کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
برگه را بار دیگر بررسی کرد تمام سوالات را پاسخ داده بود ولی متاسفانه هنوز مطمئن نبود که آیا نمره قابل قبولی میگیرد یانه از جایش به سختی برخاست عصاهایش را زیر بغـ*ـل زد و به سمت مراقب رفت و برگه امتحانی اش را تحویل داد...از سالن خارج شد آرام به سمت خروجی حرکت کرد با صدای مانی به سمتش برگشت و منتظر ماند تا برسد...مانی نفس زنان کنارش ایستاد
-چخبره دختر خوبه پات چلاقه و نمیتونم بهت برسم اگه سالم بودی چی؟؟
چپ چپی نگاهش کرد و دوباره به راه افتاد همانطور که به راهش ادامه میداد مانی هم دنبالش روانه شد از مانی پرسید
-امتحان چطور بود خوب دادی؟؟
-ای معلوم نی...نمیدونم فقط خداکنه نمره قبولی بگیرم...
سرجایش ایستاد و متعجب به مانی نگاه کرد باورش نمیشد با آن همه تمرین و توضیح مانی چنین حرفی بزند
-مانی من اون همه به قول خودت فک زدم حالا میگی معلوم نیس؟
مانی نگاهی به اطرافش کرد و گفت
-هیس چته صداتو بلند میکنی...خب...خب ....من اصلا نخونده بودم...فقط
-فقط چی؟؟
-امتحان بعدی ...مال استاد فرهمنده خودت میدونی چقد واسم مهمه نشستم اون کتابو خوندم
غضب ناک به مانی نگاه کرد
-احمق جون اون امتحان فرجش زیاد بود همونم کافیه
مانی نچی کرد و کوله اش را روی دوش جابجا کرد دست دلناز را کشید و وادارش کرد راه بیوفتد
-مجبور میکنی آدمو...اخه تو که میدونی من ایکیوم ضعیفه دیر مطلب رو میگیرم و اینکه باید نمره کامل از این درس بیارم خودت میدونی چرا...
با تاسف سری تکان داد و فکر کرد"عاشقی چه با آدم نمیکنه"سکوت کرده بودند و به راهشان ب سمت خروجی دانشگاه ادامه میدادند که صدای یکی از همکلاسی هایشان باعث شد توقف کنند و به سمتش برگردند...دلاوری یکی از آن هایی بود که با دلناز سر درس خواندن رقابت میکرد ولی هیچوقت دلناز نتوانسته بود از این جوان باهوش و خلاق پیشی بگیرد... دوان دوان به سمتشان آمد و همانطور که نفس میزد جزوه ای راکه از دلناز قرض گرفته بود به سمتش گرفت
-خانم سعادت...ممنونم که این چند روز قرض دادین جزوتون رو
جزوه را از دست دلاوری گرفت و خواهش میکنمی زمزمه کرد...دلاوری کمی این پا و اون پا کرد و با لحنی خاص گفت
-امیدوارم هرچه زودتر سلامتیتون رو بدست بیارین دیدنتون در این وضعیت منو...منو..
دستی به گردنش کشید
-خیلی سخته...راستش اذییت میشم شمارو اینطور ببینم
و در مقابل چشمان گرد شده دلناز و بدتر از آن مانی از کنارشان گذشت و به سمت خروجی رفت..مانیا بازوی دلناز را گرفت و فشار داد و بالحنی خنده دار گفت
-انگار یه نفر...بچه درسخون دانشکده رو عاشق کرده
با بیرون آمدن این حرف از دهان مانیا با ترس به سمتش برگشت...
-وای مانی خدانکنه
- چی میگی واسه خودت ببین از من گفتن بود خودت میدونی چقد خاطرخواه داره...از دستش ندیا
-وااای...خدا...کاش این یه دروغ باشه
-خاک تو سر بی لیاقتت ...پسر به این خوبی دیگه چی میخوای
-من آمادگیشو ندارم
-حالا انگار اومده گفته بیا همین فردا عقد کنیم ..چته بابا هولی...این بدبخت هنو لب باز نکرده خب...
-امیدوارم چبزی نباشه...ولی..ولی در اون صورت من جوابم منفیه
مانیا با تاسف سری تکان داد...درک نمیکرد چرا دلناز تمام مردهایی که ازش خاستگاری میکردند را رد میکرد...حتی گاهی اجازه حرف زدن بهشان نمیداد...مانی با دیدن استاد فرهمند همه چیز را فراموش کرد و با عجله به سمتش رفت و شروع به صحبت کرد در این بین نگاهای استاد فرهمند و لبخندهای گاه و بیگاهش به مانیا لبخند به لب دلناز نشاند... کمی خسته شده بود گوشه ای روی نیمکت نشسته و اطرافش را ازنظر گذراند تا مانیا حرفهایش تمام شود و به سمتش بیاید ولی با دیدن چهره ای آشنا به کل مانی را هم از یاد برد و با کنجکاوی به او زل زد که به سمت ساختمان مدیریت دانشگاه میرفت...
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چشمانش را که از برخورد اشعه های آفتاب ریز شده بود به مردی که به سمت مدیریت میرفت دوخت"این اینجا چیکار داره؟"با ناپدید شدندش از جلوی چشمانش بیخیال شد دست به سـ*ـینه سر جایش نشست شروع به تکان پای سالمش کرد...با تکان هایی که مانی به شانه اش میداد حواسش را جمع کرد به او خیره شد...مانی آبروانش را بالاانداخت از حواس پرتیه دلناز متعجب شده بود
    -معلومه حواست کجاس؟؟دوساعت صدات کردم ولی اصلا حواست نیستا
    بیخیال شانه ای بالا انداخت...از جایش برخاست و عصایش را زیر بغـ*ـل زد و راه افتاد
    -کجا میری جواب منو بده
    -هیچی بابا...یکم فکرم مشغوله همین
    -مال خونه نشینیه این چندوقته بهتره امروزو نریم خونه اول یه گشتی بزنیم
    اشاره ای به پایش کرد و گفت
    -با این وضع مگه میشه
    -مگه چیه این همه ادم ممکنه چنین وضعیتی براشون پیش بیاد همش که تو خونه نیستن...
    با تردید به مانی نگاه کرد و در آخر موافقت کرد که با او بیرون بیاد ولی به شرطی که دل آرام را نیز با خودشان همراه کنند...شب را به رستورانی سنتی و بعد از خوردن شام به سینما رفتند شب به یاد ماندنی ای برایش شده بود با آن پای گچ گرفته بد هم نگذشته بود...نگاه خسته اش را از دل آرام گرفت با اینکه حسابی خسته شده بود ولی نمیدانس چرا خواب به چشمانش نمی آمد...از جایش بلند شد و از قفسه کتاب هایش کتابی برداشت و بیرون از اتاق رفت و شروع به خواندن کرد...نوشته های کتاب را از نظر میگذراند آنقدر غرق شده بود که حتی متوجه نشد کی پلکهایش روی هم افتادند و خواب او را به آغـ*ـوش گرفت...
    ***
    آن روز روزی بود که برای باز کردن گچ پایش باید نزد دکتر میرفت...نگاهی به خود در آیینه اتاق انداخت با صدای زنگ در رویش را سمت دل آرام کرد و از او خواست در را بازکند لحظاتی بعد دل آرام داخل آمد و با چهره ای خوشحال رو به دلناز گفت که دامون برای بردنش به دنبالش آمده با چهره ای شگفت زده جلو در رفت و پس از سلام و احوال پرسی رو به دامون گفت
    -ببخشید آقای معینی لازم نبود شما خودتون رو به زحمت بی اندازید من خودم میتونستم برم مشکلی نیست
    -این چه حرفیه راستش من تاریخ امروز رو یادم بود از طرفی مسیرمون هم یکیه بخاطر همین خواستم همراهیتون کنم
    ابروانش را بالا انداخت..پس از کلی تعارف تیکه پاره کردن راضی به همراهیه دامون شد هنگامی که در اتومبیل قرار میگرفت متوجه نگاه دامون به پای گچ گرفته اش شد نگاهی به پایش انداخت و آهی کشید"خدا بگم چیکارت کنه مانی با این اثر مونالیزا برام آبرو نذاشتی"بدتر از همه موقعی بود که دکتر گچ را باز میکرد با خنده رو به دلناز گفت
    -مثل اینکه این آقا مانی دستی در هنر دارن...کودک درونش خیلی فعاله
    و بعد اشاره ای به قسمت نقاشی شده کرد
    -نه دکتر راستش...
    صورتش از خجالت کارهای مانی گل انداخته بود و زبانش کار نمیکرد...دکتر گچ را گوشه ای گذاشت...و بالحنی شوخ رو به گفت
    -این اثر هنری رو میندازی یا براش میداری؟؟
    با چهره ای شاکی گفت
    -خود گور به گور شدش که بهش میگه اثر مونالیزا
    با صدای خنده دکتر متوجه حرفش شد و خجالت زده به دکتر نگاه کرد...نگاهش را پایین انداخت با دیدن پای چروک شده اش هینی کشید و رو به دکتر گفت
    -دکترپام چرا اینطوره
    -دخترم چیزی نیست مال اینه که مدتی هوای آزاد نخورده تا چند روز آینده درست میشه
    خیالش راحت شد از دکتر خداحافظی کرد وقتی بیرون میرفت با صدای دکتر متوقف شد
    -سلام منو به اون آقای هنرمند برسونید
    از اشتباه دکتر خنده اش گرفت و مختصر توضیح داد که مانی دوستش است و نامش مانیاس برای صمیمی بودنشان آنطور صدایش میزند...دکتر با شنیدن حرفهایش با لبخند سرش را تکان داد...از اتاق خارج شد...پایش کمی لنگ میزد ولی میدانست مشکل خاصی نیست...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    در راه خانه هـ*ـوس کرد سری به مزون خانم امینی بزند میدانست تا الان بخاطر غیبت طولانی اخراج شده اس ولی یک سر زدن ساده و دیدن اوضاع خالی از لطف نبود...جلوی در مزون ایستاد و با تعجب به در بسته آن در آن ساعت از روز خیره شد...نگاهی به ساعتش انداخت هنوز ساعت یازده صبح بود جلو رفت و دستی به درش کشید بسته بود...دستش را روی دکمه ایفن گذاشت و فشرد ولی خبری نبود کسی جواب نداد گنگ و گیج جلو عقب میرفت که با صدایی به خود آمد
    -دخترم با اینجا کار داری؟؟ نیستن
    برگشت و به مرد سالخورده ای که جلو مغازه بغلی نشسته بود نگاه کرد
    -سلام آقای صفایی!!!
    -سلام دخترم
    -آقای صفایی چرا مزون بستس؟
    -والا چی بگم...خانم امینی یک هفته ای میشه که اینجا رو بسته
    -آخه چرا؟؟
    -مثل اینکه چک و سفته داده بود دست یه از خدا بیخبری اونم وقتی تاریخش گذشت با مأمور اومد اینجا و در مغازه رو بستن و تا موقعی که خانم امینی پولشون رو نده اینجا تعطیله...ولی فک نکنم دیگه اینجا باز بشه...خدا ازشون نگذره بیچاره خانم امینی چقد التماس کرد ولی مرده کوتاه نیومد...
    بقیه حرف های آقای صفایی را نشنید چون فکرش مشغول مزون و بیکار شدن خودش شده بود آهی کشید خدافظی کوتاهی با آقای صفایی کرد و با قدم های سست و لنگ زنان به سمت خانه راه افتاد" زندگی باور میخواهد آن هم از جنس امید که اگر سختی راه به تو سیلی زد یک امید از ته قلب به تو گوید: که خدا هست هنوز...."نگاهش را طبق عادتش وقتی میخواست راز و نیاز کند به آسمان برد و زیر لب زمزمه کرد:آری تو هنوز هستی...
    درخانه باصدای بدی باز شد نگاهی افسوس بار نثار در کرد و گفت
    -هردفعه من یادم میره این در رو روغن کاری کنم عجب حافظه ای دارم من
    وقتی وارد شد از سوت و کوریه خانه متعجب اطرافش را از نظر گذراند خبری از دل آرام نبود با حساب کتابی که کرد امروز میبایست خانه بود ولی...در را بست و وارد آشپزخانه شد بطری آب را برداشت و سر کشید خودش از این کار خوشش نمی آمد و هربار بحث مفصلی با دل آرام سر این موضوع داشت ولی انقدر خسته بود بود که به این موضوع توجه نکند...با بستن در یخچال متوجه یادداشتی شد که روی آن چسبانده شده بود تکه کاغذ را برداشت و نوشته روی آنرا خواند"سلام عصری دوستم میاد پیشم واسه درس خوندن گفتم یکم خرت و پرت بخرم"باخیال راحت کاغذ را گوشه ای گذاشت و برای تعویض لباس به اتاق رفت...چندی بعد دل آرام هم با خریدهایش از راه رسید...بسته های خرید را گوشه ای گذاشت و درحالی که از سرما میلرزید کنار بخاری گوشه هال رفت
    -وای خدا مردم ...چقد سرده...
    شاکی نگاهی به او کرد و از اتاق لباسی گرم برداشت و به سمت دل آرام رفت
    -بیا اینوبپوش وقتی بدون لباس گرم میری بیرون بایدم از سرما به لرزه بیوفتی
    دل آرام ژاکت را از دستش گرفت و پوشید و همانجا کنار بخاری نشست...
    -حالا خرید این همه واجب بود؟
    -اره بابا...اخه تو یخچال هیچی نداشتیم...
    سرش را به نشانه تایید تکان داد...از جایش برخاست به سمت آشپزخانه رفت رفت
    -بلند شو لباست رو عوض کن بیا کمک واسه نهار یه چیزی درست کنیم
    ***
    دستی به لباس گرمش کشید آرام و بیصدا از کنار دل آرام بلند شد و بیرون رفت هوای سرد زمستان بدن ضعیفش را به لرز انداخت دستانش را زیر بغـ*ـل گره زد نفسش با بخار از دهانش خارج شد نگاهی به آسمان ابری بالای سرش انداخت
    -انگار آسمون بدجور دلش گرفته...بارش بدی تو راهه...
    نگاهی به راه پله ای که به پشت بام ختم میشد انداخت در برابر هـ*ـوس بالا رفتن از راه پله خود را کنترل کرد..گوشه ای کنار حوض نشست اولین قطره باران همزمان به صورتش خورد...سرش را بالا برد قطره های بعدی باسرعتی بیشتر پایین می آمدند...دستی به صورت خیسش کشید و از جایش برخاست و داخل رفت ولی نمیتوانست بخوابد پس پشت پنجره ایستاد و بارش باران را نگاه کرد هر لحظه به بارش باران اظافه میشد
    -اوه خدا...
    صدای رعد و برق و بارش تند باران کمی باعث ترسش شده بود...صدای رعد و برق بعد همزمان شد با صدای جیغی که از اتاق می آمد با ترس به سمت اتاق دوید دیدن صحنه رو به رویش غیرقابل باور بود به سمت دل آرام دوید و او را از جایش بلند کرد به بیرون از اتاق برد...سقف خانه قدیمی شان براثر بارش زیاد باران ریزش کرده بود...فقط خدا را شکر میکرد که صدمه ای به خواهر عزیزیش وارد نشده...گوشه ای نشست و دل آرام را در آغـ*ـوش گرفت و چند بـ..وسـ..ـه به سروصورتش زد
    -خدارو شکر خدا روشکر...
    صدای بدی از آشپزخانه به گوشش رسید...چشمانش را بست قطره اشکی از گوشه چشمش سرآزیر شد...سال گذشته آقای رضایی همسایه چندخانه آنورترشان به او گفته بود ماندن در این خانه قدیمی کار درستی نیست یا باید خانه را تعویض میکرد یا بازسازی ولی برای هیچکدام پول کافی در دسترسش نبود...در دل دعا میکرد هرچه زودتر باران بند بیاید...انگار خدا صدای دعایش را خیلی سریع شنید چون لحظاتی بعد از بارش باران کاسته شد و در آخر بند آمد هنوزم صدای هق هق دل آرام به گوشش میرسید...دستی به سرش کشید
    -آروم عزیزم آروم باش..چیزی نشده...خداروشکر کن سالمی
    دل آرام سرش را از سـ*ـینه دلناز برداشت و باهمان نگاه اشک آلود و صدایی که میلرزید گفت
    -حالا چی میشه.. کجا بریم؟؟
    آه حسرت باری کشید و نگاه خیستش را دورتادور خانه چرخاند..باید فکردی میکرد...دیگرماندن در این خانه جایز نبود...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    آنقدر از اتفاقات شب دلگیر و خسته بود که همان گوشه ای که دل آرام را در آغـ*ـوش گرفته بود پلک هایش سنگین شدند روی هم افتادند...با برخورد اشعه های نور خورشید به پلک های بسته اش چشمانش را گشود و کمی گیج به اطرافش نگاه کرد با یاد آوردن اتفاقات روز قبل اه سوزناکی کشید...نگاهی به دل آرام که خیلی معصوم در آغوشش به خواب رفته بود کرد زیر لب قربان صدقه اش رفت..دستش را از زیر سر دل آرام بیرون کشید و بالشی را جایگزین دستش کرد...از جایش برخاست باید میدید چقدر صدمه با خانه وارد شده...اول به سمت اتاق خواب رفت بادیدن وضع انجا آهی کشید و از اتاق بیرون رفت و راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد با دیدن آشپزخانه که فقط قسمتی از سفید کاریش کنده شده بود با آسودگی نفسش را بیرون فرستاد
    -باز خوبه اینجا کمتر آسیب دیده...الانم که وقت اساس کشی ندارم وسط امتحانات...پول کافیم تو دست و بالم نیست...بهتره یکیو پیدا کنم سقف اتاق رو تعمیر کنه تابعد برای تعویض خونه یکاری کنم
    با شنیدن صدای زنگ در لباس مناسبی پیدا کرد و پوشید...در را که با کرد با دیدن پدرام و دامون متعجب به آنها نگاه کرد
    -سلام...
    -سلام اتفاقی افتاده؟؟
    پدارم-راستش ما صبح اومدیم یه سر به خونه باغ بزنیم دیدیم از چندجا بخاطر بارون شدید دیشب خراب شده...از اونجایی که بافت هردو خونه مثل همدیگس گفتیم شاید اتفاقی افتاده باشه...
    آهی کشید و نیم نگاهی به خانه انداخت بنظرش نگه داشتن آنها جلو در صورت خوشی نداشت تعارف کرد داخل بیایند...پدارم بدون رودروایسی اول وارد شد و بعد از آن دامون با یک ببخشید وارد خانه شد...در رابست و پشت سرشان راه افتاد...وقتی وارد شدند تازه متوجه دل آرام شد که گوشه هال خوابیده خداروشکر لباس مناسبی داشت ولی موهایش پریشان دورش پخش شده بودند...پدرام بیخیال گوشه ای نشست و نیم نگاهی هم به دل آرام نکرد ولی با دیدن نگاه خیره دامون چشم غره ای نثارش کرد و باعث شد سرش را پایین بی اندازد...جلو رفت و آرام خواهرش راصدا زد...پس از کمی غرغر کردن بدون ایکنه متوجه دامون و پدارم شود با چشمان بسته با دلناز راهیه اتاق شد..با خود گفت"من تمام مدت نگران هیزی پدارم بودم انگار این یکی هم از پسرعموش یاد گرفته"برای پذیرایی از انها به آشپزخانه رفت ...همان طور که با سینی وارد میشد گفت
    -راستش اتفاق خاصی نیوفتاده ولی اتاق خواب یه گوشش بدجور صدمه دیده
    دامون-ینی ریزش کرده؟؟
    -درسته...بهتره یکیو پیدا کنم تعمیرش کنه
    پدارم-موندن اینجا جایز نیست بهتره دنبال یه خونه دیگه باشین...معلوم نیس با یه بارش دیگه چه اتفاقی بیوفته
    -درسته...ولی...ولی ..راستش الان شرایط جابجا شدن رو ندارم
    نگاهی بین پدارم و دامون رد و بدل شد
    پدارم-اگه منظورتون از نظر مالیه ما
    اجازه نداد... پدارم حرفش را کامل کند هیچوقت دلش نمیخواست زیر دین کسی باشد...آن هم دو آدم کاملا غریبه
    -ممنونم از لطفتون ولی به هیچ وجه نمیتونم قبول کنم
    در برابر اصرار دوباره آنها باز هم مقاومت کرد...اندکی بعد هردو پس از خداحافظی خانه اش را ترک کردند..ولی قول دادند جایی برایش پیدا کنند و کسی را برای تعمیر خانه موقت خانه بیاورند تا مدتی که جای مناسبی پیدا بشود و به آنجا نق مکان کند...البته سرنوشت طور دیگری برایش رقم خورد و مسیر زندگیش به طرفی رفت که شاید حتی در خواب هم نمیدید...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تعمیر سقف اتاق خواب انجام شد ولی بی فایده بود خانه کهنه به یک بازسازی اساسی نیاز داشت چند روز بعد باز هم با بارش باران خانه صدمه دید گرچه زیاد نبود ولی دلناز کاملا از ماندن در آن خانه کهنه ناامید شد با خود گفت:حتما باید اتفاق ناگواری بیوفته تا از اینجا برم؟؟
    برخلاف میلش وسایل خودش و دل آرام را جمع کرد تا به خانه خاله شهلایش بروند ...کاملا از این موضوع ناراضی بود همسر شهلا آقای وفایی، مردی بسیار متعصب و بداخلاق بود گاهی از رفتن و سرزدن به آنجا سرباز میزد آن هم فقط بخاطر گله ای که خاله اش میکرد که چرا به او سر نمیزند... وگرنه حاضر نبود یک ساعت هم آنجا را تحمل کند با این حال مجبور شده بود که مدتی را خانه خاله اش بماند...
    چندروزی بود که به خانه خاله اش آمده بودند ولی کاملا از نگاه های شوهرخاله اش معلوم بود که زیاد از ماندنشان آنجا راضی نیست از طرفی نگاه های هیز و زیر زیرکی شهرام پسرخاله اش کلافه اش کرده بود باید هرچه زودتر کاری پیدا میکرد تا از این خانه بیرون برود گرچه باید تا پیدا شدن یک خانه جدید صبر میکرد و این بیشتر عذابش میداد از جایش برخاست باید تلاشش را بیشتر میکرد با یک جا نشستن کار سراغش نمی آمد گوشی و کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت تند تند قدم برمیداشت سرما به اسخوانهایش برخود میکرد باعث لرزش بدنش میشد با صدای زنگ موبایلش انرا از کیفش خارج کرد نگاهی به شماره انداخت و جواب داد
    -الو
    -سلام خانم سعادت
    -سلام اقای معینی خوب هستین؟؟
    -ممنونم شما خوبید؟؟خواهرتون خوب هستن؟؟
    -ممنون ما هم خوبیم
    -راستش برای سوالی زنگ زدم
    -بفرمایین
    -کار پیدا کردین؟؟
    -خیر ... راستش هنوز دارم میگردم ولی یا کسی رو نمیخوان یاهم حقوقش خیلی کمه واقعا منصافنه نیست
    -بله منکه از همون اول بهتون گفتم...راستش...من
    لحظه از حرکت ایستاد و با دقت گوش داد
    -چیزی میخوایین بگین؟؟
    -الان یه آدرس واستون میفرستم من یه کار واستون سراغ دارم حقوقش هم خوبه
    با خوشحالی گفت
    -واقعا؟؟
    -بله ولی خب شرایط خاصی داره که اگه قبول کنید خیلی به نفعتون میشه
    از اینکه کاری برایش با حقوق خوب گیر آمده بود واقعا خوشحال شد و باخود گفت فوقش اگه دیدم با شرایطش نمیتونم کنار بیام قبول نمیکنم از دامون خواست ادرس را برایش ارسال کن و پس از دریافت ادرس که مربوط به یک کافه بود به آن سمت مسیرش را تغییر داد...وارد کافه شدن با دیدن پدارم و دامون که گوشه ای نشسته بودند به آن سمت رفت اصلا حواسشان به او نبود با نزدیک شدن به انها صدای صحبتشان را شنید
    پدارم-حالا مگه چی میشه؟؟
    -دیوونه ای تو واقعا باید اونو بفرستیم پیش اون دیوونه؟؟
    چیزی از بحثشان متوجه نشد و فقط سلام کرد تا متوجه امدنش بشوند پاسخ سلامش را که شنید صندلی بیرون کشید ... پیش خدمت جلو امد و هرسه قهوه سفارش دادند تنها چیزی که میتوانست سرمای بیرون را از بدنش بیرون بیاورد یک فنجان قهوه داغ بود تا آمدن سفارششان فقط به چشم و ابرو امدن دامون و پدرام زل زده بود و واقعا رفتارشان برایش عجیب بود فنجان را به صورتش نزدیک کرد بخاری که از ان بیرون می امد صورتش را نوازش میکرد بالاخره صبرش تمام شد و پرسید
    -نمیخوایین چیزی بگین؟ ؟اون پیشنهاد! !منو چرا کشوندین اینجا؟؟
    نگاهی بین دامون و پدارم رد و بدل شد
    دامون-گفتم که من براتون یه کار پیدا کردم البته شرایط خاصی داره که باید قبول کنید
    -خب میشنوم
    -اینطور بهتره شروع کنم...
    پس از مکثی شروع به حرف زدن کرد
    -من با مادرمو برادرم و برادرزادم با هم تو یه خونه زندگی میکنیم متاسفانه من و برادرم بیشتر وقتا سفر هستیم من برای کارای شرکتم و برادرم برای سمینارهای پزشکیش دائما باید در سفر باشه مادرم نمیتونه از برادرزادم مراقبت کنه میدونید که آدما سنشون میره بالا بیحوصله میشن من میخوام اگه شما میتونید کار مراقبت از برادر زادم رو به عهده بگیرین
    با خودش فکر کرد اینکه عجیب نیست خیلیا برای پرستاری از بچه یا یه سالمند میرن شرایط خاصش کجاست؟؟سوالش را بلند پرسید
    -خب حالا شرایط خاص پیشنهادتون چیه؟؟
    -راستش من قبل از شما با برادرم صحبت کردم که اگه قبول کرد به شما خبر بدم ...شما باید توی خونه ما زندگی کنید البته پرستارای قبلی هم همین شرایط رو داشتن
    -آخه چرا؟؟؟
    -برادرم زیادی حساس روی دیر اومدن و یاغیبت کردن از طرفی هم
    نگاهش رو چرخوند و باز به دلناز نگاه کرد
    -میخواد خودش پرستار دخترش رو زیر نظر داشته باشه
    مکثی کرد
    -منظورمو میفهمین؟؟
    نفسش را با حرص بیرون داد کاملا متوجه شده بود در دل گفت"که مثلا مورد اخلاقی نداشته باشه"
    -چیز دیگه هم مونده؟؟؟
    -درمورد خواهرتون هم باید بگم راستش قبول نکرد فقط خود شما در صورت قبول این پیشنهاد میتونید با ما زندگی کنید
    -خب پس من همین الان خیالتون رو راحت میکنم ...نمیتونم قبول کنم
    و پس از آن با یک معذرت خواهی وخداحافظی کوتاه از کافه بیرون رفت"ببین تورو خدا امروزمم تلف شد"پس از آن با فکری آشفته راهش را به سمت خانه خاله اش کج کرد ...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -خاله مگه میشه؟؟؟من دانشگاهم تموم شده آرام رو چیکارش کنم؟؟؟
    خاله-عزیزم میتونی پروندشو بگیری بیای اینجا بخدا من راضی نیستم خونه شهلا بمونی از شوهرش خبر دارم راضی نیس
    کمی مکث کرد و گفت
    -شما دوتا دخترین...شهرامم که...خودت بهتره میدونی نزار من چیزی بگم
    حرفای خاله اش را قبول داشت تمام مدت از بدخلقی های شوهرخاله اش و حرکات شهرام کلافه شده بود
    -خاله بزار فکرامو بکنم بهت خبر میدم
    -باشه گلم پس من منتظرت هستم
    خداحافظی کوتاهی کرد و در فکر فرو رفت مهلا خاله بزرگترش درشهری دیگر زندگی میکرد همسرش سالها پیش در اثر سکته فوت کرده بود دو فرزند داشت که هردو ازدواج کرده بودند و صاحب خانه و زندگی با فکر به نهال و نریمان لبخندی به لبش نشست هر دو آنها خوش قلب و مهمان نواز بودند ...حال با ازدواج هر دو آنها مهلا خانم تنها شده بود و از آنها میخواست برای زندگی به خانه اش بروند ولی دلش نمی آمد شهرش را رها کند شهری که تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و حال جوانی اش را دربر داشت...گوشی اش را برداشت و شماره ای را گرفت
    -جونم؟؟
    -مرض لوس
    -عه تویی؟ ؟؟!!
    مشکوک پرسید
    -پس کی میخواستی باشه؟؟
    صدای دستپاچه مانی که میگفت
    -هی...هیچی همیجوری گفتم
    آنقدر مشغله فکری داشت که پی ماجرا را نگیرد
    -باشه...مانی باید ببینمت
    -اتفاقی افتاده صدات کلافس
    -بیا کافه همیشگی بهت میگم!!
    -اوکی میام
    -پس بای تا یه ساعت دیگه
    -بای هانی
    -لوس
    گوشی را پرت کرد و کتابش را برداشت نمیتوانست خود را راضی کند به هرحال شاید میتوانست همینجا کاری پیدا کند ولی درشهر کوچکی که خاله اش زندگی میکرد محال بود ...نگاهی به ساعت انداخت یاد قرارش با مانیا افتاد سریع برخاست و اماده شد .....
    -خب این بهترین پیشنهاده که
    -اخه من که نمیتونم برم سربار خاله مهلا بشم اصلا دلم راضی نیس...از طرفیم
    سکوت کرد
    -اها پس اون پیشنهاد پرستاری از بچه وسوست کرده
    -اخه حقوقش خیلی خوبه
    -پس آرام چی ؟؟
    -همین کلافم کرده...
    هردو سکوت کردند تا اینکه مانی سکوت را شکست
    -نازی؟؟؟؟!!!
    از صدای بلند مانیا یکه خورد و سریع سرش را بلند کرد
    -ها چیه ....ترسوندیم
    -من یه فکری دارم ناز نازک
    -خب بگو ببینم؟؟!!!
    -ببین تو آرامو بفرست پیش خالت شهرش دور نیس میتونی بهش سر بزنی خودتم اینجا بمونی و کار کنی!!!هوم نظرت چیه؟؟!!
    بدفکری نبود ولی دل کندن از دل آرام برایش سخت یا شاید غیر ممکنه بود تنها کسی که از خانواده اش برایش مانده بود نمیتوانست ولی از طرفی هم مجبور بود... با مانیا خداحافظی کرد دربرابر اصرارش برای رساندنش به خانه گفت میخواهد کمی قدم بزند و فکری به حال وضعیت پیش آمده بکند ارام قدم برمیداشت تمام این چندوقت را به خاطر می آورد واقعا چقدر سخت بود تگیه گاه شدن واو چند سالی میشد که تکیه گاه شده بود برای خواهرش وقتی خودش به تکیه گاه برای زندگی اش نیاز داشت با خود این جمله را نجوا کرد" بعضی وقتا آدم از ته دل می خواد یه نفر تکیه گاهش باشه ، حتی شده از جنس سنگ"به آسمان نگاه کرد "دل تو هم گرفته؟ از چی؟... منکه از بی تکیه گاهی "
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کلافه دستی به صورتش کشید و با حرص به خواهر کله شقش خیره شد واقعا خسته شده بود از تکرار اینکه در پی راضی کردن دل آرام که به تنهایی به خانه خاله مهلا برود
    -نه..نه..نه...یا تو هم میای یا من هیچ جایی نمیرم
    -عزیز من دارم میگم شهرخاله نزدیکه از اینجا کمتر از یک ساعت راه داره بهت سر میزنم گلم باور کن
    -اخه این کار چیه که بخاطرش داری منو رها میکنی هان؟؟
    -ببین ارام نمیشه هردو ما بریم پیش خاله خودت میدونی اونجا شهر کوچیکیه و کار به سختی گیر میاد یا شایدم اصلا ما که نباید توقع داشته باشیم خاله خرجمون رو بده هوم؟؟
    دل ارام کمی قانع شده بود ولی کاملا از موضع خود کنار نرفته بود سکوتش به دلناز این اجازه را داد تا بیشتر تلاش کند
    -میری اونجا از اینجا بهتره...بخدا من دیگه خسته شدم از نگاهای شهرام و بدخلقیای پدرش...شاید بی چشم و رویی باشه ولی اینم رسمش نیست با مهمون اینطور بخورد کنن...آقا وفایی ادعای مسلمونیش دنیا رو پر کرده حالا اینطور با حبیب خدا برخورد میکنه بگذریم نمیخوام غیبت کنم بیشتر از این ...اونجا نریمان و نهال هستن دورت شلوغ میشه منو هم از یاد میبری...دل آرام اعتراض کرد
    -هیچم نه امکان نداره...منکه بیمعرفت نیستم
    -آی آی آی تیکه نداشتیما...من مجبورم باورکن
    سکوت بینشان طولانی شد تا اینکه دل آرام سکوت راشکست
    -باشه...قبوله ولی به این شرط که هر هفته سر بزنی اوکی؟؟!!
    با خوشحالی صورت دل آرام را بوسید
    -ای قوربونت برم چرا که نه حتماا..مگه میشه به عزیز دردونم سرنزنم؟؟؟
    -خبه خبه...نمیخواد شیرین زبونی کنی
    با لحن دل آرام یاد مادرش افتاد همیشه در برابر خودشیرینی هایش همین جمله را بکار میبرد بغضش را فرو برد و ارام را در آغـ*ـوش کشید و زمزمه کرد
    -دلم تنگت میشه خواهری
    ***
    -واقعا خوشحال شدم که پیشنهادم رو پذیرفتین
    -خواهش میکنم این منم که باید تشکر کنم...میشه بگین کی باید بیام اونجا!!!
    -همین فردا میتونید تشریف بیارین اگه مشکلی نیس...هرچه زودتر بهتر
    -نه نه کار خاصی ندارم
    -اوکی ادرس رو براتون ارسال میکنم
    -ممنونم پس خدافظ
    -خدافظ
    گوشی را کنار گذاشت به چهره بغ کرده ارام خیره شد
    -چی شده
    -واقعا میخوای بری؟؟
    -ارام...قبلا صحبت کردیم هوم؟؟؟
    -اره...اره...ولی تا باش کنار بیام طول میکشه...
    با حرص اضافه کرد
    -لعنت به دامون با این پیشنهادش
    ابرو بالا انداخت اولین باری بود که میدید دل ارام اینگونه در مورد دامون صحبت میکند چیزی نگفت
    دل ارام-کی...کی قراره برم؟؟؟
    -واسه پس فردا بلیط گرفتم که بریم
    -بریم؟؟تو هم مگه میای
    -چی فکر کردی...که بزارم تنهایی بری؟؟
    صورت دل ارام باز شد و دستانش را دور دلناز حلقه کرد...با خود فکر کرد شاید خاله مهلا بتواند دلناز را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند...
    -فداتم ناز نازی من
    -قربونت خواهر کوچیکه...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهی به ادرسی که در تکه کاغذی نوشته بود انداخت و سپس به در بزرگی که رو به رویش قرار داشت نگاه کرد...مردد جلو در خانه عقب جلو میرفت...نگاهی به ساعت مچی اش انداخت خودش هم دلیل ان همه استرس را نمیداست فکر کرد لابد سوالاتی ازم میپرسن و باید همه رو درست و عاقلانه جواب بدم در همین فکر و خیالات بود که با صدای بوق اتومبیلی از جاپریده و زل زد به شیشه دودی رنگ سمت راننده که داشت پایین می امد و بعد هم راننده اتومبیل که چیز زیادی از چهره اش مشخص نبود بغییر از ابروهای کلفت و گره خورده مشکی اش ...بعد هم صدای خشدارش که میگفت
    -میشه از خیر تحلیل کردن من بگذرین...از سر راه برین کنار؟؟
    گرچه کلماتی که از دهانش خارج شده بودند هیچ بی احترامی نداشتند ولی صاحبشان انها را با تمسخر خاصی بیان کرده بود...به خودش آمد و ابروهایش را گره داد و از سرراه کنار رفت...با بازشدن در و دیدن خانه یا شاید هم بهتر میگفت عمارت روبه رویش دهانش نیمه باز مانده بود...جای مانی را خالی گذاشت تا از آن سوت های بلند بالا بکشد و بگوید"اوه لالا"لبخندی به لبش آمد جلو رفت و دکمه آیفن را با اطمینان زد گرچه استرسش کمتر نشده بود...صدای زنی که میگفت
    -بفرمایید
    اورا به خود آورد
    -ببخشید من با خانواده معینی قرار ملاقات داشتم
    -شما پرستار جدید هستین؟؟
    -اگه خدا بخواد شاید
    -بفرمایید منتظرتون هستن
    اول با قدم های نسبتا بلند داخل رفت زن فربه ای را دید که هن هن کنان به سمتش می آمد وقتی به او رسید با نفس نفس شروع به حرف زدن کرد
    -سلام خانم...بفرمایید من راهنماییتون میکنم
    جواب سلام زن را داد و پشت سرش به راه افتاد ...با رسیدن به در سالن اصلی باز شدن در باز هم با نگاه شگفت زده اش همه جا را برانداز کرد ...تمام خانه با مجسمه و تابلو های نقاشی و تابلو فرش های گران قیمت مزیین شده بود از راهرویی گذشتند و به سالن دیگری رفتند تمام مدت فقط سرش میچرخید و دور و برش را نگاه میکرد و گاهی هم برای ندید بدیدی خودش تاسف میخورد ...
    -خانم اینجا تشریف داشته باشین تا خانم و آقا بیان
    به رفتن زن نگاه کرد"ببین چقدر مشغول دید زدن بودم حتی اسمشم نپرسیدم"باز هم نگاهی به اطرفش کرد تابلو بزرگی نظرش را جلب کرد زنی زیبا و جوان در کت و دامن یاسی خوش دوختی که روی مبل سلطنتی نشسته بود و با ژست دلفریبی به دوربین نگاه میکرد...ناخواسته از جایش برخواست و به تابلو زل زد بی شک این تابلو به سالهای دوری تعلق داشت
    -زیباس نه؟؟؟
    باصدای شخصی از جایش پرید و به پشت سرش نگاه انداخت همان مرد جلو در بود که حال دست درجیب شلوارش با ژست فوق العاده مغروری کنارش ایستاده بود با خودش گفت "یا خدا جنه..کی اومد من متوجه نشدم"با تته پته کنار رفت و گفت
    -ببخشید قصد فضولی نداشتم
    مرد هنوز هم نگاهش به تالو بود ولی بعد از لحظه ای روی پاشنه پا چرخید و همانطور که به سمت مبلی برای نشستن میرفت گفت
    -خوبه دختر جون چون اصلا از آدم فضول خوشم نمیاد
    نفسش را حرصی بیرون داد...نگاه به مرد مقابلش انداخت که بدون توجه به حرصش اشاره کرد بنشیند و او هم ناخواسته اطاعت کرد و روی مبل تک نفره ای نشست ...همان موقع زنی را دید که عصا زنان و با صلابت جلو می آمد و با نگاه موشکافانه اش او را برانداز میکرد نگاهی به خود انداخت یک مانتو ساده مشکی و شلوار جین آبی ساده ساده لباس پوشیده بود...زن نشست و به او که به احترامش برخواسته بود اشاره کرد بنشیند زیر لبی سلامی کرد و جوابش را گرفت
    -خب دخترم بگو ببینم تو چه رشته ای درس خوندی
    -لیسانس روانشناسی دارم
    با صدای مرد توجه اش جلب شد
    -چرا تو رشته خودت دنبال کار نمیگردی؟؟؟
    احساس میکرد از وجود او کاملا ناراضی است سرش را بلند کرد و چشم درچشم مرد مقابلش گفت
    -راستش کار گیر آوردن واقعا سخته یا شایدم غیرممکن...یا هم اوومم پارتی کلفت میخواد...
    -بگذریم...عزیزم تو شرایط کار در اینجا رو میدونی؟؟
    -بله با آقای معینی قبلا درموردش صحبت کردیم
    زن رو به مرد جوان گفت
    -اره دادمهر؟؟
    صدای شخصی آمد گفت
    -نه مادر...منظورشون منم
    هر دو با ابروهای بالا رفته به دامون و بعد هم دلناز نگاه کردند...دامون خیلی ریلکس امد و روی مبل کنار مادرش نشست...زیر نگاهایشان احساس خفگی میکرد
    دادمهر-خب پس باید تموم وسایلتون رو بیارین اینجا از این به بعد اینجا خونتونه تا موقعی که قراردادتون تموم بشه...خانوادتون که مخالفتی ندارن؟؟
    سرش را پایین انداخت و گفت
    -راستش من به جز خواهر کوچیکترم کسیو ندارم
    خانم معینی-پس پدرو مادرتون؟
    -تو یه سانحه جونشون رو دادن به شما
    -خدا رحتمشون کنه
    زیرلب پاسخش را داد...
    دادمهر-فردا وسایلتون رو بیارین از فردا کارتون شروع میشه
    کمی مکث کرد و نگاهی به دامون که فقط همان یک جمله چیزی نگفته بود کرد و بعد به خانم معینی و دادمهر نگاه انداخت..بعد هم شروع کرد به گفتن اینکه روز بعد باید جایی برود و نمیتواند بیاید
    دامون-مشکلی نیست از پس فردا بیایین.
    سرش را تکان داد پس از خوردن قهوه اش ازجایش
    برخاست و قصد رفتن کرد و دامون هم تا دمه در خروجی خانه همراهیش کرد و وقتی جریان رفتن دل آرام به شهره دیگری را تعریف کرد چهره دامون درهم رفت و دیگر از او سوالی نپرسید فقط موقع خدافظی به او گفت
    -فردا که خواستین برین ترمینال من همراهتون میام
    -اخه ...مزاحم شما نمیشیم
    -نه چه مزاحمتی من خودم اینطور میخوام
    در برابر اصرار های دامون مقاومت کرد ولی نتوانست نظرش را عوض کند اما در برابر اصرارش برای رساندنش به خانه خاله اش او برنده شد و پس از خدافظی قدم زنان به سمت ایستگاه رفت...به این فکر کرد از این پس زندگی اش به کلی تغییر خواهد کرد جدایی از خواهرش زندگی در یک خانه جدید با اعضای جدید شناختی که از آنها نداشت آیا میتوانست خود را با چنین خانواده ای وفق دهد می توانست با رفتار و اعتقاداتشان کنار بیاید؟؟؟نفسش را پر صدا بیرون داد و به آسمان بالای سرش نگاه کرد دل گرفته بود جمله ای را زیر لب قدم زنان با خود زمزمه کرد" خدایا...
    خیلی دلم گرفته:ودستانم را زدم زیرچانه ام..
    مات ومبهوت نگاهت میکنم..
    طلبکارنیستم..!فقط مشتاقم بدانم ته قصه چه میکنی بامن..!"
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ﻧﺎﺯﯼ !! ﭼﺮﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﯿﺎﺩ؟
    ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ
    ﭼﻨﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﻣﻮﻥ
    ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ... ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﮐﺸﯿﺪ
    ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺧﺎﺻﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﺳﺦ
    ﺩﺍﺩ :
    - ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭﻡ ﻣﻨﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ
    ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﯾﺴﯽ ﻗﺒﻮﻝ
    ﮐﺮﺩﻡ
    - ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﻫﺎ
    ﺩﻟﻨﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﭽﯽ ﺍﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
    ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ
    - ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﭼﺮﺍ ﻫﯽ ﻧﻖ
    ﻣﯿﺰﻧﯽ؟؟
    -ﺧﺐ ﻓﮑﺮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﻩ
    -ﻧﺨﯿﺮ ﺩﯾﺮﻧﮑﺮﺩﻩ
    ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ
    ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺟﺎ
    ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺮﺩ ﺯﯾﭗ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻫﻤﺎﻥ
    ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺵ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻥ
    ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ
    ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺎﻟﻪ ﺷﻬﻼ ﺧﺪﺍﻓﻈﯽ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ
    ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺁﻥ ﻃﺮﻓﺘﺮ
    ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺷﺪﻩ ﻧﺰﺩﯾﮏ
    ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮔﺮﻣﯽ
    ﮐﺮﺩﻧﺪ
    - ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺍﻗﺎﯼ ﻣﻌﯿﻨﯽ
    -ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ
    ﺳﯿﻞ ﺗﻌﺎﺭﻓﺎﺕ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩ
    ﻫﺮﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺳﯿﺨﻮﻧﮑﯽ ﻧﺜﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺎﺭﻓﺎﺕ ﺭﺍ ﺁﺧﺮ ﺳﺮﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺩ
    ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﺭﻓﺖ
    -ﺍﻩ ﺑﺴﻪ ... ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓـــــــﺖ ﺑﺒﯿــــﻨﯿـــﺪ
    ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ... ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻝ
    ﺁﺭﺍﻡ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ
    ﺭﺍ ﺭﯾﺰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﭻ ﮔﯿﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ
    - ﺏ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻦ ﺷﻤﺎ؟؟ !!
    ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﺍﻭﻥ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ
    ﻣﻦ ﮐﻨﺎﻥ
    - ﻫﯽ .. ﻫﯿﭽﯽ ...
    - ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﯾﻦ؟؟
    - ﺑﺴﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﯾﺎﺩ ﯾﭽﯿﺰﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
    - ﺑﻌﻠﻪ ...ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ
    ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﺍﻥ ﺩﻭ ﻧﺒﻮﺩ
    ﻓﻘﻂ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ
    -ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﯿﻢ؟؟
    ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ
    ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﺎﺹ ﮔﻔﺖ
    - ﻣﻦ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ
    ﺩﻟﻨﺎﺯ -ﺍﻭﻩ ﻧﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﻮﻥ ﺷﺪﯾﻢ
    - ﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﯽ ﺭﺍﻫﺶ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ
    ﺩﻝ ﺍﺭﺍﻡ ﺣﺮﺻﯽ ﮔﻔﺖ
    - ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﻦ
    ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
    ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ
    - ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﻦ؟؟
    - ﺧﯿﺮ ..
    -ﺧﺐ ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻮﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﺗﺮ
    ﻧﺸﺪﻩ
    ﺩﻟﻨﺎﺯ -ﺍﺭﻩ ﺍﺭﻩ ...ﺩﯾﺮ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﺸﻪ
    ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺯﻭﺩ ﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ
    ﺷﯿﻄﻨﺘﺶ ﮔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ
    ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﭼﺸﻤﮏ ﺷﯿﻄﻨﺖ
    ﺍﻣﯿﺰﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺮﺍ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﺎﺹ ﺯﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ
    ﮔﻮﺵ ﺩل آرام ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﻋﺒﻮﺱ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
    ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺳﻔﯿﺪ
    ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﺮﺥ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ
    ﺑﻌﺪﯼ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
    ﺑﻪ ﺑﻬﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﯾﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺑﺎ
    ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻧﻤﯿﺰﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺗﺎ ﮐﯽ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺠﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ ... ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﺗﺎ
    ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪﺵ
    ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﻓﮑﺮﺩ
    ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ***
    ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻬﻼ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻮﻥ ﺗﺸﮑﺮ
    ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﻮﻥ
    ﺩﺍﺧﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﭼﺎﯼ ﯾﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﻞ ﮐﻨﺪ ﻗﺒﻮﻝ
    ﻧﮑﺮﺩ..
    ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﻓﺸﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ
    ﺧﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎ
    ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ
    - ﺳﻼﺍﺍﺍﻣﻤﻤﻢ ﺧﺎﻟﻪ
    ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻬﻼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ
    ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺶ ﻓﺸﺮﺩ
    - ﻗﺮﺑﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﻡ ... ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﻭ
    ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻦ ﯾﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﺘﻮﻥ
    ﺑﺰﻧﯿﺪ !! ؟
    - ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﺭﺱ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺮﻡ
    ﺁﺧﺮﯼ ...ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ
    - ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﻮﻧﺘﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺱ
    ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ
    ﺩﻟﺸﺎﻥ ﻣﺎﻟﺶ ﺭﻓﺖ
    ﺁﺭﺍﻡ- ﻭﺍﯼ ﺧﺎﻟﻪ ﺩﻟﻢ ﺿﻌﻒ ﺭﻓﺖ
    - ﭘﺲ ﻓﻌﻼ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻣﺎﺩﻩ
    ﻧﯿﺲ ...ﺑﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﯾﭽﯿﺰﯼ
    ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻦ
    ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
    ﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻧﺪ
    ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻬﻼ ﺑﺎ ﮐﯿﮏ ﻭ ﮐﻠﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ
    ﮐﺮﺩ ...ﮐﻠﯽ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺑﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
    ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺭﯼ
    ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺤﺚ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺭﺍﻧﺪﻧﺪ ...
    ﻋﺼﺮ ﻧﺮﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﻭ
    ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﻧﯿﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
    ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ
    ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﻨﻨﺪ ...
    ﺩﻟﻨﺎﺯ - ﻭﺍﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﻨﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ
    ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﺵ
    ﺭﻓﺖ
    - ﺍﻟﻬﯽ ﭼﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﺷﺎﻟﻠﻪ ... ﻣﻠﻮﺳﮏ
    ﻭﻭﻭﺷﺸﺶ...
    ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﻫﻤﺴﺮ
    ﻧﻬﺎﻝ، ﻧﺮﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ
    ﮐﺮﺩ ...
    - ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﺎ
    ﻧﻬﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻠﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻣﯿﺰﺩ
    - ﺗﻮﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻟﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ
    -ﺧﺐ ﺭﺍﺱ ﻣﯿﮕﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﯽ
    ﺑﺮﺍﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﺑﺸﻪ
    - ﺍﻗﺎ ﻣﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﻤﺎﺱ
    ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺩﻝ ﮔﻔﺖ "ﺁﺧﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﺎﯼ ﻣﻦ
    ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟؟ "ﺷﺐ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪﺍﺯ
    ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺩﻭﺭﻫﻤﯽ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ
    ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩ.. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
    ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﺪﺭﺧﺸﯿﺪ..ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﻢ
    ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻋﺸﻖ
    ﺑﻮﺭﺯﻧﺪ...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻓﺸﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ
    ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ
    ﺍﺯ ﻣﻬﻼ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺭﻓﺖ
    ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻗﺮﺑﺎﻥ
    ﺻﺪﻗﻪ ﺍﺵ ﺭﻓﺖ
    - ﺍﻟﻬﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺑﺸﻢ ﻣﻨﮑﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻬﺖ
    ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﻢ
    ﺍﺭﺍﻡ ﻓﯿﻦ ﻓﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ
    ﮔﻔﺖ
    -ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺎ ... ﯾﻮﻗﺖ ﺯﯾﺮ ﻗﻮﻝ ﻧﺰﻧﯽ ﯾﺎ ﺑﮕﯽ
    ﻧﺸﺪ
    - ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
    ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺴﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﺑﻌﺪ
    ﻫﻢ ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
    ﺭﻓﺖ ... ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﯿﺲ
    ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﺵ ﺑﻮﺩ ... ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ
    ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ
    ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﮐﻨﺎﺭ
    ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ !!
    * ﺩﻟﻨﺎﺯ* ‏( ﻓﺼﻞ ﺟﺪﯾﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ‏)
    ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﭽﯿﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ
    ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺧﻮﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ
    ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺳﯿﺪﻡ ...
    ﺯﻧﮓ ﺍﯾﻔﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮﻡ
    ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻍ
    ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﺑﺎﻏﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ
    ﺑﻪ ﯾﻪ ﻋﻤﺎﺭﺕ ﻓﻮﻕ ﻣﺠﻠﻞ ﺧﺘﻢ ﻣﯿﺸﺪ ... ﻗﺪﻣﺎﻡ
    ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ
    ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﻃﯽ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺗﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ "ﺧﺪﺍ
    ﺑﮕﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﻣﻌﻤﺎﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ
    ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﻤﯿﺮﺳﻢ "ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ
    ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ
    ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ
    ﮐﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ
    ﺗﯿﺮﻩ ﺑﻬﻢ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ
    ﺷﺪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﯿﻦ ﮐﺘﺶ ﺭﻭ
    ﻋﻘﺐ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
    - ﺧﻮﺑﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﺷﻨﺎﺱ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯿﺎﺩ
    ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﮕﺎهم ﮐﺮﺩ ...ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ
    ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺳﺮﻭﻭﺿﻌﻢ ﭼﻄﻮﺭﻩ
    ﺍﺧﻪ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.. ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ
    ﻧﺪﯾﺪﻡ ... ﺁﯾﻨﻤﻮ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ
    ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ
    ﺻﺪﺍﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﯾﻪ ﻗﺪﻡ
    ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ
    -ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻭﺿﺸﻪ؟؟ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ
    ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯿﻦ ...ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
    ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺑﺪﻗﻮﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ
    ﺳﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﺍﺻﻼ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ...
    ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﺮﺍ
    ﺑﻬﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ؟؟ !!ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﯽ
    ﺑﻮﺩ ..
    - ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻌﯿﻨﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ
    ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﻮﻥ
    ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭﻡ ﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩ
    - ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ
    ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﻧﺠﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﺪ ﻋﺬﺭ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ
    ﺷﻤﺎ ﻣﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩرﻡ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﯾﮏ
    ﺭﻭﺯ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ..
    ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﮕﻔﺖ؟ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ
    ﺧﺸﻢ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ
    ﺍﯾﻘﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ !!! ﺑﺤﺚ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺭﺍﻡ
    ﻧﺬﺍﺷﺖ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ
    ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ
    ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﻡ !! ﺣﺎﻻ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﺨﻮﺍﺩ
    ﺍﺧﺮﺍﺟﻢ ﮐﻨﻪ؟؟ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ
    ﺑﻪ ﮐﻔﺸﺎﯼ ﻋﺮﻭﺳﮑﯿﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ .....
    ﺧﺐ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﻫﻢ
    ﻫﺴﺖ ... ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﯿﻨﯽ
    ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪ
    - ﺩﺍﺩﻣﻬﺮ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﭼﺮﺍ ﻋﻤﺎﺭﺗﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺭﻭی
    ﺳﺮﺕ؟؟ !!
    ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ
    - ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻗﻮﻝ ﺑﭙﺮﺳﯿد ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ
    ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻦ
    ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ
    -ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
    -ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﺪﻗﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻡ
    -ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺲ ... ﺩﺍﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
    ﺑﻌﺪﻡ ﺯﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻮﮐﺖ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻫﻤﻮﻥ
    ﺯﻧﻪ ﻓﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﻢ ﮐﺮﺩ
    ﺷﮑﻮﺕ-ﺑﻠﻪ ﻧﮕﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ
    ﻧﮕﯿﻦ - ﺩﻟﻨﺎﺯ ﺟﺎﻧﻮ ﺑﺒﺮ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺑﺪﻩ
    ﺑﻌﺪﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﻮﺵ ﺭﻭ
    ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮕﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﺍﺩﻣﻬﺮ ﺩﺧﺎﻟﺖ
    ﮐﺮﺩ
    - ﻣﺎﺩﺭ؟ !! ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ
    ﭘﺮﻧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻪ
    ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ؟؟ !!
    - ﺩﻟﻨﺎﺯ ﻗﺒﻼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﺎﺩ
    ﭘﺲ ﺑﺪﻗﻮﻟﯽ ﻧﮑﺮﺩ
    ﻧﻔﺴﺶ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﻪ ﻧﯿﻢ
    ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮑﺮﺩ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﺶ
    ﮐﺸﯿﺪﻭ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺸﻮ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﯿﺐ ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ
    ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮊﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
    ﻧﮕﺎﻫﻤﻮ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ... ﭼﻪ ﮊﺳﺘﺎ ﻭﺍﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﻦ ...
    ﺷﻮﮐﺖ-ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ
    -ﺷﻮﮐﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺻﺪﺍﻡ
    بزنید ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﯾﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﮎ ﻣﯿﮕﻦ
    ﻧﺎﺯﯼ
    - ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺭﺍﺣﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ
    ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﺯﺑﻮﻧﻤﻪ
    -ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻣﻦ ﺟﺎﯼ
    ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻡ
    ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺎﯾﯿﻦ
    ﻧﺮﯾﺨﺖ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﻢ
    ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ
    -ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺪﯼ ﻧﺰﺩﻡ
    ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻗﺪﻣﺎﺷﻮ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
    ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ
    ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ
    ﺑﺮﯾﻢ؟؟ !!!ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺳﻨﮕﯿﻨﻢ
    ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺒﺮﻡ ﺑﺎﻻ؟؟؟ ! ﻫﻤﻮﻥ
    ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻮﮐﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ
    ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺍﺯ
    ﺗﺮﺱ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﯾﻪ ﻗﺪﻡ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﻏﻮﻝ
    ﺑﯿﺎﺑﻮﻧﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ
    ﺍﺧﻤﺎﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
    ﺷﻮﮐﺖ-ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺧﺎﻧﻤﻮ ﺑﺒﺮ ﺑﺎﻻ
    ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﮐﺎﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ
    ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﻡ
    ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻃﺸﻮﻥ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ
    ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪﻡ
    ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﮐﻪ ﻋﯿﻦ
    ﺧﯿﺎﻟﺶ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﮐﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ
    ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺶ ﻓﺸﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﻓﺘﻢ
    ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻢ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ
    ﺑﻬﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻢ ﺟﻮﻥ ﺯﺩ ...ﺟﻠﻮ
    ﺩﺭ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ
    ﺷﮑﻮﺕ-ﺑﺮﻭ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ
    ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻠﻔﺘﺶ ﮔﻔﺖ
    - ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻗﺘﯽ
    ﺍﺯ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺷﻮﮐﺖ ﮔﻔﺖ
    -ﻧﺘﺮﺱ ﺑﭽﻢ ﻓﻘﻂ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺩﺭﺷﺘﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﻟﺶ
    ﻋﯿﻨﻬﻮ ﺩﺭﯾﺎﺱ
    - ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎﺱ؟؟؟
    - ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﻟﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
    ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻤﺪﻭﻧﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﻪ ﮎ ﻧﺰﺍﺷﺘﻤﻮ ﻭ
    ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻤﺶ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭ
    ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺶ ﺍﺗﺎﻕ ﻓﮑﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻮﻓﺘﻪ ﯾﻪ
    ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ ﺳﻔﯿﺪ- ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ
    ﯾﻪ ﺗﺨﺖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﻩ ﺑﺎ ﺭﻭﺗﺨﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﺮﮐﯿﺐ
    ﺭﻧﮓ ﺟﻠﻮﺵ ﻫﻢ ﮐﻤﺪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﯾﻪ
    ﻣﯿﺰ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ
    ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ
    ﻧﻘﺶ ﻭ ﻧﮕﺎﺭ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﭘﻬﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    - ﮐﻤﮑﺘﻮﻥ ﮐﻨﻢ ﻭﺳﺎﯾﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﭽﯿﻨﯿﺪ؟؟ !!
    - ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﻮﺵ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪﯾﻦ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ
    - ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻧﻢ
    ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﻠﻮ
    ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ...
    -ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ ... ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ
    ﻭﻟﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﮕﯿﺪ
    ﮐﻤﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ
    ﯾﺪﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﻭ ﺑﻌﺪﻡ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ
    ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺑﺸﻤﻮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ
    ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ
    ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ
    ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻔﺖ
    ﭼﺸﻢ ﺁﺑﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﻗﻔﻞ ﺷﺪﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ
    ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ
    ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﺑﻮﺩ ﺣﺪﺱ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ
    ﺻﺪﺍﯼ ﺷﻮﮐﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ
    ﺷﻮﮐﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ
    -ﺧﺪﺍ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺪﻩ ﭘﺮﻧﻮﺵ ﺟﺎﻥ ﻣﮕﻪ ﭘﺪﺭﺗﻮﻥ
    ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻣﯿﺰﺍ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ
    ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﻪ
    ﭘﺮﻧﻮﺵ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ
    ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺣﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺑﻪ ﺷﻮﮐﺖ ﺯﻝ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ
    ﻟﺤﻦ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺖ
    - ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﺍﻻﻥ ﻧﯿﺲ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﯼ
    ﮐﻨﻢ
    ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ
    ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭﻥ
    ﻋﺼﺎ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺗﻮﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا