- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 29
فرشتهی سیاهپوش، متأثر رو به سمت نور کلان داشت و گفت:
- این صحیح و مبرهن است که وازدگی، برگزیده (او) نیست؛ لیکن با مشاهدهی بطلان خاکزادگان، انبوهِ بیقراری او را احاطه خواهد کرد. من روشن ضمیرم که گریستن از برای (او) خلق نشده؛ منتها اشکهای او بارش بارانی را شکل میدهد که باز بااینحال، نوای رحمتیست برای تمام خاکزادگان.
نور کلان، سبک سیر در جهت خروج از عبادتسرا گام برداشت و گفت:
- مرا دنبال کن. ضرورت است که مشاهده کنی بر حال این زن چه گذشته است.
فرشتهی سیاهپوش، مؤتلف به نور کلان در خانهی زن برنا و به دور از چشمان وی، در نهان به تجلی نشستند.
زن، تنها در خانهی خویش، بر روی صندلی چوبیاش در کنار هیمهسوزِ باشوکتش، ذیلِ نورِ کمفروغِ حبابِ چراغِ کوچک بالای اتاق، جلوس کرده بود. چشمهایش مبهوت به گوشهی اتاق خیره گردیده و پلکهایش به دور از هر گونه جنبشی، امدادگر افکار پریشانش بود.
دوگانگی از وجودش سرازیر بود و تردید، دمی رهایش نمیساخت که هرماس دگر بار از میان دود و دخان به دور از دیدگان زن در خفا، ظاهر گشت.
عفریت، تزلزلی اکید را بههمراه داشت که این امر محرکِ بیثباتی زن گردید و حرارتی غریب، پیکرش را مورد یورش قرار داد.
تنش از تشدد عرق خیس گردید و بیطراوتیِ دهانش، او را ملزم به سمت آشپزخانه کشاند. حریص، خویش را به شیر آب رساند و درحالیکه نفسهایش دچار تَنِش شده بود، شکمش را آکنده از آب کرد.
اخگرِ درونِ بطنش فزونی یافت و این امر باعث شد که زن با ترس بهسمت حمام قدم بردارد. شیر آب سرد را گشود و با لباس، خویش را به زیر دوش انداخت.
نورِ کلان رو به سمت فرشتهی سیاهپوش داشت و گفت:
- آدمزاده، اندکاندک حرارتِ شرارهی اهریمن را دریافت میکند؛ پس بدینسان تشویش در کالبدش رسوخ خواهد کرد.
زن برنا، ژولیده و درحالیکه آب از سرورویش واژگون بود، دگر بار آهسته و تلوتلوخوران، بهسمت آشپزخانه گام برداشت. کِشوی میان میز را بیرون کشید و چند ورق قرص را برداشت و در جهت اتاقخوابش، عزیمت جست.
سپس بعد از خوردن چند قرص، خویش را در تختخواب غوطهور ساخت که عفریت دگر بار، با اغواگری در جانب زن نجواکنان، شروع به نطق کرد:
- تو از صراط پرهیز به این شأن نائل آمدی؛ پس جزاء ارتکاب تو زیادهخواهی است. خالقِ تو، به کم علاقهای ندارد؛ پس زیاده بخواه. هرچه جزیلتر، جمیلتر!
زن برنا پلکهایش را بر هم نهاده بود و انگار که در افکار خویش مُردهای بیش نبود. بدین سبب از بستر خویش جدا گشت و شروع به قدمزدن در اتاق کرد.
آشفتهحال، طول و عرض اتاق را طی نمود، شب را تا صبح با راهرفتن گذراند و اندیشهاش را معطوفِ گفتارِ هرماس نموده بود که چه چیزی را از خالق بخواهم و چقدر بخواهم که قلیل نباشد.
تلألو خورشید، پاورچین از لابهلای پنجرهی نیمهبازِ اتاقِ زن برنا جلوهگری نمود و زن به خود آمد و هوشیار گشت که شب را به دور از اندکی پلکبرهمنهادن، گذرانده است.
هرماس تمام شب را به نجوا، آسایش و راحتیِ زن برنا را سلب نموده بود و در آخر با نیشخندی از سر رضامندیِ مولود خویش، آنجا را ترک گفته و زن را با عقلی آبستن از مهملهای خود، منفرد گذاشته بود.
زن دیدگانِ متورم و لالهگونش را در هم فشرد و دستی به موهای پریشان و درهمگرهخوردهاش کشید. پیرامون لبهایش در اثر جوششِ دیشب، دستخوش تبخال گردیده بود و سوزشی خفیف، ستوهی قلیل را به او وارد میآورد.
پس از به ساماننمودن سروسیمایش، لباسهایش را تعویض نمود و مشوش و مبهوت، از خانه خارج گشت.
بیهوده و به دور از هر گونه مقصودی، در خیابان گام برمیداشت و در پی تمنایی قابل، ضمیرش را به هر سو عروج مینمود که عفریت آلوده به دخانی ملامتبار در آن سویِ گذرگاه محسوس گشت.
بیدرنگ با حضور هرماس، گرمشی دشوار گریبانگیر زن برنا شد. عرق بر جبینش نقش بست و راکد، بر جایِ خویش قیام نمود.
سهواً به دنبال علت حرارت، پیرامونش را مورد جستار قرار داد که ناگهان مردی بیقرار و نابسامان در رویارویش ایستاد. زن، خائف و مرتعش، چند گام به عقب برداشت که مرد نطقی افراشته را از حنجرهی خویش خارج نمود:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
زن تسلیم، نقش بر زمین شد و مبهوت، به نظارهی گریز عامل صدا نشست. عفریت، خندان و متقاعد از حالِ پراکندهی زن، در خلف نیشخندهایش زبان گشود:
- آهنگی که قصد او را کرده است، اولادش چیزی نیست جز سرطانِ ذهن.
زن اندیشناک و خیره، به امتداد راه خویش پرداخت و هر از چندی جملهی مرد را مورد چشش قرار میداد:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
عهدِ بیداریِ شب فرا رسید و ماهِ نقرهگون در پیکرِ سرمهایرنگِ آسمان، به جلوهگری نشست.
زن به خود آمد و معطوفِ خویش گشت که تمامِ روزش را به اندیشهی مطلوبش از خالق گذرانده است؛ پس رو به سمتِ مسکنش نهاد و باز در تاریکیِ شب، به افکارِ داجِ خویش پرداخت.
شب به وقتِ تاریکیِ عمیق رسیده بود و زن در مسکنِ حقیرِ خویش جلوس نموده و غفلتزده از حضورِ سه میهمانِ ناخواندهاش، خفه در لجنزارِ افکارش بود که هرماس، خرامان در جهتِ زن رحلت نمود. نورِ کلان رو به جانبِ زن داشت و گفت:
- کنون عفریت، آدمزاده را از بهر وهلهی نوین پرداخته خواهد کرد.
هرماس دهانِ عَفنش را قرینِ گوشِ زن قرار داد.
- ضعفا را نفرینی بس گران مبتلا شده است که هر دم، قریبالوقوعِ مرگی مشئوم میگردند که فقر، تنها فساد و انهدام را همگام خویش دارد.
دیدگان زن پس از استماع این سخن، گشوده شد و زیرلب زمزمهکنان گفت:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت». این یک نشانه بود. آری سخن مرد یک نشانه برای تصمیم کبیر من بود. نیرومندی و نفوذ از آن قدرتمندان است و مرگ، از برای بینوایان و درماندگان.
سپس فرحناک از سر زانو برخواست و گفت:
- من نفرین دنیا را نمیخواهم. من از خداوند طلب مال و مکنت بسیار میکنم و از او، تمنایِ توانمندی را خواهانم.
هرماس درحالیکه دهان کریهش را تا انتهایِ فکش گشوده بود، رقصان و پایکوبان، سرودگو میگفت:
- ابلهان نمیدانند که خالق، همواره سمت مستضعفین است.
نور کلان در دنبالهی سخن هرماس گفت:
- خالق سمت مستضعفین است؛ چرا که آنان آلودهی مکنت و ثروت دنیا نیستند و تنها ظهیر خویش را (الله)، اعتبار همهکس در این هستی میدانند.
فرشتهی سیاهپوش، متأثر رو به سمت نور کلان داشت و گفت:
- این صحیح و مبرهن است که وازدگی، برگزیده (او) نیست؛ لیکن با مشاهدهی بطلان خاکزادگان، انبوهِ بیقراری او را احاطه خواهد کرد. من روشن ضمیرم که گریستن از برای (او) خلق نشده؛ منتها اشکهای او بارش بارانی را شکل میدهد که باز بااینحال، نوای رحمتیست برای تمام خاکزادگان.
نور کلان، سبک سیر در جهت خروج از عبادتسرا گام برداشت و گفت:
- مرا دنبال کن. ضرورت است که مشاهده کنی بر حال این زن چه گذشته است.
فرشتهی سیاهپوش، مؤتلف به نور کلان در خانهی زن برنا و به دور از چشمان وی، در نهان به تجلی نشستند.
زن، تنها در خانهی خویش، بر روی صندلی چوبیاش در کنار هیمهسوزِ باشوکتش، ذیلِ نورِ کمفروغِ حبابِ چراغِ کوچک بالای اتاق، جلوس کرده بود. چشمهایش مبهوت به گوشهی اتاق خیره گردیده و پلکهایش به دور از هر گونه جنبشی، امدادگر افکار پریشانش بود.
دوگانگی از وجودش سرازیر بود و تردید، دمی رهایش نمیساخت که هرماس دگر بار از میان دود و دخان به دور از دیدگان زن در خفا، ظاهر گشت.
عفریت، تزلزلی اکید را بههمراه داشت که این امر محرکِ بیثباتی زن گردید و حرارتی غریب، پیکرش را مورد یورش قرار داد.
تنش از تشدد عرق خیس گردید و بیطراوتیِ دهانش، او را ملزم به سمت آشپزخانه کشاند. حریص، خویش را به شیر آب رساند و درحالیکه نفسهایش دچار تَنِش شده بود، شکمش را آکنده از آب کرد.
اخگرِ درونِ بطنش فزونی یافت و این امر باعث شد که زن با ترس بهسمت حمام قدم بردارد. شیر آب سرد را گشود و با لباس، خویش را به زیر دوش انداخت.
نورِ کلان رو به سمت فرشتهی سیاهپوش داشت و گفت:
- آدمزاده، اندکاندک حرارتِ شرارهی اهریمن را دریافت میکند؛ پس بدینسان تشویش در کالبدش رسوخ خواهد کرد.
زن برنا، ژولیده و درحالیکه آب از سرورویش واژگون بود، دگر بار آهسته و تلوتلوخوران، بهسمت آشپزخانه گام برداشت. کِشوی میان میز را بیرون کشید و چند ورق قرص را برداشت و در جهت اتاقخوابش، عزیمت جست.
سپس بعد از خوردن چند قرص، خویش را در تختخواب غوطهور ساخت که عفریت دگر بار، با اغواگری در جانب زن نجواکنان، شروع به نطق کرد:
- تو از صراط پرهیز به این شأن نائل آمدی؛ پس جزاء ارتکاب تو زیادهخواهی است. خالقِ تو، به کم علاقهای ندارد؛ پس زیاده بخواه. هرچه جزیلتر، جمیلتر!
زن برنا پلکهایش را بر هم نهاده بود و انگار که در افکار خویش مُردهای بیش نبود. بدین سبب از بستر خویش جدا گشت و شروع به قدمزدن در اتاق کرد.
آشفتهحال، طول و عرض اتاق را طی نمود، شب را تا صبح با راهرفتن گذراند و اندیشهاش را معطوفِ گفتارِ هرماس نموده بود که چه چیزی را از خالق بخواهم و چقدر بخواهم که قلیل نباشد.
تلألو خورشید، پاورچین از لابهلای پنجرهی نیمهبازِ اتاقِ زن برنا جلوهگری نمود و زن به خود آمد و هوشیار گشت که شب را به دور از اندکی پلکبرهمنهادن، گذرانده است.
هرماس تمام شب را به نجوا، آسایش و راحتیِ زن برنا را سلب نموده بود و در آخر با نیشخندی از سر رضامندیِ مولود خویش، آنجا را ترک گفته و زن را با عقلی آبستن از مهملهای خود، منفرد گذاشته بود.
زن دیدگانِ متورم و لالهگونش را در هم فشرد و دستی به موهای پریشان و درهمگرهخوردهاش کشید. پیرامون لبهایش در اثر جوششِ دیشب، دستخوش تبخال گردیده بود و سوزشی خفیف، ستوهی قلیل را به او وارد میآورد.
پس از به ساماننمودن سروسیمایش، لباسهایش را تعویض نمود و مشوش و مبهوت، از خانه خارج گشت.
بیهوده و به دور از هر گونه مقصودی، در خیابان گام برمیداشت و در پی تمنایی قابل، ضمیرش را به هر سو عروج مینمود که عفریت آلوده به دخانی ملامتبار در آن سویِ گذرگاه محسوس گشت.
بیدرنگ با حضور هرماس، گرمشی دشوار گریبانگیر زن برنا شد. عرق بر جبینش نقش بست و راکد، بر جایِ خویش قیام نمود.
سهواً به دنبال علت حرارت، پیرامونش را مورد جستار قرار داد که ناگهان مردی بیقرار و نابسامان در رویارویش ایستاد. زن، خائف و مرتعش، چند گام به عقب برداشت که مرد نطقی افراشته را از حنجرهی خویش خارج نمود:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
زن تسلیم، نقش بر زمین شد و مبهوت، به نظارهی گریز عامل صدا نشست. عفریت، خندان و متقاعد از حالِ پراکندهی زن، در خلف نیشخندهایش زبان گشود:
- آهنگی که قصد او را کرده است، اولادش چیزی نیست جز سرطانِ ذهن.
زن اندیشناک و خیره، به امتداد راه خویش پرداخت و هر از چندی جملهی مرد را مورد چشش قرار میداد:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت».
عهدِ بیداریِ شب فرا رسید و ماهِ نقرهگون در پیکرِ سرمهایرنگِ آسمان، به جلوهگری نشست.
زن به خود آمد و معطوفِ خویش گشت که تمامِ روزش را به اندیشهی مطلوبش از خالق گذرانده است؛ پس رو به سمتِ مسکنش نهاد و باز در تاریکیِ شب، به افکارِ داجِ خویش پرداخت.
شب به وقتِ تاریکیِ عمیق رسیده بود و زن در مسکنِ حقیرِ خویش جلوس نموده و غفلتزده از حضورِ سه میهمانِ ناخواندهاش، خفه در لجنزارِ افکارش بود که هرماس، خرامان در جهتِ زن رحلت نمود. نورِ کلان رو به جانبِ زن داشت و گفت:
- کنون عفریت، آدمزاده را از بهر وهلهی نوین پرداخته خواهد کرد.
هرماس دهانِ عَفنش را قرینِ گوشِ زن قرار داد.
- ضعفا را نفرینی بس گران مبتلا شده است که هر دم، قریبالوقوعِ مرگی مشئوم میگردند که فقر، تنها فساد و انهدام را همگام خویش دارد.
دیدگان زن پس از استماع این سخن، گشوده شد و زیرلب زمزمهکنان گفت:
- «ضعفا را مرگ باد، اَقویا را ثروت». این یک نشانه بود. آری سخن مرد یک نشانه برای تصمیم کبیر من بود. نیرومندی و نفوذ از آن قدرتمندان است و مرگ، از برای بینوایان و درماندگان.
سپس فرحناک از سر زانو برخواست و گفت:
- من نفرین دنیا را نمیخواهم. من از خداوند طلب مال و مکنت بسیار میکنم و از او، تمنایِ توانمندی را خواهانم.
هرماس درحالیکه دهان کریهش را تا انتهایِ فکش گشوده بود، رقصان و پایکوبان، سرودگو میگفت:
- ابلهان نمیدانند که خالق، همواره سمت مستضعفین است.
نور کلان در دنبالهی سخن هرماس گفت:
- خالق سمت مستضعفین است؛ چرا که آنان آلودهی مکنت و ثروت دنیا نیستند و تنها ظهیر خویش را (الله)، اعتبار همهکس در این هستی میدانند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: