***
دو قاشق پر شکر در فنجانم میریزم و با سرخوشی میگویم:
- من واقعاً نمیفهمم این باکلاسها چهجوری این زهرمار رو میخورن.
نرگس است که با خنده جواب میدهد:
- درستش همونه دیوونه، اینجوری که تو قهوه میخوری یه سال نکشیده مرض قند میگیری.
خندهی بلندم توجه دختر و پسر میز کناری را جلب میکند، دختر پشت چشمی نازک میکند و به صحبتش ادامه میدهد. نرگس سرخ و سفید میشود.
- خیر سرت پلیس این مملکتی، یهکم سنگین باش!
نیشخند میزنم.
- شکر میخورم که سنگین شم دیگه.
مجلهی لولهشدهی در دستش را به بازویم میکوبد.
- مسخره، به جای چرتوپرت بقیهش رو تعریف کن.
چشمکی میزنم.
- مثل اینکه خوشت اومدهها.
دستش را زیر چانهاش میگذارد و با حالتی رؤیایی میگوید:
- چرا که نه! خودت رو بچسبون به خالهش شاید بختت وا شد.
این بار یک ثانیه قبل از انفجار، بمب خندهام را خنثی میکنم، ریزریز میخندم و لب میزنم:
- ارزونی صاحبش.
نرگس دندانهای سیمکشیشدهاش را به رخم میکشد و با چشمان ریزشده میگوید:
- نگار و حسودی؟! آی آی آی.
مجله کذایی روی میز را حوالهی کلهاش میکنم.
- گمشو!
- ناراحت نباش عزیزم، بالاخره یه بختبرگشتهای... بیمار خستهای، چیزی پیدا میشه بگیردت.
حرصی نگاهش میکنم.
- اصلا تو آدم نیستی برات تعریف کنم.
غشغش میخندد.
- خو اگه اینجوری نیست چرا حرص میخوری؟
- شخصیت داشته باش، مثلاً تو قشر فرهنگی جامعه هستی خانم کتابدار.
- شوخی کردم بیجنبه، حالا تعریف کن.
نوک انگشتم را میبوسم و برایش فوت میکنم.
- عزیزمی.
بـ..وسـ..ـهام را میگیرد و به لپ تپلش میچسباند.
- چی کار کنم دیگه، یه نگار که بیشتر نداریم... خب؟
- هیچی دیگه با هم از اتاقش اومدیم بیرون گفت ازم خوشش اومده و اگه اشکال نداره شمارهم رو داشته باشه من هم بهش دادم، بعدش هم گفت چیزایی رو که شنیدم نشنیده بگیرم.
سیمهای دندانش نمایان میشود.
- من عاشق ماجراهای عشقیم.
- نیشت رو ببند بابا. این جناب سرگردی که من دیدم بعید میدونم حتی یه ذره هم رمانتیک باشه، تازه خالهش گفت حواست باشه که روی این موضوع خیلی حساسه و اگه یه اشارهی کوچیکم بکنی حسابت با کرامالکاتبینه. خلاصه که اعصاب نداره، نمیدونم کی حاضر شده زن این بشه.
- از کجا معلوم زن داشته باشه؟
متعجب نگاهش میکنم.
- خوبی نرگس؟! گفتم حلقه داره.
- خب داشته باشه.
با حالت مرموزی لب میزند:
- شاید میخواد شر مزاحمها رو کم کنه.
- پوف، دیوونه شدی رفته.
- ایش، یه ذره ذوق نداری!
صدایش بالا میرود.
- وای یادم اومد!
بروبر نگاهش میکنم.
- چه خبرته؟! چرا یهو دیوونه میشی؟
- دیوونه چیه خره؟ برات یه سوژه کارآگاهی پیدا کردم.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه یه ماهه میخوام بهت بگم؛ ولی هروقت میبینمت اینقدر اراجیف به هم میبافی که کلاً یادم میره.
- سوژه کارآگاهی یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.
زبانش را روی لبهایش میکشد و با لحن مرموزی ادامه میدهد:
- چند وقته یه دختری اومده تو کتابخونه که بهشدت مشکوکه.
از مدل حرفزدنش لبهایم کش میآید که دستبهسـ*ـینه اخم میکند.
- دارم جدی حرف میزنم.
دستهایم را به حالت تسلیم بالا میبرم.
- خیلی خب، ببخشید.
- بابا چندوقت پیش خانم طاهری یه دخترِ رو آورد کتابخونه گفت بیخانمانه و فقیره و... قراره کارهای نظافت و نگهداری و اینها رو انجام بده، قرار شد شبها هم تو نمازخونه کتابخونه بخوابه. تأکید کرد دم پرش نرم و اصلاً هیچی ازش نپرسم، گفت سرم به کار خودم باشه. من هم اول قبول کردم و کاری به کارش نداشتم نگار؛ اما...
ماجرا برایم جذاب شده و ذات کنجکاوم را به چالش کشیده است.
- اما چی؟
- اما نتونستم، چند هفتهای سعی کردم نادیدهش بگیرم. اوایل فقط بهنظرم یه دختره بیچاره بود که از نداری و بدبختی به این روز افتاده. پیش خودم گفتم لابد خانم طاهری دلش واسهش سوخته و خواسته کمکش کنه.
با هیجان میگویم:
- خب؟!
- همهش سعی کردم بیخیال باشم؛ اما دخترِ کاریزمای عجیبی داره، ناخواسته به طرفش کشیده میشم... بعضی وقتها فکر میکنم دیوونهست.
- خب شاید واقعاً دیوونه باشه، مشکلات روحی برای دختری با شرایطی که تو میگی چیز بعیدی بهنظر نمیرسه.
- منم همین فکر رو میکردم؛ اما بیشتر که زیر نظر گرفتمش به این نتیجه رسیدم که عقلش سر جاشه. میدونی نگار، با هر صدای کوچیکی از جا میپره؛ انگار که از چیزی ترسونده باشنش و بهخاطر همین میگم مشکوکه!
ذهنم درگیر شده و دلم میخواهد سر از کار سوژهی مشکوک نرگس دربیاورم؛ اما فعلاً پروندهی شهیاد واجبتر است.
- ببین نرگس، فعلاً تمرکزم روی پروندهایه که سردار بهم سپرده، قول دادم تمام تلاشم رو بکنم؛ اما یه روز تو همین هفته حتماًً یه سر میام بینم چه خبره. بهتره تو هم زیاد پیگیر نشی، نکنه واقعاً موردی باشه که تو رو هم درگیر کنه.
با حالت ترسیدهای میگوید:
- یعنی... به نظرت اشتباه نکردم؟
- فعلا نظری ندارم؛ اما احتیاط شرط عقله.
دو قاشق پر شکر در فنجانم میریزم و با سرخوشی میگویم:
- من واقعاً نمیفهمم این باکلاسها چهجوری این زهرمار رو میخورن.
نرگس است که با خنده جواب میدهد:
- درستش همونه دیوونه، اینجوری که تو قهوه میخوری یه سال نکشیده مرض قند میگیری.
خندهی بلندم توجه دختر و پسر میز کناری را جلب میکند، دختر پشت چشمی نازک میکند و به صحبتش ادامه میدهد. نرگس سرخ و سفید میشود.
- خیر سرت پلیس این مملکتی، یهکم سنگین باش!
نیشخند میزنم.
- شکر میخورم که سنگین شم دیگه.
مجلهی لولهشدهی در دستش را به بازویم میکوبد.
- مسخره، به جای چرتوپرت بقیهش رو تعریف کن.
چشمکی میزنم.
- مثل اینکه خوشت اومدهها.
دستش را زیر چانهاش میگذارد و با حالتی رؤیایی میگوید:
- چرا که نه! خودت رو بچسبون به خالهش شاید بختت وا شد.
این بار یک ثانیه قبل از انفجار، بمب خندهام را خنثی میکنم، ریزریز میخندم و لب میزنم:
- ارزونی صاحبش.
نرگس دندانهای سیمکشیشدهاش را به رخم میکشد و با چشمان ریزشده میگوید:
- نگار و حسودی؟! آی آی آی.
مجله کذایی روی میز را حوالهی کلهاش میکنم.
- گمشو!
- ناراحت نباش عزیزم، بالاخره یه بختبرگشتهای... بیمار خستهای، چیزی پیدا میشه بگیردت.
حرصی نگاهش میکنم.
- اصلا تو آدم نیستی برات تعریف کنم.
غشغش میخندد.
- خو اگه اینجوری نیست چرا حرص میخوری؟
- شخصیت داشته باش، مثلاً تو قشر فرهنگی جامعه هستی خانم کتابدار.
- شوخی کردم بیجنبه، حالا تعریف کن.
نوک انگشتم را میبوسم و برایش فوت میکنم.
- عزیزمی.
بـ..وسـ..ـهام را میگیرد و به لپ تپلش میچسباند.
- چی کار کنم دیگه، یه نگار که بیشتر نداریم... خب؟
- هیچی دیگه با هم از اتاقش اومدیم بیرون گفت ازم خوشش اومده و اگه اشکال نداره شمارهم رو داشته باشه من هم بهش دادم، بعدش هم گفت چیزایی رو که شنیدم نشنیده بگیرم.
سیمهای دندانش نمایان میشود.
- من عاشق ماجراهای عشقیم.
- نیشت رو ببند بابا. این جناب سرگردی که من دیدم بعید میدونم حتی یه ذره هم رمانتیک باشه، تازه خالهش گفت حواست باشه که روی این موضوع خیلی حساسه و اگه یه اشارهی کوچیکم بکنی حسابت با کرامالکاتبینه. خلاصه که اعصاب نداره، نمیدونم کی حاضر شده زن این بشه.
- از کجا معلوم زن داشته باشه؟
متعجب نگاهش میکنم.
- خوبی نرگس؟! گفتم حلقه داره.
- خب داشته باشه.
با حالت مرموزی لب میزند:
- شاید میخواد شر مزاحمها رو کم کنه.
- پوف، دیوونه شدی رفته.
- ایش، یه ذره ذوق نداری!
صدایش بالا میرود.
- وای یادم اومد!
بروبر نگاهش میکنم.
- چه خبرته؟! چرا یهو دیوونه میشی؟
- دیوونه چیه خره؟ برات یه سوژه کارآگاهی پیدا کردم.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه یه ماهه میخوام بهت بگم؛ ولی هروقت میبینمت اینقدر اراجیف به هم میبافی که کلاً یادم میره.
- سوژه کارآگاهی یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.
زبانش را روی لبهایش میکشد و با لحن مرموزی ادامه میدهد:
- چند وقته یه دختری اومده تو کتابخونه که بهشدت مشکوکه.
از مدل حرفزدنش لبهایم کش میآید که دستبهسـ*ـینه اخم میکند.
- دارم جدی حرف میزنم.
دستهایم را به حالت تسلیم بالا میبرم.
- خیلی خب، ببخشید.
- بابا چندوقت پیش خانم طاهری یه دخترِ رو آورد کتابخونه گفت بیخانمانه و فقیره و... قراره کارهای نظافت و نگهداری و اینها رو انجام بده، قرار شد شبها هم تو نمازخونه کتابخونه بخوابه. تأکید کرد دم پرش نرم و اصلاً هیچی ازش نپرسم، گفت سرم به کار خودم باشه. من هم اول قبول کردم و کاری به کارش نداشتم نگار؛ اما...
ماجرا برایم جذاب شده و ذات کنجکاوم را به چالش کشیده است.
- اما چی؟
- اما نتونستم، چند هفتهای سعی کردم نادیدهش بگیرم. اوایل فقط بهنظرم یه دختره بیچاره بود که از نداری و بدبختی به این روز افتاده. پیش خودم گفتم لابد خانم طاهری دلش واسهش سوخته و خواسته کمکش کنه.
با هیجان میگویم:
- خب؟!
- همهش سعی کردم بیخیال باشم؛ اما دخترِ کاریزمای عجیبی داره، ناخواسته به طرفش کشیده میشم... بعضی وقتها فکر میکنم دیوونهست.
- خب شاید واقعاً دیوونه باشه، مشکلات روحی برای دختری با شرایطی که تو میگی چیز بعیدی بهنظر نمیرسه.
- منم همین فکر رو میکردم؛ اما بیشتر که زیر نظر گرفتمش به این نتیجه رسیدم که عقلش سر جاشه. میدونی نگار، با هر صدای کوچیکی از جا میپره؛ انگار که از چیزی ترسونده باشنش و بهخاطر همین میگم مشکوکه!
ذهنم درگیر شده و دلم میخواهد سر از کار سوژهی مشکوک نرگس دربیاورم؛ اما فعلاً پروندهی شهیاد واجبتر است.
- ببین نرگس، فعلاً تمرکزم روی پروندهایه که سردار بهم سپرده، قول دادم تمام تلاشم رو بکنم؛ اما یه روز تو همین هفته حتماًً یه سر میام بینم چه خبره. بهتره تو هم زیاد پیگیر نشی، نکنه واقعاً موردی باشه که تو رو هم درگیر کنه.
با حالت ترسیدهای میگوید:
- یعنی... به نظرت اشتباه نکردم؟
- فعلا نظری ندارم؛ اما احتیاط شرط عقله.
آخرین ویرایش توسط مدیر: