کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
حرکات زوج جوان که نامحسوس دچار احساساتِ عصیانگری شده‌ است، برای شخصی که از دور فقط ناظر باشد و صحبت‌‌هایشان را نشنود، کاملا عادی و طبیعی جلوه می‌کند؛ زیرا همانند با دیگر زوج‌های داخل سالن، کاملا اصولی و حرفه‌ای تانگو می‌رقصند.
مایکل دست کوچک سوفیا را چند ثانیه گروگان می‌‌گیرد؛ سپس بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان جاری سازد، از میان دیگر زوج‌ها عبور می‌کنند.
با قدم‌های وزین و آهسته از راهروی باریک و آینه‌کاری شده‌ای که پر از مجسمه‌های خوش‌تراش و تابلوفرش‌ است، عبور می‌کنند و پا به سالن اصلی می‌گذارند.
تعداد میهمان‌ها در این محوطه‌ خیلی بیشتر است. در سراسر سالن اشخاص با لباس‌های رسمی گرداگرد یکدیگر حلقه‌های چند نفره تشکیل داده‌‌اند و همراه با استکان‌های نوشیدنی که داخل دستشان گرفته‌اند، مشغول گفتگو هستند.
مایکل به سمت خدمتکاری عزیمت می‌کند که با قدم‌های آهسته از کنارشان می‌گذرد؛ سپس بدون آنکه صحبتی بر زبان جاری سازد، دو عدد از جام‌های نوشیدنی‌ را از روی سینیِ فلزی بر می‌دارد.
یکی از آن را سخاوتمندانه به سمت سوفیا می‌گیرد که همچنان چهره‌اش پشت ماسک طلایی‌رنگ بالماسکه مستور مانده. مایکل دقیقاً نمی‌تواند متوجه بشود اکنون او چه حسی دارد.
دستش را بالا می‌‌آورد و جام نوشیدنی را از دست مایکل می‌گیرد؛ سپس بدون این که صحبت کند، به طور ناگهانی نیمی از آن را می‌نوشد.
مایکل با نگاهی شرورانه، جام داخل دستش را کمی بالا می‌آورد. سوفیا بدون آنکه قصد صحبت‌کردن داشته باشد، نصفِ دیگر نوشیدنی را برای بار دوم سر می‌کشد که توسط مزه‌ی تلخش، اعضای صورت او مچاله می‌شود.
در این لحظات گویا تمام خانه با سقف بلند و گچ‌بری‌هایش می‌خواهد روی سرش آوار ‌شود.
مایکل نیز جام خود را بالا می‌آورد و مقداری از نوشیدنی تلخ‌مزه‌ی داخلش را می‌نوشد که به سوفیا نشان بدهد در این مسیرِ تیره و دیجوری که پا گذاشته است، تنها نیست.
آن دختر چشمانش را می‌بندد و با دو انگشت اشاره و سبابه که به یکدیگر چسبانده، شقیقه‌‌هایش را ماساژ می‌دهد.
در ادامه کنایه می‌زند:
- چیز دیگه‌ای هم هستش که من باید بدونم؟ مثلاً اگه چند تا نوه داری اسم‌هاشون رو بهم بگو؛ خوشحال می‌شم باهاشون آشنا بشم.
خنده‌‌ی شیطنت‌آمیزی که روی رخسار مایکل وجود دارد قوت می‌گیرد و با اعتمادبه‌نفسِ راسخی پاسخ می‌دهد:
- راستش آره، می‌خوام یه چیز جدید دیگه هم بهت بگم.
سوفیا ابروان منحی و قوس‌دار خود را از زیر نقاب بالماسکه‌ی طلایی‌رنگش بالا می‌دهد. جام خالی نوشیدنی را روی میز بلندِ مرمرین مقابلش می‌گذارد؛ سپس به نشانه‌ی انتظار دستانش جلوی سـ*ـینه‌اش قفل می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل جرعه‌‌ای از نوشیدنی‌اش را مستعجل سر می‌کشد و بدون این که صحبت دیگری داشته باشد، استکانِ پایه‌دار خویش را با قدرت روی سرامیک سنگی ویلا می‌کوبد.
    جام به چند تکه‌ی مساوی تقسیم می‌شود و خرده شیشه‌های کثیرش با سقوط تند و سریعشان در سراسر خانه پخش می‌شوند.
    خیلی زود توجه‌ عده‌ی زیادی از میهمان‌ها به سمتشان جلب می‌شود. سوفیا نگاه مستأصل و نگران خود را از تکه‌های شکسته‌ی جام پس می‌گیرد و در حالی که خیلی زود قطره‌های شرم بر پیشانی‌ بر‌آمده‌اش نمودار گشته‌اند، خجل‌وار زمزمه می‌کند:
    - چه غلطی داری می‌کنی؟
    مایکل به گفته‌ی آن دختر اهمیت چندانی نمی‌دهد.
    در سکوت ممتد و تشفی که داخلِ محوطه به وجود آورده است، دست کوچک و ظریف سوفیا را درون پنجه‌ی خود اسیر می‌کند و با گام‌های بلند جلو می‌رود.
    در حین عبور از بین میز و صندلی‌های چوبی با طرح‌های یکنواخت و مشابه، بوی انواعِ غذا‌های دریایی بی‌رحمانه با مشامش بازی می‌کنند.
    مایکل فاصله‌‌ی خویش را با میزی کاهش می‌دهد که در اطرافش هیچگونه صندلی وجود ندارد و فقط برای چیدن غذا و تنقلات ازش بهره گرفته شده است.
    در سکوت سنگینی که خود به حاکمیت رسانده است، نگاهش را به ظرف‌های شیشه‌ای و آهنی که داخلشان انواعی از خوراکی‌ها وجود دارد گره می‌زند؛ سپس به طور ناگهانی خم می‌شود و پارچه‌ی سفید رنگی را که زیرشان وجود دارد می‌کشد.
    در همین لحظه چشمان قهوه‌ای‌رنگ سوفیا از فرط حیرت‌زدگی در کاسه‌شان درشت می‌شوند و دستانش را جلوی دهان بازمانده‌اش می‌گیرد.
    با وجود این که تمام ویژگی‌های آن پسر را به‌خوبی می‌شناسد، هنوز هم گاهی اوقات اعمال عجیب و سرکشانه‌ای ازش نمودار می‌شود که درکش برای او نیز سهل و آسان نیست.
    تمام ظرف‌های خوراکی به یکباره از روی میز به‌سمت و جهت‌های مختلف حرکت می‌کنند و هرکدام پس از برخورد با قسمتی از زمین خرد می‌شوند و محتویات داخلشان بیرون می‌ریزد. مایکل روی پاشنه‌ی پاهایش می‌چرخد و بدون توجه به نگاه‌های سنگین و متعددی که روی رخسارش سنگین شده است، به‌سمت سوفیا حرکت می‌کند.
    در ابتدا دستش را با عطوفتِ قابلِ توجه‌ای بالا می‌آورد و نقاب طلایی‌رنگ را از روی رخسار آن دختر بر می‌دارد؛ سپس مقداری روی پاهایش خم می‌شود و آن دختر را از روی زمین بلند می‌کند و بر دوش خود می‌گذارد.
    خجل‌زدگی همچون موجودی زنده‌ در لا‌به‌لای پیچش عضلات صورت سوفیا می‌خزد و در گوشت و استخوانش احساس جسم سنگینی می‌کند.
    صدای اعتراض‌ آن دختر به گوش می‌رسد که از شرمندگی و خجالت بسیار آرام و کنترل شده بیان می‌شود.
    مایکل همچنان با قدم‌های وزین و موقر به‌سمت میز حرکت می‌کند و در حالی که تعشق و رغبت زیادی در وجودش شعله‌ور شده است، سوفیا را روی همان میز قرار می‌دهد.
    اکنون سوفیا از تمام انسان‌های داخل این سالن بالاتر است و از یک نمای جدید به رخسار متعجب و حیرت‌زده‌ی میهمان‌ها نگاه می‌کند.
    مایکل در ابتدا به‌سمت عقب بر می‌گردد و با روی خوش به تعدادی از حضار نگاه می‌کند؛ سپس نقاب بالماسکه‌ی مشکی‌رنگ خود را از روی رخسارش بر می‌دارد و شروع به صحبت می‌کند:
    - قبل از هرچیزی معذرت می‌خوام که اینطوری توجه‌ شما رو جلب کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل لحظه‌ای سکوت می‌کند و نفسش را به‌تندی بیرون می‌راند؛ سپس باری دیگر با افراد داخل اتاق ارتباط بینایی برقرار می‌کند.
    همانند یک کارگردان سینما که در انتخاب بازیگر‌انش بسیار حساسیت به خرج می‌دهد، مایکل نیز کلماتش را با دقت زیادی برای نقش‌آفرینی بر می‌گزیند:
    - اسم من مایکل کروزه و عاشق دختری به اسم سوفیا برک شدم. بنا به یک سری مشکلات که هر دوتامون داخل زندگی داشتیم، تصمیم گرفته بودیم سر وقت مشخصی با همدیگه خودکشی کنیم؛ ولی یکی از دوست‌‌هامون به اسم جک نیکلسون بدون این که متوجه‌ قصدمون باشه، فقط به‌خاطر حال‌وروز بدی که داشتیم یه پیشنهاد داد و ناخواسته بین مرگمون مانع شد.
    مایکل مکث کوتاهی می‌کند و با نگاه بی‌ثباتی که در میان جمعیتِ به هر سوی می‌گردد، قصد دارد آن رفیق صمیمی‌اش را پیدا کند؛ اما مسلماً تعداد انسان‌های نقاب به صورت بیش از آن است که همچین اتفاقی ممکن باشد.
    مایکل با همان لحن اسبقش ادامه می‌دهد:
    - جک به ما یک مرکز علمی- سری رو پیشنهاد داد که روی چیپ‌های کامپیوتری کار می‌کردن و قادر بودن قسمت‌های مشخصی از حافظه‌ی زوج‌ها رو پاک بکنن و با یک خاطره‌ی جعلی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده پُر بکنن.
    سوفیا برک که هم‌اکنون بدون تحرک روی میزِ چوبی ایستاده است، در این لحظات با جریحه‌دارشدن احساساتش عمیق‌تر به مایکل نگاه می‌کند.
    آن پسر به خاطر غرور و تکبر کاذبی که همیشه و در هر حالی با خود یدک می‌کشد، خیلی تقلا دارد مانعِ از سقوط اشک‌هایش بشود.
    لحن صحبت‌کردنش تغییر می‌یابد و بی‌اختیار احساسات درونی‌اش بیشتر بازتاب می‌‌یابد:
    - من و سوفیا با اون شرکت قرارداد امضا کردیم که اولین زوجی باشیم که میکروچیپ‌های کامپیوتری داخل سرشون کاشته میشه.
    مکث‌های پی‌درپیِ مایکل کروز در هنگام صحبت‌کردن، همچنان ادامه دارد.
    - سرپرست اون‌ها خیلی مسلط بود‌؛ ولی یه اشتباه انسانی باعث شد فاجعه‌‌‌ی بزرگی اتفاق بیفته.
    همین‌طور که جسم سنگین و داغی را داخل گلویش احساس می‌کند، در ادامه کلمات به‌سختی از دهانش خارج می‌شوند:
    - حافظه‌ی من و سوفیا پاک شده بود و دیگه قادر نبودیم اطلاعات رو بیشتر از بیست و چهار ساعت حفظ کنیم. واقعاً این موضوع از چیزی که به نظر میاد وحشتناک‌تره.
    دو قطره اشکِ درخشان سرانجام به‌طور صامت از گوشه‌ی چشمان مایکل هبوط می‌کنند.
    به‌سمت سوفیا بر می‌گردد و در حالی که از گونه‌های خیس و نمناکش به نظر می‌رسد زمان زیادی از شکستن سدِ ضعیف چشمان آن دختر می‌گذرد، مستقیماً دو گوی قهوه‌اش را هدف می‌گیرد.
    مایکل هم‌زمان با چشمان خیسش لبخند ساده‌ای می‌زند که منجر به شکل‌گیری یک پارادوکس زیبا و منحصربه‌فرد می‌شود.
    پس از گذشت چند لحظه که سکوتِ مطلق تاج پادشاهی را روی سر خود گذاشت و بی‌رحمانه بر جو اتاق حکومت کرد، باری دیگر خود مایکل کلمات را مصمم روی زبانش جاری می‌کند:
    - شاید روزگار، سرنوشت، شانس یا هر اسم دیگه‌ای که بشه روش گذاشت ما رو به این نقطه رسونده؛ ولی من اجازه نمیدم بزرگ‌ترین رویای زندگیمون رو هیچ‌وقت لمس نکنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در سکوت مطلقی که داخل میهمانی بالماسکه به پا خاسته است، مایکل کروز به‌آرامی روبه‌روی سوفیا برک زانو می‌زند و جعبه‌ی قرمزرنگی از داخل جیب کُت خود بیرون می‌آورد.
    سوفیا به‌طور ناخواسته چشمانش از فرط حیرت گرد می‌شوند و دستانش را جلوی دهانِ باز مانده‌‌اش می‌گیرد. در همین لحظه تمام چراغ‌های داخل خانه به‌ناگاه خاموش می‌شوند و خدمتکاران از بین میزها و صندلی‌های مجللِ ارغوانی‌رنگ و آدم‌های متعجب زده‌ای که رویشان نشسته‌اند، گذر می‌کنند. چند عدد شمع که از قبل تدارک دیده‌اند را طرفین سوفیا و مایکل به روشنایی‌ِ تابانشان می‌رسانند.
    صدای آن پسر جوان همچنان به گوش می‌رسد:
    - می‌دونم که من فقط بیست و یک سالمه و تو اولین سال از رسیدن به سن قانونیت رو پشت سر گذاشتی؛ ولی این لحظه‌ی رویایی هر دو تای ما بوده که مشکلات زندگیمون هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادن حتی توی خواب و خیال بهش فکر کنیم.
    موزیک ملایم و معتدلی پس‌زمینه‌ی صحبت‌های مایکل شنیده می‌شود:
    - مهم نیست این زندگیِ لعنتی ما رو توی چه مسیری قرار داده؛ من بلاخره به رؤیامون رنگ حقیقت زدم.
    مکث کوتاهی می‌کند و عمیق‌‌تر به چشمان قهوه‌ای‌رنگ سوفیا زل می‌زند؛ سپس باصلابت بحث خود را به اتمام می‌رساند:
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    روی لبان نازک و ماتیک‌زده‌ی سوفیا لبخند رضایتی سوار می‌‌شود و پلک‌هایش را به آغـ*ـوش یکدیگر می‌سپارد؛ سپس سیبک گلویش آشکارا بی‌قراری می‌کند.
    پس از گشودن مجدد پلک‌هایش تار‌های صوتی‌‌‌اش به لرزه در می‌آیند:
    - نمی‌دونم چی باید بگم، تو واقعاً من رو سوپرایز کردی!
    در این لحظات تمام افرادِ داخل سالن که تحت‌تأثیرِ آن زوج جوان قرار گرفته‌اند، لبانشان را بدون هیچ نخ و سوزنی به یکدیگر می‌دوزند و انتظار پاسخ نهایی سوفیا را می‌کشند.
    نگاه عمیق و نافذ سوفیا، وجود مایکل را آتش می‌زند.
    پس از گذشت چند لحظه که سکوتِ مطلق اتاق را فرا گرفته بود، سرانجام سوفیا از روی میز پایین می‌آید و با قدم‌های آهسته فاصله‌‌‌ی میانشان را از بین می‌برد. سپس مجدداً شروع به صحبت می‌کند:
    - معلومه که این کار رو انجام میدم. من باهات ازدواج می‌کنم مایکل کروز.
    حضار شروع به دست‌زدن می‌کنند و شور و اشتیاق زیادشان را خیلی سریع بروز می‌دهند.
    مایکل لبخندِ رضایت خود را وسعت می‌بخشد و حلقه‌ی ظریف و نگین‌کاری‌شده‌ای را که برازنده‌ی دست سوفیا است، از داخل جعبه بیرون می‌آورد.
    آن دختر از فرط شادی در پوست خود نمی‌گنجد. با لحن آرامی که فقط خود مایکل بشنود، خطاب به او لب می‌زند:
    - خدای من! خیلی خوشگله!
    مایکل ابروانش را بالا می‌اندازد و بدون فکر و تأمل پاسخ می‌دهد:
    - دوستش داری؟
    سوفیا سر خود را تکان می‌دهد و در حالی که به وجد آمده لب می‌زند:
    - عاشقش شدم.
    مایکل انگشت ظریف دختر را بالا می‌‌آورد و حلقه‌ی نگین و زیبایی را که مبلغ زیادی برایش پرداخت کرده است، به داخل انگشت سوفیا فرو می‌کند.
    سوفیا دست خود را بالا می‌آورد و لحظاتی به انگشتر خود خیره می‌شود. مایکل از روی زانویش بلند می‌شود و به سوفیا نزدیک‌تر می‌شود؛ بلافاصله پیشانی خود را به پیشانی او می‌چسباند و قبل از بوسیدنش، با لحن بسیار آرامی می‌گوید:
    - قسم می‌خورم که تا آخرین لحظه‌ی زندگیم عاشقت بمونم.
    سوفیا نیز لبخندی روی رخسارش سوار می‌کند و پاسخ می‌دهد:
    - منم قسم می‌خورم تا وقتی که زنده هستم عاشقت باشم.
    آن دو در اندک تلألؤ داخل خانه که به ضن چند شمع پدید آمده است، یکدیگر را برای ثانیه‌هایی می‌بوسند. عشق آن‌ها سرانجام وارد بحره‌ی جدیدی می‌شود.
    به‌صراحت توانسته‌اند بزرگ‌ترین لحظات خوب و ماندگار این رابـ ـطه را در کتاب زندگی‌شان ثبت کنند.
    مرد کُت‌وشلوار پوشی و با اصالتی که اندام درشتی دارد و برای قدم‌برداشتن از یک عصای چوبی بهره می‌گیرد، آهسته به زوج جوان نزدیک می‌شود. با لبخند ملیح و کم‌رنگی که روی رخسار به‌شدت سفیدش نقش می‌‌بندد، کلمات را بر زبان می‌تازاند:
    - به هر دوی شما تبریک میگم. امیدوارم زودتر به مشکلی که دارین غلبه کنین.
    مایکل که هیچ‌وقت در زندگی‌اش به‌اندازه‌ی این لحظات شور و اشتیاق را روی صورتش بازتاب نداده است، سرش را به نشانه‌ی تشکرکردن به حرکت در می‌آورد و کوتاه می‌گوید:
    - بدون شما هرگز نمی‌تونستم به آرزوم برسم.
    قبل از آنکه شخص دیگری صحبت کند، خود مایکل به‌سمت سوفیا بر می‌گردد و دستش را به سمت مردی که رو‌به‌رویش ایستاده دراز می‌کند؛ سپس لب می‌زند:
    - آقای فریمن هستن، استاد نقاشی من که رابـ ـطه‌مون بیشتر شبیه پدر و فرزندیه.
    سوفیا که در این لحظات برق شادی چشمانش را فراگرفته است، دستش را به‌سمت او بالا می‌آورد و کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - خوشبختم.
    آقای فریمن با سوفیا دست می‌دهد و به‌وسیله‌ی صدای دورگه و حجیمش لب می‌زند:
    - توی این مدتی که دارم از کشور خارج میشم، ازتون می‌خوام حواستون به ویلای من باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لبخند سوفیا کم‌رنگ می‌شود و در هنگام صحبت‌کردن نگاهش را میان مایکل و آقای فریمن به گردش در می‌آورد؛ سپس کوتاه پاسخ می‌دهد:
    - ببخشید، متوجه نشدم!
    آن پسر که رخسارش سکون‌تر از همیشه به نظر می‌رسد، کلماتش به‌وسیله‌ی زنجیره‌ای از آرامش به یکدیگر متصل می‌شوند:
    - آقای فریمن توی یه سالی که داخل کشور نیست، این ویلا رو به ما سپرده.
    سوفیا که قامت کوتاهی دارد، برای انتقال بهتر احساساتش از حرکت دستانش بهره می‌گیرد:
    - واقعاً خونه زیبایی دارین آقای فریمن؛ ولی من باید داخل بیمارستان بستری باشم.
    مایکل باری دیگر برای پاسخ دادن پیش‌دستی می‌کند:
    - همه چیز رو برات مهیا کردیم عزیزم؛ تو فقط سعی کن خوب بشی.
    قبل از آنکه شخص دیگری صحبت کند، سوفیا بازوی سمت راست مایکل را به‌وسیله‌ی دستانش می‌گیرد و سرش را روی کتف آن پسر تکیه می‌دهد. چشمانش در دو گوی قهوه‌ای می‌گردند و مستقیم به آقای فریمن دوخته می‌شوند؛ سپس
    شانه‌هایش را بالا می‌دهد و خطاب به او می‌گوید:
    - متاسفانه ما زوج آرومی نیستیم. هر اتفاقی ممکنه از ما دونفر سر بزنه.
    آقای فریمن عصایِ چوبی و مشکی‌رنگ خود را کمی روی زمین جا‌به‌جا می‌کند و با همان لبخند کم‌رنگ ماسیدهِ به صورتش، پاسخ می‌دهد:
    - اراده‌ی استفاده از همه‌ی امکانت خونه رو دارین. تنها محدودیتی که اینجا وجود داره، ورود به اتاق نقاشی‌ِ عتیقه‌های من هستش.
    عصای خود را بالا می‌آورد و به سمت مایکل نشانه می‌رود؛ سپس با لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    ‌- مایکل می‌دونه کدوم اتاق رو میگم.
    سوفیا که از فرط شادی و هیجان کمی لوس شده است، بی‌اختیار لبخند روی لبش نهادینه می‌شود و به‌آرامی زمزمه می‌کند:
    - من تموم مدت فقط می‌خوام کنار این پسر باشم.
    مایکل همراه با لبخندی که روی صورتش نقش بسته است، رو به اقای فریمن پاسخ می‌دهد:
    - خیالتون راحت باشه.
    آقای فریمن خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - تعریف استعداد نویسندگیت رو از زبون مایکل زیاد شنیدم. قصد نداری کتاب چاپ کنی؟
    سوفیا شانه‌های خود را به سمت بالا می‌برد و پاسخ می‌دهد:
    - ممنونم. راستش نسخه‌ اولیه‌ی داستانم رو برای انتشارات مورد علاقه‌م فرستادم، ولی اون‌ها یه سری مشکلات از داخلش پیداکردن و گفتن باید ویرایش بشه. یه کم توی ذوقم خورد و هنوز شهامت به خرج ندادم که دوباره داستانم رو براشون ارسال کنم.
    آقای فریمن به سرعت پاسخ می‌دهد:
    - هیچ‌وقت به کسی اجازه نده بیش از یه بار به توانایی‌هات شک کنه، ویرایش کن و نسخه‌ی بی‌نقص رو براشون بفرست.
    سر خود را تکان خفیفی می‌دهد و دسته‌کلید را به‌سمت سوفیا می‌گیرد.
    سوفیا به‌طور ناگهانی بازوی مایکل را رها می‌کند و برای ثانیه‌‌ای به دسته‌کلید ویلا خیره می‌شود.
    چشمانش به‌آرامی سیاهی می‌روند و سرگیجه‌ی بسیار شدیدی سراغش را می‌گیرد. رنگ‌دانه‌های پوستش سرخ می‌شوند و نفسش بی‌اختیار پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود.
    مایکل رو به سوفیا می‌کند و کوتاه لب می‌زند:
    - حالت خوبه عزیزم؟
    آن دختر بدون این که دسته‌کلید را از آقای فریمن بگیرد، به‌سمت مایکل بر می‌گرد و رخسارش را روی سـ*ـینه آن پسر قرار می‌دهد.
    در حالی که نفس‌های داغ سوفیا بر بدن مایکل برخورد می‌کنند، آن پسر دسته‌کلید را به‌سرعت از دست آقای فریمن می‌گیرد و تشکر می‌کند؛ سپس خم می‌شود و باری دیگر جثه‌ی کوچک سوفیا را از روی زمین بلند می‌کند.
    رو به جمعیتِ دل‌نگران که در این لحظات فکر و خیالشان نزد سوفیا مانده است، مستعجل شروع به صحبت می‌کند:
    - ممنونم که امشب رو کنار ما گذروندین. سوفیا حالش خوبه، فقط باید یکم استراحت کنه.
    مایکل بدون این که منتظر پاسخ شخصِ خاصی بماند، قدم بر می‌دارد و بی‌معطلی خود را به انتهای راهرو می‌رساند که به‌وسیله‌ی پلکان کم‌عرض و پیچ‌درپیچی طبقات را از یکدیگر مجزا ساخته است. لوستر‌های غول‌آسا و بزرگی در پیچ‌وتاب راهرو‌ها وجود دارد و چراغ‌های روشنش تلألؤ هزارتویِ رنگ‌ها را به راه می‌اندازد.
    عجولانه پله‌ها را بالا می‌رود و در محیط دایره‌ای شکل طبقه‌ی دوم نگاه می‌چرخاند.
    این طبقه به علت جانبی‌بودن، رفت و آمد کمی دارد. اکنون فقط یک خدمتکار میانسال با روپوش بنفش‌رنگش دیده می‌شود. همراه با میز فلزیِ مواد شوینده که در نزدیکی‌اش قرار دارند، درحال شست‌وشو و تطهیر سرامیک‌های زمین و پلکان است.
    مایکل که اولین مرتبه نیست داخل این ویلا پا می‌گذارد، با قصد و غرض به سمت سومین درب از سمت راست راهرو حرکت می‌کند.
    دستگیره‌ی فلزی را پایین می‌دهد و وارد اتاق می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صدای ناله‌های خفیف سوفیا که ناشی از تحمل درد و سرگیجه است، همراه با غرولندش شنیده می‌شود:
    - دنیا داره دور سرم می‌چرخه.
    مایکل وارد اتاق نسبتاً بزرگی می‌شود که از قبل برایش تدارک دیده‌‌اند. یک تختخواب الکتریکی به چشم می‌خورد که کنار انواع مانتیور‌ینگ و تجهیزات پزشکی گذاشته شده است.
    به‌آرامی آن دختر را روی تختخواب قرار می‌دهد و لحاف نرم و لطیف سبزرنگ را محتاطانه تا زیر گلویش بالا می‌آورد‌. سپس صدایش طنین انداز می‌شود:
    - سعی کن یکم استراحت کنی.
    سوفیا که رنگ از رخسارش پریده است، به‌سختی بزاق دهانش را پایین می‌فرستد و قد بلند و اندام کشیده‌ی مایکل را با وسواس نگاه می‌کند.
    کلماتش شمرده و بی‌تمرکز نقش‌آفرینی می‌کنند:
    - اگه فردا نتونیم همدیگه رو به یاد بیاریم چی؟
    مایکل لحظه‌ای مکث می‌کند و برای پاسخ‌دادن به دنبال مناسب‌ترین کلمات می‌گردد:
    - دستت رو بیار بالا و به اون حلقه نگاه کن.
    سوفیا که همچنان مریض‌حال است، میکروچیپ کامپیوتری به‌مرور زمان بیشتر بر او غلبه می‌کند. برای آن دختر سخت و دشوار است که دست خود را تکان بدهد و باری دیگر به آن حلقه زیبای نگین‌دار خیره شود.
    مایکل مبل راحتی که در نزدیکی تختخواب قرار دارد را کمی جا‌به‌جا می‌کند و رویش می‌نشیند. سپس ادامه می‌دهد:
    - خوب نگاه کن. امشب یه شب عادی نیست. کلی آدرنالین توی مغزت ترشح شده، مگه میشه این لحظات رو یادت بره؟
    مایکل در تلاش است که نهال لبخند را مجدداً روی لبان سوفیا بکارد؛ اما مغز آن دختر گویی فلج شده است و میکروچیپ ظالمانه بر قلمروی فرمانروایی او حکومت می‌کند.
    چشمانش به‌آرامی تار می‌شوند و صدا‌ها از فاصله‌ی دور‌تر به گوش‌هایش می‌رسند.
    در همین حین چهره‌ی یک خانم جلوی چشمانش پدید می‌آید که گویا لباس آبی‌رنگ پرستاران بیمارستان را بر تن دارد. موهای طلایی‌رنگ و رخساری که به‌سختی آن را مشاهده می‌کند، ذهن سوفیا را به تکاپو می‌اندازد.
    قبل از آنکه به‌طور کامل خودآگاهی‌ آن دختر از بین برود، با مغزش وارد نبرد سختی می‌شود که درنهایت هویت آن خانم را برای خود آشکار سازد.
    در همین حین قسمتی از لوب پس‌سری سوفیا به‌ناگاه دچار درد و التیاب می‌شود و به طور هم‌زمان پرده‌‌های پلک‌هایش بر تماشاخانه‌‌ی صورتش کشیده می‌شوند.
    ٭٭٭
    در حالی که تمام شب مایکل دست سوفیا را از فرط وسواسیت داخل دست خود اسیر کرده بود، اکنون چشمان کشیده‌اش به‌آرامی باز می‌شوند.
    قبل از انجام هر کار دیگری چشمان نیمه‌بسته‌اش را که به‌دلیل کم‌خوابی بسیار سخت باز مانده‌اند، به رخسار عشق خود می‌دوزد. پوست صورت آن دختر همچنان به رنگ گچ دیوار است.
    دست سوفیا را رها می‌کند و از روی مبل راحتی بلند می‌شود. به محض این که جولی کیسه سرم را برای سوفیا متصل می‌کند، روی پاشنه پاهایش می‌چرخد و به‌سمت مایکل قدم بر می‌دارد.
    مایکل بدون آنکه تحرکی داشته باشد، صاف و مستقیم نگاهش را به آن خانم میانسال می‌دوزد.
    جولی لبخندِی به عرض صورت می‌زند و کلمات را بسیار پرانرژی برای مایکل بر می‌گزیند:
    - برای این که شما دو نفر رو دوباره کنار هم دیگه ببینم دلم خیلی تنگ شده بود.
    مایکل سرش را تکان آرامی می‌دهد و با گلوی خشک و صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - منم همین‌طور.
    جولی با گام‌های بلندی که بر می‌دارد خودش را به مایکل می‌رساند و طوری آن پسر را در آغـ*ـوش می‌کشد که جریحه‌دارشدن احساسات درونی‌اش به‌خوبی انتقال می‌یابد.
    موهای لَخت و مشکی‌رنگ آن پسر را از پشت سر داخل دستش اسیر می‌کند و در حالی که گویا جسم سنگینی داخل گلویش رخنه کرده است، در جدال سرسختانه‌ای به سر می‌برد که اجازه ندهد بغضش شکسته بشود؛ اما مطلقاً قادر به انجام این کار نیست.
    مایکل در میان تلاطم این لحظات پرفشار، نفس‌های داغِ پر از غم و اندوهش را به‌سختی از حصار سـ*ـینه‌اش فراری می‌دهد؛ سپس به‌وسیله‌ی صدایی که بیم و دلهره‌‌اش را هویدا موج می‌دهد، در پاسخ می‌گوید:
    - خیلی سخته از خواب بلند بشم و دختری که از صمیم قلب عاشقش هستم رو ببینم که احوالش وخیم‌تر شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جولی همچنان مایکل را در آغـ*ـوش خود نگه می‌دارد که آن پسر گونه‌های خیسش را مشاهده نکند؛ هرچند لرزش هویدای صدایش در هنگام بیان جملات به‌وضوح این موضوع را انتقال می‌دهد:
    - من به‌طور موقت از شغلم انصراف دادم که بهتون کمک کنم. اکثراً سوفیا من رو حتی از مادرش هم زود‌تر یادش می‌‌اومد.
    مایکل دستانش را روی بازوی جولی قرار می‌دهد و به‌آرامی خود را از اغوش آن پرستار جدا می‌کند. سپس لب می‌جنباند:
    - تو بهترین پرستار دنیایی.
    لبخندی که روی رخسار آن خانم نقش می‌بندد، همراه با اشک‌هایی که از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شده‌اند، یک پارادوکس عیان را به وجود می‌آورند.
    جولی هم‌زمان که به‌وسیله‌ی دستمال کاغذی روی پلک‌های خیسش می‌کشد، به‌طور ناگهانی کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - فکر نکن یادم رفته وقتی توی بیمارستان بستری بودی، با هر بار اجبار کردنت به خوردن داروها پشت سرم فحش می‌دادی!
    لبخندِ کم‌رنگ و ملیح مایکل که ناشی از زنده‌شدن خاطراتش است، از حد مشخصی فرا نمی‌‌رود. با صدای گرفته‌ پاسخ می‌دهد:
    - من عوض شدم جولی.
    آن پرستار به‌سرعت مخالفت می‌کند و با تکان‌دادن سرش پاسخ می‌دهد:
    - از نظر من که تو هنوز همون پسر سرکش و قلدری.
    مایکل با لبخندی که همچنان روی صورت دارد، شروع به قدم‌زدن می‌کند و به دنبالِ تغییر دکوراسیونی که داخل اتاق صورت گرفته است، چشمانش را در کاسه می‌گرداند.
    بعد از اندک زمانی شروع به صحبت می‌کند:
    - متأسفم که دیشب زود خوابم برد و توی چیدن دکوراسیون نتونستم کمک کنم.
    جولی ابروانش را در هم می‌کشد و هم‌زمان به‌سمت عقب بر می‌گردد و به دستگاهی چشم می‌دوزد که ضربان قلب و دیگر علائم حیاتی‌اش را با نور سبزرنگی نشان می‌دهد. سپس با تأخیر خطاب به مایکل می‌گوید:
    - من بهتر از هر شخص دیگه‌ای می‌دونم تک‌تک وسایل‌ سوفیا چطوری داخل اتاقش چیده شده بود.
    مایکل که اضطراب و دلشوره‌ی خود را در قالب حرکاتش نشان می‌دهد، به‌وسیله‌ی انگشتان یخ‌زده‌اش موهای خود را از جلوی صورتش کنار می‌ریزد و خطاب به جولی می‌گوید:
    - از زمان موعدش نگذشته؟
    با دلهره‌ی بیشتر ادامه می‌دهد:
    - چرا بیدار نمیشه؟
    جولی با وجود این که به‌تازگی ساعت مچی خود را دیده است، ترجیح می‌دهد باری دیگر به ساعت‌دیواری داخل اتاق نگاه کند که پاسخ شفاف و دقیقی به مایکل بدهد:
    - ساعت‌های به هوش‌اومدن سوفیا متغیره.
    خود جولی از تنها پنجره‌ی داخل اتاق به بیرون اشاره می‌کند که آسمان هنوز به‌طور کامل روش نشده است و خورشید همچنان در خواب سنگین خود سپری می‌کند.
    آن زن با طمأنینه خطاب به مایکل ادامه می‌دهد:
    - می‌دونم از دلشوره و اضطراب خوابت نمی‌بره؛ ولی اگه این روند ادامه داشته باشه به خودت هم آسیب می‌زنی.
    مایکل سرش را می‌چرخاند و به‌وسیله‌ی پنجره‌ی بزرگی که داخل اتاق وجود دارد، به منظره‌ی زیبای بیرون زل می‌زند. ستارگانِ فداکار به‌سمت خاموشی می‌دوند که عرصه را برای تابش خورشید فراهم بکنند. مایکل باری دیگر با صدای جولی به خودش می‌اید:
    - دست کوچیکش رو نگاه کن. چقدر حلقه‌‌ای که براش خریدی به دستش میاد.
    کنج لبان مایکل لبخند کم‌رنگی می‌نشیند و نگاهش را از دست سوفیا پس می‌گیرد؛ سپس مستقیم به رخسار او نگاه می‌کند. نسبت به دقایق انتهایی دیشب رنگ پوست صورتش بهبود یافته و علائم حیاتی‌اش روی مانیتور طبیعی و مناسب نمایش داده می‌شود. مایکل که یک سویی‌شرت زرشکی‌رنگ، اندام بلند و بالایش را پوشانده است، به‌سان قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و خطاب به جولی لب می‌زند:
    - من نمی‌تونم مثل دکتر‌های بیمارستان بهش دروغ بگم.
    خیره‌تر به چشمان جولی زل می‌زند و مصمم ا‌دامه می‌دهد:
    - اتفاقی که واقعاً براش افتاده رو تعریف می‌کنم.
    به‌طور ناگهانی رخسار جولی جدی می‌شود و سر خود را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد؛ اما قبل از این که فرصت صحبت و ابراز عقیده پیدا کند، مایکل تن صدایش را بالا می‌برد:
    - برام مهم نیست دکتر‌ها چی میگن. من روش خودم رو برای درمان سوفیا دارم.
    جولی پیشانی‌اش را داخل پنجه دستش اسیر می‌کند و این بار برای تغییر افکار مایکل از لحن کوبنده‌تری بهره می‌گیرد:
    - دیدی گفتم تو هنوز تغییر نکردی؟ هنوز همونی پسر سرکشی هستی که به حرف متخصص‌ها اهمیت نمیده.
    بعد از مکث کوتاهی، با رخسار منقبض شده در هنگام صحبت از حرکات دستانش بهره می‌گیرد:
    - گفتن حقیقت فقط اون دختر بیچاره رو گیج و وحشت‌زده می‌کنه.
    دستان نامرئی عصبانیت ابروان مایکل را گره‌ی کوری می‌زند که حتی با دندان باز نشود. سپس رک‌ می‌گوید:
    - ذهن سوفیا نباید با دروغ پُر بشه. من دیگه این اجازه رو نمیدم.
    پنجره‌ای رو‌به‌روی تخت سوفیا قرار دارد که دریچه‌ی بزرگی به منظره‌ی فوق‌العاده‌ی بیرون است. صدای پرندگان کوچکِ لا‌به‌لای شاخه درختان و رود خروشانِ نزدیک به ویلا، فضای داخل اتاق را دچار دگرگونی و تحول می‌کند. چشمان گرد و قهوه‌‌ای‌رنگ سوفیا به آرامی باز می‌شوند. همانند دیگر روز‌های سختی که پشت سر گذاشته است، صدا‌های اطرافش را به‌وضوح نمی‌شنود و تصاویر بسیار مات و کدر هستند. بی‌توجه به سرفه‌هایی که از ته گلویش خارج می‌شود، تمام نیرو و قوای خود را به کار می‌گیرد که دستان بی‌حس و سِر خود را به حرکت در بیاورد. مایکل که اکنون در کنار تختخواب الکتریکی او ایستاده است، دسته‌ای از موهای فر و مجعدش را از جلوی صورتش کنار می‌ریزد و با صدای گرفته‌اش سعی دارد در هنگام صحبت، پرنشاط لبخند بزند:
    - صبح به خیر عزیزم. منم مایکل.
    در حالی که هنوز نفس‌های سوفیا مرتب نیست، به‌مرور زمان رخسارش وحشت بیشتری را بازتاب می‌دهد. جولی در ادامه با همان لبخندِ همیشگی‌اش شروع به صحبت می‌کند:
    - ما اینجا هستیم که بهت کمک کنیم.
    سوفیا که گویا هنور نمی‌داند در کدام گیتی دارد سیر می‌کند، ابروانش به‌نرمی داخل یکدیگر فرو می‌روند و با صدایی که از انتهای گلویش بیرون می‌زند، واکنش کوتاهی نشان می‌دهد:
    - من کجا هستم؟
    چشمانش از فرط تعجب درشت می‌شوند و دستانش را بالا می‌آورد و به سُرمی چشم می‌دوزد که سوزنش مستقیم داخل دستش فرو رفته است. مایکل مقداری خم می‌شود و پیشانی برآمده‌ی سوفیا را که رویش عرق سردی نشسته می‌بوسد؛ سپس دست کوچکش را عاشقانه اسیر خو‌د می‌کند. نفس‌های سوفیا به‌سختی می‌گریزند و احساس سرگیجه‌ی شدید و تاربو‌دن چشمانش، مزید بر علت تقلای بیهوده‌ی او برای برخیزیدن شده است. بی‌اختیار قطره‌های داغ اشک از گوشه‌ی چشمان درشت سوفیا به سمت پایین می‌خزند. به‌سرعت داخل اتاق چشم می‌چرخاند و به اثاث‌ها و دیگر وسایل آشنا که مدت زیادی با آن‌ها داخل بیمارستان زندگی کرده است، خیره می‌شود. خود مایکل مجدداً با صدایی که آشکارا می‌لرزد، شروع به صحبت می‌کند:
    - تو جات امنه سوفیا؛ داخل بیمارستانِ خونگیت داری استراحت می‌کنی.
    حافظه‌ی سوفیا به‌درستی یاری نمی‌کند. از پسر مضطربی که دستش را گرفته است، تا آن میز مطالعه و کتاب‌های موردعلاقه‌اش که با نظم و ترتیب خاصی کنار یکدیگر چیده شده‌اند، برایش کاملاً غریب و ناآشنا به نظر می‌رسند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با این توصیفات مکانیزم دفاعی بدن سوفیا، حرکات آن دختر نوزده ساله را در اختیار می‌گیرد و پرخشگرانه دستش را از دست مایکل جدا می‌کند.
    جولی به سمتش قدم بر می‌دارد؛ اما سوفیا برای دفاع از خود چنگِ سطحی بر صورت پرستارش می‌اندازد.
    سوزن سُرم را به‌سرعت از داخل رگش بیرون می‌کشد و از دیگر جهت تختخواب که نسبت به مایکل دورتر است پایین می‌جهد.
    آن پسر لحظه‌ای به رخسار جولی چشم می‌دوزد که پوست روشنِ صورتش توسط ناخن‌های بلند سوفیا خراشیده شده است؛ سپس رخسارش با حالت دردمندانه‌ای مچاله می‌شود.
    دست راستش را بالا می‌آورد و در هنگام حرکت رو به آن پرستار لب می‌زند:
    - متأسفم جولی.
    در حالی که سوفیا خودش را به درب لوکس و زیبای خروجی رسانده است، بی‌اختیار دست چپش را روی لولا‌های بالایی درب قرار می‌دهد و به‌وسیله‌ی دست دیگر، دستگیره‌ی استیل را به سمت پایین می‌فشارد.
    داخل ذهن سوفیا به‌طرز ظریفی تداعی شده است که برای بازکردن و فرار از اتاقی که پس از هوشیاری داخلش قرار دارد، حتماً باید از این روش بهره بگیرد.
    مایکل از پشت سر بازوان سوفیا را اختیار می‌کند و علی‌رغم جیغ‌های گوش‌خراش و مکرری که آن دختر سر داده است، سعی دارد با آرامش صحبت کند:
    ‌- خواهش می‌کنم آروم باش عزیزم. ما نمی‌خوایم بهت آسیب بزنیم.
    سوفیا به‌سرعت روی پاشنه‌هایش می‌چرخد و غضب نگاهش بی‌اختیار روی رخسارِ آن پسر قلاب می‌اندازد. بدون این که نامزدش را به یاد داشته باشد، با دستانش به سـ*ـینه‌ی او ضربات متوالی و درمانده‌ای می‌زند؛ اما آن پسر به حدی قدرت بندی دارد که در برابر ضربات دستان نحیف سوفیا حتی یک سانتی‌متر جا‌به‌جا نشود.
    لحن صحبت‌کردن مایکل دربرار شیون‌های گوش‌خراش سوفیا سیر صعودی پیدا می‌کند:
    - داخل مغز من و تو یه میکروچیپ کار گذاشتن که باعث میشه ذهنی با حافظه‌ی محدود به بیست و چهار ساعت داشته باشیم.
    در سکوت موقتی سوفیا، این مایکل است که کلمات را مسلسل‌وار بیان می‌کند:
    -‌ هر درد و ترسی که الان توی وجو‌دت حس می‌کنی، از همین میکروچیپ لعنتی نشئت می‌گیره.
    به قدری صحبت‌های مایکل صلابت دارد که برای لحظاتی آن دختر تلاش برای ضربه‌زدن را متوقف کند.
    همراه با پوستِ روشن صورتش که رنگ‌دانه‌هایش سرخ شده‌اند، اندامش در حالت تدافعی قرار گرفته است. در پاسخ با لحن تندی می‌گوید:
    - تو داری چه حرفِ مفتی می‌زنی؟
    مایکل برای کنترل حرکات غیرارادی سوفیا که در این ساعات اولیه کاملاً طبیعی است، دستان خود را از دو طرف روی شانه‌های او قرار می‌دهد و با لحن آرامی پاسخ می‌دهد:
    - دقیق نمی‌دونم باید چی بگم، ولی یه حادثه بود؛ یه خطای انسانی.
    پس از مکث کوتاهی، با صلابت دو چندان ادامه می‌دهد:
    - شاید هم فقط اشتباه خودمون بود؛ ولی چه بخوایم و چه نخوایم همچین اتفاقی افتاده.
    جولی سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد؛ زیرا معتقد است مایکل نباید به این زودی حقیقت را برای سوفیا بازگو کند.
    آن دختر بدون این که به صحبت‌های مایکل توجه‌ی چندانی ‌داشته باشد، خیلی زود به همان آشفتگی سابقش باز می‌گردد.
    مایکل کوتاه و درمانده لب می‌زند:
    - متاسفم.
    بلافاصله سوزنِ تیز سرنگی که آغشته به داروی بیهوشی است را به داخل رگِ گردن او فرو می‌برد. اولین بیهوشیِ امروز سوفیا در مقایسه با روز‌های پیشین که داخل بیمارستان سپری کرده است، کمی دیرتر رقم می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    یک لباس حوله‌ای سفیدرنگ، اندام نحیف و ظریف سوفیا را پوشانده است. تنها یک دوش آب سرد می‌توانست حرارت را از وجود او از بین ببرد.
    در حالی که به نظر می‌رسد هنوز هم سست و بی‌رمق باشد، داخل تراسِ نسبتاً بزرگ ویلا روی مبل راحتی نشسته است.
    چشمانش به صفحه‌ی پخش کننده‌ای دوخته شده است که روی میز تلویزیون فندقی‌رنگی قرار دارد که از ام.‌دی‌.اف درجه یک ساخته شده است.
    با اشتیاق و شره‌ی هوای پاکیزه را به ریه‌هایش می‌کشاند. باد میان موهای قهوه‌ای و فرفری سوفیا بازی خود را شروع کرده است. صدای پرندگان ماهی‌خوار که از دریاچه شنیده می‌شود، روح و روان او را التیام و تشفی می‌بخشد.
    در همین لحظه خدمتکار مسنی که روپوش آن با استقاده از دو رنگ سیاه و سفید تشکیل شده است، سینی‌ِ آب میوه و یک سری تنقلات دیگر را روی میز عسلی کوچک جلوی سوفیا می‌گذارد.
    سوفیا با چشمانی که از فرط حیرت و سرگردانی درشت گشته‌اند، بدون تحرک چشمانش را به صفحه‌ی بسیار بزرگ پخش کننده دوخته است. ویدئوی خواستگاری مایکل از خودش را برای چندمین مرتبه‌ی متوالی مشاهده می‌کند.
    جرقه‌های بسیار اندکی در مغز او سعی دارند چراغ خاطراتش را روشن کنند؛ اما به طور مطلوب موفق به انجام این کار نیست.
    سوفیا پس از سه ساعتی که به هوش آمده هنوز وضعیت مناسبی ندارد. این موضوع را جولی خوب حس می‌کند که تا چه اندازه در به یادآوردن خاطرات پسرفت کرده است.
    مایکل تمام شهر را از نمای فوق‌العاده‌ی تراس نظاره‌گر می‌شود. انوار طلایی خورشید بسیار دل‌پذیر است و درست وسط میز کوچکشان سیطره انداخته است.
    آن پسر با قدم‌های آهسته به‌سمت صندلیِ سوفیا عزیمت می‌کند و قسمتی از آن را برای نشستن تصاحب می‌کند. در مرحله‌ی بعد سایه‌بانِ زردرنگ را به سمت خودشان می‌کشد و مانع از اونوار‌های بی‌جان خورشید می‌شود که روی صورت‌هایشان سیطره انداخته است.
    دست سرد آن دختر را میان دستانش گرمش می‌گیرد و شروع به صحبت می‌کند:
    - دیشب بهترین شب زندگیمون بود. جلوی چشم کلی آدم آشنا و غریبه زانو زدم و حلقه‌ی خوشگلی که می‌بینی رو داخل دستت انداختم.
    دست آن دختر را بالا می‌آورد و توجه‌ سوفیا را به آن حلقه‌ِ نگین دارد معطوف می‌کند.
    سوفیا بزاق دهانش را خیلی سخت فرو می‌دهد و با پلک‌هایی که به‌دلیل فشار و استرس زیاد به سرعت باز و بسته می‌شوند، نگاهش را به حلقه‌ای می‌دوزد که داخل انگشتش قرار دارد.
    سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
    - هیچی یادم نیست.
    پس از مکث کوتاهی چشمانش را بالا‌تر می‌آورد و مستقیم به رخسارِ مایکل می‌دوزد. بلافاصله دل آن پسر فرو می‌ریزد و حس عجیبی در ژرفای وجودش رخنه می‌کند؛ زیرا نگاه عشقش از همیشه غریبه‌تر شده است.
    سوفیا دستش را به‌سرعت عقب می‌کشد و صدایش سیر صعودی پیدا می‌کند:
    - من این خواستگاری لعنتی رو یادم نیست. عکس و فیلم‌های لعنتی یادم نیست. توی لعنتی رو نمی‌شناسم. چند بار می‌خواید برام تکرارشون کنین؟ فقط اون در لعنتی رو باز کنین که من برم.
    مایکل پس از چند لحطه سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    - خیلی خب آروم باش. اجازه می‌دیم بری.
    چشمان جولی که با یکدیگر فاصله اندکی دارند ریز می‌شوند و با لحن خاصی که به تعجب آمیخته شده است، جفت ابروان طلایی‌اش را به بالای پیشانی بلندش می‌فرستد.
    آن پرستار با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند:
    - ما نمی‌تونیم همچین کاری انجام بدیم.
    مایکل که همچنان کنار سوفیا روی صندلی نشسته است، به سمت عقب بر می‌گردد. نفس عمیقی راهی ریه‌هایش می‌کند و در پاسخ می‌گوید:
    - اون می‌خواد بره بیرون. ما که اینجا زندانیش نکردیم.
    دستان آن پرستار جلوی سـ*ـینه‌اش قفل می‌شوند و سعی می‌کند روی حرف خود ایستادگی کند:
    - اون دختر هیچ‌جا نمیره.
    مایکل باری دیگر دست سرد سوفیا را داخل دست داغ خود می‌گیرد و تقابل یخ و آتش را به قصد یکپارچگی آغاز می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا همراه با عشقی که دیگر او را نمی‌شناشد، به‌سرعت از روی مبل راحتی بلند می‌شوند و بدون توجه به آن پرستار که اندام تقریباً درشتی دارد و بسیار عصبی به نظر می‌رسد، به سمت درب تمام شیشه‌ای ورودی پنت‌هاوس حرکت می‌کنند.
    باری دیگر آن‌ها وارد اتاق سوفیا می‌شوند.
    سوفیا آهسته جلو می‌رود و روی فرشِ فانتزی که مملوء از نقش‌ونگار است، قدم بر می‌دارد.
    این اتاقِ بزرگ و فراخ برای سوفیا احساس یک سلول انفرادی را دارد.
    زوج جوان در سه ساعت گذشته دقایق زیادی را داخل این اتاق گذرانده‌اند و با کمک یکدیگر سعی کرده‌اند عکس و نوشته‌های چسبیده به دیوار را تحلیل کنند‌؛ اما نتیجه‌‌ی ملموسی حاصل نشده است.
    سوفیا که دستش را روی گره‌ لباس حوله‌ای سفیدرنگش قرار داده است، نگاهش را مستأصل به مایکل می‌دوزد و با لحن کنترل‌نشده‌ای که حاصل از سردرگمی‌اش است، خطاب به مایکل لب می‌جنباند‌:
    - چشم‌هات رو ببند؛ می‌خوام لباس بپوشم.
    در این لحظاتِ شوم و بغرنج باری دیگر به مایکل یادآوری می‌شود که آن دختر تا چه اندازه با او غریبه شده است. سرش را تکان خفیفی می‌دهد و به‌طور کامل روی پاشنه‌هایش می‌چرخد و به سوفیا پشت می‌کند.
    در ادامه آن دو از ویلای بسیار بزرگی و لوکسی که آقای فریمن در اختیارشان گذاشته، خارج می‌شوند.
    مایکل نزدیک سوفیا حرکت می‌کند. قبل از آنکه به اتومبیل پارک شده‌ در نزدیکیِ یک مجسمه‌ی سنگیِ داخل آب‌نما برسند، به وسیله‌ی سوئیچِ خود قفل را باز می‌کند؛ اما سوفیا به‌طور ناگهانی جدا می‌شود و باسرعت روی سنگ ریزه‌های کف محوطه می‌دود.
    آن دختر طوری می‌دود که انگار از یک زندان واقعی و فوق امنیتی فرار کرده است. سرش را به طرفین می‌دهد و از اعماق وجود فریاد می‌کشد.
    - کمکم کنین. خواهش می‌کنم.
    مایکل از مسیر رسیدن به اتومبیل منحرف می‌شود و با سرعت زیادی شروع به دویدن می‌کند.
    آن پسر خود را به سوفیا می‌رساند و از پشت اندام نحیف و لطیفی که از غیظ می‌لرزد را در آغـ*ـوش می‌کشد.
    صورت گرد و لطیفش را میان دستانش اسیر می‌کند. همین‌طور که موهای فر و قهوه‌ای‌رنگش جلوی دیدگانش را گرفته است، مایکل با آرامش کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - من نمی‌خوام بهت آسیب بزنم سوفیا، فقط تو رو به هر جایی که بخوای می‌رسونم.
    مایکل کمی شانه‌ی سمت راستش را تکان می‌دهد که کوله‌پشتی‌‌اش به جای قبلی‌اش برگردد؛ سپس قبل از این که سوفیا واکنش نشان بدهد، خود مایکل اضافه می‌کند:
    - تو حافظه‌ت رو از دست دادی و تنهایی نمی‌تونی جایی بری. لطفاً همراه با من بیا.
    آن دختر با نگاه آکنده از ترس و دلهره به مایکل خیره می‌شود و در حالی که سـ*ـینه‌اش به‌سرعت بالا پایین می‌روند، محوطه‌ی اطرافش را سخت برانداز می‌کند.
    بارش باران همراه با صدای وزش باد ترانه‌ای شکیل از اوج زیبایی فصل هزار رنگ پاییز را با سمفونی روح نواز طبیعت می‌نوازد. در این لحظات مایکل دستانش را از روی رخسار سوفیا پایین می‌آورد و مصمم لب می‌زند:
    - دنبالم بیا.
    در حالی که دست سوفیا را محکم درون دستش می‌فشارد، بدون این که هیچ‌گونه صحبت دیگری میانشان ردوبدل بشود، به‌سمت اتومبیلش قدم‌های بلند و استواری بر می‌دارد.
    همراه با نسیمِ ملایم و نم بارانی که می‌زند، روی برگ‌های خشکیدهِ کف محوطه پا می‌گذارند که صدای‌ خش‌خش‌ آن‌ها در میانِ آوازِ بلبل‌ها مستور می‌ماند.
    سوفیا نیز ناشی از هاله‌ی قدرتمندِ عشق درونی‌شان که ناخواسته آن‌ها را در بر گرفته است و مدارکی که از صبح باهاشان دست و پنجه‌نرم کرده است، قدم‌هایش روی زمین کشیده می‌‌شوند.
    مایکل کلید را می‌چرخاند و اتومبیل را روشن می‌کند؛ سپس بدون معطلی دنده را پایین می‌دهد و روی پدال گاز فشار می‌دهد.
    سوفیا بدون این که کلمه‌ای بر زبان جاری سازد، روی صندلیِ چرم و مشکی‌رنگ مچاله شده و پیکر خود را با دستان لرزانش در آغـ*ـوش کشیده است.
    مایکل فرمان را می‌چرخاند و اتومبیل را در نزدیکی درب فلزی و پر فرفورژه خروجی متوقف می‌کند؛ سپس دستش را روی بوق می‌گذارد و چند ثانیه نگه می‌دارد.
    هر دو مسکوت و خیره به روبه‌رویشان نگاه می‌کنند. یک نگهبانِ مسن داخل آلاچیقی خوابیده است که شاخه‌های پیچک انواع گل‌ها از جداره‌های چوبی آن خود را بالا کشیده‌اند. مرد مسن با صدای شنیدن بوق‌‌های متوالی اتومبیل چشم می‌گشاید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا