کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
- خب... به قیافه‌ت هم نمی‌خوره ترسیده باشی. بیشتر به نظر میاد ناراضی باشی.
سرش را پایین می‌آورد تا فاصله‌ی بین گوش‌هایم و لب‌هایش کمتر شود و آرام‌تر می‌گوید:
- بابت کار نیلی و اینکه مجبور شدی با چیزی که خوشت نمیاد سروکله بزنی، معذرت می‌خوام.
سرش را عقب می‌برد و دستی پشت‌سرش می‌گذارد. نگاهش را پایین می‌اندازد و با لبخندی خجالت‌زده می‌گوید:
- این یکی رو تحمل کن. سعی می‌کنم کاری کنم بقیه‌ش درست‌وحسابی بهت خوش بگذره.
صادقانه بخواهم بگویم، از حرف‌هایش هیچ نمی‌فهمم. محو و مات لبخند خجالت‌زده‌ی شایگان هستم. نه که جذابش کرده باشد، برعکس، اصلاً به صورتش نمی‌آید؛ اما برایم تازگی دارد. کم از این فرصت‌ها پیش می‌آید، باید غنیمت شمرد. در پایان، با توجه به مضمونی که از حرف‌هایش دستگیرم می‌شود، جواب می‌دهم:
- مشکلی نداره.
شایگان برایم تک ابرویی بالا می‌اندازد و دست به سـ*ـینه می‌زند. شبیه پدری می‌شود که بچه‌اش را در حال پنهانی‌برداشتن خوراکی‌های مضر دیده.
- مشکلی نداره و این‌قدر قیافه‌ت شبیه آدم‌های ضدحال‌خورده‌ست؟
شوکه‌شده، با انگشت اشاره به صورت خودم اشاره می‌کنم و ترسیده می‌گویم:
- شوخی نکنین! یعنی این‌قدر احساسم ضایعست؟
شایگان با لبخند رضایتمندی سر به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
- از این هم بیشتر نیکداد.
«خاک بر سر خودم!»
- معذرت می‌خوام.
ابروهای شایگان بالا می‌پرند. اصلاً که گفت مهرناز این‌چنین با مهرسام جیک در جیک و نیلیا در ذوقش غرق شود که من و شایگان، خودمان بمانیم و خودمان؟ به‌اصطلاح آمده‌ایم تفریح دسته‌جمعی! همه‌ی این نق‌ها را هم به‌خاطر این زدم که الان به‌شدت معذب شده‌ام.
- یعنی... چه‌جوری بگم... کلافه‌بودن من به این معنی نیست که زحمت‌هایی که شما کشیدین رو ندید بگیرم. به هر حال، بقیه رو دعوت کردین و...
«کجای این کارش زحمت داشت؟»
«نمی‌دونم، اما تو همچین مواردی یه همچین کلمه‌ای به کار میره منِ گرامی!‌»
- زیاد خودت رو درگیر نکن. من هیچ‌وقت از تو و کارهات و رفتارهات برداشت بدی نمی‌کنم.
***
خسته‌وکوفته، خودم را روی زمین رها می‌کنم.
- آخیش!
رطوبت چمن و سردی‌اش حس خوبی به آدم می‌دهد. جان در تنم نمانده. نمی‌دانم چه سری است که آدم خوش هم بگذراند، پایانش خستگی است.
شایگان هم خودش را کنار من روی زمین می‌اندازد و رو به مهرسامی که ایستاده است می‌گوید:
- سامی، همت کن زحمت گرفتن پیتزاها رو بکش‌.
مهرسام تک هنذفری درون گوشش را بیرون می‌آورد و جواب می‌دهد:
- باشه.
- قربون دستت پسر خوب. این هم کارتم. رمزش هم که خدمتت معرف هست.
مهرسام در حالی که کارت را از دست شایگان می‌گیرد، با خنده می‌گوید:
- الحق که مادر خرج‌بودن برازنده‌ته جناب وکیل‌.
- دلت رو صابون نزن. نامردم اگه دنگ تو و مهرناز رو ازت نگیرم!
مهرسام که راه‌رفتنش را در پیش گرفته، با صدای بلندتری جواب می‌دهد:
- مهرناز با خودشه. آقا ما مستقلیم!
لحن بامزه‌ی مهرسام، روی لب‌های همه‌ی ما لبخندی می‌نشاند. البته که همه‌ی حرف‌هایشان شوخی بود. از همان اول شایگان به‌عنوان میزبان، همه‌ی خرج‌‌ها، حتی گرفتن بلیت را هم تقبل کرده بود. مهرسام که از دید خارج می‌شود، رو به مهرناز و نیلیا می‌کنم و می‌پرسم:
- شما چرا نمی‌شینین؟
نیلیا با اکراه به چمن‌های موردعلاقه‌ی من در زیر پاهایش نگاه می‌کند.
- سرده.
مهرناز آستین مانتوی کوتاه مشکی‌رنگ نیلیا را می‌گیرد و در حین کشاندن نیلیا به‌دنبال خودش، اطلاع می‌دهد.
- من و نیلی می‌ریم زیرانداز رو بیاریم. شما تنبل‌ها روی زمین خوش باشین.
ابروهای من بالا می‌پرند و شایگان بی‌اهمیت، می‌خندد.
- از دست این دخترا!
حالا که همه به‌غیر از شایگان رفته‌اند، فکر نکنم مشکلی پیش بیاید اگر دستکشم را دربیاورم و کف دستم را روی چمن مرطوب بکشم. کاملاً غیرمستقیم دارد چشمک حواله‌ام می‌کند. در نقطه‌ای پرت از پارک نشسته‌ایم و اطرافمان خبر چندانی از سروصدا نیست.
می‌خواهم دستکشم را دربیاورم که صدای شایگان، باعث می‌شود موقتاً از خیرش بگذرم.
- نیکداد‌؟
- بله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    بدون دادن جوابی به من، دست در جیبش می‌کند و با کمی تلاش، گویا چیزی که می‌خواهد بیرون بیاورد در جیبش گیر کرده، جعبه‌ی دخترانه‌ی زیبایی را بیرون می‌آورد. روبان صورتی پررنگی که به شیوه‌ای زیبا به دور جعبه‌ی کوچک صورتی کم‌رنگ پیچیده شده، بیش از خود جعبه جلب‌توجه می‌کند.
    شایگان با لبخند جعبه را به‌سمت من می‌گیرد. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. وقتی واکنشی از سمت من نمی‌بیند، نفس درمانده‌ای بیرون می‌دهد و دستش را نزدیک‌تر می‌آورد.
    - بگیرش. برای توئه.
    سرم را کج می‌کنم و با صورتی که فرم علامت سؤال به خودش گرفته می‌پرسم:
    - برای من؟
    شایگان چشم‌هایش را به نشانه‌ی تأیید می‌بندد و با مکث باز می‌کند.
    - البته. تولدت مبارک.
    گردنم درد می‌گیرد. بعد از صاف‌کردنش، دوباره مات‌ومبهوت می‌گویم:
    - تولدم؟
    - آره. گویا توی همین روزهایی بوده که باهات تماسی نداشتم. مثل اینکه مهرناز هم بهت زنگ زده که با هم برین بیرون ولی تو رد کردی.
    ریز می‌خندد و ادامه می‌دهد:
    - این کارت بدجور حرصیش کرده بود؛ اون‌قدری که مهرسام از دست غرغرهاش به خونه‌ی ما پناه آورد.
    دهانم باز می‌ماند. شوکه‌شده لب می‌زنم:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر براش مهم باشه!
    - دستم خشک شد نیکداد!
    هول می‌شوم.
    - اوه... آه... آره... نه، یعنی بله.
    و درنهایت جعبه مکعب‌مستطیل‌شکل را از دست شایگان می‌گیرم. با گرفتنش متوجه می‌شوم از آنچه که به نظر می‌آید، سنگین‌تر است.
    سرم را برای تشکرکردنی جانانه از شایگان بالا می‌آورم که با دیدن حالت شایگان، تشکرم درجا متوقف می‌شود. شایگان جلوی دهانش را گرفته؛ اما از شانه‌های لرزان و صورت سرخ‌شده‌اش کاملاً واضح است آن دست را جلوی دهانش گرفته که صدای خنده‌اش به آسمان بلند نشود. دهانم بازتر می‌شود، ابروهایم درهم می‌روند و چشم‌هایم درشت‌تر می‌شوند. در این چند ثانیه چه انقلابی در درون شایگان رخ داد؟
    - آ... آقای شایگان؟
    شایگان دستش را پایین می‌اندازد و دور شکمش حلقه می‌کند. در حالی که خنده، توان حرف‌زدن را از او سلب کرده، به‌زور توضیح می‌دهد:
    - شر... شرمنده... نیک...داد. قی... قیافه‌ت...
    خنده‌اش اوج می‌گیرد. پس از لحظه‌ای، وقتی که موفق به جمع‌کردن خنده‌اش می‌شود، اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرده و جمله‌اش را کامل می‌کند:
    - خیلی بامزه شده بود. خیلی هم بامزه گفتی.
    خشک می‌شوم. جایش، اجازه‌اش، فرصتش و مکانش بود، چنان می‌زدمش که همه‌ی اعصاب صورتش فلج شوند که من یکی را مسخره نکند. اما نه جایش، نه اجازه‌اش، نه فرصتش و نه مکانش است، پس سعی می‌کنم کنار بیایم.
    لبخند بدون کینه و حرصی به رویش می‌زنم.
    - به هر حال ممنون.
    دست‌هایم به دور جعبه محکم‌تر حلقه می‌شوند. البته حواسم است که له‌ولَوَرده‌اش نکنم. شاید کلمه‌ی خوش‌حال در کنار لـ*ـذت‌بـرده، ترکیب مناسبی برای توصیف حالم بسازد.
    - قابل تو رو نداره.
    «هدیه‌ی تو هرچی که باشه، برای من خیلی قابل‌داره.»
    البته این حرف در دلم باقی می‌ماند. ناگهان متوجه نکته‌ی وحشتناکی می‌شوم. من به شایگان گفتم تو؟! حتی اگر در دلم هم بوده باشد، چرا باید به شایگان بگویم تو؟ حدس می‌زنم اگر بخواهم درست‌وحسابی به همچین چیزی فکر کنم، دیوانه می‌شوم. پس سعی می‌کنم با منحرف‌کردن ذهنم از خیرش بگذرم.
    برای بهانه‌ای جهت حواس‌پرتی، نگاهی به اطراف می‌اندازم. نه‌خیر! هیچ خبری در حد صدای یک قدم هم از مهرناز و نیلیا نیست. با تعجب، همین‌طور که سرم هم‌چنان به دور خودمان می‌چرخد، لب می‌زنم:
    - مهرناز و نیلیا دیر نکردن؟
    با صدای ریز خندیدن شایگان، صورتم رو به او تنظیم می‌شود و لب‌هایم از یک طرف کش می‌آیند. از واکنشی که نشان داد، کاملاً واضح است هرچه هست، زیر سر خود بدجنسش است!
    - اون‌ها رو بی‌خیال، حالا حالاها نمیان. تو نمی‌خوای هدیه‌ت رو باز کنی؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    روسری‌ام را در می‌آورم و روی چوب‌لباسی گوشه‌ی اتاق می‌اندازم. برخلاف همیشه که ابتدا لباس‌هایم را عوض می‌کردم، این بار شدت ذوق مانعش می‌شود. سریع جعبه‌ی کادوی شایگان را از درون کیفم بیرون می‌کشم و روی صندلی روبه‌روی آینه می‌نشینم. هدیه‌ی شایگان، یک شانه‌ی موی طلایی زیبا بود. هرچند، نزده، شک دارم در موهای موج‌دار من بند شود. با این حال، هم‌چنان دوستش دارم. سر شانه، با سنگ مروارید سفید به‌زیبایی به شکل گل‌هایی کوچک و بزرگ تزئین شده و عجیب به دل می‌نشیند. وقتی اولین بار پس از بازکردن جعبه دیدمش، از ذهنم گذشت که چه عجب! شایگان شی‌ء غیر مشکی‌رنگ هم می‌تواند بخرد؟!
    برس جلوی آینه را برمی‌دارم و قبل از زدن شانه‌ی مو، ترجیح می‌دهم دستی به موهایم بکشم. دیدن چهره‌ی ذوق‌زده‌ی خودم در آینه به خنده‌ام می‌اندازد. آخرش هم مشخص شد شایگان روی زیرانداز یک عدد کپسول گاز ناقابل گذاشته بود و برای برداشتن زیرانداز از زیرش، جان مهرناز و نیلیا به لب رسیده بود. البته فکر نمی‌کردم از نظر قدرت بدنی این‌چنین ضعیف باشند که یک کپسول گاز برایشان راه‌بندان راه بیندازد.
    کارم که تمام می‌شود، برس را کنار می‌گذارم و با دقت تمام، شانه‌ی مو را سمت راست سرم در موهایم فرو می‌برم. خیلی زیباست. لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و همین‌ که می‌خواهم به لـ*ـذت‌بردنم ادامه بدهم، همان‌طور که حدس می‌زدم، شانه درست‌وحسابی در موهایم نمی‌ایستد و حالتی آویزان و نامتعادل پیدا می‌کند. لبخند نامتوازنی به شانه‌ی نامتعادل آویزان از موهای پریشانم می‌زنم. کاری نمی‌توان برایش کرد.
    ***
    در این سه روز گذشته به‌قدری خوش گذراندم که کم مانده هر سه روز را بالا بیاورم. هر چند، همه‌اش به لطف شایگان بود. حالا که روز چهارم است، همه‌ی حس خوبم پریده و یک استرس اساسی تا سقف آسمان هفتم درونم جوانه زده، رشد کرده و در حال پیداکردن ابعاد جهانی است. بدتر از همه‌ی این‌ها، شایگانی است که از صبح دیوانه‌ام کرده. تلفن همراهم را ترکانده و این در حالی است که به‌دنبال کار موکلش در دادگاه این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. مانده‌ام اگر کار نداشت و سرش شلوغ نبود چه می‌کرد. به‌گمانم از کنارم یک‌دهم میلی‌متری هم تکان نمی‌خورد!
    با شنیدن دوباره‌ی زنگ تلفن همراهم، آه از نهادِ نهادم برمی‌خیزد. شایگان هم رفته‌رفته در حال شورکردن ماجراست. هر سه بازدمی که بیرون می‌دهم، یک زنگ می‌زند. ای کاش می‌توانستم برندارم! درواقع توانستنش که می‌توانم، دلم نمی‌آید.
    - سلام.
    - می‌دونم از دستم به ستوه اومدی. سلام.
    اگر به زبان نمی‌آوردش، قطعاً فکر نمی‌کردم که می‌داند. آخر به هیچ‌جای رفتارش نمی‌خورد!
    - من خوبم.
    مسخره است، خیلی مسخره‌ است؛ اما در نهایت مسخرگی، دلم برای آن سروصدایی که از پشت خط می‌آید و روزی جان به لبم می‌رساند، تنگ شده است و شنیدنش به این دل‌تنگی دامن می‌زند. هرچند، وقتی برای اهمیت‌دادن به آن ندارم و این دل‌تنگی به‌صورتی گذرا خودی می‌نمایاند و محو می‌شود.
    - ممنون از اطلاع‌دادنت.
    - آقای شایگان!
    از آن‌طرف خط شخصی صدایش می‌زند. شایگان هم در جوابش تقریباً داد می‌زند:
    - الان اومدم.
    با مخاطب قراردادن من ادامه می‌دهد:
    - کاری نداری ایرِن؟
    - نه.
    - مواظب خودِ...
    صدای داد طرف دیگر به اندازه‌ای بلند می‌شود که ادامه‌ی جمله‌ی شایگان درونش محو می‌گردد.
    - آقای شایگان!
    صدای شایگان، این بار با هول‌وولا در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - اوه اوه! چوبم رفت تو آب! خبری شد بهم بدی‌ها. فعلاً.
    و قبل از اینکه بخواهم خداحافظی کنم، تماس قطع شده‌ است. یکی نیست به شایگان بگوید مگر مجبور است دم به دقیقه زنگ بزند، آن هم وقتی که کار دارد؟ با شنیدن صدای تیک‌تاک، دست‌هایم ناخودآگاه به‌سمت گوش‌هایم می‌روند و تلفن همراهم، رهاشده روی پاهایم فرود می‌آید. صدای تیک‌تاک بلندتر از آن بود که بخواهد صدای حرکت عقربه‌های ساعت اتاقم باشد. چند لحظه‌ای در سکوت مطلق صبر می‌کنم. خبری نیست. فکر کنم به اندازه‌ای به زمان فکر کرده‌ام که دیگر توهمش به سراغم آمده. یک خواب بدون درد گزینه‌ی بدی که نیست، هست؟ معلوم نیست از وقتی که شروع شود، دیگر چه زمانی بتوانم باز هم بدون درد چشم روی هم بگذارم. اصلاً معلوم نیست بتوانم یا نه!
    تلفن همراهم را بالای بالشتم می‌گذارم و از صمیم قلب آرزو می‌کنم شایگان دست از پی‌در‌پی زنگ‌زدن‌هایش بردارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    روی تختخوابم دراز می‌کشم و به سقف خیره می‌شوم. چشم‌هایم روی سقف‌اند و ذهنم برای خودش در کوچه‌پس‌کوچه‌های افکار و احتمالات بی‌پایان می‌دود. با این ذهن می‌شود خوابید؟ چشم‌هایم را می‌بندم و به روی نیمه‌ی راست بدنم می‌چرخم.
    «فقط بگیر بخواب.»
    ***
    وحشت‌زده از خواب می‌پرم و در جایم می‌نشینم. چشم‌هایم به‌قدری درشت شده‌اند که بعید می‌دانم سفیدی پس‌زمینه‌شان قابل دیدن باشد. عرق سرد تمام صورتم را پوشانده و نفس‌هایم نامنظم شده‌اند. مات‌ومبهوت دست‌هایم را بالا می‌آورم و روی گونه‌هایم می‌گذارم. خیسِ خیس‌اند. در خوابم‌ کابوسی در کار نبود. هرچند زیاد کابوس می‌بینم. چیزی که این‌گونه آشفته‌ام کرده، دلیلی است که منجر به بیدارشدنم از خواب شد؛ شنیدن صدای بلند تیک‌تاک. صدایش به اندازه‌ی یک جیغ هفت‌رنگ بلند بود.
    با دوباره شنیدن همان صدا، دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و سرم را پایین می‌اندازم. بلندی‌اش وحشتناک است. هر بار شنیدنش، درد گوش برایم در پی دارد. باز هم می‌شنومش. دستی که روی گوش‌هایم گذاشته‌ام، ذره‌ای نتوانسته از میزان بلندی صدایی که به گوش من می‌رسد بکاهد. این نمی‌تواند یک توهم ساده‌ی ناشی از استرس باشد. کارِ خود زمان است. زیرلب زمزمه می‌کنم:
    - بس کن. بس کن. بس کن. تمومِ‍...
    با دوباره شنیدن همان صدا، حرفم همان‌طور ناتمام باقی می‌ماند. لعنت‌شده! چه مشکلی دارد؟ پتویم را کنار می‌زنم و با عجله از روی تخت بلند می‌شوم. شنیدن این صداها چند بار دیگر ادامه یابد، پرده‌ی گوش‌هایم نابود می‌شوند. باید از زمان بپرسم مشکلش چیست که ناگهانی این‌چنین به هم ریخته.
    به‌سمت چوب‌لباسی‌ام هجوم می‌برم. برای حرف‌زدن با زمان باید دست‌به‌دامن همان گوش‌گیری شوم که در خانه‌ی بابا گذاشته‌امش. با سریع‌ترین سرعت ممکن شلوار و مانتویم را از روی چوب‌لباسی چنگ می‌زنم و اقدام به پوشیدنشان می‌کنم. از شدت عجله، چند باری در بستن دکمه‌های مانتویم به مشکل برخورد می‌کنم. هر بار هم دندان روی هم فشار می‌دهم و یک لعنت‌شده از ذهنم می‌گذرد.
    با تمام سختی‌اش، وقتی بستن درست دکمه‌های مانتوی سرمه‌ای رنگم تمام می‌شود و می‌خواهم به سراغ روسری‌ام بروم، متوجه نکته‌ای می‌شوم. از وقتی که برای رفتن به خانه‌ی بابا و پوشیدن لباس‌هایم از روی تخت بلند شده‌ام، دیگر آن صدای مزاحم را نشنیده‌ام. نکند این یک احضاریه از طرف زمان بود؟! دستی که به‌سمت روسری نقره‌ای‌رنگم رفته، در هوا خشک می‌شود. یعنی می‌خواهد مأموریت بعدی را به من بدهد؟ با اینکه انتظارش را داشتم، فهمش برایم سنگین تمام می‌شود.
    دوباره همان صدا در گوش‌هایم می‌پیچد. می‌دانم فایده‌ای ندارد؛ اما به‌صورت غریزی دست‌هایم را جلوی گوش‌هایم می‌گذارم. در حالی که کمرم خم شده و چهره‌ام از شدت نابهنجاری صدا و درد گوش درهم رفته، می‌گویم:
    - باشه، بس کن. میام الان، میام. اومدم.
    صدایش قطع می‌شود. دست از روی گوش‌هایم برمی‌دارم و چند قطره اشکی که در چشم‌هایم جمع شده بود را با دست پاک می‌کنم. حالا که فهمیده‌ام چه به چه است، لازم نیست در آماده‌شدن عجله کنم. هرچند زمان ثابت کرده از دست‌دست‌کردنم هم خوشش نمی‌آید. شاید بهتر باشد قبل از پوشیدن روسری، آبی به صورتِ خودِ تازه از خواب بلندشده‌ام بزنم.
    ***
    پیچاندن مامان برای بیرون‌زدن از خانه، در نوع خودش دردسر و مشکلی بس بزرگ بود. به هر حال، به هر ضرب و زوری بود، از مانع مامان گذشتم و‌ حالا روبه‌روی کتابخانه‌ای ایستاده‌ام که گوش‌گیر را بر بالایش گذاشته‌ام. فکر اینکه باز هم بخواهد داستانی به دردناکی داستان زینب نشانم بدهد، نفسم را بند می‌آورد؛ اما چاره‌ی دیگری غیر از روبه‌روشدن با آن ندارم.
    بر روی پنجه‌ی پاهایم بلند می‌شوم و گوش‌گیر را از بالای کتابخانه برمی‌دارم. نگاهی به ظاهر دخترانه‌اش می‌اندازم که صرف‌نظر از ماهیتش، می‌تواند دل‌نشین باشد‌. هرچند برای من، یک کابوس تمام‌عیار است. شبیه بار اول که دیدمش، اکنون هم استوانه‌ی سرخ‌رنگش می‌درخشد. این یعنی زمان با من حرف دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نفس عمیقی می‌کشم و به‌ناچار، گوش‌گیر را روی گوش‌هایم می‌گذارم.
    - سلام.
    صدای مهربانش برای من آخر دورویی و ریا است. جان به لبم رسانده! علاقه‌ای به روی پا ایستادن ندارم. نود درجه‌ای می‌چرخم و آن‌قدر پس‌پس می‌روم تا به تختخواب برسم و رویش می‌نشینم.
    - سلام.
    می‌خواهم برای حرف‌زدن با زمان کفاره بدهم. نمی‌دانم می‌داند چه اندازه حرف‌زدن با او برایم چندش‌آور و غیرقابل‌تحمل است یا نه.
    - نمی‌دونم بهت چی بگم. من اون قدرت رو الکی بهت ندادم ایرِن! دلم می‌خواست ترس و وحشتشون رو قبل از مرگ ببینم و تو چی‌کار کردی؟ عملاً هیچ‌کار!
    لحنش دلخور و دارای رگه‌هایی از عصبانیت است. نمی‌دانم چرا به‌جای ترسیدن، یک‌جورهایی دلم خنک می‌شود و جگرم حال می‌آید. آدمی نبودم که از احساس بد داشتن دیگران خوشم بیاید؛ اما زمان، خودش کاری کرده که الان چنین دید و احساسی نسبت به ناخوش‌بودنش داشته باشم.
    - این راه بهتری بود.
    - راهی که شایگان پیشنهادش کرد، نه؟
    با حرص حرفش را زد و تأکیدش روی کلمه‌ی شایگان بود. ابروهایم بالا می‌پرند. تعجب‌برانگیز است. کجای اینکه شایگان پیشنهادش را کرده مشکل دارد؟ حالا که فکرش را می‌کنم، در بارهای قبلی هم که با او حرف زدم، نسبت به شایگان به‌گونه‌ای عجیب واکنش نشان می‌داد.
    - البته.
    صدای آه زمان در گوش‌هایم می‌پیچد.
    - با چه رویی هم میگی البته!
    مهربانی از صدایش رخت بسته. این‌گونه احساس راحتی بیشتری دارم. دست‌کم دیگر دوروبودنش در چشم نمی‌زند که بخواهد حرص آدمی را دربیاورد. با بدجنسی تمام می‌پرسد:
    - پس چطوره با گرفتن حالت شروع کنم؟
    با تعجب لب می‌زنم:
    - گرفتن حالم؟!
    - آره، همون‌جور که تو حال من رو گرفتی. بذار یه حقیقتی رو بهت بگم ایرن، دختر بی‌چاره!
    عجیب است، اما صرف همین یک حرف ساده، دلم به شور می‌افتد. سعی می‌کنم حفظ ظاهر کنم. هرچند، نمی‌دانم زمان توان خواندن ذهن و یا درک درون من را دارد یا نه. با صدایی که سعی می‌کنم عادی و معمولی باشد، می‌گویم:
    - انقدر کشش نده. زودتر بگو.
    صدای پوزخندش را می‌شنوم.
    - واقعاً؟ باشه. به هر حال، امشب حقایق زیادی هستن که می‌خوام برات رو کنم ایرن عزیز!
    جایش بود، عق می‌زدم و آن ایرِن عزیزش را بالا می‌آوردم. پس از مرگم هم نمی‌خواهم عزیز کسی شبیه زمان باشم. کسر شأن است!
    - خب، اولیش اینه که پدر دادرس، قاتل زینب، هیچ‌وقت توسط پلیس دستگیر نشده. هیچ‌وقت علیهش شهادتی ثبت نشده.
    - چی‌ داری میگی؟!
    خود شایگان به خانه‌مان آمد، خودش گفت همه‌ی این اتفاقات افتاده‌اند.
    - می‌دونم تعجب کردی، اما بذار خودم برات نتیجه‌ی حرف‌هام رو بگم. شایگان عزیزت بهت دروغ گفته! امکان نداره به صرف یه دستگیری من راضی بشم.
    چشم‌های درشت شده‌ام هیچ از صحنه‌ی روبه‌رویشان نمی‌فهمند. ذهنم به‌سمت احتمال وحشتناکی می‌رود. چشم چپم نبض می‌زند. یعنی... خود شایگان او را کشته؟ نه، امکان ندارد. اگر می‌خواست چنین کاری کند، بیکار نبود که ترتیب دزدی از دفترم را بدهد.
    - حالا نمی‌خواد دیوونه بشی. شایگانت اون رو نکشته، اون فقط بهت دروغ گفت‌. خودِ سام یا همون سهیل دادرس، ترتیب پدرش رو داد که یه وقت خدای‌ناکرده پای پدرش به دادگاه باز نشه و موردتوجه قرار نگیره.
    نفس راحتی بیرون می‌دهم. پس از آن حدسی که منِ احمق زدم، حقیقت کشته‌شدن دهقان، پدر دادرس، دیگر به چشم‌هایم نمی‌آید که بخواهم غصه‌ی اینکه به دست پسرش کشته شده را بخورم. امکان ندارد شایگان با آن حجم از مهربانی، کسی را بکشد. احمق بودم که همچین احتمالی را در نظر گرفتم. اما چرا درموردش به من دروغ گفت؟
    - چرا شایگان باید همچین چیزی رو از من پنهون کنه؟!
    - احتمالاً می‌خواسته درست‌وحسابی خوش باشی، وقتی که وقت داری. می‌ترسیده بخوای برای همچین اتفاقی هم بیخودی ذهن خودت رو درگیر کنی.
    شاید اگر قبل از فکرکردن به بدترش به چنین چیزی پی می‌بردم، رویم تأثیر می‌گذاشت؛ اما الان همین که شایگان قاتل نیست، برایم کافی است. البته شاید بعداً از دستش به‌خاطر دروغ‌گویی‌اش گله کنم؛ اما قهر و بدآمدن دیگر در کارم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    زمان با چنین چیزی می‌خواست حالم را بگیرد؟ البته، کتمان نمی‌کنم لحظه‌ای که به قاتل‌بودن شایگان فکر کردم، برایم جهنم بود؛ اما درنهایت، آن‌طور که خودش می‌گفت و می‌خواست، درست‌وحسابی حالم گرفته نشد.
    - خب، شاید بهتر باشه بریم سر مبحث اصلی.
    به ناگاه تمام بدنم برای لحظه‌ای، نامحسوس می‌لرزد. پلک‌هایم را روی هم‌ می‌گذارم تا خونسردی‌ام را باز پس گیرم. این عذابی است که به هر حال باید با آن روبه‌رو شوم.
    - تو مأموریتی دوست داری که لازم نباشه برای به‌انجام‌رسوندنش دست خودت رو به خون آلوده کنی، درسته؟
    هضم اینکه واقعاً دارد از من نظر می‌خواهد سخت است. با مکث نه‌چندان کوتاهی جواب می‌دهم:
    - آ... آره.
    با خوش‌حالی می‌گوید:
    - این عالیه! قول میدم یکی آسونش رو بهت بدم، خیلی‌خیلی آسون!
    به‌نظر همه‌چیز خوب است. زمان گویا حقیقتاً دارد با من کنار می‌آید، اما نمی‌دانم دلم چرا شبیه سیروسرکه می‌جوشد. از این رو به آن رو شدن زمان، عجیب و درک‌نشدنی است. این من را می‌ترساند. دلم با تمام ظاهر خوبی که جریان به خود گرفته، گواه بد می‌دهد و من چرایش را نمی‌دانم.
    - راستی، یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم. شاید هم وقت گفتنش همین حالاست.
    ضربان قلبم بالا رفته، تمام سیستم بدنم به هم ریخته و ذهنم دربه‌در به‌دنبال یک دلیل منطقی برای توجیه رفتار زمان و حس بد من می‌گردد. به‌زحمت، توانم را برای پرسیدن سؤالی جمع می‌کنم.
    - چی رو؟
    - گفتن حقیقت دوم رو. قبل از اینکه ماموریت بعدی رو برات روشن کنم، بذار بهت بگم که شایگان عاشقانه دوستت داره. من مطمئنم.
    دلم می‌ریزد. زمان می‌تواند از احساسات دیگران سردربیاورد؟ اگر درست باشد، اگر شایگان واقعاً دوستم داشته باشد، می‌خواهد لبخند روی لبم بنشیند، می‌خواهد به اوج شادی برسم که سؤالی روی همه‌ی این خواهدها خط می‌کشد. چرا زمان باید یک همچین خبری به من بدهد؟ طبق شناخت ناکاملی که از او دارم، تا از گفتن چیزی منفعتی کسب نکند، آن را نمی‌گوید.
    - چرا این رو بهم میگی؟
    - برای اینکه بدونی چرا توی مأموریت بعدی دستت به خون آلوده نمیشه.
    منظورش چیست؟ پس از لحظه‌ای متوجه موضوع می‌شوم. احتمالاً به این نکته اشاره دارد که خود شایگان کارهای لازمی که من باید انجام بدهم را بر عهده می‌گیرد، بدون اینکه من چیزی بگویم، آن هم به این دلیل دوست‌داشتنی که دوستم دارد. دلم می‌خواهد هزار بار این جمله‌ی «دوستم دارد» را برای خودم تکرار کنم، اما زمان مزاحم می‌شود.
    - کافیه بهش بگی. از اونجایی که دوستت داره، برای اینکه اذیت نشی و بلایی سرت نیاد، خودش طرف رو می‌کشه.
    مات می‌شوم. زمان هنوز از پس شناخت صحیح آدم‌ها برنمی‌آید؟ با توجه به احساس‌خوانی‌اش عجیب است. با خیالی آسوده می‌گویم:
    - فکرت اشتباهه. آقای شایگان، آدمِ آدم‌کشتن نیستن.
    زمان با تعجبی که بوی ساختگی‌بودن می‌دهد، می‌پرسد:
    - واقعاً؟
    به نحوی گفت که گویی در حال مسخره‌کردن من است. نمی‌دانم اطمینان کاذبش به آدم‌کشتن شایگان را از کجا می‌آورد؛ تنها می‌دانم اشتباه است.
    با لحنی غلیظ و مؤکدانه و اطمینانی کامل جواب می‌دهم:
    - واقعاً.
    صدای قهقهه‌ی زمان، ابروهایم را بالا می‌پراند. خنده‌اش برای چیست؟ به حتم صورتم شکل‌وشمایل علامت سؤال به خود گرفته. اصلاً متوجه چرایی رفتارهای زمان نمی‌شوم. همین‌گونه که درگیر تعجب و سؤالم از قهقهه‌ی زمان هستم،‌ صدای سرخوشش حواسم را جمع می‌کند.
    - نمی‌دونی چقدر در حال حاضر برام ترحم‌انگیز به نظر میای ایرن. تو خیلی خوش‌خیالی، خیلی. بذار یه سؤال دیگه ازت بپرسم. حتی اگه آدمی که باید بکشه خودش باشه، اون هم در ازای زنده‌موندن تویی که معشوقشی، شایگان باز هم از انجام این کار سر باز می‌زنه؟
    درست متوجه حرفش نمی‌شوم. برای خودم تکرار می‌کنم «حتی اگر آدمی که باید بکشد خودش باشد» ترکیب آدمی که باید بکشد و خودش، برایم عجیب است. این چه سؤالی است که زمان می‌پرسد؟! تک خنده‌ای می‌زنم.
    - چرا شایگان باید بخواد خودش رو بکشه؟ چرا اصلاً آدمی که باید بکشه، خودش باشه؟ مگه تو دنبال عدالت خودساخته‌ت نیستی؟
    زمان، بی‌درنگ پاسخ می‌دهد:
    - چون شایگان تو، این عدالت رو نقض کرده.
    متوجه حرفش نمی‌شوم.‌ سرم را تکان می‌دهم. گیج شده‌ام و همه‌ی رشته‌های مغزم درهم تنیده‌اند. مقدمه‌ها به نظر می‌آید به‌درستی کنار هم چیده شده‌اند. پس چرا من نتیجه‌ای نمی‌گیرم؟ نمی‌خواهم بگیرم.
    - چی میگی؟
    زمان بی‌توجه به حال بی‌قرار من، با خونسردی می‌گوید:
    - حقیقت سومی که می‌خوام بهت بگم اینه. شایگانی که در این حد قبولش داری، یه قاتله.
    با تأکیدی بیشتر ادا می‌کند:
    - یه قاتل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    به‌گمانم سمعک لازم شده‌ام. هرچند در رابـ ـطه با حرف‌های شایگان، یک تلقین بی‌پایه و اساس بود؛ اما این بار اطمینان دارم مشکل از گوش‌هایی است که صاحبشان را به بازی گرفته‌اند، آن هم در خصوص موضوعی که شوخی برنمی‌دارد.
    - ببخشید، درست نشنیدم.
    زمان نیشخند صداداری می‌زند.
    - وقتی این‌جوری ناامیدانه می‌خوای ردش کنی، ترحم‌برانگیزتر هم میشی.
    زبانم گیر کرده. ذهنم از نتیجه‌گیری، از قبول حرف زمان می‌ترسد. نمی‌خواهم ادامه بدهم. حس می‌کنم بی‌پناه‌تر از همیشه شده‌ام، تک‌وتنها. یک پناه می‌خواهم که تأیید کند نتیجه‌ای که از آن فراری‌ام، دروغیست جهت آزاردادن من، فقط همین.
    به‌زور می‌پرسم:
    - چی... چی... دا... ری... میگی؟
    با صدایی بلندتر، رساتر و محکم‌تر می‌گوید:
    - آقای شایگانت قاتله.
    نمی‌فهمم چه می‌شود. دنیا به دور سرم می‌چرخد. چشم‌هایم درشت می‌شوند، دهانم باز می‌ماند، ذهنم از فعالیت باز می‌ایستد، تعادلم از دست می‌رود و روی زمین می‌افتم. یعنی چه که شایگان قاتل است؟ به گردنم چنگ می‌زنم. ضربان قلبم نامنظم شده و من مانده‌ام. اصلاً چرا باید به حرف زمان اعتماد کنم؟ چرا باید باورش کنم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
    به موهایم چنگ می‌زنم. فکر نکن، فکر نکن، فکر نکن. بلند سر خودم داد می‌زنم:
    - فکر نکن!
    صدایم می‌لرزید. چرا ذهن آدم کنترل ندارد؟
    زمان بی‌توجه به حال نابودِ من ادامه می‌دهد:
    - اگه باهام همکاری می‌کردی، خیلی راحت از خیر گفتنش به تو و سر شایگان می‌گذشتم؛ اما خب، نشون دادی لیاقت یه همچین لطفی رو نداری.
    سرم را به نشانه‌ی منفی، مدام تکان می‌دهم. با دست‌هایم به‌قدری به سرم فشار وارد می‌کنم که چندان بعید نیست سرم میان فشار دست‌هایم متلاشی شود.
    - نه، این امکان نداره!
    لحنم در عین داشتن حالتی عاجزانه، به خشونت گره می‌خورد.
    - داری اذیتم می‌کنی، داری اذیتم می‌کنی. دروغ میگی. روی چه حسابی میگی شایگان قاتله؟
    با لحنی آرام‌تر زمزمه می‌کنم:
    - روی چه حسابی؟
    چشم‌هایم به زمین دوخته شده‌اند، اما نمی‌بینند. صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایم را می‌توانم بشنوم، صدای ضربان قلبم هم و حتی صدای فرودادن آب دهانم. مسخره است! چه زمانی به این مرحله از خودآگاهی رسیدم؟
    زمان، با سرخوشی تمام می‌خندد.
    - حال‌وروزت دیدنی شده ایرن! می‌دونی، خیلی دوست داشتم این سری هم به صورت زنده نشونت بدم؛ اما این بار مزه‌‌ش به اینه که داستان رو از زبون خود قاتل بشنوی، باور کن.
    پشت‌سرهم پلک می‌زنم. می‌خواهم از این کابوس بیدار شوم. هر بار که چشم باز می‌کنم، در نهایت ناامیدی، همان است، همان است، همان است.
    - نمی‌فهمم، واقعاً نمی‌فهمم.
    با آرامش جواب می‌دهد:
    - می‌فهمی، البته که می‌فهمی، خیلی خوب هم می‌فهمی، فقط نمی‌خوای قبولش کنی که این، از ضعف تو نشأت می‌گیره. فقط به شایگان بگو ماجرای آدم‌کشتنش رو برات تعریف کنه، مطمئنم سیر تا پیازش رو برای تو میگه و بعدش هم خیلی شیک خودش رو می‌کشه. تو مگه این‌جوری دوست نداشتی؟ دیگه لازم نیست دستت رو به خون آلوده کنی.
    با عصبانیت، حرص، درماندگی، دست چپِ مشت‌شده‌ام را روی زمین می‌کوبم و داد می‌زنم:
    - بس کن!
    تارهای حنجره‌ام آسیب می‌بینند. دل خودم که له شده! اشک‌هایم رودخانه روی صورتم راه می‌اندازند. فصل بهار چهره‌ام است. بهار مگر نباید به خوشی بیاید؟ این چه بهاری است که با حکم مرگ آمده؟
    آرام‌تر ادامه می‌دهم.
    - من هیچ‌وقت منظورم این نبود.
    با بی‌خیالی‌ای مشهود لب می‌زند:
    - منظور تو ذره‌ای اهمیت نداره. من طبق برداشت خودم عمل می‌کنم.
    زهر خندی میان گریه می‌زنم. چه احمقی بودم که به حرف زمان بها دادم! فکرش را که می‌کنم، باز هم نمی‌شود. در منطق نمی‌گنجد. نمی‌تواند، نمی‌شود، نمی‌خواهم باور کنم.
    با صدایی گرفته می‌گویم:
    - اما شایگان...
    دلم می‌خواهد مسخره‌ام کند، بگوید زودباورم، برایم مهم نیست. تنها بگوید همه‌ی مشکل زودباوری‌ام است.
    - حقیقت‌ها همیشه تلخ نیستن، اما اغلب به دل نمی‌شینن. شاید برای همینه که حقیقتن.
    لعنت به انتظارهای بیجا، امیدهای پوچ، لعنت به خود اصل منفور حقیقت! پیشانی‌ام را روی زمین می‌گذارم و دست‌هایم را مشت می‌کنم. کف دست چپم شروع به سوختن کرده و البته که اهمیتی به سوزشش نمی‌دهم. اصلاً بسوزد، بسوزاند، هر‌کاری می‌خواهد بکند، اهمیتی ندارد. اهمیتی ندارد وقتی حقیقت قاتل‌بودن شایگان وجود دارد. چرا وجود دارد؟ شایگان وکیل است، نماینده‌ی قانون است، آن‌وقت خودش آدم می‌کشد؟
    - باورش خیلی سخته، نه؟
    چشم‌هایم می‌سوزند. گلویم درد می‌کند. دلم سکوت می‌خواهد، یک سکوت ابدی، از آن‌هایی که برای جسم یک مرده وجود دارد. می‌داند و می‌پرسد؟ برای خنک‌شدن دلش جواب می‌دهم:
    - خیلی...
    دلم از این خیلی، خیلی می‌گیرد. مچاله می‌شود. درون سطل زباله می‌افتد. حالم یک ذره هم برای زمان اهمیت ندارد، نه! حال من برایش خیلی هم مهم است، بدبودنش، جگرش را حال می‌آورد. عجب احساس دوسویه‌ای! زهرخندی روی لب‌هایم می‌نشیند. بریده‌ام. نمی‌دانم، برای همچین چیزی چگونه مجلس عزایی باید برپا کرد؟
    - به نظرت انتقام خوبی بود؟
    جواب سؤالش را از بر است؛ تنها می‌خواهد برایم پررنگ و پررنگ‌ترش کند. فهمیدن همچین چیزی، برایم‌ بدتر از مرگ بود، دردناک‌تر، آزاردهنده‌تر، وحشتناک‌تر. تر نه، ترین! از میان این‌همه آدم، چرا شایگان؟ چرا شایگانی که من دوستش داشتم؟ داشتم؟ یعنی به صرف فهمیدن ماهیتش، احساسم هم پر کشید؟ البته که نه! هرچند ای کاش همین‌گونه بود! اگر احساسم پر می‌کشید، دیگر قلبم این‌گونه در سـ*ـینه‌ام‌ سنگینی نمی‌کرد که بخواهم بیرونش بیاورم. دوستش دارم که در این حد برایم مهم است. دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم. خدایا! نمی‌دانم چه دعایی به درگاهت کنم. خودت بشنو! خودت دعایی که به ذهنم نمی‌رسد، به زبانم نمی‌آید، از دلم بشنو! بشنو و بپذیر.
    از روی روسری، به موهایم چنگ می‌زنم و پیشانی‌ِ روی زمینم را بیشتر به زمین فشار می‌دهم. دلم می‌خواهد بلندش کنم، بکوبانمش، تمامش کنم، اما خودکشی جرم است. چرا جرم است؟ مرگ که حق است، حق که گرفتنی است، آن‌وقت چرا مرگ نباید گرفتنی باشد؟ گلویم می‌سوزد، آتش گرفته. تمام وجودم به درد آمده. حتی موهایی که حسی نداشتند، احساس می‌کنم الان درد می‌کنند و دل به حال صاحبشان می‌سوزانند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نمی‌آید، قاتل‌بودن به شایگان با آن‌همه مهربانی، آن‌همه لبخند و آن‌همه آرامش نمی‌آید. این چه عذابی است؟ نفر بعدی‌ای که باید بکشم شایگان است؟ این... این... نمی‌توانم ادامه دهم.
    - برای کی عزا گرفتی؟ خودت یا ویریا شایگان؟
    آن‌قدر بریده‌ام که از صدای مردانه‌ای که نمی‌شناسمش، نه جا می‌خورم، نه می‌ترسم و نه سری بالا می‌آورم. ای کاش آمده باشد خلاصم کند. زهرخندی می‌زنم و اشک‌هایم از روی لب‌هایم سر می‌خورند. از این خوشی‌ها در عین ناامیدی، امکان ندارد قسمت من شود.
    - هی، تو! نمی‌خوای سرت رو بالا بیاری؟
    من نمی‌دانم. چرا باید سرم را بالا بیاورم؟ اصلاً نمی‌دانم الان باید چه کنم. ای کاش می‌توانستم شدت ضربه به سر را به‌گونه‌ای تنظیم کنم که به‌طور حتم، حافظه‌ام پر بکشد؛ اما نمیرم که عاقبتم به خودکشی ختم شود. هرچند خودزنی هم گـ ـناه است، اما سبک‌تر.
    - بدجور درمونده شدی! تو که نباید آدمی بکشی، نباید گناهی بکنی؛ فقط کافیه به اون شایگان نفرت‌انگیز همه‌چیز رو بگی. باور کن خودش خودبه‌خود حل میشه، به همین آسونی.
    نه می‌دانم کیست و نه می‌دانم برای خودش چه می‌گوید. تفسیر وحشتناکی از مشکل منِ عاشق دارد. کاش شبیه سری پیش تمام مشکل همین بود که چگونه دستم به خون آلوده نشود.
    - دلم برات می‌سوزه. تو نمی‌خوای من رو بشناسی؟
    بشناسمش؟ که چه؟ شناختن او به درد کدام زخم دلم می‌خورد؟
    - اسم من محمدجواد کارگره، مقتول ویریا شایگان.
    چشم‌هایم درشت می‌شوند و منِ شنونده، مات. اشک‌هایم از حرکت باز می‌ایستند و در چشم‌هایم پس می‌روند. مشت دست‌هایم بی‌اختیار سست می‌شود و بدون پلک‌زدن، ربات‌وار و در یک مسیر مستقیم سر بالا می‌آورم. جوان خوش‌قدوبالایی روبه‌رویم ایستاده. چشم‌هایم کندوکاوش می‌کنند. موهای فر ریز مشکی‌رنگش درهم تنیده‌اند. صورت گردش پوستی گندمگون دارد. چشم‌های مشکی‌اش سرشار از غم‌اند و با دیدنشان، دل به لرزه در می‌آید. در کل، به نظر از من کوچک‌تر است و نهایتاً ۲۴ سال سن دارد.
    او گفت مقتول شایگان است؟ شایگان چنین جوانی را کشته؟ جلویم روی دو زانویش می‌نشیند. حرکاتش آرام‌اند، غرق در آرامش و یا شاید هم بتوان گفت غمی خاموش. از سمتش خطری احساس نمی‌کنم. برعکس همیشه، این بار دلم می‌خواهد برای این احساس خطر نکردن عزا بگیرم.
    چانه‌ام می‌لرزد. می‌خواهم حرفی بزنم و سؤالی بپرسم، اما لرزشش اجازه‌ی همچین کاری به من نمی‌دهد. با صدایی آرام و اندوهگین لب می‌زند:
    - تا حدودی می‌تونم موقعیتی که داری تجربه‌ش می‌کنی رو درک کنم. می‌دونم چقدر وحشتناکه.
    زهرخندی به لب دارد. رنگی‌های چشم‌هایش در جا می‌لرزند، گویی می‌خواهد بزند زیر گریه. اشکالی ندارد، بیاید با هم گریه کنیم، با هم سقف این خانه را بلرزانیم.
    - اما تو هم به من حق بده که به‌دنبال خونِ قاتل خودم باشم، باشه؟
    برای خودش چه می‌گوید؟ به‌قدری دلم پر شده که دیگر گنجایش غم شخصی دیگر را نداشته باشد. حق بدهم که بخواهد چه کسی را بکشد، شایگان را؟ خودش باید به من حق بدهد که نخواهم حتی روحش وجود داشته باشد. اصلاً حق، وجود ثابتی دارد یا ایده‌آلی است که دیدگاه‌ها می‌سازند؟ سرم پر از سؤال‌هاییست که تشنه‌ی شنیدن جوابشانم؛ سؤال‌هایی که تنها یک او می‌تواند پاسخ‌دهنده‌شان باشد و مانده‌ام کدام خیاط، لب‌هایم را در این حد محکم به هم دوخته و بر حنجره‌ام این‌چنین سخت مهر کوبیده.
    تمام توانم را جمع می‌کنم. به هر زحمتی که شده، از شدت لرزش چانه‌ام می‌کاهم، مهر گلویم را برمی‌دارم، دوخت لب‌هایم را می‌شکافم و بالاخره صدای حبس‌شده‌ام از گلویم خارج می‌شود:
    - آ... قای... شا... شایگان... شُ‍... شما... رو...
    دلم برای به‌زبان‌آوردن فعل جمله‌ام زیرورو می‌شود. زنده‌اش، مرده می‌شود و مرده‌اش، زنده.
    - کشتن؟
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم می‌چکد. کدام چشمم؟ چپ و راست را از یاد بـرده‌ام.
    لبخندی می‌زند.
    - آره.
    از لبخندش هیچ حسی دریافت نمی‌کنم. نه به نظر شیرین می‌آید و نه تلخ. آوار دنیایی که روی سرم ریخته بود، بیشتر روی دلم سنگینی می‌کند. راه فراری نیست، راه کتمانی نیست، راه ندیدنی نیست. شایگان قاتل است. لفظ قاتل، برای دلم تبدیل به ماهیتش می‌شود. چند جان دارم من که پس از شنیدن همه‌ی این چیزها هنوز هم قلبم می‌تپد؟ چرا شبیه بچه‌ی آدم نمی‌ایستد؟ چرا از شوک این خبر سکته نمی‌کنم؟ چرا تمام نمی‌شوم؟ اصلاً چرا آن شب با مهران مقابله‌به‌مثل کردم؟ اگر می‌گذاشتم همان‌جا بی‌مقاومت تمامم کند، دیگر کار به همچین جایی نمی‌کشید.
    گردنم می‌شکند و سرم پایین می‌افتد. نفس‌نفس می‌زنم. نا و نوایی برایم نمانده، اما سؤال دیگری هم هست که باید بپرسم. باید بپرسم. آن‌قدر این جمله را برای خودم تکرار می‌کنم تا توان لازمش جمع شود.
    - چِ‍... چرا؟
    صدایی نمی‌شنوم، جوابی نمی‌گیرم. آرام، دوباره با هر زحمتی است، گردن صاف می‌کنم. شخصی جلویم روی زمین ننشسته. نشد، نشد که بپرسم و جواب بگیرم. توان باقی‌مانده‌ام هم از دست می‌رود و درنهایت، تنها متوجه می‌شوم روی زمین رها شده‌ام. نه، خودم،‌ خودم را رها کرده‌ام. دلم کمی نفهمی می‌خواهد. به‌گمانم خود خدا برایم تجویزش می‌کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - خانوم نیکداد! خانوم نیکداد!
    پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. مدام صدایم می‌زند. دلم نمی‌خواهد صدایی بشنوم. کاش تمامش می‌کرد. ابروهایم درهم می‌روند. به میزان لازم که صدایش روی اعصابم رژه می‌رود، به ذهنم زحمت پردازش می‌دهم. صدایش به‌شدت برایم آشنا است. فکر کن، فکر کن، فکر کن. با یادآوردنش، مات می‌شوم. صدای شایگان است. شایگان از چه زمانی خانم نیکداد صدایم می‌زند؟!
    به‌سرعت چشم‌هایم را باز می‌کنم. تنها چیزی که روبه‌رویم می‌بینم، سقف سفیدرنگ اتاق است. یادم می‌آید در همین اتاق بود که از حال رفتم، اما صدای شایگان چه می‌گفت؟ با تکیه به دست‌هایم بلند می‌شوم و گردنم را از هر طرف ۱۸۰ درجه می‌چرخانم. شایگانی نیست. عجیب است! صدایی که من شنیدم، به‌گونه‌ای بود که گویی لب‌هایش کنار‌ گوشم قرار گرفته‌اند.
    حواسم جمع گوش‌هایم می‌شود. سنگینی‌ای احساس نمی‌کنم. دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم. گوش‌گیری لمس نمی‌کنم. ابروهایم درهم می‌روند و علامت سؤال در ذهنم ردیف می‌شود. به‌طور واضح یادم است گوش‌گیر را از روی گوش‌هایم برنداشتم. یک بار دیگر به‌دنبال گوش‌گیر، اطرافم را زیرورو می‌کنم. یک متر جلوتر از خودم روی زمین افتاده است. یعنی باز هم قطره خون‌ها دست‌به‌کار شده بودند؟!
    با فکرکردن به اینکه باز هم آن قطره خون‌ها از سرورویم بالا رفته‌اند، به دیده‌ی نفرت‌ به لباس‌ها و سرورویم می‌نگرم که البته‌ چندان ادامه نمی‌یابد. به‌گمانم صدایی که از شایگان شنیدم، یک توهم بود. اینکه شایگان خانم نیکداد صدایم کند، کمی به دور از عقل است.
    زیرلب زمزمه می‌کنم:
    - شایگان...
    حالا که آرام‌تر شده‌ام، دلم می‌خواهد حرف‌های شایگان را هم بشنوم. شاید دفاعی از خودش داشته باشد. آدمی که حقوق خوانده و به‌نظر کمی منطقی می‌آید، بی‌دلیل که آدم نمی‌کشد، می‌کشد؟ هرچند، هیچ دلیلی برای آدم‌کشتن جز دفاع از خود مقبول نیست. اما شاید... خود به خود می‌پرم.
    «شاید چه؟»
    جوابی ندارم بدهم. به هر حال، حتی فکرکردن به درمیان‌گذاشتن این مسئله با شایگان هم آزارم می‌دهد. اگر همان‌گونه که زمان گفت دست به خودکشی بزند چه؟ شاید به‌عنوان یک قاتل حکمش اعدام باشد، اما مردنش به‌خاطر من... ادامه نمی‌دهم. اشک‌هایم باز هم راه افتاده‌اند و میلی به ساختن راه‌بندان برایشان ندارم.
    گلویم بدجور می‌سوزد. بغض بدجوری آزارم می‌دهد. من که دارم گریه می‌کنم، پس چرا بغضم از بین نمی‌رود؟ سوزش گلویم از سوزش دستم شدتش بیشتر است. اصلاً چرا بیدار شدم؟ چند روز پیش برای مرگ ناز می‌کردم، حالا باید بروم‌ پیشش منت‌کشی! با چشم‌های اشک‌آلود دست روی زمین می‌گذارم و به هر زحمتی است، روی پاهایم بلند می‌شوم. لرزان و لنگان، خودم را به میزی می‌رسانم که کیفم رویش قرار دارد. با بی‌حالی زیپش را باز می‌کنم و به‌دنبال تلفن همراهم می‌گردم. نمی‌دانم چه مدت از حال رفته بودم. امیدوارم به‌قدری بی‌حالی‌ام طول نکشیده باشد که مامان کارش به نگرانی کشیده باشد.
    تلفن همراهم را می‌یابم. روشنش که می‌کنم، با دیدن ساعت خشکم می‌زند. ۲۳:۳۰! تقریباً نیمه‌شب است! برای یک همچین مدت طولانی‌ای از حال رفته بودم؟ سریعاً نگاهی به اعلان‌هایم می‌اندازم. ۵۳ تماس بی‌پاسخ از مامان و تنها ده‌تا از شایگان!
    می‌خواهم سریع به مامان زنگ بزنم که صدایی، از زنگ‌زدن بازم می‌دارد.
    - نیکداد!
    صدای خود شایگان است. با چشم‌هایی درشت‌شده، سریعاً سرم را به‌سمت صدا که از سوی در اتاق آمد برمی‌گردانم. کسی نیست.
    - نیکداد!
    به نظر می‌آید شایگان بیرون از اتاقم است، اما نزدیک درگاه. شایگان اینجا چه می‌کند؟ با تردید و احتیاطی که حتی دلیلش را نمی‌دانم و فقط ذهنم به آن حکم می‌کند، صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    قدمی به‌سمت در اتاق برمی‌دارم. در جواب صدازدنم هیچ صدایی از جانب شایگان شنیده نمی‌شود. به درگاه اتاق می‌رسم. اطرافش را نگاه می‌کنم؛ اما نه خود شایگان را می‌بینم و نه نشانه‌ای از وجودش. یعنی توهم زده‌ام؟ همین که به این احتمال فکر می‌کنم، باز هم صدای شایگان می‌آید.
    - نیکداد!
    این بار صدایش از فاصله‌ای دورتر به گوش می‌رسد، از سمت سالن. به‌سمت سالن قدم تند می‌کنم و هم‌زمان بلند می‌گویم:
    - آقای شایگان؟ آقای شایگان!
    وارد سالن می‌شوم. نیست! درون سالن هم نیست. چشم‌هایم بی‌هدف می‌چرخند. نمی‌دانند دقیقاً کجا را باید نگاه کنند، کجا را بگردند. به طرز عجیبی ترسیده‌ام. سر‌ جایم بند نمی‌شوم و به دور خودم می‌چرخم.
    - نیکداد.
    این بار از سوی راه‌پله‌ی انتهای سالن آمد. با چشم‌هایی درشت‌شده به راه‌پله می‌نگرم. هیچ شخصی اطرافش نیست؛ اما من مطمئنم صدایش را از همان سمت شنیدم.
    - فکر نکن، فقط دنبالم بیا خانوم نیکداد. داره دیر میشه، دیر میشه.
    منطقم رد می‌دهد. صدایش صدای خود شایگان است، اما از کجا؟ چرا باید دنبالش کنم؟ این چه بازی‌ای است که راه انداخته؟ دلم می‌خواهد از خودش این سؤال را بپرسم، پس به حرفش گوش می‌دهم. به‌سمت راه‌پله می‌دوم و بی‌تردید، با حداکثر سرعت از آن بالا می‌روم. انتهای این راه‌پله به پشت‌بام می‌رسد و کوچک‌ترین حدسی در رابـ ـطه با اینکه شایگان روی پشت‌بام خانه‌ی ما چه‌کار دارد، به ذهنم نمی‌رسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با رسیدن به دری که رو به پشت‌بام باز می‌شود، بدون مکث و با خشونت بازش می‌کنم و پا به پشت‌بام می‌گذارم. با اینکه تابستان است، هوا در این وقت شب روی بلندی پشت‌بام سرد است و لرز به بدنم می‌نشاند و تکانی به دنباله‌ی مانتویم می‌دهد. دری که با خشونت بازش کردم، به دیوار می‌خورد و صدای ناخوشایندی ایجاد می‌کند. سرم به‌سمتش می‌چرخد که در میانه‌ی راه با دیدن شایگان، از حرکت باز می‌ایستد. شایگان، روی لبه‌ی پشت‌بام خانه‌ی ما چه می‌کند؟
    همان‌طور که با چشم‌های درشت‌شده او را می‌نگرم، با صدایی گرفته و محزون می‌گوید:
    - به هوش اومدی!
    رویش رو به آن‌طرف لبه‌ی پشت‌بام است و سرش را به‌سمت من چرخانده. مات و متحیر لب می‌زنم:
    - آقای شایگان!
    روی پاهایش می‌چرخد و نیم‌رخش رو به من قرار می‌گیرد. چهره‌ی گرفته‌اش دلم را به درد می‌آورد. شایگانی که همیشه می‌خندید کجا‌ و اینی که سرتاپایش را گرد غم گرفته کجا! این احساس من است یا واقعاً قدش خمیده‌تر شده؟
    - اینجا چی‌کار می‌کنین؟
    آه عمیقی می‌کشد و لبخندی تصنعی که اصلاً به لب‌های بی‌رنگ‌شده‌اش نمی‌آید می‌زند. شایگان و لبخند مصنوعی؟ دنیا به پایانش رسیده؟
    - تلفنت رو برنداشتی، نگرانت شدم. حدس زدم اینجا باشی.
    لبی کج می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را رو به پایین می‌گیرم.
    - منظورتون از اینجا که دقیقاً اینجا نیست؟
    بی‌ربط، با نگاهی که میخ زمین شده است، می‌پرسد:
    - چرا از حال رفته بودی؟
    چرا از حال رفته بودم؟ جوابش وحشتناک است! تصمیم نهایی‌ام را نمی‌دانم، اما حالا و اکنون خیال گفتنش به شایگان را ندارم. کاملاً مصنوعی و به نحوی تأسف‌آور ضایع، می‌خندم و سعی می‌کنم دروغی سر هم کنم. اختیار بدنم از دستم خارج می‌شود. دست‌های درهم می‌پیچند و زانوهایم از فاصله‌ی بینشان می‌کاهند.
    - خب... چیزه... خسته شدم، بعد از حرف‌زدن با زمان.
    نمی‌دانم چرا نگاهم نمی‌کند. جَو سنگینی بینمان حاکم شده. دلم می‌خواهد یک‌جوری تغییرش دهم. شایگان حتی پلک هم نمی‌زند. از نیم‌رخ، مژه‌های بلندش بیشتر به چشم می‌آیند. دست درون جیب شلوارش فرو بـرده و خیره به لبه‌ی پشت‌بام مانده است.
    - خیلی وحشتناک دروغ میگی نیکداد.
    زهرخندی می‌زند.
    - ولی می‌دونی چیه؟
    سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. با دیدن چشم‌هایش درمانده می‌شوم. قهوه‌ای‌هایش براق‌تر شده و به اشک نشسته‌اند. ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارم. با درد می‌خندد و‌ به سؤال خودش جواب می‌دهد:
    - من هم با زمان حرف زدم.
    شبیه دیوارهای خانه خشک می‌شوم. شایگان چه گفت؟ با زمان حرف زده؟ اگر با زمان حرف زده، دهانم از نتیجه‌‌ای که از این مقدمه به دست می‌آید، باز می‌ماند و تنها شوک‌زده، شایگان را نگاه می‌کنم.
    سرش را کج می‌کند، موهای موج‌دارش در صورت گردش می‌ریزند و مظلومانه نگاهم می‌کند. قهوه‌ای‌هایش را تابه‌حال در این حد براق ندیده‌ام. اشک درون چشم‌هایم می‌درخشد و نیمه‌شبی برایم چشمک می‌زند. نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان دهم. ذهنم نمی‌تواند به خودش سامان دهد که بتوانم فکری درست‌وحسابی برای این موقعیت بردارم. دست و پایم را گم کرده‌ام.
    - تو خیلی مهربونی نیکداد.
    تلخ می‌خندد. زهرِ خنده‌اش در جان من هم پخش می‌شود و ریشه می‌خشکاند.
    - نمی‌خواستی بهم بگیش، نه؟
    سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد و من هنوز به‌دنبال حرفی مناسب می‌گردم. هیچ، به ذهن درمانده‌ام‌ نمی‌رسد. آرام، راستش را می‌گویم:
    - تصمیمی درموردش نگرفته بودم.
    سرش را بالا می‌آورد. نمی‌دانم نگاه براقش چه دارد که از دلم خرابه‌ای هزارساله می‌سازد.
    - نمی‌خواستی بدونی جریان آدم‌کشتن من چیه؟
    حرف‌زدن برایم سخت شده. ناآرامی شایگان را احساس می‌کنم و این ناآرامی من را هم آشفته می‌سازد. دلم شبیه سیروسرکه می‌جوشد و میان این‌همه مشکل، حالت تهوع هم گرفته‌ام و بدنم از شدت سرما نامحسوس‌ می‌لرزد. می‌خواستم بدانم؛ اما نه با این وضع، نه در این شرایط، نه با این حال خودم و خودش.
    - خواستن که... می‌خواستم اما...
    شایگان میان‌ حرفم می‌پرد:
    - پس گوش بده. روی دلم بدجور‌ سنگینی‌ می‌کنه.
    دهانم می‌خواهد برای زدن حرفی باز شود؛ اما کنجکا‌وی‌ام مهری بر روی لب‌هایم می‌شود. شایگان سرش را رو به آسمان می‌گیرد و چشم‌هایش را می‌بندد. بادی که می‌آید، موهایش را در نهایت زیبایی به رقـ*ـص درمی‌آورد. در تاریکی شب، قهوه‌ای‌شان تیره‌تر دیده می‌شود.
    چشم‌هایش را باز می‌کند. رد مسیر نگاهش را که می‌گیرم، به ماه می‌رسم‌. کم‌نوری و کوچکی‌اش، نوید اواخر ماه بودن را می‌داد.
    - اوایل مدرک‌گرفتنم بود و داشتم طرحم رو می‌گذروندم. اون‌موقع با یکی بزرگ‌تر از خودم دوست بودم. بچه‌ی خوبی بود.
    لبخند بی‌تکلیفی می‌زند. تلخ نیست، اما نمی‌توانم برایش صفت شیرین را هم برگزینم. بیشتر تیز است و می‌سوزاند.
    - باهاش خوش می‌گذشت. شیطنت می‌کرد‌ها...
    سرش را به نشانه‌ی تأیید پایین می‌کشد.
    - ولی باز هم می‌شد بهش اعتماد کنی یا حداقل این چیزی بود که من اون‌موقع فکر می‌کردم.
    پرده روی چشم‌هایش می‌افتد و کنار می‌رود. دست از جیبش بیرون می‌کشد و به خشک‌کردن خیسی چشم‌هایش می‌پردازد.
    - ماجرا از اونجایی شروع شد که همین رفیق من، پاش به یه پرونده‌ی قتل باز شد، به‌عنوان مضنون اصلی پرونده. چیزی به اتمام طرحم باقی نمونده بود. توی اون مدت اون‌قدری کارم خوب بود که‌ مسئول طرحم وقتی ازش خواستم این پرونده رو کاملاً بسپاره دست خودم، قبول کرد که...
    دست‌هایش را محکم‌تر از قبل روی چشم‌هایش می‌کشد و‌ با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - ای کاش نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا