کامل شده رمان سطح زیرین زندگی| نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 6,501
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
بخش دوم.....هبوط
چه سنگین اند روزها
نه آتشی که گرم کند مرا
نه خورشیدی که بخندد بامن
همه چیز عـریـان
همه چیز سرد و بی رحم
وحتی ستارگان درخشان
غریبانه سر به زیر افکنده اند
از آن زمان دلم گواهی داد
عشق هم مردنی است...
هرمان هسه
شب بود؛سردش ...قدم تند کرد.زیر باران تا زودتر به خانه برسند.فرهاد غر میزد..کاپشن کهنه را به خود چسبانده و زیر باران شلپ شلپ کردن قدمهایش غر میزد... نمیشد یه وقت دیگه بریم...سردمه..
-چقدر غر میزنی..بیا دیگه...
-بارون اونجا رو نیگا آتیش..
روشنایی آتش مثل خانه شکلاتی هانسل و گرتل گرمش کرد.وسوسه گرما به آنجا کشاندشان.ساختمان نیمه کاره ای بود .توی سطل آتیشی شعله ور بود.دو مرد براندازشان میکرد.مرد کوتوله..باریش بلند...مرد دیگر با چشمان غرق خون.فرهاد نیشش را شل کرد:
-رفقا..هوا خیلی سرده..چند دقیقه ای دیگه میریم
مردها نگاهی پر از شیطنت بهم کردند.وچشمکی رد وبدل کردند.tرهاد غرق گرمایی آتش بود.باران نیشگونی از رانش گرفت..فرهاد اخمی به او کرد.باران چشم و ابرویی آمد.خانه جادوگر بود...هر چهار نفر بهم نگاه میکردند..زمان آبستن حوداث بود.فرهاد عقبگرد کرد:
-داریم..میریم به ما مربوط نیست...
مرد کوتوله خنده ای کرد:-کجا بودیم خدمتتون..به طرف باران حمله کردمرد دیگر به طرف فرهاد..باران آماده بود مرد چشم سرخ زوزه ای از درد کشید..روی پیراهن سفیدش پر خون بود.
چشمان مرد کوتوله گرد شده از بهت،فرهاد جستی زد وکنار باران رفت...باران چاقو را به شلوارش کشید و شوکر را فرهاد از جیبش بیرون آورد:
-باران شوکر بهتره..
.
مرد کوتوله گویا داشت ریسک میکرد..عقب رفت وزیر بغـ*ـل دوستش را گرفت..ما داریم میریم...باران تفی روی زمین انداخت. فرهاد دو مرد که افتان وخیزان در باران دور میشد برانداز کرد..باران به ته سوله میرود:
-بیا ببینم اینجا چه خبره...
-بارون ول کن دیگه..

پرده را کنار زد ونور چراغ قوه را توی سوله گرداند....دلآرام بود...دخترک را برگرداند .چشمانش سفید بود...دختر جیغ کشید..تو قول دادی از ام مواظبت کنی قول دادی...
دختر روی شانه پدر نشسته و می خندید..تو خوشگل منی...نمیذارم اذیتت کنند..بخند دختر بابا...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    وقتی دنیایت به پایان میرسد..همه چیز در نظرتان متو قف میشود...زمان بی نهایت...ناباور وحیران در مقابل زندگی می ایستی..میخواهی بغض را در گلویت مانده...فریاد کنی...زمستان رفته و بهار آمد ورفت..باران پایش در گچ،از پنجره که ماهرخ برایش پرده توری دوخته.به درخت گیلاس که میوه های قرمزش در روی آن دلبری میکنند..نگاهی ..پر حسرت...موهایش بلند شده.جراحت صورتش التیام یافته.ولی دنیایش چون ستارگان راه شیری...پراکنده..وپر از غبارشده..تران وآیدین توی حیاط بازی میکنند..صدای خنده هایشان خانه را فرا گرفته..باران پرحسرت کودکی نکرده آهی می کشد..ماهرخ عروسکهای ساخته شده را کنار دیوار تلنبار می کند..به نگاه مات باران..به دستهای زخمی خودش فکر میکند :
    -یه شب سیاه بود..هیچی واسه از دست دادن نداشتم..وقتی شوهرت اوردوز کرده..مثل ندید بدیدا هرچی مواد تو رگش خالی کرده...وقتی جنازشو از توی یه خرابه پیدا میشه..میفهمی..بچه ات گشنشه..پول نداریوشوهرت عوض پول ..یه درد بی درمون...یه دردی که از همه مجبوری پنهون کنی...نمیدونی چند سال زنده ای..یه سال ..دو سال...ده سال..بعدش با چه دردی می میری بارون تو خوشبختری...اون شب میخواستم خودمو پرت کنم از روی اون پل..ولی یکی زد تو گوشم..یکی همه کسم شد..اگه تو تنهایی ...هنوز امید هست..خدا...
    خاکستری چشمان باران تکانی خورد وملافه را روی سرش کشید.ماهرخ حرص آلود آهی کشید:
    -برم یه سر به غذا بزنم..
    باران دل نگران فرزاد و حاجی است که تنها در مغازه کوچک اجاره ای هم خونه وهم کارگاه کفششان است..تنهایی بابکی چون دیوانه ها به قفس زندگی می کوبد تا مخارج خانه را در بیاورد و منوچهری که در بازار حمالی می کند وشرمنده حاج احمدی که این روزها پر رنگتر از همیشه است..و کامیاری که دنبال دکتر و درمان اوست و پر از سوال...وفرهادی که نمی داند از دستش خشمگین است یا ناراحت..دلش پر از نفرت یا حسرت واندوه...باران سرگردان است..صدای حاج احمد وماهرخ از لای پنجره به درون خانه سرک می کشد...
    -یعنی چی..لج کرده ...به کامیار میگم فردا بیاید برید....
    -حاجی جان شما صبور باش..باران روزای خیلی سختی داشته..شوک شده...
    -ماهرخ خانم ..چرا از گذشته این بچه ها هیچی ب من نمیگی!
    -حاجی منم چیز زیادی نمیدونم...
    -شماره ای از مادرش داری؟
    -مادرش...بارون از مادرش چیزی نمیگه..بابکم...فقط یه دوس داشتند اونم ..خیلی وقته از اش خبری نیست.....
    مادر چه واژه غریبی ..مادری که پی خوشی خودش بود..چند سال بود که ندیده بودش..چند سال بود که آغوشی به اسم مادر نداشت..چند سال بود که کسی را مادر نخوانده...مادر در مه بود و غبار وهاله ای از دود وآتش...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    کامیار با حرص روی کیبورد زد:لعنتی باز هنگ کرد...
    در اطاق باز شد و تق تق کفش پاشنه بلند خبر از آمدن سحر میدهد:-بسه دیگه..خسته شدی...
    کامیار موهایش را میکشد:-جواب درست در نمیاد...این ابزارا جواب نمیده..فناوری بالا میخواهد...
    سحر موس را از دستش گرفت و کامپیوتر را خاموش کرد:-پاشو بریم..صنم اومده با فرهاد..قراره بریم ناهار...
    کامیار متعجب نگاهش میکند:--سحر شوخی میکنی...دیگه...
    سحر با عشـ*ـوه چشمکی زد:-بریم مخ صنمو بزنیم...باباشو مجبور کنه تا روی پروژه جنابعالی سرمایه گذاری کنه....
    کامیار نیشخندی زد..موهای شرابی سحر افکارش را در هم میریخت.چشمانش را بست:-تو برو منم میام...ناامید بود حتی با سرمایه هم در نمی تواند جمع وجور کند این پروژه سنگین را..کتش را بر داشت .صدای ضربه ای به در آمد:
    -دارم میام دیگه...سحر.....
    -سلام..منم بابک..
    -سلام..بفرما تو....
    بابک کتابهایش را زیر بغـ*ـل زده:-داشتی میرفتی ناهار...
    کامیار کیف و سو ئیچش را برداشت:-اره...تو هم بیا....
    ابروهای بابک به پیشانیش چسبیده..توی خیابان فرهاد و نامزدش صنم را می بیند.زیر لب زمزمه ای می کند...بی معرفت...بازی شروع شد...
    کامیار بازویش را می گیرد:-نامزدشه بابک جان...
    بابک موهایش را مرتب میکند:
    -میدونم...من که بچه نیستم...
    چه کسی می گوید پول همه چیز نیست...پول خوشبختی میاورد...نان میاورد و سرپناه ..دیگر غمی نداری..عمر بدبختی کم است...کودکت گرسنه نمی ماند و تو خوشبختری....
    فرهاد پیراهن آستین کو تاهی پوشیده و پوستش برنزه کرده..کنارش صنم با مانتو قرمز وشال آبی چون عروسکی گرانقیمت پشت ویترین می نماید....
    -سلام..چشمها در هم دوخته میشود... چشمان فرهاد سرد و جستجوگر و پر از سوال ..چشمان بابک تنفر و بلاتکلیفی سرریز میشوند...سحر با نیش باز به آنها می پیوند:
    -بابک تو هم اومدی...حال باران چطوره؟
    خوبه..پاش یه کم اذیت میکنه....
    -مگه خوب نشده؟
    بابک نگاهش را درون چشمان فرهاد می فرستد:
    -استخوناش خرد شده...عمل سومش بود...آجیم قویه...داره تجدید قوا میکنه...
    فرهاد دستش را دور کمر صنم حلقه میکند:-بریم ناهار صنم گرسنه اس....
    -من برم دیگه...
    -کجا بابک...کامیار در ماشین را میزند.
    -نه چند جا کار دارم...
    -پس شب میام آدرس دکتر جدید را برات میارم...
    صنم لبخند پر عشـ*ـوه ای به بابک زد:-کجا بیاید دیگه...خوش میگذره...بابک ابرویی برایش بالا انداخت:
    -ایشا یه وقت دیگه..ما که باهم هم دانشگاهیم....
    صنم جیغی کشید..:-وای نگو ..میگم چقدر قیافت آشناست....
    -بله دیگه ..خوب من برم...دستش را به طرف فرهاد دراز کرد و زمزمه کرد:-باران میگه شب دراز است و قلندر بیدار...نامرد...
    کامیار به فرهاد که رنگش پریده و به بابک که رقصان دور میشودخیره میشود..از کار این جماعت سر در نمیاورد..بارانی تاحد مرگ کتک خورده...وفرهاد عاشق دیروز و فارغ امروز..جرقه ای در سرش میخورد و نیشخندی میزند..تا آرزویش پله ای نمانده...فرهاد غمگین و در فکر است...در دور دستها هواپیمایی اوج میگیرد...
    بریم دیگه من گشنمه....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    پایش را دراز کرد.نگاهش به دیوارهای ریخته ودر چوبی آویزان بود.سیگاری گیراند.پایش به ذوق ذوق افتاده بود.خاطره ای از گذشته....دور و نزدیک می شد.سرش را تکان داد..تمام خاطرات دیروزش فرهاد پر رنگ بود...آدمهای تنها ومنزوی جاهای مخفی وتاریک را دوست دارند.جایی که کسی با انگشت نشانش ندهند.آدمهای تنها درد ها وغم هایشان را درون تنهای خود می ریزند و غمباد می گیرند.
    از گوشه چشمش مردی لاغر اندام وبا ریش پروفسوری و جلیقه زرد جلو آمد و سـ*ـینه باد کرد:
    -اوی زنک...کی؟اینجا چرا تمرکیدی....
    بنا بر تجربه اش مرد نوچه بود..و خود برتر بین..باران نیشخندی تحویلش داد....
    -با تواما..چه لبخندی واسه من میزنه....برو خدا روزیتو جای دیگه بده...
    -خفه میشی...یا بیام دهانتو پر گل کنم...
    مرد چشم درشت کرد و دو قدم جلو آمد:-چه زری زدی......تابفهمد خوردن سنگی را به سرش حس کرد و گیجش کرد و شروع به عربده کشیدن کرد و به طرفش هجوم برد...کسی از پشت یقه اش را کشید:
    -بزغاله...لگدی به پهلویش زد..مرد جلیقه زرد روی زمین افتاد:
    -آق فری..این زنک....فری با پشت دست به دهانش کوبید:
    -گورتو گم کن..قولاچ...مرد افتان دست بر کمر دور شد..
    باران خندید به نرمی:-چه بزرگ شدی فری.؟
    فرامرز دستی بر موهایش کشید:-آجی بارون...از این ورا ..خدا بد نده....
    باران پایش را جابجا کرد:-کار یه نامردیه....
    فرامرز روی زمین تکه پاره روزنامه ای را روی زمین پهن کرد ..این مرد همه چیزش عظیم الجثه بود:-کدوم خریه..اسم بده..جنازه تحویل بگیر....
    چشمان باران در شت شد..فرامرز آشنایی قدیمی بود..آشنایی سالهایی که با فرهاد دردشان نان بود و غمشان سقفی بالای سرشان..اول دشمن بود ولی دردها ی مشترک دشمنان را هم تبدیل به دوست نزدیک میکند...
    -کار فرهاده....
    -فرهاد..فرهاد شاشو..اونکه جونش تو بودی...باران لبی گزیدفرامرز بلند شد و دستهایش را با کلافگی تکان داد:
    -خبرشو دارم..با اردشیر میپره..چقدر نامرد شده....
    -چند آدم..تیز و دهان قرص میخوام...
    -آجی..این آدما خطرناکند...نمیخوای بیخیال شی؟
    فریاد باران در اطاق خرابه پیچید:-یه کلام هستی یا نه؟
    -هستم ..حالا چرا ترش میکنی...
    باران روی پایش ایستاد:-همه میدونند کینه بارون شتریه..حتی فرهاد...هنوز تو کار آشغال جمع کنی؟
    -آجی چوبکاری میکنی..کار بی دردسریه..کمک چند خونواده می کنم...
    آره جون عمت..بچه ها رو میفرستی آشغال جمع کنند پولشو خودت تو جیبت میریزی.....شماره تو بده خبر میگیرم...
    حوصله نداشت..کابوس هر شبش گریه دلارام بود...
    منو تا یه جا میرسونی...
    بفرما در خدمتیم....سوار ماشین که شد..مرد جلیقه زرد سر چند بچه داد می زد.دست بچه ها کیسه های زباله بود..چشمانش را بست..او که نمی توانست همه دنیا را نجات دهد ..ولی حالا وقت تسویه حساب بود...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    یافتم...فری بشکنی زد..باران چشمهایش را گشود..
    -زهر مار ..حالا چه یافتی...آق فری؟فری ماشین را کنار پارکی متوقف کرد:
    -اونکی..دنبالشی...پاتوقش اینجاست.. کف بره ولی...زرنگه...
    -برو تفحتو بیار بینم....
    فری از ماشین پیاده شد... مردک عین اورانگوتانه....چشمهایش را به دور و بر پارک چرخاند..دستشهایش را روی سـ*ـینه جمع کرد.قلبش می سوخت. تصویر دختر موبور از ذهنش بیرون نمیرفت...لعنتی باران حسادت نمی کند..روی داشبورد با مشت کوبید.در پشت سرش باز شد و مردی نشست...باران برگشت و وجنات مرد را برانداز کرد.موهای جلو سرش ریخته و چشم چپش لوچ بودپیراهن سیاهی تنش بود.مشتی تخمه از جیبش در آورد و قرچ قرچ می جوید:
    -من اردلانم..آق فری گف واس ما کار داری...
    -من بارونم..کارم اینه باید واسم خبر بیاری..جربزه شو داری..طرف گله گنده اس...
    مرد دستی بر سر بی مویش کشید:-اردلان جنم داره...بازویش را نشان داد...نیگاه رد تیزیه...طرف کیه.
    چشمان خاکستری باران روحش را می کاوید:
    -اردشیره...باید از آدماش و آمار فرهادم میخوام....
    چشمان اردلان چرخید در چشمخانه...:-خوب...
    -مرد یه کلوم میخوام..اردلان...نترس..زبون قفل ولال....
    -هستم...آجی..خیر خواهیت تو راسته ما پیچیده.....
    -حالا زبون به دهن بگیر ببین چی میخوام بگم....
    *******
    کامیار کیفش را روی مبل انداخت.صدای اذان از مسجد محله به گوش میرسید.سلمان برایش دوباره از کانادا دعوت نامه فرستاده بود.هی اصرار داشت پیش او برود.از مزایا و امکانات برایش تعریف میکرد.
    -چیه آقاجون..دو ساعته زل زدی به تاریکی ..میخوای حاجت روا شی..
    کامیار از جا جهید:-سلام...شما خونه بودی...
    حاج احمد آستین پیراهنش را بالا زد:-آره ..باباجون...تا من نمازم میخونم شما هم سر وصورت آب بزن..ماهرخ خانم شام دعوتمون کرده....
    -چه خوب..واسه باران یه وقت دکتر جدید گرفتم ...
    ابروهای حاجی از تعجب بالا انداخت:-باشه بابا...کامیارو و دلسوزی برای دیگران....
    ماهرخ نگران باران بود از عصر که باران رفته بود خبری از اش نداشت..تران و آیدین باهم دعوا می کردند..آیدین موهای تران را به چنگش گرفته وتران جیغ می کشید..ماهرخ جلو رفت و دست آیدین راگرفت:
    -پسر بد..آدم موای آجیشو میکشه...مامان....
    چشمان آیدین لبالب اشک شد:-تو مامان من نیستی...مامان زهرام میخوام...ماهرخ دستان کوچکش را گرفت:
    -عزیزم..مامانت رفته پیش خدا....
    -نمیخوام...مامانم میخوام...تران هم به گریه افتاده بود..هر دو کودک را در آغـ*ـوش گرفت..زندگی گاهی چه سخت است.....
    صدای زنگ در میاد...ماهرخ چادر بر سر کشید...صدای مردانه حاجی و کامیار ومنوچ در جیغهای تران وآیدین گم شد..منوچهر بچه ها را در آغـ*ـوش گرفت...خالکوبی جدیدی روی دستش بود.لبخندی برلب داشت و ماهرخ سرخ شد...
    باران پایش را دنبال خود می کشاند...بابک با دیدنش ابرو در هم کشید:-با این پا کجا رفته بودی....
    بیا کمک...بابک زیر بغلش را گرفت..و کلید انداخت و در را باز کرد..بادیدن کفشهای مردانه باران لبی ورچید:
    -اینا مگه خونه زندگی ندارند که هرشب اینجا پلاسند...
    -آجی ..زشته...میشنون...
    -خیلی خب...بابا....
    شام را که خوردند...چشمان باران روی هم افتاد..حاجی خندید:-کامیار پاشو بابا..باران جان خستس....چقدر قشنگ اسمش را صدا میزند ..مثل بابا...
    کامیار لبخندش گشاد شد:-فقط باران فردا دکتر ساعت چهاره میام دنبالت....
    باران اخم کرد:-نمیخوام فردا گچشو باز میکنم...این پا واسم دردسر شده...منکه نمیام
    -یعنی..چی..من وقت گرفتم..خیلی از اش تعریف میکنند...
    لحن باران تند شد:خیلی ممنون....نمخوام شما به...کامیار میان حرفش پرید:
    -شام خوبی بود..من فردا میام
    ..ساعت چهار آماده باش...
    در که پشت سرشان بسته شد باران فوران کرد:-بچه پرو..واسه من دم در آورده....
    بابک ریز خندید:-آجی برو دیگه ضرری که نداره...باران بالشی به طرفش پرت کرد:-اعصاب ندارما....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صنم همیشه تنها بود..عمویش درمیان دیوارهای طلایی حبسش کرده بود..همیشه چند نفر مراقبش بودند.زندگیش خلاصه شده بود در مهمانی وخرید...از پدر ومادر عکس رنگ و رو رفته ای بر میز اطاقش بود وبس...خاطره ای هم نداشت.فرهاد را عمویش پیشنهاد داد.مرد قدبلند و چشم آبی...فرهاد با چشمان سرد و مغرور زیر و رویش کرده بود...بد اخلاق بود ..زنجیر طلایی بر گردنش بود و با آویز کو چک چتری طلایی...و نیشخندی بر لب..عاشق بود نمی فهمید..زندگیش بر مدار عمو و حرفهایش می چرخید.مقنعه اش را بر سرش درست کرد.دلآرام زن عمویش همسن یا شاید از او کوچکتر بود...دخترک مثل کوه یخ بود..عروسکی پاره دستش بود و لالایی میخواند..گویا دخترک در هپروت بود...موهای سیاهش دورش پریشان بود...چیزی زیر لب زمزمه می کرد..چیزی شبیه
    .با..لای در را باز کرد و دوقدم به او نزدیک شد..دلی جان...دختر بادیدن او جیغ کشید و نالید...بارا...ن....ک...م...ک....به هق هق افتاد....در اطاق کوبیده و فرهاد به درون آمد..صنم مبهوت بود:
    -به خدا من چیزی نگفتم...هی می گف بار....
    -برو بیرون..نمی بینی مریضه...
    -من...فقط...
    --مگه تو کلاس نداری...به عموتم حرفی نزن... صنم با ترس از اطاق خارج شد.همه افرادش فهمیده بودند عمویش عاشق دلی است..عاشق دختر دیونه.....
    فرهاد به دل آرام چشم غره رفت و با انگشت نشانی برایش کشید..دفعه بعد اسم باران رابیاری خفه ات می کنم...شیر فهم شدی...دختر ترسیده سری تکان داد و عروسکش را در بغـ*ـل تکان داد...
    صنم...صبر کن می رسونمت....
    رنگ صنم هنوز پریده بود.آهنگ بی کلا می گذاشت..دخترک از اردشیر می ترسید..لبش را به درون دهان کشید...
    -دیگه نمیری سراغ دلی....حتی از یه متریشم رد نمیشی..به عموت نمیگم امروز رفتی سراغش فهمیدی..
    صنم سری تکان داد و به بیرون نگاه کرد:-دختره چله...هی میگه بارا....فکر میکنی اسم کیه..فرهاد با پشت دست کوبید به دهانش .صنم به هق هق افتاد.عوضی...فرهاد ماشینو متوقف کرد:
    -دختره احمق...واسه خودت میگم..عموت نمی شناسی..شدم له له یه بچه لوس خدا..با مشت به فرمان کوبید....
    -بدبخت من..گریه نکن....صورتو پاک کن..
    صنم در را کوبید و رفت...فرهاد توی آیینه دستی بر صورتش کشید.ماشینی از کنارش گذشت.باران بود درونش با کامیار آن....مهندس....لعنتی...خدا دیگر ظرفیت امروزش تکمیل شد...هر دم از این باغ بری میرسد....
    صنم روی نیمکت نشسته و توی فکر بود..اینم از نامزدش دست بر دهانش کشید ..سلام...صدای سرخوش بود.سر بلند کرد ..دو چشم سیاه مهربان...بابک بود و موهای در هم..کنارش روی نیمکت نشست..
    -استاد نیومده..بریم یه نسکافه بزنیم تو رگ...
    صنم با تعجب نگاهش میکرد...
    -پاشو بابا ..کشتی منم تو بندر غرق شده....به قهقهه سرش را تکان داد:
    -تو چقدر پرفکتی...پاشو دیگه با بچه ها میریم...چشمکی زد...اسلامی...
    صنم بغش را قورت داد بابک داشت دور می شد..به جهنم ...چرا باید روزش را برای اون عنق خراب میکرد..بابک را صدا کرد..منم میام....
    ******
    باران در ماشین را کوبید.کامیار اخم کرد:-با درم دعوا داری؟
    باران حوصله نداشت:-راه میفتی یا پیاده شیم...
    کامیار سوئیچ را چرخاند:-حالا چرا میزنی....
    -تو از کی این همه خوشمزه شدی؟
    کامیار دست جلو برد تا ضبط را روشن کند.چشمان باران باریک شد:-حوصله دنگ دونگ ندارم....
    -باشه بابا ..توام..چه خبر؟
    باران برگشت طرفش:-آق مهندس..امروز مشکوک میزنی
    کامیارخندید:-ای بابا..باران خانم..ما همسایه ایم...
    --خیلی فضولی میکنی....مهربانی بی دلیل می کنی....
    پشت چراغ قرمز بودند،کامیار شیشه را پایین داد:-از شخصیتت خوشم میاد..باران دهان باز کرد تا حرفی بزند کامیار پیشدستی کرد:
    -نزن تو پرم..تو باهوشی و پراز رمز و راز...چراغ سبز شد و ماشینها بوق میزدند:
    -نرسیدیم...
    -چرا پیاده شو....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    دکتر به عکسها انگونه زل زده بود که گویادارد اتمی کشف می کند..سر طاسش زیر نور برق میزد:
    -خب..ظاهرا استخوونها جوش خورده...ولی...
    باران دستی بر گچ پایش کشید:-دکتر واقعیتو بگو...
    -فقط پاتون لنگ میزنه اونم با کفش مخصوص رفع میشه.....
    لبخندی بر لب آورد و از جایش بلند شد:-خیلی ممنون ..حالا از شر این گچ راحت میشم....
    کامیار توی اطاق انتظار یه عکس پا و استخوانها سرش را گرم کرده بود..بریم دیگه...باران ساکت بودکامیار حس میکرد دکتر حرف نا امید کننده ای زده:
    -بریم..یه چیز شیرین بخوریم؟
    -نه..باران آهی کشید...همین بغـ*ـل نگه دار
    .-باران اگه به دوست واسه درد دل احتیاج داری..من هستم.
    باشه...دخترک ریز اندام با پای گچی لنگان میان شلوغی گم میشود...شماره سحر روی گویشش روشن وخاموش میشود..ریجکتش میکند...
    باران روی سکوی کنار می نشیند..دلش قلیان میخواهد..شانه ای برای تکیه...آغوشی برای همدردی و دلش مرد میخواهد.....
    کافی شاپ جلویش پراز لامپهای رنگی چشمک زن وسوسه اش میکند...پایش را دنبال خود می کشد...کسی نیست...میزهای چوبی و رو میزیهای قرمز..روی اولین صندلی می نشیند.مرد جوان با موی دم اسبی سر میزش میاید:-چی میل دارین؟
    بارا ن در دل دهان کجی به او میکند:-کیک شکلاتی ..با آبمیوه پسر میرود.موبایل رنگ و رو رفته اش را از کوله اش در میاورد و توی حافظه دنبال شماره خاصی میگردد.مرد سفارشش را روی میز میگذارد...امر دیگه ای ندارین..باران دستی تکان میدهد..فکری در سرش جولان می دهد.کیک را به دو نیم می کند و شیرینی گلویش را میزند.قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد..پای لنگ.باران تو اهل گریه نبودی...گویا سدی شکسته و درد هایش سرریز شده..به هق هق افتاده..دستی بر صورتش میزند..بس کن..خوب است کافی شاپ خلوت است..آبمیوه اش را سر می کشد..کسی صدایش میزند..سر بلند میکند...در جهنم یخ زده..چرا از میان این هم آدم این آدم باید جلوی رویش سبز شود.پیراهن سبزی بر تن دارد ..پوستش تیره تر شده و دو چشم آبی پر از سوال و تمسخر...چیزی مثل نفرت از درونش قل میخورد و بالا میاید:
    -چی میخوای؟از جا بلند می شود وموبایلش را بر میدارد و پول را روی میز پرت میکند..فرهاد صندلی را بیرون میکشد:
    -باران شکست ناپذیر..داره فرار میکنه...چرا گریه
    -خفه شو! دهان گشادتو ببند....
    -چرا..از ام میترسی؟باران راه رفته را بر میگردد و از چشمانش آتش شعله ور میشود..
    -صبرم..لبریز میکنی....دلآرام کجاست.؟
    فرهاد پقی میزند زیر خنده..در چشمانش خنده و شیطنت است:
    -زن اردشیره تو پول غلت میزنه....بلند میشود و دو قدم به او نزدیک ..باران عصبی است...
    -ولم کن..
    -چرا..عزیزم..تو هم منو دوست داری..خودت گفتی...یادت اون شب ..شب نامزدی..پاتم که چلاق شده...بیا..کنار گوشش زمزمه کرد......
    باران دست بر بازویش کشاند:-فرهاد ....دیگه از حدش گذروندی... سردی خون و را در بازویش حس کرد و نا باور به باران زل زد ..خون از بازویش فوراه زد..باران هلش داد..روی زمین افتاد..خون روی زمین جاری بود...باران نیم خیز شد رویش:-خب ..هی چوب خطتتو پر کن...زن صیغه ای....دفعه بعد..سرتو گوش تا گوش میبرم...دلی و پامم ...بمونه..واسه بعد...خم شد و گونه اش را بوسید...فرهاد منگ بود...باران پایش رامی کشید ولنگان دور میشد...چشمانش سیاهی می رفت ..یادش رفته بود باران ....
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صدای گریه روی اعصابش بود.باران بود تک وتنها مثل جوجه خیس بارون خورده...دست دراز کرد طرفش تا...باران سرش را بلند کرد.چشمان باران پرنفرت بود.چشمهایش لرزید.روشنایی چشمش رازد.کنار مبل پسرجوانی نشسته وبا موبایلش بازی میکرد.بابک بود،کم مانده شاخی بر سرش سبز شود.باران حرفی بهش نزده.
    -به هوش اومدی؟سعی کرد تکان بخورد.بابک دست بر سـ*ـینه اش گذاشت:
    -تکون نخور..خیلی خون از دست دادی...
    کمپوتی باز کرد:
    -کی بود؟نامردی زده..این پسره کافی شاپ هم کجا گم و گور شده.خبری از اش نیست آب کمپوت را توی لیوان ریخت.تخت را بالا برد:-بیا بخور لیوان را به طرفش گرفت.
    -نمخوام..صنم نیست..
    بابک تکه ای از کمپوت سیب را به دهانش گذاشت:
    -صنم کجا بود!زنگ زدنند به من..گویا صنم خانم استخر بودند...
    طعنه را در کلام بابک حس میکرد.سرش را روی بالش گذاشت.بازویش میسوختو درد داشت.
    -نگفتی کی بود؟
    -برو خونه.به تو مربوط نیست.
    گویا به فرهاد برخورد:
    -واسه رفقات قدیم اومدم.نامردیتو در حق آجیم دیدم.فک کردی نفهمیدم به خاطر پول رفتی این دختررو گرفتی..
    فرهاد چشم بست:
    -خب که چی..میخواستم پیشرفت کنم.باران خودش منو نمیخواست.دارم میرم بالا نمیخوام از گذشته چیزی بهم بچسبه..
    -باشه داش فرهاد..در را کوبید و چو گردباد دور شد.آهی کشید .زندگی چقدر سخت میشود گاهی.ای خدا دیگر دیگ صبرش سرریز میشد...
    *****
    باران نان را توی تاوه گرداند:
    -منوچ دوستت داره.بابک پقی زد زیر خنده..باران ابرو درهم گره زد:
    -کوفت.نمکدان را به طرفش پرت کرد.
    ماهرخ روسریش را جلو کشید:
    -آخه بارون..تو که درد بی درمون من خبر داری؟
    باران از سر سفره بلند شد.لنگی پایش اذیتش میکرد:
    -حقشه بدونه،موش و گربه بازی نداره..
    ماهرخ لیوانها را توی سینی گذاشت:
    -نمیتونم بگم.اگه نگاهش فرق کنه...
    باران موهایش را می بافد از آینه شکسته نیم رخ رنجور ماهرخ را می پاید:
    -بذار خودش تصمیم بگیره.میگم بهش عصری بیاد سنگاتو وا بکنی..
    بابک را بلند صدا میکند: -نمیای تو...
    -نه آجی ..تو برو درس دارم...
    باشه پس خدافض
    در حیاط را می بندد.کامیار غرق در فکر را توی ماشین غافلگیر میکند.
    -سلام..
    کامیار عینکش را در میاورد و نگاهی به صندلی کناریش میکند.باران پقی میزند زیر خنده..هر کی یه تخته کم داره به پست من بینوا میخوره..
    کامیار شیشه را پایین میدهد:-بارون خانم ،همیشه به خنده..بیا بالا برسونمت..
    -خیلی ممنون .پیاده روی میکنم واسم خوبه.دستی برای کامیار تکان میدهد.باخود زمزمه میکند اون فرهاد ..اینم از این مهندس که انگار با خودش حرف میزنه.شاید چند شخصیتیه.پس با کی حرف میزنه یا ماتش میبره.شانس نداری باران خانم...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران تلفنش را در میاورد و به شماره اش نگاهی میکند .پیامکی از فرهاد رسیده .بازش میکند:کوه به کوه نمیرسه.ولی من بهت میرسم.دارم برات باران...چرا او فقط باران صدایش میزند.زن صیغه ای این را از کدوم نسناسی شنیده بود،قلبش می سوزد و لبش را می گزد.هر کجای زمین هم باشد دور میزند و بر می گردند به هم..از کی فهمید دوستش دارد،از شب میهمانی از شبی که دست دختر مو بور تو دستش بود..یا قبلتراز آن بـ..وسـ..ـه نصف ونیمه.با آن ضربه حداقل چند روزی وقت دارد تا نقشه هایش را سر وسامان دهد.شماره اش را میگیرد.بوق میخورد و صدایی میاید:
    -چی میخوای؟
    -بی ادب..سلامت کو؟
    نفسهای حرص آلودش را میشنود میداند که داره حرص میخورد:
    -مگه دستم بهت نرسه..کشتمت...
    -یک یک مساوی،فرهاد تو شطرنج همیشه بازنده بودی.فک نکرده طی میکنه.چند بار بگم منو تهدید نکن...
    -مگه اینجا طویله اس.گم شو بیرون صنم...
    -نامزدت اومده.این چه طرز رفتاره..
    -خفه شو..خفه شو..گوشی را قطع کرد.خب اینم از دشت امروز زیر لب آهنگی زمزمه میکرد.
    ********
    صنم لبش به دندان میکشد.دستی بر صورتش را میکشد وفرهاد وسایلش را به دیوار می کوبد.تقصیر اون چیه که پشت تلفن حالش را گرفته اند.پیامی به گوشیش میاد بابک :جزوه ریاضی را برام بیار.ساعت شش همون کافی شاپ همیشگی.فدات..لبخندی بر صورت کودکانه اش میدرخشد.فرهاد با اون چشمهایی یخیش برود به جهنم..مردک عنق...
    فرهاد لیوانی را به دیوار میکوبد.تحمل این همه تنش عصبی را ندارد.باران از یک طرف،لوس بازیهای صنم از طرفی دیگر..گربه رقصانی اردشیر از طرف دیگر.خرده کاری را به او محول میکند.تازگیها عروسک جدیدی پیدا کرده،دختر چشمان سیاه و فتان لوندی وعشوه ای دارد همه را جذب خود میکند چو نوشید*نی هزار ساله.باخود غرمیزند..گنداش مال منه،خوشـی‌ وتوشش مال آقا.شماره ای میگیرد.چند بوق میخورد:
    -الو.فرهادم.دیگه خسته شدم..
    ....
    -حداکثر یه ماه.بریدم...
    ....
    -باشه،خبر میدم..چش
    موهایش را میکشد ..خدا...
    ****
    کامیار دنبال سحر است..کامیار لب میگزد ببخشید.در را می بندد.صدای جیغ سحر را می شنود:ولم کن.باید بهش بگم.صدای سیلی و گریه وداد فرشاد:به اون چه ربطی داره...شوهرتم...
    قلبش و روحش در جنگند.دیو درونش درونش قیام کرده .روی نمکت زیر درخت مجنون مینشیند.سایه اش کنارش خمیده و گریه میکند.حقش فریب نبود.بازی خوردن..درگیر سحر شده بود.فکرهایی هم کرده بود.قدم زد .را رفت و راه رفت.تا آنجا پایش به ذق ذق افتاد و قلبش به فغان.اگر میلش با او نبود پس آن خنده ها و چشمکها ..خندیدنها..صدای اذان از دورها به گوشش رسید.راهش را به طرف مسجد کج کرد.آستینهایش را بالا زد.آبی به صورت.بوی خدا همه جا پیچیده.سحر را دوست داشت،دل را سپرد به نوای اذان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ماهرخ در راباز کرد. منوچهر بود با کیسه ای میوه وساک دستی در دست،دستهایش پر از خالکوبی و چشمانش پر خنده.ماهرخ زیر لب سلامی کرد:-بیام تو...ماهرخ خندید وچادرش را محکمتر کرد .از سر راهش کنار رفت.حیاط پراز گدانهای شمعدانی بود.منوچهر روی تخت نشست و ساک دستی را روی زمین گذاشت .ماهرخ سینی چایی را روی تخت گذاشت:بفرمایید چایی..منوچ لیوان چایی را برداشت.به رنگ زیبایی چای و گرمایش دل داد:-بچه ها کجاند؟-با بابک رفتند پارک سر کوچه..قند درون دهانش را قرچ قرچ جوید.ماهرخ لبی گزید،منوچ ابرو بالاداد وسینه صاف کرد:-منو میشناسی..ماهرخ خانم چند وقته میخوام خانم خونم باشی..بچه هاتم رو چشمام بزرگ میکنم.ماهرخ چادرش را دورش محکم کرد:-من یه مشکل دارم.-چه مشکلی؟به خدا دیگه زور گیری نمکنم.بارون خانمم شاهده..-مشکل شما وکاراتون نیست من از شوهرم ایدز گرفتم.بغض گلویش را می جوید.منوچهر از جایش پرید.رنگش پریده وچیزی زیر لب زمزمه کرد واز در بیرون زد.ماهرخ پوزخندی زد.مردک حتی خدافظی هم نکرد.حتمی خیال کرده با هوا منتقل میشه.آهی کشید.اینم از عشق وعاشقی منوچهر..
    پارک خلوت بود.ساقی ها گوشه وکنار رابرای یافتن مشتری می پایند.جوانی با ابروی نازک شده سلانه به نیمکت نزدیک شد.کوله قرمز وشلوارجین پاره تنش است.زیر لب تبلیغ میکند:-شیشه کک وباران دستی بر پایش میکشد:-برو رد کارت...جوانک ابروی نازک را بالا میبرد:-ارزون حساب میکنم.مشتری شی
    .باران باشنیدن صدای نازکش به قهقهه می افتد.سالهای دور چقدر به صدای نازک فرهاد گیر میداد وغر میزد
    .-برو گمشو..به جوان برخورده ودهان باز میکند به لیچار ،سایه ای بالای سرش می بیند.فرامرز بادو برابر هیکلش زبانش را میبندد.فری زنجیرش را تاب میدهد:
    -مزاحم آجی ؟
    باران پوزخندی میزند وبادست برو بابایی تحویلش میدهد.جوانک با دیدن دختر آویزانی ازشان دور میشودتوی انگشتان چاق فری پراز انگشتر است.به بهای گریه کودکان زباله جمع کن.-یه کیس خوب پیدا کردم،خیلی فتانه وناناز.فقط دندون گرده،راستی خبرو وشنفتی .باران مسکنی از کوله اش در میاورد:-کدوم خبر؟
    -فرهاد وآش ولاش کردن.اردشیر داره دست وپاشو جمع میکنه.
    .در آبش را باز میکند:-واقعا...دختره چه ریختیه.میتونه.
    .فری آهنگی با سوت میزند:-باقلوا.یه بچه داره.دختر فراریه.
    .باران آهی میکشد.تراژدی دیگر .فریب و فرار به دنیای ناامن بیرون،چه احمقند این دختران ساده لوحیه قرار بذار ببینمش...چشم آجی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا