کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
گوش‌هایش سوتی ممتد کشید و بدنش سست شد. دهانش باز ماند و مردمک چشم‌هایش روی شیگان خشک شد. چقدر سریع کاخ رنگین رؤیاهایش آوار شد! بی‌حس لب زد:
- یعنی... یعنی اون دروغ گفت؟
شیگان با آرامش جواب داد:
- نه! اون از زاویه دید خودش برای تو تعریف کرده؛ چون با ببرها آشنا نبوده. اون با یک ببر خاص طرف نبوده. توی اون شش ماه اعضای گله به نوبت مراقب اون بودند؛ اما مادرت فکر می‌کنه که فقط یک ببر مراقبش بوده.
جریان خون به‌آرامی به رگ‌هایش بازگشت. یک لحظه فکر کرد روح از بدنش خارج شده است! نفس عمیقی کشید و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. کلافه گفت:
- فکر کردم کل ماجرا رو دروغ گفته و الکی امیدوار شدم.
گینر بدنش را کش و قوسی داد و گفت:
- پدرم به پدرت قول داده بود که از همسرش مراقبت کنه؛ اما همون شب موقع برگشت مریض شد و نتونست خودش مراقب مادرت باشه. اون به تمام ما گفت فرزند انسانی باید توی جنگل به دنیا بیاد؛ اما خیلی از حیوانات نمی‌خوان که اون سالم متولد شه؛ به‌همین‌خاطر تمام گله از مادرت مراقبت می‌کردن. اون هیچ‌وقت متوجه درگیری‌های اطرافش نشد. از زمانی که جنین بودی زبان و آلفا بودن رو آموختی تا برای امروز آماده شده باشی.
لبخند پررنگی بر لب‌هایش نشست. نمی‌توانست هیجانش را کامل نشان دهد!
- اوه گینر! تو می‌دونستی که من همیشه آرزو داشتم که کاش توی قبیله به دنیا نمیومدم. این رو می‌دونستی که چقدر توی جنگل احساس غریبگی می‌کنم؛ اما هیچ‌وقت بهم نگفتی! چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی؟
گینر به‌آرامی جواب داد:
- این راز چیزی بود که باید پدرومادرت اول اون رو فاش می‌کردن، تا اون زمان من اجازه نداشتم رازی از خانواده‌ی تو رو برملا کنم.
نفسش را بیرون فرستاد و خندید. خنده‌ای به اندازه‌ی تمام عمر! به اندازه تمام آن لحظاتی که رنج کشیده بود و تمام آن سؤالاتی که بی‌جواب مانده بود...

***
ساعد دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته و از میان شاخه‌های درهم تنیده به آسمان آبی خیره مانده بود. گینر پایین درخت نشسته و هر از گاهی خمیازه می‌کشید. بالای درختی در حاشیه جنگل دراز کشیده و گینر نیز همراهش بود. پایش را آرام تاب می‌داد و به گریس می‌اندیشید. نمی‌دانست تا چه حدی موفق شده که او را میان مردم رسوا کند.
- رزالین؟
صدایی از خود خارج کرد و از گوشه چشم به پایین نگریست. گینر با حالتی که کلافه و عصبی بود گفت:
- دیشب متوجه شدم توله‌ها شبانه از جنگل خارج میشن.
چشم‌هایش گرد شد و حیرت‌زده نشست. متعجب به گینر نگریست و بلند گفت:
- چی؟ چطور متوجه شدی؟ چطور تونستن!
گینر برای گفتن حرفش تعلل کرد. منتظر به سکوت او خیره شد. بی‌طاقت از درخت پایین پرید و جلوی او ایستاد.
- چند شبی که تو به قبیله میری خیالشون راحته که توی دشت نیستی. می‌دونن که ما نمی‌تونیم دنبالشون بگردیم.
عصبی دستش را به کمرش زد. توله‌های چموش! چند قدمی عصبی راه رفت. لعنت به قبیله، لعنت به لیام... لعنت به آن‌ها که او را از جنگل دور کرده بودند.
- نفهمیدی اون سلاح کجا نگه‌داری میشه؟
با حرف گینر ایستاد و به او نگریست. سؤالی نگاهش کرد و پرسید:
- از کدوم سلاح حرف می‌زنی؟
گینر طوری به او نگاه کرد که انگار با آدم گیج و سربه‌هوایی طرف است. با لحنی سرزنش‌آمیز گفت:
- سلاحی که لیام همراه خودش به جنوب آورد. همون سلاحی که به ما اجازه شکار رو هم نمیده.
آه حسرت‌باری از سـ*ـینه‌اش برخاست. کاملاً آن را از یاد بـرده بود! ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت:
- کاملاً اون رو فراموش کرده بودم.
گینر ایستاد و گفت:
- رزالین تو باید اون سلاح رو پیدا کنی. من دیگه نمی‌تونم سرکشی توله‌ها رو تحمل کنم.
سرش را آرام تکان داد. باید هرطور شده امشب آن سلاح را پیدا می‌کرد. لعنتی! چطور توانسته بود آن را از یاد ببرد؟ گوش‌های گرد گینر ناگهانی به‌سمت جلو تیز شد. برگشت و به خط نگاه او نگریست. نگاه خیره‌ای به اوگار که به‌سمت جنگل می‌آمد انداخت. با دیدن او که بی‌هیچ ابایی جلو می‌آمد، خودش جلو رفت تا زیاد به قلمرواش نزدیک نشود. اوگار که دید رزالین به‌سمتش می‌رود، ایستاد و به او خیره شد. در فاصله مناسبی از اوگار ایستاد و دست‌هایش را روی سـ*ـینه گره زد. اوگار با لحنی مواخذه‌گر گفت:
- کلاغ‌ها برام خبر آوردن که یکی از لایگرها دیروز اینجا به دست تو کشته شده.
سرش را تکان داد و گفت:
- درسته! کلاغ‌های تو خیلی تنبلن، این اتفاق دیروز افتاده.
اوگار مکثی کرد و گفت:
- متحد شدن با انسان‌ها توی قوانین وحش ممنوعه آلفا! این رو اهالی قلمروت می‌دونن؟
آرام خندید. دنبال نقطه‌ضعفی در او می‌گشت. او با قبیله متحد نشده بود، هیچ تعهدی به آن‌ها نداشت و اهالی جنگل لازم نبود در جریان آن اجبار باشند!
- بله اهالی قلمروی من می‌دونن و برخلاف حرف تو کاملاً حمایتم کردن؛ چون اونا فکر می‌کنن نابود کردن دورگه‌ها ارزش این رو داره که با انسان‌ها متحد بشم.
اوگار خشمگین پنجه به زمین کوبید و دندان نشان داد. زخم کنار لبش، چهره‌اش را ترسناک کرده بود. رزالین نگاهی به نگهبانان روی تپه انداخت که حواسشان به آن دو بود. اوگار خشمگین غرید:
- یعنی لایگر من برای کینه‌ی قبیله‌ای تو کشته شد؟
سرش را مخالف تکان داد و گفت:
- نه! اون به‌خاطر وارد شدن به محدوده قلمروی من و نقض قانون رعایت مرز قلمروها کشته شد.
انگشتش را به‌سمت او گرفت و ادامه داد:
- اما تو باید یک روز تاوان تجـ*ـاوز به جنگل رو پس بدی و تا زمانی‌که جلوی من زانو نزنی و تسلیم نشی، باید شاهد مرگ هم‌نوعانت باشی.
اوگار از میان دندان‌هایش غرید:
- این آرزو به دلت خواهد موند.
سپس عصبی چرخید و به‌سمت قلمرواش راه افتاد. نیشخندی کنج لب رزالین نشست. صدایش را بالا برد و با تمسخر گفت:

- حاضرم تا آخر عمرم برای اون صحنه‌ی طلایی صبر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پوزخندی بر لب‌هایش جا خوش کرده بود. برگشت و به جای قبلی‌اش نگریست. گینر به جنگل برگشته بود. نفس عمیقی کشید و آرام به‌سمت رودخانه راه افتاد. نگاهی به جریان زلال و شفاف آب انداخت و نفسش را بیرون فرستاد. کمان و تیرهایش را از شانه‌اش برداشت و روی زمین انداخت. روی چمن‌های خنک و نمناک نزدیک رودخانه نشست، کمی به اطرافش نگریست و دراز کشید. به آسمان خیره شد. پرتوهای طلایی خورشید به‌زحمت از میان ابرها دیده می‌شد. لبخندی بر لب‌هایش نشست و پلک‌هایش را بست. با دقت به‌ صدای جریان مداوم آب گوش سپرد.
    ذهنش درگیر سلاح لیام شده بود. چطور باید آن را پیدا می‎کرد؟ اصلاً اگر هم پیدا می‌کرد، نمی‌دانست حتی چطور کار می‌کند! خود او باید یادش می‌داد که چه وسیله‌ای را با خود آورده است. صدای جریان آب، به‌آرامی به هم ریخت. لای پلک‌هایش را باز کرد و به سایمون نگریست که از رودخانه رد می‌شد. با‌احتیاط به‌سمتش آمد و کنارش دراز کشید. سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. از دیروز او را ندیده بود. به نفس عمیقی که او کشید و بالا و پایین رفتن سـ*ـینه‌اش نگریست. عطر خاصی را با خود آورده بود. عطر تندی که با خنکای آب درهم آمیخته بود. سایمون نیز سر چرخاند و نگاهش کرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و دوباره به آسمان خیره شد.
    - امروز بهتری؟
    سرش را آرام تکان داد. برگشت و به چشم‌های او نگریست. پرسید:
    - درمورد آبشار به کجا رسیدی؟ تونستی چیزی پیدا کنی؟
    سایمون چانه‌اش را بالا فرستاد، خسته و بی‌حوصله گفت:
    - نه! هر چی می‌گردیم نمی‌تونیم پیدا کنیم. حتی از گله‌های دشت هم پرسیدیم؛ اما جواب درستی نمیدن.
    سرش را آرام تکان داد و به پرنده‌ای که به‌سمت رودخانه پایین می‌آمد نگریست. دیگر این را می‌دانست که نگهبان دروازه‌ی دره است و باید با نهایت قدرت، از آن دروازه محافظت کند؛ به‌همین‌خاطر در رفتارهایش محتاط‌تر شده بود.
    - اما یه چیزی هست!
    برگشت و سؤالی نگاهش کرد.
    - این مدتی که جنوب هستیم و از آب رود می‌نوشم، حس می‌کنم دردهام از زمانی که توی غرب بودم کمتر شده.
    نشست و به‌سمت او چرخید. صورتش درهم رفته بود. بااحتیاط پرسید:
    - منظورت چیه؟
    او نیز بلند شد و به‌آرامی نشست. ساق‌های بلندش را جمع کرد و متفکرانه گفت:
    - اون افسانه حقیقت داره و این رود از اون آبشار سرچشمه می‌گیره. طبق گفته‌های تو که آبشاری توی جنگل نیست، پس فکر می‌کنم آبشار حتماً پشت یا بیرون از جنگل قرار داره.
    سرش را آرام و متفکر تکان داد. مجبور بود نقش بازی کند. آن‌ها اجازه‌ی ورود به آبشار را نداشتند و او باید نهایت سعیش را می‌کرد که آن‌ها را دور نگه دارد. تا قبل برای آن رفتار و دروغش عذاب‌وجدان داشت؛ اما الان دیگر ذره‌ای احساس بد نداشت. حتی کمی خیالش راحت هم شده بود؛ چون با خیال سایمون، آن‌ها برای مدتی گمراه می‌شدند. سایمون به نقطه‌ای خیره ماند و با خنده گفت:
    - اونجا رو ببین!
    سر چرخاند و به محل اشاره‌ی او نگریست. با دیدن دو توله ایمپالایی که شاخ‌های تیز و بلندشان را در بدن هم فرو می‌کردند و جیغ می‌کشیدند، آرام خندید. با لبخند به کار احمقانه‌ی آن‌ها خیره شد و پیش خود فکر کرد که سایمون هم توله‌ها را دوست دارد...

    ***
    خم شد و پیشانی گینر را آرام و طولانی بوسید. عقب رفت و به چشم‌های خوش‌رنگ او که نگاهش می‌کرد خیره شد. دستش را کنار صورت او گذاشت و گفت:
    - قول میدم که امشب اون سلاح رو پیدا کنم.
    گینر آرام سر تکان داد.
    چرخید و از جنگل خارج شد. آفتاب در حال غروب از غربِ جنوب بود. تار بلند توی صورتش را پشت گوش انداخت و به تپه خیره شد. حس غم و نگرانی گینر بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد و حاضر بود برای او هر کاری بکند؛ زیرا او تنها حامی واقعی‌اش در دنیا بود. نمی‌توانست توله‌های او را متوقف کند؛ اما می‌توانست کاری کند که گینر خودش مراقب آن‌ها باشد.
    از شیب تپه بالا رفت و از حفاظ نگهبانان رد شد. اول می‌خواست کایلی را ملاقات کند، پس به‌سمت چادر او رفت. آرام پرده چادر را کنار زد و به داخل نگریست. آدریکا کنار کایلی نشسته بود و نیاتا در حال تمیزکردن صورت کایلی بود. بااحتیاط وارد چادر شد و جلوی ورودی ایستاد. چشم‌های باز کایلی را دیده بود؛ اما آن‌ها هنوز متوجه‌اش نشده بودند. قدمی جلو رفت. اولین نفر آدریکا بود که او را دید. با خوشحالی گفت:
    - اوه تویی موقرمز!
    از جایش بلند شد و به‌سمت رزالین دوید. با صدای خوشحال و بلند او، کایلی و نیاتا سر چرخانده و به او خیره شدند. آدریکا دستش را گرفت و به‌زور دنبال خود کشید، در‌همان‌حین گفت:
    - بیا بریم نزدیک‌تر، من برای مامانم تعریف کردم که تو چی‌کار کردی. درسته که من قول دادم شجاع باشم؛ اما واقعاً خیلی از اون هیولا ترسیدم... ولی باز هم همه‌چیز رو با چشم‌هام دیدم.
    رزالین را تا نزدیک کایلی کشید و مجبورش کرد بنشیند. با حوصله رفتار می‌کرد تا ذوق کودکانه‌اش کور نشود. کنار کایلی بر دو زانویش نشست و نگاهش بر چشم‌های مشکی او خیره ماند. کایلی نگاهی دل‌تنگ به صورت تازه و بَشاش دوست قدیمی‌اش انداخت. آدریکا تندتند و هیجان‌زده حرف می‌زد.
    - یادته گفتم من یه قهرمان رو ملاقات کردم مامان‌جون؟ این همون قهرمان موقرمزه. اون تو رو به قبیله آورد و نجاتت داد. من خیلی دوستش دارم.
    و بعد کاملاً صمیمی دستان باریکش را دور گردن رزالین حلقه کرد و به او چسبید. رزالین دقتی به او نداشت، تمام حواسش پی چشم‌های لبالب اشک کایلی بود. صحنه‌ای که نزدیک رودخانه آدریکا را بغـ*ـل گرفت و از او فرار کرد از ذهنش پاک نمی‌شد؛ اما آن‌قدر خاطرات زیبا با یکدیگر داشتند که رفتار آن روزش میان آن‌ها گم باشد. کایلی دستش را ستون کرد و به‌زحمت نشست. تمام حرکات او را زیر نظر گرفته بود.
    حرکت طره‌های عـریـ*ـان و رهای گیسوان شب‌رنگش که به‌آرامی بر شانه‌هایش ریخت، رگ برجسته پیشانی‌اش، مژه‌های بلند و برگشته‌اش، همه‌ و ‌همه را با دقت نگاه می‌کرد.
    روی تشک نشست و دستش را به‌سمت صورت رزالین دراز کرد. صورتش را عقب نکشید. بااحتیاط انگشت سردش را کنار چشم رزالین کشید و قطره‌ی اشکش بر گونه‌اش غلطید. رزالین کاملاً خشک شده به او نگاه می‌کرد، حتی آرام‌تر از قبل پلک می‌زد. آدریکا که اشک‌های مادرش و رفتار عجیب آن‌ها را دیده بود، ساکت شده و نگاه متعجبش حرکات آن‌ها را دنبال می‌کرد. رزالین نگاه از کایلی گرفت و به پایین نگریست. خلأ چهار سال فراموشی و دوری، در نیم ساعت پر نمی‌شد. کایلی دیگر طاقت نیاورد. به‌سمتش خم شد و محکم او را در آغـ*ـوش گرفت. مات به زمین خیره ‌مانده بود. کایلی هنوز بوی قبل را می‌داد. عطر گرم نان و آتش! دست‌هایش بااحتیاط بالا رفت و بر گودی کمر او نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پرده‌ی چادر را کنار زد و بیرون رفت. نفس عمیقی کشید تا ریه‌اش از هوای تازه اشباع شود. حس خفه‌کننده‌ای بود. او از همان کودکی نمی‎توانست تظاهر کند و تظاهر به اینکه بی‌مهری آن‌ها را فراموش کرده، برایش از هر حسی در دنیا سخت‌تر بود! کلافه به اطرافش نگاه کرد. پدرش را دید که از چادر ساموئل خارج شد. با دیدن او به‌سمتش راه افتاد و گفت:
    - خیلی زود مردها رو جمع می‌کنم.
    دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - نه پدر! امشب اصلاً حوصله‌ش رو ندارم. بذارید برای فردا شب.
    داکوتا نگاه دقیقی به صورت او انداخت و سر تکان داد. صدای دادوفریاد از میان چادرها، حواسشان را پرت کرد. داکوتا فوراً به‌سمت سروصدا رفت. او نیز کنجکاو به دنبال داکوتا راه افتاد تا منبع صدا را پیدا کند. جمعیت کمی از زنان و مردان جمع شده بودند. داکوتا میان زن و مردی که با هم درگیر شده بودند رفت و سعی کرد آن‌ها را از هم دور کند.
    - گفتم ول کن. می‌خوام این گوشت رو به بچه‌هام بدم.
    - چقدر نفهمی تو زن! تو این رو دیشب پیشکش گریس کردی!
    زن طبق دست مرد را کشید و فریاد زد:
    - اون دیشب بود که احمق بودم. اون ساحره‌ی عفریته باعث شد دوتا از پسرام رو لایگرا بخورن. اون باید اون‌قدر گرسنگی بکشه تا بمیره.
    رزالین دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده و با لبخندی فاتح به جدال آن‌ها می‌نگریست. به هدفش رسیده بود! زن‌های قبیله بنیادی‌ترین اعتماد را به او داشتند، آن‌قدر که او هر دروغی سرهم می‌کرد، چشم‌بسته باور می‌کردند. هرچه زن‌ها از او فاصله می‌گرفتند او منزوی‌تر می‌شد و این نهایت آن چیزی بود که رزالین می‌خواست. چرخید و بی‌توجه به ادامه‌ی ماجرایشان، از سروصدای آن‌ها دور شد.
    تپه را دور زد و به‌سمت زاویه‌ای که روبه‌روی رودخانه بود رفت. با احتیاط روی شیب تپه نشست و دامن لباسش را مرتب کرد. به جریان آهسته و موازی رودخانه خیره شد. اگر امشب کار مهمی نداشت، می‌توانست همان‌جا بنشیند و مراقب باشد تا توله‌های گینر را گیر بیندازد؛ اما باید سلاح لیام را پیدا می‌کرد. برای پیدا کردن آن باید به او نزدیک می‎شد و هیچ کاری برایش سخت‌تر از آن نبود. صدای لگد شدن چمن‌ها زیر کفش، باعث شد سر بچرخاند و به‌پشت سرش نگاه کند. با دیدن لیام، سرش را به‌سمت رودخانه چرخاند و چشم‌هایش را کلافه در قاب چرخاند. لیام کمی دور ایستاد و آرام پرسید:
    - می‌تونم بشینم؟
    نیشخندی از ادب ناگهانی‌اش زد و شانه‌هایش را به بالا متمایل کرد. لیام نزدیک‌تر شد و سمت راستش بر چمن‌ها نشست. پاهای بلند و کشیده‌اش را دراز کرد. نگاه کوتاهی به شلوار خاکستری‌رنگ او انداخت. نفس عمیقی کشید و به رودخانه نگریست. گیسوان حنایی‌اش بر شانه‌هایش رها بود و طره‌هایی از آن توسط باد به بازی گرفته شده بود. لیام دست‌هایش را از پشت ستون کرد و پایش را روی هم انداخت. زیر چشمی حرکات او را زیر نظر گرفته بود. او همان اشراف‌زاده‌ی مغرور بود که تواضعش تنها چند ثانیه دوام داشت. لیام آرام زمزمه کرد:
    - رنگ موهات رو خیلی دوست دارم.
    صدایش لابه‌لای زمزمه‌ی باد گم شد. در اصل دلش می‌خواست الان، چشم‌های تیره‌ی او را از کاسه درآورد و به خوردش دهد تا او را نگاه نکند؛ اما باید آرام می‌بود تا به خواسته‌اش برسد. سر چرخاند و نگاه آرامی به او انداخت. لب‌های لیام کش آمد.
    - امشب آروم به نظر می‌رسی!
    یک تای ابرویش را بالا انداخت و به ته‌ریش زبر او نگریست. باز هم سکوت کرد و حرفی نزد. لیام دندان‌نما تر خندید و گفت:
    - این همون رزالینیه که من می‌خوام با خودم به لاملیا ببرم.
    اخم‌هایش درهم گره خورد. هنوز آن فکر از مغز پوچش نیفتاده بود! تند گفت:
    - که چی بشه؟
    لیام حق‌به‌جانب جواب داد:
    - که عروس دربار بشی.
    نفسش را عصبی بیرون فرستاد. اصلاً او نمی‌گذاشت چند دقیقه مثل آدم حرف بزنند. خودش دوست داشت که تکه‌تکه شود! پرحرص غرید:
    - بعد از این همه سال هنوز این فکر پوچ رو از ذهنت بیرون نکردی؟ چهار سال کدوم گوری بودی که یهو سروکلت پیدا شد، اون هم درست وسط یه ماجرای مهم؟!
    لیام مکث کرد و به صورت عصبی و درهم‌ریخته‌ی او نگریست. می‌خواست عمر صحبتشان کمی طولانی‌تر شود، پس سکوت کرد تا او آرام شود. رزالین رویش را به‌سمت رودخانه چرخاند و نفس عمیقی کشید، چون ممکن بود نتواند عصبانیتش را کنترل کند. مدت کمی گذشت تا اینکه لیام گفت:
    - باید جای من باشی تا بتونی درک کنی چی بهم گذشته! تمام دلیل رفت‌وآمد من به قبیله، تو بودی. پدرم همیشه مخالف بود. اون روز وقتی رسیدیم به قبیله نبال خبر آورده بود که تو توی جنگل مُردی، پدرم دیگه اجازه نداد که برگردم. چهار سال مـسـ*ـتی و بی‌خیالی کشیدم تا از قبیله خبر زنده بودنت رو شنیدم. تا عاشق نباشی نمی‌تونی حال یکی مثل من رو بفهمی.
    حرف‌های او بیشتر برایش چندش‌آور بود تا تأثیرگذار! پوزخندی زد و به لیام نگریست. با لحنی تمسخرآمیز گفت:
    - شاید تو بتونی جایگاهت رو ترک کنی؛ اما من یاد نگرفتم که از زیر بار مسئولیت‌هام شونه خالی کنم و بابتش بهانه بیارم.
    لیام آهی کشید و به تاریکی خیره شد. نگاه از او گرفت و به مسیر نامعلومی نگریست. نباید ساکت می‌ماند. باید از او حرف می‌کشید تا حرف آن سلاح پیش بیاید. نهایت تلاشش را کرد که ژستی آرام بگیرد تا مثل دخترهای دیگر دلربا به نظر برسد. این‌طور اصلاً نظر او را جلب نمی‌کرد. در دل به زمین و زمان لعنت فرستاد. گیسوانش را بر شانه‌ی چپش جمع کرد و به لیام نگریست. لیام نگاهش را با لبخندی شیفته جواب داد. از نگاه حریص او متنفر بود. آرام پرسید:
    - مطمئنی بعد چهار سال فقط برای دیدن من اومدی؟
    لیام ریاکارانه سر تکان داد و با اطمینان گفت:
    - البته! اومدم تا خودم مطمئن بشم زنده‌ای.
    ابرویش را تابی داد و با لحنی مچ‌گیرانه گفت:
    - پس... یعنی 100 نفر مرد جنگی و یک سلاح عجیب رو هم برای دیدن من آوردی؟
    لیام کاملاً مسلط بدون اینکه ذره‌ای دست‌پاچه شود جواب داد:
    - البته که نه! پدرت تقاضای کمک کرده بود و من کمکش کردم.
    نگاه مشکوکی به او انداخت. ناخودآگاه از ژست آرامش خارج شد و خشن گفت:
    - اون سلاح چیه؟
    لیام از سؤال ناگهانی او متعجب شد. مکث لیام باعث شد دوباره با حالتی محترمانه بپرسد:
    - به من نشونش میدی؟
    لیام لبخندی موذی زد، سپس گفت:
    - نشونت میدم؛ اما یه شرطی داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخم‌هایش درهم گره ‌خورد.
    - چه شرطی؟
    لیام صاف نشست و سعی کرد هیجانش را مخفی کند. جواب داد:
    - شرط ساده‌ایه! فقط می‌خوام که فردا رو از صبح توی قبیله باشی.
    نگاه خیره‌ای به صورت او انداخت. دندان‌هایش را روی هم فشرد. آه! دلش می‌خواست او را بکشد تا آن‌طور به رویش لبخند نزند. یاد قولش به گینر که افتاد، ناچار شد و سر تکان داد.
    - قبوله، فقط باید صبح زود به جنگل برم تا کاری رو انجام بدم.
    لیام دوباره دست‌هایش را از پشت ستون کرد. با لحن سخاوت‌مندی گفت:
    - اوه دختر! عیب نداره راحت باش.
    چشم‌هایش را در قاب چرخاند و تک‌خنده‌ای کرد. از نظرش او مزخرف‌ترین آدم دنیا بود! از جایش بلند شد و به‌سمت تپه چرخید. لیام نگاه خیره‌ای به او انداخت و پرسید:
    - هی کجا میری؟
    برگشت و نگاه پرحرصی به او انداخت. جواب داد:
    - می‌خوام امشب تا حد ممکن ازت دور باشم تا قیافت رو نبینم.
    لیام خندید و چیزی نگفت. چشم غره‌ای به او رفت و رو از او گرفت. تپه را بالا رفت و دوباره وارد قبیله شد.
    بوی سرخ‌کردنی میان چادرها پیچیده بود. در هر نقطه میان چادرها، زنانی را می‌دید که روی سنگ‌های داغ گوشت و سیر سرخ می‌کردند تا برای شام آماده شوند. عطر غذا، نان و هیزم سوخته در محوطه چادرها پیچیده بود و صدای ریز زنان که با یکدیگر صحبت می‌کردند و گـه‌گاه می‌خندیدند از هر گوشه به گوش می‌رسید. با طمأنینه قدم برمی‌داشت و به فضایی که در آن رشد کرده بود نگاه می‌کرد. هیچ‌کدام از آن تصاویر برایش غریبه و جدید نبودند. 17 سال با آن‌ها رشد کرده بود و با آن عطر و هوا خو گرفته بود.
    نگاهش چرخید و به آتشی که نزدیک چادر پدرش شعله‌ور بود نگریست. داکوتا و تعدادی از کودکان دور آتش نشسته بودند و پدرش با آن‌ها صحبت می‌کرد. لبخند محوی بر لب‌هایش نشست. جلو رفت و به یاد کودکی‌هایش کنار آتش نشست. پدرش با دیدن او لبخند گرمی به صورتش زد. آدریکا که او را دید، با اشتیاق از کنار داکوتا برخاست. به‌سمتش رفت و کنارش نشست. لبخند کوچکی به برادرزاده‌اش زد و حواسش را به داستان پدرش داد. داکوتا نگاهش را میان کودکان چرخاند و با لحنی که هیجان‌انگیز باشد گفت:
    - خب! همون‌طوری که گفتم گیشگال (Gishgall) بالاخره به نیت شومش رسید و سیزان(Sizaan) رو کشت. گیشگال هیچ‌وقت به خاطر کشتن اون ناراحت و پشیمون نشد، حتی روزها روی تختش می‌نشست و به یاد لحظه‌ای که اون رو به قتل رسوند نوشیدنی می‌خورد و آواز می‌خوند؛ اما یک روز، روح سیزان برگشت و انتقام خودش رو از اون گرفت. سیزان اولین سپرسوار قبیله بود. روح سپرسوار‌ها می‌تونن بعد از مرگ برگردن و انتقام بگیرن.
    نگاهی به رزالین که با اشتیاق داستان را گوش می‌داد انداخت.
    - سپرسوارهای زیادی بعد از اون متولد شدن و اون‌قدر زیاد بودند که نمی‌شد کسی رو سپرسوار ندونست. شماها یک روز بزرگ می‌شید و اعضای اصلی قبیله خواهید بود. ما مردم ناواهو سپر سوار هستیم و این قرن‌ها توی روح ما بود، تا اینکه نهیدا اون رو محدود کرد؛ چون ارواح بدذاتی که به‌خاطر کارهای بدشون مجازات می‌شدن از اون قدرت سوءاستفاده می‌کردند. به‌همین‌خاطر حالا فقط آدم‌هایی که توسط نهیدا انتخاب شدن سپرسوار هستن و روحشون قدرت برگشت رو داره.
    رزالین نگاهش را میان کودکان که با چشم‌های درشت و براقشان به داکوتا خیره بودند چرخاند. بعد از شنیدن حرف‌هایش، پچ‌پچ‌کنان درمورد افسانه‌ای که پدرش تعریف کرده بود حرف می‌زدند. چقدر آشکارا متوجه تفاوت نظام قبیله‌اش با جنگل شده بود. در تپه کودکان بعد از بزرگ‌شدن اعضای اصلی قبیله می‌شدند؛ اما در جنگل، توله‌ها بزرگ‌ترین رکن گله‌ها هستند. آدریکا آرام و کودکانه پرسید:
    - مو قرمز! به نظرت من سپرسوار هستم که از اونی که من ‌رو می‌کشه انتقام بگیرم؟
    ابرویش بالا پرید و گفت:
    - آخه چرا کسی تو رو بکشه؟
    گیسوان طلایی‌اش را به‌آرامی کنار زد و با حالتی عاقلانه گفت:
    - خب خانومای خوشگل کشته میشن دیگه. مثل سیزان که کشته شد.
    لبخند عمیقی بر لب‌هایش نشست. او را بلند کرد و روی پایش نشاند. دستی بر گونه‌اش کشید و گفت:
    - آو عزیزم... اون فقط یه افسانه‌ست. تو هیچ‌وقت نباید فکر کنی که کشته میشی!
    آدریکا لب‌هایش را غنچه کرد و اخم‌هایش ناراضی درهم رفت. گویا در عالم کودکی‌اش دوست داشت مثل سیزان به قتل برسد تا انتقام بگیرد. به آتش خیره شد. انتقام! طرحی که قرن‌ها بود ملت‌ها برای رسیدن به آن حاضر بودند مال و جان و آبرویشان را همچون آتشی بسوزانند تا زبانه‌های شعله‌های درونشان آرام گیرد. شاید روزی خود او هم حاضر بود انتقام بگیرد تا آتش درونش را خاموش کند؛ اما دیگر هرگز حاضر نبود برای گرفتن انتقام، آرامش خود را به خطر بیندازد.
    صدای زن‌ها خبر از آماده‌شدن شام می‌داد. روبن آدریکا را صدا زد. آدریکا از روی پای رزالین بلند شد و به‌سمت پدرش دوید. داکوتا نیز به کودکان گفت که برای شام به چادرهایشان بازگردند. سپس خودش بلند شد و با زدن لبخندی وارد چادر خودش شد. رزالین به رقـ*ـص شعله‌های آتش روی هیزم‌ها خیره بود. خیلی چیزها برای فکر کردن داشت؛ اما قولی که به لیام داده بود آن‌قدر خسته‌اش کرده بود که حوصله فکر کردن به آن‌ها را نداشت. دستش را ستون کرد و از جایش بلند شد.
    وارد چادرش شد و در ابتدا نگاهش به طبق بزرگ غذا افتاد که میان چادر گذاشته شده بود. قدمی جلو رفت و متوجه رایحه‌ی لطیف و دل‌پذیری که در چادر پیچیده بود، شد. به‌سمت طبق رفت و پشتش نشست، طوری که رویش به‌سمت ورودی چادر بود. چقدر زود برای او شام حاضر می‌کردند، درست مثل اینکه سفارش شده باشد که اول شام او را به چادرش ببرند! نگاه دقیقی به غذای درون ظرف‌ها انداخت. گوشت اسب سرخ‌شده با سیر، شیر شیرین شده با عسل و مقداری نان جو، چیزی بود که برای شام تهیه شده بود. مقداری از شیر نوشید. شیرینی‌اش ملایم و دل‌پذیر بود. دوست نداشت گوشت اسب را امتحان کند، چون آن‌قدر سفت بود که از جویدنش خسته می‌شد. تکه‌ای از نان را در دهانش گذاشت و جرعه‌ای شیر رویش نوشید.
    - رزالین؟ می‌تونم بیام تو؟
    صاف نشست و به در چادر نگریست. پدرش اجازه ورود خواسته بود. لقمه‌ی در دهانش را فرو برد و بلند گفت:
    - بله البته!
    داکوتا بی‌معطلی وارد چادر شد. نگاهی به قامت پدرش انداخت و تکه نان جو را در طبق گذاشت. داکوتا جلو رفت و روبه‌رویش نشست. با لبخند مهربانی گفت:
    - به مادرت کمک کردم تا شام بخوره، خیلی زود خوابش برد. گفتم امشب رو با تو شام بخورم.
    سرش را تکان داد و دستپاچه گفت:
    - حتماً.
    و طبق را به‌سمت او هُل داد. داکوتا نگاهی به گوشت اسب که دست نخورده بود انداخت، سپس نگاهش را بالا برد و گفت:
    - لیام گفت فردا تمام روز رو توی قبیله می‌مونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    باقی‌مانده لقمه را قورت داد و نگاهش را به کاسه شیر دوخت. زیر لب ناسزایی نثار لیام کرد. اصلاً کِی فرصت گفتن کرد؟
    - یه‌کم تعجب کردم؛ اما اون دلیل موندنت رو نگفت.
    نفس راحتی کشید که تا آن حد دهن‌لق نبوده است! داکوتا نگاه ‌دقیقی به حالت دست‌پاچه رزالین انداخت و گفت:
    - تو... اون رو دوستش داری؟
    سرش با ضرب بالا رفت و متحیر به پدرش نگاه کرد. لعنت به خودش! مگر چکار کرده بود که پدرش خیال می‌کرد او را دوست دارد!
    کلافه و معترض گفت:
    - اوه پدر، معلومه که نه!
    داکوتا دقیق‌تر نگاهش کرد و گفت:
    - روبن گفت دیشب شما رو توی آغـ*ـوش هم دیده، به‌همین‌خاطر فکر کردم...
    سرش را تکان داد و باعجله میان حرف او پرید.
    - نه نه من توی آغوشش نبودم! با هم درگیر بودیم...
    قصد نداشت بگوید چرا درگیر بودند. داکوتا نگاهش را به گوشت دوخت و تکه‌ای از آن جدا کرد. گوشت را نزدیک دهانش نگه داشت و درحالی‌که فکر می‌کرد گفت:
    - پس! ببینم نکنه به اون پسری که با هم نزدیک جنگل بودید علاقه داری؟
    سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را روی هم فشرد. کلافه شده بود. نمی‌فهمید چرا پدرش روی آن مسئله پافشاری می‌کند. داکوتا گوشت را در دهان گذاشت. سکوت رزالین را تعبیر دیگری کرد و لبخندی پدرانه تحویلش داد. رزالین چشم باز کرد و به لبخند معنادار پدرش نگریست. سعی نکرد که ظن او را برطرف کند. بگذار این‌طور فکر کند، شاید این‌طور برای نبودن با لیام حمایتش کند. داکوتا مشغول جویدن گوشت زیر دندانش شد. اشتهایش کور شده بود، دیگر میلی به شیر شیرین هم نداشت. گیسوانش را بر شانه‌ی چپش جمع کرد و با فکری درگیر مشغول بافت آن‌ها شد تا برای خواب آماده شود. داکوتا گوشت جویده را فرو داد و گفت:
    - نمیگی چرا می‌خوای فردا رو از صبح بمونی؟
    نگاهش را بالا برد و به داکوتا خیره شد. عادت نداشت تمام کارهایش را برای کسی شرح دهد و حالا گفتن تن دادن به شرط لیام برایش شرم‌آور بود. گیس بافته شده‌اش را رها کرد و آرام گفت:
    - دلیل مهم و خاصی نداره.
    پدرش نگاه خیره‌ای به صورتش انداخت. متوجه شد که او نمی‌خواهد چیزی بگوید. سر تکان داد و دهانش را تمیز کرد. از جایش بلند شد و گفت:
    - به‌هر‌حال تو هر چقدر که توی قبیله باشی مایه خوشحالی منه دخترم.
    لبخند کوتاهی به داکوتا زد. بعد از گفتن حرفش، شب ‌به‌خیر گفت و از چادر او خارج شد.
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد و طبق را به کناری فرستاد. بالشت را از گوشه‌ی چادر برداشت و زیر سرش مرتب کرد. خواست دراز بکشد که توجهش به چند دست لباس کنار جعبه افتاد. نزدیک رفت و نگاهی به آن‌ها انداخت. پیراهن‌ها در قدها و مدل‌های متفاوت با رنگ‌هایی زیبا بودند. با لبخند بویشان کشید. با دیدن شکوفه سفید یاس میان لباس‌ها، متوجه شد آن عطری که بدو ورود حس کرده بود، از آن‌ها بوده است.
    نگاهش متفکر به لباس‌ها خشک شد. اگر فردا لیام سلاح را به او نشان می‌داد، او دیگر هیچ دلیلی برای ماندن در قبیله نداشت. بی‌شک سلاح را نابود می‌کرد و به جنگل می‌رفت. سایمون هم کم‌کم از جنوب می‌رفت و دیگر تهدیدی برای جنگل و ببرها نبود. با روشن شدن این جرقه در ذهنش صندوقچه چوبی را باز کرد تا پارچه‌ای پیدا کند و لباس‌ها را در آن بپیچد. باید امشب برای همیشه بارش را می‌بست.
    دراز کشید و به بقچه‌ی آماده گوشه‌ی چادر نگریست. نفس راحتی کشید و چشم‌هایش را بست. فردا روز سرنوشت بود، باید قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شد... .
    پرده چادر را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. هنوز سپیده نزده بود که از خواب بیدار شده بود. با قدم‌هایی آرام طوری که بی‌سروصدا باشد قبیله را ترک کرد. نگهبان‌ها در حال چرت‌زدن بودن و متوجه‌ی او که همچون شبح رد شد نشدند. به محض خروجش از قبیله و پایین رفتن از تپه، با قدم‌هایی بلند به‌سمت جنگل راه افتاد. آسمان نیمه‌روشن بود و جلویش را درست نمی‌دید. از میان شاخه‌های درهم تنیده‌ی جنگل نوری رد نمی‌شد و در ظلمات مطلق فرو رفته بود.
    بی‌سروصدا وارد جنگل شد و به‌سمت مخفیگاه راه افتاد. با دیدن ببرها که خواب بودند، لبخند عمیقی زد و به‌سمت حصیرش راه افتاد. پوست خرس را کنار زد و بقچه را در جای آن گذاشت. سپس پوست خرس را روی بقچه قرار داد و آن را مرتب کرد تا دیده نشود. سرچرخاند و به گینر و شیگان نگریست. با دیدن چشم‌های باز گینر جا خورد. گینر در جایش تکانی خورد و آهسته بلند شد. نگاه عمیقی به رزالین انداخت و به‌سمت خروج راه افتاد. رزالین از جا برخاست و دنبال او رفت.
    از مسیر درخت‌های میوه که می‌گذشتند، به‌سمت درخت‌های تمشک خم شد و مقداری برای خود جمع کرد. در مسیر به راه رفتن گینر خیره بود و تمشک‌های آبی را می‌خورد. با شنیدن صدای آبشار، آخرین تمشک شیرین را هم در دهانش گذاشت. به قدم‌هایش سرعت بخشید تا به گینر برسد. گینر جلوتر از او رسیده بود. رو به آبشار ایستاده بود و حرف نمی‌زد. در فاصله‌ی مناسبی از او نشست و دست‌هایش که آبی‌رنگ شده بود را شست. هنوز جنگل تاریک بود. برگشت و به گینر که ساکت بود نگریست. آرام نجوا کرد:
    - از لیام در مورد اون سلاح پرسیدم. اون گفت به ‌شرط اینکه امروز رو تا شب توی قبیله بمونم بهم نشونش میده، من هم قبول کردم.
    گینر گویا قصد سکوت کرده که حرفی نمی‌زد. سکوت شب هنوز شکسته نشده بود. نفسی گرفت و ادامه داد:
    - پدرم درمورد لیام و سایمون ازم پرسید و حالا فکر می‌کنه من به سایمون علاقه دارم. سعی نکردم با این فکرش مخالفت کنم؛ چون اینکه لیام بفهمه برام خیلی لـ*ـذت‌بخشه. آه! چقدر دلم می‌خواست اون وجود نمی‌داشت! وقتی به اون افکار پلیدش فکر می‌کنم اون‌قدر عصبانی میشم که دلم می‌خواد بکشمش!
    زیر لب غرید:
    - قصد داره من رو به اون لاملیای کوفتی ببره! مردک پست‌فطرت. فردا آخرین روزی خواهد بود که اون رو می‌بینم.
    سر چرخاند و به گینر نگریست. گینر مطلقا‍ً سکوت کرده بود و به حرف‌های او واکنش نشان نمی‌داد. کامل به‌سمت او چرخید و نگاه دقیقی به او انداخت. خیلی کم پیش می‌آمد که او آن‌طور ساکت بماند. با‌احتیاط و نگرانی پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    گینر پس از مکثی طولانی برگشت و به رزالین که گیج نگاهش می‌کرد نگریست. با صدای که حاصل از دردی عمیق بود گفت:
    - توله‌های من با شیرها ارتباط دارن...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    مات نگاه او شد و دهانش باز ماند. گوش‌هایش سوتی ممتد کشید و بدنش یخ زد. ارتباط با شیرها؟ این اتفاق را، حتی در کابوس‌هایش هم پیش‌بینی نکرده بود. لب‌هایش به‌سختی تکان خورد و گفت:
    - چی میگی گینر!
    گینر نگاهش را از او گرفت و دوباره به آبشار خیره شد. نسیم سردی وزید و بدن منجمدش را مور‌مور کرد. گینر با صدایی درهم‌شکسته گفت:
    - دیشب تا نزدیکی حاشیه‌ی جنگل تعقیبشون کردم. دو توله شیر از رودخونه رد شدن و نزدیک توله‌ها شدن... رزالین! وابسته‌شدن اون‌ها مثل تیکه‌تیکه شدن نسل ببرهاست.
    قلبش فشرده شد. خودش را مقصر اصلی می‌دانست. اشک‌هایش بی‌اختیار از صورتش پایین ریخت و با صدایی لرزان گفت:
    - من اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که رابـ ـطه‌شون اون‌قدر زیاد بشه که تااین‌حد صمیمی بشن گینر!
    دستش را روی دهانش گذاشت و صدای گریه‌اش را در گلو خفه کرد. قلبش درهم شکسته بود. صمیمیت میان ببرها و شیرها یعنی افزایش جمعیت لایگرها، یعنی دامن‌زدن به شکستن قانون طبیعت. چطور خود را می‌بخشید که این‌قدر بی‌فکر و سبک‌سر بوده که متوجه این موضوع نشده است. اشک‌هایش بی‌اختیار از چشم‌هایش سرازیر بود. آرام زمزمه کرد:
    - چی‌کار کنم؟ حالا چی‌کار کنم!
    مثل مادری غمگین و دل‌شکسته بود که فرزندش را در انتخابی اشتباه از دست داده باشد. گینر به‌سمتش چرخید و نزدیکش شد. سرش را نزدیک شانه‌ی رزالین برد و گفت:
    - تقصیر تو نیست. من خیلی قبل‌تر باید جلوی سرکشیشون رو می‌گرفتم. هنوز هم برای انجام این کار دیر نیست.
    اشک‌هایش را با پشت‌ دست پاک کرد و گرفته گفت:
    - من باید با ادوین حرف بزنم تا توله‌هاش رو دور نگه داره. جنوب دیگه هرگز نمی‌تونه این ننگ رو هم تحمل کنه.
    گینر سرش را از روی شانه‌ی رزالین برداشت و گفت:
    - این بار خودم برای سرکوبشون باید کاری بکنم.
    نفس عمیقی کشید. در قلبش درد عمیقی حس می‌کرد. اولین نورهای سپیده را از مشرق جنگل دید. برخلاف میلش از جایش بلند شد و بااکراه گفت:
    - باید به قبیله برگردم. می‌خوام زودتر از شر سلاح لیام خلاص شم.
    گینر سر بزرگش را آرام تکان داد و به‌سمت مخفیگاه راه افتاد. نگاهش را از او گرفت و آهسته و غرق در فکر حرکت کرد...
    کوزه شیر را از دست نیلگا گرفت و وارد چادر روبن شد. سفره بزرگی پهن شده بود. داکوتا می‌خواست بعد از سال‌ها اولین صبحانه‌ی دور هم را بخورند و از رزالین خواهش کرده بود که با خواسته‌اش موافقت کند، او هم ناگزیر درخواست را قبول کرده بود. کوزه را کنار کاسه‌های کوچک چوبی که درهم گذاشته شده بود، گذاشت و نشست. کایلی و آدریکا در چادر بودند. نگاهی به کایلی که کنارش نشسته بود انداخت. با لبخند نگاهی به شکم برآمده‌ی او کرد و پرسید:
    - چند ماهه که بارداری؟
    کایلی برگشت و لبخند او را جواب داد. آهسته جواب داد:
    - پنج ماه.
    نگاهش را به صورت او دوخت و گفت:
    - براش اسمی انتخاب کردی یا قراره مثل آدریکا بعد از به دنیا اومدن صاحب اسم بشه؟
    کایلی آرام خندید و گفت:
    - نه! ماتیاس (Matthias) رو انتخاب کردم.
    یک ابرویش بالا پرید و پرسید:
    - از کجا مطمئنی که پسره؟
    کایلی لبخند کوچکی زد و جواب داد:
    - نیاتا گفت که پسره.
    نگاهش را به شکم او دوخت. با خود اندیشید که از همین الان شیفته‌ی اوست و در دل حسرت خورد که هرگز او را نمی‌بیند. پرده چادر کنار رفت و داکوتا درحالی‌که زیر بغـ*ـل لیا را گرفته بود داخل شدند. آثار ضعف در چهره‌ی ظریف او آشکار بود. لیا با کمک داکوتا کنار کایلی نشست و نگاه شادمانی به رزالین انداخت. مدت کوتاهی گذشت تا اینکه روبن داخل شد. با دیدن روبن سرچرخاند و به صبحانه مفصل روبه‌رویش نگریست. با نشستن کسی روبه‌رویش سرش بالا رفت و با لیام چشم‌درچشم شد. لیام لبخندی زد و صبح به‌خیر گفت. اشتهایش با دیدن ریخت او کور شد. نگاه غیرقابل‌ تحملی به او انداخت، او چرا به جمع آن‌ها آمده بود؟ موجود اضافی! داکوتا که اولین لقمه را برداشت، بقیه هم شروع کردند. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، او هنوز به هدفش نرسیده بود.
    مقداری شیر در کاسه ریخت و مشغول نوشیدن آن شد. آدریکا میان لیام و روبن نشسته بود و گـه‌گاه به پدرش می‌گفت که لقمه‌ای با دست خودش به او بدهد. لقمه‌اش را فرو برد و به کوزه شیر که نزدیک رزالین بود نگریست.
    - موقرمز، برام شیر می‌ریزی؟
    ناگهان سر پنج نفرشان بالا آمد و به رزالین که با بی‌خیالی شیر را در کاسه می‌ریخت نگریستند. کایلی اخم‌هایش را درهم کرد و رو به آدریکا گفت:
    - موقرمز چیه؟ رزالین عمه‌ی توئه!
    کاسه‌ی شیر را به دست آدریکا که به‌سمتش دراز بود داد و به لب‌های ورچیده‌ی او نگریست. آرام رو به کایلی گفت:
    - خودم دوست دارم که اون‌طور صدام کنه.
    کایلی با همان اخم به رزالین و آدریکا نگاه کرد و گفت:
    - اون باید بدونه که یک خانم این‌طور حرف نمی‌زنه و به آدم‌ها لقب نمیده.
    آدریکا ناراحت و پرغصه به رزالین خیره شد. لبخند دلگرم‌کننده‌ای به او زد و پلک‌هایش را اطمینان‌بخش روی هم فشرد. از کایلی توقع دیگری نداشت، او توسط لیا آموزش دیده بود و قصد داشت دختری مثل خودش بار بیاورد!
    بعد از خوردن صبحانه‌اش از جایش بلند شد و از چادر بیرون رفت. تحمل نگاه‌های گاه‌ و ‌بی‌گاه لیام را نداشت. در پناه چادری ایستاد و دست‌به‌سـ*ـینه به عبور مردم قبیله خیره شد. تمام سعیش را می‌کرد که این بار خداحافظی بهتری با قبیله داشته باشد. با دیدن لیام که از چادر خارج شد نفس عمیقی کشید. لیام نگاهش را در اطراف چرخاند و با دیدن او به‌سمتش راه افتاد. می‌دانست او منتظر چیست. لبخند خوشحالی از اینکه او را در قبیله نگه داشته بر لبانش بود. جلوی رزالین ایستاد و گفت:
    - بریم موقرمز؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخم‌هایش درهم رفت و با غیظ به او نگریست. عصبی گفت:
    - چی گفتی؟
    لیام با لحن سرخوشی گفت:
    - موقرمز؟ خودت گفتی که دوست داری اون‌طور صدات کنن.
    تند و عصبی گفت:
    - یادم نمیاد به تو اجازه داده باشم که این‌قدر با من احساس صمیمیت کنی!
    لیام نگاه عمیقی به او انداخت. سرش را تکان داد و بی‌توجه به لحن تند او گفت:
    - خیله‌خب... بیا بریم.
    ایستاد و به او که جلوتر راه افتاد نگریست. از پشت به شانه‌های صاف و خطی‌اش نگریست. مردک پَست! گاهی دلش می‌خواست آن‌قدر خودش را بزند تا جانش بالا بیاید، چطور می‌توانست به مردها آن‌قدر جرئت جسارت دهد. نفس عمیقی کشید و دنبال او راه افتاد. لیام آن‌قدر خوشحال بود که هیچ‌چیز سرخوشی‌اش را خراب نمی‌کرد. برگشت و به رزالین که آرام راه می‌رفت نگریست. ایستاد تا او به نزدیک برسد. از گوشه‌ی چشم به لیام که منتظرش بود نگریست و از کنارش رد شد. لیام لبخندی زد و شانه‌به‌شانه‌اش با او هم‌قدم شد. نگاه سرخوشی به اطراف انداخت و گفت:
    - راستش تمام دیشب رو داشتم فکر می‌کردم تا راهی که دوست ‌داشته باشی رو انتخاب کنم.
    سر چرخاند و بااخم به او نگریست. پرسید:
    - در مورد چی؟
    لیام نیز نگاهش کرد و گفت:
    - در مورد اومدن به لاملیا.
    فکش عصبی قفل شد. خشمگین نگاهش را از او گرفت و به ‌جهت مخالفش نگریست. لیام سریع گفت:
    - هی نه نه ! صبر کن تا پیشنهادم رو بگم. مبارزه می‌کنیم، اگر تو بردی من تنها برمی‌گردم؛ اما وقتی من بردم تو مجبوری با من به لاملیا بیای.
    سر چرخاند و به چهره‌ی جدی و مصمم او نگریست. تابی به ابرویش داد و گفت:
    - اون‌قدر به خودت مطمئنی که فکر می‌کنی می‌تونی من رو شکست بدی؟
    لیام مغرورانه بادی به گلویش انداخت و گفت:
    - خب من یه مرد هستم، مشخصه که زورم از تو بیشتره.
    باتمسخر نگاهش کرد و گفت:
    - آها! پس تو اون‌قدر خودخواهی که به یه معامله دو سر برد فکر می‌کنی.
    لیام سریع و باعجله گفت:
    - نه نه این‌طور نیست! من مبارزه کردنت رو دیدم و این برای خودم یک ریسک بزرگ محسوب میشه.
    نگاهش را از او گرفت و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. پیشنهادش بسیار عالی بود؛ زیرا بی‌شک آن مردک استخوانی چیزی نبود که شکست‌دادنش برایش سخت باشد و بعد از مدت‌ها می‌توانست انتقام خوبی از او بگیرد. آن‌قدر کتکش می‌زد تا خون معده‌اش را بالا بیاورد. لبخند بدجنسی زد و گفت:
    - قبوله.
    لیام با خوشحالی سرتکان داد و گفت:
    - خیله‌خب، رسیدیم.
    به اطرافش نگریست. تعداد چادرها خیلی کم بود و فاصله کمی تا چادر گریس بود. پارچه‌ی تیره‌ای بر روی جسم نسبتاً بزرگی کشیده شده بود و نمی‌توانست آن را درست ببیند. نزدیکش ایستادند. تمام بدنش چشم شده بود تا بتواند سلاح را ببیند. لیام دست برد و پارچه را از رویش کشید. نگاهش گنگ به آن جسم سیاه‌رنگ دوخته شد. دو بازوی چوبی که رنگ شده بود، بر پایه‌ای فلزی محکم شده بودند. دو تیغه ‌فلزیِ بزرگ میان دو بازو قرار گرفته بودند و طناب قطوری دو بازو را به هم متصل می‌کرد. سلاح آن‌قدر بزرگ بود که یک نیزه به‌راحتی در آن جای می‌گرفت. جلو رفت و دستش را روی فلز تیز میان دو بازو گذاشت. نگاه دقیقی به آن دو تیغه انداخت و متحیر پرسید:
    - این چطور کار می‌کنه؟
    لیام جلو رفت و به دو بازوی چوبی اشاره کرد و گفت:
    - این دو بازو مهم‌ترین نقش سلاح رو دارن چون تیغه‌ی مرکزی نخ کِشنده رو توی خودش محکم کرده. این تیغه مرکز هدفه و نیزه توی اینجا می‌گیره. نخ کشنده هم نقطه اتصال برای پرتاب هست و با رها کردنش تیر پرتاب میشه، البته باسرعت و قدرت خیلی زیاد.
    سپس دستش را پایین برد و اهرمی که روی پایه بود را چرخاند. با چرخاندن اهرم، سلاح در زاویه ای مدور و 360 درجه می‌چرخید.
    - این اهرم برای این گذاشته شده که بشه هدف رو توی هر زاویه‌ای دنبال کرد، به‌خاطراینکه وزن سلاح خیلی زیاده و حمل کردنش بسیار دشواره.
    اخم‌هایش درهم بود و بادقت به آن ابزارهای عجیب‌وغریب نگاه می‌کرد و توضیحات لیام را دنبال می‌کرد. در ذهن تصور کرد که قدرت پرتاب نیزه با این سلاح به‌شدت بالا می‌فت و به‌راحتی می‌شد ببرها را هدف گرفت. آن‌ها سلاح کشتن لایگرها را داشتند و این مدت الکی او را به قبیله می‌کشاندند! آرام زمزمه کرد:
    - یه کمان غول‌پیکر.
    لیام سر تکان داد و گفت:
    - درسته. این طرح از کمان الهام گرفته شده. توی جنگ‌های خونین شمال غرب از این سلاح استفاده می‌شد. البته سلاح اولیه ایراداتی داشت که توی این سلاح اصلاح شده.
    بادقت دور سلاح چرخید و تمام نقاطش را از نظر گذراند. دستش را نرم روی بازوهای چوبی کشاند. می‌توانست به راحتی بوی رنگ را حس کند. لیام گفته بود که اصلی‌ترین عضو سلاح، بازوهای آن است. لیام عقب ایستاده و با لبخندی مغرور، به او نگاه می‌کرد. نگاه کوتاهی به صورت بی‌خبر او انداخت.
    او به گینر قول داده بود که سلاح را نابود کند. فرصت دیگری هم قرار نبود بهتر از آن موقعیت برایش پیش بیاید. خودش را از لبه‌ی بازو گرفت و به‌راحتی و سبکی باد روی سلاح ایستاد. لیام متعجب به او نگریست؛ اما چیزی نگفت. پایش را روی بازوی راست کمان گذاشت و کمی فشرد. خیلی هم سخت و محکم نبود.
    فشاری وارد کرد. صدای جیرجیر چوب را شنید. نگاهی به لیام که سؤالی و متعجب نگاهش می‌کرد انداخت. لبخندی مصنوعی و پهن تحویل او داد. سپس پایش را بالا برد و با ‌نهایت قدرتی که در خود سراغ داشت، به وسط بازو کوبید. با برخورد پایش، چوب با صدای زجرآوری شکست و تکه‌های ریزی از آن به‌سمت لیام پرت شد. بی‌آنکه مکث کند به‌سمت بازوی بعدی رفت و این بار با شدت بیشتری پایش را روی آن کوبید. چوب رنگ‌شده از وسط به دو نیم تقسیم شد و از بغـ*ـل آویزان ماند. چشم‌های لیام در حدقه گرد شده بود و به سلاح عزیزش که ظرف چند ثانیه نابود شده بود نگاه می‌کرد. مبهوت و حیرت‌زده فریاد زد:

    - چی‌کار کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به شدت به شدت و به شدت پیشنهاد می‌کنم که اول آهنگ زیر رو دانلود کنید و همراه آهنگ، پست رو بخونید. البته می‌تونید این کار رو نکنید، اما خب حس می‌کنم اینطور حس پارت بهتر بهتون منتقل میشه. بعد از خوندن پست ساعات خوشی رو براتون آرزو می‌کنم :)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    از بالای سلاح پایین پرید. دلش خنک شده بود و احساس سبکی می‌کرد. از اینکه قولی که به گینر داده بود را عملی کرد بسیار خوشحال بود. نگاهی به سلاح لیام که زیبایی‌اش را از دست داده و متلاشی شده بود انداخت و لبخند کجی زد. به لیام که چشم‌هایش گرد مانده بود و آشفته منتظر جوابش بود نگریست. شانه‌هایش را به بالا متمایل کرد و با آرامشی عمیق گفت:
    - کار خاصی انجام ندادم. آم... فکر کنم اون ‌رو نابودش کردم.
    لیام آشفته و عصبانی فریاد زد:
    - می‌دونی چقدر برای این سلاح هزینه ‌شده بود دختره احمق!
    ابروهایش درهم گره خورد. انگشتش را به‌سمت او گرفت و تهدیدآمیز گفت:
    - مراقب باش که چی از دهنت خارج میشه.
    نگاه غضب‌آلودی به او انداخت و وقتی جوابی نگرفت، به‌سمت چادرها چرخید. بی‌خیال به‌سمت چادرش راه افتاد و لیام را کنار سلاحش جا گذاشت. با خیالی راحت از میان زنان و مردان گذشت، هراز گاهی لبخندی به آن‌ها تحویل داد و وارد چادرش شد. گوشه‌ای از چادر نشست و کمانش را از شانه‌اش برداشت. تیری از کیفش کشید و نگاه دقیقی به آن انداخت. تیزی‌اش را بررسی کرد به فکر فرو رفت. درست نمی‌توانست تشخیص دهد که چرا او را به قبیله کشاندند؟ آن‌ها که سلاحی به آن قدرت‌مندی داشتند نیازی به او نداشتند! او را مسخره کرده بودند یا می‌خواستند به بند بکشند؟
    سروصدا به نزدیکی محوطه‌ای که او بود کشیده شده بود. صدای عربده‌های لیام و سرانی که همراهش به جنوب آمده بودند را از بیرون می‌شنید. پوزخندی زد و تیر را به کیفش برگرداند. هرچه بیشتر قیافه‌ی لیام به یادش می‌آمد بیشتر دلش خنک می‌شد. ناگهان پرده‌ی چادر کنار زده شد و لیا هراسان وارد شد. از دیدن او جا خورد! فکر می‌کرد که مادرش مریض باشد! نیم‌خیز شد و حیرت‌زده گفت:
    - اتفاقی افتاده مادر؟
    لیا دستی به گونه‌اش کشید و با رنگی‌پریده پرسید:
    - تو چی‌کار کردی رزالین؟ به من بگو... به من بگو که چی‌کار کردی؟
    سرش را تکان داد و مانند بچه‌های شرور جواب داد:
    - من کاری نکردم!
    صدای فریاد روبن را که از بیرون چادر صدایش می‌زد شنید. پرده چادر به‌شدت کنار رفت و روبن وارد شد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. حالا قرار بود نوبتی داخل شوند و سرش فریاد بکشند! دقیقاً مثل اتفاقی که چهار سال پیش افتاده بود، با فرقی بسیار بزرگ و اساسی! روبن با صورتی برافروخته فریاد زد:
    - چرا این کارو کردی رزالین؟ چرا با ما این‌طوری می‌کنی؟
    از جایش بلند شد و روبه‌روی او ایستاد. دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش گره زد و بی‌توجه به فریاد او، با آرامش پرسید:
    - چی‌کار کردم؟
    می‌دانست منظور آن‌ها چیست؛ اما سعی داشت انکار کند. می‌خواست لیام را دیوانه جلوه دهد. روح بدجنسش دست به سرکشی زده بود. رگ‌های پیشانی روبن متورم شده بود و دریای چشم‌هایش میان مذابی داغ می‌جوشید. فریاد زد:
    - چرا اون سلاح رو نابود کردی؟
    به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و بعد با استفهام پرسید:
    - از کدوم سلاح حرف می‌زنی؟
    با دیدن کایلی که با رنگی‌پریده وارد چادرش شد، زیر لب لیام را لعنت کرد. هیچ فکر نمی‌کرد لیام تا این حد احمق و روانی باشد. تمام قبیله را متشنج کرده بود، آن هم برای یک سلاح مسخره؟ مردک احمق کایلی را هم با آن وضعیتش ترسانده بود! لیا به‌سمت کایلی رفت و نزدیک او ایستاد. روبن خشمگین به‌سمتش قدمی برداشت و گفت:
    - بهت میگم چرا سلاح رو از بین بردی، برای من ادای دیوونه‌ها رو درمیاری دختره خیره‌سر؟
    دست‌هایش را به کمرش زد و تیز به او که تهدیدآمیز به‌سمتش آمده بود نگریست و با تمسخر گفت:
    - آها داری درمورد اون سلاح لایگرکش صحبت می‌کنی؟ می‌دونی در حقیقت فکرم درگیر این بود که با وجود اون سلاح چرا من با اجبار به قبیله آورده شدم، توی همین افکار بودم که یهو دیدم... اون سلاح زیر پاهام خورد شد!
    روبن خشمگین به‌سمتش خیز برداشت تا به او حمله کند و کتک مفصلی به او بزند. کایلی جیغ خفه‌ای کشید و نامش را صدا زد. درست همان لحظه، داکوتا وارد چادر شد و مثل شیری خشمگین به بازوی برهنه پسرش چنگ انداخت. او را با قدرت عقب کشید و با اخم‌هایی درهم و صورتی برافروخته از خشم غرید:
    - تو حق نداری دست روی اون بلند کنی!
    روبن عصبی گفت:
    - اما پدر اون...
    داکوتا خشمگین جواب داد:
    - چطور به خودت اجازه میدی که به خواهرت حمله کنی؟ از چادر برو بیرون!
    رزالین نگاهی به وضعیت کایلی انداخت. زن بیچاره مثل بید می‌لرزید و رنگش زرد شده بود. نگاهی به روبن که دندان روی هم می‌سایید انداخت و گفت:
    - به جای دادوفریاد کردن همسرت رو از اینجا ببر.
    روبن که از چادر خارج شد، لیا و کایلی نیز پشت سرش بیرون رفتند. هنوز صدای نعره‌های لیام را می‌شنید. داکوتا نگاهش کرد و با خشمی که سعی در سرکوبش داشت پرسید:
    - فقط بگو چرا؟
    نگاهش را به چشم‌هایش پدرش دوخت و صادقانه گفت:
    - به ببرها قول داده بودم.... اگر برای شما دردسر شده خودم تاوانش رو پس میدم پدر.
    نگاه خیره‌ای به چشم‌های پدرش انداخت و سرش را مطمئن تکان داد. از کنار پدرش که ایستاده بود و ملتهب نگاهش می‌کرد، گذشت و از چادر خارج شد. جمعیت زیادی از مردم حوالی چادر او جمع شده بودند. لیام با دیدن او که خونسرد به‌سمتش می‌رفت، قدم بلندی به ‌طرفش برداشت. مردی از مردان قبیله جلوی لیام درآمد و با صدای زمختش تهدیدآمیز گفت:
    - حق اهانت به دختر رئیس رو نداری!
    لیام نگاهی به چشمان مشکی خشن او انداخت و بعد از مکثی، با کف دست او را کنار زد. جلوی رزالین ایستاد و نگاهش را به او دوخت. نگاهی به صورت برافروخته او انداخت و با آرامش گفت:
    - برای چی جلز و ولز می‌کنی لیام؟
    در تمام مدتی که لیام را می‌شناخت، هیچ‌وقت او را آن‌طور سرخ و عصبانی ندیده بود. از میان دندان‌هایش غرید:
    - مبارزه می‌کنیم.
    مشتش را بالا برد و بی‌هدف پایین آورد. با سرعت مشت او را میان دستش گرفت. نگاهی به چشم‌های قهوه‌ای او انداخت و متعجب پرسید:
    - به‌همین‌زودی؟
    دو تن از مردان گفتند:
    - اون حق نداره... و به‌سمتشان حرکت کردند تا لیام را از او جدا کنند.
    رزالین برگشت و نگاه غضب‌آلودی به آن‌ها انداخت که باعث شد سر جایشان بایستند. دوباره به لیام نگریست. قول داده بود که مبارزه کنند و اگر او این‌طور می‌خواست حاضر بود با او بجنگد. نگاه تیره و آتش‌فشانی لیام را که دید مشتش را رها کرد. لیام بی‌آنکه فرصت فاصله گرفتن بدهد، ناجوان‌مردانه دوباره مشتش را بالا برد و درست روی گونه‌ی رزالین پایین آورد. ضرب قوی مشتش و غافلگیری رزالین باعث شد از پشت زمین بخورد. گیج شده و چشم‌هایش دودو می‌زد. درد گونه‌اش به چشم و دندان‌هایش رسیده بود و تمرکزش را به هم ریخت. لیام به‌سمتش یورش برد و از میان دندان‌هایش گفت:
    - باید با من بیای!
    او را از یقه‌ی پیراهنش بلند کرد و مشت دیگری کنار فکش کوبید. بدنش بی‌حال شده بود. آن‌قدر گیج بود که فرصت دفاع در برابر مشت‌های ناگهانی او را نداشت. ضرب مشت‌های او بسیار قوی‌تر از آنچه فکر می‌کرد بود. لیام بی‌توجه به حضور آن همه مردمی که نگاهشان می‌کردند، او را روی زمین پرت کرد و رویش خم شد.گیسوان بلندش را دور دستش پیچید و غرید:
    - باید با من بیای.
    و سرش را محکم به زمین کوبید. چشم‌هایش بسته شد و ندید که مادرش چطور از حال رفت، تنها صدای جیغ گنگی را شنید. نباید این‌طور می‌شد! او داشت از پا می‌افتاد درحالی‌که لیام حتی خراشی هم برنداشته بود. دوباره چشم باز کرد و برای لحظه‌ای نگاهش در نگاه وحشی لیام که داشت بلندش می‌کرد خیره ماند. خیلی زود از قبول کردن پیشنهاد او پشیمان شد و از تصور آینده‌ای که به‌خاطر شکست سختش باید پشت سر می‌گذاشت، به خود لرزید...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    همه‌چیز پیچیده و مبهم بود. شرایط برایش به‌قدری دشوار شده بود که مجبور بود زیر بار آن ازدواج مسخره برود. روبه‌روی آبشار ایستاده بود و نگاهش خیره به انعکاس تصویرش در آب بود. کنار گونه‌اش کبود بود و کنار لبش زخم کوچکی وجود داشت. نمی‌دانست این بار باید چطور رفتار کند. طبیعتاً هر دختری زمان ازدواجش یک لیست بلند و دقیق از نصحیت‌های مادرش را دریافت می‌کرد؛ اما او از خیلی چیز‌ها محروم بود. لبش را گزید و سعی کرد نفس بکشد. قلبش می‌سوخت و سنگین می‌تپید. در دل مدام لیام را لعنت می‌کرد که مسبب تمام اتفاقات بد زندگی‌اش بود. شاید این بار هزارم بود که آرزو می کرد او بمیرد. اصلاً مگر می‌شد؟! چقدر گیج و پرت بود. دوباره ‌و‌ دوباره آرزو کرد کاش او بمیرد!
    حس کرد کسی کنارش ایستاد. زیر‌چشمی به گینر که کنارش ایستاد نگاه کرد. گینر سر چرخاند و نگاه عمیقی به او انداخت.
    - با این چهره و لباس‌ها درست مثل رزالین هفت سال پیش شدی. با این تفاوت که لبخند و عشق اون سال‌ها توی چشم‌هات نیست.
    از آب تمیز و شفاف برکه، دقیق‌تر به صورتش نگریست. چشم‌هایش خاموش بود. خاموشِ‌خاموش. گیسوان حنایی‌اش را از دو جهت بافته بود و طره‌هایی را آزاد رها کرده بود. پیراهن بلند و زیبایی به رنگ دریا بر تن داشت که خوش بر تنش نشسته و ظرافت اندامش را به نمایش گذاشته بود. تمیزتر از همیشه بود؛ اما صورتش روح و فروغی نداشت. بی‌حس مطلق! نه شادمان بود و نه غمگین. فقط مدام با خود تکرار می‌کرد که بیرون از قلمرو‌اش باید شادترین باشد. گینر مثل همیشه متوجه حال او شده بود. نزدیکش شد و خود را به او چسباند. صدایش در گوش رزالین پیچید:
    - تو مجبور نبودی ازدواج رو انتخاب کنی؛ اما این تصمیم رو گرفتی رزالین. حالا باید تحت هر شرایطی به انتخابت پایبند باشی. این غصه‌ای که تمام چهره‌ت رو گرفته فقط ضعف رو فریاد می‌زنه.
    نگاهش بر او چرخید. آرام گفت:
    - قرار نیست همیشه همه‌چیز بر وفق مراد من باشه و این اذیتم می‌کنه چرا این‌قدر محدودیت وجود داره که من مجبور باشم با کسی ازدواج کنم که هیچ حسی بهش ندارم.
    گینر مجبورش کرد به‌سمتش بچرخد و نگاهش کند. لب‌هایش چین‌خورده و دندان‌هایش بیرون آمده بود.
    - من برخلاف همیشه این بار اصلاً با تصمیمت موافق نبودم رزالین! تو داری یه سرنوشت دیگه رو هم با خودت تحت‌تأثیر قرار میدی. این بار حمایتت نمی‌کنم؛ اما تو به‌خاطر انتخابت مجبوری که تا آخرش بری و حق جازدن نداری.
    بغض تلخی به گلویش چنگ انداخت. حتی همراه همیشگی‌اش هم پشتش را خالی کرده بود. سرش را تکان داد و به تلخی گفت:
    - من تمام مسیر زندگی‌م رو تنهایی طی کردم. این یکی هم روش.
    سپس از کنارش گذشت و با قدم‌های بلند به‌سمت خروجی جنگل راه افتاد. مجبور بود لبه‌های پیراهن بلندش را بالا بگیرد و این بیشتر کلافه‌اش می‌کرد. یک بار دیگر هم گینر همان‌طور پشتش را خالی کرده بود و آن زمانی بود که به جنگل گریخته بود.
    بیشتر مسیر زندگی‌اش را تنها طی کرده بود، پس دیگر از چیزی نمی ترسید. این اتفاق، شاید طاقت‌فرسا؛ اما بی‌خطر‌ترین چیز ممکن بود. دلش می‌خواست فریاد بزند. از اینکه همیشه مجبور بود کاری را با اجبار انجام دهد بیزار بود. از خود می‌پرسید اصلاً چرا زنده مانده؟ آن‌قدر به پوچی و احساسات بد در آن روز فکر کرده بود که فکر می‌کرد عقلش به طور کامل زایل شده است. نگاهی به تپه انداخت و دیروز جلوی چشمش نقش بست. ضربات دردناکی که متحمل شده بود و مادرش که حالش از قبل بدتر هم شده بود. نگاه تلخی به تپه انداخت و اتفاق دیروز جلوی چشم‌هایش نقش بست...
    «عصبی قدم‌هایش را روی زمین می‌کوبید. به زمین و زمان نا‌سزا می‌گفت. فقط ده ثانیه دیگر نیاز داشت تا لیام را شکست دهد و پشتش را به خاک برساند؛ اما پدرش مانع شده بود. نمی‌فهمید چرا از او جانب‌داری کردند! مثل یک توافق بود، می‌جنگیدند تا پیروزی سرنوشتشان را جهت دهد. چنگ زده بود، مشت کوبیده بود، لگد زده بود. به‌زحمت توانسته بود خودش را جمع‌وجور کند و در نهایت غافلگیری لیام را به زمین بزند، وقتی او روی زمین افتاد رویش نشسته بود و تمام حرصش را بر صورت و بدن او خالی کرده بود؛ اما در ثانیه‌های پایانی پدرش آتش‌بس داده و نگذاشته بود که آن موضوع برای همیشه بسته شود. کمان را از دور گردنش برداشت و در دست گرفت. باید شکار می‌کرد تا آرام می‌گرفت. فقط خشونت بر خشونتش سرپوش می‌گذاشت. تیری از کیف کشید و در کمان جای داد. زه را کشید و به‌سمت رود نشانه رفت. فاصله‌اش تا پرندگانی که لبه‌ی رودخانه بودند بسیار زیاد بود؛ اما می‌توانست آن‌ها را ببیند. چشمش را بست و نفسش را حبس کرد، درست یک ثانیه قبل از رها کردن زه، صدایی مانع شد.
    - پرنده‌ای که هدف گرفتی جوجه‌هاش دیروز به دنیا اومدن.
    لبش را به دندان گرفت. نفس حبس‌شده‌اش سرد از سـ*ـینه‌اش خارج شد. کمان را پایین گرفت و به طرف سایمون چرخید. دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود و عضلات بازوانش در نمایش بود. وقتی به‌سمت او چرخید، ابروهایش بالا پرید و لبخند کجی بر لبش نشست. نفسش را پرحرص بیرون فرستاد و تیر را در کیفش گذاشت. کمان را روی شانه‌اش گذاشت و کلافه پرسید:
    - از کجا مطمئنی که اون تازه جوجه به دنیا آورده؟
    سایمون به‌سمت رودخانه نگریست و طوری که انگار موضوع کاملاً بی‌اهمیتی باشد گفت:
    - مطمئن نیستم؛ اما بالاخره یه روز قراره جوجه‌هاش به دنیا بیان. البته با این فرض که اون نَر نباشه.
    لب‌هایش را روی هم فشرد. داشت در ذهنش تصمیم می‌گرفت که سایمون را به‌‌جای آن پرنده آن‌قدر کتک بزند تا عصبانیتش فروکش کند. سایمون که نگاه غضب‌آلود او را دید شانه‌ای بالا انداخت. پرحرص انگشتش را به‌سمتش نشانه رفت و گفت:
    - امروز اصلاً وقت خوبی برای شوخی‌کردن نیست سایمون! چون اون‌قدر عصبانی هستم که ممکنه زنده به اون سمت رودخونه برنگردی.
    سایمون لبخند کجی زد و گره دست‌هایش را باز کرد و‌ آن‌ها را به کمرش زد. ضربه کوتاهی به بازوهایش زد. تابی به ابرویش داد و گفت:
    - خیله‌خب ماده ببر، داری به یک گرگ نر اخطار میدی.
    چشم‌‌هایش را در قاب چرخاند. او واقعاً آماده مبارزه شده بود و گارد گرفته بود. با انگشت پیشانی‌اش را فشرد و تک‌خنده‌ای کرد. دستش را بالا برد و گفت:
    - درسته یه وحشی باید در هر حالتی بجنگه؛ اما من نهایت قدرتم رو اون بالا گذاشتم.
    و به تپه اشاره زد. سایمون نگاهی به تپه انداخت. کم‌کم متوجه موضوع شد. حالتی جدی گرفت و دست‌هایش از بالای کمرش سُر خورد. وقتی جدیت چهره‌ی او را دید نفس راحتی کشید. سایمون نزدیک‌تر رفت و نگاه دقیقی به صورت رزالین انداخت. نگاهش بر کبودی گونه‌اش که داشت شکل می‌گرفت خیره ماند. اخم درهم کشید و بااحتیاط پرسید:
    - هی چه اتفاقی اون بالا افتاده؟
    حتی انزجار داشت که دوباره به تپه بنگرد. لبش را کج کرد و گفت:
    - توافق کردیم برای رفتن به لاملیا مبارزه کنیم. داشتم شکستش می‌دادم که پدرم جلومون رو گرفت و نذاشت ادامه بدیم.
    دستش را بااحتیاط روی گونه‌ی او کشید و گفت:
    - اما اون تو رو کتک زده!
    آرام خندید. دستش را روی گونه‌اش نوازش داد و با بی‌قیدی گفت:
    - این به‌خاطر اینه که اون ‌شروع‌کننده بود. فکر می‌کنم وضعیت صورت اون افتضاح شده باشه.
    سایمون نگاهی اخم‌آلود به پشت سر او‌ انداخت. دوباره به چشم‌هایش نگریست و گفت:
    - اون‌قدر روی تصمیمش مصمم هست که حاضره براش دست به این کار بزنه؟
    نفس عمیقی کشید و آرام سرش را تکان داد.
    - حتی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. من فکر می‌کردم چهار سال زندگی کردن توی جنگل اون رو منصرفش کنه؛ اما برعکس، بیشتر ترغیب شده!
    سایمون سکوت کرد و نگاه از او گرفت. سکوتش را که دید، کمی فاصله گرفت و از کنارش گذشت. قدم‌هایش آرام و ‌سبک به‌سمت جنگل می‌رفت.
    - اگه از دستت بده چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ایستاد و به‌سمت سایمون ‌برگشت. نگاهی سؤالی به او انداخت. متوجه منظورش نشده بود. سایمون نزدیک رفت و گفت:
    - اگه بفهمه برای همیشه از دستت داده دیگه بی‌خیال میشه.
    کمی فکر کرد و گفت:
    - چطوری؟ حتی اگه وانمود کنم که مُردم بالاخره یه روز متوجه میشه همه‌ش یه بازی بوده.
    سایمون نگاه خیره و‌ متفکری به او انداخت. مکثی کرد و مطمئن گفت:
    - ازدواج کن.
    گیسوان آزادش را پشت گوش فرستاد و‌ با خنده‌ای تمسخر‌آمیز گفت:
    - خب آره اگه بتونم یه مرد درست‌و‌حسابی برای ازدواج پیدا کنم حتماً این کار رو می‌کنم.
    نگاه خیره‌ی سایمون او را می‌ترساند. نگاهش مصمم و جدی بود. کمی لب‌هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - با من ازدواج کن!
    چشم‌هایش در حدقه گرد شد و ‌دهانش باز ماند. چند بار پلک زد تا مطمئن شود او سایمون است که روبه‌رویش ایستاده یا لیامی است در کالبد سایمون! قلبش تند می‌تپید و از اینکه سایمون می‌توانست صدای آن رابشنود شرمگین شده بود. آب دهانش را فرو برد و گفت:
    - حتماً شوخیت گرفته. آره؟!
    سایمون سر تکان داد و با لحنی جدی گفت:
    - نه کاملاً جدی گفتم! اون‌طوری اون منصرف میشه.
    لبش را گزید. نمی‌دانست چه بگوید. نگاهش را در اطراف چرخاند و گفت:
    - بالاخره تو تقریباً یک هفته دیگه باید از جنوب بری. اون‌وقت دیگه نیستی...
    سایمون مصمم سرتکان داد و گفت:
    - حتی اگه برگردم هم اون عوضی می‌دونه که تو همسر منی.
    نگاه ناامیدی به او انداخت. آن‌ها دوست بودند! چطور می‌توانست به او به چشم همسرش نگاه کند؟ اصلاً مگر می‌توانست وظایف زناشویی را انجام دهد! آن‌ها سقفی نداشتند که بخواهند زندگی کنند و همه‌ی آن‌ها آن‌قدر پیچیده و مضحک بود که لیام راحت متوجه اصل قضیه می‌شد.
    سایمون دست‌هایش رو‌ی شانه‌های او گذاشت و گفت:
    - هی ببین... این فقط یه ازدواج ساده‌ست برای اینکه اون رو از تو دور نگه داره. قرار هم نیست هیچ‌چیزش مثل بقیه آدم‌ها باشه. من و تو وحشی هستیم و ازدواج وحشی‌ها قطعاً یه مدل دیگه‌ست.
    نگاه نامطمئنی به او انداخت و سکوت کرد. اصلاً نمی‌دانست باید جواب او را چه بگوید. سایمون که نگاه او را دید، آرام گفت:
    - هیچی بین ما عوض نمیشه رزالین. ما باز هم دوست می‌مونیم و بدون که یه دوست برای نجات دوستش هر کاری انجام میده.
    چشم‌‌هایش را در چشم‌های سبز روشن او‌ دوخت. مطمئن بود که راه ساده‌ای نیست؛ اما حسی محکم می‌گفت که از شر لیام راحت می‌شود. نگاه خیره‌ی سایمون منتظر جواب او مانده بود. نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد.»
    نگاه منجمدش را در دشت چرخاند. مدت‌ها بود که پیراهن بلند نپوشیده بود، حال تفاوت بزرگی را حس می‌کرد و احساس زنانگی می‌کرد. نسیم خنک و ملایمی در دشت می‌وزید. طره‌های آزاد گیسوان و پیراهنش هماهنگ با نسیم می‌رقصید. در ذهن مهمانی‌ای که اگر در قبیله بود برای عروسی‌اش گرفته می‌شد را تصور کرد. تمام آن رسومات را مرور کرد. حتماً بسیار زیاد شکار می‌کردند. شاید همه‌ی مردم لباس نو تهیه می‌کردند. تمام چادرها آذین بسته می‌شدند. شاید یک هفته جشن و پایکوبی به درازا می‌انجامید.
    لبخند تلخ و محوی بر لب‌هایش نشست. اگر در قبیله بود، برای دختر رئیس بهترین میهمانی گرفته می‌شد؛ اما اکنون باید همه‌چیز در انزوا برگزار می‌شد. اصلاً آن تجملات چیزی نبود که نبودش بر قلبش سنگینی کند، بیشترین چیزی که آزارش می‌داد نبودن خانواده‌اش بود. گینر جز برای شکار نمی‌توانست وارد قلمروی ادوین شود، پس او کاملاً در دشت غریب بود. نگاهش بر تخته‌سنگ بزرگ ماند. اولین چیزی که نگاهش را جذب کرد، گله‌ی گرگ‌ها بود که با نظم زیبایی کنار یکدیگر ایستاده بودند. کارگت را دید که جدا از آن‌ها ایستاده است. چند قدم دیگر با آن‌‌ها فاصله داشت و هنوز سایمون را ندیده بود. چند قدم مانده را طی کرد و جلوی کارگت ایستاد. کارگت نگاه عمیقی به صورتش انداخت و سپس نگاه از او گرفت و به پشت سرش نگریست. در جایش چرخید و به سایمون که نزدیکش می‌شد خیره شد. به‌سختی لبخندش را مهار کرد.
    گیسوان بلندش مرتب به پشت سرش بسته شده بود. لباس قهوه‌ای تیره‌اش، با پیراهن طوسی تیره‌ای که تا زانویش می‌رسید عوض شده بود. به مچ دست‌هایش پارچه‌ای از رنگ لباسش، با نخ‌های کنفی بسته شده بود. مرتب‌تر از همیشه بود و رزالین آهسته و مخفیانه در دلش اعتراف کرد که واقعاً زیبا و تماشایی شده است. سایمون با لبخندی عمیق جلو آمد و دستش را بالا برد. نگاهش بر حلقه‌ی گلی که در دستش بود خیره ماند. مسحورکننده بود! چیدمان زیبایی از گل‌های ریز زرد و قرمزی که میان چمن‌های بلند دشت می‌رویید، بر حلقه‌ی گل دل‌نوازانه می‌درخشید. حلقه را بالا برد و بر موهای آراسته ی رزالین کاشت.
    با احتیاط دستش را بالا برد و گل‌های تازه را لمس کرد. نتوانست لبخند شگفت‌زده‌اش را پنهان کند. لبخند سایمون با دیدن لبخندش عمق گرفت. سایمون آرام لب زد:
    - این یه رسم توی غربه که روز عروسی مرد برای همسرش تاج گل تهیه کنه.
    نگاهش را در چشم‌های روشن او دوخت و گفت:
    - رسم خیلی زیباییه.
    سایمون لبخند زد و سر تکان داد. متوجه شد که نگاهش آرام بر صورت او چرخید. آرام و پچ‌پچ‌کنان پرسید:
    - متن تعهد رو تمرین کردی؟
    صورتش جمع شد. گیج پرسید:
    - متن تعهد چی؟
    سایمون نگاه خیره‌ای به صورتش انداخت و گفت:
    - متن تعهد ازدواج.
    لب‌هایش بسته ماند. او اصلاً نمی‌دانست متنی که او می‌گوید چیست و هرگز تمرینش نکرده بود! با لبخندی مصنوعی به نشانه مثبت سر تکان داد. کارگت جلو رفت و نگاهی به آن دو انداخت. چیزی در دلش تکان خورد. تمام گرگ‌هایی که آنجا ایستاده بودند، زمانی بر دو پایشان راه می‌رفتند و انسان بودند. پس اگر می‌خواست خود را قانع کند میان انسان‌هایی بود که به زندگی اکنونش مربوط می‌شدند. کارگت پرسید:
    - آماده‌اید؟
    هر دو نگاهش کردند و سر تکان دادند. نمی‌توانست حس بدی که در قلبش بود را کنترل کند. شدیداً قلبش می‌طلبید که پدرومادرش الان درست پشت ‌سرش آراسته و شادمان ایستاده باشند و بعد از اجرای مراسم برایش آرزوی خوش‌بختی کنند؛ اما نبودند. آن‌ها نمی‌آمدند...
    - در پهنای دشت هاگن (Hagen) ایستاده‌ایم...
    درست همان لحظه صدای نفیر نبال در آسمان به گوششان رسید. بلافاصله سرش را بالا گرفت و به پرواز شکوه‌مند او نگریست. نبال چندین چرخ بالای سر آن‌ها زد و پایین‌تر رفت. با احتیاط بر شانه‌ی رزالین فرود آمد. کمی از آن حضور و فرود عجیب شوکه بود. سایمون به نبال نگاه کرد. نبال صداهایی از خود خارج کرد. از گوشه‌ی چشم به او که بر شانه‌اش نشسته بود، نگریست. باز هم هیچ از حرف‌های او متوجه نشده بود. کارگت با طمأنینه گفت:
    - فرستاده از جانب پدرت هست آلفا رزالین.
    چکیدن چیزی را در قلبش حس کرد. شگفت‌زده شده بود! پس آن خبر به قبیله رسیده بود. باورش نمی‌شد که پدرش فهمیده؛ اما خودش نیامده است! دستش را بالا برد و با احتیاط سـ*ـینه‌ی نرم نبال را نوازش داد. منتظر بود که از روی شانه‌اش پرواز کند. چنگال‌های تیزش بر پوست شانه‌اش سنگینی می‌کرد؛ اما او تکان نمی‌خورد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت. سایمون متوجه نگاهش شد. با لحنی آرام گفت:

    - اون از پدرت دستور داره که تا آخر مراسم همراهیت کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا