صدای نفسهای ناآرام مریم خانوم چند ثانیه در تلفن پیچید. بعد از این لحظهها که نمیدانست چگونه سپری شدند گفت:
- یه زنگ هم به مسـ*ـتانه بزن. کارت داشت، گفت فوریه... یاس نمیدونم چرا دلشورهای به دلم، انگار این بندای دلم دارن دونهدونه وا میشن،...مراقب خودت باش.
قبل از آنکه یاس فرصت کند چیزی بگوید تماس قطع شده بود. نیمنگاهی به تکین انداخت.
- تو میدونستی کارخونه...
- گفتم که، اونی که نباید شده.
- یه طوری حرف میزنی انگار میدونستی این اتفاقا قراره بیفتن!
تکین دستی به صورتش کشید. چشمهایش ملتهب و تبدار به یاس دوخته شده بودند.
- چیکار کردی که انقدر مامانم بهت اعتماد داره؟ چیکار کردی که اسمت از دهنش نمیفته؟ تکین چی میخوای؟ نصف دیگهی کارخونه رو؟
- بسه دیگه، یاس تمومش کن.
- چی رو تموم کنم؟ تو شروعش کردی! همه این اتفاقا بعد از اومدن تو افتادن!...
یاس مکثی کرد، پرحرص و پر از غیظ بلند گفت:
- بابا جان اصلاً من نمیخوام تو باشی! نمیخوام! برگرد تکین!
تکین دستش را به پشت گردنش میکشید. هیچ چیز نمیگفت. یاس هنوز گوهر با ارزش درونش فرصت خودنمایی نداشت، چون خشم بود که به احساس ناب و خاص قلبیاش میچربید. و وای از گاه و بیگاههایی که خواهی گفت: کاش...! و آن روزها شاید چندان از تو دور نباشند و تو... بیخبر از گرد جهان میگردی.
- نمیخوای به مسـ*ـتانه زنگ بزنی؟
بالاخره قفل سکوت تکین شکسته شد، یاس انتظار داشت جوابش را بدهد یا مثل خودش حالت تدافعی به خود و بگیرد و تحقیرش کند. کاری که میدانست به خوبی انجام میدهد. اما این مردِ آرام...!
یاس شمارهی مسـ*ـتانه را گرفت. مدتها بود که درستوحسابی با او حرف نزده بود. نمیدانست در این موقعیت چه کار ضروری دارد. چند بار تماس گرفت، اما دوبارش رد تماس شد و در ادامه هم بوق آزاد میخورد. یاس تماس را قطع کرد. بلافاصله تکین خم شد و گوشیاش را از یاس گرفت. تلفنش قابلیت این را داشت که بتواند عکسهای حذف شده را از بخشی بازگردانی کند، نمیخواست یاس دوباره هـ*ـوس کند سرک بکشد و ...
- گوشی شخصی آدما، حریم خصوصی آدماس، ایندفعه چیرو میخواستی پاک کنی؟
- حریم خصوصی آدم! ولی تا وقتی که کسی با خصوصیاش وارد حریم خصوصیش نشه.
- و این دقیقا جملهایه که در مورد تو درسته!
یاس زبانش را آماده کرد تا جوابی که در آستین دارد که کنار هم ردیف و با زبان تند تحویل تکین دهد که تلفن تکین زنگ خورد و مانع شد. تکین نگاهی به شماره کرد و تلفنش را به دست یاس داد. یاس شمارهی مسـ*ـتانه را که دید سریع انگشتش روی دایرهی سبز رنگ لغزید.
- الو؟
- الو یاس؟ خودتی؟
- سلام مستان چطوری خوبی؟ (خندید) آره خودشم. مامان میگفت...
مسـ*ـتانه میان حرفهای یاس پرید و با لحنی ترسیده گفت:
- گوش کن یاس، هرجا میری برو، فقط خونتون و اطراف اون کارخونه نگرد. یاس غلط کردم به خدا من نمیدونستم چیکار میخوان بکنن، من فقط میخواستم پول قسطهای عقب موندهی بابا رو بدم، یاس به خدا مجبور شدم. منو ببخش! یاس برنگرد! تو رو جون مستاته برنگرد، تو رو به رفاقت چند سالمون قسم میدم، حتی برای نجات کسی، یا به هر بهونهی دیگهای، حتی واسهی عروسی من برنگرد!
صدای مسـ*ـتانه بغض داشت، هر از گاهی هم هق ریزی در رگههای آن جولان میداد. با عجز و نگرانی حرف میزد، شاید هم کمی ترسیده بود. برای همین هم تند و تند کلمات را کنار هم میچید.
یاس مات و مبهوت گوش میداد. صدای تلفن تکین آنقدر بلند بود که خودش هم صدای پشت خط را بشنود. عکسالعمل یاس را تماماً در نظر گرفته بود.
- یاس گوش میدی چی میگم؟ اصلاً با تکین برو، برگرد برو فرانسه! میدونم دیگه نمیبینمت، میدونم شاید هیچوقت نبینمت ولی ترجیح میدم لااقل داشته باشمت! لااقل زنده باشی و نبینمت. یاس هیچوقت باهام قهر نکن از من عصبانی نباش. به جون مامانم به جون مریم خانوم مجبور بودم! عیدت هم مبارک. پیشاپیش...
- مسـ*ـتانه چی میگی این حرفا...
صدای شخص سومی که آمد باعث شد یاس متوقف شود.
- با کی داشتی حرف می زدی؟
صدای مرد مذکری بود که با لحن تندوتیزی صحبت میکرد. صدای مسـ*ـتانه ترسیده به گوش یاس رسید که گویی از تهچاه بیرون می آمد.
- با هیچکی!
- چشمات چرا سرخه؟
- هیچی. گریه نکردم! دیشب خوب نخوابیدم.
مرد با تحکم و لحن تحقیر آمیزی گفت:
- گوش کن مستان، این رو خودت انتخاب کردی، انتظاری هم جز این از من نداشته باش! الانم مثل بچهی آدم برو تو اتاقت تا تکلیفت رو معلوم کنم!
صدای مؤنث دیگری آمد:
- کجایی مادر؟ بیا شام سرد شد. دخترم بیا شام.
یاس هنوز داشت به حرف ها گوش می داد. مات شده بود.
- اون چیه پشتت؟ بده من !
یاس لحظهای از لحن مرد لرزید، لرز خفیفی که از چشم تکین پنهان نماند. لحن ترسیده و بغضآلود مسـ*ـتانه گفت:
- هیچی نیس!
- بدش من مسـ*ـتانه!...
دیگر صدایی نیامد. تماس قطع شده بود. صدای مرد را میشناخت. اما ذهنش قفل شده و یارایش نمیکرد. کلمات درهم و برهم در ذهنش ریخته بودند. آنقدر مات حرفهای عجیبوغریب مریم خانوم و مسـ*ـتانه و شخص سوم بود که نمیتوانست افکارش را جمع کند و نتیجهای از این حرفهای عجیبوغریب بگیرد.
- یه زنگ هم به مسـ*ـتانه بزن. کارت داشت، گفت فوریه... یاس نمیدونم چرا دلشورهای به دلم، انگار این بندای دلم دارن دونهدونه وا میشن،...مراقب خودت باش.
قبل از آنکه یاس فرصت کند چیزی بگوید تماس قطع شده بود. نیمنگاهی به تکین انداخت.
- تو میدونستی کارخونه...
- گفتم که، اونی که نباید شده.
- یه طوری حرف میزنی انگار میدونستی این اتفاقا قراره بیفتن!
تکین دستی به صورتش کشید. چشمهایش ملتهب و تبدار به یاس دوخته شده بودند.
- چیکار کردی که انقدر مامانم بهت اعتماد داره؟ چیکار کردی که اسمت از دهنش نمیفته؟ تکین چی میخوای؟ نصف دیگهی کارخونه رو؟
- بسه دیگه، یاس تمومش کن.
- چی رو تموم کنم؟ تو شروعش کردی! همه این اتفاقا بعد از اومدن تو افتادن!...
یاس مکثی کرد، پرحرص و پر از غیظ بلند گفت:
- بابا جان اصلاً من نمیخوام تو باشی! نمیخوام! برگرد تکین!
تکین دستش را به پشت گردنش میکشید. هیچ چیز نمیگفت. یاس هنوز گوهر با ارزش درونش فرصت خودنمایی نداشت، چون خشم بود که به احساس ناب و خاص قلبیاش میچربید. و وای از گاه و بیگاههایی که خواهی گفت: کاش...! و آن روزها شاید چندان از تو دور نباشند و تو... بیخبر از گرد جهان میگردی.
- نمیخوای به مسـ*ـتانه زنگ بزنی؟
بالاخره قفل سکوت تکین شکسته شد، یاس انتظار داشت جوابش را بدهد یا مثل خودش حالت تدافعی به خود و بگیرد و تحقیرش کند. کاری که میدانست به خوبی انجام میدهد. اما این مردِ آرام...!
یاس شمارهی مسـ*ـتانه را گرفت. مدتها بود که درستوحسابی با او حرف نزده بود. نمیدانست در این موقعیت چه کار ضروری دارد. چند بار تماس گرفت، اما دوبارش رد تماس شد و در ادامه هم بوق آزاد میخورد. یاس تماس را قطع کرد. بلافاصله تکین خم شد و گوشیاش را از یاس گرفت. تلفنش قابلیت این را داشت که بتواند عکسهای حذف شده را از بخشی بازگردانی کند، نمیخواست یاس دوباره هـ*ـوس کند سرک بکشد و ...
- گوشی شخصی آدما، حریم خصوصی آدماس، ایندفعه چیرو میخواستی پاک کنی؟
- حریم خصوصی آدم! ولی تا وقتی که کسی با خصوصیاش وارد حریم خصوصیش نشه.
- و این دقیقا جملهایه که در مورد تو درسته!
یاس زبانش را آماده کرد تا جوابی که در آستین دارد که کنار هم ردیف و با زبان تند تحویل تکین دهد که تلفن تکین زنگ خورد و مانع شد. تکین نگاهی به شماره کرد و تلفنش را به دست یاس داد. یاس شمارهی مسـ*ـتانه را که دید سریع انگشتش روی دایرهی سبز رنگ لغزید.
- الو؟
- الو یاس؟ خودتی؟
- سلام مستان چطوری خوبی؟ (خندید) آره خودشم. مامان میگفت...
مسـ*ـتانه میان حرفهای یاس پرید و با لحنی ترسیده گفت:
- گوش کن یاس، هرجا میری برو، فقط خونتون و اطراف اون کارخونه نگرد. یاس غلط کردم به خدا من نمیدونستم چیکار میخوان بکنن، من فقط میخواستم پول قسطهای عقب موندهی بابا رو بدم، یاس به خدا مجبور شدم. منو ببخش! یاس برنگرد! تو رو جون مستاته برنگرد، تو رو به رفاقت چند سالمون قسم میدم، حتی برای نجات کسی، یا به هر بهونهی دیگهای، حتی واسهی عروسی من برنگرد!
صدای مسـ*ـتانه بغض داشت، هر از گاهی هم هق ریزی در رگههای آن جولان میداد. با عجز و نگرانی حرف میزد، شاید هم کمی ترسیده بود. برای همین هم تند و تند کلمات را کنار هم میچید.
یاس مات و مبهوت گوش میداد. صدای تلفن تکین آنقدر بلند بود که خودش هم صدای پشت خط را بشنود. عکسالعمل یاس را تماماً در نظر گرفته بود.
- یاس گوش میدی چی میگم؟ اصلاً با تکین برو، برگرد برو فرانسه! میدونم دیگه نمیبینمت، میدونم شاید هیچوقت نبینمت ولی ترجیح میدم لااقل داشته باشمت! لااقل زنده باشی و نبینمت. یاس هیچوقت باهام قهر نکن از من عصبانی نباش. به جون مامانم به جون مریم خانوم مجبور بودم! عیدت هم مبارک. پیشاپیش...
- مسـ*ـتانه چی میگی این حرفا...
صدای شخص سومی که آمد باعث شد یاس متوقف شود.
- با کی داشتی حرف می زدی؟
صدای مرد مذکری بود که با لحن تندوتیزی صحبت میکرد. صدای مسـ*ـتانه ترسیده به گوش یاس رسید که گویی از تهچاه بیرون می آمد.
- با هیچکی!
- چشمات چرا سرخه؟
- هیچی. گریه نکردم! دیشب خوب نخوابیدم.
مرد با تحکم و لحن تحقیر آمیزی گفت:
- گوش کن مستان، این رو خودت انتخاب کردی، انتظاری هم جز این از من نداشته باش! الانم مثل بچهی آدم برو تو اتاقت تا تکلیفت رو معلوم کنم!
صدای مؤنث دیگری آمد:
- کجایی مادر؟ بیا شام سرد شد. دخترم بیا شام.
یاس هنوز داشت به حرف ها گوش می داد. مات شده بود.
- اون چیه پشتت؟ بده من !
یاس لحظهای از لحن مرد لرزید، لرز خفیفی که از چشم تکین پنهان نماند. لحن ترسیده و بغضآلود مسـ*ـتانه گفت:
- هیچی نیس!
- بدش من مسـ*ـتانه!...
دیگر صدایی نیامد. تماس قطع شده بود. صدای مرد را میشناخت. اما ذهنش قفل شده و یارایش نمیکرد. کلمات درهم و برهم در ذهنش ریخته بودند. آنقدر مات حرفهای عجیبوغریب مریم خانوم و مسـ*ـتانه و شخص سوم بود که نمیتوانست افکارش را جمع کند و نتیجهای از این حرفهای عجیبوغریب بگیرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: