کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
زمین چمن‌پوش محوطه از اکلیل طلایی‌رنگی پوشیده شده بود.
درست در مقابل مردم جایگاه بزرگی درسته کرده بودند که کفِ آن مرمری و درخشان بود و از تمیزی برق می‌زد. بالای جایگاه تابلویی نصب کرده بودند که رویش نوشته بود «هزاروپنجمین جشن دوستی»
حتی درختان اطراف نیز درخشان بودند. چنانکه گویی هزاران جفت چشم براق و زیبا به مردمی که غرق شادی بودند، نگاه می‌کردند.
به‌نظر باگراد چیزی که آن جشن را بی‌همتا و شگفت‌انگیز می‌کرد حضور برایتر‌هایی بود که بی‌هیچ جادویی اطراف خود را روشن می‌کردند و با مهربانی و عشق از مردمی که دوستشان داشتند، استقبال می‌کردند.
برای چندمین‌ بار احساس کرد که دیوانه‌وار آن موجودات را دوست دارد.
فشار ملایمی به دستش وارد شد و صدای لطیفی در گوشش گفت:
- بیا بریم تو جمعیت، الان وقت اجرای اولین برنامه‌ی امشبه.
باگراد که با عجله پشت سر لیندی حرکت می‌کرد با حرارت پرسید:
- چه برنامه‌ای؟
- شعر! امشب پنج‌تا از بهترین شعرای سرزمینمون رو می‌خونیم.
باگراد با بی‌حواسی پرسید:
- سرزمینتون؟
لیندی او را درست مقابل جایگاه متوقف کرد و با اخمی ساختگی گفت:
- ما راجع‌ به سرزمینمون حرف نمی‌زنیم.
- اوه! درسته.
لیندی لبخندی زد و باگراد با صدای بلندی گفت:
- هی! اومدن!
سپس با چشم‌هایی که بی‌اختیار گرد شده بودند به جایگاه خیره شد.
شش برایتر قدبلند با چهره‌هایی زیبا وارد جایگاه شده و با آرایش خاصی کنار یکدیگر ایستادند.
سه نفر از آن‌ها دخترهای جوانی بودند که موهایشان در هوا می‌رقصید.
به‌محض شروع‌شدن آوازشان آه دسته‌جمعی مردم بلند شده و همه با حالتی رؤیایی سرهایشان را تکان دادند.
اگر در هر شب دیگری باگراد شاهد چنین صحنه‌‌ای بود بی‌شک به خنده می‌افتاد؛ اما اکنون حتی خود او نیز درست مثل بقیه سرش را تکان داده و برای دل‌سپردن به آن نوای سحرآمیز چشم‌هایش را بسته بود.
یک ساعتی طول کشید تا هر پنج آواز برایتر‌ها تمام شود و وقتی آن‌ها تعظیم‌کنان از جایگاه بیرون می‌رفتند مردم با خشم و غضب اعتراض می‌کردند.
باگراد نیز جزء آن دسته بود که مشتش را در هوا تکان داده و لابه‌کنان درخواست شعر دیگری را می‌کرد.
وقتی برایتر‌ها در جواب خواهش مردم فقط لبخند زدند، باگراد عبوس شد. لیندی با دیدن اخم‌های درهم‌رفته‌ی او با مهربانی گفت:
- صبر داشته باش. برنامه‌ی بعدی خیلی بهتر از اینه.
اما باگراد که گمان نمی‌کرد هیچ برنامه‌‌ای به اندازه‌ی شنیدن آن شعرها لـ*ـذت‌بخش باشد اخم‌هایش را بیش‌از‌پیش درهم کشید؛ اما او خیلی زود متوجه اشتباه خود شد. درست همان وقتی که وقت اجرای دومین برنامه فرا رسید و بر طبق آن قرار بود برایتر‌ها رژه‌ی آسمانی خود را اجرا کرده و ستارگانی را که ساخته بودند به حرکت در آورند.
وقتی عنوان دومین برنامه اعلام شد مردم چنان جیغی کشیدند که گوش‌های باگراد سوت بلند و ممتدی زد.
یکی از کسانی که صدای دادوفریادش از همه بلند‌تر بود جوناس و تریتر بودند که دست در گردن یکدیگر انداخته و ظاهراً از ته دل فریاد شوق می‌کشیدند.
باگراد به آن‌ها خندید و با دقت به اطراف نگاه کرد. فرد را نمی‌دید. خیلی دوست داشت قیافه‌ی او را هنگام اجرا ببیند؛ اما متأسفانه در حال حاضر او را در میان آن جمعیت انبوه پیدا نمی‌کرد.
سرش را برگرداند و با قلبی که آکنده از هیجان بود به برایتر‌های داوطلب نگاه کرد. در وجودش چنان شور و اشتیاقی بود که احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است منفجر شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پس از چند دقیقه بحث و گفت‌وگو میان برایتر‌ها سرانجام چهل داوطلب انتخاب شده و آماده شدند. باگراد سراپا چشم شده بود تا بالاخره پس از سال‌ها بفهمد آن‌ها چطور و با چه وسیله‌‌ای در هوا معلق مانده و همچون قطاری سریع‌السیر در آسمان رژه می‌روند؟
    برایتر‌ها کنار هم جمع شدند و صف بزرگی تشکیل دادند. اندکی دولا شده و چشم به آسمان دوختند و بالاخره باگراد فهمید آن‌ها برای رژه‌ی آسمانی خود نیازی به هیچ وسیله‌‌ای ندارند.
    وقتی پاهای درخشانشان از زمین فاصله گرفت و همچون واگن‌های به هم چسبیده به هوا پریده و دورتر و دورتر شدند، نفس همه در سـ*ـینه حبس شد.
    هیچ‌کس نمی‌توانست چشم از آسمان بردارد. باگراد که با وجود درد شدید گردنش حاضر نبود سرش را پایین بیاورد به یاد شبی افتاد که در کنار در خانه‌ی خود شاهد عبور آن‌ها بود. درست مثل آن شب گویی قطاری درخشان بر روی ریلی نامرئی از وسط آسمان عبور می‌کرد.
    تمام وجودش از آرامش لبریز شده بود. انگار همه‌ی آرزو‌های دیگرش نیز همگی باهم برآورده شده بودند. در آن لحظه هیچ‌چیز برایش لـ*ـذت‌بخش‌تر از تماشای آن‌ها نبود.
    دومین برنامه نیز یک ساعت به طول انجامید و در حالی به اتمام رسید که مردم با وجود درد شدید گردنشان با فریادی کرکننده برایتر‌ها را تشویق می‌کردند.
    وقفه‌‌ای برای مرحله‌ی سوم ایجاد شد تا مردم بتوانند با غذاهای میز گرد خود را سیر کنند. همگی آن‌قدر جیغ کشیده و انرژی صرف کرده بودند که صداهایشان گرفته و خش‌دار و شکم‌هایشان به قاروقور افتاد بود.
    در این میان باگراد تنها کسی بود که سرسختانه تکرار می‌کرد:
    - من گرسنه‌م نیست. نمیشه برنامه‌ی سوم رو هم اجرا کنن؟
    اما هیچ‌کس به او اهمیتی نمی‌داد. مردم تقریباً به‌سمت میز غذا یورش بردند و باگراد با صدای بلند غرغر کرد.
    همان‌لحظه هیکل فرد را دید که به همراه دو نفر دیگر به میز غذا نزدیک می‌شد.
    حالا که قرار بود در برنامه‌های جشن، چند دقیقه‌‌ای وقفه برای خوردن و آشامیدن بیفتد، او ترجیح می‌داد خود را به دوستانش برساند.
    می‌خواست این را به لیندی بگوید که قبل از آن لیندی دستش را به‌آرامی گرفت و گفت:
    ‌- گفتی گرسنه نیستی؟
    باگراد نگاهی به دوستانش و میز غذا انداخت. راستش بدش نمی‌آمد آن غذاهای جدید را امتحان کند؛ اما وقتی نگاهش به برق چشم‌های لیندی افتاد منصرف شده و به‌ناچار گفت:
    ‌- نه.
    ‌- پس با من بیا.
    لیندی دست باگراد را کشید و او را کشان‌کشان با خود به‌سمت قلعه برد.
    ‌- کجا داریم می‌ریم؟
    ‌- خودت می‌فهمی. عجله نکن.
    لیندی خنده‌ی کوتاه و شرمگینی کرد و باگراد از سرخی گونه‌های او متعجب شد. نمی‌دانست قصد لیندی از این کار چیست. دلش می‌خواست زودتر برگردد و درباره‌ی دو برنامه‌ی قبلی با دوستانش حرف بزند؛ زیرا هنوز این احساس را داشت که هیجان موجود در بدنش آن‌قدر زیاد است که اگر درباره آن حرفی نزند همچون بمبی منفجر می‌شود.
    هر دو از روی چمن‌های خیس گذشتند و به دیوار قلعه رسیدند. تا قبل از شروع جشن آنجا کاملاً تاریک بود؛ اما اکنون برق ستاره‌ی عظیم به آنجا نیز می‌رسید.
    باگراد در سایه روشن محوطه صورت گل‌انداخته‌ی لیندی را می‌دید. صدای صحبت و خنده‌ی مردم نیز هنوز شنیده می‌شد.
    آنگاه لیندی به‌طور ناگهانی به او نزدیک شده و علاقه‌ی عمیقش را به او ابراز کرد. وقتی پس از چند ثانیه از یکدیگر جدا شدند تازه باگراد به‌درستی فهمید که لیندی تا چه اندازه زیبا است و این حقیقت نیز برایش روشن شد که برای با او بودن و به‌ دست آوردن خوشبختی تنها چند ساعت وقت دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    برایتر‌ها چند ساعت دیگر برای مدتی طولانی ناپدید می‌شدند و معلوم نبود که دیگر بتواند آن دختر پاک و دوست‌داشتنی را ببیند.
    نگاهی به برق چشم‌ها و صورت دختر که از خجالت قرمز شده بود انداخت. در دل به خودش لعنت فرستاد که چرا زودتر به این فکر نیفتاده و لیندی را در چنین شرایط سختی قرار داده است. درهرحال شاید هر دختر عادی دیگری به‌جای او بود باگراد ترجیح می‌داد آخرین کسی باشد که مجبور به ابراز علاقه می‌باشد؛ اما لیندی فرق بزرگی با انسان‌های عادی داشت و باگراد نمی‌توانست چنین رفتار بدی با او داشته باشد؛ بنابراین وقتی صدای خنده‌های اطرافشان بلندتر شده و باد خنکی وزید، موهای طلایی لیندی را از صورت درخشانش کنار زده و شروع به ابراز علاقه به او کرد.
    با اینکه در عمرش تجربه‌های کمی داشت؛ اما می‌توانست تفاوت لیندی را احساس کند. گرمای بیش‌ از اندازه بدن و انرژی بسیار مثبتی را که با هر بار بو*سیدن او می‌گرفت، چیز دیگری بود که تابه‌حال تجربه‌‌اش نکرده بود.
    نمی‌دانست چند دقیقه گذشته است که از یکدیگر جدا شدند. باگراد دیگر به جشن فکر نمی‌کرد و مطمئن بود هنوز وقت زیادی دارند.
    لیندی با شور و حرارت به چشم‌های باگراد نگاه کرد و بی‌مقدمه گفت:
    - اونا واقعاً زیبان.
    سپس قبل از آنکه باگراد منظور او را بفهمد، عقب‌عقب رفته و گفت:
    ‌- همین‌جا بمون. می‌خوام برم و برات هدیه‌ی باارزشی بیارم. مطمئنم از دیدنش خوش‌حال میشی. برای وقتی که دیگه من رو نمی‌بینی.
    دست گرم لیندی از دست باگراد بیرون رفت و او درحالی‌که هنوز می‌خندید، عقب‌گرد کرده و وارد قلعه شد.
    باگراد به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید. با اینکه هنوز میل شدیدش برای ملحق‌شدن به دوستانش او را رها نکرده بود؛ اما بسیار کنجکاو بود که هدیه‌ی باارزش لیندی را ببیند.
    از طرفی هم فکر نمی‌کرد آمادگی چندانی داشته باشد. بی‌اراده شروع کرد به بوییدن لباس‌های جدیدش؛ اما دیگر عطر بدن خودش را احساس نمی‌کرد. تنها چیزی که می‌توانست استشمام کند عطر گلی بود که از لیندی به‌ جا مانده بود.
    خیالش راحت شد و دستی به موهای قهوه‌‌ای‌اش کشید. وقتی آن‌ها را هم مرتب کرد، بار دیگر به دیوار تکیه داد و منتظر ماند.
    صدای گفت‌وگو‌ها و کشیده‌شدن ظرف غذا بر روی میز به گوش می‌رسید. ده دقیقه‌‌ای از رفتن لیندی می‌گذشت و باگراد مدام این پا و آن پا می‌کرد.
    هر لحظه ممکن بود جشن دوباره آغاز شود. پس لیندی کجا مانده بود؟
    باگراد نگاهی به قلعه انداخت. شاید بهتر بود خودش به‌ دنبال او می‌رفت.
    ناگهان با فکری دستی به پیشانی‌‌اش زد و با خود فکر کرد:
    ‌- نکنه اون می‌خواست من دنبالش برم؟ شاید دوست داشت یه شب فوق‌العاده رو توی قلعه بگذرونیم، نه توی یه جای تاریک! باگراد احمق! چطور نفهمیدی.
    به‌سمت قلعه به راه افتاد؛ اما ناگهان توقف کرد. لیندی به‌هیچ‌وجه نگفته بود به داخل قلعه بروند. او هیچ اشاره‌‌ای نکرده بود. اگر می‌خواست با یکدیگر تنها باشند می‌توانست از او بخواهد مستقیماً به داخل قلعه بروند و هدیه‌‌اش را هم همان‌جا می‌داد؛ اما او گفته بود همین‌جا بمان. نگفته بود به قلعه بیا.
    چند دقیقه‌ی دیگر هم گذشت و باگراد کم‌کم نگران لیندی شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا لیندی برنمی‌گشت؟ یعنی ممکن بود اتفاق بدی افتاده باشد؟ اما مگر امن‌تر از قلعه‌ی برایتر‌ها هم جایی بود؟ هیچ‌کس جرئت نداشت در چنین شبی مرتکب جرم شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    قلب باگراد همچون سیر و سرکه می‌جوشید و چشم‌های درخشانش لبریز از نگرانی و تردید بود.
    ناگهان صدای فریاد دل‌خراشی به‌ گوش رسید و او را از جا پراند. صدای آن جیغ آشنا چنان بلند و ممتد بود که باگراد اطمینان داشت به گوش تمام اهالی جشن هم رسیده است.
    صدا از داخل قلعه بود.
    ‌- لیندی!
    گویی نیروی راه‌رفتن از پاهایش گرفته شده بود. قلبش به‌شدت می‌زد و حالت تهوع پیدا کرده بود. نمی‌توانست تصور کند چه چیزی لیندی را تا این اندازه ترسانده است که این‌گونه جیغ کشیده بود.
    شاید به کمک احتیاج داشت. شاید شخصی مخفیانه وارد قلعه شده بود. با این فکر عزمش را جزم کرد تا خود را به قلعه برساند و به لیندی کمک کند.
    احساس کرد صدای موسیقی قطع شده و این بار به‌جای خنده، صدای پچ‌پچ بلندی به‌گوش می‌رسد. اهمیتی نداد. با سرعتی باورنکردنی خود را به قلعه رساند. در را با شدت باز کرد و از پله‌های مرمری بالا رفت.
    می‌دانست که اتاق لیندی در طبقه‌ی چهارم است؛ بنابراین بی‌آنکه توقف کند از صد‌ها پله بالا رفت. وقتی به طبقه‌ی چهارم رسید به نفس‌نفس افتاده بود و پهلوهایش تیر می‌کشید. بااین‌حال درد‌های جسمانی‌‌اش در مقایسه با حالی که با دیدن درِ باز اتاق لیندی به او دست داد به‌ چشم نمی‌آمدند.
    دیگر اطمینان داشت که کسی مخفیانه وارد اتاق شخصی او شده است. شاید قصد آزار و اذیتش را داشت.
    با این فکر دست‌هایش را مشت کرد و با خشم و عصبانیتی که هر چندسال یک‌بار گریبان‌گیرش می‌شد به‌سمت اتاق لیندی دوید.
    با ورود او به اتاق، در با شدت به دیوار برخورد کرد و صدای مهیبی داد. درست مثل قلب باگراد که همچون تکه آجری فرو ریخت.
    وحشت درست مثل سمی مرگ‌بار آرام و آهسته بدنش را فرا گرفت؛ ترس، اندوه، ناباوری و...
    دیگر چه احساسی داشت؟ از دیدن آن صحنه دیگر باید چه چیزهایی را احساس می‌کرد؟
    بی‌اراده روی زمین نشست. نه می‌توانست جلو برود و به تخت نزدیک شود و نه می‌توانست نگاه از آن منظره‌ی اندوه‌بار و وحشتناک بردارد.
    لیندی با بدنی بی‌جان، روی تخت خوابیده و از خنجر کوچکی که در قلبش فرو رفته بود خون بیرون می‌زد.
    موهای طلایی‌‌اش با حالتی پریشان روی تخت ریخته و بدنش با حالتی اندوهگین بی‌نور و خاموش شده بود.
    چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. از پنجره‌ی باز اتاق باد سردی وزید و باگراد خود را جمع کرد.
    می‌دانست که این لرزش از سرما نیست. گویی دچار نوعی تشنج شده بود. بدنش بی‌وقفه می‌لرزید.
    نگاه آبی‌‌اش مات‌ومبهوت بود. رنگش پریده و لب‌هایش نیز خشک شده بود. دیگر چقدر می‌توانست آنجا بنشیند؟ باید از جا برمی‌خاست و دیگران را از این جنایت باخبر می‌کرد؛ اما حتی فکر ایستادن روی پاهایش غیرممکن بود، چه برسد به دویدن و بازگوکردن آنچه پیش آمده بود.
    اصلاً چه پیش آمده بود؟ او به‌هیچ‌وجه سر درنمی آورد. هنوز نیم‌ساعت هم از جدایی آن‌ها نمی‌گذشت. چطور چنین اتفاقی افتاده بود؟
    در چنین مدت کمی!
    اشک باگراد از گوشه‌ی چشمش چکید و تازه وقتی روی چانه‌‌اش جاری شد، متوجه آن شد؛ اما حتی سعی نکرد آن را پاک کند.
    چقدر طول می‌کشید تا بقیه بفهمند؟ از نظر باگراد زمان زیادی نمی‌برد. شاید دو دقیقه؛ زیرا حتی در همان حال هم صدای دویدن و پچ‌پچ مردم را می‌شنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    این بار هم سعی نکرد از جا بلند شود. صدایی در سرش گفت:
    ‌- بلند شو! فرار کن! پنهان شو!
    ‌- نه.
    ‌- اگه همین‌جا بشینی اونا فکر می‌کنن که تو...
    ‌- برام مهم نیست من... من اون رو نکشتم! من نکشتم!
    جمله‌ی آخر را با صدای بلندی که در اتاق خالی می‌پیچید بر زبان آورد.
    صدای قدم‌های سنگین نزدیک‌تر می‌شد و او هنوز قادر نبود نگاه از آن چهره‌ی معصوم که گویی به خوابی عمیق فرو رفته بود، بردارد.
    حق لیندی این نبود. او نباید این‌طور می‌مرد. او هنوز خیلی جوان بود. نباید این طور می‌مرد.
    این جملات تنها چیزهایی بود که باگراد به آن‌ها فکر می‌کرد.
    غم و اندوهش از حادثه‌ی دل‌خراشی که رخ داده بود، چنان زیاد بود که دیگر مسائل برایش بی‌اهمیت شده بودند.
    باگراد آن‌قدر غرق در افکارش شده بود که متوجه هجوم مردم و برایتر‌ها به داخل اتاق نشد. چند دقیقه طول کشید تا صدای آن‌ها را بشنود. ناله‌ها و شیون‌ها حالش را بدتر می‌کرد.
    صدای فریاد‌های آشنا را می‌شنید؛ اما قادر نبود پاسخی بدهد. انگار به دهانش قفل زده بودند.
    ‌- جنایت! جنایت!
    این کلمه بارها و بارها در سرش اکو شد. دو دست قوی او را گرفتند و از زمین بلند کردند. نگاهش هنوز به صورت رنگ‌پریده‌ی لیندی خیره مانده بود.
    آن‌قدر او را نگاه کرد تا دو برایتر خشمگین و قوی‌هیکل برش گردانده و از اتاق بیرون بردند. هنگام خروج از گوشه‌ی چشم فرد را دید که نعره می‌زد و تقلا می‌کرد او را نجات دهد؛ اما چند نفر او را گرفته و نمی‌گذاشتند نزدیک شود. در کنارش جوناس و تریتر نیز ناباورانه و وحشت‌زده او را نگاه می‌کردند. فریاد‌های فرد بی‌فایده بود.
    باگراد در دل گفت «خودت رو خسته نکن فرد.»
    انگار شوک مرگ لیندی باعث شده بود حتی نسبت به زندگی خودش نیز ناامید شود.
    باگراد نفهمید چطور او را کشان‌کشان از پله‌های مرمری پایین بردند. کی از محوطه‌ی پرشکوه و روشن گذشته و او را در انباری با زنجیرهایی محکم بستند.
    دو برایتر هنگام رفتن چنان نگاهی به او انداختند که انگار موجودی کریه‌المنظر و دیوانه بود. تحمل سنگینی نگاه آن‌ها که یکی از هم‌نوعان خود را از دست داده بودند، از هر چیز دیگری سخت‌تر بود. حتی از شکنجه‌هایی که ساعت‌ها بعد متحمل شد.
    چیزی به صبح نمانده بود. باگراد درحالی‌که دو دستش در بالای سرش زنجیر شده و ایستاده بود خون دهانش را تف کرد. تمام شب شکنجه شده بود. لباسش پاره و خون از تک‌تک زخم‌های عمیق بدنش بیرون می‌زد. صورتش که تا قبل از ورود به انبار زیبا و باطراوت بود، اکنون پر از لکه‌های خون و لب‌هایش پاره و زیر چشم‌هایش کبود شده بود.
    بی‌اراده خنده‌‌اش گرفت. ناگهان به این فکر افتاده بود که اگر می‌دانست برایتر‌ها هنگام عصبانیت این چنین خشن می‌شوند هرگز پا به جشن دوستی نمی‌گذاشت؛ اما از طرفی آن‌ها حق داشتند. لیندی یکی از هم‌نوعان آن‌ها بود و تقریباً همه‌ی برایتر‌ها او را دوست داشتند؛ اما اکنون او مرده بود. به قتل رسیده بود و همه گمان می‌کردند باگراد او را کشته است.
    درست مثل تمام ساعات شب خنده‌‌اش تبدیل به گریه‌‌ای از سر درماندگی شد. چرا حرفی نزد؟ چرا نگفت او هرگز به لیندی صدمه‌‌ای نزده است؟ چرا اعتراف نکرد که لیندی او را دوست داشته و درست قبل از مرگش علاقه‌‌اش را نسبت به او ابراز کرده است؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما باگراد که در تمام زمان‌هایی که مورد بازجویی دو برایتر قرار گرفته بود قاطعانه گفته بود که او لیندی را نکشته است. آیا همین کافی نبود؟
    باگراد با خود گفت کافی باشد یا نباشد چه فرقی به حال من دارد؟ من که مدرکی ندارم. همه‌ی شواهد بر علیه من است. برایتر‌ها در جست‌وجوی دلیل و مدرک کافی و سرسختانه به دنبال کشف راز این جنایت هستند. گفته‌های من چه ارزشی برای آن‌ها دارد درحالی‌که حتی نمی‌توانم اثباتشان کنم؟
    باگراد ناامیدانه به خود گفت که قطعاً اعدام می‌شوم؛ پس فکرکردن به این مسائل دیگر چه فایده‌‌ای دارد؟
    اما باز ته قلبش آشوب بود و مدام به آن می‌اندیشید که ‌ای کاش این‌طور ناعادلانه قضاوت نشده و به جرم ناکرده قصاص نمی‌شد.
    ناگهان خشم و غضبی را که از شب قبل سعی در مهارکردنش داشت فوران کرده و از ته قلب فریاد زد:
    - من قاتل نیستم! من بی‌گناهم! من رو آزاد کنین. من قاتل نیستم! من بی‌گناهم!
    بارها و بارها این کلمات را تکرار کرد. آن‌قدر که گلویش گرفت و دیگر نتوانست فریاد بکشد؛ اما هیچ‌کس اهمیتی به او نمی‌داد.
    سکوت بیرون انبار چنان مرگبار بود که انگار همه‌ی مردم جشن فیوانا را ترک کرده بودند. هرچند که دیگر جشنی هم در کار نبود. همه‌چیز به هم خورده بود. برای اولین بار در هزاران سال گذشته جشن دوستی متوقف شده و برایتر‌ها یک روز بیش‌تر از موعد مقرر در دهکده‌ی برگزیده مانده بودند و دلیل همه‌ی این‌ها باگراد بود. کسی که روزی تمام آرزویش شرکت در جشن دوستی بود، اکنون حسرت می‌خورد که چرا به فیوانا آمد. اصلاً چرا دهکده‌‌اش را ترک کرد؟ اگر او لجبازی نکرده و با سرنوشتش کنار آمده بود، اکنون دو نفری که دیگر در این دنیا نبودند، هنوز نفس می‌کشیدند؛ استفان و لیندی!
    بیش از هر چیز فکر به آنکه خودش مقصر تمام این وقایع مصیبت‌بار است، رنجش می‌داد.
    باگراد سرش را بلند کرد. از لای یکی از چوب‌های پوسیده‌ی انبار به آسمان نگاه کرد که کم‌کم روشن می‌شد.
    پس چرا صدایی از مردم درنمی‌آمد؟ نکند واقعاً از آنجا رفته بودند؟ اما امکان نداشت به این سرعت رفته باشند. جوناس چه؟ آیا او هم با این فکر که دوستش یک جنایت‌کار روانی است به هراکیلتون بازگشته بود؟
    از آخرین باری که دوستانش را دیده بود ساعت‌ها می‌گذشت. کاش فرصتی بود که حداقل آنچه را واقعاً رخ داده بود برایشان تعریف کند؛ اما بعید می‌دانست که برایتر‌ها چنین اجازه‌‌ای به او بدهند. آن‌ها در سپیده‌دم در انبار را باز می‌کردند، او را همان‌طوری که آورده بودند کشان‌کشان بیرون بـرده و مستقیماً پای یک چوبه‌ی دار حاضر و آماده متوقف می‌کردند.
    باگراد لحظه‌‌ای را تجسم کرد که از پله‌ی دار خود بالا رفته و طناب محکمی را دور گردنش می‌بندند. مرگ دردناکی بود. با این فکر تمام بدنش به لرزش می‌افتاد.
    همان‌لحظه صدای چرخش آرام کلید در قفل بزرگ و زنگ‌زده‌ی انبار به گوش رسید.
    باگراد خشکش زد. قلبش دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد و نگاهش به در انبار خیره ماند.
    برایتر‌ها برای بردن او آمده بودند؛ اما چرا آن‌قدر زود؟ مگر قرار نبود اگر هم می‌آیند بعد از طلوع خورشید باشد؟ هوا که هنوز تاریک بود.
    ناگهان فکر وحشتناکی به‌ سرش زد برایتر‌ها می‌خواستند او را شبانه و مخفیانه به دار آویزند؛ آن هم بدون محاکمه و بازجویی در مقابل مردم.
    چنین چیزی خلاف قوانین بود. وجود باگراد از خشم و ناراحتی می‌سوخت و احساس می‌کرد هرچه بیشتر می‌گذرد بیش‌تر از برایتر‌ها بدش می‌آید، از موجوداتی که روزی آن‌ها را می‌پرستید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    کسی که پشت در بود در چرخاندن قفل بسیار احتیاط می‌کرد و همین هم باعث می‌شد باگراد به حدس و گمانش مطمئن شود.
    سرانجام قفل در باز شد. باگراد آب دهانش را قورت داد و مقداری خون وارد گلویش شد.
    با چهره‌‌ای درهم کشیده به هیکل ورزیده و بی‌درخششی خیره شد که آرام و آهسته داخل شد و در را پشت سرش بست.
    باگراد نمی‌توانست صورت او را ببیند؛ زیرا گونی کوچکی را روی صورتش کشیده بود که تنها سه سوراخ، برای چشم‌ها و لبش داشت؛ اما در همان نگاه اول فهمید که یک انسان است.
    یک پسر جوان که آهسته به او نزدیک می‌شد. کلید انبار در دست‌هایش بود و تاب می‌خورد. باگراد آهسته پرسید:
    - تو کی هستی؟
    پسر با این پرسش سر جایش متوقف شد. آنگاه گونی را از سرش برداشت و...
    - جوناس!
    جوناس لبخند غم‌انگیزی زد و گفت:
    - دوست نداشتم تو این وضع ببینمت.
    باگراد که به‌شدت متعجب و سردرگم بود، دوباره پرسید:
    - چطوری؟
    جوناس گفت:
    - آسون نبود. اونا دیشب همه‌ی مردم رو فرستادن تا برن؛ اما من نتونستم برگردم. از نیمه‌ی راه ازشون جدا شدم و برگشتم. برداشتن کلید هم اصلا آسون نبود؛ ولی خب...
    - متشکرم.
    باگراد این را گفت و بلافاصله چشم‌هایش به سوزش افتاد. بااین‌حال جلوی خودش را گرفت.
    جوناس که انگار می‌دانست او چه احساسی دارد، جوری که انگار کار مهمی انجام نداده است دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - وقتی تو بری خیالم راحت میشه و من هم برمی‌گردم.
    باگراد متوجه شد جوناس از نگاه‌کردن مستقیم به چشم‌های او خودداری می‌کند. ناگهان به‌یاد فرد افتاد و گفت:
    - دوستام جوناس! اونا که نرفتن، نه؟
    درماندگی در لحن کلامش نهفته بود. جوناس نگاه کوتاهی به او انداخت و جواب داد:
    - باید می‌رفت؛ ولی هر کاری کردن نتونستن فرد رو بیرون کنن. اون گفت تا آخرین لحظه کنارت می‌مونه.
    باگراد لبخندی زد و شکاف لبش باز شد و به خون‌ریزی افتاد؛ اما بی‌توجه به آن ادامه داد:
    - تریتر! اون چی؟ حالش خوبه؟ اصلاً چرا اونا باهات نیومدن؟
    جوناس سرش را پایین انداخت. کلید را بالا آورد و گفت:
    - اِ... من از وقتی که جدا شدیم فرد رو ندیدم. اگه می‌دیدمش حتماً اون رو به‌عنوان نیروی کمکی می‌آوردم؛ چون شما باید باهم از اینجا برین.
    باگراد با گیجی دستی را که از زنجیر آزاد شده بود را مالش داد و گفت:
    - گفتی فرد رو ندیدی؟ تریتر رو چطور؟ آخرین بار شما رو باهم دیدم.
    جوناس لحظه‌‌ای مکث کرد و وانمود کرد سرگرم باز کردن زنجیر‌های دست چپ اوست. آنگاه زیر بازویش را گرفت تا او را به‌سمت در انبار ببرد؛ اما باگراد از جایش تکان نخورد. او که به‌زور سر پا ایستاده بود، سرسختانه تکرار کرد:
    - پرسیدم تریتر رو ندیدی؟
    جوناس باز هم جواب نداد. باگراد که کم‌کم نگران می‌شد می‌خواست فریاد بزند و سؤالش را تکرار کند که خوش‌بختانه جوناس جلوی دهانش را گرفت و گفت:
    - اون فرار کرد.
    این جمله را آن‌قدر سریع گفت که لحظه‌‌ای طول کشید تا باگراد معنی آن را دریابد. سرانجام با حالی که انگار دنیا روی سرش خراب شده بود حرف او را تکرار کرد و گفت:
    - فرار کرد؟ برای چی؟
    صدایش بسیار ضعیف شده بود و اگر محوطه آنچنان در سکوت فرو نرفته بود، امکان نداشت جوناس صدایش را بشنود.
    او سرش را بلند کرد و با ناراحتی گفت:
    - درست بعد از دستگیری تو غیبش زد. به‌نظرم ترسیده بود؛ اما فرد می‌گفت حتماً دلیل دیگه‌‌ای داشته.
    باگراد آب دهانش را قورت داد و پرسید:
    - چه دلیلی؟
    جوناس که ظاهراً درمانده شده بود، به‌ناچار تسلیم شده و گفت:
    - فکر می‌کنه تریتر مرتکب قتل لیندی شده و بعد هم وقتی اوضاع به هم ریخت، فرار کرده و... تو حالت خوب نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جوناس باگراد را که نزدیک بود سرنگون شود گرفت و فوراً گفت:
    - ولی من مطمئنم این یه شک بی‌دلیله. وقتی تو و لیندی از پیشمون رفتین اون کنار من بود؛ پس فرصتی نداشته که بخواد لیندی بیچاره رو بکشه، آخه اون پیش تو بود.
    لحن کلام جوناس باعث شد باگراد سرش را بلند کرده و به‌تندی بپرسد:
    - فکر می‌کنی من کشتمش؟ آره؟ اگه این‌جوریه پس چرا اومدی بهم کمک کنی؟ ولم کن!
    باگراد سعی کرد خود را از دست بازوی جوناس نجات دهد؛ اما جوناس که هول شده و سعی داشت منظورش را جور دیگه‌‌ای بیان کند گفت:
    - من! نه! معلومه که این‌جوری فکر نمی‌کنم. به قول خودت اگه این‌طور بود که نمیومدم کمکت. من فقط میگم اون آخرین بار پیش تو بود و... آخه یه‌دفعه چی شد؟
    باگراد نگاهی به چشم‌های جوناس انداخت و هنگامی که غم و ناراحتی را در آن‌ها دید کوتاه آمد و فقط گفت:
    - نمی‌دونم. نمی‌دونم چطوری اتفاق افتاد.
    لحظه‌‌ای سکوت برقرار شد. آنگاه جوناس سرش را تکان داد و گفت:
    - بیا فعلاً درباره‌‌ش حرف نزنیم. اول باید از اینجا بریم بیرون. بعدش هم فرد رو پیدا می‌کنیم و من شما رو از اینجا می‌برم بیرون. بیا.
    جوناس به باگراد کمک کرد تا راه برود و دستش را روی شانه‌‌اش انداخت. هر دو با سریع‌ترین سرعتی که امکان داشت خود را به در رساندند. قبل از خروج، باگراد آهسته پرسید:
    - به‌نظرت عجیب نیست که اونا نگهبانی برام نذاشتن؟
    جوناس گفت:
    - نه.
    باگراد با تعجب پرسید:
    - آخه برای چی؟
    جوناس شانه‌‌ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:
    - چون هر شیش‌تاشون رو با شربت بیهوش‌کننده خوابوندم و انداختم پشت انبار.
    چشم‌های باگراد گشاد شد و با وحشت محسوسی پرسید:
    - اون شربت تا چه مدت تأثیر داره؟
    جوناس که گویی با این سؤال گیج شده بود، سرش را خاراند و گفت:
    - راستش اصلاً روی بطری رو نخوندم!
    هر دو با نگرانی به هم نگاه می‌کردند که ناگهان در انبار باز شده و شخص قوی‌هیکلی با شدت به جوناس خورد، باگراد را روی زمین انداخت و خودش روی سـ*ـینه جوناس نشست و دستش را بلند کرد تا مشت محکمی به صورتش بزند.
    جوناس التماس‌کنان گفت:
    - هی! نزن! نزن! خواهش می‌کنم!
    اما نیازی به خواهش نبود؛ زیرا پسری که روی سـ*ـینه‌‌اش نشسته بود به محض شناختن او مشتش را پایین آورده و با تعجب پرسید:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه با بقیه نرفته بودی؟
    جوناس فرد را از روی خود کنار زد و با بدخلقی گفت:
    - خب برگشتم که به شماها کمک کنم. معلوم نیست؟
    فرد جوابی نداد و لحظه‌‌ای با دقت به او نگاه کرد. سپس رویش را برگرداند و با دیدن صورت خونی و بدن زخمی باگراد مثل برق خودش را رساند و گفت:
    - خدا رو شکر که حالت خوبه.
    این جمله دیگر نهایت خوش‌حالی فرد از زنده‌ماندن باگراد بود. درحالی‌که کمک می‌کرد روی زمین بنشیند فحش زشتی به برایتر‌ها داد و گفت:
    - از دیشب منتظر یه فرصت بودم که بیام و نجاتت بدم.
    لحنش جوری بود که انگار می‌خواست بگوید خودش زودتر از جوناس به فکر نجات او بوده است. باگراد لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - ممنونم. همه‌ش می‌ترسیدم من رو اینجا ول کنی؛ ولی انگار اشتباه می‌کردم.
    فرد با یک حرکت او را بلند کرد و با بی‌اعتنایی گفت:
    - این دفعه‌ی اولی نیست که از این اشتباها می‌کنی؛ ولی این بار آخرت باشه.
    جوناس در طرف چپ باگراد ایستاد و گفت:
    - وقتی می‌اومدی کسی رو ندیدی؟
    فرد گفت:
    - جز چندتا برایتر احمق که مواظب دروازه‌ی اصلین، نه کسی رو ندیدم.
    جوناس گفت:
    - خوبه.
    باگراد گفت:
    - چیش خوبه؟ این یعنی ما نمی‌تونیم از دروازه رد بشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ‌- درهرحال تو که نمی‌تونستی از دروازه خارج بشی. از اونجا به‌شدت محافظت میشه. من شما رو از یه راه دیگه بیرون می‌برم.
    فرد گفت:
    ‌- خیله‌خب حرف‌زدن کافیه. بیاین زودتر بریم.
    فراری دادن باگراد با وجود زخم‌هایی که داشت سخت‌ترین کار ممکن بود. او از شدت درد توان راه‌رفتن نداشت و جوناس و فرد مجبور بودند او را با خود بکِشند.
    باگراد کشیده‌شدن پاهایش روی زمین را احساس می‌کرد، نسیم سردی که بدنش را می‌لرزاند و خیسی چمن‌های محوطه را.
    چشم‌هایش از شدت بی‌حالی مدام بسته می‌شدند. صدای نفس‌های تند و کوتاه فرد و جوناس که برای نجات او می‌کوشیدند به گوش می‌رسید. بیشتر راه را در حالی طی کرد که لای پلک‌هایش بسته بودند.
    هرازگاهی هم که چشم‌هایش را باز می‌کرد، به‌جز تاریکی چیزی نمی‌دید. آسمان هنوز روشن نشده بود و وقت کافی داشتند و باگراد از این گریز اجباری نفرت داشت. از اینکه ناچار بود همان‌گونه که از وان جولد فرار کرد، از فیوانا نیز بگریزد. آن هم به جرم گناهی که مرتکب نشده بود.
    نفرت جنون‌آمیـ*ـزش از قاتل لیندی هر لحظه بیشتر می‌شد. به‌خاطر جنایت او باگراد ناچار به فرار شده بود. به‌خاطر او جشن دوستی خراب شده و برایتر‌ها اتفاقی را تجربه کردند که در طول قرن‌ها بی‌سابقه بود.
    ناگهان فکری به سرش زد. آیا واقعا تِرِیتِر قاتل لیندی بود؟ آن مرد بی‌دست‌وپا و ساده؟ چنین چیزی چطور امکان داشت؟ او که از مرگ و خون وحشت داشت، چطور چنین جنایتی را مرتکب شده بود؟ و اگر هم مقصر نبود پس چرا گریخته بود؟
    جایی از قلب باگراد به درد آمد. او دیگر به تریتر عادت کرده و او را همچون برادری بزرگ‌تر می‌دید. چطور بعد از آن‌همه وقتی که با یکدیگر گذرانده بودند تریتر چنین کاری کرده بود؟ چطور توانسته بود باگراد را که روزی از مجازاتی سنگین نجاتش داده بود، تنها بگذارد و فرار کند؟
    باگراد احساس می‌کرد تحت‌فشار شدید روانی دارد عقلش را از دست می‌دهد. به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست اتفاقات اخیر را هضم کند و بپذیرد و در کمال تأسف هنوز اندک امیدی به بازگشت تریتر داشت.
    مدت زیادی از دویدنشان می‌گذشت، سرانجام دستی شانه‌ی باگراد را فشرد و گفت:
    ‌- اینجاست.
    با بی‌حالی چشم‌هایش را باز کرد. تنها چیزی که دید حصار‌هایی بود که دورتادور محوطه کشیده شده و اطرافش را خزه و بوته‌های انبوه، پوشانده بود.
    فرد با لحن اتهام‌آمیزی گفت:
    ‌- زده به سرت؟ ما چه‌جوری از اینجا بریم بیرون؟ همه‌جا بسته‌ست.
    باگراد نگاهی به حصار که تا عمق زمین فرو رفته بود انداخت؛ اما جوناس به‌سرعت حالت تدافعی به خود گرفت و گفت:
    ‌- انگار اعصاب درست‌وحسابی نداری، نه؟!
    فرد در جواب این حرف فقط چشم‌هایش را برای جوناس گرد کرد؛ اما باگراد به خنده افتاد.
    خنده‌‌ای کوتاه که خیلی زود به وحشت تبدیل شد.
    درست چند متر جلوتر از جایی که آن‌ها ایستاده و بحث می‌کردند، بوته‌ها تکان شدیدی خوردند.
    هر سه نفر با چشم‌هایی که از ترس گشاد شده بودند، خشکشان زد.
    تکان بوته‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. فرد بازوی باگراد را چسبید و در کمال تعجب چاقویی را از جیبش درآورد و جلو نگه داشت. جوناس صدای عجیبی از خود درآورد و همگی نفسشان را در سـ*ـینه حبس کردند.
    شخصی که پشت بوته‌ها پنهان شده بود، به‌آرامی جلو می‌آمد و کم‌کم چهره‌ی ترسیده‌‌اش در معرض نوری که از قلعه می‌تابید قرار می‌گرفت. سرتاپایش می‌لرزید و چشم‌هایش اشک‌آلود بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد که در نگاه اول او را شناخته بود، با تحیری که آمیخته به خوش‌حالی بود گفت:
    ‌- تریتر!
    تریتر همان‌طور که می‌لرزید به او لبخند زد؛ اما ناگهان چشمش به فرد افتاد و با ترس یک قدم به عقب برداشت.
    فرد با حالتی که انگار آماده‌ی حمله است، چاقویش را بالاتر برد و با حالت تهدیدآمیزی گفت:
    ‌- تو؟
    به‌نظر باگراد، تریتر حق داشت که نتواند جوابی بدهد؛ زیرا حتی او نیز از چهره و حالت فرد ترسیده بود. اعتراف می‌کرد که در تمام آن چند سال هیچ‌گاه او را در این حال ندیده است و این بسیار عجیب و غیرعادی بود.
    آنگاه همان‌طور که انتظار می‌رفت فرد به‌سمت تریتر حمله‌ور شد.
    صدای داد و فریاد دردآلود تریتر به‌سرعت بلند شد و باگراد با نگرانی به قلعه نگاه کرد. هر لحظه امکان داشت صدای تریتر به بقیه برسد.
    باگراد با صدای ضعیفی گفت:
    ‌- فرد! ولش کن!
    اما گوش فرد بدهکار نبود. او مدام تریتر را متهم می‌کرد و می‌گفت یک قاتل فراری است و باید مجازات شود. تریتر نیز مدام یک جمله را تکرار می‌کرد:
    ‌- من قاتل نیستم! من فقط ترسیدم.
    جوناس که انگشت اشاره‌‌اش را محکم به بینی‌‌اش چسبانده بود، آهسته گفت:
    ‌- احمق بی‌شعور الان همه رو بیدار می‌کنی!
    اما وقتی دید فرد به او محلی نمی‌گذارد شخصاً جلو رفت و به‌زور او را از تریتر جدا کرد.
    تریتر با صورتی خونی بلافاصله کشان‌کشان خود را به باگراد رساند و پشت او پناه گرفت.
    فرد با دیدن آن صحنه باز می‌خواست به او حمله کند؛ اما جوناس محکم او را گرفت و مانع شد.
    تریتر همان‌طور که بازوی باگراد را چنگ زده بود با صدای لرزانی گفت:
    ‌- ب... بذارین توضیح بدم. من فرار نکردم... من فقط ترسیدم که چون... چون باهاش دوستم من رو هم بگیرن و شکنجه کنن... فقط همین!
    باگراد نفس‌های داغ تریتر را در جایی نزدیک گوشش احساس می‌کرد و از آنجایی که صدایش بسیار بلند و گوش‌خراش بود و به‌طور واضح شنیده می‌شد، خیلی زود تا ته ماجرای او را فهمیده و آهسته گفت:
    ‌- باشه. باشه آروم باش. من باور می‌کنم.
    ‌- تو غلط می‌کنی!
    فرد این را گفت و باز خیز برداشت که خود را به تریتر برساند؛ اما جوناس این بار با خشونت او را تکان داد و گفت:
    ‌- این دیوونه‌بازیا رو بذار کنار. اگه اون قاتل بود که با پای خودش برنمی‌گشت. اون فقط ترسیده بود.
    جوناس نگاهی به تریتر انداخت و ادامه داد:
    ‌- اون بیچاره فقط از شکنجه‌شدن فرار کرد، نه از دوستش. می‌بینی که! اون منتظر اومدن باگراد بود، مگه نه؟
    تریتر از پشت باگراد دیوانه‌وار سرش را تکان داد.
    باگراد که با هر دو دست کبودش از تریتر در مقابل فرد محافظت می‌کرد. آهسته گفت:
    ‌- فرد! بهش نگاه کن. اون نمی‌تونه قاتل باشه. خواهش می‌کنم تمومش کن.
    فرد که هنوز از شدت عصبانیت سرخ بود با افسوس سرش را تکان داد و لگد محکمی به حصار‌ها زد و صدای مهیبی بلند شد.
    باگراد یک‌آن خیال کرد جوناس قصد لگدزدن به فرد را دارد؛ اما خوشبختانه او به چنگ زدن به صورت خودش اکتفا کرد و لابه‌کنان گفت:
    ‌- تو رو به خدا عجله کنین. داره صبح میشه. باید از اینجا برین بیرون.
    بعد از این جمله هر سه نفر برگشتند و به فرد نگاه کردند و بالاخره او ناچار شد دست از یک‌دندگی برداشته و قبول کند که تریتر بی‌گـ ـناه است. آنگاه سرش را تکان داد و از جوناس پرسید:
    ‌- چه‌جوری باید از اینجا بریم بیرون؟ این حصار‌ا خیلی محکمن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا