برگه را بار دیگر بررسی کرد تمام سوالات را پاسخ داده بود ولی متاسفانه هنوز مطمئن نبود که آیا نمره قابل قبولی میگیرد یانه از جایش به سختی برخاست عصاهایش را زیر بغـ*ـل زد و به سمت مراقب رفت و برگه امتحانی اش را تحویل داد...از سالن خارج شد آرام به سمت خروجی حرکت کرد با صدای مانی به سمتش برگشت و منتظر ماند تا برسد...مانی نفس زنان کنارش ایستاد
-چخبره دختر خوبه پات چلاقه و نمیتونم بهت برسم اگه سالم بودی چی؟؟
چپ چپی نگاهش کرد و دوباره به راه افتاد همانطور که به راهش ادامه میداد مانی هم دنبالش روانه شد از مانی پرسید
-امتحان چطور بود خوب دادی؟؟
-ای معلوم نی...نمیدونم فقط خداکنه نمره قبولی بگیرم...
سرجایش ایستاد و متعجب به مانی نگاه کرد باورش نمیشد با آن همه تمرین و توضیح مانی چنین حرفی بزند
-مانی من اون همه به قول خودت فک زدم حالا میگی معلوم نیس؟
مانی نگاهی به اطرافش کرد و گفت
-هیس چته صداتو بلند میکنی...خب...خب ....من اصلا نخونده بودم...فقط
-فقط چی؟؟
-امتحان بعدی ...مال استاد فرهمنده خودت میدونی چقد واسم مهمه نشستم اون کتابو خوندم
غضب ناک به مانی نگاه کرد
-احمق جون اون امتحان فرجش زیاد بود همونم کافیه
مانی نچی کرد و کوله اش را روی دوش جابجا کرد دست دلناز را کشید و وادارش کرد راه بیوفتد
-مجبور میکنی آدمو...اخه تو که میدونی من ایکیوم ضعیفه دیر مطلب رو میگیرم و اینکه باید نمره کامل از این درس بیارم خودت میدونی چرا...
با تاسف سری تکان داد و فکر کرد"عاشقی چه با آدم نمیکنه"سکوت کرده بودند و به راهشان ب سمت خروجی دانشگاه ادامه میدادند که صدای یکی از همکلاسی هایشان باعث شد توقف کنند و به سمتش برگردند...دلاوری یکی از آن هایی بود که با دلناز سر درس خواندن رقابت میکرد ولی هیچوقت دلناز نتوانسته بود از این جوان باهوش و خلاق پیشی بگیرد... دوان دوان به سمتشان آمد و همانطور که نفس میزد جزوه ای راکه از دلناز قرض گرفته بود به سمتش گرفت
-خانم سعادت...ممنونم که این چند روز قرض دادین جزوتون رو
جزوه را از دست دلاوری گرفت و خواهش میکنمی زمزمه کرد...دلاوری کمی این پا و اون پا کرد و با لحنی خاص گفت
-امیدوارم هرچه زودتر سلامتیتون رو بدست بیارین دیدنتون در این وضعیت منو...منو..
دستی به گردنش کشید
-خیلی سخته...راستش اذییت میشم شمارو اینطور ببینم
و در مقابل چشمان گرد شده دلناز و بدتر از آن مانی از کنارشان گذشت و به سمت خروجی رفت..مانیا بازوی دلناز را گرفت و فشار داد و بالحنی خنده دار گفت
-انگار یه نفر...بچه درسخون دانشکده رو عاشق کرده
با بیرون آمدن این حرف از دهان مانیا با ترس به سمتش برگشت...
-وای مانی خدانکنه
- چی میگی واسه خودت ببین از من گفتن بود خودت میدونی چقد خاطرخواه داره...از دستش ندیا
-وااای...خدا...کاش این یه دروغ باشه
-خاک تو سر بی لیاقتت ...پسر به این خوبی دیگه چی میخوای
-من آمادگیشو ندارم
-حالا انگار اومده گفته بیا همین فردا عقد کنیم ..چته بابا هولی...این بدبخت هنو لب باز نکرده خب...
-امیدوارم چبزی نباشه...ولی..ولی در اون صورت من جوابم منفیه
مانیا با تاسف سری تکان داد...درک نمیکرد چرا دلناز تمام مردهایی که ازش خاستگاری میکردند را رد میکرد...حتی گاهی اجازه حرف زدن بهشان نمیداد...مانی با دیدن استاد فرهمند همه چیز را فراموش کرد و با عجله به سمتش رفت و شروع به صحبت کرد در این بین نگاهای استاد فرهمند و لبخندهای گاه و بیگاهش به مانیا لبخند به لب دلناز نشاند... کمی خسته شده بود گوشه ای روی نیمکت نشسته و اطرافش را ازنظر گذراند تا مانیا حرفهایش تمام شود و به سمتش بیاید ولی با دیدن چهره ای آشنا به کل مانی را هم از یاد برد و با کنجکاوی به او زل زد که به سمت ساختمان مدیریت دانشگاه میرفت...
-چخبره دختر خوبه پات چلاقه و نمیتونم بهت برسم اگه سالم بودی چی؟؟
چپ چپی نگاهش کرد و دوباره به راه افتاد همانطور که به راهش ادامه میداد مانی هم دنبالش روانه شد از مانی پرسید
-امتحان چطور بود خوب دادی؟؟
-ای معلوم نی...نمیدونم فقط خداکنه نمره قبولی بگیرم...
سرجایش ایستاد و متعجب به مانی نگاه کرد باورش نمیشد با آن همه تمرین و توضیح مانی چنین حرفی بزند
-مانی من اون همه به قول خودت فک زدم حالا میگی معلوم نیس؟
مانی نگاهی به اطرافش کرد و گفت
-هیس چته صداتو بلند میکنی...خب...خب ....من اصلا نخونده بودم...فقط
-فقط چی؟؟
-امتحان بعدی ...مال استاد فرهمنده خودت میدونی چقد واسم مهمه نشستم اون کتابو خوندم
غضب ناک به مانی نگاه کرد
-احمق جون اون امتحان فرجش زیاد بود همونم کافیه
مانی نچی کرد و کوله اش را روی دوش جابجا کرد دست دلناز را کشید و وادارش کرد راه بیوفتد
-مجبور میکنی آدمو...اخه تو که میدونی من ایکیوم ضعیفه دیر مطلب رو میگیرم و اینکه باید نمره کامل از این درس بیارم خودت میدونی چرا...
با تاسف سری تکان داد و فکر کرد"عاشقی چه با آدم نمیکنه"سکوت کرده بودند و به راهشان ب سمت خروجی دانشگاه ادامه میدادند که صدای یکی از همکلاسی هایشان باعث شد توقف کنند و به سمتش برگردند...دلاوری یکی از آن هایی بود که با دلناز سر درس خواندن رقابت میکرد ولی هیچوقت دلناز نتوانسته بود از این جوان باهوش و خلاق پیشی بگیرد... دوان دوان به سمتشان آمد و همانطور که نفس میزد جزوه ای راکه از دلناز قرض گرفته بود به سمتش گرفت
-خانم سعادت...ممنونم که این چند روز قرض دادین جزوتون رو
جزوه را از دست دلاوری گرفت و خواهش میکنمی زمزمه کرد...دلاوری کمی این پا و اون پا کرد و با لحنی خاص گفت
-امیدوارم هرچه زودتر سلامتیتون رو بدست بیارین دیدنتون در این وضعیت منو...منو..
دستی به گردنش کشید
-خیلی سخته...راستش اذییت میشم شمارو اینطور ببینم
و در مقابل چشمان گرد شده دلناز و بدتر از آن مانی از کنارشان گذشت و به سمت خروجی رفت..مانیا بازوی دلناز را گرفت و فشار داد و بالحنی خنده دار گفت
-انگار یه نفر...بچه درسخون دانشکده رو عاشق کرده
با بیرون آمدن این حرف از دهان مانیا با ترس به سمتش برگشت...
-وای مانی خدانکنه
- چی میگی واسه خودت ببین از من گفتن بود خودت میدونی چقد خاطرخواه داره...از دستش ندیا
-وااای...خدا...کاش این یه دروغ باشه
-خاک تو سر بی لیاقتت ...پسر به این خوبی دیگه چی میخوای
-من آمادگیشو ندارم
-حالا انگار اومده گفته بیا همین فردا عقد کنیم ..چته بابا هولی...این بدبخت هنو لب باز نکرده خب...
-امیدوارم چبزی نباشه...ولی..ولی در اون صورت من جوابم منفیه
مانیا با تاسف سری تکان داد...درک نمیکرد چرا دلناز تمام مردهایی که ازش خاستگاری میکردند را رد میکرد...حتی گاهی اجازه حرف زدن بهشان نمیداد...مانی با دیدن استاد فرهمند همه چیز را فراموش کرد و با عجله به سمتش رفت و شروع به صحبت کرد در این بین نگاهای استاد فرهمند و لبخندهای گاه و بیگاهش به مانیا لبخند به لب دلناز نشاند... کمی خسته شده بود گوشه ای روی نیمکت نشسته و اطرافش را ازنظر گذراند تا مانیا حرفهایش تمام شود و به سمتش بیاید ولی با دیدن چهره ای آشنا به کل مانی را هم از یاد برد و با کنجکاوی به او زل زد که به سمت ساختمان مدیریت دانشگاه میرفت...