کامل شده رمان قهرمانان دنیا | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
***
مرحله چهارم: سؤال

هفت نفرِ باقی‌مانده، خودشان را در اتاق رها کردند. پدرینا و توماس کنار بدن بیهوش اسکار نشسته بودند. پدرینا کش موهای خرمایی‌اش را باز کرد و موهایش را روی شانه‌هایش انداخت. اگرچه هیکل ورزشکارانه‌ای داشت؛ اما بدن او هم در مقابل کمبود اکسیژن کم آورده بود و اثرات عرق روی بازوها تا انگشتانش که تی‌شرت آستین‌کوتاهش آن‌ها را نپوشانده بود، پیدا بود.
توماس حالا روی زمین ولو شده بود و تندتند نفس می‌کشید و بین هر چند نفس، یک «اُه خدای من!» می‌گفت. البته واضح بود که بعد از دیدن مرگ سوفیا، آن هم به آن شکل فجیع، این‌طور به خدا نزدیک شده باشد! فیلیپو عرق را از سرورویش پاک کرد و روی یکی از هفت صندلی موجود در کنار دیوارِ روبه‌روی مانیتور نشست. دانا کنار در ورودی نشسته بود و حالا علاوه‌بر کراوات نیمه‌باز، دو دکمه‌ی بالایی پیراهنش را هم باز کرده بود. او برخلاف همیشه، این بار ساکت بود. مشخصاً او نفس تازه کردن را بر هر چیز دیگر ترجیح می‌داد.
در این میان جاستین وضعیت بهتری داشت و به همین دلیل از وقت استفاده کرد و درحالی‌که دستی به ته‌ریشش می‌کشید، مشغول بررسی اتاق شد. این اتاق، مشابه همان اتاق قبلی بود، به اضافه هفت صندلی کنار هم، کنار دیوارِ روبه‌روی مانیتور و یک صندلی کنار مانیتور، که روبه‌روی آن یک دستگاه با کاربرد نامعلوم قرار داشت. به آن دستگاه نزدیک شد و متوجه شد که ظاهراً آن دستگاه، یک نمایشگر با صفحه تمام‌لمسی بود که البته فعلاً روشن نبود.
درحالی‌که همه مشغول نفس تازه کردن بودند، صدای مسئول روابط‌عمومی پخش شد:
- دستورالعمل مرحله چهارم: در این مرحله به‌ترتیب از هرکدام از شرکت‌کنندگان سؤالی درمورد جزئیات این مسابقه پرسیده خواهد شد. هر شرکت‌کننده هفت دقیقه وقت دارد تا به سؤال مطرح شده پاسخ دهد. پس از یک دقیقه از زمان پاسخ‌گویی هر شرکت‌کننده، سوال شرکت‌کننده بعدی مطرح می‌شود. هرگونه کمک مستقیم یا غیرمستقیم به شرکت‌کننده پاسخ‌گو باعث حذف شرکت‌کننده خاطی خواهد شد. وارد کردن پاسخ توسط شرکت‌کننده‌ای غیر از شرکت‌کننده پاسخ‌گو، باعث حذف هردو شرکت‌کننده خواهد شد. برای پاسخ‌گویی باید روی صندلی جلوی مانیتور نشسته و با استفاده از دستگاه روبه‌روی صندلی پاسخ را وارد کرد. پرسش‌وپاسخ داده شده، توسط مانیتور برای سایر شرکت‌کنندگان نمایش داده خواهد شد. ترتیب شرکت‌کننده‌ها برای پاسخ‌گویی تصادفی خواهد بود. تمام.
توماس که معلوم بود دل خوشی از مسئول روابط‌عمومی نداشت، با عصبانیت فریاد زد:
- لعنتی بذار یه نفسی بکشیم!
دانا: چالش اطلاعات و متأسفانه نمیشه به کسی کمک کرد. هرکسی باید به اطلاعات خودش تکیه کنه.
پدرینا به اسکار نگاهی انداخت و با حالتی دل‌سوزانه گفت:
- اگه اسم اسکار دربیاد چی؟
سارا: اگه تا اون‌موقع به‌ هوش نیاد از مسابقه حذف میشه. باید تا جایی که می‌تونیم واسه‌ش وقت بخریم.
پدرینا: چطوری؟
سارا: هرکسی که قراره جواب بده، تا آخر هفت دقیقه بشینه، حتی اگه سؤال رو بلده.
همه‌ی نگاه‌ها به اسکار خیره شد. توماس و دانا اسکار را بلند کردند و روی صندلی دوم، کنار فیلیپو نشاندند. پس از آن همه باهم به‌سمت جاستین و درواقع به‌سمت دستگاه رفتند تا آن را بررسی کنند. پس از یک بررسی کوتاه، همه به‌سمت صندلی‌ها برگشتند. دانا کنار اسکار و توماس هم کنار او نشست. پدرینا و سارا هم روی دو صندلی آخر در طرف مقابل نشستند. روی تنها صندلی خالی موجود هم جاستین قرار گرفت. در همین لحظه، سارا که متوجه مسئله‌ای شده بود، گفت:
- سوفیا... استوکس...
توماس: چی؟!
سارا: شنیدید فامیلیِ سوفیا رو؟ استوکس.
توماس: کی این رو گفت؟
دانا: همون مسئول روابط‌عمومی. ظاهراً حواست نبوده.
توماس: نکنه انتظار داشتی تو اون وضعیت به فامیلیِ سوفیا هم توجه کنم؟!
سارا: به‌هرحال، اون درباره‌ی فامیلیش به ما دروغ گفت.
جاستین: ولی چرا؟
فیلیپو: شاید... واسه اینکه نمی‌خواست... مثل دانا... خودش رو لو بده.
دانا: نه‌خیر، دلیلش چیز دیگه‌ای بود. فامیلی اون نکته‌ی مهمی رو فاش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    پدرینا: و اون چی بود؟
    دانا نگاه عاقل‌اندرسفیهی به پدرینا انداخت و گفت:
    - واقعاً نیاز به توضیح داره؟! استوکس! استوکس! چیزی به ذهنتون نرسید؟!
    توماس که به سقف نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد چیزی را به‌خاطر بیاورد گفت:
    - اسمش آشناست. یه جایی شنیدم.
    سارا: توماس استوکس[1]، رئیس‌کل و صاحب شرکت رسانه جمعی World Media. همون که این مسابقه رو برگزار کرد.
    توماس که حالا متوجه قضیه شده بود با شوق گفت:
    - اُه، آره آره، حالا یادم اومد.
    جاستین: و اون دختر، سوفیا، دخترش بوده؟
    دانا: حتماً و مطمئناً دلیل اینکه تو این مسابقه وارد شده، توانایی خاصش نبوده، بلکه پارتی پدرش بوده.
    فیلیپو: پول و پارتی... دو اهرم قدرتمند توی همه‌چیز.
    پدرینا: ممکنه مسئول روابط‌عمومی، همون پدر سوفیا باشه؟
    سارا: بعید می‌دونم؛ از صداش مشخصه مرد جوونی باید باشه؛ ولی پدر سوفیا حداقل پنجاه سالی باید داشته باشه.
    جاستین: یادتونه سوفیا می‌گفت این کار نمی‌تونه کار مسئولین World Media باشه؟ حالا می‌فهمم چرا این رو می‌گفت؛ چون اون درواقع به پدرش اعتماد داشت.
    دانا: ولی متأسفانه اشتباه می‌کرد و حالا اون به دست پدرش به قتل رسیده.
    سارا: اما شاید...
    وسط حرف سارا، صدای مسئول روابط‌عمومی در فضا پخش شد:
    - شصت دقیقه تا اتمام مرحله اول.
    پس از مکثی چند ثانیه‌ای، دوباره ادامه داد:
    - شرکت‌کننده اول؛ آقای جاستین کلارک. ۱۰ ثانیه تا طرح سؤال.
    جاستین: خب مثل اینکه نفر اول منم.
    با کشیدن علامت صلیب روی تنش، به‌سمت تک‌صندلی جلو رفت.
    مسئول روابط‌عمومی: سؤال؛ مساحت تقریبی اتاقی که در آن هستید چند متر مکعب است؟
    جاستین با شنیدن سؤال، سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند تا بتواند مساحت تقریبی اتاق را محاسبه کند. در همین حین، پنج نفر دیگر که روی صندلی‌‎های پشتی نشسته بودند، آرام، طوری که جاستین نشنود و در نتیجه تقلب و کمک‌رسانی به او محسوب نشود، باهم صحبت کردند.
    پدرینا: جاستین چطوری قراره این سؤال رو جواب بده؟
    دانا: من همون اول که وارد شدم، اتاق رو برانداز کردم. اگرچه سخت بود؛ ولی اندازه‌های تقریبی اینجا رو با استفاده از فرمول ریاضی به‌طور تقریبی حساب کردم.
    توماس: چون این اتاق استوانه‌ماننده، پس مساحتش میشه محیط قاعده ضرب در ارتفاع.
    دانا: قاعده این اتاق یه دایره‌ست، که محیطش میشه قطر ضرب در عدد پی[2]. اگه قطر این اتاق رو هشت متر در نظر بگیریم، میشه حدوداً 24، که اگه در ارتفاع حدوداً سه متری این اتاق ضربش کنیم، میشه حدود 72 متر مکعب.
    پدرینا: اما جاستین چطوری قراره این سؤال رو جواب بده؟
    فیلیپو: چرا باید این سؤال رو بپرسن؟ این همه سؤال، چرا این؟
    دانا: احتمالاً می‌خوان بدونن ما چقدر تونستیم به محیط دوروبَرمون و اطلاعات این مسابقه آگاه باشیم.
    فیلیپو: خب پس یادم باشه مقداری از اطلاعات این مسابقه رو قبل از اینکه بشینم روی اون صندلی با خودم مرور کنم.
    پدرینا که داشت کفرش درمی‌آمد با صدای بلند گفت:
    - میشه به‌خاطر خدا یه نفر جوابم رو بده؟!
    سارا که بین پدرینا و جاستین روی صندلی دوم از چپ نشسته بود، دست پدرینا را گرفت و گفت:
    - نگران جاستین نباش. اون حتماً بلده چطور به صورت ذهنی این محاسبات رو انجام بده. یه سرباز باید بلد باشه توی همچین شرایطی از مغزش استفاده کنه.
    دانا: خیلی بهش اطمینان داری.
    سارا رو به جاستین کرد و گفت:
    - خب اون توی شرایط سخت تونسته به‌نوعی جَو رو مدیریت کنه؛ به نظرم این بار هم می‌تونه.
    توماس: امیدوارم.
    دانا که مشغول بررسی کردن اتاق بود گفت:
    - راستی، یه نکته‌ای رو هم باید درمورد این اتاقا بگم.
    پدرینا: که همه عین هم هستن؟
    دانا: یه چیز مهم‌تر. توجه کردید که دو دری که توی هر اتاق هست، دقیقاً مقابل هم نیست؟
    پدرینا به در اتاق‌ها نگاه کرد و سپس گفت:
    - خب... خب این یعنی چی؟!
    دانا: و توجه کردید که وقتی در باز میشه و از توی یه راهرو رد می‌شیم، اون راهرو دقیقاً مستقیم نیست و کمی قوس داره؟
    پدرینا: هنوز متوجه نشدم.
    سارا: دانا می‌خواد بگه که ما...
    - پاسخ وارد شد؛ 73 متر مکعب. پاسخ وارد شده...
    ***

    [۱] Thomas Stocks
    [2] π : عدد پی یا همان ۳/14
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    مسئول روابط‌عمومی چند ثانیه‌ای مکث کرد. همه منتظر اعلام نتیجه بودند.
    - ... صحیح است. یک دقیقه تا اعلام شرکت‌کننده بعدی.
    جاستین: هوف، خدا رو شکر.
    دوباره روی بدنش صلیبی کشید و از روی صندلی بلند شد و به جای خودش برگشت. در برگشت، سر جای قبلی خود یعنی کنار توماس نشست و به نشانه خوش‌حالی با او دست داد. سارا هم لبخندی به او هدیه داد.
    فیلیپو: خوش‌حالم که موفق شدی پسر!
    جاستین: ممنون! محاسبه سخت نبود، فقط ترس داشتم حدود تقریبی‌ش رو درست نگم که خب درست گفتم.
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده دوم؛ خانم سارا کلارک. ده ثانیه تا طرح سؤال.
    سارا آرام از جایش بلند شد و به‌سمت صندلی جلوی مانیتور رفت.
    مسئول روابط‌عمومی: سؤال؛ نزدیک‌ترین بیمارستان به ساختمان مرکزی World Media کدام بیمارستان است؟
    توماس که از این سؤال متعجب شده بود گفت:
    - این دیگه چه سؤالی بود؟!
    پدرینا: این هم ربط به مسابقه داره؟!
    دانا: شاید می‌خوان بدونن ما حواسمون نه فقط به خود مسابقه، که به محیط اطرافش هم بوده یا نه. به‌هرحال قهرمان دنیا شدن کار ساده‌ای نیست. آدم باید تو همه چیز قوی باشه.
    جاستین: البته فکر نکنم واسه سارا این سؤال سخت باشه؛ چون اون یه متخصص مغز و اعصاب، اون هم توی ایالات متحده‌ست و بعید می‌دونم جواب این سؤال رو ندونه.
    فیلیپو: هاهاها. شانس باهاش یار بود که این سؤال واسه‌ش مطرح شد.
    توماس رو به دانا کرد و گفت:
    - راستی، درمورد این اتاق یه چیزایی داشتی می‌گفتی. کامل نشد.
    دانا: داشتم می‌گفتم که این اتاق‌هایی که داریم طی می‌کنیم، به‌صورت خطی پشت‌سرهم قرار نگرفتن، بلکه ما به‌نوعی داریم دور یه دایره می‌چرخیم.
    جاستین که از اول بحث شرکت نکرده بود، گفت:
    - چطور؟
    دانا: وقتی نبودی داشتم می‌گفتم؛ به‌خاطر قوس داشتن راهروهای بین اتاق‌ها و مقابل هم نبودن درهای هر اتاق.
    پدرینا: خب این چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟ مثلاً اگه خطی بود چه فرقی داشت؟
    دانا: خطی بودن ترتیب اتاق‌ها باعث محدودیت میشه؛ چون بعد از مثلاً ده تا اتاق، دیگه آخرش بن‌بست میشه. در‌صورتی‌که اگه دایره باشن...
    جاستین: میشه برگشت به اتاق اول و حتی تعداد مراحل رو در صورت نیاز بیشتر از ده‌تا کرد.
    دانا: دقیقاً آقای ریوِرا!
    فیلیپو: ولی مرحله دهم که باید طبیعتاً آخرین اتاق باشه؛ چون دیگه بعدش کسی نیست که بخواد به‌خاطرش مسابقه ادامه پیدا کنه.
    دانا: ما هنوز نمی‌دونیم آیا تعداد اتاقا ده‌تا هست یا نه.
    جاستین: شاید هم کمتر باشه. اون‌وقت...
    پدرینا: اگه از ده‌تا کمتر بشه، واسه ادامه مسابقه دوباره برمی‌گردیم اتاقای قبلی؟
    توماس: همون اتاقای خونی قبلی!
    پدرینا از یادآوری حالت اتاق‌های قبلی و مرگ‌های آن حالش بد شد و گفت:
    - اُه خدای من، نه!
    دانا: پس دعا کنید که این ساختمون حداقل ده اتاق داشته باشه!
    جاستین: فعلاً باید دعا کنیم زنده بمونیم تا خون خود ما یکی از اتاقای اینجا رو رنگ نکنه.
    مسئول روابط‌عمومی: پاسخ وارد شد؛ بیمارستان Lady Maria. پاسخ وارد شده...
    پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
    - ...صحیح است. یک دقیقه تا اعلام شرکت‌کننده بعدی.
    با شنیدن این حرف‌ها، سارا خوش‌حال از روی تک‌صندلی بلند شد و سر جایش، کنار پدرینا نشست. جاستین و پدرینا با لبخندی موفقیتش را به او تبریک گفتند.
    جاستین: راستی سارا، تو توی کدوم بیمارستان کار می‌کنی؟
    سارا لبخندی زد و جواب داد:
    - بیمارستان Lady Maria!
    حالا همه باهم بلند خندیدند.
    پدرینا: این دیگه آخر خرشانسی بود دختر!
    فیلیپو: تبریک میگم خانم کلارک!
    سارا با تکان دادن سر به‌ نشانه‌ی تشکر، جواب آن‌ها را داد.
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده سوم؛ آقای فیلیپو اُرزاتی. ده ثانیه تا طرح سؤال.
    فیلیپو با گفتن جمله «حالا نوبت من شد» از روی اولین صندلی از سمت راست بلند شد و روی تک‌صندلی جلو نشست.
    مسئول روابط‌عمومی: سؤال؛ کدام یک از شرایط زیر جزء شرایط ورود به مسابقه نبودند؟ یک) داشتن توانایی ویژه، دو) پرداخت مبلغ پنج‌هزار دلار، سه) داشتن معرفی‌نامه، چهار) سلامت جسمی کامل.
    پدرینا: این هم یه سؤال ساده دیگه. خدا رو شکر سؤالاتش سخت نیستن.
    دانا: شاید. شاید.
    توماس: راستی دانا، راجع به مکان که گفتی، خواستم بگم من هم یه چیزی به ذهنم رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دانا: چی به ذهنت رسید توماس؟
    توماس: راستش حالا شک من درمورد اینکه اینجا محل شبیه‌سازی برای فضانورداست، خیلی بیشتر شد.
    دانا: چطور؟
    توماس به دیوار اتاق اشاره کرد و گفت:
    - رنگ دیوارای اینجا، تنظیم گازهای اتاق، سربسته بودن محیط و یه سری چیزای جزئیِ دیگه باعث شده در این مورد تقریباً مطمئن بشم.
    سارا: می‌تونی بیشتر توضیح بدی؟
    توماس: قبلاً گفتیم که این اتاق هیچ راهی برای دونستن زمان و شب و روز نداره و این واسه شبیه‌سازی فضا، که توش زمان مفهوم دیگه‌ای داره ضروریه.
    سارا: آره اینا رو گفتی. دیگه چی؟
    توماس: توی مرحله قبلی، فهمیدیم که اونا می‌تونن نوع و میزان گازهای موجود توی این اتاق رو تنظیم کنن. سطح سیاره‌های مختلف هم از گازهای مختلفی تشکیل شده. قابلیت تنظیم گازها برای این شبیه‌سازی حیاتیه.
    دانا: دقیقاً و ترکیب گازی هر اتاق هم می‌تونه با اتاق دیگه فرق داشته باشه.
    توماس: اوهوم و علاوه‌بر فاصله گذاشتن بین دو اتاق و حایل ایجاد کردن با گذاشتن درها، تو راهروی بین هر اتاق هم اِیر کاندیشِنِر گذاشتن تا ترکیب هوای هر اتاق، روی اتاق بعدی تاثیر نذاره.
    پدرینا: پس میگی ما الان توی شبیه‌ساز سیارات هستیم؟
    توماس: احتمالش خیلی زیاده.
    سارا: تشابه دیگه‌ای هم مونده؟
    توماس دوباره به دیوار اشاره کرد و گفت:
    - دیوارا، می‌دونید چرا دیوارای اینجا سفیده؟ چون باید رنگش مدام تغییر پیدا کنه تا بتونه محیط‌های مختلف موجود در سیاره‌های مختلف رو شبیه‌سازی کنه؛ مثلاً مریخ تقریباً قرمز-قهوه‌ایه یا زهره به‌خاطر نزدیکیش به خورشید زردماننده.
    جاستین: همه حرفایی که زدی قبول؛ ولی چرا ما رو آوردن اینجا؟ ربط ما با ماه چیه؟
    توماس که با شنیدن این سؤال کمی از شدت هیجان توضیحاتش کاسته شد گفت:
    - همینه که نمی‌ذاره در این مورد به یقین برسم. شاید اگه کمی دیگه شواهد به دست بیارم، بتونم درموردش با قطعیت بیشتری صحبت کنم.
    دانا: شاید اصلاً این ساختمون ربطی به ماه نداشته باشه.
    توماس: چطور؟
    دانا: فرض کن یه دانشگاه بخواد برای یکی از برنامه‌هاش از یه محیط سر باز و وسیع تو خود دانشگاه استفاده کنه. به نظرتون بهترین جا کجا می‌تونه باشه؟
    پدرینا: استادیوم فوتبال.
    دانا: دقیقاً؛ ولی اون برنامه می‌تونه ربطی به فوتبال نداشته باشه.
    سارا: و تو میگی این محیط ربطی به مسابقه نداره.
    دانا: این یه احتماله.
    جاستین: راستی، درمورد سوالی که تازه مطرح شد بحث نکردیم. فیلیپو...
    پس از نگاه به فیلیپو، متوجه رفتار عجیبش شد؛ او به‌جای استفاده از دستانش برای لمس صفحه و انتخاب گزینه صحیح، از نوک بینی‌اش کمک گرفته بود!
    جاستین: اون داره چی‌کار می‌کنه؟!
    مسئول روابط‌عمومی: پاسخ وارد شد؛ گزینه سه. پاسخ وارد شده...
    پدرینا: داشتن معرفی‌نامه.
    مسئول روابط‌عمومی: ... صحیح است. یک دقیقه تا طرح سؤال بعدی.
    فیلیپو درحالی‌که لبخندی به لب داشت، سر جایش نشست.
    دانا: آفرین به تو!
    فیلیپو: ممنون!
    توماس: راستی فیلیپو، چرا با نوک دماغت گزینه رو انتخاب کردی؟!
    فیلیپو: هاهاها! همیشه همین کار رو می‌کنم.
    با اشاره به بینی‌اش ادامه داد:
    - واسه‌م شانس میاره و دیدید که آورد.
    پدرینا: خیلی هم شانس نمی‌خواست، راستش رو بخوای سؤالش ساده بود!
    فیلیپو: هاهاها!
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده چهارم؛ آقای توماس فاستر. ده ثانیه تا طرح سؤال.
    توماس: نوبتی هم باشه، نوبت فضانورده.
    به‌سمت تک‌صندلی جلو حرکت کرد.
    جاستین: موفق باشی توماس!
    توماس با نشانه لایک از او تشکر کرد.
    مسئول روابط‌عمومی: سؤال؛ از شروع مسابقه تا این لحظه چند دقیقه گذشته است؟
    پدرینا: این دفعه سؤال سخت بود.
    دانا: بحث سختی و سادگی سؤال نیست، چیز دیگه‌ای هست که به نظرم جالبه.
    فیلیپو: و اون چیه؟
    دانا: دقت کنید که از هرکسی چه سوالی پرسیده شد. سؤال مطرح شده، یه جورایی به فرد و قابلیت ویژه‌ش ربط داشت. جاستین قابلیت ارزیابی محیطش به‌عنوان یه سرباز به چالش کشیده شد. سارا هم اگرچه سؤالش ساده بود؛ ولی باز به‌نوعی سؤال واسه‌ش شخصی‌سازی شده بود. الان هم توماس باید از تواناییای درک زمانش به‌عنوان یه فضانورد استفاده کنه.
    پدرینا: آره، راست میگی.
    فیلیپو: تئوری جالبی بود؛ ولی درمورد من چی رو به چالش کشید؟
    دانا: درمورد تو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دانا که دو صندلی با فیلیپو فاصله داشت و بین آن‌ها را اسکار که بیهوش بود پُر کرده بود، مقداری به‌سمت فیلیپو خم شد و آرام چیزی به فیلیپو گفت، طوری که فقط آن دو بشنوند. ناگهان فیلیپو برآشفت و با صدای بلند به دانا گفت:
    - چرند نگو چینی-ژاپنی!
    بعد همه به‌جز توماس که در حال حساب کردن زمان بود به او خیره شدند. او هم که متوجه رفتار عجیب خود شده بود، لبخندی تصنعی زد و درحالی‌که دستانش را به نشانه معذرت‌خواهی تکان می‌داد، گفت:
    - اُه ببخشید! منظوری نداشتم.
    سارا: چی شده دانا؟ چیزی می‌دونی که ما ازش بی‌خبریم؟
    دانا همان‌طور که به فیلیپو خیره شده بود، گفت:
    - نه، چیزی نیست. معذرت می‌خوام. فکر کنم فرضیه‌م اشتباه بود یا حداقل درمورد فیلیپو اشتباه بود. درست نمیگم آقای اُرزاتی؟
    فیلیپو: ص... صددرصد!
    پدرینا: خب چرا نمیگی چی بهش گفتی؟
    دانا: مهم نیست. چیزی که فعلاً مهمه اینه که بفهمیم از شروع مسابقه تا الان چند دقیقه گذشته.
    سارا: از دست شما مردا! هیچ‌وقت نفهمیدمتون!
    دانا بدون توجه به حرف‌های سارا گفت:
    - خب واسه فهمیدن زمان سپری شده، باید زمان تک‌تک مراحل رو جدا حساب کنیم.
    سارا: مرحله اول، که جاسمین اهرم رو کشید، حدوداً دو ساعت طول کشید؛ پنجاه دقیقه قبل از کشیدن اهرم و یک ساعت و ده دقیقه بعدش.
    فیلیپو: ساعت درون!
    جاستین: مرحله دوم که حل کردن مکعب روبیک بود، حدوداً 65 دقیقه طول کشید؛ پونزده دقیقه قبل از شروع شصت دقیقه و حدود پنجاه دقیقه بعدش.
    پدرینا: مرحله سوم که اکسیژن رو کم کردن...
    فیلیپو: اگه اسکار بیهوش نبود، می‌گفت مهم‌تر از اکسیژن، دی‌اکسیدکربنه! هاهاها!
    پدرینا: آره. خب داشتم می‌گفتم. مرحله سوم هم تقریباً مثل مرحله دوم حدوداً 65 دقیقه طول کشید.
    فیلیپو: و این مرحله هم تا الان حدود پنجاه دقیقه طول کشیده.
    دانا: اگرچه تمام زمان‌های محاسبه شده حدودی‌ هستن؛ ولی به‌هر‌حال اگه همه رو باهم جمع ببندیم، میشه حدوداً 300 دقیقه.
    جاستین: یعنی توماس هم همین محاسبه رو کرده؟
    طولی نکشید که مسئول روابط‌عمومی جواب این سوال جاستین را داد:
    - پاسخ وارد شد؛ 305 دقیقه. پاسخ وارد شده...
    با مکثی چند ثانیه‌ای ادامه داد:
    - اشتباه است.
    توماس: چی؟! شوخی می‌کنی؟! ولی محاسبات من...
    مسئول روابط‌عمومی: مرحله چهارم به اتمام رسید. شرکت‌کننده شماره چهار، آقای توماس فاستر از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    پدرینا: ولی محاسبات درست بود!
    جاستین: این نامردیه! اون نباید حذف بشه!
    توماس در‌حالی‌که کنترل خود را از دست داده بود، با مشت روی صفحه نمایشگر لمسی کوبید و فریاد زد:
    - لعنت به شما! &@#! من جواب درست رو دادم! من...
    ناگهان قسمتی دایره‌ای، که صندلی، صفحه نمایشگر و توماس روی آن قرار داشتند از کف اتاق جدا شده و با سرعتی باور نکردنی به‌سمت سقف بالا رفت. شاید حتی یک ثانیه طول نکشید که این قسمت از کف زمین به سقف چسبید و شاید نیازی به توضیح نباشد که هرآنچه روی آن قرار داشت، بین کف و سقف له شد.
    پدرینا و سارا باهم جیغ کشیدند. جاستین مثل همیشه با فریاد خود همه را به‌سمت در هدایت کرد:
    - بجنبید بریم! وقت نیست.
    - اسکار!
    با فریاد پدرینا، جاستین به کمک او رفت تا به‌سرعت اسکار را باهم از اتاق خارج کنند. در همان لحظه کف زمین که به سقف چسبیده بود، آرام به‌سمت پایین آمد و همه همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفتند، خونی را که به مقدار زیاد روی سقف پاشیده شده و با تکه‌های لهیده و تکه‌تکه‌شده توماس ترکیب شده بود، دیدند. از اتاق که خارج شدند، دوباره خود را روی زمین پرت کردند و نفس‌نفس‌زنان منتظر بسته شدن درهای اتاق شدند. درها که بسته شدند، ده دقیقه وقت تا شروع مرحله بعد آغاز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله پنجم: یک‌ششم

    مطمئناً در ذهن همه این می‌گذشت که چگونه شد که جواب توماس غلط از آب درآمد. او تقریباً همان جوابی را داد که سایرین با محاسبات خودشان به دست آورده بودند. این علامت سؤال عجیبی بود، که با مرگ خونین توماس عجین شده بود. برای همین جاستین زودتر دست‌به‌کار شد و تا قبل از اینکه مسئول روابط‌عمومی شروع به صحبت کند، خودش بحث را شروع کرد:
    - اشتباه محاسباتی ما کجا بود؟ یعنی 300 دقیقه نگذشته بود؟ ولی ما که همه‌چیز رو خیلی خوب و با دقت حساب کردیم.
    پدرینا: ممکنه 300 دقیقه درست و 305 دقیقه اشتباه بوده باشه؛ آخه محاسبات همه‌ی ما حدودی بود.
    سارا: بعید می‌دونم به‌خاطر پنج دقیقه جواب رو اشتباه اعلام کنن. خودشون هم جواب رو تقریبی خواستن.
    پس از مرگ غیرقابل‌باور توماس، بقیه مشغول تحلیل زمان بودند. طبق محاسبات آن‌ها، تقریباً همه‌چیز درست بود؛ ولی این درست بودن، مانع از مرگ توماس نشده بود.
    فیلیپو: توماس بیچاره! چرا باید این بلاها سرمون بیاد؟! نمی‌فهمم.
    پدرینا: اگه دستم به مسئولین برگزاری این برنامه، مخصوصاً این مسئول روابط‌عمومی مزخرف برسه، بلایی سرشون میارم که مادرشون اونا رو نشناسه!
    سارا به دانا که ظاهراً داشت چیزی را محاسبه می‌کرد، نگاه کرد و گفت:
    - دانا، نظرت چیه؟ فکر می‌کنی کجای محاسبات ما اشتباه بود؟
    دانا نگاهش را از زمین گرفت و پس از کمی مکث رو به سارا گفت:
    - محاسبات ما درست بود؛ ولی مسئله اصلی توی این خلاصه میشه که زمان شروع مسابقه کِی بود.
    پدرینا: خب معلومه دیگه، وقتی بیدار شدیم.
    دانا: و اشتباه ما همین‌جا بود.
    جاستین: که مسابقه زمان بیداری ما شروع نشده بود؟
    دانا: بله، مسابقه اون‌ موقع شروع نشده بود.
    فیلیپو: پس کِی شروع شد؟
    دانا: وقتی که اون دختر سیاه‌پوست اهرم رو کشید. مسابقه با پنجاه دقیقه تأخیر شروع شد و با این حساب، توماس باید به‌جای 300 دقیقه، یا همون 305 دقیقه‌ی خودش، جواب می‌داد حدود 250 دقیقه.
    سارا: پس نکته اصلی این سؤال این بود؛ یعنی حدود یک‌ششم از زمان محاسبه‌شده مربوط به قبل از مسابقه بوده.
    فیلیپو: بیچاره، سؤال سختی نصیبش شد.
    جاستین: یک‌ششم... یادمه توماس می‌گفت اگه اینجا ماه بود، به‌خاطر اینکه جاذبه ماه حدوداً یک‌ششم جاذبه زمینه، می‌شد از سطح اتاق بلند شیم و دستمون رو به سقف بزنیم.
    دانا: و اون هم از زمین کنده شد و هم دستش به سقف خورد؛ ولی...
    فکر فضای خون‌آلود آن اتاق و مرگ توماس، همه را در سکوتی غمناک فرو برد؛ اما طولی نکشید که صدای مسئول روابط‌عمومی به این سکوت پایان داد.
    - دستورالعمل مرحله پنجم: در این مرحله شرکت‌کنندگان باید روی صندلی‌هایی که دور میز وسط اتاق چیده شده‌است، بنشینند. یک رِوُلوِر[1] روی میز گذاشته شده که تنها یک گلوله دارد. هر بار باید یکی از شرکت‌کنندگان رولور را چرخانده و هنگام توقف آن، شرکت‌کننده‌ای که دسته رولور سمت اوست باید انتخاب کند که به‌سمت شرکت‌کننده‌ای که روبه‌روی او نشسته و لوله رولور به‌سمت اوست، شلیک کند یا نه. هر شرکت‌کننده تنها شش ثانیه فرصت تصمیم‌گیری دارد. هرگونه شلیک در خارج از نوبت یا شلیک به شرکت‌کننده‌ای غیر از شرکت‌کننده روبه‌رویی باعث حذف شلیک‌کننده می‌شود. تمام.
    پدرینا: اوه خدای من!
    جاستین: عجب! پس حالا دیگه کار به جایی کشیده شده که خودمون باید همدیگه رو بکشیم!
    فیلیپو نگاهی به جاستین کرد و با طعنه به او گفت:
    - تو که نباید مشکلی داشته باشی آقای سرباز!
    جاستین با لحنی حاکی از شکایت و عصبانیت که معلوم بود دل خوشی از این سؤال ندارد، گفت:
    - معلومه که دارم. تا حالا به‌سمت هیچ‌کس از خودیا اسلحه نگرفتم، چه برسه به اینکه بخوام بکشمش.
    دانا: ولی اگه ماشه رو نکِشی، ممکنه روبه‌روییت ماشه رو بکِشه.
    سارا: یه جور دوئله.
    پدرینا: اصلاً حس خوبی نسبت به این مرحله ندارم.
    فیلیپو: همه‌چیز به نفر روبه‌روییت بستگی داره. واسه همین انتخاب روبه‌رویی مهمه.
    همه به همدیگر نگاه می‌کردند. هرکسی در جستجوی فردی قابل‌اعتماد بود؛ اما آیا در چنین شرایطی می‌شد به کسی اعتماد کرد؟
    ***
    [1] Revolver: اسلحه‌ای که شش فشنگ را در استوانه خود جای می‌دهد و با هربار شلیک، استوانه چرخیده و فشنگ جدیدی آماده شلیک می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    پدرینا که حواسش به اسکار بود، گفت:
    - اسکار رو چی‌کار کنیم؟
    فیلیپو: مثل مرحله قبلی می‌ذاریمش روی صندلی. اون آدم خوش‌شانسیه! هاهاها! مطمئن باش مشکلی واسه‌ش پیش نمیاد.
    سارا: نه، قبول نیست. باید تا جایی که می‌تونیم صبر کنیم، شاید به هوش بیاد.
    دانا: ما نمی‌تونیم روی شایدها برنامه‌ریزی کنیم.
    جاستین: ولی من هم با سارا موافقم. اگه تا ۱۵ دقیقه مونده به پایان زمان مسابقه به هوش نیومد، اون‌وقت روی یکی از صندلیا می‌ذاریمش و مرحله رو شروع می‌کنیم.
    دانا به نشانه‌ی تسلیم دست‌هایش را بالا برد و گفت:
    - قبول، قبول! خب، حالا تا اون موقع چی‌کار کنیم؟
    فیلیپو: ترکیب رو بچینیم.
    پدرینا با تعجب گفت:
    - مگه فوتباله؟!
    فیلیپو: از فوتبال هم مهم‌تره؛ بازیِ مرگ و زندگیه!
    دانا: می‌تونیم به‌صورت تصادفی انتخاب کنیم.
    جاستین: اول ببینیم کسی ترکیبی مد نظرش هست یا نه.
    فیلیپو: نه، قبول نیست. باید همه‌چیز عادلانه باشه.
    - ببخشید، اینجا چه خبره؟!
    همه به‌سمت منبع صدا چرخیدند؛ این اسکار بود که هنگام بحث‌وجدل سایرین، به هوش آمده و ظاهراً از همه‌چیز هم بی‌خبر بود.
    جاستین: اسکار، حالت خوبه؟
    اسکار: آره، فقط کمی سرگیجه دارم که خوب میشم. فقط میشه بپرسم مرحله اکسیژن و دی‌اکسیدکربن تموم شد یا نه؟
    پس از این سؤال، اسکار، هرآنچه که در زمان بیهوشی او اتفاق افتاد و هم‌چنین توضیحات لازم درمورد این مرحله را از زبان سایر افراد شنید. پس از توضیحات آن‌ها، صدای مسئول روابط‌عمومی حرف آن‌ها را قطع کرد:
    - شصت دقیقه تا اتمام مرحله پنجم.
    دانا: فعلاً باید روی این مرحله تمرکز کنیم، وگرنه ما هم به سرنوشت اونا دچار می‌شیم.
    اسکار: ولی چطور می‌تونیم روی همدیگه اسلحه بکشیم؟!
    فیلیپو: بعضی مواقع باید کارایی رو بکنی که اصلاً انتظارش رو نداری.
    دانا: نظرتون راجع به سنگ، کاغذ، قیچی چیه؟
    پدرینا: واسه چیدن ترکیب؟
    دانا: بله، اونایی که شبیه هم درمیارن، روبه‌روی هم می‌شینن.
    فیلیپو: خوبه، من موافقم.
    بقیه هم موافقت خود را اعلام کردند. آنگاه همه بازی سنگ، کاغذ، قیچی را انجام دادند و نتیجه این شد؛ پدرینا روبه‌روی اسکار، سارا روبه‌روی جاستین و فیلیپو روبه‌روی دانا.
    فیلیپو درحالی‌که انگشت اشاره‌اش را به‌سمت دانا گرفته بود، گفت:
    - کسی حاضر به جابه‌جایی هست؟ اصلاً دوست ندارم با این آدم مرموز روبه‌رو باشم.
    جاستین: قرار شد همه‌چی عادلانه باشه. درست نمیگم؟
    فیلیپو: هاهاها! و هیچ‌وقت هم عدالت واسه من مفید نبوده!
    دانا: صددرصد.
    همه طبق ترکیب، روی صندلی‌های دور میز نشستند. فاصله هر نفر تا رولور به اندازه یک دست دراز کردن بود. نگاه‌ها به رولور طلاییِ روی میز خیره شده بود. کسی جرئت شروع بازی را نداشت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا کسی سکوت را بشکند.
    سارا: احتمال مرگ تو این مسابقه یک‌ششمه.
    دانا: یکی از ما شیش نفر.
    اسکار: کاش دوباره بیهوش بشم و بعد از این مرحله بیدار بشم! نمی‌خوام شاهد یه مرگ دیگه باشم.
    دانا: شانس دو بار درِ خونه آدم رو نمی‌زنه.
    پدرینا: خب‌... فکر کنم وقت داره همین‌طور می‌گذره. کی می‌خواد رولور رو بچرخونه؟
    فیلیپو: آقای سرباز.
    جاستین: من؟!
    فیلیپو: آره، اصلاً فرق نمی‌کنه، هرکی.
    جاستین: خب چرا خودت نمی‌چرخونی؟!
    فیلیپو درحالی‌که لبخندی از روی استهزا روی لبش داشت خطاب به جاستین گفت:
    - ازت انتظار بیشتری داشتم!
    فیلیپو با سرعت رولور را چرخاند. رولور چرخید و چرخید تا اینکه دسته آن به‌سمت اسکار ایستاد. شش ثانیه تا تصمیم‌گیری اسکار باقی‌مانده بود. همه‌ی نگاه‌ها به اسکار خیره شده بود؛ به‌جز پدرینا که چشمانش را بسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    اسکار: شلیک نمی‌کنم.
    پدرینا از خوش‌حالی از جایش پرید و دستانش را بالا برد.
    پدرینا: ممنونم اسکار. تو واقعاً یه قهرمانی!
    اسکار: راستش وقتی شنیدم این تو بودی که زمان بیهوشی بیشتر از همه حواست به من بود، وجدانم قبول نکرد بهت شلیک کنم. گرچه، حتی اگه این کار رو نکرده بودی هم نمی‌تونستم به یه بی‌گـ ـناه شلیک کنم. من...
    - پانزده دقیقه تا اتمام مرحله پنجم.
    دانا: خب دیگه، وقت کنفرانس تمومه. همه‌تون شنیدین که مسئول روابط‌عمومی چی گفت.
    پدرینا: اسکار، نوبت توئه که رولور رو بچرخونی.
    اسکار رولور را چرخاند. پس از چند دور، دسته رولور سمت جاستین ایستاد. حالا همه به جاستین نگاه می‌کردند. جاستین به سارا که سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد و گفت:
    - من هم شلیک نمی‌کنم.
    سارا: اُه خدای من! ممنون جاستین. ممنونم که بهم اعتماد داری!
    جاستین: باید توی زندگی به آدمای نزدیک اعتماد کرد، وگرنه زندگی محال میشه. من بهت اعتماد دارم سارا.
    دانا: ببخشید، ولی مطمئنی که وقتی نوبت سارا بشه، بهت شلیک نمی‌کنه؟
    پدرینا: این حرفا چیه دانا؟!
    جاستین: دانا راست میگه، هرچیزی ممکنه؛ ولی من تصمیم خودم رو گرفتم و پای تصمیمم هم می‌مونم.
    رولور را چرخاند. رولور چرخید و چرخید تا اینکه قرعه این بار به نام سارا خورد. سارا بدون معطلی گفت:
    - شلیک نمی‌کنم.
    سریع رولور را چرخاند. مثل اینکه اصلاً دوست نداشت لحظه‌ای دسته رولور سمتش باشد. جاستین هم به‌جای رولور، به سارا نگاه می‌کرد؛ او جواب اعتمادش را گرفته بود.
    رولور پس از چند بار چرخش دور میز، دوباره قرعه را به نام اسکار انتخاب کرد.
    اسکار: ده بار دیگه هم نوبت من بشه تصمیمم عوض نمیشه.
    او هم رولور را چرخاند. این بار رولور پس از توقف، دسته خود را به‌سمت دانا نشانه رفته بود.
    دانا: نوبت من...
    قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند، رولور به‌سرعت از مقابلش برداشته شد.
    - کور خوندی چینی-ژاپنی!
    فیلیپو از صندلی خود بلند شده، رولور را در دست راستش گرفته و آن را به‌سمت سر دانا نشانه رفته بود. حالا به‌جز دانا که از این مسئله شوکه شده بود، همه از صندلی‌های خود بلند شده بودند و با حیرت فیلیپو را نگاه می‌کردند.
    جاستین: چی... چی‌کار می‌کنی فیلیپو؟!
    فیلیپو یک قدم به عقب رفت تا از جمعیت دور شده باشد، آنگاه درحالی‌که نگاهش به دانا بود، خطاب به جاستین و به نوعی تمام جمع گفت:
    - معلومه، دارم خودم رو نجات میدم. کسی رو هم که بخواد قهرمان‌بازی دربیاره، مهمون این رولور می‌کنم.
    پدرینا: نگران نباش فیلیپو! من... من مطمئنم دانا هم مثل بقیه شلیک نمی‌کرد.
    فیلیپو: ولی من مطمئن نیستم. دانا زیاد از حد داناست و این واسه‌ش مشکل ایجاد می‌کنه.
    دانا: آروم باش مرد! اسلحه رو بذار کنار! مطمئن باش من چیزی نمیگم. قول میدم.
    فیلیپو: هاهاها! کور خوندی! من واسه این مسابقه کلی هزینه کردم. نمی‌تونم اینجا متوقف بشم. شهرتی رو که سال‌ها منتظرش بودم باید امروز به دست بیارم؛ به هر قیمتی که شده.
    سارا: ولی اگه تو نوبت خودت شلیک نکنی، به‌عنوان تخطی از قانون حذف میشی.
    فیلیپو: هاهاها! ممنون خانم دکتر! ولی من قرار نیست خارج از نوبت شلیک کنم. شیش ثانیه‌ی دانا تموم شده. حالا من رولور رو طوری می‌چرخونم که سمت خودم بیفته. اون‌وقت... بنگ! بای بای دانا!
    دانا: نامرد!
    فیلیپو: انتخاب به روش غیرداوطلبانه! ببخشید که این بار نوبت توئه که به این روش انتخاب بشی.
    مسئول روابط‌عمومی: سه دقیقه تا اتمام مرحله پنجم.
    فیلیپو: خب دیگه وقت زیادی نمونده. همه از میز فاصله بگیرید!
    به‌جز دانا که میخکوب شده بود، همه از میز فاصله گرفتند. فیلیپو آرام رولور را چرخاند، تا دسته رولور سریع سمت خودش بایستد. آنگاه رولور را سریع در دست گرفت و دوباره به‌سمت دانا نشانه رفت.
    فیلیپو: سایونارا!
    ماشه رولور را کشید.
    چیک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    طبیعتاً صدای شلیک گلوله رولور چیزی نبود که شنیده نشود؛ اما علی‌رغم این‌ها، کسی صدای شلیک گلوله را نشنید. برای همین فیلیپو با تعجب فراوان گفت:
    - ها؟! چرا شلیک نکرد؟!
    فیلیپو با تعجب به رولور نگاه کرد. دوباره اسلحه را به‌سمت دانا نشانه گرفت و آماده شد تا گلوله بعدی را شلیک کند.
    - لعنتی!
    اما قبل از اینکه بتواند ماشه را بچکاند، اسکار، با فریاد به‌سمت او پرید و او را نقش بر زمین کرد. سعی داشت رولور را از دست فیلیپو بگیرد؛ اما علی‌رغم جوان‌تر بودن، به‌طرز عجیبی قادر به انجام این کار نشد و همچنان با او درگیر بود. جاستین به‌سمت آن دو رفت تا به اسکار کمک کند؛ اما صدایی ناگهان او را متوقف ساخت.
    بنگ!
    این بار، گلوله شلیک شده بود و همه به طور واضح صدای آن را شنیده بودند. فیلیپو و اسکار چند لحظه‌ای از حرکت ایستادند.
    پدرینا: اُه خدای من!
    سارا هم از ترس کمی خودش را به عقب کشیده بود. آنگاه فیلیپو خودش را از زیر بدن اسکار بیرون کشید و از زمین بلند شد. از لوله رولور دود بیرون می‌آمد. اسکار به صورت روی زمین افتاده بود.
    فیلیپو: ها! هاها! هاهاهاهاها! همه‌چی تموم شد. حالا بریم مرحله بعدی.
    مسئول روابط‌عمومی: مرحله پنجم به اتمام رسید.
    جاستین: اسکار!
    پس از این فریاد، به‌سمت اسکار که بی‌حرکت روی زمین افتاده بود، دوید.
    مسئول روابط عمومی: شرکت‌کننده شماره ده، آقای فیلیپو اُرزاتی، به دلیل تخلف از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    فیلیپو که از شدت تعجب نمی‌دانست چه بگوید و چه کار کند، بی‌حرکت رو به مانیتور ایستاده بود. تا اینکه با شگفتی فریاد زد:
    - تخلف؟! من که سر نوبت شلیک کردم!
    دانا: احمق! تو به اسکار شلیک کردی؛ کسی که مقابلت نبود.
    چشمان فیلیپو از حدقه در آمد. باورش نمی‌شد چنین اشتباهی مرتکب شده باشد. البته درگیر شدن ناگهانی اسکار با او، مجبورش کرده بود تا او را به نحوی کنار بکشد و کار را تمام کند؛ اما این مسئله برایش گران تمام شده بود.
    فیلیپو: نه، نه نه نه! این قبول نیست.
    در همین لحظه چهار سوراخ در نزدیکی سقف و در مرکز اتاق ایجاد شد و چهار مینی‌گان[1] آویزان شدند. همه‌ی مینی‌گان‌ها پس از لحظه‌ای کوتاه به‌سمت فیلیپو قفل و آماده شلیک شدند.
    فیلیپو: نه!
    به‌سرعت به‌سمت در خروجی دوید؛ اما مینی‌گان‌ها حتی به او فرصت ندادند تا به در خروجی برسد. با اولین تیری که از لوله‌های مینی‌گان‌ها خارج شد، همه جمعیت سراسیمه از فیلیپو فاصله گرفتند. هرچهار مینی‌گان تمام خشاب خود را روی فیلیپو خالی کردند. حالا از بدن سوراخ‌سوراخ فیلیپو خون جاری شده بود.
    اگرچه همه را بهت و حیرت از اتفاق این مرحله فراگرفته بود؛ اما طبق عادت می‌دانستند باید از در خروجی بگذرند تا وارد مرحله بعدی شوند و حذف نشوند. جاستین درحالی‌که اسکار را گرفته بود، همراه با بقیه با سرعت از اتاق خارج شدند. اگر ثانیه‌ای دیرتر رسیده بودند، جاستین و اسکار پشت در بسته اتاق، در راهرو می‌ماندند و حذف می‌شدند.
    وارد اتاق بعدی که شدند، جاستین اسکار را روی زمین انداخت و به ماسک روی صورتش خیره شد که حالا جای گلوله روی منطقه پیشانی آن، سوراخی را به همراه شکافی در خط وسط که به‌سمت بالا می‌رفت ایجاد کرده بود. ده دقیقه زمان تا مرحله بعد شروع شده بود.
    ***
    [1] Minigun: مسلسلی با سرعت شلیک بسیار بالا و شش لوله که معمولاً به صورت ثابت روی یک سطح استفاده می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله ششم: شبدر چهارپر
    همه دور اسکار جمع شده بودند؛ او دوباره بیهوش شده بود. شاید به‌خاطر شلیک گلوله به صورتش یا به تعبیر دقیق‌تر به ماسک روی صورتش بیهوش شده بود، شاید هم به‌خاطر شوکِ وارد شده از آن شلیک. به‌هرحال او دوباره بیهوش شده بود. سایر افراد هم طبق معمول در شوک مرحله قبل مانده بودند.
    پدرینا: فیلیپو! چی‌کار کردی تو؟!
    سارا: نزدیک بود تقلب اون باعث بشه دانا به ناحق کشته بشه.
    پدرینا: اگه اسکار فداکاری نمی‌کرد الان دانا مُرده بود.
    دانا که به اسکار چشم دوخته بود، زیر لب، آرام اسکاری گفت و روی زمین، کنار اسکار نشست.
    جاستین: نمی‌دونم چرا؛ ولی حس می‌کنم اون‌قدر که از مرگ بقیه ناراحت شدم، از مرگ فیلیپو ناراحت نشدم.
    سارا: خب معلومه؛ چون می‌خواست خون کسی رو به ناحق روی زمین بریزه.
    - مگه خون بقیه‌ی کسایی که مُردن به حق ریخته شده بود؟
    این حرف دانا، که هنوز کنار اسکار نشسته و به ماسک روی صورت اسکار خیره شده بود، سارا را به فکر فرو برد. دانا راست می‌گفت؛ هیچ‌کدام از خون‌ها به حق ریخته نشده بود. هیچ‌کسی فکرش را هم نمی‌کرد در این مسابقه خونی ریخته شود.
    جاستین: خدا رو شکر اسکار زنده‌ست. اگرچه دوباره بیهوش شده.
    سارا: احتمالاً بیماری زمینه‌ای داشته باشه که زود بیهوش میشه و دیر به هوش میاد.
    پدرینا: مثلاً چه بیماری‌ای؟
    سارا: شاید کم‌خونی، آسم، بیماری ژنتیکی یا هرچیز دیگه‌ای.
    جاستین: داری چی‌کار می‌کنی دانا؟
    دانا که کنار اسکار نشسته بود، در حال تکان دادن ماسک او بود.
    دانا: میشه ماسک اسکار رو درآورد‌. ببینید، شکاف ایجاد شده رو میشه بازتر کرد.
    جاستین هم به کمک دانا آمد تا بتوانند ماسک را از روی صورت اسکار بردارند. با کمی تلاش، توانستند این کار را بکنند و حالا می‌توانستند چهره او را برای اولین بار ببینند؛ صورت سفید و گرد، با موهای بور و چشمان بسته‌ای که در کنار خال کوچک کنار لب‌هایش، معصومیت خاصی به چهره‌اش داده بود.
    سارا: خیلی شانس آوردی که اسکار نجاتت داد.
    دانا: قبل از این شانس، شانس اول من این بود که شلیک اول فیلیپو اثر نکرد.
    پدرینا: راستی، شلیک اولش اثر نکرد؛ ولی چرا؟
    جاستین: اون رولور احتمالاً فقط یه تیر داشت و حتماً موقعی که فیلیپو برای بار اول ماشه رو کشید، گلوله‌ای در کار نبوده و موقعی که به اسکار شلیک کرد، اون گلوله هم شلیک شده.
    دانا: احتمال شلیک گلوله توی دفعه اول یک‌ششمه.
    جاستین: یک‌ششم...
    صدای مسئول روابط‌عمومی طبق معمول پس از ده دقیقه، همراه با روشن شدن مانیتور پخش شد.
    - دستورالعمل مرحله ششم: در این مرحله هر شرکت‌کننده باید یکی از کارت‌های رنگی موجود روی میز را برداشته و آن را در دستگاه مقابل میز قرار دهد. همه‌ی شرکت‌کنندگان باید خودشان کارت را قرار دهند. قراردادن بیش از یک کارت توسط یک شرکت‌کننده یا عدم قراردادن کارت توسط یکی از شرکت‌کنندگان موجب حذف آن شرکت‌کننده خواهد شد. پس از اتمام زمان مرحله یا پس از قراردادن تمام کارت‌ها در دستگاه، یکی از شرکت‌کننده‌ها به طور تصادفی به‌عنوان بازنده‌ی این مرحله انتخاب خواهد شد. تمام.
    پدرینا که از شنیدن دستورالعمل این مرحله خیلی تعجب کرده بود، گفت:
    - زرشک! این دیگه چه مرحله‌ایه؟!
    سارا: یعنی قراره یه نفر شانسی ببازه؟!
    جاستین: انگار همین‌طوره؛ ولی انتخاب کارت با ماست.
    پدرینا: چه فایده! انتخاب بازنده با اوناست.
    دانا: خب، بریم ببینم کارتا چه رنگین.
    جاستین: مگه فرقی هم می‌کنه که کارتا چه رنگی باشن؟
    دانا: از ندونستن که بهتره.
    پدرینا به اسکار اشاره کرد و گفت:
    - اسکار چی میشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا