-آره...دستیارشم.
از این حرفش مثل خودش خنده ای کردم و گفتم:
-خوبه که.
چشمکی زد.
-آره خوبه، بیست چهار ساعت زیر نظرمه...ولی دلتنگیم واسه اینجاست.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-اما برای تو خوشحالم، یه وقت فکر نکنی من چشمم رو این منصبه ها! ... حسابی تلاش کن و به تجربه ات اضافه کن...
اخمی کرد و این بار جدی ادامه داد.
-درضمن حواست باشه! این بچه مچه های کله شق مثه خودت نیان این جا آتیش بسوزنن...
لبخندی زد و با دستش شونه ام فشار داد.
-موفق باشی.
...
خانم صمندری، با بدرقه ی من و بهنام و البته چند تا از همکاراش، راهی شد و رفت. بهنام هم کاری داشت و منم قبول کردم که کمی منتظر بمونم. به آزمایشگاه رفتیم و من با ذوق و هیجان به ارلن مایر ها دستی کشیدم و یکیشون رو تو دستم گرفتم و نگاهش کردم.
-عاشق به معشوق رسید.
سری چرخوندم و دیدم به فاصله ی یه قدم از من، ایستاده. با گیجی بهش نگاه کردم که دیدم لبش رو گزید و یه باره زد زیر خنده و من این بار با چشمای گرد شده بهش زل زدم.
با خنده ای که تو صداش بود، گفت:
-معذرت میخوام.
بعد خنده اش به یه لبخند ساده تبدیل شد و به چشمام زل زد؛ اما این بار آزار دهنده نبود. من ولی هنوز گیج بودم. یعنی به این زودی نیت خودش رو از استخدام من رو کرده بود!؟
تو افکار خودم بودم که با نگاهش به ارلن اشاره کرد و گفت:
-خیلی با علاقه نگاهش میکردی!
شونه ای بالا انداخت و زیر لب گفت:
-همین!
این رو گفت و از کنارم رد شد و من، نگاهی مبهم به ارلن تو دستم انداختم.
اون همیشه حرفاش رو به شوخی میزد؛ ولی نه در مقابل من! مطمئن بودم؛ داشت وصف حال خودش رو میگفت، همین!
به سمتش برگشتم و دیدم، روی یکی از صندلی های کنار میز طویل وسط آزمایشگاه نشسته و داره به چراغ بونزن نگاه میکنه. به طرفش رفتم و به فاصلهی یک
صندلی ازش، روی یه صندلی نشستم و ارلن رو روی میز گذاشتم و به طعنه گفتم:
-انگار این جا هم، یه نفر به معشوقش رسیده!
لبخندی زد و نگاهش رو از چراغ بونزن گرفت و به من نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:
-آره، تا ببینیم چی پیش میاد!
بازم اون تو طعنه زدن برنده شد! نگاهم رو دزدیدم و در سکوت، با انگشتم روی میز خط های فرض کشیدم؛ اما این سکوت داشت زیادی طولانی میشد. نمیدونستم این بار بحث رو به کجا ببرم؟ شاید باید میگفتم: خب دیگه بریم خونه؟
ولی اون گفته بود، با یکی از دانشجو هاش قرار داره و نیم ساعت بیشتر وقتش رو نمیگیره و من هم قبول کردم، پس این سوال هم منتفی میشد!
دوباره نگاهش کردم و این بار خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد و دستش رو بالا آورد و زیر لب گفت:
-یه لحظه!
و بعد گوشیش رو جواب داد و از جاش بلند شد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و تو جام به سمت مسیری که رفت، چرخیدم.
دم در آزمایشگاه ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد. بدون هیچ هدف خاصی فقط داشتم به حرف زدنش با تلفن، نگاه میکردم که دیدم به رو به روش لبخندی زد و به سمت کسی که اون جا بود، قدم برداشت. این بار کنجکاو از جام بلند شدم و به سمت در آزمایشگاه رفتم و یه دستم رو به لبهی چارچوب در، گرفتم و کمی به سمتی که بهنام رفت خم شدم و از چیزی که دیدم شوکه، بهشون نگاه کردم.
از این حرفش مثل خودش خنده ای کردم و گفتم:
-خوبه که.
چشمکی زد.
-آره خوبه، بیست چهار ساعت زیر نظرمه...ولی دلتنگیم واسه اینجاست.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-اما برای تو خوشحالم، یه وقت فکر نکنی من چشمم رو این منصبه ها! ... حسابی تلاش کن و به تجربه ات اضافه کن...
اخمی کرد و این بار جدی ادامه داد.
-درضمن حواست باشه! این بچه مچه های کله شق مثه خودت نیان این جا آتیش بسوزنن...
لبخندی زد و با دستش شونه ام فشار داد.
-موفق باشی.
...
خانم صمندری، با بدرقه ی من و بهنام و البته چند تا از همکاراش، راهی شد و رفت. بهنام هم کاری داشت و منم قبول کردم که کمی منتظر بمونم. به آزمایشگاه رفتیم و من با ذوق و هیجان به ارلن مایر ها دستی کشیدم و یکیشون رو تو دستم گرفتم و نگاهش کردم.
-عاشق به معشوق رسید.
سری چرخوندم و دیدم به فاصله ی یه قدم از من، ایستاده. با گیجی بهش نگاه کردم که دیدم لبش رو گزید و یه باره زد زیر خنده و من این بار با چشمای گرد شده بهش زل زدم.
با خنده ای که تو صداش بود، گفت:
-معذرت میخوام.
بعد خنده اش به یه لبخند ساده تبدیل شد و به چشمام زل زد؛ اما این بار آزار دهنده نبود. من ولی هنوز گیج بودم. یعنی به این زودی نیت خودش رو از استخدام من رو کرده بود!؟
تو افکار خودم بودم که با نگاهش به ارلن اشاره کرد و گفت:
-خیلی با علاقه نگاهش میکردی!
شونه ای بالا انداخت و زیر لب گفت:
-همین!
این رو گفت و از کنارم رد شد و من، نگاهی مبهم به ارلن تو دستم انداختم.
اون همیشه حرفاش رو به شوخی میزد؛ ولی نه در مقابل من! مطمئن بودم؛ داشت وصف حال خودش رو میگفت، همین!
به سمتش برگشتم و دیدم، روی یکی از صندلی های کنار میز طویل وسط آزمایشگاه نشسته و داره به چراغ بونزن نگاه میکنه. به طرفش رفتم و به فاصلهی یک
صندلی ازش، روی یه صندلی نشستم و ارلن رو روی میز گذاشتم و به طعنه گفتم:
-انگار این جا هم، یه نفر به معشوقش رسیده!
لبخندی زد و نگاهش رو از چراغ بونزن گرفت و به من نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:
-آره، تا ببینیم چی پیش میاد!
بازم اون تو طعنه زدن برنده شد! نگاهم رو دزدیدم و در سکوت، با انگشتم روی میز خط های فرض کشیدم؛ اما این سکوت داشت زیادی طولانی میشد. نمیدونستم این بار بحث رو به کجا ببرم؟ شاید باید میگفتم: خب دیگه بریم خونه؟
ولی اون گفته بود، با یکی از دانشجو هاش قرار داره و نیم ساعت بیشتر وقتش رو نمیگیره و من هم قبول کردم، پس این سوال هم منتفی میشد!
دوباره نگاهش کردم و این بار خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد و دستش رو بالا آورد و زیر لب گفت:
-یه لحظه!
و بعد گوشیش رو جواب داد و از جاش بلند شد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و تو جام به سمت مسیری که رفت، چرخیدم.
دم در آزمایشگاه ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد. بدون هیچ هدف خاصی فقط داشتم به حرف زدنش با تلفن، نگاه میکردم که دیدم به رو به روش لبخندی زد و به سمت کسی که اون جا بود، قدم برداشت. این بار کنجکاو از جام بلند شدم و به سمت در آزمایشگاه رفتم و یه دستم رو به لبهی چارچوب در، گرفتم و کمی به سمتی که بهنام رفت خم شدم و از چیزی که دیدم شوکه، بهشون نگاه کردم.
آخرین ویرایش: