- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 19
با دهشت فراوان به نیزههای خود تکیه کرده و چند گام به عقب برادشتند که ناگاه آژمان قدم زنان و آرام، پشت به جنگجویان و رو در روی نگهبانان ایستاد و گفت:
- پشت من بایستید.
سپس شمشیر بران خویش را از غلاف بر کشید، خطی بر ساعدِ چپِ خویش انداخت و خون را به پیشانی خود کشید، گفت:
- (حارو، تیروت، زانس، بِرا)(روح، آرام، زنده، شو)
(کوشانا، چوریان)(توقفگاه، اول)
ناگهان سنگ ریزههای اطراف آژمان شروع به جنب و جوش کردند. لرزش زمین تشدد گرفت و از زیر پاهایش شکافهای ریز و درشت پدید آمدند. نوری سپید و هنگفت پیشانیش را در بر گرفت و به یکباره، نور سراسر بدنش را در خود بلعید.
جنگجویان که هم زمان ترس و شگفتی را تجربه مینمودند چند گام به عقب برداشته و دستانشان را سپر چشمانشان کرده بودند.
نور از آژمان آهسته آهسته رخت بر بست و آنان توانستند او را مشاهده کنند.
آژمان به روحی شیشهای، شفاف و سپید تبدیل گردیده بود که خط سرخ رنگی دَوار تمام اکنافِ بدنِ آبگینه گونش را احاطه نموده بود.
ناگهان یکی از نگهبانان با سرعتی مافوق توان انسانی به آژمان حملهور شد. شمشیرش را بسان صاعقهای کشنده بر سر او فرود آورد اما در کمال شگفتی شمشیر نگهبان با اصابت به خط سرخ رنگ، به خاکستری مشکی رنگ مبدل گشت.
آژمان چشمان بی فروغش را به نگهبان انداخت و ناگهان همانند نوری کشنده از بدنش گذر کرد، نگهبان با گذرِ آژمان به دو نیم تبدیل گشت و آهسته آهسته آتش گرفت سپس به خاکستر تبدیل گشت.
صدایِ عربدهی نگهبانان برخواست و یکی پس از دیگری در جهت آژمان یورش بردند. زمین زیر پاهایِ تنومند آنان میلرزید و خشمِ پنهان در وجودشان جنگ را به رعشه انداخته بود.
آژمان آرام از جنگجویان فاصله میگرفت و قرین نگهبانان میگشت. آنان شمشیرهای بلندشان را بر پیکرهی آژمان فرود میآوردند و ناامید تیغهی شکسته و به خاکستر مبدل گشته را باز پس میگرفتند.
آنان بدون اندکی حسِ درد و ترس به آژمان یورش میآوردند، آژمان نیز تنها با تکان دادن دستانش آنان را به آتش و سپس به خاکستر تبدیل میکرد.
آسمان مملو گردیده بود از خاکسترِ تنِ نگهبانان و بویِ تندِ سوختگی مشام دیگر جنگجویان را آزار میداد.
ناگهان در میان شمشیر، خشم و خاکستر دیدگانش را معطوف جنگجویان کرد، چند نگهبان از پشت سرشان در حال نزدیک شدن به آنان بودند. آژمان فریاد بر آورد:
- مراقب باشید.
اما کار از کار گذشته بود و بدنِ دو نفر دیگرشان نیز دستخوش اصابت شمشیر قرار گرفته بود.
آژمان نفسی عمیق کشید و گفت:
(حارو، آلانا)(روح، باد)
ناگهان اجسام، سنگها و نگهبانانِ اطرافش به دورش کشیده و منقبض شدند. اجسام توانایی هیچ حرکتی را از خود نداشتند که ناگهان همانند تیرِ رها شده از چلهی کمان با سرعت به اطراف پرتاب شدند.
آژمان شمشیرش را بلند داشت، به حالت افقی گرفت و اندکی به جلو خم شد با شدت و سرعتِ باد، آسمان را شکافت و به سمت جلو تاخت.
در کسری از ثانیه شمشیر سرخ او در میان گوشت و پوست یک نگهبان جای گرفت. بلافاصله چرخید و سر یکی دیگر از آنان را قطع نمود. چشمانش را چرخاند و نگهبان سوم را رویت نمود. او بر بالین یکی از جنگجویان بود و در حال فرود آوردن شمشیرش بر پیکرِ وی، آژمان نفسی عمیق کشید و پاهایش را جنبش داد، با جبرِ شدید و شتابی ثقیل از میان کالبد او گذر کرد.
نگهبان با صدایی مهیب به خاکستری سیاه رنگ تبدیل گشت.
با دهشت فراوان به نیزههای خود تکیه کرده و چند گام به عقب برادشتند که ناگاه آژمان قدم زنان و آرام، پشت به جنگجویان و رو در روی نگهبانان ایستاد و گفت:
- پشت من بایستید.
سپس شمشیر بران خویش را از غلاف بر کشید، خطی بر ساعدِ چپِ خویش انداخت و خون را به پیشانی خود کشید، گفت:
- (حارو، تیروت، زانس، بِرا)(روح، آرام، زنده، شو)
(کوشانا، چوریان)(توقفگاه، اول)
ناگهان سنگ ریزههای اطراف آژمان شروع به جنب و جوش کردند. لرزش زمین تشدد گرفت و از زیر پاهایش شکافهای ریز و درشت پدید آمدند. نوری سپید و هنگفت پیشانیش را در بر گرفت و به یکباره، نور سراسر بدنش را در خود بلعید.
جنگجویان که هم زمان ترس و شگفتی را تجربه مینمودند چند گام به عقب برداشته و دستانشان را سپر چشمانشان کرده بودند.
نور از آژمان آهسته آهسته رخت بر بست و آنان توانستند او را مشاهده کنند.
آژمان به روحی شیشهای، شفاف و سپید تبدیل گردیده بود که خط سرخ رنگی دَوار تمام اکنافِ بدنِ آبگینه گونش را احاطه نموده بود.
ناگهان یکی از نگهبانان با سرعتی مافوق توان انسانی به آژمان حملهور شد. شمشیرش را بسان صاعقهای کشنده بر سر او فرود آورد اما در کمال شگفتی شمشیر نگهبان با اصابت به خط سرخ رنگ، به خاکستری مشکی رنگ مبدل گشت.
آژمان چشمان بی فروغش را به نگهبان انداخت و ناگهان همانند نوری کشنده از بدنش گذر کرد، نگهبان با گذرِ آژمان به دو نیم تبدیل گشت و آهسته آهسته آتش گرفت سپس به خاکستر تبدیل گشت.
صدایِ عربدهی نگهبانان برخواست و یکی پس از دیگری در جهت آژمان یورش بردند. زمین زیر پاهایِ تنومند آنان میلرزید و خشمِ پنهان در وجودشان جنگ را به رعشه انداخته بود.
آژمان آرام از جنگجویان فاصله میگرفت و قرین نگهبانان میگشت. آنان شمشیرهای بلندشان را بر پیکرهی آژمان فرود میآوردند و ناامید تیغهی شکسته و به خاکستر مبدل گشته را باز پس میگرفتند.
آنان بدون اندکی حسِ درد و ترس به آژمان یورش میآوردند، آژمان نیز تنها با تکان دادن دستانش آنان را به آتش و سپس به خاکستر تبدیل میکرد.
آسمان مملو گردیده بود از خاکسترِ تنِ نگهبانان و بویِ تندِ سوختگی مشام دیگر جنگجویان را آزار میداد.
ناگهان در میان شمشیر، خشم و خاکستر دیدگانش را معطوف جنگجویان کرد، چند نگهبان از پشت سرشان در حال نزدیک شدن به آنان بودند. آژمان فریاد بر آورد:
- مراقب باشید.
اما کار از کار گذشته بود و بدنِ دو نفر دیگرشان نیز دستخوش اصابت شمشیر قرار گرفته بود.
آژمان نفسی عمیق کشید و گفت:
(حارو، آلانا)(روح، باد)
ناگهان اجسام، سنگها و نگهبانانِ اطرافش به دورش کشیده و منقبض شدند. اجسام توانایی هیچ حرکتی را از خود نداشتند که ناگهان همانند تیرِ رها شده از چلهی کمان با سرعت به اطراف پرتاب شدند.
آژمان شمشیرش را بلند داشت، به حالت افقی گرفت و اندکی به جلو خم شد با شدت و سرعتِ باد، آسمان را شکافت و به سمت جلو تاخت.
در کسری از ثانیه شمشیر سرخ او در میان گوشت و پوست یک نگهبان جای گرفت. بلافاصله چرخید و سر یکی دیگر از آنان را قطع نمود. چشمانش را چرخاند و نگهبان سوم را رویت نمود. او بر بالین یکی از جنگجویان بود و در حال فرود آوردن شمشیرش بر پیکرِ وی، آژمان نفسی عمیق کشید و پاهایش را جنبش داد، با جبرِ شدید و شتابی ثقیل از میان کالبد او گذر کرد.
نگهبان با صدایی مهیب به خاکستری سیاه رنگ تبدیل گشت.