کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
صدای نفس‌های نا‌آرام مریم خانوم چند ثانیه در تلفن پیچید. بعد از این لحظه‌ها که نمی‌دانست چگونه سپری شدند گفت:
- یه زنگ هم به مسـ*ـتانه بزن. کارت داشت، گفت فوریه... یاس نمی‌دونم چرا دلشوره‌ای به دلم، انگار این بندای دلم دارن دونه‌دونه وا میشن،‌...مراقب خودت باش.
قبل از آن‌که یاس فرصت کند چیزی بگوید تماس قطع شده بود. نیم‌نگاهی به تکین انداخت.
- تو می‌دونستی کارخونه...
- گفتم که، اونی که نباید شده.
- یه طوری حرف می‌زنی انگار می‌دونستی این اتفاقا قراره بیفتن!
تکین دستی به صورتش کشید. چشم‌هایش ملتهب و تب‌دار به یاس دوخته شده بودند.
- چی‌کار کردی که انقدر مامانم بهت اعتماد داره؟ چی‌کار کردی که اسمت از دهنش نمیفته؟ تکین چی می‌خوای؟ نصف دیگه‌ی کارخونه رو؟
- بسه دیگه، یاس تمومش کن.
- چی رو تموم کنم؟ تو شروعش کردی! همه این اتفاقا بعد از اومدن تو افتادن!...
یاس مکثی کرد، پرحرص و پر از غیظ بلند گفت:
- بابا جان اصلاً من نمی‌خوام تو باشی! نمی‌خوام! برگرد تکین!
تکین دستش را به پشت گردنش می‌کشید. هیچ چیز نمی‌گفت. یاس هنوز گوهر با ارزش درونش فرصت خودنمایی نداشت، چون خشم بود که به احساس ناب و خاص قلبی‌اش می‌چربید. و وای از گاه و بی‌گاه‌هایی که خواهی گفت: کاش...! و آن روزها شاید چندان از تو دور نباشند و تو... بی‌خبر از گرد جهان می‌گردی.
- نمی‌خوای به مسـ*ـتانه زنگ بزنی؟
بالاخره قفل سکوت تکین شکسته شد، یاس انتظار داشت جوابش را بدهد یا مثل خودش حالت تدافعی به خود و بگیرد و تحقیرش کند. کاری که می‌دانست به خوبی انجام می‌دهد. اما این مردِ آرام...!
یاس شماره‌ی مسـ*ـتانه را گرفت. مدت‌ها بود که درست‌و‌حسابی با او حرف نزده بود. نمی‌دانست در این موقعیت چه کار ضروری دارد. چند بار تماس گرفت، اما دوبارش رد تماس شد و در ادامه هم بوق آزاد می‌خورد. یاس تماس را قطع کرد. بلافاصله تکین خم شد و گوشی‌اش را از یاس گرفت. تلفنش قابلیت این را داشت که بتواند عکس‌های حذف شده را از بخشی بازگردانی کند، نمی‌خواست یاس دوباره هـ*ـوس کند سرک بکشد و ...
- گوشی شخصی آدما، حریم خصوصی آدماس، این‌دفعه چی‌رو می‌خواستی پاک کنی؟
- حریم خصوصی آدم! ولی تا وقتی که کسی با خصوصیاش وارد حریم خصوصیش نشه.
- و این دقیقا جمله‌ایه که در مورد تو درسته!
یاس زبانش را آماده کرد تا جوابی که در آستین دارد که کنار هم ردیف و با زبان تند تحویل تکین دهد که تلفن تکین زنگ خورد و مانع شد. تکین نگاهی به شماره کرد و تلفنش را به دست یاس داد. یاس شماره‌ی مسـ*ـتانه را که دید سریع انگشتش روی دایره‌ی سبز رنگ لغزید.
- الو؟
- الو یاس؟ خودتی؟
- سلام مستان چطوری خوبی؟ (خندید) آره خودشم. مامان می‌گفت...
مسـ*ـتانه میان حرف‌های یاس پرید و با لحنی ترسیده گفت:
- گوش کن یاس، هرجا میری برو، فقط خونتون و اطراف اون کارخونه نگرد. یاس غلط کردم به خدا من نمی‌دونستم چی‌کار می‌خوان بکنن، من فقط می‌خواستم پول قسط‌های عقب مونده‌ی بابا رو بدم، یاس به خدا مجبور شدم. منو ببخش! یاس برنگرد! تو رو جون مستاته برنگرد، تو رو به رفاقت چند سالمون قسم میدم، حتی برای نجات کسی، یا به هر بهونه‌ی دیگه‌ای، حتی واسه‌ی عروسی من برنگرد!
صدای مسـ*ـتانه بغض داشت، هر از گاهی هم هق ریزی در رگه‌های آن جولان می‌داد. با عجز و نگرانی حرف می‌زد، شاید هم کمی ترسیده بود. برای همین هم تند و تند کلمات را کنار هم می‌چید.
یاس مات و مبهوت گوش می‌داد. صدای تلفن تکین آن‌قدر بلند بود که خودش هم صدای پشت خط را بشنود‌. عکس‌العمل یاس را تماماً در نظر گرفته بود.
- یاس گوش میدی چی میگم؟ اصلاً با تکین برو، برگرد برو فرانسه! می‌دونم دیگه نمی‌بینمت، می‌دونم شاید هیچ‌وقت نبینمت ولی ترجیح میدم لااقل داشته باشمت! لااقل زنده باشی و نبینمت. یاس هیچ‌وقت باهام قهر نکن از من عصبانی نباش. به جون مامانم به جون مریم خانوم مجبور بودم! عیدت هم مبارک. پیشاپیش...
- مسـ*ـتانه چی میگی این حرفا...
صدای شخص سومی که آمد باعث شد یاس متوقف شود.
- با کی داشتی حرف می زدی؟
صدای مرد مذکری بود که با لحن تند‌و‌تیزی صحبت می‌کرد. صدای مسـ*ـتانه ترسیده به گوش یاس رسید که گویی از ته‌چاه بیرون می آمد.
- با هیچکی!
- چشمات چرا سرخه؟
- هیچی‌. گریه نکردم! دیشب خوب نخوابیدم.
مرد با تحکم و لحن تحقیر آمیزی گفت:
- گوش کن مستان، این رو خودت انتخاب کردی، انتظاری هم جز این از من نداشته باش! الانم مثل بچه‌ی آدم برو تو اتاقت تا تکلیفت رو معلوم کنم!
صدای مؤنث دیگری آمد:
- کجایی مادر؟ بیا شام سرد شد‌. دخترم بیا شام.
یاس هنوز داشت به حرف ها گوش می داد. مات شده بود.
- اون چیه پشتت؟ بده من !
یاس لحظه‌ای از لحن مرد لرزید، لرز خفیفی که از چشم تکین پنهان نماند. لحن ترسیده و بغض‌آلود مسـ*ـتانه گفت:
- هیچی نیس!
- بدش من مسـ*ـتانه!...
دیگر صدایی نیامد. تماس قطع شده بود. صدای مرد را می‌شناخت. اما ذهنش قفل شده و یارایش نمی‌کرد. کلمات درهم و برهم در ذهنش ریخته بودند. آن‌قدر مات حرف‌های عجیب‌و‌غریب مریم خانوم و مسـ*ـتانه و شخص سوم بود که نمی‌توانست افکارش را جمع کند و نتیجه‌ای از این حرف‌های عجیب‌و‌غریب بگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به به می بینم که همتون رأی هاتون به طور غیر قابل باوری از برسام به تکین تغییر یافته
    یه عده ام ک کلن از مسـ*ـتانه متنفر شدن
    قشنگ حسش می کنم
    :aiwan_lightsds_blum:
    کار داریم حالااااااا صب کنینننن
    :)
    بچه ها وقت افطار و اذان وو کلن روزه بودنتون ما رو یادتون نره ها
    علی الخصوص ک ب دو عارضه ی کنکور و امتحان نهایی مبتلایم :(
    دعا کنین برامن دعا کنین گنا دارم نمونم پشت کنکور :(
    اینم پارت امروز
    :)

    تکین به‌سمت یاس رفت و شانه‌اش را تکانی داد:
    - یاس، یاس من رو نگاه کن، خوبی؟
    یاس عکس‌العملی نشان نمی‌داد. تکین از جا برخاست و از پارچ کنار تختش لیوان آبی به دست یاس داد.
    آب را لاجرعه سر کشید و نفس بلندی کشید. با صدایی گرفته گفت:
    - ظاهراً حالا‌حالا‌ها باید اینجا موندگار بشیم. من میرم تو اتاق خودم.
    از جا بلند شد و به‌سختی روی پاهایش ایستاد. دلش می‌خواست بی‌قید از هر چیزی روی زمین پخش شود و در خلسه‌ای فرو رود که هیچ‌گاه تمامی نداشته باشد‌. دستگیره‌ی در را که تکان داد جرقه‌ای به ذهنش خورد. یاس یقین پیدا کرد که صدای آن مرد ناشناس، مربوط به کسی به جز برسام نمی‌شد! خودش بود! همان مرد پرتقالی که مسـ*ـتانه می‌گفت. اما...! در را با هل کوتاهی باز کرد و بیرون رفت.
    تکین پشت سرش تا دم در آمد. برای لحظه‌ای ناخودآگاه راهرو را نگاهی انداخت. دو مرد با قد و قامتی تنومند و کشیده و رشید جلوی در یاس ایستاده بودند و در اتاق یاس باز بود. تکین جا خورده بود، با چشمانی گرد شده به آن‌ها می‌نگریست.
    دو مرد دیگر با لباس هایی سیاه و سفید اما با تن و بدنی عضلانی و تنومند در راهرو می‌چرخیدند و نگاه به شماره‌های اتاق‌ها می‌انداختند. چند لحظه‌ی بعد درست جلوی در اتاق یاس کنار هم متوقف شدند. یاس چشم ریز کرده بود و به آن‌ها می‌نگریست. تکین در لحظه با چیزی که دید، مغزش فرمان داد و در دم، یاس را گرفت و به درون اتاق کشید. تکینی که تا چند لحظه‌ی پیش سست و بی‌رخوت و بی‌رمق روی زمین نشسته بود، حال انگار کوهی از ذخیره‌ی انرژی پیدا کرده باشد طوری یاس را گرفت و کشید که به ثانیه هم نرسید. بدون آن که راهرو را دوباره سرک بکشد در اتاق را تند بست. یاس لب باز کرد چیزی بگوید که تکین دستش را بلند کرد:
    - یاس له کردن من رو بذار برای بعداً، الآن وقتش نیست.
    نگاه تکین به پنجره‌ی کوتاه روی دیوار بود داخل اتاق روشن بود و نور چراغ را نشان می‌داد. سریع لامپ را خاموش کرد و پشت در تکیه زد.
    یاس بلند گفت:
    - چی‌کار داری می‌کنی دیوونه؟ برو کنار می‌خوام برم! من باید برم اتاقم! برو کنار!
    - دیوونه منم یا تو؟ ندیدیشون؟
    - میگم برو کنار تکین!
    صدای دادو‌بیداد یاس بالا گرفته بود. تکین که به در تکیه زده بود می‌توانست صدای نزدیک شدن گام‌هایی را بشنود. کمی از در جدا شد، یاس را گرفت و سمت خود کشید. یاس در حصار بازوان تکین گیر افتاده بود و تقلا می‌کرد. با دستش دهان یاس را هم گرفته بود. صدای پا جایی در همان نزدیکی‌ها متوقف شد. تکین خم شد و آهسته کنار گوش یاس گفت:
    - آروم بگیر دختر. جون تکین آروم بگیر. قول میدم ببرمت هرجت که بخوای. آروم باش تو رو به جون هرکی دوست داری آروم باش!
    پیشانی دردناکش را روی موهای یاس گذاشت و چشمانش را بست. یاس سرجایش متوقف شده بود. نفس‌های تب‌دار تکین به موهایش و جایی نزدیک گردنش می‌خورد و بی‌حرکتش کرده بود. این توفیق اجباری حصار دست‌های تکین، چندان هم به مزاج تکین بد نمی‌آمد. یاس را در آغـ*ـوش داشت، حتی به اجبار.
    این چند لحظه برای یاس چند روز گذشت. بالاخره صدای دور شدن گام‌ها آمد و یاس تقلاهایش را از سر گرفت. تکین که می‌دید این طوری حریف یاس نمی‌شود آرام از خودش جدایش کرد اما محکم‌تر به در تکیه زد، یاس را سمت خودش چرخاند، کمی خم شد تا هم قد یاس شود و در چند سانتی متری صورت یاس متوقف شد.
    - یاس دو دقیقه به حرفام گوش کن بعد هر کاری خواستی بکن. من ایران نمی‌مونم، درسته قلب من اینجاست، نفسم اینجا جون می‌گیره، تنم اینجا آروم میشه اما... نمی‌مونم. تو همین رو می‌خوای مگه نه؟... من بر می‌گردم فقط قبلش باید تو رو صحیح و سالم تحویل مریم خانوم بدم.
    مکثی کرد، نفس دردناکی کشید که به جای این‌که کمی آرامش کند، سوهان دلش شد. لب‌هایش را جمع کرد و بعد از ثانیه‌ای ادامه داد:
    - نگران نباش، لازم نیست انقدر خودخوری کنی. یکم این اوضاع آروم بشه، این دو نفر رو من تحویل پلیس بدم میرم. باید خیالم راحت باشه که اتفاقی برات نمیفته. سند اون پنجاه درصد رو هم به نامت می‌کنم اما به ظاهر به اسم من می‌مونه تا اگه یه موقع نتونستی از پس این طلبکارا بر بیای ازت نگیرنش.
    تکین کلمات را زنجیروار به هم وصل می‌کرد و به راحتی با قطار صدایش بیرون می فرستاد، اما این ظاهر ماجرا بود، یاس عمراً اگر متوجه میشد که با هر حرف تکین جانش به لبش می‌آید و سرریز می‌کند، چکه‌چکه کلماتش روحش را می‌خراشد و دوباره سرجایش بر می‌گردد.
    - اون کارخونه...دیگه کارخونه نمیشه. نه فقط برای تو، برای هرکس دیگه‌ای که بره اونجا. سعی نکن انقدر نگهش داری، بعد رفتن آقای عنقا.. دیگه اونجا کارخونه نمیشه. انقدر براش تلاش نکن. فقط خودت رو توی خطر می‌ندازی.
    لحن تکین از حالت جدی خارج شد:
    - فقط یه خواهش دارم ازت یاس، من میرم ولی نبض من رو ازم نگیر.
    با آن که یاس اصلاً معنی حرف تکین را نفهمید، با آن‌که جمله‌ی آخرش را درک نکرد اما چون حرف‌های قبلی‌اش کمی آرامش کرده بودند، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد درحالی که... .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین دیگر چیزی نگفت. شاید کلماتش ته کشیده بودند و شاید هم قلبش دوباره قل‌و‌زنجیری به زبانش شده بود. تاریکی اتاق به علت نور کمی که از راهرو به وسیله‌ی شیشه‌ی بالای در به اتاق می‌آمد، کمی روشن‌تر شده بود. یاس می‌توانست شبح نه چندان واضحی از تکین را ببیند.
    - یاس چیزی داری که بخوای برداری؟
    - نه. فقط کیف پولمه که تو جیب مانتومه.
    بعد از این‌که حرفش را زد به جیبش خیره شد که کمی قلمبه شده و جای کیف پول در آن به خوبی مشخص بود.
    - خیلی‌خب. بهتر!
    یاس با کمی تردید پرسید:
    - تکین چی توی ذهنته؟
    - باید بریم اینجا دیگه امن نیست.
    تکین از جایش بلند شد، روی نوک انگشت پاهایش ایستاد، خود را به‌سمت بالا کشید و از پنجره‌ی بالای در راهرو را نگاه کرد. هنوز آن چند نفر در راهرو بودند. دلش می‌خواست مشت محکمش را درون شیشه‌ی دم دست پنجره فرود بیاورد تا دق‌و‌دلی‌اش را سر آن خالی کند. تکیه‌اش را از در گرفت و به‌سمت پنجره‌ی اتاق رفت. با احتیاط آن را گشود طوری که صدایی ایجاد نکند و بعد نگاهش را به حالت نوسانی به بیرون انداخت. فاصله‌ی چندانی با زمین نبود. از طرفی تراس کوچکی که در اتاق بود راه را هموارتر می‌کرد. تکین سعی داشت موقعیت را بسنجد. تمام تمرکزش‌را روی افکارش جمع کرده بود. با همان صدای پچ‌پچ‌وار گفت:
    - یاس بیا.
    یاس به‌سمت تراس کوچک آمد، کمی به بیرون خم شد و فاصله‌ی ارتفاع را نگاه کرد.
    - از اینجا بریم؟
    - اول من می‌پرم، بعدش تو بیا. نترس من اون پایین حواسم بهت هست.
    - وایستا وایستا چطوری می‌خوای...
    تکین بی‌‌آن‌که صبر کند پایش را روی لبه‌ی تراس گذاشته، دستش را به شاخه‌ی نه چندان محکم اما قطور درخت کنار تراس گرفته و در نهایت پایین پریده بود. یاس پوفی کشید و با چهره‌ای درهم پایین را نگاه کرد. داشت فضا را تجزیه و تحلیل می‌کرد که صدای تقه‌ی در آمد. سریع سرجایش به‌سمت در چرخید. صدایی که گویی از پشت در می‌آمد گفت:
    - آقادر رو باز کنین، چند نفر اومدن با شما کار دارن. در رو باز کنین.
    یاس ترسیده چشم از در گرفت‌. و خوب می‌دانست چند نفری که می‌گوید همان غول بیابانی‌هایی است که دیده بود. با صدای بالا پایین شدن دستگیره تعلل نکرد، پایش را بلند کرد، آن‌قدر هول شده بود که فراموش کرد مثل تکین دستش را به شاخه‌ی درخت بگیرد و خود را تاب دهد، از روی لبه‌ی تراس پایین پرید. چشمانش را محکم بسته بود و هر لحظه منتظر این بود که صدای شتلق شکستن استخوان پا یا دستش را بشنود. جایی در میان زمین و هوا معلق شده بود. چشمانش را که باز کرد، دو گوی مشکی نگران مقابل چشم‌هایش بودند.
    - خوبی؟
    یاس چشم از تیله‌های مشکی سحرکننده‌ی چشمانش که مثل دالان‌هایی بی‌انتها بودند برداشت و آرام از بین حصار دست‌هایش بیرون آمد.
    - خوبم.
    تکین نگاهی به بالا و تراس اتاق انداخت‌. دست یاس را کشید و شروع به دویدن کرد:
    - بدو یاس نباید بمونیم، همین الانم دیره بدو.
    یاس اول کمی تلو‌تلو خورد و بعد به دنبال تکین پا تند کرد. به جاده که رسیدند تکین ایستاد‌. همین‌طور که دستش را تکان می‌داد تا ماشینی بگیرد به پشت سرش هم هر از گاهی نگاهی می‌انداخت. پراید مشکی رنگی برایشان توقف کرد و سریع سوار شدند. به محض نشستن تکین با صدای بلندی گفت:
    - آقا برو برو گاز بده.
    مرد که از حالات تکین و یاس بهت زده شده بود نگاهشان می کرد:
    - پلیس بازیه؟
    تکین از جیبش اسکناس‌هایی را بیرون کشید. یاس با تعجب نگاهش می‌کرد که یادش آمد کار همان کارت اعتباری است که نشانش داده بود. مرد تا اسکناس‌ها را دید پایش را روی پدال گاز فشرد و ناشی‌گرانه ماشین را با سرعت زیاد به حرکت در آورد. صدای ترق‌ترق بدی با سرعت زیاد مرد به راه افتاده بود. معلوم بود ساز ماشینش چندان هم کوک نیست! هر چه که بود برای دور شدن از آنجا بد نبود که هیچ، فرشته‌ی نجات هم محسوب می‌شد.
    - آقا کجا برم؟
    - آقا شما همین‌طوری برو فقط گاز بده!
    مرد نگاه مشکوکی زیر چشمی حوالی‌شان کرد و وقتی دوباره چشمش به اسکناس‌هایی افتاد که در دست تکین بودند نگاهش را بی‌تفاوت از آن‌ها گرفت. آن‌قدر رفته بودند که کم‌کم از شهر خارج می‌شدند. تکین مدام روی صندلی‌اش می‌چرخید و پشت سرش را نگاه می‌کرد. مرد با سرعت بین ماشین‌ها می‌چرخید و گاهی هم برای رخ نمایی لایی می‌کشید.
    آن‌قدر تکین به پشت می‌چرخید که ناخودآگاه یاس هم چند باری به عقب برگشت و در همان حال ماشین به طرز بدی متوقف شد. هردویشان فوراً به جلو چرخیدند. ماشین مشکی رنگ با زانتیای نقره‌ای‌رنگی تصادف کرده بود‌. مرد راننده گویی تمام آن اسکناس‌ها را فراموش کرده باشد با سگرمه‌هایی درهم و اعصابی خط‌خطی شده از ماشین پیاده شد و طوری در را کوبید که یاس از جا پرید. راننده‌ی زانتیای جلو هم پیاده شده بود و هر دو مرد با هم دعوا می‌کردند و شاخ‌و‌شانه برای یک‌دیگر می‌کشیدند. تکین کمی نگاهشان کرد و بعد از بازوی یاس گرفت:
    - بیا بریم.
    آهسته از ماشین پیاده شدند، مرد راننده با مرد دیگر طوری گلاویز شده بود که اصلاً متوجه رفتن آن‌ها نشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    در کنار جاده راه می‌رفتند. صدای زوزه‌ی باد که در میان درختان می‌پیچید ترس را لرزه می‌کرد و بر اندام یاس می‌انداخت. می‌دانست گرگان و شهرهای اطرافش با دار‌و‌درخت‌ها و سرسبزی‌هایی که دارد عاری از حیوانات وحشی نیست. برای همین تند راه می‌رفت و سعی می‌کرد نزدیک تکین بماند.
    تکین زیر چشمی حواسش به یاس بود و هم‌زمان فضای اطراف را زیر نظر داشت. چند باری هم ایستادند اما ماشینی توقف نکرد و دوباره راه افتادند تا جایی پیدا کنند. تکین راه می‌رفت و غرق در فکر به سنگ ریزه‌های بی نوای زیر پایش هم ضربه میزد و با آن‌ها بازی می‌کرد. پاهایش را تقریباً روی زمین می‌کشید.
    یاس سردش بود و مدام دست‌هایش را به‌هم میزد و آن‌ها را «ها» می‌کرد تا گرم شوند.
    با دیدن شعله‌های نارنجی رنگی که کمی جلوتر به پا شده بود دستش را سمت بازوی تکین برد و آن را گرفت. تکین ایستاد و به‌سمت یاس چرخید. نگاه نگرانش را به یاس چرخید:
    - نمی‌تونی بیای؟ کولت کنم؟
    یاس ایستاد. در آن سرمای آخر اسفند برای لحظه‌ای احساس کرد کوره‌ای از گرما درون قلبش می‌سوزد. حس کرد چیزی در درونش فرو ریخت، درست مثل وقت‌هایی که شهر بازی می‌رفت و... .
    لحن خاص تکین طوری بود که یاس چند لحظه حرفش را یادش رفت و ایستاد. لب‌هایش را تر کرد و گفت:
    - نه، اون‌جا آتیش روشن کردن. اگه بشه یکم وایستیم.
    تکین سر تکان داد و به‌سمتی که یاس اشاره کرده بود چرخید. دست یاس را گرفت تا با هم به آن سمت بروند، همین که دستش را لمس کرد سرجایش متوقف شد.
    - یاس چرا انقدر یخ کردی؟
    یاس به کفش‌هایش خیره شده بود که حس کرد پیشانی‌اش داغ شد. سر بلند کرد و تکین را دید که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و زیر لب با خودش حرف میزد:
    - سرما نخورده باشی با این وضعیت!
    دست یاس را محکم‌تر گرفت و به‌سمت خودش کشید. اندازه‌ی چند سانت با هم فاصله داشتند. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و ها می‌کرد. هر لحظه تکین رخ‌های جدیدی از خودش را به یاس نشان می‌داد. یاس حس عجیبی داشت، مثل خوردن قهوه‌ی تلخ اسپرسو، تا عمق وجودت را می‌سوزاند تا آرامت کند... شاید هم چیزی مثل حل شدن آرام و تدریجی دانه‌های ریز شکر در چای صبح‌گاهی. هم تلخ و هم، شیرین!
    کنار هم گام بر می‌داشتند، شانه‌به‌شانه. حس خوبی است، همین که تنها نباشی، خودش خوب است چه برسد به این‌که...کسی باشد، تو را از خودت بیرون بکشد، ببرد سمت خودش و.. .
    نزدیک آتش و دو مردی که دور آن نشسته بودند، شدند. چهره‌هایی آفتاب سوخته، لباس‌هایی رنگ‌و‌رو‌رفته اما تر‌و‌تمیز، کاپشن چرم مشکی‌ و کلاه بافتنی مشکی‌‌رنگی بر سر داشتند. یاس به چهره‌هایشان دقیق شده بود و به این فکر‌ می‌کرد که چه آدم‌های مهربانی به نظر می‌رسند.
    اما تکین این قشر آدم‌ها را می‌شناخت. در تجربه‌ی کاری که داشت، فهمیده بود ظاهر آدم‌ها چیزی نیست که بتوان با آن مبنای قضاوت را گذاشت و اساس اعتماد را پایه‌گذاری کرد. دست یاس را رها کرد و کنار گوشش پچ‌پچ‌وار گفت:
    - یکم عقب‌تر بمون من یه بررسی کنم بعد.
    یاس طبق گفته‌ی تکین چند قدم عقب ایستاد، دست‌هایش را به حالت چلیپایی روی سـ*ـینه‌اش گذاشته بود و تکین را نگاه می‌کرد که کمی خم شده بود و با آن چند نفر صحبت می‌کرد. صدایش آرام بود، نمی‌فهمید چه می‌گوید، شاید هم می‌فهمید، البته اگر قلبش هوش‌و‌حواسش را با خود نمی‌برد!
    کمی‌ بعد تکین قامتش را راست کرد و رو به یاس اشاره کرد که به‌سمتش برود. دو مرد طوری به شعله‌های آتش خیره شده بودند که گویی کمر بسته‌اند غصه‌ها و مشکلاتشان را درون شعله‌های نارنجی و آبی آتش بچپانند و آن‌ها را به آتش بکشند. دو جعبه‌ی حلبی فلزی، از همان‌ها که در آن‌ها روغن جامد می‌ریختند، البته رنگ‌و‌رو‌رفته و سیاه شده از دوده‌های آتش، به تکین دادند.
    تکین با روی خوش تشکر کرد و آن‌ها را کمی دورتر از مرد‌ها اما کنار هم روی زمین چید. خودش روی یکی از آن ها نشست و به یاس اشاره کرد که روی دیگری بنشیند. یاس به محض نشستن دست‌هایش را نزدیک شعله‌های آتش برد و همین که حس گرما به تنش نفوذ و آرام‌آرام، در آن رخنه کرد، چشم‌هایش را با حس آرامش خاصی بست.
    دو مرد که کنار هم بودند، زمزمه‌کنان آهنگی را زیر لب می‌خواندند. آن‌طور که به گوش می‌رسید، معلوم بود صدای خوبی هم دارند. گاهی یکی از آن‌ها ساکت میشد، دیگری‌ می‌خواند، گاهی هم آن یکی ساکت میشد و... .
    تکین که بدش نمی‌آمد و حوصله‌اش هم سررفته بود به‌سمت آن دو نفر چرخید، لبخندی که روی لب‌هایشان نقش بسته بود را پنهان نکردند، با همان لبخند خاص گفت:
    - یکم بلندتر بخونین ما هم استفاده کنیم.
    یاس پررویی نثارش کرد و بعد از ثانیه‌ای خیره تکین را نگاه کردن، چشم از او گرفت.
    یکی از مردها که قد بلندتر اما شانه‌های تکیده‌تری داشت رو به دیگری گفت:
    - عمو حسن یه دونه کوچه بخون تو قشنگ‌تر می‌خونی.
    این‌بار یاس هم لبخند زد.
    مرد کمی این‌پا و آن‌پا کرد و بعد با سوز خاصی در صدایش شروع به خواندن کرد:
    - کوچه لَرَه سو سَپمیشَم
    یار گَلَندَه توز اولماسین
    ائله گَلسین ائله گتسین
    آرامیزدا سؤز اولماسین
    ساماوارا اوت سالمیشام
    ایستیکَنَه قَند سالمیشام
    یاریم گِئدیب تَک قالمیشام
    نَه عزیز دیر یارین جانی
    نَه شیرین دیر یارین جانی
    (کوچه‌ها را آب پاشیده‌ام
    تا وقتی یارم می‌آید، گرد‌و‌خاکی بلند نشود
    طوری بیاید و برود
    که هیچ حرف و حدیثی در میان نمانَد
    سماور را روشن کرده‌ام
    قند در استکان انداخته‌ام
    یارم رفته و من تنها مانده‌ام
    چه‌قدر خاطرِ یار عزیز است
    چه‌قدر خاطرِ یار شیرین است)
    مرد که گویی عمو حسن نام داشت، طوری با سوز می‌خواند که گویی خاطرات به طور زنده مقابل چشمانش هستند. عمو حسن چند دقیقه‌ای خواند و شعله‌های آتش به پای صدای دل سوخته‌اش رقصیدند و رقصیدند.


    به شدت عاشقانه شد:)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین طوری خیره‌ی نقطه‌ای نامعلوم، جایی در میان چمن‌ها و برگ و خاشاک ریخته روی زمین شده بود که سقلمه‌ی یاس هم متوجهش نکرد. یاس آخر انگشتش را تا جایی که می‌توانست در پهلوهای تکین فرو کرد تا بالاخره تکین سر برگرداند و به خودش آمد.
    - جان؟
    - میگم، همین‌جا پیش آتیش بمونیم؟
    تکین با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد.
    - همین‌جا؟
    - آره دیگه، الان که کسی سوارمون نمی‌کنه.
    - چرا بالاخره یکی پیدا میشه که... .
    - تو با اینجا زیاد آشنایی نداری این وقت شب هیچ‌کی به هیچ‌کی اعتماد نداره‌. برای همین کسی نگه نمی‌داره. اون پرایده هم شانسی شد. بعدشم اگه واقعاً دنبالمونن، اینجا پیدامون نمی‌کنن. کسی به چندتا آدم که آروم و بدون این‌که با کسی کار داشته باشن دور آتیش جمع شدن شک نمی‌کنه.
    تکین سر تکان داد اما هنوز در فکر بود.
    - سردته هنوز؟
    - نه. بوی چوب سوخته رو خیلی دوست دارم.
    - مثل بچگیامون؟
    یاس لبخند محوی زد و چیزی نگفت.
    - میای مسابقه؟
    یاس سر برگرداند که تکین لبخند نمکینی زد و ادامه داد:
    - مثل بچگیامون!
    دستش را به حالت نمایشی دور دهانش کشید. یاس اول گنگ نگاهش می‌کرد اما همین که حرکت انگشتش را دنبال کرد خاطره‌ای جلوی چشمانش جان گرفت:
    - هرکی دیر‌تر لیوانش بیفته.
    - باشه! پس مال هرکی زودتر افتاد بازندس.
    لیوان‌های شیشه‌ای زنگاری را برداشتند و جلوی دهانشان گرفتند.
    جایزه‌ی فرد برنده تمام ظرف شکلات اسمارتیزی بود که مریم خانوم داده بود تا با یک‌دیگر نصف کنند و بخورند. از نظر خودشان که این جایزه کاملاً هم منصفانه بود! از چشم‌هایشان شیطنت می‌بارید. تکین انگشتانش را بالا گرفت:
    - یک .. دو.. سه.
    لیوان‌های خالی را به دهانشان چسباندند، طوری آن را هورت کشیدند که هوای داخل آن تخلیه شد و لیوان‌ها محکم به لب و لوچه شان چسبیدند. نفس گرفته بودند و همان‌طور که به‌سختی سعی در حفظ لیوان‌ها و برنده شدن داشتند، با نگاه‌هایی شیطنت بار و صورت‌هایی خندان یک دیگر را می‌نگریستند، گویی قصد داشتند تنها با نگاه کردن به یکدیگر باعث شوند خودشان برنده شوند. چند ثانیه گذشته بود که همزمان لیوان‌ها افتادند. آه از نهاد هردویشان بلند شده بود. دوباره لیوان‌ها را برداشتند. آن‌قدر این کار را کرده بودند که بالاخره یکی از آن‌ها برنده شود.
    و بهتر است از قرمزی جای لیوان روی صورت‌هایشان درست دور لب و دهانشان حرفی به میان آورده نشود که چه‌قدر سخت مورد دعوای پدرو مادر‌هایشان قرار گرفته بودند. بماند که بعد از آن چه‌قدر لب‌هایشان می‌سوخت و به‌ نفس‌نفس هم افتاده بودند‌. و گردی دایره‌های سرخی که به اندازه‌ی ته لیوان بود دور لب‌هایشان جا خوش کرده بود‌ هم یک طرف!
    بعد از دعوای حسابی و مورد شماتت واقع شدن، جلوی آینه رفته بودند و کلی با همان صورت‌ها برای هم ادا و شکلک در آورده بودند.
    در نهایت ظرف اسمارتیز‌ها را برداشته، آن‌ها را روی زمین ریخته و دانه‌دانه‌شان را شمرده بودند و درست به صورت نصف بین هم‌دیگر تقسیم کرده بودند، نه یکی کمتر و نه یکی بیشتر.
    یاس با حرکت دستی به حالت نوسانی جلوی صورتش از فکر بیرون آمد.
    - چی شده؟
    - خانوم رو باش! یه سوال پرسیدیما! رفتی تو هپروت؟
    - خب چه مسابقه ای؟
    - آهان این شد حرف حساب.
    تکین چشمش را به عمو حسن داد که آهنگش را عوض کرده و سعی داشت آهنگ قدیمی فارسی از همان‌ها که روزی از دهان کسی نمی‌افتاد و با همان متن ساده برای جوانان آن دوره کلی خاطره بود، بخواند.
    - هرکی دیر‌تر خوابش برد.
    - باشه ولی جایزش چیه؟
    از جمله‌ی کوتاه یاس شیطنت نمی‌بارید؟
    - صبر کن...
    چهره‌ی شاد و تخس تکین درهم رفت، گویی از حرفی که می‌خواست بزند چندان دل خوشی نداشت.
    - اگه تو بردی به محض برگردوندنت، من از ایران میرم ولی اگه من بردم،...
    - اگه تو بردی چی؟
    جواب یاس سکوت بود و دست‌هایی که انگشت‌هایش در هم چفت شده بودند.
    - اگه بردی چی؟
    یاس دوباره سوالش را پرسید. حالت چهره‌ی تکین به کل عوض شده بود. تکین چشم از زبانه‌های آتش که گاهی بالا و گاهی پایین می‌شدند، گرفت. می‌خواست چیزی بگوید که صدای عمو حسن در آهنگی که می‌خواند، اوج گرفت. دوستش که کنارش نشسته بود و کلاه بافتنی مشکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود، با همان قوطی حلبی که رویش نشسته بود، ضرب‌گرفت و با عمو حسن همراه شد:
    - سلطان قلبم تو هستی تو هستی ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    صداها و لحنشان برایش جالب بود‌. آخر فکر می‌کرد همانند مرد هتل‌دار این دو نفر هم شمالی باشند و با آن لهجه صحبت کنند. ولی از قرار معلوم به گفته‌ی خودشان یکی ترک آذری و دیگری گیلکی بودند. حال اینجا چه می‌کردند... نه می‌دانستند و نه مایل بودند بپرسند، همان‌طور که خودشان نمی‌خواستند چیزی در این مورد این سوال برای آن‌ها توضیح دهند.
    تکین به سوالی که یاس پرسیده بود فکر می‌کرد، آهسته گفت:
    - سعی کن تو برنده شی. هر وقت بردی اون موقع...
    کامش کمی تلخ شده بود اما هنوز همان لبخند مخصوص یاس را بر لب داشت، لبخندی که با دیدن یاس شکل می‌گرفت و هیچ اختیاری در بود و نبود آن و شکل گرفتنش نداشت.
    عمو حسن و مرد دیگر چند لحظه‌ی بعد متوقف شدند:
    - جوون تو چی بلدی بخونی؟ یکمم تو بخون!
    - نه من زیاد..‌.
    عمو حسن خندید. از همان خنده‌ها که وقتی پر از دردی روی چهره‌ات چنبره می‌زند.
    - آها! پیش زنت روت نمیشه بخونی! پس بگو!
    حس خوبی با حرف عمو حسن زیر پوست تکین خزید و اخم‌های دل درهم رفته‌اش را باز کرد. حال دلش هم مثل لب‌هایش لبخند داشت. اما عمق آن چندان زیاد نبود و پایدار هم نبود، مثل درختی با ریشه‌های سست که باغبانش آن را در سطح خاک کاشته و رها کرده باشد؛ با کوچک‌ترین بادی، کوچکترین فکری در مورد نبود یاس و ترس از دست دادنش...!
    مرد لباس‌های چندان فاخری نداشت، اما معلوم بود از آن فولاد‌های آب دیده است و پر تجربه. نوع حالت تکین را به خوبی می‌شناخت که دیگر چیزی نگفت و پی‌اش را نگرفت.
    عمو حسن و دوستش دیگر چندان حس و هوایی برای خواندن نداشتند. شب چادر مشکی رنگش را روی سر زمین کشیده بود تا آن را به آرامی خواب کند.
    و امشب خواب هم از چشمان تکین گریخته بود، چشم‌هایی که رگه‌های ریز سرخ رنگ آن سدی شده بودند در برابر سیل اشک‌هایی که مدت‌ها بود، نباریده بودند.
    یاس دست‌هایش را روی زانوهایش به حالت تکیه گاه گذاشته بود و چانه‌اش را به دست‌هایش تکیه زده بود. آن‌قدر به آتش نزدیک شده بود که شعله‌های نارنجی رنگ آتش در چشم‌هایش دیده می‌شدند. تکین از شانه‌اش گرفت و او را کمی عقب کشید.
    - می‌خوای آتیش بگیری بچه؟
    یاس با لب‌های ورچیده نگاهش کرد و چیزی نگفت. دوباره روی دست‌هایش تکیه زد اما کمتر به‌سمت آتش خم شد. صدای جلز‌و‌ولز سوختن چوب‌ها تنها صدایی بود که به گوششان می‌رسید، البته اگر از صدای مداوم جیرجیرک‌ها چشم پوشی می‌کردند‌.
    تکین زیر لب انگار که با خودش زمزمه کند گفت:
    - یعنی این جیرجیرک هام مثل آدما عاشقن؟
    یاس با صدای آرامی جواب داد:
    - جیرجیرک‌ها که عاشق نمیشن!
    تکین کمی جا خورده بود. فکرش را هم نمی‌کرد که یاس صدایش را شنیده باشد و اصلاً حواسش به او باشد.
    - پس چرا تا خود صبح آواز می‌خونن؟
    یاس سکوت کرد. چیزی‌نگفت، شاید هم راست می‌گفت! چیزی از عشق سر در نمی‌آورد، آن را تنها در فیلم‌ها و کتاب داستان‌های شاهزاده‌ای و پرنسسی کودکی‌اش دیده و خوانده بود.
    دقیقه‌ها و ثانیه‌ها برای یاس مثل باد می‌گذشت، گویی که سوار بر عقربه‌های زمانه شده باشد، اما برای تکین... .
    کم کم گرگ و میش آسمان مقدمه چینی می‌کرد برای آمدن خورشید. فرش‌های آبی روشنش را پهن می‌کرد تا خورشید با پرتو‌های فروزانش قدم رنجه کند و آسمان را روشن کند. شیفت شب به پایان رسیده بود و نوبت روز می‌رسید. تکین با خودش می‌گفت:« بیچاره شب! چه داستان‌ها که نخوانده و چه آدم‌ها با بقچه‌های غم و رنجشان که ندیده! چه دل بزرگی دارد که تا صبح به پای قصه‌های شهرزاد می‌نشیند و دانه‌دانه‌ی درد و غم‌های آدم‌ها را مرحم می‌شود تا صبح..!
    دلش پر بود و نمی‌دانست فرای شب و روز، خورشیدی که می‌آید و ماه‌ای که می‌رود و ... کسی همین نزدیکی ها، نه آن بالا‌بالا‌ها تمام روز و شب و هفته و ماه و سال را به تماشا نشسته و پا به پای آدم‌ها غم‌ها را داند و حل می‌کند.
    کسی که با لبخند‌هایش صبورانه به عجول‌ترین آدم‌ها می‌نگرد و در برابر قضاوت‌های کودکانه‌شان، تنها سکوت کرده.
    همان که به اسم شانس امضاهایش را روی اتفاقات می‌گذارد... .
    یاس پلک‌هایش سنگین شده بود و هر چند لحظه یک بار به‌سمت جلو و گاهی هم به‌سمت عقب تاب می‌خورد و دوباره صاف می‌نشست. کمر بسته بود تا خود صبح را بیدار بماند. یک بار طوری تاب خورد که قوطی حلبی زیرش تکان خورد و روی زمین افتاد. دوباره بلند شد و آن را صاف کرد و رویش نشست. تکین سمت یاس سر کج کرده بود و نگاهش می‌کرد. دستش را برد طرف یاسی که حال دوباره چشم‌هایش روی هم افتاده بودند‌. شانه‌اش را گرفت و سرش‌را روی زانویش گذاشت. یاس می‌خواست سر بلند کند که تکین وادارش کرد تا همان‌طور بماند.
    - خیلی‌خب تو برنده شدی، انقدر ‌زور نزن دیگه بخواب‌. من بیدارم حواسم هست.
    یاس که مـسـ*ـت خواب بود از خدا خواسته چیزی نگفت و چشم‌هایش را با آرامشی که نمی‌دانست از کجا نشأت می‌گیرد روی هم گذاشت. عمو حسن که بیدار شده بود کت چرم‌اش را به‌سمت تکین گرفت و با دست اشاره کرد که روی یاس بیندازد. تکین لبخند خجولی زد و آن را گرفت. یاس گویی هفت خوان رستم و سهراب را در همین چند دقیقه در خواب می‌دید که سخت در چنگال خواب اسیر شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بوی بهار می‌رسید، طبیعت نو عروس خود را لباس سبز پوشانده و با گل‌های ریز و درشت سبز و زرد و آبی و ..‌. دامان آن را تزیین کرده، امروز روز اول عید است. رستاخیز دیدنی طبیعت امسال با باران پی در پی‌اش سبز‌تر از سال‌های پیش شده است. بوی تازگی همه‌جا به مشام می‌رسد، بوی اسکناس‌های نو، بوی شیرینی‌های عید، حتی از گل‌ها و درختان و زمین هم عطر دل انگیزی می‌رسد.
    لحظه‌ی تحویل امسال اولین سالی بود که یاس پیش مادرش نبود، لحظه‌ی تحویل سال اولین چیزی که دید چشم‌های تیره‌ی تکین بود که مثل گردابی درست وسط یک دریای بزرگ مشکی، یاس را به‌سمت خودش می‌کشید تا جایی که آن‌قدر دست و پا بزند تا بتواند از آن گرداب و نگاه نافذ مشکی‌رنگ بیرون بیاید. صدای ترکیدن بمب مهیبی که آمد، بلافاصله مجری تلوزیون با صدای نخراشیده‌ی بلندی تحویل سال جدید را اعلام کرد. فقط خدا می‌داند که در این لحظه هر کس چه حال و هوایی دارد.
    چه‌قدر دریای دل یاس ساحل مریم خانوم را می‌طلبید. دلش می‌خواست مانند هر سال بعد از شنیدن صدای بمب و تحویل شدن سال جدید و خواندن دعای مخصوص آن، در آغـ*ـوش مریم خانوم فرو رود. هر چند دیگر همه چیز به خوبی و خوشی به اتمام می‌رسید و همین امروز و فردا بود که به تهران برگردد.
    برای بازگشتن لحظه شماری می‌کرد و مدام صحنه‌ای که مریم خانوم را می‌بیند، در ذهن تصور می‌کرد. گاهی هم میان تصوراتش جستی به کارخانه میزد و تصور می‌کرد بعد از آن همه اغتشاش و آشوب چه خواهد شد.
    چند روزی میشد که در این خانه‌ی شمالی با سقف شیروانی آجری‌رنگ و دیوار‌های رنگ روغنی میهمان بود. چند روزی که بی‌تکین در این خانه‌ی ویلایی پیش زن و مردی با لباس‌های محلی و گویش خاص خودشان مانده بود و به انتظار تا تکین خبری بیاورد، سری به اطراف و اوضاع بزند، از آشناهایی که می‌گفت دارد، کمک بگیرد و... عزم خود را جمع کرده بود که همه چیز را درست کند. تکین این روز‌ها تبدیل به معمایی ناشناس شده بود که گاهی حتی خودش هم نمی‌دانست چگونه حل می‌شود، شاید در میان لبخند‌های یاس!
    چند روز گذشت. خبری از تکین نشد، یاس به جایی رسیده بود که دیگر نه می‌خواست اوضاع درست شود و نه می‌خواست خبری بشنود، دلش کمی تکین می‌خواست، خود خودش را، بدون هیچ خبر و... ای!
    روز‌هایی که چند روز بیشتر نبودند اما کش‌دار و گریبان‌گیر و جان کاه گذشته بودند. به هر حال تمام این‌ها به پایان رسیده و تکین حال اینجا بود.
    بودن خالی‌اش هم در این اوضاع برای یاس دلگرمی بود اما بودنش چندان هم خالی نبود‌. با دست پر برگشته بود آن هم چه برگشتنی!
    به گفته‌ی تکین افرادی که باعث این اغتشاش و شایعه افکنی‌ها در کارخانه شده بودند، دستگیر شده و حال در زندان‌هایی انفرادی آب ولرم می‌نوشیدند. ظاهراً که همه چیز خوب و دلخواه پیش می‌رفت، اما...
    اتفاقی مانند همان شتری که می‌گویند جلوی در خانه‌ی همه می‌خوابد، جلوی در خانه‌ی بخت یاس چمباتمه زده بود و حالا‌حالا‌ها هم قصد رفتن نداشت. از همان اتفاق‌ها که گاهی کاش و کاش‌های زیادی به دنبال دارند. از همان‌ها که به یک‌باره تو را به خودت بر می‌گردانند و تازه می‌فهمی... چقدر تنها بوده‌ای و هستی!
    یاس بالاخره چشم از تکین برداشت. این چند دقیقه برایش قدر گذر از چند روز در چند لحظه گذشت. تمام اتفاقات افتاده را مرور کرده بود. اگر یاس چند ماه پیش به الانش فکر می‌کرد، اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد که در این شرایط باشد! حتی به مغزش هم خطور نمی‌کرد که اینجا، کنار این پسر بچه‌ی تخسی که حالا مردی شده بود، سال را تحویل کند، آن هم در چنین خانه‌ای، در میان عطر گل‌ها و سرسبزی‌ها و طبیعت اطرافش.
    همیشه آن چیزی که ما فکر می‌کنیم نمی‌شود، درست است که زندگی با تخیلات ما ساخته می‌شود، اما نویسنده کس دیگری است.. اگر همه چیز مطابق میل ما باشد، هیچ‌‌چیز سر جای خودش بند نمی‌شود.
    تکین با نگاه خاصی یاس را نگاه می‌کرد، طوری که انگار قرار است یاس را برای همیشه از او بگیرند و دیگر او را نبیند. گویی تکین هم نمی‌توانست چشم از یاس بگیرد. وقت رفتن بود، همه چیز سرجایش بود به‌جز قلب تکین که در سـ*ـینه‌اش نبود و درست تا دهانش بالا آمده بود تا جانش را به لبش برساند. زن و مرد صاحب‌‌خانه بعد از تحویل سال از پشت سفره‌ی رنگین هفت سینی که چیده بودند بلند شدند و به‌سمت یاس و تکین آمدند تا با روبوسی و... سال نو را تبریک بگویند. همین بهانه‌ای شد برای دزدیدن نگاه تکین از یاس.
    یاسی که شرط مسابقه‌شان را بـرده بود. شاید هم دیگر قرار نبود یاس را ببیند... گویی دست تقدیر چیز‌هایی برایشان رقم زده و نوشته بود که هیچ کدامشان نمی‌دانستند چیست، حتی حدس زدنش هم در مخیله‌شان نمی‌گنجید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    همه‌چیز در گذر زمان کهنه می‌شود، فرسوده می‌شود، همین که گرد‌و‌غبار زمان را مرد ساعت به دست نگهبان زمانه روی همه‌چیز می‌ریزد، می‌پوسد و می‌فرساید. کافی است زمان دوره‌ات کند، کافی است زمان در نقطه‌ای نزدیک تو کمانه کند، آن‌قدر لحظاتت کند خواهند گذشت که تو می‌مانی و مشتی از ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و اعداد و ارقام. شاید هم خط‌های کج و معوج چوب خطی روی دیوار. لیک گویی زمان همه‌چیز را کهنه و فرسوده می‌کند، همه‌چیز به‌جز یک چیز؛ خاطرات! خاطراتی که هر کاری کنی نه کهنه می‌شوند، نه از یاد می‌روند، نه در کوچه پس کوچه‌های ذهنت چال می‌شوند و نه در دالان و پستی‌های قلبت محو می‌شوند.
    از زمانه بگذریم، وای از وقت‌هایی که به جای زمانه، خاطرات دوره‌ات کنند! خاطراتی که هیچ چیز حریفشان نیست، حتی دست قدرتمند زمانه!
    یاس در خوابی عمیق و راحت فرو رفته بود‌، بعد از آن روزها که خودش هم نمی‌دانست چگونه زود اما سخت گذشتند، این لحظات، لحظات نابی بودند. فکر می‌کرد همه‌چیز همان‌طور که اتفاقات بد پیش آمده، همان‌طور هم حل و رفع شده. خبر از تکین نداشت!
    بعد از دیدن مریم خانوم و با خبر شدن از جزئیات اطراف، آرام خوابیده بود و ...
    تکین در آشوبه‌ترین لحظات عمرش سر می‌کرد‌. جلوی در ایستاده بود و این‌پا و آن‌پا‌کنان گاهی به پنچره‌ی بسته‌ی اتاق یاس و گاهی به در می‌نگریست. عاقبت تاب نیاورد، اگر بیشتر از این می‌ماند، افسارش را دلش به دست می‌گرفت، حریف دلش که نمیشد! میشد؟
    زنگ در را زد. دوست داشت یاس در را برایش باز کند با این‌که مطمئن بود بعد از یک روز از برگشتنشان هنوز خستگی در تن یاس مانده و این موقع از روز خواب است.
    چند لحظه‌ی بعد مریم خانوم بود که در درگاه ظاهر شد. تکین در حالی که جعبه‌ی در دستش را جابه‌جا می‌کرد با مریم خانوم سلام و احوالپرسی کرد. امروز نگاه‌هایش هم غریب و گنگ و شده بود، برق درشتی هم در مردمک چشم‌هایش می‌درخشید. شاید این برق، نشانش از گره کور بغضی بود که درون گلویش جا خوش کرده بود. مریم خانوم رو‌به‌رویش با چادر گل‌گلی سفید، تکین را یاد کودکی‌هایش می‌انداخت، درست مثل همان وقت‌ها که زنگ در خانه‌شان را میزد و مریم خانوم با چادری که گوشه‌ی پر آن را به دست گرفته بود، در را باز می‌کرد. لبخند ناقصی که به زور روی لب‌هایش نشاند، اولین و آخرین لبخندی بود که برای دل ماتم گرفته‌اش، به طرزی ضیافت کوچکی محسوب میشد.
    لحن حرف زدن مریم خانوم طوری بود که پر از سوال و حرف بود، چند باری هم به تکین تعارف زد تا به خانه برود اما تکین تنها سر تکان داد، حس می‌کرد سرش چندین کیلو وزن دارد. پاهایش که بماند، گویی وزنه‌هایی چند کیلویی به آن‌ها وصل کرده باشند! به‌سختی می‌توانست آن‌ها را جابه‌جا و تکان دهد.
    بار‌ها و بارها با خودش کلنجار رفته بود، چاره‌ای نبود، تاب دیدن یاس غمگین را نداشت، درست مثل شازده کوچولویی که گل رز مغرورش را درون شیشه‌ای نگه داشته و هر شب و روز مراقبش بود، هر چه می‌خواست برایش فراهم می‌کرد و حتی به خاطرش از سیاره‌ی کوچکش که تمام دنیایش بود، سفر کرده و رفته بود، شاید برای همیشه!
    گل رز مغروری که غرورش مانع به رخ کشیدن احساسات حقیقی‌اش شده بود و تکین حتی به این غرور هم راضی بود اگر تنها یاس نسبت به او کوچک‌ترین حسی داشت! اگر‌اگر و صدها اگر و اما و کاش که هیچ‌گاه از روز‌ها و شب‌های آدم‌ها رخت نمی‌کنند و نمی‌روند!
    این بار هم وقت رفتن تکین بود، تکین یاد شازده کوچولو افتاده بود و در این لحظه چه‌قدر با آن شاهزاده‌ی مو طلایی کوچک هم دردی می‌کرد! جعبه را به مریم خانوم سپرد تا آن را وقتی یاس بیدار شد به یاس بدهد. کمی جلوی در منتظر ماند، سکوت چند لحظه‌ای‌اش حتی مریم خانوم را هم نگران کرده بود‌. آخرین حرفش را با قورت دادن سخت گره بغضش زد:
    - خیالتون راحت باشه، اونا دستگیر شدن، با این‌که می‌دونم مشکلایی که اتفاق افتادن به این راحتی حل نمیشن اما پای قانون هم در میونه. نمی‌تونن صدمه‌ای به یاس بزنن. این فرمول هم پیش من می‌مونه، هر چند این کاغذ پاره اون‌طور که من دیروز بازش کردم آن چنان ارزشی نداره اما اونا این رو نمی‌دونن. پس بهتره که دست خودم بمونه. با اجازتون دیگه باید برم.
    - آخه الان تو این موقعیت این طوری هُل‌هلی می‌خوای بری مادر؟! لااقل...
    مادر؟ کلمه‌ی تلخی برای تکین محسوب نمیشد؟ شاید اگر یاس سهم تکین بود می‌توانست هر بار مثل یاس مریم خانوم را مادر صدا کند. کامش تلخ‌تر از همیشه بود و حالت گرفته‌ی صورتش هم بیانگر این تلخی نمیشد که نمیشد.
    - نه دیگه، موندن فایده‌ای نداره. می‌دونین که یاس چقدر از زور و اجبار بدش میاد، هر چند من قصد زور کردنش رو ندارم اما موندن بیش از حد من دور و برش یه نوع اجبار محسوب میشه.
    - کی پرواز داری حداقل بگو ساعت چند؟
    - میگن تأخیر داره، ولی احتمالاً تا عصر میرم، تا اون موقع یه سری کارا هست که باید انجام بدم و بعد برم‌.
    حرف آخری که زد مهری بود بر تعارف پاره‌های مریم خانوم برای بیشتر ماندن.
    - صبر می‌کردی لااقل پشت سرت آب بریزم مادر! وایستا یه لحظه من ...
    مریم خانوم دستگیره‌ی در را رها کرد و پا کج کرد تا به داخل برود اما تکین با لحنی قاطعانه خداحافظی کرد و گام‌های بلندش را برداشت. خودش هم نمی‌دانست چگونه این چند متر کوتاه تا سر کوچه، طی می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    رمان دیگه ام :biggfgrin:

    بچه ها نظرتون راجب خاطره های بچیگشون چیه؟
    Hanghead

    عقربه‌های ساعت نزدیک به عدد شماره‌ی نه‌و‌نیم می‌شدند و یاس کم‌کم بر می‌خاست. در طی شب گذشته آن‌قدر ورجه‌وورجه کرده و از سمتی به‌سمت دیگر رفته بود تا از همه‌چیز در مدت نبودش، باخبر شود که خودش هم در نهایت با تنی خسته و کوفته خوابش بـرده بود‌. چشمش که به عقربه‌های ساغت افتاد از جا پرید. لباس‌هایش را هول‌هولکی پوشید و آماده شد. باید به کارخانه می‌رفت، دیروز که با سهامداران صحبت کرده بود جلسه‌ای برای رفع ابهامات و سایر توضیحات گذاشته بود تا مشکلاتی که برایش به وجود آورده بودند، رفع و رجوع کند.از پله‌ها که داشت پایین می‌رفت مریم خانوم صدای برخورد تند پاهایش با پله‌ها را شنید و سریع از آشپزخانه بیرون آمد. هنوز ملاقه‌ی روغنی و گوجه‌ای شده در دستش بود که نشان می‌داد چندی پیش مشغول آشپزی بوده.
    - وایستا یاس یه لحظه صبر کن.
    - مامان جان می‌دونی که امروز جلسه دارم، عجله دارم صبحونه رو تو کارخونه می‌خورم.
    - نه مادر برا صبحونه نمی‌خوام زورت کنم. چند لحظه وایستا الان میام.
    یاس جلوی در متوقف شد. کفش‌هایش را از جا کفشی برداشته و مشغول سفت کردن بند‌های باز شده و گره زدن آن‌ها بود که سر‌و‌کله‌ی مریم خانوم پیدا شد‌. قرآن و جعبه‌ای به دست داشت. جعبه را به دست یاس داد و گفت:
    - اینو صبح تکین آورد، خواب بودی.
    سپس قرآن در دستش را گشود. بین صفحات آن اسکناس‌های تا نخورده و نو دیده می‌شد. هر سه اسکناس صد هزار تومانی را برداشت و به دست یاس داد:
    - اینم عیدی امسالت مادر
    - آخه مامان جان من قرار نیست که تو کارخونه تا ابد بمونم میام خونه دیگه!
    - من که می‌دونم تو بری برگشتت اونم امروز بعد از این همه اتفاق فقط دست خداست! بعدشم سال جدید رو که نمیشه همین‌طوری خشک و خالی شروع کرد، بگیر که انشاالله برکت باشه برای در‌آمد امسالت.
    یاس لبخندی زد. همان‌طور که جعبه و اسکناس‌ها را در دست داشت، خم شد و گونه‌ی مریم خانوم را محکم بوسید.
    - بچه من چقدر بهت بگم از این کارا خوشم نمیاد! صورتم رو تفی کردی!
    یاس مسـتانه خندید و در را باز کرد. با سوئیچ جدیدی که تکین با هزار مکافات برایش گرفته بود، در ماشینش را باز کرد و سوار شد. دلش برای رخش مشکی رنگش تنگ شده بود. روی داشبورد و فرمون آن لایه‌ی نازک گرد‌و‌غبار دیده میشد. جعبه را که روی صندلی گذاشت نفسی عمیق کشید و با بسم‌اللهی زیر لب استارت زد. به اسکناس‌های تازه‌ای که مریم خانوم داده بود فکر می‌کرد. یاد خاطره‌ای افتاد. طوری تمام ذهنش را پر کرد که از هنگام رسیدن و پارک ماشینش تا وقتی که به سالن همایش می‌رفت به آن فکر می‌کرد:
    دو روز از سیزده‌به‌در می‌گذشت و عید با تمام تازگی‌ها و شادی‌هایش به پایان رسیده بود.
    - تو چقد عیدی جمع کردی؟
    یاس با لحن کودکانه‌اش گفت:
    - هیفده تومن.
    تکین در حالی که انگشت‌های تپل‌اش را تاب می‌داد با حسرت گفت:
    - خوش به حالت. کاش منم هیفده تومن دیگه داشتم.
    یاس با دیدن ناراحتی تکین در هم رفته بود‌. انگشتش را روی لپ همیشه سرخ تکین زد:
    - چرا مگه تو چقد جمع کردی؟
    - من دوازده تومن.
    یاس شانه بالا انداخت و روی سنگی که نشسته بود جابه‌جا شد:
    - خب این که بد نیست!
    - نه ولی بابا جون گفته بود چون ماشین قبلیت رو تازه خراب کردی، این دفعه خودت باید پولت رو جمع کنی.
    - یعنی الآن فقط دوازده تومن داری؟
    - آره. آخه هرچی قبلاً داشتم...
    دست تپلش را سریع روی دهانش گرفت و ساکت شد. حواسش نبود و نزدیک بود از دهانش بیرون بپرد که تمام پول‌هایی که جمع کرده بود را برای یاس خوراکی گرفته و با هم خورده بودند.
    - خب اگه پول داشتی می‌خواستی باهاش چی بگیری؟
    یاس نگاهش میخ لب و لوچه‌ی آویزون تکین بود.
    - یه دونه کامیون بزرگ هست، این همه! می‌خواستم پولامو جمع کنم اون رو بخرم.
    دست‌هایش را به اندازه‌ی عرض شانه‌اش باز کرده بود تا اندازه‌ی کامیون خوش‌رنگی که دیده بود را به یاس نشان دهد‌. ادامه داد:
    - انقدر بزرگه که دوتاییمون می‌تونیم سوارش بشیم.
    یاس نگاهی به قد و قواره‌ی دست باز شده‌ی تکین انداخت و گفت:
    - خب اگه اینقده باشه که فقط یه نفر می‌تونه سوارش بشه!
    تکین انگشت به لب به فکر فرو رفت. گفت:
    - خب تو سوار میشی، من می‌رونم مثل بابا جونم.
    یاس در پاسخ به لحن شیرین تکین خندیده بود، نرم و کودکانه.
    - باشه. اگه قول بدی منو سوار کنی‌منم عیدیام رو میدم به تو.
    تکین ناگهانی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. با هیجان وصف نشدنی گفت:
    - راس میگی؟ واقنی بهم میدی؟ (واقعاً )
    - آره به جون عروسکم راس میگم!
    تکین که انگار چیزی یادش آمده باشد پنچر شده دوباره نشست. با ناراحتی و سری خم شده به‌سمت پایین در حالی که لپ‌هایش آویزان به نظر می‌رسیدند گفت:
    - ولی نمیشه که! اونا عیدیای توئن! مامان و بابات دعوات می‌کنن!
    - ولی اگه تو سوارم کنی اشکالی نداره که!
    تکین در فکر رفته بود، فکر آن کامیون زرد قرمز لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و از طرفی دلش نمی‌خواست یاس...
    بچه بودند و دنیای خاص کوچک خودشان! آن‌قدر برای هم دیگر بهانه‌های ریز آوردند که در نهایت هر دویشان راضی بودند. چند روز بعد یاس قلک سفالی‌اش را به زور در کوله پشتی کوچک‌اش جای داده و با خودش به باغ شازده آورده بود. وقتی مادر و پدرهایشان با هم گرم حرف زدن شدند، یاس کوله پشتی‌اش را برداشت و با اشاره‌ای مثلاً حرفه‌ای طوری که بقیه نفهمند، جایی آن طرف‌تر پشت درخت‌ها را نشان داد. تکین از جا برخاست و هردو به آن سمت رفتند.

    Bokmal
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    وقتی به پشت درخت‌های بلند و تنومند رسیدند، یاس کوله‌اش را باز کرد و قلکش را با دو دست کوچکش گرفت و از کیف بیرون کشید. چشم‌هایش برق خوشحالی داشتند، اما به خوشحالی حال آن لحظه‌ی تکین که نمی‌رسید! تکین قلک سفالی را که دید نگاهش سوالی شد.
    - پولام توی اینه‌.
    لب و لوچه‌ی تکین آویزان شده بود‌.
    - ولی آخه این رو ...
    - خب می‌شکنیمش. با ام...
    اطرافش را نگاه کرد تا تکه سنگ نوک تیزی را پیدا کرد.
    - با این سنگه!
    - ولی آخه حیفه این قلکه ...
    یاس شیرین خندید:
    - عوضش یه عالمه سوار میشم!
    تکین با لبخند یاس لبخند زد و قلک را گرفت.
    - پس دوتایی بشکونیمش؟
    یاس پلک‌هایش را به نشانه‌ی تأیید بر هم گذاشت.
    - یک.. دو ‌..سه!
    چند لحظه‌ی بعد قلک با صدای شقی شکسته و تکه‌های وارفته‌ی شکسته‌اش روی زمین پخش شده بود. بعد از آن‌که اسکناس‌های هزاری و پانصدی و دویستی عیدی یاس را برداشتتند، تکه‌های سفالی قهوه‌ای تیره‌ی قلک را همانجا زیر خاک چال کردند‌. انگشت‌های کوچک دستشان را در هم گره کردند که هیچ وقت چیزی به کسی نگویند. راز کوچکشان برای آن‌ها بسیار بزرگ می‌نمود.
    چند روز بعد تکین با چشم‌هایی سرخ و بارانی، گونه‌هایی سرخ‌تر از همیشه و ابروهایی به طرفین کج شده از ناراحتی، با پدرش جلوی در بودند. از چشم‌های تکین معذرت خواهی می‌بارید، لازم نبود چیزی بگوید، یاس با تمام کودکی‌اش حرفی که به زبان نمی‌آورد را می‌دانست. پدر تکین اخم‌هایش درهم بود و با بابا محسن یاس صحبت می‌کرد. یاس از پشت در یواشکی به حرف هایشان گوش می‌داد و کشیک می‌کشید. نگاهش میخ تکین بود‌. دلش می‌خواست به‌سمتش برود، دست‌های تپلش را بگیرد و بهش بگوید که ناراحت نباشد، هر چند حتی نمی‌دانست برای چه پدرش تکین را دعوا کرده بود، مگر عیدی یاس که خودش به تکین داده بود ایرادی داشت؟
    اما بابا محسنش گفته بود که برود داخل و یک لحظه هم بیرون نیاید. همان‌طور که پشت در چنبره زده بود صلوات نصفه نیمه‌ای را که به تازگی یاد گرفته بود همان‌طور غلط و غولط تند و تند می‌خواند که تکین را دعوا نکنند.
    کاشف به عمل آمد که پدر تکین برای دعوا کردنش بخاطر خراب کردن اسباب بازی هایش، نمی‌خواست تا مدتی برایش اسباب بازی بخرد و برای همین قولی داده بود که می‌دانست عملی نمی‌شود، همان کامیون زرد قرمز.
    و تکین که با شوق و ذوق پول را به پدرش داد تا برایش کامیون بگیرد، پدرش حسابی دعوایش کرده بود و هرکاری کرده بود نتوانسته بود سر در بیاورد که بقیه‌ی پولش را از کجا آورده. در نهایت مادرش با کلی زیرکی از زیر زبانش کشیده بود و آن هم مستقیماً نگفته بود که از یاس گرفته، این مرد کوچک حسابی روی قولی که به یاس داده بود، ایستاده بود و هیچ رقمه هم پایین نمی‌آمد، اما چه کار کند که بزرگتر‌ها همیشه متوجه همه‌ی راز هایشان می‌شوند!
    تمام این ماجراها بماند و در نهایت به کامیون رسیدن تکین هم به کنار... یاس از دهلیز خاطراتش بیرون آمد. به در ورودی رسیده بود‌. تقه‌ای به در زد و وارد شد.
    باز هم اتفاقات رسمی همیشه که بر منوال خود سیر شدند البته با چاشنی توبیخ و کمی دعوا از طرف سهامداران، و در نهایت توصیه و اندرز‌های پدرانه‌ی آن‌ها بر پایه‌ی تجربه هایشان برای چرخاندن کارخانه به جلسه اتمام داد. کنجکاوی یاس را احاطه کرده بود و هر لحظه منتظر بود تا آن چهار نفر جلسه را ترک کنند تا زودتر ببیند و بفهمد درون جعبه‌ای که تکین داده چیست. یکی دو ساعت بعد به محض اینکه خیالش از بابت خالی شدن زمانش راحت شد سراغ جعبه رفت.
    روی یکی از صندلی چرم‌های مشکی اتاقش نشسته بود و جعبه را باز می‌کرد. اولین چیزی که دید تعداد نه چندان زیادی برگه بود. برگه‌ها را برداشت و نگاهشان کرد. قلبش به تپش افتاد، تمامی نقاشی‌های خودش و تکین بود. کاغذهایشان کمی کهنه و فرسوده شده بودند، حتی از شدت رنگ‌ها کاسته شده بود ولی هنوز هم نقاشی بودند و هر کدام پر از ماجرا و خاطرات خاص خودش.
    برگه‌ها را دانه‌دانه نگاه می‌کرد و بعد مثل اینکه شی گران قیمت و با ارزشی باشد، آرام و با احتیاط روی میز مقابلش می‌گذاشت. برق‌ریزی که در چشم‌هایش جا خوش کرده بود، گویی رعد‌و‌برق کوچکی بود که هر لحظه ممکن بود ابر‌های بارانی چشمانش را محکم به هم بکوبد و سیل اشک‌هایش را روانه کند. نقاشی‌ها را که با دقت نگاه کرد، همه‌شان را روی میز گذاشت. سست شده بود و بی‌رمق به پشتی صندلی‌اش تکیه زده بود. نفسی کشید و جعبه را نزدیک‌تر کشید. جایی درست زیر همان نقاشی‌ها پر بود از اسباب بازی‌های ریز و درشت. رنگ زرد جوجه اردک کوکی که چند بچه‌ی کوچک‌تر هم به دنبال داشت، اولین چیزی بود که به چشمش آمد. لبخند ریزی زد که همان لبخند بهانه‌ای شد برای دادن میدان به رعد کوچک درون چشمانش.
    فنر سفید بیرون زده از آن را چرخاند و روی میز گذاشت. جوجه‌ها با صدای شق‌و‌شقی سلانه‌سلانه دنبال هم راه افتادند و چشمان یاس میخ آن‌ها شد. کمی که جلو‌تر رفتند از گوشه‌ی میز کج شدند و روی زمین افتادند.
    یاس با صدای افتادن جوجه اردک‌ها به خودش آمد، به‌سمت جعبه رفت و بقیه‌ی اسباب بازی‌ها را نگاه کرد. هر کدام برای خودشان ماجرایی داشتند، چندتا از آن‌ها را خود یاس خراب کرده بود، آن هم وقتی که با تکین دعوا و قهر کرده بود.
    خوب یادش می‌آمد که تکین چقدر آن گربه و میمون تبل زن کوکی را دوست داشت و یاس چه با بی‌رحمی وقتی دعوایشان شده بود آن را به دیوار اتاق تکین کوبیده بود، تکین هم در جواب یکی از نقاشی‌های یاس را پاره کرده بود. دقیقاً تکه پاره‌های همان نقاشی با که با چسب به هم وصل شده بودند در میان کاغذ‌ها به چشم می‌خورد.
    حتی فکرش را هم نمی‌کرد که آن‌ها را نگه داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا