کامل شده رمان يانار | سمانه امينيان كاربر انجمن نگاه دانلود

موضوع رمان رو دوست داريد!؟


  • مجموع رای دهندگان
    22
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سمانه امينيان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/12
ارسالی ها
275
امتیاز واکنش
3,685
امتیاز
502
سن
33
محل سکونت
شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
پارت نهم

جایى خوانده بودم كه اگر آدمى نتواند خود را از خشمش كنترل كند و به دیگران حتى به مورچه هاي كوچك آسیب برساند، بى شك او رواني بيمار دارد. به روى سرم خم شد و كنار گوشم فریاد كشید:
- من میرم اما بر مى گردم، بهتره خوب فكرات رو بكنى؛ چون من وحشتناك تر از اونى هستم كه حتى فكرشم نمي توني بكنى!
وحشتناك، او چه مي دانست تنها وحشت من بى آبرويي و مهمتر از آن از دست دادن هامونم بود؟ اگر بحث آبروى پدرم نبود و من تنها غمم ناراحتى و غرور زخم خورده ي هامونم بود، بى شك تمام اتفاقات را مي گفتم و با توبه كردن و ابراز پشيموني ام خیال مٓردم را راحت مى كردم كه تنها او صورت مرا لمس كرده است، اما...
روی پاهایم صاف ایستادم و با دیدن جاى خالى مازیار به در دادگاه نگاه كردم، هامون از در اصلى بیرون آمد و با چرخاندن سرش من را دید. چادرم را روى سرم مرتب كردم و آرام دستم را از زیر چادرم به سمت لبم آوردم و خون لبم را پاك كردم.
اخمى غلیظ به روى صورتش نشاند و همانطور كه مرا نگاه مى كرد، به سمتم آمد. نمى خواستم صورتم كه بى شك از ضرب دست آن از خدا بى خبر، سرخ شده بود را ببیند. از بین دو ماشین بیرون آمدم و خواستم راه مخالف او را در پیش بگیرم كه راهم را بست و به صورتم با دقت نگاه كرد.
دستش را بلند كرد تا جاى سیلى مازیار را لمس كند كه میان راه دستش را مشت كرد و پایین آورد. با كلافگى كه نشان از پریشان حالى اش را داشت،پرسید:
- چرا جاى سیلى رو صورتته؟؟
خدایا او قصد دیوانه كردن مرا داشت یا نابودیه مرا؟ به یاد ندارم در طول سال هاي ازدواجمان او اینگونه با این دقت صورتم را نگاه كند كه اگر توجه اش را اینگونه داشتم، قطعاً جنبه ام زیادتر از زمانى بود كه مازیار برایم حرف می زد...
واقعاً زن از مرد چه مى خواهد، جز محبت كه مى تواند پایه هاي زندگى را استحكام بخشد و زن را دل سیر از عشق خود كند؟! آن قدر به چشمانش خیره ماندم تا كوتاه آمد و به زمین نگاه كرد. چشمانم را بستم، نفسى عمیق كشیدم و عطرش را جایی درون قلبم برای همیشه پنهان کردم. یک بار دیگر پرسید:
-كى زده تو گوشت ؟
نگاهم را به روى زمین دوختم و گفتم:
- مهم نیست من از دنیا سیلى بدترى خوردم.
نیش خندى زد و سرش را تكان داد، گفت:
- مهم نیست، سیلى كه خوردى، از دنیا نبود. فقط از خودت به خودت بود.
با صداى مادرعقب كشید و بى حرف رفت.
اى كاش كمى بیشتر مى ماند تا حداقل دلتنگى ام رفع مى شد. مادر مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چرا صورتت سرخه؟هامون بهت سیلى زد؟!
بى حوصله از كنارش گذشتم و گفتم:
ـ بریم خونه،سرم درد مى كنه.
با رسیدن به خانه یكراست به اتاقم رفتم و خود را در آن چهار دیوارى كوچكش زندانى كردم. من هامون را دیوانه وار دوست داشتم و نمى خواستم او را از دست بدهم؛ اى كاش مى توانستم همه چیز را جبران كنم و زندگى ام را از نابودى نجات دهم. اى كاش فرصتى دوباره به دست مى آوردم تا اشتباهاتم را درست مى كردم.
"خدایا مي دانم دلگیرى، مي دانم دلخورى از من، ولى من چه كنم كه تنها تو را دارم؟!"
در اتاق زده شد و مادر همراه گوشى تلفن داخل اتاق آمد.
مادر- دوستت مریمه. بى اختيار از جایم بلند شدم و با تعجب گفتم:
ـ مریم !؟
تلفن را از دستش گرفتم و منتظر رفتنش شدم. با رفتن مادر تلفن را به روى گوشم گذاشتم.
ـ مریم تویى ؟
صدایش در گوشى پیچید.
ـ سلام عزیزم، آره منم. خوبى؟
بى توجه به حرفش گفتم:
ـ تو شمارهى خونه ي مامانم رو از كجا آوردى ؟
مریم- زنگ زدم خونت. شوهرت گفت رفتى خونه ي مامانت و دیگه...
با سكوتش و حدس اینكه هامون چه گفته است، بغض گلویم را گرفت. مریم با سكوتم به حرف آمد:
ـ مى خوايي حرف بزنیم؟
باز هم سكوت كردم و حرفى نزدم، اشك در چشمانم جمع شد و بى آنكه بخواهم مقاومت كنم به روى گونه هايم جاريشان كردم.
مریم- بهت خي... كرده؟
چشمانم را بستم و از ته دل بى صدا گریستم.
مریم -خودتو عذاب نده مردها ارزششو ندارن. اصلاً توقعى نمىشه ازشون داشت، همشون مثل همن.
از مردها توقعى نمى شد داشت، چرا كه نام آن ها این اعتبار بى اعتباري را به خودگرفته بود؛ اما آیا از زنان هم توقعى نمى شد داشت؟! زن هايي كه همانند خدا، موجودى را از وجود خود خلق
مى كنند، زنانى كه با مادر شدنشان بهشت به آنان وعده داده شده و زنانى كه خدا آنان را مظهر پاكى و عشق نامیده است.
راستی چطور می شود که هیچ کس حتی خود زنان هم ارزش هايي كه خداوند به آنان داده را نمی بينند یا لااقل نادیده می گيرند؟ زنان هم مى توانند در كنار مردان روى زمین، خــ ـیانـت كنند و خطا كار باشند و آن تنها براى نفهمیدن ارزش خود و ارزشیست كه خداوند به ما داده است؛ تنها از زن توقع خــ ـیانـت نمى توان داشت؛ زيرا خداوند با محبتى كه به مونثان داشته و او را همانند خود خلق كننده آفریده است، ما زنان را از این گـ ـناه بعید دانسته است.
اى كاش كمى زودتر این مسائل را مى فهميدم.
مریم – مى خوايي سكوت كنى؟
اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ حرفى ندارم ولى همیشه هم نمي شه مردها رو به خــ ـیانـت متهم كرد.
-خداحافظ.
تلفن را قطع كردم و روى تختم دراز كشیدم. روزهاى عذاب آورم به قدرى طولانى شده بود كه احساس مى كردم زمان ایستاده است، نه تنها زمان بلکه من هم ایستاده بودم و این تنها سیاه بختی من بود که در این مدت نایستاد، با تمام قوا دوید و از من جلو زد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    پارت دهم



    مادرم در این مدت تمام تلاشش را كرده بود تا بتواند همسایه ها را براى شهادت راضى كند بلكه حقیقت را بگویند؛ اما هیچ كدام از آنان راضى نشدند و گفتند نه حوصله ي دردسر و نه توان مقابله با هامون را دارند. براى همین روز دادگاه، من تنها با وكیل به آنجا رفتیم. برعكس تصورم هامون هم همانند دفعه ي قبل همراه وكیل و پدرش آمده بود و خبرى از آقاى ابراهیمى نبود. روى صندلى ها جایى گرفتیم و قاضى بارى دیگر با پرسیدن نام هایمان جلسه را شروع كرد و گفت:
    ـ آقاى دادیار امروز قرار بر این بود كه شاهدتون رو به دادگاه معرفى كنید.
    وكیل از جایش بلند شد و گفت:
    ـ ایشون حاضر به شهادت نشدند.
    به روى هامون چرخیدم، از شدت عصبانیت رگ روى پیشانى اش متورم شده بود . صورتش را به رویم چرخاند و با نفرت گفت:
    ـ فكر نكن قراره از مجازاتش خلاص بشى كه اگر قانونى نتونم، خودم حكمت رو اجرا مى كنم. قاضى صدایش را بلند كرد و با هشدار گفت:
    ـ اینجا دادگاه هست! بهتره مواظب حرف زدنتون باشین تا مجبور نشدم از نظر قانونى برخورد كنم.
    سرم را چرخاندم و به زمین نگاه كردم. سرامیک ها و نقش هاي رویشان همه تنها یک چیز را فریاد می زدند.
    - گناهکار!
    وكیل هامون- آقاى قاضى من موكلم حاضر به قسم خوردن است.
    وكیل من هم از جایش بلند شد و گفت:
    ـ آقاى قاضى ایشون سعى در منحرف كردن دادگاه رو دارند.
    قاضى هر دو را به نشستن دعوت كرد و گفت:
    ـ آقاى دادیار و خانوم پیرانى بایستند.
    با ایستادن ما ادامه داد:
    ـ به دلیل شكایت شما آقاى دادیار، از خانوم پیرانى در رابـ ـطه با مسئله ي ِزن... و چون هیچ كدام هم شاهدى ندارید باید قسم بخورید.
    هامون بدون مكث جواب داد:
    ـ قسم مى خورم .
    او تا كجا قصد پیش روى داشت؟ او اصلاً مي دانست قسم خوردن و دست گذاشتن به روى قرآن آن هم به دروغ، گناهى بزرگ است؟؟ پس آن هامونی که سر اعتقاداتش حاضر بود جان بدهد کجا رفته بود؟ او قرآن با كلامش را داشت بى حرمت مى كرد، تنها براى گرفتن انتقام از من!
    قاضى هر دویمان را به جلوى میزش خواند و از منشى اش خواست قرآنى را مقابل هامون قرار دهد. منشى قرآنى بزرگ را به روى میز، مقابل هامون قرار داد و به جایش برگشت. قاضى به قرآن اشاره كرد و گفت:
    - اگر حقیقت را مى گويي و همسرت را در حال ارتكاب به ز... دیده اي باید دست به روى قرآن بگذارى و قسم بخورى به این كلام الله كه همسرت به شما خــ ـیانـت كرده.
    هامون بى آنكه تردیدى داشته باشد، قبول كرد و جواب داد:
    - قسم مى خورم.
    قاضى نگاه دقیقى به صورت او انداخت و گفت:
    ـ باید وضو بگیرید؛ ١۰ دقیقه تنفس اعلام مى كنم.
    وكیل كنارم آمد و آرام گفت:
    ـ باید بریم وضو بگیرى.
    خدایا من او را در چه آتشى انداخته بودم كه حتى رویش را از تو برگرداند؟ با پاهایى لرزان به دستشويي رفتم و در آنجا وضو گرفتم، وضو گرفتم و از ته دل از خدایم طلب بخشش كردم، طلب بخشش كردم تا من را براى به گـ ـناه انداختن هامونم ببخشد.
    " خدایا همان طور كه مرا برگرداندى او را نیز برگرداند. خدایا نگذار كه او به قرآنى كه تمامش را از اعتقادش به تو خوانده، بى حرمت كند. خدایا خطایم را با آزمایش او تاوان نگیر".
    هر دو به جلسه برگشتیم و مقابل میز قاضى ايستاديم. صورتم را چرخاندم، به نیم رخش نگاه كردم و آرام گفتم:
    ـ درسته خطا كردم ولى ز.. نكردم . هامون دارى دست به روى قرآنى ميذارى كه قسم خوردن اون هم به دروغ گـ ـناه.
    نگاهم كرد.
    ـ مطمئنم كه بوده.
    قاضى رو به هامون گفت:
    ـ خب جناب آقاى دادیار دستتون رو به روى قرآن بذارید و بگین قسم به این كلام الله هر آنچه كه مى گوشيم جز حقیقت چیزى نخواهد بود.
    هامون دستش را به روى قرآن گذاشت. نفس هایم سخت بالا مي آمد و براى كنترل بغض خود چشمانم را بستم تا اجازهى ورود اشك هایم را ندهم.
    هامون- قسم به این كلام الله كه هر آنچه مى گويم جز حقیقت چیزى نخواهد بود.
    توان ایستادن را نداشتم، براى سرپا ماندن دستم را به روى میز قرار دادم.
    قاضى- قسم بخورید همسرتان را با مردى دیگر در حال ز... دیده ايد.
    لبم را میان دندان هايم گرفتم تا آن بغض لعنتى را خفه كنم.
    هامون- قسم به این كلام الله كه همسرم را با مردى دیگر در حال ز... دیده ام.
    دیگر تحملم تمام شد و صداى گریه و هق هقم در اتاق پیچیده شد و با تمام وجود اشك ریختم و رو به هامون با چشمانى كه تار مي ديدم، گفتم:
    ـ اشتباه مى كني، من تو این زندگى هیچ نامحرمى حتى تار موى من رو ندیده چه برسه به...
    هق هق گریه هايم حرفم را قطع كرد و نگذاشت حرف هايم را تمام كنم.
    هامون اخم كرده بود و با تمسخر نگاهم مى كرد. شاید حق داشت! نداشت!؟ در خانه اش زنى را كه به خودش رسیده بود و مردى كه از ترس او گریخته بود را دیده بود . اگر جایمان عوض مى شد، من چگونه فكر مى كردم؟ وكیل كنارم آمد، مرا در آغوشش جاى داد و كنار گوشم گفت:
    ـ آروم باش تا بتونى براى بى گناهيت قسم بخورى.
    هامون خندهاى كوتاه كرد و گفت:
    ـ درست مى گن آروم باش بتونى تمركز كنى دروغ بگى.
    قاضى با اخم به روى هامون گفت:
    ـ شما مى تونید بشینید.
    با نشستن هامون از آغـ*ـوش وكیل بیرون آمدم و جلوى قاضى ایستادم.
    قاضى- دخترم دستت رو بذار روى قرآن و قسم بخور كه جز حقیقت چیزى رو نخواهى گفت. دست لرزانم را از زیر چادرم بیرون آوردم و به روى قرآن گذاشتم.
    با دیدن حلقه ي ساده ام اشك- هایم شدت گرفته بود و باز هق هق گریه هايم امانم را بريد.
    پريزاد- قق...سم ب...به ااین... ك...ک ... مم... ا كه... جز حقي...قت... چي...زى... نگوی...م به روى قرآن خم شدم و سرم را به روى قرآن گذاشتم و از ته دل گریستم، براى بخت بد خود، براى ناداني ام، براى اشتباهم اشك ریختم. اشک ریختم و جلد قرآن خیس شد به حکم بخت پریشانم که کاری جز لکه دار کردن مظلومیتم نکرد.
    قاضى- خانوم پیرانى سعى كنید به خودتون مسلط باشید تا بتونید قسمى بخورید كه قابل قبول دادگاه باشه.
    سرم را بلند كردم، به قاضى نگاه كردم و با چادر صورتم را پاك كردم.
    قاضى- بگویید: من پرىزاد پیرانى قسم به این كلام الله مى خورم كه ز... نكرده ام و تا به حال جز همسر خود با هیچ مردى دیگرى هم َبس... نشده ام.
    نمى دانم براى من سخت بود یا هر كسى دیگر هم جاى من بود اینگونه از گفتن آن كلمات عذاب مى كشيد؟
    دستم را به روى قرآن فشردم و گفتم:
    ـ من پرىزاد پیرانى به این كلام الله قسم مي خورم كه ِز ... انجام نداده ام و با هیچ مردى جز همسرم هم َبس.... نشده ام.
    بعد از قسم، خود را نابود شده احساس كردم. روی زانوهايم نشستم و براى زندگى از دست رفته- ام اشك ریختم. اشك ریختم براى زنى كه نه از دختر بودنش و نه از زن بودنش چیزى نفهمید، گریه کردم براى زنى كه خواست خوشبخت باشد؛ اما نتوانست به آن برسد و باریدم براى تمام محبت هايي كه به خودم بدهكار بودم ، اما...
    وكیل كنارم آمد و با كمك آن به روى صندلى ام برگشتم. قاضى برگ ها را از منشى اش گرفت و بعد از امضاى آن گفت:
    - باید آزمایش باردارى بدید.
    وكیلم از جایش بلند شد و برگه ي آزمایشى كه هفته ي پیش به در خواست او، آزمایش باردارى انجام داده بودم را به روى میز قاضى گذاشت و گفت:
    - ایشون باردار نیستن ، آزمایش دادند.
    قاضى برگه را خواند و رو به هامون پرسید:
    - نمى خواهي بیشتر فكر كنى؟
    ناخداگاه سرم چرخید و به صورت اخم آلود مرَدم نگاه كردم، حتی اگر طلاق هم می گرفتم هامون باز هم مرد من بود! مردی که با دستان وصدای مردانه اش دلبری می كرد! هامونی که عاشقش بودم و مطمئن بودم تا موقعی که جان در تنم بود، عاشقش می ماندم. مگر آن دو چشم های بی انتهاي مشکی و آن دو ابروی پر و مردانه به این راحتی ها از یاد کسی می رفت؟ نقش چشم هايش چنان در زندگی ام حک شده بود که من شک داشتم حتی با چیزی به نام مرگ از زندگی ام محو شود!
     
    آخرین ویرایش:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا