کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 29
فرشته‌ی سیاه‌پوش، متأثر رو به سمت نور کلان داشت و گفت:
- این صحیح و مبرهن است که وازدگی، برگزیده (او) نیست؛ لیکن با مشاهده‌ی بطلان خاک‌زادگان، انبوهِ بی‌قراری او را احاطه خواهد کرد. من روشن ضمیرم که گریستن از برای (او) خلق نشده؛ منتها اشک‌های او بارش بارانی را شکل می‌دهد که باز بااین‌حال، نوای رحمتی‌ست برای تمام خاک‌زادگان.
نور کلان، سبک سیر در جهت خروج از عبادت‌سرا گام برداشت و گفت:
- مرا دنبال کن. ضرورت است که مشاهده کنی بر حال این زن چه گذشته است.
فرشته‌ی سیاه‌پوش، مؤتلف به نور کلان در خانه‌ی زن برنا و به دور از چشمان وی، در نهان به تجلی نشستند.
زن، تنها در خانه‌ی خویش، بر روی صندلی چوبی‌اش در کنار هیمه‌سوزِ باشوکتش، ذیلِ نورِ کم‌فروغِ حبابِ چراغِ کوچک بالای اتاق، جلوس کرده بود. چشم‌هایش مبهوت به گوشه‌ی اتاق خیره گردیده و پلک‌هایش به دور از هر گونه جنبشی، امدادگر افکار پریشانش بود.
دوگانگی از وجودش سرازیر بود و تردید، دمی رهایش نمی‌ساخت که هرماس دگر بار از میان دود و دخان به دور از دیدگان زن در خفا، ظاهر گشت.
عفریت، تزلزلی اکید را به‌همراه داشت که این امر محرکِ بی‌ثباتی زن گردید و حرارتی غریب، پیکرش را مورد یورش قرار داد.
تنش از تشدد عرق خیس گردید و بی‌طراوتیِ دهانش، او را ملزم به سمت آشپزخانه کشاند. حریص، خویش را به شیر آب رساند و درحالی‌که نفس‌هایش دچار تَنِش شده بود، شکمش را آکنده از آب کرد.
اخگرِ درونِ بطنش فزونی یافت و این امر باعث شد که زن با ترس به‌سمت حمام قدم بردارد. شیر آب سرد را گشود و با لباس، خویش را به زیر دوش انداخت.
نورِ کلان رو به سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و گفت:
- آدم‌زاده، اندک‌اندک حرارتِ شراره‌ی اهریمن را دریافت می‌کند؛ پس بدین‌سان تشویش در کالبدش رسوخ خواهد کرد.
زن برنا، ژولیده و درحالی‌که آب از سرورویش واژگون بود، دگر بار آهسته و تلوتلوخوران، به‌سمت آشپزخانه گام برداشت. کِشوی میان میز را بیرون کشید و چند ورق قرص را برداشت و در جهت اتاق‌خوابش، عزیمت جست.
سپس بعد از خوردن چند قرص، خویش را در تخت‌خواب غوطه‌ور ساخت که عفریت دگر بار، با اغواگری در جانب زن نجوا‌کنان، شروع به نطق کرد:
- تو از صراط پرهیز به این شأن نائل آمدی؛ پس جزاء ارتکاب تو زیاده‌خواهی است. خالقِ تو، به کم علاقه‌ای ندارد؛ پس زیاده بخواه. هرچه جزیل‌تر، جمیل‌تر!
زن برنا پلک‌هایش را بر هم نهاده بود و انگار که در افکار خویش مُرده‌ای بیش نبود. بدین سبب از بستر خویش جدا گشت و شروع به قدم‌زدن در اتاق کرد.
آشفته‌حال، طول و عرض اتاق را طی نمود، شب را تا صبح با راه‌رفتن گذراند و اندیشه‌اش را معطوفِ گفتارِ هرماس نموده بود که چه چیزی را از خالق بخواهم و چقدر بخواهم که قلیل نباشد.
تلألو خورشید، پاورچین از لابه‌لای پنجره‌ی نیمه‌بازِ اتاقِ زن برنا جلوه‌گری نمود و زن به خود آمد و هوشیار گشت که شب را به دور از اندکی پلک‌برهم‌نهادن، گذرانده است.
هرماس تمام شب را به نجوا، آسایش و راحتیِ زن برنا را سلب نموده بود و در آخر با نیشخندی از سر رضامندیِ مولود خویش، آنجا را ترک گفته و زن را با عقلی آبستن از مهمل‌های خود، منفرد گذاشته بود.
زن دیدگانِ متورم و لاله‌گونش را در هم فشرد و دستی به موهای پریشان و در‌هم‌گره‌خورده‌اش کشید. پیرامون لب‌هایش در اثر جوششِ دیشب، دستخوش تبخال گردیده بود و سوزشی خفیف، ستوهی قلیل را به او وارد می‌آورد.
پس از به سامان‌نمودن سروسیمایش، لباس‌هایش را تعویض نمود و مشوش و مبهوت، از خانه خارج گشت.
بیهوده و به دور از هر گونه مقصودی، در خیابان گام برمی‌داشت و در پی تمنایی قابل، ضمیرش را به هر سو عروج می‌نمود که عفریت آلوده به دخانی ملامت‌بار در آن سویِ گذرگاه محسوس گشت.
بی‌درنگ با حضور هرماس، گرمشی دشوار گریبان‌گیر زن برنا شد. عرق بر جبینش نقش بست و راکد، بر جایِ خویش قیام نمود.
سهواً به دنبال علت حرارت، پیرامونش را مورد جستار قرار داد که ناگهان مردی بی‌قرار و نابسامان در رویارویش ایستاد. زن، خائف و مرتعش، چند گام به عقب برداشت که مرد نطقی افراشته را از حنجره‌ی خویش خارج نمود:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
زن تسلیم، نقش بر زمین شد و مبهوت، به نظاره‌ی گریز عامل صدا نشست. عفریت، خندان و متقاعد از حالِ پراکنده‌ی زن، در خلف نیشخند‌هایش زبان گشود:
- آهنگی که قصد او را کرده است، اولادش چیزی نیست جز سرطانِ ذهن.
زن اندیشناک و خیره، به امتداد راه خویش پرداخت و هر از چندی جمله‌ی مرد را مورد چشش قرار می‌داد:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
عهدِ بیداریِ شب فرا رسید و ماهِ نقره‌گون در پیکرِ سرمه‌ای‌رنگِ آسمان، به جلوه‌گری نشست.
زن به خود آمد و معطوفِ خویش گشت که تمامِ روزش را به اندیشه‌ی مطلوبش از خالق گذرانده است؛ پس رو به سمتِ مسکنش نهاد و باز در تاریکیِ شب، به افکارِ داجِ خویش پرداخت.
شب به وقتِ تاریکیِ عمیق رسیده بود و زن در مسکنِ حقیرِ خویش جلوس نموده و غفلت‌زده از حضورِ سه میهمانِ ناخوانده‌اش، خفه در لجن‌زارِ افکارش بود که هرماس، خرامان در جهتِ زن رحلت نمود. نورِ کلان رو به جانبِ زن داشت و گفت:
- کنون عفریت، آدم‌زاده را از بهر وهله‌ی نوین پرداخته خواهد کرد.
هرماس دهانِ عَفنش را قرینِ گوشِ زن قرار داد.
- ضعفا را نفرینی بس گران مبتلا شده است که هر دم، قریب‌الوقوعِ مرگی مشئوم می‌گردند که فقر، تنها فساد و انهدام را همگام خویش دارد.
دیدگان زن پس از استماع این سخن، گشوده شد و زیرلب زمزمه‌کنان گفت:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت». این یک نشانه بود. آری سخن مرد یک نشانه برای تصمیم کبیر من بود. نیرومندی و نفوذ از آن قدرتمندان است و مرگ، از برای بینوایان و درماندگان.
سپس فرحناک از سر زانو برخواست و گفت:
- من نفرین دنیا را نمی‌خواهم. من از خداوند طلب مال و مکنت بسیار می‌کنم و از او، تمنایِ توانمندی را خواهانم.
هرماس درحالی‌که دهان کریهش را تا انتهایِ فکش گشوده بود، رقصان و پای‌کوبان، سرودگو می‌گفت:
- ابلهان نمی‌دانند که خالق، همواره سمت مستضعفین است.
نور کلان در دنباله‌ی سخن هرماس گفت:
- خالق سمت مستضعفین است؛ چرا که آنان آلوده‌ی مکنت و ثروت دنیا نیستند و تنها ظهیر خویش را (الله)، اعتبار همه‌کس در این هستی می‌دانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 30

    نور کلان: مستضعفین آنانی هستند که تنها خواسته‌ی خویش را از آفرینش‌گرِ هستی خواهانند؛ چرا که آن‌ها بر این امر واقفند که به هر ریسمانی به غیر از ریسمان استوار خداوند چنگ بیندازند، خداوند کارِ آن‌ها را به همان زیردستان واگذار و تسلیم خواهد کرد. پس به کاری که بیگانه از خداوند مهیا و آراسته شود، هیچ اعتقادی ندارند؛ چرا که آن کار هنوز آماده و مهیا نگردیده است. آنان خداوند را تنها مددکارِ خویش می‌دانند و خداوند، همواره یاور آن‌هاست.
    زن از نخستین قمر تا باز پسین برجِ سال را به عبودیت از برای خواسته‌ی خویش نشست؛ ولیک پاسخی به ندا و نسک‌های برخاسته از تمنایش داده نشد. پس در شبی آرام به هنگامی که در مهراب عبادت خویش نشسته بود، غضبناک گشت و اختتام شکیبایی خویش را اعلام نمود:
    - خالق من، آن تو بودی که برتربودن را برای من خواستی. آن تو بودی که مرا والامقام و بالاتر از زیردستان خواندی. بار الها، آن تو بودی که فرمودی بخواه تا اجابت شود. پس من کثیر خواستم؛ چرا که باور من برآن بود که قلیل‌خواستن از تو، امر صحیح و راستی نیست؛ ولیک گویا خواسته‌ی من انبوه بوده است و توان تو اندک. کنون از صبر خویش دست می‌کشم و زین پس تو را فقط به‌عنوان پیشکار اعتدال در خمیره‌ی هستی می‌دانم، نه مسبب حقیقیِ خواسته‌های روحانی خویش.
    پس هرماس فرصت را مغتنم دانست و بادپا وارد عمل شد.
    - چقدر فارغ‌بال از قصد خویش شانه خالی کرده‌ای !
    زن به ناگاه راکد شد از ناله‌های خویش و بافراست گشت به سخن‌های درون ذهنش.
    هرماس ادامه داد:
    - کلام را محدود می‌دارم زیرا بر آن واقفم که تو فردِ دانا و فرزانه‌ای هستی؛ پس برای اجابت‌شدن حاجت خویش می‌بایست که تکاپو و جهد به عمل بیاوری. این را بدان و روشن ضمیر باش که در این وهله (امید) و (دعا) تنها نمایندگان (ترس) می‌باشند. پس از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نترس و با اراده‌ای راسخ برای هدفت قدم بردار و تلاش کن. به دور از هر گونه امید از جانب دیگران و پرهیز از دعا، به‌سمت آدم‌زادگانِ زیردستت شتاب کن و خویش را خدا بخوان؛ زیرا که زین پس خداوند در تو حلول نموده است. تو از برای خواسته‌ات ماه‌ها به دعا نشسته‌ای و ترسان، چشم‌انتظارِ امیدی از جانب مستجاب‌کننده، گریه‌ها کرده‌ای و سجده‌ها به عمل آورده‌ای، اما در حقیقت هیچ عملِ یاری‌رسان را از برای تحقق خواسته‌ات انجام نداده‌ای.
    ناگهان نور کلان در کنار فرشته‌ی سیاهوش خُلفِ محرابِ زن برنا به طلوع رسیدند. نور کلان در جهت هرماس گام برداشت و گفت:
    - در این دم هرماس حقیقتی را بازگو نمود که هر فرد الله‌پرستی می‌بایست آن را در وهله‌ی ارتکاب قرار دهد. انسان‌ها از بهر حاجتِ خویش به دعا و راز و نیاز روی می‌آوردند و سپس به دور از هر گونه جهدی، سخن را اکتفا می‌پندارند؛ اما غافل از آنند که دعایِ تنها و به دور از هیچ عملِ راستی، استجابش دشوار و با وقفه بسیار است.
    هرماس در امتداد نطق خویش بر آمد:
    - زین پس از برای دلالتِ زیردستان و فرومایگان شتاب کن و تمام اعمال خویش را معطوف حاجت خویش دار تا مورد اجابت قرار بگیرد آنچه را که مستوجبش هستی.
    زن لرزید و لغزید از محراب خویش. شکرخندی زد و فریفته چهره‌ی خویش را در آینه رؤیت کرد. دستی به رخسارش کشید و ترنم‌گویان گفت:
    - این منم؛ اشرف مخلوقات.
    عفریت، خندان و رقصان به‌سمت تاریکی گام برمی‌داشت و از آن سو، نور کلان و فرشته‌ی سیاه‌پوش تأسف‌بار، مؤتلف به حزن از مکان دور می‌گشتند.
    سال‌های زندگانی زن، سبک سیر در جهت تباهی رحلت می‌نمود و آهسته‌آهسته گرمشِ مسرت‌بخش الله از درون بطنش، عزیمت جسته و جای خویش را با اَخگرِ محترق شیطان معاوضه می‌داشت.
    وی هر بامداد به‌سمت عبادت‌سراهای شهر گام برمی‌داشت و با صبر و حوصله‌ی بسیار در جست‌وجوی آن شخصی که فرا چشمش را بگیرد، تجسس می‌نمود.
    در طیِ چندین سال به واسطه‌ی همین امر، توانسته بود که کامکار در پیشه‌ی انجذابِ انسان‌ها شود و در مقیاس معدود آدم.زادگانی را چند به هواخواهی خویش در آورد.
    زن به پاس تدبیرهای ناصوابی که به زیردستان خویش می‌داد، دست مایه‌ای اندک را بازخواست می‌نمود و اعلام می داشت که:
    - چیزهای نیک و پسندیده، به‌دست‌آوردنشان بلاعوض و سهل نیست و می‌بایست که غرامتی در عوض دانسته‌ی شریف اَدا شود؛ پس بدین رو از جهالت آدمیان گذران زندگی می‌نمود.
    تا در شبی پرنیان در غیاب چشمان نقره‌گونِ ماه، عفریت دگربار به جولان‌گاهِ پیدایش رسید. زن، آسوده در بستر خویش آرامیده بود که عفریت، شتابان در جوارش نشست و زبان به نطق گشود:
    - این منم؛ واقف‌کننده‌ی نهان‌ها، پس ناخفته باش و فهیم که تو را نقلی بس کبیر دارم.
    زن به ناگاه از خواب برون شد و چشمانش را گشود.
    هرماس ادامه داد:
    - تعجیل در کار خود بدار و در جهت عبادت‌سرایِ بزرگ شهر دوان شو که چندی بعد قطب عصرت را خواهی دید.
    زن ژولیده و آسیمه‌سر، مؤتلف به رغبتی اکید، به‌سمت عنوانی که هرماس گوشزد نموده بود شتابان شد. پابرهنه و نفس‌زنان خویش را به محل مورد نظر رسانید و در تاریکیِ شب، درون سایه‌ای ظلمت‌آلود در استتار، چشم‌به‌راه منجیِ خویش نشست.
    به ناگاه از قلب تیرگی، مردی بلند قامت و درشت‌اندام نمایان گشت. ردایی مشکی‌رنگ و بلند بر تن داشت و با منسوجی سرخ‌رنگ، چهره‌اش را پرده پوشی نموده بود. درحالی‌که مشعلی محترق در دست داشت و در دست دیگرش، آوندِ روغنی را حمل می‌نمود، آرام به سمتِ عبادت‌سرا گام برمی‌داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 31
    هرماس، خلف زن برنا در تاریکی قیام کرده و نظاره‌گر ماهیت بنیادین مرد منجی بود.
    عفریت، سرشتِ راستینِ مرد را بیننده بود؛ او غُل و زنجیری آذرگون را مشاهدت می‌نمود که همانند زمامی تعذیب‌کننده، روح مرد را در بند قرار داده و او را محبوس نموده بود. ختم زنجیر به دستان غرق در خون عفریتی سیمگون می‌رسید که همانند راهبری که حیوانی فرمان‌بردار را هدایت می‌کند، مرد را رهنمود می‌شد.
    زن دیده‌بانِ بالاروندگیِ مرد منجی از پلکانِ محاذیِ عبادت‌سرا بود که مرد دهان گشود:
    - ای دالان‌های پیوسته بازِ خانه‌ی خداوند، مرا در مقام میهمان تصدیق کنید.
    زن نَفَسش در سـ*ـینه حبس گردید و طاقتش به طاق رسید. پس با قلبی مالامال از شور و شعف، خویش را از تاریکی به بیرون کشاند و دوان خویشتن را به پاهای مرد منجی افکند.
    مرد منجی آرام و به دور از پشیزی حس غفلت‌زدگی و پریشان‌حالی، پشت به عبادت‌سرا و رو به سمتِ زن داشت گفت:
    - او مرا از وجود تو واقف نموده بود.
    زن درحالی‌که سرشک از دیدگانش آبشاروار واژگون بود، از سر زانو برخواست و نجواکنان گفت:
    - منجی من.
    مرد منجی مشعلِ مشتعلِ خویش را به دستِ زن داد و به سمت دالانِ بازِ عبادت‌سرا گام برداشت. خلف به زن ایستاد و دستانش را گشود، نفسی عمیق کشید و زمزمه‌کنان گفت:
    - ای شراره‌های مقدس‌کننده، مرا احاطه و معصوم بدارید.
    سپس آوند درون دستش را بر رأس خویش گرفت و تمام روغن را بر سرورویش تخلیه نمود.
    زن در سرزمینِ بُهت و تحیُر مفقود گردیده بود که با استماع کلام مرد منجی، دگربار جان یافته و به خود آمد:
    - مشعل را به من باز گردان.
    پس زن درحالی‌که غلافِ گرداگرد دیدگانش از کثرت خیرگی گشاده و منبسط گردیده بود، با نفس‌های خُرد و گام‌های سست به‌سمت مرد منجی رحلت نمود و مشعل را به دستان او سپرد.
    مرد منجی، آرام به درون عبادت‌سرا عزیمت جست و زیرلب نجواکنان کلام می‌داشت:
    - «لعنت بر کذابانِ ریاکار».
    تا به قلب مصلا وصول آمد، پس رو به سمت زن داشت:
    - منجی، کَسِ دیگری است.
    زن، ویلان به مشعلِ رها‌شده از دستان مرد خیره بود که ناگاه شراره‌های آتش به سلوکِ لمس پیکر مرد رسید و غضبناک، طغیانِ آذر پیکرش را در خود بلعید و به عمودی آذرگون دگرگونش ساخت.
    پیشکارِ عبادت‌سرا که نوین از سانحه‌ی در حال وقوع آگاه گردیده بود، دستپاچه و مرعوب در جهت مردِ شعله‌ور شتابان گشت.
    در پی هر چیز بافته‌شده‌ای از پنبه و پشم پُرسان شد تا به واسطه‌ی آن، شراره‌های برخاسته از تن مرد را بی‌فروغ گرداند که ناگهان تحرک از اندامش عزیمت جُست و راکد در جای خویش، به‌سان تکه گوشتی بی‌جان نقش بر زمین گشت.
    زن، متحیر به انقباضِ مرد خادم خیره گردیده بود که به ناگاه چند مرد سپیدجامه، آوند به دست و رخسارپوشانده به دور از اندکی نگرش به زن، دوان وارد عبادت‌سرا شدند.
    از گرداگرد مرد شعله‌ور تا گوشه‌کناره‌های عبادت‌سرا را مالامال از روغن قابل اشتعال کردند. زن پراکنده‌خاطر و هراسان، نطقی از حنجره‌اش گذر کرد:
    - اینان عزم به زائل‌نمودن عبادت‌سرا را دارند، به حق که خادم را چه شد؟
    که ناگهان نوایِ کلامی از خُلفش برخواست:
    - آهنگ اراده‌ی او، خادم را بدین‌سان زمین‌گیر و علیل کرده است.
    زن رخسار خویش را در جهت صدا چرخاند و مردی تنومند را در مقابل خود رؤیت نمود. مرد، جامه‌ای بلند و سرخ‌رنگی را بر تن کشیده و چهره‌اش را به واسطه‌ی منسوجی سپیدرنگ، در اخفا غرق نموده بود.
    مرد سرخ‌پوش از لابه‌لای شکاف منسوجِ کشیده‌شده بر چهره‌اش، سیمای زن برنا را نظاره‌گر بود که زبان گشود:
    - مرگ خادم، متفق با تحفه‌ی ما، بایسته و لازم است.
    زن، پریشان و درحالی‌که نطقی لرزان ندیمه‌ی بطنش بود، زبان گشود:
    - تحفه‌ی شما؟ چه چیزی تحفه‌ی نفیس شماست؟
    مرد سرخ‌پوش دیدگانش معطوفِ مردان سپیدپوشِ آوند به دست گردیده بود که دوان از جانب خویش و زن برنا گذر کرده و عبادت‌سرا را ترک می‌گفتند. انگشت اشاره‌ی خویش را به‌سمت مرد مشتعل نشانه رفت و گفت:
    - آن شخصِ والامقام و ارزشمند، تحفه‌ی ماست که الحال خویش را به‌همراه مرد خادم و این عبادت‌سرا به ملکوت خواهد کشاند.
    که ناگهان مرد مشتعل درحالی‌که شراره‌های اَخگر در بطنش ریشه دوانده بود، پاهایش خاکستروار گردیده و خویش را در آغـ*ـوش روغن‌های ریخته بر کف عبادت‌سرا رها ساخت. شعله‌های برخاسته از بطن مرد، غلتان و شتابان عبادت‌سرا را به پهلو کشیدند و همانند طوفانی سبک سیر و بی‌صدا، آن مکان را بلع نمودند.
    مرد سرخ‌پوش متحد به زن برنا، برون از عبادت‌سرایِ به جهنم مبدل گردیده، قیام نموده بودند که زن دگر بار زبان گشود:
    - مرا امشب مژده‌ی دیدار منجی خویش را داده بودند. آیا شمایی آن موعود؟
    مرد سرخ‌پوش دستان زن را به کف کشید و گفت:
    - با من بیا. این رخداد در اندیشه‌ی ناخردان، مصیبتی نابخشودنی است.
    سپس هر دو به تاریکیِ شب پیوسته و در جایی مابینِ ابهام و ازدحام در بی‌نوریِ شهر، خود را گُم کردند.
    کلام‌ها برخاستند و فریادها از خشک‌نایِ آدم‌زادگانی که با سرشکی خون‌بار به‌سمت عبادت‌سرایِ آذرگون گام بر می‌داشتند، برپا شد. شهر مالامال گردید از مَسنَدِ عبادت‌سرایِ آتشین و شایعه‌هایی از وجودِ یک هرماسِ سودایی و خون‌خواه.
    زبان‌ها جنبش یافتند و کلام‌ها جمله شدند که آن شیطان از چشمانِ آفریننده افتاده است و در جهنم، تعیشِ خویش را می‌گذراند؛ ولیکن محصول معصیت‌های ما مسلکی را از برای شیطان فراهم آورده است که توانسته از جحیم بگریزد.

    او از جهنم برخاسته که زمین را به دوزخی خون‌فشان تبدیل گرداند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 32
    خورشید از پشت تاریکی برخاست و با طلوعش، کرانه‌هایِ اطرافِ زن برنا را بارز نمود.
    زن، خویش را درونِ اتاقی دیجور و صخره‌مانندی مشکی‌رنگ یافت. اکنافش را زیرِ دیدگانش گذراند و با خود زمزمه‌کنان گفت:
    - تخته‌سنگ‌های بکر و سقف ناهموار، دال بر آن است که من اَندرونِ غاری در دلِ کوه هستم و می‌بایست که از شهر، بعید گردیده باشم.
    که ناگهان تلألو پرتوهایِ خورشید، سوسوزنان باعثِ افشایِ نگاره‌ای سرخ‌رنگ بر دیوارهای غار شدند. زن به‌سمتِ نقشِ سرخ‌رنگ گام برداشت و دستش را به رنگ‌های سرد و خشک‌شده به سلوک رساند که ناگهان کلامی از خُلفش برخاست:
    - او را از بهشت عزل نمودند.
    زن، هراسان رخِ خویش را از نگاره‌های دیوار برتافت و در جهتِ نطق چرخید. در رویاروی خویش، انسانی سیاه‌جامه و پوشیده در حجابی نقره‌گون را دیدار نمود. انسان، خنجری مستور در غلافی مزین بر سنگ‌های سرخ‌رنگ بر کمر داشت و چهره‌ی خویش را در ورایِ نقابی به شمایل خوک، پنهان داشته بود.
    زن برنا چند قدم به عقب برداشت و خویش را به دیوارهای غار رساند. رعشه، بدنش را احاطه نموده بود و آب، در دهانش خشک گردیده و زبان به طاقِ دهانش چسبیده بود.
    که انسانِ خوک‌نشان نطق خویش را ادامه داد:
    - عزازیل به‌سمت زادگاه خویش هبوط کرد. زمین برایِ او انیس می‌نمود و یادِ عصری که هم‌نوعانش در آن مکان رفت‌وآمد می‌کردند، در اذهانش مأنوس می‌داشت. او بی‌همتایی را از برای خویش در این سرزمینِ خاکی، شکنجه‌ای بس گران می‌دانست، پس در تنهایی خویش، اشک‌ها ریخت و ناله‌ها کرد؛ اما خودستایی و فخرش حائل آن می‌گردید که به‌سمت خالق، انابتش بالاروندگی یابد. پس از سطح زمین دگر بار به طبقه‌ای پست‌تر نزول نمود و در زیر زمین، به دور از چشمان زندگی‌بخش خورشید در انتظار نشست. او در ظلمت، به لقاء هم‌نوعان تبعیدی از تلألوخور رسید. آتش‌زادگان به نطق‌های عزازیل ایمان آورده و در پی فرامینش، فرزندان پدر نخستین را به‌سمت خود رهنمود کردند. از آن موعد عزازیل دیگر مزه‌ی اِنزوا را چشش ننمود و تکیه بر اِریکه‌ی استطاعت خویش، دگربار مسند و حشمت خویش را بازیافت که در ابتدا عزیزِ آفریننده بود و در انتها رقیبِ وی.
    زن از کلامِ انسانِ خوک‌نشان به تنگ آمده و اذهانش متلاشی گردیده بود. مؤاخذه‌ای پر جوش و غلیان‌وار، تمام وجودش را آکنده نمود که این سخنان از بهر چیست؟ این انسان زیر عَلَمِ کدام کَس به این جسارتِ کنونی رسیده است؟ ولیک عجالتاً تنها از استماع نطق کرخ و مردانه‌یِ برخاسته از حنجره‌ی وی، فرا گرفته بود که در خلف نقاب، مردی میان‌سال پناه گرفته است که بسیار مجهول، از هنگ و نفوذ عزازیل سخن می‌گوید.
    پس از سکوتِ مرد خوک‌نشان تمتع جست و کلام داشت:
    - من از بهر دیدار با منجیِ خویش، پابرهنه مسکن خویش را ترک گفتم؛ ولیک تاکنون کامروا به زیارت وی نشده‌ام. آیا شما آن منجیِ بشارت‌شده‌ای؟
    مرد خوک‌نشان، گامی به جلو برداشت و گفت:
    - من، تنها کلیددارِ سرایِ منجی هستم.
    زن اوقات خویش را در اندکی سکوت سپری نمود و گفت:
    - او کجاست؟ منجیِ من کجاست؟ چرا مرا به این مکان آورده‌اید؟ این غار، این کوه، این نقش‌ونگارها در اندیشه‌ی من گنگ و مبهم می‌دارد.
    مرد خوک‌نشان به‌سمت نگارین طرح‌های دیوارِ غار اشاره داشت و گفت:
    - از درون این نقش‌ها بویِ دخانیِ کهن و طعم خون خاکستریِ باستانی برمی‌خیزد؛ چرا که این نقش‌ها به دست خودِ ابلیس به ترسیم رسیده است.
    زن، متعجب و درحالی‌که چشمانش به کمال تشدد رسیده بود، چهره‌‌اش را در جهت پیکره‌یِ سرخ‌رنگ چرخاند و گفت:
    - آیا مفهومِ یگانه و خاصی در خلف آنان نهفته است؟
    مرد کلام داشت:
    - «مثلث در نگارگریِ شیطان، به معنیِ زمین است و آن عدد ششی که بر سه ضلع مثلث نشسته است، ظهیر ابلیس و مددکار او نیز می‌باشد که در تمثیل‌های او به ششصد و شصت و شش شهیر است.»
    زن، اندکی اذهانش را وارسی نمود و سپس لب گشود:
    - مثلثی که سه عدد شش بر سه ضلعش جلوس نموده است، مثلثِ زمین است و ششصد و شصت و شش، هرماس امدادگر.
    مرد خوک‌نشان سـ*ـینه سپر داشت و دمی عمیق به بطن خویش فرو نشاند و گفت:
    - نگاره به زبان خون و مرگ، ما را گوشزد می‌نماید که معشـ*ـوقه‌ی ابلیس، زمین را تحت نفوذ خویش قرار دارد. در دیگر تصویر، شراره‌های اَخگری را در قلب مثلثی سرخ‌رنگ مشاهدت می‌کنی. عزازیل دگر بار زمین را در قالب مثلثی شناسانده است و شعله‌های آتشِ ترسیم‌شده در قلب زمین، دودمان ابلیس، یعنی جنیان را به نمایش گذاشته است که این اثرِ به‌جامانده از ابلیس، خاک‌زادگان را خاطرنشان می‌دارد که زمین منتسب به آتش‌زادگان است؛ چرا که در ابتدا جنیان پاهای حافر خویش را بر زمین گذاشته و خود را مالک زمین می‌دانستند.
    زن متعجب و آغشته به بُهت، به سخنان مرد خوک‌نشان گوش فرا سپرده بود که مرد، چند گام از زن بُرنا منفرد گردید و در جهت طاق غار اشاره داشت و گفت:
    - قدمی به پیش بردار و در این جاه مرا همراه باش.
    زن، خائف و مرتعش، گام در جهت مرد برداشت و رخسارش را به‌سمت طاق غار نشانه رفت. مرد خوک‌نشان، صوتِ خارج‌شده از دهانش دست به ارتعاش گرفت و لرزان گفت:
    - آن حلقه‌ی سرخ‌رنگِ در حضور که آمیخته در لعنی رشکین است را رؤیت بنما؛ او خورشید افروزنده و همیشه بیدارِ ماست. ترسیم آن زنِ باردار در جانب او، جرثومه‌ی منجی ما و آن طفل نقش‌بسته برطاق، خودِ منجی می‌باشد.
    زن متعحب و پرسان، در جهت طفل ترسیم شده اشاره داشت.
    - آن موجود چیست که از دهان منجی برون شده است؟
    مرد خوک‌نشان نفس اندرون سـ*ـینه‌اش بست و بند گردید. مو به تنش راست شد و کلام داشت:
    - او تاریکی است و آهنگ اراده‌ی او، بلع خورشید است.
    زن اسیر در دستان پُرقدرت ترس و خوف، لب به سخن گشود:
    - از سر مهر، نهفته رازهای بین ابلیس و خورشید را بر من ناقل باش.
    که ناگهان نوایِ نطقی زنانه نظرش را جلب نمود. زنِ مُحجب در خرقه‌ای رنگارنگ و براق که چهره‌ی خویش را در ورای برقعه‌ای مارنشان پنهان داشته بود، قدم‌زنان در جهت مردِ خوک‌نشان و زن برنا گام می‌نهاد و می‌گفت:
    - دشمنی و عداوتِ ابلیس از فصلی آغاز گردید که ستایشی کبیر از نام الله بر گستره‌ی خورشید نقش بست و رسالت آن یادمان این بود که محرک عدم وجود آتش‌زادگان زیل بر دیدگان متلألی خویش باشد.
    زن، ترسان در جهت صدا چرخید و خویش را در مقابل زنی مارمانند یافت. زن مارنشان در امتداد نطق کلام داشت:
    - عزازیل پیش‌گوییِ خویش را این‌چنین ترسیم نموده است که «زمین جایگاه من است. زمین از برای نسل من است و در عهدی بداختر از سلوک دلباختگانم بر پرتوافشانی‌اش قیام خواهم نمود. در آن فصل هم‌نوعان من فارغ‌بال بر سطح زمین گام نهاده و میراث ازدست‌داده‌ی خویش را مؤتلف به خون، از خاک‌زادگان خواهند ستاند».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 33
    زن همانند خمیره‌ای بی‌استخوان، وارفته و بر سطح سخت غار نقش بست و لرزان لب گشود:
    - آیا این سخنان از خشکنایِ منجیِ من برخاسته است؟
    که ناگاه شرفه‌یِ خنده‌هایِ زنِ مارنشان، تمام غار را آکنده نمود. زن متعجب به او خیره گردید و گفت:
    - سخن من از سَرِ استهازه نبود.
    زنِ مارنشان، اتمام قهقهه‌هایش را با جمله‌ای به‌اعلام داشت:
    - در زمره‌یِ ما، مردی آگاه، سرسپرده‌ی بی‌مانندِ حضرت منجی است که در پشتِ نقابِ جغدی نقره‌فام نشسته و دیدگانش بر همه‌چیز مُشرف است. او تو را در جهتِ منجی رَهنورد خواهد بود؛ پس پیِ او را بگیر که تو را راه بلد تنها اوست.
    سخنِ زن مار‌نشان به اتمام رسید و بلافاصله مردی تنومند و بلندقامت درحالی‌که ردای مشکی‌رنگ بر تن داشت و نقابِ جغدی بر چهره کشیده بود، به وهله‌ی پیدایی رسید.
    زن برنا دیدگانش به‌سمت مردِ جغدنشان نزول نمود که جغد، رشته‌های آوای خشکنایش را دچار جنبش نمود:
    - از کلیددار، کلیدِ مقصود را بِسِتان و با من به عروج بنشین.
    زن بند گشایِ مُراد را از مرد خوک‌نشان بِسِتاند و در خُلفِ مردِ جغدنشان هر دو بیگانه از غار گشتند.
    به محض برون‌شدنِ زن برنا، نور کلان متفق به فرشته‌ی سیاه‌پوش اندرون غار پدیدار گشته و به منزلگاهِ وقوع رسیدند. نور کلان چرخی در غار زد و گفت:
    - زن در جهت سرانجامش مهیا گردیده و گام‌هایش از برای دیدار با منجیِ خویش، استوار‌تر از گذشته می‌نماید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در جهت نور قدم برداشت و در ضلعش قیام نمود و گفت:
    - اینان که رخسار پوشانده و عدمِ وجود اصلیت خویش می‌کنند، کیستند؟
    نور، انگشت به جانب مرد خوک‌نشان داشت و گفت:
    - «او وعده‌دهنده‌ی مال و مکنتِ بی‌ارزش دنیاست.»
    سپس نظرش در جهت زن مارنشان جلب گشت و گفت:
    - «او وارثِ اغواگری و فریبندگی مارِ نخستین است که محرکِ خروج پدر خاک‌زادگان از فردوس عدن شد. آن جغد، نشانی که بیگانه از غار گشت و کنون امامِ راهِ زن برنا هست را فرهیخته دانند و نهفته رازی که درپشت نقاب اوست، آنی‌ست که گویند در عهدی که خواب بر شما مستولی شده است، ما به مانند جغدهای شب‌زنده‌دار در هوشیاری به سر می‌بریم و در حال طرح‌ریزی از برای شما هستیم.»
    سپس ادامه داد:
    - قلیل زمانی بعد، دو مرد به درون رجوع خواهند نمود که یکی در خلف حجاب خرگوش‌مانندی پنهان گشته و دیگری، نقاب عقاب دو سری را بر هیئت خویش قرار داده است.
    به محض اینکه کلام از دهان نور کلان بیگانه گردید، دو مرد در همان هیئتی که بشارت آنان را داده بود، در مدخل غار آشکار گردیدند. نور کلان به دور از دیدگان حاضران، در مغاک گام بر می‌داشت و نطق‌کنان می‌گفت:
    - «او بی‌نهایت تشنه‌ی قدرت است و همواره خویش را در ورایِ رخ‌پوشی عقاب‌گون مستتر می‌دارد. آنان رابـ ـطه‌ی آلوده‌ی خویش را با تمثیل خرگوش آشکار می‌دارند؛ چرا که این حیوان از برای اُنس و بستگی، به همجنس‌بودن و غیرهمگن‌بودن اهمیتی قائل نیست. لذا آن مرد باریک‌پیکر که نقاب خرگوشی را به رخ کشیده، در پیِ تفهیمِ همین مقصود است.»
    آنگاه که سخنان نور کلان به اختتام خویش رسید، مردی برهنه درحالی‌که سروصورت خویش را به خون غلتانده بود، دوان و شادکامان وارد غار گردید و با صدایی رسا و شعفناک، زبان بر آورد:
    - برای مناسک آراسته شوید!

    ناگاه تمام حضار در آن مکان خفه در خوشـی‌ و مشعوف دل، درحالی‌که دست بر سر می‌زدند، دوان از غار منفرد گردیدند.
    خورشید به آرامی از پهنای آسمان گذر کرد و خویش را به غروب رسانید.
    زن برنا در خلف مرد جغدنشان گام برمی‌داشت و در دل، شورِ دیدار منجیِ خویش غلتان‌وار خونش را به جوش‌وخروش وادار می‌نمود و قرار از بطنش ستانده بود که هر از دمی، پرسان کلام می‌داشت:
    - چه مقدار راه مانده تا مقصود؟
    مرد جغدنشان در جواب وی کلام می‌داشت:
    - در ذیل چشمان درخشنده‌ی ماه، مقصود خویش را خواهی یافت.
    پس از اندکی دم فروبستگیِ هر دو شخص، مرد جغدنشان کلام داشت:
    - شورِ لقا با منجی آن‌چنان در قلب و بطن تو ریشه دوانده است که جمله اَخگر عبادت‌سرا را از اندیشه بزدوده‌ای.
    زن، تلنگری در اذهانش به سلوک رسید و یادمان عبادت‌سرایِ شعله‌ور ذهنش را مالامال ساخت. حقیر مجالی را در خموشی گذراند و سپس در جواب مرد جغدنشان، گفت:
    - از اینکه این امر مطلوب نظر آقای سرور، منجی در رأس بوده است که تردیدی در آن نیست؛ لیکن باز شما مرا از این منجلاب فکر و اوهام بدر کنید و پرده از این امر کبیر بردارید.
    مرد جغدنشان دستانش را در خلف خویش حلقه ساخت و گفت:
    - مرا مجال ده تا کنون پرده دری کنم از این ویران‌سازی خانه‌ی خدا.
    زن ناچار می‌بایست که دعوی فرد را مورد پذیرش قرار داده و صبر را چاشنیِ حس شور و شعف خویش از برای واقف‌شدنِ حقیقتِ در انتظار کند. پس به سخنان مرد گوش فرا سپرد:
    - آنان نمی‌دانند؛ پس گمراهان و سرگردانانند و از سر تقلید پدران پست‌مایه‌ی خویش، در جهت عبادت‌سرا روان می‌گردیدند. پس از سال‌ها عبادت، توجهشان به آن جلب می‌شد که هیچ نسک و بندگی به دور از علم و عملِ لازم، جوابی در پی نخواهد داشت. پس در خلف پرده‌ی دین و عبادتِ خداوند خفا جسته و شب و روز در عبادت‌سراها سجده بر واحدی روا داشتند که تنها نامش الله بود؛ حال آنکه شیطان را در سجود بودند و از دل او را می‌خواستند. آنگاه به جبر و از کردار ناپسند کذابانِ ریاکار، ما آن سرایِ دو رویی را به دستان تقدیس‌کننده‌ی آتش سپردیم که از این رو الله‌پرست را به‌سمت الله و شیطان‌پرست را در جهت محفل حقیقی خودش روانه گردانیم.
    زن، نابسامان و متفرق در پیِ جوابی که خویش را با آن متقاعد کند، تجسس می‌نمود که در انتها، ناگزیر رو به سمت سؤالی آورد و گفت:
    - این ارتکاب از سمت کدام حذب به منزله‌ی وقوع پیوسته است؟ الله‌پرستان یا شیطان‌پرستان؟
    مرد جغد‌نشان دمی در سکوت سپری نمود و گفت:
    - منجی! این امر برخاسته از آهنگ اراده‌ی اوست.
    آرام و آهسته از لابه‌لای دستان تاریک شب، سیاه‌جامگانی بدسرشت نمایان می‌گشتند. مردان و زنانی شیطان‌خواه که با منسوجی، چهره در پرده فرو بـرده بودند. آنان در جهت شکاف ژرفی در کمر کوه گام بر می‌داشتند تا در مناسک ذبح، شرکت به عمل بیاورند.
    نور کلان به‌همراه فرشته‌ی سیاه‌پوش در جنب غار به ظهور نشستند و سبک سیر، در جهت شکاف گام برداشتند. در رویاروی مدخل، نور کلان رو به سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و گفت:
    - آنچه قرار است در چشمان تو به وهله‌ی ظهور رسد، ورطه‌ای‌ست که با تسلط متکامل شیطان بر آدم صورت می‌گیرد؛ پس در این تجمع، آدمی را محبوب نخواهی یافت.
    آنگاه هر دو واصل به اندرون غار گشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 34

    آن‌ها همانند کرم‌هایی بی‌ارزش در هم می‌لولیدند.
    مردانی سیاه‌جامه و زنانی عـریـان، شمع‌ها تمام آن محفل را عیان نموده بودند. بوی خون و خواهش دل، سرتاسرِ غار را پوشانده بود. از لابه‌لای نطق‌های برخاسته از حنجره‌ی چرکین آدم‌زادگان، مویه‌ی وهم‌برانگیز بزها نیز به گوش می‌رسید که در میان بدن‌های به هم متصلِ انسان‌های غوطه‌ور در التذاذی چرکین، گذر می‌کردند.
    نقش‌ها، تمام دیوارهای غار را دربرگرفته بودند. ترسیمِ شومِ بز سیاه (بز بافمت)، اثر خون، جای کثافت، نقشِ ستاره‌های پنج ضلع در گوشه‌کناره‌های غار، خودنمایی می‌کرد.
    تلألو کم‌جان و مرتعش شمع‌های سیاه و یک شمع سفید که بیان‌گرِ نور لوسیفر لعین، حامل نور، روشن‌فکری و شعله زنده می‌بود، به تناقض نشسته بود. فریه و لعنِ آفریدگار بر مهرابِ غرق در گـ ـناه و خون آن‌ها که به نطق می‌گفتند:
    - دارنده‌ی مهراب ما آن است که تابش مِهر بر او روان گردیده است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش تمام پیکرش از تشدد تندخویی، به وهله‌ی تزلزل رسیده بود و زبان در دهانِ بایر از آبش می‌چرخید و می‌گفت:
    - ایقان من چنین موجودیتی را از آدم‌زادگان انتظار نداشت. به حقیقت که آدمی، تا به کجا در تاریکی پیش‌تازی خواهد نمود؟
    که نور کلان دست در جهت حضار نشانه گرفت و گفت:
    - تا آنجایی که خودِ اهریمن در بطن آنان و به‌جایشان به زندگانی و زیست بپردازد.
    با حضورِ پیرمردی خمیده و شکنج‌دار بر چهره‌اش، تمام جمع سکوت اختیار کرده و در محاذیِ وی به اکرام قیام نمودند. پیرمرد، قدم‌زنان از لابه‌لای تجمع گذر کرد و پشت به جمع و رخ به‌سمت مهراب، بر دو زانو جلوس نمود.
    دستانش در جهت طاق غار افراشته گردید و در سکوت، زیرلب کلماتی را زمزمه می‌نمود. پس از اتمام نیایشش، از جای خویش برخاست و گفت:
    - شمشیر قدرت را نزدِ من بیاورید.
    زنی عـریـان، آهسته از مابین جمع درحالی‌که شمشیر را درون ظرفی مسطح و دوره‌داری از جنس نقره قرار داده بود، به‌سمت پیرمرد گام برمی‌داشت که نور کلان با رؤیت شمشیر، زبان گشود:
    - شمشیر، قائم‌مقام نیرویِ تازنده است و به‌عنوان تقویت‌کننده و ادامه‌دهنده‌ی بازویی‌ست که به جهت‌ها اشارت می‌کند. شمشیر در دستان پیرمرد که به نامِ مُغ خوانده می‌شود، قرار می‌گیرد و او برای فراخواندنِ «چهار شاهزاده‌ی دوزخ» از شمشیر بهره می‌جوید.
    بالاخره شمشیر در دستان مُغ قرار گرفت و مغ پس از دمی سکوت، نطقش را برافراشته داشت:
    - از برای نیایشِ شیطان مهیا شوید.
    به‌یک‌باره تمام اجتماع بر دو زانو نشسته و دستانشان را در جهت طاق غار بلند داشتند و آنگاه مُغ، زبانِ مشئومِ خویش را چرخاند:
    - به نام شیطان حاکم زمین و پادشاه جهان. این حقیر به کار مایه‌های تاریکی اِذن ورود داده و هنگُ و یاری را از آنان خواهانم. دالان‌های عظیم جهان خود را بر من بگشایید و مرا همچون برادری به استقبال آیید. ای عزازیل اعظم، دستان پُرتوانت را به‌جای دستانِ منِ ناتوان بگذار؛ زبانت را به‌جای زبانم و ذهنت را به‌جای اذهانِ پریشانم قرار بده. من طبق فرامین اربـاب تاریکی، خویش را همچون حیوانی می‌دانم که اول بار می‌زیم و با زندگیِ گوشتی در هم آمیخته می‌شوم. من طبق خواسته‌ی شما، زیبا را می‌ستایم و خراب را نفرین می‌کنم. من به آوازه‌ی جمهوریِ خدایان، التماس دارم که آنچه می‌گویم، انجام پذیرد. برخیزید و گام به پیش بنمایید و با بردن نامِ مبارکتان، مرا در امر خویش یاری برسانید.
    سپس مُغ اشاره در جهت حضار داشت و گفت:
    - نوای خویش را به قله رسانید و با من به تکریر این اسامی بپردازید. «آبادوون، اِیرون باموس، آدرا میکا، آمون، اهریمن، بالام، داگون، ای ما اُنیجا، لوکی، یااُتزین».
    اسامیِ ناپاک اهریمنان، یکی پس از دیگری بر زبانِ نجـ*ـسِ خاک‌زادگانِ روح‌فروخته به شیطان، جاری می‌گشت که ناگهان مردی سپیدجامه متفق به شمشیری بلند و بران به اندرون غار نزول نمود. اکناف مرد سپید‌جامه را تلألو فروزنده‌ای احاطه نموده بود و رخسار بشاش و شفافش مزین به محاسنی زردرنگ به نگارگریِ دستان خداوند رسیده بود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با رؤیت مرد نورانی، گل از رخش مفتوح گردید و گفت:
    - مرا از انبوه بداختریِ این آدمیان، مبارک خبری از نیکوکارانِ در راهِ او بده.
    نور کلان شکرخندی زد و گفت:
    - آری. او خون‌خواهیِ مخاطره‌آمیز خداوند است.
    با ظهور مرد نورانی، بیان از لسان مُغ رخت بربست و سکوتی درشت، وجودش را احاطه نمود. در دم تمام حضار پشت به مغ کرده و رو به.سمت مرد چرخاندند.
    مرد نورانی قائمه‌ی تیر برانِ در دستش را فشرد و گفت:
    - «ایرون یاموس ، ای مااُنیجا، لوکی...». این کلمات منحوس، چقدر غمبار و دردآورند.
    سپس دندان‌هایش را بر هم سائید و با نفس‌هایی تنگ و دژاهنگ، کلام داشت:
    - خوناب و سرشکتان را در هم خواهم آویخت. چندی بعد، همگی شرحه از تیغِ حسام من خواهید شد.
    پس حربه‌ی آهنین و دودَمه‌اش را بر رأسش قائم نمود و گفت:
    - برای خداوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 35

    تیغ او می‌چرخید و می‌رقصید، خون و تکه گوشت‌های گسسته‌شده از کالبدهای غرق در ضجه را به هر سو پرتاب می‌نمود.
    مردِ نورانی عذاب‌وار، همچون مصیبتی دردآور از هر سو خاک‌زادگانِ آتش‌پرست را می‌درید و به جلو می‌تاخت.
    تجمعِ کافران، نظیرِ حیواناتی پست، مویه‌کشان و نالان، خود را از ذیل تیغ دژخیمِ خون‌خواه گذر می‌دادند که یا جان از کف داده یا با کالبدی پاره‌گشته، از آن مکان منفرد می‌گردیدند.
    مرد نورانی در همان هنگامی که تیغه‌ی برانش را به سلوکِ گردن یکی از آن بدطالعان می‌رساند‌، دیدگانش پیرمرد شمشیر به دستی را رؤیت نمود که از تندیِ اعراض، به خود می‌لرزید. صلابت، از مرد نورانی واژگون بود و غضب به‌سان اهریمنی ظلمانی، بر رأسش راکب بود.
    با حلم و بردباری، گام بر اجساد تهی از روح می‌نهاد و به‌سمت پیرمرد لرزان، عزیمت می‌جست.
    پیرمردِ مرتعش که همان مُغ و بزرگ جمهوریِ مرتدین بود، لسانش را مفتوح داشت و گفت:
    - لعن و نفرین شیطان بر تو باد! تو را خواهم کشت.
    مرد نورانی لبخندی زد و گفت:
    - آمر من، اخبار این تجمعِ منحوس را داده بود و من را خاطرنشان داشته که اگر امشب در این مکان حضور یابم، به قطع، جانِ خویش را از کف خواهم داد.
    سپس شمشیر غرق در خونش را بر صدر کشاند و ادامه داد:
    - لیک ابتدا جان نجـ*ـس تو را از بطن خودفروخته‌ات جدا خواهم ساخت.
    که ناگهان پرده‌ی محرکِ دور چشمانش فراخ گردید و از تشدد درد، آه از بنیادش برخواست. شمشیر مرد خرگوش‌نشان در کمر او رخنه کرده بود و به‌سان ستاره‌ای درخشان، در سـ*ـینه‌اش خودنمایی می‌کرد.
    مُغ از حدّتِ خوشحالی، سرشک از دیدگانش سرازیر گشت و زمزمه‌کنان گفت:
    - شیطان را سپاس!
    سرانجام شمشیر از دست مرد نورانی سقوط کرد و زانوانش به سلوک زمین رسیدند، نفس در سـ*ـینه‌اش بست و بند گردید و خون از دهانش آویخته شد. فرشته‌ی سیاه‌پوش، تعسر رخنه‌کنان بطنش را مورد آزار قرار داد و سرشک، از دیدگانش برون ریخت.
    مُغ فارغ‌بال، دمی ژرف را مهمان سـ*ـینه‌ی فرتوت خویش کرد و خودرأی و گستاخ، رخ در جهت مرد نورانی داشت و گفت:
    - هم‌کیشان و معتقدان به ایزدِ ما در هر عصری از برای آنکه مجبور به کشتار فرستادگان می‌گشتند، اشک‌ها می‌ریختند و ناله‌ها می‌کردند‌، لیکن از برای جان فاسد تو، سرشک چشمان من عقیم گشته و اقیانوسِ صدرم به‌سانِ شوره‌زاری بی‌نم گردیده است؛ چرا که تو نه تنها یک فرستاده نیستی، بسا که یک مرتدِ سرکشی.
    مُغ غضب‌آلود، حسامِ بران خویش را با قوّتی اکید بر رأس مرد نورانی نزول آورد و سپس کلام داشت:
    - حکم به طور لزوم بر این است که امشب مناسک به انتهای خویش رسد. ذبیح و جام‌ها را بیاورید.
    تجمعِ رهایی‌یافته از پنجه‌ی سنگ دلِ مرگ و گریزپایان، دگربار مؤتلف به ترس و شک، قدم به درون غار گذاشتند و با مشاهده‌ی کالبد بی‌جانِ مرد نورانی، شادان و رقصان به هلهله و عشرت پرداختند.
    در خلف انجمن، مرد خوک‌نشان همگام با زن مارنشان، مؤتلف به طبقی مالامال از جام‌های نقره‌گون، واصل به غار شدند. جام‌ها جملگی در میان تجمع، به انشعاب رسیدند و مُغ بر بُلندای مهراب خویش قیام نمود و گفت:
    - کنون از برای نیایشِ افسون مِهر مهیا می‌شویم.
    که ناگهان مرد عقاب‌نشان، دختر برنا و پریچهری را کشیده بر زمین وارد غار کرد. دختر قربانی، جامه‌ای سپید و زیبادوخت، مزین به سنگ‌هایی گران‌قیمت که سراسر بدنش را پوشانیده و در حجاب فرو بـرده بود، بر تن داشت که به تیغ امتداد خویش بر خاک و غبار چرک‌آلود گردیده بود. دست‌وپاهایش به موجب طنابِ تناوری، قفل گردیده و در بست و بند قرار داشت.
    نوایِ نطقِ نامفهومی از خُلف دهانِ اسیرِ در بندش به گوش می‌رسید و چشمه‌ی گرم چشمانش، لحظه‌ای از جوشش باز نمی‌ایستاد. اندوه و ترس، دمی رهایش نمی‌ساخت که مُغ بر بالینش قیام نمود و گفت:
    - «دروازه‌های جهنم را باز می‌کنیم.»
    به موجب استماعِ جمله‌ی مُغ، مرد خوک‌نشان نقاب از چهره برداشت و خشمناک در جهت دختر قربانی یورش نمود. لگدی مستحکم بر صدرِ قربانی نشاند و درنده‌خو، مفصل میان دست و ساق وی را به دندان کشید؛ گوشت دختر مثال تکه پارچه‌ای پاره گشت و خون‌فشانی حار آن حیطه را گلگون ساخت.
    دختر از تندیِ سوزش به خود می‌پیچید و مویه‌کنان، خویش را بر زمین می‌کوبید و مُغ خندان، بر رأسش قیام نموده و می‌گفت:
    - ساغرهایتان را مالامال گردانید از خونابه‌ی تحفه‌ی سرورمان ابلیس.
    جام‌ها یکی پس از دیگری لبریز می‌گردید از خونِ دختر قربانی و مُغ در حالی‌که رخسار خویش را گلگون ساخته بود از عصاره‌ی جان دختر، نفس‌زنان و غلیان‌وار زبان گشود:
    - عبودیت در جهت افسون مِهر را آغاز می‌کنیم.
    هلهله و صدای شادیِ تجمع، گواه بر تصویب سخنِ موبدشان برخواست. مُغ از طریق حسام برانش، قلیل مقداری از جبین خویش را شکافت و با آوایِ نسبتاً بلند، لسان نامبارکش را به جنبش رساند:
    - «با نوایی مالامال از تعشق، ولیکن محکم و مطمئن، خروش برمی‌آورم تا استماع کنی. ای تاج‌دار تیرگی، ای راه‌دار بر دل و دیده، جنبش‌کنان به ورطه‌ی ظهور برس. خود را در بطن‌ها عظیمت بنما و بر من آشکار ساز آنچه در اختفا و تیرگی است. من به کارگذاریِ آنی که باورمند است، در جهت شما روان گشتم؛ پس او را پشتوانه باش و اِذن خشم و نابودی از برای او صادر مگردان. عزیز ما را از طریق آب و خاک، آتش و باد یاری بفرما تا آنچه از کف داده، دگر بار باز ستاند. مغزاستخوان او را با اخگر خویش توانا بفرما که اَنیس راه دست چپ است. از طریق قدرت شیطان بگذار تا زمین و لـ*ـذت‌هایش دوباره بر عزیز ما رخ بتاباند.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    با اختتام این جمله، زن بُرنا که در مسیر دیدار با منجی به سر می‌برد، رعشه‌وار روی زمین نشست. به ناگاه اوقاتش دگرگون گردید و گوش‌هایش سرآغاز کلامی را استماع نمودند. کلام از دل زمین برمی‌خواست. صدای گرم و مردانه‌ای نجواکنان می‌گفت:
    - مرا در آغـ*ـوش بگیر ای نوشید*نی و شیر و شهد من.
    زن لبانش متورم گردید و گونه‌هایش گلگون، مخمور چشمانش را در جهت مرد جغدنشان که در رأس بالینش قیام نموده بود، چرخاند و غمزه‌کنان گفت:
    - تعجیل کن که مرا دلباخته‌ام می‌خواند.
    مرد جغدنشان زمزمه‌کنان کلام داشت:
    - پس افسون به صدق در حال ارتکاب است.
    مغ نیشخندزنان جام درون دستش را فراز داشت و گفت:
    - خوناب ذبیح، مددرساننده از برای اجابتِ ثنای ماست؛ پس بنوشید و رخ بشویید از آن که سرورمان در حال استجابتِ دعاست.
    جمهوری کافران، لایعقل از آبِ حیات دختر قربانی به پایکوبی مشغول شدند که مغ دگربار کلام داشت:
    - ای شیطان عظیم! دشمن او را صامت بگردان! به هیچ بخت‌برگشته‌ای رخصت مده که سد راه او شود؛ چرا که او از ماست و از این رو باید گرامی داشته شود.
    تیرگی بر چشمان نیمه‌باز دختر قربانی چیره گشت. به پاس خونی که از کف داده بود، رخسارش شیرگون و بطنش بسیار سرد می‌نمود. مغ آخرین جملات خویش را به زبان می‌آورد و ماه در قلب تیره‌ی آسمان به طلعت نشسته بود. فاصله‌ی زن برنا با منجی خویش نیز به چند گام رسیده و در آن‌سو، اندرون غار، در محراب چرک‌آلود، تیغ شمشیر بران مغ زیر گردنِ کم‌جان دخترِ قربانی به ورطه‌ی سلوک می‌رسید که مغ با جمله‌ای بدفرجام، اختتام ارتکاب خویش را اعلام داشت.
    - «جاوید باد شیطان!»
    تیغه‌ی حسام مغ، پوست نورسته و مسطح دختر را پاره ساخت و قربانی با صوتِ سـ*ـینه‌ای از سَر تنگیِ نفس، خس‌خس‌کنان، جان باخته و فارغ از آزار و رنج گشت. در آن سمت، زن برنا با رؤیت منجی و دلدار خویش سترده از هجران گردیده و نفس در سـ*ـینه‌اش کم‌عرض شده و گستاخانه، درحالی‌که شعف از او تراوش می‌نمود، پابرهنه و اشک‌ریزان، خویش را در آغـ*ـوش منجی‌اش جای داد. مرد جغدنشان، درحالی‌که در مقابل منجی و دلداده‌اش به سجده افتاده بود، مَسرت‌بار با خود می‌گفت:
    - زن تا عهدی که مرگ بر او مستولی شود، درک نخواهد نمود که طلسمِ مِهر بر بطنش مُهر گردیده است.
    زن برنا درحالی‌که دمی دیدگانش را از منجی برنمی‌داشت، خرامان‌خرامان در جهت آشیانه‌ی مرد، گام می‌نهاد. درون کلبه، مالامال از شمع‌هایِ درخشان و بستری با ملحفه‌ای سپید که کالبدش را با گل‌های رز سرخ مزین نموده بودند، گردیده بود. زن برنا بر روی تخت جلوس نمود و در رویارویش منجی به دوزانو نشست. زن شادمان از وصال، لب به سخن گشود:
    - پس منجی من، رخساری به‌سانِ طلوع خورشید، سپید و درخشان دارد و چشمانی به تیرگیِ تمام ظلمت‌کده‌های شهر و زلفکانش آسمان شب را داراست. جثه‌ی دلدار من به‌سانِ کوهستانی صخره‌دار است و عظمتش آسمان را به استهازه دارد. من لبریزم از سرور. در دلم اقیانوسی تَنش‌وار موج‌هایش را بر سر یکدیگر فرود می‌آورد و رعشه، از خواهش دلم لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد.
    مرد منجی با چهره‌ای بشاش، لبخندزنان از سر زانو برخواست و با نطق گرم و مردانه‌ی خویش، نجوا کنان گفت:
    - حوایِ هور چهره‌ی منی.
    زن دلشاد و بی‌قرار، گونه‌هایش به سرخی گِرَوید و خندان گفت:
    - منجی من، بنده در شکیبایی وصال شما داء و دردها کشیده‌ام. محنت ناشی از راه، پاهای برهنه‌ی مرا چاک‌چاک نموده‌اند.
    مرد منجی در موازات زن برنا جلوس نمود و به‌سمت پاهای خون‌آلودِ زن خم شد و گفت:
    - منجی تو بـ..وسـ..ـه بر پاهای غرق در خون و خاکستر تو می‌زند و قدومت را بر دیده‌ی خویش می‌گذارد؛ چرا که خدایِ منجی تو، در پاره‌ای از بطنت نزول نموده و اوست که تو را در جهت من پیشوا گردانیده است. خدایی که حکم منحصربه‌فردبودن تو را بر همگان اعلام داشت. او تو را ارج نهاد و عزت داد؛ سپس آن چیزهایی را که مطلوب نظرت بود، بر تو ارزانی داشت. خدایی که از سر بزرگی، فرودستانی را از برای خدمت‌گزاری تو گماشت. خدایی که قاعده‌اش بر آن شد که آن عبادت‌سرای گـ ـناه‌آلود را به آتش کشیم. خدایی که وعده‌ی تو را به من داد و ما را به یکدیگر رساند. خدای من، خدای تو، خدایی که اکنون درون توست.
    زن لبخند از لبانش محو گردید و گفت:
    - منجی من؟ شما از کدام خداوند سخن می‌گویید؟
    مرد منجی از سر زانو برخواست و لبخندزنان گفت:
    - « شَهد و شیر و شرابی / شمشیر و شمس و شهابی»
    زن قامت راست داشت و گفت:
    - چه کسی درون من است؟
    مرد منجی دگر بار زبان گشود:
    - «یاس و یار و یاوری / یاد و یَل و یزدانی»
    زن لبخندزنان لسان جنباند:
    - به سزای این دنیا، از برای من، تویی و من چه کَسم برای تو؟
    مرد منجی به چشمان درخشان زن خیره گردید و گفت:
    - «طلا و طلوع و طنینی / طیلا و طلعت و طبیبی»
    زن غوطه‌ور در ابتهاج، چشمانش را برهم نهاد و گفت:
    - باز بگو.
    مرد خندان دگر بار لب گشود:
    - «آفر و امید و اختری / آسا و آذر و اطهری
    نارین و نگین و ناهیدی / نقره و نجمه و نجوایی»
    زن برنا سرشک دیدگانش را در رگرفت و گفت:
    - بگذار پرستشت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    نور کلان: آنان به‌غیر از عبودیت چه چیزی را با خود می‌توانند که ببرند؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در‌حالی‌که چشمانش از سؤال نور کلان مفتوح گردیده بود، از جای خویش برخاست و گفت:
    - در آن سرا چیزی جز گوهر انسانیت خورشیدِ تابنده نیست.
    نور کلان سخن بلند داشت.
    - به ستارگان فروزنده سوگند که از این هستی هیچ‌چیز را با خود نمی‌توانند ببرند! پول، ثروت و دارایی که هیچ، حتی محترم‌بودنشان را نیز نمی‌توانند حامل باشند؛ ولو نامشان را، اعتبار و شخصیتشان را. همه‌چیز در همین مکان و در این خاک باید رها شود. اینان که پرستشی غیر از ستایشِ علتِ حقیقی را برگزیده‌اند، توانایی رهاکردن بیهوده‌ی مال‌های دنیا را نداشته‌اند، پس بدین رو گام در جهت معلول‌های بی‌قدر و ارزش همانند شیطان گذاشته و خود را وقف او نموده‌اند. حال مرا پاسخگو باش و بگو با ارتکاب این اعمال، پشت به چه چیزی خواهند کرد؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش رخسارش را بر خاک معطوف داشت و گفت:
    - پاک‌نژادبودنشان را.

    نور کلان از تلألو وجودش مقداری کاسته گردید و گفت:
    - آری! آن زمان که آدمزادگان رخ برتافته از پاک‌نژادیِ خویش، می‌بایست که رو به‌سمت مالکیت و تصاحب کنند؛ ولیکن تصرف چه چیزی؟ آنچه که منسوب به آفریدگار است؟ لذا آنان در خطیئه‌ای طاقت‌سوز به زیست می‌پردازند. آنان از برای اِزدیاد آن تملک و متراکم‌ساختن داشته‌های خویش به افزون‌طلبی روی می‌آوردند؛ پس سرزمین‌های بیشتری در اولویت اهداف آنان قرار می‌گیرد؛ بنابراین صداقت از درون آنان رحلت جسته و دروغ جانشینش خواهد شد. دروغ هزاران چهره از برای آنان می‌سازد، چهره‌های بدلی. آنان بعد از پیمودن این فصل دیگر روراستی را تجربت نخواهند نمود؛ چرا که تردید دمی رهایشان نمی‌سازد و این امر مسبب آن می‌گردد که حتی خودشان با وجودشان آشکار و به دور از ابهام نباشند. آنان نامرئی می‌شوند و از یاد و خاطره‌ی پاک صفتان محو می‌گردند و در سردرگمیِ ذاتیِ خود در پی موفقیت دنیای خویش به تاریک‌ترین دخمه‌های روی زمین گام برمی‌دارند. آری! در این راه از پاک‌نژادبودن مددی نخواهد رسید؛ چرا که اصیل‌بودن تنها یک چهره را داراست، اصالت متفق به صداقت و به دور از حس تصرف است؛ چرا که اصیل‌زادگانِ حقیقی دست از تصاحب اموالِ آفریدگار کشیده‌اند و هوشیار و بیدارند که نباید سپیدیِ اصالتِ خویش را آلوده به خاک‌ومنال دنیا کنند. آنان بافراست هستند و می‌دانند که حکمِ دزدی و دست‌درازی به اموالی که از برای آنان نمی‌باشد، چیست. آیا تو می‌د‌انی؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش سری تکان داد و گفت:
    - دست‌های آنان بریده خواهد شد.
    نور کلان نجواکنان و آهسته کلام داشت:
    - این چه زندگانیِ بی‌ارزشی است! زمانی که دستی نباشد که چنگ‌زننده به ریسمان خداوند شود.
    به‌ناگاه آوازِ گرگان از ضمیر زمین برخاست، تمام شب طرح گلگونی کم‌رنگ به خود گرفت و ماه به رنگ خون درآمد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در حیرانی، چشم به ماهِ لاله‌گون دوخته بود که نور کلان در ضلع راستش ایستاد و گفت:
    - پس دزدان شیطان را پیدا خواهند نمود.
    از پشت سخن نور کلان، مویه‌ی شغالان برخاست و کلاغانِ چشم‌سرخ، آوازگویان در جهت خانه‌ی منجی دروغین به پرواز درآمدند. نور کلان امتداد کلامش را بر زبان کشید.
    - در این زمان منحوس نطفه‌ی لعینِ مرد منجی در بطن زن برنا کاشته شد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خشمگین و ژیان‌وار پنجگانش را در کف دستش گره زد و گفت:
    - این کردار اهریمنی و این اعمال هرماس‌گونِ آن مردِ ابلیس‌خواه از برای خویش حرام او را حلال نموده است. اینک مولود انجام آنان چه خواهد شد؟
    نور کلان در پاسخ به فرشته‌ی سیاه‌پوش گفتار نمود:
    - نطفه‌ی بد اخترِ درون زن، آن رهاننده‌ی موعود نیز از برای تمام آتش‌خواهانِ ناپاک می‌باشد. او منجیِ خطازاده، هرماس نشان‌دار، سلاخِ شیطان و شکنجه‌گرِ قدیسان خواهد شد. تو او را می‌شناسی.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش اذهان پریشانش را مورد جستار قرار داد و ناگاه غلاف گرداگرد چشمانش فراخ گردید و در بلوغ حیرت‌زدگی لسان گشود.
    - او قرار است که همان جوان نشان‌دار درون خانه‌ی پیرزنِ شیطان‌پرست شود، قاتلِ زنِ برنا؛ اما چگونه؟ او اولاد زنِ برنا و نور چشم اوست. او چگونه توانِ ذبح‌نمودن والده‌ی خویش را دارد؟
    نور کلان، سبک‌بال در جهت فرشته‌ی سیا‌ه‌پوش رحلت نمود و گفت:
    - با من بیا تا عهدی که این لعین ناپاک از شکم مادر خویش رهایی یافته و پا در شکم زمین می‌گذارد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دست در دستان نور کلان گذاشت که ناگهان زمان شتابناک گردید و مکان استوانه‌ای‌شکل، لوله شد. همه‌چیز کم‌رنگ و در جهت تیرگی گام نهاد. پس از گذشت چشم برهم‌زدنی خفیف، همه‌چیز به حالت متداول گردید و از چگونگیِ دودمانند به تمثالی سیر و پرنگ دگرگونی یافت. فانوس‌های تابناک، رنگی روشن را به کلبه‌ی مشئومِ مرد منجی ارزانی داشته بودند که ناگاه چند زنِ مشکی‌جامه، دوان از دل تاریک جنگل، از جانب فرشته‌ی سیاه‌پوش و نور کلان که مستور از دیدگان همگان بودند، گذر کرده و در جهت کلبه سپری شدند. فرشته‌ی سیاه‌پوش با چشمانش آنان را دنبال می‌نمود که صدای شیون زنی دردآلود وی را به خود آورد و ناگزیر او را به سوالی کشاند و گفت:
    - بانگ ناله از درون کلبه می‌آید؟
    نور کلان در امتداد سخن او کلام داشت:
    - درد از سرِ خطازاده‌ی درون شکمش می‌باشد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دست بر سرش نهاد و پریشان‌حال گفت:
    - مرا پاسخ‌گو باش که به چه دلیل می‌بایست آن شیطان زنده بماند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    نور کلان پس از اندکی مکث آرام و آسوده گفت:
    - مداخله در فرامین و اراده‌ی آفریدگار تقصیری شیطانی است. لیکن سبب آنچه که قرار است آدمیان را با شراره‌های جهنمی‌اش به کش‌مکش بکشاند، همان دلیل رستگاریِ آن‌هاست که هرکس در پیِ او گام نهد، تباه و هر کس از او روی برتابد، شهیدِ در راه الله می‌گردد و پایانش رستگاری است. آری! او قیام‌کننده و نقطه‌ی مقابل روشنایی است. خطازاده آزمونی نهایی از برای آدمزادگان است.
    ناگاه فرشته‌ی سیاه‌پوش چهره از نور کلان برتافت و رخ در جهت غرب گرفت. غضبناک و ژیان چشمانش را باریک نمود و گفت:
    - سیاهی می‌بینم. از غرب دخانی قیرگون‌تر از شب و آلوده‌تر از ابلیس به تاخت به‌سمت کلبه می‌آید.
    نور کلان گام به جلو نهاد و گفت:
    - این افسونِ خطازاده است.
    ناگهان نوای گریه‌ی طفلی اعراض‌وار بطن فرشته‌ی سیاه‌پوش را دچار تزلزل نمود و او نجواکنان زبان جنباند:
    - او به دنیا آمد.
    سحابی کبود به‌سانِ پوششی متراکم بر رأس کلبه‌ی منجی توقف نمود و راکد گردید. فرشته‌ی سیاه‌پوش چشمانش شاهد دیجور‌ترین موجود در هستی و در دلش ترسی اکید رخنه نموده و رعشه، پیکرش را درنوردیده بود؛ پس بی‌اختیار اذهانش آشفته و نابه‌سامان گردید. دستانِ پُر توان برافروختگی گلویش را می‌فشرد. به‌سبب این امر نفس‌هایش خُرد گردیده و ابروانش قرین به یکدیگر و درهم گره خوردند. از تشدد خشم پیکرش گریبان‌گیر نوسان شد و زانوانش به سلوک زمین رسیدند. دندان‌هایش به‌سانِ قداره‌ای بران بر سر یکدیگر ساییده می‌شدند و اندک‌اندک شراره‌های سرخ‌رنگ آتش از کالبدش به بیرون زبانه می‌کشیدند. از تندیِ غضب نمی‌توانست عامل پریشان‌حالی‌اش را در اذهان مشوشش جست‌وجو کند که ناگهان سنگینیِ دستی بر سرش مبالاتش را جذب نمود و به تدریج از لهیب بطنش کاسته گردید. پس از فراغ‌بالی‌اش نقش بر زمین گشت و حضور نور کلان را بر بالینش مشاهدت نمود. نور کلان آهسته زبان بر کشید و گفت:
    - رسوخ عمیقی دارد. سحابی تاریک، تا سر حد شوریدگی افراد ذیلش را می‌کشاند. آن خشم افسارگسیختیِ تو، علت وجود تکه ابر سیاه بالای سرت است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خفه در تفکرات خویش بود که ناگهان شیون زنی وهم‌برانگیز از درون کلبه برخاست. یکباره درب کوچک و چوبی با شدت مفتوح گردید و زنی پوشیده در حجابی مشکی‌رنگ، نوزاد گره‌خورده در قنداقی سپیدگون را به پهلو کشیده و از آنجا دور می‌گردید.
    زن مشکی‌پوش در تاریکیِ شب مفقود گردید و در پشت آن، نوای زن برنا موتلف به ضجه و تضرع برخاست که در لابه‌لای هق‌هق‌ هایش می‌گفت:
    - او را ندیده‌ام. فرزندم را ندیده‌ام. حتی یک نظر! او را ربود. او را از من جدا ساخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا