کامل شده رمان مینو سپنتا انگره | امیدرضا پاک طینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 19
با دهشت فراوان به نیزه‌های خود تکیه کرده و چند گام به عقب برادشتند که ناگاه آژمان قدم زنان و آرام، پشت به جنگجویان و رو در روی نگهبانان ایستاد و گفت:
- پشت من بایستید.
سپس شمشیر بران خویش را از غلاف بر کشید، خطی بر ساعدِ چپِ خویش انداخت و خون را به پیشانی خود کشید، گفت:
- (حارو، تیروت، زانس، بِرا)(روح، آرام، زنده، شو)
(کوشانا، چوری‌ان)(توقفگاه، اول)
ناگهان سنگ ریزه‌های اطراف آژمان شروع به جنب و جوش کردند. لرزش زمین تشدد گرفت و از زیر پاهایش شکاف‌های ریز و درشت پدید آمدند. نوری سپید و هنگفت پیشانیش را در بر گرفت و به یکباره، نور سراسر بدنش را در خود بلعید.
جنگجویان که هم زمان ترس و شگفتی را تجربه می‌نمودند چند گام به عقب برداشته و دستانشان را سپر چشمانشان کرده بودند.
نور از آژمان آهسته آهسته رخت بر بست و آنان توانستند او را مشاهده کنند.
آژمان به روحی شیشه‌ای، شفاف و سپید تبدیل گردیده بود که خط سرخ رنگی دَوار تمام اکنافِ بدنِ آبگینه گونش را احاطه نموده بود.
ناگهان یکی از نگهبانان با سرعتی مافوق توان انسانی به آژمان حمله‌ور شد. شمشیرش را بسان صاعقه‌ای کشنده بر سر او فرود آورد اما در کمال شگفتی شمشیر نگهبان با اصابت به خط سرخ رنگ، به خاکستری مشکی رنگ مبدل گشت.
آژمان چشمان بی فروغش را به نگهبان انداخت و ناگهان همانند نوری کشنده از بدنش گذر کرد، نگهبان با گذرِ آژمان به دو نیم تبدیل گشت و آهسته آهسته آتش گرفت سپس به خاکستر تبدیل گشت.
صدایِ عربده‌ی نگهبانان برخواست و یکی پس از دیگری در جهت آژمان یورش بردند. زمین زیر پاهایِ تنومند آنان می‌لرزید و خشمِ پنهان در وجودشان جنگ را به رعشه انداخته بود.
آژمان آرام از جنگجویان فاصله می‌گرفت و قرین نگهبانان می‌گشت. آنان شمشیرهای بلندشان را بر پیکره‌ی آژمان فرود می‌آوردند و ناامید تیغه‌ی شکسته و به خاکستر مبدل گشته را باز پس می‌گرفتند.
آنان بدون‌ اندکی حسِ درد و ترس به آژمان یورش می‌آوردند، آژمان نیز تنها با تکان دادن دستانش آنان را به آتش و سپس به خاکستر تبدیل می‌کرد.
آسمان مملو گردیده بود از خاکسترِ تنِ نگهبانان و بویِ تندِ سوختگی مشام دیگر جنگجویان را آزار می‌داد.
ناگهان در میان شمشیر، خشم و خاکستر دیدگانش را معطوف جنگجویان کرد، چند نگهبان از پشت سرشان در حال نزدیک شدن به آنان بودند. آژمان فریاد بر آورد:
- مراقب باشید.
اما کار از کار گذشته بود و بدنِ دو نفر دیگرشان نیز دستخوش اصابت شمشیر قرار گرفته بود.
آژمان نفسی عمیق کشید و گفت:
(حارو، آلانا)(روح، باد)
ناگهان اجسام، سنگ‌ها و نگهبانانِ اطرافش به دورش کشیده و منقبض شدند. اجسام توانایی هیچ حرکتی را از خود نداشتند که ناگهان همانند تیرِ رها شده از چله‌ی کمان با سرعت به اطراف پرتاب شدند.
آژمان شمشیرش را بلند داشت، به حالت افقی گرفت و اندکی به جلو خم شد با شدت و سرعتِ باد، آسمان را شکافت و به سمت جلو تاخت.
در کسری از ثانیه شمشیر سرخ او در میان گوشت و پوست یک نگهبان جای گرفت. بلافاصله چرخید و سر یکی دیگر از آنان را قطع نمود. چشمانش را چرخاند و نگهبان سوم را رویت نمود. او بر بالین یکی از جنگجویان بود و در حال فرود آوردن شمشیرش بر پیکرِ وی، آژمان نفسی عمیق کشید و پاهایش را جنبش داد، با جبرِ شدید و شتابی ثقیل از میان کالبد او گذر کرد.
نگهبان با صدایی مهیب به خاکستری سیاه رنگ تبدیل گشت.
 
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 20
    دو جنگجوی باقی مانده غرق در هراس نجات پیدا کردند.
    آژمان دیدگانش را معطوف آن دو کرد و گفت:
    - از خودتان مراقبت کنید.
    اما ناگهان نوای عربده‌ای عظیم از لابه‌لایِ درختان به گوش رسید، طبل‌ها به صدا در آمدند و زمین شروع به لرزیدن کرد. درختان به جنبش رسیدند و صدها نگهبان خشمگین وارد میدان شدند. چشمان آبی آنان همانند شعله‌ای سوزان می‌درخشید و از خشم همانند گرگان صحرائی آب از دهانشان سرازیر بود.
    آژمان دگربار نفسی عمیق کشید و بر زانوانش خم شد. زمین در زیر پاهایش شکاف برداشت و نوری سرخ رنگ در اطرافش به گردش در آمد.
    او به یکباره رها شد و همانند مواد منفجره‌ای سوزان و کشنده خود را به دشمن رسانید.
    از تشدد برخورد، چند تن از نگهبانان به اطراف پرتاب و تکه‌تکه شدند. او همانند طوفانی سرخ رنگ می‌چرخید و قطعه قطعه می‌نمود گوشت و استخوان دشمنانش را.
    آژمان دستانش را از شکم آخرین نگهبان بیرون کشید و او همانند تکه پارچه‌ای سوخته در خود پیچید و به خاکستر تبدیل گشت.
    نگاهی به شمشیر غرق در خونش انداخت و خونِ روی پیشانیش را پاک نمود.
    ناگهان استخوان‌هایش بر سر یکدیگر سائیده شدند و از شدت درد بر زمین نقش بست و به حالت عادی برگشت. نفس‌هایش خرد شد و چشمانش سیاهی رفت.
    پس از چند ثانیه آرام گرفت و از جای خویش بلند شد. بر دو زانو نشست و چشمانش را باز و بسته کرد. همه چیز را اندکی تار و کدر می‌دید، دستش را به چشمانش کشید و دگربار برای وضوح دیدگانش تلاش نمود. دو جنگجویِ باقی مانده به سمت او می‌آمدند. نگاهش را از آنان گرفت و به اطراف خیره گردید. همه جا اثرِ خون، گوشت و استخوان نقش بسته بود، در آسمان خاکسترها به پرواز در آمده بودند و بویِ خون تمام آن حیطه را لبریز ساخته بود.
    دو جنگجو بر بالین آژمان قیام نمودند که یکی از آن‌ها گفت:
    - تو شیطان بسیار قدرتمندی هستی، بسیار سرنوشت شومی است که باید تو را قربانی کنیم.
    آژمان لبخندی زد و آهسته گفت:
    - شما ناچیزترین انسان‌هایی هستید که تا به الان به چشم دیده‌ام.
    جنگجو نیزه‌ی درون دستش را در جهت سـ*ـینه‌ی آژمان نشانه گرفت و گفت:
    - خفه شو، کلام آخرت را بگو.
    آژمان خشمگین چشمانش را به چشمان جنگجو دوخت و گفت:
    - شیطان هرگز نمی‌میرد.
    سپس برجستگیِ گوشتیِ کفِ دستش را بر سرِ برانِ نیزه قرار داد و به عقب هول داد. نیزه دستش را پاره ساخت از میان گوشت و استخوانش گذر کرد.
    جنگجو چند قدم به عقب برداشت که ناگهان اثر دردی اکید بر استخوانِ پهلویِ خویش احساس نمود، در جایِ خود ثابت ماند و غلاف دور چشمانش فراخ گردید، خون از دهانش جاری گشت و فلزی تیز را در بدن خود احساس نمود. با افسوس به جانب خویش نگاه کرد و دید که هم قبیله‌ایش به او حمله کرده است.
    پس دردی شدید تمام بدنش را فرا گرفت و زانوانش نرم گشت، با جبر نیزه را از بدن خود بیرون آورد و با مابقیِ توانِ در وجودش به سمت هم قبیله‌ایش یورش برد.
    دیگر جنگجو، ترسان گامی به عقب برداشت و پاهایش به پشت جسدی گیر نمود، تعادلش را از دست داد و با کمر به زمین اصابت کرد. جنگجوی زخمی فرصت را غنیمت شمرد و بلافاصله نیزه‌اش را در گردنِ وی فرو نشاند اما دیگر توانی در بطنش باقی نمانده بود پس او نیز به سلوک زمین رسید و در کنار دیگر اجساد، جان سپرد.
    آژمان با حس ناتوانی و دردی شدید از خاک برخواست و تلوتلو خوران به سمت درختانِ بلوطِ عظیم و سالدیده گام برداشت.
    آهسته از درختان عبور کرد و در خلف آن‌ها به تپه‌ای سنگی برخورد نمود. تپه‌ای با تخته سنگانی بزرگ و تنومند که در مرکزش تخته سنگی سیاه خود نمایی می‌کرد.
    لبخندی محو بر چهره‌اش نشست و در جهت سنگ سیاه دگربار گام نهاد.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 21
    که ناگهان پرتوِ نوری شدید را بر راءسش احساس نمود، سرش را چرخاند و خط چشمانش را باریک نمود، نور چشمانش را آزار می‌داد پس دستانش را سپر چشمانش کرد و گفت:
    - خورشید صبح چرا فاخته را تنها گذاشتی؟
    پرنده‌ی درخشان در حالی که در آسمان غلتان و معلق بود کلام داشت و گفت:
    - این کلام من است، اکنون فاخته‌ی سپید با تو سخن می‌گوید.
    آژمان لبخندی زد و گفت:
    - من کامیاب شدم. سیل دشمنان بر من اثری نداشت اما هم رزمانم را نیز از دست دادم.
    پرنده دگربار گفت:
    - باستیان می‌دید و ما را مطلع می‌نمود از چگونگیِ اعمالتان. کنون قربانی برای تو نمانده است و هیچ کس حاضر به مرگ خویش نمی‌شود پس نزد ما باز گرد.
    آژمان پارچه‌ی خاکستری و غرق در خونِ دورِ سرش را بیرون آورد و بدون کلامی، قرین سنگ سیاه گشت، در محاذیش بر دو زانو نشست و گفت:
    - چشمانت را باز پس بگیر.
    سپس خنجرش را از غلاف بیرون آورد و با فشارِ بسیار به قسمتِ راستِ سـ*ـینه‌ی خویش فرو نشاند، صدایِ فریادِ فاخته برخواست و باستیان بیهوش نقش بر زمین شد.
    درد در سـ*ـینه‌ی آژمان غلت خورد و نفس در سـ*ـینه‌اش حبس گردید، چشمانش بی فروغ شد و خون از دهانش خارج گشت.
    با جَبر خنجر را بیرون کشید و خونِ داغش بر سنگ سیاه پاشیده شد.
    ناگهان صدایِ ناقوسی عظیم تمام آن منطقه را طنین انداخت و سنگ به دودی سیاه تبدیل گشت.
    آژمان پلک‌های سنگینِ خویش را بر هم کشید و به سلوکِ خاک رسید. غاری طویل را در مقابل دیدگان کم نورش مشاهده می‌نمود و همچنین پاهایِ انسانی هافر را که از درون غار به سمت وی حرکت می‌نمود.
    آن انسان بر بالین آژمان قیام نمود و آژمان با آخرین توان خویش کلام داشت و گفت:
    - تو باید سردار کبود باشی پس لطفاً نزد فاخته برو و چشمانش را به او باز پس بده. من راه را برای تو هموار نموده‌ام.
    آژمان پس از اتمام حرفش چشمانش را بر هم نهاد و غرق در اوهامات خویش بیهوش گشت.

    ☆☆☆سردار کبود☆☆☆

    سردار با پوست گرگان خاکستری جامه‌ای پشمی برای خویش ساخته بود و در حالی که خون از دیدگانش سرازیر بود، آژمان را در آغـ*ـوش کشید و در جهت مکان بهشت روان شد.
    در روستا، درون تالار هومان آترس در حالی که بانو را بر رانو گرفته بود بغض آلود و خط دار نام او را بر زبان جاری می‌ساخت، آهسته بر صورت او ضربه می‌زد بلکه هوشیارِ خویش را دگربار پیدا کند.
    فاخته غرق در اشک و ماتم نقش بر زمین گردیده بود و حکایتِ صوتِ سـ*ـینه‌اش به هق‌هق رسیده بود که خورشید صبح متلاءلی وارد تالار گشت.
    در آن هنگام بانو باستیان چشمانش را گشود و فاخته حضور او را احساس نمود، پس خورشید کلام داشت و گفت:
    - درونِ غار خطِ ممنوعه‌ی من است، نتوانستم آنان را دنبال کنم.
    فاخته پریشان حال و سرگردان رو به سمتِ خورشیدِ صبح گرفت و گفت:
    - من مشاهده کردم که آژمان به خاطرِ چشمانِ من خودش را قربانیِ طلسم کرد، نفرینِ اِلاهگان بر من و خشمِ ارواح بر روزگارِ تاریکِ من باد.
    آترس پس از استماع کلام فاخته، باستیان را از زانویِ خود بلند کرد و سپس خود برخواست و گفت:
    - من در پیِ آژمان به سمت دروازه‌ی بهشت می‌روم، شاید هنوز امیدی باشد.
    بانو باستیان نیز به تایید سخن او از جایِ خویش برخواست و گفت:
    - من هم می‌آیم، نباید آژمان را تنها بگذاریم.
    فاخته نفسی عمیق کشید و گفت:
    - می‌توانید بروید.
    آنان بدون کلامی چرخیدند که ناگهان در روبه‌رویِ دربِ تالار سردار کبود را مشاهده نمودند. انسانی تنومند با قد و قامتی بلند که به جایِ سر و صورتِ انسان، شمایل یک گرگ را بر گردن خویش حمل می‌نمود.
    باستیان و آترس شگفت زده و خائف چند قدم به عقب برداشتند که فاخته‌ی سپید کلام داشت و گفت:
    - درود بر سر کرده‌یِ سپاهِ هرماس‌هایِ کبود، درنده خویِ بی باک، از بین برنده‌یِ نگهبانِ زبان و آخرین بازمانده‌ از نژادِ وِرکان‌های (گرگ) عظیم، سردارِ کبود.
    فاخته آهسته و روان از جنبِ آترس و باستیان گذر کرد، در محاذیِ دربِ تالار قیام نمود.
    خورشید صبح پر تابش و پروازکنان بر شانه‌ی فاخته‌ی سپید نشست، بانو دگربار زبان چرخاند و گفت:
    - آن که مسبب بازگشاییِ دروازه‌ی مهر و موم گردیده‌ی بهشت و باعث هموار گردیدنِ مسیرِ تو شده، مردی توانمند و خوش قلب بود که به خواسته و خواهشِ من، خویش را قربانیِ این هدف کرد. مرا خبیر بدار و بگو که بر اوقات او چه گذشت و کنون کجاست؟

    ☆☆☆ نوشید*نی هستی ☆☆☆

    سردار کبود سرش را به نشانه‌ی احترام خم کرد و گفت:
    - درودِ تمام ورکان‌ها بر نگهبانِ زبان، بانویِ اول سوشیانت و صاحب چشمانِ خونبارِ من.
    آترس و باستیان مشوش و شتاب زده گوش‌های خویش را تیز نموده و در انتظارِ کلام سردار بودند که سردار زبان چرخاند و گفت:
    - بله درست است، مردِ تنومند مسببِ نابودیِ نگهبانان مطیع، از بین برنده‌ی طلسم دروازه و باعثِ آزادیِ من گردید.
    من او را با خود به درون بهشت بردم. در آن مکان، شئ‌ای باستانی قرار دارد که متعلق به خاک زادگان نخستین است. این معجون به واسطه‌ی دانش فراموش شده‌ی نیاکان انسان‌ها ساخته شده است.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 22
    باستیان که از حدت اشتیاق نفس‌هایش به شماره افتاده بود، شتابان زبان چرخاند و گفت:
    - کار این معجون چیست؟ از آن چه کار بر می‌آید؟
    سردار چشم چرخاند و نگاهش را به بانو دوخت پس از مکثی کوتاه کلام داشت و گفت:
    - شما باید همسر یا جزئی از خانواده‌ی او باشید.
    باستیان دگربار سخن به زبان آورد و گفت:
    - ما با هم دوست و عضوِ یک خانواده‌ایم، خواهشمندم که بگویید آژمان اکنون در چه وضعیتی است.
    سردار گامی به عقب برداشت و گفت:
    - در گذشته‌های فراموش شده، در عصری غمبار و خون ریز، نبردی سخت و جان گیر به مرحله‌ی وقوع نشست.
    آن پیکار تا طلوع آفتاب به درازا کشید. خون سربازان و سردارانِ بیشماری زمین را رنگین ساخته بود و مابقیِ زنده‌ها و آنان که رَمقی برایشان مانده بود، از پا افتاده و مجروح بر سر و تنِ یکدیگر شمشیر فرود می‌آوردند.
    تا سرداری تنومند و توانا بر بلندایِ تپه‌ای نسبتاً رفیع رفت، کمان بر کشید و چشم چرخاند که ناگاه درخششِ پوششی زرین فام دیدگانش را جلب کرد.
    او پادشاه و تاج‌دارِ سپاهِ مخالفِ وی بود.
    پس پیکان به مانند عذابی مهلک از چله‌ی کمان رها شد. تیر زوزه‌کشان آسمان را شکافت و بر سـ*ـینه‌ی پادشاه نشست و نبرد به اتمام رسید.
    سربازان بازمانده بدنِ نیمه جانِ شاه را به قلعه بردند و در سوگ و تاسف در انتظارِ مرگ او نشستند.
    تا این که زنی سپیدجامه با چهره‌ای نورانی وارد قلعه شد، زن بر بالین شاه حاضر گشت و بطری شیشه‌ای و شفافی از زیر ردایِ خویش بیرون آورد.
    مایعی سبز رنگ و روشن از درون ظرف خودنمایی می‌کرد. پس بانو کلام داشت و گفت:
    - معجونِ در حضور به واسطه‌ی دانشِ عظیمِ خردمندانِ شهرِ بهشت پرداخته و ابداع گردیده است.
    این معجون توانایی آن را دارد که از کل زخم، نیمِ آن را بهبود بخشد و به مدت یک روز مرگ را به تعویق اندازد. با تناولِ معجون، پزشکان فرصت می‌یابند و می‌توانند مابقیِ جراحت را بهبود بخشند.
    بله، نوشید*نی هستی این چنین با دوست شما کرده است.
    انسان‌های در حضور با استماع کلام سردار اندکی آسوده خاطر گشته و نفسی راحت کشیدند که باز سردار کلام به میان آورد و گفت:
    - اما جراحت دوست شما بسیار مهلک و کشنده است.
    ترس، پریشانی و اندوه دگربار بر دل‌های شنوندگان هجوم آورد و سردار امتدادِ کلامش را به زبان آورد و گفت:
    - با این وجود که معجون نیمی از زخم را التیام بخشیده است باز آژمان با نیمه‌ی وخامت زخمش خواهد مُرد.
    فاخته‌ی سپید مشوش و در هم پیچیده زبانِ مرعوبش را جنبش داد و گفت:
    - راهکار، راهکار به ما بده. طبیب قبیله را به شهر بهشت ببریم؟
    سردار به انبوهی از اهالی قبیله که در خلفش جمع شده بودندنگاهی انداخت و گفت:
    - اینان گره‌گشا نیستند. تنها یک راه می‌تواند دوست شما را نجات دهد.
    آترس چند گام به جلو آمد و گفت:
    - چه راهی؟ بگو، عجله کن.
    سردار گفت:
    - تنها چیزی که می‌تواند آژمان را نجات دهد زبانِ ارواح است.
    با شنیدن جمله‌ی سردار آترس و باستیان، رخ در جهت فاخته چرخاندند که فاخته زبان گشود و گفت:
    - سردارِ بخشنده به من توضیح بده که با وجود شفادهندگیِ زبان، چرا چشمان تو هرگز شفا نیافت؟
    سردار اندکی پریشان احوال ابروانش را در هم کشید و گفت:
    - ای فاخته‌ی بدبین. تو در اندیشه، چه را می‌پرورانی؟
    فاخته گامی به جلو برداشت و گفت:
    - من بسیار زمانی است که صاحب زبان هستم و بر این امر آگاهم که زبان دارایِ دو حالت و اسلوب است. مینو سپنتا انگره( اثر روشنایی و تاریکی ). من آگاهم که آخرین قطره از خونِ ققنوسِ آذر در شهرِ بهشت نگه داری می‌شود. می‌دانم که اگر این قطره از خون را بر چشمانِ نگهدارنده‌ی زبان بچکانی، او تماماً مطیع و تسلیم تو خواهد شد. می‌دانم که می‌دانی در این حالت فرد از وضعیت سپنتا( روشنایی) خارج گشته و به طبیعتِ درنده‌یِ انگره روی می‌آورد.
    تو که نمی‌خواهی آژمان را آلوده به کینه‌ی کهنسالِ خویش کنی؟
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 23
    سردار خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - چه افکار مسخره‌ای! تو فکر می‌کنی من هنوز به خاطر پدرت کینه در دل دارم؟ نه بانو، هرگز، من اگر بخواهم با تیغه‌ی انتقام سوشیانت را به دستِ فنا دهم، کنون که زبان را به من باز پس خواهی داد، این کار را خواهم کرد.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - مرا دست نینداز. تو می‌دانی که می‌دانم استفاده کننده از زبان منحصراً یک بار توانِ قتل عام فراگیر را دارد. تو از این مزیت یک بار بهره جُستی، با قتل عام کلِ سپاهِ هرماس‌های کبود.
    سردار چند گام به عقب برداشت و گفت:
    - چشمانِ من التیام نیافت چرا که به واسطه‌ی تیغی تیره‌تر از عمیق‌ترین ساعات شب و به برندگیِ الماس‌های کوهِ دژخیمِ خفته، جریحه‌دار گردید.
    تو آن شمشیر را می‌شناسی، شمشیری که به محرکِ توانمندیِ روحانیون راءس آماده و ساخته شد.
    شمشیری کشنده، مرگبار به مانند اقیانوس و چیزی که قاتلِ جانِ ورکان‌ها بود.
    فاخته پس از مکثی قلیل، زمزمه کنان زبان چرخاند و گفت:
    - کینه‌ی سیاه.
    سردار امتدادِ کلامش را بر زبان جاری ساخت و گفت:
    - جراحتی که به واسطه‌ی کینه‌ی سیاه پدید آید، هرگز التیام نخواهد پذیرفت.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - قبول می‌کنم اما سوالِ دیگری ذهنم را درگیر ساخته است.
    سردار گفت:
    - گوش می‌دهم.
    فاخته گامی به جلو برداشت و گفت:
    - دلیل التیام نیافتن چشمان من چه می‌تواند باشد؟
    سردار لبخندی زد و گفت:
    - فاخته! مرا دست نینداز. تو خود می‌دانی که چشم تو جریحه‌دار نگردیده است، آن ربوده شد و به امانت در صورت من قرار گرفته است.
    فاخته‌ی عزیز من تنها خسته و پریشان احوال هستم، دیگر از زیست خویش به تنگ آمده‌ام. عمرِ من به مانندِ شبی زمستانی بلند و تاریک است.
    بگذار این طلسمِ خون را باز پس گیرم و چشمانت را به صورتِ مهربانت پس دهم. من دیگر عهدی نخواهم بست و زمانی که زبان را به آژمان بسپارم، اختتام کارم آغاز می‌شود و این خاکیِ پر رمز و راز را ترک خواهم گفت.
    نیاکانم در انتظار من هستند فاخته‌ی عزیز. قصد و نیتِ من شوم نیست.
    فاخته رخ در جهتِ آترس و بانو چرخاند و گفت:
    - توصیه‌ای ندارید؟
    باستیان به سمت فاخته آمد و دستی به موهایِ چین و شکن‌دارِ او کشید و گفت:
    - با ارتکاب این اعمال همگی به مقصودِ خویش خواهیم رسید. چشمانِ تو، زندگیِ آژمان، زبانِ ارواح و مرگِ سردار. از دیدگاهِ من بهره‌ی کلی از آن ماست.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - همراه با آترس از هومان خارج شوید، من باید این عهدنامه را به اختتام رسانم.
    بانو به همراهِ آترس از دربِ هومان گذر کردند و فاخته کلام داشت و گفت:
    - سردارِ کبود تو اجازه‌ی دخول داری.
    لبخندی محو بر چهره‌ی سردار چادر انداخت و آرام واردِ تالار گشت. درب‌های عظیم با نوایی معظم بر هم آمد و پرتوهای فروزانِ خورشیدِ صبح، هنگفت‌تر از قبل شروع به درخشیدن کرد.
    سردار در حالی که به چهره‌ی نگرانِ فاخته خیره گردیده بود، قدم زنان و آهسته به او قرین می‌گردید.
    فاخته صدایِ قدم‌هایِ او را می‌شنید و در تفکری عظیم فرو رفته بود که سردار خنجری بران از شال بندِ دور کمرش بیرون آورد و گفت:
    - من با ریختنِ خونِ خویش و نوشیدنِ خونِ با ارزشِ شما به این پیمان خاتمه خواهم داد.
    سپس کفِ دستِ راست خویش را برش داد و با تعظیم خنجر را به فاخته نزدیک داشت. فاخته آرام خنجر را از سردار ستاند و گفت:
    - سردارِ عزیز، کینه به مانند شعله‌ای افروزنده است که قلب را می‌ سوزاند و خاکستری سیاه و بدبو را از برایِ صاحبِ خویش باقی می‌گذارد.
    سپس دست چپ خویش را برش داد و به سمت سردار دراز کرد، سردار دست وی را گرفت و قرین دهانش داشت و گفت:
    - درست است بانویِ من، درست است.
    پس خونِ فاخته را مکید و گفت:
    - لطفا با من تکرار کنید.
    فاخته سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
    - من آماده‌ام.
    سردار دهانش را جنباند و گفت:
    - ( بلدا، زا، محژ )( خون، من، کلید )
    ( اِرناپر، آرلن )( رهایی، است )
    ( ژخ، گیمان، اِلارن، اِی‌ک )( او، تشنگی، زمین، را )
    ( رتان، لاخ برند، بو، زا)( رفع، می‌کند، و، من )
    ( ناچ، آروب، آرمر، نوبات، لاخ میبان )( از، عهد، خویش، نجات، می‌یابم.)
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 24
    پس از اتمام سخن، هر دو در جهتِ یکدیگر سرِ تعظیم فرود آوردند که سردار زبان جنباند و گفت:
    - کنون زبان از پیمانِ دیرین، رهایی یافته است.
    اکنون فصلِ داد و ستد است، چشمان شما در مقابلِ زبانِ من.
    فاخته سری تکان داد و دستانش را به چهره‌اش کشید و گفت:
    - تنفر و عداوتِ تو، به مانند آتشی است که هرگز خاموش نخواهد شد.
    سردار پریشانی در وجودش پدیدار گشت.
    فاخته دنباله‌ی کلام خویش را به زبان آورد و گفت:
    - درب‌هایِ هومان، گشوده شوید.
    درب‌ها گشوده شدند و جمعیتِ مشتاق در پشت دروازه با حیرت و شگفتی به داخل خیره شدند.
    فاخته خطاب به جمعیت کلام داشت و گفت:
    - عزیزانِ من مشاهده کنید.
    سردار به محض استماع کلامِ فاخته، ترس در دلش رخنه نمود، بطنش شروع به لرزش کرد و سرش را به سمت جمعیت چرخش داد. نفس‌هایش به شماره افتاد و از شدت خشم، عضلاتِ غرق در مویِ صورتش به حرکت غیر اِرادی رسیدند، هر دم با خود می‌گفت:
    - انجام بده، انجام بده.
    ناگهان به سمتِ فاخته رخ چرخاند، دندان‌هایِ برانش را نمایان ساخت و دست بر پشت سرش برد.
    در دستانِ گره خورده‌اش، شیءِ ناپیدایی فشرده می‌شد که ناگاه بانو زبان چرخاند و گفت:
    - (آداُرو) (بایست).
    آن کلمه بر حرکاتِ سریع و برق آسایِ سردار سَد گردید. سردار به مانند تکه چوبی بی جان بر جایِ خویش، خشک و بی طراوت گردید.
    فاخته لبخند بر لبانش نشست و گفت:
    - ای مردمِ شریفِ سوشیانت، چشم باز دارید و آگاه باشید. سردارِ کبود به واسطه‌ی بغض و تنفری کهنسال، به مانند آذرِ پنهان شده در زیرِ خاکستر، دگربار از برایِ فقدانِ آسایشِ ما واردِ عمل گشته؛ قصدِ جانِ من و سپس با مطیع ساختنِ دوستِ قدرتمندِ من، اندیشه‌ی فنایِ تمامِ سوشیانت را در سر می‌پرورانده است.
    او اکنون حامل شیء‌ای کشنده و ناپدید است که تنها به منظور کشتارِ من به این مکان آورده شده، شیء‌ای که طعمِ جادو را چشیده و از دیدگانِ همگان مستور گردیده است.
    سپس فاخته خطاب به خورشیدِ صبح گفت:
    - بر راءسِ سردار بتاب.
    خود نیز به وی قرین گردید و امتداد کلامش را بر زبان جاری ساخت و گفت:
    - (پراتو، برا) (نمایان، شو).
    از صورتِ پریشانِ سردار، ترس سرازیر بود و شیءِ ناپیدایِ درون دستش، در حالِ مرئی شدن بود.
    پس آهسته و روان دسته‌ی شمشیری در دستش نمایان گشت و به تدریج در جهت تیغه اعزام گشت.
    تلاءلویی از تیغه‌ی مشکی رنگ و شفافِ شمشیر برخواست و فاخته لبخند زنان گفت:
    - ای سردارِ مشئوم صفت، تو کینه‌ی سیاه را برایِ مرگِ من آوردی. چندین سال است که کسی از آن خبردار نیست. همگان به گمانِ این که آن شمشیر با جسدِ گالوس به خاک سپرده شده، آن را فراموش کردند اما آن در آغـ*ـوشِ تو و در پشتِ دروازه‌یِ بهشت بوده است.
    سپس ابروانش را در هم کشید و غضبناک صدا در گلویش انداخت و گفت:
    - نباید سوء استفاده می‌کردی. تو یک خیانتکاری، یک بزدل که قادر به بخششِ دیگران نیست.
    همه چیز برایِ تو مهیا بوده، داستانِ چشمت، روایتِ چشمم، آخرین قطره‌ی خونِ ققنوس، نوشید*نیِ هستی و آژمانِ زخمی. تنها مسئله زبان بود که با خود نجوا کنان گفتی آن را از فاخته می‌گیرم و به آژمان می‌دهم سپس به واسطه‌ی خون ققنوس او را مطیعِ خود می‌کنم و سوشیانت را ویران.
    اما باز آزمند و حریص بودنت اختلالی در آهنگِ اراده‌ات انداخت و نگذاشت که به اختتام برسد.
    تو نه تنها خواستارِ زبان بودی، بسا که چشمانِ مرا نیز خواهان بودی و نمی‌خواستی که آن‌ها را باز پس دهی پس با خود گفتی او را از بین می‌برم چشم را نگه می‌دارم و با قدرتِ زبان از آن‌ جا خارج می‌گردم. چه قدر گستاخ!
    تو بسیار عالی برنامه ریختی لیکن ذهنِ تو مسئله‌ی مهمی را به فراموشی سپرد و آن خورشید صبح است.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 25
    شگفتی در چشمانِ خونبارِ سردار نشست و فاخته گفت:
    - خورشید به محض ورودِ تو مرا گوش زد کرد که چیزِ ناپیدایی با تو است و چندی بعد قصدِ جانِ مرا خواهی کرد.
    اکنون چشمانِ مرا پس بده که بسیار مشتاقِ نگاه کردن به چهره‌ی وامانده و پریشانِ تو هستم.
    پس قدم در جهتِ سردار برداشت و پیشانی بر پیشانیِ وی نهاد، به سختی پلک‌های تهی از چشمانش را باز نمود و گفت:
    - (تار، عین‌آر، اِی‌ک، راب) (آن، چیزی، را، که)
    (قافر، آد، زا، آرلن، اِی‌ک) (متعلق، به، من، است، را)
    (لکور،نیسول) (پس، بده).
    به ناگاه پرتویِ نوری سرخ رنگ از مابینِ هر دویِ آنان برخواست و چشمانِ ناظران را دچارِ خدشه کرد.
    پس دست بر چهره گذاشته و گامی به عقب برداشتند، نورِ آل رنگ تمامِ هومان را پر ساخت و نوایِ فریادِ فاخته از سوشیانت گذر کرد.
    پس از گذرِ قلیل زمانی، نور رفته رفته دچارِ کاستی شد و همه چیز به حالتِ عادی برگشت.
    فاخته به زمین افتاده، گرداگردِ صورتش را خون فرا گرفته بود و سردار همچنان به مانندِ تکه گوشتی بی جان با صورتی خالی از چشم بر جایِ خویش قیام نموده بود.
    نوا و صدایِ نگرانِ اهالیِ روستا از پشتِ دروازه‌ی بازِ هومان به گوش می‌رسید و فاخته آرام پلک‌هایش را می‌گشود.
    در ابتدا نوری کم رنگ و خاکستری همه جا را پر ساخته بود و همه چیز به مانند غباری کدر و بی شکل می‌نمود.
    پس آهسته دست بر برآمدگیِ زیرِ پلک‌هایش کشید و از زمین بلند شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و با دستانش پلک‌هایِ خفته بر چشمانش را مالش داد.
    پس از گذرِ مقدار زمانی همه چیز واضح و بدون تیرگی از برای او، قابل مشاهده شد.
    اشکِ شوق در چشمانش حلقه زد، از دلش ذوق برخواست و خنده بر لبانش جاری شد. همه جا را مشاهده می‌کرد. ستون‌ها، سطح طلایی رنگ، سردار و جمعِ اهالی که در خوشحالی و عشرت به پایکوبی مشغول بودند.
    پس شتابان به سمت جمعیت دوید، سرور و نشاط در بطنِ او موج می‌زد و او را وادار می‌کرد که به مانند تکه پری سبک به دورِ خود بچرخد، بخندد و به بالا بپرد.
    اهالیِ روستا همانند او خوشحال بودند و بازگشت چشمانش را با تبریک و شادباش به او اعلام می‌داشتند.
    فاخته خطاب به جمعیت با لبخندی زیبا و گونه‌ای سرخ شده زبان چرخاند و گفت:
    - آینه، لطفا به من یک آینه بدهید.
    چند نفر در پیِ آینه دوان شدند و فاخته از دروازه به بیرون خیره شد. پس از گذرِ چندین سال، دوباره چشمانش نظاره‌گر سوشیانت بود. درختان سبز و ستبر، کلبه‌های کوچک و قدیمی، خاک، آسمان و پرندگان، همه چیز در چشمانش به زیبایی جلوه‌گری می‌نمود که ناگاه به فکر خورشید صبح افتاد. چهره به درونِ هومان چرخاند و به دنبال خورشیدِ صبح گشت اما تاریکی بر آن جا چادر انداخته بود و خبری از خورشید صبح نبود.
    فاخته با لبخندی محو سر به زیر افکند و زمزمه کنان گفت:
    - به امید دیداری دوباره دوست من.
    که ناگاه نوایِ نطقی از میان جمعیت او را به خود آوردکه می‌گفت:
    - بانو آینه، برایتان آینه آوردم.
    فاخته خندان در جهت صدا گام برداشت که ناگهان دردی شدید در سرش پیچید، ماهیچه‌هایش به مانند ساقه‌ی درختی خشک و بی طراوت گردید و قطره خونی غلتان از چشم راستش خارج گشت.
    جمعیت خفته در بهت و حیرت به او نگاه می‌کردند که ناگاه صدایِ گرفته و خط‌ دارِ سردار کبود برخواست و گفت:
    - دروازه‌ی هومان را ببند.
    فاخته ناچار به مانند بازیچه‌ای در دستان سردار، شکست خورده، به اراده‌ی او تن داد و دروازه را بست.
    سردار به تدریج عضلاتش نرم گردید و خندان زبان جنباند و گفت:
    - ای فاخته‌ی نادان! تو گمان کردی که من به این راحتی شکست می‌خورم، ای اَبله.
    من هرگز خورشید صبح را فراموش نکرده بودم، در واقع تمام برنامه‌های من به خورشید صبح ختم می‌شد.
    چرا که بر قدرت خورشید صبح و نیروی پیشگویی‌اش خبیر و دانا بودم پس کینه‌ی سیاه را به واسطه‌ی سیاه گور، نامرئی ساختم و با خود به هومان آوردم.
    من می‌دانستم که خورشید تو را گوش زد می‌کند که شئ‌ای ناپیدا با من است و چندی بعد به تو حمله خواهم کرد. همین امر مسبب آن می‌گردید که شک تو به یقین تبدیل شود که من قصد اسیر و در بند کردن آژمان به واسطه‌ی خون ققنوس را دارم پس به تو حمله کردم، تو از حمله‌ی ناگهانی من با خبر بودی و مرا متوقف ساختی.
    تو با خبر نبودی، حتی خورشید صبح هم اطلاع نداشت که خون ققنوس درون چشمان من است.
    تو چشمان به خون آلوده را از من ستاندی و زبان را در دهان خویش نگه داشتی.
    من از ابتدا می‌خواستم که چشمانت را به تو باز پس دهم چرا که با بینا شدنت، ماموریتِ خورشید صبح به اتمام می‌رسید و ناچار باید تو را ترک می‌گفت.
    او قدرتمند بود اما توانش به اندازه‌ای نبود که بتواند از آینده‌های دور تو را آگاه کند.
    پس وقت نکرد که از خون درون چشمت و مطیع شدنت خبری دهد، عاجزانه تسلیم سرنوشت شد و از جمع ما رفت.
    آن وقت تو ماندی و چشمت که غلطیده در خونِ ققنوس بود. فاخته‌ی عزیز از اول، این تو بودی که من خواهان مطیع سازیش بودم نه آژمان.
    زبان در دهان تو بود و تو مایل به باز پس گیریِ چشم، پس این شد که من نقشه‌ی زنده نگه داشتنِ آژمان را ریختم. با وجود این که آژمان از همان ابتدا مرده بود.
    خب، خب، اکنون بانوی اول سوشیانت از حالت فرشته وصفِ سپنتا(روشنایی) خارج می‌گردد و به خواستِ من پا به درونِ حالتِ عفریت نمایِ انگره می‌گذارد.
    به ناگاه چشمان فاخته فراخ گردید و اثرِ ماهی هلال و سرخ رنگ بر پیشانیش نقش بست.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 26
    ☆☆☆انگره: هلالِ عفریت☆☆☆

    سردار نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
    - آرزویِ چندین ساله‌ی من کنون در حال پیدایش است. من به واسطه‌ی تو، سوشیانت را در گیرِ قتلِ عامی فراگیر خواهم کرد.
    سپس گامی به سمت درب ورودی برداشت و گفت:
    - نزدیک من بیا.
    فاخته مطیع و سر به زیر گام در جهت او برداشت و در مقابلش ایستاد.
    سردار آهسته دست به سمت صورتِ خویش بر و آرام انگشت اشاره‌اش را از میان پلک‌های بر هم خفته‌اش گذر داد، نعره ای کشید و انگشتش را بیرون آورد. اثرِ سرخ رنگِ خون بر سرِ انگشتش نمایان شد و در جهتِ بر آمدگی لبانِ فاخته دراز کرد. آنگاه به واسطه‌ی انگشت سردار، خون بر لبانِ فاخته نشست و سردار زمزمه کنان زبان جنبانده و گفت:
    - (آرژاس، شزار) (هلال عفریت)
    ناگاه دردی در سـ*ـینه‌ی فاخته پیچید و به سرفه افتاد، آوازه‌ی خشک و بی نَمی از تنگیِ نفسش بر خواست و خون از دهانش به بیرون تراوش نمود.
    سردار لبخندی زد و نعره‌وار گفت:
    - به حرمتِ خون من و به احترام کلامم با تمامِ توانت بر سوشیانت هجوم ببر، اهالیش را به خاک و خون بکش. اکنون تو آزادی که از هومان خارج شوی.
    فاخته در حالی که خون از دهانش سرازیر بود در جهت درب هومان گام برداشت و گفت:
    - دروازه‌ی هومان گشوده شو.
    دروازه گشوده شد و چشمان منتظر اهالیِ روستا فاخته را در هاله‌ای سرخ رنگ مشاهده کردند.
    ساکنان با رویت فاخته ترسان چند قدم به عقب برداشتند و واهمه‌وار به زمزمه پرداختند:
    - آیا او بانوی ماست؟
    آیا او فاخته است؟
    این چه حالتی است که او را در بر گرفته؟
    فاخته سرشار از خشم و در محاصره‌ی اضطراب گام به بیرون نهاد.
    به ناگاه بانگ ترسان پرندگان برخواست و حیوانات شیهه کشان و فریاد کنان از آن منطقه دور گشتند.
    اهالی وحشت زده و با مشاهده‌ی رفتار حیوانات و پرندگان، تردیدشان به یقین تبدیل گشت که بانوی آنان از برای صلح و شادباش به نزد آنان نمی‌آید. پس پا به فرار گذاشته و از حیطه‌ی تاثیر پذیریِ وی دور گشتند.
    فاخته پس از گذر چندین سال مجدداً گرمای لـ*ـذت بخش خورشید را بر پوستش احساس نمود و با چشمانش به نظاره‌ی سوشیانت نشست.
    اما آرامش وی بسیار زود گذر بود چرا که فرمانِ شیطانیِ سردار کبود به جبر او را خشمگین و سرکش می‌نمود.
    آنگاه در واپسین لحظه‌های آبادانیِ سوشیانت در مرزِ بین ترس و شجاعت، شایعه و حقیقت، بانوی اول دهکده به مرحله‌ی سیاهِ انگره (تاریکی) رسید و نیمه‌ی هلالی سرخ رنگ بر پیشانیش پدیدار گشت.
    پس شایعات به حقیقت پیوست و کلام ها از دهان‌های لرزان و ترسانِ مردم خارج گشتند:
    - او در حالت انگره است.
    همه‌ی ما را خواهد کشت، سوشیانت به دست او ویران خواهد گشت.
    باید فرار کنیم، باید جان خود را نجات دهیم.
    در میان پریشان حالی و ازدحامِ وحشت در بطن اهالی روستا، صدای پر اُبهتِ مردی برخواست و همگان را به آرامش دعوت نمود.
    اهالی ترسان به سمت صدا چرخیدند و عقاب سیاه را بر بلندایِ تخته سنگی عظیم‌ یافتند.
    عقاب سیاه، امیر قبیله با نیزه‌ی بلندی در دست، خشمگین و ژیان خطاب به اهالی فریاد برآورد و گفت:
    -‌ هلال عفریت. فاخته کنون در مرحله‌ی شیطانی خویش است، مرحله‌ای که بارها در موردش با ما سخن گفته است. کنترل او کنون به مانند مهارِ یک دسته شیر گرسنه است. ما راهی نداریم جز نابود کردنِ او. پس بیایید تا از سوشیانت در مقابل خشم افسار گسیخته‌ی بانو دفاع کنیم. چیزی که خود به ما گوش زد کرده و می‌خواسته است.
    جمعیت غرق در تفکر و ترسان از حادثه‌ی در حال وقوع ساکت ایستاده بودند که ناگاه زنی فریاد برآورد:
    - پایدار باد سوشیانت.
    جمعیت پس از استماع کلام زن ترس از کف داده و شجاعانه فریاد برآوردند و برای دفاع از خانه و فرزندان خویش مهیایِ جنگ شدند.
    سردار کبود آرام و بشاش از داخل هومان به سخن‌های عقاب سیاه و تصمیم دیگر اهالی برای دفاع از سوشیانت گوش می‌داد که خندان لب به سخن گشود:
    - پس شما مرگ را می‌خواهید؟ فاخته از من محافظت کن!
    فاخته با شنیدن کلام سردار به سمت او چرخید و گفت:
    - (زارینا، آکاگو) ( سپر، نور)
    ناگهان پرتوی نوری تابنده گرداگرد هومان را در بر گرفت، به مانند هاله‌ای شیشه‌ای و غیر قابل نفوذ به پسبانی از هومان و سردار رسید.
    سردار خشمگین لیکن بشاش فریاد برآورد:
    - طبیعت را زنده کن فاخته، آنان را تنبیه کن.
    فاخته مطیع پشت به سردار ایستاد و چهره به اهالیِ نیزه در دست و غرق در وحشتِ سوشیانت دوخت.
    گامی به جلو برداشت و گفت:
    - (اِلارن، زانس، بِرا) ( زمین، زنده، شو).
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 27

    ☆☆☆نابودی سوشیانت☆☆☆

    ناگهان زمین بر زیر پاهای نیزه داران شروع به لرزیدن کرد و سنگ‌ها جنبش کنان از هم گسسته شدند.
    اهالی خفه در بهت و دهشت نیزه بر زمین انداخته و پا به فرار گذاشتند. بهم برخورد می‌کردند و از ترس به بالای درختان می‌رفتند که سردار فریاد بر آورد:
    - خون، فاخته از آنان خون بگیر.
    فاخته دستانش را به سمت آسمان بلند داشت و گفت:
    - (شزار، بلدا، ریواد)(عفریت، خون، خوار)
    سپس دستانش را در جهت انسان‌های در حال فرار گرفت، هر فرد که در حیطه‌ی تصرف دستان او قرار می‌گرفت به مانند چوبی خشک و بی جان می‌گشت و خون از دهان، گوش و بینی‌اش خارج می‌شد.
    خون‌ها پس از خروج و ترکِ بطن انسان‌ها به سمت فاخته روان می‌شدند و در بالایِ سر او قیام می‌نمودند که ناگهان نیزه‌ای شتابان آسمان را شکافت و زوزه کشان به سمت فاخته پرواز کرد.
    فاخته چرخید و خون‌ها به دورش حلقه زدند و به مانند سیارکی رقیق و سرخ رنگ او را در محاصره‌ی خویش در آوردند.
    نیزه با سرعت بسیار به سپر مستحکم فاخته برخورد کرد و از اصابت آن به وی جلوگیری نمود.
    سپرِ انباشته شده از خون از پیرامون فاخته جدا گشته و به بالای سرش انتقال یافت.
    نیزه‌ی به دست او رسید و او نیز خشمگین زبان چرخاند:
    - (خِمافر، چر، لارف )(سایه، ی، پنهان)
    سپس نیزه را با فشار به زمین نشاند.
    زمین دگر بار به لرزه افتاد، اهالی شتاب زده در جهت دروازه‌ی نیمه بازِ ژاوُ گام برمی‌داشتند که ناگهان از میان بافت خشک، ضخیم و سر سخت زمین نیزه‌های سیاه رنگ و بران سر درآوردند.
    نیزه‌ها با سرعت بسیار از گوشت و پوست اهالیِ وحشت زده گذر کرده و به سمت آسمان روانه شدند.
    اجساد به مانند درختانی قطع شده و بی جان نقش بر زمین شدند، دیگر جانداران ترسان و زخمی از حیطه‌ی جهنم مانند سوشیانت می گریختند.
    سردار کبود لبخند زنان به شیون و ناله‌های اهالی گوش می‌داد که مغرور زبان چرخاند و گفت:
    -این عذاب را به مرتبه‌ی پایانی برسان. دروازه‌ی اول را باز کن فاخته.
    فاخته در سکوتی مرگبار با پوستی سرد و چشمانی بی روح اطاعت امر نمود و بانگ از حنجره‌اش گذر کرد و بر زبانش جاری گشت:
    -( کژمیراب، چوری آن)( دروازه‌ی اول)
    (حارژیمنا)(احضار)
    ناگهان بر بالای سوشیانت نوری سرخ رنگ پدیدار گشت.
    فاخته به سمت دروازه‌ی هومان حرکت کرد و دستانش را از چپ به راست جنبش داد، بلافاصله حصار شیشه‌ای از گرداگرد هومان به کنار رفت و خود نیز وارد آن جا شد و دگربار محافظ را به دور آن منطقه کشید.
    از دلِ سرخ رنگِ نور نوایِ رعد و برق می‌آمد، از درونش قطرات خون به بیرون تراوش می‌نمود و تندبادی شدید در دلش پنهان شده بود.
    ناگاه نور شکافته شد و انسانی عجیب، تنومند و غلتیده در پرتوای خاکستری رنگ از مابین نور به قلب سوشیانت نشست.
    انسانی حیوان نما با قد و قامتی به بلندای یک درخت کاجِ کهنسال که پایین تنه‌اش را بدنِ چهار پایی بز مانند تشکیل داده بود و از شکم به بالا قامتِ مردی سرخ پوست را داشت با دو شاخ بر سر و موهایی بلند و سپید رنگ.

    ☆☆☆ ژِران: نابودکننده‌ی سوشیانت☆☆☆

    او قامت راست داشت و دمی عمیق از مجرای بینیِ بزرگش به داخل ریه‌ی عظیمش کشانده و با صدایی گرفته و خشن زبان چرخاند و گفت:
    - آن‌هایی که می‌خواهند نابود و به فنا پیوندند بدانند و آگاه باشند که دلیل مرگشان نامی عظیم را با خود حمل می‌کند.
    زندگان، خوشحال باشید و راضی که جانتان از طریق دستان قدرتمند من گرفته خواهد شد.
    کسی که دنیا از او واهمه دارد و قدرتمندان در مقابلش فرومایه و درمانده‌اند.
    آری این منم ژران قدرتمند، ویران کننده‌ی آبادی‌ها.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 28

    پس ژران دستانش را به سمت طاق آسمان بلند کرد و گفت:
    - نزول کن.
    سپس دستانش را به سمت زمین با شتاب حرکت داد.
    ناگهان در سـ*ـینه‌ی آسمان نوری آتشین و سرخ رنگ پدیدار گشت و به مانند ستاره‌ای افروزنده، آن منطقه را در پرتویی سرخ رنگ غرق کرد.
    چشمان حضار در غمی وحشت آور مات ماندند و نور سرخ رنگ که حامل شهاب سنگی خاص، عظیم و کشنده بود در کثری از ثانیه به سوشیانت رسید.
    شهاب سنگِ ژران در مقابل پاهای وی به زمین اصابت نمود، با جبروت و عظمتی وصف نشدنی روستا را به ویرانی کشاند.
    از تشدد برخورد، لرزشی هنگفت زمین را در بر گرفت. درختان، کلبه‌ها و اجساد با هم در آمیخته و زیر و رو شدند.
    ژران دستانش را به سمت ویرانی‌ها دراز کرد و گفت:
    - آرام باش.
    به ناگاه طوفان و ویرانیِ حاصل آمده از برخورد، سکون یافت و از پیش روی باز ایستاد.
    گرد و خاک آسمان را مالامال ساخت و ویرانی به تمام سوشیانت و اکنافش رسوخ نمود.
    ژران به تنها مسکنِ سالم و باقی مانده در سوشیانت چشم انداخت و گفت:
    - من پدید آورنده‌ی شهابِ ژران هستم و کنترل کننده‌ی ویرانی آن. این آبادی ویران گشت و دگربار من، ژرانِ عظیم، رام کننده‌ی سنگ‌های آسمانی با موفقیت اعمال خویش را به پایان رساندم.
    فاخته همچنان تحت تاثیرِ خونِ ققنوس، قدم زنان در حالی که سردار، یک دست بر شانه‌اش گذاشته بود و در خلف او گام بر می‌داشت از سپرِ نور گذر کرده و از هومان خارج شدند.
    ژران به مانند درختی تنومند و مغرور قامت راست داشته و موهای بلندش، در باد رقصان بود که ناگاه به خاکستری غلیظ تبدیل گشت و از سوشیانتِ ویران محو گردید.
    سردار در حالی که قدم بر ویرانه‌های روستا می‌گذاشت با لب‌های خندان، حس سرخوشی و با رضایت کامل از اعمال خویش زبان چرخاند:
    - بگو بانو، بگو اکنون چه می‌بینی؟
    فاخته سرش را جنبش داد و گفت:
    - ویرانی، خون و اجساد. سوشیانت با اهالیش از بین رفتند.
    سردار خنده‌ای بلند سرداد و گفت:
    - آرام آرام اثر خون ققنوس از چشمانت زدوده خواهد شد و تو متعلق به خود خواهی شد.
    باید زبان را از تو بگیرم و متاسفانه و از روی جبر تو را به نزد پدرت و تمام اهالیِ روستایت برسانم.

    ☆☆☆پس گرفتن زبان☆☆☆
    سردار دست از شانه‌های فاخته جدا ساخت و گفت:
    - زبان را به من بده.
    فاخته دست بر دهان کرد و تکه گوشتی سرخ رنگ لیکن نورانی و شفاف که به اندازه‌ی دو بند انگشت بود را بیرون آورد و در دستان سردار گذاشت.
    فاخته چندگام به جلو برداشت و تلوتلو خوران توان از دست داده و نقش بر زمین شد.
    ناگاه به خود آمد و در دهشتی عظیم غرق گشت.
    با چشمانش سوشیانتِ ویران را نظاره‌ می‌کرد و اشک می‌ریخت که سردار زبان چرخاند و گفت:
    - نظاره کن بانو، با چشمان نوظهورت سوشیانت را نظاره کن. جسدها را ببین، خون‌ها و ویرانی‌ها را. تمام این اعمال بر دوش تو است. تو به مرگ سوشیانت و مردمانش نشستی. به گمانم دیگر نتوانی زندگی کنی. بهتر است که من جانت را بگیرم.
    فاخته ضجه زنان و ناله‌کنان خاک بر سر می‌کرد و هق‌هق کنان زبان می‌چرخاند:
    - مسبب این اعمال تو هستی. لعنت بر تو، نفرین ارواح گذشتگان بر تو، تو را خواهم کشت، تو را خواهم کشت.
    پس نابسامان و پریشان از خاک بر خواست و خشمگین در جهت سردار دوان شد.
    سردار آرام گامی به عقب برداشت و گفت:
    - (مر، آکخ)(به، ایست)
    ناگهان فاخته توان از وجودش خارج گشت و بی جان نقش بر زمین شد.
    سردارکبود در حالی که از پلک‌های تهی از چشمش خون به بیرون تراوش می‌نمود، آهسته زبان جنباند:
    - من در فصل نبود زبان، کلام ارواح را فرا گرفتم. درست است که کنون توان بهره‌جویی از زبان را ندارم ولیکن زبان ارواحِ بزرگ و خون سرازیر از چشمانم یاری رساننده‌ی من هستند. پس بهتر است که کنون جان بی ارزش و آزرده‌ات را از جسم نزار و در هم پیچیده‌ات بگیرم که بیش از این در زجر و درد فرو نروی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا