توی خواب هم باید کابوس ببینم!
    به کنارم نگاه می کنم. به جای خالی کسی که شبیه علی بود و کسی که شبیه فابیو بود و کسی که هیچ کس نبود.
    تقه ای به در می خوره و نگاهم از اون جای خالی کنده نمیشه. صدای خشک و پر از لهجه ی خدمتکار، همون که قراره بخاطر من یه روزی بمیره، بلند میشه.
    -جناب هافمن می خوان با شما توی باغ صبحانه شون رو میل کنن. لطفا تا نیم ساعت دیگه آماده باشید.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    میز گرد پیش روم پره از خوراکی ها و دسرهای مختلف مخصوص صبحانه. باغ سرسبز و بی انتهای عمارت فابیو مثل زندانی تاریک و تنگ، نفسم رو می گیره و شاید تا آخر عمر دیگه هیچ چیزی نتونه خوش حالم کنه. پرینازی که با یه بوی ساده نسکافه خوش حال میشد الان از خود نسکافه بیزاره و صدای پرنده ها رو نمی تونه بشنوه. صداهای خوب به گوشش نمی رسن و بو های خوب بوی خون می دن و سفیدی های اطرافش، کریه تر از سیاهی ها شدن.
    -سه روزه اینجایی و توی این سه روز به اندازه ی سی روز وزن کم کردی!
    چشم های بی حالتم توی نگاه آبیش می شینه. به پشتی صندلیش تکیه داده.
    -چه انتظاری از منی داری که زندگیش به دست های تو نابود شده!
    -اینقدر ازم متنفر نباش! اگه من نبودم هیچ وقت با علی آشنا نمی شدی!
    اشاره ای به خودم می کنم. به این زن مو کوتاه با لباس هایی گشاد و نامیزون. لباس هایی که ندیده از کمد توی اتاق درمیارم و می پوشم.
    -که بعدش کل زندگیم رو بخاطر نبودنش سوگواری کنم؟
    خم میشه و از روی میز جعبه ی سیگار طلایی رنگش رو برمی داره. در حالیکه در جعبه رو باز می کنه، جوابم رو میده.
    -هیچ وقت فکر نمی کردم اخلاق بی انعطاف سردار علی رئوف، بتونه پریناز لطیف رو اینجوری رام کنه!
    نخ قهوه ای سیگار روی لبش قرار می گیره و فندک زیپو روشنش می کنه. نگاهم به روی اسکلت حک شده به روی فندک قفل میشه.
    -علی با من بی انعطاف نبود. بیشتر از همه ی مردهای حرفه ای دور و برم بلد بود برای زنش، مرد باشه!
    بوی خوش سیگارش هم بوی خون میده. اسکلت به روی میز پرت میشه.
    -توی مرد بودنش هیچ شکی ندارم ولی به وقتش هم می تونست بی رحم ترین مرد دنیا باشه!
    دوباره به صندلی تیکه می زنه. پک عمیقی می زنه.
    -تو و علی دقیقا دو وصله ی ناجورید! چجوری بیست و هشت سال با هم بودید!
    خاکستر سیگارش رو با ضربه زدن انگشت اشاره، می تکونه. نگاهش عمیق تر از همیشه ست.
    -مالکی بزرگ، دوست و همکار پدر من بود. من و علی و حتی بهزاد از بچگی با هم بزرگ شدیم. حداقل آب پرتقالت رو بخور!
    و به لیوان مقابلم اشاره می کنه. نگاهم ازش گرفته نمیشه.
    -مگه تو ایران بودی؟
    -نه اون وین بود!
    -توی این عمارت؟
    نگاهش توی چشم هام قفل میشه. گردی از غم به روشون پاشیده میشه.
    -علی از وجود این عمارت خبر نداشت. پدرم اینجا رو به طور اختصاصی برای مادرم ساخت.
    مکث می کنم. کام عمیق تری از سیگارش می گیره و توی چشم هام بیشتر غرق میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    بی اختیار سوالی از دهنم به بیرون می پره که ثانیه ای بهش فکر نکردم.
    -مادرت رو خیلی دوست داری؟
    -سی و دو سال پیش تو یه روز بارونی مادرم مرد. وقتی من هشت سالم بود مرد و برای همیشه تنها شدم!
    دود سیگار به دورش پخش شده.
    -پس پدرت چی؟
    عقلم بهم نهیب محکمی می زنه و زبونم بی پروا از دلم حمایت می کنه. سوال هایی می پرسه که هیچ ربطی به من نداره.
    آبی چشم هاش مواجه.
    -بعد از مادرم، اون هم مرد. خودش رو بیشتر از همیشه توی کارهای خلاف غرق کرد و بزرگ ترین باند مافیای اتریش مال پدرم شد!
    - فکر نمی کردم پریناز احساساتی با وجود تحقیرهای دیشب بازم سر و کله ش سر میز غذا حاضر بشه!
    لحن پر از طعنه ی بهزاد از کنارم گذر می کنه و ما بین من و فابیو می ایسته. نگاهم به سرتا پای همیشه اسپورتش میفته و نگاه خندونش من رو نشونه گرفته.
    -امروز حرف اضافه بزنی حساب کارت با خودمه بهزاد!
    صدای خشن فابیو لبخند بهزاد رو عمیق تر می کنه. صندلی میز رو عقب می کشه و روش می شینه. در همون حین رو به فابیو می گـه:
    -در حال حاضر هدفم فقط سیر کردن شکم گرسنمه. نگران گوتنت نباش!
    نفس محکم و کلافه ی فابیو به بیرون فوت میشه.
    -روشنا کجاست؟
    دست بهزاد به سمت انگور یاقوتی روی میز میره.
    -هنوز خوابه!
    سیگارش تموم شده ست رو توی جاسیگاری رها می کنه و نگاهش رو به منی میده که چشم های طوفانیم هنوز میخ بهزاده.
    -صبحانه ت رو بخور پریناز جان!
    -رذل تر از تو توی زندگیم ندیدم!
    لحن از نفرتم، بهزاد رو نشونه گرفته. لیوان بزرگ شیرش رو روی میز می ذاره و نگاهش به سمتم برمی گرده. ابروهاش بالا میره.
    -اینجوری هم بلدی حرف بزنی؟
    از لای دندون های بهم چسبیده م می غرم.
    -نمی دونم دلیل این نفرتت چیه ولی هر چی که هست چیزی از عوضی بودن تو کم نمی کنه!
    اخم هاش توی هم فرو میره و لبخندش به ناگاه از روی صورتش پاک میشه.
    -عوضی اون شوهر بی همه چیزت بود که...
    دستم بی اختیار به سمت لیوان آب پرتقال میره و در عرض یک ثانیه صورت و موهای بهزاد خیس و لزج میشه. از حرف زدن باز می مونه. می دونم چشم هام قرمز شده.
    -دهنت کثیفت رو اول آب بکش بعد اسم شوهر من رو بیار!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    عسلی چشم هاش رنگ خشم به خودشون می گیرن. خشم وجودم کمتر از این نگاه نیست. همون قدری که نمی تونم از فابیو متنفر باشم، از بهزاد بدم میاد. بهزادی که چقدر راحت نقش بازی می کرد و بهزادی که به مدت سه سال، همکارم بود. همکاری که همه جوره هواش رو داشتم. همکاری که براش از جون مایه می ذاشتم در مواقع مشکلات و سختی ها. همکاری که نمی دونستم یک روز، می تونه بهترین شانس زندگیم رو از چنگم دربیاره و تا آخر عمر، سیاه پوشم کنه.
    دستش مشت میشه و دستش بالا میره و دستش همون بالا با حرف فابیو می ایسته.
    -اگه انگشتت بهش بخوره، اون روی من رو می بینی!
    نگاه قرمزش، توی طوفان نگاهم غرق شده. دستش پایین میاد و روی رون پاش می شینه.
    -علی همه ی ارث و میراث متعلق به من رو بالا کشید! می دونی بفهمی یعنی چی؟
    تکیه م رو به صندلی می زنم. یقین توی دلم به زبونم هم سرایت می کنه.
    -علی حروم خور نبود!
    پوزخندی می زنه و صدای پوزخندش، خنجی روی اعصابم می کشه.
    -اون عمارتی که توش زندگی می کردی متعلق به من بود چون من تنها وارث پسر مالکی بودم ولی علی و اون مادر دیو سیرتش همه ی ثروتم رو از چنگم دراوردن!
    -علی ذره ای به اون عمارت دردندشت علاقه نداشت. می دیدم که به زور اونجا داره زندگی می کنه. همه ی فکر و ذکرش، کار بود و کار. چرا باید ارث تو رو بالا بکشه؟ چجوری بالا بکشه؟!
    صورتش کبود میشه. بهزاد همیشه خندون پر از بغض و کینه ست.
    -چون پدرم، چون مالکی بزرگ منو پسر خودش نمی دونست و نسبتمون رو از همه قایم می کرد. چون مادرم خدمتکار قصرش بود و به کسی نمی گفت که یه بچه از اون زن داره. چون برای مالکی بزرگ خجالت آور بود زن صیغه ایش، خدمتکار باشه و هم سن دخترش باشه! مالکی همه ی ثروتش رو به نام علی کرد که چیزی به من نماسه. به پسری که حکم حروم زاده ها رو براش داشت!
    نگاهش رو ازم می گیره. دستش به سمت جعبه ی سیگار فابیو دراز میشه.
    -اسمش توی شناسنامه م بود و بهم می گفت پدرت یکی دیگه ست. می گفت مرده و با مادرت عقد محضری نداشته. می گفت برای حفظ آبروی مادرت، حاضر شدم اسمم رو توی شناسنامه ت بیارم. می گفت و مادرم بالاجبار اشک می ریخت و تائید می کرد. دروغ می گفت و نمی خواست پسرش بهش وابسته شه و نمی خواست لکه ی ننگ کارش همیشه همراهش باشه!
    سیگارش رو آتیش می زنه و دودش محکم به سمتم پرتاب میشه.
    -اما من خر نیستم. من می فهمم که دروغ می گفت. من می فهمم که دل خوشی از من و مادرم نداشت. اونقدر ناپدر بود که توی فامیل به غیر از علی و مادرش، کسی نمی دونه من پسر حقیقی مالکیم. همه به من می گن پسرخاله ی علی. همه به من میگفت پسر کلفت عمارت مالکی!
    نگاهش هنوزم قرمزه.
    -من پر از عقده م پریناز. گند نفرت کل وجودم رو برداشته. هرکاری بتونم می کنم که به علی و اون خونواده نیش بزنم! مامانم دق کرد و مرد. منم اون خونواده رو دق میدم. انتقام همه ی سال های تنهایی و بغضم رو یه تنه ازشون می گیرم. با توام کارم رو شروع کردم. می دونم چقدر برای علی مهم بودی. تو تنها نقطه ضعف اون مرد بودی و ازش گرفتمت!
    سرم پایین میفته و شلوار مشکی پارچه ایم، جلوی چشم هامه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    حرف های بهزاد نطقم رو کور می کنه و حرف های بهزاد هرچقدر هم درست باشه، تقصیر من و علی چیه. تقصیر آدم هایی که نقشی توی اون ماجرا نداشتن چیه. درون دل و قلب بهزاد، عقده و کینه چنبره زده و کل زندگیش رو دربرگرفته. بهزاد خوش اخلاق چقدر به دل می نشست و این بهزاد ناراحت از همه ی دنیا، چقدر منفوره.
    -پریناز، همراهم بیا!
    سرم رو بالا میارم و نگاهم به فابیو دوخته میشه. از جاش بلند شده و عصای چوبیش زیر دست هاش چمپاتمه زده. بی حرف، بلند میشم و بهزاد هم که دیگه انگار دلش نمی خواد حرف بزنه. بین دود سیگارش محو شده و بین دود سیگارش، غرق.
    به دنبال فابیو وارد عمارت میشم. لبخندی به روم می پاشه. چشم هاش پر ازآرامشه.
    -از من بدت نمیاد. نه؟
    به دنبالش همچنان روونم. آروم راه می ره و به شدت می لنگه. نگاهم رو از چشم هاش می گیرم و به مسیر پیش رومون می دوزم. به سالن پر رنگ و لعابی که به اتاق ها منتهی میشه. می فهمه جوابی برای سوالش ندارم. خودش ادامه میده.
    -وقتی به بهزاد نگاه می کنی، نفرت توی چشم هات ریخته میشه ولی توی نگاهت به من، همچین حسی وجود نداره!
    حرفش به طور عجیبی حقیقت داره و حتی مایل نیستم در مقابل این حقیقت جاری بینمون، مقابله و سرکشی کنم.
    -نمی دونم چرا حالم ازت بهم نمی خوره!
    می خنده و خنده ش پر از شادیه. صدای عصاش هم پر انرژی تر میشه.
    -می خوام بفهمی، هر چه زودتر. باید کمکت کنم.
    ناگهان صدای شلیک اسلحه، دقیقا بیرون از عمارت، به گوش می رسه و من ایست می کنم. قلبم تند تند می تپه. چشم های گرد شده م رو به دریای آبی و آرومش می دوزم. با شنیدن صدای شلیک، حتی برای یک قدم هم نایستاد.
    -صدای چی بود؟!
    لحنش، آروم تر از همه ی این سه روزه.
    -دنبالم بیا! وقتمون کمه.
    باز هم به دنبالش روون میشم. آرامشش عجیبه. حرف های ساحل هم دائما توی سرم زنگ می خوره. رهایی نزدیکه و شوق من کم!
    وارد اتاقش میشم. در رو می بنده و به سمت میزش حرکت می کنه. در همون حین میگه:
    -مامانم ایرانی بود. اسم قشنگی داشت. شهرزاد. هجده سالگی پاش رو توی این کشور گذاشت و موسیقی خوند.
    سرجام می ایستم و اون به سختی، سعی در گام برداشتن داره.
    -نوازنده ی خبره ای بود و همین خبره بودن، پدر رو عاشقش کرد. پدرم، اتریشی بود. فیلیپ هافمن. در ظاهر یه تاجر موفق و در اصل رئیس یه گروه مافیایی.
    به میز می رسه و من نگاهم به سمت نقاشی انتهای سالن، می چرخه.
    -هشت ساله بودم که شهرزاد تازه فهمید شغل فیلیپ قانونی نیست و خلافه. فهمید فیلیپ چه کارهای خطرناکی کرده و فهمید که نمی تونه زندگی رو باهاش ادامه بده. اون زمان حامله بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    روی صندلی چرم پشت میز می شینه. نگاهم از موهای مواج زن گرفته میشه و آبی فابیو رو هدف قرار میدم اما اون ها محو زن درون قاب شدن.
    -فیلیپ به هیچ عنوان حاضر نمیشد شهرزادش رو طلاق بده. جونش زنش بود. زنی که وقتی ویولن یا چنگ می نواخت، همه ی وجود فیلیپ منقلب میشد.
    گوش هام زنگ می خوره و گوش هام نمی خواد صدای دوباره ی شلیک اسلحه از بیرون رو بشنوه. چشم هام مات میشن و فابیو سیگار جدیدی آتیش می زنه.
    -فیلیپ برای اینکه شهرزاد از این محیط دور بشه همون زمان فرستادش ایران پیش خونوادش. التماس هاش رو یادمه. به شهرزاد التماس می کرد که درست فکر کنه این مدت و به فکر بچه هاش باشه اما شهرزاد انگار سرد شده بود. مهر فیلیپ از دلش رخت بسته بود. حق داشت. بهش حق میدم کارهای پدرم وحشتناک بود و وقتی مادرم توسط یکی از رقبای پدر از این شغل مطلع شد، ترسید. برای خودش و بچه هاش ترسید. شهرزاد توی یه خونواده ی اصیل بزرگ شده بود. خونواده ای که درآمدشون هرچند میلیاردی نبود اما مهر و محبت بینشون جای همه چیز رو می گرفت. شرافتمند بودن و فیلیپ نبود!
    عمارت توی سکوت عجیبی فرو میره بعد از شلیک آخر. و توی گوش های من خطی ممتد بوق و سوت میزنه. اونقدر پکش عمیقه که صدای سوختن کاغذ سیگار، خودنمایی می کنه.
    -شهرزاد رو فرستاد ایران اما منِ هشت ساله موندم پیشش. شاید با وجود من می خواست شهرزاد رو کاملا از دست نده و تضمینی دستش باشه برای بازگشت.
    سرم گیج میره و نگاهم باز هم به سمت زن تاب می خوره. چشم های آبی و معصومش، روی من زوم شده.
    -اما شهرزاد هیچ وقت برنگشت. زایمان زودرس داشت و قبل از اینکه فیلیپ برسه ایران دو قلوهاش رو گم و گور کرد و خودش مرد. تصادف کرد یا خودکشی ولی مرد.
    به یک آن ته مونده ی توانم از بین میره و روی مبل کنارم ولو میشم. چشم های آبی و معصومش، با موهای مواج مشکی، به حالم گریه می کنه. می نالم.
    -این حرف ها به من چه ربطی داره؟
    -فیلیپ همون موقع فهمید که دخترهاش کجان اما اقدامی برای پس گرفتنتون نکرد. اونقدر عاشق شهرزاد بود که حتی پس از مرگش، به خواسته ش احترام بذاره. فیلیپ نه به فکر من بود نه به فکر تو و سوگند. فقط شهرزاد براش مهم بود و انتخابش. همین که فهمید خونواده های خوبی نصیبتون شده، قید داشتنتون رو زد. و من موندم و من. هیچ کسی رو نداشتم!
    نبض شقیقه هام تند تند می زنه و چشم هام می سوزه. درک حرف هاش برام سخته و درک حرف هاش خارج از توانمه.
    -این زن با موهای مشکی و چشم های آبی، شهرزاده. بیشتر از همه سوگند شبیهش بود. من و تو اما شبیه هر دوشونیم!
    زبونم روی لب خشکم کشیده میشه و گلوم انگار کویری سوزانه. خش صدم پر از بغضه و بغضم قصد شکستن نداره.
    -دروغ میگی!
    سیگارش رو خاموش می کنه و لبخند عمیقی و غمناکی روی صورتش پدیدار میشه.
    -بیا عکس هامون رو ببین.
    به بدنم انگار وزنه های صد کیلویی وصل شده. به سختی از سرجام بلند میشم و به سمت میزش قدم تند می کنم. سکندری خوردنم جایزه و چیزی توی سرم، شبیه به همون تیشه، کوبیده میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    به کنارش می رسم. عکسی رو به سمت می گیره و عکس رو سریع تر از هرچیزی توی هوا می زنم. زنی چشم آبی، با همون موهای بلند و رهای مشکی توی نقاشی، روی نبل تک نفره ی سلطنتی ای نشسته و پشت سرش، مردی قد بلند و لاغر، با چشم های قهوه ای ریز و موهای روشن کم پشت، ایستاده و دستش روی شونه ی زن جا خوش کرده.
    -توی دوران بلوغ و جوونیم هم کسی همراهم نبود و گاهی اوقات فقط پسرهای خونواده ی مالکی میومدن پیشم. علی و بهزاد. گرچه بهزاد از ما کوچیک تر بود و باعث شد من و علی بیشتر با هم اخت بشیم. اون موقع علی فقط نوه ی عزیز مالکی بزرگ بود، نه سردار افتخاری نخبه ی نظام. یه پسر جوون و باهوش، با اخلاقی عجیب.
    به اینجا که می رسه، به آرومی می خنده و من هنوز مات عکسم. نگاه زن، غمگینه و نگاه مرد، هراسون ولی پرغرور.
    -همه ی نخبه ها اخلاقیات عجیب و غریبی دارن. علی هم از اون قاعده مستثنی نبود ولی تونستیم با هم رفیق بشیم و علی توی رفاقت کم نمی ذاره. من هم کم نذاشتم. تنها فرقمون این بود که من توی زندگیم شخصی به نام فیلیپ بود و علی زیر دست محمد رئوف بزرگ شده بود. کسی که حتی حاضر نشده بود توی عمارت پدر زنش زندگی کنه و به خونه ی کوچیک وسط شهرش راضی بود. محمد رئوف حتی نذاشت زنش با خودش یه تیکه لباس از اون عمارت برداره. می خواست به همه و علی الخصوص به مالکی ثابت کنه که نیازی به ثروت زنش نداره.
    نگاهم به عکس های دیگه ای که روی میز افتاده میره. کودکی های فابیو در آغـ*ـوش شهرزاد. اون موقع شهرزاد می خندید و چشم های معصومش دیگه غمگین نبود.
    -علی برای ادامه تحصیل اومد اتریش و ما بهم نزدیک تر از همیشه شدیم. وقتی برای اولین بار نقاشی شهرزاد رو توی اتاق فیلیپ دید یادمه که تا چند دقیقه محوش شد. پاکی و بکری شهرزاد، بیش از هر چیزی آدم رو به خودش جذب می کنه.
    چشم هام بالا میاد و توی آبی آروم و پرحسرتش می شینه. لبم رو گاز می گیرم و دردش، از درد سرم بیشتر نیست و دردش، از درد بهت حل شدن، حل نشدنی ترین معمای زندگیم، بیشتر نیست.
    -من نمی تونم باور کنم که خواهر توام. آدم مگه خواهرش رو می دزده؟ آدم مگه شوهر خواهرش رو می کشه؟ سی و دو سالمه و تو تازه به فکر دیدار با من افتادی؟
    از روی میز کاغذی برمی داره و به سمتم می گیرتش.
    -همون روزی که تو و سوگند آزمایش دی ان ای دادید، من هم شانسم رو با شما امتحان کردم که برای آینده مدرکی داشته باشم تا حرف هام رو اثبات کنم. همیشه حواسم بهتون بود و هیچ کدوم، هیچ وقت خوشبخت نبودیم!
    نگاه اجمالی به کاغذ می اندازم و حتی دلم نمی خواد بخونمش.
    -می خواستم راه فیلیپ رو ادامه بدم و از وجود خودم آگاهتون نکنم. تو و سوگند خونواده های گرم و خوبی داشتید. شهرزاد درست انتخاب کرده بود. پویان، برادرت بزرگ ترین حامی تو بود. حتی بعد از دوبار ازدواج ناموفق، این خونواده به بهترین شکل پذیرفتنت و حالت رو خوب کردن. وجود من فقط باعث میشد که دوباره حالتون بد بشه. درضمن می دونستم اول و آخر زندگی من، مرگ بدفرجامیه. نمی خواستم سرافکنده بشید!
    کاغذ رو به روی میز پرت می کنم. دستی به صورتم می کشم و نفسم رو محکم به بیرون فوت می کنم. بغضی توی گلوم بالا و پایین می پره و چرا چشم هاش اینقدر آرومه!
    -علی خیلی زود موفق شد. توی زمینه ی آی تی، درجه یک بود و به سرعت توسط نظام ایران شناسایی شد. بهش پیشنهاد همکاری دادن و اون هم قبول کرد. روحیه ی جنگجوی اون مرد باهوش، فقط به نظامیا می خورد! اون زمان تو توی ارکستر کوروش تهرانی و امید رضایی مشغول به کار شدی و من ساعت ها نوازندگی تو رو توی تلویزیون می دیدم. علی هم قبل از برگشت به ایران، با من همراه می شد و به تو زل می زد.
    باز هم صدای شلیک بلند میشه. توی جام می پرم و بغض، صدام رو خش دار کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -نمی شنوی صدای شلیک رو؟ چرا آروم نشستی اینجا؟ باید فرار کنی!
    نگاهش، خندون تر میشه و حسرت وار تر.
    -پلیس ایران و اتریش، فیلیپ رو شناسایی کرده بودن. علی چند ماه زندانیشون بود که مطمئنشون کنه از کارهای فیلیپ خبر نداشته و بهشون کمک کرد که دستشون به پدرمون برسه. کسی که پدرمون رو کشت، علی بود!
    نبض شقیقه م، محکم تر می زنه. اونقدر محکم که صداش توی سرم، از صدای شلیک بیرون بیشتره. آبی دریاش، غمگین میشه.
    -فیلیپ ازش خواست که با یه تیر خلاصش کنه. نمی خواست دست نیروهای پلیس بیفته. اما من از اون شب، با علی دشمن شدم. منطقم قبول می کنه اون کار رو اما دلم نه. از فیلیپ دل خوشی نداشتم اما پدرم بود و علی پدرم رو کشت. هر چند به خواسته ی فیلیپ اما اون بود که کشت. تنها دوست من و تنها امید من.
    می نالم. پر از درد.
    -فابیو بس کن! تو باید از اینجا بری. عمارت رو شناسایی کردن.
    لبخندش عمیق تر میشه و اشکی از چشمش به روی گونه ش می چکه.
    -حسرت اینو داشتم که یه بار اسمم رو صدام کنی!
    بغضم بالاخره می ترکه و دستم، دستش رو که روی میز مشت شده، می گیره. اشک هام صورتم رو خیس می کنن و دستش، دستم رو به سمت لبش می بره.
    -منتظر انتقام از رفیق نوجوونیم بودم اما علی سنگ بود و هیچ نقطه ضعفی نداشت. بهزاد به موسیقی علاقه داشت و از بچگی ترومپت می زد. خیلی اتفاقی جذب گروه رندان شد. منتظر یه آتو از علی بودیم که اذیتش کنیم تا اینکه تو طلاق دومت رو گرفتی و علی اومد سمتت. یاد نگاه های عجیبش به نقاشی شهرزاد افتادم. یاد ساعت ها محو شدنش توی دیدن چهره ت از تلویزیون. اون موقع فهمیدیم تو می تونی تنها نقطه ضعفش باشی و من با یه تیر دو نشون می زدم. از تنهایی خسته شده بودم و می خواستم خواهرم پیشم باشه.
    ریزش اشک هام، شدیدتر میشه.
    -خودت داری میگی فیلیپ خواست که بمیره! گـ ـناه علی چیه؟ به واسطه ی شغلش مجبور بود وارد عمل بشه. اگه می ذاشت فیلیپ دستگیر بشه و خوار و خفت تحمل کنه، بهتر بود؟
    دستم رو محکم فشار میده.
    -حواست هست که داری درمورد پدرت صحبت می کنی؟
    -پدری که راضی شد بچه هاش میون آدم های غریبه بزرگ شن، چه پدریه؟!
    فریادم پر از غمه. سر فابیو پایین میفته و در اتاق به شدت باز میشه. با ترس به سمت در نگاه می کنم. بهزاد با حالی پریشون و تفنگی در دست، وارد اتاق شده. نگاه قرمزش، من رو نشونه گرفته. با همون چشم های خیس و بدن لرزون، یه قدم به عقب برمی دارم و فابیو از سرجاش بلند میشه.
    -داغت رو به دلش میذارم!
    تا بخوام معنی حرف بهزاد رو بفهمم با شدت به کناری پرت میشم و صدای بلند شلیک اسلحه، اتاق رو می لرزونه. روی زمین میفتم و خون پخش شده روی پارکت، نفسم رو بند میاره! بدنم به یک آن یخ می بنده و چشم هام نمی خوان باور کنن که دارن درست می بینن و که همه چی واقعیه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    فابیو با چشم های باز و سری که تیر بهش اصابت کرده روی زمین افتاده. روی زمین بدن لمس شده م رو به سمتش می کشم. دست لرزونم بالا میاد و روی صورتش می شینه. انگار آواری از حسرت ها به ناگاه روی سرم ریخته میشه. دریای آرومش، هنوز هم غمگینه و دریای آرومش، مثل شهرزاد، معصومانه خفته.
    باز هم صدای تیراندازی و متعاقبش، صدای بلند فریاد بهزاد، به گوش می رسه و من نگاهم از فابیو گرفته نمیشه. سرم روی سـ*ـینه ش، قرار می گیره و چشم هام بسته میشه. قطرات اشکم به زور از لای پلک های بهم چسبیده م ابراز وجود می کنن.
    -چرا تا به هر آشنایی می رسم، سلام نکرده قصد رفتن داره!
    بوی صابون از بدنش تراوش میشه و هیچ خونی نیست که بتونه بد بو و نامطلوبش کنه.
    -عوضی. عوضی. عوضی. توام خــ ـیانـت کردی؟
    صدای پر از درد بهزاد، خشمگینه و جواب آروم ساحل، بی انعطاف.
    -تو حرف نزن که سردمدار خــ ـیانـت کارها، خودتی!
    بیشتر به تن سردش می چسبم. نفس عمیقی از ته دل می کشم. آخرین همخونم هم غزل خداحافظی رو خوند. و حالا من بی کس ترین زن دنیام.
    -تکون بخوری با یه تیر خلاصت می کنم بهزاد!
    و باز هم لحن آروم و محکم ساحل. دستم به سمت موهای کم پشتش میره و لمسشو می کنه. نرمیشون حریر ماننده و پوستم نوازش میشه.
    -ای کاش هیچ وقت بهم حقیقت رو نمی گفتی اگه قرار بود اینقدر زود بری!
    سرم از تنش جدا میشه و دستم چشم هاش رو می بنده. نگاهم صلیب توی گردنش رو نشونه می گیره و بی هویتی سی و دو ساله م تنم رو می لرزونه.
    دلم طاقت نمیاره. خم میشم و روی چشم هاش مهر می زنم. مّهر پر مِهری که فقط یه خواهر می تونه روی صورت بردارش حک کنه.
    نگاهم می چرخه. بهزاد روی زمین افتاده و ساحل به روش اسلحه گرفته. دست بهزاد جراحت برداشته و تفنگش روی زمین افتاده. همون دست و تفنگی که دقیقه ی پیش من رو هدف گرفت و برادرم رو کشت.
    -یه کینه ی قدیمی اینقدر ارزش داشت؟
    نگاه سرخ و عسلیش به سمتم می چرخه.
    -این کینه هر ثانیه قلبم رو سوراخ می کنه پریناز! این کینه با خون و گوشت من عجیب شده! کهنه و قدیمی رو بهش نچسبون که هر ثانیه از نو متولد میشه!
    ریزش اشک هام تمومی ندارن. می خوام سرم رو پایین بندازم و بار دیگه فابیو رو ببینم که چشمم به پشت سر ساحل خشک میشه. شوک زده میشم و نگاه زمردیش هدفم می گیره. دهنم باز میشه و اصواتی نامفهوم ازش خارج میشن. زمردهاش تیره شدن و زمردهاش میون ریش مشکی ای که باز هم بلند شده، خستگی رو فریاد می زنن!
    قدمی به سمتم برمی داره و سرجاش می ایسته. دستم روی زمین تکیه گاه بدنم میشه. اشک دیدگانم رو تار کرده.
    و حالا اشک وصال توی چشم هام لوونه کرده یا اشک فراق!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا