بخش دوم.....هبوط
چه سنگین اند روزها
نه آتشی که گرم کند مرا
نه خورشیدی که بخندد بامن
همه چیز عـریـان
همه چیز سرد و بی رحم
وحتی ستارگان درخشان
غریبانه سر به زیر افکنده اند
از آن زمان دلم گواهی داد
عشق هم مردنی است...
هرمان هسه
شب بود؛سردش ...قدم تند کرد.زیر باران تا زودتر به خانه برسند.فرهاد غر میزد..کاپشن کهنه را به خود چسبانده و زیر باران شلپ شلپ کردن قدمهایش غر میزد... نمیشد یه وقت دیگه بریم...سردمه..
-چقدر غر میزنی..بیا دیگه...
-بارون اونجا رو نیگا آتیش..
روشنایی آتش مثل خانه شکلاتی هانسل و گرتل گرمش کرد.وسوسه گرما به آنجا کشاندشان.ساختمان نیمه کاره ای بود .توی سطل آتیشی شعله ور بود.دو مرد براندازشان میکرد.مرد کوتوله..باریش بلند...مرد دیگر با چشمان غرق خون.فرهاد نیشش را شل کرد:
-رفقا..هوا خیلی سرده..چند دقیقه ای دیگه میریم
مردها نگاهی پر از شیطنت بهم کردند.وچشمکی رد وبدل کردند.tرهاد غرق گرمایی آتش بود.باران نیشگونی از رانش گرفت..فرهاد اخمی به او کرد.باران چشم و ابرویی آمد.خانه جادوگر بود...هر چهار نفر بهم نگاه میکردند..زمان آبستن حوداث بود.فرهاد عقبگرد کرد:
-داریم..میریم به ما مربوط نیست...
مرد کوتوله خنده ای کرد:-کجا بودیم خدمتتون..به طرف باران حمله کردمرد دیگر به طرف فرهاد..باران آماده بود مرد چشم سرخ زوزه ای از درد کشید..روی پیراهن سفیدش پر خون بود.
چشمان مرد کوتوله گرد شده از بهت،فرهاد جستی زد وکنار باران رفت...باران چاقو را به شلوارش کشید و شوکر را فرهاد از جیبش بیرون آورد:
-باران شوکر بهتره..
.
مرد کوتوله گویا داشت ریسک میکرد..عقب رفت وزیر بغـ*ـل دوستش را گرفت..ما داریم میریم...باران تفی روی زمین انداخت. فرهاد دو مرد که افتان وخیزان در باران دور میشد برانداز کرد..باران به ته سوله میرود:
-بیا ببینم اینجا چه خبره...
-بارون ول کن دیگه..
پرده را کنار زد ونور چراغ قوه را توی سوله گرداند....دلآرام بود...دخترک را برگرداند .چشمانش سفید بود...دختر جیغ کشید..تو قول دادی از ام مواظبت کنی قول دادی...
دختر روی شانه پدر نشسته و می خندید..تو خوشگل منی...نمیذارم اذیتت کنند..بخند دختر بابا...
چه سنگین اند روزها
نه آتشی که گرم کند مرا
نه خورشیدی که بخندد بامن
همه چیز عـریـان
همه چیز سرد و بی رحم
وحتی ستارگان درخشان
غریبانه سر به زیر افکنده اند
از آن زمان دلم گواهی داد
عشق هم مردنی است...
هرمان هسه
شب بود؛سردش ...قدم تند کرد.زیر باران تا زودتر به خانه برسند.فرهاد غر میزد..کاپشن کهنه را به خود چسبانده و زیر باران شلپ شلپ کردن قدمهایش غر میزد... نمیشد یه وقت دیگه بریم...سردمه..
-چقدر غر میزنی..بیا دیگه...
-بارون اونجا رو نیگا آتیش..
روشنایی آتش مثل خانه شکلاتی هانسل و گرتل گرمش کرد.وسوسه گرما به آنجا کشاندشان.ساختمان نیمه کاره ای بود .توی سطل آتیشی شعله ور بود.دو مرد براندازشان میکرد.مرد کوتوله..باریش بلند...مرد دیگر با چشمان غرق خون.فرهاد نیشش را شل کرد:
-رفقا..هوا خیلی سرده..چند دقیقه ای دیگه میریم
مردها نگاهی پر از شیطنت بهم کردند.وچشمکی رد وبدل کردند.tرهاد غرق گرمایی آتش بود.باران نیشگونی از رانش گرفت..فرهاد اخمی به او کرد.باران چشم و ابرویی آمد.خانه جادوگر بود...هر چهار نفر بهم نگاه میکردند..زمان آبستن حوداث بود.فرهاد عقبگرد کرد:
-داریم..میریم به ما مربوط نیست...
مرد کوتوله خنده ای کرد:-کجا بودیم خدمتتون..به طرف باران حمله کردمرد دیگر به طرف فرهاد..باران آماده بود مرد چشم سرخ زوزه ای از درد کشید..روی پیراهن سفیدش پر خون بود.
چشمان مرد کوتوله گرد شده از بهت،فرهاد جستی زد وکنار باران رفت...باران چاقو را به شلوارش کشید و شوکر را فرهاد از جیبش بیرون آورد:
-باران شوکر بهتره..
.
مرد کوتوله گویا داشت ریسک میکرد..عقب رفت وزیر بغـ*ـل دوستش را گرفت..ما داریم میریم...باران تفی روی زمین انداخت. فرهاد دو مرد که افتان وخیزان در باران دور میشد برانداز کرد..باران به ته سوله میرود:
-بیا ببینم اینجا چه خبره...
-بارون ول کن دیگه..
پرده را کنار زد ونور چراغ قوه را توی سوله گرداند....دلآرام بود...دخترک را برگرداند .چشمانش سفید بود...دختر جیغ کشید..تو قول دادی از ام مواظبت کنی قول دادی...
دختر روی شانه پدر نشسته و می خندید..تو خوشگل منی...نمیذارم اذیتت کنند..بخند دختر بابا...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: