زمین چمنپوش محوطه از اکلیل طلاییرنگی پوشیده شده بود.
درست در مقابل مردم جایگاه بزرگی درسته کرده بودند که کفِ آن مرمری و درخشان بود و از تمیزی برق میزد. بالای جایگاه تابلویی نصب کرده بودند که رویش نوشته بود «هزاروپنجمین جشن دوستی»
حتی درختان اطراف نیز درخشان بودند. چنانکه گویی هزاران جفت چشم براق و زیبا به مردمی که غرق شادی بودند، نگاه میکردند.
بهنظر باگراد چیزی که آن جشن را بیهمتا و شگفتانگیز میکرد حضور برایترهایی بود که بیهیچ جادویی اطراف خود را روشن میکردند و با مهربانی و عشق از مردمی که دوستشان داشتند، استقبال میکردند.
برای چندمین بار احساس کرد که دیوانهوار آن موجودات را دوست دارد.
فشار ملایمی به دستش وارد شد و صدای لطیفی در گوشش گفت:
- بیا بریم تو جمعیت، الان وقت اجرای اولین برنامهی امشبه.
باگراد که با عجله پشت سر لیندی حرکت میکرد با حرارت پرسید:
- چه برنامهای؟
- شعر! امشب پنجتا از بهترین شعرای سرزمینمون رو میخونیم.
باگراد با بیحواسی پرسید:
- سرزمینتون؟
لیندی او را درست مقابل جایگاه متوقف کرد و با اخمی ساختگی گفت:
- ما راجع به سرزمینمون حرف نمیزنیم.
- اوه! درسته.
لیندی لبخندی زد و باگراد با صدای بلندی گفت:
- هی! اومدن!
سپس با چشمهایی که بیاختیار گرد شده بودند به جایگاه خیره شد.
شش برایتر قدبلند با چهرههایی زیبا وارد جایگاه شده و با آرایش خاصی کنار یکدیگر ایستادند.
سه نفر از آنها دخترهای جوانی بودند که موهایشان در هوا میرقصید.
بهمحض شروعشدن آوازشان آه دستهجمعی مردم بلند شده و همه با حالتی رؤیایی سرهایشان را تکان دادند.
اگر در هر شب دیگری باگراد شاهد چنین صحنهای بود بیشک به خنده میافتاد؛ اما اکنون حتی خود او نیز درست مثل بقیه سرش را تکان داده و برای دلسپردن به آن نوای سحرآمیز چشمهایش را بسته بود.
یک ساعتی طول کشید تا هر پنج آواز برایترها تمام شود و وقتی آنها تعظیمکنان از جایگاه بیرون میرفتند مردم با خشم و غضب اعتراض میکردند.
باگراد نیز جزء آن دسته بود که مشتش را در هوا تکان داده و لابهکنان درخواست شعر دیگری را میکرد.
وقتی برایترها در جواب خواهش مردم فقط لبخند زدند، باگراد عبوس شد. لیندی با دیدن اخمهای درهمرفتهی او با مهربانی گفت:
- صبر داشته باش. برنامهی بعدی خیلی بهتر از اینه.
اما باگراد که گمان نمیکرد هیچ برنامهای به اندازهی شنیدن آن شعرها لـ*ـذتبخش باشد اخمهایش را بیشازپیش درهم کشید؛ اما او خیلی زود متوجه اشتباه خود شد. درست همان وقتی که وقت اجرای دومین برنامه فرا رسید و بر طبق آن قرار بود برایترها رژهی آسمانی خود را اجرا کرده و ستارگانی را که ساخته بودند به حرکت در آورند.
وقتی عنوان دومین برنامه اعلام شد مردم چنان جیغی کشیدند که گوشهای باگراد سوت بلند و ممتدی زد.
یکی از کسانی که صدای دادوفریادش از همه بلندتر بود جوناس و تریتر بودند که دست در گردن یکدیگر انداخته و ظاهراً از ته دل فریاد شوق میکشیدند.
باگراد به آنها خندید و با دقت به اطراف نگاه کرد. فرد را نمیدید. خیلی دوست داشت قیافهی او را هنگام اجرا ببیند؛ اما متأسفانه در حال حاضر او را در میان آن جمعیت انبوه پیدا نمیکرد.
سرش را برگرداند و با قلبی که آکنده از هیجان بود به برایترهای داوطلب نگاه کرد. در وجودش چنان شور و اشتیاقی بود که احساس میکرد هر لحظه ممکن است منفجر شود.
درست در مقابل مردم جایگاه بزرگی درسته کرده بودند که کفِ آن مرمری و درخشان بود و از تمیزی برق میزد. بالای جایگاه تابلویی نصب کرده بودند که رویش نوشته بود «هزاروپنجمین جشن دوستی»
حتی درختان اطراف نیز درخشان بودند. چنانکه گویی هزاران جفت چشم براق و زیبا به مردمی که غرق شادی بودند، نگاه میکردند.
بهنظر باگراد چیزی که آن جشن را بیهمتا و شگفتانگیز میکرد حضور برایترهایی بود که بیهیچ جادویی اطراف خود را روشن میکردند و با مهربانی و عشق از مردمی که دوستشان داشتند، استقبال میکردند.
برای چندمین بار احساس کرد که دیوانهوار آن موجودات را دوست دارد.
فشار ملایمی به دستش وارد شد و صدای لطیفی در گوشش گفت:
- بیا بریم تو جمعیت، الان وقت اجرای اولین برنامهی امشبه.
باگراد که با عجله پشت سر لیندی حرکت میکرد با حرارت پرسید:
- چه برنامهای؟
- شعر! امشب پنجتا از بهترین شعرای سرزمینمون رو میخونیم.
باگراد با بیحواسی پرسید:
- سرزمینتون؟
لیندی او را درست مقابل جایگاه متوقف کرد و با اخمی ساختگی گفت:
- ما راجع به سرزمینمون حرف نمیزنیم.
- اوه! درسته.
لیندی لبخندی زد و باگراد با صدای بلندی گفت:
- هی! اومدن!
سپس با چشمهایی که بیاختیار گرد شده بودند به جایگاه خیره شد.
شش برایتر قدبلند با چهرههایی زیبا وارد جایگاه شده و با آرایش خاصی کنار یکدیگر ایستادند.
سه نفر از آنها دخترهای جوانی بودند که موهایشان در هوا میرقصید.
بهمحض شروعشدن آوازشان آه دستهجمعی مردم بلند شده و همه با حالتی رؤیایی سرهایشان را تکان دادند.
اگر در هر شب دیگری باگراد شاهد چنین صحنهای بود بیشک به خنده میافتاد؛ اما اکنون حتی خود او نیز درست مثل بقیه سرش را تکان داده و برای دلسپردن به آن نوای سحرآمیز چشمهایش را بسته بود.
یک ساعتی طول کشید تا هر پنج آواز برایترها تمام شود و وقتی آنها تعظیمکنان از جایگاه بیرون میرفتند مردم با خشم و غضب اعتراض میکردند.
باگراد نیز جزء آن دسته بود که مشتش را در هوا تکان داده و لابهکنان درخواست شعر دیگری را میکرد.
وقتی برایترها در جواب خواهش مردم فقط لبخند زدند، باگراد عبوس شد. لیندی با دیدن اخمهای درهمرفتهی او با مهربانی گفت:
- صبر داشته باش. برنامهی بعدی خیلی بهتر از اینه.
اما باگراد که گمان نمیکرد هیچ برنامهای به اندازهی شنیدن آن شعرها لـ*ـذتبخش باشد اخمهایش را بیشازپیش درهم کشید؛ اما او خیلی زود متوجه اشتباه خود شد. درست همان وقتی که وقت اجرای دومین برنامه فرا رسید و بر طبق آن قرار بود برایترها رژهی آسمانی خود را اجرا کرده و ستارگانی را که ساخته بودند به حرکت در آورند.
وقتی عنوان دومین برنامه اعلام شد مردم چنان جیغی کشیدند که گوشهای باگراد سوت بلند و ممتدی زد.
یکی از کسانی که صدای دادوفریادش از همه بلندتر بود جوناس و تریتر بودند که دست در گردن یکدیگر انداخته و ظاهراً از ته دل فریاد شوق میکشیدند.
باگراد به آنها خندید و با دقت به اطراف نگاه کرد. فرد را نمیدید. خیلی دوست داشت قیافهی او را هنگام اجرا ببیند؛ اما متأسفانه در حال حاضر او را در میان آن جمعیت انبوه پیدا نمیکرد.
سرش را برگرداند و با قلبی که آکنده از هیجان بود به برایترهای داوطلب نگاه کرد. در وجودش چنان شور و اشتیاقی بود که احساس میکرد هر لحظه ممکن است منفجر شود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: