کامل شده رمان بامداد و سی دقیقه | قلمو کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان بامداد و سی دقیقه

  • عالی

    رای: 22 59.5%
  • خوب

    رای: 10 27.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.1%
  • ضعیف

    رای: 2 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghalamoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,956
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
***
دو قاشق پر شکر در فنجانم می‌ریزم و با سرخوشی می‌گویم:
- من واقعاً نمی‌فهمم این باکلاس‌ها چه‌جوری این زهرمار رو می‌خورن.
نرگس است که با خنده جواب می‌دهد:
- درستش همونه دیوونه، این‌جوری که تو قهوه می‌خوری یه سال نکشیده مرض قند می‌گیری.
خنده‌ی بلندم توجه دختر و پسر میز کناری را جلب می‌کند، دختر پشت چشمی نازک می‌کند و به صحبتش ادامه می‌دهد. نرگس سرخ و سفید می‌شود.
- خیر سرت پلیس این مملکتی، یه‌کم سنگین باش!
نیشخند می‌زنم.
- شکر می‌خورم که سنگین شم دیگه.
مجله‌ی لوله‌شده‌ی در دستش را به بازویم می‌کوبد.
- مسخره، به جای چرت‌وپرت بقیه‌ش رو تعریف کن.
چشمکی می‌زنم.
- مثل این‌که خوشت اومده‌ها.
دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و با حالتی رؤیایی می‌گوید:
- چرا که نه! خودت رو بچسبون به خاله‌ش شاید بختت وا شد.
این بار یک ثانیه قبل از انفجار، بمب خنده‌ام را خنثی می‌کنم، ریزریز می‌خندم و لب می‌زنم:
- ارزونی صاحبش.
نرگس دندان‌های سیم‌کشی‌شده‌اش را به رخم می‌کشد و با چشمان ریزشده می‌گوید:
- نگار و حسودی؟! آی آی آی.
مجله کذایی روی میز را حواله‌ی کله‌اش می‌کنم.
- گمشو!
- ناراحت نباش عزیزم، بالاخره یه بخت‌برگشته‌ای... بیمار خسته‌ای، چیزی پیدا میشه بگیردت.
حرصی نگاهش می‌کنم.
- اصلا تو آدم نیستی برات تعریف کنم.
غش‌غش می‌خندد.
- خو اگه این‌جوری نیست چرا حرص می‌خوری؟
- شخصیت داشته باش، مثلاً تو قشر فرهنگی جامعه هستی خانم کتابدار.
- شوخی کردم بی‌جنبه، حالا تعریف کن.
نوک انگشتم را می‌بوسم و برایش فوت می‌کنم.
- عزیزمی.
بـ..وسـ..ـه‌ام را می‌گیرد و به لپ تپلش می‌چسباند.
- چی کار کنم دیگه، یه نگار که بیشتر نداریم... خب؟
- هیچی دیگه با هم از اتاقش اومدیم بیرون گفت ازم خوشش اومده و اگه اشکال نداره شماره‌م رو داشته باشه من هم بهش دادم، بعدش هم گفت چیزایی رو که شنیدم نشنیده بگیرم.
سیم‌های دندانش نمایان می‌شود.
- من عاشق ماجراهای عشقیم.
- نیشت رو ببند بابا. این جناب سرگردی که من دیدم بعید می‌دونم حتی یه ذره هم رمانتیک باشه، تازه خاله‌ش گفت حواست باشه که روی این موضوع خیلی حساسه و اگه یه اشاره‌ی کوچیکم بکنی حسابت با کرام‌الکاتبینه. خلاصه که اعصاب نداره، نمی‌دونم کی حاضر شده زن این بشه.
- از کجا معلوم زن داشته باشه؟
متعجب نگاهش می‌کنم.
- خوبی نرگس؟! گفتم حلقه داره.
- خب داشته باشه.
با حالت مرموزی لب می‌زند:
- شاید می‌خواد شر مزاحم‌ها رو کم کنه.
- پوف، دیوونه شدی رفته.
- ایش، یه ذره ذوق نداری!
صدایش بالا می‌رود.
- وای یادم اومد!
بروبر نگاهش می‌کنم.
- چه خبرته؟! چرا یهو دیوونه میشی؟
- دیوونه چیه خره؟ برات یه سوژه کارآگاهی پیدا کردم.
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که یه ماهه می‌خوام بهت بگم؛ ولی هروقت می‌بینمت این‌قدر اراجیف به هم می‌بافی که کلاً یادم میره.
- سوژه کارآگاهی یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.
زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و با لحن مرموزی ادامه می‌دهد:
- چند وقته یه دختری اومده تو کتابخونه که به‌شدت مشکوکه.
از مدل حرف‌زدنش لب‌هایم کش می‌آید که دست‌به‌سـ*ـینه اخم می‌کند.
- دارم جدی حرف می‌زنم.
دست‌هایم را به حالت تسلیم بالا می‌برم.
- خیلی خب، ببخشید.
- بابا چندوقت پیش خانم طاهری یه دخترِ رو آورد کتابخونه گفت بی‌خانمانه و فقیره و... قراره کارهای نظافت و نگهداری و این‌ها رو انجام بده، قرار شد شب‌ها هم تو نمازخونه کتابخونه بخوابه. تأکید کرد دم پرش نرم و اصلاً هیچی ازش نپرسم، گفت سرم به کار خودم باشه. من هم اول قبول کردم و کاری به کارش نداشتم نگار؛ اما...
ماجرا برایم جذاب شده و ذات کنجکاوم را به چالش کشیده است.
- اما چی؟
- اما نتونستم، چند هفته‌ای سعی کردم نادیده‌ش بگیرم. اوایل فقط به‌نظرم یه دختره بیچاره بود که از نداری و بدبختی به این روز افتاده. پیش خودم گفتم لابد خانم طاهری دلش واسه‌ش سوخته و خواسته کمکش کنه.
با هیجان می‌گویم:
- خب؟!
- همه‌ش سعی کردم بی‌خیال باشم؛ اما دخترِ کاریزمای عجیبی داره، ناخواسته به طرفش کشیده میشم... بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم دیوونه‌ست.
- خب شاید واقعاً دیوونه باشه، مشکلات روحی برای دختری با شرایطی که تو میگی چیز بعیدی به‌نظر نمی‌رسه.
- منم همین فکر رو می‌کردم؛ اما بیشتر که زیر نظر گرفتمش به این نتیجه رسیدم که عقلش سر جاشه. می‌دونی نگار، با هر صدای کوچیکی از جا می‌پره؛ انگار که از چیزی ترسونده باشنش و به‌خاطر همین میگم مشکوکه!
ذهنم درگیر شده و دلم می‌خواهد سر از کار سوژه‌ی مشکوک نرگس دربیاورم؛ اما فعلاً پرونده‌‌ی شهیاد واجب‌تر است.
- ببین نرگس، فعلاً تمرکزم روی پرونده‌ایه که سردار بهم سپرده، قول دادم تمام تلاشم رو بکنم؛ اما یه روز تو همین هفته حتماًً یه سر میام بینم چه خبره. بهتره تو هم زیاد پیگیر نشی، نکنه واقعاً موردی باشه که تو رو هم درگیر کنه.
با حالت ترسیده‌ای می‌گوید:
- یعنی... به نظرت اشتباه نکردم؟
- فعلا نظری ندارم؛ اما احتیاط شرط عقله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سیاوش
    چند مشت آب به صورتم می‌زنم و شیر را می‌بندم. صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنوم؛ اما قبل از بیرون‌رفتن از دستشویی صدایش قطع می‌شود. بیرون که می‌آیم، با آرشی مواجه می‌شوم که با گوشی‌ام صحبت می‌کند حرصی به طرفش می‌روم.
    - کیه؟
    طوری نگاهم می‌کند که انگار من بی‌اجازه گوشی‌اش را جواب داده‌ام. یک فحش زیر لبی نثارش می‌کنم و روی مبل می‌نشینم.
    - مگه قرار نبود امشب مؤسسه باشه پیش بچه‌ها؟
    - ...
    ً- من چه می‌دونم مامان‌جان.
    حالا که می‌دانم مامان‌روشن است کمی از عصبانیتم کاسته می‌شود.
    - نکنه دوباره بحثتون شده؟
    - ...
    - خب مادر من وقتی می‌دونید نمی‌خواد چرا با اعصابش بازی می‌کنید؟!
    - ...
    - خیلی خب، خبر میدم.
    - ...
    - وای مامان گفتم چشم، باشه. گفتین تو کشو دوم کمدتون دیگه؟
    - ...
    - باشه، فعلاً.
    گوشی را که قطع می‌کند غر می‌زنم:
    - اصلاً از این کارهات خوشم نمیاد، دفعه آخرت باشه گوشیم رو جواب میدی!
    یک ابرویش را بالا می‌برد.
    - منم از خیلی کارهای تو خوشم نمیاد.
    کما فی‌السابق بحث با آرش کوبیدن آب است در هاون!
    - مامان چی می‌گفت؟
    - یاسی گم شده!
    از جا بلند می‌شوم و روبه‌روی صورت عصبی‌اش می‌ایستم.
    - یعنی چی گم شده؟
    - مامان که چیزی بروز نداد؛ اما فکر کنم با باباحاجی دعواش شده.
    - بازم؟!
    - این‌جوری فکر می‌کنم.
    - هر دم از این باغ بری می‌رسد. یه شب نمی‌تونیم بدون نگرانی سرمون رو بذاریم رو بالش.
    - برو دفترچه تلفن مامان‌روشن رو بیار به دوست‌هاش زنگ بزنیم، گفت تو کشوی دوم کمدشه؛ من هم برم ببینم آخرین بار کِی تو تلگرام آنلاین بوده.
    دستی به موهای آشفته‌ام می‌کشم و باشه‌ی بی‌حالی تحویل آرش می‌دهم. با قدم‌های سنگین به سمت اتاق مامان‌روشن می‌روم که صدای نفس‌نفس آرام و ریزی توجهم را جلب می‌کند و هرچه به اتاق مامان‌روشن نزدیک‌تر می‌شوم، صدا واضح‌تر می‌شود. پس اشتباه نکرده‌ام. به محض ورودم به اتاق، با یک پتوی نازک چهارخانه‌‌ی کپه‌شده مواجه می‌شوم که یک جثه‌‌ی کوچکِ لرزان را احاطه کرده است آه کوچکی میکشم. با صدایی که به گوش آرش برسد می‌گویم:
    - یاسی رو پیدا کردم.
    کلید برق را که فشار می‌دهم، با صدایی خش‌دار لب می‌زند:
    - خاموشش کن!
    نگاهی به چشم‌های پف‌کرده و صورت قرمزش می‌اندازم.
    - خاموشش کنم که خودت رو با گریه کور کنی؟
    با بغض می‌گوید:
    - ولم کن سیا، بذار به حال خودم بمیرم.
    آرش عصبانی فریاد می‌کشد و یاسمن گریان را ناامیدتر می‌کند.
    - این چه کاریه؟ تو نمی دونی ما چه خاطره‌‌ی وحشتناکی از گم‌شدن داریم؟
    مچ آرش را می‌گیرم و به طرف در هلش می‌دهم.
    - برو بیرون آرش.
    حرصی مچش را از دستم بیرون می‌کشد.
    - آره دیگه، قشنگ که اعصاب له آدم رو له‌تر کرد...
    صدای بغض‌آلود یاسمن است که نمی‌گذارد جمله‌اش را تمام کند:
    - ببخشید.
    آرش با چهره‌ای مغموم چهارزانو مقابلش می‌نشیند. من هم کنار آرش و روبه‌روی یاسمن می‌نشینم. مى‌گويد:
    - چی رو ببخشم دختر؟ می‌دونی وقتی مامان‌روشن گفت از ظهر تا حالا پیدات نیست چه حالی شدم؟ ساعت دوازده شبه!
    دماغش را بالا می‌کشد و مظلوم لب می‌زند:
    - نمی‌خواستم نگرانتون کنم. صبح... رفتم خونه یه‌کم وسیله بردارم... که شب برم مؤسسه پیش بچه‌ها، باباحاجی خونه بود گفت... شب مهمون داریم باید تو هم باشی. من هم اولش فکر کردم یه مهمونی معمولیه؛ ولی...
    دوباره اشک‌هایش جاری می‌شود و آرش ادامه‌ی حرفش را می‌گیرد.
    - ولی قضیه خواستگاری بود و اون پسر حاجیِ سوسول و ننر.
    میان گریه می‌خندد. لب‌های من هم از تعبیر آرش کش می‌آید. می‌گویم:
    - اوه اوه! اگه بابا حاجی بفهمه چی راجع‌ به آقازاده‌ی حاجی ریاحی گفتی، خونت حلاله.
    - خون من بدون این تعریف از اون بچه‌ی نچسب هم برای باباحاجی حلاله.
    صدای بم من و صدای گرفته و ظریف یاسی بلند می‌شود:
    - آرش!
    نیشخند می‌زند.
    - خب مثل این‌که حالتون خوبه خوبه، پاشین جمع کنید بخوابیم.
    یاسمن نگاهش می‌کند و با یک حرکت آرشِ نشسته را در آغـ*ـوش می‌کشد.
    - خیلی دوستت دارم عزیز خاله.
    آرش پدارنه موهایش را نوازش می‌کند و من خوشحال از آرام‌شدن یاسمن می‌گویم:
    - حالم به هم خورد بابا. خوبه دیگه، داد و فریاد می‌کنه آخرش هم میشه عزیز دل خاله‌خانم.
    یاسی از آرش جدا می‌شود، گونه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید:
    - حسودی نکن پسرم، تو رو هم دوست دارم.
    آرش دستور می‌دهد:
    - هندی‌بازی بسه. سیا برو به مامان زنگ بزن خیلی نگران بود، ضمناً من فردا میرم با باباحاجی حرف می‌زنم.
    یاسمن از جا می‌پرد.
    - نه آرش، خودم باهاش حرف می‌زنم.
    اخم می‌کنم.
    - اگه می‌خواست به حرف تو گوش بده الان این وضعت نبود، اگه نگران آرشی من میرم.
    اضطراب در لحنش مشهود است وقتی لب می‌زند:
    - نباید برید، نه تو... نه آرش! نمی‌خوام کدورتی پیش بیاد.
    آرش یک ابرویش را بالا می‌دهد.
    - کدورت؟! روابط ما کدر نیست یاسی، مات و سیاهه. از این سیاه‌تر هم نمیشه. نگران نباش، نمی‌ذارم فقط به‌خاطر لجبازی با من تو رو بدبخت کنه.
    بدون توجه به نگاه ملتمس یاسمن بیرون می‌رود. یاسی روی تخت می‌نشیند، آستینم را می‌گیرد و با صدایی خش‌دار می‌گوید:
    - نذار بره سیا، جون یاسی نذار بره!
    دستم را در موهایم فرو می‌کنم.
    - این ماجرا باید بالاخره یه جایی تموم بشه یا نه؟ نمیشه که چون احسان رفیق آرشه آینده‌ت خراب بشه.
    با خجالت لب می‌زند:
    - خودت خوب می‌دونی فقط به‌خاطر این نیست.
    نگاهم را از لپ‌های گل‌انداخته‌اش می‌گیرم.
    - اما یکی از دلایل اصلیشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    به پهلو دراز می‌کشم و نگاهم را به چشمان بسته‌ی آرش در آن‌ سوی اتاق می‌دوزم.‌ خستگی و فشار عصبی، خواب را بدجور از چشمانم ربوده است. می‌دانم آرش بیدار است، نفس‌های آن نیمه‌ی دیگر را خوب می‌شناسم. آهی که می‌کشم به حرفش می‌آورد.
    - خوابید؟
    - آره.
    - آسمون زمین بیاد نمی‌ذارم اون پیرمرد حرفش رو به کرسی بشونه.
    - این‌جوری حرف نزن آرش، باباحاجی که بد دخترش رو نمی‌خواد.
    چشمانش را باز می‌کند و نگاهش را تیز.
    - هه! اون به‌خاطر این‌که حال من رو بگیره دخترش که سهله، حاضره خودش رو هم بدبخت کنه.
    - دیوونه نشو پسر! اگه مسئله فقط تو بودی اصلاً کار به خواستگاری و قرارمدار و آزمایش نمی‌کشید.
    - اتفاقاً منتظر بهانه بود؛ چون براش افت داشت با من بجنگه، منتظر بهانه بود.
    کلافه می‌گویم:
    - تو خودت از باباحاجی لجبازتری، نمی‌میری اگه ازش معذرت بخوای و غائله رو ختم کنی.
    شاکی نگاهم می‌کند.
    - من کاری نکردم که معذرت بخوام. حالا هم ساکت شو بذار بخوابم.
    - به یاسی قول دادم نمیری پیش باباحاجی.
    - من که قولی ندادم.
    - آرش!
    روی ساعد دستش بلند می‌شود.
    - زهرمار و آرش! تو کم بودی حالا می‌خواد یاسی رو هم بدبخت کنه؛ ولی من نمی‌ذارم. به همه‌تون ثابت می‌کنم دیکتاتوری که راه انداخته پوشالیه، با یه فوت از هم می‌پاشه.
    جوابم به آرش فقط دو کلمه است.
    - شب به‌خیر!
    ***
    حوله را چندبار روی موهای خیسم می‌کشم و هم‌زمان که به سمت آشپزخانه می‌روم، صدای مامان‌روشن به گوشم می‌خورد.
    - من نمی‌دونم شماها کی می‌فهمید عشق و عاشقی مال تو قصه‌هاست. همین دخترخانم رو می‌بینی؟ دو فردای دیگه که هم‌‌سن و سال‌هاش بچه‌هاشون رو می‌فرستن مدرسه باید بشینه غصه‌‌ی انتخاب اشتباهش رو بخوره.
    - مامان‌جان شما دیگه چرا؟ خب دوستش نداره، مگه زوره؟
    با چند قدم بلند به آشپز خانه می‌رسم.
    - چه خبره سر صبح؟
    مامان‌روشن تا چشمش به من می‌افتد شکایت آرش را می‌کند.
    - از خان‌داداشت بپرس.
    نگاهم را در چشمان طوفانی آرش می‌اندازم.
    - چی شده؟
    دو قاشق عسل توی چایش می‌ریزد و همان‌طور هم می‌زند، توضیح می‌دهد.
    - می‌خوان یاسی رو به زور شوهر بدن.
    مامان‌روشن با عصبانیت تکه نان درون دستش را روی میز می‌کوبد.
    - به زور؟ مگه عصر حجره؟ چرا حرف تو کله‌ت نمیره بچه؟ من فقط میگم ازدواج باید منطقی باشه.
    می‌بینم که آرش چقدر عصبانی شده، رگ‌های بیرون‌زده‌‌ی پیشانی‌اش تظاهر حال خراب دیشب یاسمن و حرف‌های الان مامان است. اگر هرکس دیگری جای مامان‌روشن روی صندلی مقابلش نشسته بود، تا حالا آماج فریاد‌های بی‌امانش خرد و خاکشیرش کرده بود؛ اما آرش هیچ‌وقت صدایش را روی مامان‌روشن بلند نمی‌کند و هرگز با عصبانیت رودرروی او نمی‌ایستد؛ این کاری است که بابا یادش داده؛ یاد هردویمان.
    - شماها فکر می‌کنید اگه دو نفر هم رو بخوان دیگه تمومه؟ دیگه همه‌ی مشکلات حله؟ نه مادرجان از این خبرها نیست، بعدش هم انگار پسر شمر خواستگارشه. شماها چشماتون رو بستین نمی‌خواید ببینید شاید این پسر واسه یاسمن همسر خوبی بشه، چرا؟ چون آقای دکتر رفیقتونه.
    دست آرش روی سـ*ـینه‌اش مشت می‌شود.
    مامان با نگرانی لب می‌زند:
    - چی شد؟
    آرش سرش را بلند می‌کند و یک قلپ از چایش می‌خورد.
    - چیزی نیست. مامان خودت می‌دونی یاسی چقدر واسه‌م عزیزه، به جون خودت که همه‌ی دنیامی اگه یک درصد احتمال می‌دادم که با اون پسر حاجی خوشبخت میشه خودم شاهد عقدش می‌شدم؛ ولی مادر من اون پسر آدم درستی نیست. شما نمی‌دونید زیر پرچم پدرش چه کارها که نمی‌کنه، بعدش هم دوست‌داشتن که منطق نمی‌شناسه مگه شما خودت چه‌جوری با بابا ازدواج کردی؟
    مامان که انگار کمی کوتاه آمده، با حالتی که هرگز از او ندیده‌ام می‌گوید:
    - راست میگی مادر، عشق منطق نمی‌شناسه؛ ولی یه‌جور ریسکه که هیچ‌وقت نمی‌تونی تهش رو حدس بزنی.
    حرف‌های مامان گیجم می‌کند. نگاهی به آرش می‌کنم که انگار او هم متعجب است. مامان‌روشنِ همیشه آرام، با شخصیت مثل آینه صاف و ساده‌اش از چه حرف می‌زند؟ می‌گویم:
    - منظورتون چیه مامان؟
    نگاهش جوری است که تا حالا نبوده.
    - من فقط خوشبختی شماها رو می‌خوام، همین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    متفکر دنده را جابه‌جا می‌کنم.
    - به‌نظرت حرف‌های مامان یه‌کم عجیب نبود؟
    روزنامه‌ی صبح روی داشبورد را برمی‌دارد و صفحه‌ی دومش را باز می‌کند.
    - نمی‌دونم.
    - نمی‌دونی؟ یعنی بعد سی‌سال مامانت رو نمی‌شناسی؟
    نگاهم می‌کند.
    - مامانم رو خوب می‌شناسم؛ ولی نگاه امروزش رو نه.
    - پس قبول داری یه طوری بود؟
    - همیشه فکر می‌کردم با این‌که ازدواجش با بابا سنتی بوده خیلی دوستش داره؛ یعنی... همیشه راضی بوده.
    - پس تو هم حس کردی.
    - چی رو؟
    - این‌که نگاهش طوری بود که انگار... انگار از انتخابش پشیمونه.
    روزنامه را به جای قبلی‌اش بر‌می‌گرداند، دلم نمی‌خواهد ذهنم را درگیر این موضوع کنم. با حرصی که نمی‌دانم از کجاست می‌گوید:
    - شاید هم ما زیادی پلیس‌بازی درمیاریم، این حرف‌ها رو زد که ما قانع بشیم.
    - حالا چرا شاکی میشی؟! من گفتم انگار.
    رادیو را روشن می‌کند. بعد از چند دقیقه، سکوت را برای انتقالِ حرف دیشب سردار می‌شکنم.
    - آرش؟
    - هوم؟
    - یه چیزی میگم قول بده قاتی نکنی.
    - چی شده؟
    کمی مکث می‌کنم.
    - چیزی نشده، فقط...
    یک ابرویش بالا می‌رود.
    - فقط چی سیا؟
    - سردار دیشب گفت... با توجه به... به اعترافات نادر بهتره پرونده ریحانه رو دوباره به جریان بندازیم، شاید... بررسی مجددش بهمون سرنخ‌های تازه بده.
    نگاهش به ترافیک صبح تهران است وقتی لب می‌زند:
    - من رو حرف سردار حرف نمی‌زنم.
    ***
    لیوان چای را از سینی‌ای که فیروزی در دست دارد برمی‌دارم.
    - ممنونم.
    خواهش می‌کنمش با تعارف چای به آرش همزمان است. او هم چای فنجانی را برمی‌دارد و تشکر می‌کند. مى‌پرسد:
    - سروان معصومی نیومد؟
    فیروزی قندان را روی میزِ در هم و برهم مقابلمان می‌گذارد.
    - تماس گرفتن عذرخواهی کردن، گفتن تو ترافیک موندن و تا یه ربع دیگه کلانتری هستند.
    - مثل این‌که این خانم سروان تذکر لازمه!
    ناخودآگاه چشم‌های درشت و نگاه شاکی خانم سروان در آخرین ملاقاتمان پیش چشمم جان می‌گیرد.
    فیروزی اجازه‌ی مرخصی می‌خواهد و من بعد از آزادباش می‌گویم:
    - بی‌انصاف نباش، ما خودمون هم تو ترافیک موندیم.
    یک ابرویش را بالا می‌دهد.
    - وقتی این وضع هر روزه باید زودتر راه بیفته.
    - خب... شاید مشکلی پیش اومده.
    چشمانش را ریز می‌کند.
    - حرف‌های جدید می‌شنوم!
    خودم هم نمی‌دانم چرا این حرف را زدم، منی که بی‌انضباطی در محیط کار را به سختی می‌بخشم. یک گمشو حواله‌ی آرش می‌کنم که یکی از آن لبخند‌های مچ‌گیرانه‌اش را نثارم می‌کند.
    - چاییت سرد شد جناب سرگرد.
    اخم می‌کنم و تا لحظه‌ی اعلام آمدن خانم سروان توسط فیروزی سرم از روی گزارش‌‌‌‌های پرونده‌ی ریحانه بلند نمی‌شود.
    - جناب سرگرد، سروان معصومی تشریف آوردن.
    آرش اجازه‌ی ورود می‌دهد. هم‌زمان از روی مبل بلند می‌شود و به سمت میز کارش می‌رود. با ورود سروان معصومی گره‌ی ابروهایم کورتر می‌شود. صدایش رسا و پرانرژی است وقتی می‌گوید:
    - سلام، صبح به‌خیر.
    آرش جوابش را می‌دهد و من به تکان‌دادن سرم اکتفا می‌کنم.
    نگاهی اول به من و بعد به آرش می‌کند، اولین بار است ما را با هم می‌بیند؛ گیج شده و نگاه پرتردیدش بین ما در رفت‌وآمد است که آرش به حرف می‌آید:
    - خب جناب سروان، برای تأخیرتون چه توضیحی دارید؟!
    احتمالاً از لحنش متوجه می‌شود که او آرش است؛ اما برای رفع شک یک‌بار دیگر با چشمان گردش صورتم را می‌کاود که با لحنی خشن می‌پرسم:
    - مشکلی هست؟
    حتی آرش هم از لحنم جا می‌خورد چه برسد به خانم سروانی که نیامده با توبیخ آرش و سؤال پرکنایه‌‌ی من مبهوت و سرگردان سر جایش خشک شده.
    آرش لب می‌زند:
    - بفرمایید بشینید خانم، ضمن این‌که توضیح بدید چرا دیر تشریف آوردید.
    و با لحنی که مخاطب صددرصدی‌اش خودم هستم ادامه می‌دهد:
    - بی‌دلیل هم عصبانی نباشید!
    اما خانم سروان که ظاهراً همه‌ی حرف‌های آرش را به خودش گرفته با لحنی نا‌امید توضیح می‌دهد:
    - ببخشید جناب سرگرد. من... دیشب رفتم هتل که دوباره با اون خانمی که دوست مقتول خیابون میرداماد بود صحبت کنم که یکی از همکارهاش گفت دیروز استعفا داده.
    من که خودم هم نمی‌دانم از که و از چه شاکی هستم با خودکارم بازی می‌کنم و البته این‌که خانم معصومی حتی برای حفظ ظاهر هم نگاهم نمی‌کند و مخاطب صحبت‌هایش فقط و فقط آرشی است که به میز کارش خیره شده و با دقت گوش می‌دهد.
    - پرس‌وجو که کردم متوجه شدم یکی از نگهبان‌های هتل باهاش سر و سری داره، خب طبق اصول باهاش صحبت کردم و وقتی به‌طرز ناشیانه‌ای انکار کرد، من هم با ستاد تماس گرفتم تا نیرو بفرستن نا‌محسوس تعقیبش کنیم؛ می‌خواستم راست و دروغ حرف‌هاش رو مطمئن شم.
    - جالب شد!
    - تا نزدیکی یکی از شهرک‌های نزدیک کرج دنبالش کردیم؛ اما متأسفانه چون نصف شب بود و خیابون‌ها شدیداً خلوت، متوجه ما شد و با دست‌فرمونی که اصلاً نمی‌خورد متعلق به یه نگهبان ساده هتل باشه دورمون زد.
    با لحنی دلخور ادامه می‌دهد.
    - به‌خاطر همین تا از اونجا برسم تهران طول کشید.
    آرش از جایش بلند می‌شود.
    - از توضیحاتتون متشکرم، همین‌طور از تلاشتون برای پیداکردن اون خانم؛ حداقلش اینه که حدودی می‌دونیم کجا رفت.
    نگاه تیزی به من می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    - این‌طور نیست جناب سرگرد؟
    نفسم را با صدا بیرون می‌دهم.
    - چرا؛ همین‌طوره.
    آرش جدی می‌شود.
    - خب همین حرکت‌های کوچیکه که پرونده رو از رکود و درجازدن نجات میده، حداقل یه امیده؛ هرچند کم برای این‌که به نتیجه برسیم. کارت خوب بود جناب سروان!
    سروان معصومی که خستگی از چهره‌اش می‌بارد، ممنون جناب سرگردش با زنگ تلفن مخلوط می‌شود.
    - بله؟
    - ...
    - باشه، اومدم.
    می‌پرسم:
    - کی بود؟
    - سرهنگ ناصری احضارم کردن.
    نگاهی به من و بعد به سروان می‌اندازد.
    - ته‌وتوی این جناب نگهبان رو دربیارید ببینیم به کجا می‌رسیم.
    کمی مکث می‌کند و با لحنی که فقط من دردش را حس می‌کنم ادامه می‌دهد:
    - تا برمی‌گردم... پرونده‌ی... گم‌شده رو هم برای سروان تشریح کن.
    آرش می‌رود و مرا با خانم سروان و چشمان اعصاب‌خردکنش تنها می‌گذارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    نگار
    سرگرد که می‌رود، سرم را بالا می‌گیرم و به برادر بی‌اعصابش نگاه می‌کنم. وقتی صبح وارد دفتر شدم، واقعاً نمی‌توانستم سرگرد باهر را از برادرش تشخیص بدهم؛ اما مطمئنم از همین امروز تا ابد هم این دو را با هم اشتباه نمی‌گیرم. این یکی از برادرش هم ترسناک‌تر است؛ ضمن این‌که طی اکتشافات جدیدم حلقه‌ای در کار نیست و شاید به‌خاطر همین جنس لطیف سرگرد کمی از برادرش مهربان‌تر است. تشری به نگار بازیگوش درون می‌زنم و جرئتم را جمع می‌کنم تا هرچه زودتر کار را تمام کند و از دستش راحت شوم.
    - قضیه‌ی... پرونده گم‌شده چیه؟ چی گم شده؟
    دستش را درون موهایش می‌کشد و بدون این‌که نگاهم کند می‌گوید:
    - خب در واقع باید بگید کی گم‌شده.
    - یعنی قضیه آدم‌رباییه؟ چه ربطی به شهیاد داره؟
    دست‌هایش مشت می‌شود و سرش را بلند می‌کند، نگاه کوتاهی به من می‌کند و به جایی پشت سرم خیره می‌شود.
    - خب در واقع نمی‌دونیم به شهیاد ربطی داره یا نه؛ یعنی... هنوز مطمئن نیستیم.
    سعی می‌کنم جلوی هیجانم را بگیرم، می‌پرسم:
    - چطوری باید مطمئن بشیم؟ از کجا به شهیاد شک کردید؟ یعنی خب شهیاد هر خلافی بگی تو پرونده‌ش داره، از قتل و قاچاق بگیر تا جنایت‌های ریز و درشتِ دیگه؛ ولی آدم‌ربایی؟
    نگاهش را از پشت سرم می‌گیرد و به پرونده‌ی در دستش می‌دوزد؛ جوری پرونده را نگاه می‌کند که انگار پرونده‌ی بی‌رحمانه‌ترین جنایت تاریخ است. صدایش گرفته است وقتی می‌گوید:
    - آدمی که به قول شما این همه کارنامه‌ش سیاهه آدم‌ربایی هم ازش برمیاد.
    - آخه اصلا شهیاد چرا باید آدم بدزده؟ لب تر کنه هزارنفر واسه‌ش جون میدن، دلیلی نداره جلوی دست و پای خودش رو بگیره.
    با آهی که دلِ سنگدل‌ترین موجودات این کره‌ی خاکی را هم می‌لرزاند لب می‌زند:
    - چقدر شهیاد رو می‌شناسید خانم؟
    لبم را با زبانم تر می‌کنم.
    - من... خیلی راجع‌ بهش تحقیق کردم، اصلا به‌خاطر همین سردار بهم این فرصت رو دادن.
    این بار مستقیم به چشمانم خیره می‌شود وقتی می‌پرسد:
    - سردار؟ کدوم سردار؟
    وای از این زبان سرخم که همیشه جایی که نباید سر سبزم را به باد می‌دهد. مثلاًً به سردار قول داده بودم.
    - چیزه... خب... منظورم اینه که... در واقع...
    کلافه می‌گوید:
    - خودتون متوجه می‌شید چی می‌گید؟
    آب دهانم را در حالی قورت می‌دهم که می‌دانم گندم هیچ‌جوره جمع نمی‌شود، همین‌طور هم تلاش برای اثبات خودم به مسئولین این پرونده سخت و نفس‌گیر است؛ وای به حالی که بفهمند این اولین مأموریت جدی زندگی کاری‌ام است و تجربه‌ای در کار نیست. سرگرد کماکان با ابروهای درهم نگاهم می‌کند و منتظر جواب است. همه‌ی اعتمادبه‌نفسم را جمع می‌کنم و مستقیم به چشم‌هایش زل می‌زنم. همان‌طور که انتظار می‌رود در کسری از ثانیه نگاهش را می‌گیرد و حرف‌زدن را برایم کمی راحت‌تر می‌کند.
    - سردار باهر، سردار هادی باهر. ایشون استاد من زمان دانشجوییم بودن و البته الگوی من هستن، خب... درواقع من... یعنی... این اولین باره که به طور جدی روی یه پرونده کار می‌کنم.
    دستش را به صورتش می‌کشد و با لحنی عادی می‌گوید:
    - سردار باهر! اینم از این، یه حسی بهم می‌گفت یه سر این قضیه به سردار می‌رسه.
    - ببخشید جناب سرگرد کدوم قضیه؟
    از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
    - دخالت ناگهانی دایره جنایی، حضور یک سروان ناشناس برای این‌که هم وظیفه استادیشون تمام و کمال ادا بشه هم از جزئیاتی که به صلاح دید ما ایشون نباید ازش مطلع باشن باخبر باشن و... بهانه داشته باشن تا بدون بحث و درگیری با آرش پرونده‌ی ریحانه دوباره به جریان بیفته.
    نگاه عجیبی می‌کند.
    - کافیه یا بازم بگم؟
    دلخور از قضاوت‌های پشت هم ردیف‌شده‌اش می‌گویم:
    - خیلی عذر می‌خوام جناب سرگرد؛ ولی حق ندارید راجع‌ به سردار این‌جوری قضاوت کنید. اگه سردار رو اندازه‌ی من می‌شناختید...
    با عصبانیت میان حرفم می‌پرد:
    - مطمئن باشید من بیشتر از هر کسی توی این دنیا ایشون رو می‌شناسم خانم.
    سعی می‌کنم صدایم نلرزد.
    - می ‌دونم که سردار با شما یه نسبت نزدیک دارن، حتی شاید پدرتون باشن. این رو از جایی میگم که... که ایشون به من اطمینان دادن اگر با شما همکاری کنم تجربه‌ای به دست میارم که شاید اگه هم‌زمان رو صدتا کیس کار کنم هم نتونم چیزی به دونسته‌هام اضافه کنم. من خیلی برای رسیدن به جایی که هستم تلاش کردم، خیلی! اجازه نمیدم شما با قضاوت نادرست من رو زیر سوال ببرید. سردار به من فرصت دادن که... خودم رو ثابت کنم و این کار رو می‌کنم.
    نمی‌دانم این بغض لعنتی از کجا آمده و به گلویم چسبیده. از دست خودم عصبانی هستم، از دست سردار هم. اما انگار سرگرد باابهت روبه‌رویم آرام شده. با صدای آرام‌تری ادامه می‌دهم.
    - من نمی‌دونم در مورد من چه فکری می‌کنید؛ ما این‌قدرها هم که فکر می‌کنید بی‌تجربه نیستم. من قسم خوردم برای حل این پرونده همه‌ی تلاشم رو بکنم. من نمی‌دونم پرونده‌ای که ازش حرف می‌زنید متعلق به کیه يا ربطش یه شهیاد چیه؛ اما... اگر ماجرا رو برام روشن کنید...
    صدای محکم اما آرامِ سرگرد است که جمله‌ام را ناتمام می‌گذارد.
    - معذرت می‌خوام جناب سروان!
    توقع این حرف را نداشتم، نگاهی به قد‌م‌رو آشفته‌اش دور اتاق می‌اندازم.
    - من، یعنی ما... من و آرش روزهای سختی رو می‌گذرونیم، اعصابم تحت‌فشاره و با هر تلنگر کوچیکی به هم می‌ریزه. خب درواقع سردار هم همه‌ی تلاشش روی اینه که ماجرا حل بشه، فقط...
    با صدای گرفته‌ای می‌گویم:
    - فقط چی؟
    دستش را درون موهایش می‌کشد.
    - هیچی.
    به سمت میز می‌آید و پرونده‌ی کذایی را به دستم می‌دهد.
    - پرونده رو بخونید، شاید نکته‌ای پیدا کنید که از چشم ما افتاده.
    کنجکاوی حتی در این شرایط هم دست از سرم بر‌نمی‌دارد. سردار چه نسبتی با این دو برادر دارد؟ چرا برای به جریان افتادن یک پرونده‌ی کاری باید با سرگرد بحث کند؟ از آنجایی که جرئت پرسیدن این سؤالات را ندارم، به سؤالی دیگر اکتفا می‌کنم.
    - این پرونده چه ربطی به جناب سرگرد داره؟
    هم‌زمان پرونده را باز می‌کنم، دختری با گونه‌های برجسته، پوستی سفید و چشم‌هایی سیاه‌تر از شب از یک عکس سه‌درچهار به من لبخند می‌زند. بلندبلند می‌خوانم:
    - گم‌شده: ریحانه حمیدی، بیست‌و‌پنج‌ساله. علت ناپدیدشدن: نامعلوم.
    نگاه پر‌سؤالی به سرگرد می‌کنم.
    - چندماه پیش بعد از این‌که یه سالی از عقدش گذشته تصمیم می‌گیره زندگی مشترکش رو شروع کنه، به دلایلی از جشن عروسی منصرف میشه و با همسرش میره ماه عسل.
    مکث می‌کند، انگار حرف‌زدن برایش سخت است.
    - خب؟
    - میرن شمال، تا صبح روز دوم همه‌چیز عادیه تا این‌که...
    - تا این‌که چی؟
    - صبح روز دوم همسرش بیدار میشه و می‌بینه یه نامه گذاشته که من رفتم خرید و زود برمی‌گردم.
    منتظر نگاهش می‌کنم.
    - بعد؟
    روی مبل روبه‌رویم می‌نشیند و سرش را به پشتی آن تکیه می‌دهد.
    - بعدی وجود نداره، دیگه برنگشت.
    سؤالات پشت سر هم از زبانم جاری می‌شود.
    - از کجا معلوم دزدیده باشنش؟ شاید بلایی سرش اومده، تصادف یا همچین چیزی. ربطش به شهیاد چیه؟ ربطش به سردار یا جناب سرگرد چیه که باید سردار دنبال بهانه باشن تا پرونده‌ای که راکد مونده دوباره به جریان بیفته؟! اصلاً همسرش کجاست؟ چطور آدمیه که گم‌شدن همسرش رو پیگیری نکرده و پرونده‌ش رو به امان خدا رها کرده.
    سرش را که از پشتی مبل بلند می‌کند نبض شقیقه‌اش از این فاصله هم هویدا می‌شود.
    - به‌خاطر پیگیری همسرش عملیاتی که یک سال براش برنامه‌ریزی کرده بودیم شکست خورد!
    نگاهش می‌کنم.
    - من رو گیج می‌کنید جناب سرگرد.
    - ریحانه، خانم بردار منه.
    با دهانی باز می‌گویم:
    - یعنی...
    - یعنی ریحانه همسر آرشه.
    تنها واژه‌ای که به ذهنم می‌رسد، شش حرف دارد.
    - متأسفم!
    با حسرت لب می‌زند:
    - من هم همین‌طور.
    دلم برای سرگرد آتش می‌گیرد. چه حالی دارد؟ تحسینش می‌کنم که با وجود این اتفاق هنوز سرپاست و ادامه می‌دهد. بعد از دقیقه‌ای سکوت می‌پرسم:
    - شهیاد... چرا باید به شهیاد مشکوک باشید؟ منظورم اینه که...
    - شهیاد ده‌ساله دنبال اینه که یه جوری به ما، خصوصاً آرش ضربه بزنه. بعد از اون اتفاق یه پیغام برای آرش می‌فرسته که ضمیمه پرونده‌ست، صفحه‌ی چهار.
    پوشه‌ی درون دستم را ورق می‌زنم و به یادداشت ضمیمه‌ی صفحه می رسم: «بهت گفته بودم با من بازی نکن پسر!»
    - خب... با این پیغام به چی شک دارین؟ معلومه کار خودشه.
    - درست همون روزی که ریحانه ناپدید میشه جاسوس‌های ما تو باند لو میرن و شهیاد جسد کادوپیچ‌شده‌شون رو برامون می‌فرسته؛ به‌خاطر همین ممکنه پیغامش مربوط به این قضیه باشه.
    - شهیاد چرا می‌خواد به شما ضربه بزنه؟! این همه آدم پیگیر قاچاق‌های سنگین اون هستن.
    - یه کینه‌ی قدیمی، خیلی قدیمی!
    مغزم در حال آنالیز این‌ همه داده‌ی جدید است صحبت‌های اولیه‌ام با سرگرد در مورد شهیاد پیش چشمم جان می‌گیرد.
    «- نمی‌تونم نظر قطعی بدم که کار خودشه؛ اما تقریبا ده‌ساله شهیاد رو می‌شناسم و حسم میگه یه ربطی به این قتل‌ها داره، چه اون دو نفر چه باقی قربانی‌ها.
    - ده‌سال؟ فکر می‌کردم نهایتاً دوسال باشه که رو پرونده‌ش کار می‌کنید.»
    - شهیاد رو از کجا می‌شناسید؟
    تک‌خنده‌ی تلخی می‌کند.
    - دیگه اهمیتی نداره، سایه‌ی شومش خیلی وقته رو زندگیمون سنگینی می‌کنه.
    کش چادرم را جابه‌جا می‌کنم، بیشتر از همیشه روی سرم سنگینی می‌کند. نگاه زیر چشمی و کوتاه سرگرد از چشمم پنهان نمی‌ماند و نمی‌دانم چرا خجالت می‌کشم.
    - حالا چرا دوباره می‌خواید این موضوع رو بررسی کنید؟
    - اون روز من رفتم زندان که با پسر شهیاد حرف بزنم، یه چیزایی گفت که... جزئیاتش رو ضمیمه پرونده کردم. راستش مرورش برام خوشایند نیست.
    - درک می‌کنم، خودم می‌خونمش.
    از جا بلند می‌شوم.
    - جناب سرگرد؟
    نگاهم می‌کند.
    - میشه خواهش کنم قضیه سردار بین خودمون بمونه؟
    - اگر نمی‌گفتید هم قصدم همین بود.
    لبخندم واقعی است وقتی لب می‌زنم:
    - نا‌امیدتون نمی‌کنم.
    با چند قدم به سمت در می‌روم و قبل از این‌که دستم به دستگیره برسد صدایم می‌زند.
    - جناب سروان؟
    برمی‌گردم.
    - بله قربان؟
    - بازم معذرت می‌خوام، هم به‌خاطر حرف‌هام هم... بابت صبح.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    در را می‌بندم. سیاوش بداخلاق را با خانم سروان تنها می‌گذارم و به طرف اتاق سرهنگ ناصری به راه می‌افتم. به اتاق که می‌رسم، سرباز احترام می‌گذارد و با بفرماییدی راهى‌ام می‌کند. در می‌زنم و بعد از واردشدن و دیدن شخصی که به جای سرهنگ ناصری روی صندلی نشسته به تلاش خودم برای روبه‌رونشدن با او پوزخند می‌زنم.
    - علیک سلام جناب سرگرد. احترام نظامی نمی‌ذاری، حداقل به بزرگ‌ترت سلام کن.
    با سر پایین پا جفت می‌کنم.
    - سلام رئیس.
    - چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
    سرم همچنان پایین است وقتی ادامه می‌دهد:
    - گوشیت رو جواب میدی، جواب من رو نمیدی.
    - این‌جوری نیست.
    - چرا هست. این تو نیستی آرش، چرا ازم فرار می‌کنی؟
    - فرار نمی‌کنم.
    - به جای به قول خودتون پیچوندن من، مثل یه مرد وایسا از خودت دفاع کن. یه چیزی بگو که قانع بشم، نگه‌داشتن این پرونده زیر دستت اشتباه نبوده.
    - ولی خودم معتقدم که اشتباهه.
    با یک آه عمیق نگاهم می‌کند.
    - بشین.
    - راحتم.
    بلند می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد.
    - سرت رو بلند کن، تو چشم‌هام نگاه کن و محکم بگو اشتباهه.
    سرم را بلند می‌کنم؛ اما نه برای این‌که ثابت کنم بودنم در رأس این پرونده اشتباه است. به چشم‌های دریایی‌ای که شدیداً مرا یاد بابا می‌اندازد خیره می‌شوم، یک چیز سفت راه گلویم را بسته وقتی می‌گویم:
    - از مردبودن، از محکم‌بودن... خسته شدم عموهادی!
    یک قدم جلو می‌آید و دستانش دور شانه‌هایم حلقه می‌شود. آن حجم عجیب توی گلویم بزرگ‌تر می‌شود. آغوشش بوی بابا را می‌دهد. حجم را قورت می‌دهم، به سختی. عقب می‌کشد، بازویم را می‌گیرد و روی صندلی می‌نشاندم.
    - داری ذره‌ذره خودت رو می‌کشی پسر، از روز مرگ رضا تا حالا یه قطره هم اشک نریختی. محکم باش؛ ولی نه این‌جوری، آدم به احساسش زنده‌ست... این‌جوری از درون می‌پوسی.
    وقتی حرفی نمی‌زنم ادامه می‌دهد:
    - به‌خدا خود رضا هم اگه بود و این وضعت رو می‌دید ازت ناامید می‌شد. زنت، ناموست گم شده قبول، عملیات شکست خورده و مقصرش تو بودی قبول، خسته شدی این هم قبول؛ اما این کار رو با خودت نکن. تو پسر رضایی آرش، پسر روشنک! نباید جا بزنی.... نباید کم بیاری. تو امید مادرتی پسر، امید منی. حتی سیاوش هم پشتش به تو گرمه، این کار رو با خودت نکن، نکن آرش!
    به سختی به دریای نا‌آرام چشمانش نگاه می‌کنم.
    - نمی‌خواستم ناامیدتتون کنم... نمی‌خواستم هیچ‌کدومتون رو ناامید کنم؛ نه شما نه مادر و بردارم رو و نه هیچ‌کس دیگه. از روی شما خجالت می‌کشم عمو، از روی همه‌تون خجالت می‌کشم؛ روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم.
    باز این حجم لعنتی راه نفسم را می‌بندد و تلاشم برای فرودادنش بی‌فایده است، دلم می‌خواهد حالا که پایین نمی‌رود بالا بیاید؛ اما نمی‌آید فقط بیخ گلویم چسبیده و تکان نمی‌خورد. دستم در جیبم فرو می‌رود و دور تسبیح مامان روشن مشت می‌شود. دست حمایتگرش روی شانه‌ام می‌نشیند و می‌گوید:
    - این حرف رو نزن عموجان. هیچ‌کس از تو ناامید نشده؛ ولی ازت توقع دارم، توقع دارم وقتی از اینجا میری بیرون همون آرش سابق باشی. می‌خوام با تمام توانت بجنگی، این قانون رضا بود. مبارزه کن حتی اگه آخرش برنده نشی، میدون رو برای رقبات خالی نکن.
    سرم درد می‌کند و حرف‌های عموهادی هم ذره‌ای از آشفتگی‌ام را کم نکرده است. بلند می‌شوم و نگاهی به صورت شکسته‌اش می‌کنم.
    - سعیم رو می‌کنم. می‌تونم برم؟
    چهره‌‌ی گرفته‌‌اش کمی باز می‌شود.
    - برو؛ ولی شب می‌بینمت.
    یک ابرویم را پرسشی بالا می‌دهم.
    - شام لوبیاپلو مهمون روشنکم.
    لبخند کم‌جانی می‌زنم.
    - خوش اومدین.
    پا می‌کوبم و بعد از تکان‌دادن سرش، به طرف در می‌روم. قدم اول را که برمی‌دارم صدایم می‌زند.
    - آرش؟
    بر‌می‌گردم.
    - در رابـ ـطه با پرونده‌ی ریحانه...
    سرعتِ جمله‌‌ام سرعت نور را به استهزا می‌گیرد.
    - هر چی شما بگید.
    ***
    با قدم‌های آرام به سمت خروجی راه می‌افتم. حالا که قرار است بجنگم، برای همه‌چیز می‌جنگم. برای گرفتن گوشی‌ام به طرف باجه‌‌ی امانات می‌روم که با سروان معصومی مواجه می‌شوم. حواسش به اطراف نیست و در حال زیر و رو کردن کیفش زیرلبی غر می‌زند. نزدیک‌تر که می‌شوم، متوجه حضورم می‌شود؛ سرش را بلند می‌کند و چهره‌ی گرفته‌اش توجهم را جلب؛ اولین چیزی که از ذهنم می‌گذرد، اخلاق گندِ امروز سیاوش است.
    - تشریف می‌برید خانم؟
    طوری نگاهم می‌کند که انگار یک بودایی متعصب است و من تندیس طلای بودا. با همان نگاه شیفته و صدایی گرفته می‌گوید:
    - بله، یعنی... سوئیچم نیست.
    ببین سیا چه بلایی سرش آورده که این‌طور گیج است.
    - حالتون خوبه خانم؟! اگه بابت رفتار صبح ناراحتید باید بگم که برادرم روی نظم خیلی حساسه.
    سرش را تکان می‌دهد.
    - نه مسئله‌ای نیست، ایشون ازم عذرخواهی کردن منم از ایشون؛ دیگه حل شد... شما خودتون رو نارحت نکنید لطفاً.
    یک ابرویم را بالا می‌دهم و قبل از این‌که چیزی بگویم ادامه می‌دهد:
    - آهان پیدا شد، با اجازه.
    وقتی می‌رود دلیل رفتارش برایم روشن می‌شود، قرار بود سیا پرونده‌ی ریحانه را نشانش دهد.
    ***
    کمی جابه‌جا می‌شوم و پایم را روی پا می‌اندازم. نعیمه‌خانم گره‌ی روسری‌اش را سفت می‌کند و بشقاب گز روی میز را تعارف می‌کند.
    - بردار پسرم، مال اصفهانِس، حج‌آقا برام خریده احساس غربت نکنم.
    به لهجه‌ی شیرین و حج آقا گفتنش لبخند می‌زنم.
    - ممنون حاج‌خانم.
    - مادرت چطورِه‌س؟ خیلی وقتِه‌س سر نزده.
    - گرفتار کارهای مؤسسه‌ست، می‌دونید که اون بچه‌ها همه‌ی زندگیش هستن.
    - ای بابا... خدا رحمت کنه حج رضا رو، بد وقتی تنهاش گذاشت.
    تسبیح مامان روشن را در دستم می‌چرخانم.
    - می‌دونم به‌خاطر یاسمن اومدی. خوب کردی مادر، من که زورم به حج آقا نیمیرِسِد آ. یاسمن هم که تکلیفش معلومِه‌ست، مگه این‌که شما یه کاری بکنی.
    هیچ‌وقت نفهمیدم چرا یاسمن این زن مهربان را دوست ندارد. شاید چون حس می‌کند او جای مادرش را گرفته؛ مادری که نزدیک به بیست‌سال است از دنیا رفته. نگاهی به ساعت قدیمی پشت سر نعیمه خانم می‌اندازم.
    - نمی‌دونید باباحاجی کی بر‌می‌گردن؟
    - خیلی وقتِه‌س رفته، الان‌ها دیگه باید پیداش بَشِد.
    - شما راحت باشید مزاحمتون نمیشم، منتظر می‌مونم باباحاجی برسن.
    به سختی از جا بلند می‌شود و موهای یک‌دست سفیدش را زیر روسری می‌فرستد. پنج یا شش سالی است که به خانه‌ی باباحاجی آمده، زن مهربان و دوست‌داشنتی‌ای که در یک خیریه در شهر اصفهان با باباحاجی آشنا شده و دلش را با همین موهای سفیدش بـرده.
    - دیدن موی سفید ثواب داره حاج‌خانم، خودتون رو اذیت نکنید.
    نگاه با محبتی به چشمانم می‌اندازد.
    - عادتِس مامان جان، عادت!
    آرام آرام به سمت آشپزخانه می‌رود.
    - دارم برای بابا حَجیت سوپ می‌پزم. آ، تلویزیون رو روشن کن حوصله‌ت سر نرِد.
    - کمک نمی‌خواید؟
    - نه، راحت باش.
    نعیمه خانم که می‌رود، سعی می‌کنم عکس‌العمل باباحاجی را بعد از دیدنم و شنیدن حرف‌هایم حدس بزنم. گوشی‌ام را خاموش می‌کنم و خودم را برای یک جنگ تن‌به‌تن حاضر می‌کنم. نیم‌ساعت بعد صدای زنگِ باباحاجی سکوت خانه را می‌شکند. بلند می‌گویم:
    - من باز می‌کنم حاج خانم.
    از جا بلند می‌شوم و دکمه‌ی آیفون را می‌زنم. در واحد را باز می‌کنم و منتظر می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    به‌خاطر درد انگشتان پایم به‌ناچار روی نیمکتِ دراز و بی‌قواره‌ی پارک می‌نشینم. کفشم را درمی‌آورم و به جوراب خونی‌ام نگاه می‌کنم. پس مومورش به‌خاطر همین بود. جوراب را درمی‌آورم و به انگشت شست داغانم خیره می‌شوم، له و خونین است؛ درست مثل دلم. قرار نبود بحث به اینجا بکشد، قرار نبود دوباره همه‌چیز زنده شود... قرار نبود. چرا گذاشتم آتش زیر خاکستر دلش گُر بگیرد، شعله بکشد... بسوزاند؟ هم دل چاک چاک مرا هم قلب پیر و شکسته‌ی خودش را. چه کنم خدا؟ سرم را رو به آسمان غروب می‌گیرم، با این زندگی چه کار کنم؟ مگر نمی‌گویی «مرا بخوانید تا اجابتتان کنم.» پس چرا اجابتم نمی‌کنی؟ چرا از من رو برگردانده‌ای؟ دستم را تکیه‌گاه سرم می‌کنم. خسته‌ام خدا؛ از همه‌چیز این دنیا. دلم ریحانه‌ام را می‌خواهد، قلب مهربان و نگاه معصومش را. دلم بابا را می‌‌خواهد، دستان حمایت‌گر و صدای امید بخشش را. قلبم درد می‌کند، مغزم درد می‌کند؛ روحم درد می‌کند... همه‌ی وجودم درد می‌کند.
    - الله اکبر، الله اکبر...
    سرم را با صدای ملکوتی مؤذنی که در پارک می‌پیچد بلند می‌کنم. نگاه می‌چرخانم تا آب پیدا کنم.
    سلام نماز را که می‌دهم، پیشانی‌ام را روی سنگ شسته‌شده‌ی مقابلم می‌گذارم، تنم از چمن‌های آب‌پاشی‌شده خیس خیس است.
    بی‌جان لب می‌زنم:
    - می‌بینی خدا؟ من هنوزم دوستت دارم و نمی‌تونم ازت دل بکنم، حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی... خاصیت عشق همینه.
    بلند می‌شوم، خیس و خسته اما قلبم آرام شده. انگار «الابذکرالله‌»ش کار خودش را کرده. راه می‌افتم و دربست‌گفتنم اولین تاکسی‌ای که از مقابلم می‌گذرد را نگه می‌دارد. سرم را به شیشه‌ی سمند زردرنگ تکیه می‌دهم و به دیدارم با باباحاجی فکر می‌کنم
    «آرام آرام قدم برمی‌دارد و پله‌های کوتاه جلوی در ورودی را بالا می‌آید. حواسش به من نیست. موهای سفید به یک طرف شانه‌شده‌اش، پیراهن سفید و مرتبش، جلیقه‌ی راه‌راه زغالی‌اش... ساعت جیبی زنجیری‌اش، عصای ماهوتش؛ همه و همه حجم دلتنگی‌ام را یادآوری می‌کند. چند وقت است او را ندیده‌ام؟ یک‌ماه؟ یک‌سال؟ یا... یک‌قرن؟ آخرین گزینه محتمل‌تر به‌نظر می‌رسد. سرش را که بلند می‌کند سـ*ـینه‌ام تیر می‌کشد.
    - سلام.
    نگاهش چشمانم را نشانه می‌رود. او تنها کسی است که من و سیاوش را از چشمانمان می‌شناسد.
    خیره‌خیره تلاش می‌کنم حرف نگاهش را بخوانم. بهت دارد، شادی دارد، غم دارد و ثانیه‌ای بعد هیچ‌کدام را ندارد خالی و سرد و سیاه. از کنارم رد می‌شود؛ با مکث، با کندی. انگار او هم نمی‌داند از آخرین دیدارمان چقدر گذشته... از آخرین دیدار منحوسمان. عصایش را روی پاگرد کنار جاکفشی می‌گذارد.
    - چی می‌خوای؟
    قلبم یخ می‌زند، دلم از این همه فاصله می‌گیرد.
    - اومدم... باهاتون صحبت کنم.
    داخل می‌شود و من هم به دنبالش می‌روم.
    - حاج خانم کجایی؟
    صدای نعیمه خانم بلند می‌شود.
    - اومدی حج آقا؟ بیشین برات چایی بیارم، تازه‌دمِست.
    زنجیر ساعتش را باز می‌کند و آن را، آن ساعت گِرد پُر از خاطره را روی میز می‌گذارد و بدون توجه به حضور من به سمت صندلی محبوبش می‌رود و رویش می‌نشیند. روبه‌رویش می‌نشینم؛ رسمی مثل یک آدم هفت پشت غریبه.
    - زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم.
    - ما حرفی با هم نداریم پسر.
    دستم را روی صورتم می‌کشم تا خونسردی‌ام را حفظ کنم.
    - در مورد خودم نیست.
    - در مورد یاسمن هم حرفی با هم نداریم!
    دستم را مشت می‌کنم تا حرمت نشکنم. نعیمه‌خانم با دو فنجان کمرباریک چای که در یک سینی مسی گذاشته وارد می‌شود. بلند می‌شوم و سینی را می‌گیرم.
    - ممنون پسرم.
    سینی را جلوی باباحاجی می‌گیرم. استغفرالله‌ی زیر لبی‌اش را نشنیده می‌گیرم و نعیمه خانم رفتن را به ماندن ترجیح می‌دهد.
    - حالا که تو زحمت چایی را کشیدی آ، من میرم سراغ غذام که نَسوزِد.
    چای را که برمی‌دارد می‌فهمم اجازه صحبت داده شده، قندان را کنار دستش می‌گذارم و سر جایم می‌نشینم. نفس عمیق هم حتی سـ*ـینه‌ی دردناکم را تسکین نمی‌دهد.
    - یاسی نمی‌خواد با پسر حاجی ریاحی ازدواج کنه.
    - یاسی خودش زبون نداره که وکیل وصی فرستاده؟
    یاسی را با تأکید می‌گوید.
    - اون کسی رو نفرستاده من خودم اومدم.
    - دیگه بدتر!
    - از خانمیشه که حرف دلش رو نمی‌زنه. دلش با این پسر نیست، نمی‌خوادش.
    پوزخندش نفس تنگم را تنگ‌تر می‌کند.
    - هه! پس لابد دلش با اون رفیقِ شفیق جناب‌عالیه.
    - فقط به‌خاطر همین؟ یعنی این‌قدر ازم بیزار شدین که حاضرین یاسمن بدبخت بشه؟
    - کی گفته یاسمن بدبخت میشه؟ این پسر هیچی کم نداره.
    - خودتون خوب می‌دونید چی کم داره.
    صدایش بلند شده وقتی می‌گوید:
    - من صلاح دخترم رو بهتر از تو می‌دونم.
    - من نگفتم شما صلاح دخترتون رو نمی‌دونید.
    دست لرزانش فنجان چای را روی میز کناری می‌گذارد. صدایش هم برنامه‌ی دستانش را در پیش گرفته وقتی می‌گوید... بالاخره می‌گوید، می‌گوید و روح درب و داغانم را به یغما می‌برد... می‌گوید و تن خسته و رنجورم را به نابودی می‌کشاند.
    - نمی‌ذارم اینم مثل اون یکی بدبخت کنی.
    یخ می‌زنم، گُر می‌گیرم، ترک می‌خورم.
    - چی شد؟ چرا ساکت شدی؟ آهان نه پسر، نگو. ساکت شدی چون حرف حق زدم، چون حق با منه.
    بلند می‌شود و رو‌به‌رویم می‌ایستد؛ نه با اقتدار نه مثل همیشه سَروگونه؛ پیر و شکسته، خسته و نا‌امید.
    - ساکت شدی؛ چون همیشه طرف حقی.
    می‌نشیند، نه روی صندلی محبوبش روی زمين؛ روبه‌روی صندلی من.
    - کمرم رو شکستی پسر، کمرم رو شکستی.
    سر می‌خورم و روبه‌رویش می‌نشینم. با ته‌مانده‌ی غرورم لب می‌زنم:
    - پیداش می‌کنم.
    سر خمیده‌اش که بلند می‌شود، نم چشمانش دنیا را روی سرم آوار می‌کند.
    - پیداش می‌کنی؟ اصلاً حق نداشتی بدبختش کنی. بهت گفتم این بچه یتیمه، گفتم یه آه کوچیکش دنیا رو زیرورو می‌کنه؛ گفتم یه قطره اشکش روزگار رو تیره می‌کنه. گفتم یا نگفتم؟! حالا اومدی میگی پیداش می‌کنم؟
    سـ*ـینه‌ام تنگ و تنگ‌تر می‌شود؛ اما حق ندارم اعتراض کنم. باید بگوید، باید خالی شود از رنجی که من به جانش انداختم با دل بی‌صاحبم.
    - معلوم نیست چه بلایی سرش اومده، زنده‌ست یا مرده. به خدا قسم من به جنازه‌ش هم راضیم.
    دستم را مشت می‌کنم و به سـ*ـینه‌ام می‌کوبم؛ اما نه برای بازشدن راه نفسم.
    - من پیداش می‌کنم!
    مشت دوم را محکم‌تر می‌کوبم.
    - به روح پدرم، به جون مادرم!
    مشت سوم اما جان ندارد.
    - من پیداش می‌کنم، بعدش...
    بلند می‌شوم.
    - بعدش... قول میدم اگه سالم پیداش کردم...
    نفسم کوتاه و بریده می‌شود برای یافتن کمی اکسیژن، سرش را بلند می‌کند.
    - دیگه... کاری باهاش ندارم. دخترتون... ریحانه‌تون.. دودستی تقدیم شما؛ ولی...
    - ولی چی؟
    - بذارید یاسمن خودش آینده‌ش رو انتخاب کنه.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    به آرامی در را می‌بندم و وارد می شوم، چراغ‌ها خاموش است. خسته از فشار‌های عصبی چند ساعت گذشته خودم را روی مبل سه‌نفره‌ی هال می‌اندازم. صدای شرشر آب از حمام به گوش می‌رسد. یا سیاوش است یا یاسمن. مامان‌روشن هیچ‌وقت شب‌ها حمام نمی‌رود. صدای زنگ تلفن در سالن می‌پیچد به سختی بلند می‌شوم و خودم را به تلفن می‌رسانم.
    - بله؟
    - سلام.
    - سلام مامان‌جان، خوبی؟
    - خوبم مامان. می‌خواستم خبر بدم امشب دیرتر میام، یاسمن اونجاست؟
    - نمی‌دونم شاید باشه.
    - وا! یعنی چی نمی‌دونم؟
    - من تازه اومدم مامان، خب نمیرم همه‌جا رو سر بکشم که.
    - خیلی خب حالا، چرا این‌قدر عصبانی هستی؟
    - ببخشید.
    - به یاسمن بگو یه چیزی شام سر هم کنه غذای بیرون نخورید.
    - چشم مامان‌جان، شما نگران نباش.
    - باشه من رفتم، فعلاً خداحافظ.
    گوشی را که قطع می‌کنم، سیاوش حوله‌به‌سر روبه‌رویم ظاهر می‌شود. اخم‌هایش در هم است وقتی می‌پرسد:
    - کدوم گوری تشریف داشتید از ظهر تا حالا؟
    بلند می‌شوم و کنارش می‌زنم.
    - حوصله ندارم سیا برو کنار.
    - مثلا قرار بود امروز بری دنبال پرونده‌ی...
    با دیدن راه‌رفتنم حرفش را نیمه رها می‌کند.
    - چرا لنگ می‌زنی؟
    همان‌طور که به طرف اتاق می‌روم می‌گویم:
    - چیزی نیست.
    دنبالم می‌آید و نگاهش انگشت شَستم را نشانه می‌رود.
    - چه بلایی سر خودت آوردی آرش؟ کجا بودی از ظهر تا حالا؟
    روی تختم می‌نشینم و پیراهنم را می‌کنم. چشمان از حدقه بیرون زده‌اش روی سـ*ـینه‌ام قفل می‌شود. می‌دانم چسب‌های دنده‌ام را دوست ندارد؛ به خصوص حالا که جای مشت‌هایم منظره‌اش را تکمیل کرده.
    - آرش!
    - هوم؟
    دستش را رو به تنم می‌گیرد.
    - اینا چیه؟!
    - چسبه دیگه.
    جلو می‌آید.
    - چه کردی با خودت داداش؟
    دردمند و کلافه لب می‌زنم:
    - ببین سیا...
    انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم می‌گیرد.
    - نه تو ببین آرش. مثل بچه‌ی آدم بگو چی شده؟ کجا بودی؟! چرا انقدر داغونی؟
    اگر نگویم بالاخره مجبورم می‌کند، خود دیگرم را خوب می‌شناسم.
    - خونه‌‌ی باباحاجی.
    فقط نگاهم می‌کند.
    - قول داد... کاری به یاسی نداشته باشه.
    سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود.
    - تو چی کار کردی آرش؟!
    - کاری که از اول باید می‌کردم، قول دادم.
    همان‌جایی که هست روی زمین می‌نشیند و دستش را در موهای خیسش می‌کشد.
    - من با دلم کنار اومدم سیا، خودت رو اذیت نکن.
    - ریحانه چی؟ اون دل نداره؟
    آب دهانم را قورت می‌دهم.
    - این‌جوری براش بهتره، البته... اگه هنوز ریحانه‌ای وجود داشته باشه.
    ***
    نیم‌ساعتی می‌شود که سیا رفته تا قضیه را هضم کند. به پهلو می‌شوم و به قاب عکس روی میز خیره، عکسی چهارنفره ازمن و سیا، یاسی و البته ریحانه. لبخند کم‌جانی مهمان لب‌هایم می‌شود و به خاطره‌‌ی اولین دیدارم با ریحانه فکر می‌کنم. ذهنم برمی‌گردد به زمان‌های خیلی دور؛ جایی حوالی پنج‌سالگی.
    «سیاوش گریه می‌کند و مامان را می‌خواهد. بابا با مهربانی می‌گوید:
    - مرد که گریه نمی‌کنه سیاوش. ببین داداشت رو، آروم ایستاده تا به مامان زنگ بزنیم.
    من بغضم را به زور فرو می‌دهم و خودم را برای سیا می‌گیرم.
    - هه! من هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم.
    سیاوش با گریه معترض می‌شود.
    - دروغ‌گو!
    بابا میانجی‌گری می‌کند.
    - پسرها با هم مهربون باشید.
    - آخه آرش دروغ میگه.
    بابا می‌خندد.
    - این وصله‌ها به آرش نمی‌چسبه. هرچند حرف من هم درست نبود، مردها هم گاهی گریه می‌کنن.
    کمی خیالم راحت می‌شود.
    - مثلا کِی‌ها گریه می‌کنن؟
    بابا آه می‌کشد.
    - وقتی غصه‌هاشون زیاد باشه.
    تلفن را سر جایش می‌گذارد و سیاوش را بغـ*ـل می‌کند، دستم را در دستش می‌گیرد و می‌گوید:
    - خب مثل این‌که چاره‌ای نیست، می‌ریم پیش مامان‌روشن؛ چون من باید برم.
    سیا هورا می‌کشد؛ ولی من خوشحالی‌ام را پنهان می‌کنم.
    - من که حاضر بودم تا شب صبر کنم.
    کمتر از نیم‌ساعت بعد بابا ما را به دفتر مامان‌روشن در مؤسسه تحویل می‌دهد و می‌رود. خانم دفتردار نگاهی به من می‌کند و با مهربانی می‌پرسد:
    - اسمت چیه کوچولو؟
    به تریج قبایم بر می‌خورد.
    - من کوچولو نیستم.
    - آخ ببخشید حواسم نبود، حالا اسمت رو میگی؟
    - آرش.
    - وای چه اسم قشنگی! چندسالته؟
    - پنج.
    نگاهی به سیا می‌کند.
    - شما چی؟
    سیا بغ کرده و محل نمی‌گذارد، به جای او من جواب می‌دهم.
    - اسمش سیاوشه، داداش کوچیکمه.
    - جدی؟! فکر می‌کردم دوقلویید.
    بادی به غبغب می‌اندازم.
    - هستیم؛ ولی من بزرگ‌ترم.
    مهربان می‌خندد و قبل از این‌که چیزی بگوید مامان وارد دفتر می‌شود. سیاوش بلافاصله به سمت مامان می‌رود؛ اما من نه. مامان‌روشن چیز سفید کوچکی را که در دستش دارد، روی میز خانم دفتردار می‌گذارد و سیاوش را در آغـ*ـوش می‌کشد. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم؛ اما با اشاره‌ی مامان به سمتش می‌روم و مرا هم در آغـ*ـوش می‌کشد.
    - چطوری مرد بزرگ؟
    - خوب.
    دستمان را می‌گیرد و به سمت میز می‌برد. چیز سفید کوچکی را که روی آن گذاشته بود برمی‌دارد و جلوی صورتمان می‌گیرد. سیاوش می‌پرسد:
    - آدمه؟!
    - یه نی‌نی خوشگله پسرم.
    می‌گویم:
    - مثل یاسمن؟
    می‌گوید:
    - مثل یاسمن؛ اما این کوچولوتره، باباحاجی گفته ازش مراقبت کنیم تا بزرگ بشه.
    جلو می‌روم و با نگاهم این موجود سفید کوچک را بررسی می‌کنم؛ اما سیاوش خسته شده، مامان را می‌بوسد و دستم را می‌کشد.
    - آرش بیا بریم با بچه‌ها بازی کنیم.
    دلم می‌خواهد کنار این موجود بمانم؛ اما می‌گویم:
    - بریم.
    سیاوش زودتر از من بیرون می‌رود و من قبل از خروج می‌پرسم:
    - اسمش چیه؟
    مامان لبخند زیبایی می‌زند.
    - ریحانه.»
    ***
    سیاوش
    - سر میز شام سه‌نفره‌مان تمام حواسم به آرش است که لقمه‌هایش را به سختی قورت می‌دهد و تندتند آب می‌خورد. یاسمن هم انگار متوجه حال غریب او می‌شود.
    - آرش‌جان چیزی شده؟
    - نه، چطور؟
    - آخه انگار اشتها نداری، نکنه دوست نداری؟
    - فقط خسته‌م.
    یاسمن با خوشحالی می‌گوید:
    - بچه‌ها باید یه چیزی بهتون بگم.
    آرش با مهربانی لب می‌زند:
    - بگو.
    - بعد از ظهری باباحاجی بهم زنگ زد.
    می‌گویم:
    - خب؟
    - باورتون نمیشه انگار خودش نبود، گفت من فقط خوشبختیت رو می‌خوام. داشتم بال درمی‌آوردم، هیچی دیگه...
    نگاهی به صورت‌های وارفته‌ی من و آرش می‌کند.
    - خوشحال نشدین؟
    آرش بلند می‌شود.
    - مگه میشه خوشحال نشیم دختر، خاله‌مون عروس میشه چی از این بهتر؟ کتلتت هم خیلی عالی بود، ممنون.
    می‌رود و منِ نگران و یاسمنِ مبهوت را به حال خودمان می‌گذارد.
    - ناراحت نشو خاله‌خانم، امروز پرونده‌ی ریحانه رو دوباره به جریان انداختیم؛ به‌خاطر همین حالش خوش نیست.
    - بمیرم براش، دلش خونه اون‌وقت من نشستم براش حرف عروسی می‌زنم.
    دستم را روی دستش می‌گذارم.
    - خدانکنه دختر. ان‌شاءالله ریحانه هم سالم و سلامت پیدا میشه.
    بعد از جمع‌و‌جورکردن رفتار آرش از آشپزخانه بیرون می‌آیم. روبه‌روی تلویزیون نشسته و به آقای گوینده‌‌ی خبر خیره شده. آه کوتاهی می‌کشم و به سمت اتاق می‌روم. تقویم را از کشوی میز گوشه‌‌ی اتاق برمی‌دارم و چند نکته را یادداشت می‌کنم. می‌خواهم آن را سر جایش بگذارم که یک تیله‌ی گرد و قهوه‌ای توجهم را جلب می‌کند. چند لحظه به آن خیره می‌شوم و بلافاصله از چیزی که پیش چشمم زنده می‌شود عصبی می‌شوم. تیله‌ای یادگاری که قاعدتاً باید بخشی از دوران کودکی‌ام را به یادم بیاورد؛ اما چشم‌های گرد و قهوه‌ای سروان معصومی را پیش چشمم نمایان می‌کند! لااله‌الا‌الله‌ای می‌گویم و سعی می‌کنم ذهنم را منحرف کنم. «خجالت بکش سیاوش! تو که همچین آدمی نبودی.» با ترکیب انگشت وسط و شستم تیله را روی سطح میز قل می‌دهم؛ اما بعد از چند ثانیه تیله با دیواری که میز به آن چسبیده برخورد می‌کند و موذیانه برمی‌گردد. تلاش برای نگه‌داشتن دستم بی‌فایده است وقتی به سمت گوشی‌ام می‌رود و لیست مخاطبین را باز می‌کند. گفت هر خبر جدیدی پیدا کند بلافاصله به من اطلاع می‌دهد. شاید فراموش کرده. چرا حالا باید این تیله‌ی قدیمی را ببینم؟ حالا که آرش قول داده و دلم را خون کرده. آخ این چشم‌ها چرا باید شبیه این تیله‌ی دوست‌داشتنی قدیمی باشد؟ ناخواسته و بی‌اراده کاملاً ناگهانی شماره را لمس می‌کنم. یک بوق... دو بوق، سه بوق...
    - بله؟
    به محض شنیدن صدایش متوجه کاری که کردم می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    - الو؟ صدا میاد؟
    به سختی می‌گویم:
    - سلام.
    - سلام، بفرمایید جناب سرگرد.
    پاسخی نمی‌دهم که می‌گوید:
    - الو جناب سرگرد؟ صدام رو دارین؟
    از آن وقت‌هایی است که با تمام وجودم از خودم شاکی و عصبانی هستم.
    - بله، می‌شنوم.
    کمی از لحنم جا می‌خورد.
    - خب، بفرمایید.
    حرصی و کلافه، مزخرف‌ترین جمله‌‌ی ممکن از زبانم جاری می‌شود.
    - خبر جدیدی نشد؟
    تعجب از لحنش می‌بارد.
    - خبر؟! خب، نه!
    - یعنی چی؟
    کمی تند می‌شود.
    - چی یعنی چی؟ حالتون خوبه جناب سرگرد؟
    و من با یک «خیر خوب نیستمِ» خشک و عصبانی خجالت‌آورترین و بی‌معنی‌ترین مکالمه‌ی تلفنی تاریخ را خاتمه می ‌دهم.
    ***
    نگار
    از یک ربع پیش که تماس عجیبش را قطع کرده تا به حال، به پشت روی تختم دراز کشیده‌ام و گوشی به دست خیره‌ی سقف هستم. این اولین بار بود که با من تماس می‌گرفت؛ اما به چه دلیل نمی‌دانم. چرا لحنش تا این حد عصبانی و طلبکار بود؟ ممکن است اشتباهی کرده باشم؟ سرگرد باهر، کم با ماجراهایش ذهنم را درگیر خودش نکرده که حالا رمزگشایی رفتار برادرش هم به شلوغی ذهنم دامن می‌زند. امروز که پرونده‌ی همسر برادرش را برایم توضیح می‌داد، نگاهش حال غریبی داشت؛ غریب و گیرا. سعی می‌کردم زیاد به چشم‌هایش زل نزنم؛ اما سخت بود؛ چون خودداری نگارِ درون را به بازی می‌گرفت. برادارن باهر آهن‌ربای ویژه‌ای دارند که نمی‌شود از آن سرسری گذشت؛ اما نمی‌دانم چرا گیرایی برادر کوچک‌تر جور دیگری است. صدای مامان مرا از افکارم بیرون می‌کشد.
    - نگار؟
    - بله مامان؟
    - بیا شام کشیدم.
    از جا بلند می‌شوم و دستی به موهای در هم رفته‌ی فرفری‌ام می‌کشم. یکی از چالش‌های زندگی نگار همین موهای بلند و پیچ‌پیچی خرمایی است که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود. به سالن می‌رسم و با دیدن مرد روزنامه به دستِ نشسته روی کاناپه همه‌ی افکار مغشوشم را به فراموشی می‌سپارم. متوجه آمدنم نشده. پاورچین نزدیکش می‌شوم و در کسری از ثانیه موهای جوگندمی و فرفری‌اش را می‌بوسم. سرش را بلند می‌کند و با نگاه قهوه‌ای‌‌اش عشق خالصانه‌اش را به کاسه‌ی منتظر نگاهم می‌ریزد.
    - سلام باباجون.
    لبخندش زندگی می‌دهد.
    - سلام نگار بابا، چطوری سروان؟
    احترام نظامی می‌گذارم.
    - شما رو که می‌بینم خوبِ خوبم.
    صدای اعتراض مامان بلند می‌شود.
    - اگه دل‌دادن و قلوه‌گرفتنون تموم شد تشریف بیارید، شام یخ کرد.
    بابا لب می‌زند:
    - اوه اوه! بلند شو دختر، ملکه احضارمون فرمودن.
    در تمام طول شام صدای شاکی و عصبانی سرگرد در کله‌ام می‌پیچد. چرا این‌قدر از دست من عصبانی بود؟ به‌خاطر این‌که سردار مرا برای این پرونده معرفی کرده؟ یا چون بی‌تجربگی‌ام را پنهان کرده‌ام؟ ولی وقتی از هم جدا شدیم او اصلاً از این مورد ناراحت نبود.
    - نگارجان چیزی شده بابا؟
    با حواس‌پرتی می‌گویم:
    - هوم؟
    توجه مامان هم جلب می‌شود.
    - کجایی نگار؟ چرا غذات رو نمی‌خوری؟
    نگاهم به بشقاب عدس‌پلو است وقتی می‌گویم:
    - چیزی نیست، کاریه.
    - همه مردم دنبال این هستند که دکتر مهندس بشن اون‌وقت دختر من با این سطح استعداد شده متصدی خلافکارها و جنایتکارها.
    - مامان!
    - مامان و درد! مگه دروغ میگم؟ تازه از وقتی درجه گرفتی حواست پرت‌تر شده.
    می‌خواهم چیزی بگویم که بابا میانجی‌گری می‌کند.
    - این چه حرفیه خانم؟ یعنی مملکت امنیت نمی‌خواد؟ فقط دکتر مهندس می‌خواد؟
    نمی‌مانم که ادامه‌‌ی بحث همیشگی مامان و بابا را بشنوم، تشکر خشکی می‌کنم و به سمت اتاقم می‌روم. هنوز پایم را در اتاق نگذاشته‌ام که گوشی‌ام دوباره زنگ می‌خورد. با چنان سرعتی به سمتش می‌روم که اگر انیشتین زنده بود می‌توانست تئوری سرعت نورش را بی‌بروبرگرد ثابت کند. این‌قدر بی‌محابا گوشی را بر‌می‌دارم که نام تماس‌گیرنده را هم نمی‌بینم.
    - الو جناب سرگرد؟
    - به به! حرف‌های جدید می‌شنوم، پس ایشون باهاتون تماسم می‌گیرن... چشمم روشن.
    وراجی‌های نرگس همه‌ی امیدم را برای ارضای فضولی‌ام بر باد می‌دهد.
    - اگه چرت‌و‌پرتات تموم شد، سلام.
    با خنده می‌گوید:
    - تموم که نشد؛ ولی علیک سلام.
    - وای نرگس از دست تو.
    - آره دیگه شلوغش کن، بزن یه کانال دیگه من که حواسم پرت نمیشه.
    - چی میگی نرگس؟
    - هیچی بابا. مهربونی‌هات با دوستانِ درجه داره، غرغرات واسه ما!
    - میگی چی کار داری یا قطع کنم؟
    - خیلی خب بابا بداخلاق. فردا چیکاره‌ای؟
    - تا ظهر که ستادم، چطور؟
    - ببین من یه چیزهایی از این دخترِ دستگیرم شده؛ ولی تلفنی نمیشه گفت.
    اخم می ‌کنم.
    - کدوم دخترِ؟
    - اَه... د چرا این‌قدر خنگ شدی؟ بابا همون که گفتم تو کتابخونه‌مون کار می‌کنه دیگه.
    - آها راست میگی، مگه بهت نگفتم خودت رو درگیر نکن؟
    - وای نگار من ناخودآگاه درگیر این آدم شدم. این‌جوری نمیشه حتما باید ببینمت. فردا ساعت پنج همون کافه‌‌ی همیشگی، باشه؟
    هیجان صدای نرگس مرا هم به هیجان می‌اندازد.
    - خیلی خب، فردا می‌بینمت.
    چند دقیقه‌ای از تماس نرگس گذشته است که بابا در چهارچوب درِ همیشه باز اتاقم ظاهر می‌شود.
    - نگارِ بابا چطوره؟
    به صورت دوست‌داشتنی‌اش لبخند می‌زنم.
    - خوبم.
    - پس پاشو حاضر شو سه‌تایی بریم یه بستنی دبش بزنیم.
    با خوشحالی از جا می‌پرم و بابا را به‌خاطر همه‌ی حمایت‌هایش می‌بوسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    تلوزیون را خاموش می‌کنم و به طرف یاسمنی می‌روم که روی کاناپه خوابش بـرده. آرام صدایش می‌زنم:
    - یاسی؟
    حرکتی نمی‌کند، دستم را روی بازویش می‌گذارم و کمی تکانش می‌دهم.
    - خاله‌خانم؟
    تکان کوچکی می‌خورد و اخم می‌کند. نه‌خیر، مثل این‌که امشب هم مسئول جا‌به‌جایی خاله‌ی کوچولویم هستم. یک دستم را زیر گردنش می‌گذارم و دست دیگرم را زیر زانویش؛ آرام بلندش می‌کنم و به سمت اتاقش می‌روم. بعد از سروسامان‌دادن او، چراغ‌های سالن را خاموش می‌کنم و به اتاق می‌روم. سیاوش روی زمین نشسته، به کناره‌ی تختش تکیه زده و به بقایای گوشی تکه‌تکه‌اش خیره شده. پس آن صدای مهیب که لحظه‌ای یاسمن خوش‌خواب را هوشیار کرد و مرا از عالم فیلم سینمایی‌ای که از تلویزیون پخش می‌شد بیرون کشید، صدای خردشدن موبایل بیچاره‌اش بوده.
    - اگه می‌خواستی خردش کنی منطقی نبود این همه خرج گلس صفحه‌ش کنی.
    نگاه تیزش چشمم را نشانه می‌رود.
    - تو یکی از منطق حرف نزن که همه‌ی این‌ها از گور تو بلند میشه جناب.
    - چیه باز ساراخانم تماس گرفته بودن؟ آها، شاید وقت ملاقات می‌خواستن.
    قبل از این که باتری گوشی‌اش به سرم اصابت کند جا خالی می‌دهم.
    - اگه فکر می‌کنی خاکشیرکردن وسایل آرومت می‌کنه من مشکلی ندارم.
    - دهنت رو ببند آرش!
    - شاید هم سرکار خانم دیگه‌ای بودن.
    حواسش جمع می‌شود.
    - منظورت چیه؟
    بالشم را روی زمین می‌اندازم و زیر دریچه‌ی کولر دراز می‌کشم.
    - از کی تا حالا بی‌نظمی رو این‌قدر راحت می‌بخشی جناب سرگرد؟
    - بس کن پسر! این رفتار اعصاب‌خردکنت رو که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، تموم کن!
    به پهلو می‌شوم و نگاهم را به نگاه عصبی‌اش می‌دوزم.
    - نمی‌تونم. اگه بس کنم می‌میرم سیا، اگه بهش فکر کنم؛ اگه به کاری که کردم فکر کنم...
    می‌چرخم و نگاهم را به سقف می‌دوزم، می چرخم تا راه نفسم باز شود.
    - اولین باری که مچم رو گرفتی یادته سیا؟
    نگاهش نمی‌کنم، دوست ندارم خیره‌ی چشمان خسته و ملامتگرش باشم.
    - داشتیم با هم درس می‌خوندیم، یادته؟
    صدایش رگه‌رگه و زمخت است وقتی می‌گوید:
    - یادمه!
    «زیر درخت بید قدیمی حیاط خانه باباحاجی روی زیراندازِ کهنه اما دوست‌داشتنیمان نشسته‌ایم. باباحاجی کلی سیب برایمان آورده که به قول خودش جان بگیریم برای درس و مشق. یاسمن خودکارش را پرت می‌کند و می‌گوید:
    - اَه اَه اَه... یاد نمی‌گیرم، تمام!
    سیا ضربه‌‌ی آرامی به سرش می‌زند.
    - این‌قدر انرژی منفی نباش دختر، همه‌ش غر می‌زنی. ریاضی اول راهنمایی که کاری نداره.
    یاسمن شاکی می‌شود، موهای بلندش را عقب می‌فرستد و می‌گوید:
    - واسه شماها کاری نداره آقا پسر، منم اگه دوم دبیرستان بودم این کاری نداشت؛ مگه نه ریحان؟
    ریحانه لبخند آرامی می‌زند.
    - آره خب، واسه ماها سخته.
    یاسی پیروزمندانه سیاوش را هدف می‌گیرد.
    - بفرما! حتی این ریحانه هم که جهشی خونده و این‌قدر باهوشه واسه‌ش سخته.
    سیا نگاهی به ریحانه‌ی محجوب می‌اندازد، مشكوک مى‌گويد:
    - آره ریحان؟! بگو جون سیا واسه خاطر دل یاسی نگفتم.
    ریحانه روسری صورتی‌اش را جلو می‌کشد و با مهربانی لب می‌زند:
    - مامان‌روشن گفته به‌خاطر چیزی که ارزشش رو نداره قسم نخور.
    بالاخره طاقتم تمام می‌شود.
    - مامان‌روشن کاملا درست گفته، ول کن این دوتا رو که همه‌ش می‌خوان حال هم رو بگیرن.
    سیا غر می‌زند:
    - برادر علامه وارد می‌شود.
    یاسمن بلند می شود و ریحانه را هم با خودش بلند می‌کند.
    - پاشو ریحان. می‌ریم پیش عمو رضا، خودش یادمون میده.
    سیا باز هم شکایت می‌کند.
    - آره بدو برو چغلی کن، نی‌نی کوچولو.
    ریحانه چشمان مشکی‌اش را به سیا می‌دوزد.
    - چغلی چیه؟ خب فردا امتحان داریم، هیچی هم بلد نیستیم؛ تو هم که کمک نمی‌کنی.
    نگاهش روی من و دفتر و کتابِ جلوی دستم می‌‌چرخد.
    - آرش هم که خودش امتحان داره.
    از اعماق قلبم می‌دانم که این حرف‌ها را فقط به‌خاطر یاسی می‌زند؛ وگرنه هیچ دانش‌آموزی به خوبی او در کل مدرسه‌شان وجود ندارد. نگاهم را به زور از صورتش می‌گیرم. بابا تأکید کرده مراقب رفتارمان با ریحانه باشیم؛ انگار شور و حال نوجوانی را خوب می‌فهمد.
    سیا که انگار به غرورش برخورده شاکی می‌شود:
    - همین دیگه، هیچ‌وقت قدر آدم رو نمی‌دونید. تقصیر منه به جای فوتبال نشستم ور دل شماها. دخترید دیگه؛ تهش هم همه حق رو به شماها میدن.
    سیا که می‌رود من هم بلند می‌شوم و در حالی که مخاطب مستقیمم ریحانه است می‌گویم:
    - بخونید، شب اشکالاتتون رو برطرف می‌کنم.
    لبخند مهربانی می‌زند و باشه‌ی مختصری تحویلم می‌دهد. پشت سر سیا راه می‌افتم و صدایش می‌زنم:
    - وایسا سیا.
    قدم‌هایش را کند می‌کند تا به او برسم.
    - این‌قدر با یاسی بحث نکن، گـ ـناه داره.
    نگاه خبیثی می‌کند.
    - یاسی گـ ـناه داره یا ریحانه؟
    خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم.
    - منظورت چیه؟
    می‌خندد.
    - خودتی آقا داداش!»
    چشمان تر سیا حلاوت این خاطره‌بازی را برایم تلخ می‌کند؛ تلخ‌تر از زهری که قول دردناکم به جانم ریخته.
    - ناراحت نباش پسر، تقدیر داداشت همینه.
    از جا بلند می‌شود و دستی به موهایش می‌کشد.
    - دیگه هیچ‌وقت تصمیمات خودت رو گردن تقدیر ننداز آرش، ما آدم‌ها همیشه انتخابامون رو می‌ندازیم گردن سرنوشت.
    - اومدنی سروان معصومی رو دیدم، گفت ازش عذرخواهی کردی.
    مکث می‌کند.
    - منظور؟
    - منظوری ندارم، فقط... من هم مثل خودت داداشم رو از بَرَم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا