کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,221
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
-آره...دستیارشم.
از این حرفش مثل خودش خنده ای کردم و گفتم:
-خوبه که.
چشمکی زد.
-آره خوبه، بیست چهار ساعت زیر نظرمه...ولی دلتنگیم واسه اینجاست.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-اما برای تو خوشحالم، یه وقت فکر نکنی من چشمم رو این منصبه ها! ... حسابی تلاش کن و به تجربه ات اضافه کن...
اخمی کرد و این بار جدی ادامه داد.
-درضمن حواست باشه! این بچه مچه های کله شق مثه خودت نیان این جا آتیش بسوزنن...
لبخندی زد و با دستش شونه ام فشار داد.
-موفق باشی.
...
خانم صمندری، با بدرقه ی من و بهنام و البته چند تا از همکاراش، راهی شد و رفت. بهنام هم کاری داشت و منم قبول کردم که کمی منتظر بمونم. به آزمایشگاه رفتیم و من با ذوق و هیجان به ارلن مایر ها دستی کشیدم و یکیشون رو تو دستم گرفتم و نگاهش کردم.
-عاشق به معشوق رسید.
سری چرخوندم و دیدم به فاصله ی یه قدم از من، ایستاده. با گیجی بهش نگاه کردم که دیدم لبش رو گزید و یه باره زد زیر خنده و من این بار با چشمای گرد شده بهش زل زدم.
با خنده ای که تو صداش بود، گفت:
-معذرت می‌خوام.
بعد خنده اش به یه لبخند ساده تبدیل شد و به چشمام زل زد؛ اما این بار آزار دهنده نبود. من ولی هنوز گیج بودم. یعنی به این زودی نیت خودش رو از استخدام من رو کرده بود!؟
تو افکار خودم بودم که با نگاهش به ارلن اشاره کرد و گفت:
-خیلی با علاقه نگاهش می‌کردی!
شونه ای بالا انداخت و زیر لب گفت:
-همین!
این رو گفت و از کنارم رد شد و من، نگاهی مبهم به ارلن تو دستم انداختم.
اون همیشه حرفاش رو به شوخی می‌زد؛ ولی نه در مقابل من! مطمئن بودم؛ داشت وصف حال خودش رو می‌گفت، همین!
به سمتش برگشتم و دیدم، روی یکی از صندلی های کنار میز طویل وسط آزمایشگاه نشسته و داره به چراغ بونزن نگاه می‌کنه. به طرفش رفتم و به فاصله‌ی یک
صندلی ازش، روی یه صندلی نشستم و ارلن رو روی میز گذاشتم و به طعنه گفتم:
-انگار این جا هم، یه نفر به معشوقش رسیده!
لبخندی زد و نگاهش رو از چراغ بونزن گرفت و به من نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:
-آره، تا ببینیم چی پیش میاد!
بازم اون تو طعنه زدن برنده شد! نگاهم رو دزدیدم و در سکوت، با انگشتم روی میز خط های فرض کشیدم؛ اما این سکوت داشت زیادی طولانی می‌شد. نمی‌دونستم این بار بحث رو به کجا ببرم؟ شاید باید می‌گفتم: خب دیگه بریم خونه؟
ولی اون گفته بود، با یکی از دانشجو هاش قرار داره و نیم ساعت بیشتر وقتش رو نمی‌گیره و من هم قبول کردم، پس این سوال هم منتفی می‌شد!
دوباره نگاهش کردم و این بار خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد و دستش رو بالا آورد و زیر لب گفت:
-یه لحظه!
و بعد گوشیش رو جواب داد و از جاش بلند شد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و تو جام به سمت مسیری که رفت، چرخیدم.
دم در آزمایشگاه ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. بدون هیچ هدف خاصی فقط داشتم به حرف زدنش با تلفن، نگاه می‌کردم که دیدم به رو به روش لبخندی زد و به سمت کسی که اون جا بود، قدم برداشت. این بار کنجکاو از جام بلند شدم و به سمت در آزمایشگاه رفتم و یه دستم رو به لبه‌ی چارچوب در، گرفتم و کمی به سمتی که بهنام رفت خم شدم و از چیزی که دیدم شوکه، بهشون نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اصلان بود!
    بهنام، بهش رسید و بعد احوال پرسی. کنارش ایستاد و شونه به شونه‌ی هم درحالی که هنوز حرف می‌زدن و متوجه من نشده بودن به سمت آزمایشگاه شروع به حرکت کردن. سریع از در فاصله گرفتم و به سرجام برگشتم و چندین ثانیه‌ی بعد هر دوشون وارد آزمایشگاه شدن و من با دیدنشون، سر جام ایستادم.
    بهنام نگاهم کرد و با دست بهم اشاره کرد و گفت:
    -اتفاقا خانم فرحی هم اینجان.
    با این حرف، اصلان سرش رو به طرفم چرخوند و متعجب نگاهم کرد؛ اما وقتی زیر لب سلامی کردم. به خودش اومد و لبخندی زد و جوابم رو داد.
    اونا مشغول کار با لپ تاب بودن و داشتن مقاله ای که اصلان نوشته بود رو بررسی می‌کردن. من هم رو به روشون این طرف میز سرجام نشسته بودم و گاهی نگاهشون می‌کردم. هر چند که اصرار کردن که منم نگاهی به مقاله بندازم؛ اما با بی تفاوت و بی حوصله نشون دادن خودم، درخواستشون رو رد کردم.
    حس خوبی نداشتم. همش احساس می‌کردم تو جای اشتباهی قرار دارم و هر آن باید از اون جا برم. وجود اصلان داشت معذبم می‌کرد. می‌ترسیدم حرفی از اتفاقات چند وقت پیش بزنه!
    یا حتی نمی‌دونستم موقع رفتنش، بهش بگم: حال مادرتون چطوره؟ یا بگم: بهش سلام برسونین! و اگه این کار رو نکنم از نظرش بی ادبی باشه، اونم بعد اون لطفی که در حقم کرد.
    ولی از همه ی اینا بدتر این بود که، من با نگاه کردن بهش یاد خواستگاری یهوییش و حرفایی که بهم زد، می‌افتادم! حتی یادآوریش هم معذبم می‌کرد.
    باید می‌ر‌فتم، به هر بهونه ای، این جوری بهتر بود. شده به آبدار خونه برم باز بهتره تا این جا باشم. وقتی هم که اصلان رفت منم برمی‌گردم تا با بهنام به خونه برم.
    با این افکار، یه باره ایستادم که همزمان بهنام هم لپ تاب رو بست و گفت:
    -خب، بهت تبریک میگم. تو نگاه اول هم به نظر فوق العاده ست! بنظرم حتی روی ترجمه اش هم کار کن.
    اصلان که حسابی خوشحال شده بود، قدردان نگاه بهنام کرد و گفت:
    -مچکرم، شنیدن این حرفا از دهن شما من رو خیلی هیجان زده می‌کنه. هر چند که می‌دونم هم من، هم مقاله ام ناقابله. به هر حال این لطف شماست که...
    بهنام پرید وسط حرفش و گفت:
    -نه این حرف رو نزن. خودتم می‌دونی چقدر کارت درسته.
    هر دو ایستادن و تازه متوجه من شدن که ایستاده بودم. بهنام مشکوک نگاهم کرد؛ ولی اصلان با همون هیجان و ذوقی که داشت با غرور نگاهم کرد. که گفتم:
    -بهتون تبریک میگم.
    تشکری کرد و انگار که یاد چیزی افتاده باشه نگاهم کرد و گفت:
    -راستی، شغل مناسب پیدا کردی؟
    نمی‌دونم چرا اول نگاه بهنام کردم، بهنام با شک نگاهی به ما کرد و بعد لبخندی زد و رو به اصلان کرد.
    -خانم فرحی، همین امروز اینجا استخدام شدن... مسئول آزمایشگاه شیمی شدن.
    اصلان لبخند بزرگی زد و با هیجان نگاهم کرد و گفت:
    -چه خوب! بلاخره به شغلی که انتظارش رو داشتید رسیدید.
    خواستم تشکری کنم که بهنام زودتر از من لب باز کرد و با لحن کنجکاو و پرسشگری که تو صداش بود گفت:
    -شما همدیگه رو تو این مدت دیدین!؟
    اصلان نگاهش کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:
    -یه چند بار اتفاقی هم رو دیدیم.
    اصلان نگاه معنا داری بهم انداخت و بعد با همون لبخندی که به لب داشت رو به بهنام کرد و گفت:
    -بله...همین طوره که خانم فرحی میگن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    شب بعد خوردن شام، به سرم زد به حیاط برم و دور از چشم بقیه به بالا برگردم. بهنام هنوز اینجا بود و من می‌ترسیدم بخواد درباره ی اصلان ازم سوالی بپرسه. نمی‌دونم دلیل ترسم درست بود یا نه؟ فقط می‌دونستم این بار فرارم دلیلش نگاه های معذب کننده ی بهنام نبود! از آشپزخونه بیرون زدم و نگاهی به پذیرایی انداختم؛ اما هیچکس تو پذیرایی نبود. لبخندی زدم و سریع به سمت در پذیرایی رفتم. باید قبل از این که اونا پیداشون بشه به بالا می‌رفتم. به زور که نمی‌تونن من رو از بالا بیارن پایین، فوقش می‌گم همین یه امشبه!
    دستم به دستگیره رفت؛ اما با شنیدن صدای بهنام و پرهام از پشت در، منصرف شدم و هر چند بین موندن و برگشتن سرگردون بودم؛ اما با شنیدن صدای پرهام تصمیم گرفتم بمونم و به حرفاشون گوش بدم!
    -مادرت امروز بهم زنگ زد. می‌گفت بهنام حتی جواب تلفنامون رو نمی‌ده!...جدی بچه شدی؟
    -نه! اتفاقا عاقل شدم...اونا اصلا متوجه نیستن من سی سالمه! باهام مثه بچه ها رفتار می‌کنن، همشم که می‌خوان کنترلم کنن. تو این یه مورد که اصلا کوتاه نمیام! من تصمیم رو گرفتم. با کسی که خودم انتخاب کردم، ازدواج می‎‌کنم... نه با کسی که شبیه معیارای اونا باشه.
    -به هرحال اونا هم خانوادتن...بدت رو که نمی‌خوان، تازه چاره اش که فرار نیست! والا خدا در و تخته رو خوب جور کرده...شهرزادم مثه تو ...تو این مدت همش توهم این رو داشته که من و مامان دوباره می‌خواییم دورش کنیم و یه مشت چرت پرته بی اساس و پایه...هرچیم می‌گم من و مامان صلاح تو رو می‌خواییم، بدت رو که نمی‌خواییم متوجه نمی‌شه...حالا هم تو!
    پرهام خنده ای کرد و این بار مثل هر بار سر به سر هم میذاشتن، با تمسخر گفت:
    -آقایه بهنام سالخالک عزیز، هر گِلی می‌خوای به سرت بزنی زودتر بزن من دیگه حوصله ندارم بیشتر از این تحمل کنم، تو کنارم خوابیده باشی...برگرد خونه ات کم ادا بیا.
    اما بهنام با همون لحن خسته و ناامیدش گفت:
    -امشب می‌رم هتل...شرمنده.
    -همینم مونده برا من ادا بیای ... بیا بریم تو! نکبت چی تو خودت دیدی که واسه منم ناز و ادا میای؟
    خنده ای کرد و بعد با لحن دوستانه تری گفت:
    -دیوونه، من یه بهنام سالخالک که بیشتر ندارم. بیا بریم تو، هوا سرده. من حوصله مریض داری ندارم. مامانم که حالش خوب نیست، نمی‌تونه پرستاریتو کنه. یه شهرزاد می‌مونه، که اونم از ریختت خوشش نمیاد... دست آخرم میوفتی یه گوشه، به مف و تف.
    با این حرف هردوشون خنده ای کردن و دیگه چیزی نگفتن. من اما از چیزایی که شنیدم هنوز تو شوک بودم. با این حال موندن رو جایز ندونستم و بیخیال بالا رفتن شدم و به اتاق پرهام رفتم.
    روی تخت چار زانو نشسته بودم و داشتم به بهنام فکر می‌کردم. باورم نمی‌شد، یعنی بهنام بخاطر ازدواج با من و اتفاقات اون روز تو بیمارستان به خانواده اش پشت کرده و از خونه زده بیرون!؟ شنیدن حرفای اونا باعث شد تمام روزایی که تو دانشگاه با بهنام رو به رو می‌شدم رو به خاطر بیارم.
    چه روزایی که بارها اون رو سر راه خودم می‌دیدم، حتی جاهایی که انتظارش رو نداشتم! همیشه بعد کلاسی که باهاش داشتم، به هر بهونه ای نگهم میداشت و باهام حرف می‌زد. حتی گاهی ازم می پرسید آخرین کتاب و مقاله ای که خوندم چی بوده و کمی درباره اش توضیح بدم و منم دقیقه های طولانی رو با هیجان یه تیک حرف می‌زدم.
    و...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اما اون روزا من انقدر از عشق آرش لبریز بودم که کسی به چشمم نیاد.
    آرش!
    چقدر تفاوت بود بین آرش و بهنام...
    یه لحظه به خودم اومدم و از جام بلند شدم و رو به روی آینه قدی اتاق پرهام ایستادم و مشکوک نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم:
    -چرا دارم مقایسه می‌کنم!؟
    یعنی بهنام کسیه که تو کفه ی دیگه ترازو قرار گرفته بود؟ هر چند که حالا کفه ی بهنام سنگین تر شده بود.
    متعجب از افکارم، با اخم به تصویر خودم تو آینه زل زدم.
    ...
    چند روزی از برقراری کلاسا می‌گذشت؛ ولی هنوز کلاس های آزمایشگاه تک و توک برگذار می‌شد و گاهی دانشجو ها رو می‌دیدم که من رو می‌شناختن و کلی وقتم رو، با حرف زدن درباره ی آینده شغلی و این که چطور تونستم بعد فارغ التحصیلیم این شغل رو بدست بیارم، می‌گرفتن.
    ولی از همه ی اینا آزار دهنده تر، حضور اصلان بود. اون به هر بهونه ای خودش رو به آزمایشگاه می‌رسوند. حتی وقتی که به بهونه ی دیدن بهنام به آزمایشگاه اومد و با سر رسیدن بهنام، متوجه شدم که قبلش پیش بهنام بوده!
    وقتی مضطرب نگاهم کرد، متوجه شدم نباید بابت همچین مسئله ای اون رو پیش بهنام رسوا کنم. دلیلی هم نبود که این کار رو کنم من هنوزم به اون مدیون بودم.
    با برس توی لوله آزمایشگاهی رو تمیز کردم و لوله رو جاش گذاشتم و سعی کردم دیگه به این مسائل فکر نکنم. این همون موقعیت شغلی بود می‌خواستم، پس نباید اجازه بدم هر چیزی باعث آزارم بشه.
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم، دیگه وقت رفتن بود. همیشه که نباید منتظر بهنام باشم. از شانس یا عمد نمی‌دونم؛ ولی این سه روز در هفته که می‌اومدم سرکار، دقیقا با کلاس های بهنام یکی بود. هر چند که کلاسی که امروز داشت تا سه بعداز ظهر هم وقتش رو می‌گرفت و من می‌تونستم خودم به خونه برگردم.
    با این فکر خوشحال به سمت کمدم رفتم و از توش کیفم رو درآوردم و یه طرفه اندختمش و پالتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم و تنم کردم و کلید رو برداشتم و چراغا رو خاموش کردم و فقط یه چراغ رو روشن گذاشتم و از آزمایشگاه بیرون زدم و در بستم که خانم غلامی، استاد درس بلور شناسی، از آزمایشگاه زمین بیرون اومد. زیاد حس خوبی بهش نداشتم. نمی‌خواستم قضاوتش کنم؛ اما از طرز نگاهش به من و بهنام خوشم نمی‌اومد. می‌تونستم حدس بزنم اگه استاد دانشگاه نمی‌شد، ازش فقط یه زن فضول می‌موند!
    با دیدنم لبخند بزرگ و دندون نمایی زد، که باعث شد دندون های خرگوشیش بیشتر خودنمایی کنن. عینک گردش رو با انگشت اشاره اش به بالای بینیش برد و به سمتم اومد.
    -خسته نباشی خانم!
    همیشه این « خانم » رو می‌کشید. انگار که اون دکمه استارتش به حساب می‌اومد. خودم رو آماده کردم تا این بار هم با صبر و حوصله از مکالممون یه احوال پرسی ساده دربیارم.
    لبخندی زدم و با کلید، در آزمایشگاه رو قفل کردم و کمی به سمتش برگشتم و گفتم:
    -مچکرم، شما هم خسته نباشید...با اجازه.
    خواستم برم که سریع بهم نزدیک شد و مچ دست چپم رو گرفت و من شوکه نگاهش کردم؛ اما اون یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -امروز تنهایی برمی‌گردی؟
    -آره.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سعی کردم مچ دستم رو آزاد کنم که نگاهی به ساعتم انداخت و گفت:
    -ساعتت خیلی قشنگه...چند خریدیش؟
    دستم رو کشیدم و توی جیب پالتوم فرو بردمش و سرد و کوتاه گفتم:
    -یادم نمیاد.
    خنده ای کوتاه کرد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
    -اگه واقعا قراره تنها برگردی! با هم تا در دانشگاه بریم تو راهم یکم گپ می‌زنیم.
    کلافه از طعنه اش با اکراه پلکی زدم و به طعنه گفتم:
    -مزاحمتون نشم یه وقت...شاید بخوایید تنهایی برگردید!
    با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده و دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا به جلو هلم داد و با هم به سمت آسانسور راه افتادیم که گفت:
    -تو هم بامزه بودی رو نمی‌کردی ها! از دور هر کی می‌بینتت فکر می‌کنه یه تیکه یخ دیده.
    با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    -منظورتون چیه؟ یخ!؟
    دکمه ی آسانسور رو زد و گفت:
    -میگن دیگه! تو اهمیت نده.
    چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم که در آسانسور باز شد و هر دو سوار شدیم و من طبقه اول رو زدم؛ اما اون گفت:
    -عه. خب پارکینگ می‌زدی من ماشین دارم، می‌رسوندمت.
    خواستم جوابش رو بدم که سریع گفت:
    -خیل خب شاید بخوای واقعا تنهایی برگردی.
    لبام رو روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم و سعی کردم آروم باشم. این پرهام نبود که پرخاشگری های من رو بخواد تحمل کنه. پس بهتر بود مثل هربار باهاش بحث نکنم!
    بلاخره آسانسور بدون هیچ مشکلی ایستاد و در شروع به باز شدن کرد که سریع گفت:
    -راستی، ساعت چنده؟
    سریع از آسانسور بیرون زدم و ساعت رو نگاه کردم و گفتم:
    -تقریبا یک... با اجازه.
    با خیال این که بیخیال می‌شه، پشت کردم تا برم که صدای کفش هاش رو شنیدم قدم هام رو تند کردم که البته بی فایده بود و کنارم ایستاد و باهام هم قدم شد و گفت:
    -تا پارکینگ پیاده میرم.
    کوتاه و با اوقات تلخی گفتم:
    -خوبه.
    کنارم تند تند قدم برمی‌داشت و چیزی نمی‌گفت. هرچند؛ دلیلش این بود که بهم نمی‌رسید و در نتیجه فرصت صحبتم پیدا نمی‌کرد. تا اینکه نزدیک در خروجی سالن، آرنجم رو گرفت و گفت:
    -وایسا!
    ایستادم و برگشتم و نگاهش کردم، آرنجم رو ول کرد و در حالی که به نظر عصبی می‌اومد گفت:
    -من دیگه میرم پارکینگ.
    لبخندی از سر رضایت زدم.
    -باشه... پس منم از این طرف می‌رم.

    چیزی نگفت و جوری نگاهم کرد که برای لحظاتی ترسیدم و سرجام موندم. می‌دونستم حرفی برای گفتن داره، شایدم طعنه ای برای زدن!
    چشماش رو ریز کرد و یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
    -میشه یه بار دیگه بهم بگی ساعت چنده؟
    سری تکون دادم و با اکراه دستم رو سمتش گرفتم تا ساعت رو ببینه. نگاهی با دقت به ساعت مچی دستم انداخت و آروم گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -ساعت یک و ده دقیقه...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که تو یه حرکت ساعتم رو بالا تر کشید که باعث شد از دردش چشمام رو محکم ببندم؛ اما اون توجهی نکرد و گفت:
    -اولش یکم شک کردما؛ اما انگار درست دیدم.
    با حیرت و نفرت نگاهش کردم که مچ دستم رو رها کرد و من سریع دستم رو توی جیب پالتوم قایم کردم. نگاهم کرد و گفت:
    -با این اوصاف استخدام شدی؟ حتما پارتی...
    بغض کرده و درمونده داشتم به مضخرفاتش گوش می‌دادم که یهو حرفش رو خورد و نگاهی به پشت سرم انداخت و بعدم بدون این که حرفش رو کامل کنه، نگاهش رو ازم گرفت و رفت. بهت زده به رفتنش خیره شدم که با شنیدن صدای بهنام از پشت سرم، سریع به سمتش برگشتم.
    -خوبی!؟
    ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن و دیگه موندن رو جایز ندونستم و با قدم های تندی از سالن بیرون زدم. بهنام پشت سرم تند تند قدم برمی‌داشت و با صدایی که سعی داشت کنترل شده باشه گفت:
    -شهرزاد...وایسا...خواهش می‌کنم...دوباره حالت بد می‌شه ها!...شهرزاد!
    اما من بدون توجه به بهنام و نگاه های دانشجو های توی محوطه، به مسیرم ادامه دادم؛ ولی با فکر این که ممکنه دوباره حالم بد بشه. کمی قدم هام رو آهسته تر کردم ک همین باعث شد بهنام بهم برسه و همگام با من حرکت کنه.
    -به فکر خودت نیستی به فکر من باش.
    نگاهش کردم که گفت:
    -پام درد می‌گیره خب.
    خوب نگاهش کردم، اصلا شبیه بهنام توی دانشگاه نبود! گرم و صمیمی نگاهم می‌کرد و حتی این حرف اعتراض آمیـ*ـزش رو هم با ته خنده ای که تو صداش بود گفت. نگاهم و ازش گرفتم که گفت:
    -اون سنجاب چی می‌گفت؟
    برای لحظه ای همه چی رو فراموش کردم و با تعجب نگاهش کردم. که با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
    -نگو که نمی‌دونی لقبش سنجابه!
    دیگه اشک نمی‌ریختم و در حالی که کنجکاو شده بودم، گفتم:
    -اونوقت تو یا بقیه!؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -کج سلیقه ها بهش میگن خرگوش؛ اما من بهش می‌گم سنجاب!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بخاطر من این رو میگی وگرنه عمرا رو یه آدم غریبه بخوای لقب بزاری...فراموشش کن.
    سرم رو پایین انداختم و بهنامم دیگه چیزی نگفت، چند قدمی رفتیم که گفت:
    -چرا منتظر نموندی برسونمت؟
    ناخواسته با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:
    -آ. کلاست!؟... واقعا نیازی نیست بخاطر من از کلاس بزنی...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    -بیخیال چهار نفر بیشتر نبودن، از خداشون بود کلاس تشکیل نشه.
    این رو گفت و نگاهش رو ازم گرفت، یعنی راست می‌گفت؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    از دانشگاه بیرون زدیم که گفت:
    -تو همین جا وایسا من برم ماشین رو بیارم... جایی نری!
    برای اطمینان خاطرش، لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. خوشحال نگاهم کرد و دو قدم عقب عقب رفت، که بهش اشاره کردم تا بره. برگشت و به سمت در پارکینگ حرکت کرد. دلیل کارم رو نمی‌دونستم؛ اما ترجیح دادم منتظر نمونم و آروم دنبالش راه بیوفتم. با فاصله ی چند قدم ازش حرکت می‌کردم، هنوز متوجه من نشده بود. از جیب کتش موبایلش رو درآورد و تماسی گرفت.
    -به! سلام آقای رضایی، خوبی قربان؟...بله کار پیش اومد دیگه!...ببخش حالا یه چند نفر بیشتر نبودن من خودم جلسه بعد باهاشون صحبت می‌کنم...قربون دستت پس بهشون بگو کنسله، برای استاد مشکلی پیش اومده...جبران می‌کنم.
    از چیزی که شنیدم، شوکه شدم. مشکل! یعنی من، اون مشکل بودم؟...باورم نمی‌شد به چشم یه مشکل من رو می‌بینه، برای لحظاتی انقدر عصبی شدم که خواستم برگردم و بی خبر ازش برم خونه؛ اما برای لحظه ای ایستادم.
    نه! من بخاطر اون غلامی عصبی بودم، فقط همین! چرا باید سر این بنده خدا خالی کنم؟ من چم شده بود؟
    برگشتم و ازش دور شدم، باید می‌رفتم جلوی در دانشگاه می‌ایستادم تا بیاد.
    توی راه زیر لب زمزمه می‌کردم...من مشکل کسی نیستم... من مشکل کسی نیستم!
    تا رسیدن به دم در دانشگاه دیگه آروم شده بودم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
    -اون به خاطر من کلاسش رو کنسل کرد، بایدم این جوری به آقای رضایی می‌گفت. منطقی باش!
    ...
    هر دو سکوت کرده بودیم، توی فکر بودم و داشتم به رفتار های بهنام فکر می‌کردم. یعنی واقعا اون طور که ادعا می‌کرد، من رو دوست داشت؟
    زیر چشمی نگاه کوتاهی بهش انداختم که همون موقع، ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و بهنام نگاهم رو غافل گیر کرد و مثل همیشه لبخند زد منم به تبع لبخندی با چاشنی شرمندگی زدم، که تقه ای به شیشه خورد.
    برگشتم و دختر بچه ای رو دیدم، که داشت مظلومانه نگاهم می‌کرد. به محض دیدنم لبخند معصومی زد و دستش رو که پره کاغذ بود، از پنجره به داخل ماشین آورد و گفت:
    -فال بگیر.
    با این فکر که از این فال های بی سر و ته باشه، دستش رو آروم به عقب روندم و لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنونم؛ اما به فال اعتقادی ندارم!
    دوباره دستش رو آورد تو گفت:
    -نه! اینکه فال الکی نیست حالا تو یکی بگیر، هزار تومن بیشتر نیست!
    به ناچار یه کاغذ بیرون کشیدم و خواستم پولش رو بدم که بهنام یه پنج هزار تومنی داد و یه فال هم برای خودش برداشت و گفت:
    -باقی برای خودت.
    دختر رفت و من با تعجب نگاهش کردم و فال رو بالا گرفتم و گفتم:
    -باور می‌کنی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    نچی کرد و چراغ سبز شد و همون طور که فالش رو لای انگشتاش گرفته بود، دنده عوض کرد و گفت:
    -خوبه که سرگرم میشی.
    با این حرفش تای کاغذ رو باز کردم و از چیزی که دیدم تعجب کردم و زدم زیر خنده و گفتم:
    -اینو!... دست خطه خودشه فکر کنم.
    بهنام کنجکاو درحالی که فرمون رو گرفته بود فال خودش رو هم باز کرد و با ذوق گفت:
    -چه خرچنگ قورباغه ام هست!
    نگاهی به فالم انداختم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.
    « بین اونی که دوستش داری و دوست داره، اونی رو انتخاب کن که دوست داره. »
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و سریع نگاهی مشکوک به بهنام انداختم، که اونم نگاهم کرد و من سریع کاغذ رو مچاله کردم.
    -ماله من رو می‌خونی؟
    فالش رو ازش گرفتم و ماله خودم رو سریع توی جیب پالتوم گذاشتم و فال بهنام رو شروع به خوندن کردم.
    -دنیا ارزش غم نداره، از بقیه برای حل مشکلت کمک بگیر.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -همین بود!
    نچی کرد و گفت:
    -یه کلوم نگفته پولدار میشم؟
    با این حرفش خنده ای کردم و فالش رو روی داشبورد گذاشتم و به عقب تکیه دادم و ناخودآگاه حرفای اون شب بین پرهام و بهنام از ذهنم گذشت. اخمی کردم و تو جام صاف شدم. دلم می‌خواست درباره‌ی دلیلش برای فرار از خونه، حرفی بزنم؛ اما مردد بودم برای حرفی که می‌خواستم بزنم، حتی نمی‌دونستم چطوری شروع کنم.
    -چیزی می‌خوای بگی؟
    از فکر بیرون اومدم و اخمام رو از هم باز کردم و گفتم:
    -راستش...نه!
    بیخیال گفتن شدم و تا رسیدن به خونه به دو خط فال خودم و بهنام فکر کردم.
    آرش؟ بهنام!
    هر چی می‌خواستم به این فکر کنم که اون فال ها فقط جنبه ی سرگرمی داشتن، نمی‌شد! از هر جهت نگاه می‌کردم، وصف حال من بود. بهنام بهم ثابت کرده بود که می‌تونه حامی من باشه؛ ولی می‌دونستم هنوز هم باید فکر کنم.
    ...
    صبح وقتی که خواستم به آشپزخونه برم تا صبحونه بخورم، بهنام رو دیدم که کنار دیوار اپن ایستاده. به محض دیدنم، لبخندی زد و سلامی کرد .که جوابش رو با خوش رویی دادم و خواستم برم داخل آشپزخونه که صدای پچ پچ گونه ی بهنام رو شنیدم.
    -شهرزاد خانم!
    به سمتش برگشتم و ناخودآگاه مثل خودش آروم گفتم:
    -بله!؟
    وقتی دید منم مثل خودش جوابش رو دادم، لبخند بزرگی زد و گفت:
    -آفرین، آروم خوبه...نرو آشپزخونه!
    با تعجب یه باره بلند گفتم:
    -چرا!؟
    اشاره کرد آروم تر منم به تایید سرم رو تکون دادم که گفت:
    -یه ثانیه پیش گفتم: آروم خوبه!
    خنده ی ریزی کردم و آروم گفتم:
    -ببخشید!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    چهره اش رو انگار که چیزی چندشی دیده باشه، مچاله کرد و با نگاهش به آشپزخونه اشار کرد و گفت:
    -داداشت باز رفته هلیم گرفته، کج سلیقه است می‌دونم؛ اما من یه پیشنهاد ویژه تری دارم.
    از حس و حالی که داشت منم ناخودآگاه هیجان زده و کنجکاو به حرفاش گوش می‌دادم، که کمی صاف تر ایستاد و گفت:
    -بریم جیگرکی؟ این یارو هم نمی‌بریم!
    از لحنش و این همه مقدمه چینیش خنده ام گرفته بود. نمی‌دونستم چرا مثل روزای اول دوست نداشتم ازش فرار کنم؟ به نظر پیشنهادش بد نبود! هر چی بود، زیر نگاه سنگین پرهام صبحونه ام کوفت نمی‌شد!
    به بهنام ،که انقدر براش مهم بود حتی توی همچین مورد کوچیکی هم هوام رو داشته باشه، لبخندی زدم و گفتم:
    -بریم.
    ...
    شیشه رو پایین دادم و که گفت:
    -هلیم مثه خواب بعداز ظهره! اولش شیرینه؛ اما آخرش ترشت می‌کنه... هلیم، مزاجت رو خواب بعدازظهرم، خُلقت رو!
    از تعبیرش خنده ام گرفت و به بیرون نگاهی انداختم و نذاشتم خنده ی بی صدام رو ببینه. باد سرد و نم داری به صورتم می وزید، انگار که همین حالا می‌خواست، بارون بیاد!
    تو حال و هوای خودم بودم که دیدم شیشه داره بالا میره، سرم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم که گفت:
    -سرما می‌خوری، پرهام شقه شقه ام می‌کنه!
    خندیدم و گفتم:
    -اگه بفهمن قالشون گذاشتیم ناراحت نشن؟
    بهنام نچی کرد و گفت:
    -نه بابا از خداشونم...
    یه باره حرفش رو خورد و به من که شوکه نگاهش می‌کردم، نگاهی کرد که سریع روم رو ازش گرفتم و تو خودم رفتم...حقیقت تلخ بود!
    حق با بهنام بود، اون ها از خداشون بود که من با بهنام باشم. نمی‌دونم؛ ولی این بار از بهنام ناراحت نشدم، حتی از دست اونا! من از صمیم قلبم فقط از خود این حقیقت ناراحت شدم... این که یه جایی از ذهنم داشت بهم یادآوری می‌کرد، دیدی حق با پرهام و مامانت بود! بهنام همونیه که تو رو خوشبخت می‌کنه!می‌خواستم بگم نه؛ اما من الان این جا بودم، توی ماشین بهنام...راهی جایی که اون پیشنهاد داده بود و من هم پذیرفتم...پذیرفتم چون می‌دونستم باهاش برم، حالم خوب تره!
    چند ثانیه ای به همون منوال گذشت ک بهنام گفت:
    -ساعت چنده؟
    یه باره تو جام صاف نشستم و سعی کردم، طوری رفتار کنم تا اون اوقات تلخ از بین بره! بهنام که تقصیری نداشت، اون فقط حقیقت رو با صدای بلند گفت. نگاهی به ساعتم انداختم. با دیدنش یه باره دیروز جلو چشمم ظاهر و باعث شد یه باره اخمام تو هم دیگه برن. چیزی نگفتم و دستم رو توی جیب پالتوم برگردوندم و تو خودم رفتم.
    که متوجه شدم بهنام داره ماشین رو به طرف راست خیابون هدایت می‌کنه، با تعجب نگاهش کردم؛ اما توجهی نکرد و ماشین رو کنار جدول پارک کرد.
    کمربندش رو باز کرد و تو جاش کمی به طرف من برگشت. منم به تبع تو جام به طرفش برگشتم که دیدم کاملا جدی داره، نگاهم می‌کنه.
    نمی‌دونستم از چی انقدر ناراحت شده! خواستم چیزی بگم که گفت:
    -دستت رو از جیب پالتوت در بیار.
    -چی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با نگاهش بهم اشاره کرد که این کار رو بکنم. من خوب می‌دونستم منظورش دست چپم بود؛ با این حال دست راستم رو درآوردم که نچی کرد و منم بلاخره دست چپم رو بیرون آوردم. که تو یه حرکت بند ساعت مچیم رو گرفت و دستم رو کمی به سمت خودش کشید و به آرومی شروع کرد ساعت مچی رو از دستم درآوردن؛ با این حال هنوز هم تو حرکاتش جدی بود.
    اعتراضی نکردم تا ببینم چکار می‌کنه. ساعت رو بالا گرفت و گفت:
    -این ساعت بهت می‌گـه حتی اگه خراب هم بشم، سرجام درجا می‌زنم، نهایت متوقف می‌شم؛ اما زمان رو به عقب برنمی‌گردونم! چطور می‌تونی همچین وسیله ای رو دستت انداخته باشی و هنوز هم به گذشته ات برگردی و توش زندگی کنی! یه بار خواستی مثل یه ساعت خراب شده، متوقف شی؛ اما زنده موندی...چون خدا می‌خواست زنده بمونی، پس اگه زنده موندی زندگی کن. مثل این ساعت به جلو حرکت کن. به آینده فکر کن... این زخم رو قایم نکن و اون رو عیب ندون! هرچی بوده ماله گذشته بوده، تموم شده رفته.
    مکث طولانی کرد و خوب نگاهم کرد. من، اما بهت زده و درمونده داشتم خودم رو لای حرفایی که می‌زد، پیدا می‌کردم. چقدر گنگ و در عین حال واضح بود.
    -ببین...حتی اگه می‌خوای بمونی و درجا بزنی، مشکلی نیست؛ اما کمی جلو برو یه جای خوب که پیدا کردی تو زندگیت اون جا وایسا و بمون و درجا بزن؛ اما به عقب برنگرد. اگه می‌خوای ساعت داشته باشی، پس یعنی می‌خوای بدونی توی چه ساعت از شبانه روزی؟ پس خواهش می‌کنم... اگه ساعت می‌بندی دستت، برای پوشوندن زخمت نباشه!
    نچی کرد و کمی به طرفم متمایل تر شد و گفت:
    -اصلا، ساعتت رو ببند دست راستت. بذار بفهمن تو چقد متفاوت و در عین حال شجاعی!
    سکوت کرد و منتظر نگاهم کرد؛ اما من نه حرفی زدم، نه با نگاه امیدوارکننده ای، بهش نگاه می‌کردم. بهنام، نا امید دوباره ساعت رو بهم برگردوند و برگشت تا کمربندش رو ببنده. ساعت رو دو دستی گرفته بودم و نه فقط به حرفای بهنام، بلکه به حرفای این مدت پرهام هم فکر کردم. همشون رو واضح از نزدیکی گوشم دوباره می‌شنیدم.
    بلاخره تصمیم رو گرفتم؛ اما نه برای فکر کردن به آینده! من، فقط دیگه نمی‌خواستم زخمم رو بپوشونم. این جوری آدمایی مثل غلامی و مادر بهنام نمی‌تونستن در مقابلم احساس زرنگی کنن و پیش خودشون فکر کنن من همون آدمیم که می‌شه با همچین ردی به گذشته اش نفوذ کنن و ازش نقطه ضعفی برای شکستنم پیدا کنن.
    بهنام ماشین رو روشن و حرکت کرد و من هم ساعت رو دست راستم بستم. هنوز متوجه‌ی من نشده بود، که صدام رو کمی صاف کردم و بلند، طوری که توجهش رو جلب کنم گفتم:
    -ساعت هشت و نیمه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا